۱۹ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۹ دی ۱۳۸۹
آصف آشنا
از نخستین گامها برای راهاندازی آموزش آکادمیک و مکتبی موسیقی در افغانستان پنجاه سال میگذرد. اما تازه پنج سال است که کارهای بنیادین در این عرصه در حال انجام شدن است. کارهایی که با معیارهای پذیرفتهشدۀ جهانی انجام میشود. اما این بار نه در "دورههای کوتاهمدت اتریشیها"، نه در "مکتب موسیقی" و نه در "لیسۀ مسلکی موزیک"، بلکه در "انستیتوی ملی موسیقی افغانستان".
مؤسسهای که در آن نزدیک به ۲۰ مربی آکادمیک داخلی و خارجی برای آموزش و تحصیلات اکادمیک موسیقی در افغانستان، دست به دست هم دادهاند.
تأسیس این مؤسسه ایدۀ دکتر احمد ناصر سرمست بودهاست؛ ایدهای که در آغاز هدفش بازسازی موسیقی بود. اما زمانی که سرمست تحصیلات دورۀ دکترای خود را در عرصۀ موسیقی در دانشگاه موناش استرالیا تمام کرد، خواست کار را در سطح بازسازی پیش ببرد و مؤسسهای ایجاد کند تا شاگردان موسیقی در افغانستان بتوانند بخش اساسی تحصیلات آکادمیکشان را آنجا انجام دهند و بهجای گواهینامه، مدرک دانشگاهی بهدست آورند.
اما قصه به این خلاصه نمیشود. وقتی در افغانستان حرفی از هنر، به ویژه هنر موسیقی، در میان است، ماجراهای گوناگونی در پیرامون سرنوشت نامتعارفش هست. شاید در هر جای دیگر نامتعارف بودن، بخشی از فلسفۀ هنر است و به قول سعدی، همه دانند که در صحبت ِ گل خاری هست.
پیشینۀ تاریخی استفاده از ابزار موسیقی در افغانستان شاید به درازای پیشینۀ شعر و ادب در این مرز و بوم برسد، اما نخستین بار در سال ۱۹۶۱ بر اساس یک توافقنامه بین حکومتهای افغانستان و اتریش، شماری از آموزگاران موسیقی از اتریش به افغانستان آمدند و در چارچوب یک دورۀ آموزشی به نوازندگان آماتور، موسیقی را به صورت مکتبی یا نتنگاریشده آموزش دادند.
اما این دوره ۱۰ سال بیشتر طول نکشید که "قطار سیاست" افغانستان به سوی بحران روی آورد و آموزگاران اتریشی برای حفظ جان خود از خیر آموزش ِ "دو، ر، می، فا" به افغانها گذشتند و به گفته دکتر سرمست، با رفتن آنها برنامههای آموزش موسیقی نیز متوقف شد. "اتریشیها از افغانستان رفتند، اما وسایل و سامانآلات موسیقی که با خود آورده بودند، در افغانستان ماند. بالاخره، ده سال بعد وزارت معارف افغانستان تصمیم گرفت، سامان و ابزار جامانده از اتریشیها را به کار بگیرد. و این گونه بود که اولین مکتب موسیقی زیر نام "لیسۀ مسلکی موزیک" در سال ۱۹۷۳ به صورت رسمی در چارچوب وزارت معارف در افغانستان ایجاد شد".
لیسۀ مسلکی موزیک، شاگردانش را از میان دانشآموزان که کلاس هفتم را سپری میکردند، برمیگزید و برای چهار سال تحت آموزش میگرفت. اما فعالیت این مکتب تا اوسط دهه ۱۹۸۰ ادامه یافت. زمانی که بخش موسیقی در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه کابل بازگشایی شد، برای ایجاد همکاری بیشتر بین نهادهای فعال در عرصۀ هنر، مکتب صنایع وقت با لیسۀ مسلکی موزیک یکی شد و به نام "لیسۀ مسلکی هنرها" رسمیت یافت؛ کاری که به باور آقای سرمست، آسیب جدی به رشد موسیقی در افغانستان وارد کرد.
لیسۀ مسلکی هنرها تا سال ۱۹۹۲فعالیت داشت و در رشته های گوناگون هنرمند تربیت میکرد. اما وقتی کابل دستخوش جنگهای داخلی شد، به جای "رباب" و "تنبور" بر دیوارهایش کلاشینکف و مسلسل آویخته شد و جای طبله و هارمونیه را صندوقهای مـَرمی یا فشنگ اشغال کرد. در این دوره فقط بر تابلوی سردرش ننوشتند: "سنگر مسلکی". و بگذریم از این که چه صداهای دردناکی در دل دهلیزهایش پیچیدهاست.
وقتی طالبان از راه رسیدند، ناگفته معلوم است وضعیت هنر و موسیقی در افغانستان از چه قرار بوده. در این زمان اگر دستی به ابزار موسیقی میبردی، باید از دستت دست میشستی.
سرانجام با رفتن طالبان پروندۀ ماجراهای سرگردان آموزش و تحصیلات موسیقی در افغانستان بسته شد و دروازۀ رحمت و نشاط به رخش، گشوده. نخستین بار پس از طالبان حکومت لهستان به سراغ بازسازی لیسۀ مسلکی هنرها آمد و چند سال بعد دکتر احمد ناصر سرمست به پشتوانۀ دکترای موسیقیاش سر رسید و افغانستان برای نخستین بار صاحب انستیتوی ملی موسیقی شد؛ انستیتویی که به قول آقای سرمست، نصاب و مواد آموزشیاش در کالج ملی موسیقی لندن تهیه شدهاست و اکنون با معیارهای پذیرفتهشدۀ جهانی، موسیقیدان تربیت میکند. تفاوت مهم دیگر این است که این بار شاگردان موسیقی به جای چهار سال ۱۰ سال زیر نظر مربیان آکادمیک داخلی و خارجی درس موسیقی میگیرند.
و آنگونه که احمد ناصر سرمست میگوید: "یکی از مهمترین هدفهای این انستیتو، تلاش برای ایجاد ارکستر سمفونی ملی افغانستان است؛ کاری دشوار اما شدنی. ولی باید گفت که برای ایجاد یک ارکستر سمفونی ملی در افغانستان حداقل به ۱۰ سال زمان نیاز است".
در حال حاضر از مجموع شاگردان انستیتوی ملی موسیقی، ۵۰ درصدشان از طریق مکاتب به انستیتو راه یافتهاند و نیم دیگرشان از میان کودکان خیابانی که توسط مؤسسۀ خیریه "آشیانه" از خیابانها جمعآوری شدهاند، انتخاب شدهاند.
گزارش مصور شما را سر کلاسهای درس موسیقی انستیتوی ملی موسیقی افغانستان میبرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۴ دی ۱۳۸۹
لاله تبریزی
زاره بیگجانی را از نوجوانیاش میشناختم. میدانستم به موسیقی علاقه دارد و گیتار مینوازد. میدانستم صنعتگر سختکوشی است و با پدرش کار میکند. ولی جنبههای دیگر تواناییهای او را نمیشناختم.
هفتۀ قبل زنگ زد و مرا به دیدن نمایشگاهی از صنایع دستی در باشگاه آرارات دعوت کرد. هیچ تصوری از نوع صنایع دستی که او میگفت نداشتم، ولی به احترام او و به اشتیاق دیدن داخل باشگاه آرارات که همیشه از کنار دیوارهای بلندش رد شده بودم و هیچگاه داخل آن را ندیده بودم، رفتم.
ساختمان آجری، آرام و متین روبرویمان قرار داشت. با تردید داخل شدیم و تابلوی راهنمای نمایشگاه را دیدیم. دو دختر نوجوان، چابک و فرز، با لباس ورزشی وارد شدند، سلام کردند و شتابان از پلهها بالا رفتند. به راهنمایی آنها به دنبالشان رفتیم تا به سالن بزرگ زیبایی رسیدیم که با میزهای گرد، رومیزیهای تمیز و شیریرنگ و آراسته با گل و شیرینی، منتظر مهمان بودند. چند دختر جوان و شیک پوش به عنوان میزبان و تعدادی مهمان گرم صحبت بودند. ما به سالن بعدی که سالن نمایش بود، هدایت شدیم.
در انتهای سالن مربع، صحنۀ جمع و جوری با پلههای دوطرفه قرار داشت و بر دیوارش سه پوستر بسیار بزرگ از سقف آویخته بود که به تالار و صحنه جلوۀ میداد و نمایشگاه را معنی میکرد. تمام محوطۀ تالار و حتا صحنه و دیوارهایش پر بود از نمونۀ کارهای مؤسسۀ آنت و نقاشیهای ستی بیگجانی (پدر) و کارهای دستی پسرش زاره، که یا روی پایههای بلند قرار داشت یا بر دیوارها نصب شده بود.
نمونۀ محصولات صنتعی و سفارشی ِ مؤسسۀ آنت، طبق بروشور، شامل انواع لوح یادبود، تندیس، تابلوهای راهنمای مؤسسات، مدال و جاکلیدی و حتا گل سینه بود، که شیک و مرتب گاهی درمحفظههای شیشهای، گاهی هم مثل تندیسی روی پایۀ شیشهای یا فلزی قرار داشت.
ولی چیزی که غیر منتظره و برایم جذاب بود، کارهای هنری زاره بیگجانی ِ جوان و بیادعا بود که به شکل تندیسهای کوچک یا تابلوهای کلاژ فراهم آمده از ضایعات فلزی کارهای سفارشی و صنعتی، درهمه جا سرک کشیده و چشم را حیران میکرد، بدون اینکه حتا نامی از او روی پلاکهای کنار کارها آمده باشد.
قابهای فروتن با چوبهای ساده، با چند منگنه تزئین شده و تقریبأ به سبک پتینه رنگ شده بود که کارهای زیبا را دربر گرفته و تناسب عجیبی با آنها داشت.
سالن با معماری ساده، با آجرهای نجیب و متین، کارهایی از فلز و سنگ و چوب که همه از طبیعت آمده بود، دیدارکننده را از دنیای پر زرق و برق بیرون میکشید و به او آرامشی میداد که کسی از صنعت انتظارش را ندارد.
قبل از بازگشت در سالن پذیرایی با قهوه و انواع شیرینی و کلوچههای خوشمزه پذیرایی شدیم و جزوۀ نفیسی گرفتیم که شامل تاریخچۀ زندگی و کارهای هنری ستی بیگجانی و مؤسسۀ آنت و عکسهای خوبی از کارهای این مؤسسۀ هنری و صنعتی است که معرف توانایی آنها در تلفیق تحسینبرانگیز صنعت و هنر است.
روز بعد که برای تشکر به زاره زنگ زدم، از او راجع به کارش پرسیدم. از جواب دادنش فهمیدم اهل حرف زدن نیست. بیشتر مرد عمل است تا حرف. حرف هم که میزد، محجوب و جدی به نظر میرسید. در بارۀ نمایشگاه میگفت آنطور که انتظار داشتند، از آن استقبال نشدهاست. گفتم: بدون تبلیغ و در یک روز، چهطور انتظار داشتید عدۀ زیادی بیایند؟ گفت: ما از دویست شرکت که با آنها کار میکنیم، دعوت کرده بودیم، ولی عدۀ کمی از آنها دعوت ما را جدی گرفته و برای دیدن آمده بودند.
درجواب این که چرا زمانش اینقدر کوتاه بود، گفت: در مدت برگزاری نمایشگاه مجبور بودیم کارگاه را تعطیل کنیم و این از نظر اقتصادی اصلأ به صرفه نبود، چون تمام کسانی که آنجا برای راهنمایی و پذیرایی دیدید، پرسنل کارگاهمان بودند.
در هنرکدۀ آنت، آقای ستی بیگجانی و دو پسرش ورژ و زاره با هشت نفر پرسنل کار میکنند. کارشان نوعی هنر به شکل صنعتی است. آنجا نقاشی و خطاطی و گرافیک و فلزکاری و نجاری و همه چیز با هم ترکیب میشود تا آنها را قادر به انجام سفارشاتی کند که از یک نشان کوچک روی یقه گرفته تا حروف دومتری فلزی که بیرون و در نمای ساختمانها نصب میشود، تنوع دارد. در جزوهشان حتا کارهای طراحی داخلی سالنها و دفترها هم دیده میشود.
زاره، پسر کوچک خانواده، با هوش و هنر ذاتی، بدون تحصیلات آکادمیک هنری، از کودکی در محیط پرکاری بار آمده و در کنار پدر و برادر بزرگتر، همه چیز را آموختهاست. او به یاد میآورد که مثلأ در فلان نمایش پدرش در دوسالگی تمام نمایش را حفظ بوده یا در تمام مدت کودکی و نوجوانی مدام نقاشی میکرده و در مسابقات هنری ارمنیها هم جایزه میگرفته. ولی همیشه کار و کار و کار بوده که در زندگی آنها جدی گرفته شده و او را پخته و مسئول بار آورده. شاید قناعت و سادگی زندگی ارمنیها، شاید دید هنری که در فضای کارشان جریان داشته و یا دیدهها وشنیدههایش از محیط و دوستانش باعث شده با خردههای دورریختنی و ضایعات در زمان فراغت هم درگیر باشد و بتواند آن کلاژها و مجسمههای کوچک را خلق کند تا فضای نمایشگاهی را که درواقع برای نشان دادن کارایی هنرکدۀ آنت در انجام پروژههای سفارشی بوده، به فضایی کاملأ هنری وفضایی دلپذیر و جذاب تبدیل کند.
در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کردهاست، به کارگاه زاره بیگجانی سری میزنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ ژانویه ۲۰۱۱ - ۷ بهمن ۱۳۸۹
شکوفه شادابی
"گلها، آرامگاه برهانالدین محقق ترمذی را در میانۀ گورستان قدیمی در بر گرفتهاند و کوه با عظمت پوشیده از برف ارجیاس در جنوب قونیه، بر فراز آن قد بر افراشتهاست..." اینها توصیفات کتاب "توفان شمس" اثر آنه ماری شیمل، پژوهنده و عرفان شناس آلمانی، در وصف آرامگاه محقق ترمذی است که او را "لالای پروردگار" نیز نامیدهاند. اگر به این آرامگاه آمده باشی، به حس و حال این توصیف، مهر تائید خواهی زد.
از در پشتی مزار که وارد بشوی، دشتهای سرسبزی را میبینی که سنگهای بلند و عمودی در آن علم شدهاند. این گورستان قدیمی، آرامگاه نزدیک به هزار تن از مریدان صوفیه است. مریدانی که روزی سالک طریق عرفان بودهاند و اینک خفته در خاکند و تذکری برای زندگان.
بعد از عبور از این دشتهای پر از مقبره، به زیارتگاه میرسی. زیارتگاه اولین مربی مولانا جلالالدین بلخی. هرچند مولانا نخستین آموزشها را از پدر خود فرا گرفته بود، ولی پس از پدر سید برهانالدین محقق ترمذی، نخستین آموزگار او بودهاست.
بدیعالزمان فروزانفر در کتاب شرح مثنوی، در بارۀ او مینویسد: "برهانالدین، علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفیانه و طی مقامات معنوی، دانشمند کامل و فاضل مطلع بود. پیوسته کتب و اسرار متقدمان رامطالعه میکرد."
نسب سید برهانالدین به امام حسین می رسد و زادگاه او شهر ترمذ است که اکنون در کرانه شمالی رود آمو و در مرز میان ازبکستان و افغانستان واقع است. برهانالدین از چنان کرامتی در میان مردم این شهر برخودار بوده که او را "سید سِرّدان" لقب داده بودند.
"سلطانالعلما" پدر مولانا، پیش از آن که بلخ را برای همیشه ترک کند، مدت زمانی امر آموزش و مواظبت مولانا را بر عهدۀ برهانالدین گذاشته بودهاست. حتا سلطانالعلما از او خواسته بود که پس از مرگش امر تربیت، سیر و سلوک صوفیانۀ جلالالدین را نیز بر عهده گیرد .
عبدالحسین زرینکوب در کتاب پله پله تا ملاقات خدا در باره برهان الدین می گوید:
"اعتقاد سید برهانالدین در حق شیخ خود، به حدی بود که آشکارا، بی هیچ تردید و مجاملهای، او را از تمام اولیایی که بعد از رسول خدا آمده بودند، برتر میدانست."
بعد از فوت پدر مولانا، برهانالدین نه سال در قونیه میماند تا مولانای جوان را که در آن زمان تنها بیست و پنج سال داشته، در سیر و سلوک صوفیانه راهنمایی کند. با وجود تمام علاقهای که مردم آنجا به مولانای جوان و محبوب داشتهاند، برهانالدین، تمایل داشته تا مولانا به همین حد اکتفا نکند و در تلاش باشد تا بقیۀ مراحل سلوک را نیز طی کند و جانشین شایستهای برای پدرش باشد.
مولانا نیز به او به چشم پدر می نگریسته و همینطور یاران مولانا او را به مرشدی پذیرفته بودند.
ممولانا در مثنوی معنوی از تأثیر سید برهانالدین برخود این گونه سخن به میان آوردهاست:
پخته گرد و از تغیّر دور شو / رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی همه برهان شدی / چون که گفتی بندهام سلطان شدی
سید برهانالدین مولانا را تشویق میکند تا برای رسیدن به مراحل بالاتر راهی شام و حلب شود. خود او هم تا شهر قیصریه مولانا را همراهی میکند. سفر مولانا به آن شهرها، حدود هفت سال طول میکشد. عطاءالله تدین در کتاب"مولانا، ارغنون شمس" مینویسد که پس از بازگشت مولانا به قونیه، سید برهان به او دستور میدهد تا سه چله را در خانقاه پدرش به ریاضت بنشیند، زیرا معتقد بوده که هنوز به آنچه باید باشد، نرسیدهاست.
"قیصریه"، کایسری کنونی ترکیه، در آن زمان شهری آرام و زیبا و از مراکز مهم تجارت بود و والی آن صاحب شمسالدین اصفهانی نام داشت. والی برای سید برهانالدین خانقاهی ساخته و خودش هم در مجالس سید شرکت میکردهاست. سید برهانالدین غیر ازمجالس وعظی که برای همگان برگزار میکرده، مجالس ویژهای نیز داشته که در آن بیشتر یاران همدل و محرم، گرد هم میآمدند و گفتههایش را می نوشتند. امروزه آن نوشته ها در کتابی به نام "معارف محقق ترمذی" تدوین شده است.
سرانجام حضرت سید برهانالدین در سال ۶۳۸ قمری در همان خانقاه چشم از جهان فرو بست و اکنون آرامگاهش زیارتگاهی است که دوستدارانش برای راز و نیاز به آن جا روی میآورند.
اگر ساعاتی را در خانقاه و کنار مقبرۀ سید برهانالدین بمانی، زنان و مردانی را میبینی که میآیند، دعا میخوانند و اشک میریزند تا شاید حاجتشان برآورده شود. عروس و دامادهای مسلمانی هم که به تقدس این مکان معتقدند، قبل از رفتن به حجله، به خاکبوسش میآیند و خانوادههاشان در همان محل، برای خوشبختی آنان دعا میکنند.
با این که بسیاری به دیدار و زیارت آرامگاه محقق ترمذی میروند، آرامش و سکوت خاصی بر آرامگاه او حکم فرماست. در گزارش مصور این صفحه به دیدن این آرامگاه میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۲ دی ۱۳۸۹
قمر احرار
آثارخانۀ تاریخی شهر خجند که ساختمانش همین چهار سال پیش گشایش یافت، اکنون به مهمترین مکان دیدنی شهر تبدیل شده و بازدید از آن جزء برنامههای حتمی مهمانان دومین شهر بزرگ تاجیکستان است. شاید به دلیل نمای ساختمان آن که به استحکانات عظیم باستانی میماند و یادآور دژ بزرگی است که زمانی در کرانۀ رود سیر (سیحون) خودنمایی میکرد و گویا در سدۀ چهارم پیش از میلاد دیدبانگاه لشکر اسکندر مقدونی بوده. بازماندههای آن دژ کهن را میتوان درست در کنار همین ساختمان جدید، امروز هم دید. و در واقع، بنای نو آثارخانه یا موزۀ تاریخی خجند در گوشۀ راست همان دژ باستانی بنا شدهاست.
البته، محتوای موزه هم انگیزۀ مهمی برای بازدید از آن است: در دو تالار خرد و سه تالار بزرگ آثارخانه میشود پارههایی از پنجهزار سال تاریخ مردم این سرزمین را مرور کرد: از آثار متعلق به عصر حجر و برنز گرفته تا یافتههایی از تمدن سَرَزم، نخستین شهر آسیای میانه در هزارۀ سوم پیش از میلاد و هخامنشیان و یونانیها و اشکانیان و کوشانیان و ساسانیان و صفاریان و سامانیان و روزگار متأخرتر بیانگر سرنوشتیاند که بر این خطه گذشتهاست.
بازآفرینی صحنههایی از تخت جمشید و مجسمۀ داریوش بزرگ توسط هنرمندان معاصر تاجیک تصویر کاملتری از تاریخ منطقه را به دست میدهد. دخمهها و پارههایی از یک تابوت چوبی بازمانده از سدۀ یک پیش میلاد از دین و آیینهای گوناگونی حکایت میکنند که در دورههای مختلف در منطقه رایج بودهاند. جنگافزارها و کلاهخودی از دوران حملۀ مغول به خجند در سدۀ ۱۳ میلادی همراه با تندیس بزرگی از "تیمورملک"، دلاوری تاجیک که علیه مغولها جنگید، بخشی مهم از تاریخ شهر و منطقه را بازگو میکنند. و دستخطهای نادر شاهنامۀ فردوسی و منطقالطیر عطار به آثارخانه بُعد معنوی میدهند. خمهای گلی بزرگ از سدههای هفتم و هستم میلادی، شمعدان گلی عهد سامانیان، سکههای کوشانی و سامانی، آفتابۀ آراسته با نقش و نگار و قلمدان خاتمکاریشده از دورههای متأخرتر، از جملۀ اشیای دیگر آثارخانۀ تاریخی شهر خجند است.
موزۀ خجند امسال هشتادساله میشود، اما این موزه تا سال ۲۰۰۶ در جوار یک مسجد، محلی بود که کمتر مورد توجه عابران واقع میشد. با انتقال ده هزار شیء تاریخی نادر به ساختمان دژگونۀ جدید، این آثار تاریخی بیش از پیش جلب توجه میکند. این در حالی است که به گفتۀ "محرم عبداللهاوا"، از مسئولان آثارخانۀ تاریخی، ساختمان موزه هنوز تکمیل نشده و تنها دو هزار عدد از اشیاء تاریخی در تالارهای آن قرار گرفتهاند و با تکمیل ساختمان، مابقی آثار هم از انبارها به پشت شیشهها و ردیفهای موزه منتقل خواهند شد.
در گزارش مصور این صفحه به دیدن آثارخانۀ تاریخی شهر خجند میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۱ دی ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
پاییز تازه از راه رسیده بود که وارد محلات شدیم. آفتاب هنوز سوزان بود، اما در ورودی شهر، پارک تازهسازی بود که حضور یکی دو خانواده در آن نشان میداد میتوان در سایۀ درختان جوانش بساط ناهار را پهن کرد. بعد از ناهار یکراست تا آب گرم محلات راندیم تا در مهمانسرای جهانگردی بیتوته کنیم.
مهمانسرا جای دوری بود و به شهر دسترسی نداشت. مهمانسرا برای مسافرانی ساخته شده که قصد استفاده از آب گرم را دارند. ما برای استفاده از خواص آب گرم به سفر نرفته بودیم. مسافر به معنی گردشگر دوست دارد در خود شهر بماند، سر شب به خیابانها سری بزند و حال و هوای شهر را دریابد. مهمانسرا چنین امکانی نمیداد. ناگزیر تا خیابان امام خمینی در مرکز شهر راندیم که در هتل اقصی، تنها هتل شهر اقامت کنیم. اما هتل در دست تعمیر بود. خانۀ معلم در سرچشمه هم، اگرچه در بهترین نقطۀ شهر واقع بود، دلپسند نبود. یک خانۀ نوساز را هم که نشانیاش را داده بودند دیدیم، نمیشد در آن ماند. سرانجام در ساختمان دهکدۀ گل و گیاه، متعلق به اتحادیۀ گلکاران اقامت کردیم که بنایش نو بود و باغش دلگشا بود و اتاقهای خوب و پاکیزهای داشت و عظمتش به پایتخت گل و گیاه ایران جلوهای میداد. این بنا در واقع برای آن ساخته شدهاست که هر ساله نمایشگاه سراسری گل و گیاه در آن برپا شود (۲۳ تا ۲۸ شهریور) و ای بسا نمایشگاههای میاندورهای در فصلهای دیگر.
بر سر راه، از باغهای گل و گلخانههایی که ثروت و زیبایی را توأمان به شهر هدیه میکنند، عبور کردیم. گاه در کنار باغی ایستادیم، گاه وارد گلخانهای شدیم. هزار جور گل در هزار رنگ زیر آفتاب یا زیر سقفهای روشن گلخانهها جلوه میفروختند. یاد یحییخان محلاتی افتادم. میگویند پرورش گل در ایران حدود صد سال پیش توسط یک شخص مسیحی در تهران شروع شد. او کارگرانی داشت که به گلهایش میرسیدند. یحییخان سرکارگر او بود که چون به شهر خود، محلات بازگشت کار کشت گل را شروع کرد.
اکنون محلات مرکز صادرات گل ایران است. سالانه دست کم ده میلیون دلار گل صادر میکند. هر سال حدود ۱۲۰ میلیون گل شاخهای تولید میکند، تولید سالانۀ گلدانهای آپارتمانی و باغچهای آن بیش از ۱۲ میلیون عدد است. تمام اینها در واقع از کوششهای یحییخان سرچشمه گرفته که یک کارگر محلاتی بود. امروزه اما در محلات یک کارگر محلاتی به زحمت پیدا میشود. تقریبأ تمام کارگران باغها و گلخانهها افغان بودند. به همراهان گفتم، اگر یحییخان سرمشق اینها باشد، در آینده افغانستان چه گلستانی خواهد شد.
وقتی ثروت یک شهر گل باشد، زیبایی شهر دوچندان میشود. اما بدون گل هم، محلات جای زیبایی است. همان خیابان امام خمینی که خیابان باریکی است - و باریکیاش از قدمتش نشان دارد - با درختان چناری که همواره در هوای پاک زیستهاند، به خیابان ولیعصر تهران فخر میفروشد. میدان چنارش کوچک است، ولی در آن میدانی که میدان نیست، یک چنار هزارساله، تمام تاریخ شهر را در سینه دارد. پارک سرچشمه که بدون چشمهاش اساسأ شهری پدید نمیآمد، جای بیبدیلی است. آن آب عظیم از کجا میآید که هزار سال و بیشتر، شهر را سیراب میکند و زیر جویبار خود چنارهای تناور میپرورد؟ از سرچشمه، محل تفریح شبانگاهی مردم شهر که در شمالیترین نقطۀ شهر واقع است، تا دهکدۀ گل و گیاه در جنوبیترین نقطه که محل اقامت ما بود، با خودرو ده دقیقه بیشتر راه نبود و این خود بر جاذبۀ شهر میافزود. جاذبههای شهر محلات اگر تا دیروز آب گرم بود امروز باغهای گل هم بدان افزوده شدهاست. آب گرم از ثروتهای قدیم محلات است، اما امروز ثروت عظیم آن از پرورش گل در دشتها و کندن سنگ از کوهها میآید.
شب در باغ گل و گیاه قدم زدیم و با نگهبان باغ آشنا شدیم. از بسیاری تحصیلکردهها بیشتر میدانست و رفتار مدرنی داشت. سوادش چندان نبود، اما از گذشت روزگار آموخته بود. فهم والایی داشت. وقتی دید اهل جستجو هستیم و میخواهیم در بارۀ محلات بیشتر بدانیم، گفت: میخواهی من یک مقاله در این باره بنویسم؟ باورم نشد درست شنیده باشم. گفتم: مقاله؟ گفت: بله، مقاله. گفتم: تا حالا نوشتهای؟ گفت: گاهی. گفتم: کی مینویسی؟ گفت: همین امشب. ساعت از ده گذشته بود. گفتم: امشب؟ سری تکان داد. گفتم: بنویس.
صبح، پیش از ساعت شش که محل خدمتش را ترک میکرد تا به سر کار روزانه برود، مقاله را دستم داد. چه زیبا نوشته بود. افسوس که من آن نوشته را به همراه یادداشتها و کتابی که همه در آن بود، گم کردهام و نمیتوانم متن آن را در اینجا بیاورم، تا نشان دهم چه اندازه خوب و ادیبانه نوشته بود. تنها یکی دو جملهاش که زیباتر بود، به خاطرم ماندهاست. در بارۀ سنگ تراورتن نوشته بود: "چون تعلق به بلندا دارد، وقتی از قلۀ کوه جدا شود، ناگزیر بر قلۀ آسمانخراشها فرود میآید". و باز در بارۀ استخراج سنگ نوشته بود: "از دور صدای روح خراش ماشینهای معدن (بولدوزر، لودر، موتور برق و باد) سر عاشقان استخراج را مست و دل عاشقان طبیعت را خون میکند".
صبح، هنوز خورشید بالا نیامده بود که چشممان از پنجرۀ هتل به کوههای جنوب افتاد. در کنار کوههای واقعی، در دور دست، کوههای سفیدی به چشم میآمد که شبیه کوه نبودند. کوه، رنگ کوه دارد، سفید نیست. این کوهوارههای سفید را در فاصلۀ دلیجان تا محلات هم دیده بودیم، اما نمیتوانستیم بفهمیم چه چیز آنها را به رنگ کاغذ درآوردهاست. آن روز معلوم شد این کوهها معدن سنگ است. سنگ ها را کنده و بردهاند، ضایعات بر جای ماندهاست. سنگ تا در دل کوه پنهان است، سپیدی آن زیر خاک پنهان میماند. وقتی کوه را شکافتند و سنگها را بریدند، رنگ کوه عوض میشود. ضایعات سنگ چندان زیاد است که کوهها را به رنگ سفید در میآورد. تماشای آن ضایعات و کوههای ازدسترفته اندوهبار بود. به خود گفتم: ای کاش معدن سنگ در کوههای بیشتری یافت نشود، وگرنه طولی نخواهد کشید که در محلات کوهی نخواهد ماند و آنچه میماند، همین ضایعات است.
شهر، هوا و فضایی دارد که هر تهراننشینی را در یک نگاه عاشق خود میکند. هوایش نه مانند تهران آلوده است، نه مانند شمال که همه به سوی آن میشتابند، شرجی. فاصلۀ آن هم با وجود اتوبانهای تهران– قم و تهران– ساوه دورتر از شمال نیست. ۲۶۰ کیلومتر فاصلۀ آن تا تهران در همان چهار ساعتی پیموده میشود که جادههای تهران به شمال. آب و هوایش معتدل است و دمای متوسط سال از ۲۴ درجه فراتر نمیرود. با چنین آب و هوایی و در چنین فاصلهای حیرت میکردم که چرا تا کنون خوشنشینان تهرانی آنجا را تسخیر نکردهاند.
گذشته از نزدیکیاش به تهران، محلات در نقطهای واقع است که از سوی شرق به دلیجان، قم و کاشان و از سمت غرب به خمین، گلپایگان و خوانسار دسترسی دارد. از ساوه هم فاصلهاش چندان نیست. روز دوم اقامت در محلات به سوی خمین راندیم. با خمین فاصلهاش کمتر از یک ساعت است و از آنجا تا گلپایگان هم کمتر از یک ساعت طول میکشد. خوانسار نیز که جای خوش آب و هوایی است در کنار گلپایگان واقع است. همۀ اینها به محلات موقعیتی میدهد که کمتر شهری از آن برخوردار است. بهخصوص که با تهران در واقع همان فاصلهای را دارد که با اصفهان. در روزگار گذشته نیز تمام مبادلاتش با اصفهان بودهاست، نه با تهران.
هنگام بازگشت از محلات، مدام توجه ما به تریلرهای بزرگی جلب میشد که سنگهای عظیم کندهشده از کوه را متصل از شهر خارج میکردند. شاید هر دقیقه یک کامیون سنگ از نیمور، شهری که تمام صنایع سنگ محلات در آن متمرکز است، خارج میشد. می گفتند بسیاری از این سنگها را در بندرها سوار کشتیها میکنند؛ در همان کشتیها بریده و فراوری میشود و از همانجا و به نام سنگ کشور خریدار (چین، ترکیه، ایتالیا) صادر میشود. من در اعلان یکی از شرکتهای سنگ دیدم که نوشته بود: هر روز پانصد تن سنگ لاشۀ سفید – همه از معادن حاجی آباد و آتشکوه که بهترین نوع تراورتن سفید است - آمادۀ تحویل دارد. این کار یک شرکت سنگ است. با ۱۵۰ شرکتی که عضو انجمن صنفی سنگ بران شهر هستند، کوههای محلات چند سال دیگر دوام خواهند آورد؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ فوریه ۲۰۱۱ - ۱۸ بهمن ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
خوانسار شهر باریک و درازی است که در پاییزی که ما آن را دیدیم، با چنارهای خزانزدهاش در دامنۀ زاگرس خمیازه میکشید. شهر، به هنگام ورود باغشهری است سرسبز و خرم، و پس از ورود به خیابانهایش، شهدستانی است پر از مغازههای عسلفروشی. از آنجا که جای بنبستی است باید کممسافر باشد، با وجود این معلوم نیست آنهمه مغازۀ عسلفروشی مشتریان خود را از کجا تأمین میکنند. اما ظاهرأ هیچ یک بیمشتری نیستند. اگر بودند نبودند. ثروت خوانسار همین عسل است و کندوهایی که دارد (حدود ۶۰ هزار) و باغهای گردو و بادامش (حدود ۲۲۰۰ هکتار) و البته چشمهساران پرآب و قناتهای کهن و چاههای فراوانش که البته برای هر یک آمارهایی در دست است، اما به هیچ یک اعتمادی نیست.
خوان، جزء اول خوانسار، نشان از چشمههای فراوان این ناحیۀ کوهستانی دارد. خوان در زبان فارسی به معنای چشمه است. هرچند این واژه امروز در زبان فارسی کاربرد ندارد، اما در ترکیبات محلی ماندهاست. نوشتهاند که در خوانسار ۴۴۰ دهنه چشمه وجود دارد. نام یکی از دهستانهایش هم "چشمهسار" است که خود گویای چشمههای بسیارش است.
با وجود آن همه برف که بر ارتفاعاتش میریزد، طبیعی است که چشمههای بسیار از خاکش بجوشد و با آنهمه گل که در کوهها و دامنههایش میروید، طبیعی است که زیستگاه زنبوران عسل باشد. یا با آن همه باغ گردو و بادام که شهر را در بر گرفته، شگفت نیست که بر سر هر گذرش گردو عرضه کنند. با وجود این، گردو در خوانسار ارزان نیست، چندان که عسل ارزان است.
یک فروشنده و صادرکننده بهشکوه میگوید سال پیش، دو هزار کیلو عسل به مالزی صادر کرده، آن هم در پیتهای حلبی، اما امسال نتوانسته به صادراتش ادامه دهد. علت ناکامی خود را تورم شدید بازار ایران عنوان میکند.
با وجود تولیدات فراوان، دهها شرکت غذایی باید در خوانسار عسل را بستهبندی و در فروشگاهها عرضه میکردند، ولی چنین خبری نیست. تنها شرکتی که به بستهبندی و پخش عسل خوانسار میپردازد، همان "عسل خوانسار" است که با بستهبندی نازل و تا حدی یکنواخت تولیدات خود را در شهرهای ایران، البته با قیمت مناسب، عرضه میکند. در حالی که اگر صنعت بستهبندی در ایران پیشرفته بود، عسل خوانسار میتوانست نه فقط بازار ایران که بازارهای جهانی را از آن خود کند و در جهان نام مشهوری شود.
خوانسار مانند بسیاری شهرهای ایران تاریخی کهن دارد و بنایش را به دورۀ ساسانی نسبت میدهند. اما یادگار مهمی از دورۀ باستان ندارد. حتا یک بنای هزارساله هم در آن نیست. در بسیاری از جاها، حاکمان همواره آثار دورههای قبل از خود را ویران کردهاند و یاد و یادگاری باقی نگذاشتهاند. از این رو خوانسار امروزه باید به طبیعتش بنازد که با هوای معتدل و قرار گرفتن در پای کوه، ییلاق خوشآبوهوایی است که به شهرهای اصفهان و دیگر نقاط مرکزی ایران نزدیک است و میتواند ییلاق مردمانش باشد. متوسط گرما در این شهر ۲۴ درجه سانتیگراد است که برای زندگی در فصل گرما بسیار مساعد است، ولی زمستانهایش پربرف و سرد است.
دیدنیهایش نیز در همان طبیعتش خلاصه میشود. پارک سرچشمه در بالای شهر و تفرجگاه گلستانکوه در فاصلۀ نزدیک هر دو از مواهب طبیعتند و به کار گردش و گردشگران میآیند. اما امکانات اقامت در شهر محدود است. تنها مهمانسرای آن پسوند "جهانگرد" را بر خود افزوده تا با مهمانسراهای جهانگردی اشتباه گرفته شود و هتل در دست ساختمانش نیز هنوز آماده نشدهاست. در عوض مردم مهربانش، مسافران را به خانههای خود دعوت میکنند. از این رو هیچ مسافری در آنجا بی جا و مکان نخواهد ماند.
بزرگان بسیاری از این شهر برخاستهاند و از مشاهیر آن میتوان از یدالله کابلی نام برد که یکی از خوشنویسان برجستۀ ایران است. ادیب خوانساری و محمودی خوانساری، هر دو از آوازخوانان کممانند نیز از این شهر برخاستهاند و هنوز کسی جای آنان را نگرفتهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۰ دی ۱۳۸۹
هاله حیدری
کمتر کسی پیدا میشود که درسفرهای زمینیاش در جادههای ایران با اتوبوس، سواری و یا کامیونی که اطرافش با جملات یا اشعاری تزیین شده، بر نخورده باشد.
ماشیننوشتهها احتمالأ از هند و پاکستان به مرور به ایران راه یافتند. در ایران ماشیننوشتهها در بین وسایل نقلیۀ سنگین بیشتر و در بین وانت بارها و ماشینهای سواری کمتر به چشم میخورد. این نوشتهها بستگی به روحیات و علاقهمندی رانندگان دارد و از جملات حکیمانه تا نوشتههای بیمایه و طنز را میتوان در بین این ماشیننوشتهها مشاهده کرد.
چند سالی میشود که این ماشیننوشتهها جنبۀ همهگیرتری پیدا کردهاند، به خصوص در ماه محرم.
در ایران تعداد زیادی از مردم بیش از یک سوم ماه محرم را به سوگواری مشغولند و با برپا کردن مجالس و پوشیدن لباس سیاه، پخش نوحههای عزاداری با صدای بلند در خیابانها و خودروها و همچنین راه افتادن دستههای سینهزنی و غیره سعی در نشان دادن میزان تأثر خود از واقعۀ کربلا دارند. بهتازگی برخی از این مردم تصمیم گرفتهاند ماشینهای سواریشان را نیز در سوگواری خود شریک کنند.
به این شکل که شیشهها و بدنۀ خودرو را با رنگ سرخ که شبیه قطرات خون است، آرایش میدهند که یادآور خون ریختهشده در کربلاست و جملاتی در مدح یاران حسین و گاهی هم در سرزنش لشکر مقابل مینویسند. زمانی که شدت ناراحتی بیشتر باشد، با مالیدن گل بر روی خودرو سعی در تخفیف آلام و دردهای خود میکنند.
در تهران از اول ماه محرم بیشتر مسجدها و تکیهها کسانی هستند که با تهیۀ شابلون و رنگ اقدام به نوشتن بر روی خودروهای علاقهمندان میکنند. مخلوط آب و خاک را هم در پمپ رنگ ریخته و دور تا دور ماشین رنگ میپاشند.
کسانی که خطاطی را میپسندند، میتوانند با مراجعه به بیشتر مغازههای خوشنویسی بر روی پارچه و پارچهنویسها، جملۀ دلخواه خود را بر روی خودروشان خطاطی کنند. خوشنویسها گاهی به رایگان و گاهی با دریافت هزینۀ اندکی این کار را برای مشتاقان انجام میدهند. به قول خودشان این کار عشق است و پول با آن برابری نمیکند.
برای نوشتن بر روی ماشین از رنگهای پارچه و رنگهای قابل شسته شدن استفاده میشود و بیشتر از اول محرم تا روز عاشورا به تعداد مراجعینشان میافزاید.
امسال پیش از آغاز ماه محرم پلیس راهنمایی و رانندگی تهران رانندگان را از نوشتن بر روی خودروها منع کرده بود، ولی در روز دوم محرم مجوز این کار را صادر کرد، به شرط آنکه پلاک خودرو مشخص باشد و همینطور این نوشتهها جلو دید راننده را نگیرد. البته، بیشتر کسانی که این کار را انجام میدهند، میگفتند که حتا اگر پلیس جریمه هم بکند ما جریمهاش را میپردازیم و شعارهای مورد علاقهمان را بر روی ماشین خواهیم نوشت.
رانندهها با هدفهای گوناگون ماشینهای خود را حامل این شعارها میکنند: برخی برای جلب توجه و گروهی هم به منظور سوگواری و نشان دادن ارادت خود به خاندان حسین که نمونههایی از آن را در گزارش مصور این صفحه میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ ژانویه ۲۰۱۱ - ۱۶ دی ۱۳۸۹
فواد خاکنژاد
نام نخستین نمایشگاه انفرادی "نیوشا توکلیان"، عکاس شناخته ایرانی، "گوش کن" است. وقتی با ذهنیت نام این نمایشگاه وارد آن میشوی، منتظر هستی تا در کنار عکسها، صداها هم ذهن تو را احاطه کنند. اما اتفاقی که میافتد کاملأ عکس این ذهنیت است.
وارد نمایشگاه که میشوم، عکسهایی از چند زن آوازخوان میبینم که میخوانند. اما صدایی از آنها نمیشنوم. لابد دلیلش این است که شنیدن صدایشان برای مردان در ایران ممنوع است. عکسهایی از خوانندگان مختلف زن ایرانی را میبینم که در میان آنها میتوانم "مهسا وحدت" را که این روزها کار و نامش بر سرِ زبانهاست، بهخوبی تشخیص دهم. بعد از آنها میرسم به عکسهایی از یک زن که در مکانهای مختلف حضور دارد. در یکی از آنها کیسهبوکسی در دست دارد و در یکی دیگر تاج عروسی بر سر و در چند مکان و حالت دیگر.
نیوشا میگوید اینها عکسهایی است که زنان خواننده آرزو داشتهاند که روی جلد لوح فشردهشان نقش ببندد. سیدیهایی هم به من در یک بستهبندی زیبا میدهند. سیدیهایی با طرح جلدهایی بر اساس همان عکسهای نیوشا. تعجب میکنم که بر رسم معمول نباید ما کاری از صدای این زنان بشنویم. حدسم درست از آب در میآید؛ قابهای سیدیها خالی هستند و چیزی در آنها نیست.
بعد از دیدن عکسها وارد اتاقی میشوم که ویدئوهای زنان خواننده را که پیش از این عکسهایشان را دیدهام، نمایش میدهند، اما آنها هم هنوز بیصدا هستند و قرار نیست صدای آنها را بشنویم. اینجاست که نام "گوش کن" در کمال سکوت روی سرت هوار میشود. چه چیز را باید بشنویم؟ سکوتشان را؟ یا این یک پوزخند مدرن به این ممنوعیت است؟
عباس کوثری، یکی دیگر از عکاسان برجستۀ ایرانی و دوست سالیان دراز نیوشا یادداشتی روی این نمایشگاه نوشته:
"با چشمانی بسته، دهانی باز، ایستاده، رو به ما، پشت به تاریکی، گویی در خیال میخوانند، بیصدا، برای خود. سالهاست که ایستادهاند. رو به روزهایی که روزمرگیست که میآیند و میروند و باز ایستادهاند رو به دنیایی که تاجی دروغین بر سرشان نهادهاند. ایستادهاند، در انتظار."
نخستین نمایشگاه انفرادی نیوشا توکلیان در ایران پس از چهاردهسال فعالیت حرفهایاش برگزار شد. او که سیسال دارد، از شانزدهسالگی وارد حرفۀ عکاسی شده و تا کنون با نشریات معتبری چون "تایم"، "واشنگتن پست" و "نشنال جئوگرافی" همکاری داشته است.
در گزارش تصویری، نگاهیانداختهایم به نمایشگاه "گوش کن" نیوشا توکلیان از روز سوم تا شانزدهم دیماه در گالری آران تهران برپا بود و پیشنهاد میکنیم یک بار این گزارش را گوش کنید و بار دیگر بیصدا به تماشایش بنشینید. شاید پیامی را دریابید که نیوشا میخواهد، به شما هم منتقل شود. برخی از عکسهای این گزارش را مهدی قاسمی تهیه کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ ژانویه ۲۰۱۱ - ۱۵ دی ۱۳۸۹
قمر احرار
خانوادههایی هستند که هنرمندند، به گونهای که هر یک از اعضای آن در هنری چیرهدستند. و همینطور هنرهایی هستند که خانوادگیاند، یعنی اعضای خانواده همه به گونهای در آن هنر دست دارند. خانوادۀ عباداللهاف، در شهر خجند تاجیکستان، از هنرمندان معروف این شهرند که با هنر والای زردوزی و مهرهبافی شناخته شدهاند.
روسری و کلاه، جامه و نیمتنه، گوشوار و سینهریزهای مرجان که در پایان سال میلادی گذشته در نمایشگاه هنرهای مردمی خجند به معرض تماشا گذاشته شدند، مورد توجه زیاد مردم بودند. البته، این نخستین بار نبود که آثار هنری خانوادۀ عباداللهاف جلب توجه میکرد. در بسیاری از مراسم و جشنهای خیابانی میتوان آفریدههای ظریف این خانواده را دید. افزون بر این، آثار خانوادۀ عباداللهاف است که بسیاری از نوعروسان تاجیک را با جامهها و تزیینات عروسی آرایش میدهد.
هنرهای دستی خانوادگی در آسیای میانه پدیدۀ نادری نبود، اما تحولات سیاسی و اجتماعی صد سال اخیر این سنت را تقریبأ از میان برده بود. با فروپاشی اقتصاد اشتراکی شوروی اکنون دیدن خانوادههایی که در یک حرفۀ خاص تبحر دارند و از این راه امرار معاش میکنند، يک امر نسبتأ عادی شدهاست.
"نوریخان عباداللهاوا"، مادر خانواده، میگوید که در زمان شوروی هم زنان خانوده گلدوزی و زردوزی میکردند، اما فقط برای پر کردن اوقات فراغتشان، چون همزمان در مزارع اشتراکی یا کارخانهها هم مشغول کار دولتی بودند. در حالی که اکنون از این راه مخارج زندگیشان را هم تأمین میکنند.
خانم عباداللهاوا که ۶۳ سال دارد، میگوید گلدوزی روی روسری و کلاه را در سن هشتسالگی از مادرش آموخته بود. و اکنون او همراه با دختران و عروسهایش پارچههای ساده را تبدیل به آثار هنری میکند.
در گذشته موضوع بسیاری از گلدوزیها گل و گیاه و پرنده بود و گاه موضوعهای ایدئولیژیک کمونیستی هم به روی پارچهها راه مییافتند. اکنون آفریدههای خانوادۀ عباداللهاوا تصویر تمامعیار از چرخش ایدئولوژیک جامعۀ تاجیکستان است. بسیاری از پارچهها را عبارات اسلامی، نام الله و سورههایی از قرآن به خط عربی آرایش دادهاند.
در نمایشگاه هنرهای مردمی خجند آثار "حفیظه سعیدکریموا" هم به نمایش گذاشته شد که یک هنرمند ۶۷ سالۀ خجندی است. وی طی بیش از سی سال برای نوعروسان تاجیک مهرۀ گردن و النگو و گوشوارهای مرجان ساختهاست و اکنون هم ساختههای او پرخریدارند. نقش و نگار روی این زیورآلات زادۀ تخیل خود خانم حفیظه است و بدون استفاده از ماشینآلات حاصل شده و طرح پارچۀ اطلس را تداعی میکند.
صحنههایی از نمایشگاه هنرهای مردمی خجند را که مرکز فرهنگی و معرفتی استان سغد تاجیکستان سازمان دادهاست، میتوانید در گزارش مصور این صفحه ببینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ ژانویه ۲۰۱۸ - ۲۳ دی ۱۳۹۶
فرشید سامانی
در تاریخ ایران کسان بسیاری بودهاند که در خردسالی بر تخت سلطنت نشستهاند. زیرا سلطنت در یک سلسله پادشاهی بر اساس توارث بود و نه شایستگی.
گویا این قاعده به دیگر مقامات درباری هم سرایت کرد. چندان که در دوره قاجار بسیاری از مشاغل دولتی به سان ارثیه از پدر به پسر میرسید و حتی صغر سن نیز مانع از برکشیدن اشخاص و تکیه زدن بر جایگاههای مهم و حساس نمیشد.
برای نمونه، میتوان به دکتر محمد مصدق، نخست وزیر ایران و رهبر ملی شدن صنعت نفت اشاره کرد که پدرش وزیر دفتر ناصرالدینشاه و مادرش نوه عباسمیرزا بود. خاله او نیز با مظفرالدین شاه ازدواج کرد و ملکه ایران شد و در نتیجه محمدعلیشاه پسرخاله وی به شمار میآمد.
این جایگاه خانوادگی موجب شد که محمد در ۱۳ سالگی با لقب مصدقالسلطنه، رییس استیفای خراسان یا به لفظ امروز مدیر کل امور اقتصادی و دارایی استان خراسان شود. هرچند که او بعدها یکی از خوشنامترین و مردمگراترین سیاستمداران ایرانی شد، اما طبیعی است که این مقام با آن سن و سال تناسب نداشت.
نمونه جالبتر و پیش تر از دکتر مصدق، حسن مستوفی است که در هفت سالگی مستوفیالممالک ایران شد. جدّ او میرزا حسن و پدرش میرزا یوسف هر دو مستوفی الممالک بودند و پدرش در ردیف پرنفوذترین رجال دوران ناصری قرار میگرفت.
باغ حسنآباد، که میدان حسنآباد نامش را از آن گرفته است، با مساحتی بالغ بر۳۰۰ هزارمتر مربع، ملک موروثی میرزا یوسف بود و یوسفآباد نیز به وسیله همو آباد و به این نام خوانده شد. همچنین، بیشتر زمینهای ونک برای او بود و خانهاش در حوالی چهارراه گلوبندک هفت هکتار وسعت داشت.
در دربار، میرزا یوسف را "آقا" می خواندند و گفتهاند که هرچه روی کاغذ می نوشت، ناصرالدین شاه امضا می کرد و می گفت: "هرچه آقا گفته صحیح است." با این حال، این پایه از قدرت و ثروت برای او کافی نبود و میکوشید تا به مقام صدارت عظما برسد. از همین جا بود که داستان مستوفیالممالکی فرزندش، حسن، آغاز شد.
اما قبل از آن باید بدانیم که مقام مستوفیالممالک چگونه مقامی بود؟ مستوفیالممالک رییس مستوفیان بود و مستوفیان کسانی بودند که وظیفه استیفای اموال دولت را برعهده داشتند یا به عبارت دیگر رسیدگی به دخل و خرج مملکت از تعیین مالیات گرفته تا وصول و خرج آن با ایشان بود. بنابراین مستوفیالممالک بالاترین مقام اقتصادی کشور به حساب میآمد و شاید از پارهای جهات سومین مقام پس از شاه و صدراعظم بود.
میرزا یوسف ابتدا با همدستی دیگر درباریان و دیوانیان سنتگرا ناصرالدین شاه را تحت فشار گذارد تا صدراعظم خوش فکر و اصلاح طلب خود، یعنی میرزا حسین خان سپهسالار را عزل کند. سپس به انتظار نشست تا فرمان صدارت عظما برایش صادر شود. اما چنین نشد. زیرا شاه باطنا از توطئه او بر ضد سپهسالار ناخشنود بود.
میرزا یوسف چاره کار را در این دید که یک چند کارهای دیوان را معطل نگاه دارد و شاه را بیش از پیش تحت فشار بگذارد. از این رو لقب و سمت خود را به فرزند هفت سالهاش حسن داد و از کار استیفا کناره گرفت. مستوفی شدن این پسر که در ۱۲۹۱ق و در ۶۳ سالگی آقا به دنیا آمده بود، بر خیلیها گران آمد. خصوصا بر میرزا هدایت الله وزیر دفتر- پدر دکتر محمد مصدق- که مدتها برای تصدی مقام مستوفیالممالکی به انتظار نشسته بود. او هم استعفا داد و به خانه رفت.
البته به جهت قدرت و نفوذ میرزا یوسف، کاری از دست کسی ساخته نبود. شاه مجبور شد که میرزا حسن هفت ساله را "آقا" خطاب کند و به پدر هفتاد سالهاش "جناب آقا" بگوید! او سه سال تعلل کرد و با وجود تفویض وظایف صدراعظم به میرزا یوسف، از به کار بردن عنوان صدارت عظما برای وی خودداری کرد اما بالأخره مجبور شد که جناب آقا را رسما صدراعظم بخواند.
این صدارت دیرهنگام به میرزا یوسف وفا نکرد و دو سال بعد در ۱۳۰۳ق درگذشت، اما همه مورخان عصر از حسن سلوک و مردم داریاش یاد کردهاند.
با مرگ او میرزا حسن یازده ساله ماند و سومین مقام کشور و ثروتی بی حد و حصر. البته میرزا هدایت الله را دوباره از خانه به دیوان آوردند تا مواظب "آقا" باشد و راه و رسم مستوفیگری را به او بیاموزد.
احکام مالی شاه باید به مهر میرزا حسن می رسید. ناصرالدینشاه بدون در نظرگرفتن سن و سال احترام زیادی نسبت به او روا میداشت. میرزا حسن اهل سوارکاری، شکار، جمعآوری کلکسیونهای مختلف و در نهایت آسایش و همنشینی با زنان بود که حاصلش ده بار ازدواج و ۲۳ فرزند بود.
میرزا حسن در سال ۱۳۱۷ق برای تحصیل به اروپا رفت و تا سال ۱۳۲۵ق در پاریس، رم و دیگر شهرهای اروپا در گردش بود. در این سفر طولانی چیزی را از دست داد و چیزی را به دست آورد. آن چه از دست داد بخش عمدهای از ثروتش بود که در خلال یک زندگی اشرافی و بر سر سفرهای که مداوما برای ایرانیان مقیم اروپا پهن میشد از دست رفت و آن چه بدست آورد افکار مترقیانه و گرایش به قانون و آزادی بود.
قصه زندگی او از این جا تا زمان مرگش در ۱۳۵۱ق (۱۳۱۱ش) داستان دراز دامنی است. چگونه می توان در این مختصر حکایت شش بار نخست وزیری و ۱۵ بار وزارت او را شرح داد؟ همین قدر بگوییم آن کودک اشرافزادهای که قدرت و ثروت بی حد و حصر میتوانست زمینه تباهیاش را فراهم کند، یکی از خوشنامترین رجال تاریخ معاصر ایران شد؛ هم از جهت سلوک شخصی و هم از حیث مسلک و مرام سیاسی.
در گزارش صوتی این صفحه دکتر محمدعلی اکبری، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران و عضو هیأت علمی گروه تاریخ دانشگاه شهید بهشتی درباره جایگاه حسن مستوفی در تاریخ معاصر سخن میگوید.
گزارش تصویری این صفحه نیز به معرفی خانه باشکوه او در چهار راه گلوبندک تهران اختصاص دارد. این خانه در تاریخ معماری معاصر ایران حایز اهمیت بسیار و یکی از نخستین خانههای تماما فرنگیساز کشور است.
همچنین در گالری عکسها می توانید عکسهای حسن مستوفی از کودکی تا پبری ونیز تصاویری از پدر و پدر بزرگ او را ببینید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب