۱۴ دسامبر ۲۰۱۰ - ۲۳ آذر ۱۳۸۹
شیوا مرادی
بازارهای کمدن، دریایی از سرگرمی و تفریح، شهرکی در شمال غرب لندن در حاشیۀ کانال "ریجنتز" که میزبان فرهنگهای مختلف دنیاست. به طور متوسط حدود صد هزار نفر در طول هفته از این بازارها دیدن میکنند و یکی از دلایل محبوبیت آن نیز فضای چندفرهنگی حاکم بر اینجاست.
آثار هنری و صنایع دستی، لباسهایی با طرحهای قدیمی و یا خاص باشگاههای شبانه، جواهرات و انواع کالاهای چرمی و لوح فشرده و صفحههای بسیار قدیمی از جملۀ چیزهایی است که میتوان در اینجا پیدا کرد.
طی سالیان، بازار محلۀ کمدن به بازاری بزرگ و تمامعیار تبدیل شد و تنوع کالاها و غذاهای آن نظر جهانگردان و حتا لندنیها را نیز به خود معطوف کرد.
کمدن از معدود محلههای لندن است که میتوان در آنجا جوانهایی را با به سبک آرایش پانک و یا هیپهاپ دید و یا افرادی را که پوشیدن لباسهای کهنه نما و چاکدار و نوشتههای پوچگرا بر روی آنها این سبک را به معرض نمایش میگذارند و همین ویژگی خود به جذابیتهای این بازار افزوده است.
بهطور کل، محلۀ کمدن از چهار بازار بزرگ تشکیل شده که دو بازار "اینورنس استریت" و "باک استریت" یا همان کمدن است که زمانی میوه و پوشاک محل را تأمین میکردند و از جملۀ بازارهای محلی و قدیمی اینجایند. تاریخ آنها به زمانی برمیگردد که بازارهای کمدن هنوز توجه جهانگردان را به خود جلب نکرده بودند.
یکی دیگر از بازارهای کمدن، بازار "کمدن لاک" است که اسمش از همجواری آن با کنارۀ شمالی کانال ریجنتز برمیآید. این بازار در سال ۱۹۷۵ تأسیس شد و پر از کالاهای دستیساز است؛ از جواهرات تزئین شده با سنگهای رنگارنگ گرفته تا تزئیتات و وسایل آرایش خانه مربوط به کشورهای آفریقایی و خاور دور. در ابتدای ورود به این بازار که به بازار کانال نیز معروف است، دکههای غذافروشی هندی و برزیلی و مکزیکی و ایتالیائی و ایرانی و غیره را میبینید. با چشمانداز زیبایی که رو به کانال دارد، این محله جایی است برای جهانگردانی که میخواهند از کمدن خاطرات خوشی با خود ببرند.
بازار معروف کمدن که شهرت و محبوبیت خاصی دارد، بازار اصطبلهاست. این بازار پرآمدوشد میتواند با هر ذائقه و سلیقهای سازگار باشد؛ از لباسها و اجناس و عتیقههای بسیار قدیمی گرفته تا کالاهایی که دستآورد آخرین مد روز است، بساط دکههای آن را تشکیل میدهد. در طول تمام این بازار که از سال ۱۸۵۴ تا کنون رونق دارد، مجسمههای برنزی عظیم اسبهایی را میبینید که یادآور کاربرد قدیمی این محل است. روزگاری اینجا اصطبل اسبهای بارکشی بود که قایق و کلکها را در راستای کانال جابجا میکردند و جالب اینجاست که تمام ویژگیهای این اصطبلها، از درهای چوبی بزرگ تا سقفهای آن، همه حفظ شدهاست.
خلاصه اینکه اگر به دنبال جاذبههای توریستی لندن هستید، بازارهای کمدن جایی است که شما را بیبهره نمیگذارد و بسیار دور از ذهن که دست خالی محل را ترک کنید. در گزارش مصور این صفحه گشتوگذاری داریم در بازارهای کمدن لندن.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۴ آبان ۱۳۸۹
هاله حیدری
نمیدانم شما هم از پروژۀ "بکاریم برای زمین" چیزی شنیدهاید یا نه. من که نمیدانستم تا اینکه یک هفته پیش دعوتنامهای دریافت کردم برای مشارکت در کاشت ۵۰۰۰ نهال کاج در جنگلهای تلو اطراف تهران. در آن نامه نوشته شده بود: "بکاریم برای زمین" نام یک جنبش جهانی زیستمحیطی داوطلبانه و عامالمنفعه در راستای ارتباط انسان، درخت و محیط زیست است که توسط برنامۀ زیستمحیطی ملل متحد تسهیل میشود."
به یادم آمد، یکی از دوستانم از قدیم رسم جالبی در خانواده داشتند. پس از به دنیا آمدن هر کدام از بچهها، درختی به نامشان میکاشتند. باغچۀ کوچک آنها در بین آشنایان زبانزد بود. باغی که درختانش نام داشتند و شخصیت. درخت توت بزرگ جلو در ورودی به نظر از همه بزرگتر میآمد. نامش، احترام سادات بود. سالها از فوت مادربزرگ مادری دوستم میگذشت، ولی همیشه نامش بر سر زبانها بود. حتا ما که تا به حال احترام سادات را ندیده بودیم، به خوبی او را میشناختیم. هر سال که درخت به بار مینشیند، یاد او نیز زنده میشود. درخت توت دست کم ۱۵۰ سال دارد و ۶۰ سال است که احترام سادات از دنیا رفته.
باقی درختان هم همین وضعیت را دارند. از آریای سهساله که الآن تقریبأ همقد صاحبش است، تا دوست من که درختش چند سر و گردن از او بلندتر شده. درست است که امروز دیگر کسی به درستی نمیداند اولین بار با چه فلسفهای درختی به نام عضوی از خانواده کاشته شد، ولی هر کسی که داستان آن باغ را میشنود، نسبت به درختان حس متفاوتی پیدا میکند و در محلۀ آنها کاشتن درخت بخشی از آداب چند خانوادۀ دیگر هم شده بود.
در ادامۀ دعوتنامه آمده بود: "تشویق مردم، جوامع محلی، دولتها، بنگاههای اقتصادی و صنایع در حمایت از این طرح جهانی منجر به کاشت هفت میلیارد و چهارصد میلیون درخت در انتهای سال ۲۰۰۹ میلادی در یکصد و هفتاد کشور گردید؛ این در حالی بود که هدف این طرح در انتهای سال مذکور کاشت تنها هفت میلیارد درخت بود" که احتمالأ به تعداد انسانهای روی زمین بود.
"همزمانی این طرح در سال آخر خود با سال ۲۰۱۰ که از سوی سازمان ملل متحد سال جهانی تنوع زیستی نام گرفتهاست، کشورهای مختلف را بر آن داشت تا با عزمی جدی این طرح را دنبال کنند. در حال حاضر این پروژه در یکصد و هشتاد و پنج کشور جهان در حال اجراست.
از آنجا که درختان نقشی مهم و انکارناپذیر در پایه و اساس تنوع زیستی ایفا کرده و بنیان شبکههای زیستی، سامانههای غذا، بهداشت و سوخت از درختان نشأت میگیرد، لذا کاشت میلیاردها اصله درخت توسط این طرح جهانی خواهد توانست به حفظ تنوع زیستی موجود کمک کند.
پیشبینی طرح مذکور کاشت ۱۲ میلیارد اصله درخت در انتهای سال ۲۰۱۰ میلادی است.
