Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


جدیدآنلاین: در جوامعی که تولید موسیقی تحت نظارت شدید مقامات قرار دارد، بی‌درنگ گونه‌ای غیرمتعارف از موسیقی شکل می‌گیرد که غالبأ با نام "موسیقی زیرزمینی" شناخته می‌شود. بن‌مایۀ این نوع موسیقی اعتراض است. آن اعتراض می‌تواند علیه ساختار و نظام فرهنگی و اجتماعی و سیاسی باشد یا صرفاً درهم شکستن قالب‌های متداول در موسیقی متعارف یا پذیرفته‌شدۀ جامعه را هدف قرار دهد.

در پی پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و اعمال محدودیت‌ها و تعیین خطوط قرمز برای هنرمندان عرصۀ موسیقی، نطفۀ موسیقی زیرزمینی هم بسته شد که نه تنها به دلیل محتوای غیر انقلابی‌اش پروانۀ انتشار نمی‌یافت، بلکه گونه یا ژانر برگزیده‌اش هم در چارچوب گونه‌های پذیرفته‌شدۀ "اصیل" ایرانی نمی‌گنجید؛ برای نمونه، راکی که کورش یغمایی پیش از انقلاب فریادش را می‌زد، پس از انقلاب به زیرزمین پناه برد، چون موسیقی "راک" و "پاپ" و "رپ" و "هیپ هاپ"، غیرمتعارف، بیگانه و غیربومی و عنصری از تهاجم فرهنگی غرب به شمار می‌آمد.

 با این که طی بیش از سه دهۀ گذشته در رویکرد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی با گونه‌های موسیقی تحولاتی رخ داده و نمونه‌هایی از پاپ غربی هم به نحوی وارد فهرست گونه‌های خودی موسیقی شده‌اند، پدیدۀ "موسیقی زیرزمینی" در ایران نه تنها کمرنگ نشده، بلکه بیش از پیش بر دامنۀ حضورش می‌افزاید. دکتر مسعود کوثری، مدیر گروه ارتباطات اجتماعی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، در مقاله‌ای نوشته‌است:

"نوعی پارادوکس در موسیقی زیرزمینی ایران مشاهده می‌شود. این موسیقی از سویی می‌خواهد زیرزمینی باشد (به دلیل اعتراض سیاسی و انتقاد از جریان پاپ تجاری) و از دیگر سو نمی‌خواهد زیرزمینی باشد (به دلیل تمایل به داشتن مخاطب و انتشار آثارش). این وضعیت تناقض‌آمیز سبب شده‌است که گروه‌های موسیقی زیرزمینی گاه به سوی زیرزمینی ماندن گرایش دارند و گاه به سمت روزمینی شدن. از این رو، زیرزمینی ماندن گاه به دلیل اعتراض و عدم تمایل به روزمینی شدن است و گاه به دلیل مواجهه با موانع موجود از طریق مجاری رسمی (مجوز، دسترسی به سالن‌های کنسرت و غیره)."


در مطلب زیر فرشید فرید، نوازندۀ فلوت و گیتار و فارغ‌التحصیل رشتۀ موسیقی دانشگاه تهران، نگاهی دارد به وضعیت کنونی موسیقی زیرزمینی در ایران.


فرشید فرید
موسیقی زیرزمینی مجموعه‌ای از سبک‌های موسیقی است که در زمان تولید خود مورد توجه ناشران و تهیه‌کنندگان قرار نمی‌گیرد و معمولاً با سبک زندگی و ارزش‌های طبقۀ متوسط دنیای سرمایه‌داری در تضاد است. این نوع موسیقی، به طور معمول، از سوی نظام حاکم به رسمیت شناخته نشده‌است و در مکانی که موقعیت رسمی ندارد، مثل استودیوهای خانگی به صورت مخفیانه و با مضامین اعتراض‌گونه تولید می‌شود.


فرم موسیقی زیرزمینی از موسیقی سایکِدِلیک (روان‌نما، مایل به بروز احساسات روحی؛ ضد فرهنگِ هیپی) آمریکا در دهۀ ۱۹۶۰ تا DIY (کوتاه‌شدۀ Do It Yourself؛ موسیقی خودساخته) ضد صنفگرایی پانک‌راک دهۀ ۱۹۷۰ ، گرانج(نوعی از مسیقی راک) اوایل دهۀ ۱۹۹۰، و هیپ هاپ دهه‌های ۱۹۷۰ و ۲۰۰۰ دسته‌بندی می‌شود. با وجود اینکه این اصطلاح ژانرهای موسیقایی مختلفی را دربر می‌گیرد، اما این گونه‌ها معمولأ ارزش‌های مشترکی دارند؛ همچون ارزش قایل شدن برای صداقت و راستی، تأکید بر آزادی بیان خلاق و ستایش خلاقیت هنری.


با اینکه انواع معدودی از موسیقی زیرزمینی مخفیانه کار می‌کنند ، شاید به جز راک زیرزمینی که پیش از دورۀ گرباچف در شوروی سابق شکل گرفت، ممکن است پیدا کردن اجراها و آثار ضبط شدۀ این گروه‌ها برای طرفداران این سبک بسیار مشکل باشد. برخی از گونه‌های موسیقی زیرزمینی هیچ‌گاه ریشه‌های مخالف جهت نظام حاکم را رها نمی‌کنند. و در همین حال، برخی سبک‌های زیرزمینی در نهایت تبدیل به سبک‌های پاپ تجاری معمول و پیرو روند کلی قدرت حاکم شده‌اند.


در دهۀ نخست ۲۰۰۰ دسترسی آسان به اینترنت و تکنولوژی‌های موسیقی دیجیتال، انتشار موسیقی زیرزمینی را از طریق پخش صوتی و پادکست‌ها در شکلی گسترده ممکن کرد. برخی متخصصان در مطالعات فرهنگی استدلال می‌کنند که "موسیقی زیرزمینی" دیگر وجود ندارد، زیرا اینترنت آن نوع موسیقی را فقط با یک کلیک در اختیار همگان قرارمی‌دهد.


و اما در ایرانِ اسلامی موسیقی، امری یا هنری از پایۀ زیرزمینی است. بخش عمده‌ای از دیگر شاخه‌های هنری نیز اساسأ زیرزمینی هستند.  در ایران برای نوشتن (ثبت)، تهیه ، ضبط ،  تولید ، پخش ، اجرا و تصویه یک اثر موسیقی معمولی، یا بهتر بگویم، غیر زیرزمینی، خوان و مشکلات فراوانی هست. به هر روی، در ایران ظرفیت بی‌نظیری برای فوران تولید و سیر طبیعی تمام هنرها وجود دارد، ولی شرط و شرایط موجود این عرصه را تا حد زیادی بیمارانیده و خشکانده‌است.


با وجود این، بسیار امید دارم هنر در ایران امروز بتواند از بستر بیماری به هر قیمت و واسطه‌ای  برخیزد. همین که جان بگیرد و راه بیفتد، دریایی از سبک و ایده جاری خواهد شد.

در گزارش تصویری این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کرده‌است، پای صحبت چندی از دست‌اندرکاران موسیقی زیرزمینی در تهران می‌نشینیم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نیلوفر سنندجی

پوشش ایرانی از گذشته‌های بسیار دور اصطلاحی آشنا برای محققان و کارشناسان لباس و تاریخ در جهان بوده‌است. گواه آن را می‌توان روایات مکتوب و نقوش گوناگونی دانست که از دوره‌های مختلف به ما رسیده‌است. برای نمونه، روایت جنگ سهراب و گردآفرید در شاهنامۀ فردوسی، که تا زمانی که کلاهخود از سر گردآفرید نیفتاده بود، سهراب به زن بودن او پی‌نبرده بود.

در جایی دیگر "کورش نیکنام"، دکترای فلسفۀ زرتشت، دو ویژگی برای لباس ایرانی نقل می‌کند: اول، همگون بودن رنگ این پوشش‌ها با رنگ‌های شاد طبیعت مثل ارغوانی، سبز، زرد و غیره. دو، آزاد بودن دست‌ها در لباس برای سهولت در انجام کارها، که تا امروز هم می‌توان این ویژگی را در لباس‌های اقوام ایرانی کرد، لر، بختیاری و گیلک دید. اما امروزه در شهرهای پر از سنگ و سیمان و دود آرام آرام پوشش‌های ما نیز به رنگ این محیط خالی از طبیعت درآمده.

لباس‌هایمان غالباً هیچ خاطره‌ای از طرح‌های قومی و باستانی ایرانی را در خود ندارند و گاه حتا برای انجام کارهایمان در این پوشش‌ها به اندازۀ کافی راحت نیستیم. مجموع این نکات گروهی از هنرمندان را بر آن داشت تا در کنار هم جمع شوند، با هدف بازگرداندن لباس‌هایی با روح و پیشینه‌ای ایرانی به جامعۀ خاکستری امروز ما.


این هنرمندان در قالب یک گروه طراحی و بافت پارچه و لباس با نام "تار اول" گرد هم آمدند. مریم باقری، یکی از اعضای این گروه نبودن خلاقیت و تنوع در نوع پوشش امروزی را دلیل گرد هم آمدن‌شان و طراحی و تولید این لباس‌ها می‌داند و سمیه عبدالحسینی، طراح گروه، کمبود طرح و رنگ در پوشش امروز ایرانی را.


پارچه‌هایی که این لباس‌ها با آن دوخته می‌شود، دست‌بافت است و هیچ پارچه‌ای دقیقاً شبیه پارچه‌ای دیگر نمی‌شود. بنابراین، از هر لباس با طرح خاص فقط یک دست وجود دارد و این نکته لباس‌های عرضه‌شده توسط این گروه را به حد یک اثر هنری ارتقاء می‌دهد.

سمیه عبدالحسینی منشاء الهام این طرح‌های نو را پوشش‌‌های زنان عشایر و اقوام مختلف ایرانی می‌داند که با توجه به نیازها و محدودیت‌های زنان شهرنشین طراحی و دوخته می‌شود، اما رنگ‌های شاد همگون با طبیعت در تمام این لباس‌ها دیده می‌شود. و شاید همین امر و نوآوری‌ها و اشارات در طراحی به لباس‌های اقوام ایرانی موجب افزایش توجه زنان به این سبک لباس، علی‌رغم تفاوت قیمت‌هایشان با انواع صنعتی آن، در ایران امروز است.

  برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
غلامعلی لطیفی

احمری را می‌توان آخرین بازماندۀ نسل نگارگران مکتب کمال‌الملک دانست که بر طراحی واقعگرایانه و پرسپکتیو تسلط بیچون و چرا داشت و افزون بر آن رموز نگارگری سنتی و تذهیب را هم به کمال آموخته بود. در طول شش دهۀ حیات هنری‌اش شاگردان بی‌شماری درهمۀ این رشته‌ها تربیت کرد و در میان صاحب‌نامان عرصۀ هنرهای تجسمی امروز کمتر کسی را می‌توان یافت که زمانی شاگرد او نبوده باشد.

بیوک احمری زادۀ ۱۲۹۹ و از هنرآموختگان هنرستان‌های تبریز بود ونخستین گام‌های حرفه‌ای‌اش را در سال ۱۳۲۵ با نقاشی گونه‌های حشرات و آفات نباتی در وزارت کشاورزی آغاز کرد که در آن از طریق مسابقه استخدام شده بود. تصاویر او از حشرات مفید و مضر کشاورزی چنان دقیق و واقعگرایانه بود که حشره‌شناسان آلمانی در تقدیرنامه‌هایی که از طریق وزارتخانه برایش فرستاده بودند، دقت نظر و استادی‌اش را ستوده بودند. با این حال شهرت و محبوبیت او به همان محدودۀ طبقۀ سوم (طبقۀ آخر) ساختمان سه طبقۀ آن وزارتخانه در لاله‌زار نو و چند دانشمند حشره‌شناس خارجی محدود و منحصر بود.

صحبت های آیدین آغداشلو، نقاش و هنرشناس، درباره تابلوی عاشورای بلوکی‌فر و احمری
تا این که در سال ۱۳۳۰ محمدعلی افراشته، شاعر و روزنامه‌نگار مشهور آن روزگار به اصطلاح او را کشف کرد و به جامعۀ خوانندگان مطبوعات شناساند. افراشته همواره از احمری به عنوان " شاه‌ماهی" یاد می‌کرد که بر اثر بخت و اقبال به تورش خورده بود. ستایش بی‌حد افراشته از احمری معطوف به کاریکاتورهای غیر منتظره و شیرینی بود که او در نهایت رسایی و وضوح برای مصور کردن مطالب روزنامه‌اش می‌کشید. این کاریکاتورها از چنان پختگی در بیان مضمون و پرداخت شخصیت‌ها و صحنه‌ها برخوردار بودند که نظیر آنها تا آن زمان در مطبوعات دیده نشده بود. غالباً دید و برداشت او از مطالب بکلی دور از انتظار حتا خود نویسندۀ مطلب (اکثراً خود افراشته) بودند وهمۀ اینها در چارچوب طراحی و ساخت و پرداخت حرفه‌ای عرضه می‌شدند.

احمری کارهایش را گاهی "بیوک"، زمانی "فرزین" و ندرتاً  "احمری" و بعضاً هم تنها "ب.ا" امضا می‌کرد، اما این کلمات  را به ترتیبی می‌نوشت که کسی نمی‌توانست آنها را به‌درستی و اطمینان بخواند. با توجه به شهرت بی‌سابقه‌ای که این کاریکاتورها پیدا کردند، دوستانش، از جمله خود افراشته، به این شیوۀ امضا کردن او ایراد می‌گرفتند و توصیه می‌کردند که او امضای ثابت و خواناتری برای کارهایش انتخاب کند و او هر بار این توصیه‌ها را ندیده می‌گرفت.

به این ترتیب، اگر افراشته احمری را به شهرت و محبوبیت رساند، در عوض احمری نیز در مدت دو سال و نیمی که روزنامۀ چلنگرمنتشر می‌شد، با کاریکاتورهایش رونق بی‌سابقه‌ای به آن داد و خوانندگان فراوانی را به سوی آن جلب کرد. اما این رونق روزگار چندان نپایید و در شامگاهان چهارشنبۀ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نه فقط دفتر و دکان مطبوعات یکجا به نهب وغارت "حامیان" کودتا درآمد  که شغل دولتی و سابقۀ اداری او هم در آن میان دود شد و به هوا رفت.

در سال‌های دربدری که در پی ۲۸ مرداد برایش  پیش آمد، به وجه شگفت‌انگیزی او از مهلکۀ تعقیب و توقیف جان به‌ در برد و گویا همان ناخوانا بودن امضاهایش مأموران حکومت نظامی را سردرگم و کلافه کرده بوده‌است و در نتیجه هیچ‌گاه به سراغش نیامدند.

بعد از فرو نشستن گرد و غبار کودتا و آرام شدن اوضاع، احمری روی جلدهای رنگین و ماندگاری برای مجلاتی همچون  "سپیدوسیاه" و "امید ایران" کشید. هرچند این آثار بسی فراتر از سطح پسند و توقع صاحبان و سردبیران این مجلات بود، اما خوانندگان این نشریات استقبال چندانی از آنها نکردند.

دورۀ بعدی زندگی‌اش به کار گرافیک و تهیۀ پوستر و پشت جلد سازی کتاب و آگهی‌های تبلیغاتی درآتلیه‌های تک‌اتاقی "اورانوس"، "مارس"، "ونوس"، که در طبقات بالای پاساژهای پشت شهرداری، لاله زار و منوچهری و جامی، به تنهایی و یا با مشارکت دوستان و همکارانی همچون محمد بهرامی، سیروس امامی، جهانگیر نظام‌العلما و بهروز گلزاری اجاره می‌کرد، گذشت. در سال‌های بعد نامش در جمع شرکا و سهامداران مؤسسات پرآوازۀ چاپ و نشر دیده می‌شد که زمانی مشاغل پررونق و سودآوری بودند. اما چون او هیچ‌گاه از زیر و بم کاسبی سر در نیاورده بود، هیچ‌گاه هم از آن مشارکت‌ها طرفی نبست و در نهایت با  دایر کردن کلاس‌های  آموزش هنر نگارگری و تذهیب، که بعد از انقلاب خواستاران فراوان یافته بود، به تعلیم و تربیت شاگردان در رشته‌های طراحی، تصویرسازی، چاپ و گرافیک، مینیاتور و نگارگری در رشته‌های بسیار متنوع آن پرداخت.

احمری در همۀ این رشته‌ها شاگردانی تربیت کرد و به شهرت رساند که خودش در آن رشته‌ها، جز در دایرۀ محدود همکاران و آشنایان،  صاحب‌نام نبود. روزی معصومۀ سیحون، نقاش و گالری‌دار مشهور، می‌گفت: "اگر من سی سال پیش احمری را می‌شناختم، سی بار او را میلیونر کرده بودم."  اما احمری نه تنها یک بار هم میلیونر نشد، حتا تا آخر عمر هم در خانۀ اجاری زندگی کرد. در سال‌های واپسین عمر یک دفتر کاری در طبقۀ بالای پاساژی در منوچهری داشت که در آن به کار ترمیم آثار قدیمی می‌پرداخت و در این عرصه او به راستی یگانه بود.

اثر مهم  و ارزنده‌ای که از احمری بر جای مانده، شمایل ۳۲ متری عاشورا است که ایدۀ آن از صادق تبریزی است  و او بدواً اجرای آن را به عباس بلوکی‌فر، استاد نقاشی سبک قهوه‌خانه، پیشنهاد کرده بوده و او هم با قبول این پیشنهاد بلافاصله کار ساخت پرده را آغاز کرده بوده‌است. اما به قراری که صادق تبریزی می‌گوید، "نظر به این که استاد بلوکی‌فر تا آن زمان پرده‌ای به این وسعت نساخته بود، ترکیب‌بندی این پرده و جفت‌وجور کردن حوادث کنار هم، به‌طوری که هماهنگی کامل بین صحنه‌های آن برقرار باشد، برای او تجربۀ تازه‌ای بود و این موضوع سبب می‌شد هر بار که استاد در مقابل پرده قرار می‌گرفت، به تعویض صحنه‌ها و تغییر طراحی خود مبادرت می‌کرد." و در نهایت پس از پنج سال کار پرده به سرانجام نمی‌رسد و کار در همان مرحلۀ طراحی متوقف می‌ماند. بعداً صادق تبریزی اتمام آن را به احمری واگذار می‌کند. اما چون احمری سبک کارش آناتومی و سایه و روشن و پرسپکتیو است، ناچار طراحی‌های دوبُعدی بلوکی‌فر را به کنار می‌گذارد و از نو و به شیوۀ خودش شروع به کار می‌کند و کار را به اتمام می‌رساند. از قرار زیرسازی هفت متر آخر آن هم از خود صادق تبریزی، با راهنمایی احمری، است.

عباس بلوکی‌فر (۱۳۰۳- ۱۳۷۹) زادۀ تهران و از سرآمدان سبک نقاشی قهوه‌خانه‌ای بود و از سال ۱۳۵۴  تا پایان عمر در دانشگاه آزاد تدریس می‌کرد و آثارش مایۀ مباهات موزه‌داران و مجموعه‌داران داخل و خارج است. 

از احمری غیر از شمایل عاشورا آثار فراوان دیگری از روی جلد کتاب و مجلات گرفته تا پوستر و سیلک اسکرین و پرده‌های نگارگری "گل ومرغ" و تهذیب و پرتره و آثار آب‌رنگ و رنگ‌روغن بر جای مانده‌است که هر یک به تنهایی گواه توانایی‌های مسلم او در این رشته‌هاست. اما به زعم این شاگرد کوچک او، در تارک همۀ این آثار کاریکاتورهای درخشان او می‌درخشند و نامش همچون دومیه و گراند ویل در تاریخ مطبوعات ما گرامی خواهد ماند.

در گزارش مصور این صفحه روایت آفریده شدن پردۀ ۳۲ متری عاشورا را از صادق تبریزی می‌شنویم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوايی

رحمت‌الله بديعی و دخترش پريسا که ديروز استاد و شاگرد بودند، امروز دو همکارند: یکی ویولن و کمانچه می‌نوازد، دیگری هم ویولن می‌نوازد هم پیانو و آواز را به عهده دارد. پدر و فرزند چون تار و پود نوعی از موسیقی سنتی و محلی ایرانی شده‌اند که در گوشه و کنار جهان عرضه می‌کنند. پدر، موسیقی را به تشویق پدربزرگش که نی می‌نواخت، در محضر استادان بنام موسیقی ایران آموخت و دختر از درس پدر بهره برد که از دهه‌ها پیش در عرصۀ موسیقی ایران شهره بود. حالا یکی "حدیث مهر" را ساخته و دیگری با "حکایت دل" به نغمه‌سرایی پرداخته‌است.  


رحمت‌الله بدیعی از نوازندگان برجستۀ ویولن در دهۀ ۱۳۵۰خورشيدى است که از محضر نوازندگان صاحب‌نامی همچون ابوالحسن صبا، حشمت سنجری و روبیک گریگوریان بهره برده‌است. وی فارغ‌التحصیل هنرستان عالی موسیقی در رشتۀ موسیقی کلاسیک و دارای درجۀ نخست هنری در ایران است. بدیعی در دورۀ کار حرفه‌ای خود در ایران به تدریس دانشگاهی پرداخت و با برنامۀ رادیویی"گلها" همکاری داشت. نوازندگی در ارکستر فرامرز پایور و محمدرضا شجریان و همچنین شرکت در ارکستر حسین دهلوی و اجرای کنسرت به همراه خوانندگانی چون خاطره پروانه، افسانه و پریوش از دیگر فعالیت‌های بی‌وقفۀ رحمت‌الله بدیعی در آن زمان است. او می‌گوید بعد از همکاری با ارکستر سازهای ملی بود که به تشویق فرامرز پایور نواختن کمانچه و قیچک را هم آموخت.

ترانه "بهانه" از آلبوم "نگارا"ی رحمت الله و پریسا بدیعی
مهارت و توانمندی رحمت‌الله بدیعی در اجرای آثار ابوالحسن صبا بدان گونه بود که بسیاری به او لقب "صبا کوچولو" داده بودند. حتا تا امروز هم مهم‌ترین وماندنی‌ترین اثر موسیقایی رحمت‌الله بدیعی بازنویسی ردیف موسیقی ابوالحسن صبا است که ویرایش جدید آن به‌تازگی توسط انتشارات سرود منتشر شده‌است.

رحمت‌الله بدیعی بعد از انقلاب به شهر خرونینگن هلند مهاجرت کرد و به عنوان نوازندۀ ویولن اول در ارکستر سمفونیک هلند فعالیت خود را به مدت بیست سال و تا زمان بازنشستگی ادامه داد.

پریسا بدیعی که از سن نه‌سالگی نواختن ویولن را آغاز کرده بود، هنگام مهاجرت به هلند سیزده‌ساله و مشغول تحصیل در هنرستان موسیقی تهران بود. او به‌زودی توانست در رقابت موسیقایی جوانان هلند شرکت و جایزۀ بهترین نوازندۀ ویولن را نصیب خود کند. با ادامۀ تحصیل در دانشگاه هلند پریسا بدیعی توانست به عنوان نوازندۀ ویولن اول در ارکسترهای مختلف به فعالیت پردازد و همزمان در مکتب پدر، موسیقی سنتی ایرانی و همچنین فنون خوانندگی را بیاموزد.

با تشکیل "گروه موسیقی بدیعی" رابطۀ شاگرد و استادی و پدر و فرزندی رحمت‌الله و پریسا بدیعی  به همکاری هنری تبدیل شد.  این گروه  با یاری آزیتا مستوفی (نوازندۀ سنتور)، فرزین دارابی فر (تار)، احمد انوشه (نی)، شهرام تونی (تنبک) و همچنین علی ترشیزی (نوازندۀ تنبک) طنین موسیقی ایرانی و ترانه‌های محلی را به گوش علاقه‌مندان موسیقی ایرانی در خارج از کشور رسانیده‌است. بخشی از ترانه‌های محلی ارکستر بدیعی که ابتدا ازموسیقی محلی خراسان شروع شد و با تشویق و درخواست مخاطبان به موسیقی مناطق دیگر چون گیلان و مازندران گسترش یافت، در قالب یک لوح فشرده به نام "گلچین" منتشر شده‌است. "نگارا"، "نوع بشر"، "حدیث مهر" و "حکایت دل" از دیگر آثار منتشرشدۀ این دو هنرمند است.

امروز رحمت‌الله بدیعی گنجینۀ بزرگی از موسیقی ایرانی را که با خود به فراسوی مرزها آورده، نه در اختیار فرزند خود، بلکه در اختیار همۀ علاقه‌مندان قرار می‌دهد و به آموزش و تدریس موسیقی در هلند، آلمان و کشورهای مجاور مشغول است.

پریسا هم با تخصصی که در زمینۀ روش سوزوکی و آموزش موسیقی به کودکان دارد، در شهر اِمریش آلمان به تدریس پیانو و ویولن می پردازد. با وجود موفقیت‌های بسیاری که آنها در خارج ازایران کسب کرده‌اند، فعالیت هنری خود را رضایت‌بخش نمی‌دانند و معتقدند: "هنر موسیقی ایرانی تنها باید در ایران عرضه شود".

در گزارش مصور این صفحه استاد رحمت‌الله بدیعی و پریسا بدیعی از زندگی هنری و رابطۀ پدر و فرزندی خود سخن می‌گویند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آصف آشنا

اگر ذوق هنری داشته باشی، ظلم است در کابل باشی و از "نگارستان ملی" دیدن نکنی. وقتی به این نگارستان بیایی، تابلوهای نقاشی را تماشا می‌کنی که در دهۀ ۱۸۹۰ با رنگ و روغن کارشده‌است. تابلوهايی که زیبایی و ظرافت هنری‌اش مجبورت می‌کند لحظات طولانی را جلوش  بایستی.

از اولین آمدنم به نگارستان ملی سه سال می‌گذرد. کس چه می‌داند، اگر آن روزها ماجرای تغییر ‌دادن نام این گنجینۀ هنری از "نگارستان" به "گالری" و از "گالری" دوباره به "نگارستان" رسانه‌ا‌‌ی نمی‌شد، شاید هنوز هم از وجودش بی‌خبر بودم. شاید هنوز مثل گذشته‌ها، بی‌خیال از پیاده‌رو کنار ساختمانش می‌گذشتم؛ اما حالا فرق می‌کند. هر بار از جلو ساختمانش می‌گذرم، یا تابلوی رامشگران بامیانی در ذهنم قد می‌کشد و آنگاه ناخواسته خود را در هیئت زوار بودایی در بامیان می‌یابم یا تابلوی طوفان در من جان می‌گیرد. تابلويی که به گفتۀ مسئولان نگارستان، در سال‌ ۱۸۹۸ توسط "پروفسور غلام محمد میمنگی" خلق شده و به شهرت جهانی رسیده‌است.

خب، برای همین است که گفته‌اند: "شری خیزد که خیر ما باشد". شاید حکمت جنجال وزیر آن وقت اطلاعات و فرهنگ افغانستان بر سر نام این گنجينه در این بوده که  من و امثال من را به داخل بکشاند و از صدف به گهر و درونمایه برساند. درونمایه‌ا‌‌ی که هنر است و زیبایی. حالا اسمش را هر چه می‌خواهند بگذارند و بر لوحه سردر ورودی‌اش هرچه می‌خواهند بنویسند. گالری یا نگارستان!

اینجا افغانستان است و در این سرزمین بخش زیادی از مسئله، جدل بر سر نام و پوسته است، تا گوهر و درونمایه. اگر غیر از این ‌بود، شاید من و امثال من سال‌ها پیش در مدرسه و دانشگاه با پاره‌ای از تاریخ هنر نقاشی در این سرزمین آشنا می‌شدیم. با کسانی چون بهزاد، میمنگی و برشنا، و آن وقت به جای کوه‌های سر به فلک‌ کشیده و غیرت و سلحشوری، چیزهای زیباتر، ملایم‌تر و ارزشمندتر به عنوان افتخارات میهنی به خورد ذهن و دماغ ما داده می‌شد.

از باید‌ها و نبایدهايی از این دست که بگذریم، نگارستان ملی، نام ساختمان دو طبقۀ نسبتاً بزرگ با معماری سنتی، در جادۀ آسمایی شهر کابل است. جایی که هم می‌‌توان پاره‌ای از تاریخ هنر نقاشی در افغانستان را در آن تماشا کرد و هم از آنچه در جریان سال‌‌های جنگ و بحران بر داشته‌های هنری نگارستان گذشته‌است، با خبر شد.

این نگارستان برای من حکم آثار "تولستوی" و "تی اس الیوت" و چند کتاب ارزشمند دیگر در زمینۀ تاریخ هنر را دارد. آنجا با بزرگان هنر نقاشی در جهان آشنا شدم. با کسانی چون پابلو پیکاسو، وان گوگ، میکلانژ و داوينچی و این جا با استادان و پیشگامان هنر نقاشی در افغانستان. با بهزاد، پروفسر میمنگی، عبدالغفور برشنا، غوث‌الدین خان، استاد قاسم خان، کوهزاد و چندین پیش‌کسوت دیگر در عرصۀ این هنر در افغانستان. هرچند از بهزاد که هم‌دوره و هم‌تراز داوينچی بوده‌است، در این نگارستان تابلو و اثر هنری نیست. خانم صابره، مدیر رهنماهای این نگارستان، در این مورد می گوید: "پنج تابلويی که ما از بهزاد داشتیم، در شمار آثاری است که توسط طالبان تخریب شدند. اما بیشتر آثار ماندگار و ارزشمند بهزاد، در سال‌های جنگ و بحران به گونه‌ای سر از موزه‌‌ها و نگارخانه‌های کشورهای دیگر برآوردند."

نگارستان ملى، در سال ۱۹۸۳ تحت نام "نگارخانه" با ۲۰۰ اثر هنرى متشكل از نقاشى، خوشنويسى، مجسمه‌سازى و كولاژ، راه‌اندازى شد. به گفتۀ سيد عبدالفتاح عادل، رئيس نگارستان ملى، "بيشتر آن  ۲۰۰  اثر در آن وقت از سفارت‌خانه‌هاى مقيم در كابل، گردآورى شده بود. تا سال ۱۹۹۱، در نگارستان ملى ۸۲۰ اثر هنرى جمع‌آورى شده بود؛ اما وقتى طالبان – كه با هر نوع عكس و تصوير مخالف بودند و نقاشى در نزدشان گناه حساب مى‌شد – از راه رسيدند، نزديک به ۳۰۰ اثر اين نگارستان را نابود كردند و دروازۀ نگارستان را بستند. در زمان طالبان شمارى محدود از آثار توسط ‌كارمندان وقت نگارستان ملى، براى جلوگيرى از نابود شدن به يكى از خانه‌هاى شخصى برده ‌شد و چندين اثر ارزشمند، در اين گيرودار گم شد".

قصۀ غم‌انگیز و سرنوشت تلخ نگارستان ملی تنها محدود به دورۀ طالبان نمی‌شود، بلکه در فاصلۀ میان سقوط حکومت دکتر نجیب‌الله و ورود طالبان در کابل، نگارستان ملی سه بار دستبرد ‌خورد و ارزشمندترین آثار آن  غارت شد و به بازارهای سیاه در بیرون از کشور برده شد.

نگارستان ملی پس از طالبان در دورۀ حکومت انتقالی، به کمک مالی یونان راه ‌افتاد و گنجینه‌ای شد با بیش از هزار اثر هنری. با آن که آثار هنری موجود در نگارستان ملی، در برگیرندۀ کار هنرمندان عرصۀ خوشنویسی، مجسمه‌سازی، کنده‌‌کاری و کولاژ است، تابلوهای نقاشی مهم‌ترین داشته‌های این نگارستان به شمار می‌آيد.

در این تابلوها، پوشش و لباس محلی، مناظر طبیعی، مکان‌های باستانی، چهرۀ شخصیت‌های ملی، به ویژه حاکمان پیشین افغانستان، سیمای کابل قدیم و گوشه‌های دیگر از زندگی در این کشور را می‌شود دید. با دیدن این تابلو‌ها این فکر به ذهن آدم می‌رسد که اگر آن سال‌های قدیم در افغانستان از دوربين‌های عکاسی دیجیتال خبری نبوده، کلک نگارگران این خاک کار خود‌ش را کرده‌است. شاید خیلی بی‌ربط نباشد اگر نگارستان ملی را با تابلوی‌های نقاشی‌ای که بر دیوارهایش آویخته شده‌است، خانۀ تاریخ مصور افغانستان بناميم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
قمر احرار

هنوز تا آمدن نوروز صباحی چند باقی است، اما کودکان در گوشه و کنار تاجيکستان از همين حالا به پيشواز بهار رفته‌اند. در واقع، نشانه‌هايی از بهار است که از زير برف‌های آب‌شدۀ کوهستان سر کشيده و مژده از بهار می‌دهد و کودکان، با جمع‌آوری اين نشانه‌ها دربدر مژدۀ بهار را می‌پراکنند.

جشن "بای‌‌چيچَک" یا "گل بهمن" روز و تاریخ بخصوصی ندارد و وابسته به میل طبیعت است. هر گاه نخستین گل‌های بهمن جوانه بزنند و هر موقع چشم جستجوگر کودکان به اين گل‌ها بيفتد، مژدۀ رسيدن بهار در کوی و برزن طنين می‌اندازد. کودکان دسته‌های گل بهمن به دست، به خانه‌های محله سر می‌زنند و با خواندن شعرهای ويژۀ اين جشن و دادن يک خوشه از گل بهمن به صاحب‌خانه، پيام بهار را به او می‌رسانند و انتظار دریافت مژدگانی از او را دارند. صاحب‌خانه‌ها معمولأ با ريختن نقل و نبات و مغز و مويز به سفرۀ پهنی که کودکان از چهار گوشه‌اش گرفته‌اند، از پيام‌آوران بهار قدردانی می‌کنند.

سالی که مثل امسال چندان برف‌خيز نباشد، جشن گل بهمن را جلوتر می‌کشد، چون گل‌ها زودتر از دامن کوه‌ها سر می‌کشند. اين جشن که در زمان شوروی کم‌رنگ شده بود، اکنون دوباره با شکوه تازه به شهر و روستاهای تاجیکستان برگشته‌است. در اين روزها گروه گروه کودکان را می‌توان ديد که در کوه و پشته‌ها، زير سنگ و کلوخ دنبال گل بهمن می‌گردند تا برای خود جشنی بپا کنند. جشن گل بهمن، پيش‌درآمد نوروز است و نماد شادی مردم از پايان فصل سرما و بيدار شدن طبيعت.

در گذشته جشن‌های دیگری هم بودند که با گل و شکوفایی پیوند خورده‌اند. "نعیم حکیمف"، فرهنگ‌شناس و رئیس مرکز فرهنگی و معرفتی استان سغد، می‌گوید که تا آغاز سدۀ بیستم میلادی در خجند و پیرامون آن جشن دیگری هم با نام "گل‌گردانی" يا "گل سرخ" رایج بود. در آن روز مردم با ادای مراسمی ویژه از شکفتن گل لاله تجلیل می‌کردند و لاله را نماد خون سیاوش و نشان عشق پاک و بی‌آلایش می‌دانستند. اکنون از جشن "گل سرخ" خبری نیست، اما جشن طولانی گل بهمن است که جایگزین آن شده و گاه تا رسیدن نوروز در اين‌جا و آن‌جا برپا می‌شود.

گزارش مصور این صفحه از مراسم "گل بهمن" در گوشه‌ای از شهر باستانی خجند حکایت می‌کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

انگار باید در انتخاب فصل‌ها و زمان مسافرتم دقت بیشتری کنم. سیراف گرم و شرجی‌زده است و رخوت بر تمام شهر سایه انداخته‌است، ولی با همۀ اینها زندگی در شهر جریان دارد و مردم با لباس‌های خیس عرق‌کرده از کنارم می‌گذرند.

شنیده بودم که سیراف شهری است بندری و گرم و خشک. با این همه گرما در ذهنم  نوشته‌ای از اصطخری از جغرافی‌دانان و نقشه‌کشان برجستهٔ ایرانی در سدهٔ چهارم هجری قمری را مرور می‌کنم که در کتابش نوشته بود: "سیراف از کلیه نقاط دیگر ایالات گرم‌تر می‌باشد. آب خوب و میوۀ عالی از کوه جم که در مجاورت شهر واقع شده‌است، می‌آورند." و به یاد نوشته‌ای از "ابن حوقل"، جغرافی‌دان قرن چهارم هجری قمری، می‌افتم: "در سیراف باغبانی و زراعت معمول نیست و آب را از مسافتی بعید به شهر می‌آورند. در حومۀ شهر درخت یافت نمی‌شود و اهالی به تجارت و سوداگری اشتغال دارند."

سیراف در کناره خلیج فارس و در کنار بندرطاهری است و نزدیک‌ترین شهر به آن عسلویه است. این بندر باستانی در دوران ساسانی بنیاد گذاشته شده و تا دورۀ آل ‌بویه بیش از چهار قرن بزرگ‌ترین بندر سواحل شمالی خلیج فارس بوده‌است.

سیرافی که الآن در آن قدم می‌زدم، با آن سیراف روزگاران دور تفاوت بسیاری دارد. از سیراف گذشته افراد بسیاری نوشته‌اند که نشان‌دهندۀ اهمیت اين بندر در آن زمان بوده‌است. افرادی چون مسعودی، ابن بلخی، حمدالله مستوفی، دیوید وایت‌هاوس، رومن گیرشمن، احمد اقتداری و غيره همه بر این عقیده بوده‌اند که این شهر یکی از آبادترین و پررونق‌ترین شهرهای دورۀ اسلامی بوده‌است. به طوری که مقدسی در کتاب خود می‌نویسد: "سیراف از حیث تجاری با بصره رقابت می‌نماید و خانه‌های آن پاکیزه و عالی است. ولى به سال ۳۶۶ يا ۳۶۷ به سبب زلزلۀ سختی که در آن حادث شده، خرابی عمده به شهر  وارد آمده‌است."

مردم شهر همه بر این باورند که نیمی از شهر بر اثر زلزله به زیر دریا رفته‌است. در زمان‌های جزر که دریا به پایین‌ترین حد خود می‌رسد، بقایایی از سیراف باستانی نمایان می‌شود و گاهی هم تکه‌هايی از کوزه و سفال با تور ماهیگرانی که در ساحل نشسته‌اند، از قعر دريا بيرون می‌آيد.

مردم سیراف پس از زلزله به مرور آنجا را تخلیه می‌کنند و شهر رو به ویرانی می‌نهد و دیگر تا به امروز سیراف آبادانی گذشته خود را باز نيافته‌است. کوچه‌های خاکی و ناموزون شهر هیچ شباهتی به توصیف اصطخری از سیراف ندارد. او نوشته بود: "خانه‌های آن از چوب سخت و محکم زنگباری ساخته شده‌است و دارای چند طبقه است و دارای ابنیۀ زیبا و جمعیت زیاد می‌باشد. ساکنین آنجا به خانه‌های ظریف و فرش خوب علاقه دارند و گاهی تا سی هزار دینار برای ساختمان و عمارت خرج می‌کنند." شاید تنها خانه‌ای که به خانه‌های آن دوران شباهت دارد، قلعۀ شیخ نصوری باشد؛ قلعه‌ای ساخته‌شده بر تپه‌ای که مشرف بر تمام شهر است. آن در سال ۱۲۲۵ هـ.ق به دستور شیخ جبار نصوری بنا  شده‌‌است و یکی از زیبایی‌های این بنا ۱۸ تابلو با سوژه‌هايی از شاهنامۀ فردوسی است: با موضوع‌های کیخسرو و کیکاووس، رستم و زال، بارگاه انوشیروان، سلطان محمود و درباریان و فردوسی و شاعران. اين تابلوها به دست علی‌اضعر شیرازی گچ‌بری شده‌است. آن طوری که در ورودی‌اش نوشته‌اند، تا ۳۳ سال پیش، خاندان نصوری در آن سکونت داشته‌اند و بعد از آن تا مدتی خالی از سکنه بوده و سپس به ثبت ميراث ملی رسيده‌است.

کمی آن‌طرف‌تر از قلعه، میان یک دره که به درۀ لیر معروف است، دخمه‌های به هم چسبیده قرار دارند که بیشتر به کندوی عسل می‌مانند و روايات فراوانی در مورد آن وجود دارد. عده‌ای آنها را مکان‌هایی برای ذخیرۀ آب می‌دانند، برخی دیگر معتقدند که اینها گورهای مردمی است که با دین‌های متفاوت - زرتشتی، مسیحی، یهودی و مسلمان - در کنار هم زندگی می‌کرده‌اند. اما  هر چه هست، آن همه چالۀ مستطیل‌شکلی که در کنار هم حفر شده‌ و "گور تمدن‌ها" خوانده می‌شود، زیباست و شگفت‌انگیر.

سیراف یک موزۀ روباز است که شگفتی‌های فراوانی دارد. آن‌قدر هیجان‌انگیز است که آن هرم گرما را فراموش کرده‌ام. خورشید دارد در دریا می‌نشیند و دیگر فرصت نیست که آرامگاه قطب‌الدین شیرازی از علمای شیعه، آرامگاه فاضلان و استادانی چون سیبویه و برادرش نوراوین از علمای اهل تسنن، مسجد امام حسن بصری از عهد ایلخانان و بناهای باستانی دیگر این شهر را ببینم.

قدم‌زنان از درۀ لیر بیرون می‌آیم و در گوشه‌ای از ساحل به تماشای غروب خورشید می‌نشینم و به مردمان آن روزگاران فکر می‌کنم؛ مردمان ثروتمندی که در این بندر زندگی می‌کردند. به کشتی‌های غول‌پیکری که از ماداگاسکار و چین وارد می‌شدند و ابریشم، عطر، کافور و صندل تجارت می‌کردند. مردمانی که با هوش خود در این گرما این همه زیبایی ساخته‌اند. اما با همۀ اینها دلم می‌گیرد. سيراف این روزها بسيار مهجور مانده‌است و کمتر از آن می‌دانند. حتا مردمان همین جنوب؛ همین‌هایی که در چند کیلومتری سیراف روزگار می‌گذرانند.

در گزارش‌های مصور اين صفحه به ديدن گوشه‌هايی از سيراف و قلعۀ شيخ نصوری می‌رويم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فاطمه جمال‌پور

پوستر نمايشگاه و عنوانش قلقلكم مى‌دهند؛ در جامعه‌اى كه هميشه زنان متهم به كم‌فهمى تاريخى هستند، عنوان "زنان به‌راحتى مى‌توانند دركش كنند" وسوسه‌آميز است؛ نمايشگاهى كه عطيه نورى آن را مولود تنهايى‌هايش مى‌داند: "صورتک‌ها در تنهايى‌هايم متولد شدند. سختى‌ها و مشكلات باعث شدند در مجسمه‌سازى، ورز دادن گِل و كار كردن با آن خودم را تخليه كنم. صورتك منظورم را به خوبى بيان مى‌كرد و پويايى داشت."

در بارۀ نمايشگاهش و چگونگى برپايى آن مى‌گويد: "قصد نداشتم كارهايم را در گالرى‌هاى تهران نمايش دهم .اتفاق نمايشگاه از يک كنسرت در كافه پراگ شروع شد. از فضاى آنجا خوشم آمد و حس كردم آنها دارند كار متفاوتى انجام مى‌دهند. تصميم گرفتم صورتک‌ها را آنجا نمايش دهم. با نمايش آثارم در كافه آنها را براى بازديد كسانى گذاشتم كه متعلق به آنها بودند. آثارم توسط دختران هم‌نسلم، همان‌هايى كه ساخته بودمشان، ديده شدند."

اين سومين نمايشگاه اين هنرمند سفالگر است. او در دو زمستان گذشته نمايشگاه‌هايى در كارگاهش برگزار كرده: نمايشگاه هفت سين و ظروف و حجم‌هايش. و اين نخستين بار است كه كارهايش را از دنياى شخصى‌اش خارج كرده و در معرض ديد عموم قرار داده‌است.

در بارۀ عنوان نمايشگاهش مى‌گويد: "پوريا عالمى كتابى دارد كه من بسيار دوستش دارم، اما با عنوان آن كتاب خيلى مشكل دارم. عنوان كتاب "دخترها به‌راحتى دركش نمى‌كنند" است. من عنوان نمايشگاهم را "زنان به‌راحتى دركش مى‌كنند" گذاشتم و در واقع برداشت آزادى از اسم آن كتاب است."

عطيه نورى ۲۶ساله است. ۱۲سال است كه كار نقاشى و طراحى را به طور حرفه‌اى دنبال مى‌كند. نخستين نمايشگاه گروهى‌اش را در ۱۵سالگى در آتليه ماهى برگزار كرده‌است.

تدوين فيلم خوانده، فيلم كوتاه ساخته‌است، در تئاتر بازى كرده، طراحى صحنه و لباس و گريم انجام داده، اما حالا اگر بخواهد خودش را معرفى كند، مى‌گويد: "من سفالگر و مجسمه‌ساز هستم. ساير فعاليت‌هاى هنرى‌ام را شاگردى و كسب تجربه مى‌دانم".


مى‌افزايد: "در طراحى و نقاشى دو سال شاگرد واهى كارتونيان بودم و اين را از نكات مثبت زندگى‌ام مى دانم. الآن در مجسمه‌سازى آن طراحى‌ها خيلى به كمكم آمده. بدون شک اگر نبود، يک جايى از كارم مى‌لنگيد. در مجسمه‌سازى همه چيزم را مديون آقاى عربعلى شروه هستم كه لعاب را پيش ايشان ياد گرفتم و اين بزرگ‌ترين افتخار زندگى‌ام است. كار مجسمه‌سازى را هم پيش ماهان مؤمنى ياد گرفتم  و بيشتر از آن كه استاد باشد، برايم يک دوست بوده‌است."

صورتک‌هاى عطيه نورى تا روز پنج‌شنبه، بيست و هشتم بهمن‌ماه، ميهمان ديوارهاى كافه پراگ در بلوار كشاورز تهران هستند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

كيش يزيدى از معماهايى است كه تا كنون ذهن مردم‌شناسان بسيارى را به خود مشغول داشته‌است. هستۀ اين معما آميزه‌اى‌ست از آيين‌هاى دين‌‌هاى گوناگون كه در اين كيش مشاهده مى‌شود و ريشه‌يابى آن را دشوار كرده‌است؛ "اقانيم ثلاثه" و مراسم غسل تعميد آن حاكى از پيوندش با مسيحيت است، در حالى كه ارجگذارى به آتش و "هفت فرشتۀ نگهبان" يزيدى، يادآور جايگاه آتش و "هفت امشاسپندان" در كيش زرتشتى‌ست و پيروان اين دين "شيخ عدى بن مسافرِ" مسلمان را تمثال "ملک طاووس" (تجلى پروردگار) مى‌دانند و طبقات اجتماعى موروثى "شيخ"، "پير" و "مريد"، تداعى‌گر طبقات ثابت در كيش‌هاى ابتدايى آريايى است و نشان بزرگ خورشيد كه ظاهرأ به كيش مهرپرستى برمى‌گردد، بر پيش‌طاق زيارتگاه‌هاى يزيدى‌ مى‌درخشد.

"بيرگٌل آچيق‌ييلديز"، نويسندۀ كتاب "يزيدى‌ها"، مى‌گويد كه اين عنصرهاى برآمده از باورهاى مختلف با مرور زمان با هم جوش خورده‌اند و بر پایۀ مهرپرستى و مزديسنا دين واحدى را شكل داده‌اند.

پيروان اين دين بيش از پانصد هزار جمعيت كُرد عراق و تركيه و سوريه و ارمنستان و ايرانند و مركز مقدس يزيدى‌ها منطقۀ كوهستانى "لالِش"در شصت‌كيلومترى شمال‌غرب شهر موصل عراق است. مزار "شيخ عَدىّ بن مسافر"، از نوادگان مروان بن الحَكَم، چهارمين خليفۀ اموى، در همين دهكده واقع است. شيخ عدى كه يك صوفى گوشه‌نشين بود، در سدۀ ۱۲ميلادى تارک دنيا شد و از بغداد به كوهستان لالش پناه برد. اما فروزه‌هاى انسانى خارق‌العاده و معجزه و كرامات او باعث شد كه مردم محلى كُرد منطقه، با باورهاى زرتشتى و ميترايى، برايش تقدس قايل شوند و با درآميختن آموزه‌هاى شيخ عدى با باورهاى خود به‌تدريج طرح دين نوى را بريزند.

نام اين كيش كه به زبان كُردى "ئێزيدى" نوشته و  Êzidî تلفظ مى‌شود، برگرفته از "یَزَتَ"ى پارسى كهن است، به معناى "ستودنى" يا "قابل ستايش" كه در پارسى ميانه يا پهلوى تبديل به "یَزَد" شد و شكل جمع آن "يزدان" بود. در پارسى نوين هر دو شكل "يزدان" و "ايزد" (هر دو به معناى "خدا") رايج است. واژۀ اوستايى "يسنا" به معناى "سرود ستايش" هم از همين بن‌واژه مشتق شده‌است. بدين گونه، مى‌توان استدلال كرد كه هجى درست نام اين كيش "ايزدى" است و نه "يزيدى" كه در طول تاريخ باعث تعبير و تفسيرهاى غلط بسيارى شده‌. "بيرگل آچيق‌ييلديز" در كتاب "يزيدى‌ها" به تعبير محلى كردها از اين واژه هم اشاره مى‌كند: "اِز ده" Ez da كه در زبان كردى به معناى "من آفريده شدم" است.

در اين كتاب از ديگر اعتقادات ايزدى‌ها در مورد كيش‌شان هم آگاه مى‌شويم: "بسيارى از يزيدى‌ها معتقدند كه دين يزيدى كهن‌ترين دين خاور ميانه است كه ريشه‌هايش در دوران باستان گم شده. آنها بر اين باورند كه تمام جمعيت كُرد زمانى يزيدى بوده‌اند و به زور و اجبار به اسلام رو آورده‌اند و تنها شمار اندكى از آنها به دين اصلى‌شان وفادار مانده‌اند".

بر مبناى اين كتاب، ايزدى‌ها به خداى يكتا (Xwede) ايمان دارند كه آفريدگار عالم وجود است؛ بخشنده و بخشايشگر و مهربان است. اما خداوند پس از آفرينش گيتى قدرتش را به "هفت سِر" يا هفت فرشتۀ مرموز واگذاشت‌ و صرفأ به امور ملكوتى رو آورد. در رأس اين هفت فرشتۀ مرموز "مَلَک طاووس" قرار دارد كه تجلى و تجسم پروردگار است. از اين جاست كه ايزدى‌ها در كنار تمثال طاووس و رو به خورشيد نيايش مى‌كنند و در ستايش او چنين مى‌خوانند:

يا ربى، تو ملـَکِ ملـِکِ جهانى
يا ربى تو ملـَکِ ملـِکِ كريمى
تو ملَكِ عرش عظيمى
يا ربى جى عنزل ده هر تويى قديمى (از آغاز براى هميشه تو قديمى‌ترينى)

تو طعم و كام و راى
يا ربى هر تو خداى (تو براى هميشه خدايى)
هر تو هَی (تو همیشه جاودانی)
او هر تويى لايق ِ مدح و ثناى (و تو براى هميشه سزاوار ستايش هستى)...

در باور ايزدى، ملک طاووس همان عزازيل است كه در پيشگاه آدم سر فرود نياورد، با اين كه خداوند به او دستور تعظيم داده بود. اما تفسير ايزدى‌ها از اين روايت متفاوت است. آنها بر خلاف پيروان دين‌هاى سامى كه نيز به اين روايت باور دارند، سرپيچى عزازيل از دستور تعظيم را ناشى از گستاخى او نه، بلكه نشان عشق راستينش به خداوند مى‌دانند و دستور تعظيم را نوعى آزمايش ميزان وفادارى فرشته‌ها از سوى آفريدگار توصيف مى‌كنند. همانا به دليل سر فرود نياوردن عزازيل بود كه خداوند از وفادارى بى‌حد و حصر او به خودش آگاه شد و عزازيل را به سروَرى فرشتگان برگماشت.

"بيرگل آچيق‌ييلديز" به يك روايت ديگر ايزدى هم اشاره مى‌كند كه گويا نافرمانى عزازيل خشم آفريدگار را برانگيخت؛ او عزازيل را نفرين كرد و از بهشت راندش. عزازيل در اوج پشيمانى به مدت هفت هزار سال گريست و هفت كوزه را پر از سرشك ندامت كرد و با آب ديده آتش جهنم را فرو نشاند و بدين گونه آمرزيده شد و به مرتبۀ پيشينش بازگشت و اكنون مظهر نيكى هموست.

ايزدى‌ها به خاطر اين دو روايت به عنوان "پيروان شيطان" در طول تاريخ رنج و آزار فراوان ديده‌اند. اما "مصحف رِش" و "كتاب جلوه"، متون مقدس ايزدى‌ها، حاكى از نبود مفهوم "شيطان" يا "فرشتۀ گجستک ِ بدسگال" در مجموعه‌ باورهاى ايزدى است. و اين سوءتفاهم تاريخى زائيدۀ دو نوع فهم و تفسير يك روايت مذهبى واحد است.

"بيرگل آچيق‌ييلديز" تلاش كرده‌است نه تنها به بُعد مذهبى فرهنگ ايزدى، بلكه به ابعاد تاريخى و اجتماعى آن نيز بپردازد. وى كه براى انجام اين پژوهش سترگ به عراق و تركيه و سوريه و قفقاز سفر كرده‌است، در كنار توصيف سرگذشت و باورهاى ايزدى‌ها، به شيوۀ زندگى، هنر آيينى و معمارى و روابط آنها با همسايگان‌شان هم توجه كرده‌است. بنا به نوشتۀ ناشر كتاب، آچيق‌ييلديز جامع‌ترين كتاب در بارۀ ايزدى‌ها را نوشته كه تا كنون منتشر شده‌است.

"بيرگل آچيق‌ييلديز" كه از كُردهاى تركيه است، فعلأ رياست بخش تاريخ هنر دانشگاه آرتوقلوى شهر ماردين تركيه را به عهده دارد.

The Yezidis: The History of a Community, Culture and Religion
Birgül Açıkyıldız
I.B. Tauris
London New York 2010
283pp

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
علی فاضلی

شبى با دوستى نشسته بوديم و غيبت همه عالم مى‌كرديم. مى‌گفتيم همه بدند وهر چه خوبى است از آن ماست. نواى گيتار و صداى حبيب هم بود: "من مرد تنهاى شبم / مهر خموشى بر لبم / تنها و غمگين رفته‌ام / دل از همه گسسته‌ام".

دوستم گفت: "مى‌دانى، على، چه آرزويى در دلم مانده‌است؟" گفتم: "چه؟" "اينكه گيتارى در دست داشتم و مثل همين حبيب رو به يك غروب مى‌نشستم، مى‌زدم و مى‌خواندم".


آن شب درست ندانستم اين آرزوى دوستم به خاطر عشق به موسيقى بود يا در فراق نيمۀ گم‌شده‌اش كه تا آن روز هرگز آن را نيافته بود. اما اين را مى‌دانم كه عشق به موسيقى و آواز در ضمير همۀ ما بچه‌ها بود. زنگ‌هاى تفريح دبيرستان را به ياد مى‌آورم كه از كلاس بيرون نمى‌رفتيم. مى‌نشستيم و روى ميز و نيمكت‌ها ضرب مى‌گرفتيم، خوش‌صدايى هم از ميان‌مان مى‌زد زير آواز، كلاس خالى هم اكوى مورد نياز را مى‌داد.

رفتن به كلاس موسيقى و آواز براى ما بچه‌هاى حاشیۀ شهر با پدر و مادرهايى كه هميشه هشت‌شان گروه نه‌شان بود، لوكس‌تر از آنى بود كه به آن فكر كنيم . آلبوم‌هاى خواننده‌هاى لوس آنجلسى را ميان‌مان رد و بدل مى‌كرديم . مذهبى‌ترهايمان شجريان و سراج و بنان گوش مى‌دانند. صدايمان را كلفت مى‌كرديم و به تقليد از داريوش مى‌خوانديم؛ نازك مى‌كرديم و حميرا مى‌خوانديم .

شايد دليل ديگر دنبال نكردن موسيقى براى ما اين بود كه ابزار و آلات موسيقى را كمتر اطراف‌مان مى‌ديديم. چه آن روزها و چه حالا اگر تمام تلويزيون ايران را بگرديد، هيچ يك از آلات موسيقى را نمى‌توانيد پيدا كنيد. تنها و تنها يك خواننده مى‌بينيد كه در پس زمينه‌اش گل و بلبل و ابنيه‌هاى تاريخى نشان داده مى‌شود.

با اين همه اما در ميان‌مان يك نفر هم بود كه گويى خلاف جريان آب شنا مى‌كرد. هر وقت حسين را به ياد مى‌آورم، نمى‌توانم صندلى چرخدار و عصايش را ناديده بگيرم. در امتحان ورزش حسين هميشه نمرۀ عالى مى‌گرفت، در حالى كه نه مى‌توانست فوتبال بازى كند، نه مى‌توانست بدود يا اينكه به‌راحتى تنيس روى ميز بازى كند. در عوض او مى‌توانست به اندازۀ تمام بچه‌هاى كلاس بارفيكس برود. حسين آن‌قدر بارفيكس مى‌رفت كه از شمارش مرتبه‌هاى آن خسته مى‌شديم. دست‌هاى حسين تنها دست نبودند، موتورى بودند كه روز و شب صندلى چرخدارش را به اين سو و آن سو مى‌بردند. آن‌قدردرشت و قدرتمند كه حسادت‌مان را بر مى‌انگيخت.

آن دست‌هاى نيرومند حالا به آرامى روى تارهاى گيتار مى‌لغزد و صداى آرزوى آن روزهايمان را در فضا پخش مى‌كند. حسين امروز ترانه‌سرا، مدرس و نوازندۀ موسيقى است. بعد از چند سال مى‌ديدمش. همان لبخند و آرامش هميشگى. با خونسردى به مراجعانش پاسخ مى‌دهد، در حالى كه گيتارى در دست دارد و لابلاى حرف‌هايش زخمه‌هايى مى‌نوازد. حالتى كه از تماشاى آن سير نمى‌شوم.

حسين و تعدادى از شاگردان و دوستان نوازنده‌اش گروهى به نام ترنم شكل داده‌اند. آنها مشغول كار روى اولين آلبوم‌شان هستند كه شامل دوازده آهنگ است. آرزوى اين گروه اجراى كنسرتى است در شهرخودشان، مشهد.

با خودم مى‌گويم، دنياى بدون موسيقى چه‌طور دنيايى است؟ آيا دنيايى نيست كه همه چيزش خاكسترى‌ست؛ دنيايى كه روحى در آن نيست؛ يك دنياى سرد؟ دنيايى بدون عشق و دنيايى بدون زندگى؟


در گزارش مصور اين صفحه به سراغ هنركدۀ حسين غلامى و شاگردانش مى‌رويم.


 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.