Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

هاله حیدری

در دوران مدرسه در درس علوم و زیستشناسی مطالبی را در مورد مو آموخته بودیم؛ اینکه "مو پوشش بدن پستانداران است. مهم‌ترین نقش مو در بدن پستانداران این است که موها به مانند عایق در برابر گرما و سرما عمل میکند. و البته واضح و مبرهن است که انسان هم از دستۀ پستانداران است، ولی به دلیل روند تکامل به مرور موهایش را از دست داده و امروز فقط موی سر انسان است که به صورت کاملأ جانبی نقش عایق را ایفا می‌کند".

با پیشرفت جوامع دیگر کسی آرایش و پیرایش موهایش را با توجه به گرم نگه داشتن سر و یا جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب تغییر نمی‌دهد. شاید بتوان گفت مو به یکی از عنصرهای زیبایی تبدیل شده.

شکل و نوع مو از صفاتی ارثی است که به وسیلۀ ژن از پدر و مادر به فرزندان منتقل می‌شود. امروزه با استفاده از تکنولوژی طیف‌نگاری مادون قرمز می‌توان از موها به عنوان ابزار تشخیص هویت سریع استفاده کرد.

با وجود این، مهم‌ترین کاربرد مو برای بیشتر ما جنبۀ زیبایی‌شناختی آن است. هرگز نمی‌توان از نقش پررنگ موها در ظاهر انسان‌ها چشم‌پوشی کرد. عده‌ای از افرادی که موی مجعد دارند، در هوس داشتن موی صاف و هموارند؛ برخی از افراد موصاف هم مبالغی را هزینه می‌کنند تا به جمع موفرفری‌ها بپیوندند.

اما بزرگان شعر پارسی به موی درهم‌پیچیده و تابدار توجه خاصی داشته‌اند؛ از توصیف رودابه در شاهنامۀ فردوسی گرفته، که می‌گوید:

سر زلف و جعدش چو مشکین زره / فگندست گویی گره بر گره

***

دو رخساره چون لاله اندر سمن / سر جعد زلفش شکن بر شکن

***

تا مولوی که بسامد واژۀ "جعد" در آثارش فزون‌تر است:

یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

***

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم / جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

***

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی /  مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

***

ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل / میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی

و البته، حافظ شیرازی که سروده‌است:

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید / ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

تمام این صحبت‌ها در مورد اهمیت موها و فرم موها به عنوان یک نماد تفاوت در افراد مختلف، دستمایۀ گردهمایی در روز آدینه، یکم بهمن‌ماه امسال شد؛ گردهمایی‌ای که با پخش یک اعلامیه از طریق صفحۀ ویژۀ پرطرفدار موفرفری‌های ایران در فیس‌بوک سر و سامان گرفت.

موفرفری‌ها بزرگ‌ترین گردهمایی‌شان را برای اولین بار در پارک ملت تهران برپا کردند و برای بیشتر ما دیدن این‌همه موفرفری در کنار هم تجربۀ تازه‌ای بود.

موفرفری‌ها با این حرکت دسته‌جمعی‌شان نه تنها برای خود که برای موصاف‌ها هم بعد از ظهر شادی را ساختند.

گزارش چندرسانه‌ای این صفحه، قسمت‌هایی از آن روز به‌یادماندنی را نشان می‌دهد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*ایرج کلانتری

با سیمین اکرامی از طریق آثارش آشنا شدم و تحت تأثیر احساساتی خاص نسبت به کارهایش، ارتباطی ریشه‌دار و عمیق بین ما برقرار شد؛ پس، عهده‌دار این تکلیف شده‌ام که در این چند سطر در بارۀ آثار او اظهار نظر نمایم. پرداختن به این موضوع هم بضاعت "تشخیص" لازم دارد و هم توانایی نگارش که محدودیت من در هر دو زمینۀ کار را مشکل می‌سازد. چنان که گفته اند: "هنر هیچ ربطی به فعالیت‌های عقلانی ندارد و اساسأ نباید در دانشگاه تدریس شود. هنر را باید عملأ از راه تمرین و تجربه آموخت. همچنان که درک موسیقی قابل یادگیری نیست. در بارۀ هنر نباید حرف زد بلکه باید عملأ با آن سر و کار داشت. دلیل لفاظی من هم این است که راه دیگری برای برقراری ارتباط وجود ندارد".

در بین هنرهای تجسمی، کار مجسمه‌سازی شباهت زیادی به معماری دارد؛ چه از نظر فرایند و چه محصول، تظاهر حجمی کار معمار و مجسمه‌ساز حائز اهمیت است. چون چگونگی ترکیب یا تأثیر"اثر" بر فضای پیرامونی از ابتدا دغدغۀ ذهنی هنرمند است. در فرایند کار نیز، ایدۀ اولیه با طراحی و تمرین به پیش می‌رود و نهایتأ با انتخاب جنس و مصالح بر اساس برنامۀ تنظیم‌شده توسط هنرمند تبلور کالبدی می‌یابد.

فرایند کار برای سیمین متفاوت است؛ او بدون استفاده از طراحی (drawing) مستقیمأ به شکل دادن ماده (material) می‌پردازد. او در کار خلاقه چاره‌ای جز کنار گذاشتن توجیهات ندارد. پذیرفته است که مجسمه‌سازی نیز کاری است که از مجموع تصمیم‌گیری‌های هنری گریزی ندارد و مجبور به اتخاذ تصمیم است، اما آن قدر قوی است که می‌تواند بدون تکیه به چیزی تصمیم بگیرد. با نگاه کردن به قطعۀ سنگی یا تنۀ درختی "فرم" و حرکت اسیرشده در آن را حس کرده و با مهارت هر چه تمام‌تر اضافات حجمی را می‌تراشد و مجسمه می‌آفریند.

میل شدید به کار، راز واقعی توانایی اوست. آثار سیمین از بار حسی بسیار قوی برخوردار است که در کار هنرمندان حرفه‌ای این بارِ حسی غالبأ تحت‌الشعاع مهارت‌های فنی و "فرماسیون" ذهنی هنرمند قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، هنرمندان حرفه‌ای در اثر تجربه صاحب "منطقی" می‌شوند، که بر اساس آن حوزه‌های غلط و صحیح را تمییز می‌دهند. این منطق در مواردی بازدارندۀ پروازهای تخیلی و غلیان احساسات هنرمند می‌شود. به همین سبب شاید بتوان گفت که آثار هنرمندان آماتور بار حسی بیشتری نسبت به آثار حرفه‌ای‌ها دارد.

سیمین اکرامی از زمرۀ هنرمندان حرفه‌ای است که با وجود تسلط و مهارت‌های فنی در تجربۀ خود بیشتر به دنبال اغنای حسی است؛ به همین دلیل میل به خلق یک اثر و هیجان حاصل از آن بر تمامی بازدارنده‌های منطقی غلبه می‌کند و نتیجتأ آثار او از بار حسی فوق العاده‌ای برخوردار است.

من با آثار او بیشتر به اعتبار این حس ارتباط برقرار کرده و سپس به کشف ظرافت‌های تکنیکی آن نائل شده‌ام. فکر می‌کنم کار هنرمند آراستن محیط برای هر چه زیباتر کردن آن است تا نسل‌های آینده به آثاری که بر ایشان به ارث گذاشته شده، دچار همان هیجانی شوند که من با نگاه به نقش برجسته‌های تخت جمشید و یا طاق بستان می‌شوم.

*ایرج کلانتری، معمار مقیم تهران است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

آمریکا سرزمین شگفتی است. وقتی از هواپیما در جزیره کی‌وست Key West پیاده شدیم تابلوی بزرگ بالای ساختمان فرودگاه، ورود مسافران را به جمهوری کانک خوش‌آمد می‌گفت:

Welcome to the Conch Republic

انگار وارد یک جمهوری مستقل شده باشیم. اما این بخشی از خاک آمریکا و صرفأ جزیره‌ای از جزایر بی‌شمار فلوریداست که برخی از بومیانش دوست دارند آن را جمهوری کانک بنامند و کسی هم مانع آنها نمی‌شود.

در صف انتظار تاکسی‌ها یک رانندۀ لبنانی‌الاصل نصیب ما شد- یا ما نصیب او شدیم - تا ما را از فرودگاه به هتل ببرد. همان‌ جور که مطابق معمول مسافر و رانندۀ تاکسی با هم به گپ‌وگفت می‌افتند، ما هم از جمهوری کانک پرسیدیم. معلوم شد جزیره به هنگام تسلط اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها در سده‌های هفدهم هجدهم چند بار دست به دست شده، ابتدا نام اسپانیایی داشته و نام کی‌وست از زمان تسلط آمریکایی‌ها بر آن نهاده شده. سرگذشت یا تاریخ کی‌وست دراز است.

بعد در جای دیگری خواندم که پس از پیوستن فلوریدا به آمریکا جزیرۀ کی‌وست توسط یک اسپانیایی به فرماندار کارولینای جنوبی فروخته شده، در سال ۱۸۲۲ پرچم آمریکا بر فراز آن به اهتزاز درآمده و نام کی‌وست بر آن نهاده شده‌است.

یک جادۀ زیبای ساحلی که نخل‌هایش در باد سر خم کرده بود، ما را به سمت هتل می‌برد. همین جاده بین دریا و هتل کی‌وست - محل اقامت ما - فاصله می‌انداخت. اما بیشتر مهمانخانه‌ها در کنار دریا واقع‌اند. در روزهای اول زمستان که ما در کی‌وست بودیم باد شدید بود، هوا نیز چندان گرم نبود. گردشگران ِ بی‌خیال آمریکایی همان استخر هتل را که در محاصرۀ درختان استوایی قرار داشت، ترجیح داده بودند. ما که بچه‌های خزر بودیم، دلمان می‌خواست به دریا برویم، اما بخت یاری نکرد. کرجی‌ها و قایق‌ها مسافران را برای شنا و غواصی به دریا می‌بردند، اما شنا دلچسب نبود.

تورهای توریستی داخل شهر در کی‌وست فراوان است و رانندگان که نقش راهنمای تور را دارند، مدام برای مسافران از جزیره می‌گویند. رانندۀ ما می‌گفت جزیره زمانی به لحاظ سوق‌الجیشی پراهمیت بوده و نقش جبل‌الطارق غرب را داشته‌است. به لحاظ دریانوردی و ماهیگیری نیز همواره با اهمیت بوده‌است؛ فعالیت‌هایی که هنوز جریان دارد، اما صنعتی که در گذشته رواج داشته و امروز از بین رفته، تولید سیگار است. در میانۀ قرن نوزدهم صنعت سیگار رشد بی‌حسابی داشته و جزیره را چندان متحول کرده بوده که به سیزدهمین بندر مهم آمریکا بدل شده بود.

در ۱۸۹۰ کی‌وست با جمعیت ۱۸هزار نفری ثروتمندترین شهر فلوریدا بود. دویست کارخانه در سال صد میلیون نخ سیگار تولید می‌کردند. کارگران کارخانه‌های تولید سیگار بیشتر اسپانیایی زبان بودند و جالب است که هنگام کار در کارخانه‌ها برای آنها به زبان‌های انگلیسی و اسپانیایی روزنامه یا ادبیات می‌خواندند؛ صبح‌ها روزنامه‌های کوبایی و بعد از ظهرها نمایشنامه‌های شکسپیر یا داستان‌های چارلز دیکنز. حالا صد سال بعد هم کی‌وستی‌ها مفتخرند که زیاد می‌خوانند، بهترین کتاب‌فروشی‌ها را دارند و در یک شهر کوچک چندین (حد اقل پنج) روزنامه منتشر می‌کنند که اغلب ویژه‌نامه‌هایی برای آخر هفته دارند. 

به یکی از لنگرگاه‌های پیشین که می‌رسیم، روی یک ستون نوشته شده: "فاصله تا کوبا ۹۰ مایل". فاصلۀ آن از میامی، مرکز فلوریدا ۱۵۷ مایل است. به عبارت دیگر اگر پرواز از کی‌وست به میامی فقط سی و پنج دقیقه طول می‌کشد، پرواز به کوبا نباید از پانزده، بیست دقیقه تجاوز کند. اما سفر به کوبا از کی‌وست که خاک آمریکاست ممنوع است و از این رو سمت کوبا جز سکوت اقیانوس خبری نیست در حالی که سمت میامی غلغله ای از کشتی‌ها و قایق‌های شخصی و اجاره‌ای برپاست. علاوه بر این سمت میامی جاده‌های بزرگی بر روی پل‌های دریایی ساخته شده که اتومبیل‌ها مدام در رفت و آمدند.

این پل‌ها به خودی خود نماد ثروت کی‌وست و فلوریدا به شمار می‌آیند. شهر و ایالت چندان ثروتمند است که وقتی پل‌های تازه‌ای روی دریا زده‌اند، پل‌های قدیمی را  به امان خدا رها کرده‌اند که شاید هنوز به کار عشاق می‌آیند یا کسانی که قصد پیاده‌روی در جاده‌های دریایی را دارند.

در بار یک رستوران در خیابان "دووال"، یکی از اهالی کی‌وست همان‌جور که قاشق بستنی‌اش را به دهان می‌برد، برای ما تعریف می‌کند که در گذشته کوبایی‌ها بزرگترین جمعیت کی‌وست را تشکیل می‌دادند، به عبارت دیگر نیمی از جمعیت آن اصالت کوبایی داشت. همچنین جزیره بطور مرتب شهرداران کوبایی داشته است. تا پیش از انقلاب کوبا در ۱۹۵۹ هواپیماها و کشتی‌های آمریکایی بطور منظم بین جزیره و‌هاوانا در رفت و آمد بوده‌اند. خطوط هوایی پان‌آمریکن نیز که زمانی بزرگترین ناوگان هوایی آمریکا را در اختیار داشت در کی‌وست پایه‌گذاری شد (۱۹۲۶) و کارش انتقال گردشگران آمریکایی به کوبا بود.

 به دلیل وجود خلیج مکزیک کی‌وست جزیره‌ای است گرم که هوای آن به ندرت از ده درجه سانتیگراد پائین می‌افتد. توفان‌های آسیب زنندۀ فلوریداهم به ندرت در آنجا بروز می‌کند. در واقع مکانی ایده‌آل برای گردشگران است. یک جزیرۀ زیبا با آب‌های گرم و هوای معتدل با همۀ امکانات آمریکایی. به راستی بهشت برین. شاید تعداد خانه‌های مسکونی آنقدر نباشد که شمار اقامتگاه‌های سیاحتی مثل هتل و مُتـِل و مانند آنها. خیابان‌ها از توریست موج می‌زند و کافه‌ها و رستورانهایش از توریست. بومیان را که رنگ خاصی هم دارند کمتر می‌توان در این مکان‌ها دید.

خانه ارنست همینگوی یکی از جاذبه‌های شهر است. اما جاذبه‌های مربوط به نویسندگان منحصر به خانۀ همینگ‌وی نیست. شمار کثیری از هنرمندان و نویسندگان در کی‌وست ساکن شده یا به آنجا سفر کرده‌اند. فهرست آنها دراز است. مهمترین آنها تنسی ویلیامز نویسندۀ شهیر آمریکایی است با آثاری چون "گربه روی شیروانی داغ" و "اتوبوسی به نام هوس". می‌گویند تنسی ویلیامز در نقاط مختلف آمریکا اقامت کرده اماهمه جا خانه اجاره‌ای داشته، جز کی‌وست که خانه‌ای در آنجا خریده‌است.

باری، با وجود اینکه تنسی ویلیامز و همینگوی گاه همزمان در کی‌وست اقامت داشته‌اند اما گویا جز یک بار به دیدار هم نرفته باشند. آن یک بار هم در خانۀ همینگوی بوده‌است.
 
شگفت‌انگیز است اما واقعیت دارد که همینگوی این جزیره را در پاریس کشف کرد. او در سال ۱۹۲۱ ، زمانی که بیست و دو سه سال بیشتر نداشت، وارد پاریس شد و با گروهی از نویسندگان بنام زمان خود آشنایی یافت. جیمز جویس، اسکات فیتز جرالد، ازراپاوند، گرترود اشتاین و جان دوس پاسوس از جمله نام‌هایی هستند که او در پاریس شناخت و با آنان دیدار کرد. از میان اینان، این دوس پاسوس بود که با همینگ‌وی از جذابیت کی‌وست گفت و او را نادیده شیفتۀ آن جزیره کرد. همینگوی نخست پایش به این جزیره باز شد و بعد هم کوبا رفت و سال‌های دراز در کوبا زیست.

سپیده دم شب اولی که در کی‌وست خوابیدیم، به بانگ خروسی از خواب بیدار شدم. شنیدن صدای خروس در آنجا مرا به یاد روستا می‌انداخت. روزهای بعد تعداد زیادی مرغ و خروس در شهر و حتا در خیابان دیدم. گویا کی‌وستی‌ها علاقه خاصی به مرغ و خروس داشته باشند. من هر بار با شنیدن بانگ خروس در سپیده دم به یاد این جمله درخشان ابراهیم گلستان در داستان خروس می‌افتادم که:


"چیزی است در هوا که هر خروس از آن خبر دارد. می‌داند که صبح نزدیک است... بی‌خواندن خروس هم صبح می‌آید، اما خروس این هنر را دارد که می‌داند صبح می‌آید".

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساجده شریفی

زنان این مجسمه سازهلندی از کاغذ فشرده‌شده (پاپیه ماشه)  به دنیا آمده‌اند‫.‬ آنها از سرزمین شعر و رؤیا می‌آیند‫.‬ لباس‌های فاخر با رنگ‌های تند به تن دارند و زنانگی اندامشان لای دامن‌های چین‌دار و لبخندهای گشاد پنهان است‫.‬

آگاتا واندروین دوم ژانویه ۱۹۶۲در هلند به دنیا آمد‫.‬ او پس از پایان تحصیلاتش به سفری طولانی گرد جهان رفت و سرانجام به هوای زندگی در پایتخت هنر و فلسفه، پاریس را به عنوان محل اقامت برگزید‫.‬

او مدت‌ها در حوزۀ نقاشی روی سرامیک کار می‌کرد و هر از گاهی به مجسمه‌سازی از گِل می‌پرداخت، اما از هشت سال پیش، بیشتر روی شخصیت‌سازی با کاغذ فشرده‌شده متمرکز شد:‬ "من همواره درگیر اسطوره‌ها هستم. اگرچه همواره نقاشی روی سرامیک را دوست داشتم و عمدۀ کارهایم در این زمینه است، اما خاک برای من مادۀ دیگری بود. با ساختن یک مجسمه از خاک می‌توانم نوعی از لذت خلقت را تجربه کنم. تا این که  به کاغذ رسیدم و از آن وقت سبک کارم به طور کامل دگرگون شد".‬

برای آگاتا کاغذها هر یک تاریخچه‌ای دارند "و هزار حکایت برای تعریف کردن. نماد سبکی‬ و سفر است‫. ‬کاغذ می‌تواند به راحتی سوار بر باد جابه‌جا شود. علاوه بر این، کاغذ برای مجمسه‌ساز مادۀ مهربانی است. به راحتی فرم می‌گیرد و البته به همان نسبت هم حساس و شکننده است. درست مثل زن‌ها. شاید اصلأ برای همین مجسمه‌های من هم زن هستند و هم کاغذ".

آخزین مجموعۀ آگاتا زنانی هستند از کاغذ فشرده‌شده برآمده از شخصیت‌های اساطیر و داستان‌های کتاب مقدس ملبس به پیراهن‌های رنگارنگ اقوام و سرزمین‌های مختلف: "کاراکتر این زن‌ها از اسطوره‌ها به ویژه اسطوره‌های یونانی می‌آیند از یک طرف و از طرف دیگر افسانه‌های شخصی من که به شدت آمیخته به شخصیت زن معاصر است. حالا من وارد سنی شده‌ام که به نظرم درک بهتری در بارۀ مراحل مختلف زنانگی دارم و طبعأ می‌خواستم این تجربه را یک جوری نشان بدهم. خب، ابزار من کاغذ است در فرم عروسک".

آگاتا متروهای پاریسی را یکی از مهم‌ترین منابع الهامش می‌داند و می‌گوید: "زندگی روزمره در یک شهر بین‌المللی و چندفرهنگی، به من این فرصت را می‌دهد که با آدم‌های زیادی از فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف ملاقات کنم. این آدم‌ها منبع الهام من برای شخصیت مجسمه‌هایم هستند".

در این گزارش تصویری می‌توانید بخشی از آثار آگاتا واندروین را ببینید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

می گویند چند سالی قبل از انقلاب، زمانی که فرح پهلوی به حاشیۀ کویر سفر می‌کرد، دکتر پرویز کردوانی به عنوان کویرشناس و استاد دانشگاه تهران همراه گروه بود. دکتر کردوانیِ جوان، در هواپیما برای شهبانو از کویرهای ایران می‌گفت؛ و اینکه این کویرها در تمام جهان نظیر ندارند. دکتر صدقیانی که آن زمان  وزیر تعاون و روستاها بود و چند صندلی جلوتر نشسته بود، از جای خود برخاست و آمد کنار آنها و خیلی ساده خطاب به فرح پهلوی گفت: "خانم، به این حرف‌ها گوش نکنید! ای کاش ما به جای این کویرها پاره‌ای از خاک اروپا را داشتیم، سرسبز و خرم، پرآب و حاصل‌خیز. کویر بی نظیر به چه کار می‌آید؟"

پیش از آن، خبرنگاران دانشگاهی، دکتر کردوانی را دست می‌انداختند که اتوبوس دانشگاه تهران را به آشپزخانه بدل کرده، در آن یخچال گذاشته و دانشجویان رشتۀ جغرافیا را به کویر می‌برد و از عجایب کویر می‌گوید.

امروز هم که دکتر پرویز کردوانی بازنشسته شده و موهایش به سپیدی گراییده،  از کویر دست‌بردار نیست و همچنان از کویر می‌گوید. اما هر چه او سالخورده شده، کویر جوان‌تر شده‌است. در واقع  امروز بعد از سی چهل سال ناگزیر باید گفت همۀ آنچه کویرگردی، کویرشناسی، گشت‌های کویر، تحقیقات کویر و مانند اینها خوانده می‌شود، مدیون زحمات و استقامت پرویز کردوانی، استاد دانشگاه تهران است. پیش از آنکه او به کویر بپردازد، از این چیزها خبری نبود. او همان سال‌ها می‌گفت، کویر می‌تواند گردشگران بسیاری را به خود جذب کند ("گردشگر" واِژه تازه‌ای است؛ آن وقت‌ها "جهان‌گرد" و "ایران‌گرد" می‌گفتند).

امروز یکی از گشت‌های معروف کویر "کلوت" نام دارد که به معنای بریدگی‌های قصر‌مانندی است که شاهکار معماری باد در کویر لوت است؛ صحرای برهوتی در فاصلۀ شهداد کرمان و بیرجند خراسان. گشت‌های کویر شهداد و کویر مصر و کویر مرکزی ایران هم معروف است و در زمستان‌ها احتمالأ بیش از گشت‌های دیگر خواهان دارد. گشت‌های کویر، مانند هر نوع دیگر از طبیعت‌گردی جا افتاده‌است. " گندم‌بریان" در ۸۰ کیلومتری شهداد به عنوان گرم‌ترین نقطۀ زمین معروف شده و سیاحتگران بسیاری را به سوی خود می‌خواند. اینکه گرم‌ترین نقطۀ زمین در همین‌جا و در کویر لوت است نیز از یافته‌های دکتر کردوانی است. "گندم‌بریان"  تپه‌مانندی است به مساحت ۴۸۰ کیلومتر مربع، که از گدازه‌های سیاه‌رنگ آتشفشانی به وجود آمده‌است. گرمای آن در فصل تابستان ۷۰ درجۀ سانتیگراد در سایه است و تخم مرغ به راحتی زیر آفتاب می‌پزد و در آنجا هیچ موجود زنده‌ای یافت نمی‌شود.

دکتر کردوانی خود اهل حاشیۀ کویر است و علاقه‌مندی به کویر را از پدرش دارد. زمانی که او کودک بود، پدرش زمین‌های کویر را می‌شست و از آنها زمین‌های زراعی پدید می‌آورد. ریشۀ علاقۀ او به کویر در همین کودکی‌های اوست. او متولد ۱۳۱۰ روستای مندولک گرمسار است.

تحصیلات ابتدایی را در روستای ریکان و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان آفتاب گرمسار و دبیرستان فرانسوی‌ها در تهران ( دبیرستان رازی) گذراند. در سال ۱۳۳۷ برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور رفت و دورۀ مهندسی کشاورزی را در دانشگاه فردریک ویلهلم شهر بُن در آلمان گذراند.

کردوانی دورۀ دکترای خود را در همان دانشگاه و در مؤسسۀ شیمی کشاورزی آغاز کرد و در سال ۱۳۴۵ این دوره را با معدل عالی در رشتۀ کشاورزی (عمران کویر) به پایان رسانید و در بین همۀ دانشجویان رشتۀ کشاورزی در سراسر آلمان رتبۀ نخست را کسب کرد. عنوان تز دکترای کردوانی عبارت بود از"اثر انواع کودهای شیمیایی و حیوانی بر روی محصولات کشاورزی در خاک های شور".

کردوانی پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی، به ایران بازگشت و بنا به تقاضای خود به عنوان نخستین عضو هیئت علمی (استادیار) دانشکدۀ کشاورزی و دامپروری ارومیه استخدام شد و از مهرماه ۱۳۴۵ فعالیت خود را در این دانشکده آغاز کرد. سپس در طرح مشترک دانشگاه تهران و دانشگاه سوربن فرانسه، با عنوان" طرح شناسایی بیابان لوت" با مؤسسۀ مناطق خشک (مؤسسۀ جغرافیایی فعلی دانشگاه تهران) همکاری کرد و به گروه جغرافیای دانشگاه تهران منتقل شد.

او دارای تألیفات متعددی در زمینۀ کویرشناسی است و اکنون از مفاخر شهرهای گرمسار و سمنان به شمار می‌آید. بیهوده نیست که مدرسۀ عالی فضیلت سمنان که تصویر مشاهیر ناحیه را از ابن یمین فریومدی گرفته تا ذبیح الله صفا بر دیوار خود نقش کرده، تصویر پرویز کردوانی را هم در کنار آنها قرار داده‌است.

در گزارش تصویری این صفحه، دکتر کردوانی در باره زندگی و عشق خود به کویر می‌گوید.

 

 

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساجده شریفی

نقاشی امپرسیونیسم، یکی از تأثیرگزارترین و پرطرفدارترین دوره‌های تاریخ نقاشی مدرن است. رشته نمایشگاه‌های موفق، نقاشی‌های غنی و آثاری که رکورد فروش را در بازار هنر تغییر دادند، همگی طنین شگفت‌انگیز نقاشی امپرسیونیست هستند. بسیاری از این آثار تا همیشه در خودآگاه هنری ما حک شده‌اند‫.‬

آثار امپرسیونیست در دوره‌ای از مدرنیته به دنیا آمدند که نمادهای بصری مدرن در نقاشی، چندان جایگاهی نداشت. امپرسیونیست‌ها با گنجاندن این اجزا مانند قطار و خودرو، در آثارشان روشی انقلابی را در محتوای ترکیب‌بندی‌شان پیش گرفتند‫.‬ باید سی سال می‌گذشت تا چشم هم‌عصران امپرسیونیسم به این آثار عادت کند و آرام آرام به مدرسه‌ها و دانشکده‌های هنر راه یابد. نقاشی امپرسیونیست همواره پیوند خود را با واقعیت حفظ کرد و بسیاری از جنبه‌های زندگی روزمره را با شیوه‌ای نو به تصویر کشید‫.‬

امپرسیونیست‌ها، سوژه‌های بسیار معمولی را با تفاخر نقاشی می‌کردند و با جادوی قلم‌مویشان، امر عادی، به امری شگفت‌انگیز بدل می‌شد. به عبارت دیگر، اگر پیش از این نقاشی به سراغ صحنه‌های شورانگیز داستان‌ها و افسانه‌ها می‌رفت، امپرسیونیست‌ها از زندگی جاری، افسانه می‌ساختند‫.‬

با این که امپرسیونسم در تاریخ هنر مدرن ثبت شده‌است، اما نقطۀ مشترکی در پیوند نقاشی سنتی و مدرن بود. اگرچه ارزش و تأثیرگزاری این مکتب، به این جنبه محدود نمی‌شود. نقاشانی که به این سبک، بوم‌شان را پر می‌کردند، شیفتۀ بهانه‌های کوچک خوشبختی بودند؛ زیبایی یک منظرۀ طبیعی، لبخند خوشنودانۀ یک مادر و یا بازی یک کودک و تمام آنچه که می‌توانست از حیاط اطراف منبع الهام‌شان باشد‫.‬

در سال‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰، امپرسیونیسم منشأ بحث‌های داغ جامعۀ نقاشی فرانسه شد. این جنبش محدود به مرزهای فرانسه نمی‌ماند. نوعی نقاشی سریع که حاوی عصری رو به پیشرفت است، عصری که سبک زندگی آدم‌ها را به سرعت تغییر می‌دهد، در نیمۀ دوم قرن نوزدهم به نقاط مختلف اروپا  رسید‫.‬

ابتدا این نقاشان به "نقاشان مستقل" معروف شدند و کمی ‌بعدتر نام "گروه بتینیول" - یکی از شهرهای حاشیۀ پاریس- را گرفتند. پیش از همه "ادوار مانه" در سال ۱۸۶۰ نبردی علیه نوعی نقاشی محافظه‌کارانۀ آتلیه‌ای آغاز کرد. نتیجه، آثاری رئالیستی‌ست که با جادوی رنگ و نور از واقعیت مطلق فاصله می‌گیرد‫.‬

زمانی که "مانه" نوشت: "من از چیزهایی که  می‌بینم، نقاشی می‌کشم، نه از آن چه که دیگران خوش‌شان می‌آید ببینند"، شیوه‌ای از نقاشی را به میان کشید که نگاه شخصی و سلیقۀ نقاش در آن نقش مهمی‌را بر عهده داشت. این نقاشان پژوهشی تصویری را آغاز کردند که بسیاری از سنت‌های نقاشی مرسوم زمانه را پشت پا می‌زد: طراحی‌هایی با خطوط مشخص رنگی، استفاده از رنگ‌های سطحی و ضخیم، ترکیب  سایه‌روشن، به کارگیری تُن‌های روشن به ویژه آمیزش زرد و سرخ و نارنجی‫.‬

اساس گروه امپرسیونیست‌ها، نقاشان جوانی ، اغلب بین ۳۰ تا ۴۰ سال ، بودند که برداشت تازه ای از طبیعت و هنر داشتند و عمل نقاشی و اثر هنری، نتیجه سیر و سلوک شخصی‌شان در زندگی بود. با برداشت جدید آنها "هنر برای هنر"، واقعیت تابلو همواره با موضوع نقاشی گره خورده بود. قلم‌موهای تند و اجرای سریع در تابلوها،‌ انگاره‌ای بر جای می‌گذاشت. پژوهش امپرسیونیست‌ها روی تأثیر نور و رنگ، منش تصویری تازه‌ای را به ارمغان آورد. آن طور که مجاورت تابش‌های رنگی روی بوم، آمیختگی بصری در چشم تماشاگر ایجاد می‌کرد‫.‬

داستان امپرسیونیسم به طور جدی‌تر از نمایشگاه هنری سالانۀ موسوم به"سالن پاریس" آغاز شد. اصلاحات اجتماعی، اقتصادی، و فرهنگی قرن نوزدهم، هنر را آرام آرام از پشتیبانی اشراف و شاهزادگان بیرون آورد. برای هنرمندان این دورۀ نمایش آثارشان بخشی حیاتی به شمار می‌آمد و به این ترتیب دلالان هنر و گالری‌دارها نقش بیشتری پیداکردند. اما در فرانسه، مهم‌ترین و ممکن‌ترین نمایش آثار هنری در سالن بو‫د.‬

از سال ۱۸۶۳ این سالن هر سال، نمایشی بزرگ از آثار هنرمندان برپا می‌کرد که توسط اعضای آکادمی‌ هنرهای زیبا و منتخبان دوره‌های پیش انتخاب می‌شد. در نخستین سال ۱۰۰۰ اثر از بین ۵۰۰۰ برای نمایش پذیرفته شدند و به واسطۀ ۴۰۰۰ اثر طرد شده، سالن پاریس به نام "سالن مردودین" مشهور شد‫.‬

برای کلود مونه، رونوار، بزیل و سیسله مدت‌زمان بین ماجرای سالن مردودین و آغاز جنگ ۱۸۷۰، سرشار از نگرانی برای فعالیت هنری و شکست در رقابت‌های داغ نقاشی بود‫.‬

این دلهرۀ مداوم، نقاشان جوان را به کندوکاوی عمیق در سبک هنری‌شان، تغییر معیارهای تصویری و نوسازی محتوایی واداشت. کلود مونه این سال‌ها را در فقر به سر برد. آنها در این دوران، سخت و تمام‌وقت، در حاشیه پاریس یا در گوشه کنار نورماندی به نقاشی مشغول بودند. در این دوران بود که مونه و بزیل مطالعه‌ای جدی روی نور و رنگ آغاز کردند‫.‬

نخستین نمایشگاه رسمی ‌امپرسیونیست‌ها در آوریل ۱۸۷۴ در آپارتمان "نادار" عکاس  برپا شد. ۳۱ نقاش امپرسیونیست در این نمایشگاه شرکت کردند و تابلوی "امپرسیون، خورشید در حال طلوع" مونه نامش را بر این جنبش ماندگار کرد و از این رو لقب پدر این جنبش را گرفت. او در آخرین برگه‌های یادداشت‌های روزانه‌اش  در این باره نوشت: "من همیشه از تئوری‌ها گریزان بودم و برای هیچ تئوری و پدیده‌ای در نقاشی ارزش قایل نیستم، مگر شیدایی‌ای که مرا وا می‌دارد تا از چیزها نقاشی بکشم. و تا ابد شرمسارم از این که منشأ جنبشی شدم که نقاشانش هیچ ربطی به امپرسیونیسم ندارند‫.‬"

از آخرین نمایشگاه گروهی این جنبش در پاریس درسال ۱۸۸۶ تا نخستین نمایشگاه‌شان در آمریکا ، دروازه‌های نقاشی جهان به روی امپرسیونیسم گشوده شد و نقاشان حرفه‌ای و هنرجویان بسیاری به آزمودن این مکتب پرداختند‫.‬

داستان امپرسیونیسم در ایران به شیوۀ دیگری آغاز شد. با تأسیس دانشکدۀ هنر، خونی تازه در رگ‌های نقاشی ایرانی جریان یافت.‬ امپرسیونیسم و بسیاری از مکتب‪های هنری مدرن، با سفر دانش آموختگان این دانشکده و دانشکدۀ هنر به نقاشی ایرانی راه یافت و نتیجه، پیدایش جنبش "نوگرا" در نقاشی معاصر ایران شد.

پس از تأسیس دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران، مکتب‌های امپرسیونیسم و پسا امپرسیونیسم، بر اساس الگوهای مدرسۀ هنرهای زیبای پاریس، آموزش داده می‌شد. البته این امپرسیونیسم دقیقأ همانی نبود که مونه و هم‌اسلوبانش پنجاه سال پیش بنیادش را نهادند. این شیوه که در اصطلاح آن را "قلم آزاد" می‌خواندند، برگرفته از فرم امپرسیونیسم و در محتوا بسیار ایرانی بود.

هنرمندان نسل اول نوگرای نقاشی معاصر ایران، به  این مکتب علاقۀ خاصی نشان دادند و آثارشان به دلیل انتخاب موضوعاتی که در ارتباط با زندگی روزمرۀ مردم بود و اینکه نشانه‌هایی از واقع گرایی در خود داشت، مخاطبان بیشتری، نسبت به دیگر مکتب‌های نقاشی مدرن به خود جلب کرد. احمد اسفندیاری، عبدالله عامری و حسین کاظمی از جملۀ این نقاشان بودند.

این روزها بزرگ‌ترین نمایشگاه کاخ "گراند پالۀ" شهر پاریس در سی سال گذشته به آثار ماندگار کلود مونه اختصاص دارد. این نمایشگاه تا روز ۲۴ ژانویه برپاست و در دیگر شهرهای فرانسه هم به پاس یاد پدر امپرسیونیسم به مناسبت ۱۷۰ سالگی او برنامه‌هایی در حال اجراست.

در گزارش مصور این صفحه مروری داریم بر زندگی و آثار کلود مونه

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

شعر "دل مشهد" با صدای وحید طلعت
وحید طلعت را در ایران خیلی‌ها با محمدعلی بهمنی، شاعرغزلسرا، مقایسه می‌کنند. طلعت غزلسرای جوانی است که از همه شاعران امروز به بهمنی نزدیک‌تر است. عین روانی زبان، سادگی عاشقانه و تغزل روایی مدرن نزدیک به زبان گفتار، وجوهی که محمدعلی بهمنی را ممتاز، متفاوت و محبوب ساخت. شاعر نیمایی که غزلسرا شد و بعد مراد همۀ کسانی که غزل گفتن تازه را دوست داشتند. بعد ازین بود که خیلی‌ها افتخار می‌کردند "بهمنی‌وارترین شاعر دنیا باشند". وحید طلعت نسبتی دیگری نیز با بهمنی دارد. آنچه که هر دو را در مطبوعات شهره ساخت، پرداختن‌شان به افغانستان بود. بهمنی سال‌ها پیش شعری گفته بود. 

 

چگونه می‌شود ای همزبان‌! زبان را کشت‌ / سکوت کرد و به لب بغض بی‌امان را کشت‌
چگونه می‌شود آیا گلایه نیز نکرد  / که میهمان به سر سفره میزبان را کشت‌
میان گندم و جو فرق آنچنانی نیست‌ / کسی به مزرع ما اعتبار نان را کشت‌
هر آنچه میوه در این باغ‌، رایگان شما  / ولی عزیز من‌! این فصل‌، باغبان را کشت‌
ببخش‌، با همه درد و داغ‌، می‌دانم‌ / نمی‌توان به یکی ابر، آسمان را کشت‌

این شعر مثل توپ صدا کرد. شعری که در جواب "پیاده آمده بودم" از کاظم کاظمی گفته شده بود و همۀ شاعران ایران به آن پاسخی از سر عاطفه ومهر و همراهی داده بودند. بهمنی، عاطفی‌ترین شاعر ایران، سنگدلانه‌ترین شعر را برای مهاجران گفته بود.

طلعت اما چهرۀ دیگر بهمنی شد؛ شاعری که قریب به اتفاق شعرهایش برای افغان‌ها، مهاجران افغانستان و خود افغانستان است. وجهی که او را به عنوان "شاعر افغان‌ها" مشهور کرده‌است.

 

من خواب دیده‌ام که کسی از بهشتِ تو
یک شب برای من گلِ ریحان می‌آورد
شوقِ مقدسی که هزاران بهار شعر
از بلخ ، از هرات به ایران می‌آورد

طلعت متولد ارومیه است. بیشتر شعرهایش اول به آذری بودند. کتابش به زبان آذری در آذربایجان چاپ شد و شهرت یافت. اما دلبرانگی غزل فارسی او را محذوب کرد.

آن تُرک جاودانه با گویش دری
با لهجه‌ای مثَل‌شدنی می‌کشد مرا
من در خرابه‌های بودا بنا شدم
عشقی نهان، غمی علنی می‌کشد مرا
سنگ مزارِ من را در بلخ کنده‌اند
این است دردِ کوهکنی می‌کشد مرا

طلعت وارد زندگی افغان‌ها در ایران شد. مثل اعضای خانواده با آنها می‌نشست و زندگی می‌کرد. سر یک سفره دست می‌شست و تقریبأ بخش عظیمی از زندگی‌اش افغان‌ها بودند. تجلی این همگنی در شعر گلشهر بود. گلشهر محله‌ای در حاشیۀ شهر مشهد که محلۀ افغان‌هاست. افغان‌هایی که شبیه‌سازی‌شدۀ شور بازار ونانوایی‌های مزاری و رستوران‌ها و نوارفروشی‌های کابل را در این محله برای خود دارند. افغانستان کوچکی در شمال مشهد.

نشسته‌ایم بغل در بغل، من و گلشهر / درست مثل دو تا هم‌محل، من و گلشهر
نشسته‌ایم به عریانی دو تا کلمه / بدون فاصله در یک غزل، من و گلشهر

دو شعر از وحید طلعت
و این غزل تا پایان شرح رسیدن به این محله از مرکز شهر، یگانگی و تفاوت همزمان آن را با باقی شهر از زبان اتوبوسی روایت می‌کند. روایت طلعت با این محدود نمی‌شود. در شعر طلعت همۀ ماجراهای افغانستان هست. هزاره و ازبک و ترکمن و تاجیک و پشتون، بلخ و بامیان و هرات و بودا و باغ‌های مغولی.

...دهان واکردی و شعر دری آغاز شد از تو
زبان وقتی گشودی شرق را از عشق آکندی

اگرچه قرن‌ها دوریم از هم ماه آواره
ولی تا بوده بر پیمان سرخ خویش پابندی

تو بودی هم‌رکاب امپراطوران سلجوقی / نقاب از چهرۀ افسانه‌ها در شرق افکندی...

* * *


آسیای میانۀ چشمت لهجه‌اش ازبکی ِمادر شد
قهوۀ ترک باز مستم کرد در غروب عجیب عشق‌آباد
چشم‌هایت مرا به کابل برد دست‌هایت مرا به ترکستان
بیستون را درون شعرم کند، طعم شیرین حسرت فرهاد

معشوق طلعت مقید به محدودۀ خاصی نیست. معشوق یا معشوقه‌ای اثیری است با لباسی از تاریخ و قیافه‌ای از جغرافیای منطقه‌ای بزرگ، وطنی است به  گستردگی وضعیتی کتمان‌شده، معشوقه‌ای که خود وطن شاعر است؛ وطنی که مرزش به گستره فرهنگ فارسی است؛ چون بسامد کلمۀ "وطن" در شعرش بسیار زیاد است.

شال بلند ازبکی از گل به تن داری / زیبای من که چشم‌های ترکمن داری
جغرافیای سرنوشت من تصور کن  / هرجا که هستی، قعر چشمانم وطن داری

* * *

دل تو لیلیه شد، شد قمارخانۀ من / که ماه بودی، دیوانۀ ماه منتظرت

"لیلیه" اصطلاحی عربی است که به خوابگاه‌های عمومأ دانشجویی در افغانستان اطلاق می‌شود. شاعر عمق آشنایی‌اش را از مسایل امروز به یک حافظۀ تاریخی دور می‌برد. به ریشه‌هایی که طبعأ هنوز در آن طرف مرز مانده‌است و همیشه خواهد ماند. جدا از ظرافتی که شاعر طبق آن "لیل" را که به معنی شب است، با ماه متناظر می‌کند.اما شاعر به این هم اکتفا نمی‌کند. به دست‌های نامرئی که باعث جدایی شاعر از این همگنان و هموطنانش شده نیز اعتراض می‌کند.

وقتی که دنیا خلق می‌شد، ما دو تن بودیم / هم‌مرز نه! همسایه نه! ما هم‌وطن بودیم

دستانِ ما با مرزها از هم جدا افتاد / ما هم‌زبانان که زمانی هم‌وطن بودیم

و نه تنها این مرزها را در شعرش از رسمیت می‌اندازد، بلکه تعریفی تازه از مرزها ارائه می‌کند. تعریفی که طبق آن جان‌های آدم‌ها وطن هم می‌شوند:

چه داشت زندگی‌ام بی‌ تو آی آواره!؟ / برای زندگیِ من وطن نبودی اگر!

و برای آن نقبی می‌زند به تاریخ، روایتی مثل روایت مارکز در پاییز پدرسالار از شاهی مثالی ارائه می‌کند. شاهی که در سایه‌روشن مه‌آلود نظاره نشسته‌است و پیش رویش سرزمینش در سیطرۀ یک فراوشی (روانی)، نوعی مالیخولیا دارد، شهر به شهر از دست می‌رود.

هنوز در ذهن اصفهانِ پرت‌حواس / نشسته بیگم خاتون کنار شاه عباس

دو ساعت است که برگشته از سیاحت عصر / و با خود آورده عطر باغ را به تراس

به روی قالی گسترده نقشۀ ایران / دو چای عثمانی، چند دانه گیلاس...

عجیب نیست اگر جاودانه مانده هنوز / هنوز در ذهن اصفهان پرت‌حواس

این روایت بی‌نظیر و دلنشینی است که شعر طلعت را از یک ابراز احساسات ساده فراتر می‌برد. وقتی او تاریخ، سیاست و اجتماع را به چالش می‌کشد، درست مثل بهمنی، اما از زاویه‌ای دیگر:

درست مثل دو تا سرزمین همسایه / به عشق هم، به غم هم، دچار بنشینند

حقیقتش این است که تفاوت نگاه این دو شاعر همانند، از دو نسل متفاوت، حاکی از همین تفاوت نسلی‌شان است. نسل تازۀ ایرانی، به نسبت، فکری بازتر دارد، جهانی‌تر است، دغدغه‌های انسانی تازه‌ای دارد. حتا ناسیونالیسمش نیز شامل محدودۀ کلان‌تری می‌شود. یکی دو نسل قبل‌تر، خیلی‌ها در ایران حتا نمی‌دانستند بلخ و بخارا و هرات و سمرقند در جای دیگری از کرۀ زمین است. هنوز دچار همان پرت‌حواسی تاریخی بودند. حتا نمی‌دانستند مردمی که به این وسعت به ایران مهاجر شده‌اند، زبان مادری‌شان فارسی است. و زبان فارسی نه تنها زبان آنها که زبان مردمان بسیاری در چارسوی نقشۀ ایران است؛ نقشه‌ای که روزی همۀ این گسترۀ بزرگ را شامل می‌شد و همۀ مردم این جغرافیا را با یک رؤیا و یک غم و یک شادی شریک می‌ساخت.

 اما نسل امروز در ایران این‌گونه نیستند. نسلی که به خاطر به مدرسه نرفتن کودکان مهاجر افغان، تظاهرات می‌کنند و دولت را به کرنش وا می‌دارند .نسلی که متن کتاب قانون را به خطر تغییر یک نگاه کهنه به مهاجران و وضعیت حقوق بشری تغییر داده‌اند. قانونی که پس از سال‌ها در ایران تغییر کرد و طبق آن هم کسانی که مادری ایرانی داشتند، صاحب حق شدند، هم برای رفتن به مدرسه افغان‌ها ناچار نباشند حتمأ کارت شناسایی داشته باشند و هم محدودۀ اجازۀ کار برای آنها محصور به موارد مشخصی نباشد که سال‌ها پیش به شکل بی‌انصافانه‌ای وضع شده بود. این نگاه تازه نشان‌دهندۀ نسل تازۀ بزرگی است که وحید طلعت یکی ازشاخصه‌های آن است.

در آخر غزلی کامل از وحید را برای مهاجران افغان می‌خوانیم؛ غزلی که هم شناسۀ نوعی تازه از غزل گفتن فارسی است، هم شناسۀ شکلی تازه از فکر فارسی:

دلِ مشهد گرفته بود تو را، مثلِ تاریخِ من که طاعون را
دلِ مشهد گرفته بود فقط... باز این سرنوشتِ ملعون را...

شاعری که فقط قَدَم می‌زد، داشت از زندگیش بَرمی‌گشت
با خودش فکر می‌کند هر روز زندگی می‌کنم هم‌اکنون را

متنِ تاریخِ سرخِ  تُرکستان اتّفاقی بنفش می‌افتاد
داشت تعبیرِ تازه‌ای می‌شد لیلیِ تو جنونِ مجنون را

در دو چشمِ تو زندگی می‌کرد ذاتِ  اندوهگینِ یک شاعر
کاش در چشم‌های تو می‌خواند حافظ این حُسنِ روزافزون را

فصلِ هفتم در آن رُمانِ قَطور، قصّۀ دُختری‌ست در باران
سرنوشتِ کسی که موییده هفت قرنِ تمام، جیحون را

هفت قرن است عاشقش شده‌است شاعرِ چند بیت بالاتر
و به آهِ دلِ تو سوزانده همۀ بیدهای مجنون را

پیرمردِ مزارعِ خشخاش! گریه کن، گریه حقِّ مردمِ توست
گریه کن، گریه کن، فقط گریه، قحط‌سالیِ سالِ میمون را

صبر کن باستان‌شناسِ عزیز! روحِ بودا کجای این خاک است؟
کاوُشَت را به پایتخت ببر، کشف کن بُرج‌های فرعوُن را

نسلِ آواره‌ای که من دیدم، دیگر از زندگی نمی‌ترسد
از دلِ خاک می‌کشد بیرون آخرش این غرورِ مدفون را

آخرین خواستگاهِ شعرِ دَری!  "نیستی"  پِی  به "هستی"‌اَت بُرده
خلق کن، خلق کن، خُدای غزل! آخرین شاهکارِ موزون را

روحِ آوارۀ نجیبی باش وَ فقط فکر کن به ذهنِ کسی
که پرستیده بود در شعرت این خدای همیشه محزون را

جُرم یعنی همیشه بودنِ تو، مرز یعنی نبودنِ مطلق
سرکشی کن، بشور بر جبرت، خط بزن هرچه مرز و قانون را

در تنم زاغ زاغ می‌لرزی وَ من از زندگیت بی‌خبرم...
عشق آورده رنج و تسکین را، شعر آورده درد و افیون را

بعدها، بعدهای دور از ذهن، هفت قرنِ دوباره‌ای دیگر،
یک نفر می‌رسد که قِی بکند شعرِ من؛ چند لَختۀ خون را

فصلِ آخر از آن رمانِ سیاه که امانت گرفته‌ای از من،
سرنوشتِ کسی نبود جُز این  بی‌سبب سَرکشیده معجون را

_______________________________________
به‌کارگیریِ قافیۀ "فرعون" در این غزل آگاهانه بوده‌است.
"زاغ‌ زاغ لرزیدن": تعبیرِ ترکی از لرزیدنِ شدید؛ مثلِ بید لرزیدن.
بی‌نظیر.شاهکار

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
غلامعلی لطیفی

بی‌گمان گُنج و گسترۀ گالری‌های موزۀ هنرهای معاصرتهران به اضافۀ وسعت دید دبیران آن شایسته‌ترین نشانۀ تقدیر و ستایش نسبت به حاصل عمر گرانبار استادان محمود جوادی‌پور و احمد اسفندیاری، دو تن ازپیشگامان هنر نقاشی ماست که این روزها به علاقه‌مندان مرور آثار آنان هدیه شده‌است. در این نمایشگاه حدود ۴۰۰ اثر، از طرح‌های مدادی و ماژیک و سیاه‌مشق‌های ابتدایی تا آثار گرافیک و آرم و علامت‌سازی و پدیدآورده‌های استادانه و به‌کمال‌رسیدۀ ۷۰ سال تلاش و تجربۀ بی‌وقفۀ این دو استاد گرانقدر یکجا به نمایش درآمده، تا ما از نزدیک با تحول و تکامل تدریجی، دلبستگی‌ها و دلمشغولی‌های روزگار نوآموزی و آثار تکامل‌یافته و شاخص دوران بلوغ و پختگی هنری و سرانجام، در این مسیر هفتادساله، با کامیابی‌ها و ناکامی‌های هنری این دو چهرۀ پیشکسوت ِ به خیال خودمان آشنا، آشنا شویم.

تا قبل از بر گزاری این نمایشگاه بسیاری از علاقه‌مندان آثار استاد جوادی‌پور می‌دانستند که او خالق آثار نقاشی رنگ روغن، از پرتره و طبیعت جاندار و بی‌جان تا مناظر روزمره همچون بازارهای پرازدحام روستائی و کار و فعالیت کشاورزان در مزارع و تصویرساز کتاب‌های کودکان و صحنه‌های حماسی و پهلوانی و در نهایت، استاد دانشگاه و مدرس و مربی بسیاری ازچهره‌های شاخص عرصۀ نقاشی امروز بوده‌است.

اما قطعاً تعداد کسانی که خبر داشتند خالق لوگوی بسیار محکم و ماندگار شرکت ملی نفت و آرم پرصلابت بانک مرکزی، که با گذشت چندین دهه از عمر آنها هنوز هم بااطمینان می‌توان عنوان نو و مدرن را به آنها اطلاق کرد، آرم و عنوان مشهور بنگاه ترجمه و نشر کتاب، طراحی روی جلد کتاب‌های انتشارات خوارزمی و طراحی و خطاطی بسیاری از تمبرها و اوراق بهادار و روی جلد و تصویرسازی کتاب‌های کلاسیک هم از اوست، بسیار اندک بودند. این البته نشانۀ توانمندی‌های گستردۀ جوادی‌پوراست که نظایرش اگر باشد، بسیار نادر است.

یا توانایی احمد اسفندیاری در الگو قرار دادن شیوه‌های غربی، تنها به عنوان مدل و راهنما و نه کپی و تقلید و تلفیق آنها با سنت‌های نگارگری ایرانی، یعنی خلاصه کردن آنچه در بوم او نقش می‌بندد، اعم از مناظر و مرایا و موجودات جاندار و بی‌جان، در قالب اشکال ابرمانند و به کار بردن خطوط ضخیم و مشکی در دورگیری اشیاء و اجسام در موضوعات واقع‌گرایانه و تجریدی به یکسان و تعمیم آن به موضوع‌های سنتی ایرانی و پرداختن صحنه‌های طاق و رواق و کاشی‌کاری معرق، در فضایی از رنگ‌های آرام و متوازن ایرانی، نکته‌ای است که او را شایسۀ عنوان "نوگرا" از سوی دبیران موزۀ هنرهای معاصر کرده‌است.

 با نگاهی به محتوای آثار این دو استاد و با کنار گذاشتن پرتره‌های ایشان، که بخش مهمی از آثار به نمایش گذاشته‌شده را تشکیل می‌دهند، محمود جوادی‌پور و احمد اسفندیاری، با اختلاف دو سال، در بالا و پائین نودسالگی تقریباً هم‌سن‌وسال هستند و هر دو به دورۀ واحدی از تحول و تطور هنر نقاشی در کشور ما تعلق دارند. و به همین لحاظ با همۀ اختلاف سبک و شیوه، موضوع و محتوای آثارشان تفاوت چندانی با یکدیگر ندارد. با این حال، گرایش جوادی‌پور به واقع‌گرایی و تمایل اسفندیاری به طراحی تجریدی درآثار آنان به وضوح قابل مشاهده است. جوادی پور در طراحی فیگورها به جزئیات اندام‌ها و پرسپکتیو مناظر طبیعی و جهت تابش نور توجه واقع‌گرایانه دارد و تقریباً هیچ اثری از او نیست که درآن نقطۀ تمرکز یا "فوکال پوینت" وجود نداشته باشد.

در مقابل، اسفندیاری این موضوع‌ها را در قالب توده‌ای جامد می‌نگرد و مجموعه‌ای از آنها را به عنوان ترکیب‌بندی یا "کمپوزیسیون" در زمینۀ کارش مورد استفاده قرار می‌دهد و به استثنای یک اثر(بازار پشم‌فروش‌ها) تقریباً درهیچ یک از آثار او به موضوع معینی تأکید نشده‌است. و از همین روی برگزارکنندگان نمایشگاه به جای پرداختن به شیوه‌های هنری و مضامین مطرح در کارهای این دو استاد کهن‌سال، توجه خود را به روند رشد و تکامل هنری آنان و جایگاهی که آنان در چشم‌انداز دیروز و امروز نقاشی ما دارند، معطوف داشته‌اند. در این چشم‌انداز سیر تحول هنری جوادی‌پور و نحوۀ نگاه او به طبیعت از تابلوی "دزاشیب شمیران" (۱۳۲۴) تا "پرندگان مهتاب" و تابلوی "بدون عنوان" که هر دو تاریخ ۱۳۸۸ را دارند، در برابر چشمان ماست. همچنین مسیری را که اسفندیاری از "باغچه" (۱۳۲۰) تا "تنه‌های درخت" (۱۳۸۹) پیموده‌است، به خوبی قابل مشاهده است.

با این حال، بدیهی است که نه شیوه و شگرد کار و نه محتوای آثار یک هنرمند فارغ از تأثیر محیط و رویدادهای جهان پیرامون او پدید نمی‌آیند. و از آنجا که هیچ دهه‌ای از این هفتاد سال عمر گرانبار استادان بدون تکان‌های شدید یا خفیف اجتماعی نگذشته‌است، جای نهایت شگفتی است که به جز تابلوی "تظاهرات" احمد اسفندیاری، که تاریخ ۱۳۸۸ را دارد، کوچک‌ترین نشانی از حتا واقعۀ عظیمی مانند انقلاب اسلامی سه دهۀ پیش و پی‌آمدهای ریشه‌دار و عمیق آن در ظاهر و باطن حیات فردی و اجتماعی ما در آثار به نمایش درآمدۀ این دو استاد دیده نمی‌شود.

شکی نیست که برپایی "پیشگامان هنر نوگرای ایران" در موزۀ هنرهای معاصر برای علاقه‌مندان مجموعۀ آثار این دو استاد گرانقدر و پژوهندگان در تحولات و تعالی هنرهای تجسمی درهفتاد سال گذشته فرصت مغتنمی است و جا دارد آن را گرامی بداریم و به دیدارش بشتابیم. این نمایشگاه تا ۳۰ دی‌ماه ادامه خواهد داشت.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
هاله حیدری

شاید شما هم مانند من در یک صبح زمستانی، زمانی که به سختی از رخت‌خواب گرم جدا می‌شوید، با دیدن چند سانت برف در پشت پنجره، این فکر به سرتان بزند که قید کار را بزنیم و برنامه‌ریزی روز برفی‌مان را به دلمان واگذار کنیم؛ کنار پنجره بنشینیم و خودمان را به یک فنجان چای تازه‌دم یا قهوۀ گرم میهمان کنیم و در خانۀ گرم به برف سرد نگاه کنیم و لذت ببریم از این‌ همه حس خوب؛ یا شال و کلاه کنیم و به خیابان برویم و از شنیدن صدای برف در زیر پاهایمان شاد شویم و دلمان آش رشته بخواهد.

با شنیدن فریادهای بچه مدرسه‌ای‌ها یاد دوران مدرسه بیفتیم که چه‌طور تمام شب‌های برفی گوش به زنگ بودیم که اعلام شود فردا مدرسه تعطیل است و ما بتوانیم با خیال راحت برف‌بازی کنیم. دل‌مان پر می‌کشد به آن روزها که دستان‌مان یخ می‌زد و بی‌حس می‌شد، ولی باز گلوله‌های برفی درست می‌کردیم و به دنبال هویج بودیم برای دماغ آدم برفی.

فرقی نمی‌کند چند سال‌مان است، کم کم کودک درون‌مان بیدار می‌شود و لبخند بر لبان‌مان می‌نشیند، هوس برف‌بازی می‌کنیم و از سُر خوردن‌مان به روی برف غش غش به خودمان می‌خندیم. اصلأ انگار خوش‌اخلاق‌تر می‌شویم در روزهای برفی. اگر از قدیمی‌های شهر باشیم، خاطرات زمانی را که برف سنگینی می‌آمد و مردم به دردسر می‌افتادند برای رفت و آمد را برای جوان‌ترها تعریف می‌کنیم، گله می‌کنیم از این روزها که دیگر برفش هم مثل قدیم‌ها نیست. بازار خاطرات داغ است در روزهای برفی.

چند سالی می‌شود که زمستان، حسرت یک برف درست و حسابی را به دل ما تهرانی‌ها گذاشته. به ویژه امسال که تا اواخر دی‌ماه نه باران داشتیم و نه برف. هوای شهر به میزان زیادی آلوده بود و بیشتر روزها آلودگی هوا در مرز هشدار و خطر بود. شهرمان خاکستری بود و دل‌هامان بیشتر از پیش گرفته بود.

با ناامیدی اخبار هواشناسی را دنبال می‌کردیم و با ناباوری شنیدیم که در هفتۀ آخر دی‌ماه در تهران برف خواهیم داشت. در دل گفتیم خدا از دهان‌تان بشنود و منتظر ماندیم.

تا بالاخره از شنبه‌شب برف بارید. در بیشتر مناطق تهران برف با دانه‌های سپیدش هم دل‌مان را شاد کرد و هم شهرمان را زیبا. از همه مهم‌تر، ما توانستیم نفس عمیقی بکشیم و هوای پاک را به ریه‌هایمان ببریم.

در صبح روز یکشنبه، ۲۶ دی‌ماه، دیگر همه جا سفید شده بود و مردم بارش برف را به همدیگر تبریک می‌گفتند. شادی بار دیگر در شهرمان جاری شد. عده‌ای از همشهری‌ها خوشحال بودند که خدا ما را فراموش نکرده و باز باران رحمتش بر سر شهر باریده. بچه‌ها از تعطیلی مدرسه‌هایشان شاد بودند و کسانی که می‌توانستند از سر کارشان مرخصی بگیرند، گرفتند و به پارک‌ها و خیابان آمدند و ساعت‌ها در خیابان بودند. پدرها و مادرها کودکان‌شان را به خیابان آوردند.

کسی از سُر خوردن و پاشیده شدن گِل بر روی لباسش گله نکرد. کسی اخم نکرد و همه از روز برفی‌مان لذت بردیم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*آرام قاسمی

سال ۲۰۱۰ میلادی شاید برای ما پارسی‌زبانان از دو نقطۀ نظر بااهمیت بود: اولی، ثبت نوروز در تقویم جهانی یونسکو و دومی اعلام این سال به عنوان هزارۀ پایان سرایش شاهنامۀ فردوسی. مثل تمامی مؤسسه‌های فرهنگی نوظهور سرشاریم از آرزوهای بسیار و وقتی در واپسین لحظات سال ۲۰۱۰ مرکز یونسکو در ایتالیا بر درخواست‌ گروه هنری ما مبنی بر حمایت از برگزاری مراسم هزارۀ شاهنامه در میلان مهر تأیید می‌زند، روزنه‌ای از امید جوانۀ نوپایمان را رشد می‌دهد.

شاید فهرست برنامۀ ما از این مراسم جمع و جور مفصل‌تر بود، ولی همیشه به ناچار مجبوری گوشه‌ای از مراسم را حذف و گوشه‌ای دیگر را انتخاب کنی. و این‌گونه میز گردمان با استادان فردوسی‌شناس و اجرای کنسرت بزرگ موسیقی سنتی ایرانی را مجبوریم به زمانی دیگر بسپاریم.

۱۳دسامبر نمایشگاه نقاشی مرتضی لطیفی نظامی افتتاح شد. در مراسم گشایش آن نخست زهرا محمدی، نویسندۀ ایرانی مقیم ایتالیا، به معرفی شاهنامه و فردوسی پرداخت. وی فردوسی و پهلوانان شاهنامه را با لحظات تاریخی پیوند زد تا با مرور دوره‌های تاریخی، فردوسی و شاهنامه را به ایتالیایی‌ها بیشتر بشناساند.

امیرعباس ناصر حسینی، آرش قاسمی و اصلان ماکاراچی، سه دانشجوی هنرمند مقیم میلان، به اجرای قطعاتی از موسیقی تلفیقی پرداختند. سازهای تار و تنبک برای تماشاچی ناآشنا ولی جالب است و تماشاچی تلفیقش با گیتار را می‌پسندد. و سرآخر بوفه‌ای از پیش‌غذاهای ایرانی میزبان تماشاچی کنجکاو به طعم و بویی نو است.

مرتضی لطیفی نظامی چهل سال است که مقیم ایتالیاست. او مجسمه‌سازی را در دانشگاه تهران آموخته و معماری و نقاشی رادر ایتالیا. در اکثر شهرهای ایتالیا  نمایشگاه بر گزار کرده‌است و با برگزاری نمایشگاه‌هایی در آمریکا، امارات، ایران و غیره بر سال‌های تجربه‌اش مهر تأیید زده‌است.

آنچه در این نمایشگاه به نمایش درآمد، مجموعه‌ای است مدرن بر اساس داستان‌های شاهنامه فردوسی. شخصیت‌های نقاشی‌هایش سهراب و رستم و اسفندیار و بیژن هستند که با ظرافتی به سبک مینیاتور در دل فضای مدرن و پرداخت‌شده قرار گرفته‌اند؛ فضایی پر از ظرافت و دقتی که در رنگ‌آمیزی به‌ کار برده ‌شده.

مرتضی لطیفی نظامی با مطالعۀ شاهنامه داستان‌ها را با ذهنی خلاق و هنرمندانه بر صحنۀ رنگ گذاشته‌است. درخواست می‌کنم که از نقاشی‌هایش سخنی بگوید. معتقد است که نقاشی‌ها خود سخن گویای اویند.

نمایشگاه به مدت یک هفته در گالری اوستراکون دایر بود و سرآخر در ۱۹دسامبر  نمایشنامۀ "روزی که گذشت" به دو زبان ایتالیایی و پارسی بر صحنۀ تئاتر "وردی" اجرا می‌شود.

"روزی که گذشت" داستان گردآفرید پهلوان را بهانه می‌کند تا به مشکلات امروز بپردازد. من و آلیچه بتینلی روی صحنه گردآفریدها و سهراب‌های متفاوتی می‌شویم و با استفاده از ریشه‌های سنتی تئاتر به زبانی نو و امروزی می‌رسیم.

مارکو دامیکو با طراحی صحنه و نورپردازی مناسب با فضای داستان تلاش می‌کند تا به قصه جان تازه‌ای بدهد.

در گزارش مصور این صفحه می‌توانید لحظه‌هایی از روزهای شاهنامه‌ای میلان در پایان سال میلادی گذشته را ببینید.    

*آرام قاسمی، کارگردان و بازیگر تئاتر ایرانی شهر میلان ایتالیا و از کاربران جدیدآنلاین است. اگر شما هم گزارشی دارید، از طريق صفحۀ "تماس با ما" برای ما بفرستيد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.