با مشارکت سازمانهایی به پیشنهاد ادارۀ کل منابع طبیعی و آبخیزداری استان تهران و با هماهنگیهای صورت گرفته توسط دبیرخانۀ پروژۀ "بکاریم برای زمین" با سازمانهای دولتی، سازمانهای مردمنهاد زیستمحیطی، کانونهای دانشگاهی و شهروندان در روز آدینه، ۲۱ آبانماه چند هزار اصله نهال در قالب این پروژۀ جهانی در پارک جنگلی تلو واقع در شمال شرق تهران کاشته شد.
البته صبح روز ۲۱ آبان که به پارک جنگلی تلو رفتم، حدود ۳۰۰ نفر برای شرکت در پروژه به آنجا آمده بودند که بیشتر از سوی انجمن خامگیاهخواران و مؤسسۀ طبیعت خبردار شده بودند و عدۀ کمی از فراخوان عمومی که در رادیو و تلویزیون اعلام شده بود، از برنامه مطلع شده بودند.
گزارش چندرسانهای گوشهای از اتفاقات آن روز را به تصویر میکشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ نوامبر ۲۰۱۰ - ۱ آذر ۱۳۸۹
لوسیندا ایچ دان
رضا درخشانی که خود را "یک کوچی عاشق و دیوانۀ خلاقیت" میداند، یک هنرمند تمامعیار است که تقریبأ به همۀ انواع هنر به گونهای دل باختهاست و در ساز و آواز و طراحی گرافیک و خوشنویسی و دیگر هنرهای بصری تبحر دارد. اما آنگونه که در زندگینامهاش میخوانیم، وی "رهایی و کمال راستین" را همانا در نقاشی معاصر یافتهاست.
"گزیدۀ آثار رضا درخشانی" کارهای ۱۱ سال اخیر این نقاش برجسته را گرد هم آوردهاست که اخیرأ در مزایدۀ آثار هنری معاصر عربی و ایرانی در مؤسسۀ حراج آثار هنری "ساتربیز" لندن رونمایی شد. این کتاب مصور که انتشارات "پتریک کرامر" در ژنو آن را منتشر کردهاست، ۱۱ مجموعه آثار را دربر دارد. از میان این آثار تابلوی "ضیافت در باغ / شب آبی" به قیمت ۳۱ هزار و ۲۵۰ پوند و "انجیرهای سفید و سیاه و نقرهای و یاقوتی" در ازاء ۳۹ هزار و ۶۵۰ پوند به فروش رفتند.
رضا درخشانی که اکنون ۴۸ سال دارد، در منطقۀ سنگسر در شمال شرق ایران به دنیا آمد و همانجا در یک چادر سیاه بزرگ شد. باد روزگار او را به کلانشهرهای تهران و نیویورک برد. وی به مدت ۱۶ سال هنر آموخت، سپس به ایتالیا رفت و از آنجا به ایران برگشت. اما احساسات و درک هنری او از اوان نوجوانیاش ریشه گرفت؛ زمانی که از سوراخ خیمه اش به آسمان نگاه میکرد و ستارهها را میشمرد و صور فلکی را به ذهن میسپرد.
در آمریکا از مکتب "اکسپرسیونیسم انتزاعی" تأثیر پذیرفت و شگردها و جلوههای بصری، چون لایههای ترکیبی را در نقاشیهایش به کار برد و بیباکانه برای بیان احساساتش از عنصر رنگ بهره گرفت.
درخشانی میگوید: "رنگ در کار من نقش مهمی دارد... میان وزن موسیقی و رنگها پیوندی هست". او به عنوان یک هنرمند چندبعدی، در حال نشان دادن آن پیوند است.
افسون منطقۀ توسکانای ایتالیا رنگهای زرین و سیمین و اُخرایی را وارد کارهای او کرد. ولی به مانند لایههای ترکیبی در نقاشیهایش، نفوذ هنر خارجی نه تنها سبک و اسلوب نقاشی او را تحتالشعاع قرار نداد، بلکه بر غنای آن افزود.
درخشانی در مورد تاریخ ایران، به ویژه فرهنگ سرزمینش که اکنون مایۀ دلتنگیاش شده، حساس است. "همیشه به خودم میگویم: دریغا که تاریخ و فرهنگمان دارد از دست میرود".
مضامین ایرانی در بیشتر آثارش نهفته است. درختهای انار و انجیر و چهرههایی چون خسرو و شیرین از زیر لایههای رنگین حالتنمایانه یا اکسپرسیونیست تابلوهایش نمایان میشوند. یک زن محجبۀ ایرانی شکل رخنههای نور از پشت یک لوح سیاه را دارد؛ در تنگناست، اما هنوز حاضر و ناظر.
به هر روی، این نقاش مجرب کمتر نگران سوژه است و میگوید: "کار من در بارۀ رویداد یا مسئلۀ روز نیست. و بیشتر کارهایم غیرسیاسی است و امیدوارم غیرسیاسی بماند. من برای بُعد فنی کارم واقعأ ارزش قایلم و برایش وقت و نیروی زیادی هزینه میکنم."
کارهای رضا درخشانی که تلاشی برای "تجربه کردن" نقاشی ایرانی در محیط هنری معاصر است، نگاه دقیق و طولانی از نزدیک میخواهد. به گفتۀ سوسن بابایی در مقالهای در این کتاب، "کار او تنها به خاطر بیان اندیشه آفریده نشده که بتوان بدون دیدن کارش اندیشهاش را نقل کرد".
رضا درخشانی چهار ماه پیش ایران را برای دومین بار ترک کرد. این جدایی فرهنگی از زادبوم روی آثار او چه تأثیری خواهد گذاشت؟ او معتقد است که دوریاش از ایران او را به واقعیتها نزدیکتر خواهد کرد: "از بیرون میشود اوضاع را بهتر دید و توضیح داد، چونکه در درون میتوانی گرفتار احساسات شوی و اشتباه کنی".
شاید همین رابطۀ او با زمان و مکان است که درخشانی را به عنوان یک هنرمند متمایز میکند. در حالی که دیگران را تب و جوّ سیاسی فورأ میگیرد، درخشانی منتظر "گذر زمان" و "افتادن آبها از آسیاب" میماند، تا هنری را از درون آن رویدادها دربیاورد.
در گزارش مصور این صفحه رضا درخشانی از تابلوهای منتشر شده در "گزیدۀ آثار"اش میگوید. در این گزارش نوای تار و آواز رضا درخشانی به کار رفتهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۰ آبان ۱۳۸۹
محبوبه شیرخورشیدی
روزهای آخر پاییز روی لباسهای مردم بریتـانیا گلهای شقایق میروید. گلهای کاغذیای که همه یک شکل هستند و رنگ قرمزشان چشم هر رهگذری را به خود جذب میکند. فرقی نمیکند، روی هر لباسی، کهنه و نو، کوچک و بزرگ، زنانه یا مردانه میتواند بروید. پیر و جوان، فقیر و غنی، هنرپیشۀ معروف، دانشآموز، مجری تلویزیون، فروشنده، فوتبالیست، سیاستمدار و خانهدار، هر کدام گلی به سینه دارند.
گلهایی که یک دنیا خاطره با خود دارند. اینها همان چیزهایی هستند که به مردم اروپا یادآوری میکنند گذشتگانشان چه سختیها کشیدند تا امروز کشورشان را بسازند. گلهایی که البته بر لباسهای آیندگان هم خواهند رویید.
این گلهای شقایق یادآور کشتهشدگان جنگ جهانی اول است. رنگ قرمز آنها به نشانۀ سرخی خون است و انگار هر کسی که آنها را بر سینه میزند، به آنها افتخارمیکند.
گلهای شقایق سالهاست که نماد شهدا در اروپا هستند. از زمانی که در یکی از خونبارترین میدانهای نبرد فلاندرز بلژیک و فرانسه در جنگ جهانی اول گلهای شقایق بر مزار کشتهشدگان رویید، این گل به عنوان نماد زنده نگه داشتن یاد فداکاری سربازان و شهروندانی که در همۀ جنگها قربانی شدهاند، شناخته شد.
روزهای دیگر اگر به دنبال این گلها بگردی، باید آنها را پای مجسمهها و بناهای یادبود کشتهشدگان جنگ بیابی؛ بناهایی که زیبایی و شکوهشان گردشگران را مسخ خود میکنند و با جاذبهای سحرآمیز سوی خود میخوانند تا به پایشان بروی و نامهایی را بخوانی که بردیوارهایشان حک شدهاست. نام سربازان و فرماندهان، تاریخ و محل مرگ، یا اگر نامی هم نباشد، تنها محل جبهۀ جنگ و تاریخ کافیست، برای این که نشان دهد از یاد نرفتهاند.
این بناهای یادبود را فقط در مرکز شهر پیدا نمیکنی. هر محلهای در شهر یک بنای یادبود کوچک یا بزرگ دارد که نام کشتهشدگان محل رویش حک شدهاست. این بناها گاهی کنار گذر هستند و گاهی در گوشهای دنج، با چند صندلی که وسوسهات میکنند در فضایشان قدمی بزنی یا بنشینی و از آرامش آنجا لذت ببری.
گلهای کاغذی نشان حمایت از سیاستهای دولتها و جنگطلبی نیستند. برای مردم فرقی نمیکند آن سربازان کجا کشته شدهاند. جنگ برای کشورگشایی بوده یا دفاع. آنها سربازانی بودهاند که آرمانی در سر داشتهاند و برای کشورشان جنگیدهاند. همین برای مردم کافی است. آنها را قهرمانان وطن میخوانند. آنها در این چند نسل احترام به شهدایشان و قدردانی از آنها را خوب آموختهاند و به کودکانشان میآموزند.
روز اعلام رسمی پایان جنگ جهانی اول، یازدهم نوامبر ۱۹۱۸، بهانهای است که مردم بریتانیا را همدل میکند تا با هم کشتهشدگان جنگهای تاریخ خود، بهویژه از پایان جنگ جهانی اول به بعد را به یاد بیاورند و به احترام همۀ آنها در ساعت یازده صبح، هر جا که هستند بایستند و دو دقیقه سکوت کنند؛ در معابر عمومی، فروشگاهها، ایستگاههای مترو، مدرسهها، بیمارستانها و حتا شاید خانهها.
از مدتی قبل شقایقهای کاغذی توسط سازمان خیریۀ لژیون سلطنتی بریتانیا و با کمک داوطلبان پیر و جوان در سطح شهرها، فروشگاههای کوچک و بزرگ، ایستگاههای مترو، موزهها، مرکزهای توریستی و محلهها و غیره فروخته شده و عواید آن صرف کمک به بازماندگان جنگهای کشور میشود.
این روز که به روز یادآوری، ترک جنگ، کهنهسرباز، یا به سادگی، روز شقایق هم معروف است، از سال ۱۹۲۰ به شکل امروزی به رسمیت شناخته شد و حالا یک مناسبت ملی است که در بیش از پانزده کشور جهان گرامی داشته میشود؛ کشورهای عضو جامعۀ مشترکالمنافع، به علاوۀ چندین کشور اروپایی، آمریکا و هنگ کنگ. در ساعت یازده روز یازدهم ماه یازدهم سال، مردم با بردن تاج گل به پای بناهای یادبود، ادای احترام و یک یا دو دقیقه سکوت که معمولأ آغاز و پایان آن با شلیک گلولۀ توپ همراه است، از شهیدانشان قدردانی میکنند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۴ آبان ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
در آزادراه قزوین، در صد و ده کیلومتری تهران، تابلوهای بزرگی شما را به طالقان دعوت میکند. هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که "زیاران" بر سر جاده ظاهر میشود؛ و بعد "چشمکان" با اقامتگاهی تابستانی و اتاقکهای چوبی که جایی است دلپذیردرفصل گرما، به شما چشمک میزند.
بعد از چشمکان، یک جادۀ کوهستانی پیچاپیچ، شما را تا ارتفاعی میبرد که از یک سو آبهای خفته در پشت سد طالقان زیر پایش ظاهر میشوند، و از سوی دیگر چشمانداز دلانگیز طالقان را پیش چشم میآورد.
با خود میاندیشم، آبهای نیلگون سد طالقان بیشک بر آب و هوای منطقه تأثیر خواهد گذاشت و آن را سرسبزتر از پیش خواهد کرد، اما چشمانداز درههای خرم که چشم و روح را سیراب میکند، راه بر افکاری از این دست میبندد و نمیگذارد دمی در کنار آب بیاساییم. انگار میخواهیم زودتر به همه جا سر بزنیم و تمام زیباییها را لاجرعه سر بکشیم. بنا بر این، یکسر تا خود طالقان میرانیم که تابلوهای تازهنصبشده آن را "شهر طالقان" معرفی میکنند.
طالقان را اگر کسی بیست سی سال پیش دیده باشد، امروز باز نخواهد شناخت. تمام روستاهایش به شهرهای کوچک خوش آب و هوایی بدل شدهاند: پر از ویلاهای تازهساز، سرسبز و دلچسب، با فاصلههایی معقول و دستیافتنی. مرکز آن، "شهرک" هم تغییر نام داده، "شهر طالقان" شدهاست؛ جایی که جادههای پاکیزۀ آسفالتشده از هر سو آن را به روستاهای اطراف وصل میکند.
شهر طالقان امروز میداند که باید از گذشتهاش جدا شود و به جای تکیه کردن به روستاهای اطراف، که دیگر از وضعیت سنتی خود رها شدهاند، آینده اش را در جذب توریست بجوید.
در یکی از میدانهای طالقان تابلویی ما را به سمت "حسنجون" میکشاند که نامش در ذهن یکی از همراهان سخت مهربان نشست.
حسنجون ازایام جوانی برایم آشناست و خانۀ مهربان دوستان دانشکده را به یاد میآورد. حتا یادم هست که آن شب در خانۀ پدرعلی، نیمهشب که برای تماشای آسمان بیرون آمدیم، کوههای بلندی که ده را دربر گرفتهاند، به سقف آسمان چسبیده بود. آن خانۀ مهربان پدری اما اکنون به ویلایی بدل شده که هر چند برای زندگی بهتر و مناسبتر و بزرگتر و راحتتر است، اما دیگر آن حالت نوستالژیک را ندارد. تمام باغهایی که آلو از درختانش آویزان بود، از میان رفتهاست.
نه فقط در حسنجون، که دیگر در هیچ یک از روستاهای طالقان خروس نمیخواند. خروسی نیست که بخواند. کسی نیست که مرغ و خروس یا گاو و گوسفند نگه دارد. نسل گذشته که به این چیزها قانع بود، رفتهاست و نسل تازه راهی شهرها شده و با تحصیلات عالی در همان شهر ماندهاست و گهگاه به ویلاهای خود در ده سر میزند. خانههایی که همه نو شده به صورت ویلا در آمدهاست، با باغهای آراسته و خیابانبندیشده که البته، هرچند زیباتر است، اما مثل باغ پدری علی و اصغر، پر از آلوطلا نیست که مثل چراغ بر درختهای باغ میدرخشیدند. با وجود این، هنوز درخت میوه فراوان است و سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو و مانند آنها را میتوان یافت و به مناسبت فصل هر یک از آنها را میتوان دید که درختان باغ را معنی کردهاند.
وقتی به سمت شرق "شهر طالقان" راندیم، تابلوهایی بر سر یک جادۀ فرعی از روستاهای گِلیرد و رازان در نزدیکی هم حکایت داشت. گلیرد، زادگاه آیتالله طالقانی است. آل احمد هم اگرچه در تهران زاده شد، اما اصل و نسبش طالقانی بودند و پسر عموی آیتالله طالقانی بود. معاریف طالقان کم نیستند. صاحب بن عباد دبیر و وزیر معروف دیلیمیان بدانجا منسوب است. خطاطان برحستهای چون میرعماد و غلامحسین امیرخانی از طالقان برخاستهاند. غلامحسین درویش یا درویشخان نیز از همین دیار بود. یک خطاط دیگر درویش عبدالمجید است که اکنون بر بلندای ورودی مهران جا خوش کردهاست. گذشته از مشاهیری که از طالقان برخاستهاند، طالقان همواره یک منطقۀ فرهنگی به حساب میآمدهاست. بدین معنی که مردمانش در طول تاریخ همواره کوره سوادی داشتهاند. حد اقل سواد قرآنی از خصوصیات آنان بوده و اگر مدرسه نداشتهاند، مکتب داشتهاند. فرقی که طالقان امروز با گذشته دارد، این است که در گذشته مردم باسوادش در پی کسب و کار راهی شهرهای اطراف، مانند شهسوار و نوشهر میشدند (چنانکه بازرگانان عمدۀ این شهرها را طالقانیها تشکیل میدهند)، اما بعدها جوانانش در پی تحصیل به تهران و نقاط دیگر رفتند و همانجا ماندگار شدند.
در منگولان، وقتی آن جوان از آب مهران و خواب حصیران گفت، به قصد رسیدن به مهران، به سمت شرق راندیم. در ورودی مهران تپهای هست که نشان یادبودی بر فرازش پیداست. بالا که رسیدیم، دریافتیم مقبرۀ عبدالمجید خطاط است و از آن بلندی، ده بهطور کامل دیده میشود و مهمتر از آن، کوههای جادۀ چالوس. طالقان در فاصلۀ ۴۰کیلومتری غرب جادۀ چالوس قرار دارد و از آنجا خود را تا دشت قزوین و دیار الموت گسترده است. شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد، تا الموت و از آنجا به قزلاوزون میرود و سپیدرود را میسازد. به لحاظ جغرافیایی، طالقان در ناحیهای واقع شده که شمال آن به شهسوار و غرب آن به نوشهر میرسد. مهران جای باصفایی است و آبش که از کوههای البرز میآید، گواراست.
از آنجا به حصیران رفتیم که آرامش بیشتری داشت؛ با باغها و ویلاهای نجیب و دلارام، برای خواب و استراحت از هر جای دیگر بهتر و مناسبتر. اما به "امیرنان" نرفتیم، چرا که از "زیاران" باید یک جادۀ خاکی را دست کم به طول ۱۵ کیلومتر طی میکردیم و این کار پس از راندن در جادههای آسفالتۀ طالقان کار آسانی نبود. دریغا که ما شهریها چه کاهل بار آمدهایم. مردمان روستایی آن جاده را که جاده نبود و کورهراهی بود، سدههای دراز پیاده طی میکردند و از این کار هیچ خسته نمیشدند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۸ آبان ۱۳۸۹
نبی بهرامی
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
بیت شعری است از سعدی که روی در ورودی آرامگاه او نوشته شدهاست. هوای عصر است و باد خنکی از طرف کوه فهندژ میوزد و بوستان سعدی در دستم است و وارد باغ میشوم. کتاب را ورق میزنم و به روزگاری فکر میکنم که سعدی دامنۀ این کوه نشسته شعر گفتهاست، عاشق شدهاست و در این خانقاه که امروزه آرامگاهش شده، روزگار میگذراندهاست. خانقاهی که در قرن هفتم هجری توسط خواجه شمسالدین محمد صاحبدیوانی، وزیر معروف آباقاخان، به مقبرهای تبدیل شد و به مرور بنا رو به ویرانی رفت، به طوری که در قرن دهم اثری از آن باقی نماند. روزگار چرخید تا اینکه کریمخان زند، عمارتی باشکوه بر فراز قبر شیخ شیرازی بنا نهاد.
عصرهای شلوغ شیراز از ترافیک پارامونت و عفیفآباد و پاساژهای پر هیاهویش میتوان به سعدیه پناه برد. در فضایی آرام بهدور از همۀ صداها و روزمرگیها، میشود اندکی سعدی خواند، فالودۀ شیرازی خورد و به ماهیهای حوض سعدی غذا داد.
پلههای حوض ماهی را پایین میروم. در عمق دهمتری قناتی وجود دارد که آب زلالی روان است و ماهیهایی که سرمست از این فضا در آب میچرخند. آن طور که "ابن بطوطه" نوشتهاست، در سالهای ۷۲۵ و ۷۴۸ سعدی این حوض هشتضلعی را ساخت و بعدها برای تجدید و بازسازی بنا این حوض کاملأ از بین رفتهاست.
در سالهای قبل از بازسازی بنا هر سال صدها نفر در چهلمین روز سال در محوطۀ جلو آرامگاه سعدی جمع میشدند و آش نذری میپختند که در فارس "دیگجوش" مینامند و از بامداد تا شب شادی میکردند و بر این باور بودند که یک ماهی قرمز که یک حلقه طلایی در بینی دارد، در آب بالا میپرد و میرود. ماهیهای این آب، مقدسند و هیچ کس حق صید آنها را ندارد.
لب حوض مینشینم و به کاشیکاریهای حوض ماهی خیره میشوم. کاشیکاریهای داخل حوض ماهی که به سبک سلجوقی است و توسط استاد کاشیکار "تیرانداز" طراحی شده. رقص ماهیها ناخودآگاه مرا به یاد شعر سعدی و روزگار پرماجرایش که به قول خودش همچون موی زنگی شده بود، میاندازد:
ز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد / نهنگ آن به که با دریا ستیزد...
کف حوض سکهها میدرخشند. هر کدام نشانۀ آروزیی بوده که سرازیر این آب زلال شدهاست. مردم شیراز و اطراف، باورهایی خاص نسبت به حوض ماهی دارند و عدهای بر آنند که صاحب این آب، امام حسن، امام سوم شیعیان است. گروهی دیگر معتقدند، اگر دختر یا پسری دست و روی خود را با این آب بشوید، بخت او باز میشود و به خانۀ بخت میرود.
قاسم، پیرمردی که به قول خودش تمام موهایش را در آرامگاه سعدی سفید کردهاست، میگوید: "قدیمها که هنوز آرامگاه جدید را نساخته بودند، هر سال روز چهارشنبهسوری مردم میآمدند اینجا، آبتنی میکردند و با جامی که به جام "چهلکلید" مشهور بود، روی سر خود آب میریختند و اعتقاد داشتند که شفابخش است. الآن هم که آبتنی توی آب اینجا ممنوع شده، مردم بیرون از آرامگاه خودشان را به آب میزنند. برنامهشان هم این طور است که روز چهارشنبهسوری زنها و دخترها از ظهر تا نیمهشب شنا میکنند و از ساعت ۱۲ شب تا هشت بامداد نوبت پسرها و مردان است".
قاسم انگار دیگر توان ایستادن ندارد. روی نیمکت کناری مینشیند و ادامه میدهد: "داستان در مورد این حوض و این آب زیاد است. مثلأ در گذشته فکر میکردند که این آب سحر و جادو را باطل میکند. و کشاورزهایی بودهاند که میآمدند یک پیاله آب از این حوض در جوی آبی که با آن مزرعهشان را آبیاری میکردهاست، میریختند تا دیگر محصولشان را آفت نزند. یا مثلأ مردم میآمدند، لباسهایشان را توی آب میشستند. فکر میکردند که اگر لباسشان در این آب شسته شود، دیگر بیمار نمیشوند."
قاسم به زمین خیره میشود، پوزخندی میزند و سرش را تکان میدهد و میگوید: "معجزۀ سعدی بوستانش است. شفای سعدی و بیرون آوردن از جهل، گلستانش است".
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۶ آبان ۱۳۸۹
بهار نوایی
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش وهوش به پیغام اهل راز کنید
حافظ آن را در کنار چنگ گذارده و پیامرسانِ "اهل راز" نامیدهاست. نغمههایش چنان دلنشین و گوشنواز است که اقوام گوناگونی ابداع آن را به خود نسبت میدهند.
رُباب یا رَباب، سازی است زهی و بسیارقدیمی؛ همردیف عود و چنگ. مهدی ستایشگر در "واژهنامۀ موسیقی ایرانزمین" اختراع این ساز را به پنجهزار سال قبل از میلاد مسیح در عصر "راوانا" (Ravana)، پادشاه سیلان، نسبت دادهاست. گفته شده، نام رباب برگرفته از نام "راواناسترون"، از سازهای آرشهای قدیمی است که بهتدریج به راوانا، راواوا، رواوه، رباوه و رباب تغییر یافتهاست.
ابونصر فارابی در کتاب "موسیقی الکبیر" سادهترین شکل این ساز را "رباب یکسیمه" (رباب الشاعر) معرفی کردهاست که مخصوص بحث و مناظرۀ سخنوران و شاعران بوده و داستانها و روایات را همراهی میکردهاست. پس از آن "رباب دوسیمه" (رباب المُغَنّی) همراهکنندۀ آواز بودهاست.
امروز ساز رباب از نظر وسعت صدا به سه دستۀ سوپرانو (صدای زیر)، آلتو (صدای متوسط) و باس یا شاهرباب (با صدای بم) قابل تقسیم است. رباب سوپرانو سازی است با مقیاس کوچکتر که به پیشنهاد "حسین دهلوی"، موسیقیدان و آهنگساز صاحبنام ایرانی، ساخته شد و در مقابل رباب آلتو با صدای متوسط قرار گرفت. شاهرباب یا رباب باس از ابتکارات "ابراهیم قنبری مهر"، سازندۀ ساز مشهور ایرانی، است. او با تغییراتی در گوشی رباب و همچنین ایجاد یک شبکه بر روی آن (همانند ساز عود و گیتار) به وسعت و حجم صدای این ساز افزود.
ساختار ساز رباب و چگونگی استفاده از آن طی قرون تغییرات زیادی کردهاست. در گذشته برخی آن را به صورت عمودی در دست میگرفتند و با آرشه (کمانه) به صدا درمیآوردند. امروزه این ساز به صورت افقی بر روی زانو گذاشته میشود و با مضراب (شهباز) نواخته میشود.
رباب در طول تاریخ مورد توجه پادشاهان ایران بودهاست. بر اساس اطلاعات تاریخی این ساز در دورۀ ساسانیان اهمیت زیادی داشته، چنانکه بیژن کامکار، نوازندۀ برجستۀ ساز رباب، میگوید: "رباب یک ساز ایرانی است که در زمان ساسانیان و به ویژه خسرو پرویز توسط موسیقیدانانی همچون باربد و نکیسا نواخته میشدهاست".
امروز جغرافیای حضور رباب از گسترۀ ایران فراتر رفتهاست. برخی از موسیقیپژوهان معتقدند ساز رباب از ایران به کشورهای همسایه رفته و در آنجا تکامل پیدا کردهاست. در ایران این ساز را تنها رُباب مینامند، ولی در کشورهای همسایه نام آن سه پسوند گوناگون با نام سه محل را بر خود دارد: افغانستان، پامیر و کاشغر. ربابهای افغانی، پامیری و کاشغری از نظر ساختاری و فرم ظاهری تفاوتهایی دارند. نام کاشغر قبل از هر چیز گواه بر آن است که رباب احتمالأ در موسیقی ترکستان چین که شهر کاشغر در آن قرار دارد، از گذشته مورد توجه بودهاست.
در حالیکه برخی از موسیقیپژوهان عمر ساز رباب را پنجهزار سال می دانند، گفته شده پیدایش "رباب افغان" در اوایل قرن نوزدهم میلادی بوده و اولین بار در غزنین (غزنی) ساخته شدهاست. در اواسط قرن نوزدهم، بعد از آنکه نوازندگان هندی به دربار افغانستان دعوت شدند و موسیقی "خرابات" شکل گرفت، استفاده از ساز رباب اهمیت بیشتری پیدا کرد که تا زمان سقوط "اماناللهخان" ادامه داشت. روایت میشود که در موسیقی شهر هرات تا آن زمان ساز"تار" حضور چشمگیری داشته، ولی بعد از آنکه موسیقی هندی که در کابل رایج شده بود به هرات رسید، "تار" هم جای خود را به رباب داد. در افغانستان، رباب را "شیر سازها" مینامند و درکنار ساز "زیربغلی" ساز ملی مهم افغانستان محسوب میشود. مشهورترین ربابنوازان افغان "استاد محمدعمر" و "استاد محمودرحیم خوشنواز" بودهاند.
رباب یکی از مهمترین سازهای بدخشان تاجیکستان هم به شمار میرود. مشهور است که در خانۀ هر بدخشانی یک ساز رباب پیدا میشود. رباب که امروز در موسیقی ازبکی هم استفاده میشود، در سدههای هفدهم وهجدهم میلادی در نواحی دیگر آسیای میانه، از جمله بخارا، بهطور وسیعی رایج بودهاست.
بر اساس تقسیمبندی محمدرضا درویشی در کتاب "دایرهالمعارف سازهای ایران"، ساز رباب به دو گونۀ هجدهتار و پنجتار قابل تقسیم است. رباب هجدهتار در حال حاضر در مناطق سیستان و بلوچستان، افغانستان و تا حدودی پاکستان و تاجیکستان رواج دارد. این ساز به عنوان مهمترین ساز برای همراهی آوازها و ذکرهای محافل درویشان، بهخصوص فرقۀ نقشبندیه، به کار میرود. درموسیقی روستاهای اطراف سراوان بلوچستان، به سمت مرز پاکستان، محافل ذکر و غزلخوانی درویشان آن منطقه همیشه همراه با موسیقی است و رباب مهمترین سازی است که در این مراسم شرکت دارد. در بدخشان تاجیکستان نیزکه بیشتر مردم شیعۀ اسماعیلیاند، ساز رباب جایگاه مهمی در موسیقی مذهبی و آئینی آن خطه داراست.
به نظر میرسد سازی با قدمت تاریخی و مشخصات گوناگون مثل رباب تا به امروز بسیار کم شناخته شده و موضوعی مهم برای پژوهشگران آینده است.
در گزارش مصور این صفحه که عبدالحی سحر تهیه کردهاست، نحوۀ ساختن رباب افغانی را میبینیم.
منابع:
ارفع اطرائی و محمد رضا درویشی. سازشناسی ایرانی.- تهران: انتشارات ماهور. ۱۳۸۸
محمدتقی مسعودیه، سازهای ایران.- تهران: انتشارات زرین و سیمین، ۱۳۸۳
محمدرضا درویشی، دایرهالمعارف سازهای ایران. ج. ۱.- تهران: انتشارات ماهور، ۱۳۸۰
مهدی ستایشگر، رباب رومی.- تهران: انتشارات کارآفرینان فرهنگ وهنر، ۱۳۸۵
مهدی ستایشگر، واژهنامۀ موسیقی ایرانزمین.- ج.۱. تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ نوامبر ۲۰۱۰ - ۱۷ آبان ۱۳۸۹
شوکا صحرایی
"گلهای جاویدان" عنوان نمایشگاه عکس عبدالعزیز انصاری در تهران که برنامههای رادیویی "گلها" را در ذهنها تداعی میکند حاوی تصاویر چهرههای ماندگار موسیقی سنتی ایران است. در این نمایشگاه که در خانۀ هنرمندان تهران برگزار شد، انصاری ۱۰۵ قطعه عکس از ۸۰ موسیقیدان و نوازندۀ معاصر را به نمایش گذاشت.
پرترههای بزرگ فرامرز پایور، جلیل شهناز، علی تجویدی، فرهنگ شریف، حسن کسایی، پرویز یاحقی، اسدالله ملک، احمد پژمان، حسین علیزاده، افلیا پرتو، محمد اسماعیلی، شهرام ناظری، محمدرضا شجریان، هوشنگ ظریف، بزرگ لشگری، جواد لشگری، مجید انتظامی، حسین دهلوی و پری زنگنه به مدت دو هفته تالار مميز خانۀ هنرمندان را مزین کردند.
این نمایشگاه که روز سیام مهرماه آغاز شده بود، به دلیل استقبال مردم به مدت یک هفتۀ دیگر تمدید شد. بسیاری از بزرگان موسیقی ایران که پرترههاشان را در این نمایشگاه میبینیم، در قید حیات هستند و شماری هم گوشۀ عزلت گزیدهاند یا درگذشتهاند. عبدالعزیز انصاری با تأسف میگوید که نتوانسته شماری از هنرمندان چیرهدست، چون محمد نوری را به موقع ببیند، تا عکس آنها را نیز به مجموعهاش بیفزاید.
وی میگوید: "در این مجموعه جای بسیاری از هنرمندان دیگر نیز خالی است که سعی خواهم کرد تصاویر آنان را هم به این مجموعه اضافه کنم. تصمیم دارم به زودی این مجموعه را در کشورهای دیگر نیز به نمایش بگذارم."
مجموعه عکسهای "گلهای جاویدان" حاصل حدود ۱۵ سال کار عکاسی عبدالعزیز انصاری است. نخستین عکس مجموعه از استاد دهلوی و آخرین آن که مهرماه سال جاری گرفته شده، از جواد لشکری است.
انصاری میگوید: "عکاسی از این هنرمندان بسیار دشوار بود، چرا که به سختی اجازۀ عکاسی میدادند. به یاد دارم، روزی که بعد از هماهنگیهای بسیار به خانۀ شادروان پرویز یاحقی رفتم، قبل از ورود از من پرسید: "تا به حال از چه کسانی عکس تهیه کردهای؟" گفتم: "از استاد جلیل شهناز و علی تجویدی". سپس گفت: "حالا میتوانی وارد شوی".
عبدالعزیز انصاری زادۀ شهرستان لار است واز دانشگاه کارولینای جنوبی آمریکا فوق لیسانس عکاسی گرفته است. سپس استودیویی در شهر شارلوت همین ایالت تأسیس کرد و ضمن تدریس در کالجهای مختلف به تهیۀ عکسهای پرتره و تبلیغاتی در آتلیه خود پرداخت. سپس در سال ۱۳۷۲ به ایران برگشت و طی سالهای اخیر نیز مشغول به تدریس در دانشگاه بودهاست.
در گزارش مصور این صفحه به نمایشگاه "گلهای جاویدان" عبدالعزیز انصاری سر میزنیم و به توضیحات خود او گوش میدهیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۱ آبان ۱۳۸۹
مریم حسینزاده
همیشه برایم بسیار سخت بودهاست، نزدیک شدن به گذشتهها. با این همه، اندک رشدی که در زمینۀ کار و فعالیتهای هنریام اگر داشتهام، راه توشهام از گذشتههاست.
آنچه مسلم و روشن است، فرهنگ ما فرهنگ اعتراف نیست، فرهنگ بازگو کردن خود نیست، فرهنگ صندوقخانهایست، رازهای بقچهبندیشده مثل صندوقهای شال و ترمه و اطلس که سالها بید میخورند و استفاده نمیشوند و باز همه قفل بر دهان و بر صندوق دل از کنار هم کم میشویم و کلید بر گردن، خاطراتمان را به خاک میسپاریم. با این وصف با تتمۀ جسارتی که برایم ماندهاست، شروع به نوشتن خاطراتم کردهام، تکه به تکه برسد به چهل تکه تا بتوانم برایتان به هم بدوزم و شما دوباره بازش کنید.
کودکیام کودکی نکرد و جوانیام جوان نبود. اهل آه و ناله نیستم و نبودهام. با زندگی گاه سازش کردهام و گاه عصیان، دومی را بیشتر در شعر و نقاشی قدر دانستهام.
سعی کردهام با فاصله از خودم به خودم نزدیک شوم. هیچگاه از کارهای بد و خوبم ناراضی نبودهام. شرمگین نیستم که آنکه برایم همیشه تصمیم گرفتهاست، خود خودم بودهاست.
هفتسالگی، پدرم را و یازدهسالگی، مادرم را از دست دادم. هر دو درد بیدرمان گرفتند و در سی و چند سالگی مردند. و تا آنجا که به یاد دارم، پدرم مردی آرام بود و مادر ناآرام. حافظ را بیشتر از من دوست داشت و از کودکی به کتابی که جای مرا کنار مادر روی تختخواب و کنار صندلیاش گرفته بود، رشکی حسرتبرانگیز میبردم. و به گمانم از همانجا بود که بوی مادر از شعرهای خواجه برخاست و مرا به دامن شعر کشید.
رابطۀ من و مادرم عشقی دردآلود بود. او زندانبان من بود. و من که دم به دم مرگ را در سلولهای متورم مغزش با کبودی تنم حس میکردم، دلبستۀ دستهای مهربان و نامهربانش شده بودم. او پس از چند سال درد کشیدن مرد. و من در قلبم زندانبان او شدم.
پس از مرگ پدر، مادر ازدواج دوباره داشت. وکیل کارهای مالی و اداری مادر عاشقش شده بود. و یک سال پس از مرگ پدر، او پا به خانۀ پدری ما گذاشت. یک سال بعد مادر خواهری کوچک برایمان به دنیا آورد. چیزی نگذشت که سردردهای عجیب و غریبی مادر را به ورطۀ جنون کشاند. نااهلیهای شوهر دوم و پشیمانی مادر از ازدواج و تومور مغزی، زندگی من که بزرگتر بودم و دو خواهر و دو برادرم را به جهنمی بدل کرد.
مادر مرد، و جز خواهر کوچکم که به برادر بزرگش سپرده شد، ما با مادربزرگ بزرگ شدیم. مادربزرگ میانۀ خوبی با یکدانه دخترش نداشت. زنی بود با صندوقخانهای ممنوع و قلبی پر از صدای مرغ و خروسهایش. در خانهای دراندردشت بزرگ شدم. خانه باغ میوه بود و سپیدارهای سربهفلک کشیده. درختنشین شدم، هر روز با درختی به گفتگو تا درآن میان درخت گیلاس گهوارهام شد. ساعت ها آرام روی دو شاخۀ آغوشوارش میخوابیدم. و شدم دختر درخت گیلاس.
شانزدهساله بودم که با محمد مختاری آشنا شدم. محمد، دانشکدۀ ادبیات فردوسی درس میخواند و من سال دوم دبیرستان آزرم مشهد، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم.
اولین بار او را از شکستگی دیوار، زیر درخت بید دیدم. دستهایش را از دو سو باز و به شاخههای بید گره داده بود و در عالم خود تاب میخورد. به دلم نشست. او هم درختباز بود.
نخ رابطهمان دخترخواهر او، دوست و همکلاسی من بود. عطش به رابطه وقتی زیاد شد که فهمیدم او شاعر است. در عالم نوجوانی شعر مقدسترین چیزی بود که میشناختم. پس شاعر کتاب میفرستاد و من میخواندم. چندین ماه فاطمه کارش بردن و آوردن کتاب بود. تا نامهنویسی شروع شد و نامهها هر شب روی شکستگی دیوار قرار میگرفت. و هر شب برمیداشتیم و دوباره نامه میگذاشتیم.
دو سال با دیدار و حرف و حدیث گذشت. شاعر استادم شده بود. هنوز کتاب شعری چاپ نکرده بود. اما پراکنده، اشعارش را در مجلههای معتبر آن زمان چاپ کرده بودند.
آن زمان سه ماه تعطیلی تابستان به کلاس نقاشی و زبان انگلیسی میرفتم. کلاس عشق را هم همان سالها از زبان زنی شوریدهحال آموختم که در خانهمان به کار دایگی و رفتوروب منزل مشغول بود. شبها برایمان آواز میخواند. از خودش و عشقش به مردی راهزن که شوهرش شده بود، فرار کرده بودند و به شهر آمده بودند، داستانها میگفت. عاقبت هم، مرد به سبب عقیم بودن او زنی دیگر اختیار کرد. و ثریا پاک دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت.
* * *
پس از پایان سربازی و یک سال کار در بنیاد شاهنامه تهران سال ۱۳۵۱ من و محمد ازدواج کردیم.
یکسال بعد پسربزرگم سیاوش به دنیا آمد.
هم زمان محمد، در بنیاد شاهنامه، زیر نظر استاد مجتبی مینوی روی داستان سیاوش کار میکرد تا سال ۶۱ که کار به سامان رسید و پاییز همان سال دستگیر شد. پس از دو سال که معلوم نشد چرا بردند و چرا حکم انفصال دائم از خدمت دولتیاش صادر شد و چرا آزاد شد و چرا بعدها...؟
یک سال بعد از آزادی ما صاحب پسری دیگر شدیم. و پدر نام سهراب را برای او انتخاب کرد. دو پسر با نامهای اساطیری و هر دو با تقدیری ضد پدر...
ستیز با فرهنگ پدرسالار همیشه دغدغۀ مختاری بود و این را در مجموعه مقالات کتاب تمرین مدارا به تفصیل گفتهاست.
اولین کارهای نقاشی من خطهای عجیبی بودند که روی دیوار سپید، ته باغ با ذغالهای قلیان مادربزرگ میکشیدم. بعدها جسارت کشیدن مرغ و خروسهای مادربزرگ، نیمرخهای مسخشده را در حاشیۀ دفترهای سیاهشدهام پیدا کردم.
دغدغۀ اصلی من نقاشی بود. پسر بزرگم سیاوش چند سالی از تولدش نگذشته بود که با کلاسهای آزاد دانشگاه تهران به سرپرستی آقای هانیبال الخاص نقاشی را جدی شروع کردم. اوایل انقلاب بود، خطهای فکری یکی پس از دیگری به بازار سیاست وارد میشدند .هانیبال الخاص میگفت دستها را بزرگ بکشید و دیوارکشیها شروع شد. فعالیت مختاری در کانون نویسندگان به اوج خود رسیده بود. محدودۀ دانشگاه تهران همیشه شلوغ بود. و پر از خبر و روزنامه ،همه در حال تبادل اندیشه بودند.
سال ۱۳۵۹ به کلاسهای آقای مسلمیان در آتلیۀ ونگوگ مشغول به کار شدم.
مختاری دوران پرفراز و نشیبی را در کانون میگذراند. حرف و حدیث زیاد بود. و او با دقتهایی که ویژگی شخصیتش بود، حال و احوال کاری مرا دنبال میکرد. رنگ با من زندگی میکرد. تا رنگ در وجودم پخته نمیشد، دست به قلممو نمیبردم.
فرمها بعد میآمدند و خود را نشان میدادند. بچه که بودم، با بستن چشمها و فشار پلکهایم روی هم رنگ میساختم و این بازی شبانۀ خواب کودکیام بود. حالا آنچه دیده بودم، روی تابلو جان میگرفتند. کار و کار مرا از آسیبها میرهاند.
و آن قدر بر خود رنگ پاشیدم که رویینتن شدم.
سال ۱۳۶۷ اولین نمایشگاه انفرادی من با عنوان "سیب نگاه" برگزار شد. نگاه ممنوع، سیبی که در طبیعت و اشیا و گلوی پرندگان میچرخید.
تقریبأ هرسال در گالریهای مختلف سیحون- نقره و خانم منصوره حسینی نمایشگاه داشتم.
سالهای جنگ، مسخشدگی و آوار بود و سالهای بعد پرترۀ زنانی که از گذشتهام میآمدند و سؤال بزرگی چهرهشان را در خود حل کرده بود .
در اکثر کارها اولین حرف را رنگ میزد و خطها در رنگ حرکتی نرم و آهسته داشتند.
سال ۱۹۹۴ دو نمایشگاه در دو شهر آلمان داشتم، به دعوت گالریداری آلمانی، دو ماه از خانواده دور شدم. و با دست پر برگشتم. محمد چهار کتاب شعر چاپ کرده بود و منظومۀ ایرانی را به چاپ رسانده بود. و چندین سفر چندماهه به آمریکا و کانادا و اروپا کرده بود. داد و ستد عاطفی و استادی او در کار من، همین بس، که نقاشیهای من رنگ و بوی شعر داشت. و شعرهای او سرشار از تصاویر رنگی. همواره اولین شنوندهاش من بودم. چند مجموعه شعر آمادۀ چاپ داشت و دنبال ناشر میگشت. عاقبت در کانادا ناشری پیشنهاد چاپ داد و او پذیرفت. سالهای پرتلاطم شروع شده بود.
پسربزرگم در شرف ازدواج بود. و هنوز سال آخر دانشگاه علم و صنعت ریاضی میخواند. پسر کوچکم اول راهنمایی بود. خانه را باید با عوض شدن صاحبخانه عوض میکردیم. اجارهها سرسامآور بود. و خرج زندگی کمرشکن. مختاری سالها بود که از کار بیکار شده بود. اشعارش پس از چاپ کتاب منظومۀ ایرانی به سمت و سوی سادگی و وارستگی در کلمه میرفت و همچنان زبان شعرش در اوج ساختمانی مستحکم در حرکت بود. و من قلممو بر بوم میکشیدم و خود را اداره میکردیم.
در این دوره به شعر آنقدر نزدیک شده بودم که بیتی از حافظ یا قطعۀ شعری از نیما و حرکتی در شعر مولانا آنچنان شیفتهام میکرد که چندین تابلو میکشیدم.
"یک دست جام باده و یک دست زلف یار" (۱) و رقص، در میدان چهار دیوار خانه نمیماند و دلم را میکشید به دریاها با قایقی که "خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب میبینم" (۲).
شاید اگر روزی یا شبی آنچه را بر من گذشت، در خوابی دیده بودم. به حتم، که نه، به احتمال. سنگینی این بار را بر پلکهایم تا ابدیت میخوابیدم. "به مریمی که میشکفت / گفتم شوق دیدار خدایت هست؟" (۳)
سال ۱۳۷۷ دوازدهم آذر آخرین ماه پاییز، مردی بزرگ و شاعری توانا را از خیابان نزدیک خانهاش ربودند.
گفتند خودسرانه، و دیدیم کوردلانه و با قساوت کشتند. و آن سر، سخنها گفت و هنوز هم که میگوید و با دستهای بسیار مینویسد.
هشت ماه خاموش بودم و در بهت، و دل در فغان ودرغوغا. پس از آن، رنگها آمدند و عجبا که چه قدر بوی زندگی داشتند. باید که مرا سرپا نگه میداشتند تا حرفها رنگ شوند. و بعدها کلمات آمدند. و آمدند.
و او گفت بنویس: "آنچه اکنون میگذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا باز مییابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟ / بنویس عشق اسم شبیست که هنوز ما را در ورطههای دنیا حق حضور دادهاست / بنویس آزادی رؤیای سادهایست که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو میرود / و صبح از حواشی پیدایش برمیآید" (۴)
اکنون دوازده سال گذشته است و دوباره در آستانۀ پاییز قرار گرفتهایم. در این میانه چندین نمایشگاه در ایران و اروپا داشتهام و مجموعه شعری به نام " افتادن برگها اتفاقی نبود" به چاپ رساندم. دو مجموعۀ دیگر شعر در دست چاپ دارم. و نمایشگاهی در پیش رو.
یک روز به تو خواهم گفت
و حافظۀ اتاقت را باز خواهم گذاشت
اخبار سرت را
با طول موج معینی
روی شبکۀ گوشماهیها
پخش خواهم کرد
و آنگاه تو خواهی دید
کلمات منتظر غرق شدن
نمیمانند.
اشعار داخل گیومه:
۱- مولانا
۲- نیما
۳- شاملو
۴- محمد مختاری
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ نوامبر ۲۰۱۰ - ۱۹ آبان ۱۳۸۹
مهدی مهرآیین
به بامیان که میروی، تنها آثار باستانی بجامانده از دورۀ بودایی و ترکان غربی نیست که توجهت را جلب میکند. کشتزارها با پوشش گیاهی سبز و با گلهای سفید و آبی همه جا به چشم میخورد. بامیان بهترین و بیشترین کچالو (سیب زمینی) را درافغانستان تولید میکند و اکثریت زمینهای این ولایت (استان) زیر کشت کچالوست. کچالوی بامیان هم غذای اصلی مردم در زمستانهای سرد است که برف عبور از راهها را دشوار میکند و هم یکی از صادرات بامیان به ولایات دیگر و حتا کشورهای آسیای میانه. کچالوی بامیان انواعی دارد که از آن میان میتوان از صمدی، بیگل، سفیدگل، سرخگل زراعتی، سبزگل و چهارمغزی نام برد.
اگر در پائیزکه فصل برداشت این محصول است، از بامیان بگذری، دود کوچک اما فراوانی را میبینی که ازهر گوشه و کناراین شهر به آسمان میرود. اگرکمی بیشتر دقت کنی، کودکانی را میبینی که چشم طمع عجیبی به این دود دوختهاند و با جدیت خاصی آتش را روشن نگه میدارند. حتا وقتی دود به چشمهایشان میزند، توجهی نمیکنند و قلعۀ کلوخی کوچکی که باید خوب گرم شود، مرکز توجه است.
این قلعۀ کوچک مخروطیشکل که کودکان بامیان آن را قلوخی (کلوخی) مینامند، تشکیلشده ازکلوخهایی نرم است که معمولأ به ارتفاع سی تا پنجاه سانتیمتر و قطری سی- چهل سانتیمتر ساخته میشود که دروازهای برای ورود خس و خاشاک هم برایش درست میکنند. درونش آنقدر آتش میکنند که رنگ کلوخها از سرخی به سفیدی میزند. بعد خاکسترها را بیرون میکشند و کچالوها را داخلش میاندازند. حالا دیگر بچهها باید آمادۀ هیجانانگیزترین قسمت برنامه باشند. یعنی با چوب و بیل و سنگ و هر چه که دم دست آمد، قلوخی را بر سر کچالوها خراب کنند و آنقدربکوبند که کلوخهای داغ نرم شوند. (ساختن این گونه کوره یا تنور در روستاهای خراسان ایران هم رسم بود که در آن جا آن را داش مینامند).
حالا بچهها دورهم نشستهاند و از قسمتهای هیجانانگیز قلوخیسازی امروز با هم قصه میکنند. چرا که در حدود نیم ساعت باید منتظر بمانند تا کچالوها پخته شوند. تنظیم حرارت این کلوخها با مقدار خاکی که روی کلوخها میپاشند و میزان سرخی آن در چگونگی کباب شدن کچالو مهم است.
کچالوها که پخته شد، خاکها را پس میزنند و نمک و مرچ (فلفل)ی را که پنهانی از خانه آوردهاند، روی آن میپاشند و با حرص و ولعی خاص ماحصل زحمت امروزشان را میخورند. تجربۀ قلوخی، تجربۀ انکارناپذیر هر بامیانی است که بازگویی آن، لبخند ملیحی را برلبهای آدمبزرگهای جدی مینشاند.
معنی برخی از واژگان گزارش مصور این صفحه که شاید فهمیدن آن برای برخی دشوار باشد، در این جا آمدهاست: میکوفیم، از کوفتن: می کوبیم؛ خَشَک (به فتح خ و شین): خاشاک؛ سرآسیاب: قریهای در مرکز بامیان؛ صلا زدن: دعوت کردن؛ نیلغهها: کودکان؛ اوشتوک: کودک؛ میله میکردیم: جشن میگرفتیم؛ دست هم سیاه، نول هم سیاه: دست هم سیاه و نوک یا دهان هم سیاه.
در این گزارش تصویری چند کودک و بزرگسال بامیانی از تجربۀ خود در درست کردن کلوخی میگویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب