Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


توران میرهادی در سال ۱۳۰۶ خورشیدی در شمیران به دنیا آمد. پدرش از دانشجویان اعزامی به اروپا بود که در آلمان با بانویی هنرمند به نام گِرتا دیتریش پیمان زناشویی بست و به اتفاق در سال ۱۲۹۹ به ایران آمدند. زندگی بانوی آلمانی به همراه همسرش در خانه‌ای سنتی که پدربزرگ در اختیار تمام افراد خانواده قرار داده بود، شروع شد. خانه‌ای در پشت مدرسۀ سپهسالار که هر قسمتی از آن به بخشی از خانواده تعلق داشت؛ یعنی عموها، عموزاده‌ها، همسران و فرزندان آنان هر کدام در بخشی از خانه زندگی می‌کردند. در آن زمان به دلیل نبود آب لوله‌کشی بیماری‌های گوناگون در بین مردم شیوع داشت. بانوی آلمانی که شاهد مرگ‌ومیر بچه‌های زیادی بود، با خود عهد کرد نگذارد بچه‌هایش تلف شوند. باغی در شمیران پیدا کرد. در فصل گرما که شیوع بیماری دوچندان می‌شد، به آنجا می‌رفت و چادر می‌زد و تابستان گرم و طولانی را در آنجا می‌گذراند. توران‌خانم در یکی از همین چادرها به دنیا آمد و مدت سه ماه از نوزادی خود را در زیر چادر گذراند.

مادر اگرچه آلمانی بود، ولی بچه‌ها را ایرانی بار آورد. به نظر می‌رسد نگاه ایرانی فرهنگ‌نامۀ کودکان که در سراسر این کتاب ارجمند جریان دارد، باید نتیجۀ همین ایرانی بار آمدن توران‌خانم باشد. تحصیل در مدرسۀ ایرانی دنبال شد. زبان رایج در خانه فارسی بود. حتا گاهی نیز مادر برای آشنایی فرزندان خود با ادب فارسی مجالس بحثی با شرکت اهل ادب ترتیب می‌داد، هرچند معتقد بود که بچه‌هایش باید به یادگیری زبان‌های دیگر هم بپردازند، زیرا هر زبانی را دروازه‌ای می‌دانست که فرهنگی غنی از آن سر بر می‌آورد.

خانم میرهادی از خاطرات این دورۀ خود چنین یاد می‌کند: "آلمانی یاد گرفتن ما، ماجرایی خاص داشت. در طی سال تحصیلی، آموزش به صورت شفاهی بود. مادر به زبان آلمانی موضوعی را مطرح می‌کرد و ما نیمی فارسی نیمی آلمانی پاسخ می‌دادیم. ولی وقتی مدرسه تمام می‌شد و ما به شمیران می‌رفتیم، درس روزانه شروع می‌شد. صبح به صبح، شش روز هفته، سر ساعت هشت و سی، مادر سبد خیاطی خود را با جوراب‌های سوارخ‌شدۀ ما بر می‌داشت و روی نیمکتی می‌نشست و ما پنج نفر را به نوبت صدا می‌زد. کتاب آلمانی ساده‌ای را پیش روی ما می‌گذاشت. می‌دوخت و یا وصله می‌کرد و ما می‌خواندیم و پاسخ می‌دادیم. هر کدام نیم ساعت آموزش می‌دیدیم".

بدین‌سان خانم میرهادی آلمانی یاد گرفت و پس از آن برای یادگیری زبان فرانسه نزد معلمی توانا فرستاده شد و زبان انگلیسی را هم در دبیرستان نوربخش آموخت و به این ترتیب او و خواهر و برادرهایش به چهار زبان مسلط شدند. تحصیلات دبیرستانی توران‌خانم در سال ۱۳۲۴ به پایان رسید. او به علوم، به‌ویژه زیست‌شناسی علاقه‌مند بود. پس در دانشکدۀ علوم ثبت نام کرد. در آن سال‌ها مبارزه با بی‌سوادی در کشور شکل می‌گرفت و معلمان برجسته‌ای چون جبار باغچه‌بان و محمدباقر هوشیار جوانان را برای شرکت در مبارزه با بی‌سوادی تعلیم می‌دادند. خانم میرهادی با روش تدریس آشنا شد و احساس کرد تدریس را دوست دارد. در واقع از آن زمان تا کنون عمرش به تدریس و تعلیم گذشته‌است.

جنگ جهانی دوم تازه به پایان رسیده بود که خانم میرهادی به فرانسه رفت تا در رشتۀ "روان‌شناسی و تعلیم و تربیت پیش از دبستان" تحصیل کند. وی در بارۀ خاطرات آن دوران خود چنین می‌گوید: "مردم کشورهای اروپایی در شرایط سختی زندگی می‌کردند. من هر روز جیرۀ مختصری دریافت می‌کردم. در آن هنگامه برای بازسازی ویرانه‌های جنگ اعلام آمادگی کردم. دو بار دواطلبانه برای بازسازی مناطق ویران‌شده رفتم. یک بار به بوسنی و هرزگوین و یک بار به کوه‌های تاترا در اسلواکی که در ساختن راه آهن کارگری کردم. در فرانسه بودم که خبر تصادف برادر کوچک‌ترم و از دست رفتن او به من رسید".

بعدها خانم میرهادی به تهران بازگشت و در سال ۱۳۳۴ بنیاد مدرسه‌ای ملی را گذاشت. نام آن مدرسه به یاد برادرش فرهاد شد. گروه آموزشی فرهاد  شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود و تا زمان انقلاب گروه آموزشی مشهوری بود. خانم میرهادی تا یک سال پس از انقلاب هم سرگرم کار در مدارس فرهاد بود، ولی پس از آن تمام مدارس ملی از میان رفت و خانم میرهادی مشغول تألیف کتاب و شورای کتاب کودک شد که در سال ۱۳۴۱ بنیاد شده بود. از همه مهم‌تر او در ۱۳۵۸به تدوین فرهنگ‌نامۀ کودکان و نوجوانان پرداخت. از این فرهنگ‌نامه تا کنون ۱۲ جلد منتشر شده و همچنان کار بر روی آن ادامه دارد.

اینکه خانم میرهادی چه نقشی در آموزش کودکان ایرانی داشته‌است در این مختصر نمی‌گنجد. همین اندازه یادآور شویم که دو تن از استادان زمانی که از آموزش باز ماندند به کار فرهنگ‌نویسی روی آوردند. یکی دکتر محمدرضا باطنی زبان‌شناس که به فرهنگ های انگلیسی- فارسی پرداخت و از این راه بر غنای زبان فارسی افزود و دیگری خانم میرهادی که  به کار ارزنده فرهنگ کودکان و نوجوانان پرداخت.


این متن به استثنای بند آخر آن از روی "زندگی‌نامۀ خانم توران میرهادی" تهیه و تدوین ویولت رازق‌پناه و شهلا افتخاری، انتشار انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول ۱۳۸۵ تلخیص شده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
غلامعلی لطیفی

شعر "تو هی بگو، فل فلکا، شل شله" از محمدعلی افراشته
محمدعلی افراشته (۱۲۸۷-۱۳۳۸)، شاعر، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس دهۀ ۱۳۲۰، با آن که آثار قلمی‌اش در مطبوعات طنزآمیز آن روزگار، که به آنها نشریات فکاهی می‌گفتند، به فراوانی انتشار می‌یافت، به ویژه اشعار گیلکی او در قلمرو این گویش شهرت و محبوبیت فراوان داشت و صاحب‌نظران او را در این عرصه بی‌همتا می‌دانند. اما این روزنامۀ چلنگر خودش بود که نام و آوازۀ او را در سراسر ایران بر سر زبان‌ها انداخت و روزنامه‌اش به‌سرعت عنوان صعب‌الوصول "قابل فهم عوام و مورد پسند خواص" را به دست آورد.

نخستین شمارۀ روزنامۀ طنزآمیز چلنگر در روز ۱۷ اسفندماه ۱۳۲۹ و در فضایی سنگین و عبوس منتشر شد که هیچ تناسبی با فضای طنز و شوخ‌طبعی نداشت. چرا که در آن روز مردم، از هر رده و طبقۀ اجتماعی، هراسان و نگران با نگاهی استفهام‌آمیز به چهرۀ یکدیگر می‌نگریستند و گویی انتظار همه گونه حادثه‌ای را داشتند جز انتشار یک روزنامۀ طنز‌آمیز بی‌اهمیت، آن هم در ظاهری بسیارمحقر و بی‌رنگ و رو. چرا که درست روز قبل از آن (۱۶ اسفند) حادثۀ بزرگی در کشور رخ داده بود و طی آن سپهبد حاجیعلی رزم‌آرا، نخست‌وزیرمقتدر کشور، در برابر مسجد شاه (مسجد امام کنونی) کشته شده بود. این حادثه با جانشینی حسین علا به جای او، به زودی به فراموشی سپرده شد، اما روزنامۀ چلنگر رشد کرد و هر هفته توجه خوانندگان بیشتری را به سوی خود جلب می‌کرد.

سنگ قبر افراشته در شهر صوفیه بلغارستان

من هم یکی از هزاران خواننده‌ای بودم که به این ترتیب جلب چلنگر و مخصوصاً مجذوب کاریکاتورهای متفاوت آن شدم و از دیدن سبک بسیار سادۀ آنها خوش‌خیالانه بر آن شدم تا من هم نقاشی‌های خودم را که از اینجا واز آنجا کپی کرده بودم، برای آن بفرستم. اما چون دفتر چلنگر نزدیک خانۀ ما بود، یک روز سرد زمستانی سال ۱۳۳۰ تعدادی از نقاشی‌هایم را برداشتم و بدون وقت قبلی راهی خیابان نواب و کوچۀ ماه شدم.
یک خانۀ آجری جنوبی و یک راهرو باریک، دو اتاق کوچک در سمت چپ و یک حیاط سی- چهل متری، که تا کف آن دو سه پله پائین می‌رفت، مجموعۀ "چلنگرخانه" را تشکیل می‌داد. به اتاق اول که محل کار افراشته بود، راهنمایی شدم. اسباب و لوازم اتاق عبارت بود از یک میز کوچک و یک تخت‌خواب چوبی و یک قفسۀ کتاب و دو صندلی در کنار در.

 

لاغری افراشته باعث می‌شد که کوچکی اندامش به چشم نیاید. از مشخصات دیگرش، علاوه بر موهای سفید شقیقه و عینک ضخیمش، کت و شلوار مرتب و کراواتش بود که هیچ‌گاه بدون آنها دیده نمی‌شد. ته‌لهجۀ گیلکی داشت و گه‌گاه در جمع خودمانی به عمد آن را غلیظ‌تر هم می‌کرد.

در روزها و هفته‌های بعد که رفت‌وآمد من به دفتر چلنگر بیشتر شد، با ساکنان اتاق دوم هم آشنا شدم. در این اتاق سه میز کار قرار داشت. یکی از آن م.م. سنگسری (ممتاز میثاقی) و دیگری متعلق به م. شبنم (مرتضی معتضدی)، هر دو از شاعران مشهور چلنگر، که با آنها آشنایی من به دوستی عمیقی انجامید که تا آخر عمر آنها ادامه یافت. و میز سوم از آن فریدون شهبازی، سردبیر روزنامه بود که به ندرت پشت آن دیده می‌شد.
عصر روزهای پنجشنبه با افزودن دو سه صندلی دیگر در این اتاق، جلسۀ هیئت تحریریه با حضور ابوتراب جلی، محمد امین محمدی (طوطی)، قصه‌نویس روزنامه و خود افراشته تشکیل می‌شد و در بارۀ مطالب روزنامه اظهار نظر می‌شد. من به سبب صغر سن در حد خود نمی‌دانستم که در حضور این بزرگان، که هر کدام در نظرم قلۀ شامخی بودند، حرفی بزنم. اما این را افراشته به ملاطفت به حساب توداری من می‌گذاشت.

افراشته انتقادات را از سوی هر کس که می‌شد با خوشرویی می‌پذیرفت و در حد امکان به آنها عمل می‌کرد.

از انتقادهایی که در جلسات هیئت تحریریه بسیار مطرح می‌شد، یکی هم حضور بیش از حد آجان (آژان - پلیس) در مطالب و کاریکاتورهای روزنامه بود. در یکی از این جلسات افراشته که از این انتقادات مختصری برآشفته بود، گفت:  "تا روزی که پلیس ما هم مثل پلیس یک جامعۀ نوین با مردم رفتار نکند، ما هم ناچاریم آنها را قلقلک بدهیم". (گر چه این را تصریح نکرد، گویا منظورش از جامعۀ نوین جامعۀ شوروی بود).

افراشته در میان نویسندگان خارجی به چخوف، گوگول، پوشکین و گوستاو لوبن و از نویسنگان ایرانی به صادق هدایت ارادت می‌ورزید و می‌گفت انتخاب نام چلنگر هم از اوست. بعدها داستان آن را چنین نقل کرد:
"وقتی که می‌خواستم روزنامه را منتشر کنم روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقۀ خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام "چلنگر" را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافۀ فردوسی (در خیابان اسلامبول)، که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسی‌نشینان کافۀ فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند، ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و می‌گفتند سوژه‌ها و مطالب آن پیش‌پاافتاده است. من هم مثل بچه‌های یتیم و کتک‌خورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم: "آقای هدایت، این بروبچه‌ها از روزنامه خوش‌شان نیامده". خنده‌ای کرد و گفت: "شانس آوردی. اگر اینها از روزنامۀ تو تعریف می‌کردند، من ناامید می‌شدم. روزنامۀ تو مال اینها نیست، مال مردم جنوب شهر و زاغه‌نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند".

در دورانی که مطبوعات طنز در شکل و قالب، هنوز بر اساس الگوی مجلۀ ملانصرالدین چاپ قفقاز، در محتوا و مطالب با چاشنی غلیظی از هجو و هزل منتشر می‌شدند، انتشار روزنامۀ چلنگر در راه و روالی به‌کلی متفاوت، در قطعی کوچک و تک‌رنگ و صفحه‌آرایی ساده وبی‌ادعا، در محتوا مطلقاً عاری از هجو و هزل، نوآوری تازه‌ای بود که بلافاصله - آن هم فقط در شکل - مورد تقلید قرار گرفت و روزنامۀ "داد و بیداد" فوراً از این قالب تازه گرته‌برداری کرد.

اما روانی شعر افراشته و توصیف‌های دقیق او از تیپ‌ها و طبقات اجتماعی، از توانمندی‌های برجستۀ دیگر او بود که به این سهولت قابل تقلید نبود. از نمونه‌های به‌یادماندنی این توصیف‌ها ترسیم تیپ "کبله محمود تره‌بارفروش" در شمارۀ اول چلنگراست:

بیضوی ریش و تراشیده سری / کربلا، مشهد، کرده سفری
پین پیشانی مانندۀ مس / اتصالاً دو لب اندر ِبس ِبس
سبحه مابین دو سبابه دو شست / لحظه‌ای عاطل و باطل ننشست
خنصر و بنصر از انگشتر پر / مستحباتی فیروزه و در
دست‌ها را به حنا کرده خضاب / شیعۀ خُلص و بی‌سوسه و ناب
چهره از نور صفا نور بلین / بی‌وضو پشت ترازو ننشین
چنگک ریش فرو هشته به گوش / کبله محمود تره‌بارفروش ...

از ویژگی‌های دیگر افراشته، زبان ساده و بی‌پیرایۀ نوشته‌های او بود که در آنها ظاهراً اعتنایی به قواعد فصاحت و بلاغت و رعایت لطایف معانی و بیان در شعر و نثر، دست‌کم به شکلی که پاره‌ای از ادبا و شعرای سبک کهن به آنها دلبستگی نشان می‌دادند، نداشت و همواره به بیت ایرج تمثل می‌جست که " شاعری طبع روان می‌خواهد / نه معانی نه بیان می‌خواهد" و همین نکته موضوع ایراد و انتقاد این گروه از شعرا بر افراشته و راه و روش او می‌شد که گزارش یکی از آنها را افراشته در روزنامه‌اش چنین بیان می‌کند:

" دیشب آقای ناصح الشعراء [محمدعلی ناصح، ادیب و شاعر نامی]، که پیرو مکتب "هنر برای هنر" هستند، به ادارۀ بنده تشریف آوردند و بین ما مذاکرات حضوری ومحرمانه رد و بدل شد. چون شما خوانندگان بیگانه نیستید، از شما پنهان نمی‌کنم. اینک عین نصیحت ناصح الشعراء :

افراشته من معتقدم شعر نسازی / حیف از ادبیات که شد مسخره‌بازی
یک رشته اراجیف و اباطیل زننده / یک سلسله لاطائل مسموم‌کننده
می‌شعری و می‌چاپی و می‌خوانی و انگار / در نیمۀ دی‌ماه یخی آمده بازار
گویند گرت "شاعر مردم" عجبی نیست / در خلق کسی عامل شعر و ادبی نیست
تأسیس، روی، نایره دانی؟ که نه والاّ / سطری عربی تانی خوانی؟ که نه والاّ
شعرت همه عریان ز"مراعات نظیر" است / نان گویی و افسوس که بی ذکر پنیر است
جایی سخن از راه، چرا چاه نباشد؟ / آنجا که گدا هست چرا شاه نباشد؟
بر نقص سواد تو همین یک کلمه بس / یک مصرع با سین و یکی ثای مثلث
از وزن نگو، عین ترازوی سرک‌دار / میزان نشود جز به پوان - ویرگولِ بسیار
شعری که بود در عظمت کوه دماوند / شعری که بود مهبط الهام خداوند
شایستۀ تعریف گل و فصل بهار است / وقف ابد ساق و سر و سینۀ یار است
آن هم به همان سبک ابیوردی مرحوم / بی دخل و تصرف، به همان مُهر و همان موم
ما شاعر شهریم، مجرد زعلایق /  مرد هنری را چه به اوضاع خلایق؟
نان نیست؟ نباشد که سر یار سلامت /  بیکاری و فقر است که دلدار سلامت
ما را چه آجان آمده با موجر منزل /  ما کشتۀ عشقیم به صد دل، نه به یک دل
دنیای دنی را همه گر آب بگیرد / ما اهل دلان را همگی خواب بگیرد
امروز اگر خلق به ما لطف ندارند / روزی به سر مقبره‌مان گل بگذارند
زیرا که، از آنجا که خلایق همه مستند / این مردم نادان همه‌شان مرده‌پرستند
این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند /
فاتحه مع الصلوات.

افراشته علاوه بر شاعری و داستان‌نویسی، دستی هم در نمایشنامه و تعزیه‌نویسی داشت که آفرینش‌های هنری متفاوتی از ادبیات هستند و او اولین کسی است که قالب تعزیه را در مقولات غیر مذهبی و برای بیان طنزآمیز مسائل و مشکلات روستا به کار برده‌است. تعزیه در تاکستان از بهترین نمونه‌های آثار او در این قالب است.

چلنگر در طول حیات کوتاه خود به فراوانی توقیف شد و هر بار با نام دیگری انتشاریافت که برخی از آنها از این قرار است: شطرنج سیاسی، منطق امروز، جاجرود، نیروی صلح، ارزش کار، رنگین‌کمان، شب‌چراغ، به سوی صلح، پیشتازان، بوتۀ زر و همراه... این توقیف‌ها گاهی توأم با تعقیب هم بود و مأموران برای دستگیری‌اش می‌آمدند و او هر بار قبل از رسیدن آنها محل کارش را ترک می‌کرد. مخفیگاه او بیمارستان شوروی در تهران بود که همیشه یک تخت در یکی از بخش‌هایش برای او رزرو کرده داشت و افراشته با پوشیدن لباس بیماران تا افتادن آب‌ها از آسیاب‌ها در آنجا بیتوته می‌کرد.
 
با آن که افراشته یک توده‌ای منضبط بود و به مرام و مسلک آن حزب اعتقاد راسخ داشت، اما روزنامه‌اش تا دو سال از دو سال و نیم عمر آن کاملاً مستقل و مدیریت و مسؤلیت آن هم با خودش بود. اما از اواخر سال ۱۳۳۱ اداره و انتشار روزنامۀ چلنگر به حزب توده واگذار شد و از سوی آن حزب برای آن مدیر و سردبیر انتصابی  تعیین شد و از آن پس چلنگر نیز به رنگ و بوی نشریات بی‌شمار حزب توده درآمد.

چلنگر در دورۀ جدید به صورت چهاررنگ و در ۱۲ صفحه و با مطالب متنوع منتشر می‌شد و علاوه بر آثار شعرا و نویسندگان داخلی، قصه‌های چخوف و پوشکین و افسانه‌های کریلف هم در آن صفحات زیادی را اشغال می‌کردند. اما به رغم این تنوع در شکل و محتوا، از نگاه بسیاری از خوانندگانش، چلنگر دیگر آن شیرینی و سرزندگی سابق را نداشت و از این رو به سرعت خوانندگانش را از دست داد و رونق روزنامه سیر نزولی گرفت، تا این که شش ماه بعد در امرداد ۱۳۳۲ در میان انبوه مطبوعات دیگر نامش به تاریخ پیوست.

از افراشته حدود چهل داستان، چند کمدی و تعزیه بر جای مانده که شماری از آنها جداگانه چاپ شده‌اند. اسامی قلمی افراشته عبارت بودند از ستوده، معمارباشی، عمو چلنگر و پرستو چلچله‌زاده. افراشته در سال ۱۳۳۴ با هویت و گذرنامۀ جعلی از ایران خارج شد و در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در صوفیه، بلغارستان درگذشت.

برگردان شعر "تو هی بگو، فل فلکا، شل شله" افراشته از گیلکی به فارسی:
کربلایی حسن، رشت دارد خوب می‌شود / فقر و فلاکت دارد از میان می‌رود
محصول تازه دارد به بازار می‌آید / غصه بخود راه نده، گره دارد باز می‌شود
تو هی بگو فل فل است و شل شل
می‌بینی که اتومبیل‌ها چقدر فراوان شدند / ناز و نعمت، همه ارزان شدند
رفتن و آمدن‌ها یکسره آسان شده / دزد و دغل هر که بود، خود را پنهان نموده
تو هی بگو فل فل است و شل شل
نظمیه، جانت را شبانه روز محافظت می‌کند / عدلیه نمی‌گذارد کسی به تو زور بگوید
امنیه، املاکت را آباد می‌خواهد / دیگر نمی‌دانم بعد از همه اینها غم و غصه‌ات چیست؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
نمی‌دانم آن ایام یادت است / که بچه‌های کـُرد با لباس‌های پاره پورده
در میان بازار دیده می‌شدند / انجمن خیریه دارد همه‌شان را نگاهداری می‌کند
تو هی بگو فل فل است و شل شل
امروز برو در سرباز خانه و خوشحالی کن / جوانان کم سن و سال را در آنجا خواهی دید
که برجستگی‌های صورتشان به‌رنگ خون است / هر که تاب دیدنشان را ندارد سرنگون باد
تو هی بگو فل فل است و شل شل
من بچه‌ها را مدرسه روانه می‌کنم / لابد آن همه بچه‌ها که به مدرسه می‌روند حکمتی دارد
نه ترس و خوفی در من است نه وسوسه‌ای / آنکه بتواند مرا بترساند بگو ببینم کیست و کجاست؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
پسر بزرگم روزنامه خوان شده / به اخبار همه دنیا آگاه است
افسوس که من قدرت خواندن ندارم / آنکه سواد دارد چه غم دارد؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
شب‌ها، یکی دو سطر درس می‌خوانم / گرچه حواسم سر جا نیست ولی از تعقیب غفلت ندارم
اکنون کتاب اول را خوب یاد گرفته‌ام / اگر مرگ و میری پیش نیاد تا آخر عمر، از تحصیل دست بر نمی‌دارم
تو هی بگو فل فل است و شل شل
شال و کمرچینم را بکناری انداختم / و به کت و شلوار تبدیل کردم که باوقارتر است
به کلاه پهلوی افتخار می‌کنم / ترا بخدا نگاه کن آیا قشنگ تر نشدم
تو هی بگو فل فل است و شل شل

جواب
میرزا تقی، باز از این حرف‌ها را می‌زنی/ تو از بدبختی مردم بخدا خبر نداری
خوبست که با چشم خود همه را می‌بینی / خدا ننماید، بعین مثل ماه میمانی
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
عیال من از من کفش قندره می‌خواهد/ می‌گوید هر جا تو بروی منهم می‌آیم
می‌گوید باید تو را بپایم / آمدیم و گفت تو را نمی‌خواهم
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
همه‌اش به من متعرض است که باید خانم خطابم کنی/ نام زنان در جهان محترم است
کلمه "ضعیفه" را نباید بزبان بیاوری / من که از این حرف‌ها به تنگ آمده‌ام ای خدا ای امان
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
روبنده و نیمساق را عیالم بد می‌داند / اگر ساکت بنشینم بسرش چادر هم نمی‌کند
گه گاه، به صدای بلند آواز می‌خواند / بخواهم جلوش را بگیرم به مغزم می‌کوبد
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
گاهی به من می‌گوید کت و شلوار بپوش / زمانی دیگر می‌گوید ریشت را بتراش
وقت دیگر از آرغ و سرفه‌ام جلوگیری می‌کند / به من می‌گوید صورتت را با صابون بشوی و خوشکل کن
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
اگر بخواهم طلاقش بدهم می‌بینم که از پخت و پز خانه نیک آگاه است / قبض و اقباضم را در داد و ستدها خوب می‌نویسد و می‌خواند
اگر نگاهش دارم کارم به نابودی کشیده خواهد شد / بخدا قسم که کسی از درد دلم آگاه نیست
تو هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
او بخیالش می‌رسد که من چیزی نمی‌فهمم / شیطان به وسوسه‌ام می‌اندازد که یک زن دیگر اختیار کنم
به سر این زن بی‌حیا، هوو بیاورم / اگر این کار را نکردم از خودش کمترم
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل

آخرین گفتار
کربلایی حسن یقیناً عقل از سرت رفته / این نوع حرف زدن‌ها هیچ به تو نیامده
من به تو می‌گویم کشور آباد شده / تو بمن می‌گویی زنم اینطوری و آنطوری است
هی تو بگو فل فل است و شل شل
زن تو که خواهر فردای قیامت من است / شاه زنان است بهتان زدن به او روا نیست
اخلاق خود را اصلاح کن برادر مشهدی حسن / تا روزگارت همچون من خوش بگذرد
هی تو بگو فل فل است و شل شل
بخدا که شماها به دولت زیان می‌رسانید / و باعث بدبختی این ملت هستید
از بس بی‌عقل و بی‌شعور و بدید / می‌توانم بگویم هم شومید و هم نکبت
هی تو بگو فل فل است و شل شل
دیگر، خدا بهمراه، من دارم می‌روم / خبرت را دارم می‌برم
حرف آخر را دارم می‌گویم / آدم شو انسان باش نوکرتم
هی تو بگو فل فل است و شل شل


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

"آشنایی من با سهروردی سرنوشت معنوی مرا برای گذار از این دنیا تعیین کرد". این جمله را‌هانری کربن، فیلسوف و متأله معاصر فرانسوی به فیلپ نمو گفته بود. سهروردی و مهم‌ترین کتاب او یعنی حکمة الاشراق مسیر زندگی و اندیشه کربن را چنان تغییر داد که او در جایی گفته بود من در سن سی و شش سالگی با مراد خویش و آثارش آشنا شدم و سهروردی نیز در سی و شش سالگی به شهادت رسید. گویی که هر دو در عالمی ملکوتی به گفتگو نشسته‌ایم.

سخنم را با‌هانری کربن آغاز کردم چرا که او از جمله کسانی بود که سهروردی را برای ما ایرانیان مجدداً شناساند. سهم کربن در تصحیح و تفسیر نوشته‌های سهروردی قابل انکار نیست. او سرآمد سهروردی پژوهان معاصر است. درست همانند کاری که سهروردی انجام داد و میراث فلسفی و معنوی کهن ایران و در حقیقت، حکمت و خردش را احیاء کرد. اما به راستی چگونه این کار صورت گرفت و ایران ما دوباره زنده شد؟

بی‌گمان هدف سهروردی از اندیشه ایران و تفکر ایرانی چیزی نبود جز راست اندیشی و کردار حق طلبانه و توحید. او در رساله کلمه التصوف می‌نویسد: "در میان ایرانیان قدیم گروهی بودند که به حق رهبری می‌کردند و حق آنان را در راه راست رهبری می‌کرد، حکمای باستانی به کسانی که خود را مغان می‌نامیدند شباهت نداشتند. حکمت متعالی و اشراقی آنان را که حالات و تجربیات روحانی افلاطون و اسلاف وی نیز گواه بر آن بوده است، ما دوباره در کتاب خود حکمت الاشراق زنده کرده ایم".

صحبت‌های دکتر غلام رضا اعوانی، رئیس مؤسسه پژوهشی و حکمت و فلسفۀ ایران، درباره جایگاه ایران در اندایشه‌های سهروردی
سهروردی با چنین اندیشه‌ای جانش را بر سر راهی گذاشت که اینک ما از او به عنوان حکیم شهید یاد می‌کنیم. سهروردی، فیلسوف ایرانی سده ششم قمری، مبلغ آنچه که او حکمت عتیق می‌نامد، تلاش کرد تا با وحدت‌بخشی میان فلسفۀ یونانیان و ایرانیان حکمت الهی را که از جانب خداوند به پیامبرانش رسیده، تفسیر فلسفی کند. لذا او احیای حکمت کهن ایرانیان را به تنهایی به دوش کشید. سهروردی احترام خاصی به زرتشت داشت و او را به عنوان پیامبر ایرانی خطاب می‌کرد و از این رو بود که اندیشه و حکمت ایران باستان برای او اهمیت یافت.

حکمت اشراقی را که سهروردی از آن یاد می‌کند، به دو معنا می‌توان فهمید. یکی معنای ظاهری و لغوی آن است، یعنی درخشش و نورافشانی آفتاب در حال طلوع، و دیگری معنای باطنی و عمیق آن است که بیان کننده لحظه ظهور معرفت است. در نتیجه حکمت اشراق مبتنی بر فلسفۀ شهودی و تجربۀ عرفانی و با سرچشمه گرفتن از مشرق عقول مجرد حاصل می‌شود. بدین لحاظ معرفت اشراقی را حکمت مشرقیین نیز لحاظ کرده‌اند و معنای آن این خواهد بود که فرزانگان ایران باستان، نه تنها به واسطه مکان آنان بر روی زمین یعنی ایران بلکه به سبب معرفت خود مشرقی بودند.

سهروردی ایران را سرزمین آریایی نمی‌بیند، بلکه ایران برای او سرزمین حکمت مشرقی است. سهروردی این شرق اشراقی را به صورت‌ "هالۀ افتخار" یا همان "خورنۀ" شاهانه‌ای که در گذشته گرد سر شاهان حکیم در ایران باستان می‌درخشید، در روان ایران کشف می‌کند. به تعبیر ‌هانری کربن، این شجرۀ نسب اشراقی مغان کهن ربطی به فلسفۀ تاریخ ندارد، بلکه اصل و نسب قدسی است.

سهروردی را فقیهان و متکلمان خشک‌مغز عهد ایوبیان به دلیل توجه او به حکمت اشراقی و نبوت به کام مرگ فرستادند و بنا به گزارشی او را کافر مرتد دانستند که در نتیجه زندانی شد و بر اثر گرسنگی جانش از دست برفت. مرگ سهروردی نمونۀ بارز جدال تاریخی-معرفتی میان ظاهر و باطن حقیقت است.

داریوش شایگان از جملۀ چهره‌های شاخص ایرانی است که به سهروردی علاقه‌مند  است. او در کتابی که در بارۀ ‌هانری کربن نوشته، چنین می‌گوید: "به نظر سهروردی پیامبر و قهرمانان ایران باستان همه در یک سرنوشت نبوی سهیم  بوده‌اند؛ سرنوشتی که تاریخ قدسی اهل کتاب بیانگر آن است. نقشی که سهروردی  به عنوان میانجی میان اسلام و حکمت ایران زرتشتی بازی کرده در واقع همان نقشی است که سلمان پارسی میان جماعت ایرانی و اهل بیت پیامبر بازی کرده‌است. باری می‌توان پنداشت که سهروردی شاهنامه را به همان شیوه‌ای قرائت کرده که عرفا تورات یا قرآن را قرائت می‌کنند".

در حقیقت ایران در نظر سهروردی فرهنگی کاملاً مستقل از یونان دارد و او حتا معتقد است افلاطون و دیگران از این فرهنگ متأثرند. به نظر سهروردی این فرهنگ به اسلام و معنویت حاصل از آن بسیار نزدیک است. زیرا از این روست که ایرانیان آن را به عنوان دین خود برگزیدند. به هرحال نمی توان سهم او را در این احیاء نادیده گرفت. آنچه او در این میان احیاء کرده است همان چیزی است که امروزه آن را حکمت اشراق می‌دانیم.

توجه ویژۀ سهروردی به ایران باستان را نباید به عنوان باستان‌گرایی و یا ملی‌گرایی در نظر آورد. چرا که نه سهروردی منشاء اوج‌گیری چنین توجهی در طول تاریخ بوده و نه سیاست زمانه چنین مقتضیاتی را فراهم آورده بود. قبل از سهروردی کسانی همچون ابوریحان بیرونی و فارابی و حتا فردوسی نیز به ایران توجه خاصی داشتند. اما سهروردی دغدغۀ فلسفه شهودی و معنوی داشت که بن‌مایۀ آن اشراق بود، آن‌ هم اشراقی ایرانی که تنها مبنای آن حکمت خسروانی ایران باستان بود. برای همین بود که سهروردی به ابن سینا ایراد می‌گرفت که کمتر به حکمت ایرانی و ایران باستان و اشراقیت آن توجه کرده‌است.

از مرگ سهروردی بیش از هشتصد سال می‌گذرد و به همان دلیل که حاسدان فلسفۀ او را تاب نیاوردند و دستور قتلش را صادر کردند، در طی این ایام نیز حکمت اشراقی او مورد توجه قرار نگرفت و اقبال بسیار کمی به افکار سهروردی شده‌است، اگرچه باید اذعان داشت که نگاه سهروردی به ایران لازمۀ زمان ما نیز هست، اما باید لوازم زمینه و زمانۀ آن نیز فراهم شود تا در دنیای آشوب‌زده مدرنیته، حکمت خسروانی نیز جایی داشته باشد.

مطلبم را از ‌هانری کربن آغاز کردم و با عبارتی از او به پایان می‌رسانم: "من شیخ‌الاشراق جوان را از دیرباز قهرمان و نمونۀ فلسفه می‌دانستم و با بهره جستن از الگوی او کوشیدم تمامی فرهنگ معنوی ایران را بفهمم و همۀ ابعاد ِ در حال تکوین آن را ترسیم کنم. شاید بتوان گفت که طی این سال‌ها ایرانیان بسیاری را یاری کردم تا راه خود را دریابند".

در گزارش تصویری، سیر زندگی این فیلسوف را از سهرورد تا حلب در چند تصویر می‌بینید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

شیراز خاطرۀ مردمان بسیاری را در حافظۀ خویش نگاه داشته‌است: باباکوهی، سعدی، حافظ، شاه شجاع، ملاصدرا، کریم خان، لطفعلی‌خان، قوام‌الملک و غیره.

از این میان، قوام‌الملک‌ها به همان نسبت که در تاریخ متأخر شیراز پراهمیت هستند، ناشناخته‌ترند و اگر نبود عمارات باشکوه برجای‌مانده از آنان، شاید خاطره‌شان به حافظۀ کهنسالان شیرازی محدود می‌ماند؛ خاطره‌ای که بر خلاف حکومتگرانی چون سعد بن ابی‌بکر زنگی، شاه شجاع و کریم‌خان زند، چندان هم خوشایند نیست. 

نسب قوام‌الملک‌ها به حاج ابراهیم‌خان کلانتر می‌رسد. او در خاندان معروف هاشمیه به دنیا آمد که از کلیمی‌های مسلمان‌شدۀ قزوین بودند و گفته می‌شود که پس از مهاجرت به شیراز با اعقاب "حاجی قوام" ممدوح حافظ شیرازی وصلت کردند. لقب بعدی این خانواده باید اشاره‌ای به همین وصلت باشد.   

ابراهیم‌خان در زمان کریم‌خان زند، کلانتر برخی محله‌های شیراز بود و مدتی پس از مرگ کریم‌خان، کلانتر ایالت فارس شد.

وقتی لطفعلی‌خان زند به سلطنت رسید و برای جنگ با آقا محمدخان قاجار از شیراز خارج شد، شهر را به حاج ابراهیم‌خان سپرد. اما او که ستارۀ بخت خان زند را رو به افول می‌دید و به فکر فردای پس از سقوط زندیه بود، پنهانی با آقا محمدخان قاجار ساخت و هنگام بازگشت لطفعلی‌خان به شیراز، دروازه‌های شهر را به رویش بست.

باقی داستان معروف است: لطفعلی‌خان به سوی کرمان رفت و پس از شکست از آقا محمدخان با وضعی فلاکت‌بار به تهران آورده شد و بر اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا جان باخت. در عوض، حاج ابراهیم‌خان که حالا برای خواجۀ تاجدار حکم "تاجبخش" را داشت، لقب اعتمادالدوله گرفت و به وزارت فتحعلی‌خان، ولیعهد آقا محمدخان منصوب شد.

او در زمان فتحعلی‌شاه تا مقام صدارت عظما پیش رفت و قدرت و ثروت درخور توجهی را به هم زد. با این حال زودتر از آن چه گمان می‌رفت، از مسند به زیر کشیده شد. سرنوشت مردی که اعتماد قاجاریه را با خیانت به زندیه جلب کرد، بسی عبرت‌آمیز بود. راست یا دروغ، متهم به خیانت شد. او را پس از مصادرۀ اموال به طالقان فرستادند. در آن‌جا چشمانش را کور کردند، زبانش را بریدند و جانش را گرفتند.

اما نفوذ خاندان او در ایالت فارس ریشه‌دارتر از آن بود که با غضب شاه پایان بگیرد. بدین سان پس از چندی فرزندش میرزا علی‌اکبرخان با لقب قوام‌الملک، کلانتر فارس شد تا سلسلۀ قوام‌الملک‌های شیراز به عنوان قدرتمندترین خاندان محلی فارس قوام و دوام پیدا کند و آنان را تا پایان دورۀ قاجار در جایگاه مالک‌الرقاب فارس بنشاند.

قوام‌الملک‌ها به نزدیکی با دولت انگلستان معروف بودند و چنین می‌نماید که برای حفظ موقعیت ممتاز خود چاره‌ای جز این نداشتند. در روزگاری که سرتاسر جنوب ایران، از خوزستان گرفته تا سیستان و بلوچستان و فارس و کرمان، تحت نفوذ انگلیسی‌ها قرار داشت، حکومت بر این مناطق بی‌توافق با سیاست دولت انگلستان آسان نبود.

از این گذشته، تجربۀ حاج ابراهیم خان کلانتر که یک‌شبه از اوج قدرت به حضیض ذلت فروغلتید، خاندان قوام‌الملک‌ را وامی‌داشت که تکیه‌گاه مطمئنی برای خود بیابند. معادلۀ ساده‌ای بود: انگلیسی‌ها در پی متنفذان محلی بودند تا از طریق ایشان سیاست خود را پیش ببرند و قوام‌الملک‌ها در جستجوی مأمنی بودند که به گاه یورش قدرت خودکامه بدان پناه آورند. روزنامۀ خاطرات اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات ناصرالدین‌شاه قاجار گواه این مدعاست:

"رکن‌الدوله [حاکم فارس] بعد از ورود به شیراز او [قوام‌الملک شیرازی] را چوب زده حبس نموده و به طهران عریضه کرده صد هزار تومان به شاه و سی هزار تومان به امین السلطان [صدر اعظم] می‌دهد که قوام را به من بفروشید. یعنی اختیار جان و مال او را داشته باشم. چون قوام‌الملک برادر زادۀ صاحب‌دیوان [است] و از آن طرف این دوره مثل زمان فتحعلی‌شاه نیست که بشود اعاظم و رجال را خرید و فروخت، فرنگی‌ها به صدا درمی‌آیند، نشد قوام را بخرد."(۱)

در سیاست داخلی هم قوام‌الملک‌ها راه ماندن در قدرت و حفظ ثروت را خوب می‌دانستند و در میدان پرتلاطم سیاست ایران رسم جا عوض کردن و رنگ به رنگ شدن را خوب آموخته بودند. برای نمونه، محمدرضا خان قوام الملک که از زمان ناصرالدین‌شاه تا دورۀ مشروطیت همه‌کارۀ فارس بود، با آزادیخواهان شیراز کشاکش‌ها داشت. زیرا می‌دانست که برقراری مشروطیت تحدید نفوذ و قدرتش را از پی خواهد آورد.

مردم به پیشوایی روحانیان محلی علیه او دست به شورش زدند و در عریضه به نمایندگان مجلس شورای ملی خواهان خلع یدش از فارس شدند. دولت نیز او را به تهران فرا خواند تا بلکه شیراز آرام گیرد. وقتی قوام‌الملک به تهران رسید، دانست که باد در بیرق مشروطه‌خواهی افتاده‌است. خیلی زود، رنگ عوض کرد و همراه پسرانش با برپایی غرفه در جشن سالگرد پیروزی مشروطه، در پای نهال آزادی پای کوبید!

البته خاطرۀ مردم‌ستیزی او از یاد شیرازی‌ها نرفت و وقتی به شیراز بازگشت، توسط فردی به نام نعمت‌الله بروجردی به قتل رسید. این واقعه، زمینه را برای انتقام‌کشی قوام‌الملک‌ها از مخالفانشان مهیا ساخت. تلگراف انجمن اسلامی و انجمن انصار شیراز خطاب به مجلس شورای ملی در شرح این ماجرا، بیانگر نوع رفتار خاندان قوام‌الملک و طریق حکمرانی آنهاست:

"پنج روز است حجت‌الاسلام [شیخ محمدباقر] را شهید، سید مظلومان را تیرباران نموده، مثله کرده، سوختند. استخوان‌های سوخته را در خندق ریختند. آن‌چه عجز و لابه می‌کنیم [که] رحم کنند، استخوان‌ها را بدهند [تا] دفن کنیم فایده نمی‌کند. خانه‌های ما را غارت کردند. به زن و بچۀ ما بیچارگان ابقا نمی‌نمایند.... پسران سفاک خونخوار قوام بر بزرگ و کوچک ‍[از] زن و بچۀ ما ابقا نمی‌کنند.... آه، ما بیچاره‌ها از حیوانات پست‌تریم."(۲)

گویا این آخرین سلسله‌جنبانی قوام‌‌الملک‌ها در شیراز بود که در نابسامانی‌های پس از مشروطه رخ داد. رضاشاه که آمد، محدود کردن متنفذان محلی را با جدیت پی گرفت. در آن هنگام، ابراهیم‌خان قوام‌الملک بر فارس حکم می‌راند. شاه او را با عنوان این که وکیل مجلس شورای ملی باشد به تهران کشاند و او را از کانون قدرتش دور کرد.

البته فراست ابراهیم‌خان بیش از اینها بود. آن قدر به رضاشاه نزدیک شد که در سفر و حضر با او بود و فرزندش علی قوام با اشرف پهلوی ازدواج کرد. اگرچه این ازدواج اجباری پس از استعفای رضاشاه از سلطنت به متارکه انجامید، اما بیانگر تلاش‌ خاندان قوام‌الملک برای حفظ قدرت و نفوذ خود بود.

جالب این که اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار محمدرضا شاه پهلوی نیز داماد ابراهیم‌خان بود.

دورۀ پهلوی، دورۀ زوال قدرت خاندان قوام‌الملک شیرازی بود و آنها که روزگاری در فارس سروری می‌کردند، ناگزیر شدند به استانداری و فرمانداری و سناتوری یا عضویت در هیئت مدیرۀ سازمان‌های دولتی بسنده کنند. همین‌‌ها نیز با انقلاب ۱۳۵۷ پایان گرفت.

امروز برای شیراز و شیرازیان، نام خاندان قوام‌الملک تنها یک خاطره است. خاطره‌ای که با یادگارهای برجای‌مانده از آنان زنده مانده‌است. باغ‌ها و بناهایی که از این خاندان در شیراز برجاست، همچون باغ عفیف‌آباد و نارنجستان قوام، وجهی دیگر از زندگی قوام‌الملک‌ها را باز می‌نماید: اشرافیتی با ذایقۀ هنری قابل توجه و در پیوند با هنرمندان برجستۀ آن روزگار. حتا در بارۀ محمدرضا خان قوام‌الملک که در برابر مخالفان خشونتی بی‌محابا به نمایش می‌گذارد، گفته‌اند که "از حیث فضل و دانش نخبۀ خاندان خویش" به حساب می‌آمد(۳) و "برای خود کتابخانۀ مفصل و گرانبهایی" فراهم آورده بود.(۴)

نارنجستان قوام که مقر اصلی خاندان قوام در شیراز به شمار می‌آمد، در سال‌های پایانی سده ۱۳ هجری قمری توسط علی‌محمدخان قوام‌الملک ساخته و به دست فرزندش محمدرضا خان قوام‌الملک کامل شد. گزارش مصور این صفحه به معرفی نارنجستان قوام اختصاص دارد.

پی نوشت:
۱اعتمادالسلطنه، محمد حسن: روزنامۀ خاطرات، تهران، ۱۳۷۷،ص۹۴۰
 
-۲روزنامۀ حبل‌المتین (چاپ تهران)، شمارۀ ۲۵۴، ۱۴ صفر ۱۳۲۶، ص ۴
 
-۳رکن‌زاده آدمیت، دانشمندان و سخن‌سرایان فارس، ج ۱، ص ۳۰۸، به نقل از شهبازی: مجتهد فال اسیری و خاندان قوام
۴-  همان جا

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساجده شریفی

یکشنبه صبح که در پاریس از خانه بیرون می‌آیم، پیاده‌‌رو فرش شده از شاخه‌های سبز. این صحنه‌ها یادآور زمانی است که یاران و پیروان مسیح با شاخه‌های سبز در دست به او خوش‌آمد می‌گفتند. شاخه‌های سبز همه جا هستند: در مترو، دم دکه روزنامه‌ها، دست آدم‌هایی که در ایستگاه سن میشل نزدیک کلیسای جامع نوتردام پیاده می‌شوند.

کلیسای جامع نوتردام پاریس، یک کلیسای کاتولیک است با معماری گوتیک یادگار قرن چهاردهم میلادی که نظاره‌گر صدها عید پاک و مهم‌ترین رخدادهای تاریخی فرانسه بوده‌است. در هر گوشۀ این کلیسا بخشی از تاریخ فرانسه و مسیحیت دیده می‌شود. در و پنجره‌ها، ستون‌ها و سرستون‌ها، شیشه‌های مصور و طاق و رواق آن هم تو را مسحور می‌کند و هم کنجکاو.

در برابر نوتردام صفی مدور به سمت در اصلی پیش می‌رود. با حساب سرانگشتی من دست کم، پانصد نفر در آفتاب دلچسب بهاری گام‌به‌گام به ورودی کلیسا نزدیک‌تر می‌شوند. اما هر لحظه بر شمار آنها افزوده می‌شود.

با این که در این کلیسا احساس غریبه بودن می‌کنم، بنای باشکوه آن یک هفته تمام مرا به ضیافتی دعوت می‌کند که هیچ انتظارش را ندارم. من به این کلیسا آمده‌ام تا در باره مصیبت عیسی مسیح گزارشی تهیه کنم.

روز نخست هفتۀ پاک یا فصح است. هفته‌ای که مصلوب شدن و رستاخیز عیسی در آن صورت گرفته‌است. در درون کلیسا در میان جمعیت بسیار به ستون سنگی سردی چسبیده‌ام و گوش می‌دهم.

داستان از این‌جا شروع می‌شود که عیسای ناصری پیامبری‌اش را به‌طور رسمی اعلام می‌کند. با دوازده تن از یارانش بر سر یک سفره می‌نشیند و پایان بردگی قوم یهود و رسمیت ده فرمان موسی را جشن می‌گیرد. پیامبری‌‌اش به طبع بزرگان شهر و حاکمان اورشلیم خوش‌ نمی‌آید. یکی از یارانش، یهودا اسخریوطی، به او خیانت می‌کند و او را به چند سکه می‌فروشد. محاکمه‌اش می‌کنند، تاج خار بر سرش می‌نشانند و به صلیبش می‌کشند. برخی می‌گویند که سه روز پس از به صلیب کشیده شدن زنده می‌شود. گروهی می‌گویند که دیگری به جایش به صلیب کشیده شد و برخی هم می‌گویند که خدا او را به آسمان برد.

این سنت یاد به صلیب کشده شدن و رستاخیز مسیح در مسیحیت از گذشته‌های بسیار دور ادامه دارد و در بسیاری از کشورها برگزار می‌شود و هر سال توجه به آن بیشتر می‌شود. امسال در آمریکا این مراسم در سه روز با هنرنمایی هنرپیشه‌های سرشناس اجرا شد. اما در این کلیسای بزرگ پاریس ازنمایش و شبیه‌خوانی خبری نیست، بلکه روایت مصلوب شدن را کشیشان از روی "انجیل متی" می‌خوانند.

برای آنان که با سوگ سیاوش و شهادت امام حسین آشنایند، آن چه در این کلیسا می‌گذرد، یادآور نوعی مقتل‌خوانی است. گرچه امروزه شبیه‌خوانی، تعزیه و روضه خوانی در میان شیعیان برای امام حسین رواج بسیار یافته، در گذشته آن چه که بیشتر صورت می‌گرفت، مقتل‌خوانی بود. گفتن داستان رفتن امام حسین به نبرد با لشکر یزید و چه‌گونگی کشته شدن او در قتلگاه کربلا. این سنت هنوز هم در میان علما ادامه دارد؛ یعنی کسانی که روضه‌خوانی را دون شأن خود می‌دانند، در روز عاشورا از روی کتاب سرگذشت امام حسین و یاران او را بازگو می‌کنند و خود آنان و حضار گریه می‌کنند.

کشیشان کلیسای نوتردام در ایام عید پاک برای مسافران و گردشگران و مؤمنانی که به این کلیسا می‌روند، سوگ عیسی را به زبان‌های آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی و انگلیسی از روی انجیل باز می‌گویند.

کسانی چون من کنجکاوند و دیگرانی نیز در سوگ عیسی مسیح اشک می‌ریزند. همسرایان سوگ مسیح را می‌سرایند و نوازندگان با موسیقی کلاسیک آنها را همراهی می کنند.

به پاریس، که پیوسته خود را مظهر نظامی عرفی و سکولار می‌داند، نمی‌آید که این همه معتقد و کنجکاو به مذهب را در خود جا داده باشد. این ‌است که من هم جسارت می‌کنم و به این موضوع می‌پردازم که بر فرهنگ و هنر تأثیر بسیار داشته‌است.

قصۀ مصائب مسیح چیزی دارد که منبع الهام صدها نقاش و شاعر و سینماگر و مجسمه‌ساز بوده‌است. جادویی در آن نهفته است که هر کس از هر جزیره‌ای که بیاید، می‌تواند شیفته‌اش شود.

داستان‌هایی هستند که به هزار شیوه روایت شده‌اند و هر کس به میل خویش دستی در آن برده‌است و تغییر داده‌است، افزوده یا کاسته‌است. نکته این‌جاست که به هر حال آن داستان مانده‌است و قرن‌ها سینه به سینه گشته‌است و پس از این همه سال بازار داغی دارد و گوش‌های مشتاق برای شنیدن و دوباره شنیدن. 

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین:  ۲۶ آوریل ۲۰۱۱ - ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

به نقشۀ یزد نگاه می‌کنم و به دنبال جایی می‌گردم تا ساعتی  را سپری کنم. یک عصر بهاری کویر که از گرمای ظهرش خبری نیست. موزۀ سکۀ حیدرزاده؛ جایی درست در دل بافت قدیم یزد. کوچه‌های کاهگلی را یکی یکی رد می‌کنم. ظاهراً دوستان یزدی‌ام هیچ کدام نام این موزه را نشنیده‌اند و و نمی‌شناسند.

حدسم درست است؛ موزه در یک خانۀ باسازی‌شدۀ قدیمی است؛ خانه‌ای به نام عرب زاده که از بناهای دورۀ قاجار است در محلۀ فهادان؛ جایی نزدیکی زندان اسکندر.

وارد خانه می‌شوم. از یک هشتی می‌گذرم و به یک حیاط می‌رسم با یک تالار گچ‌بری‌شده با اشعار مذهبی واقعۀ کربلا و حوضی که پر از آب است. چند سرباز که مسئولیت حفاظت از موزه را به عهده دارند، در محوطه قدم می‌زنند. از جزوۀ موزه می‌دانم شخصی به نام حسین حیدرزاده آن را بنیاد کرده و زیر نظر میراث فرهنگی اداره می‌شود. او از حدود دهۀ ۱۳۳۰ شروع به جمع‌آوری سکه‌ها کرده و بعد از تکمیل مجموعه آن را هفت سال پیش به موزه داده‌است.

سبک معماری همچون خانه‌های قدیمی است؛ ساختمان را دورتادور حیاط پنج‌دری و سه دری احاطه کرده‌است. حیدرزاده از راه می‌رسد، اما انگار قبل از من یک نفر منتظر او بوده. یک جهانگرد است که فارسی را تقریباً نمی‌داند، اما با زحمت به حیدرزاده می‌فهماند که دوستی که در مسکو موزه دارد، گفته‌است به ایران که رفتی نزد حیدرزاده برو و از زحماتش تشکر کن. چهرۀ حیدزاده دیدنی است، وقتی متوجه جریان می‌شود. انگار خستگی این همه سال برای چند دقیقه از چهره‌اش پاک می‌شود. جهانگرد خداحافظی می‌کند و می‌رود.

به همراه حیدرزاده وارد اولین سه‌دری می‌شوم. سکه‌ها به تفکیک هر دوره قاب گرفته شده؛ قاب‌هایی که شبیه طاقچه است. خود حیدرزاده ناراضی است که دوره‌ها نظم تاریخی ندارد. در هر قاب حدود ۶۰ تا ۷۰ سکه است و سکه‌های اضافی پراکنده روی کف طاقچه است.

اولین قاب مربوط به مظفرالدین‌شاه و محمدعلی‌شاه است؛ سکه‌های نقره‌ای پانصد، یک‌هزار و دوهزار دیناری؛ سکه‌هایی که همه ضرب ماشینی هستند. در پایین قاب سکه‌ای است که محمدعلی‌شاه به یادگار زمانی که مجلس را به توپ بسته بود، ضرب کرده‌است.

قاب بعدی مربوط به احمدشاه است. سکه‌های نقره‌ای که به قول حیدرزاده در اکثر دوره‌ها بیشتر از سایر سکه‌ها بوده‌اند. روی یکی از سکه‌ها "یا صاحب‌الزمان" حک شده‌است و چند سکۀ دیگر که مربوط به جلوس احمدشاه می‌شود. حیدرزاده می‌گوید مهم‌ترین سکۀ هر دوره سکۀ جلوس شاه است که معمولاً کم‌پیداتر و گران‌‌تر هم هست.

حیدرزاده به یکی از سکه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: "این ۵۰ دیناری است که به آن یک شاهی می‌گفتند و آن یکی ۱۰۰ دیناری است که به آن دوشاهی می‌گفتند. آن یکی هم که چهار شاهی است که به عباسی یا چهارمثقالی معروف است".

سکه‌های اتاق اول تمام شده‌است. پیرمرد انگار که خسته است، روی صندلی کنار در می نشیند و به سکه‌ها نگاه می‌کند. با چنان ذوقی نگاه می‌کند که انگار بار اول است که آنهار را می‌بیند. بی‌مقدمه شروع به حرف زدن می‌کند: "شوهرعمه‌ام بنّا بود. یک روز توی یک خانۀ خرابه چندتا سکه پیدا کرد و داد به من. آن وقت ۱۸ سالم بود. همان روز ما را عاشق کرد. دیگر افتادیم توی این کار. وقتی هم دیدیم معلمی کفاف نمی‌دهد، با خواهرم طلاسازی زدیم. کار ساده‌ای نیست. وقتی واردش بشوی، مثلاً می‌فهمی فلان سکه کم داری. حالا ممکن است یک‌ماهه گیرت بیاید. ممکن است ۱۰ سال دنبالش باشی تا به آن برسی. ولی خب بعد از آن همه مدت لذت دارد. یادم می‌آید یک سکه بود، پنج سال دنبالش بودم تا بالاخره در تهران پیدایش کردم. می‌گفت ۱۰۰ تومن. اما وقتی دیدمش بیشتر ارزش داشت. حدود چهارهزارتومن که می‌شود بیست ملیون الآن. دیدم اگر بخواهم به فروشنده‌اش نگویم، کلاه‌برداری و حرام است. جریان را به او گفتم. او هم بال درآورد و من هم بعد از پنج سال به وصال رسیده بودم بالاخره. به هر ضرب و زوری بود، پولش را جور کردم. سکه را ازش خریدم."

دست‌های لرزانش را روی زانویش می‌گذارد و بلند می‌شود و به اتاق بعدی می‌رویم. دم در ورودی قابی پر از سکه‌های جمهوری اسلامی را می‌بینم. یکی دوتا از سکه‌ها آرم شیر و خورشید هم دارند و مربوط به یکی دو سال اول انقلاب است. قاب بعدی مربوط به محمدشاه، پدر ناصرالدین‌شاه و فتحعلی‌شاه است. سکه‌هایی که بیشتر آنها شیر و خورشید دارند و قدمت سکه‌های فتحعلی‌شاه به ۱۲۱۱ می‌رسد که بعضی از آنها با نام باباخان است. چند سکۀ مربعی هم در این این قاب وجود دارد که به قول حیدرزاده کم‌یاب است.

قاب بعدی مربوط به سکه‌های پهلوی اول و دوم است و بعد از آن سکه‌های کریم‌خان زند، جعفرخان و علی‌مراد است. روی یکی از سکه‌ها که سکۀ جلوس کریم‌خان زند است، نوشته شده: "سند آفتابُ ماهُ زرُ سیم در جهان / از سکۀ امام به حق صاحب‌الزمان".

از این قاب که بگذری، به قاب بعدی سکه های نادرشاه، عادل‌شاه و شاهرخ می‌رسی که برخی از سکه‌های نادرشاه ضرب هندوستان است و سکه‌های عادل‌شاه هم ضرب مشهد.

از اتاق بیرون می‌رویم و وارد پنج‌دری می‌شویم که از همه بزرگ‌تر است. کنار در ورودی سکه‌های شاه طهماسب ثانی، شاه سلیمان دوم، سلطان محمد، شاه اسماعیل اول، شاه عباس او است. یکی از سکه‌های متمایز این دوره سکه‌های مفتولی است؛ سکه‌های مستطیل با نوشته‌هایی به خط نسخ و ظاهری عربی.

طرف دیگر در ورودی سکه‌های احمدشاه صفوی،شاه طهماسب ثانی،سام ابن سلطان حسین، شاه عباس دوم، سلیمان دوم، شاه عباس دوم، سلیمان دوم، اشرف افغان و محمود افغان قرار دارد. سکه‌های این دوره همه به‌طور دستی ضرب شده‌اند. ضرب ماشینی در سالهای ۱۲۸۰ به ایران آمد و پس از مدتی متوقف شد. اما از ۱۲۹۴ ضرب ماشینی سکه‌ها ادامه داشته است.

قاب بعدی حاوی سکه‌های آق‌قویونلو،حسن‌بیک، خلیل سلطان، یعقوب، بایسنغر، جهان‌شاه و قراقوینلو است. طرح این سکه‌ها مغولی است و بر روی برخی از آنها عکس ماهی و خورشید است، چیزی شبیه شیر و خورشیدی که اولین بار از زمان فتحعلی‌شاه روی سکه آمده‌است.

سکه‌های بعدی، سکه‌های اموی و عبدالملک بن مروان است؛ سکه‌هایی ظریف و نازک که کاملاً شکل عربی دارند. قیمت تقریبی یکی از سکه‌ها را می‌پرسم. حیدرزاده می‌گوید: "قیمت را مشتری تعیین می‌کند، اما خب مثلاً شاید ده ملیون باشد، این یکی هم ۲۰۰ ملیون، بستگی به سکه دارد. سکه ای هست که به دلیل کم‌یاب بودنش قیمت دارد، وگرنه هیچ هنری رویش به کار نرفته‌است. اما یکی هم می‌بینی هم هنر دارد و هم قدمت".

با لحنی طنزآمیز از او می‌پرسم: "خب چرا یکی از سکه‌ها را نمی‌فروشید خرج موزه کنید؟ ویترین‌های شیک‌تر، نور بهتر". خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "قبل از انقلاب بود. رفتیم درِ دکان احمد عالم. خدا را شکر زنده است و شاهد حرف من. یک نفر از تهران آمده بود، گفت فلان سکه‌ات را می خواهم. به او نشان دادم، عاشقش شد، گفت: "بیا این ۷۰ هزار تومان را بگیر، برو یک ماشین بنز آخرین سیستم برای خودت بخر، بگذار زیر پات". نگاهش کردم، گفتم: "می‌دانی دلم چه می‌خواهد؟ دلم می‌خواهد یک ماشین بنز داشته باشم، بفروشمش، بروم یکی دیگر از همین سکه‌ها بخرم". نگاهی به سکه‌ها می‌اندازد و انگار گذشته‌اش جلو چشمش مثل فیلمی با دور تند می‌گذرد. همان طور خیر می‌گوید: "جوان، من برای خرید و فروش اینها را جمع نکرده‌ام که الآن بخواهم بفروشم‌شان. اینها حاصل یک عمر تلاشم است. حاصل یک عمر زحمت و خون دل خوردن".

سکه های بعدی سکه های سلجوقیان و سربداران است که اکثراً مسی هستند، بر خلاف سکه‌های دیگر که همه نقره‌ای‌اند. روی قاب بعدی نوشته شده: "سکه‌های اِرور" و در پرانتز "غلط". این قاب مربوط به سکه‌هایی است که در زمان ضرب ناقص مانده‌اند. یک طرف آنها صاف است یا مهر ضرب در گوشه خورده‌است یا ترک برداشته‌است. خلاصه ناسالم هستند که ارزش نداشته‌اند آن زمان وارد بازار بشوند.

با این همه سکه و نام پادشاه انگار وارد تونل زمان شده‌ام. سکه‌هایی که معلوم نیست چند دست چرخیده‌اند. سکه‌هایی که شاید کارگری برای به دست آوردنش زحمات زیادی کشیده‌است و شاید هم دست کودکی بوده که شاد و خندان در کوچه می‌دویده. اما هر چه هست، روزهایی زیادی پشت سر گذاشته‌اند.

قاب بعدی سکه‌های مربوط به سلاطین غزنوی، آل بویه، یعقوب لیث است. همین‌طور یکی یکی قاب‌ها را رد می‌کنم؛ سکه‌های عباسیان، سامانیان، گاوبارگان (دودمانی که در سدۀ هفتم میلادی در طبرستان سلطنت می‌کردند)، شاپور سوم ساسانی؛ بعد از این پادشاهان نوبت به سکه‌های نقره‌ای اسکندر، سلوکیان و پارس‌ها و پارتی‌ها می‌رسد. سکه‌های اسکندر زیبایی خاصی دارند. نقش‌های برجستۀ آنها از ظرافت خاصی برخوردار است. و طرح غالب سکه‌های ساسانی آتش است و آتشکده. در اتاق بعدی هم با شماری سکه‌های داریوش اول و خسرو پرویز روبرو می‌آیم. سکه‌ها ظرافت خاصی ندارند، اما یادگار روزهای خیلی دور و باشکوه این سرزمین هستند.

هوا تاریک شده‌است و انعکاس نور شیشه‌های رنگی در آب حوض جلوۀ خاصی به حیاط داده‌است. پیرمرد آرام پله‌ها را پایین می‌آید و روی لبۀ حوض می‌نشیند و می‌گوید: "من کارم را انجام دادم. دَینم را به کشور ادا کردم. حالا نوبت اینهاست که از سکه‌ها مواظبت کنند. تا چند سال پیش هم که در خانۀ خودم نگه‌شان می داشتم، هر شب را با هزار فکر به صبح می‌رساندم، تا اینکه دادم‌شان به موزه، مردم بیایند ببینند، استفاده کنند که نخواهم شبیه عالِم بی‌عمل بشوم".

جوابی ندارم در برابر حرفش و ترجیح می‌دهم در میان کوچه پس‌کوچه‌های کاهگلی یزد گم بشوم و به تاریخ فکر کنم؛ به سکه‌هایی که سندی بر روزهای پر فراز و نشیب است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
قمر احرار

در روستای قدیمی"خِستی‌وَرز" در نزدیکی شهر خجند، که  نامی سُغدی دارد، جمعی  از زنان در حال ساخت‌وساز سقف و پنجره و درهم شکستن یک قالب دیگر از قالب‌های اجتماعی هستند. طی قرن‌ها کار نجاری و درودگری و کنده‌کاری، کاری مردانه بود.  اما با گشایش کارگاه کنده‌کاری زنان "خِستی‌وَرزی" دیگر این شغل را نمی‌توان "صرفاً مردانه" دانست و چه بسا که در این روستا کنده‌کاری به شغلی تقریباً زنانه تبدیل شده‌است.
در حالی که مردان روستا برای تأمین معاش مجبور به پذیرفتن دشواری مهاجرت به روسیه و کشورهای دیگرند، زنان زیر فشار بار روزگار جای مردهای روستا را گرفته‌اند و با ظرافت زنانه روی تخته‌های در و پنجره گل و پرنده می‌آفرینند و از این راه به رفاه بیشتر دست یافته‌اند.

شماری از این زنان، مانند "آمنه توره‌بایوا"ی ۴۸ ساله، از نوجوانی به کنده‌کاری شغل داشته‌اند و در کارگاه جدید آنها را به چشم استاد می‌بینند و از مهارت‌های آنها می‌آموزند. خانم آمنه خشنود است که زنان محله با فرا گرفتن این شغل پیچیده و دشوار توانسته‌اند از ورطۀ فقر و بیکاری رها شوند.

در پی یک دورۀ طولانی بیکاری که زنان خستی‌ورز را دچار اندوه و گرفتاری کرده بود، "کامل‌جان ظهورف"، استاد کنده‌کاری در استان سغد، تصمیم گرفت کارگاهی را ویژۀ زنان تأسیس کند و هنرش را به آن ها آموزش دهد، تا بدین گونه مردم روستای خستی‌ورز هم به آب و نانی برسند. طی مدتی کوتاه ده‌ها تن از زنان، هنر کنده‌کاری را فرا گرفتند و بازار کارگاه گرم شد. فرآورده‌های کارگاه زنان خستی‌ورز به قیمت مناسب فروخته می‌شود و در و پنجره‌های شهر و روستاهای دور و نزدیک را می‌آراید.

افزون بر نقش و نگار در و پنجره‌ها، زنان خستی‌ورزی دسته و بدنۀ گهواره‌ها را هم با طرح‌های گل و بوته‌های بهاری و جانواران تزیین می‌کنند و حتا برای مقاماتِ عمدتاً مرد تریبون های‌ (یا به گفته تاجیکان منبر) منقش به نشان ملی تاجیکستان می‌سازند. و از خود سوال می‌کنند که دیگر چه شغل مردانه‌ای مانده که زنان عاجز از انجام دادنش باشند.

در گزارش مصور این صفحه صحنه‌هایی از کار کنده‌کاران زن روستای خستی‌ورز تاجیکستان را می‌بینید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

خوراک عیسی مسیح چه بود؟ این پرسشی است که در باره‌اش پژوهش‌های علمی مفصلی صورت گرفته و در آستانۀ عید پاک مسیحی و فصح یهودی دوباره این‌جا و آن‌جا به چشم و گوش می‌رسد. برخی از پژوهشگرانی که کوشیده‌اند به این پرسش پاسخ دهند، شاید حتا معتقد به وجود شخصیتی تاریخی با نام "عیسی مسیح" نباشند، به گونه‌ای که خوراک "مسیح" را واقعی‌تر از وجود خودش می‌دانند؛ منظور غذای بنی اسرائیل در آغاز سدۀ یکم میلادی است که در روایات مذهبی، دورۀ زندگی عیسی مسیح به شمار می‌رود.

در کانون این پژوهش‌ها روایت "شام آخر" قرار دارد. عیسی مسیح حواریون را برای صرف شام فصح پشت یک میز بزرگ فرا می‌خواند و پیش از صرف غذا پای یکایک مریدانش را می‌شوید. در جریان همین شام آخر است که مسیح، خیانت قریب‌الوقوع یکی از ۱۲ یارش را افشا می‌کند. بنا به انجیل‌های مُرقُـس، متّی و لوقا، مسیح در این مراسم همراه با حواریون نان می‌خورد و مَی‌ می‌نوشد. این واپسین شام عیسی مسیح بود که در پی آن با خیانت "یهودا" مصلوب شد.

این روایت انجیل مایۀ الهام بسیاری از نقاشان قرون وسطی بوده و تا کنون صدها تابلوی "شام آخر" با نام‌های گوناگون در سراسر جهان نقاشی شده‌اند. معروف‌ترین آنها تابلوهای ایتالیایی و به ویژه "شام آخر" لئوناردو داوینچی" است که به سفارش دوک لودوویکو اسفورزا Ludovico Sforza طی سال‌های ۱۴۹۵ تا ۱۴۹۸ روی دیوار سالن ناهارخوری کلیسای مریم مقدس در شهر میلان ایتالیا کشیده شد. اما این نخستین تصویر "شام آخر" نبود. پیش از داوینچی "دوچیو" Duccio، یکی دیگر از نقاشان چیره‌دست ایتالیایی، در سال ۱۳۱۱ این صحنۀ دراماتیک را نقاشی کرده بود. بعد از آن هم شام آخر موضوع محبوب نقاشان بود، اما اثر "دومینیکو گیرلاندایو" Dominico Ghirlandaio بود که در سال ۱۴۸۰ شام آخر دوچیو را زیر سایۀ خود قرار داد. و با ظهور دیوارنگارۀ کلیسای مریم مقدس میلان، "شام آخر" برای همیشه با نام لئوناردو داوینچی گره خورد.

تابلوی داوینچی از دید یک بینندۀ امروزی شاهکار چندانی جلوه نمی‌کند و حتا ایرادهایی هم می‌توان گرفت که چرا میز شام به اندازۀ عرض اتاق است، به گونه‌ای که به‌سختی می‌توان از یک نیمۀ سالن به نیمۀ دیگرش گذشت. یا این که چرا عیسی مسیح و مریدانش همگی در یک سوی میز، تنگاتنگ نشسته‌اند، در حالی که این همه جا در آن سوی میز خالی‌ست؟

اما ابتکاری که لئوناردو داوینچی در تصویر چهره‌ها به خرج داده، به‌مراتب مهم‌تر از این ایرادهای خرده‌گیرانه است. در تابلوهای قبلی چهره‌ها همه شبیه همند و تنها از جایگاه و حالت نشست آنها می‌شود تشخیص داد که عیسی مسیح کدام است و یهودا کدام. اما در "شام آخر" داوینچی خطوط چهرۀ هر کدام متفاوت و منحصربه‌فرد است و با تکیه به جزئیاتی دیگر چون پوشش و ژست و نگاه، تک‌تک مریدان مسیح را هم می‌شود شناسایی کرد. برای نمونه، چاقو را در دست پطرس خشمگین می‌بینیم که بعداً با آن گوش یک سرباز را می‌بُرد. و یهودا بیشترین فاصله را از عیسی مسیح دارد و با نگاهی کنج‌کاوانه اما آشفته به پیامبر می‌نگرد.

گذشته از چهره‌نگاری دقیق، چیزی که "شام آخر" داوینچی را ماندگارتر کرده، اشیاء روی میز است که با دقت بی‌سابقه نقاشی شده و قابل تشخیص است. البته، با گذشت زمان نقاشی داوینچی فرسوده شده بود و قبل از بازپردازی آن در سال ۱۹۹۹ به‌سختی می‌شد پارۀ نان را از لیوان شراب تمییز داد. اما پس از نوپردازی تابلو اکنون می‌شود روی میز شام آخر عیسی مسیح نه تنها نان و شراب، بلکه یک بشقاب غذا را هم دید که به باور بسیاری از آگاهان، مارماهی است و عده‌ای دیگر، از جمله نقاشان معاصر ایتالیایی که رنگ تابلو را تازه کرده‌اند، آن را نوعی دیگر از ماهی می‌دانند؛ یعنی در ماهی بودنش کمتر کسی شک دارد.

"جان واریانو" John Varriano، کارشناس تاریخ هنر در آمریکا، از نخستین دانشورانی بود که پس از بازسازی دیوارنگارۀ "شام آخر" در جای چیزی که تصور می‌رفت نان و بره باشد، مارماهی را کشف کرد و دیگران هم به تأیید این دیدگاه فوق‌العاده شتافتند. چرا فوق‌العاده؟ چون حضور مارماهی (که کوشر یا حلال یهودی به شمار نمی‌آید) روی میز شام آخر عیسی مسیح و یارانش به دور از انتظار بود. شماری هم به قرص‌های برآمدۀ نان اشاره کردند که حاکی از کاربرد خمیرمایه در طبخ آنهاست. در حالی که نان میز فصح باید بدون خمیرمایه پخته شده باشد.

این کشفیات باعث شد که شماری به انجیل یوحنا روی آورند که بر خلاف انجیل‌های مرقس و متی و لوقا می‌گوید شام آخر نه در روز فصح، بلکه در شب فصح برگزار شد، از این رو میز شام آخر در نقاشی داوینچی میز آراسته به مناسبت فصح نیست. در همان انجیل یوحنا روایت دیگری هست در بارۀ یک ضیافت ساحلی که عیسی مسیح برای حواریون ترتیب می‌دهد و در آن برایشان ماهی می‌پزد. به باور دیوید گرامه David Grumett، استاد الهیات در دانشگاه اگزتر انگلیس، لئوناردو داوینچی خواسته‌است در تابلوی شام آخرش صحنه‌های مختلف از روایات مسیح را به تصویر بکشد و در آن اشاره‌هایی دارد به رویدادهای فجیع آدینۀ نیک، مصلوب شدن عیسی مسیح و حتا رستاخیز او؛ گو این که عیسی با گذار از این همه حوادث دوباره محشور شده و در کنار یارانش نشسته و دارد غذا می‌خورد. از نگاه مسیحیان، عیسی مسیح در روز آدینۀ نیک به صلیب کشیده شد و در روز یکشنبه قیام کرد.

عده‌ای هم به رژیم غذایی خود لئوناردو داوینچی توجه کرده‌اند تا شاید مایۀ الهام او در تصویر مارماهی را آن‌جا پیدا کنند. "جان واریانو" در گفتگو با شبکۀ چهار رادیو بی‌بی‌سی با اشاره به یادداشت یکی از نوکران داوینچی در سال ۱۵۰۴ یا ۱۵۰۵ می‌گوید که در میان اقلام خریداری‌شده از بازار "مارماهی" را هم می‌شود دید.

با این که مارماهی ویژگی منحصربه‌فرد تابلوی لئوناردو داوینچی است، در نقاشی‌های بعد از او انواع و اقسام غذاهای دیگر از جمله مرغ و خوک و گونه‌هایی دیگر از ماهی را هم می‌توان دید. اما "شام آخر"های متأخرتر، از "شام" واژه‌ای بیش در بساط ندارند و با استفاده از شگردهای سوررئالیستی و با گریز از واقعیت‌های ملموس غذا را نادیده گرفته‌اند. با این که در تابلوی معروف "آیین شام آخر" سالوادور دالی (۱۹۵۵) در تصویر نان و شراب، می‌شود به پایبندی نقاش به باور سنتی رایج مسیحی پی برد. هرچند در این تابلو دیگر از مسیح فروتن و آرام خبری نیست؛ عیسی مسیح در تابلوی دالی بسیار جوان است و تنها سری‌ست که بالاست و اجرای مراسم عشای ربانی او بیشتر به هنرنمایی یک آوازخوان رپ می‌ماند.

نگاه هر نقاش به داستان شام آخر، بر پایۀ اعتقاد و دورۀ زندگی خود او، متفاوت است. شماری از آنها را می‌توانید در گزارش مصور این صفحه ببینید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

جرأت زیادی می‌خواهد که برای به واقعیت رساندن رؤیاهای خودت تلاش کنی و به کاری که علاقه داری، مشغول شوی. بدون این‌که آینده‌ای روشن انتظارت را بکشد. هزاران کیلومتر دورتر از ایالات متحده، مهد موسیقی "کانتری"، گروهی در تهران این موسیقی را می‌نوازند. آنها در خود آمریکا شناخته‌ شده‌تر از تهران هستند، بدون این‌که پایشان را از این خاک بیرون گذاشته باشند. اینترنت و تارنمای گروه، اندکی به معرفی‌شان کمک کرده و در صفحۀ ویکی‌پدیای موسیقی کانتری، نام آنها به‌عنوان یکی از معدود گروه‌های کانتری خارج از آمریکای شمالی ثبت شده‌است.

"عرفان" به انگلیسی شعر می‌گوید و امیدی هم ندارد که شعرهایش مجوز بگیرند. این شعرها، بدون خوانده ‌شدن رد می‌شوند، چون به زبانی غریبه هستند. عرفان خطاب به "تیلور سوئیفت" ستارۀ جوان موسیقی کانتری و پاپ، شعری انتقادی سروده و آن ‌را به ترانه‌ای با عنوان "ابر‌ستارۀ گرامی..." تبدیل کرده‌است. او معتقد است که حتا دنیای اشعار خواننده‌های امروز کانتری، پر زرق و برق و فانتزی‌ست. دنیایی رؤیاگونه که واقعیت‌ها در آن نادیده گرفته شده‌اند. واقعیت‌هایی مانند همین موضوع که، گروهی در تهران موسیقی محلی آمریکا را به‌ طرزی شگفت‌انگیز اجرا می‌کنند.

آهنگ Gonna Be از گروه "دریم‌رُوِرز"
چند جوان تحصیل‌کرده که از کودکی موسیقی را یاد گرفته‌اند، همۀ آنها در زمینۀ موسیقی، دوره‌های مختلفی را دیده‌اند و از این‌ رو به خودشان این اجازه را می‌دهند که موسیقی پاپ امروز ایران را هم نقد کنند: "خیلی‌ها تقلید می‌کنند و صدا‌شان هم مرهون حنجرۀ خدادادی نیست. من به "تام جونز" علاقۀ زیادی دارم، اما هرگز تقلیدش را نکرده‌ام. حتا زمانی‌که تعدادی از آهنگ‌های معروف را بازخوانی کردیم، سعی کردم خودم باشم، نه تقلید صرف."

پرهام، نابیناست و کیبرد می‌نوازد. نظرش را در مورد مهجور ماندن سبک موسیقی گروه‌شان این‌گونه بیان می‌کند: "شاید چون زبانش را نمی‌فهمند. اما بیشتر به‌خاطر این‌است که نمی‌توانند با آن برقصند. آهنگی که آدم را به ‌رقص درنیاورد، بهتر است شنیده نشود. به نظر می‌رسد این عقیدۀ اکثریت مردمی است که برای شناساندن موسیقی‌‌مان به آنها تلاش می‌کنیم."

احمد هم از تجربی بودن میکس آهنگ‌ها گلایه دارد. "علاوه بر این‌که تحصیلات آکادمیک صدابرداری، صداسازی و تنظیم وجود ندارد، گروه‌های موسیقی هم کم‌تر می‌توانند آن ‌مقدار هزینه کنند که از معدود حرفه‌ای‌های تنظیم آهنگ، یاری بگیرند. گروه‌ها اغلب دانشجو هستند. چه‌قدر سرمایه کنند؟"

خود او کارشناسی ارشدش را در دانشگاه صنعتی شریف می‌خواند. می‌گوید تلاش کرده که برای هم‌دانشگاهی‌های خودشان کنسرت برگزار کنند. اما گروه آنها، هم خواننده داشت و هم زبان اشعارشان انگلیسی بود، حتا گیتار الکتریک و "درام" هم داشتند. مگر ممکن بود در یک دانشگاه، چنین سازهای موسیقی و چنین گروهی را دعوت کنند و کارشکنی نشود؟ کنسرت به‌هم خورد. احمد می‌‌گوید: "اصلاً ما سر همین به‌هم خوردن‌های کنسرت با سایر اعضای گروه آشنا شدیم."

یک نفر دیگر هم هست که برای تحصیل به سوئد رفته، دورادور پیگیر کار بچه‌هاست و به آنها کمک می‌کند که از طریق اینترنت، آهنگ‌ها را عرضه کنند.

عرفان این کار را از روی علاقه و به‌خاطر دنبال کردن رؤیایش آغاز کرده، اما حالا دیگر سفت و سخت چسبیده که کارش را ادامه بدهد. چندان به دنبال این نیست که اجرا داشته باشد. سبکی که کار می‌کند، برای اجرا در بعضی از کافی‌‌شاپ‌های تهران که مشتریان خاص دارند، مناسب است. حد اقل آن‌جا افرادی هستند که موسیقی کانتری را می‌‌شناسند و از شنیدن کارهای مستقل یک گروه کانتری ایرانی، غرق لذت می‌شوند. اما عرفان، اجرا در کافی‌شاپ را قبول ندارد: "این که کنسرت نمی‌شود. کنسرت باید در سالن باشد، بلیت فروخته شود، تجهیزات صدا و نورپردازی به‌ کار رفته باشد، سن داشته باشد و تماشاگرهای فراوان. اما اجرا در کافی‌شاپ، اگر خیلی مخاطب جذب کند، ۲۰ نفر است که ۱۸ نفر آنها هم قرار است دوستان خودم باشند. بازخوردی ندارد. بی‌فایده است."

آنها با غرور از بازدیدکننده‌های تارنمایشان می‌گویند که اول از آمریکا و بعد از سوئد، روسیه، چین و غیره هستند. ایران هم در آن گوشه‌هاست. لابد خودشان هستند که از ایران بازدید می‌کنند.

اسم گروه‌شان "دریم‌رُوِرز" Dream Rovers است. توضیح می‌دهند که "رووِر" Rover به‌معنی کسی‌ست که خانه دارد، اما دلش نمی‌خواهد ساکن باشد و باید مدام سفر کند و از جایی به جای دیگر برود؛ یعنی آوارۀ خودخواسته.

عرفان می‌گوید: "آرزویم این است که با الن جکسون، هنرمند سرشناس کانتری، کنسرت برگزار کنم" و می‌خندد. نمی‌دانم جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند، اما من معتقدم به آرزوها نباید خندید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
صدیقه محمودی

در شمالی‌ترین قسمت تهران و در شمالی‌ترین نقطۀ کاخ سعدآباد، در فضایی که معماری سنتی‌اش چشم‌ها را نوازش می‌کند و در انبوه چراغ‌های نورانی درون نگارستان، رنگ‌ها در هم تنیده شده‌اند و نقش‌ها و نمادها هر یک در کنار یکدیگر جمع شده‌اند تا نمایشگاه آیین و فرهنگ ایران باستان گشایش یابد. نمایشگاهی که با ارائۀ سفره‌های آیین و مراسم ایرانی همچون خوان نوروزی، گاهنبار، گواه‌گیری و سدره‌پوشی در کنار عکس‌های آیین‌ها، کتاب‌ها و مکان‌های دینی مزدیسنی، پوششهای سنتی و غیره سعی بر مروری از تاریخ ایران باستان دارد.

در این نمایشگاه فضا به‌خوبی طراحی شده تا هر بازدیدکننده‌ای را به دنیای اساطیر ایرانی رهنمون کند. در هر سوی نگارخانه، زنان با چارقدهای رنگی و بلندشان درکنار سفره‌های رنگین ایستاده‌اند و نمادهای آیین زرتشت را برای بازدیدکنندگان شیفتۀ شوریدگی رنگ‌ها و طرح‌ها تشریح می‌کنند.

نگارۀ فروهر که در بسیاری از بناهای تاریخی ایران دیده می‌شود، با دستان افراشته در حال نیایش اهورامزدا و بال‌های گشاده که نمایشگر اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک است، با رنگ طلایی‌اش در هر سو می‌درخشد.

هر سفرۀ پهن‌شده بر زمین نگارخانه با وسایل و خوراکی‌های مختلفی که در خود دارد و انسان را به جهان پیوند می‌دهد و هر گونه نمود و حرکت آدمی را به همۀ نیروهای طبیعت و کیهان نزدیک می‌کند. در کنار هر سفره شمع یا آتشدانی‌ست که بدی‌ها یا "انگره مینو" (اهریمن) را می‌سوزاند و دور می‌کند و آب و آیینه که نماد نیکی و پاکی‌ست. سفره‌ها در دل خود بر چهار آخشیخ (عنصر) آب، خاک، آتش و هوا اشاره دارند و خواستار پاک نگه داشتن زیست‌بوم هستند.

نمادها گویای دنیایی از معنی‌ها و اندیشه‌های آیین زرتشتند؛ اندیشه‌هایی که بر پایۀ آن خداوند انسان‌ها را آزاد آفریده و آنها را از نعمت خرد برخوردار دانسته‌است؛ و این که اهورامزدا برای همه خوشبختی و رستگاری و درست زیستن را آرزو می‌کند. در هر یک از نمادها می‌توان به دو گوهر همزاد و متضاد مزدیسنا پی برد؛ دو گوهری که دال بر وجود نیروی مثبت و منفی در همۀ هستی است.

چهرۀ مشتاق بازدیدکنندگان نشان از این دارد که نمایشگاه به خوبی توانسته تازگی را به دل و دیده مخاطبان ببخشد. نمایشگاه دوسالانه "آیین و فرهنگ ایران باستان" را کانون دانشجویان زرتشتی سازمان داده‌است  که  از ۲۵ تا ۳۰ فروردین در موزۀ نگارستان کاخ سعدآباد برپاست.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.