در نوروز ۱۳۳۷ که روزنامۀ فکاهی توفیق، بعد از چهار سال تعطیلی ناشی از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، این بار با نام و صاحبامتیاز و مدیر مسئول متفاوتی شروع به انتشار کرد، بر روی جلد نخستین شمارۀ آن کاریکاتور"حاجی فیروز"ی دیده میشد که به همراه میمونی برزمینهای از شعلههای آتش بشکن میزد و میرقصید و شعر معروف "اینجا بشکنم یار گله داره..." را میخواند.
آنچه فوراً از این کاریکاتور درک میشد اشارۀ ملایم به محدودیتهای موجود در فضای سیاسی بعد از کودتا بود که با گذشت چهار سال هنوز سنگینی آن احساس میشد. بدین سان این اشارۀ ملایم و توأم با احتیاط فراوان به محدودیتهای بیان و قلم از زبان دو کاراکتر کمیک و مردمی بسیار زیرکانه بیان شده بود. اما مهمترین و تندترین پیام این کاریکاتور، که هم از دید مأموران تیزبین ممیزی و هم از توجه اکثریت خوانندگان آن به دور ماند، اشارۀ مستقیم به جهنمی بود که مردم در آن دست و پا میزدند و این معنی به وسیلۀ شعلههای سرکش آتش در زمینۀ تقریباً سراسری تصویر نشان داده شده بود.
از محتوای سیاسی و اجتماعی این کاریکاتور که بگذریم انتخاب دو نماد بسیار نیرومند و مورد علاقۀ مردم به عنوان "استاد و شاگرد" برای طرح مسائل تند سیاسی و اجتماعی در قالب شوخی و بامزگی در آن روزها بسیار هوشمندانه مینمود. این دو نماد، به ویژه سمبل سیاه، در نمایشهای روحوضی معروف به سادگی و کودنی ظاهری و رندی و زیرکی پنهان توأم با صراحت لهجه و شیرینی بیان شهرۀ عام و خاص بود:
ارباب خودم سلامو علیکم / ارباب خودم ماچی به لپیکم
ارباب خودم سرتو بالا کن / ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمیخندی / ارباب خودم مثه گل دسته
مرتضی علی کمرشو بسته / ارباب خودم رو پشت بونه
ارباب خودم چه خوشزبونه / ارباب خودم حاجی حاجی مکه
ارباب خودم بپر رو چرتکه / ارباب خودم ایام عیده
وقت قر شده آبجی زبیده...
با آن که هیچ اشارهای به نام حاجی یا حاجی فیروز در این کاریکاتور دیده نمیشد، برداشت حاجی فیروز، همان تیپ لوده و مسخرۀ نمایشهای روحوضی از آن کار دشواری نبود. پوست سیاه، لبهای کلفت، کلاه فینه و لباس رنگین این کاراکتر دقیقاً همان بود که بر قامت "غلام" این نمایشها، که غالباً نام "مبارک" یا "قنبر" داشتند، دیده میشد. مضافاً این که سرمقالۀ نشریه که به زبان و لهجۀ سیاهان نمایشهای روحوضی نوشته شده بود، نشانۀ دیگر این گرتهبرداری از نمایشهای سیاهبازی به شمار میآمد.
اما با سرازیر شدن نامههای خوانندگان به دفتر روزنامه، معلوم شد خواندن این سرمقالهها برای خوانندگان کار آسانی نیست و بسیاری از آنان اصلاً قادر به خواندن آنها نبودهاند و غالباً از خیر آن گذشتهاند. به همین سبب بعد از چند شماره آن شیوۀ نگارش به کناری نهاده شد. در همان حال این مسئله باعث آن شد تا خود نماد حاجی فیروز نیز مورد بازنگری اساسی قرار گیرد.
در این بازنگری مسائل تازهای به میان آمد که قبلاً به آنها توجه نشده بود. از آن میان این نکته که تیپ "حاجی فیروز" در نمایشهای روحوضی بر اساس بردگان آقریقائی ساخته شده بود که در قرون گذشته از کشورهای حبشه و زنگبار به ایران آورده میشدند و به صورت نوکر و خدمتگار در خانههای اعیان و اشراف به صورت برده، هرچند بدون ذکر این عنوان، کار میکردند. با آن که لهجۀ مضحک، زبان بیپروا و رقص و تقلید شیرین آنها عناصر بسیار ضروری و اساسی برای نماد یک روزنامۀ طنز و فکاهی محسوب میشد، اما به این دلائل نمیشد یک بیگانه وغیر بومی، آن هم برده را به عنوان نماد و نمایندۀ یک روزنامۀ طنز انتخاب کرد.
به این ترتیب بود که تیپ حاجی فیروز، با همۀ زیباییهایش به کنار نهاده شد و قرار شد به جای آن نمادی ساخته شود که درعین ایرانی بودن دارای خصوصیات رفتاری حاجی فیروز نیز باشد. در پی همین تصمیم موجود بیهویتی به نام "کاکا توفیق" ساخته شد که با وام گرفتن نام و رنگ پوستش از کاکا سیاههای زنگباری و شال و شلوار و چپق روستائیان و دهقانان بومی ایران در کاریکاتورهای توفیق حظوری دایم یافت.
تا آن روزگار در تصانیف و ترانههای نوروزی در رادیو و شمارۀ مخصوص مجلات از نماد های "میرنوروزی" و "آتشافروز" به عنوان پیامآوران نوروز به فراوانی یاد میشد، اما این دو نماد تصویر ثابتی نداشتند و هرکس بنا به ذوق و سلیقۀ خود تصویری حقیقی یا خیالی از آرشیوها بیرون میکشید و چاشنی مطلب خود میکرد و به این ترتیب کار خود را راه میانداخت. ناگفته نماند که زمانی چهرۀ نورانی قلندری به نام بهلول، با محاسن بسیار بلند و باشکوهش بیشترین کاربرد را در گروه تصاویر حقیقی داشت و چهرۀ او علاوه بر همراهی غزلهای حافظ، ترانههای میرنوروزی را هم تزئین میکرد. اشکال خیالی البته به گستردگی دامنۀ خیال وسعت داشت.
در نوروز سال سوم دورۀ جدید توفیق - سال ۱۳۳۹- برای انتقاد از گرایشهای معروف به غربگرایی در آن روزگار، با استفاده از نشانههای پاپا نوئل: پیرمردی با لباس قرمز با دور یقه و سر آستینهای پشمی و ریش سفید، نماد دیگری ساخته شد که به آن نام "عمو نوروز" داده شد. این عمونوروز نخستین نماد تصویری است که به تقلید از بابا نوئل در ایران ساخته شده و از آن پس همهساله در شمارههای نوروزی این روزنامه به همراه "کاکا توفیق- ملت" و یا به تنهایی در کاریکاتورهای آن دیده میشد. چنان که کاریکاتور توفیق نیز به آن اشاره دارد این شکل و شمایل عمونوروز در لباس قرمز و چکمه تقلید تمسخرآمیزی از پاپا نوئل است و هیچ ربطی به میرنوروزی ندارد.
با وقوع انقلاب اسلامی و دگرگونی شرایط فرهنگی در جامعۀ ایران حاجی فیروز و کاکاتوفیق و عمونوروز هم هر سه به تاریخ پیوستند. نمادهایی هم که بعد از انقلاب از سوی نشریات طنز به تقلید از توفیق ساخته شدند، موفقیتی کسب نکردند.
اما به رغم این، در ده پانزده سالۀ اخیر با نزدیک شدن پایان سال و ایام نوروز، جوانانی با به عاریت گرفتن لباس قرمز پاپا نوئل و سیاه کردن چهرۀ خود به تقلید از حاجی فیروز، به عنوان "پیامآوران نوروز" در غوغای ترافیک بیامان نوروزی بر سر چهارراهها به رقص و پایکوبی میپردازند.
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر یار.
با دستهای کوچک و فرزش تند تند بستههای آماده را بر میدارد و در کیسۀ خرید مشتری میگذارد. خانم دیگری که انگار مادر اوست یا خواهر بزرگترش، با لهجۀ آذری در بارۀ خواص محصولاتش توضیح میدهد. وقتی برایم عدس برشته توی پاکت میریزد، سرطاس براق سبزی را توی دستش میبینم. فکر میکنم لابد از این اجناس جدید وارداتی از چین و ماچین است. نشانم که میدهد، میبینم یک بطری سادۀ سبزرنگ نوشابه است که انتهایش منحنی بریده شده و از سرش به جای دسته استفاده میشود. چند خانم و یکی دو جوان دیگر هم در اینجا مسئول یکی از غرفه های بزرگِ بازار نوروزی مواد غذایی در مصلای تهران هستند، که از انواع لواشک و آلو و آلبالوی ترش گرفته تا سویا و عدس برشته و انواع کنجد و حتا نارگیل رندهشده و چوب دارچین و هرچه خوراکی از این قبیل را در غرفۀ بزرگی عرضه کردهاند.
چیزی که در تمام غرفههای این بازار بزرگ جلب توجه میکند، حضور چشمگیر خانمهاست که اگر تعدادشان بیشتر از مردها نباشد، کمتر نیست. البته دختران جوان بیشترند، ولی بین آنها خانمهای میانسال، حتا چند خانم سالخورده هم دیده میشوند که حضورشان اطمینان به محصول عرضهشده را القا میکند. چرا که باسلیقه و مرتب محصولات را چیدهاند و با حوصله و دقت در بارۀ مزایای آنها توضیح میدهند.
غرفهها درهم برهم است. انواع مختلف شیرینی و شکلات و عسل در کنار کالباس و گوشت و ماهی و میگو و غذاهای آماده یا کنسرو عرضه میشود. حتا چندین غرفۀ فروش دیگ و بادیه و لوازم خانه، جاروبرقی یا اسباببازی و وسایل پلاستیکی هم بی هیچ ترتیبی لابلا در سالنهایی که از سولههای چادری بزرگ برپا شدهاند، حضور دارند.
ما لااقل سه سالن بزرگ را گشتیم، ولی معلوم نبود درهر کدام به چه محصولی میتوان دست یافت. در همهشان، غرفههای بزرگ و باشکوه، یا جمعوجور و کوچکی از آجیل، کنار چیزهای دیگری، از بند رخت گرفته تا وسایل پیکنیک، زغفران یا خرما و ترشی وجود داشت ومعلوم نبود برای پیدا کردن چیزی که لازم داریم، به کدام سالن باید مراجعه کنیم. با وجود این، چنان جمع بزرگ و هیجانانگیزی با قیمتهای مناسبتر از بیرون، عدۀ زیادی را به این محیط کشانده بود و روز خوب و خرید شادیآفرینی برای مردم فراهم میکرد.
درغرفهای دختر جوان و زیبایی چای لاهیجان میفروخت که مزیتش را ارگانیک بودن آن توضیح میداد و برای جلب توجه بیشتر مشتریها سماور بزرگ و بساط چای مفصلی چیده بود و چای تازهدم و خوشطعمی در لیوانهای مقوایی یکبارمصرف تعارف میکرد.
در جای دیگر خانمی با کمک دو دختر جوان کورن فلکس ایرانی را معرفی میکرد که از انواع غلات و میوههای خشک تهیه شده یا انواع دیگر و قویتر و متنوعتری که با شکلات فراهم آمده بود. محصولات آنها بستهبندیهای تمیز و قشنگی داشت که با انواع خارجی پهلو میزد و برای معرفی محتویات آنها کاسههای شفاف و تمیزی روی پیشخوان گذاشته بودند تا مشتریان در صورت تمایل بتوانند آنها را در ظرفهای کوچکتری بریزند و بچشند. البته بازار چشیدن و خوردن همه جا گرم بود.
در فاصلۀ بین سالنها ناگهان به فضای باز شادابی وارد شدیم که دور تا دورش پر از غرفۀ غذاهای آماده مثل آش و حلیم و چیزهای دیگر و حتا چای و قهوه برای کسانی بود که به تجدید قوا نیاز داشتند. در میان این محوطۀ تقریباً مدور خانم جوانی با کمک یکی دو کارگر بازار شادابی از گل و گیاه و سبزۀ عید چیده بود که محیط را رنگ بهاری زده و طراوت و تازگی را به بازار مواد غذایی کشانده بود.
اگر در دست کسی دوربین دیده میشد، فروشندههای مرد، جلو اجناسشان میایستادند و ژستهای بانمکی میگرفتند و درخواست عکس یادگاری میکردند؛ در حالی که اصلاً قرار نبود هرگز این عکس را ببینند. ولی خانمها تا آنجا که ممکن بود، کنار میرفتند تا در کادر عکس قرار نگیرند.
اصرار فروشندهها در ثابت کردن اصالت ایرانی اجناس جالب بود؛ چون مشتریها بیم داشتند مواد غذایی چینی به آنها قالب شود. ولی در جای دیگر، کسی که کنسرو آناناس چینی میفروخت، گفت: تمام آناناسی هم که از مالزی و جاهای دیگر میآید، اصلاً در چین عمل آمدهاست!
رفتار فروشندهای که لوازم کوچک خانگی میفروخت، جالب بود. او گفت این جنس با اینکه روی جعبهاش نوشته شده ساخت آمریکا، در واقع چینی است و برچسب نازک و کوچکی را نشان داد که میشد به آسانی از روی جعبه برداشت و آن را آمریکایی جا زد! ولی او با گفتن واقعیت، "دایسر نایسر" خود را به من فروخت و چند روز بعد هم که اشکالی در یکی از تیغهها پیدا شد، با خوشرویی آن را پس گرفت و حتا از این اتفاق عذرخواهی کرد!
اتفاقاً به غرفهای برخوردیم که انواع کیف و ساک ِ نگهدارنده و قمقمه و زیراندازهای ضد آب داشت. مسئول غرفه میگفت مبتکر ساخت این نوع اجناس در ایران است. در واقع او کالایی داشت که من از دوستانم در آمریکا خواسته بودم برایم بفرستند. یعنی ساک سفری که مواد غذایی را برای مدتی گرم یا سرد نگه میدارد. با اینکه کار بسیار مفید و خوبی انجام شده بود، در مقایسه با انواع خارجی هنوز بسیار ابتدایی به نظر میرسید و هنوز خیلی جا داشت تا بهتر شود.
ما کمی زود رفته بودیم که جای پارک مناسبی پیدا کنیم، ولی در واقع سحرخیز و کامروا نبودیم، چون زیر باران شدید، مجبور شدیم مدتی بیرون چادرها بمانیم تا درهای برزنتی سالنها باز شود. تازه وقتی هم که کارمان تمام شد و بیرون آمدیم، خودروها چنان نامرتب و آشفته پارک شده بودند که به زحمت توانستیم ماشین خودمان را بیرون بکشیم. ای کاش کسی بود که مردم را برای درست پارک کردن راهنمایی میکرد، چون ظاهراً خودمان این کار را بلد نیستیم.
چهار سال پیش بود. روبروی مردی ۸۸ ساله نشسته بودیم. چهرهای داشت پرشور، مهربان و پر از صلابت وشخصیت. با شور و عاشقانه از اصفهان میگفت. او اصفهان را خوب میشناخت و با تاریخ اصفهان و ایران و نیز زیر و بمهای فرهنگ مردمی اصفهان آشنا بود. ما هم در جستجوی مشاهیر شهر بودیم تا از اصفهان برایمان بگویند. دوستانی که با او آشنا بودند و یا دوستار و شاگردش، مارا با او آشنا کردند.
گرم صحبت بودیم. در واقع ما گوش بودیم و او گرم گفتن از شهری که عاشقش بود. پیشتر به ما گفته بودند که همسر و شاید عشق اولش، بیمار است. در حالی که ما گفتگو میکردیم، پیوسته به ما خبر میدادند که وضع بیماری همسرش بحرانی است. چند دقیقه بعد گفتند که همسرش در بیمارستان جان باخته. خانوادهاش هم میخواستند ما مصاحبه را ناتمام بگذاریم و برویم و هم نمیخواستند، او متوجه بحران و درگذشت همسرش شود. گویی او از این رفت و آمدها چیزی حس کرده بود، اما گمان برده بود که شاید حرفهایش از اصفهان برای ما جذاب نیست.
مصاحبه را ادامه دادیم. از او خواستم که سوالهایم را با لهجۀ اصفهانی پاسخ دهد. دریایی بود از دانش در بارۀ ریزهکاریهای اصفهان. از ظرافتهای فرهنگی شهر گفت و آنچه از ایران باستان در زیر گنبدها، منارهها و کاشیکاریهای اصفهان یافته بود. از ویژگیهای لهجههای اطراف شهر و پژوهشهای بسیارش در این باره گفت. از سایهروشنها و زیبایی تعبیرها و مثلها و متلهای روستاهایی گفت که تا آن زمان ما حتا نامشان راهم نشنیده بودیم.
محمد مهریار از اصفهان سخن میگوید
برای ما این دیدار وضع دشواری پیش آورده بود. از یک سو خانوادهاش میخواستند عذر ما را بخواهند و به گونهای نرم خبر از دست رفتن همسرش را به او برسانند. اما این مرد عاشق میخواست از اصفهان بگوید، از ویرانیهای شهر به دست حاکمانی چون تیمور و از تمدن و شکوفایی دوبارۀ شهر در زمان آل بویه و صفویان که مایۀ حفظ فرهنگ و سنتهای باستانی شد، حتا پس از تغییر دین. او گلایه هم داشت از بیتوجهیها به میراث کهن در پیش و پس از انقلاب. او از فرهنگدوستانی چون "عباس بهشتی" گفت که پیش از انقلاب با سماجت و حتا خوابیدن در جلو سی و سه پل کوشید تا از عبور ماشینهای سنگین به روی پل جلوگیری کند و مسئولان را به اهمیت نگاهداری از میراث باستانی جلب کند.
استاد میگفت و ما با نگرانی میشنیدیم. سرانجام پیرمرد، به گفتۀ غربیها، باید میرفت تا به ندای طبیعت پاسخ گوید. و این بهانۀ خوبی شد برای ما تا بساطمان را جمع کنیم و مصاحبه را ناتمام رها کنیم تا خانوادهاش از روی فرصت او را از فاجعهای خبر کنند که در طول این مصاحبه رخ داده بود.
وقتی خبر مرگ استاد مهریار را خواندم، بار دیگر به یاد آن دیدار افتادم و چهرۀ بستگانش که نمیدانستند چهگونه او را از مرگ همسرش آگاه کنند. این پرسش که چرا او خواسته در کنار همسرش، و نه در قطعۀ نامآوران، به خاک سپرده شود، برای من جای تعجب نداشت. هنوز آن چهرۀ مهربان را به خاطر دارم؛ او که با تعجب از رفتن نابهنگام ما پرسیده بود و او که تا چند ماه پس از مرگ همسرش در غم فرو رفته بود و چیزی ننوشته بود.
استاد محمد مهریار اخیراً در مصاحبهای با آرش اخوت گفته بود که در دورۀ کودکیاش در اصفهان نوعی فرهنگ "بازارچهای" حاکم بود و افراد را از روی نام محلهشان میشناختند. اگر بر اساس این گفته در اصفهانِ آن زمان نامی بر او گذاشته میشد، او را که در اواخر دورۀ قاجار در محلهای پشت میدان نقش جهان به دنیا آمده بود، محمد "پشت مسجد شاهی" مینامیدند؛ همانطور که خانوادهاش که در آن محله زندگی میکرد، این نام را داشت.
محمد مهریار هشت دهه زیر "بازارچۀ فرهنگ" زندگی کرد؛ بازارچهای که از مدرسههای اصفهان شروع شد، از قم و تهران و نجف و بغداد و لبنان گذشت و تا دانشگاههای مدرن شیکاگو و فلوریدا در آمریکا ادامه داشت. او زیر سقف همان "بازارچه" سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسوی را آموخت، در فقه و اصول و علومی دینی به درجۀ اجتهاد رسید و در زبانشناسی، علوم انسانی، ادبیات فارسی و ادبیات عرب و روانشناسی مدارج بالایی طی کرد، کتابخانۀ دانشکدۀ دانشگاه پزشکی اصفهان را بنیان گذاشت و همچنین دست به سرودن غزل و قصیده و ترجمۀ آثار ادبی جهان زد.
حاصل نزدیک به هفتاد سال کار پژوهشی و فرهنگی محمد مهریار، بیش از هشتاد مقالۀ پژوهشی و چندین جلد کتاب است؛ گنجینۀ جاودانی در گنجینۀ فرهنگ و هنر اصفهان که او برای نسلهای بعدی به میراث گذاشتهاست. برخی از آثار او که با اصفهان و تاریخ ایران پیوند دارند، عبارتند از: چشمانداز تاریخ سیاسی ایران؛ اصفهان از قدیمیترین روزگاران تا عهد سلجوقی؛ قلمرو ایران در گذشته و حال (تاریخ عهد صفوی)؛ تاریخ ادبیات ایران قبل و بعد از اسلام.
استاد محمد مهریار، ایرانشناس، اصفهانشناس، شاهنامهپژوه، ادیب و مترجم، روز چهارشنبه ۱۸ اسفندماه در زادگاهش اصفهان چشم از جهان فرو بست و روز جمعه در کنار همسرش در باغ رضوان این شهر به خاک سپرده شد. او میخواست در اصفهان بمیرد و چنین شد. او آرمیدن در کنار گور همسرش را به دفن در "قطعۀ نامآوران اصفهان" ترجیح داده و خواسته که به جای مراسم سوگواری برای یادبودش در یکی از مراکز دانشگاهی آیین شاهنامهخوانی برگزار شود. یادش جاودان باد.
در گزارش تصویری این صفحه تکههایی از صحبتهای استاد محمد مهریار در بارۀ اصفهان را میشنوید. با سپاس از فریبرز علاقهبند که یکی از عکسهای این مطلب را فراهم کردهاست.
همه آمده بودند. وقتی جلو ساختمان دایرهالمعارف بزرگ اسلامی رسیدیم، حیاط از جمعیت پر شده بود. حضور طیفهای مختلف فکری از چهرههای آشنای روشنفکری و دانشگاهی گرفته تا نامداران عرصۀ هنر و نشر نشان میداد ایرج افشار چه وجههای نزد برجستگان فرهنگ ایرانزمین دارد.
احسان نراقی برخلاف میان سالیهاش که بلند بود و تناور، تکیده و لاغر بر صندلی نشسته بود؛ داریوش شایگان با موهای یکدست سپید مشغول گفتگو با این و آن بود؛ شفیعی کدکنی، باستانی پاریزی، ژاله آموزگار، بدرالزمان قریب، حجتی کرمانی و خیل بزرگی از فرهنگیان که نام بردن از همه ممکن نیست، در گوشه و کنار دیده میشدند. عبدالرحیم جعفری بنیانگذار انتشارات امیرکبیر و محسن باقرزاده مدیر انتشارات توس در گوشهای نشسته بودند. محمد احصایی هنرمند نامدار و بهمن فرمانآرا سینماگر بزرگ هم آمدند.
بزرگان یکی یکی میرسیدند. سالن پر شد و دیگرانی که از راه میرسیدند، ناگزیر در زیر باران بهاری در حیاط میایستادند. کاظم بجنوردی، رئیس دایرهالمعارف، که آغاز سخن کرد از جمعیت ایستاده درون سالن خواست به طبقات بالا بروند تا جا برای کسانی که در حیاط ماندهاند، باز شود. هم او که ایرج افشار در بیست سال آخر عمر همکار او بود، سخنران اصلی مراسم بدرقۀ ایرج افشار بود.
بجنوردی گفت: "ایرج افشار عمر خود را برای ایران صرف کرد. اولین اثرش را در نوزدهسالگی نوشت. کتابشناس و نسخهشناس و ایران شناس بزرگی است. در حوزههای مختلف ایرانشناسی کار کردهاست. بیش از سه هزار و پانصد تألیف، تصحیح، مقاله و یادداشت دارد. من به یکی از همکاران گفتم کتابهای او را جمع کند، گفت: یک کتابخانه میشود. وقتی مشغول تدوین شرح حال ایشان بودیم، من به عظمت این مرد پی بردم. استاد دکتر شفیعی کدکنی چه شیوا او را "فرزانۀ فروتن ایرانمداریها" نامیدهاست".
به اینجای سخن که رسید، انگار حس کرد این حرفها از عهدۀ عظمت مرد بر نمیآید. تجدید مطلع کرد و گفت: "اما از اینها که بگذریم او ایرج افشار بود و نامش گویای همۀ بزرگیها و خردمندیها و در عین حال فروتنیها. نام ایرج افشار برای ما یادآور انسانی است که خود جهانی بود برای بازشناسی و ترویج فرهنگ و ادب و تاریخ ایرانزمین".
بجنوردی گفت قصد دارد از سه منظر در بارۀ ایرج افشار مطالبی بگوید، اما همه را نگفت. نمیدانم جوّ جلسه او را برد یا بزرگی مَرد. هر چه بود، سخن در سخن آمد و یکی دو نکته بیشتر نگفت. گفت: "نخست به همه تسلیت میگویم؛ به ملت ایران، به دانشیان، به فرهنگیان، به استادان. او چند وجهه بزرگ و مشخص داشت. یکی وجهۀ ملی. وجهۀ ملی از این نظر که نام ایرج افشار با نام تاریخ و ادب ایران عجین شدهاست. بعد وجهۀ اخلاقی: من در این بیش از بیست سالی که در مرکز دایرهالمعارف با او آشنایی دارم، در همه شئون بدون هیچ دریغی به ما کمک میکرد و ما از او علم میآموختیم و معرفت. معرفت از این نظر که او نمونۀ اخلاق و والایی بود. از دست دادن ایرج افشار از نظر مرکز دایرهالمعارف برای ما ضایعۀ بزرگی است. البته ما قبلاً هم مردان بزرگی را در این مرکز از دست دادهایم: دکتر زریاب خویی، دکتر زرینکوب، دکتر تفضلی، دکتر شرف، دکتر نوابی، دکتر عنایتالله رضا. دکتر رضا تا دو سه روز قبل از اینکه به بیمارستان برود، مقاله مینوشت. ما مردان بزرگی را از دست دادیم، ولی از دست دادن ایرج افشار برای ما بسیار سنگین است. او چهرۀ مؤثری بود برای اینکه ما در سطح جهان اعتبار علمی داشته باشیم. ضایعۀ او برای ما جبرانناپذیر است".
بجنوردی سپس داستان اهدای کتابخانۀ ایرج افشار به دایرهالمعارف بزرگ اسلامی را شرح داد. گفت: "یک روز در سال ۱۳۷۸ ایرج افشار به من زنگ زد، گفت: "مایلید عصر با هم یک چای بخوریم؟" رفتم و بعد از چند دقیقه گفت: "بیا کتابهای مرا ببین". از این اتاق به آن اتاق رفتیم و تمام کتابهای ایشان را دیدیم. خیلی زیاد بود. شاید بیش از سی هزار جلد. بعد اسناد و نامهها و عکسها؛ هزاران هزار. خب شنیده بودم ایرج افشار دلبستگی زیادی به کتاب و سند و منابع تحقیق دارد. وقتی همه را دیدم، گفت: "اینها را از من بپذیرید. اینها را به دایرهالمعارف میسپارم". من در شگفت شدم که این مرد بزرگ چهگونه تا این حد باگذشت است و در فکر فرهنگ و ادامۀ حیات فرهنگی".
بعد از بجنوردی، محقق داماد از ایرج افشار یاد کرد. با بغض. گریه راه گلویش را بسته بود و نمیتوانست سخن بگوید. از ایران گفت و ایرانشناس و سرانجام اینکه "چو ایران نباشد تن من مباد"، که جمعیت را به هیجان آورد و کف زدند. بر خلاف دیگر مواقع که صلوات میفرستادند. به هر حال، محقق داماد بیش از آن بغض داشت که بتواند حرفی بزند، چنانکه پس از او سخنران بعدی، احمد اقتداری، از دوستان نزدیک ایرج افشار، چنین حالی داشت. اما زمانی که اقتداری سخن میگفت، حس کردم گاهی یک بیت شعر بیشتر از یک مقاله یا یک ساعت سخنرانی حرف دربر دارد. اقتداری از جمله این بیت را در وصف ایرج افشار خواند: باری چو فسانه میشوی ای بخرد/ افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد.
بعد تشییع پیکر بود و نماز که در حیاط دایرهالمعارف برگزار شد و محقق داماد خواند و سپس راهی شدن به مقبرۀ خانوادگیاش در بهشت زهرا و خفتن ابدی در کنار پدر و پسر و همسر و برادر و سر به سر شدن با هفت هزار سالگان.
وقتی برمیگشتم، با خودم نبودم. با ایرج افشار بودم. نه به عنوان یک محقق نمونهوار که او بود؛ به عنوان آدمی که او بود. آدم بودن ِ آدم همیشه از هر چیز برای من مهمتر بودهاست. با اینکه به هیچ روزنامهنویسی اعتماد نداشت، با من بد نبود. با روزنامهنگاران میانهای نداشت، اما خودش روزنامهنگار برجستهای بود. دریغا که هیچ وقت از او نپرسیدم: روزنامهنگار بودن یا به قول او روزنامهچی بودن چه عیبی دارد؟
زندگی بیحاشیهای داشت. هیچ تفاخری در کارش نبود. دوست و همکارم سیمین روشن که با من در خودرو نشستهاست، روزی را به یاد میآورد که به مجلۀ "زمان" آمد. جلال ستاری، که ایرج افشار را بسیار دوست داشت، نشسته بود. خوانندهای نامه نوشته بود و از او و نوشتهاش تعریف کرده بود. نامه را دادم خواند. بیاعتنا به من پس داد. گفت: "تعریف ندارد که! کار ماست. کار خودمان را میکنیم". عارش میآمد از خودش بگوید. اگر تعریف و تمجیدی به زبان میآورد، از روستائیانی بود که در دِه از او پذیرایی کرده بودند.
یک بار از او پرسیدم در سفرهایش وقتی شب میافتد در کوه و بیابان کجا اقامت میکند. گفت: "خانۀ روستائیان". با آن همه تنعم که او داشت (میزان وقفهای پدرش در تهران بیحساب است؛ نمونهاش محل مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا در خیابان ولی عصر) چه راحت میتوانست بر گلیم روستایی بنشیند و در رختخواب روستایی بخسبد.
در نوشتن و گفتن هیچ حاشیه نمیرفت. یکراست به اصل مطلب میپرداخت. اگر حاشیه میرفت، به طبیعت میزد. با همین همکارم بارها به دیدارش میرفتیم؛ در خانهاش در کامرانیه. وقتی همسرش را از دست داده بود، خودش میرفت چای میریخت و میآورد. حتا طالبی را درسته میآورد، در سینی میگذاشت و قاچ میکرد.
عجب مَردی بود. حالا فقط یاد و خاطرۀ اوست که ماندهاست. چه طاقتی داشت برای سفر کردن و بیشتر از آن برای تحقیق کردن. باور نمیکنم که آن طاقت تمام شده باشد. همواره به او میگفتم نمیفرسایی مَرد، نمی فرسایی. اما اشتباه میکردم. همه چیز تمام میشود. هر چیزی یک روز به پایان میرسد.
نزدیک بودن عروسی خواهر یکی از دوستانم، بهانهای شد برای بازدید از نمایشگاه عروسی. نمایشگاهی که بهشدت کنجکاویام را برانگیخته بود. مخصوصاً اینکه پوسترهای این رویداد را که ظاهراً از بزرگترین و معتبرترین نمایشگاههایی از این قبیل در بریتانیاست، از مدتی قبل در سطح شهر دیده بودم. تا بالاخره روزی که باید میرفتیم فرا رسید. از یک ایستگاه مترو به بعد با بیشتر شدن تعداد زوجهای جوان و مادر- دخترها ویا جمع صمیمی دختران، میشد حدس زد که کم کم به مقصد نزدیک میشویم.
به محض پیاده شدن از قطار با دخترها و پسرهای جوانی روبرو آمدیم که از داخل سبدی که دستشان بود، به عابران کارتهای صورتی رنگی شبیه کارت دعوت عروسی میدادند، ولی به جای نام عروس و داماد روی کارتها نام شرکتهای برگزارکنندۀ عروسی، آرایشگرها،استودیوهای عکاسی و فیلمبرداری و نیز گروههای نوازنده بود. نمایشگاه در سالنی وسیع و مسقف برگزار میشد. به محض ورود بلیطهامان را چند پسر جوان با لباس دامادی چک کردند. به نظر میآمد که به یک جشن بزرگ آمدهایم .
اگر قرار باشد این نمایشگاه را با یک رنگ توصیف کنم، باید بگویم رنگ سفید رنگ غالب بود. انگار به یک جشن بزرگ سفید و وسیعی دعوت شده بودیم . اگر باور داشته باشیم که هر فضایی را انرژی اشیاء و اشخاصی که داخلش هستند تعریف میکنند، باید بگویم فضای نمایشگاه پر از انرژی مثبت بود که به هر کسی منتقل میشد. کمی که گذشت، من و دوستم هر دو احساس کردیم که ما هم شاید به اندازۀ عروس و دامادهای جوانی که برای خرید و ایده گرفتن ومشورت آمده بودند، هیجانزدهایم.
نمایشگاه با تصوراتم خیلی فرق داشت. چون فقط نمایش لباس عروس و داماد نبود. غرفههای تزیین ماشین عروس، شرکتهای تهیۀ کیک عروسی، حلقه، تاج و تور و دستهگل عروس، غرفههای عکاسها و فیلمبردارها و گروههای نوازنده هم بودند. شرکت "اِم اند اِم" دست به ابتکاری جالب زده بود: دانههای شکلاتهای رنگی این شرکت را در تور ریخته بودند و پخش میکردند. این، به عنوان هدیه برای مهمانها بود یا به جای همان نقلهای خودمان که به یاد دارم در ایران خیلی قدیمتر تورپیچ میشد و گاه یک سکه هم به آن اضافه میشد. غرفهای هم بود با بستههایی از گلهای خشک طبیعی برای ریختن روی سر عروس و داماد.
جالب بود اینکه در حین قدم زدم در راهروهای نمایشگاه با عروسهای بسیاری از نزدیک مواجه میشدیم. این عروسها در واقع مسئولان غرفهها بودند. به یاد دارم، پیشتر در دوران کودکی، تا چه حد با دیدن هر نمادی از عروس و عروسی (ماشین عروس، لباس عروس، تاج گل عروس...) به وجد میآمدم و چهقدر اصرار داشتم که پدرم زودتر به ماشینهای عروس برسد تا از نزدیک آنها را ببینم، ولی اینجا آنچه فراوان است، عروس!
متوجه شدیم همۀ جمعیت خودشان را به نقطهای از سالن میرسانند. ما هم به دنبال آنها رفتیم. ظاهراً برنامه خاصی بود. روی یک صحنۀ سفید مجری معروف برنامههای تلویزیونی به همراه ۲-۳ نفر دیگر به دنبال عروسی جوان میگشتند که داوطلب شود تا جهت طراحی برای روز عروسیاش توسط گروهی زبده به روی صحنه بیاید. دختر جوان زیبایی داوطلب شد واز وسط جمعیت به پشت صحنه رفت. بعد از مدتی مثل داستان سیندرلا و جادوی پری مهربان با پوشش زیبای سفید روی صحنه ظاهر شد. همه به وجد آمدند و بیوقفه تشویقش کردند. قیافۀ نامزد عروس جوان دیدنی بود. مشاوران به توضیح طرح ودلایلشان برای هر انتخاب و طراحی پرداختند؛ از کفش و مدل لباس و مدل مو و تور تا مدل دستهگل و خلاصه همۀ جزئیات با دقت کامل بررسی شد. با آن عروس جوان صحبت کردم که اصلاً دوست نداشت لباس سیندرلاییاش بعد از ساعت ۱۲ شب عوض شود.
بعد از بحث و توضیحات طراحان احساس میکردی چه نکاتی وجود دارد که خیلی وقتها از آنها بیاطلاعیم. این برنامه پر از ایدههای تازه بود؛ برای هر سلیقهای لباس و سایر تزیینات لازم وجود داشت: چه کسانی که به دنبال لباسهاس سنتیتر هستند و چه کسانی که علاقهمند به طرحهای مدرن.
یکی از شعارهای این نمایشگاه این بود: من موفق خواهم شد برای مهمترین روز زندگیام با گرفتن مشورت درست با بودجهای که دارم، بهترین جشن ممکن را برگزار کنم. شاید به همین دلیل حدود ۲۵۰ کارشناس مد آمادۀ مشورت دادن به زوجهای جوان بودند.
در راه برگشت به این فکر میکردم که آیا واقعاً این جشن شایستۀ این همه توجه و اهمیت هست؛ یعنی تا این حد که اینچنین نمایشگاه عظیمی به آن اختصاص داده شود؟ بعد به این نتیجه رسیدم که اگر در زندگی هر شخص سه مرحلۀ مهم تولد، ازدواج ومرگ وجود دارد و بیشترین اختیار و انتخاب در مرحلۀ ازدواج برای ما میسر است، سپس درمییابیم که این انتخاب فقط مخصوص انتخاب همسر نیست. انتخاب جشن گرفتن یا نگرفتن و یا چهطور جشن گرفتن هم هست. در این صورت شاید ضرورت چنین نمایشگاههایی بیشتر حس شود. گاهی یک عکس ازدواج سالهای سال در یک قاب عکس روی دیوار میماند و چه بهتر که عکسی زیبا از عروس و دامادی با ظاهری آراسته باشد.
از خودم میپرسیدم که به راستی در سدۀ روز زن چه سخنی میتوان گفت که نو باشد؟
روز هشتم مارس مردمان بسیاری در جهان "سدۀ روز زن" را گرامی میدارند؛ روزی که از آغاز سدۀ بیستم میلادی زنان ِ غالباً کارگر و روشنفکر را گرد هم آورد تا با برگزاری راهپیماییها خواهان برابری شوند و در مواردی هم، چون تظاهرات هشتم مارس سال ۱۹۱۷ در روسیۀ تزاری، خواهان حق رأی شوند و به آن دست یابند. با این که بعدها اتحاد شوروی کوشید این روز را به نفع اردوگاه خود مصادره کند، ریشههای آن عمدتاً به تلاشهای فعالان سوسیالیست حقوق زن در کشورهای غربی برمیگردد. نخستین فریادهای زنانۀ "آزادی، برابری، برادری" را زنان پاریس در اواخر سدۀ ۱۸ میلادی در جریان انقلاب فرانسه سر داده بودند.
سرانجام روز زن در سال ۱۹۷۷ روزی جهانی شد هر چند در بسیاری از کشورهای غربی این روز کمتر رنگ و بوی سیاسی و بیشتر جنبۀ عاطفی دارد. و در جوامعی دیگر هم میکوشند تا این روز را به فراموشی بسپرند، و یا ترکیبی شدهاست از روز مادر و روز عشاق.
در هر حال در صد سال گذشته با افزایش حضور زنان در جامعههای گوناگون، چهرۀ این جوامع دگرگون شدهاست. زنان از کار در خانه و کشتزار به کارخانه راه یافتند و یا به کار در بیمارستانها و سازمان آموزشی پرداختند و توانایی خود را نشان دادند و یا با کار در دستگاههای اجرایی مدیریت را فرا گرفتند و اکنون در بسیاری از کشورها درجایگاههای سیاستگذاری و قانونگذاری و رهبری جای گرفتهاند.
زنان با فرو ریختن دیوار محال به فتح بسیاری از قلعههای مردانه پرداخته و در بالاترین ردۀ اندیشۀ بشری با تصاحب جایزۀ نوبل علمی و ادبی و صلح برای خود جایگاهی باز کردهاند. اما هنوز شمار زنان در نهادهای تصمیمگیرنده و رهبری در جهان امروز نمایندۀ آماری نیمی از بشریت، که زنان باشند، نیست.
در این تلاش جهانی زنان کشورهای خاور میانه و نیز آسیای میانه هنوز راه درازی در پیش دارند. در همین روزگار ما یکی از خاورشناسان برای معرفی این منطقه را قهوهخانه یا چایخانهای میبیند که یکی از ویژگیهای عمدهاش غیبت زنان در آن بودهاست. این شاید تمثیلی باشد تاریخی از نقش زنان در این کشورها که در سالهای اخیر به سرعت در حال دگرگون شدن است. "مورگان شوستر" امریکایی نیز در کتاب اختناق ایران تصویر اسفناکی از وضعیت زنان در ایران صد سال پیش میدهد که با صورتهای پوشیده و بیصدا در مکانهای همگانی دیده میشدند.
این تصویر با تصویری که در کتاب ریشهها و نتایج انقلاب ایران به قلم "نیکی کدی" استاد تاریخ آمده تفاوت بسیار دارد. کدی از حضور چشمگیرشان در عرصههای محتلف اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی میگوید و از تلاشهایی که در این راه طولانی و یک صدساله طی شدهاست؛ راهی که از یک سو همراه با فشار حکومتها برای مدرنسازی اجباری در ایران یا افغانستان، یمن جنوبی و آسیای میانۀ دوران سوسیالیستی بوده است و از سوی دیگر اجبار در بازگشت مجدد به قوانین اسلامی. در این دورۀ دوم البته همبستگی زنان برای رسیدن به حقوق برابر بسیار ریشهایتر بودهاست و از همین رو برخی از حقوقدانان دستاوردهای مرحله به مرحله این دوره را حتا پایدارتر از اولی میداند، زیرا فرمایشی و از بالا نیست و زنان خود با پشتکار و از پائین و با آگاهی از چگونگیاش آن را به دست آوردهاند.
این تغییر نگاه در جایگاه زنان نه تنها در خود زنان، بلکه در مردانی هم که در چنین جوامعی زندگی میکنند، اتفاق افتادهاست؛ نگاه مردانهای که در بدو انفلاب مشروطیت از زنان میخواست که در خانه بنشینند و اصلاح امور را به دست آنان بسپارند. اکنون با تأنی و بهتأخیر و با تردید پذیرفته شده که زنان میتوانند همگامان و همراهان خوبی برای رسیدن به عرصههای دموکراتیک باشند.
واکنش زنان در برابر فشار صبورانهتر و همراه با خرد ورزی بودهاست. آنان نشان دادهاند که میتوان با تأکید بر عدم خشونت و بردباری، فضای خشونت مردانه را تا حدودی تلطیف کرد.
زنان کشورهای این منطقه همراه با دیگر زنان در جهان به هم پیوسته امروز، همچنان در راه برابری تلاش میکنند تا به بدیهیترین حقوق اولیۀ خود دست یابند. امروز در بسیاری از کشورهای منطقه دانشگاهها پر است از زنان کوشنده و دانش پژوه، اما در ردههای حکومتی زنان حضور کمتری دارند، زیرا حکومتها همچنان ساختاری مردانه دارد و در این پهنه است که زنان در آرزوی برابریاند.
جدیدآنلاین، به همین مناسبت، شما را به دیدن دوباره چهار گزارش مصور دعوت میکند که نشاندهندۀ نگاه، جایگاه و تلاش زنان در روزگار ماست:
۱."زنان کاغذی"، ساختۀ ساجده شریفی، در بارۀ عروسکهای زنانی که آگاتا واندروین، هنرمند مقیم پاریس، از خمیر کاغذ تهیه کرده و میگوید: "کاغذ برای مجسمهساز مادۀ مهربانی است؛ بهراحتی فرم میگیرد و به همان نسبت هم حساس و شکننده است؛ درست مثل زنها."
۲. "رازهای جاودانۀ حوا"، ساخته شوکا صحرایی، در باره یاسمین سینایی، مجسمهساز ایرانی، است که "حوا" را قهرمان یک سلسله آثارش قرار دادهاست. حوای یاسمین سینایی زن کنجکاوی است که ترجیح میدهد بهشت را به قصد زمین ترک کند، چون به اعتقاد او "بهشت، جای جاهلان است".
۳. " زنان خوش اقبال کابل"، ساخته نازنین شفایی. شفایی میگوید: "در باشگاه ورزشی زنان در کابل، حس دوگانهای به آدم دست میدهد: حس حسرت خوردن و حس شریک شدن در شادی دختران ورزشکار".
۴. "گلچتای، رویت بنمای!" ساخته خورشید بخشایش. در این گزارش مشرفه قاسموا، از هنرمندان سرشناس و سالمند تئاتر و سینمای تاجیکستان با نگاهی به گذشتۀ خود و سرزمینش، چگونگی دست یافتن زنان تاجیک به آزادی و برابری نسبی با مردان را بازگو میکند.
پس از سرنگونی طالبان، زمانی که حامد کرزی اعلام کرد تعداد شش گاوصندوق با درهای بسته در زیرزمینی کاخ ریاست جمهوری افغانستان پیدا شدهاست، هیچکس گمان نمیبرد که محتویات آنها همان گنجینههای بیبدیل تاریخی باشند که سالها پیش و در ابتدای حکومت طالبان به یکباره و به طور مرموز گم شده بودند، ولی زمانی که باستانشناسان با ارههای برقی قوی به جان صندوقها افتادند، همانی را یافتند که هیچ انتظارش را نمیکشیدند: بیش از۲۲۰۰۰ قطعه طلا زیر خاکی از ۲۰۰۰ سال پیش. این گنجینه "گنج گمشده" لقب گرفت. دستساختهها و زیورآلاتی از طلا، شیشه، سنگ وعاج از سرزمینی که سالهاست به گذرگاه فرهنگها، سوداگران، هنرمندان و سپاهیان مشهور است.
موزۀ بریتانیا از روز سوم مارس تا سوم ژوئیۀ ۲۰۱۱ نمایشگاهی از مجموعهای گرانبها و چندینهزارساله از این بازیافتههای موزۀ ملی افغانستان را به نمایش عموم در میآورد. این بخشی از یک تور نمایشگاهی است که با هدف شناساندن این آثار برگزار میشود و بخش لندن این تور با حضور حامد کرزی، رئیس جمهور افغانستان، گشایش یافت.
این که این آثار با گذشت هزاران سال از زمان ساختشان و نیز طی سه دهۀ اخیر از گزند اشغالگران شوروی، جنگهای داخلی افغانستان و بالاتر از همه، ویرانگری رژیم طالبان در امان مانده، چیزی شبیه معجزه است.
اقلام به نمایش درآمده دراین نمایشگاه در واقع بخشی از موزۀ ملی افغانستان است که گمان میرود در دهۀ ۱۹۹۰ میلادی و در زمان ویران شدن موزه ناپدید شده باشند. در واقع آنها توسط کارکنان موزۀ ملی افغانستان و درست کمی بعد ازعقبنشینی نیروهای شوروی در سال ۱۹۸۹پنهان شده بودند و علیرغم خطرات بیشمار در دورۀ طالبان از آنها صحبتی به میان نیامد. کارکنان موزه درآن زمان بارها مورد بازخواست نیروهای طالبان قرار گرفتند، ولی هیچ کدام لب به افشای راز نگشودند.
نزدیک هفتاد درصد از ساختههای هنری پیش از اسلام در افغانستان در دوران رژیم طالبان و با این اعتقاد که اینها نمادهایی از بتپرستی و کفرند، توسط این رژیم نابود شد. مجسمههای بودای نابودشده نماد بارزی از این ویرانگریهاست. با یافته شدن گنجینههای موزه ، کارکنان موزه که سالها از سرنوشت آنها نامطمئن و بیخبر بودند، به یکباره به وجد آمدند. آنها دیگر خود ناجی میراث فرهنگی خود بودند.
آثار به نمایش درآمده دراین نمایشگاه دربرگیرندۀ چهار دورۀ تاریخی و جامعۀ باستانی کاملاً متمایزهستند که در داخل مرزهای افغانستان امروزی به دست آمدهاند: جامعۀ کشاورزی دوره برنز، شهر کلاسیک یونانی، یک قصر جادۀ ابریشم و یک قبرستان چادرنشینها.
تعداد آثارانتخابشده برای این نمایشگاه ۲۰۰ قطعه است که عموماً از چهار حوزه از مهمترین حوزههای باستانشناختی افغانستان است: تپه فلول (معروف به خوشتپه) آیخانم (در زبان ازبکی به معنای ماهبانو) تپۀ بگرام و طلاتپه هستند و عموماً بین سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۷۸ میلادی به دست آمدهاند و پیشتر در موزۀ ملی کابل نمایش داده شده بودند.
یکی از اتاقهای نمایشگاه، ویژۀ اشیاء بازمانده از تمدن یونان در منطقۀ "آی خانم" در شمال افغانستان است که با خانه، معبد، ورزشگاه و آمفیتئاتر تکمیل شدهاست. این آثار به سال ۳۰۰ پیش از میلاد برمیگردد.
همینطور دراین نمایشگاه گنجینههایی از چین، هند و امپراتوری روم مربوط به دو هزار سال پیش دیده میشود که در بگرام در شمال کابل یافت شدهاند و نیز قطعاتی طلایی که در طلاتپه کشف شدهاند، شامل دستبندها ، خنجرها ، طلسمها ، جامها و گوشوارههایی که از داخل یک گور قدیمی پنج زن و مرد کشف شدهاست.
در گوشهای از این نمایشگاه شعار موزۀ ملی افغانستان به چشم میخورد: "یک ملت وقتی زنده است که فرهنگش زنده باشد."
واژههای "پرسترویکا" (بازسازی) و "گلاسنوست" (آشکارگویی) یادگار دوران گرباچف در همۀ زبانهای دنیاست؛ دو اصطلاحی که سرنوشت اتحاد شوروی و پانزده جمهوری آن را رقم زد و طنین این واژهها هنجار جهانی نوین را روی کار آورد. دو تکیه کلام گرباچف در دوران ریاستش هم در پهنۀ شوروی پیشین معروف است: "مهم، شروع کار است..." و "جریان راه افتاد". اصلاحاتی هم که او آغاز نهاد، راه افتاد و هنوز در جریان است.
در بارۀ پیآمدهای سیاسی و اجتماعی اصلاحات میخائیل گرباچف طی سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ میلادی فراوان نوشتهاند؛ اما تلاشهای این اصلاحگر برای پالودن فضای خفقانی اتحاد شوروی در عرصۀ فرهنگی هم دگرگونیهای برگشتناپذیری به بار آورد: محدودیتهایی که رهبران بیخدا بر خداجویان کیشهای گوناگون اعمال کرده بودند، لغو شد، آیینهای مردمی در سراسر اتحاد شوروی دوباره پا گرفت، رسانههای یکدست شوروی شاخه شاخه شدند و گوناگونی بیسابقۀ اندیشهها و دیدگاهها را به نمایش گذاشتند، ادبیات و موسیقی و هنر ممنوعه از زیرزمین به روی زمین راه یافت، تاریخ تکبُعدی شوروی و یکایک جمهوریهای آن بازنویسی شد و افتخار از گذشتۀ پیش از شوروی هم مجاز شد...
از سوی دیگر، در پی فروپاشی اتحاد شوروی و آسیب دیدن پیوندهای فرهنگی میان بخشهای آن، در بسیاری از جمهوریها، به ویژه در آسیای میانه، فرهنگ چندملیتی از رنگ و بو افتاد، روزنامههایی که مثلاً در تاجیکستانی کوچک به تعداد صدهزار نسخه چاپ میشدند، شمارگانشان به دو هزار و یک هزار افت کرد، یا کاملاً از پهنۀ رسانهها ناپدید شد، فرهنگ نوین و هنرهایی فرنگی به مانند اپرا و باله، نقاشی و سینما و تئاتر غربی که روسها به ارمغان آورده بودند، دچار بحرانی فراگیر شد که همچنان جریان دارد، خلاء ایدئولوژیکی که پس از سقوط کمونیسم پدید آمد، همچنان باقی است...
درست به مانند شخصیت میخائیل گرباچف که در کنار هوادارانی سرسخت، مخالفانی دوآتشه هم دارد، پیآمدهای اصلاحات گرباچف یکدست نبود: هنرمندی که اکنون از آزادی بیان اندیشهاش خوشنود بود، در عین حال از عدم حمایت مالی دولت گلایه میکرد؛ آوازخوانی که در زیرزمینیاش از جور روزگار شوروی نالۀ جانسوز سر میداد، این بار روی صحنه و آشکارا از زیانهای"پرسترویکا" و "گلاسنوست" مینالید. گرباچف با آگاهی کامل از محبتها و نفرتهای مردم سالها بعد گفت: در تاریخ "هیچ اصلاحگر خوشبختی وجود ندارد".
حکومت گرباچف به دوران ریا و دورویی پایان داد. دیگر نیازی نبود که در پژوهشهای علمی بدون هیچ دلیل موجهی به نوشتههای رهبران صدر کمونیسم رجوع شود و از کسی انتظار نمیرفت که به زور و اجبار مقامات در میدانهای شهر شعار "زنده باد حزب کمونیست!" را سر دهد. شاعران هم مجبور نبودند با چند چکامۀ کمونیستی و لنینی مجوز انتشار کتابشان را بگیرند. اعضای حزب کمونیست در آسیای میانه هم دیگر ختنهسوران پسرانشان را در خفا انجام نمیدادند. جشنهایی ملی چون نوروز هم از چاردیواری خانهها رها شد و به خیابانها ریخت. و حتا جشنهای فراموششدهای چون سده و مهرگان در خیابانهای دوشنبه و خجند راه افتاد. اختیاراتی که گرباچف به جمهوریها داده بود، باعث شد که زبانهای بومی به رسمیت برسند و در این فرآیند تاجیکستان پیشگام بود که سال ۱۹۸۹ در پی تظاهرات مردم زبان فارسی تاجیکی را به عنوان زبان رسمی جمهوری، جایگزین زبان روسی کرد.
از این جاست که گرباچف در میان روسها مخالفان بیشتری دارد. محدودیت دامنۀ کاربرد زبان روسی، فرصتهای شغلی روستباران در جمهوریهای بالتیک و آسیای میانه و قفقاز را هم محدود کرد. دیگر مقام و منزلت روسها مثل سابق نبود. برای نمونه، سرود ملی جمهوری شوروی سوسیالیستی تاجیکستان که ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی سال ۱۹۴۶ نوشته بود، با این مصرعها آغاز میشد: چو دست روس / مدد نمود / برادری خلق "ساویت" استوار شد / ستارۀ حیات ما شرارهبار شد... به حال تب / درون شب / صدای رعد دولت لنین رسید / ز برق بیرقش سیاهی ستم پرید...
با فروپاشی شوروی که حاصل ناخواستۀ تلاشهای گرباچف بود، طبعاً سرود ملی تاجیکستان بازنویسی شد. گلنظر، شاعر مردمی تاجیکستان، در سرود نو بیداری خودشناسی ملی تاجیکها را بازتاب میداد: "دیار ارجمند ما / به بخت ما سر عزیز تو بلند باد / سعادت تو، دولت تو بیگزند باد / ز دوری زمانهها رسیدهایم / به زیر پرچم تو صف کشیدهایم / زنده باش، ای وطن / تاجیکستان آزاد من!
در این مورد هم شکی نیست که جمهوریهای شوروی پیشین استقلال تقریباً مفت و بیرنج خود را مدیون میخائیل گرباچف هستند. گرباچف اکنون فروپاشی شوروی را "مصیبتی بزرگ" میداند و میگوید که اصلاحات او در واقع برای بقای اتحاد شوروی انجام گرفته بود. اما به قول خود او، حزب کمونیست "در امتحان دموکراسی و آزادی ناکام شد"؛ یعنی بار آزادی و دموکراسی را تاب نیاورد. گرباچف در مصاحبههای مختلف و در کتاب خاطراتش ("تنها با خود") تاًکید کرده که به هیچ روی از اصلاحاتی که انجام داد و جهان را دگرگون کرد، پشیمان نیست، اما تأسف از آن میخورد که چارهای برای بقا و دوام اتحاد شوروی دیگر نمانده بود.
میخائیل گرباچف، که اکنون رئیس بنیاد بینالمللی مطالعات اجتماعی- اقتصادی و سیاسی موسوم به "گرباچف" است، نخستین رهبر اتحاد شوروی است که هشتادسالگیاش را جشن میگیرد. رهبران دیگر شوروی نه عمری بدین درازی داشتند و نه تحولاتی ایجاد کردند که جهان را دگرگون کرده باشد. میزان و مقیاس تحولات دورۀ گرباچف را شاید بتوان تنها با انقلاب اکتبر ولادیمیر لنین مقایسه کرد.
میخائیل گرباچف که سال ۱۹۹۱ جایزۀ صلح نوبل را بُرد، در میان سیاستمداران غربی بیاندازه محبوب است و با رهبران فعلی بسیاری از این کشورها روابط دوستانه دارد. قرار است روز ۳۰ مارس در تالار سلطنتی "آلبرت هال" لندن کنسرت باشکوهی با نام "گُربی-۸۰" به افتخار هشتادسالگی اصلاحگر بزرگ با حضور سیاستمداران بلندپایه و ستارههای هنر موسیقی برگزار شود. و اما روز دوم مارس که زادروز گرباچف است، دوستان او در شهر مسکو جشنی بزرگ تدارک دیدهاند.
در گزارش مصور این صفحه مروری داریم بر زندگی میخائیل گرباچف.
حمدالله مستوفی "رامتین" یا همان "رامین" را که در دربار خسرو پرویز آمد وشد داشته، مخترع نوعی چنگ میداند. رامتین ساختار چنگ روزگار خود را دگرگون کرد، بر شمار تارهایش افزود، جنس تارها را تغییر داد و در صندوق صدای آن نیز درگرگونیهایی پدید آورد و چنگی کاملتر ساخت.
حالا بعد از صدها سال که از روزگار او میگذرد، "سیامک مهرداد" میخواهد چنگ باستانی ایرانی را که تا دوران صفویه در ایران نواخته میشده، بازسازی کند. رؤیای داشتن چنگ در زمان کودکی در مهرداد شکل گرفت. زمانی که با شنیدن یک نوار قصه، عاشق صدای چنگی شد که زندهیاد "فرزانه نوایی" مینواخت.
بانو نوایی در هنرستان عالی موسیقی در تهران فراگیری "هارپ" را آغاز کرد و پس از دریافت دیپلم هنرستان، با بورس وزارت فرهنگ و هنر، رهسپار اتریش شد. در آکادمی موسیقی و هنرهای نمایشی وین تحصیلات خود را پی گرفت و سپس در کنسرواتوار ملی پاریس دورههایی را گذراند. او به موازات تحصیل در فرانسه، در شهریور ۱۳۵۷ به عنوان تکنواز چنگ، برنامههایی را با ارکستر مجلسی رادیو و تلویزیون ملی ایران (به رهبری ایرج صهبایی) در تئاتر شهر تهران اجرا کرد و در سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشت. یک سال را به تدریس چنگ در هنرستان عالی موسیقی و نوازندگی در ارکستر سمفونیک تهران گذراند، ولی اقامتش در ایران ممکن نشد و سرانجام در سال ۱۳۸۳ در اتریش بدرود حیات گفت.
صدای هارپی که فرزانه نوایی آن را نواخت، چنان در سیامک مهرداد طنین انداخت که تصمیم گرفت سازندۀ ساز شود. او سازسازی را با ساختن سازهای سنتی شروع کرد و به استخدام پژوهشکدۀ هنرهای سنتی سازمان میراث فرهنگی درآمد. اما او که میخواست چنگ بسازد، متوجه شد که چنگ ایرانی فراموش شده و تنها کسی هم که پیش از او هارپ ساختهاست "ابراهیم قنبریمهر" بوده که سالها قبل برای آموزش سازسازی رهسپار فرانسه شده بود. قنبریمهر که قرار بود رموز ساخت ویولن را یاد بگیرد، ساخت هارپ را نیز در فرانسه آموخت و وقتی به ایران بازگشت، در سال ۱۳۳۴ نخستین هارپ خود را ساخت. او در کل سه هارپ کامل ساخت. یکی را به شهبانو فرح هدیه کرد، یکی را به هنرستان موسیقی دختران داد و دیگری در سازمان میراث فرهنگی باقی ماند. یک ساز نیمهکاره هم از او در پژوهشکدۀ هنرهای سنتی این سازمان باقی مانده که بازنشستگی استاد قنبریمهر در سالهای اولیۀ انقلاب به او اجازۀ تکمیلش را نداد. هرچند با انحلال پژوهشکدۀ هنرهای سنتی در سال جاری کسی از سرنوشت این سازها خبری ندارد.
مهرداد از سال ۱۳۷۵ تحقیقات خود را روی سازهای هارپ و چنگ به صورت مجزا و همزمان شروع کرد. مدتی بعد نیز از کارگاه سازسازی پژوهشکدۀ هنرهای سنتی بیرون آمد و تحقیقات مستقلش را ادامه داد. اکنون او میتواند بهراحتی ساز هارپ را بسازد و در حال احیای چنگ باستانی ایرانی است. سال ۱۳۸۱ او نخستین نمونۀ ناقصی از چنگ عمودی ایرانی را بازسازی کرد. "ساز من بیشتر شبیه ساز ایگری - یکی دیگر از سازهای فراموششده- بود تا چنگ، چرا که صفحه و گوشی چوبی داشت. ضمن آنکه شکل منتظم آن باعث شده بود دست راست برای رسیدن به سیمها ناراحت باشد. باید آن را به شکل بیضی یا نیمدایره میساختم."
پس از آن دو نمونه چنگ دیگر هم ساخت که به گفتۀ خودش، این نمونهها چنگهای کامل و بدون ایراد فنی هستند. در این میان افراد دیگری هم هستند که میگویند این ساز را بازسازی کردهاند.
مهرداد چنگ عمودی را از روی اندازۀ نمونۀ چنگی که در موزۀ لوور موجود است و از آرامگاه یکی از فرعونهای مصر پیدا شده و نیز از روی توصیفی که عبدالقادر مراغهای و ابونصر فارابی و چندین کتاب سازشناسی و موسیقیشناسی دادهاند، بازسازی کردهاست. مهرداد کتابی فرانسوی نیز خوانده بود که چنگی که هماکنون در موزۀ لوور نگهداری میشود، چنگی است که از طرف یک پادشاه ایرانی به همراه نوازندهاش به فرعون مصر هدیه داده شدهاست و این به انگیزۀ او افزود.
چنگ در تاریخ
گذشته از پیکرههای چنگ در میان آثار باستانی سومر و بابل، در کتاب مقدس هم نام چنگ آمدهاست. مهدی سعادت، پژوهشگر تاریخ موسیقی، قدیمیترین سند موجود در بارۀ قدمت ساز چنگ را مربوط به حجاریهای "کول فره" ایذه خوزستان میداند که بیش از سه هزار سال عمر دارند. "اما این ساز در زمان ساسانیان به اوج خود رسید و نوازندگانی چون نکیسا، باربد و آزادوار در این دوران زندگی میکردند. پس از حجاریهای کول فره، قدیمیترین سند موجود مربوط به نقش کاشیهای رنگی کشفشده در سال ۱۳۱۹ در ویرانههای کاخ شاپور اول در بیشاپور است که در یکی از آنها زنی رامشگر در حال نواختن چنگ دیده میشود. این کاشیها هماکنون در موزۀ لوور فرانسه نگهداری میشود. همین طور در کندهکاری سنگ طاق بستان که خسرو پرویز را در مردابها در حال شکار گراز نشان میدهد، نقش زنان چنگنواز دیده میشود. به این ترتیب که در یک قایق همراه خسرو پرویز چهار زن چنگنواز مشغول نواختن هستند و در قایق خود خسرو پرویز نیز یک زن ایستاده و زنی دیگر نشسته چنگ مینوازد."
دانشنامۀ ایرانیکا هم کهنترین نقش موجود از چنگ در ایران را متعلق به سه هزار و چهارصد سال پیش از میلاد در خوزستان میداند که در جریان حفاریهای باستانشناختی در سال ۱۳۴۱ (۱۹۶۲) کشف شد که اکنون در بخش پژوهشهای شرقی دانشگاه شیکاگو نگهداری میشود.
از دیگر نشانههای موجود در بارۀ تاریخ چنگ در ایران میتوان به چند کاسۀ رنگی ساخت کاشان مربوط به سدههای ششم و هفتم قمری اشاره کرد که در آنها نقش بهرام در پشت شتری در حال تیراندازی نقاشی شده و چنگنواز او به نام آزاده (آزادوار) نیز در حال چنگ زدن روی شتر دیده میشود که این خود سندی است در تأیید شعر فردوسی که میگوید بهرام در جوانی عادت داشت با شتر به شکار برود و در همان حال خوانندهای چنگنواز نیز پشت سر او چنگ مینواختهاست. داستان بهرام گور و ساز زدن آزادۀ معروف روی مهرههای اواخر عهد ساسانی نیز نقش بستهاست.
بشقابی نقرهای نیز در موزۀ ایران باستان قرار دارد که از زمان ساسانیان باقی مانده و یک نوازندۀ چنگ و یک نوازندۀ نی را در برابر پادشاهی که بر تخت نشستهاست، نشان میدهد. این بشقاب در سال ۱۳۲۴ خریداری شده. همچنین در همین موزه قطعهای سفالین وجود دارد که روی آن نقش یک بانوی چنگنواز متعلق به دورۀ اشکانیان به چشم میخورد.
حسینعلی ملاح در کتاب "فرهنگ سازها" مینویسد: "در موزۀ ایران باستان یک نقش برجستۀ سفالی موجود است که زنی پارتی را نشان میدهد که ایستاده به نواختن چنگ مشغول است. چنگی که در دست این نوازنده است، شباهت زیادی به چنگ حکشده در شکارگاه گراز طاق بستان کرمانشاه دارد. نکتۀ درخور توجه این است که در تمام نقشبرجستهها و نقاشیها این نوع چنگ را نوازندگان نشسته مینوازند، در صورتی که این بانو همین چنگ را ایستاده و در بغل گرفته و مینوازد."
نواختن چنگ پس از اسلام هم در ایران ادامه یافت. رودکی نیز شاعری بود که چنگ مینواخت و به گفتۀ خودش: رودکی چنگ بر گرفت و نواخت / باده انداز کو سرود انداخت. و فردوسی میگوید: زن چنگزن، چنگ در برگرفت / نخستین خروش مغان برگرفت. حافظ هم میگوید: رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند / که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید. یا: دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند / پنهان خورید باده که تعزیر میکنند. و منوچهری دامغانی سروده است: حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس / باز نشناسد کسی بربط به چنگ رامتین.
در گزارش مصور این صفحه به کارگاه سیامک مهرداد میرویم که در حال بازسازی چنگ باستانی است.
گشایش شعبۀ مرکزی شهر کتاب فرصتی به دست میدهد تا به نقش فرهنگی آن در سطح شهر تهران نظری بیندازیم. اگرچه فروشگاههای زنجیرهای شهر کتاب در تهران (۳۷ فروشگاه) و شهرستانها (حدود بیست فروشگاه) معروف و محل مراجعۀ اهل کتاب است، اما مغز مؤسسه همان مرکز فرهنگی آن است و نبض آن در این مرکز میزند.
مؤسسۀ شهر کتاب در سال ۱۳۷۴ تأسیس شد، اما تا چهار پنج سال پیش دارای مرکز فرهنگی نیرومندی نبود که بتواند به نیازهای اهل فرهنگ پاسخ دهد. از چهار پنج سال پیش این مرکز فعال شد و با برگزاری جلسات گوناگون کوشید سطح نقد و بررسی کتاب را در کشور بالا ببرد. تلاش مرکز فرهنگی شهر کتاب از یک سو متوجه کتابهای روز است که با حضور منتقدان و مؤلفان به نقد و بررسی گذاشته میشود و از سوی دیگر به ادبیات و متون کلاسیک نظر دارد که برای آن جلسات درسگفتار، بحث و گفتگو برپا میکند. در این میانه زمینههای دیگر فرهنگ مانند هنر و فلسفه نیز بینصیب نمیمانند و بنا به ضرورت به حد کفایت به آنها نیز پرداخته میشود.
جلسات نقد و بررسی کتاب به طور مرتب روزهای سهشنبه برگزار میشود. در این جلسات کتابهای قابل بحث روز با حضور نویسندگان و مؤلفان از سوی منتقدان به نقد و بررسی گذاشته میشود. ادارۀ جلسات را هم همواره علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، به عهده دارد. اهل فرهنگ و دانشگاهیان در این جلسات حضور مییابند و کتاب تازه را به نقد میکشند و در پایان نویسندگان یا منتقدان به سؤالهای حاضران پاسخ میدهند. این یکی از جدیترین و زندهترین جلساتی است که در حوزۀ کتاب در تهران برگزار میشود.
این جلسات هم به حال مخاطبان مفید است و هم به حال نویسندگان. مخاطبان طی بحثهایی که صورت میگیرد به کنه مفاهیم کتاب پی میبرند و نویسندگان فرصت مییابند تا در یک جمع فرهنگی کتاب خود را مطرح کنند. در روز جلسه، میزی هم برای کتاب مورد بحث در بیرون جلسه یا در فروشگاه شهر کتاب (طبقۀ بالای سالنی که در آن بحثها صورت میگیرد) گذاشته میشود تا نویسنده کتابهایش را برای خریداران امضا کند. بعد از دو ساعت بحث و گفتگو، یک پذیرایی مختصر با چای و شیرینی هم رفع خستگی میکند. در واقع چنین جلساتی هم رونمایی کتاب است، و هم معرفی و نقد و بررسی آن.
بخش دیگری از فعالیتهای شهر کتاب به درسگفتارهای ادبیات کلاسیک فارسی مربوط میشود که جلسات آن چهارشنبۀ هر هفته در مرکز فرهنگی برگزار میشود. این جلسات از همان سالی آغاز شد که یونسکو بزرگداشت مولانا را در دستور کار خود قرار داد (۲۰۰۷ میلادی) و جلسات مربوط به مولانا در ایران و ترکیه و دیگر کشورها برپا شد. مسئولان مرکز فرهنگی شهر کتاب نیز نخست قصد داشتند یکی دو روز به بزرگداشت مولانا اختصاص دهند، اما بعد چنین اندیشیدند که برگزاری جلسات یکی دو روزه برای مولانا بیشتر جنبۀ تبلیغاتی پیدا میکند و فرصت کافی برای بحث و فحص در احوال مولانا به دست نمیدهد. بنابر این، طرحی درانداختند که بتوان طی آن با مولوی آشنا شد. به این شکل که از دانشگاهیان و استادان و مولویشناسان دعوت کردند در حضور مدعوین (حضور در جلسات شهر کتاب برای همگان آزاد است) به بحث در بارۀ آثار مولانا بپردازند. این بحثها به مرور تمام آثار مولانا از مثنوی گرفته تا غزلیات و فیه مافیه را دربر گرفت و حتا به مقالات شمس رسید. در مجموع ۶۰ جلسه دو سه ساعته به این کار اختصاص یافت و طول دوره از یک سال و نیم گذشت. اگر کسانی تمام جلسات مربوط به مولوی را دنبال کرده باشند، بیشک یک دورۀ عالی مولویشناسی را گذراندهاند.
استقبال از جلسات مولانا، مسئولان شهر کتاب را بر آن داشت که به بهانههای مختلف چنین دورههایی را برای دیگر بزرگان ادب فارسی نیز برپا دارند. بنابر این، پس از مولوی نوبت به فردوسی رسید که با سخنان دکتر فتحالله مجتبایی در بارۀ شاهنامه شروع شد. شاهنامه به خاطر داستانهای تراژیکش میدان بیشتری به سخنرانان میداد و مخاطبان بیشتری جذب میکرد. فردوسیشناسان یک سال و اندی در بارۀ داستانهای شاهنامه گفتند. رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، بیژن و منیژه و دیگر داستانهای فردوسی نه تنها از سوی استادان مورد بحث قرار میگرفت، بلکه در عین حال خوانده و شرح و تفسیر میشد. شکافتن درونمایههای داستانهای فردوسی غنیمتی بود که علاقهمندان میتوانستند به حد لازم از آن بهره ببرند. در کنار داستانها، موضوعات مختلفی هم مانند "زن در شاهنامه" به بحث گذاشته میشد. علاقهمندان به فردوسی و شاهنامه هرگز چنین فرصت گرانبهایی پیدا نمیکردند که در جلساتی رایگان شرکت کنند و با عمق و فصاحت از فردوسی و شاهنامه بشنوند.
طبیعی است که جلسات حافظ و سعدی به همین شیوه جذاب از کار درآمد و یکی پس از دیگری برگزار شد. جلسات نظامی گنجوی هنوز ادامه دارد و گمان میرود بحث خسرو شیرین و لیلی و مجنون و هفت پیکر و غیره تا تابستان آینده طول بکشد.
زمانی که جلسات مربوط به مولانا برگزار میشد، رادیو تلویزیون و مطبوعات به خاطر آنکه بحث مولوی بحث روز بود، به ضبط و پخش آن اقدام کردند. بعدها این کار به رویۀ معمول بدل شد و هر بار تعداد زیادی از خبرنگاران خبرگزاریها و روزنامهها در جلسات حضور مییافتند و بحث استادان و دانشگاهیان در بارۀ بزرگان ادب فارسی به طور وسیعی انعکاس مییافت. شهر کتاب خود نیز لوح فشردۀ تصویری برنامههایش را تهیه کرد تا هر کس خواست به قیمت ارزان به بحثها و جلسات دسترسی داشته باشد. این کار به ویژه برای علاقهمندان شهرستانی بسیار مفید افتاد و تعداد کثیری که نتوانسته بودند در جلسات حضور یابند یا به گزیدۀ بحثها در مطبوعات و رادیو و تلویزیون بسنده نمیکردند، از لوح فشردۀ تصویری استفاده کردند.
دورههای آموزشی
برگزاری دورههای آموزشی از فعالیتهای دیگر شهر کتاب است؛ نقد ادبی، ویرایش، داستاننویسی، زبانشناسی، نشانهشناسی، فلسفۀ علم، فلسفۀ زبان، فلسفۀ ادبیات و مانند اینها موضوع این کلاسهاست که در ازای شهریۀ اندکی برای علاقهمندان برگزار میشود. برای اینکه متوجه اهمیت این دورهها بشوید کافی است از کلاس بعدی شهر کتاب که قرار است از فروردینماه برگزار شود، یاد کنیم. در این دوره قرار است دکتر محمدعلی موحد در بارۀ مقالات شمس بگوید. نامش را " بازخوانی مقالات شمس" گذاشتهاند. یعنی که هم متن مقالات خوانده میشود و هم شرح و تفسیر میگردد. از این راحتتر نمیتوان به متن پیچیدهای مانند مقالات شمس دسترسی یافت.
برنامۀ دیگر شهر کتاب، پرداختن به مشترکات فرهنگی ایران با کشورهای جهان است؛ ایران و اسپانیا، ایران و ایتالیا، ایران و یونان و همینطور دیگر کشورهایی که در طول تاریخ با ایران ارتباط داشتهاند. هدف برنامه این است که به شناخت ادبیات فارسی در کشورهای دیگر برسد. اینکه ادبیات فارسی در دیگر نقاط دنیا تا چه حد شناخته شده یا در بارۀ آن چه کارها و مطالعاتی صورت گرفتهاست. طبیعی است که روابط ایران با پارهای کشورها مانند یونان کهن است و بسی حرف و سخنها در بارۀ آن میتوان گفت، اما جالب آن است که این برنامه به کشورهای جوان نیز نظر دارد. مثلاً هماکنون برنامهای در دست تدوین است که تحولات کرۀ جنوبی در زمینۀ رمان و داستاننویسی و سینما و غیره را مد نظر دارد. کرۀ جنوبی در سی چهل سال اخیر نه تنها در زمینۀ صنعت پیش رفته و اتومبیلها و کالاهای صنعتی ساخت آن به ایران صادر میشود، بلکه گفته میشود در زمینههای فکری و فلسفی نیز به پیشرفتهای قابل توجهی دست یافتهاست. در صورتی که این کشور سابقۀ فرهنگی زیادی ندارد. به هر صورت میتوان حدس زد که دنبال کردن مباحث فکری و فرهنگی در چنین کشوری که ایران تا پیش از انقلاب در زمینههای گوناگون رقیب آن به حساب میآمد، میتواند به ارتقاء فکر و فرهنگ در ایران کمک کند.
فعالیتهای میان رشتهای فعالیت دیگر شهر کتاب است. در ایران رشتههای علمی و حرفهای، هر یک جزایر جدا افتادهای هستند که با یکدیگر ارتباط چندانی ندارند. به اصطلاح روابط متقابل و تأثیر متقابل و آنچه از آن به عنوان تعامل و برهمکنشی یاد میشود، در بین آنها برقرار نیست. مثلاً اهل علم کمتر با اهالی سینما ارتباط و تعامل دارند. یا اهل سینما با اهل ادبیات، اهل ادبیات با اهل علم و مانند اینها. از این رو مرکز فرهنگی شهر کتاب سعی کردهاست اهالی رشتههای مختلف را کنار هم بنشاند تا مثلاً سینما ببینند، موسیقی گوش کنند، کتاب بخوانند و خلاصه به تأثیر متقابل دست یابند.
آخرین رشتۀ فعالیت شهر کتاب که چند ماهی است شروع شده، به موسیقی مربوط است. شنبههای هر هفته به بررسی موسیقی یا در واقع بررسی آلبومهای تازهانتشار اختصاص یافتهاست. یکی از روزنامهنگاران که از موسیقی سر رشته دارد، بانی کار شده و بحثهای موسیقی هم به مباحث دیگر شهر کتاب افزوده شدهاست.
انجام برنامههایی از این دست به نیروی زیادی نیازمند است، اما تصور نکنید مرکز فرهنگی شهر کتاب به اندازۀ یک وزارتخانه کادر و نیرو دارد. تمامی این کادر در پنج شش نفر خلاصه میشود. اما فیالواقع نمیتوان این مطلب را به پایان برد بی آنکه از علیاصغر محمدخانی یاد نکرد که یکتنه تمامی بار فرهنگی شهر کتاب را بر دوش دارد یا از شخص مهدی فیروزان، مدیر عامل شهر کتاب، که پیش از این مدیر عامل انتشارات سروش بوده و چهرهای شناختهشده در عرصۀ مدیریت فرهنگ است. حتا از خانم کوچولوی ریزه میزهای به نام شیما زارعی که واقعاً روابط عمومی شهر کتاب را خوب اداره میکند.