۲۹ نوامبر ۲۰۱۰ - ۸ آذر ۱۳۸۹
*فروتن پرند
امروز، هشتم آذرماه، سومین سالگرد درگذشت ژاله اصفهانی است که بسیاری از صاحبنظران او را "شاعر امید" نامیدهاند. شعر ژاله حتا در تاریکترین و غمانگیزترین لحظات زندگیاش که معمولاً با لحظههای غمبار تاریخ ایران که او شاهدش بود، گره خورده بود؛ از خوشبینی به آینده و امید به خوشبختی انسان و والایی سرشت انسانی نوید میدهد:
"...چنگ درچنگ تندر و توفان،
موج در موج، پیشتر رفتن
زنده،
سرزنده ماندن و دیدن، کان به ساحل رسیده،
کشتی ماست."
و یا در شعری دیگر:
"...من شکوه شادمانۀ آفرینشم.
من خدایگان زمینم.
من رها شده انسانم. "
و میگوید: "آز آن کسی گله دارم که آیۀ یأس است".
او که بیشترین سالهای زندگیش را در مهاجرت ناخواسته و در حسرت بازگشت به ایران گذرانده بود، بهجای نالیدن از غربت، عشق به مردم و میهنش را سرچشمۀ بیانتهائی برای شعرهایش یافت. اما هر جا که بود، آنجا را و آدمهایش را نیز دوست میداشت. میگفت: من هشت بار خانه از نو گذاشتم. در بارۀ آخرین خانهاش در لندن چنین گفت:
"...سلام ای هشتمین خانه!
به سویت آمدم،
سرشار و سرزنده.
سلام آینده!
ای آینده
آینده!"
در این خانۀ هشتم ۱۷ سال زندگی کرد و از آنجا برای آخرین نبرد با سرطان به بیمارستانی در همان نزدیکی رفت.
نزدیک به دو سال بود که با سرطان درگیر جنگ نابرابر شده بود. جز تعداد بسیار معدودی، بیشتر دوستان نزدیکش را هم تا دو ماه آخر از این مبارزۀ آخرش بیخبر نگه داشته بود، یعنی تا وقتی که دیگر نمیتوانست بیماری را پنهان کند. میگفت: نمیخواهم دوستانم رنج ببرند. فکر میکنم علت دیگری هم داشت. ژاله به آراسته بودنش و اینکه در نزد دیگران چهگونه ظاهر شود، بسیار اهمیت میداد و نمیخواست کسی او را رنجورو افتاده ببیند، شاید که این حال او را به تسلیم تعبیر کنند. در دو ماه آخر، وقتی میگفتیم کسی میخواهد برای ملاقات بیاید، با زحمت زیاد خود را به آینه میرساند، تا مطمئن شود که ظاهرش مرتب و آرایشش بینقص است.
بارها میگفت که از مرگ ترسی ندارم ولی هر روز بیشتر از پیش به این فکرم که هنوز خیلی کارهای ناتمام دارم.
ژاله که همه عمر پرکار بود، در سالهای آخر و بهویژه پس از اطلاع از بیماریش بیشتر تشنۀ کار شد. بلافاصله شروع به تنظیم و مرتب کردن آرشیوش و کارهای ناتمامش کرد. بیصبر بود تا جلد دوم مجموعۀ آثارش به چاپ برسد. با نیروی زیاد و ساعات متمادی کار کرد و آن را برای ناشرش در ایران فرستاد که هنوز متأسفانه اجازۀ چاپ داده نشدهاست. چند اثر چاپنشدۀ دیگرش را هم تا آنجا که توانست مرتب کرد و گفت چاپ اینها دیگر با شماست.
تنها یک هفته مانده به روز آخر با هم صحبت از تقسیمبندی آرشیوش میکردیم. البته او خودش با دقت فراوان همه چیز را در پروندهها و جعبههای جدا بایگانی کرده بود. تنها پس از شروع کار تنظیم آرشیو او بود که متوجه شدیم ژاله چه پشتکاری داشت و چهقدر صبورانه ولی با زحمت نوشتهها و یادگارها را خانه به خانه جمع و تا خانۀ هشتم به سلامت کشانده بود.
در ماههای آخر بیش از هرچیز ازعشقش و امیدش به جوانان میگفت. از اینکه دیگر نمیتوانست مانند گذشته به نامههای شاعران جوان جواب دهد و شعرهایشان را نقد مادرانه کند، رنج میبرد. شاید خودش به یاد میآورد که از هفتسالگی شعر گفتن را شروع کرده بود.
مادرش میخواست او را "ژاله" بنامد. پدرش، آقای "سلطانی"، اما نام"اتل" Ethel را که گویا پرستاری انگلیسی بوده، در شناسنامهاش وارد کرده بود. اما او هرگز این نام را دوست نداشت و چند تلاش ناموفق برای تغییر آن کرده بود. چون در سیزدهسالگی اولین دفتر شعرش را با نام مستعار "ژاله" چاپ کرده بود و چند سال بعد علیاصغر حکمت در نخستین کنگرۀ شاعران و نویسندگان در سال ۱۳۲۵ او را به نام "ژاله اصفهانی" صدا کرده بود تا شعرش را بخواند، تصمیم خود را گرفت و گفت: "برای زندگی و مرگ من همین دو نام کافیست – ژاله و اصفهانی".
ژاله در غروب ۲۹ نوامبر ۲۰۰۷ (برابر با ۸ آذر ۱۳۸۶) در حالی که آرام به خواب رفته بود، برای همیشه خاموش شد.
ژاله که در زندگی، با محبتش و به دلیل احترام صمیمانهای که به انسانها داشت، همه را از هر فکری و سنخی دور خود جمع میکرد و به خاطر او و همنیشینی با او حتا رنجیدگان از هم نیز در یکجا گرد میآمدند، در مرگش این یکصدائی بسیار محسوستر خود را نشان داد و در مراسم سوزاندن پیکرش در روز ۱۱ و مراسم یاد بودش در روز ۱۶ دسامبر ۲۰۰۷ شاعران، نویسندگان، هنرمندان و فعالان اجتماعی و سیاسی از هر قومی و فکری گرد هم آمدند.
در۱۶ دسامبر ۲۰۰۷ در مراسم یادبود ژاله که به دعوت بیش از یکصد نفر از بنامان شعر و ادب و هنر ایران در انگلستان و دیگر کشورهای اروپا و دوستان و خانوادۀ او برگزار شده بود، دوستان ژاله و دو فرزندش، بیژن و مهرداد، فراخوانی را برای تأسیس یک بنیاد فرهنگی به نام "بیناد ژاله اصفهانی" با دو هدف عمده زیر اعلام کردند: جمع آوری، حفظ و انتشار آثار ژاله و تشویق و حمایت از شاعران جوان فارسیزبان.
این اهداف در واقع آرزوهای ژاله بود که در آخرین ماههای عمرش با اهمیت بیشتری برایش مطرح شده بود.
بنیاد ژاله اصفهانی با پذیرش اساسنامۀ سازمانهای خیریۀ انگلستان از روز ۱۲ ژانویه ۲۰۰۸ آغاز به کار کرد.
تا کنون این بنیاد کار تدوین و تنظیم بایگانی آثار ژاله اصفهانی را آغاز کرده، ویرایش ترجمۀ اشعار آذری به فارسی را که از کارهای سالهای اول مهاجرت ژاله در باکو بود، انجام داده، به یاد ژاله مراسم شعرخوانی شاعران بنام مقیم لندن را در نوامبر ۲۰۰۸ برگزار کرد، تارنمای ویژهای را برای دسترسی عموم به آثار ژاله اصفهانی راه انداخت و طی دو سال اخیر برای تشویق شاعران فارسیزبان زیر سی سال فراخوان "جایزۀ شعر ژاله اصفهانی" را اعلام کرد.
قرار بود روز ۲۷ نوامبر سال جاری برنامۀ سالانۀ بنیاد ژاله برگزار شود که به دلایلی به تأخیر افتاد. در این مراسم که انتظار میرود در اواخر ماه ژانویۀ ۲۰۱۱ برگزار شود، نام برندۀ جایزۀ شعر ژاله اصفهانی در سال ۲۰۱۰ نیز اعلام خواهد شد. دراین مسابقه بیش از ۱۰۰ شاعر جوان از ایران و افغانستان و تاجیکستان شرکت کردهاند.
بنیاد ژاله، یک مؤسسۀ خیریه است که مخارج آن تا کنون از طریق کمکهای دوستان و اعضای بنياد و علاقهمندان به فرهنگ وهنر ایرانی و شعر فارسی و برگزاری مهمانی تأمین شدهاست.
* فروتن پرند، رئیس بنیاد ژاله اصفهانی در لندن است.
گزارش تصویری نخست این صفحه، در معرفی بنیاد ژاله اصفهانی است و در گزارش تصویری دوم برخی از اعضای هیئت داوران مسابقۀ "جایزۀ شعر ژاله اصفهانی" از شاعر شادروان یاد میکنند. اين گزارشها را بهار نوايی و فرانک کياسرايی تهيه کردهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ ژانویه ۲۰۱۱ - ۲۳ دی ۱۳۸۹
ساجده شریفی
ویلی رونیس Willy Ronis از عکاسان مهم قرن بیستم است که بخت این را داشته بسیاری از تحولات اجتماعی و سیاسی این دوره را ثبت کند. بخش زیادی از پرسهزنیهای او در فرانسه گذشت. او با نگاتیوهای سیاه و سفیدش زندگی روزمرۀ پاریسیها را عکاسی میکرد؛ به تظاهرات کارگری میرفت، به فستیوالها و کارناوالها، به مراسم آزادی سربازان زندانی جنگ جهانی دوم...
ویلی رونیس عکاس انسانگرایی بود که طی یک قرن تغییرات جامعۀ اطرافش را ذره به ذره ثبت کردهاست. به همین دلیل منتقدان او را ثبتکنندۀ قرن بیستم فرانسه مینامند.
او در سال ۱۹۱۰در یک خانوادۀ یهودی درپاریس متولد شد. مادرش پیانیست بود و پدرش یک استودیوی عکاسی در محلۀ مونت مَرت داشت. او در نوجوانی به موسیقی روی آورد، اما با آمیختن بیشتر به کار پدرش، تصمیم گرفت عکاسی را به عنوان حرفۀ آینده انتخاب کند.
ویلی رونیس، هرگز به طور رسمی عضو حزب یا گروهی نبود. درگیریها و جنبههای سیاه جهان به مذاقش خوش نمیآمد و همان طور که "ناتالی برژه"، منتقد، مینویسد: "عکاسی برای ویلی رونیس روشی کامل بود تا طعم لحظههای خوب زندگی را بچشد. اما با این همه او همواره از دریچۀ دوربینش دردها، حقطلبیها و مبارزۀ آدمهای اطرافش را ثبت کرد".
او در گفتگویی با همین منتقد میگوید: "اولین سوژۀ درگیریهای اجتماعی که عکاسی کردم، سال ۱۹۳۸ بود. در بیستمین سالگرد مرگ "ژان ژورس" (نظریهپرداز سوسیالیست فرانسوی) حوالی ولدیو Vél d'Hiv. بعدی، یک گردهمایی بزرگ شبانه بود، در سالگرد انقلاب اکتبر. یک مجموعۀ دیگر، اعتصاب در کارخانۀ اسنکماست سال ۱۹۵۲. یکی دیگر از عکسهای شناختهشدهام در کارخانۀ سیترون است، سال ۱۹۳۸. کارخانه وارد اعتصاب شد و من این شانس را داشتم که از یک فعال سندیکا عکاسی کنم که دوستان و همکارانش را به اعتصاب و زنده کردن حقشان فرا میخواند".
سبک عکاسی ویلی رونیس بیشتر ناشی از سبک زندگی و فلسفۀ شخصی اوست. با این که در طول زندگی حرفهایاش با بزرگترین آژانسهای عکس و خبرگزاریها کار کرد، اما کماکان به عنوان عکاسی مستقل و آزاد شناخته شد. برای نمونه، در بارۀ تجربۀ همکاریاش با "لایف"، مجله معروف عکس حرفه ای، در گفتگویی با شبکۀ تلویزیونی کانال پلوس فرانسه CanalPlus میگوید:
"پس از مدتی کار با لایف فهمیدم که ما در بارۀ سوژهها خیلی اختلاف نظر داریم. مثلأ من به داستان شخصی آدمها در زندگی روزمرهشان علاقهمند بودم، اما آنها از من عکسهایی مهیجتر میخواستند. برای عکاسی، دهۀ شصت سالهای بحرانی بودند، به دلایل زیادی؛ تعریف از مطبوعات مصور، مقدمه های کمی خشن، ظهور مطبوعات آمریکایی که گرایشی ویژه به تصاویر تکاندهنده داشتند، اسمش را بگذاریم "عکس شوک" که خیلی به سبک من ربطی نداشت".
ویلی رونیس در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۹، پس از صد و یک سال زندگی از دنیا رفت. طول دوران زندگیاش و بعد از آن در بسیاری از گالریها نمایشگاه عکسهایش روی دیوار رفت و بیست کتاب عکس و متنش منتشر شد. وی در سال ۱۹۵۷ مدال طلای دوسالانۀ ونیز را دریافت کرد و سال ۱۹۷۹ صاحب جایزۀ ملی هنر و ادبیات شد. جایزۀ عکاسی فلیکس نادار برای مجموعه عکس "روی خط حادثه" به او اهدا شد. ویلی رونیس عضو انجمن سلطنتی عکاسی بریتانیا بود و از سال ۱۹۴۶ در آژانس عکس رافو Rapho کار میکرد.
به واسطۀ علاقهاش به عکاسی از طبقه پایین و نیز متوسط که در میانۀ قرن بیستم شکل میگرفت، ویلی رونیس از شهرت و محبوبیت خاصی به ویژه بین فرانسویها برخوردار است و بدین گونه نام او به عنوان یکی از پیشگامان عکاسی انسانگرا جاودانه شدهاست.
این گزارش تصویری مروری کوتاه بر زندگی و آثار ویلی رونیس است. صدای گزارش، پارههایی از مصاحبههایی است که او در زمان حیاتش با رسانهها و مستندسازان انجام دادهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ ژانویه ۲۰۱۱ - ۱۳ دی ۱۳۸۹
هاله حیدری
اگر پس از سالها نگاهی به دوران کودکی بیندازیم، کتابهای داستان کودکی یکی از بیادماندنیترین خاطرات آن روزهاست. زمانی که هنوز خواندن و نوشتن نمیدانستیم، تصاویر رنگی و زیبای کتاب جادویمان می کرد و ما را با خود به عالم قصهها میبرد. شاید همین امروز هم بعضی از آن تصویرها را بیشتر از خود قصه به خاطر بیاوریم.
تصویرگری کتاب کودک از نظر هنری در کنار طراحی گرافیک قرار دارد و از نظر تکنیک و ابزار و روش اجرا، شباهت زیادی به هنر نقاشی دارد. و با اینکه با متن داستان همخوانی دارد، به تنهایی هم دارای ارزش هنری است. به همین دلیل، میتوان تصویرگری کتاب کودک را گرایشی کاملأ مستقل در هنر به شمار آورد.
در بیشتر کشورها جشنوارههایی برای به نمایش گذاشتن آثار تصویرگران کتاب کودک برگزار میشود . از مهمترین آنها میتوان به جشنوارۀ بلونیا (ایتالیا) ، براتیسلاوا (اسلواکی)، سی جی CJ (کرۀ جنوبی) و بلگراد اشاره کرد. مسابقۀ ادبی "هانس کریستین اندرسون" نیز هر دو سال یک بار توسط دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) به یک نویسنده و یک تصویرگر جایزهای اهدا میکند.
در این میان تصویرگری کتاب کودک در ایران از اعتباری جهانی برخوردار است. کمتر نمایشگاه مهم بینالمللی میتوان یافت که بدون حضور تصویرگر یا تصویرگرانی از ایران برگزار شود.
برنده شدن تصویرگران ایرانی در جشنوارههای بینالمللی و کارکردن آنها با ناشران و نویسندگان بنام خارجی از خبرهای مهمی است که هر سال شاهد آن هستیم، ولی گرد هم آوردن گروهی تصویرگر از کشورهای مختلف و همکاری و همراهی آنان برای نخستین بار، اتفاق مهمی بود که توسط برادران عامهکن انجام گرفت.
در سال ۱۳۸۷ علی و حسن عامهکَن پیشنهاد تشکیل گروهی متشکل از تصویرگران کتاب کودک با هدف آشنایی با فرهنگ همدیگر و برگزاری نمایشگاههای دستهجمعی را به دوستان تصویرگر خود دادند. قرار بر این شد تا تصویرگرانی که طی سالها از طریق نامهنگاری و یا شرکت در جشنوارههای بینالمللی با هم آشنا شده بودند، همکاری منسجمتری را آغاز کنند. "گروه کتاب آبی" در همان سال شکل گرفت.
در آغاز سی تصویرگر عضو این گروه بودند و امروز گروه کتاب آبی ۹۶ عضو از ۲۸ کشور جهان دارد. هرچند از تشکیل این گروه زمان زیادی نمیگذرد، "کتاب آبی" از محبوبیت زیادی در بین تصویرگران برخوردار است. برپایی نمایشگاههای مشترک فرصت آشنایی نزدیک با فرهنگهای مختلف را برای بازدید کنندگان و همینطور تصویرگران کتاب آبی فراهم کردهاست.
کتاب آبی نمایشگاههای متعددی در کشورهای گوناگون چون ایران، امارات متحدۀ عربی، اسپانیا، ایتالیا و ژاپن برگزار کردهاست. این روزها گروه کتاب آبی مشغول برگزاری نمایشگاهی در آرژانتین است. و همچنین، از ۲۱ تا ۲۷ آبان ماه تعدادی از آثارشان در نگارخانۀ مینا در تهران به نمایش درآمد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ نوامبر ۲۰۱۰ - ۹ آذر ۱۳۸۹
محمد سفریان
پرحرفی و لذت بردن از گفت و شنید، از جملۀ بارزترین صفات عمومی فرهنگ خیابانی ایتالیاست. تا جایی که حتا هر نگاه غیر حرفهای و توریستیای هم میتواند بهسادگی این مشخصۀ متمایزکننده را در میان ایتالیاییها سراغ کند.
ایتالیاییها به تأثیر از هوای گرم و مناسب مدیترانه و میراثداری از فرهنگ گفتگوی یونان باستان، از جملۀ مردمانی هستند که به صحبت کردن و گپ زدن روی بسیار خوشی نشان میدهند و ساعات متمادی از وقتشان را صرف حرف زدن با دوستان و آشنایان و هم محلیها در کوچه پس کوچهها و میدانهای شهر میکنند. در این میان معماری شهر و وجود میدانهای وسیع و فورومهای جامع نیز به گسترش این فرهنگ دامن زدهاست. فورومها، همان بازار و میعادگاههایی اند که از قدیم در ایتالیا مرسوم بودهاند. میدان در ایتالیا به مثابه مکانی است که در آن بیشترین استفاده از کلام و زبان جریان دارد.
در تمام شهرهای ایتالیا، چه بزرگ و چه کوچک، قسمتی مرکزی به نام "چنترو استوریکو" وجود دارد که مرکز تاریخی و هستۀ نخستین شهردر آنجا شکل گرفتهاست. بعدها شهرها لایههای جدیدتر و تازهتری پیدا کردهاند و رشد جمعیت شهر، لایههای فراوانی بر قسمت اصلی افزودهاست. اما از پس گذر سالیان، همچنان هستۀ اصلی زندگی سنتی اجتماعی در همان قسمت کوچک تاریخی شهر جریان مییابد.
روال مرسوم شهرسازی در ایتالیا از دیرباز اینگونه بودهاست: قسمت تاریخی شهر، از کلیسای جامع، شهرداری و میدانهایی تشکیل میشود که زمینۀ اجتماع مردم را فراهم میکند. در ایتالیای امروزین و به تبعیت از سنت دیرین زندگی در این کشور، مردم پس از ساعت کاری به میدانهای اصلی شهر میروند و از نخستین ساعات بعد از ظهر تا پاسی از شب را به گپوگفت سر میکنند.
همین استفادۀ فراوان از زبان و کلام در فرهنگ ایتالیایی باعث شدهاست که زبان ایتالیایی علیرغم نفوذ امپراطوریهای پرشمار دیگر در نقاط و دورههای مختلف تاریخی در این کشور، ثابت و از گزند تغییر و استحاله در امان بماند.
میدانها البته از جوانب دیگری نیز به شکلگیری فرهنگ اجتماعی ایتالیا، مدد رسانیدهاند. علاوه بر حضور کلیسای جامع و شهرداری که نیازهای اولیۀ روزمره را مرتفع میکنند، قهوهخانهها و رستورانها و مغازههای شناختهشدۀ شهر نیز در همین میدانهای اصلی واقع شدهاند. وجود همین مکانهای تجمع، میدانها را از یک جلوۀ هنر معماری به یک نمونۀ مهم برای درک بهتر از جامعه سوق دادهاند و باعث شدهاند تا این میدانها بیشتر بهسان فورومی برای گردهمآیی مردم و بستری برای رواج زندگی باشند.
نکتۀ دیگری که شهروندان را به سوی میدانها میکشاند، باور و اعتقاد به دین و مسیحیت است که هنوز هم در بسیاری از لایههای فکری شهری (خصوصاً شهرهای کوچکتر) رسوخ دارد. میتوان اینگونه گفت که علاوه بر جلوههای پرشکوه معماری کلیساهای جامع که از دورۀ حاکمیت کلیسا بر شهر به یادگار باقی ماندهاند و حالا نمادی از زیبایی شهر شدهاند، این مکانهای مقدس برای نیایش و راز و نیاز با پروردگار هم مورد استفادۀ مردم قرار میگیرند و بسیاری از آنها روزشان را با نیایش پروردگار در کلیساهای مرکزی شهر آغاز میکنند.
ایجاد فضایی برای عرضۀ کالا توسط فروشندگان دورهگرد و مکانی برای ارائۀ هنرهای گونهگون توسط هنرمندان ناشناخته نیز از جملۀ دیگر موارد استفاده از میدانها در فرهنگ و زندگی ایتالیایی به حساب میآیند. در بسیاری از شهرهای ایتالیا، بازار روزانۀ میوه و تربار در همین میدانها برپا میشوند و هنرمندان ناشناخته نیز از فضای میدان برای ارائۀ هنر و تواناییهاشان استفاده میکنند. تا جایی که حضور همین هنرمندان خیابانی در برخی میدانها به گونهای بدل به ویژگی فرهنگی شهر شدهاست. میدانهای "نوونا" ی رم، "سن مارکو"ی ونیز و "مجوره"ی بولونیا از جملۀ میدانهایی هستند که به واسطۀ حضور همین هنرمندان خیابانی، در میان مردم ایتالیا و گردشگران کنجکاو، شهرت عمومی پیدا کردهاند.
در گزارش مصور این صفحه پروفسور دومنیکو دا مزی، استاد جامعهشناسی دانشگاه سپینزا در رم (Sapienza Università di Roma)، از میدانهای رم میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ نوامبر ۲۰۱۰ - ۴ آذر ۱۳۸۹
هاله حیدری
"چند سالی میشه که در محوطۀ شهرک این پسربچهها رو میبینم که جون به قالبشون زیادی کرده و از در و دیوار بالا میرن. آسیبی به ما نمیرسونن، ولی آدم برای خودشون میترسه. روز به روزم بیشتر میشن. مد شده دیگه، الآن بچه مدرسهایها هم به جای بالا و پایین رفتن از پله ازش میپرن. خدا به جونیشون رحم کنه."
همینطور که خانم سرمدی، دبیر بازنشستۀ آموزش و پرورش در مورد موج نوی که امروزه در شهرکشان به راه افتاده صحبت میکند، با نگرانی به پسر ۱۳-۱۴ سالهای که از نردۀ کنارمان به وسط محوطه میپرد، اشاره میکند و بلند میگوید: "بفرما! ببین چیکار میکنن!"
و اما پارکور چیست؟
ورزش پارکور یا هنر جابجایی به معنی حرکت از نفطهای به نقطۀ دیگر در کمترین زمان و عبور از موانع موجود با تکیه کردن به تواناییهای جسمی است که میتواند شامل دویدن، حهشهای بلند، بالارفتن و غیره باشد.
سربازان در جنگ ویتنام برای تعقیب و گریز در میدان جنگ از شیوۀ خاصی در حرکت استفاده میکردند که به آنان امکان گذر از موانع را میداد. پس از جنگ یکی از سربازان فرانسوی به نام "دیموند بل" فن عبور از موانع را به پسرش "داوید بل" و دوستانش، از جمله "سباستین فوکان" که یکی پیشکسوتان این ورزش است، آمورش داد.
دیوید بل به آموزههای پدر حرکاتی از ورزشهای دیگر، مانند ژیمناستیک و ورزشهای رزمی اضافه کرد و نام این ورزش را "پارکور" گذاشت. او و دوستانش گروهی تشکیل دادند و در حومۀ پاریس به تمرین مشغول شدند. به کسانی که این ورزش را انجام میدهند، تراسور (Traceur) گفته میشود.
پارکور کمی به ورزشهای رزمی شباهت دارد، ولی به سختی میتوان آن را زیرمجموعۀ ورزشی دیگر به حساب آورد. البته، نکتۀ مهم این است که این ورزش فقط مجموعهای از حرکات فیزیکی برای عبور از موانع نیست. به اعتقاد تراسورها، پارکور دارای فلسفهای است که در زندگی روزمرۀ آنان تأثیر داشته و دلیل عمدۀ روی آوردن بیشتر جوانان به این ورزش هم همین بودهاست.
یک تراسور باید بتواند در کمترین زمان ممکن و با صرف کمترین انرژی مسیر مورد نظرش را طی کند و برای این کار نیاز به تمرکز، قدرت تصمیمگیری و واکنش سریع دارد. در این حالت تراسور نه تنها امکان کنترل حرکاتش را خواهد داشت، بلکه با کنترل ذهن توانایی غلبه بر ترس و مشکلات احتمالی را نیز پیدا میکند. این تفکر در زندگی روزانهاش نیز جاری خواهد بود. به طورکلی، کسی که بتواند کنترل ذهن و جسمش را برای عبور از مانع خارجی به دست گیرد، میتواند بر مشکلات زندگی نیز غلبه کند.
به دلیل شرایط متفاوتی که یک تراسور ممکن است در آن قرار بگیرد، حرکات در این ورزش قابل پیشبینی نیست و بستگی به موقعیت و خلاقیت تراسور دارد. برای عبور از هر مانعی راهی وجود دارد که فقط باید آن را پیدا کرد. فرقی نمیکند فرود آمدن از ارتفاع باشد و یا حل مشکلی در زندگی اجتماعی.
نکتۀ جالب توجه این است که هرگز برای پارکور مسابقهای برگزار نمیشود. همهساله در بیشتر کشورها گردهمایی پارکور برگزار میشود و گروههای پارکور دور هم جمع میشوند و نوآوریهای خود را به نمایش میگذارند، اما در این همایشها خبری از برنده و بازنده و ردهبندی نیست و هر کسی فقط مهارت خودش را نشان میدهد.
در گذشتهای نهچندان دور آوازۀ پارکور به ایران نیز رسید. علاقهمندان، برای یادگیری میبایست به کشورهای دیگر سفر میکردند که برای همه میسر نبود، اما کسانی که بعد از تکمیل دورهها بازمیگشتند، با آموزش دیگران باعث رواج بیشتر پارکور شدند.
امرور پارکور در ایران جایگاه ویژهای بین جوانان پیدا کردهاست و زیر نظر کمیتۀ ایروبیک حرفهای و مهارتی در باشگاههای زیادی آموزش داده میشود. نخستین همایش پارکور در ایران سال ۱۳۷۸ برگزار شد و دومین همایش که قرار بود در بهار سال ۱۳۸۹ برگزار شود، با وجود داشتن پروانه، درست پیش از برگزاری لغو شد.
این روزها رد پای پارکور را میتوان در بیشتر شهرهای ایران دید. در پارکها، کوچهها و بهخصوص شهرکها که امکان تشکیل گروههای هماندیش بیشتر است، میتوان جوانانی را دید که شتابان رد میشوند و از بلندیها و موانع میپرند و شور و انرژی جوانی را به این شکل رها میکنند.
گزارش تصویری مربوط به تمرین گروهی از پارکورکاران در شهرک اکباتان تهران است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۱۰ - ۳ آذر ۱۳۸۹
مهسا هدایتی
راستش را بگویم، وقتی شنیدم که فرصت دیدار از تاجیکستان و کار و زندگی در آن کشور به من دست داده، نخستین واکنشم این بود که "حالا این کشور کجای دنیا هست؟"
در گذشته نام این کشور را شنیده بودم و غالبأ به عنوان یکی از "اِستان"های اتحاد شوروی پیشین، و شناخت محدود من از این کشور همواره با روابط آن آن با روسیه گره میخورد. وقتی دریافتم که تاجیکستان در گذشتههای دور بخشی از ایرانزمین بوده و تاجیکها تا کنون به گویشهای فارسی صحبت میکنند، دروازههای یک جهان دیگر به رویم گشوده شد. هر چه بیشتر تاریخ تاجیکستان را مطالعه میکردم، به همان اندازه کمتر احساس میکردم که دارم به یک کشور غریبه سفر میکنم. و این فکر آسودهام میکرد.
جالب بود، چون به محض این که پا به خاک شهر دوشنبه گذاشتم و مردمی را دیدم که به زبان پدر و مادر من صحبت میکردند، احساس آرامش و امنیت عجیبی به من دست داد. از مهماننوازی و مهربانی مردم تاجیک به خارجیها، از جمله خود من، شگفتزده شده بودم. طبیعت گرم مردم مرا به یاد سفرهایم به ایران انداخت. و جالبتر این بود که تا میزبانانم، در هر جای تاجیکستان، متوجه میشدند که من ایرانیام، بیدرنگ با من به عنوان یک خودی برخورد میکردند؛ درست مثل آن که با یک دخترعموی عزیزت برخورد میکنی.
همچنین احساس کردم که صرف نظر از فروپاشی اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۱، شهر دوشنبه همچنان حال و هوای شوروی داشت؛ ساختمانهای شوروی در امتداد خیابان رودکی، تکههای روسی در زبان روزمرۀ مردم و غذاهای روسی که همچنان در میان جمعیت این کشور محبوب است، این احساس را القا میکرد.
شنیده بودم که "دوشنبه" در زمان شوروی یک شهر پرجنبوجوش و زندهای بوده، ولی در پی فروپاشی اتحاد شوروی و جنگ داخلی، بسیاری از تاجیکها، از جمله روشنفکران، خانه و کاشانهاشان را در تاجیکستان ِ بلاتکلیف رها کردند و به دیار غربت شتافتند. به راستی، گاه آن خلأ ناشی از جنگ را در خیابانهای دوشنبه احساس میکردم. همیشه به خودم فکر میکردم که چه قدر جای آن تاجیکهای غریب در شهرشان خالی است و این که اگر در کشورشان مانده بودند، چه نقش مهمی میتوانستند در توسعۀ تاجیکستان بازی کنند.
چون بیشتر دورۀ اقامتم را در ولایت بدخشان ماندم، با منطقهای آشنا شدم که برای جهان خارج، حتا برای بسیاری از تاجیکهای بیرون از بدخشان، ناشناخته است. من برای بنیاد آقاخان کار میکردم که در شهر "خارغ" مستقر بود. ولی به اقتضای کاری که میکردم، تقریبأ به همۀ ناحیههای این ولایت سر زدم و در جریان دیدارهایم ابعاد تازهای از تاریخ مردم ایرانی و ایرانیتبار برایم آشکار شد.
این منطقۀ کوهستانی شاید رمانتیکترین و شگفتانگیزترین محلی باشد که تا کنون دیدهام. با توجه به شرایط سخت زندگی در کوهستان بلند بدخشان، صنایع در این منطقه پیشرفت چندانی نداشتهاست و گویا همه چیز خداداد است و دستنخورده. گویی کوهها و رودها و باغها و مزارع و عقابهای طلایی به زبان زیبایی با کس سخن میگویند. من به راستی احساس کردم که لایهای ژرف از خِرَد در عناصر این منطقه ریشه دارد؛ خردی که پارهای از آن در خود این عناصر ریشه دارد و پارهای دیگر ناشی از فرمانروایی جهانگیران بیشماری است که در طول تاریخ از این منطقه عبور کردهاند و از خود آثاری بهجا گذاشتهاند.
پدرم گفته بود که در زمان بچگیاش در ایران شنیده بود که شهر خارغ، مرکز استان بدخشان تاجیکستان، توقفگاه و استراحتگاه امپراتورها بودهاست. یعنی تا به خارغ میرسیدند، دست از لشکرکشی برمیداشتند و دمی میآساییدند. محل "خورک" بوده، ایستادن و خوردن، و گویا واژۀ "خارغ" هم از همان مشتق شدهاست. صرف نظر از صحت و سقم این تعبیر، زیر ردیف بیپایانی از درختان زردآلوی شهر خارغ معمولأ سپاهیان گرانبار ایران باستان را مجسم میکردم که در حال آسایش و شعرخوانیاند، تا دمی که در بغل کوههای باشکوه و رودهای خروشان اطرافشان به خواب فرو روند. این خاک یک گیرایی و دلربایی رمانتیک شدید دارد که من به سنگ معروف "لعل بدخشان" تشبیهش کردم.
بدخشان در زمان شوروی یک "ولایت خودمختار" تاجیکستان بود و اکنون هم همین نام را دارد. زبان مادری بیشتر مردم این منطقه فارسی تاجیکی یا روسی نیست، بلکه انواعی از زبانهای ایرانی است که مختص هر یک از وادیهای محصور به کوههای بدخشان است. و این جالبترین یافتۀ من در منطقه بود که مردم بدخشان همچنان هفت زبان ایرانی باستانی، از جمله شغنی و وخانی و روشانی و اشکاشمی را زنده نگه داشتهاند. نخستین بار که صحبتی را به زبان شغنی شنیدم، تعجب کردم، چون نمیفهمیدم چه میگفت، ولی نوای کلامش را احساس میکردم؛ نوایی شبیه وزن کلام فارسی. تا از تاریخ زبان شغنی و گویشهای دیگر بدخشی آگاه شدم، معمولأ احساس میکردم که در میان اجدادم به سر میبرم.
زندگی در بدخشان و دوشنبه، دو تجربۀ متفاوت بود، ولی هر دو تجربه به من کمک کرد که تاجیکستان را بهتر بشناسم و ارج بگذارم و پیوند آن با ایران و تاریخ ایرانزمین را دریابم. فکر میکنم، سفر به کشوری به آن زیبایی، فرصت نادری بود که به من دست داد و مرا با مردمی که با ایران پیشینهای مشترک دارند، پیوند داد.
پس از بازگشتم به کانادا تصمیم گرفتم برخی از عکسهایی را که در بدخشان برداشته بودم، در مؤسسۀ "کتاب ایران" در مونترال به نمایش بگذارم که چندی از آنها را میتوانید در گزارش مصور این صفحه ببینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۱۰ - ۳ آذر ۱۳۸۹
نیلوفر سنندجیزاده
خودش میگوید متعلق به نسل دوم عکاسان ایرانی است؛ عکاس نه به معنی ثبتکنندۀ تصویر، بلکه به عنوان هنرمندی که میتواند بر تصویر تصرف و تألیفی داشته باشد. در آن سالها عکاسی در ایران هنوز به حد کنونی رشد نکرده بود و بسیاری از شاخههای عکاسی هنوز تجربی و گاه تجربهنشده بود. این نسل از عکاسان به همراه استادانشان در رساندن عکاسی به جایی که امروز هست، سهم بزرگی دارند.
بابک برزویه در سال ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد. از کودکی به عکاسی علاقه داشت و بعدها از این رشته فارغالتحصیل شد و از سال ۱۳۶۸ فعالیت حرفهای خود در زمینۀ عکاسی را آغاز کرد. در سالهای بعد تحصیلاتش را در رشتۀ کارگردانی سینما ادامه داد و تلفیق این دو نگاه، کارهای او در زمینۀ عکاسی فیلم را به حدی از پختگی رساند؛ تا جایی که در سالهای بعد بارها نامزد دریافت "سیمرغ بلورین"، معتبرترین جایزۀ عکاسی فیلم در ایران شد. و همچنین او موفق به دریافت این جایزه در بخش مسابقۀ پانزدهمین جشنوارۀ فیلم فجر برای عکاسی از فیلم "سفر به چزابه" ساختۀ شادروان رسول ملاقلیپور و برندۀ تندیس طلایی بهترین عکاس فیلم در نهمین جشنوارۀ خانۀ سینمای ایران برای فیلم "حکم" ساختۀ مسعود کیمیایی شد. چندی پیش هم از کتاب عکس این فیلم رونمایی شد.
از نگاه او، "پشت صحنۀ فیلم مثل زندگی است. تعداد زیادی از آدمها، چندین ماه دور هم جمع میشوند، تا فیلمی ساخته شود و به این صورت خانوادهای شکل میگیرد. این خانواده باید شناسنامه داشته باشد و باید دیده شود. این جاست که رسالت عکاس برای ثبت آن شناسنامه یا هویت آدمها به کار میآید. من سعی میکنم در عکسهایم، هویت آدمها را در مدت زمان ساخت یک فیلم به مردمی نشان دهم که در آن که موقع، در پشت صحنه فیلم حضور نداشتهاند".
و در زمینۀ عکاسی از صحنۀ فیلم هم، هرچند دوربین عکاسی تا حد زیادی باید پیرو کادرهای فیلمبرداری باشد، او معتقد است بسته به تبحر و توانایی عکاس بر مبنای سناریوی فیلم، عکاس میتواند استقلال خودش را داشته باشد، اما این استقلال نباید دور از فضای قصه فیلم باشد.
او در زمینههای بسیار متنوعی از عکاسی کار کردهاست و عضویت رسمی بسیاری از انجمنهای معتبر عکاسی ایران، از جمله انجمن صنفی روزنامهنگاران و عکاسان مطبوعات و انجمن صنفی عکاسان سینمای ایران را دارد. همچنین در کارنامۀ او، عکاسی فیلم کوتاه و بلند، مجموعۀ تلویزیونی، و تهیه و تولید فیلمهای مستند و خبری دیده میشود.
بابک برزویه در حال حاضر در کنار فعالیتهای سینمایی بیشتر اوقات در استودیو به عکاسی صنعتی و ساخت مستندهای کوتاه میپردازد، چرا که از نظر او عکاسی مادر فیلمبرداری است و عکاسان بعد از مدتی علاقهمند میشوند عکسهایشان حرکتدار شوند.
اخیرا نمایشگاهی از کارهای او که دستاورد چند سفر او به قونیه است، در بزرگداشت مولانا، با عنوان بانگ چرخ، درسینما گالری "پردیس ملت" در تهران برپا بود.
در گزارش مصور این صفحه بابک برزویه آثار خودش در دورههای مختلف را مرور میکند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ نوامبر ۲۰۱۰ - ۵ آذر ۱۳۸۹
پروانه ستاری
فرشاد فدائیان، مستندساز و عکاس. خودش روی اولی، یعنی مستندسازی، کمی اصرار دارد و روی دومی، یعنی عکاسی، کمی انکار. اما به هر حال، هم با جدیت عکس میگیرد و بایگانی میکند و هم بیش از یک جدیت متعارف مستندسازی میکند و البته، به زعم بسیاری، در نمایش آثار مستند خود امساک میکند.
مستندها و نیمهمستندهای بلند و کوتاهش از مرز چهل اثر گذشتهاست. کوتاهترین اثرش هشت دقیقه (سنگ مادر خاموش) و بلندترین آن صد و نود و نه دقیقه (آخرین بخشی) است.
طیف گستردۀ موضوعات فیلمهایش حکایت از عشق فراوانش به موضوعات دور و برش دارد: معماری، صنعت، سنت، گرفتاری آدمها، موسیقی، تاریخ، فرهنگ و اقوام ایران. مستندهای تجربی را هم به اینها اضافه کنیم، تعدادشان قابل توجه است.
وی تصویربرداری، تدوین، پژوهش، انتخاب موسیقی و تهیهکنندگی عمدۀ آثارش را خودش انجام میدهد و به تعبیری، مستندسازیست مؤلف.
فدائیان در بارۀ "آخرین بازمانده، شهربانو" – یکی از مستندهای کویریاش که موضوع گزارش مصور نخست این صفحه، ساختۀ شوکا صحرایی است، میگوید: "روستای حاجی باقر که مکان مستند " آخرین بازمانده، شهربانو" است، در حقیقت یکی از چندین روستایی است که موضوع مستند بلند " تکنگاری یک پارۀ کویری" است که عاقبت این یکی هم به سرنوشت آنهای دیگر دچار نشود؛ روستاهایی که روزگاری نه خیلی دور، باغ و کاریز و گلهاشان به راه بوده و کلی آدم به آنجاها میآمده و میرفته و حالا دیگر از آنها خبری نیست. این که میگویم، قصه نیست. چون عمرش به دو سه دهه هم نمیرسد. در یک محدودۀ نه خیلی وسیع، آبادیهای کوچک و پراکندهای بودند که از آنها یک روستای حاجی باقر مانده با یک بازماندهاش... به هر حال، گرفتار کویر شدن یکی از وظایف مبرم یک مستندساز هم هست".
و اما در بارۀ وظیفۀ یک عکاس یا در واقع، عکس، فدائیان معتقد است که کارکرد عکس، جدا از انتقال "معرفت" گذشته به آینده، تلاش برای برقراری ارتباط است.
وی در مقالۀ "عکس مستند، نگاه مستند" اشاره میکند به این نکته که: "[ عکاس] با واسطههای بیانی [مثل عکس] تنها خود و تجربیات عملی و نظری خود را منتقل نمیکند؛ عواطف و ادراکات و دانستههای خود را انتشار نمیدهد؛ [او] با اینها تواناییهایش را بسط میدهد."
فدائیان عکس را " از نوع زیباترین و پسندیدهترین گزینش اسنادی از واقعیت" میداند و اعتقاد دارد که عکاس "با واسطۀ عکس، بی آن که واقعیتهای پیرامون را از هم متلاشی کند، شاخصترین، گویاترین و مؤثرترین بخش از واقعیتها را به دلخواه و با آگاهی برمیگزیند. برای بهتر و زیباتر دیدن هر آن چه گزینش کرده، آن را بزرگ میکند و برای گسترش دایرۀ رابطهها در امر انتقال، آن را در شمار کم یا زیاد چاپ میکند."
در گزارش تصویری دوم این صفحه نگاهی داریم به مجموعه عکسهای "سرد و سرخ" از فرشاد فدائیان با نقلی در این باره با صدای خودش.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۷ آبان ۱۳۸۹
داریوش رجبیان
در مورد خاستگاه فلامنکو بحثی نیست: جنوب اسپانیا. اما در بارۀ ریشه عنصرهایی که به هم آمیختهاند تا این موسیقی پرشور و نشاط را پدید آورند، دامنۀ بحث بس گسترده است. عدهای آن را به طایفۀ "خیتانو" یا کولیهای اسپانیا نسبت میدهند و شماری هم ریشههای فلامنکو را در بیزانس جستجو میکنند یا در دوران سلطۀ مسلمانها بر اندلس مییابند. اما همۀ صاحبنطران در یک مورد اتفاق نظر دارند که فلامنکو ترکیبی است از عنصرهای موسیقایی گوناگون که طی صد ها سال با هم جوش خورده و گونۀ واحدی از موسیقی را پدید آوردهاست.
رویا بهرامی، موسیقیدان ایرانی مقیم آمریکا هم تعداد این عنصرها را برمیشمارد و میگوید، فلامنکو آمیزهای است از فرهنگهای مختلف هندی و عربی و یهودی و آفریقایی و آمریکای لاتین و... ایرانی. بهرامی بارها در نشستهای مربوطه در بارۀ "حضور عناصر موسیقی ایران باستان در موسیقی اندلسیه" سخنرانیها داشتهاست و گذشته از پژوهشهایی که در این راستا انجام داده، بهطور کاربردی هم در اثبات دیدگاهش کوشیدهاست. وی از شش سال پیش بدین سو شغل مهندسی برق را کنار گذاشته و جدأ مشغول ایجاد گونهای تازه از موسیقی است که عنصرهایی از فلامنکو، موسیقی اصیل ایرانی، جاز و موسیقی آمریکای لاتین را دربر دارد.
رویا بهرامی سال ۱۹۷۷ به آمریکا کوچ کرد و برای بیست سال مهندس برق بود، تا زمانی که عشق دورۀ نوجوانیاش به موسیقی بر هر خواستۀ دیگرش چیره شد و از سال ۲۰۰۴ به بعد او خود را وقف موسیقی کرد. میگوید، فرهنگ چندگانۀ او که لایههای ایرانی، آمریکایی و اسپانیایی را دربر دارد، خود به خود او را به سوی موسیقی تلفیقی سوق داد. تا به خود آمد، دید که موسیقیای میسازد، برگرفته از همۀ فرهنگهایی که به آنها دلبستگی دارد. در این درآمیزی موسیقایی، نواهای موزون ایرانی با ضربهای برانگیزندۀ فلامنکو برجستهتر بود.
میگوید:"احساسی که میخواهم در آهنگهایم بیان کنم، بهطور طبیعی یک موسیقی ترکیبی به وجود میآورد، از این فرهنگهایی که در من ترکیب شده. علاقهام به موسیقی تلفیقی از اینجاست".
وی میافزاید: "این نوع موسیقی ما را به پرچمداران صلح جهانی تبدیل کردهاست؛ یعنی با این موسیقی تلفیقی میشود پلی زد میان فرهنگهایی که حتا شاید دیگر از همدیگر بترسند. با این آهنگها میشود ورای کلام، یک گفتگوی زیبای معنوی به وجود آورد، تا مردم از طریق این زبان مشترک به همدیگر احساس نزدیکی بیشتر کنند."
آغاز کار حرفهای رویا بهرامی در زمینۀ موسیقی به سال ۱۹۹۹ برمیگردد که نخستین آلبومش به نام "پروب" وارد بازار شد. در آن آلبوم هنوز از ابتکارات بهرامی خبری نبود و او فقط سنتور مینواخت، به سبک و سیاق معمول؛ داشت تواناییاش در زمینۀ موسیقی را میآزمود. آزمایش، نتیجههای خوبی داد و کشش بهرامی به عرصۀ موسیقی بیشتر شد. آنجا بود که او بهطور تمام و کمال به موسیقی رو آورد و در ماه اوت ۲۰۰۷ آلبوم "رویا" را درآورد که در آن آواز هم خوانده بود.
تازهترین آلبوم رویا بهرامی با نام "هم هستم و هم نیستم" روز پنجم نوامبر منتشر شد که نمایانگر تکامل تجربههای بهرامی در راستای همامیزی موسیقیهای مختلف است. در همۀ این آهنگها سنتور رویا بهرامی، در کنار دیگر سازهای ایرانی و غربی و لاتین، حضور پررنگتری دارد. اشعار این آلبوم متعلق به مولوی، حافظ شیرازی، سهراب سپهری، فریدون مشیری و خود رویا بهرامی است.
در گزارش مصور این صفحه رویا بهرامی از پیشینه و تجربیاتش در زمینۀ همامیزی موسیقی ایرانی و فلامنکو میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۵ آبان ۱۳۸۹
لوسیندا ایچ دان
لندن، مرکز پرجنبوجوش جشنوارهها، امسال میزبان حدود بیست جشنوارۀ فیلم بودهاست. اما صرف نظر از آوازۀ بلند سینمای آوانگارد ایران، برای نخستین بار است که بینندگان بریتانیایی شاهد برگزاری یک جشنوارۀ ویژۀ فیلمهای ایرانی میشوند.
پژمان دانایی، مدیر نخستین جشنوارۀ فیلم ایرانی در بریتانیا میگوید که برگزاری این رویداد ناگزیر بود. وی در یک نشست خبری در لندن گفت: "جشنوارههای دیگر تنها روزنۀ کوچکی را به روی فیلمهای ایرانی باز میکنند، در حالی که ساختههای سینمایی ارزشمندی در ایران هست که به چشم و گوش مخاطبان بینالمللی نرسیدهاست."
جشنوارۀ فیلم ایرانی در بریتانیا از روز ۱۹ نوامبر تا ۲۶ نوامبر ۲۰۱۰ در سه سینمای لندن (آپولو، سینه لومیر و شورتویو) سی و پنج فیلم ایرانی را نمایش خواهد داد که آمیزهای است از فیلمهای بلند و کوتاه هنری و مستند. بیشتر این فیلمها از طریق پست به لندن منتقل شدهاند، اما در مراحل پایانی تدارکات، مدیریت جشنواره در تهران دفتری افتتاح کردند تا به درخواستهای فیلمسازان در محل رسیدگی شود. پنجاه تا شصت درصد از ۴۷۱ مورد درخواست برای نمایش فیلم در این جشنواره از ۵۳ کشور جهان، از داخل ایران برمیآید.
چرا برگزاری جشنوارۀ فیلم ایرانی در لندن این همه انتظار داشت؟ دانایی در پاسخ به این پرسش میگوید:
"چون سینمای ایرانی فاقد هدف سیاسی بود؛ ژانر و دستور کار ویژه ای نداشت و پیدا کردن کسی که هزینۀ مالی برگزاری جشنواره را متقبل شود یا از آن حمایت کند، بسیار سخت بود".
علیرغم سختیها، پژمان دانایی نومید نشد. او به عنوان فیلمسازی که طی ده سال اخیر در بیرون از ایران کار و زندگی کردهاست، میخواست فرهنگش را به خودش نزدیکتر کند: "سینما و هنر ایرانی بخشی از وجود مرا تشکیل میدهد. و من نمیتوانستم آن پاره از وجودم را اینجا پیدا کنم، چون در واقع، آن اینجا نبود".
دانایی میگوید، به منظور معرفی استعدادهای نوین ایرانی، ملاک و معیارهای گزینش، صرفأ مبتنی بر ارزش هنری فیلمها بود. قرار بود فیلمها "واقعیتهای جامعۀ امروزی ایران را بازگو کنند". از این رو خود پژمان دانایی به عنوان یک ایرانی برونمرزی مایل نبود عضو کمیتۀ گزینش جشنواره باشد. وی کامبیز پرتوی (فیلمنامهنویس) و مجتبی میرطهماسب (فیلمساز) را که ایرانیان مقیم ایران هستند، در کنار غیر ایرانیانی چون "پتریک تاکر" (کارگردان بریتانیایی) و "زوران ولیکوویچ" (فیلمساز اروپای شرقی) به عنوان اعضای کمیسیون برگزید.
اعضای غیر ایرانی کمیسیون تحت تأثیر فیلمهای جشنواره قرار دارند و میگویند که این آثار سینمایی از لحاظ موازین فنی با سینمای اروپا پهلو میزند. زوران ولیکوویچ "ارزشهای معنوی را که در همۀ فیلمها موج میزد"، از جملۀ تأثیرگذارترین ویژگیهای آنها میداند. و "پتریک تاکر" که در گذشته با فیلمسازان عرب سروکار داشته و نه سینمای ایرانی، میگوید که سوژۀ مرگ و پایان رازآلود و معمایی، مورد علاقۀ فیلمسازان ایرانی است که بیننده را وادار میکند تا خود به نتیجه برسد. به گفتۀ تاکر، "سینمای ایران غنیتر است و چندین لایه پیام دارد".
فیلم "کشتزارهای سفید" محمد رسولف که در شب افتتاحیۀ جشنواره پخش خواهد شد، یک شاهکار ارزیابی میشود. این فیلم داستان افسانهگونۀ "رحمت" است، پسربچهای که در دریاچۀ ارومیه از جزیرهای به جزیرهای دیگر شنا میکند و اشک جمع میکند. اسطورهای حاکی است که اشک مردمی که کفارۀ گناهانشان را پس دادهاند، تبدیل به گوهر میشود. "تاکر" معتقد است که این فیلم "از آغاز تا به پایان شگفتآور است" با فیلمبرداری خیرهکنندۀ "سیاه و سفید".
در برنامۀ جشنواره فیلمهای شاعرانه و اجتماعی و سیاسی را میتوان دید. "مریم مهاجر" در فیلم "و زندگی ادامه داشت" با استفاده از نقاشی متحرک به موصوع دردناک پناهگاههای زمان جنگ ایران و عراق پرداختهاست.
در دو فیلم مستند موضوع تند و تلخ زنان مطرح شدهاست. فیلم مستند "مرواریدهای کف اقیانوس" روبرت آدانتو، کارگردان آمریکایی، بهطور محرمانه تجربیات و دیدگاههای هنرمندان زن ایرانی، چون شادی قدیریان، شیرین نشاط و پرستو فروهر را باز میگوید و مستند "خانۀ شیشهای" حمید رحمانیان دخترانی را که در حال فرار از بد روزگار هستند، نشان میدهد.
فیلم "در بارۀ الی" اصغر فرهادی که سر زبانها نشستهاست، هم در این جشنواره روی پرده خواهد رفت، در کنار فیلم کوتاه جدید "آکاردئون" حعفر پناهی در بارۀ دو نوازندۀ خیابانی.
در جوار نخستین جشنوارۀ فیلم ایرانی در لندن برای تجلیل از هنر عکاسی ایران، مسابقۀ عکاسی هم برپاست. پژمان دانایی که با عکاسان بسیاری کار کرده، جشنوارۀ فیلم را فرصت مناسبی برای تجلیل از هنرهای ایرانی میداند. آثار شرکتکنندگان دور نهایی مسابقۀ عکاسی در گالری "منیر" لندن Menier Gallery به نمایش گذاشته خواهد شد.
دانایی برای جشنوارۀ سال آینده برنامۀ مفصلتری در نظر گرفته که اجرای آن مشروط به کمکهای مالی است. جشنوارۀ سال جاری را او با سرمایهگذاری شخصی و کمک سرمایهگذاران خصوصی در آمریکا برگزار میکند.
وی جشنوارۀ فیلم را به عنوان راه مستقلی برای توزیع فیلمهای ایرانی در سراسر جهان میداند. گفتوشنودها در مورد توزیع جهانی سه فیلم از جشنوارۀ امسال در جریان است.
پژمان دانایی با هیجان میگوید: "این جشنواره ظرفیت زیادی دارد. ما میتوانیم فعالتر باشیم. ما میتوانیم نقطۀ تماس خارجی فیلمسازان ایرانی برای توزیع کارهایشان در سراسر جهان باشیم".
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب