گروه هنری "شمس" در زمانی شکل گرفت که عرصۀ موسيقی تاجيکستان، همراه با تمام عرصههای ديگر، دستخوش تحولات پساشوروی بود؛ موسيقی مدرن اين کشور هم که تا حد زيادی از موسيقی مدرن روسی الهام گرفته بود، به طور فزاينده بومیتر میشد و در رأس اين جنبش، دلير نظر، از معروفترين ستارههای موسيقی مدرن تاجيکستان در دوران شوروی قرار داشت.
در دهۀ ۱۹۸۰ بود که دلير نظر به طور جدی و حرفهای به بومیسازی موسيقی مدرن تاجيکی پرداخت. با يک ميکروفن و دستگاه ضبط صوت به روستاهای دوردست کوهستانی سر میزد و ترانههای مردمی را ضبط میکرد و در شهر دوشنبه با درآميختن نتهای مدرن با نواهای محلی آهنگهايی را میآفريد که رفته رفته موسيقی مدرن تاجيکی را بهکلی متحول کرد.
ترانه جانان من با اجرای گروه شمس
وی در آن سالها گروهی را با نام "جیرَی" تأسيس داد که همۀ اعضای آن به شهرت رسيدند. اين گروه پيوسته تغيير نام و هيئت میداد و دوباره خوش میدرخشيد. در اواسط دهۀ ۱۹۹۰ گروه دلير نظر با نام "شمس" شناخته شد و "مبارکشاه ميرزاشاه" (خوانندۀ ترانۀ معروف "ای يارم بیا") مهمترين آوازخوان آن بود. استاد و مؤسس گروه از يک گوشه فعاليت "شمس" را نظاره میکرد و ديگر مستقيمأ درگير آن نبود.
صدای تانک و توپ جنگ داخلی صدای تار و دوتار و گيتار را خفه کرد و گروه "شمس" به شهر آلماتی قزاقستان پناه برد و نه تنها به مانند ديگر گروههای مهاجر گمنام نشد، بلکه در ميان قزاقهايی که زبان فارسی نمیفهميدند هم محبوب شد؛ رستورانهای قزاقی آهنگهای اين گروه را پخش میکردند و ترانههای تاجيکی در و ديوار ديسکوهای قزاقستان را به لرزه آورده بود.
آتش جنگ در تاجيکستان فرو نشست و دوباره موسيقی و هنر محبوب شد. گروه "شمس" هم به تاجيکستان برگشت، اما با مرگ مبارکشاه ميرزاشاه، آوازخوان اصلی گروه، در سال ۲۰۰۱ ديگر صدايی از ساز و حنجرۀ شمس بيرون نمیآمد.
"نابآور چنار" با آواز گرم و صدای کمنظير خود اين سکوت را شکست؛ آوازی که گويی پژواک خستۀ کوهها بود. نابآور هم به پيروی از استاد گروه شمس، از همان آغاز به همآميزی نواهای محلی و مدرن پرداخت و بیدرنگ محبوب شد.
هنرمندان ديگر گروه شمس که در ترويج موسيقی نوين تاجيکی سهم بسزايی داشتهاند، عبارت اند از اقبالشاه ذوقیبيک، ظفر عزيزالله، دارابشاه خوشوقت، مبارک مشرب، يعقوب عِليایف، ظريف پولادف، انورشاه غلامحیدرف و بهادر دولتف.
در گزارش مصور اين صفحه به استوديوی گروه هنری "شمس" میرويم و به گفتگو با اعضای آن مینشينيم.
سالها قبل، زمانی که هفدهساله بود و در آغاز جوانی کار کردن با پدر این امکان را به او میداد که یک سر و کله از همسنوسالهایش بالاتر باشد. پدرش، بابه (بابا) احسان پوستدوز، از مشهورترین پوستدوزان جاده بود. آن روزها پوشیدن لباسها و کلاههایی از پوست حیوانات، مخصوصاً کلاه قرهکُل (قره قل)، مد روز بود و عثمان بارها به تقلید از این مد کلاههای آمادهشدۀ مشتریان را بر سر میگذاشت و در محافل دوستانه، خودی نشان میداد.
از آن روز، سالها میگذرد و تا کنون عثمان، در مغازۀ کوچکی پیشۀ اجدادیاش را با انبوهی از پوست حیوانات مختلف پیش میبرد.
گذر زمان تأثیر چندانی بر حرفۀ پوستدوزی در افغانستان نداشتهاست؛ فقط این روزها به جای جاده میوند که زمانی مرکز اصلی این کار در کابل بود، پوستدوزان، در نقاط مختلف شهر پراکنده شدهاند؛ اما مانند همان روزها، بیشترین کارهای پوستی، با پوست قرهکُل انجام میشود.
با این که قرهکُل، شهرت فراوانی در افغانستان دارد، پیشینۀ قرهکُل پوشی در افغانستان چندان روشن نیست و کسی نمیداند چهگونه قرهکل در این سرزمین نام و نشانی یافتهاست. عدهای میگویند، پیش از قدرت اماناللهخان، شاه افغانستان و عدهای با استناد به عکسهای تاریخی میگویند، شاه امانالله از نخستین کسانی بود که قرهکُل بر سر میگذاشت.
محمد ظاهر از سالمندترین تاجران بینالمللی قرهکُل است. او هفتاد و هشتساله است و از کودکی با این حرفه آَشنایی دارد، اما بهدرستی نمیداند قرهکُل چهقدر در افغانستان قدمت دارد. ولی میداند که پدر و پدربزرگش، قرهکُل دوز بودهاند و هر دو در هفتادسالگی فوت کردهاند.
قرهکُل، نسل خاصی از گوسفندان است که رنگ و طرحهای گوناگون، پوست آنها را از سایر گوسفندان متمایز کردهاست، بسیاری از کسبهکاران صنعت پوست عقیده دارند که قرهکُل از زیباترین و لطیفترین انواع پوست است. از ماه دی تا فروردین، زمان مناسبی برای تهیۀ پوست قرهکُل است. زیبایی همیشه دردسر میآفریند؛ مخصوصأ برای برۀ قرهکُل، زیرا از زمانی که دامداران این نسل تشخیص میدهند که برۀ قرهکُل به دنیا خواهد آمد، قبل از تولد گوسفند را ذبح و بره را از شکم آن خارج میکنند. گاهی اوقات نیز برهها به دنیا میآیند، اما قبل از این که شیری بنوشند، قربانی چاقوی قصاب میشوند. زیرا عقیده بر این است که اگر بره شیری بنوشد، رنگ و طرح پوست او تغییر خواهد کرد.
هر ساله در میلۀ گل سرخ (جشن آغاز بهار) خریداران و فروشندگان پوست بر روی قیمت پوستها و طرح و رنگ آنها به چانهزنی و داد و ستد میپردازند تا آمادگیهای لازم را برای زمستان بگیرند. زیرا اجناس تولیدی از این پوست، مانند رومیزی، رو تختی، انواع کلاه، شالگردن و کیف و پالتو در این وقت از سال، مشتریانش را مییابد.
قدیمالایام پوششهایی از جنس قرهکُل از صفات ویژۀ افغانستانیها بود، با این تفاوت که جنس مرغوب، مختص به شهریها، مقامات و ثروتمندان بود. کابلیهای اصیل در مراسم و میهمانیها نوعی از قرهکُل را که آن را گرد نوکدار میگفتند، بر سر میکردند و از چنان پوششی احساس غرور میکردند، زیرا علاوه بر دید زیباپسندانۀ آن زمان، طرح کلمات مقدس "بسمالله"، "الله" و کلمات دیگری از این نوع بر روی پوست قرهکُل بر ابهت کالا و صاحب آن میافزود. مردم باور داشتند که گوسفند قرهکُل ، هدیهای خداوندی است که از بهشت به زمین آمدهاست. این اعتقاد در میان پوستدوزان بیشتر راسخ بود و عثمان به خاطر دارد که پدرش بارها او را از نشستن بر میزی که روی آن پوست قرهکُل برش میشد، منع کرده بود و میگفت:" این دستگاه اوستا کریم خدا است و جای هدیه الهی است."
در میان برخی خانوادهها در افغانستان رسم بر این بود که در مراسم ختنهسوران و ازدواج کلاه قرهکُل، موسوم به کلاه شاهی، بر سر بگذارند و حتا امروزه در میان خانوادههای مرفه پوست قرهقل به تنهایی هدیۀ خوبی برای نوزادی که در زمستان به دنیا میآمد، محسوب میشود. زیرا انداختن پوست به زیر نوزاد، او را از سرمای زمستانی مصون نگه میدارد.
تغییر اوضاع سیاسی افغانستان حرفۀ پوستدوزی را برای مدتی کاملأ از رونق انداخت و چرخهای این صنعت را از کار. دیدگاه طالبانی، کالاهایی را که از پوست حیوانات تهیه میشدند، حرام دانست و ذبح گوسفند قرهکُل را ممنوع کرد و این بود که پوستدوزان به جبر روزگار این حرفه را تا اواخر حکومت طالبانی ترک گفتند.
اکنون همه چیز به حالت عادی خود برگشته و قرهکُل دوزان پیشۀ اجدادیشان را از سر گرفتهاند. پوست گوسفند قرهکُل، انواع گوناگونی دارد که بر اساس رنگ و نوع طرح از هم متمایز میشوند. صور، سیاه، خاکستری و تغر از انواع طرحهایی است که بر روی پوست گوسفند قرهکُل دیده شدهاست که در این میان تغر زیباترین طرح با کلمۀ مقدس را دارد و همین نوع طرح، گرانترین نوع پوست قرهقل است که در بازارهای جهانی نیز جایگاه خوبی دارد.
سالانه از ولایات شمالی افغانستان مانند مزار شریف و فاریاب که زادگاه اصلی این نوع از گوسفند است، یک ملیون پوست قرهکُل پس از گزینش و بستهبندی در رنگها و طرحهای یکسان، به بازارهای خارجی، مخصوصاً بازارهای پوست در بریتانیا، آلمان، فنلاند و دانمارک صادر میشود و این آمار و ارقام تنها رقمی است که شرکتهای بزرگ صادرکننده در محافل و مجالس ارزیابی بازارهای کاریشان ثبت میکنند، اما شهروندان خارجی در افغانستان نیز مشتریانی هستند که نباید نادیده گرفته شوند.
آقای کامران سالهاست که کار فروش قرهکُل را انجام میدهد. از نظر ایشان، خارجیها به دلیل نرخهای پایین ترجیح میدهند این پوست را از افغانستان تهیه کنند، نه از کشورهای خودشان، زیرا تفاوت سی دلار و صد و پنجاه دلار برای هر قطعه پوست اعلا، چیز کمی نیست.
هنوز هم قرهکُل مشتریان خوبی در میان خارجیها و افغانستانیها دارد، با این تفاوت که دیگر امروزه قرهکُل از پوششی عمومی فقط به پوششی بسیار گرانقیمت و ویژۀ شهروندان درجۀ اول، مانند رئیس جمهور، وزیران و افراد عالیرتبه مبدل شدهاست و از حدت رسم و رسوم آن زمان نیز چیز زیادی باقی نماندهاست.
گلنظر، شاعر مردمی تاجیکستان، مؤلف سرود ملی این کشور است. وی ۲۰سپتامبر سال ۱۹۴۵در روستای "دَردَر" ناحیۀ عینی (فَلغَر پیشین) به دنیا آمد. شعرگویی را در دبیرستان آغاز کرد و سال ۱۹۶۱به شهر دوشنبه آمد تا تحصیلاتش را در بخش تاریخ و سخنشناسی دانشگاه دولتی تاجیکستان ادامه دهد. وی در این شهر که محل بودوباش بزرگان شعر و ادب امروز تاجیکستان است، ماندگار شد.
بیست و چهار سالش بود که در سال ۱۹۶۹نخستین مجموعۀ شعرش با نام "رسم سربازی" منتشر شد و مورد استقبال شاعران زمان واقع شد. و اکنون گلنظر از جملۀ سرشناسترین شاعران این دیار است. اشعار او در ایران و افغانستان هم به طبع رسیدهاست. قیصر امینپور، گلچینی از اشعار گلنظر را با نام "زبان عاشقی" در تهران منتشر کرد.
بیشتر صاحبنظران ادبیات تاجیک، شعر گلنظر را چون خود او ساده و صمیمی ارزیابی کردهاند. به نظر پروفسور میرزای ملااحمد، "ویژگی بارز اشعار گلنظر، جنبۀ قوی اجتماعی آنهاست. گلنظر توانسته درد مردم را به زبانی ساده و صمیمی بگوید که باعث پذیرفته شدن اشعارش از سوی مردم شدهاست."
سرود ملی تاجیکستان، سروده گلنظر
نگاه شاعرانۀ گلنظر و استعداد فطری او از هر موضوع و منظره یا اندیشه و احساس و عواطفی، در قالبهای مختلف یا بیرون از قوالب رایج شعر میسازد.
استاد لایق شیرعلی که با گلنظر طی سالهای طولانی در دفتر مجلۀ ادبی "صدای شرق" کار کرده بود، گفته بود: در شعر ما یگان نفر (هیچ کس) چون گلنظر تجربهها نکردهاست."
فرزانۀ خجندی، شاعر سرشناس دیگر تاجیک، میگوید: "شعر گلنظر مثل درخت عظیم تناوری است که در مساحت بزرگ شعر فارسی تاجیکی دامن گستردهاست."
اکنون استاد گلنظر در انتشارات "ادیب" کار میکند، اما همچنان در حال نوشتن و چاپ کردن مجموعههای تازۀ اشعارش است. تازهترین مجموعۀ وی با نام "تو و خوبی و رعنایی" منتشر شد.
گذشته از شعرگویی، گلنظر در نوشتن فیلمنامه هم تبحر دارد و تازهترین اثرش در این زمینه فیلمنامۀ بخش دوم سریال "در آرزوی پدر" است.
سال ۱۹۹۱ يکی از اشعار گلنظر به عنوان "سرود ملی تاجیکستان" جايگزين شعر ابوالقاسم لاهوتی شد که در تمجيد مردم روس و دولت شوروی نوشته شده بود. "سرود ملی" گلنظر در ستايش تاجيکستان به عنوان يک کشور مستقل و آزاد است. در یکی دوسال اخیر "سرود ملی" مورد بحث و گفتگوهای رسانههای تاجیکستان بود. گلنظر میگوید که از این بحثها خسته نشده و منتظر است ببیند که چه کس دیگری سرود ملی بهتری خواهد نوشت.
لیلا اسفندیاری نخستین زن کوهنورد ایرانی است که برای صعود به سرسختترین و دومین قلۀ بلند دنیا، یعنی "کی دو" K2 تلاش کرد که به دلیل بدی آبوهوای پاکستان و ارتفاعاتش نتوانست صعودش را به این قلۀ ۸۶۱۱ متری تکمیل کند و تنها تا محل کمپ سه که ۷۵۶۵ متر ارتفاع دارد، پیش رفت.
نام این قله از حرف نخست رشتهکوههای قراقروم برمیآید که در مرز میان "ناحیۀ خودمختار تاشقرغان تاجیک" چین و منطقۀ "گِلگیت" پاکستان واقع است. "کی دو" در میان کوهنوردان با نام "کوه وحشی" هم مشهور است، چون در بین قلههای هشتهزار متری دارای دومین شاخص (نشانداد) بلند تلفات است. بنا به برآوردی که سال ۲۰۱۰ انجام گرفته، از میان هر چهار کوهنوردی که به قلۀ "کی دو" رسیدهاند، یکی در حال تلاش به فتح قله جان دادهاست.
تلاش لیلا اسفندیاری برای صعود به قلۀ "کی دو" ۷۳ روز به درازا کشید که بیش از ۵۰ روز آن را در "بیس کمپ" با ارتفاعی بیش از پنج هزار متر گذراند تا عملیات همهوایی و آمادهسازی بدنش را انجام دهد.
اما برای رفتن به "کی دو" سختیهای زیادی کشید. این سفر برای او ۲۵ میلیون تومان هزینه داشت و حتا مجبور شد برای آنکه به هدفش برسد، از کارش استعفا دهد. اسفندیاری فارغالتحصیل رشتۀ میکروبیولوژی است و در آزمایشگاه یکی از بیمارستانهای تهران کار میکرد.
همچنین او در سال ۱۳۸۷ به همراه یک گروه ایرانی به قلۀ ۸۱۲۶ متری نانگاپاربات صعود کرده بود، ولی برای صعود به قلۀ "کی دو" در سال جاری تنها نمایندۀ ایران بود.
اسفندیاری، کوهنوردی حرفهای را در سال ۱۳۸۰ در باشگاه کوهنوردی و اسکی دماوند آغاز کرد و با اعضای آن باشگاه ورزشی از همۀ قلههای بلند ایران بالا رفت. او همچنین غارنوردی، صخرهنوردی و سنگنوردی را نیز همزمان آموخت و هنوز هم، اگر فرصتی پیش آید، به سراغ این ورزشها میرود.
او با آن که دو بار دیسک کمرش را جراحی کرده ، تحت نظر پزشک متخصص، ورزش حرفهای را ترک نکرده و همچنان تمرینات آمادگی بدنی را هفتهای سه روز در یکی از اتاقهای خانهاش انجام میدهد تا به زودی در اولین فرصت بتواند برنامۀ کوهنوردی حرفهای را دنبال کند.
در دنیا ۱۴ قله با ارتفاعی بیش از هشت هزار متر وجود دارد که اسفندیاری آرزو میکند تا فرصت و شرایطی پیش آید که او بتواند به تعدادی از آنها دست یابد.
حسین آزادی در سال ۱۳۵۷ در همدان متولد شد. نقاشی را از سنین کودکی نزد پدر که آن زمان به صورت تفننی با مدادرنگی پرترهسازی میکرد، فرا گرفت. او بعدها بر خلاف خواستۀ خانواده، پس از سه سال تحصیل در دبیرستان، به هنرستان رفت. علائق هنری او با ورود به هنرستان و آشنایی با تاریخ هنر و سبکهای مختلف هنری نیز سمت و سویی تازه به خود گرفت.
کارهای اولیۀ او اصرار به کشیدن واقعیت و کپیبرداری از طبیعت و طراحی جزء به جزء اشیاء بود. در سال ۱۳۷۸ وارد دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به عنوان دانشجوی نقاشی شد. در طول تحصیل، همواره ایدههایش را به صورت فضایی تصور میکرد، اما فضای تخت نقاشی را جوابگو نمییافت.
او میگوید:" در دورۀ دانشجویی، با اینکه نقاشی و طراحی تمام دغدغهام بود، ولی پاسخگوی نیاز درونی من برای بیان احساساتم نبود. در همان دوران به صورت تفننی به سمت مجسمهسازی روی آوردم."
آزادی پس از گرفتن لیسانس، به چند کارگاه خصوصی مجسمههای سفارشی رفت تا به صورت حرفهای با مراحل ساخت مجسمه با مواد مختلف و روشهای قالبگیری و ریختهگری آشنایی پیدا کند. خودش میگوید: "کارهای اولیهام در زمینۀ احجام کاربردی و تزئینی بود که آن را تمرینی برای کارهای شخصی خود میدانستم و امورم را با همین قبیل سفارش ها میگذراندم. ولی تمام فکرم در این بود که بتوانم ایدههای خودم را به اجرا برسانم و گهگاه نیز اتودی میزدم."
در این اثناء از طریق دوستی به بیتا فیاضی، طراح و مجسمهساز، معرفی شد که منجر به همکاری چند ساله به عنوان دستیار بیتا شد. حسین این تجربه را دوره مهمی از زندگی شخصی و کاریش می داند، چرا که اعتقاد دارد بیتا به او، طرز نگاه کردن و هنرمند بودن را آموخت.
حسین آزادی میگوید:" گفتگوهایی که در آتلیه بیتا در مورد مباحث و رویدادهای هنری روز بود، مسیری را که برای رسیدن به هدف داشتم، روشن کرد. و در نتیجه اولین نمایشگاه انفرادیام شکل گرفت. اولین قدمی که آرزویش را سالها به همراه داشتم".
نمایشگاه حسین آزادی در گالری ۶۶ برای او تجربه ای بسیار موفق بود؛ زیرا :" خودم را یک مخاطب احساس کردم که برای اولین بار کار را میبینم و برداشت جدیدی نسبت به چیدمان احساس میکردم، چرا که وقتی به قبل بر میگردم، تنها یک سر انسانی را میبینم که با چشمان بسته و در آرامش ابدی را که جنسیت آن نیز در ابهام بود، با گِل ساخته بودم و همین یک سر در مسیری قرار گرفت که تبدیل به یک چیدمان شد. از سری که ساختم قالب گرفتم با شناختی که از مواد رزین و اپکسی داشتم تصمیم گرفتم با قالبی که دارم اشیاء مختلفی، از جمله قفل و کلید، سیم برق و خازن و اشیاء دیگر، تندیسهای متفاوتی با مفاهیمی مختلف ریختهگری کنم، که نمونههایی از آن در چیدمان بود. فرم لامپ، دومین ایدهای بود که با همان سر با چشمان بسته به فکرم خطور کرد".
در گزارش مصور این صفحه به دیدن مجموعۀ سرهای ساختۀ حسین آزادی میرویم.
دومین جشنوارۀ فرهنگی ایرانی در ادینبورگ اسکاتلند از روز آدینه ۲۸ ژانویه (هشتم بهمنماه) آغاز شد و تا ششم فوریه (۱۷ بهمن) ادامه دارد. در این جشنواره که در گوشه و کنار شهر ادینبورگ برپاست، جنبههای گوناگون فرهنگ ایرانی معرفی میشود.
دفترچۀ راهنمای جشنوارۀ ادینبورگ با جملۀ "چو ایران نباشد تن من مباد" شروع میشود. همچنین در شب گشایش جشنواره محل برگزاری آن - تالار کلیسای "سن جانز" در مرکز شهر- با نوای سرود "ای ایران، ای مرز پرگهر" ساخته روحالله خالقی پر میشود که گویای انگیزۀ برگزارکنندگان آن و شیفتگی آنها برای کشورشان است.
شعرخوانی، نمایشگاه نقاشی، نمایشگاه عکاسی، موسیقی، کمدی ایرانی، فیلمهای ایرانی، شاهنامهخوانی، سخنرانی در بارۀ ایران و فرهنگ باستانی آن، کارگاه فرشبافی، چایخانۀ عشایری، بازیهای ایرانی و برنامههای گوناگون دیگر در طول جشنواره امکان آشنایی هر ذائقه و سلیقهای را با فرهنگ ایرانی امکانپذیر میکند. در یکی از اتاقهای کلیسای "سن جانز" نوعی از یک بازارچۀ ایرانی و در گوشهای از آن یک چایخانۀ سنتی برپا و علاوه بر آن در چند رستوران شهر هم در هفتۀ برگزاری این جشنواره غذاهای ایرانی ارائه میشود. در میان نواهایی که اجرا میشود، گزینش ترانههای قدیمی و وطندوستانه برجسته است. و همۀ اینها در حالیست که حلقۀ اصلی برگزارکنندۀ جشنوارۀ جوانانی هستند که یا در خارج از ایران بزرگ شدهاند یا بخش مهمی از زندگی خود را در خارج از ایران گذراندهاند.
با نظر به وسعت و گوناگونی برنامههای جشنواره برپایی و آماده کردن آن باید متضمن ماهها تلاش به همراه سرمایهگذاری مالی باشد و نشان از جستجوی نسلی دارد که با تلاش خود به دنبال ریشههای گمشده یا پارهشدۀ خویش هستند؛ نسلی که میخواهد با عشق و افتخار فرهنگ کهن نیاکان خود را به جامعهای که در آن زندگی میکند، معرفی کند. "ترزا استوارت" که با پیانو آهنگ "ای ایران" را همراهی میکند و برای گذراندن دورۀ دکترای موسیقی از آمریکا به ادینبورگ آمدهاست، میگوید: "اگرچه مادرم ایرانی است ولی زبان فارسی را کم آموختهام. اما وقتی موسیقیهای ایرانی بهخصوص آثار معروفی و خالقی را با پیانو مینوازم، برایم رابطهای عمیق با میراث فرهنگی مادریام ایجاد میشود؛ به همین دلیل هم برای برگزاری این جشنواره چه در دورۀ پیش و چه در این دوره همکاری میکنم. سارا خردمند که در بین برگزارکنندگان به عنوان مبتکر و بانی اصلی این جشنواره معرفی میشود، با لبخندی انگیزه و شیفتگی خود برای برپایی دوسالانۀ این جشنواره و معرفی فرهنگ ایرانی را مانند یک "بیماری" توصیف میکند که به آن مبتلاست و میگوید، اندیشۀ برگزاری این جشنواره زمانی به وجود آمد که او و چند تن دیگر از همکلاسیهای ایرانیاش در دانشگاه ادینبورگ یک گروه دانشجویی تشکیل دادند و در نهایت به فکر برگزاری یک جشنوارۀ ایرانی در اسکاتلند افتادند، جشنوارهای که بتواند مفاخر کهن فرهنگی ایران را در کنار فرهنگ و هنر امروزش معرفی کند.
جشنوارۀ ایرانی ادینبورگ در هر دو دورۀ برگزاری خود برجستگان فرهنگ و هنر ایران و همچنین پژوهشگران ایرانی و غیر ایرانی را که در این حوزه تحقیق میکنند، در کنار جوانترها به ادینبورگ دعوت کرده تا دستاورد خود را در اختیار علاقهمندان قرار دهند.
پروفسور هاله افشار که فعالیتهایش برای برابری حقوق مهاجران و حقوق زنان در کنار تدریس در دانشگاههای بریتانیا شناخته شدهاست، با سخنرانی خود در بارۀ رویارویی فرهنگ ایرانی با بریتانیایی دومین جشنواره را افتتاح میکند. اسماعیل خوئی، لعبت والا، مهری کاشانی و سهیلا قدسطینت از لندن به ادینبورگ آمدهاند تا در کنار شاعران جوانتر وهمچنین انگلیسیزبانانی که اشعار فارسی را به انگلیسی ترجمه کردهاند، در فضایی ایرانی یک "شب شعر و شراب" برگزار کنند. سخنرانیها و نمایشهایی در مورد ایران باستان از استادان ایرانشناسی دانشگاه ادینبورگ و دیگر شهرهای بریتانیا فرهنگ کهن ایرانی را در دل شهر ادینبورگ زنده میکند. موسیقی ایرانی با سبکهای گوناگون در گوشه و کنار شهر و گاهی در کنار موسیقی محلی اسکاتلندی یا موسیقی دیگر بخشهای بریتانیا ارائه میشود. به نظر میرسد مجموع این برنامهها این پیام را به مخاطبان جشنواره میدهد که نسل دوم ایرانیهای ادینبورگ در کنار افتخار به فرهنگ نیاکان، به فرهنگ بومی محل زندگی خود هم علاقهمندند و آن را به عنوان بخشی از هویت خود به عنوان انسان مهاجر میپذیرند.
برگزارکنندگان جشنوارۀ ایرانی ادینبورگ میگویند، شناخت فرهنگهای گوناگون، زندگی در کنار هم را آسانتر و شیرینتر میکند. آنها شادمانند که با این کار خود گامی در این راه برداشتهاند و مصممند که بار دیگر بازهم به همین شکل و از همین طریق فرهنگ ایرانی را زیر ذرهبین نگاه جوان خود و اهالی ادینبورگ قرار دهند؛ نگاهی که تا آن زمان دو سال پیرتر شدهاست.
در گزارش مصور اين صفحه گوشه هايی از دومين جشنوارۀ ايرانی در ادينبورگ را میبينيد. با تشکر از مريم هاشمی و برگزارکنندگان اين جشنواره برای مساعدت به تهيۀ اين گزارش.
صحبتهای دکتر غلامرضا اعوانی در باره انجمن حکمت و فلسفه
جدیدآنلاین: از واژۀ "فلسفه" نترسید و به آن چون یک دوست نگاه کنید، چون فلسفه، یعنی دوست داشتن دانش. فلسفه در میان ایرانیان پیشینهای دراز دارد که به یونان باستان میرسد. نقش ایرانیان در پیدایش و گسترش فلسفه در جهان اسلام نیز برجسته است و فیلسوفان بزرگی چون رازی، فارابی، ابوعلی سینا، سهروردی و ملاصدرا از ایرانزمین برخاستهاند. در قرنهای اخیر ایرانیان بیشتر فلسفهدان داشتهاند تا فیلسوفِ صاحب مکتب. البته برخی ملا هادی سبزواری را هم آخرین فیلسوف ایران شمردهاند که تنی چند از شاگردان و پیروان مکتب او همچنان در میان فلسفهدانان دوران اخیر بودهاند. انقلاب صنعتی و نیز انقلاب مشروطه و به دنبال آن آشنایی بیشتر ایرانیان با غرب و پیشرفتهایش در میان ایرانیان مایۀ کنجکاوی شد تا راز پیشرفتهای غرب را بشناسند. آشنایی با مکتبهای فکری و سیاسی غرب و پدید آمدن احزاب سیاسی چپ و راست به ترجمۀ آثاری از فیلسوفان غرب به فارسی انجامید و بر کنجکاوی ایرانیها و حتا روحانیون افزود، تا جایی که برخی از آنها همانند علامه طباطبایی و مرتضی مطهری در آغاز دهه ۱۳۳۰ کتابی نوشتند به نام "اصول فلسفه و روش رئالیسم" که پاسخی به افکار مادی و به ویژه نیروی روزافزون فکری چپ بود. این تلاشها از انسجام چندانی برخوردار نبود. توجه به فلسفه و آموزش آن به شیوهای نوین دوباره در دهههای ۴۰ و ۵۰ رونق یافت، اما با تأسیس انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه در تهران این تلاشها چهرۀ منظم و مدونی به خود گرفت و تلاشی راستین میان حوزه و دانشگاه به راه افتاد. منوچهر دینپرست، روزنامه نگار و دانشآموختۀ رشتۀ فلسفه، در بارۀ این نهاد که بعدها مؤسسۀ پژوهشی حکمت وفلسفه نام گرفت، برای جدیدآنلاین مطلبی نوشته که در این جا میآوریم:
مکانی که امروز با عنوان مؤسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران شناخته میشود، روزگاری "انجمن شاهنشناهی حکمت و فلسفه" بود که توانست در عمر اندک خود شاهد گویایی از سرنوشت فلسفه در ایران باشد. این انجمن زمانی تأسیس شد که وضعیت فلسفه در ایران رویاروییهای جدی فکری بود. از یک سو فلسفههای غربی، که با ترجمۀ دکارت و به واسطۀ محمدعلی فروغی، به ایران آمده بود، بیشتر ترویج یافت و از سوی دیگر شارحان فلسفۀ اسلامی هنوز در حجرههای خود آثار ملاصدرا و ابن سینا را به شاگردان خود با آدابی خاص آموزش میدادند.
در سالهای پنجاه نحلههای فکری سنت و مدرنیته از هر سوی به محافل فکری و دانشگاهی راه یافته و با هم در نبرد بودند. انجمن حکمت و فلسفۀ ایران در این سالها محلی جدی برای سامان دادن به گفتگو میان روشنفکران غربگرای ایرانی و مکاتب سنتی داخل و خارج ایران شد. در واقع این انجمن را میتوان نقطۀ عطفی در آموزش و پژوهش فلسفه و حکمت در تهران دانست که خود نیز وامدار کسانی بود که از ادامهدهندگان راه ملاصدرا بودند.
انجمن حکمت و فلسفه توانست وضعیت فلسفه را از آن سامانۀ کهن خارج کند، از استادان و شخصیتهای خارجی، که در تاریخ فلسفۀ ایران بیسابقه بود بهره بگیرد و شیوههای نوینی را در گسترش فلسفۀ اسلامی به کار بنددف و به تشکیل سمینارها و نشستهای عمومی فلسفی بپردازد که به نوبه خود رویکردی بیهمتا بود.
ایدۀ تأسیس چنین انجمنی را کسی ارائه کرد که خود به احیای فلسفۀ اسلامی و سنتی ایرانی سخت دلباخته بود. او دکتر سید حسین نصر بود که برای کسانی که علاقهمند به تاریخ فلسفه اسلامی معاصر هستند، نامی آشنا و معروف است. دکتر نصر در کنار پژوهش دانشگاهی دارای مقامات بلند اداری هم بود و پس از انقلاب مجبور شد از ایران برود. او علاوه بر انتشار آثار فلسفی، اقدامات جالب توجهی نیز در راه احیای فلسفۀ سنتی و اسلامی کرد.
در پی عضویت دکتر نصر در مؤسسۀ بینالمللی فلسفه در فرانسه، ریموند کلیبانسکی، فیلسوف اروپایی که در آن زمان رئیس این مؤسسه بود، ضمن اعلام خبر برگزیده شدن دکتر نصر به وی پیشنهاد کرد که چرا چیزی شبیه این مؤسسه در ایران تأسیس نمیکنید. پس از این پیشنهاد و در پی گفتگو با شهبانو فرح دیبا، بویژه با افزایش بهای نفت، دکتر نصر با مشورت کسانی چون سید جلالالدین آشتیانی، عبدالله انتظام، مرتضی مطهری، یحیی مهدوی، محمود شهابی، مهدی محقق و همین طور هانری کربن مقدمات تأسیس این انجمن را فراهم کرد.
نام این انجمن را، به پیشنهاد محمود شهابی، مانند انجمنهای سلطنتی بریتانیا، سوئد و جاهای دیگر، انجمن سلطنتی فلسفه گذاردند وسرانجام با راهنمایی هانری کربن نام انجمن شاهنشاهی فلسفۀ ایران انتخاب شد. لذا منزل قدیمی لقمانالملک را در نزدیکی چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی) خریداری و آن را نوسازی کردند. انجمن حکمت و فلسفه سرانجام در تاریخ سیزدهم دیماه ۱۳۵۳ به منظور بهتر شناختن و شناساندن و گسترش میراث فلسفی و فکری ایران در دوران اسلامی و قبل از اسلام در داخل و خارج از کشور و نیز آشنا ساختن هر چه بیشتر ایرانیان با سنن فکری و فلسفی تمدنهای دیگر شرق و غرب و تطبیق و مقایسه مکتبهای مختلف فلسفی شروع به کار کرد.
این انجمن توانست طی فعالیت کوتاه خود، البته قبل از انقلاب، محلی برای حضور فیلسوفانی گردد که تا آن زمان سابقهای از حضور آنان در تاریخ فلسفه در ایران نبود. در این ایام افرادی همچون هانری کربن حضور داشتند. او توانست در این مدت ضمن آشنایی بیشتر با دیگر متفکران ایرانی گفتگوهای مفصلی را در بارۀ شیعه با علامه طباطبایی انجام دهد که این گفتگوها بعدأ به صورت کتابی منتشر شد. کربن که بسیار علاقمند به سهروردی بود، با همکاری دکتر نصر مجموعۀ مصنفات شیخ اشراق را منتشر کرد. نگاه و تأمل کربن به فلسفۀ ایرانی راهی را گشود که توانست به مباحث فلسفۀ تطبیقی ختم گردد. فلسفۀ تطبیقی کربن، با محوریت پدیدارشناسی، بعدها منجر به انتشار آثاری مانند "اسلام ایرانی" شد که امروزه یکی از مهمترین آثاری است که در زمینۀ اسلام در ایران، به خصوص حضور تشیع، میتوان مشاهده کرد.
همچنین حضور پروفسور ایزوتسو نیز که با مدد مهدی محقق به ایران آمده بود، زمینهای شد که ایزوتسو مدتی را در این انجمن به تدریس در بارۀ عرفان اسلامی با تأکید بر آراء ابن عربی و همچنین ذن پرداخت. ایزوتسو در این مدت کتاب ذن را منتشر کرد که این کتاب یکی از مهمترین آثار در زمینۀ فلسفههای بودیسم شرقی محسوب میشود. ایزوتسو در این ایام مشغول ترجمۀ آثاری از غزالی و ملاصدرا به ژاپنی نیز بود. همکاری سید جلالالدین آشتیانی با کربن در راه انتشار منتخبات آثار فلسفی حکمای الهی در این انجمن نضج گرفت. انتشار آثار فلسفی و حکمی که تا پیش از این چنین آثاری در دسترس نبود، یکی از کارهای مهمی بود که این انجمن آن را پایهگذاری کرد.
انتشار مجلۀ "جاویدان خرد" را نیز میتوان به عنوان یکی از اقدامات مهم این انجمن دانست. تا قبل از انتشار این نشریه هیچ نشریهای که به موضوعات فلسفه و حکمت به صورت اختصاصی پرداخته باشد، نداشتیم. این نشریه که به زبانهای فارسی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی در شمارگان ۳۰۰۰ نسخه منتشر می شد توانست طی مدت کوتاهی که پنج شماره از آن منتشر شد در محافل بینالمللی فلسفه به طور جدی طرح گردد.
همچنین انجمن توانست چنان در فضای نوین و پرنشاط آن زمان تأثیرگذار باشد که با تشکیل کلاسهای آزاد، که همه بر اساس قرائت و تفسیر متون اصیل فکری و فلسفی اداره میشد، شاگردان خوبی را در این حوزه بپروراند. در حال حاضر هر یک از این شاگردان خود استاد برجستهای هستند. برنامۀ آموزشی این کلاسها بدین گونه بود: اصول فلسفه تطبیقی به زبان انگلیسی و متون عرفانی فصولالحکم ابن عربی توسط پروفسور ایزوتسو ارائه میشد. متون فلسفی ایرانی، شرح هدایۀ ملاصدرا توسط دکتر زریاب خویی و شواهدالربوبیه توسط دکتر جواد مصلح و شرح گلشن راز توسط دکتر نصر ارائه میشد. مرحوم هانری کربن حکمت عرشیۀ ملاصدرا را به عربی و فرانسوی و دکتر پرویز مروج مکاتب فلسفی معاصر آمریکا را تدریس میکرد. پروفسور توشیو کورودا تاریخ تفکر ژاپنی را برای دانشجویان میآموزاند. اگرچه باید به دو کلاس دیگر دکتر نصر هم اشاره کرد که یکی در بارۀ تصوف و دیگری در بارۀ سنت فلسفۀ اسلامی در ایران بود. این شیوۀ تدریس را میتوان گامی دیگر در راه اشاعۀ تفکرات فلسفی در میان عموم مردم دانست. کسانی که امکان حضور در دانشگاه را نداشتند، از طریق این کلاسها توانستند با آراء فلسفی آشنا شوند. همین طور این مکان، فضایی برای گفتگوهای آزاد میان فیلسوفان شد که آراء خود را عرضه کنند.
رویهمرفته، کارنامۀ این انجمن قبل از انقلاب به لحاظ رویکرد آموزشی و پژوهشی به موضوعات فلسفه و حکمت قابل توجه است. سرانجام پس از انقلاب ۱۳۵۷ چراغ انجمن تا مدتها کمسو و بیرمق بود، تا این که در سال ۱۳۸۱ و با تلاشهای دکتر غلامرضا اعوانی، یکی از کسانی که سالها در این انجمن حضور داشته و در فعالیتهای آن نقش جدی ایفا کرده بود، با عنوان جدید "مؤسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفه ایران" با شش گروه پژوهشی و با حضور سید محمد خاتمی، رئیس جمهور وقت، در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۸۳ این مؤسسه به طور رسمی کار خود را آغاز کرد. انجمن در دورۀ جدید خود تلاش گستردهای در کمک به توسعه و گسترش پژوهش در زمینۀ حکمت اسلامی، فلسفۀ غرب، کلام، ادیان و عرفان، فلسفۀ تطبیقی، منطق، تاریخ و فلسفۀ علم و ارتقاء سطح دانش و بینش اسلامی کرد.
این انجمن طی هفت سال اخیر از حضور فیلسوفانی مانند آگامبن، سوین برن و جان هیک نیز بهره برد و نسل جوانی را پای درسهای فلسفۀ اسلامی دکتر دینانی و مباحث عرفانی دکتر پازوکی کشاند. اما آنچه که در این انجمن از آن بسیار غافل شدند، بحثهای جدید در حوزههای مدرنیته است. به طور مثال وقتی که نسل جوان موضوعاتی از فیلسوفان مکتب فرانکفورت را بسیار مورد توجه قرار میدهند و کتابهایی از این فیلسوفان در خارج از چارچوب آکادمیک دانشگاهی منتشر میشود، خریداران بسیاری پیدا میکند، متولیان انجمن به این مسائل بیرغبتند. انجمن را میتوان در قطب سنتی و سنتگرایی نامید و نسل دانشآموختۀ فلسفه با تمام توانی که دانشگاههای ما برای القای فلسفۀ کلاسیک چه ایرانی- اسلامی و چه غربی دارند، به موضوعات جدید مانند زیباییشناسی، فلسفۀ تحلیلی، فلسفۀ حقوق و غیره میکشاند.
با تمام نکاتی که گفته شد، این مورد نباید غفلت شود که فلسفه امری جهانی است و باید در جهان حضور داشته باشیم. این چیزی است که نسل جوان امروز بدان آگاه شده و از اینکه فضاهای آکادمیک ما از آن بیخبرند، سخت دلآزرده است. چالش سنت و مدرنیته از زمان مکتب طهران تا تهران امروز که جدیدترین آثار ژیژک در آن ترجمه میشود، همچنان ادامه دارد. موردی که این روزها بسیاری از علاقهمندان فلسفه، به خصوص نسل جوان را آزردهخاطر کرد، ماجرای روز جهانی فلسفه بود که چند روز مانده به مراسم افتتاح، یونسکو ازپشتیانی به برگزاری آن در تهران پا پس کشید که از اهمیت آن کاسته شد؛ و آن رویدادی بود که میتوانست در جهش فلسفی ایران کارساز باشد.
از سالیان کهن تا به امروز بلاهای طبیعی از بزرگترین پیامدهای ناگواری بودهاند که بشر امروزی و هرچند پیشرفته هنوز نتوانسته حتا با استفاده از تکنولوژیهای جدید خود را از گزند آن رها سازد.
سال نو میلادی برای مردم کوینزلند استرالیا که هنوز سرگرم باز کردن هدایای کریسمس خود بودند، چیزی جز آوارگی از خانه و کاشانه و گِلوآب به همراه نداشت. البته درسهای بزرگی را که هم مردم کوینزلند و هم مردم دنیا از این فاجعۀ طبیعی گرفتند، نمیتوان از پیامدهای آن قلمداد نکرد.
پس از چند روز باران شدید احتمال وقوع سیل از طریق رسانهها اعلام شد و مردم به جمع کردن اندکی از وسایل مورد نیاز خود پرداختند تا هر چه سریعتر خانههای خود را ترک کنند. اما من هم، مانند بسیاری دیگر از مردم کوینزلند، باور نداشتم که چنین سیلی در راه است. به هر حال، مردم هر چه را میتوانستند، برداشته و به خانۀ اقوام یا دوستان در مناطق امنتر پناه بردند. کمکم سطح آب بالا میآمد و مردمی که منازلشان در مناطق سیلخیز بود، فقط از طریق اخبار میتوانستند حدس بزنند که تا چه میزان خانههایشان در آبهای گِلآلود فرو رفتهاست.
در این میان آنچه باعث میشد هر انسانی هنوز به انسان بودن خود ببالد، برخوردهای انسانی و اخلاقی مردمی بود که با هرچند خودشان از هر آسیبی در امان بودند، با تمام وجود به یاری افرادی میرفتند که شاید این اولین بار بود میدیدندشان و از هیچ کمکی مضایقه نمیکردند.
چهرۀ مردم بعد از پایین رفتن آب، هنگامی که به سراغ آشیانهشان میرفتند و میدیدند از زندگی آنها چیزی جز تودۀ گِلهای کرمآلود بهجا نمانده، از یاد نرفتنیست. مردمی که فقط به چشمها و لبهای اطرافیان خیره میشدند تا شاید کسی به آنها بگوید که چهگونه باید همه چیز را از نو آغاز کنند.
ولی نگاههای آنها بیجواب نماند و طولی نکشید که همۀ شهر پر از نیروهای انسانی شد که آمده بودند با رفتار فرشتهگونۀ خود تسلیبخش سیلزدگان باشند. به هر سو که نگاه میکردی، انسانی را میدیدی که با لبخندی آرامشبخش میپرسید: "کمک میخواهی؟" و یا پیرمرد و پیرزنی که با سبدهایی پر از غذا همدلی خود را ابراز میکردند. و یا کودکانی که نوشیدنیهای سرد را در خانهها به مردم در حال تمیزکاری تعارف میکردند. شاید باور نکردنی باشد که فقط در طول چند روز دوباره شهر روح زندگی به خود گرفت؛ شهری که انتظار نمیرفت تا ماهها به حالت طبیعی برگردد.
به نظر میرسد که یکی از دلایل موفقیت اهالی کوینزلند همکاری مردم با همدیگر و مدیریت شایستۀ مسئولان ایالتی و همچنین دولت فدرال باشد. از آغاز بحران، نخستوزیر ایالتی هر دو ساعت در تلویزیون ظاهر میشد و گزارش خسارتهای واردشده و اقدامات انجامشده و همچنین دستورهای لازم را جهت کنترل اوضاع به مردم میداد. بنا بر این، تمرکز اطلاعرسانی و مدیریت زیر نظر شخص نخستوزیر ایالتی و سازمان پلیس از جملۀ دلایل این موفقیت به شمار میآید.
جالب این که حتا افرادی که مایل به ارائۀ کمک و خدمات و کالاهای خود بودند، بایستی ثبت نام میکردند تا زیر نظر یک مدیریت واحد از نیروی آنها استفاده شود. حتا نیروی ارتش هم که برای امدادرسانی و سپس تمیزکاری وارد عمل شده بود، زیر فرماندهی پلیس و شخص فرماندار کمکرسانی میکردند. در کنار بیان واقعیات از طریق رسانهها، مسئولان ایالت به مردم امید میدادند که از هیچ تلاش و پشتیبانی دریغ نخواهند کرد. نهایتأ درسی که از این حادثه مردم کوینزلند گرفتند این است که مهر و محبت و انسانیت و نوعدوستی نه تنها کمرنگ نشده، بلکه برعکس، روزبهروز بیشتر میشود.
نمایش تصویری این صفحه پیامدهای سیل ویرانگر ایالت کوینزلند استرالیا را نشان میدهد.
وقتی کوچکتر بودیم، پدران و مادرانمان گاه ما را به تماشای نمایشی میبردند که بازیگرانش نقش کسانی را بازی میکردند که در میان بیشتر مسلمانان مقدسند. بعدها فهمیدیم نام آن نمایش "تعزیه" است. تعزیه گونهای از نمایش ایرانیست که آغازش را حتا به پیش از اسلام و برگزاری نمایشهایی در ستایش "میترا"، یکی از الهههای فرهنگ کهن ایرانی، و سوگوارههایی برای "سیاوش" و حتا "سهراب" نسبت میدهند. نمایشهایی که در طی زمان با فرهنگ روز جاری جامعه بهروز شدهاست و از سالها پیش آن را برای مراسم سوگواری شهدای کربلا برگزار میکنند.
دکتر اردشیر صالحپور، استاد دانشگاه در رشتۀ فلسفۀ هنر، در بارۀ پیشینۀ تعزیه و بهروز شدنش به نمایش مذهبی اسلامی مینویسد: "تعزیه یک ژانر نمایشی کامل به شمار میآید که از دل روند فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اعتقادی ایرانیان در طول قرنهای گذشته برخاستهاست. این گونۀ نمایشی، اگرچه ریشه در آیینهای سوگ سیاوش و یادگار زریران در پیش از اسلام دارد، اما با واقعۀ کربلا در سال ۶۱ هجری، مسیری متفاوت را آغاز کرد. در دورۀ آل بویه، تعزیه به جذب آیینهای سوگواری شیعی پرداخت، در دورۀ صفویه با مرثیههای شاعرانی چون محتشم کاشانی به غنای ادبی رسید و گرایشهای تثبیتشدهای یافت و در دورۀ قاجار بود که به نمایشی کامل تبدیل شد و تکیههای زیادی برای اجرای آن ساخته شد".
تابلوی "تکيۀ دولت"، اثر کمالالملک
ناصرالدین شاه پس از بازگشت از یکی از سفرهایش به اروپا و دیدار از لندن که در آن تالار بزرگ آلبرت هال را هم دیده بود، دستور داد تا تکیۀ دولت را در تهران به عنوان تماشاخانه برای اجرای تعزیه ساختند. چنانکه در کتاب "از صبا تا نیما" آمده است، بزرگترین برنامههای تعزیه و شبیهخوانی در این تکیه برگزار میشد. برخی از علما با اجرای تعزیه به مخالفت برخاستند، ولی شبیهخوانی در این تکیه ادامه یافت تا این که این تکیه سرانجام خراب شد. هنوز میتوان در يادگار ارزشمند کمالالملک از تکیۀ دولت بخشی از عظمت آن را دید.
به نظردکتر صالحپور،"در حالی که تعزیه با تکیه بر مذهب شیعه و بهرهگیری از شعر فارسی و موسیقی و آواز سنتی، تنها گونۀ نمایشی ایرانی محسوب میشود، متأسفانه هنوز به طور شایسته مورد توجه و حمایت قرار نگرفتهاست. اگر ما بخواهیم هویت و سابقۀ نمایشی خود را به جهان عرضه کنیم، باید بر تعزیه تکیه کنیم و به آن ببالیم؛ در حالی که در کشور، اجرای تعزیه محدود به دهۀ اول محرم شده و هیچ بنا و ساختمان اختصاصی برای آن وجود ندارد. در یک کلام باید گفت موجودیت، تداوم و استمرار این گونۀ نمایشی ایرانی در حال حاضر با کملطفی روبهروست و حمایت از آن در محدودۀ حرف و وعده قرار میگیرد".
بازیگران تعزیه یا همان شبیهخوانها بسته به شخصیتی که دارند متنها و اشعار تعزیه را در دستگاههای مختلف موسیقی ایرانی میخوانند. به عنوان مثال "اشقیا" که کسانی همچون یزید و شمر را دربر میگیرد، بیشتر در دستگاه "نوا" میخوانند و "اولیا" که امام حسین و یارانش را در بر میگیرد، در دستگاه "دشتی" میخوانند. تعزیهخوانها این انتخابها را با توجه به تأثیر گستردۀ دستگاههای موسیقی ایرانی انتخاب کردهاند و معتقدند تأثیری که این موسیقیها به متن تزریق میکنند، گاه از خود متن خواندهشده توسط تعزیهخوانها مؤثرتر است.
بسیاری از هنرمندان تعزیه معتقدند که نسل جوان آنچنان که باید این هنر را جدی نمیگیرد، اما خود آنها همچنان به تربیت فرزندان خود میپردازند، با اين اميد که فرزندانشان به "تعزیهخوان"های زبردستی تبدیل شوند. تعزيه، هنری است که در ایران آنچنان که باید شناخته شده نیست و بیشتر آن را تنها یک نمایش مذهبی میدانند، تا یک اثر هنری.
در گزارش مصور اين صفحه صحنههايی از مراسم تعزيه را خواهيد ديد و توصيفهای يوسف پاشايی، کارشناس هنرهای مذهبی در آمريکا را خواهيد شنيد که از مشاهدۀ تعزيهها در دوران کودکیاش در ايران ياد میکند و از ريشههای اين هنر میگويد.
از دور به کتیبهای به خط میخی میماند؛ تمیز و مرتب، اما میخی و کهن. نزدیکتر که میروی، اشکال انسانها را میتوانی تشخیص بدهی که هر کدام در حالتی متفاوت حک شدهاند. این طرح عظیم گرافیک موسوم به "بشریت" که در نمایشگاههای گوناگون بریتانیا عرضه شده، از معروفترین آثار "محمد نمازی"، فارغالتحصیل رشتۀ ارتباطات و طراحی کالج سلطنتی هنر لندن است.
محمد نمازی میگوید که طرح "بشریت" را انجامشده نمیداند. "دوست دارم این کار را تا آخر ادامه دهم؛ چون از این طرح خیلی لذت میبرم و هر بار که دوباره سراغش میروم، انگار که دارم کار را از نو شروع میکنم".
برداشت خیلی از بازدیدکنندگان نمایشگاههای محمد نمازی از این طرح انتزاعی، این بوده که لوحی از الواح باستانی را میبینند و از او نام این "زبان و خط" را پرسیدهاند. نام زبان این طرح، اما، چیزی جز "بشریت" نیست که با استفاده از شباهت خود به رسمالخطهای ابتدایی میخواهد به بدو پیدایش تمدنها و در کل به ریشۀ واحد بشریت اشاره کند و تلویحأ ضرورت همبودی و زندگی مشترک مسالمتآمیز انسانها از هر قاره و تمدنی را برجسته کند.
نمازی در توضیح نگاه خود به این طرح میگوید: "این همه انسان با پیشیه و فلسفه و فرهنگها و زبانهای مختلف کنار هم زندگی میکنند و با وجود این همه تفاوت، دارای اشترکات بیشتری هستند که کمتر مورد توجه واقع شدهاست."
نمونهای از ویدیو آرتهای محمد نمازی در تالار سنت لوکز ارکستر سمفونيک لندن
محمد نمازی همراه با بابک هاشمینژاد، یک طراح ایرانی دیگر مقیم بریتانیا، در روزهای نوروز سال گذشته در چارچوب طرحی دیگر تلاش کردند "فال حافظ" را با استفاده از هنر گرافیک به مردم این کشور معرفی کنند. تصویرهای انتزاعی نیوتن، مولوی و حافظ نیز که در نمایشگاههای کالج سلطنتی هنر لندن توجه بازدیدکنندگان را به خود جلب کردهاست نیز از جملۀ آفریدههای محمد نمازی است.
نمازی میگوید که تلاش کردهاست بر شمار رسانههای مورد کاربردش بیفزاید که ویدئو آرت و عکاسی از جملۀ آنهاست. عکسبرداری وی از زاویههای گوناگون سوژۀ واحد از جملۀ تازهترین کارهای اوست. در مورد مجموعه عکسهای "دستها" نمازی میگوید: "این عکسها حقیقت حضور دست در زندگی روزمره را ابلاغ میکند. خود من به عنوان یک هنرمند پیوند دست با ذهن را احساس میکنم".
محمد نمازی سال ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در دانشکدۀ هنرهای زیبای سوره، تحصیلاتش را در لندن ادامه داد و سال ۲۰۰۹ از کالج سلطنتی هنر لندن فارغالتحصيل شد.
در گزارش مصور این صفحه به کارگاه محمد نمازی در لندن سر میزنیم.