۰۷ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۸ فروردین ۱۳۹۰
بهار نوایی
اگرچه کمتر از چهل و نه سال عمر کرد و اگرچه امروز شصت سال از مرگش میگذرد، اما هنوز آنقدر بحث و گفتگو پیرامون اندیشهها، نوشتهها و زندگی خصوصی و حتا مرگش فراوان است، که گویی صادق هدایت هنوز در بین روشنفکران و در زندگی اجتماعی و هنری ایرانیان حضوری فعال دارد؛ اما به شکل یک اسطوره.
نویسندگان، پژوهشگران و منتقدان در ایران و جهان همچنان در بارۀ او مینویسند. یکی چندین صفحه در مورد ارتباط سبیل "بال مگسیاش" با سبیل آدولف هیتلر نازی مینویسد که باید در افکار "آریامحور" و "سامیستیزانۀ" او تجلی یافته باشد و آن را دلیل باور او به برتری نژاد آریایی میخواند. دیگری سفر او به تاشکند به دعوت نویسندگان شوروی را دلیل نزدیکی او به افکار سوسیالیستی اتحاد شوروی و حزب توده تفسیر میکند. آن یکی ارتباط کلاه پهلوی را که هدایت باید در زمان رضاشاه اجباراً بر سر میگذاشت، با ناامیدی او از زندگی فردی و اجتماعی توصیف میکند. نزدیکان هدایت سانسور رضاشاهی را عامل خودکشی او میدانند و میگویند او شیرینی زندگی را در نوشتن و انتشار افکارش بدون سانسور میدید، ولی نخستین ممنوعالقلم ایرانی است. و باز فرد دیگری "سیری از زندگی" هدایت را ادامۀ افکار عارفانهای میداند که زندگی زمینی را بیاهمیت میشمارد و چشم به رستگاری بعد از مرگ دوختهاست و گاه "بوف کور" مهمترین و معروفترین اثر هدایت به آیینهای "جادویی" تشبیه میشود که هر کس خود را در آن میبیند.
این سردرگمی و چند بُعدی بودن برداشت از زندگی، مرگ و آثار صادق هدایت نشان از اسطوره شدن مردی در تاریخ معاصر ایران دارد که روح و جسم، عشق و علاقه، ترجمه و نوشته و زندگی و مرگش متفاوت از همعصرانش بود. زندگی هدایت با دورهای متلاطم از تاریخ ایران و جهان همزمان بود: کودکیاش با حوادث انقلاب مشروطه مصادف بود؛ ده یا یازده سال داشت که جنگ جهانی اول شروع شد؛ چهاردهساله بود که انقلاب اکتبر روسیه پیروز شد و ۳۶ ساله بود که جنگ جهانی دوم آغاز شد. کودتای ۱۲۹۹را شاهد بود، هم قدرت گرفتن رضاشاه را دید و هم سقوط او را. اوج جنبشهای چپ در ایران را مشاهده کرد و بالا گرفتن جنبش ملی شدن نفت را شاهد بود. اما دو سال پیش از آن که کودتای ۲۸ مرداد سی و دو مصدق را سرنگون کند، او برعلیه زندگی خود کودتا کرد... کمی پیش از آن گفته بود: "همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم".
حجم آثار بهجایگذاشته از هدایت در عمر کوتاهش و نوع نوشتههای او حکایت از عشقی پاک و توانمند به آفرینش هنری و "انقلابی نو" در ادب ایران دارد. هدایت برای کارهای خود از نوشتن شعر که در آن زمانها رایج بود، دوری گزید. او داستاننویسی و نمایشنامهنویسی را برگزید که نشان دهندۀ تأثیر از ادبیات غربی است که هدایت بهخوبی با آن آشنا بود و دهها اثر مهم آن زمان را به فارسی برگردانده بود. او همچنین نقاشی میکرد که شاید از پاریس و از فرهنگ فرانسه یاد گرفته بود. هدایت هیچگاه مستقیماً وارد سیاست نشد، اما مسایل اجتماعی را از آغاز زیر ذرهبین خود گذارده بود. او هنوز بسیار جوان بود که با نوشتن کتاب "انسان و حیوان" و "فواید گیاهخواری" نشان داد به دنبال تغییر رابطۀ انسان با دیگر موجودات کرۀ زمین است.
در کانون نقد هدایت روابط سنتی قرار داشت که در آن سالها پیرامون جامعۀ ایران تنیده شده بود. اگر ما امروز روبرویی صادق هدایت با مرگ را شجاعانه یا، آنطور که احسان نراقی گفته، عاشقانه بنامیم، بیشک برخورد او با قوانین دستوپاگیر سنتی بیمهابا و بیباکانه بود. صادق هدایت اگرچه روح تجدد را دریافته و سنتها را میشکند، اما همواره در مرزی باریک، بین این دو زندگی میکند. خواهان دگرگونی است و به روشنفکری نوع غربی علاقهمند است. داستان مینویسد و در آنچه مینویسد، اسلوب و قوانین خاص و سختی را به کار میبرد؛ زبانش به زبان مردم نزدیک است و نوشتههایش پر است از اصطلاح و ضربالمثل. به قهوهخانه نمیرود تا به نقالها گوش دهد؛ مثل پاریسیها کافهنشین میشود و با یاران و همنشینانش بحثهای روشنفکرانه و نواندیشانه دارد.
پژوهش در باره او در محیط دانشگاهها و درمیان نویسندگان و اهل اندیشه همچنان ادامه دارد. در ایران به چشم یکی از دو سه بنیادگر نویسندگی نوین ایران و در خارج به عنوان نماینده ادبیات داستانی نوین به او می نگرند. برای جوانان ایرانی شگفتیهای جهان او همچنان جذاب است.
"سام کلانتری" و "محسن شهرنازدار" که چند نسلی از او جوانترند، روایتهای گوناگون در بارۀ زندگی و مرگ او را در قالب فیلمی یکساعته به تصویر کشیدهاند. عنوان فیلمشان "از خانۀ شمارۀ ۳۷" است؛ شمارۀ پلاک خانهای در پاریس که هدایت در آن به زندگی خود خاتمه داد و از آنجا نامهها و کارتپستالهایش را برای خانواده و دوستانش میفرستاد. فیلم "از خانۀ شمارۀ ۳۷" جُنگی است تازه از نظرات گوناگون در بارۀ این سوالبرانگیزترین نویسنده و روشنفکر معاصر ایران. محور داستانگویی این روایت تصویری بخشی از درۀ عمیقی را که بین نسل هدایت و نسل امروز روشنفکران ایرانی است، پر میکند و با گفتههایی از آنانی که با هدایت همنشین بودند و یا به تحقیق و مطالعه در زندگی و آثار هدایت پرداختهاند، غنای بیشتری مییابد؛ افرادی چون جهانگیر هدایت، همایون کاتوزیان، مهرانگیز دولتشاهی، ناصر پاکدامن، احسان نراقی، محمد صنعتی، رامین جهانبگلو و کریستف بالایی. در این فیلم از همۀ امکانات موجود بهره گرفته شده تا به قول کارگردانانش، "آنچه که در زندگی او حضور داشته از خاک بیرون آورده و به تصویر گذاشته شود".
"از خانۀ شمارۀ ۳۷" نگاهی است به زندگی شخصیتی جنجالی که خود نمایندۀ نسلی است که نیرومند و استوار و امیدوار پا به عرصۀ تغییر میگذارد، اما با گذشت زمان درمییابد که "سرنوشت پرزورتر از اوست". این فیلم که ساخت آن نُه سال طول کشیده، اسفندماه گذشته برای نخستین بار در خانۀ هنرمندان تهران نمایش داده شد.
هفتۀ گذشته در لندن برای بزرگداشت هدایت به یاری بنیاد میراث ایران (Iran Heritage Foundation) مراسمی برپا شد که در آن این فیلم نیز به نمایش درآمد. در این مراسم همایون کاتوزیان، استاد دانشگاه آکسفورد به شرح زندگی و آثار هدایت بر اساس تازهترین اثر خود "صادق هدایت: آثار و جهان شگرف او" 'Sadeq Hedayat: His Work and his Wondrous World’ به سخنرانی پرداخت.
روایت تصویری این صفحه بر پایۀ گفتههای کارگردانان آن و تکههایی از صحبتهای مصاحبهشوندگان فیلم شکل گرفتهاست.
در گزارش شنیداری استاد همایون کاتوزیان در گفتگو با جدیدآنلاین برداشتهای خود را از صادق هدایت و آثارش بازمیگوید.
در اینجـا نیز متنی را میخوانید که جهانگیر هدایت، برادرزاده و مؤسس بنیاد صادق هدایت نوشتهاست. آقای هدایت بسیاری از عکسهای این مجموعه را در اختیار ما گذاشتنهاند که از ایشان سپاسگزاریم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ می ۲۰۱۱ - ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰
ساجده شریفی
یکشنبه صبحها که پاریس آرامترین ساعتهای هفته را میگذراند، در گوشهای از میدان "باستیل" عدهای گرد هم میآیند که قهوهای بخورند و از فلسفه گپی بزنند. کافه "دِفــَر" نخستین کافه فلسفه فرانسه است که به همت مارک سوته Marc Sautet در سال ۱۹۹۲ راهاندازی شد. مارک سوته دکترای فلسفه در شناخت نیچه داشت، و مدرس دانشگاه بود. او زمانی که در دانشگاه تدریس میکرد، بین دانشجوها افرادی را میدید که به عنوان مستمع آزاد میآمدند و در بحثها شرکت میکردند و حرفهشان هم ربطی به فلسفه نداشت: مسئول امور مالی، بانکدار، مدیر، وکیل. "این طور بود که دیدم برای خروج فلسفه از مدرسه و دانشگاه و دسترس کردن آن برای همۀ شهروندان امکان زیادی وجود دارد ". او که در چند قدمی میدان باستیل زندگی میکرد، هر یکشنبه صبح به هوای دیدار دوستان به کافه دفر میرفت و تا حوالی ظهر، همه به بحثهای فلسفی میگذشت. اینجا بود که سوته به صاحب کافه، راهاندازی نشستهای جدیتر در بارۀ فلسفه را پیشنهاد کرد که درش به روی همۀ افراد علاقهمند باز باشد.
چندی نگذشت که هیاهوی نخستین کافه فلسفه فرانسوی بین روزنامهنگاران پیچید و موج انبوهی از پاریسیها از منطقههای مختلف به میدان باستیل سرازیر شد.
ژرار تیسیر Gérard Tissier که امروز یکی از مجریان کافه دفر است، به همین ترتیب فلسفه آموخت. او که پیشتر در حوزۀ بیمه و امور مالی مشغول به کار بود و از فلسفه چندان نمیدانست، با خواندن مقالهای در روزنامۀ "ابزرواتوار" پایش به کافه دفر باز شد: "من بر خلاف خیلی از فرانسویها متنفرم از اینکه تعطیلات آخر هفته را در خانه جلو تلویزیون بگذرانم. بعد از خواندن این مقاله، یک یکشنبه از سر کنجکاوی با همسرم آمدیم اینجا و از آن زمان تا سال ۱۹۹۵همه صبحهای یکشنبهام در کافه دفر گذشت." و از همان زمان متناسب با موضوع هفته، خواندن فلسفه را به طور جدی و تخصصی آغاز کرد. "یک یکشنبه من بحثی راه انداختم و مارک به من گفت که به جمع فیلسوفها خوشآمدی. اینطور میخواست به من بفهماند که بعد از سه سال مطالعه جدی دیگر یک غیرحرفهای به شمار نمیآیم." در همان سال ۱۹۹۵ بود که هویت فلسفی مارک سوته از یک متخصص نیچه به بنیانگذار کافهفلسفه تغییر یافت. او با همین محتوا کتابی نوشت به نام "کافهای برای سقراط" که بارها تجدید چاپ و به زبانهای گوناگون ترجمه شد. مارک سوته در سال ۱۹۹۸در سن ۵۱ سالگی از دنیا رفت، اما کودک ششسالهاش هر روز بزرگتر و بزرگتر شد. امروز کافه دفر تنها یکی از کافه فلسفههای فرانسه است که کماکان با همان آرایش قدیمی و معمولی میزبان صدها مخاطب علاقهمند است.
گزارش تصویری این صفحه به شیوۀ شکلگیری کافه فلسفه میپردازد. نقل قولهای مارک سوته از گفتگوی او با شبکۀ ملی رادیو فرهنگ برگزیده شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۷ فروردین ۱۳۹۰
حسنآرا میرزا
مردی با لباس و شمایل عقاب و دستهای برافراشته در پی هنرمندی دیگر است که پوست بز یا بره بر سر کشیده و در حال فرار از عقاب است. صدای دف لحظههایی که این رقص را همراهی میکند، بر هیجان صحنۀ شکار میافزاید. نام این رقص شکار عقاب است که در بدخشان تاجیکستان در روزهای نوروز و گاه در مراسم عروسی اجرا میشود.
باید گفت که پیشینۀ نمایشهای عروسکی در تاجیکستان به دوران باستان برمیگردد که برخی از آن ها هنوز هم زنده است.
در نمایشهای نوروزی در مناطق دیگر تاجیکستان مانند استان ختلان، در جنوب تاجیکستان، مراسمی با نام "اشهگلان" Ashagolan برگزار میشود که بیشباهت به نمایش عروسکی نیست. شاید میان این آیین و مراسم "ماسلنیتسا" Maslenitsa که همچنان در مناطق روستایی روسیه رایج است، پیوند تاریخی وجود داشته باشد، چون هر دو جهت بدرقۀ فصل سرما و در پیشواز بهار انجام میگیرند.
در کانون هر دو آیین یک عروسک قرار دارد. عروسک آیین روسی بسیار بزرگ است و در پایان مراسم به کام آتش میرود، در حالی که عروسک "اشهگلان" کوچکتر است و رو به پایان مراسم به پشت بامی پرت میشود و مردم با ساز و آواز سراغ عروسک پرتشده را میگیرند تا برای سال آینده تفأل بزنند: اگر عروسک اشهگلان با رو به زمین افتاده باشد، سال پرباری در انتظارشان خواهد بود.
یک نوع دیگر از عروسکبازی سنتی ترانۀ مردمی "بُزَکم، جیگی جیگی" است: در دستگاهی مخصوص عروسکی به شکل بُز نصب است و خواننده در حالی که قیچک (کمانچه) میزند و آواز میخواند، با کشیدن نخهایی نامرئی که به پایش وصل است، بُزک را به رقص وامیدارد و اسباب خوشی کودکان را فراهم میکند. این نمایش از دیرباز در منطقه رایج بوده و در گذشته هنرمندان از روستا به روستایی دیگر میرفتند و آن را اجرا میکردند.
اما در آغاز سدۀ بیستم میلادی تماشاخانههایی مدرن ساخته شدند تا این هنر مردمی، شکل و سامان حرفهای به خود بگیرد. هنرمندان و کارگردانان تئاتر عروسکی غالباً در شهرهای مسکو و سن پترزبورگ تحصیل میکردند و بدین گونه نمایشنامههای روسی و اروپایی نیز وارد تئاتر عروسکی تاجیکستان شد.
اکنون در تاجیکستان دو تئاتر عروسکی حرفهای وجود دارد که یکی در شهر دوشنبه و دومی در شهرک چکالفسک در نزدیکی خجند است. تئاتر عروسکی شهر دوشنبه طی سه سال اخیر به چندین کشور اروپایی، روسیه و ایران سفر کردهاست. طی دو دهۀ اخیر هنرمندان این دو تئاتر تلاش کردهاند از نفوذ هنر غربی بکاهند و بیشتر نمایشمامهها را بر پایۀ آثار ملی و هنر عروسکبازی تاجیکی تهیه کنند.
در گزارش مصور این صفحه به دیدن هنرمندان تئاتر عروسکی در شهر دوشنبه میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۶ فروردین ۱۳۹۰
شیوا مرادی
آنقدر غریب که چه بسا به خاطر نام عربیاش به سختی در باورت بگنجد که بخشی از اروپاست؛ و آنقدر آشنا که وقتی پا به آن میگذاری، هرگز احساس غربت نمیکنی. شاید باز هم به دلیل نام عربیاش! هر چه باشد، بارها در کتابهای تاریخ مدرسه به این نام بر خوردهای. شاید هم به خاطر شرایط آبوهوایی آشنایش باشد: آفتابی درخشان که به ندرت میتوان در جایی دیگر از اروپا، آن هم در میانۀ زمستان انتظارش را داشت. و البته شاید هم خونگرمی مردم این جنوبیترین نقطۀ اروپاست که از بدو ورود، احساس غربت را از تو میگیرد.
تنگهای صخرهای و کوچک، که بعضی ویژگیهای منحصر به فردش، جایگاهی خاص و ممتاز به آن داده: صخرهای که در پایینترین بخش اروپا و در فاصلۀ تنها بیست و دو کیلومتری قارۀ آفریقا قرار گرفته و همچون دروازهای نامرئی، دریای مدیترانه را به اقیانوس اطلس متصل میکند.
اکتشافات باستانشناختی نشان میدهد که نئاندرتالها یا اجداد انسان امروزی، پیشتر و بیشتر از هر جای دیگری از قارۀ سبز، در اینجا سکونت داشتهاند. و باز موقعیت منحصر به فرد طبیعی و اقلیمی این ناحیه باعث شده که گونۀ جانوری خاصی که دیگر در هیچ جای اروپا یافت نمیشود، به وفور بر فراز این صخره به چشم بخورد: نوعی خاص از میمونهای بیدم، که به یکی از نمادهای جبلالطارق تبدیل شده.
موقعیت جغرافیایی و راهبردی این تنگه باعث شده که در طول تاریخ بارها و بارها شاهد جنگ باشد و بین قدرتهای زمانه، دست به دست شود. اوایل سال ۷۱۱ میلادی بود که مسلمانان برای نخستین بار و از راه همین تنگه، پا به اروپا گذاشتند. سربازان مسلمانی که اروپائیان، "مور" میخواندندشان، به سرکردگی طارق بن زیاد، فاصلۀ کوتاه بین مراکش و اروپا را پشت سر گذاشته و در این نقطه پا به اروپا گذاشتند. اقدامی که منجر به تشکیل حکومت اسلامی در اندلس و حضور بیش از هفتصدسالۀ حاکمان مسلمان در اروپا شد. به پاس رشادت و سیادت طارق بن زیاد بود که مسلمانان نام صخره را "جبلالطارق" (کوه طارق) گذاشتند؛ نامی که بعدها در گویش محلی، به "جیبرالتار" تغییر شکل داد. مسلمانان در طول بیش از هفت سده سیطرۀ خود بر نواحی جنوبی اروپا، تأثیری عمیق بر شیوۀ زندگی، فرهنگ، معماری، علوم و فناوری این قاره، و بهخصوص جنوب اسپانیا گذاشتند. تأثیری که هنوز به روشنی در معماری و هنر این نواحی، از جمله هنر مشهور و فراگیر فلامنکو، به چشم میخورد.
اما مسلمانان تنها کسانی نبودند که به اهمیت موقعیت راهبردی و ممتاز جبلالطارق پی بردند. پس از خروج مسلمانان در اواخر سدۀ پانزدهم، جبلالطارق شاهد درگیریهای فراوانی بوده. اسپانیاییها، فرانسویها، بریتانیاییها، حتا پرتغالیها و هلندیها، در چندین و چند جنگ بر سر در اختیار گرفتن این تنگه شرکت داشتهاند. آثار این جنگها را میتوان بهوضوح بر چهرۀ این صخره سر به آسمان کشیده مشاهده کرد. دستکم سه تونل که در دوران این جنگها به مثابۀ استحکاماتی دفاعی عمل می کردهاند، در دل این کوه حفر شدهاند. تونلهایی عمیق و طویل که علاوه بر جنگجویان، مردمی را هم که از ترس مهاجمان به صخره پناه میبردهاند، در خود جا میداده. تازهترین این تونلها در زمان جنگ جهانی دوم و برای مقابله با اقدام احتمالی آلمان نازی برای اشغال این منطقه و در کنترل گرفتن عبور و مرور کشتیها حفر شد.
عمیقتر از زخمهای جنگ اما، تأثیری است که آمدن و رفتن قشونها و حاکمان با زبانها، مذهبها و نژادهای گوناگون بر فرهنگ عامۀ این منطقه گذاشته. قرنها تماس دایمی با مردمانی از اطراف و اکناف عالم چنان فرهنگ مردم این ناحیه را صیقل داده که دریادلی این ساحلنشینان، با تساهل و تسامح فرهنگی، زبانی، نژادی و مذهبی خو کرده و قرنهاست که مسیحیان (از شاخههای مختلف) در کنار یهودیان و مسلمانان زندگی میکنند. ارتباط گرم اسپانیاییتباران عمدتاً کاتولیک، با مسلمانانی که اکثراً ریشههایی مراکشی دارند، بریتانیاییهایی که از سیصد سال پیش کنترل این منطقه را در دست دارند، و اقلیت کوچک یهودی جبلالطارق، به واقع مثالزدنی است. در کوی و برزن، عمارتهایی با معماری و طراحی اسلامی، اروپایی و یهودی چشم مسافران را مینوازد و مردمانی که همواره با لبخندی بر لب، آمادۀ راهنمایی گردشگران به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی یا عربی هستند، به حس غریبگی اجازه نمیدهند که به سراغ تازهواردان برود.
در گزارش مصور این صفحه گشتوگذاری خواهیم داشت در جبلالطارق، این پاره خاک شبهجزیرۀ ایبری که تحت حاکمیت بریتانیاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۵ فروردین ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
عصر یک روز تعطیل دست پسرهای دوقلوام را گرفتم و لباسهای یک دستشان را پوشاندم و با هم به خیابانی در مرکز تهران رفتیم که واقعاً منحصر به فرد است و شاید چنین خیابانی در هیچ جای دنیا نباشد. دلیلش را میگویم که چرا منحصر به فرد. این خیابانی که میخواهم دربارهاش بگویم، خیابانی است که تمام ادیان رسمی ایران در آن حضور دارند: از مسیحی و یهودی تا زرتشتی و اسلام، هر کدام اینجا حضوری دارند که هم دیدنی است و هم عبرتآموز. به معنای دیگر، اینجا گفتگوی ادیان است.
در وسط تهران نزدیک وزارت امورخارجه و ادارۀ پست و کمی آنطرفتر از میدان توپخانه یا به عبارتی میدان اصلی شهر در زمان ارگ قدیم، خیابانی است که "سی تیر" نامگذاری شدهاست. خیابانی که روزی مردم در مقابل خانۀ قوامالسلطنه کسی که چهرۀ سیاسی دوران پهلوی بود، تجمع کردند و آن ماجرای سی تیر از همینجا آغاز شد. البته این خانه هماکنون تبدیل به موزۀ آبگینه شده و بنیاد سینمایی فارابی در آن قرار دارد.
کسانی که در تهران قدیم زندگی میکردند و این تهران را با همۀ شلوغیاش ندیده بودند، این خیابان را محصول دوران مشروطیت میدانند. این خیابان در پی گسترش ارگ تهران در سال ۱۲۸۵ خورشیدی از شمال خیابان باب همایون، از خیابان خیام تا سفارت روسیه کشیده شد. در زمان ناصرالدینشاه قاجار نیز در این خیابان بود که مریضخانۀ شاهی یا همان بیمارستان سینایی که امروزه از آن نام میبرند، ساخته شد.
این خیابان الآن یکطرفه است. درست است که در آن زمان قرار بود درشکه و گاری از اینجا رد بشود، اما الآن با این همه خودرو این خیابان حسابی شلوغ و اطراف خیابان هم توقف ماشین مطلقاً ممنوع است. از ابتدای خیابان که موزۀ ایران باستان در آن قرار دارد، وارد خیابان میشویم؛ موزهای که یادگار هفتاد سال پیشِ کسانی است که دغدغۀ میراث فرهنگی کشور را داشتند. آندره گـُدار یک معمار فرانسوی است که با الهام از طاق مدائن این بنا را ساخت. اشیای تاریخی متعددی در این موزه هست، اما منشور کوروش که چند وقتی است به امانت به کشورمان آورده شده، جذابیت این موزه را دوچندان کردهاست. همین که از موزه عبور میکنی، کتابخانۀ ملی را می بینی که الآن کتابخانه نیست و تبدیل به جای متروکهای شدهاست و کتابخانه نیز به بزرگراه حقانی، یعنی چندین کیلومتر آنطرفتر از مرکز شهر انتقال یافتهاست.
در پایتخت ایران، مکانهای ویژۀ ادیان و حتا فرقههای مختلف دینی، از خانقاه گرفته تا مساجد اهل تسنن، وجود دارد. اما حضور چهار دین مهم در یک خیابان از سر اتفاق است یا نشانه مدارا.
نخستین آنها در این خیابان کلیسای انجیلی حضرت پطروس که در سال ۱۸۷۶ بنا شده و اکنون نیز محل عبادت پیروان خویش است. این کلیسا و بنای معماری آن مربوط به دوران قاجاریه است و در یک محوطۀ بسیار بزرگی بنا شده که بسیار جالب و دیدنی است. البته بازدید از کلیسا برای عموم آزاد نیست.
کنیسۀ لهستانیها یا حییم، بنای دینی دیگری است که از آن دیدن کردم. این بنا با در فلزی بسته شده و روی در آن نوشتۀ "کنیسۀ حییم"؛ و این من را یاد فرهنگ انگلیسی حییم انداخت که زمان دانشجویی از آن استفاده میکردم. این نیایشگاه یهودیان مربوط به صد سال پیش است که توسط مرحوم حییم ساخته شده و هنوز هم برخی از یهودیان در اطراف این خانه زندگی میکنند. در زمان جنگ جهانی دوم که عدهای از یهودیان لهستان به ایران آمده بودند، در کنار همین کنیسه محل کوچکی به نام دانیال نبی بنا کردند که محل عبادت بود. البته بازهم بگویم که ورود به اینجا هم برای عموم آزاد نیست.
درست در سمت راست خیابان و در انتهای کوچهای که در کنار موزۀ آبگینه قرار دارد، مسجد حضرت ابراهیم خلیلالله در زمان پهلوی دوم بنا شده و اکنون محل عبادت مسلمانان است. این بنا نام بامسمّا و پر معنایی در خود دارد. چرا که حضرت ابراهیم را نماد ادیان توحیدی میدانیم و نام او بر این مسجد بیتناسب از ترکیب دینی این خیابان نیست.
از خیابان سی تیر که رد میشوی، در شمال خیابان آن آتشکدۀ زرتشتیان و رو بروی آن کلیسای حضرت مریم را میبینی. آدریان یا آتشکدۀ زرتشتیان که فیروز بهرام نام دارد، از حدود ۹۰ سال پیش در اینجا ساخته شده و آتش آن نیز از آتشکدۀ زرتشتیان یزد به اینجا انتقال داده شدهاست. در نزدیکی این آتشکده دبیرستان فیروز بهرام برای تحصیل جوانان زرتشتی ساخته شدهاست. همچنین در ساختمان پشتی این آتشکده تالار ایرج خسرو قرار دارد که آیینهای پیروان مزدیسنا، اعم از عروسی و سوگ، در آن برگزار میشود. وقتی که جلو این تالار بودیم، مراسم عروسی در آن جریان داشت و صدای شادی از آن شنیده میشد که لبخند رضایت را بر لبان مینشاند. من به این تالار چند باری آمده بودم و و با دوست عزیزم موبد وحیدی ملاقاتهایی داشتم و در بارۀ دین زرتشتی از او چیزهایی فرا گرفتم.
آخرین بنای دینی که میخواهم در بارهاش بگویم، کلیسای حضرت مریم است. این کلیسا در سال ۱۹۳۰ به خاطر افزایش شمار پیروان دین مسیحی در تهران به سبک معماری ارمنی ساخته شد. گویا فردی به نام رومان عیسایف در ساخت این بنا ابراز تمایل کرده بود به شرط آنکه این بنا به نام مادرش نامگذاری شود. او که مردی نکوکار بود، ساخت این بنا را در سال ۱۹۳۸ به پایان رساند و این کلیسا به دست گاره کین کاتولیکوس تقدیس شد. البته این کلیسا هم اکنون تبدیل به موزه شده و در آن کتابهای انجیلی و صنایع دستی و میراث مسیحی نگهداری میشود و ورود برای عموم در قبال پرداخت هزینۀ بلیت آزاد است.
خیابان سی تیر با سفارت روسیه به پایان میرسد و من و بچههایم که هوس رفتن به عروسی زرتشتی به سرشان افتاده بود، به خانه برمیگردیم. حیرت زده ام و به یاد هاتف اصفهانی و ترجیع بند او می افتم که در مسجد و کنشت و کلیسا راز یگانگی می دید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۲ فروردین ۱۳۹۰
شکوفه شادابی
چهارشنبهسوری سال گذشته را با کلی ترس و لرز در پشت بام گرفتیم. از بالا به خیابان نگاه میکردیم و صدای ترقهها را میشنیدیم. اما امسال برنامه دیگر اینطور نبود.
امسال، جوانان ایرانی ساکن ترکیه، چهارشنبهسوری را در شهرهای خود جشن گرفتند. در شهر قیصریه (کایسری) از یک ماه پیش همۀ ایرانیان وعدۀ حضورشان را در یکی از پارکهای بزرگ میدادند و دوستان پناهجو و پناهندهشان را به آنجا دعوت میکردند. گردهمایی ایرانیان امسال که از غروب سهشنبه تا حدود ساعت ۱۱ شب ادامه داشت، مقدمهای بود برای دیدار همدیگر قبل از آغاز سال نو. پارک فوار امسال پذیرای مهمانهای نوروزی که از ایران هم آمده بودند، بود.
سالهای گذشته، از یک ماه پیش به فکر نوروز بودم؛ به فکر خریدن لباس، مسافرتی که میتوانم به همراه خانواده بروم و مهمانهایی که قرار است به شهرم بیایند. اما امسال همه چیز متفاوت بود و رنگوبوی دیگری داشت. نه میتوانم بگویم که خیلی از آداب و رسوم نوروزی دور ماندم، نه میشود گفت که به اندازهای که در ایران شوقوشور داشتم، منتظر نوروز بودم.
امسال برای من اولین سالی بود که دور از خانواده زندگی میکردم. تجربۀ زندگی مستقل، آن هم در کشوری غریب، هم سختی داشت و هم جذابیت. ممکن بود من هم مثل بسیاری از جوانهای ایرانی که در اینجا پناهنده هستند، عید را تنها یا با دوستانم جشن بگیرم، اما خانواده هم امسال برای مسافرت پیش من آمدند، تا این روزها تنها نباشم.
در زندگی پناهندگی نمیشود زیاد به مسافرت فکر کرد. برای هر سفر خارج از شهر باید از پلیس مجوز داشته باشیم و گرفتن این مجوز به این آسانیها هم نیست. علاوه بر این، مخارج در زندگی پناهندگی آنچنان مجالی به فکر کردن به مسافرت نمیدهند.
از طرفی هم خریدهای نوروزی، برای کسانی که به زودی قرار است به کشور سوم پرواز کنند، چندان بهصرفه نیست؛ به خاطر محدودیتی که برای وزن چمدانهایشان دارند و این که هرچه در خرجهایشان صرفهجویی کنند، میتوانند سرمایۀ بیشتری را با خود به کشور سوم ببرند.
از پانزده روز پیش همخانهام گندمهایش را خیس کرده بود و روز قبل از عید سفرهاش را چید. در واقع سفرۀ هفتسینمان مشترک بود. شیرینیها و آجیل ایرانی به سفرۀ هفتسینمان رنگوبوی ایران را داده بود. شب عید با همخانه و دوتا از جوانهای مجرد که خانوادههایشان در کنارشان نبودند، سال را تحویل کردیم و تا نیمههای شب با هم آجیل و شیرینی خوردیم و عکس دستهجمعی انداختیم. بعد از سالتحویل، خانواده و دوستان و آشنایان از ایران، با تماسهای تلفنیشان ما را در غربت تنها نگذاشتند.
سال نو شروع شده و خانوادۀ من برای تعطیلات در کنار من هستند. نمیدانم تا چند سال دیگر نمیتوانم نوروز را در کنارشان جشن بگیرم. این روزها دور و برم شلوغ است اما نه مثل روزهایی که در ایران داشتم. هر سال عید به خانۀ پدربزرگ میرفتیم و از پدر بزرگ اسکناسهای امضاشده میگرفتیم. تا چند روز شام و ناهار را در کنارشان بودیم و با بقیۀ جوانهای خانواده بازیهای دستهجمعی میکردیم. امسال هم اگرچه پیش پدربزرگ نبودم، اما اسکناس امضاشدهاش را برایم فرستادهاست، تا به یادگار نگه دارم.
این روزها دور و بر من شلوغ است، اما من گاهی با خودم خلوت وبه آینده فکر میکنم؛ به روزهایی که قرار است در پیش داشته باشم. دغدغههای ذهنیام عوض شدهاست. اگرچه زندگی در ترکیه باعث شد که بتوانم سازگاری بیشتری با زندگی در کشوری غیر از وطن و صحبت با غیر از زبان مادری داشته باشم، اما هنوز تصور زندگی در آن طرف دنیا برایم هراس دارد. با وجود این، خوشحالم. خیلی خوشحالم از اینکه به زودی زندگیای را کنار آدمهای جدید شروع خواهم کرد.
اما فعلاً ایام نوروز را با شماری از دوستان تازۀ همسرنوشتم میگذرانم که در گزارش مصور این صفحه از مراسم نوروزیشان در غربت میگویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ آوریل ۲۰۱۱ - ۱۲ فروردین ۱۳۹۰
فواد خاکنژاد
انگار وقتی سوار هواپیما میشوی، روی ابرها پرواز میکنی و دوباره بر زمین مینشینی خیلی چیزها عوض میشود. انگار دیگر خیلی چیزها مال تو نیست. انگار هیچکس نمیداند این گوشۀ دنیا تو دلت برای روزهای خوب کشورت تنگ میشود.
خصوصاً وقتی روزهای خاصی مثل سال نو در راه باشد. سال تو نو میشود، اما مردم در خیابان راه میروند، انگار نه انگار که اتفاقی افتادهاست. تو تنها دانشجوی ایرانی این دانشگاه هستی. هیچکس چیزی از نوروز نمیداند. اینجور موقعهاست که دلت میگیرد. دلت تنگ میشود. بغضت میگیرد. تو تنها ایرانی آن حوالی هستی. فریاد میزنی: سال نو خجسته! شاید یکی در آن حوالی صدایت را شنید.
تمام تلاشها برای زنده نگه داشتن نوروز
این روزها ایرانیها و دانشجویان بسیاری از کشورهایی که نوروز را جشن می گیرند سهم گستردهای در دانشگاههای دنیا دارند. اعتبار فرهنگی بعضی از دانشگاهها و تفاوت سطح آموزش در آنها، جوانان زیادی را به برای ادامۀ تحصیل میکشاند. فرقی نمیکند. از مالزی در نزدیکیهای استوا بگیر تا کانادای همیشه یخبندان. ایرانیها و فارسی زبانان همهجا هستند. اما در روزهایی که برای آنها معنای خاصی دارد، شاید بیش از همیشه تنهایی یا آنچیزی که به اصطلاح "غم غربت" مینامندش حس میشود.
در روزهای خاصی که در ایران و دیگر کشورهای فارسیزبان شوری برپاست، در کشورهای دیگر روزها و شبها هیچ فرقی نمیکند. اینجاست که دانشجویان ایرانی به فکر میافتند که برای خود حال و هوای نوروزی دستوپا کنند. مهمانی میگیرند، به کنسرتهای نوروزی میروند، با دوستانشان جمع میشوند، برای همکلاسیهای غیر ایرانیشان از نوروز و آداب و سنتهای پارسی میگویند و تمام تلاششان را برای بازگشت به حس نوروز در ایران به کار میگیرند. اما خیلی چیزها رنگ بوی نوروزی را ندارد. مهمتر از همه دوری از خانواده.
جمعمان جمع است با وبکم!
شاید امروز با ده سال پیش تفاوتهای زیادی کردهاست، اما بیشک یکی از مهمترین آنها گسترش اینترنت و متعاقب آن شبکههای اجتماعی اینترنتی و وسایل ارتباطی مربوط به این شبکه است. شاید تا ۲۰ سال پیش تنها راه تماس بین کسانی که در ایران بودند و عزیزانشان در خارج از کشور نامه بود یا حد اکثر تماسهای تلفنی گرانقیمت.
اما امروز به لطف اینترنت و نرمافزارهایی مثل "اسکایپ"، "گوگلتاک"، "یاهو مسنجر" و "اووو" دیگر هم میتوانند تصویر همدیگر را به صورت زنده ببینند و هم صدای همدیگر را بشنوند؛ چیزی که شاید سالها پیش برای کسی قابل تصور نبود. همین ابزار باعث شدهاست که پدران و مادران کمتر دلتنگ فرزندان دانشجویشان در خارج بشوند و فرزندان هم غم دوری را سادهتر بپذیرند و تحمل کنند.
هر چه باشد، برای خیلی که در خارج از مرزهایشان، جشن ملیشان را جشن میگیرند، نوروز حال و هوای ایرانیاش را از دست میدهد، اما با اینحال، در ته وجود همۀ آنها در سال تحویل، بغضی میشکند.
در گزارش تصویری با همین ابزار نوین ارتباطی به سراغ پرستو در کانادا و کیومرث در مالزی رفتهایم و از حس و حالشان در نوروز پرسیدهایم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ مارس ۲۰۱۱ - ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
در جستجوی آیینهای نوروزی سوگواران بختیاری از اهواز به سوی مسجدسلیمان ودشت اندیکا و مرکز آن قلعه خواجه می رویم. جاده ای کوهستانی و پرپیچوخم است. از پشت هر پیچ منظرهای بیرون می آید مانند تابلو نفیسی که با دقت نقاشی شدهاست.
طبیعت وحشی و رنگها سیر است و میتوان آبی آسمان، سبزی سبزهها و سرخی شقایقهای وحشی را با تمام وجود احساس کرد. اندیکا دشتی است سرسبز که ساکنانش بختیاریهای کوچرو و روستا نشینند.
اینجا مردمی سختکوش اما قانع و شاد دارد. در راه زنانی را دیدم که مشکهای سنگین از آب را بر قامت بلند و باریکشان حمل میکردند؛ دختربچههایی با صورتهای زیبا اما آفتابسوخته که گلۀ بزرگی را با هیهیها و چوبدستیشان راهنمایی میکردند.
با خودم فکر میکنم برای نشان دادن بهار در اینجا نیازی به رویاندن سبزه نیست؛ هر طرف که رویت را بگردانی، سبزاست. دوست دارم از تکتک تصاویر عکس بگیرم، اما راننده با شتاب میراند. سراغ مراسم عزاداری را میگیرم. میگویند بزرگی از آبادی کول صفیخون فوت شدهاست، راهی آنجا میشویم. همه سیاهپوشند و نوازندههای محلی که "تُشمال" نامیده میشوند، سرنا و کرنا را به گونهای غمآلود مینوازند.
اسب و تفنگ متوفی را به دور سنگ یادبودش که "مافه گه" (مدفن گاه) خوانده میشود، طواف میدهند. تفنگداران به صف ایستادهاند، لنز را به سمتشان میچرخانم و مشغول تنظیم دیافراگم و شاترم که با صدای شلیک گلولهها از جا میپرم، که به نشانۀ دلیری متوفی به هوا رفتهاند.
به روستای دیگر میرویم. در آنجا پیرزنی حدود ۱۲۰ ساله به نام ننه شیریجون برایمان از رسوم عزاداری و ترک عزا میگوید: "در قدیم برای احترام به مرده موهایشان را میبریدند و در آب میریختند، اما حالا زنها بی بهانه هم موهایشان را کوتاه می کنند!"
او ادامه میدهد: "حالا رسم و رسوم کمرنگ شده و دیگر از جمع شدن خانواده برای درآوردن لباس عزادار در هنگام شروع سال نو خبری نیست و معمولاً خواهر یا دختر صاحبعزا عزایش را در میآورد".
روستای بعدی روستای غلامعلی است. غلامعلی چند سالی است فوت شده و "خانم"، همسر پیرش، به تنهایی گله و مزارعاش را می چرخاند. او با دوغ و ماست و نان محلی به گرمی از ما پذیرایی میکند. شنیدههایم را در بارۀ نوروز سوگواران بختیاری برایش بازگو میکنم .او میگوید: "اگر عزای زنی بزرگ باشد، یعنی شوهر، برادر یا پسرش را از دست داده باشد، موهایش را بریده و به نشانۀ عزا بر میخ طویلهای بر در خانه آویزان میکند، تا سر سال لباس سیاه میپوشد، موسیقی گوش نمیدهد، تلویزیون نمیبیند و به سفر و مراسم شاد نمیرود."
گرفتن عکس چندان آسان نیست. به خانم میگویم که دوست دارم از مراسم ترک عزا و پیشواز سال نو عکس بگیرم. میگوید اغلب زنهای روستا با اتوبوسهای یک سازمان زیارتی به مشهد رفتهاند. اما ماهپسند، همسر نورعلی، در عزای پدرشوهرش سیاهپوش است و اگر زنهای ده تا پیش از عید نیایند، الهام، تازهعروس روستا، باید برای درآوردن لباس عزای ماهپسند راهی خانه او شود. به خانم میگویم چرا خودش سیاهپوش است.
میگوید این حرفها از او گذشته و منتظر است پیش شوهر مرحومش برود. چند ساعت بعد با الهام با پیراهن و دامن زیبایی که به این منظور دوخته شدهاند، عازم خانۀ ماهپسند میشویم.
گزارش تصویری این صفحه فقط گوشه ای از این مراسم است که صحبتهای خانم در کنار عکسهای مراسم عزاداری و رفتن الهام برای درآوردن لباس سیاه ماهپسند را نشان می دهد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ مارس ۲۰۱۱ - ۱۰ فروردین ۱۳۹۰
پرویز امینف
برای افراد نسل من که واقعیتهای دوران اختناق شوروی را کمتر به چشم سر دیدهاند یا اصلاً ندیدهاند، نوروز طبعاً ایام شادی و سرور و رقص و پایکوبی است و از محدودیتهایی که حدود بیست و پنج سال پیش هم مانع از تجلیل نوروز در آسیای میانه میشد تنها داستانهایی را شنیدهایم و خواندهایم؛ از دورانی که عباراتی چون "عید دهقان" و "عید بهار" جایگزین "نوروز" شده بود و از بهارانههای خیابانی خبری نبود.
پیشتر از آن، در آغاز استقرار حکومت شوراها که "نوروز" یک جشن مذهبی به شمار میآمد، هیچ نوع عبارت جشنی هم مقارن با نوروز به چشم و گوش نمیرسید. تنها پس از اثبات این دیدگاه که نوروز دارای ریشههای علمی و طبیعی است تا مذهبی، به افتخار "عید دهقان" و "عید بهار" شعر و ترانههایی سرودند و نوشتههایی منتشر شد.
اما این بدان معنا نبود که "نوروز" در میان تودهها هم مرده بود؛ آن صرفاً به پستوی خانهها پناه برده بود و آیینهای نوروزی فشرده شده بود و مراسم شادمانی خانوادگی دور دیگ سـُمـَنـَک (سمنو) و اطراف گلخـَن (آتشدان) به دور از چشم مقامات در یک روز انجام میگرفت. و همچنان پدر و مادران نام فرزندانشان را که روز نوروز به دنیا آمده بودند، "نوروز" و "نوروزگل" میگذاشتند. ریشههای نوروز در این سرزمین بس قویتر و استوارتر از آن بود که با چند دهه حکومت نوروزستیز بفرساید.
قربان عبدالله، آوازخوان و هنرمند مردمی تاجیکستان، آن روزگار را خوب به یاد دارد؛ و لحظههای سر و سینه زدن با مقامات را، تا یک آهنگ نوروزی را – هرچند با پالایش ایدئولوژیک و تحریم واژۀ "نوروز" – به تأیید برساند.
اما همۀ اینها روایاتی است که از نسلهای قدیمیتر میشنویم. امروزه در تاجیکستان نوروز – اگرچه نه همپای جشن سال نو مسیحی رسمی است – همهساله با رنگ و بو و شکوه بیشتر و سرزندهتر برگزار میشود که نوروز اخیر در "نوروزگاه" تازهساخت شهر دوشنبه نمونۀ خوب آن بود. و این بار رئیسجمهور تاجیکستان هم در سخنرانیاش نوروز را "آغاز سال نو" نامید که برای کشوری که تقویم رسمیاش میلادی است، نکتۀ قابل توجهی است.
برای آوازخوانان هم نوروز از مهمترین و پرکارترین دورههای سال است. گروههای هنری و آوازخوانان تاجیک در آستانۀ نوروز به تکاپوی ایجاد ترانههای تازۀ نوروزی و بهاری میافتند که گویی مسابقهای برای بهترین سرود بهاری خودبهخود راه افتادهاست.
در آستانۀ نوروز به استودیوی برخی از آوازخوانان تاجیک سر زدیم، تا شاهد آمادگی آنها به جشن سال نو باستانی یا نوروز باشیم که شرح آن را در گزارش تصویری بالای این صفحه میبینید.
در نمایش تصویری دیگر این صفحه از زیورشاه محمدف پارههایی از برنامههای نوروزی میدانی و خیابانی در شهر دوشنبه را میبینید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ مارس ۲۰۱۱ - ۹ فروردین ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
هرگز فکر کردهاید که پوشش تنتان چه سرگذشتی دارد و چهگونه شکل کنونی را به خود گرفتهاست؟ این پیراهن که همیشه چاک گریبانش به این شکل نبوده و آستینش بدین طرز به بدنۀ آن وصل نمیشده و اصلاً مـُد یا پوشش باب روز آیا در دوران پیشامدرن هم بوده یا نبوده؟ مثلاً شلوار چه تاریخچهای دارد؟ شلواری که چنان همهگیر شده که تصور میرود وجودش یک امر فطری بشری بوده و تاریخش نقطۀ آغازی ندارد.
اما در کشورهای غربی برای به یاد سپردن تاریخ ورود شلوار به عرصۀ تمدنشان نوشتههای فراوانی فراهم شده و از جمله در نوشتههای انگلیسی میخوانیم که نخستین آشنایی مردهایشان با پوشش پاهایشان در حوالی دهۀ ۱۷۶۰ میلادی اتفاق افتاده که تنبانهای چسبندۀ موسوم به "بریچیز" باب روز شده بود. پیش از آن پیراهنهای بلند و دامنهای کوتاه در میان مردان بریتانیا رایج بود که "کیلت" اسکاتلندی از بازماندههای آن است. در همان سدههای ۱۸ و ۱۹ میلادی بود که "پانتالون" و "پیژاما" غالباً به تقلید از شرق وارد بریتانیا شد. در سال ۱۸۴۶ "سر هری لومزدِن"، از فرماندهان ارتش بریتانیا در هندوستان با "پاجامههای خاکی" هندی خو گرفت و نمونههایی از آن را با خود به سرزمینش آورد و هر دو واژۀ فارسی "پاجامه" و "خاکی" از طریق زبان هندی به فرهنگ زبان انگلیسی وارد شد. "پاجامۀ خاکی" به پای سربازان انگلیسی به آفریقای جنوبی و سودان راه یافت و سال ۱۸۸۴ به دنبال کارزار ارتش بریتانیا در افغانستان به عنوان "اونیفرم" یا پوشش یکسان نظامی بریتانیا پذیرفته شد و بهتدریج به ارتشهای دیگر تسری یافت.
این تاریخ مختصر پاجامه یا شلوار در بریتانیاست که سرِ آن به گذشتههای بسیار دورتر برمیگردد و به ایران باستان. سندی در دست نداریم که اختراع شلوار را به ایرانیان باستان یا مردمان پیشاآریایی فلات ایران نسبت دهد. اما به نوشتۀ آگاهانی چون بلانش پین (Blanche Payne) و نیکولاس سکوندا (Nicholas Sekunda) و دیگرانی که در بارۀ تاریخ شلوار و سایر پوششها پژوهشهای سترگی انجام دادهاند، شلوار، پای سربازان ایرانی سدۀ ششم پیش از میلاد وارد تاریخ مکتوب بشریت شد. به گفتۀ آنها، در آن دوره، هم پارسها و مادها و هم باختریها و سغدیها و ارمنیها که از اجزاء ارتش ایران باستان بودند، شلوار به پا داشتند. مثل هر چیز تازهواردی، شلوار به مذاق بسیاری از یونانیهای باستان خوشایند نبود و به عنوان پوشش زنانه مورد استهزاء نویسندگانشان واقع شد. اما "جیمز لِوِر" (James Lever)، نویسندۀ کتاب "پوشش و مـُد"، میگوید که شلوار، پوشش هم مردان و هم زنان ایران باستان بودهاست.
ولی پوشش زنان و مردان یونانی هم اقلام مشترکی داشت؛ مثل"خیتون" یا پیراهن بیآستین که روی یک شانه آویخته میشد. در حالی که به نوشتۀ مری هیوستون و فلورنس هورنبلوور در کتاب "پوشش و آرایشهای مصریان، آسوریان و ایرانیان باستان" (Ancient Egyptian, Assyrian, and Persian costumes and decorations by Mary G. Houston and Florence S. Hornblower, 1920) یکی از نخستین تصویرهای پیراهنی که دو آستین به بدنۀ آن دوخته شده، متعلق به ایران سدههای ششم و پنجم پیش از میلاد است. در آن دوران کمربند ایرانی هم یگانه محسوب میشد و جلب توجه میکرد (صدسالهها پس از آن واژۀ "کمربند" پارسی هم از طریق زبان هندی به شکل cummerbund به زبان انگلیسی راه یافت). روایت دلباختگی اسکندر مقدونی به پوششهای پارسی هم در بسیاری از این نوشتهها به عنوان نمونهای بارز از محبوبیت لباس ایرانی در جهان باستان آمدهاست.
پورچیستا جوکار، پژوهشگر ایرانی در لندن، که سالها سرگرم کندوکاو پوششهای باستانی بودهاست، میگوید که انگیزۀ اصلیاش برای انجام این کار یکی، دیوارنگارههای تخت جمشید بود که نخستین نمونهها از پوششهای مرسوم در دوران هخامنشیان را نشان میدهد، و دیگر حس کنجکاویاش برای دریافتن معنا و مضمون آن پوششها که نمادینند و پیامهایی دربر دارند.
جوکار با سر زدن به کتابخانه و موزۀ بریتانیا و موزۀ لوور پاریس و با طرحبرداری از آثار و اشیاء آنها و جستجو در متون تاریخی و بازسازی پوششهایی که تصویر یا نمونههایشان را دیده، در خانۀ خود بایگانی رختها و کلاههای مادی و هخامنشی و اشکانی و ساسانی را فراهم آوردهاست. معمولاً در نخستین روزهای بهار پورچیستا جوکار و همراهانش را میتوان در مکانهای فرهنگی مهم لندن دید که با پوشیدن رختهای ایرانی برنامههای فرهنگی اجرا میکنند.
در گزارش مصور این صفحه پارهای از یافتههای پورچیستا جوکار در زمینۀ پوششهای ایران باستان را می بینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب