Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

رضوان وطن‌خواه

نزدیک ظهر بود و هوا کم کم به گرمی می‌رفت؛ با اینکه روزهای پایانی پاییز بود، اما هوا کمی دم داشت و هرچه به ظهر نزدیک می‌شد، گرمایش از حد یک روز سرد بیشتر می‌شد. انگار راست می‌گویند که روزهای عاشورا هوا گرم‌تر می‌شود!

آن قدر آدم در میدان جمع شده بود که نمی‌شد تکان خورد؛ امتداد جمعیت به خیابان هم کشیده بود. به سختی می‌توانستم چادر سیاهم را بر سرم نگه دارم.

هر سال روز عاشورا مردم برای دیدن خیمه‌های نمادین امام حسین و یارانش، برای دخیل بستن به نخل‌ها و گرفتن حاجت به سه‌راه صغیر، حسینیۀ کربلایی‌ها (اصفهان) می‌آمدند. آخر همه نذر و دعایی داشتند؛ یکی بیمار داشت، یکی پیر بود، یکی گمشده‌ای داشت و آن یکی چشمانش به در سپید شده بود. پس از اذان ظهر مردانی سرخ‌پوش با مشعل‌هایی در دست و سوار بر اسب، برای آتش زدن خیمه‌ها می‌آمدند، یعنی که شِمرند و یزیدی! هر بار که سر و کله‌شان پیدا می‌شد و به سوی خیمه‌ها می‌رفتند، مردم جیغ می‌کشیدند، سینه می‌زدند و فریاد "حسین‌جان! حسین‌جان!‌"شان به فلک می‌رسید.

زنانی از بین جمعیت بلند بلند می‌گریستند و می‌گفتند: "حسین، قربون بی‌کسیت برم!" و می‌شنیدم که مردم، این جماعت سرخ‌پوش را نفرین می‌کردند؛ حتا راهشان را سد می‌کردند. انگار که زمان و مکان را از یاد برده بودند.

اما آنچه مقدر است، همیشه اتفاق می‌افتد، جیغ و فریاد و الامان هم سودی ندارد و دل این سرخ‌جامگان را نرم نمی‌کند. یکی پس از دیگری خیمه‌ها را آتش زدند و دودش به آسمان برخاست؛ صدای طبل و دهل و سنج بلندتر و بلندتر شد؛ مردم به یک‌بار به خیمه‌های آتش‌زده هجوم آوردند، هر کس می‌کوشید تا تکه‌ای از آن را برای تبرّک و حاجت به دست آورد.

با هر زحمتی بود، خودم را از لابلای جمعیت بیرون کشیدم. نمی‌دانم چه کسی و چه طور تکه پارچۀ سبزی در دستم گذاشت. تا برگشتم نگاه کنم، در میان جمعیت حل شد. پس از خواندن نماز ظهر و زیارت عاشورا، نوحه و سینه‌زنی، جمعیت تقریبأ پراکنده شده بود که کمی آن‌سوتر، پیرمردی با صدای بلند، چندین بار فریاد زد: "خانوم‌ها و آقایون ناهار نخورده نرند! تیکۀ امام حسین، خوردن داره، شفا میاره!" و کوچۀ باریکی را که به انبار بزرگی منتهی می‌شد، با انگشت نشان داد. جمعیت به آن سو کشیده شد. از در و دیوار کوچه بوی قیمه و خورشت آلوچه، می‌آمد.

طرف‌های غروب بود که به سوی مسجد رفتم. امشب شب آخر طاق نصرت‌های سرتا پا سیاه و چراغانی‌ها بود؛ بوی آتش و اسفند و کندر همه جا را گرفته بود. یکی دوتا بچه با چندتا شمع در دستانشان به سمت سکوهای کنار مسجد می‌دویدند. فتیلۀ شمع‌هایشان را بر روی شمع‌های دیگر که روی سکو بود، گرفتند و روشن‌شان کردند و همان طور در آن همه شعله خیره شدند.

یک هیأت عزاداری نزدیک می‌شد. صدای دهل و زنجیر می‌آمد. زنان و مردان برای تماشا یا تسلی خاطرشان از درون مسجد به بیرون آمدند. عده‌ای هم از خانه‌هاشان که همان نزدیکی بود، دستۀ عزاداری شعارها و اشعاری را زمزمه می‌کردند. به‌سختی متوجه بودم چه می‌گویند. تنها "شام غریبان است امشب / رقیه چشم به راه است امشب" را می‌شنیدم. کنار سکوی مسجد، همان‌ جا که منقل آتش با بوی کندر و اسفند هوا را آکنده بود و کلی شمع سفید و سیاه و سبز روشن، جایی برای خود یافتم. بچه‌ها هنوز همان‌جا مجذوب شعله‌ها مانده بودند و من در آن همه شعله، گم.

پیشاپیش دسته، خردسالان و نوجوانان یا نوبالغانی بودند در جامه‌هایی سبز، سیاه و یا سفید. بیشترشان سربندهایی با نوشته‌های "یاحسین"، "یا ابوالفضل" بر پیشانی خود بسته بودند. در دست هر کدام‌شان شمعی روشن بود. عزادارانِ هیأت تک و توک پابرهنه بودند، اما بیشترشان بر سر گِل  داشتند.

مردم با دهل و سنجِ هیأت همنوا بودند و عباراتی را تکرار می‌کردند، در میان دسته، دو جوان سیاه‌پوش که شالی سبزرنگ بر کمر بسته بودند، گهواره‌ای را بر دوش می‌کشیدند که نمایانگر مظلومیت کوچک‌ترین شهید کربلا بود و سرانجام حجلۀ آذین‌بستۀ قاسم را آوردند. هیأت همان‌جا زیر طاق نصرت از حرکت ایستاد، چراغ‌ها خاموش شد، زنجیرها یکریز بالا می‌رفتند و بر سر و دوش سوگواران فرود می‌آمدند، طبل و سنج و دهل پشت سر هم بی‌وقفه می‌کوبیدند و صدایشان دل آدم را از جا می‌کند. هرکجا کم می‌آوردند و نمی‌توانستند آنچنان که شایستۀ مظلومیت شهیدان عاشوراست، اشک از چشمان مردم جاری کنند، فلوت یا نی را همراه خود می‌کردند. مردم با شنیدن نوای نی به زاری می‌گریستند.

هرکسی نذری داشت یا نداشت، شمعی روشن می‌کرد و در گوشه‌ای بر سنگی یا مجمعی که به همین منظور بود، می‌گذاشت و با جماعت همراه می‌شد. شمع پشت سر شمع بود که روشن می‌شد. تا به حال آن همه شمع یکجا ندیده بودم. طبال سخت می‌کوبید و صدای طبل و دهل هر بار بلندتر می‌شد. کسی در آن تاریکی و فریاد و گریه، گلاب آمیخته با تربت کربلا را بر سر جمعیت ریخت. انگار این سوگواران، چشم‌به‌راه چنین بارشی بودند. چنان عطری فضا را گرفت که حال و هوا را به‌کلی  دگرگون کرد. این بار حتا اگر کسی می‌خواست مقاومت هم بکند، موفق نمی‌شد... ناچار نَمی بر گوشۀ چشمش می‌نشست.

نمایش تصویری این صفحه که فرشاد پالیده، از کاربران جدیدآنلاین تهیه کرده‌است، صحنه‌هایی را از مراسم شام غریبان دو سال پیش در منطقۀ پونَک تهران نشان می‌دهد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
باقر معین

یکی از بزرگان و پیشگامان ادب و فرهنگ فارسی در زمانۀ ما، محمدجان شکوری است. او که به زودی ۸۶ ساله می‌شود، می‌گوید دیگر حافظه‌اش یاری نمی‌دهد و می‌خواهد نوشتن را کنار بگذارد. او بیش از چهل کتاب و ۵۰۰ مقالۀ پژوهشی نوشته و از سرآمدان زمانۀ ما در تدوین و نوشتن فرهنگ به زبان فارسی است.

شکوری در بخارا زاده شده و همانند بسیاری دیگر از بخارائیان و فارسی‌زبانان آسیای میانه، بخارا برای او شهری آرمانی است. او سه بخارا در ذهن دارد: یکی بخارای باستانی دیروز که زمانی خاستگاه فکر و هنر بود و بر سرزمین‌های دیگر روشنایی و فرهنگ می‌تابانید؛ یکی بخارای امروز، که پیکره‌ای است با معماری‌های زیبا برای گردشگران؛ و یکی بخارایی که باید در دوشنبه پدید آید. این استاد همچمنان آرزومند است که شهر دوشنبه چنان در زمینۀ زبان و ادب به پیش رود که مانند بخارا در دوران سامانیان پایگاه هنر و فرهنگ و اندیشه شود.

سامانیان که بخارای خاطرات شکوری را ساخته‌اند، می‌خواستند شاهنشاهی ساسانیان را از نو زنده کنند. از همین رو در این اندیشه بودند که بخارا را به تیسفونی بدل کنند که پایتخت ساسانیان بود. زیرا از نگاه آنها بغداد پایتخت خلیفه شده بود و مرکز امپراتوری نوبنیاد اسلامی به رهبری اعراب که می‌خواست بر آنها سروری کند. گرچه در آن بغداد ایرانیان از روی کاردانی و دوراندیشی، برای خود جایی باز کرده بودند و تا پایۀ وزارت هم رسیده بودند، اما نمی‌خواستند در فرهنگ و زبان اعراب گداخته شوند. از همین رو سامانیان به پیشگامی اسماعیل - امیر روشن‌ضمیر- کوشیدند تا بخارا را پایگاه زبان، هنر و فرهنگ و تمدن ایرانی سازند.

از این راه رفته رفته با بغداد به رقابت فرهنگی برخاستند و در این راه پیروزی‌های بسیار به دست آوردند. زنده کردن زبان فارسی و برجستگی دست‌آوردهای ایرانی در درون فرهنگ اسلامی، یکی از آنهاست. در یک بیت منسوب به رودکی آمده‌است: امروز به هر حالی، بغداد بخاراست / کجا میر خراسان است، پیروزی آنجاست.

با این که بخارا در سده‌های گذشته پستی و بلندی‌های بسیار دید و تلخی و شیرینی‌های بسیار چشید، اما در آغاز سدۀ بیستم میلادی هنوز هم پایتخت بود و به خاطرۀ فرهنگی سامانیان می‌بالید. با سرنگونی امارت بخارا و ایجاد چند جمهوری از دل آن، بر پایۀ تبار و زبان، سرانجام جمهوری‌های کنونی آسیای میانه پدید آمدند.

بخارا دیگر پایتخت نبود و در این چیدمان سیاسی نو، شهری شد از شهرهای جمهوری ازبکستان که امروز از نگاه فرهنگی دیگر جایگاه چندانی ندارد.

یکی از جمهوری‌هایی که از دل امارت بخارا برآمد، تاجیکستان نام گرفت تا وطن فارسی‌زبانان ایرانی‌تبار آسیای میانه باشد. پایتختی هم که برای این جمهوری برگزیده شد، دوشنبه‌ بازاری بود در کنار شهر"حصار". و چنین بود که دوشنبه، پایتخت تاجیکان شد.

اما این شهر نوبنیاد نه زمین حاصل‌خیز بخارا را داشت و نه جایگاه راهبردی آن را. ولی کسانی که از بخارا و سمرقند و خجند و دیگر شهرها به دوشنبه کوچیده بودند، خاطرۀ بخارای رودکی را در دل و ضمیر خود نگاهبانی کرده و به دوشنبه آورده بودند و می‌خواستند روح فرهنگ بخارا را در پیکر دوشنبه بدمند و آن راگسترش دهند.

شکوری همانند شاعران و نویسندگان و دانشوران جوان تاجیک، برای سربلندی دگربارۀ تاجیکان جنبشی را ادامه دادند که کسانی چون صدرالدین عینی آغاز کرده بودند. هدف از این جنبش نگهبانی از هویت تاجیکان یا ایرانی‌تباران و فارسی‌زبانان آسیای میانه بود که با دگرگونی‌ها، به گفتۀ خودشان، جزیره‌ای شده بودند در دریای ترک‌زبانان.

از همین رو آنها می‌خواستند با زنده کردن خاطرات و تأکید بر نقش تاجیکان به عنوان پدیدآورندگان و پیشگامان زبان فارسی دری، زبان شیوا و امروزینی را جایگزین زبانی کنند که از سوی حکومت شوراها تبلیغ می‌شد. زیرا حکومت شوراها می‌کوشید زبان کوچه و بازار را همراه با وام‌واژه‌های روسی به زبان فرهنگی تاجیکان بدل کند. از نگاه شکوری و همکارانش این کار حکومت شوراها هم پیوند تاجیکان با گذشته‌شان را می‌برید و هم فرهیختگان را برای نوشتن به زبان فصیح فارسی تاجیکی با دشواری‌های بسیار روبرو می‌کرد.

با این حال، تاجیکان از راه زبان و فرهنگ روسی حتا زودتر و ژرف‌تر از ایرانیان، با هنرهایی چون تئاتر، داستان‌نویسی، باله، اپرا، موسیقی و رقص و نیز فرهنگ و فلسفه غرب، آشنا شدند و در نتیجه، برای فرهیختگان تاجیک این فرصت پیش آمد تا با ادبیات روس آشنا شوند و با شیوایی به زبان روسی سخن بگویند و با جهان بزرگ روس‌زبان در تماس شوند. و شکوری خود از همین راه با تاریخ و فلسفه و نقد ادبی و تاریخ غرب آشنا شد.

در سال ۱۹۹۱ که برای نخستین بار به دوشنبه رفتم با کسانی چون جلال اکرامی، ساتم الغ‌زاده، کمال عینی، محمد عاصمی و لایق شیرعلی و کمی بعد تر با شکوری آشنا شدم. آنها برای من مظهر آن بخارایی بودند که من همیشه در دل داشتم. این وارثان فرهنگ از کار ننشسته بودند. داستان نوشته بودند، شعر گفته بودند و با ادبیات و موسیقی و هنر ایران و افغانستان آشنا بودند. در این جا بود که دریافتم که ما چه اندازه از فارسی‌زبانان دیگر بی‌اطلاعیم.

شکوری و کسانی چون او نه تنها بر فرهنگ و ادب فارسی احاطه داشتند، بلکه می‌خواستند پیوند تاجیکان با دیگر فارسی‌زبانان محکم‌تر شود و برای این کار هم خواهان احیای خط فارسی و هم بالا بردن دانش هم‌میهنان خود از زبان فصیح امروز بودند، زیرا احیای فرهنگ و معنویت تاجیکان را بدون شکوفایی زبان فارسی تاجیکی ناممکن می‌دانستند و می‌دانند.

شکوری به گونه‌ای سازمان‌یافته و نظام‌مند در زمینۀ زبان و ادب کار کرد. او در زمينۀ تاریخ ادبیات و نقد ادبی و فرهنگ‌نویسی کارهای برجسته‌ای تألیف کرد. همکاری او مایۀ تدوین بهترین فرهنگی شد که تا کنون به فارسی تألیف شده‌است و به گفتۀ صاحب‌نظران، فرهنگ دو جلدی فارسی تاجیکی که باهمکاری شکوری در سال ۱۹۶۹ تالیف شده، از نگاه شیوه فرهنگ‌نویسی از فرهنگ معین و لغتنامۀ دهخدا روشمندتر است. شکوری نیز نخستین کسی بود از تاجیکان که عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی در ایران شد و سال ۲۰۰۵ عنوان افتخاری و جایزۀ "چهرۀ ماندگار" ایران را دریافت کرد.

شکوری پس از فروپاشی شوروی بیشتر به پژوهش‌های تاریخی پرداخت و در مجموعه مقالات "خراسان است اینجا"، که در سال ۱۹۹۶ نشر یافت، جایگاه تاریخی تاجیکان و پیوند آنان با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را طرح و از آن به شدت پشتیبانی کرد که در میان روشنفکران تاجیک بحث‌هایی را دامن زد.

اندیشه‌ها و آثار محمدجان شکوری که سرشار از دانش و آگاهی‌ها و بینش تاریخی است، برای شکل دادن به هویت تاجیکان در جهان نو نقش مؤثری داشته‌است.

در گزارش تصویری این صفحه زرینه خوشوقت در دوشنبه ما را به دیدار استاد محمدجان شکوری می‌برد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

عمارت عینالدوله تهران که در اواخر جنگ جهانی دوم میزبان سران متفقین بود، این روزها حال و هوای دیگری دارد. به جای تصمیمات جنگی که زمانی سرنوشت جهان را رقم می‌زد، جمعی از نخبگان مجسمه‌سازی تصمیم‌های هنری می‌گیرند که چه تندیس‌هایی شایستۀ نشستن بر معابر و میدان‌های تهران است.

در بدو ورود به نمایشگاه دوسالانۀ مجسمه‌سازی شاید معماری این ساختمان تاریخی و حیاط مصفای آن برایم بسیار تأثیرگذار بود، ولی کمی دیرتر و با مواجهه با آثار مدرن هنرمندان مجسمه‌ساز به مدت چندین ساعت با اشتیاق سرگرم تماشای ده‌ها اثر حجمی ِ غالبأ انتزاعی ِ چشمگیر شدم.

این آثار برگزیده، هم در فضای روباز، محوطۀ حیاط و فضای سبز عمارت و هم در سالن‌های مسقف به نمایش گذاشته شده‌است. آثار ارائه‌شده از تنوع بسیاری به لحاظ  ایده و مصالح برخوردار است، به گونه‌ای که یک آن آرزو کردم تعداد دست‌ها و دوربین‌هایم بیشتر بود و قادر بودم در آن واحد از تمام مجسمه‌های پیرامونم عکاسی کنم. چرا که هر کدام از احجام از زوایای مختلف، تصاویری متفاوت دارند. خوشبختانه، فضایی که به ارائۀ آثار اختصاص داده شده، این فرصت را می‌دهد که از زوایای مختلف، درک متفاوتی  را از اثر به دست آوریم.

اغلب آثار همراه با پوستری‌اند که موقعیت اثر حجمی را در یک مکان شهری نشان می‌دهد.

این دومین بار است که گروهی از مجسمه‌سازان بنام ایران در این عمارت گرد هم آمده‌اند تا به قضاوت آثار حجمی هنرمندان معاصربنشینند. سازمان زیباسازی شهر تهران به عنوان متولی اصلی مجسمه‌های شهر تهران، با توجه به اینکه با ادارات تخصصی در زمینۀ هنرهای شهری همکاری دارد، از سال ۱۳۸۷ با پیشنهاد برگزاری دوسالانه مجسمه‌سازی شهری موافقت کرده و اقدام به برگزاری آن کرده‌است. هدف اصلی از برگزاری این نمایشگاه‌های دو سالانه درگیر کردن سازمان زیباسازی به شکلی تخصصی‌تردر  مجسمه‌سازی و همین‌طور سوق دادن هنرمندان به سمت مجسمه‌های شهری است.

پس از پشت سر گذاشتن تجربۀ موفق نخستین دوسالانۀ مجسمه‌سازی شهری، آبان‌ماه امسال دومین دوره از این دوسالانه به همت سازمان زیباسازی ونگارخانۀ برگ و کمک استادان و هنرمندان برگزار شد.

از آنجايی که هر مجسمه شهری هر روزه مورد بازدید هزاران نفر از شهروندان قرار می‌گیرد و بر کیفیت دیداری محیط شهری تأثیر فراوانی دارد، دقت در گزینش  طرح‌ها و نصب آنها بسیار ضروری و از ملزومات مدیران و مجریان هنرهای شهری ارزیابی می‌شود.

از این رو سازمان زیباسازی با انتشار فراخوانی چنین معیار گذاشت که طرح‌های ارسالی باید قابلیت ارائه در فضای عمومی شهری را داشته باشند و این که هنرمندان می‌توانند در دو بخش آزاد و ویژۀ انقلاب اسلامی طرح‌های خود را ارسال کنند. شورای گزینش آثار دوسالانه عبارت بود از بهروز دارش، ملک دادیار گروسیان، مرتضی نعمت‌اللهی، کورش گلناری و سهند حسامیان.

بیژن نعمتی شریف، پرستو آهوان، محمدرضا یزدی، امیر وفایی و فیروزه اشکبوسی از جملۀ حدود ۳۰۰ هنرمندی بودند که آثارشان را ارائه دادند.

هیئت داوران، در بخش ویژۀ دوسالانه کسی را مستحق دریافت مقام‌های یکم تا سوم ندانست و صرفأ به تشویق امیررضا یاراحمدی، حسین شناور، نغمه فکورزاده و زهره وحیدی‌فرد اکتفا کرد. اما بخش آزاد دوسالانه رونق بیشتری داشت و ابراهیم اسکندری، محمد بهرامی، آذر شیخ بهاءالدین‌زاده، نرگس رحیم‌زاده، علی حاجی‌مرادی و شبنم حسینی از سوی هئیت داوران تقدیر شدند.

به یاد داشته باشیم که مجسمه نیز چون سایر هنرها می‌تواند هم جنبۀ آرایشی و هم جنبۀ کاربردی داشته باشد. مجسمۀ شهری این توانایی را دارد که به  نماد یک شهر و یا یک کشور تبدیل شود. همۀ ما با دیدن تندیس غول‌پیکر ۴۶.۵ متری "آزادی" به یاد کشور آمریکا می‌افتیم. همان‌طور که مجسمۀ پری دریایی نشسته بر صخره نماد کشور دانمارک است. برج ایفل، مجسمه‌ای است عظیم که به اصلی‌ترین نماد پاریس تبدیل شده. و برج شهیاد یا "آزادی" امروزی، اثر سترگ حسین امانت که سال ۱۳۴۹ ساخته شد، نماد پایتخت ایران است. چه بسا که با برگزاری مسابقه‌ها و نمایشگاه‌هایی از قبیل دوسالانۀ مجسمه‌سازی زمانی هم نماد شهر تهران تغییر کند.

با توجه به اینکه بعد از نخستین دور این دوسالانه در سال ۱۳۸۷ از ۴۵ طرحی که انتخاب شد، ۴۰ اثر در سطح شهر نصب شد، امید می‌رود که به زودی گزیده‌ای از آثار این نمایشگاه هم در خیابان‌ها و میدان‌ها و بوستان‌های شهر قد برافرازند.

در گزارش تصویری این صفحه سید مجتبی موسوی، دبیر دوسالانۀ مجسمه‌سازی تهران و مدیر نگارخانۀ برگ نحوۀ برگزاری این رویداد فرهنگی را توضیح می‌دهد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

 - آقای دکتر، از دانشنامۀ جهان اسلام زنگ زدند، گفتند فردا ساعت ۱۰ جلسه دارید. ساعت ۹ ماشین می‌فرستند دنبالتان.
- فردا که باید بروم دانشگاه تهران.
- قرارتان برای ظهر است، بعد از جلسه دانشنامه بروید.
- راستی، از دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی زنگ نزدند؟
- چرا، مثل این که جلسۀ روز سه‌شنبه موکول شده به هفتۀ بعد.
- امروز عصر هم اعضای انجمن بیرجندی‌های مرکز می‌آیند اینجا.
- پس من بمانم برای پذیرایی؟
- نه، شما بروید، خودم پذیرایی می‌کنم. چون ممکن است تا دیروقت طول بکشد.

تقریبأ همۀ روزهای زندگی پروفسور محمد حسن گنجی این گونه می‌گذرد. نزدیک به یک قرن است که این گونه زندگی‌ می‌کند؛ یعنی از همان پنج‌سالگی که به مدرسه رفت تا به امروز که به سال قمری ۱۰۱ ساله و به سال شمسی ۹۸ ساله است.

۵۶ سال پیش از دانشگاه کلارک آمریکا دکترا گرفت و ۳۳ سال پیش، سی ‌وهفت سال تدریس در دانشگاه تهران را به پایان برد، اما هرگز نه فارغ‌التحصیل شد و نه بازنشسته. تکاپوی علمی او همچنان ادامه دارد: "در این سن هنوز هم کار می‌کنم. فکر می‌کنم اگر این کارها را نکنم و در خانه بنشینم، از خودم بدم می‌آید! البته در خانه هم که می‌نشینم، باز هم می‌خوانم."

و ثمرۀ این خواندن و باز هم خواندن، نگارش بیش از صد مقاله در علم جغرافیا و انبوه کتاب‌های درسی و غیر درسی است که شاید خودش هم حساب تعدادشان را از دست داده باشد. نه فقط حساب مقاله‌ها و کتاب‌ها، بلکه حساب شاگردانی را که در سراسر جهان پراکنده‌اند و هرکدام در جماعت اهل علم، سری میان سرها دارند. فقط در یک قلم، نام محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فهرست بلند بالای شاگردان گنجی نشان می‌دهد که چه کسانی از آبشخور دانش او سیراب شده‌اند.

به اینها بیفزاییم کلکسیون افتخاراتی را که گنجی برای ملت و کشورش به ارمغان آورده‌است: عضو مادام‌العمر انجمن جغرافیایی انگلستان، عضو هیئت تحریریۀ دایرة‌المعارف بریتانیکا، رئیس منطقۀ آسیا و اقیانوسیۀ سازمان جهانی هواشناسی، یکی از پانزده جغرافی‌دان برجستۀ جهان به انتخاب بیست و نهمین کنگرۀ بین‌المللی جغرافیایی در سال ۲۰۰۰، مرد سال هواشناسی جهان در سال ۲۰۰۱ و غیره. شمارش اینها هم آسان نیست.

و بگذریم از خدماتی که او به عنوان بنیان‌گذار سازمان هواشناسی ایران، معاون دانشگاه تهران، بنیان‌گذار و رئیس دانشگاه بیرجند، مشاور وزیر دفاع در زمان جنگ با عراق، مشاور عالی دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی و عضویت و مشاورت در انبوه نهادهای علمی و دانشگاهی به منصۀ ظهور رسانده‌است.

چیزهایی هم هست که هرگز به زبان نمی‌آورد، گویی اصلأ اتفاق نیفتاده‌اند. مثلأ این که چون صاحب فرزند نبود، پیوسته کودکانی را تحت سرپرستی خویش می‌گرفت و تا مدارج بالای دانشگاهی یا رسیدن به خانۀ بخت، پشتیبان‌شان بود. حالا اگر عکس یکی از آنها را لابلای آلبومش ببینی و بپرسی: "دکتر، این دخترخانم یا این پسر جوان کیست؟"، پاسخ می‌شنوی که از اقوام است یا از نزدیکان همسرم بود!

آن کودک کشاورز زاده که صد سال پیش در یکی از روستاهای منطقۀ قائنات به دنیا آمد، گرچه استعدادی شگرف و پشتکاری شگفت داشت، اما برای آن که  بذر مستعد وجودش به چنین درخت تناوری بدل شود، زمینه و زمانه‌ را مساعد یافت.

فکرش را بکنید، اگر محمد ابراهیم شوکت‌الملک، امیر بیرجند و قائنات، مدرسۀ شوکتیه را با آن سبک و سیاق پیشرو بنا نمی‌نهاد؛ اگر وقتی تودۀ سنت‌‌زدۀ بی‌خبر از دنیا آن را مخلّ دیانت خویش تلقی کردند، دو مجتهد بزرگ از در تأیید مدرسه  درنمی‌آمدند، اگر پول موقوفات خاندان علم نبود که گنجی به تهران بیاید و در دارالمعلمین عالی درس بخواند و هزار اگر و مگر دیگر، گنجی می‌شد یکی از همان بچه‌هایی که آن‌جا ماندند و چیزی نشدند و اگر شدند گنجی نشدند!

آمد به تهران تا حقوق بخواند که در بیرجند صحبت از تأسیس ثبت احوال و اسناد و شعبۀ عدلیه بود و لاجرم لازم می‌آمد کسانی از میان اهالی، رشتۀ کار را به دست گیرند. و چه کسی بهتر از محمد حسن که طی شش سال تحصیل در مدرسۀ شوکتیه، به رسم آن زمان، چهار مدال طلا و دو مدال نقره گرفته بود، یعنی چهار بار شاگرد اول و دو بار شاگرد دوم شده بود.

اما در دارالمعلمین عالی تهران، تقریبأ همۀ معلمان حقوق اهل فرانسه بودند و محمد حسن در مدرسۀ شوکتیه انگلیسی خوانده بود. پس به شعبۀ ادبی مدرسه رفت تا تاریخ و جغرافیا بخواند. آن‌جا درخشنده‌ترین ستارگان سپهر فرهنگ ایران‌زمین در دوران پس از مشروطیت، پای تخته به انتظار ایستاده بودند تا از گنجی و ده‌ها مثل گنجی، گنجینه‌های دانش بسازند: علامه عباس اقبال آشتیانی، کلنل علینقی وزیری، بدیع‌الزمان فروزان‌فر، سید کاظم عصار، ماژور مسعودخان کیهان، دکتر صادق رضازاده شفق، عیسی‌خان صدیق، وحیدالملک شیبانی، اسدالله بیژن...

وقتی به تهران آمد، شهر را در جوش‌وخروش یافت. دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و مدارس عالی یکی پس از دیگری سر برمی‌آوردند و شاگردان ممتاز گروه گروه به اروپا اعزام می‌شدند.

او هم در سال ۱۳۱۲ با یکی از همین گروه‌ها به انگلستان رفت و البته شانس آورد، زیرا از سال بعد اعزام محصل به خارج ممنوع شد. رضاشاه که تا چند سال پیش‌ شخصأ محصلان را بدرقه می‌کرد، نظرش برگشت و به وزیر فرهنگ گفت: "نیم نفر هم به خارج نفرستید! باید وسایل تحصیلات جوانان ایرانی در خود ایران فراهم شود."

بدین ترتیب، اسباب تأسیس دانشگاه تهران فراهم آمد؛ دانشگاهی که گنجی پنج سال بعد بر کرسی استادی‌اش نشست و در آن‌جا تا مقام ریاست دانشکدۀ ادبیات و معاونت دانشگاه پیش رفت.

این که او تاریخ و جغرافیا را (که آن روزها توأمان تدریس می‌شدند) انتخاب کرد و بعدها در انگلستان و آمریکا اختصاصأ جغرافیا خواند، فقط به ناآشنایی با زبان فرانسه مربوط نمی‌شد. محیط و سوانح زندگی‌اش نیز در این راه بی‌تأثیر نبود.

دست کم دو رویداد مهم، علاقۀ وافر او به جغرافیا و هواشناسی را برانگیخت. یکی خشکسالی خانمان‌برانداز قائنات به روزگار کودکی که قنات‌ها را خشکاند و کشاورزان و دامداران را به خاک سیاه نشاند و دیگری بارندگی شدید و سیلاب مهیبی که چند سال بعد رخ داد و قائنات را زیر و رو کرد.

زادگاه او آن قدر خشک بود که به وقت تحصیل در انگلستان، عادتأ شیرها و فواره‌ها را می‌بست و در آن جزیره پرآب، نگران هدر رفتن آب بود. آیا ملاحظۀ این تفاوت شگرف بین قائنات و منچستر نمی‌توانست بی‌شمار پرسش‌هایی را در ذهنش خطور دهد و او را بیش از پیش به وادی جغرافیا سوق دهد؟

گاه این تفاوت‌ها ماجراهای طنزگونه‌ای را رقم می‌زد که هنوز وقتی آنها را به یاد می‌آورد، غرق در خنده می‌شود: "وقتی استاد دانشگاه تهران بودم، خانه‌ای را برای خودم در مازندران خریدم. یک بار که مادرم به تهران آمد، گفتم بیا برویم شمال. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی از تونل کندوان رد شدیم، سر و کلۀ جنگل‌های مازندران پپدا شد. مادرم که تا آن روز نه این همه درخت را دیده و نه شنیده بود، با تعجب پرسید: این درخت‌ها را بالای کوه چه کسی آب می‌دهد؟!"

زندگی استاد محمدحسن گنجی از این داستان‌های ریز و درشت و تلخ و شیرین بسیار دارد و اخیرأ نخستین جلد از کتاب خاطرات او که به دوران کودکی و تحصیلاتش اختصاص دارد، با نام "مرد جهانی از بیرجند" منتشر شده‌است.

این را هم ناگفته نگذاریم که گنجی، اگرچه گنج  دانش است، اما بنا بر پژوهش دکتر باستانی پاریزی، نام خانوادگی‌اش از انتساب به گنجعلی‌خان، حاکم آبادگر کرمان در دوران شاه عباس اول صفوی گرفته شده‌است.

در گزارش مصور این صفحه دکتر گنجی از مهم‌ترین فرازهای زندگی‌اش یاد می‌کند، او را در حین مطالعه و کار می‌بینیم و چند آلبوم از میان ده‌ها آلبوم عکسش را به تماشا می‌نشینیم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
صدیقه محمودی

تالاب شادگان در انبوه نیزارهای جنوب غرب ایران، دور از چشم همه، به هستی خود ادامه میدهد. افق آبی و قرمز ایستاده بر آب و پرواز پرندگان از هر سو و بازتاب آسمان و زمین در آب و تا چشم کار میکند نیزارهای سبز و زرد که با نسیم باد خم و راست می شوند؛ جیرجیرِ جیرجیرک‌ها و صدای بال زدن پرندگان و شنای آرام غازها در آب؛ کودکان روستایی با چهره‌های آفتاب‌سوخته اما آرام و ساده‌شان، زن تنهای چوب‌به‌دست با قامتی بلند در آب و کمی آن‌سوتر پیرمردی که در قایق روانش بر آب مشغول ماهیگیری است و گاومیش‌هایی که گاه درون آب می‌روند و گاه به خشکی می‌آیند. اینجا همه چیز از زندگی نشان دارد.

اینجا آفتاب هم جزوی از سقف های ساخته‌شده از نی است و درختان سرسبز و سر به فلک کشیده و گاه خشک نخل نیز با باد می رقصند.

تالاب شادگان یکی از ۱۸ تالاب بین‌المللی ثبت‌شده در فهرست یونسکو است، یکی از مناظر طبیعی و زیبای جنوب استان خوزستان است. بزرگ‌ترین تالاب کشور است، در ۵۲ کیلومتری آبادان و ۱۰۵ کیلومتری اهواز. این تالاب طبق مصوبۀ شورای عالی حفاظت از محیط زیست با نام پناهگاه بین‌المللی حیات وحش شادگان به سازمان محیط زیست واگذار شده‌است. حیات وحش وابسته به تالاب نیز دارای ارزش‌های اقتصادی و اجتماعی بسیاری است.

نازنین جامعی کارشناس ارشد محیط زیست
سطح تالاب با پوشش گیاهان آبزی همچون لویی و چولان محل مناسبی برای پذیرش پرندگان آبزی مهاجری است که از شمال اروپا، کانادا و سیبری در پاییز به منطقه می‌آیند. انواع ماهیان آب شیرین و شور مانند حمری، شانک، بیا و پرندگانی چون فلامینگو، حواصیل، لک‌لک، غاز وحشی و اردک در این تالاب زندگی می‌کنند.

پوشش گیاهی درون تالاب، چراگاه و منبع مهم تأمین علوفه و غذا برای دام‌های روستاییان حاشیۀ تالاب است. مواد اولیۀ ساخت خانه‌ها از تالاب تهیه می‌شود و اقتصاد مردمان ناحیه بر صید ماهی و پرندگان می‌چرخد. ۱۱۷ روستا و سه نقطۀ شهری در تالاب وجود دارد که رفت‌وآمد بین آنها با قایق صورت می‌گیرد، با اینکه تالاب از ظرفیت بالقوه گردشگری برخوردار است، اما به دلیل فعال نشدن این حوزه و متکی بودن اقتصاد مردم تالاب تنها به محصولات آن، سطح زندگی مردم پایین است.

آب تالاب به دلیل ورود آلاینده‌هایی چون پساب‌های طرح توسعه نی‌شکر آلوده شده، به گونه‌ای که آب شیرین آن شور و باعث از بین رفتن یا محدود شدن تنوع آبزیان شده، کشاورزی منطقه را دستخوش تغییر کرده و بر اقتصاد مردم تأثیر بسیار گذاشته ‌است. آنچه تالاب را با خطر نابودی مواجه کرده، مقدار آبی است که نیاز طبیعی تالاب است که با سدسازی و مدیریت ناصحیح از  میزان آن کاسته شده است.

کارشناسان محیط‌ زیست همواره دربارۀ ورود پساب‌های صنعتی،  نشت نفت از لوله ها، زه‌آب‌های کشاورزی، فاضلاب‌های شهری و خانگی، کاهش مقدار آبی که باید وارد تالاب شود و دیگر عوامل تهدید‌کننده هشدار داده اند؛ هشدارهایی که از تأثیر لازم برخوردار نشده است.

به گفتۀ هرمز محمودی‌راد، مدیر کل محیط زیست استان خوزستان، رودخانۀ جراحی تنها منبع تأمین‌کنندۀ آب شیرین تالاب شادگان است و در صورت عدم تأمین سهمیۀ آب، بی‌تردید تالاب دچار عوارض ناگواری خواهد شد.

گذران زندگی بیش از پنج هزار نفر از ساکنان روستاها و حاشیه‌نشینان آن به طور مستقیم با  هنجارهای زیست محیطی مرتبط است و هر گونه تخریب، آلودگی و بی‌توجهی به تالاب شادگان اثر مستقیم بر بهره‌برداران آن دارد.

ارائۀ خدمات به گردشگران از جملۀ مشاغل اهالی دو روستای سراخیه و رگبه است که به گردشگری معروف اند. مردم این روستاها گردشگران را با قایق‌های خود به گشت‌و‌گذار در پیچ و تاب تالاب و نیزارها می‌‌برند و نقاط مختلف آن را نشان می‌‌دهند.

تالاب شادگان وسعتی برابر ۴۰۰ هزار هکتار دارد که حدود ۳۳۰ هزار هکتار از طبیعت بکر آن به پناهگاه حیات وحش اختصاص پیدا کرده‌است.

در گزارش مصور این صفحه شماری از مردم پیرامون تالاب شادگان در بارۀ زندگی‌شان صحبت می‌کنند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

از محلات که بیرون آمدیم  و به طرف دلیجان راه افتادیم، جاده پر از تریلرهایی بود که سنگ محلات را به نقاط دیگر می‌برند. آهسته می‌راندیم و دقیقه‌ای یک تریلر حامل سنگ از کنار ما می‌گذشت. گویی کوه‌ها را به حراج گذاشته بودند. هنوز مسافت زیادی از نیم‌ور به سمت دلیجان نرانده بودیم که تابلوی بزرگی نشان از آتشکده‌ای داد که به دیدار آن می‌رفتیم. آتشکدۀ آتشکوه که گویا مهم‌ترین اثر باستانی در استان مرکزی است.

جاده خاکی بود. وقتی جاده خاکی است، اگر تند برانی، خاک نه فقط خودروهای پشت سر که حتا سرنشینان خودرو را هم می‌آزارد. اما "سمند"ی که از پشت سر می‌راند، شتاب داشت و خاک هوا می‌کرد. وقتی حرکت خودرو را سست‌تر کردم که او برود و خاک فرو بنشیند، چینی‌های تاجر سنگ را نشسته بر صندلی عقب خودرو دیدیم که به سوی معدن سنگ آتشکوه می‌رفتند.

حالا در ایران چینی‌ها بیشتر از هر ملیت دیگری حضور دارند. البته نه به شکل توریست. تاجرند و تاجرمآب. تاجر، تاجر است و تاجرمآب کسی است که بو می‌کشد ببیند بوی پول از کدام سو می‌آید. هر چه معبد آتشکوه برای ما بوی خاکستر و اجاق خاموش داشت، معدن سنگ آتشکوه برای چینی‌ها بوی پول می‌داد. این معدن یکی از معروف‌ترین معادن سنگ تراورتن و همانی است که سنگ‌های بنای برج آزادی (شهیاد) را از آنجا بیرون آورده‌اند. کان پربرکت پرآوازه‌ای است.

آتشکدۀ آتشکوه دوازده سیزده کیلومتری از محلات، ده دوازده کیلومتری از دلیجان و چهار پنج کیلومتر از نیم‌ور فاصله دارد. نیم‌ور دیگر روستا نیست. مثل بسیاری از روستاهای بر سر راه، به شهر بزرگی بدل شده‌است. روستا همان آتشکوه است که با بیست سی خانۀ خالی و ده دوازده خانۀ مسکون و در مجموع با کمتر از سی چهل نفر جمعیت، خاموش و خسته از گذشت تاریخ در پای کوه آتش غنوده است و اهالی سالخورده‌اش (جوانان همه مهاجرت کرده‌اند) جز برای آن که سوار خودرو گردشگران شوند و به شهر برسند، از جای خود نمی‌جنبند تا باخبر شوند که خودروهایی برای دیدار آتشکده یا به قول آنها "بتخانه" آمده‌اند.

آتشکده درست در مقابل روستا قرار دارد. گفتم آتشکده، اما باید به صورت دقیق‌تر می‌گفتم ستون‌های آن. چون از آتشکده جز چند ستون چیزی باقی نمانده‌است.

آنجا که بود آن دلستان / با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان/ شد کوف و کرکس را وطن.

می‌گویند متعلق به دورۀ ساسانی است و تا قرن چهارم قمری بر جای بوده‌است. اما از همین ستون‌ها می‌توان دریافت که تا بوده، بزرگ و باشکوه بوده‌است. مساحت آن را ششصد متر نوشته‌اند. حتا نوشته‌اند که از چه بخش‌هایی تشکیل شده بوده و عرض و طول آن چه‌قدر است یا جنس ستون‌ها و دیوارها چیست و چه بوده‌است.

رضا مرادی غیاث‌آبادی که به ایران باستان و آثارش عشق می‌ورزد در مقاله‌ای نوشته‌است که این‌جا نه آتشکده که "چارتاقی" بوده‌است. مانند چارتاقیِ نیاسر کاشان.

آن روز از ماه مهر که ما آنجا را دیدیم، شن‌ها و ماسه‌ها و چیزهای دیگر حکایت از آن داشت که مشغول مرمت آن هستند و آثار مرمت هم بر بدنۀ ستون‌ها و دیواره‌هایش دیده می‌شد، اما هیچ کس از آن مراقبت نمی‌کرد. حتا جای چرخ تریلی‌های سنگینی که سنگ می‌برند، بر زمین کنار آن دیده می‌شد. در حالی که ضرورت دارد لااقل عبور تریلی‌ها از کنار آن ممنوع شود، تا ستون‌هایش بیشتر از این فرو نریزد. اما وقتی بزرگ‌ترین و مرغوب‌ترین معدن سنگ تراورتن در کنار آن قرار دارد، لابد به اجرا گذاشتن پاره‌ای ممنوعیت‌ها هم دشوار می‌شود. با وجود این، حفظ یاد و یادگارهای گذشته، حفظ هویت و ماهیت‌مان خواهد بود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فاطمه جمال‌پور

هر وقت با پدربزرگم که کارگر بازنشسته شرکت نفت بود، از کنار محله‌ها رد می‌شدیم، داستانی برای تعریف داشت؛ داستان نام آن محله که همیشه آغازی یکسان داشت: "اینگلیسیا که اومدن" و بعد داستانی که همیشه به نفت و خاطره‌های پدربزرگ گره می‌خورد.

با کشف نفت در "مسجدسلیمان" ودیگر شهرهای خوزستان و احداث پالایشگاه آبادان، شرکت‌شهرهایی ایجاد شدند که همه چیز آنها متأثر از صنعت نفت و امکانات مدرنی بود که نفت با خود آورد و بر تمام جنبه‌های زندگی مردم این شرکت‌شهرها سایه انداخت و در این میان مسجدسلیمان و آبادان سرنوشت مشابهی داشتند.

مردم این شهرها به استخدام شرکت نفت درآمدند؛ زندگی سابق خود را فراموش کرده و زندگی جدیدی را آغاز می‌کردند، در خانه‌های کارگری و کارمندی شرکت نفت ساکن می‌شدند، برای تفریح به سینماها و باشگاه‌های شرکتی می رفتند...

آنها، از کودکان تا پیران، حتا گویش مخصوص به خود را داشتند. گویش مردم شرکت شهرها با دامنه‌ای پرکاربرد از لغات انگلیسی که با لهجه‌ای متفاوت بیان می‌کردند. به بیمارستان شرکت نفت می‌گفتند "هاسپیتال"، به سرپیچ می‌گفتند "هولدر"، مهمان‌خانه را "گست هاوس" می‌نامیدند، تیر چراغ برق را "تیل برق" می‌نامیدند، به یخ زدن "فریج شدن" می‌گفتند، به خیابان می‌گفتند لین... شاید بهتر آن است که بگوییم می‌گویند.

مردم مسجدسلیمان هم جامعه‌ای شده بود از هفتاد و دو ملت از بختیاری‌های بومی گرفته تا مهاجران هندی، ارمنی و انگلیسی. محله‌هایی را که چاه نفت در آنها ساخته شده بود، به شمارۀ چاه نفت می‌خوانند. به محلۀ چاه شمارۀ یک می‌گویند "نمره یک"، به محلۀ چاه شمارۀ دو می‌گویند نمره دو و غیره.

بعد از حفر چاه‌ها که کم کم خانه‌ها یا همان بنگله‌های شرکتی کارگری و کارمندی با معماری متفاوت ساخته شدند، این بار هم نام محله‌ها متأثر از تأسیسات نفتی بود، مانند محله‌های پنج‌بنگله، هشت‌بنگله، افرمبی، ریل ویل (منطقه‌ای که قطار از آن عبور می‌کند)، کمپ کرسنت، کمپ اسکاچ، نرس هاستل (محله‌ای که اقامتگاه پرستاران در آن واقع شده بود) و غیره.

اما آبادان با تأسیس پالایشگاه، رشد پرشتاب‌تری نسبت به سایر شرکت‌شهرها پیدا کرد و نام‌ها همچنان متأثر از صنعت نفت بود. در آبادان خیابان‌های منطقۀ کارگری با توجه به ایستگاه‌های سامانۀ حمل و نقل شهری شرکت نفت به نام‌های ایستگاه ۱، ایستگاه ۲ تا ایستگاه ۱۲ نامیده می‌شوند. محله‌های دیگری به خاطر وجود منبع‌های آب شبکۀ آب‌رسانی در آن محله‌ها به نام‌های تانکی ۱، تانکی ۲ و غیره خوانده می‌شوند.

محلۀ "انکس" به سبب حضورباشگاه و سینمای سابق کارمندان شرکت نفت چنین نامیده می‌شود. محلۀ الفی، یا به قول آبادانی‌ها، دروازۀ ورود فرهنگ غرب به ایران، به خاطر حضور میدان توزیع مجلات و روزنامه‌های روز دنیا و کتاب‌فروشی‌هاست. دیگر نام‌ها مانند بریم، بوارده، کفیشه و غیره هر کدام داستان خود را دارند.

اما شرکت‌شهرهای نفتی هر کدام به دلیلی شاهد مهاجرت عمدۀ ساکنان‌شان شدند و از مدنیت گذشته‌شان فاصله گرفتند. مسجدسلیمان با بهره‌برداری نادرست از چاه‌ها و کاهش ذخیرۀ نفتی، عدم توفیق حکومت پهلوی در تبدیل این شرکت‌شهر صنعتی به شرکت‌شهر نظامی و بی‌توجهی مسئولان، به فراموشی سپرده شد.

این زوال در آبادان با جنگ و پالایشگاهی که با گذشت بیش از بیست سال از پایان جنگ هنوز به دو سوم تولید پیشین هم نرسیده، مهاجرت مردم به خاطر جنگ‌زدگی و باز هم بی‌توجهی مسئولان رقم خورد.

...و این روزها نام محله‌های قدیمی تنها یادآور خاطرات گذشته‌ است. شاید بتوان گفت صنعت نفت به خاطرات مردم این شهرها کوچ کرده.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
هاله حیدری

مسئول آزمایشگاه نگاهی کش‌دار به او می‌اندازد و جواب آزمایش را به دستش می‌دهد. می‌گوید: "چند لحظه صبر کنید. دکتر می‌خواهند با شما صحبت کنند."

چند دقیقه طول می‌کشد تا دکتر می‌آید. به او می‌گوید: "متأسفم، جواب آزمایش شما مثبت است. شما مبتلا به ایدز هستید."

از آن روز به بعد دیگر زندگی روی خوشی به او نشان نمی‌دهد.

کسانی که به ایدز مبتلا می‌شوند، در زندگی غالبأ کوتاه و دشوارشان بار ملامت جامعه را نیز به دوش می‌کشند. مدت‌هاست تلاش‌های فراوانی جهت انگ‌زدایی از این بیماری انجام می‌شود، ولی هنوز در بعضی جوامع به بیمار مبتلا به ایدز به چشم مجرم نگاه می‌کنند. این بیماری بدنام چیست؟

اچ آی وی (HIV) از حروف اول کلمات Human Immunodeficiency Virus یا "ویروس کمبود مصونیت انسان" گرفته شده‌است. این ویروس سلول‌های خاصی را نابود می‌کند که از بدن در مقابل بیماری‌ها دفاع می‌کنند. زمانی که اچ آی وی هنجار ایمنی بدن را تضعیف می‌کند، فرد دچار بیماری‌های گوناگون می‌شود. رشد اچ آی وی به بروز ایدز می‌انجامد.

واژۀ ایدز هم  از حروف اول کلمات Acquired immune deficiency syndrome یا "نشانگان کمبود اکتسابی مصونیت" گرفته شده‌است.

راه‌های انتقال این بیماری از طریق رابطۀ جنسی محافظت‌نشده، فراورده‌های خونی آلوده به ویروس، استفاده از سرنگ آلوده و انتقال از مادر به نوزاد امکان‌پذیر است.

مهم‌ترین راه پیشگیری از این بیماری توضیح عوامل آن در میان تمامی سطوح جامعه است. "ایدز" بیمار خود را انتخاب نمی‌کند. ناآگاهی افراد، به خصوص جوانان از راه‌های انتقال اچ آی وی، امکان ورود این ویروس به بدن آنها را بالا برده و شیوع آلودگی به آن را در جامعه افزایش می‌دهد.

در سال ۱۹۸۸ روز اول دسامبر، روز جهانی مبارزه با ایدز اعلام شد که هدف اصلی از این اقدام افزایش آگاهی و آموزش و مبارزه با تبعیض‌ مبتلایان به ویروس است. همچنین اهمیت روز جهانی ایدز در این است که به عموم مردم یاد‌آور شود که اچ آی وی از بین نرفته‌است و هنوز کارهای زیادی است که باید انجام شود.

در ایران یکی از سازمان‌های مردم‌نهاد که زیر نظر مرکز تحقیقات ایدز ایران است، باشگاه "یاران مثبت" است. این باشگاه که با هدف بالابردن سطح کیفی زندگی مبتلایان به ایدز با برگزاری کلاس‌های آموزش و تفریحی قدم بزرگی را برای مبتلایان برداشته‌است. بیشتر کارکنان مؤسسه از جملۀ مبتلایان به بیماری هستند.

آقای علی محسنی، مشاور تارنمای این مرکز می‌گوید:" بیشتر اوقات به بیماران بدون مشاوره خبر بیماری‌شان را می‌دهند که این بر روی خانواده و خود بیمار اثر بدی دارد. باشگاه یاران مثبت تلاش می‌کند با دادن مشاوره‌های تخصصی کمی از دردهای بیماران مبتلا به ایدز را کاهش دهد."

بیشتر فعالان در زمینۀ ایدز تلاش می‌کنند تا به جامعه بگویند: ایدز یک "بیماری" است، "جرم" نیست. راه‌های پیشگیری و سرایت آن را یاد بگیریم و بدانیم که چه‌گونه خود را از آلوده شدن به آن محافظت کنیم و در صورتی که با افراد آلوده به ویروس ایدز (HIV+) مواجه شدیم، با آنان مانند یک "بیمار" و نه مانند یک "مجرم" رفتار کنیم و بدانیم، برخورد صحیح با آنان چگونه باید باشد.

گزارش مصور این صفحه در بارۀ مراسم باشگاه "یاران مثبت" برای بالا بردن آگاهی‌ها از این بیماری است که به مناسبت اول دسامبر امسال یا روز جهانی ایدز برگزار شد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

در اواخر دورۀ قاجار یا اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، درست ۱۱۱ سال پیش، تهران صاحب ۱۸۲ حمام بود.(۱) آن روزها کمتر خانه‌ای پیدا می شد که حمام اختصاصی داشته باشد و مردم از هر طبقه‌ای به حمام‌های عمومی می‌رفتند. اگر جمعیت حدودأ ۲۵۰ هزار نفری آن روزگار را تقسیم بر تعداد حمام‌ها کنیم، معلوم می شود که تقریبأ به ازای هر ۱۴۰۰ نفر یک حمام وجود داشته است.(۲) و این یعنی که حمام‌های تهران نمی توانستند خیلی کوچک یا خلوت باشند.

حالا از آن ۱۸۲ حمام قاجاری، شاید کمتر از بیست تایشان باقی مانده باشد. آن هم در چه حالی؟ غالبأ زار و نزار و در حال احتضار. حمام گلشن، حمام قرقانی‌ها، حمام خانوم (قبله)، حمام مهدی خان، حمام قوام الدوله، حمام نواب و حمام کدخدا از معدود حمام‌های آن روزگار هستند که از ویرانی جان به در برده‌اند.(۳)

در این میان، نام حمام نواب بیش از بقیه گوش‌ها را تیز می‌کند. نه این که فکر کنید این حمام گل سرسبد حمام‌های تهران عصر قاجار بوده‌است. نه! حمامی بود متوسط الحال و نه چندان بزرگ که حتا بخش زنانه هم نداشت. اما چهل سال پیش، یک رخداد چند روزه سرنوشتش را دگرگون کرد و موجب معروفیتش میان همۀ اهالی تهران و بلکه ایران شد، البته برای آنهايی که اهل سینما بودند.

چهل و یکی دو سال پیش، مسعود کیمیایی، حمام نواب را به عنوان ‌محل فيلم‌برداری  قیصر انتخاب کرد و یکی از مهیج‌ترین صحنه‌های فیلم، یعنی کشته شدن "کریم آبمنگل" به دست قیصر را در این حمام جلو دوربین برد. فیلم قیصر که تأثیرش بر سینمای زمان خود بی‌نیاز از شرح  است، به سرعت سر زبان‌ها افتاد و به تَبَع حمام نواب نیز معروفیت زیادی پیدا کرد. 

همین جا حمام نواب و قیصر را داشته باشید تا بار دیگر بر سرشان بازگردیم.

 اما عجالتأ سرنوشت حمام‌های قاجاری تهران را دنبال کنیم که داستان حمام نواب جدای از آنها نیست. این حمام‌ها پس از دورۀ قاجار، خصوصأ از زمانی که رفتن به خزینه موقوف و تعبیه دوش اجباری شد و بعدتر که مردم نمره‌های خصوصی را بر حمام‌های عمومی ترجیح دادند، دخل و تصرفات معماری زیادی را تجربه کردند و خیلی عامیانه بگوییم که از ریخت افتادند. 

کسی اهمیت نمی‌داد که کاشی‌های قاجاری از کف حمام کنده شوند و جای خود را به موزاییک‌های سیمانی دهند یا گرمخانۀ حمام با ساخت دوش‌، تقارن معماری خود را از دست بدهد یا گچ‌بری‌ها و آهک‌بری‌های ظریف زیر توده‌ای از گچ و سیمان دفن شوند.

تازه این زمانی بود که حمام‌های قدیمی هنوز مشتری داشتند و کار و بارشان بَدَک نبود. خود پیداست که وقتی آب لوله کشی همه گیر و هر خانه‌ای صاحب حمام شد، چه بر سر حمام‌های قجری آمد. اما بعضی‌‌هایشان سخت جان بودند. اینها در محله‌های مهاجرنشینِ نزدیک بازار قرار داشتند و چون حواشی بازار از قبیل پادوها و شاگرد مغازه ها و باربرها غالبأ در خانه‌های اشتراکی فاقد حمام زندگی ‌می کردند و می‌کنند، همچنان محتاج این گونه حمام‌ها بودند و هستند.

حمام‌‌های قوام‌الدوله، میرزا علی‌‌اصغر و نواب در محلۀ امام‌زاده یحیای تهران، بازماندۀ ۳۰ حمام محلۀ بزرگ عودلاجان در عصر قاجار هستند که چنین وضعیتی دارند. این سه حمام تا شش هفت سال پیش به همان سبک و سیاق قدیم دایر بودند. اگرچه این اواخر، اغلب مشتری‌هایشان کارگران و پادوهای بازار بودند، اما افتخار می کردند که زمانی پذیرای مشتریانی چون سید حسن مدرس (نمایندۀ پرآوازۀ مجلس شورای ملی در دوره‌های سوم تا ششم)، نصیرالدوله بَدِر (نخستین وزیر فرهنگ دوره رضاشاه)، سید جلال‌الدین تهرانی (تولیت آستان قدس رضوی و رییس شورای سلطنت در پایان دورۀ پهلوی) و انبوهی از معاریف تاریخ معاصر ایران بوده‌اند.

زودتر از همه، حمام قوام‌الدوله از نفس افتاد و تعطیل شد. بعد نوبت به حمام نواب رسید که دو سال پیش درش تخته شد و حمام میرزاعلی‌اصغر همچنان دایر است. البته به گفتۀ اجاره‌ دارش، دخل و خرجش جور درنمی‌آید. زیرا نه می ‌توان از مشتریانِ عمومأ فقیر حمام بیش از دو هزار تومان اجرت گرفت و نه این مقدار پول کفاف هزینۀ آب و برق و گاز و دستمزد کارگر و تعمیرات حمام صد واندی ساله را می‌دهد؛ تا چه رسد به این که چیزی هم برای صاحبش بماند!

حمام قوام الدوله در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است
هرچند که این هر سه، در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده‌اند، اما مشاهدۀ حال و روز حمام قوام‌الدوله یا حتا حمام میرزا علی‌اصغر نشان می‌دهد که خیلی هم نباید به بقایشان امیدوار بود و از سازمان‌های متولی حفظ میراث فرهنگی انتظار زیادی داشت. (عکسی از ورودی حمام قوام‌الدوله را در همین صفحه آورده‌ایم تا خود ببینید حال و روز یک اثر ملی ثبت شده به شماره ۱۴۶۰۶ را.)

اما حساب حمام نواب از این دو جدا بود. هرچند که آن هم در حال احتضار بود و در این دو سه سال اخیر هیچ رونقی نداشت، اما معروفیتش که با نام قیصر گره خورده بود، مانع از این می‌شد که بتوان بی تفاوت از کنارش گذشت؛ علی‌الخصوص که چند بار هم روزنامه‌نگاران درباره تخریب آن هشدار داده و معلوم کرده بودند که ویرانی آن خالی از جنجال نخواهد بود. 

نهایتأ شهرداری منطقه ۱۲ تهران که مدتی است سراغ بناهای تاریخی مرکز شهر رفته و به مرمتشان همت گمارده، حمام نواب را از مالکانش خرید و خیلی سریع مرمت کرد. به چه منظور؟ هنوز معلوم نیست. یعنی مشخص نشده است که کاربرد جدید حمام نواب چه خواهد بود. سفره‌خانۀ سنتی؟ موزۀ محلی؟ مرکز فرهنگی؟ سونا و جکوزی؟ معلوم نیست.

فعلأ باید خدا را شکر کرد که حمام نواب سفیدبخت شد و از ویرانی نجات یافت. حالا مثل یک تازه‌عروس بزک کرده می‌ماند که اگر چشم اهالی محلۀ امام‌زاده یحیی را ببندند و به دیدارش ببرند، باور نمی‌کنند که این همان پیر صد و بیست ساله است. از فرط نونواری!

گزارش مصور این صفحه شما را به دیدار حمام نواب در نخستین روزهای پس از مرمت می‌برد. با یادآوری‌ خاطراتی از فیلم قیصر و با توضیحات یکی از اهالی قدیمی محل در بارۀ تاریخچه و حال و هوای این حمام در روزگاران قدیم.
 

پی نوشت:
۱- تعیین و ثبت ابنیه محاط خندق شهر دارالخلافه باهره، اخضرعلی شاه، ۱۳۲۰ ه.ق به نقل ازاتحادیه، منصوره: اینجا طهران است، نشر تاریخ ایران، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۸۹
۲- همان جا. البته اخضرعلی شاه نفوس تهران را نشمرده بلکه تعداد خانه‌ها را ۲۷۰۵  باب ذکر کرده و اتحادیه با ملاک قرار دادن عدد ۱۶ نفر در هر خانه که برای خانه‌های بزرگ و پراتاق آن روزگار رقم معقولی به نظر می‌رسد، عدد ۲۴۴ هزار را بدست آورده‌اند.  
۳- پژوهشنامه، مجموعه مقالات پژوهشی اداره کل میراث فرهنگی استان تهران، دفتر پنجم، زمستان ۱۳۸۱، ص۵۴-۵۳ و نیز مدیریت بافت تاریخی شهرداری منطقه ۱۲ تهران، فهرست آثار تاریخی منطقه ۱۲

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

ورونیکا دابل‌دِی (Veronica Doubleday) زنی انگلیسی است؛ از همان نوع انگلیسی‌هایی که می‌گویند بدجوری عاشق می‌شوند و وقتی عاشق شدند حتمأ قیامتی برپا خواهند کرد.

ورونیکا سال‌ها پیش که خیلی عاشق موسیقی بود. در بارۀ موسیقی خراسانی شنید که چقدر با همه نوع موسیقی فرق دارد، که مثل خودش است و مملو از آمیختگی غریب عشق و دعاست. عشقی زمینی که با نی و دایره و دوتار یکجا می‌شود و همۀ ارکان طبیعت را به شهادت می‌گیرد تا جامۀ سلوکی عرفانی رابپوشد. و این راز شگرف موسیقی خراسانی ورونیکا را به هرات، قلب خراسان قدیم کشاند.

هرات، شهری که خاورشناسان آن را مروارید گوهر خراسان نامیده‌اند. اینها تعبیرات "جان بیلی"، همسر و همکار و همراه ورونیکاست. ورونیکا در هرات سال‌ها ماند. قریه به قریه و ناحیه به ناحیه با مردم هرات انس گرفت و چاربیتی (دوبیتی) و ساز آموخت. و حالا که بعد از سال‌ها در لندن با تو حرف می‌زند، فکر می‌کنی با یک بانوی هراتی سال‌خورده طرفی. با همان لهجۀ خراسانی هراتی که به جای احوال‌پرسی می‌گوید: اشتونی؟ و وقتی می‌گویم: "می‌خواهم باهات مصاحبه کنم"، می‌گوید: "خیر است، مقصد کشال (طولانی) نشود".

ترانه "گل بی‌خار" از آلبوم "شیرین دختر مالدار" با صدای "ورونیکا دابل‌دِی"
ورونیکا سه نوار کاست آوازهای زنان هرات را خوانده‌ و در انگلستان منتشر کرده‌است: یکی از آنها را من سال‌ها پیش در مشهد دیده بودم، با نام "شیرین دختر مالدار". خیلی از این آوازها را با قدری تغییر، سیما بینا نیز دربرنامه‌های مختلفش اجرا کرده‌است. موسیقی خراسانی وسیعی که در هر سه طرف مرز افغانستان و ایران و تاجیکستان به یک شکل وجود دارد و هنوز شناسنامۀ هویت فرهنگی مشترکی است که سیاستمداران، مرتب در کتمان آن کوشیده‌اند.

آخرین کار ورونیکا، کتابی است با عنوان "سر کوه بلند فریاد کردم"؛ مجموعه‌ای از بیست و هفت دو بیتی محلی هراتی است که در کنار یا به عنوان شرح حال بیست و هفت عکس منتخب از کلکسیون عکس‌های سازمان "افغان اید" درطی سی سال گذشته ترجمه شده‌اند.

در مراسم معرفی کتاب که در سفارت افغانستان در لندن برگزار می‌شد. ابتدا جان بیلی کار را معرفی کرد. بعد سفیر افغانستان با سخنانی شاعرانه از فعالیت‌های همۀ علاقه‌مندان افغانستان تشکر کرد. بعد ورونیکا هفت نمونه از دوبیتی‌ها را با ترجمه‌هایشان خواند و در آخر به خاطر اینکه بیشتر فضای دوبیتی‌ها را ترسیم کند، دایره گرفت و در کنار جان بیلی که دوتار می‌نواخت، چند قطعه از آوازهای محلی را بازخوانی کرد. و در آخر البته این "افغان اید" بود که تولیدات، کتاب‌ها و صنایع دستی‌اش را برای کمک به ادامه دادن کارهای فرهنگی‌اش به معرض فروش گذاشت.

افغان اید، یکی از قدیمی‌ترین سازمان‌های انگلیسی فعال در افغانستان است که به طور مدام برای جلب کمک به طرح‌‌های خیریه‌اش، برنامه‌های فرهنگی ترتیب می‌دهد.

عکس‌های کتاب ورونیکا دابل‌دِی هر کدام قصه‌ای از زندگی افغان‌ها در طی سی سال گذشته را روایت می‌کنند. تفاوت بزرگ این عکس‌ها با دیگر عکس‌های اینچنینی در بارۀ افغانستان، نگاه از درون و غیر توریستی آنهاست. این عکس‌ها گرفته نشده‌اند که به ژورنال‌ها و نمایشگاه‌ها فروخته شوند. عکس‌های یادگاری گروه کاری مؤسسۀ افغان اید است و به این خاطر طبیعی واقعی است.

دوبیتی‌ها نیز با همین مایه، طبیعی و دلنشینند. هر کدام قصه‌ای با خود دارند؛ قصه‌ای که در خود هزار نگفتنی را نهفته‌است. بدی کار این شاید باشد که خیلی از دوبیتی‌ها دقیقأ به عکس‌ها نمی‌آیند. مثلأ در کنار عکس چوپانی با گوسفندانش، این بیت آمده‌است:

دل عاشق به سان گرگ گرسنه است
که گرگ از هی هی چوپان نترسد

که البته این دو موضوع به هم خیلی مربوط نیستند.

عیب دیگر کار آشنایی شنیداری ورونیکا با شعرهاست؛ به این خاطر آنها را به همان شکل شنیداری باز نوشته‌است. عیب بعدی، خط نستعلیق بی‌سلیقه‌ای است که دوبیتی‌ها با آن نوشته شده‌اند.

با همۀ اینها این مجموعۀ ترجمه‌شدۀ دوبیتی‌ها، کاری بی‌نظیر است که جامعۀ انگلیس را با افغانستان نه از زوایۀ جنگ و طالبان و هلمند و مواد مخدر و سیاستمداران، که از زوایۀ عشق و زیبایی و زندگی با همان منشور قدیمی در حرکت دوار جادویی‌اش معرفی می‌کند و این افغانستان خیلی خواستنی است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.