شکیلا عزیززاده، شاعر افغانی است که افغانها او را نمیشناسند. یا افغانها همیشه سعی داشتهاند او را نشناسند. شاعر و نمایشنامهنویسی که پس از سالها نوشتن متفاوت در کابل در هلند کشف شد.
من یک بار دفتر شعری از او را در خانۀ دوستی دیدم. دوست من دستپاچه از داشتن چنین کتابی با استیصال در پی گرفتن و مخفی کردن کتاب بود؛ کاری که جامعۀ رسمی افغانها با او و دیگرانی چون او در محافل رسمیشان کردهاند. دلیل عمدۀ آنها بیپروایی شکیلا به سنتهای سختگیرانۀ افغانی است. سنتشکنی که آدم را از قبیله اخراج و به سراندیب فراموشی تبعید میکند. شکیلا را بعدها در برنامۀ ادبی انجمن سلطنتی هلند در لندن دیدم. برایش جالب بود که میشناسمش. فرصتی که کتابش که دوستم دریغ داشته بود، توانستم از او بگیرم.
در خواندن دوم و سوم، کتاب چیزی بیش از یک عصیان زنانه بود. برای من نوع نگاه فلسفی مجموعۀ شعر "یاد از هیچ" نگاه عمیقتری بود از شاعر طردشده و فوقالعادهای که هوای تازهای در ادبیات و هنر امروز افغانستان است. شعرهایی که با جریان جاری جهان و با نوع تحلیل لاکانی از ادبیات خیلی خوب جور میآیند. چرا که در پسزمینۀ آشفتگی کلماتش میتوان میل، خود میل را به همان شکلی که ژاک لاکان میگفت، پیدا کرد. دروازۀ فرسوده و زنگزدهای که به نفس راه میگشاید؛ به جان بیقرار نوع آدمی؛ یا در وسعتی بزرگتر به جان گم طبیعت. جایی که شاعر درونش عریان و آشکار سر برمیآورد. و مگر شعر چیزی جز حقیقت میل است؟ جز پیدا کردن دیوانهوار آن جنون پنهان در ذات طبیعت که لاکان، آندره برتون و پیکاسو را به خاطر آن می ستود؟ با این فرق که در این شعرها ما با دنیایی غیر واقعگرا مواجه نیستیم .سورئالیسم دوستداشتنی و آنیمایی لاکان در شعرهای شکیلا همان جستجوی امر خیالی لاکانی است؛ جستجو برای یافتن خویش. لاکان معتقد است که آدمی نارس به دنیا میآید و از این رو سالهای نخست زندگی به دنبال خویش میگردد؛ به دنبال یافتن اجزای گمشدۀ خویش یا اشکال خیالی خویش.
شکیلا عزیززاده
زیر پوست آرامش
روسپیهای نارس هند
با رمز انگشتها
خود را بایگانی میکردند
تو در تمام معابد
زیر آفتاب برهنه
پوست میانداخت
و من
یخ میزدم از تو
ضمیر "تو" در این شعر اشارهای به همین جستجوست؛ "تو"ای با فعل سومشخص وعملکردی اول شخص. کشف آیینه در این جستجوی امر خیالی پایان هیاهوست؛ وقتی که دیگر به دنبال کشف اندامت در خویش و در بدن دیگران نمیگردی. "آفتاب برهنه" صورتی ازجستجوگر است؛ صورتی از "تو"ی من وقت پوست انداختنت. شوک کاشفانه و برهمنانهای من نویسنده و به تبع خواننده را فرا میگیرد.
تصویر آیینه که در حقیقت هم میتواند آیینه حقیقی باشد، هم آیینه دیگری، جستجوگر را آرام میکند. پارههای خیالیاش را باز میآورد و تصویری کامل از او به خودش ارائه میدهد.
نفسهایت پس گوشم سرک میکشند
از شیب گردنم میلغزند
و لای پستانهایم پنهان میشوند
نفسها و سر انگشتانت بود
یا واژههای بیباکت
که لالههای گوشم گل آوردند؟
لبهایم از هم باز میشوند
ونوک پستانهایم بیدار
اینجا صحبت کردن در باره شجاعت شاعر به خاطر پرداختن به خصوصیترین مسایل آدمی زیادی بدیهی و سطحی است. صحبت بر سر بازگو کردن چیزی ورای تنانگی است. صحبت از جستجوی عبث آدمی برای یافتن "تو"ی پنهانش است. جستجوی تنبهتن که در تنانگی معنی پیدا میکند. نوعی جستجو که جیم جارموش در "گلهای شکسته" به دنبالش بود. جیم جارموش به دنبال معشوقی میگردد که سالها بعد با نامۀ فرزندی موهوم از حافظهاش سرک میزند. همان بخش گمشدهای که با دستهگلهایی مطرود یا مقبول در حافظهاش پلاسیده ماندهاست. او جستجوی تنبهتنش را حالا با جستجویی دربهدر بازآفرینی میکند. حالا که لالههای گوشش گل آوردهاست از حجبی کهنه؛ حالا زمانی برای سخن گفتن است.
با حجب مزمنت می پرسی:
خوبی؟
در پیچوتاب سیم تلفن
حزن عتیق آوازت،
پیوسته نای میبازد
مجموعه شعرهای شکیلا عزیززاده همه یک روایت را پی میگیرند. بریدههایی عریان از واقعیتی فراموششده. آیینهای که این تکههای جستجو را به هم میچسپاند. آیینهای برای پایان همذاتپنداری و هماهنگسازی. آیینهای که "من"ی جستجوگر را به "تو"ای گمشده میچسپاند. این جستجو همواره با آدمی هست. در هر آیینهای صورتی تازه از کمال خویش مییابد و تبدیل شدن به این "من"ِ مطلوب ،جوهرۀ اصلی امر خیالی است. تصویری اغراقآمیز از خویش و نوشتن این تصویر چیزی نیست جز نوعی تقریر آرزومندی. لاکان در تحلیل روانشناسانۀ قومپژوهیاش دوران مدرن را نشانگر اوج این امر خیالی بشر میداند؛ چرا که آدمی در چنین زمانهای همواره مشغول به خویش و تسخیر جهان به دست خویش یا آفریدههای خویش است. در جملۀ این آفریدهها سلسله دلالتهایی است و سر سلسلۀ این زنجیرۀ دالها جنسیت است. محدودهای که ما در زبان فارسی همیشه به آن با کفشهای استعاره وارد میشویم، در بارۀ آن با کنایه حرف میزنیم. جنسیت، قلمرو ممنوعی است که بخش عمدۀ زندگانی ما را هدایت میکند؛ قلمرو تاریکی که تنها به زبان رمز میشود در بارۀ آن حرف زد. مثل جذام، مثل قهر الهی ، مثل عالم اجنه.
دلت برای کدام دوشیزهای
دل در کف
پای در خون میتپد؟
سیاه زلفان به خاک الودهات
نوک پستانهای کدام زن را میسوزاند؟
بگو
نفس آخر تو
ته چشمان که آرام میگیرد؟
به فیلم گلهای گمشدۀ جیم جارموش برگردیم. جایی که قهرمان فیلم همۀ سرزنشها و سرشکستگیها را به جان میخرد، اما شور شگفت جستجوگریاش چندان در جانش غلیان میکند که آرامش را از او میگیرد و ناخودآگاه حتا بی ادراک لذتی او را به پیگیری چگونگی حال آن همراه ازدسترفته میکشاند.
در واقع رضایت آدمی اقناع نمیشود، مگر در پیدا کردن اثری یا خبری از آن "من"ِ مطلوب گمشده در سلسله دلالتها به واقعیت است .نوعی جستجوی کمال مطلوب برای باز یافتن خاطرهای که آن واقعیت اولیه را زنده میکند.
در این جستجوی کاشفانۀ تن، مهمترین و پربسامدترین ابزار شاعر "پستان" است. به نظر لاکان، پستان نمادیترین ابژۀ ساحت نمادین است. وقتی به پستانهای درخت اشاره میشود، منظور مادرانگی و زایندگی آن است. وقتی به سرکوفتههای آدمی سر میزند، پستان آخرین نقطۀ جدایی فرزند در رابطه"ادیپی" از مادر است.
بنفشه
بهار را
از پستانهایش مینوشد
تا ماسیدن گلبرگها
بر شرمگاه دوشیزهای دیگر...
برای کودک پستان بخشی از وجود کامل نیست. پستان خود وجود است. او هنوز درکی از کامل کردن اجزا ندارد. پستان تنها منبع حیات و زیبایی مطلق زندگی است. و این کودک در جان آدمی همیشه زنده است. تنها ابژۀ پستان نوعی جابهجایی معنا در مجازی مرسل است .استعارهای از معناهای بههمفشرده. زنجیرۀ دالهایی که ختمپذیر نیستند. و از این استعاره است که به دروازۀ قلمرو جنسیت میشود رسید. در این حالت تجاوز بیشرمانۀ یک آدم یا یک جمعیت عقبمانده به زنی بیپناه، فقط نوعی ارتکاب جرم نیست. نوعی خالی شدن از معنایی سرخورده در خلائی معناشده است؛ نوعی "فلاشبک" به گذشتهای قبل از مدرن. به این جهت است که زن اول و آخر ماجراهای انسانی است. زن از ابژۀ فعال به سوژهای ناگزیر تبدل میشود؛ سوژهای درمانده؛ سوژۀ نگفتنی اما وصفشدنی. مثل شب تابوی تاریکی و راز و بیشرمی که درآن هر حجب مزمنی نقاب از چهره برمیدارد.
شب
بیوهای بیدار است
بر گریبانش
رودباری الماس
رودباری یاقوت
و اینجاست که آدمی از فرق بین خویش ودیگری آگاه میشود. دیگری که حس فقدان و اضطراب را در دل پر میکند. به این خاطر او خواستار کامل شدن به وسیلۀ دیگرى است. در حقیقت او مىخواهد که به واسطۀ ایدۀ دیگرى ناپدید شود. یا شاید به وسیلۀ دیگری کامل شود. کمالی که رابطۀ فقدانی کودک جانش در آن استحاله میشود. دیگری خیالی دیگری ناممکن و دیگری بزرگ. درست مثل شعری که سیلویا پلات برای پدرش میگوید. نوعی ستایش عاشقانه همراه با انتقامخواهی. نوعی اتمام حجت با گذشته، با روزگار سپریشده ای که چون دیگری بزرگی بر او سایه انداختهاست.
با تمام گلو فریاد اگر کرده بودم:
والاحضرتا!
چه ملک ایزکی
میتوانستم آیا
جریان خون را
در شاهرگهای بهخوابرفتهام احساس کنم؟
فروید اعتقاد داشت قصد واقعی انسان در جستجوی واقعیت، پیدا کردن ادراک واقعی شیء نیست، بلکه بهعکس دوباره یافتن آن است. بنا به نظریات او، "تمنای آدمی همواره مطلوبی گمشده و ازدسترفته است . کل تمنیات در پی یافتن مجدد آن است. یافتن چیزی که اصلاً وجود ندارد".
این چیزی که اصلاً وجود ندارد و اینهمه در بارهاش حرف میزنیم، چیست؟ اینجا به رمزگشایی نام کتاب میرسیم: "یادی از هیچ". آگاهانه یا نا آگاهانه شکیلا عزیززاده سفری روانشناسانه به اشیا، به واقعیات مستحیلشده در ذهن آدمی را آغاز کردهاست. و به خاطر این است که من شعرهای او را چیزی فراتر از نجواهای بیپروای زنانه یا عصیانهای یک زن شاعر افغان در غربت میدانم. شعرهای او بدون شک و به زیبایی سفرنامهای به نگفتنیهای فراموششده است.
...
یلدا
درد میکردم
از تغارۀ خمیر که دستهایت
در آن گم میشدند
از دراز تکهای
که با آن غورگی پستانهایت را
مهار میکردی
از پس دادن بچه
از پارگی کنج لبت
درد میکردم
سنگریزهای به سایهات کافی بود
تا خون رفته از لبها را
با هر چه نم که در دهان داشتم
بر صورت سنگانداز تف کنم
گویهها بر دهانت خشکیدند
سالهای دیر رفته
خاک و دود گشتند
کند پا کشیدند ولی پادرهوا ماندند
شبهای خانۀ پدری
هرچند که تهران در کنار شهر باستانی "ری" قرار دارد، ولی این شهر با هویتی مستقل از "ری باستان" و با تاریخی دویستساله شکل گرفته و با جمعیتی کثیر در شرایط کنونی، یکی از مادرشهرهای جهان است. شهری بزرگ با بنیانی پرشور. در نگاه اول و برای اولین مخاطبان شهر، تهران، سیمایی آشفته در بخشهای ساکن و متحرک دارد و رنگ خاکستری یکنواخت و کسلکنندهای فضا و چهرۀ شهر را آغشته کردهاست.
اما تهران همواره دارای چهرهای خاکستری و آشفته نبودهاست. چهره و سیمای شهر تهران به عنوان پایتخت در وهلۀ اول پس از تحولات اواسط دورۀ قاجاریه که خود بیتأثیر از انقلاب صنعتی و معماری و شهرسازی قرن نوزدهم اروپا نبود، آشکار شد. شهری با دوازده دروازه و ارگی در میان، همراه باغ ها، پارکهای جدید، خیابان و ماشین دودی. سیمای دروازههای تهران چه در برون و چه در درون حاکی از جهش و تغییر و تحولی در شهر بود. تهران قاجاری توجه روزافزون به فرنگ و تحولات آن داشت. صاحبمنصبان، خارجدیدگان که کارتپستالهای بناهای اروپایی را با خود به ارمغان میآوردند، با همکاری معماران تجربی، تلفیقی از معماری موجود آن زمان و عناصر و نماهای تزیینی فرنگی را در بناهای ارگ سلطنتی، کاخهای صاحبمنصبان و تعداد معدودی از بناهای عمومی به کار بستند. سیمای شهر در درون و قلعه و دروازههایش در برون، تهران را هویتی نو بخشید.
در دهههای آغازین قرن حاضر، که جامعه به سمت نوعی هویتیابی پیش میرفت و بخش عمدهای از آن بر اساس نگاه به گذشتۀ باستانی و پرشکوه ایران برای آیندهای نو بود، تغییرات عمده در بنیان پایتخت قاجاری پدید آورد. تهران چهرۀ یک شهر بزرگ را به خود گرفت. بلوارها، خیابانها، پارکها و مؤسسات تمدنی جدید با ظاهری نمادین، چهرۀ یک شهر مدرن و در حال تحول را نشان میداد. با بررسی و شناخت عمیقتر نسبت به شهر و معماری این زمان و سه دهۀ آغاز قرن و با تجسم محدودۀ محیطی شهر در این دوره درمییابیم که سیمای شهر در این برهۀ تاریخی، ضمن هماهنگی عمومی، خاطرهانگیز و دوستداشتنی است. شاید ایدۀ کلی این منظر جدید را بتوان ارتقای شرایط زیستی- شهری و تعالی بخشیدن بر فرهنگ و افکار جامعه نامید. هرچند که این ایدهها در تبادل با سرزمینهای دیگر شکل گرفته باشد، اما در نهایت با هماهنگی عمومی تحولات و فرهنگ آن روز جامعه، سیمای پایتخت از ترکیب مناسبی برخوردار شده بود؛ جامعه میتوانست نوآوری نهفته و آشکار در سیمای شهر را در جلوهای مأنوس با فرهنگ خود دریابد و پذیرای آن باشد.
"شهر جدید همچون موجی نو بود. آرزو ساخت و سیمایی قابل قبول ارائه کرد."
اما دهۀ چهل زایندۀ تحولات گستردهای در عرصههای مختلف حیات مادی و معنوی کشور و جامعۀ شهری بود که آثار و پیامدهای آن به شکلهای مختلف تا کنون نیز تداوم یافتهاست. دامنۀ این تحولات در عرصههای قشربندی اجتماعی آحاد جامعه، شکلگیری گروههای جدید اقتصادی، مهاجرتهای گسترده از روستا به شهر، توسعۀ شتابزدۀ شهرنشینی، تغییر الگوهای مصرفی، دگرگونی در نظام سکناگزینی و بسیاری از دیگر جنبههای معماری و شهرسازی کشور گسترش یافت. و فضای زندگی شهروندان را به خصوص در تهران به طور گسترده و همهجانبه تحت تأثیر قرار داد.
توسعۀ فیزیکی و گسترش جغرافیایی به شدت در حاشیه و در اطراف شهر تهران ادامه یافت، و در هستۀ مرکزی شهر و بر پیکرۀ بناهای محدودۀ شهر قدیم نیز اثر گذاشت. بسیاری از بناهای باارزش که سیما و هویت شهر تهران را نشان میدادند، به جای مرمت و بهسازی و یا تغییر کاربری و عملکرد، ویران شدند و با نوسازیهای ناشیانه، سیمای دگرگون و بیهویتی ارائه دادند.
در دهۀ ۶۰ روند توسعۀ ناموزون شهری شتاب بیشتری گرفت. جنگ هشتساله و خسارات ناشی از آن، سیل مهاجرت به تهران را شدت بخشید و اثرات آن در گسترش بیرویۀ شهر و اسکان مهاجران و جابهجایی وسیع جمعیت، چهرۀ شهر تهران را آشفتهتر کرد و بافت اجتماعی- فرهنگی شهر را نیز بهکلی دگرگون ساخت.
امروزه سیمای شهر تهران بیش از هر عامل دیگری نمایانگر آشوب و آشفتگی است. بزرگراهها، خیابانها، پیادهروها، احجام سرگردان بلند، تابلوهای تبلیغاتی که اجناس پرزرق و برق را وعده میدهند و خودروهای نو و کهنه که تهدید و نگرانی به ارمغان میآورند، فضایی عصبی و سیمایی مخدوش ارائه میدهند. شهرنشینان جای شهروندان را اشغال کردهاند، محلات که زمانی هویت مکانی شهر تهران بودند و فرد عضوی از آن محله محسوب میشد، از بین رفته و تنها شتابی بیهدف و سرگیجهآور در سیمای ساکن و متحرک پایتخت به چشم میخورد.
"شهر خسته و خاکستری، به امید موجی نو و آرزویی شوقانگیز بسته نشستهاست."
هنوز دیر نیست. باید امیدوار بود. تهران هم مانند بسیاری از شهرهای بزرگ دنیا که با مشکلات مشابهی دستبهگریبانند، دارای امکانات و بنیانی مستعد است که در آن بتوان تغییر و تحولی نو ایجاد کرد. در نگاهی گذرا به حجم ساختوساز عظیمی که شهر تهران را دربر گرفته و با سیمایی بیهویت شهر را میبلعد، میتوان چنین استنباط کرد که هنوز امکانات و منابع مالی زیادی وجود دارد. در همین شرایط نمونههایی در شهر تهران یافت میشود که با ظرافت از این فضای آشفته بهره برده و با شناخت کافی از موقعیت و مکان موضوع برای تغییر شرایط اقدام کردهاست که نه تنها لطمهای به سیمای مکان خود وارد نساخته، بلکه چهرۀ فضایی آن را ارتقا بخشیدهاست. این نمونهها همچنین امکانات لازم را برای کنشهای اجتماعی مثبت در خود ایجاد کردهاند. با توجه به آنچه گفته شد و آغاز تجارب چند سال اخیر که قطرهای است از دریا، در گام اول میتوان امکانات و گزینههای زیر را برای آغاز تغییر و تحول در سیمای شهر چنین ارائه کرد:
۱- شناخت، از منظرۀ معماری و سیمایی و تغییر و تحولات آن در دو قرن اخیر؛
۲- ایجاد زمینه جهت تحقیق و پژوهش در ارتباط با سیمای شهر تهران و ارزیابی و تجربه و تحلیل آن؛
۳- ایجاد سازمانی نو با همکاری سازمانهای ذیربط و متولی، برای تعیین برنامه و مبانی تحول در سیمای شهر با توجه به زمینههای موجود؛
۴- مشارکت و همکاری مردم در انجام این امر؛
۵- علاوه بر موارد فوق، آموزش اجتماعی و فرهنگی مناسب شهروندان به منظور آشنایی آنان با مشکلات روحی، فرهنگی و اقتصادی زندگیشان در شهر تهران و برای تعمیق حساسیت محیطی و فضایی آنان.
*بیژن شافعی متولد ۱۳۳۹مهاباد؛ فارغالتحصیل رشتۀ معماری دانشکدۀ هنرهایزیبای دانشگاه تهران، از بنیادگذاران و مسئولان "گروه معماری دوران تحولدر ایران" و عضو هیئت دبیران جامعۀ مهندسان معمار ایران.
یازدهم ماه مارس امسال، یکی از تلخترین روزهای مردم جهان و بهخصوص شهروندان ژاپنی بود. زلزلهای در مقیاس ۸.۹ ریشتر که چیزی نزدیک به ۲۱۰۰ برابر زلزلۀ بم در ایران تخمین زده میشود، در کشور ژاپن باعث ایجاد آبلرزۀ بزرگی شد و بخشهایی از شهرهای مختلف ژاپن به زیر آب رفت و هزاران نفر کشته شدند. بسیاری از روزنامههای جهان بر این زلزله نام "فاجعۀ انسانی" گذاشتند. همۀ ما ژاپن را کشوری صنعتی و مقاوم میشناختیم و هیچگاه تصور نمیکردیم صحنههایی از چنین خرابیهایی در ژاپن ببینیم. اما چه بخواهیم و چه نه، کشور ژاپن بزرگترین زلزلۀ تاریخش را تجربه کرد و بسیاری از ژاپنیها، با این که زنده ماندند، خسارات زیاد مالی و جانی متحمل شدند.
چند ماه بعد در ایران...
یزدان سعدی، گرافیست ایرانی، با دیدن صحنههای این زلزله، احساس کرد که باید کاری برای همنوعانش در ژاپن انجام دهد. از آنجایی که خود گرافیست است، تصمیم گرفت پوستری برای همدردی با مردم ژاپن طراحی کند و آن را روی اینترنت منتشر کند تا شاید بتواند مرهمی بر دردهای همنوعانش باشد. وقتی شروع به کار کرد، اندیشهای به ذهنش رسید: چرا نمایشگاهی از پوسترهای دیگر گرافیستها در ایران برگزار نکند؟ با این کار میتواند تأثیر بیشتری بگذارد. پس دست به کار شد. او میگوید: "با خودم گفتم: چرا یک نمایشگاه از این پوسترها جمعوجور نکنم؟ این البته فقط یک حس بود که کمکم جدی شد. جمع کردن پوسترها را از دوستانم شروع کردم و ظرف سه چهار روز حدود صد پوستر به دستم رسید".
قدرت اینترنت
یزدان سعدی میگوید تمام کارها را از طریق اینترنت جمعآوری کرده و اینترنت با قدرت زیادی توانست گرافیستهای دنیا را برای همدردی با ژاپنیها گرد هم آورد و در نهایت دویست و پنجاه پوستربه دست او رسید و او سرانجام با داوری کوچکی پوسترها را برای نمایشگاه آماده کرد. او میگوید از سه روز پس از زلزلۀ ژاپن کارهای نمایشگاهش را آغاز کرد تا روز بیستم اردیبهشت که روز افتتاح نمایشگاهش بود: "من در روزهایی که برای نمایشگاه تلاش میکردم، به ساعت تمام دنیا زندگی میکردم تا بتوانم با طراحان پوستر در تمام دنیا در تماس باشم و بتوانم پوسترها را بهموقع آز آنها بگیرم." در نهایت از بیست و سه کشور و صد طراح پوستر به نمایشگاه "امید برای ژاپن" راه یافت.
نخستین نمایشگاه در جهان
این نمایشگاه اولین نمایشگاه پوستریست که برای همدردی با زلزلهزدگان ژاپن در تمام دنیا برگزار شدهاست. به گفتۀ یزدان سعدی، "ژاپن کشور فقیری نیست که به پول احتیاج داشته باشد. مردم ژاپن به امید نیاز دارند. امید برای بازگشت به زندگی". سفیر ژاپن در مراسم گشایش نمایشگاه گفت: "مفتخر هستم که اعلام کنم ایرانیها اولین گروهی در دنیا بودند که برای امید دادن به ژاپنیها یک نمایشگاه هنری برگزار کردهاند"؛ چیزی که یزدان سعدی، گرافیست ایرانی، به آن افتخار میکند.
در گزارش تصویری این صفحه میتوانید تعدادی از پوسترهای این نمایشگاه را در کنار عکسهایی از فضای نمایشگاه "امید برای ژاپن" را که تا پنجم خردادماه در تهران برپاست، ببینید با این توضیح که تعدادی از عکسهای این گزارش از "نارک هارتونیان" است.
هر وقت صحبت از مادر در شعر فارسی می شود، خیلیها مثل من ناخودآگاه به یاد شعر معروف ایرج میرزا میافتند؛ شاعری که بیشترین شعرها را برای مادر و در وصف مادر و ذکر قدر مادر سرودهاست:
داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ
این شعر که رابطۀ دوگانۀ معشوقه و مادر برای مرد را حلاجی میکند، با عمل غمبار پسر که کشتن مادر و بیرون آوردن قلب اوست، ادامه مییابد و با واکنش تکاندهندۀ قلب مهربان مادر تمام میشود که:
آه دست پسرم یافت خراش / آخ پای پسرم خورد به سنگ
مادر به حساب روانشناسانه معشوق ازلی پسر است. در رابطۀ ادیپی که نقد ادبی فرویدی پیشنهاد میکند و به این خاطر مادر معشوقیست دست نیافتنی؛ بتی عیار که زندگیبخش است وهمواره فرشتۀ نگهبان زندگی. این رابطۀ عاشقانۀ ازلی در شعر فارسی دستمایۀ بسیاری از شعرها بودهاست. این رابطۀ ادیپی در شعر فارسی و داستانهای باستانی شاهنامه به اشارت فراوان آمدهاست. ولی در یک جابهجایی نمادین از خود مادر به جایگاه مادر مثل داستان شیرین و شیرویه یا سیاووش و سودابه که هر دو در دو شکل متفاوت یک نگاه ادیپی را روایت میکنند.
جدا ازین که چهقدر این نقش در تاریخ شعر فارسی موضوعی پربسامد بودهاست، میتوان سیر پرداختن به مادر را از سبک خراسانی و از خود شاهنامه شروع کرد. در شاهنامه ذکر مادر (به جز ذکر معمولی که در شعر فارسی است و به زاده شدن آدمی از مادر و جابهجایی استعاری مادر برای زایندگی با طبیعت و دهر و دنیا ودین و ازین قبیل) همواره به خاطر انجام کاری در نهان بودهاست. مادر نماد خردمندیست، مثل داستان اسکندر که همواره چارهجویی را از مادر میطلبد یا مثل خود سیمرغ که مادر پرورندۀ زال است و همواره چارهجوی و حافظ او و خانوادهاش در همۀ شاهنامه است. در داستان فریدون و ضخاک، طرفه نکتۀ قصه رجوع هر دو جانب ماجرا پیش مادر است:
که فرزند بد گر شود نره شیر / به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست / پژوهنده را راز با مادرست
فرومایه ضحاک بیدادگر / بدین چاره بگرفت جای پدر
بر مادر آمد پژوهید و گفت / که بگشای بر من نهان از نهفت
و بعد عین کار را فریدون میکند، وقتی برای جنگ و استدعای دعا قبل از عزیمت پیش مادرش میآید:
سوی مادر آمد کمر بر میان / به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار / ترا جز نیایش مباد ایچ کار
به جز این بارها و بارها این موتیف در داستانهای شاهنامه تکرار میشود:
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی / همه رازها پیش مادر بگوی
***
اگر تاب گیرد سوی مادرش / ز گفت پراگنده گردد سرش
***
ز گیتی همی پند مادر نیوش / به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
در بعضی جاها مادر از حالت عاطفی برآمده و نقشی خونی و خاندانی بازی میکند؛ نقشی که معمولاً در روایات شرقی و ایرانی غایب است:
گر از تور دارد ز مادر نژاد / هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
این نژادگی به سبب مادر در رجزخوانی رستم و اسفندیار نیز تکرار میشود؛ جایی که هر دو به نیای مادری خویش فخرفروشی میکنند. این نگاه در ابیات دیگری منسوب به شاهنامه نیز مشهود است. جایی که گویا فردوسی از دربار سلطان غزنه خشمگین بیرون میشود و صلۀ پادشاهی او را به نیم نان عوض میکند. و در این هجویه به نسب مادری او اشاره می کند که:
اگر مادر شاه بانو بُدی / مرا سیم و زر تا به زانو بُدی
در سبک عراقی، مادر بیشتر نقش آموزشی و پرورشی میگیرد. کمکم سرپیچی شروع میشود؛ کاری که در روزگار پیشتر اصلاً به فکر نمیآمدهاست. سعدی، سر سلسله ناصحان سبک عراقی است. سبک دورهای که بدون شک نقش مادر تحت تأثیر جنگاوریهای پدرسالارانه فرو کاسته شدهاست. این قصه در نوشتههای منثور این دوره نیز آشکار است. حضور اجتماعی زنان کمرنگ میشود و مادران نقش پررنگ خردمندانۀ خویش را از دست میدهند. سعدی میسراید:
جوانی سر از رأی مادر بتافت / دل دردمندش به آذر بتافت
***
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد / که ای سستمهر فراموشعهد
در یک دوره بعد تر، یعنی دورۀ جامی، کار ازین هم بد تر می شود. مادر مهربان جانفشان در تصور شاعران این دوره سختدل میشود. جامی در معدود جاهایی در بارۀ مادر صحبت کردهاست. یک بار در شکایت از وضع روزگار با بیان فلسفی خویش است که در آن، بر خلاف همه عقاید پیشین، مادر برای فرزند دست از جان نمیشوید. نوعی نگاه دینی- قیامتی که فرزند از مادر و مادر از فرزند میگریزد:
چو از لب بگذرد سیل خطرمند / نهد مادر به زیر پای، فرزند
این انگاره در داستان لیلی و مجنون او نیز به شکلی تکرار میشود، وقتی لیلی از مادر طلب مهربانی میکند؛ مادری که در منظومه نظامی نقشی کاملاً متفاوت دارد:
گریان شد کای ستوده مادر / پاکیزه فراش پاکچادر
یک لحظه به مهر باش مایل / کن دست به گردنم حمایل
در ادامۀ سبکی و زمانی این دوره که سبک هندی است، کلاً شعر توصیفی برای مادر کم میشود. به نسبت پیشترها حتا صحبت در بارۀ مادر نیز در ملاء عام خوار شمرده میشود. و وقتی نیز مادر به عنوان کلمهای دال از معنایی اجتماعی نقشی در شعر میگیرد، این نقش عموماً نشاندهندۀ سردی و فاصلهای بسیار در رابطۀ مادر و فرزندی است. مثلاً بیدل که مادر در شعرش معمولاً کارکرد بیمهرانه دارد، میگوید:
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام / به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
صایب نیز تفاوت چنوانی با بیدل ندارد. مادر درشعر او نیز چندان بیمهر است که خون در بدنش به شیر تبدیل نمیشود یا حتا از پسرش به خاطر مسایل اخلاقی بدش میآید:
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت / مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
***
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد / خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
در روزگار جدید، به واسطۀ ملاحت روزگار یا رواج سنن غربی زنگرایانه یا تفاسیر تازۀ دینی یا به هر حال، انقلاب صنعتی که زنها را به جامعه دوباره برگرداند یا به هر دلیل دیگری، این نسبت عوض میشود. مثلاً در بارۀ اقبال لاهوری کاملاً اشکار است که پس از مراجعت از تحصیل در غرب با سوال غافلشمری زنان روبهرو میشود. مادر در شعر او تلقی باکرامتتری از زن است و نقشی که در شعر او بازی میکند، جز این نیست:
حافظ رمز اخوت مادران / قوت قرآن و ملت مادران
***
مسلمی کو را پرستاری شمرد / بهرهای از حکمت قرآن نبرد
نیک اگر بینی امومت رحمت است / زانکه او را با نبوت نسبت است
شفقت او شفقت پیغمبر است / سیرت اقوام را صورتگر است
از امومت پختهتر تعمیر ما / در خط سیمای او تقدیر ما
در روزگار معاصر ما اما دوباره در نوعی حرکت دایرهای به همان نقش باستانی و داستانی مادر میرسیم. نمونه آن شعر معروف ایرج میرزا بود که ذکر شد و به آن میشود شعر معروف شهریار را نیز افزود؛ شعری که به سوگ مادرش سرودهاست و به حضور مسلط و محافظ او در زندگی اشاره میرود:
او مرده است و باز پرستار حال ماست / در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست / در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
گاهی هم این بیچارگی در همان مثلث عاشقانه روانشناسانه که ذکرش رفت، صورت عوض میکند؛ یاری که مسالمتآمیز جای مادر را میگیرد:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم / تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
از شعر مدرن فارسی نیز که مادر در آن کارکردی تکراری ندارد، میتوان به شعر سهراب اشاره کرد؛ شعری که شیوۀ پرداخت را در نسلهای پسینش تغییر داد. سهراب سپهری و عالم شاعرانهاش که در آن عالم مادر نیز نقشی اسطورهای برای خلق زیبایی ایفا میکند. مادر قصهگوی لالاییخوان، مادر آشپزی و صبر، مادر زیبایی و پرورندگی. مثل نقشی که در فیلم مادر علی حاتمی بازی میکند. مادر شمع محفل:
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بیابر
اطلسیهایی تر
رستگاری نزدیک، لای گلهای حیاط
نور در کاسۀ مس چه نوازشها می ریزد
***
بوی ترانهای گمشده میدهد
بوی لالایی که روی چهرۀ مادرم نوسان میکند
از پنجره
غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم
این مضمونها دیگر تقریباً در باقی شعر معاصر، چه نوع ایرانیاش و چه نوع تاجیکی و افغانیاش، تکرار میشوند. اما نوع نگاه دیگری که جالب است، نگاه خود شاعران زن و برخوردشان با معنی مادر است. از چهرههای شاخص شاعران زن میتوان به پروین و فروغ اشاره کرد. در اولی همان نگاه اقبالی محصول مدرنیته است که شاعر را به چالش میگیرد:
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای / فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست / ما را به تن نماند ز سعی و عمل، پری
***
ربود مرغکم از زیر پر به عنف و نگفت / که مادری و پرستاری و نگهبانی است
نوعی نگاه مکتبی قاعدهمند ستنی که تنها در آن احازه داده شده در بارۀ مادری صحبت شود. با این همه در این نگاه نمیتوان به زندگی شخصی او راه یافت؛ به رنجها و رازهای درونی او دست برد. نمیتوان اورا فارغ از مادری دید. مگر اینکه خود زندگی مدرن با قاعدۀ طلاق و فردگرایی، با قواعد تازۀ اخلاقی یا غیر اخلاقی و بنیانهای جدیدش مضامین تازهای را در بارۀ مادر و روابط او کشف رمز کند. مثل فروغ که در شعرش میتواند با مادر خویش یا با همۀ مادران دنیا همذاتپنداری کند. میتواند در نسبتی روانشناسانه مسایل و دغدغههایش را به مادر فرضی دیگری فرافکنی کند. یا بهعکس، مادر دیگری را، چه بسا مادر خودش یا مادری از انساب و یا اعقاب خودش را، در داستانهای خویش شریک کند. مثل نامۀ "اوریانا فالاچی" ایتالیایی به فرزند به دنیا نیامدهاش یا مثل داستانهای ویرجینیا وُلف انگلیسی که مادران تنها در زایشگاهها به چشم نمیآیند.
مادر این شانه ز مویم بردار / سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن / زندگی نیست بجز زندانم
***
دانم اکنون از آن خانه دور / شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری / ماتم از هجر مادر گرفته
و بالاخره یکی از بهترین مادرانهها، شعری است از ابوطالب مظفری، شاعر معاصر افغانستان که در گفتگویی غمگین با مادرش از زاویۀ روایت، به وقایع روزگار خویش و سرخوردگیها و سرشکستگیهایش میپردازد. مادری که در عین نقش میتواند مادر وطن یا کهن الگویی از مادر (نوعی سیمرغ برای زال و رستم ) باشد. خداوندگاری برای شنیدن و چارهجویی. رابطهای که پس از هزار سال، تجدیدکنندۀ نقش مادر شاهنامه و سبک خراسانی در شعر امروز فارسی است:
مادر سلام! ما همگی ناخلف شديم
در قحطسال عاطفههامان تلف شديم
مادر سلام! طفل تو ديگر بزرگ شد
اما دريغ کودک ناز تو گرگ شد
مادر! اسير وحشت جادو شديم ما
چشمی گزيد و يکسره بدخو شديم ما
مادر! طلسم دفع شر از خوی ما ببند
تعويذ مِهر بر سر بازوی ما ببند
ای ماه! ما پلنگ شديم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شديم و تو سوختی
پرسيدهای که ماه چه شد اختران چه شد
من ماندهام که وسعت اين آسمان چه شد
دوشيزگان قريۀ بالا کجا شدند
گلچهره و گلآغه و گلشا کجا شدند
گلشاه شگوفه داد جوان شد عبوس شد
در دشتهای تفتۀ تفتان* عروس شد
گلچهره خوش به حال غمش غصه سير خورد
يک شب کنار مرز وطن ماند و تير خورد...
گزارش مصور این صفحه، ساختۀ ساجده شریفی، که بار نخست روز ۱۴ خرداد ۱۳۸۸منتشر شده بود، به مناسبت روز مادر در ایران، دوباره منتشر میشود.
* تفتان، شهری در مرز افغانستان و ایران و پاکستان و از گذرگاههای مهاجران افغانستان.
درست هزار سال پس از درگذشت ابوعبدالله رودکی در سال ۹۴۱ میلادی، در زادگاه او شاعری دیگر به دنیا آمد که آثارش همچنان بر تارک شعر معاصر تاجیکستان میدرخشد.
"لایق شیرعلی" روز ۲۰ مه سال ۱۹۴۱ در روستای "مزار شریف" منطقۀ پنجکنت در شمال تاجیکستان چشم به جهان گشود. طی قرنها این روستا را به یمن وجود مزار خواجه محمد بشار، از علمای اسلامی، میشناختند و ارج میگذاشتند. اکنون "مزار شریف" بیشتر به عنوان زادگاه لایق شیرعلی شناختهشده و مورد احترام است؛ شاعری که اصول دستوپاگیر چامهسرایی شوروی را شکست، پا از تبلیغ ایدئولوژی رسمی فراتر گذاشت و کوشید با استفاده از ظرفیت محدودی که "فرهنگسازان" شوروی برای زبان فارسی آسیای میانه تعیین کرده بودند، از درد و رنجها، عشق و نفرتها و عواطف و احساسات مردمی بگوید.
دانندگان آثار لایق شیرعلی اجمالاً او را شاعر زن، زمین و زندگی مینامند. در شعر شوروی تاجیکستان بهترین توصیف مادر و دلدار، سرزمین و میهن و رساترین تصویر و تعبیرها از تلخی و شیرینی روزگار در دیوان لایق نهفتهاست. لایق میکوشید نه تنها مضمون آفریدههایش مردمی باشد، بلکه تصویرهایی هم که میداد، از دل آداب و رسوم مردمش برخاسته بود:
به من هم آرد پاشیدی، به من هم نیم نان دادی
و نیم دیگرش را داشتی با خود
که چون برگردم از خدمت، بخواهم خورد
رسم مادران تاجیک است که به هنگام گسیل (بدرقه) فرزندشان به خدمت سربازی به نشان بخت سپید بر شانههایش آرد میپاشند و نانی را که او گاز زده، حفظ میکنند، با این نیت که پس از بازگشت مابقی نان را هم بخورد.
عشق لایق به مادرش مایۀ دهها شعر نغز او بوده که بعداً در مجموعۀ "مادرنامه" گرد هم آمد و بیاندازه محبوب شد. آوازخوانان تاجیک بسیاری از این اشعار را تبدیل به سرود و ترانه کردهاند:
سرشت من، نهاد من تو بودی / صفای بامداد من تو بودی
ایا مادر، به آن سان بیسوادی / نخستین اوستاد من تو بودی
یا:
در میان کوهساران / با نوای آبشاران / با صفای چشمهساران / با سرود باد و باران / با درود نوبهاران
جان عطا کردی مرا / جان عطا کردی و خود را کاستی / روز و شبها بر سر گهوارۀ من / مادر من، مادر بیچارۀ من
از پی روزی دویده / خوشهها را چیده چیده / تلخ و شوریها چشیده / رنج دنیا را کشیده / گنج دنیا را ندیده
دل عطا کردی مرا / دل عطا کردی و خود را کاستی / روز و شبها بر سر گهوارۀ من / مادر من، مادر غمخوارۀ من / مادر من، مادر بیچارۀ من...
در دورانی که سیاستهای حاکم هویت تاجیکان را در هالهای از ابهام قرار داده بود، لایق قهرمانان شاهنامه را در مجموعهای دیگر بازآفرینی کرد. کاوه از مرگ هجده پسرش مینالید و تهمینه از مرگ سهرابش چنین شیون میکرد:
تهمینهام، تهمینهام / از درد و غم دونیمهام
در حسرت سهراب یل / دُرج غمان شد سینهام
سهراب من، محراب من / خورشید من، مهتاب من
در این جهان بیکسی / یکتای من، نایاب من...
گلچین دورانم گذشت / گلریز بستانم گذشت
تیغی که رستم زد بر او / از جوشن جانم گذشت
دو پاره شعر لایق شیرعلی با صدای خود او
اشعار لایق آیینۀ تمامنمای مردم دورانش بود و در سالهای پایانی عمرش که با طغیان و آشوبهای پساشوروی مصادف شد، سراپا اجتماعی و سیاسی شده بود؛ مملو از هشدارها و ندامتها و سرزنشها و رهنمونها و حسرت و اندوه آرزوهای باخته. عنوان واپسین مجموعۀ اشعار او (فریاد بیفریادرس) حاکی از بار اندوه و نومیدی است که بر شانههای استاد افتاده بود:
مُلک، سنگستان و ما بیسنگریم / سر به سر سردار و ما بیسروریم...
یا:
...تاجیک اندر وطن خویش چرا متهم است؟ / یا خطا رفته به تاجیک تولد شدنم؟
همه خلقان دگر انجمن آراستهاند / در سمرقند نشد ساخته نیم انجمنم...
گفت علامۀ اقبال که برخیز ز خواب / بزدلی گفت فلانیست مخاطب نه منم...
دامن کوه گرفتیم و دم مَرکب خویش / رفت از دست همه دامن دشت و دمنم
ای خراسان، تو بگو، ساحت ایرانویچ کو؟ / من از این فاجعه چون شکوه به یزدان نکنم؟..
گریم از آن که تو تنهایی و من تنهاتر / وطنم، آ وطنم، آ وطنم، آ وطنم.
جنگ داخلی مایۀ رنج فراوان لایق بود که در شعرهایش بازتاب یافتهاست. وی در آن روزها با اشاره به نقش تاج و هفت ستاره بر پرچم تاجیکستان نوشته بود:
صبحی به تاج بیسر ملت گریستم / شامی به مرگ مظهر ملت گریستم
یکپارگیش را همیکردم آرزو دریغ / بر پاره پاره پیکر ملت گریستم
با چشم خویش دیده زوال یگانگی / بر امت و پیمبر ملت گریستم
چون نه سری نه سروری بود این سرای را / من بر جنازۀ سر ملت گریستم
در راه راست میخورد هر دم سکندری / بر قیصر و سکندر ملت گریستم...
گهوارهها تهی شدند از طفل و گریهها / بر فخر هر مظفر ملت گریستم
فرزندهاش بیهدف مردند و بیمزار / من بر مزار مادر ملت گریستم
لایق شیرعلی با گریههایش رفت. چهرۀ شادش پژمرده شده بود. لایق محفلآرا دیگر کمتر در محافل دیده میشد، گویی انتظار فرجامش را داشت که در آستانۀ قرن بیست و یکم سرود:
الا ای عصر بیست و یک، عجب نیست
که آغازت بوَد انجام لایق؟
و روز ۳۰ ژوئن سال ۲۰۰۰ در سن پنجاه و نهسالگی چهره در نقاب خاک کشید.
در گزارش مصور این صفحه همراه با قاریشریف شیرعلی، برادر بزرگ شاعر، و شماری از دانشآموزان مدرسۀ شاعر به خانهای در روستای مزار شریف ناحیۀ پنجکنت سر میزنیم که هفتاد سال پیش صدای لایق نوزاد در آن پیچیده بود.
ده سال پیش از پنجره وارد ساختمان میشدند و بیصدا تا غروب کار میکردند و شب نشده از همان پنجره بیرون را میپاییدند و اگر اونیفرمپوشی اطراف نبود، بیصدا میزدند بیرون و برمیگشتند خانه و باز روز بعد همان عملیات.
امروز از در ِ اصلی وارد ساختمان میشوند. هر یک گوشهای از یکی از طبقات را میگیرند و کار میکنند و عصرها در را باز میگذارند که رهگذرها بیایند و صدایشان را بشنوند و با چشم خودشان ببینند که در ساختمان شمارۀ ۵۹ خیابان ریولی Rue de Rivoli پاریس چه میگذرد.
این داستان، روز اول نوامبر ۱۹۹۹ شروع شد که عدهای هنرمند هنرهای تجسمی از دیوارهای ساختمان شمارۀ ۵۹ خیابان ریولی پاریس بالا رفتند؛ ساختمانی که به یک بانک تعلق داشت و سالها متروک مانده بود. آنها خیلی زود ساختمان را از کبوترهای مرده، سرنگهای مصرفشده و غبار سالیان پاک کردند.
این ساختمان محل اجراهای هنری و نمایشگاههایی شد که برای هنرمندان و عموم رایگان است. روز چهارم فوریه ۲۰۰۰ دولت فرانسه علیه این هنرمندان شکایت کرد. دادگاه به آنها ده ماه فرصت داد تا ساختمان را تخلیه کنند. ساختمان شمارۀ ۵۹ برای مدتی موضوع جنجالی مطبوعات شد و از آن با عنوان "در اشغال هنر" یاد میشد.
سال ۲۰۰۱، موعد انتخابات شهرداری پاریس فرا رسید و حزب چپگرای فرانسه در انتخابات پیروز شد. شهرداری پاریس ساختمان را به طور قانونی از بانک مالک خریداری کرد و آن را با همان فلسفۀ پیشین به هنرمندان سپرد. یکی از این هنرمندان که در ابتدای کار در عملیات اشغال ساختمان شرکت داشته، "ژروم بتش" Jérôm Btesh است. او نزدیک به دو دهه در حوزۀ هنرهای تجسمی فعالیت و تاکنون دهها نمایشگاه انفرادی و گروهی برپا کردهاست.
بتش، داستان ساختمان شماره ۵۹ را اینگونه روایت میکند: "اینجا حدود ده سال پیش به طور غیرقانونی توسط یک گروه هنرمند تصاحب شد، برای ایجاد یک آلترناتیو هنرهای تجسمی به جای هنر رسمی. ما چارهای نداشتیم. یا باید جذب سیستم رسمی میشدیم یا تن میدادیم به شکارشدن، به حاشیه رفتن و نادیده گرفته شدن و مردن".
حدود نیمی از هنرمندان این مرکز دائمی هستند: "یک بخش دیگر هم نیمهای هستند که درخواست آتلیه میکنند و نوبتشان که برسد، میتوانند دست کم شش ماه اینجا بمانند. حضور این هنرمندها خیلی خوب است و به پویایی آتلیه خیلی کمک میکند، با خودش خلاقیت میآورد و روح تازهای به فضا میدهد. در کل سی هنرمند در این ساختمان کار میکنند".
این مرکز با این ایده راهاندازی شد که هنرهای تجسمی در دسترس عامۀ مردم قرار بگیرد. از این رو ساختمان شماره ۵۹ به یک آتلیه با در باز بدل شد که هنرمندانش ترسی از رونمایی آثارشان پیش از افتتاحیۀ نمایشگاهی در گالریهای بزرگ نداشتند. اما پس از اندکی آنها هم از بابت حفظ حقوق مؤلف، فروش و غیره احساس خطر کردند و برایش چارهای جستند. یکی از این راه حلها این بود که هر هنرمند به تشخیص خودش حق این را دارد که عکاسی از آثارش را ممنوع کند. طی یک سال گذشته بیش از نیمی از این هنرمندان تابلوهای "عکاسی ممنوع" را بر سردر آتلیهشان آویختهاند.
ژروم بتش در این باره میگوید: "اینجا یک محل عمومی است. خیلی پیش آمده کسانی که در حوزۀ طراحی و تبلیغات کار میکنند و یا حتا هنرمندانی که در سیستم گالریدارها جایی دارند، میآیند اینجا و ایده میگیرند و میروند، به نام خودشان اجرا میکنند و میفروشند. در حالی که هنرمندهای اینجا ثروتمند نیستند. سخت و مداوم کار میکنند و طبیعتاً نمیخواهند ایدههاشان در یک بوفۀ مجانی سرو شود. ما نمیتوانیم همه چیز را ممنوع کنیم، چون فلسفۀ اینجا یک آتلیه با در باز است و میخواهیم که بازدیدکنندگانمان، وقتی از اینجا میروند، حس خوبی داشته باشند".
به گفتۀ بتش، "امروز ساختمان شماره ۵۹ طبق یک قرار با شهرداری پاریس کماکان با همان "فلسفۀ آتلیۀ درباز اداره میشود" که خیلی خوب هم جواب دادهاست؛ مثلاً فقط در سال ۲۰۱۰ بین ۸۰ تا ۱۰۰هزار بازدیدکننده داشته." کماکان هنرمندان مختلف در آن اثر خلق میکنند و رهگذران کنجکاو به نظارۀ آنها مینشینند.
سال گذشته وزارت فرهنگ فرانسه، ساختمان شماره ۵۹ خیابان ریولی را، یکی از پررفتوآمدترین و سومین مرکز مهم هنرهای معاصر در پاریس اعلام کرد.
در گزارش تصویری این صفحه به دیدن این مرکز هنری و آثار هنرمندان آن میرویم.
از مدالهای قهرمانی جهانپهلوان تختی گرفته تا جوایز مهدی عابدینی، قهرمان بدنسازی جهان، و جامهای قهرمانی دانشجویان ایران در مسابقات بینالمللی زیر یک سقف، مجموعۀ بینظیری را شکل دادهاند. و تالاری دیگر را یازده اثر بیهمتای استاد محمود فرشچیان در میان نقاشیهای ماندگار دیگر آراستهاست. در حالی که محمدحسین یزدینژاد، از مجموعهداران مشهدی، بخش عظیمی از مجموعه اسکناسهایش را که از ۲۰ کشور جهان میآید، به همین موزه اهدا کردهاست. ضریح قدیمی بارگاه امام رضا که در اوایل عهد قاجاریه ساخته شده و پارهای از پردۀ کعبه که علیالعوامی عربستانی به این بارگاه تقدیم کرده، بر حال و هوای روحانی موزه میافزاید. و اسطرلاب و تلسکوپهای اهدایی سید جلالالدین تهرانی، اخترشناس و ریاضیدان ایرانی، گنجینۀ نجوم و ساعت بارگاه را دیدنی کردهاست.
حرم امام رضا در مشهد حاوی چندین موزه و گنجینه است که توضیح مختصر آن را در نوشتۀ زیر به قلم حمیدرضا حسینی، برگرفته از کتاب "راهنمای سفر به استان خراسان رضوی" (۱۳۸۵) میخوانید و در نمایش تصویری ساختۀ امید صالحی برخی از آثار این موزهها را میبینید.
موزههای آستان قدس رضوی
آستان امام رضا در شهر مشهد دارای نفایس بسیاری است که طی صدها سال به پیشگاه آن حضرت هدیه شدهاند. همچنین بسیاری از آثاری که در آستانه مورد استفاده قرار گرفتهاند، بهتدریج کاربرد خود را از دست داده و به خارج از حرم منتقل شدهاند. این اشیا بیشتر یا در خزانۀ آستانه (و اگر کتاب بودهاند، در کتابخانه) یا در انبارها نگهداری میشدند و دور از دید عموم بودند.
در دورۀ سلطنت رضاشاه پهلوی دولت تصمیم گرفت که با تأسیس یک موزه برخی از این آثار را به نمایش گذارد. از این رو تعدادی از اشیای خزانه با کمک باستانشناسان موزۀ ایران باستان انتخاب شدند و در موزهای که ساخت آن به سال ۱۳۱۶ هجری خورشیدی آغاز و در سال ۱۳۲۴ تمام شد، به نمایش درآمدند. این موزه از سال ۱۳۵۶ در ساختمان جدیدی مستقر گردید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نحو چشمگیری گسترش یافت. در واقع میتوان گفت که ایجاد موزههای تخصصی و عرضۀ آثار متنوع در آنها یکی از ارزندهترین کارهای آستان قدس رضوی در دورۀ جمهوری اسلامی بودهاست.
در این دوره ابتدا در سال ۱۳۶۴ "گنجینۀ قرآن و نفایس" با نمایش نفیسترین قرآنهای خطی ایران و جهان افتتاح شد و سپس در سال ۱۳۶۹ دومین موزۀ تخصصی تمبر و اسکناس گشایش یافت. چهار سال بعد مجموعه هدایای مقامهای داخلی و خارجی به رهبر جمهوری اسلامی ایران در موزهای با نام "موزۀ هدایای رهبری" در معرض دید عموم قرار گرفت و در سال ۱۳۷۷ نیز "گنجینۀ تخصصی فرش" آغاز به کار کرد. همچنین در سال ۱۳۷۸ در طبقات فوقانی موزۀ مرکزی مجموعههای متنوع دیگر به نمایش درآمد.
موزۀ مرکزی در یک ساختمان چهارطبقه قرار دارد. آن شکل کاملشدۀ نخستین موزه است که از هشت گنجینه ترتیب یافتهاست: گنجینههای تاریخ مشهد، سکه و مدال، صدف و حلزون، نقاشی، سلاح، نجوم و ساعت، ظروف و تمبر و اسکناس. موزۀ قرآن و نفایس، موزۀ فرش و موزۀ هدایای رهبری به صورت سه موزۀ مستقل، اما در یک ساختمان، در این مجتمع حضور دارند.
در مجموعۀ تاریخ مشهد آثار و نفایس حرم امام رضا به نمایش درآمدهاست. قدیمیترین سنگ مزار امام رضا، محرابهای زرینفامی که پیشتر در حرم نصب بودهاند، سنگاب بزرگی از قرن ششم هجری، دو عدد سکۀ نقره از دوران ولایتعهدی امام رضا، درهای قدیمی چوبی یا طلاکاریشدۀ حرم، لوحههای طلای مربوط به صندوق مزار امام، وسایل روشنایی حرم، ضریحی که از دورۀ فتحعلیشاه به جای مانده، قفلها و کلیدهای قدیمی آستانه و وسایل شستشوی حرم از جملۀ آثاری هستند که در مجموعۀ تاریخ مشهد خودنمایی میکنند؛ مجموعهای که مهمترین گنجینۀ موزۀ مرکزی است.
گنجینۀ سکه و مدال دربردارندۀ سکههایی از دورۀ ایران باستان تا دوران متأخر است. همچنین مدالهایی که از سوی قهرمانان و ورزشکاران مختلف به بارگاه امام رضا تقدیم شده، در این مجموعه نگهداری میشود. مهمترین مدالهای بهنمایش درآمده، مدالهای جهانپهلوان غلامرضا تختی است.
گنجینۀ صدف و حلزون شامل بخشی از ۱۲۸۲ قطعه صدف و حلزون است که در سال ۱۳۶۴ توسط فردی به نام "محمدسعید فؤاد" از کشور سوریه تقدیم آستان قدس رضوی شدهاست.
در مجموعۀ نقاشی آثاری از نقاشان بزرگ ایرانی مانند کمالالملک، استاد محمود فرشچیان و استاد علیاشرف والی و تعدادی از هنرمندان اروپایی به نمایش درآمدهاست.
مجموعۀ سلاح حاوی ابزارهای جنگی مانند شمشیر، تیرکمان، خنجر، طپانچه، تفنگ و انواع باروت است و مجموعۀ نجوم و ساعت دربردارندۀ اشیائی از قبیل اسطرلاب، کرۀ نجومی، تلسکوپ و دوربین به انضمام ساعتهای قدیمی است.
گنجینۀ ظروف نمایشدهندۀ ظروف چینی و بلور از سدۀ هشتم تا سیزدهم هجری قمری است. گنجینۀ تمبر و اسکناس پنجاه هزار قطعه تمبر ایرانی و خارجی، از جمله نخستین تمبر جهان و اولین تمبر ایرانی را در خود جای دادهاست. در کنار اسکناسهای دورۀ قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی ایران تعدادی اسکناسهای خارجی نیز به چشم میآید.
پیدا کردن خانۀ بهمنبیگی در شیراز کار چندان سختی نیست.
اردیبهشت است. چنارها نونوار شدهاند و خیابان قصردشت به اوج شکوه خود رسیدهاست. وارد یک کوچۀ فرعی میشوم. دری سپیدرنگ با دیواری آجری که بین یاسها گم شده. خدمتکاری جوان با لهجۀ قشقایی به استقبالم میآید و سلام میدهد. خانۀ بهمنبیگی، همان طوری که تصور کرده بودم، پر است از وسایل و لوازمی که یادآور کوچ است و ایل. قالیهای دستباف سرتاسر اتاق پذیرایی پهن است. روکش فرشها و مبلها هماهنگ است و دیوار پر از قاب عکسهاییست ازایل و مردانی با کلاه و لباس عشایر که لبخندشان ثابت ماندهاست.
آن طرف تالار چند میز بزرگ پر از لوح تقدیرهاییست درون قابهایی چوبی با حاشیههای خاتمکاریشده و چشمنواز که فاخرتر از همهشان تندیس یونسکوست که در سال ۱۹۷۳ به پاس عمری که بهمنبیگی صرف باسواد کردن عشایر کرده، به او اهداء شدهاست.
مشغول گشتوگذار در بین قابها هستم که سکینه کیانی، همسر بهمنبیگی، وارد تالار میشود. ناخودآگاه یاد جملهای از بهمنبیگی میافتم که جایی نوشته بود: "پاداش من از باسواد کردن ایل، سکینه بود." هنوز سیاهپوش یارش است. آرام روی مبل دونفرهای مینشیند.
پایین یکی از عکسها نام ابراهیم گلستان جا خوش کردهاست. تصورش را هم نمیکردم عکسی از ابراهیم گلستان اینجا ببینم. مات عکس هستم که همسر بهمنبیگی بیمقدمه شروع به حرف زدن میکند: "عکس را ابراهیم گلستان گرفتهاست در ایل. با بهمنبیگی دوست و همکلاس بود".
قبلاً در جایی هم خوانده بودم که ابراهیم گلستان نوشته بود: "نوشتههای بهمنبیگی از بهترین نوشتههای چهل پنجاه سال اخیر است. مثل "عرف و عادت..." که شصت سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوقزده کرد. من به او علاقۀ زیادی داشتم. علاقهام همراه بود با احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقهام به او از روی هوش و رفتار او بود. بهمنبیگی در سال ۱۳۴۸ مرا به محلهای این چادرهای دبستانی برد. این گرمکنندهترین و شادیآورترین یادبودهای سالهای گذشتۀ من است. بچهها در همۀ این آموزشگاه، وقتی درس جواب میدادند، با فریاد جواب میدادند. آخرش گفتم: "چرا اینها را نمیگویی داد نزنند؟" گفت: "بگذار بزنند". گفتم: "گوشهاشان کر میشود". گفت: "نمیشود". گفتم: "عادت میکنند که هر چه را بگویند، در هر جا که بگویند، با داد بگویند". گفت: "بگذار بگویند. بگذار عادت کنند به داد زدن". گفتم: "مرض داری؟" گفت: "غرض دارم. قصد همین است که به داد زدن عادت کنند، که فردا بزرگ که شوند، جلو خان دستبهسینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را فریاد بزنند".
سکینه کیانی ساکت و آرام به عکسها نگاه میکند. وصف ایستادگیاش در کنار معلم ایل را پیشتر شنیده بودم. میگوید: " آنجایی که زندگی میکردم، زیاد مرسوم نبود که دختران بروند درس بخوانند. اما چون پدر من خان بود، ما را فرستاد مدرسه. یک روز معلممان خبر داد که قرار است بازرس بیاید. لباس نوی پوشیدم. وقتی آمد، سؤالی پرسید از یکی از بچهها. چون بلد نبود، من جواب دادم. بهمنبیگی هم گفت: "به به، گذشته از اینکه زیبا هستی، باهوش هم که هستی." آن روز بهمنبیگی رفت و سال بعد که آمد به مدرسۀ ما دستهگل نرگسی برایش بردم".
همان روزها بهمنبیگی در جایی گفته بود:"من قصد ازدواج نداشتم، اما در جایی که بازرسی رفتهام، دختری دیدهام که دوست دارم با این دختر ازدواج کنم. ولی چه کنم که کمسنوسال است".
"گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۳، وقتی که ۱۶-۱۷ سال داشتم، وارد دانشسرای عشایر شدم. مشغول درس خواندن بودم و هیچ اطلاعی نداشتم که بهمنبیگی در مورد من خیال ازدواج دارد.او از طریق رانندۀ سرویس از من خواستگاری غیر رسمی کرد. چند روز که گذشت، جواب مثبت دادم و بعد از خانوادهام خواستگاری کرد. در سن ۱۷ سالگی، وقتی بهمنبیگی ۴۴ سال داشت، با هم ازدواج کردیم..."
ساکت میشود. یک سکوت طولانی و پرمعنی... دوباره شروع میکند و میگوید: "همۀ ماجرا از زمانی آغاز شد که رضاخان تصمیم به تختهقاپو کردن (اسکان) عشایر گرفت. آن زمان بهمنبیگی حدوداً ۱۰-۱۱ سال سن داشت. همیشه خودش اینطور تعریف میکرد که وقتی دولت با رئیس ایل که فردی به نام صولتالدوله بود، وارد جنگ شد، پدر او هم در این جنگ نقشی داشت و بعد از اینکه ایل ناتوان شد، سرکردههای ایل را دستگیر و به تهران تبعید کرد. پدرش یکی از آنها بود."
همسر بهمنبیگی مکثی میکند و باز میگوید: "بعد از آن هم مادرش را، به جرم اینکه آذوقه برای یاغیها میبرد، به تهران تبعید کردند. و این حکایت همان "عدو شود سبب خیر..." است. درتهران فرصت شد که بهمنبیگی باسواد شود و به این فکر بیفتد که تنها راه کمک کردن به ایل این نیست که برود نمایندۀ مجلس شود. و راه پایان بخشیدن به درد این ملت از طریق الفباست... ولی همیشه میگفت: "وقتی دانشگاهم را تمام کرده بودم و تصدیق حقوق در دستم بود، این تصدیق اذیتم میکرد. بین ترقی در تهران و چمنزارهای ایل مانده بودم. نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. اما وقتی معلمی را انتخاب کردم، هر دوی اینها را داشتم. به خاطر همین در این راه ماندگار شدم. هم شهر را داشتم هم ایل را."
خانم کیانی نفسی تازه میکند و باز میگوید: "اما مدرسهاش یک مشکل عمده داشت، سیار بود و زمان کوچ درست اوایل و اواخر مدرسه بود. به خاطر همین هنگام کوچ مدرسهای در کار نبود. تیرماه که همهجا تعطیل بود و آنها در ییلاق متوقف بودند، میتوانستند به درسشان ادامه دهند. اما مشکل دیگری هم بر سر راهش بود. معلم هایی که به ایل میآمدند، نمیتوانستند خودشان را با شرایط وفق بدهند. این شد که تعدادی آشنا درآموزش و پرورش پیدا کرد که یک دانشسرا تأسیس کند تا کمسوادهای ایلی را آنجا آموزش بدهند و بعد وارد این کار بشوند. دانشسرا شروع به کار کرد، اما عدهای تهمت میزدند که چهگونه میتوان با آدمهایی که ششم ابتدایی دارند، عدهای را باسواد کرد؟"
"اما شکر خدا کمکم کارشان گرفت و همه باورشان کردند و دیدند چهقدر افراد باسواد از در این مدرسهها پرورش پیدا میکنند... تا اینکه به آنها پیشنهاد دادند که چون شما در فارس این قدر پیشرفت کردید، بیاید برای تمام ایران هم این کار را انجام بدهید. اما بهمنبیگی مدیر بودن در تهران را دوست نداشت و به خاطر همین رد کرد و آنها ادارۀ کل آموزش عشایری ایران را در شیراز ایجاد کردند. دیگر این شد که معلم به شاهسونهای تبریز فرستاد. به خوزستان که معلم فرستادند - لبخند رضایتبخشی میزند- بهمنبیگی میگفت: "کاری کردم که بچههای قبایل عربزبان بنیطریق و بنیکعب کنار رود کرخه شعر سهراب سپهری را بهتر از بچههای کاشان میخوانند."
سکینه کیانی انگار همۀ اینها را حفظ است و باحوصله حرف میزند. شوق دارد برای گفتن از بهمنبیگی. می گوید: "او به این فکر افتاد که با بچههای کمبضاعت و بااستعدادی که دوره ابتدایی را تمام کرده بودند اما پول نداشتند چه باید کرد. نمیتوانند که باز بروند سراغ چوپانی! این شد که بهمنبیگی در شیراز خانهای کرایه کرد که بچههای ایل یا در دبیرستانهای شیراز درس بخوانند یا هم دبیرستان عشایر تشکیل بدهند. بعد از چند سال دبیرستان عشایر معجزه کرد. الآن آنها مدیران، مهندسان، پزشکان و جراحان معروفی هستند. این شد که کمکم نگاهها به طرفشان معطوف شد و نگاهها از ایران هم فراتر رفت. همان موقع بود که یونسکو مدال "کروپسکایا" را به او داد؛ مدالی که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود تا به بهترین سوادآموز سال اعطا شود. و چون زبان میدانست، هم انگلیسی و هم فرانسوی و آلمانی، راحت میرفت و سخنرانی میکرد. او دیگر جهانی شده بود".
"انقلاب که شد، دیگر پست رسمی به او ندادند و او هم نمیخواست که سِمَتی داشته باشد. به خاطر همین، نشست و شروع به کتاب نوشتن کرد. کتابهای "بخارای من، ایل من"، "اگر قرقاچ نبود" و "به اجاقت قسم". البته یک کتاب هم در سن ۲۴ سالگی نوشته بود. کتاب "عرف و عادت در عشایر".
برزگ علوی خطاب به بهمنبیگی نوشته بود: "بخارای من، ایل من" را با کمال شوق خواندم و از آن لذت بردم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام. خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز بکنید تا ادبیات جدید ایران غنیتر شود." و در جایی هم سیمین دانشور از این کتاب به عنوان شاهکار یاد کرده بود.
خانم کیانی آنقدر خوشحرف است که متوجه گذر زمان نمیشوم، عصر پنجشنبه است و مرتب به ساعتش نگاه میکند. میگوید: "هر پنجشنبه بر سر مزارش مراسم داریم. دوستان زیادی میآیند. و قرار است در همانجا کتابخانه و بنیاد بهمنبیگی تأسیس کنیم. و یونسکو هم به ما قول همکاری دادهاست و خدا را شکر بچههای دانشآموختۀ بهمنبیگی هم در رأس پستهای کلیدی هستند و کمک میکنند".
وقت ماندن نیست. ترجیح میدهم خود را به کوچهباغهای قصردشت بسپارم و به مردی بزرگ فکر کنم که همیشه میگفت: "به جای خلع سلاح کردن عشایر باید برای آنها مدرسه ساخت." مردی که یک عمر برای این عقیدهاش جنگید و پیروز شد.
محمد بهمنبیگی اردیبهشتماه سال ۱۳۸۹ در سن نودسالگی در شیراز چشم از جهان بست.
"هنوز صدای شلیکهای جنگ به گوش نرسیده بود که من در یکی از شهرهای آرام بختیارینشین خوزستان، که سینما هم نداشت، به دنیا آمدم. سال ۱۳۵۸ بود. جز چند تصویر سیاه و سفید و خاکستری، آن هم با کنتراست شدید، چیز زیادی به ذهنم نمیرسد، اصولاً هیچ اتفاق مهمی هم برایم نیفتاد. دوران نوجوانی مثل همه برای من دوران شک و تردید نبود، چرا که همیشه احساس میکردم، خدا جایی حوالی ما خانه دارد! تا آن زمان هیچ قرابتی با سینما نداشتم. بزرگترین اتفاق زندگیام، پدرم بود و هست. برای من یک دوربین دستی فیلمبرداری خرید (نی به دستم داد و عرفانی شدم) و او خود اما هرگز به گمانش نمیرسید که میوۀ ممنوعه ، با من چهها خواهد کرد. پدرم از سینما بدش میآمد و به گمانم هنوز هم. اما من طعم میوۀ ممنوعه را چشیده بودم و در میان آه و ناله فیلمساز شدم".
محمود رحمانی اینها را میگوید. او که جزء فیلمسازانی است که هر چند دیر وارد عرصۀ فیلمسازی شدند، در مدت کوتاهی توانستند مسیرموفقیت را طی کنند. عضو پیوستۀ انجمن مستندسازان سینمای ایران، دارندۀ مدرک ممتاز نخستین کارگاه تخصصی سینمای مستند از انجمن مستندسازان و مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی است. تا کنون در جشنوارههای متعدد داخلی و خارجی حائز رتبههای بسیاری شدهاست.
پارههایی از سه مستند "نفت سفید"، "مدار صفر درجه" و "ملف گند" ساختۀ محمود رحمانی
رحمانی فیلمساز خلاقی است که خلاقیتش در گذشته و پایگاه اجتماعی و محیطی که در آن بزرگ شده و پوست انداخته، ریشه دارد و در این زمینه یک الگوی تمامعیاری است که با اتکا به ریشههای جنوبی و بختیاری خود، تصاویری بکر و اصیل آفریدهاست.
این کارگردان فارغ از تقسیمبندیهای رایج به سینما فکرمیکند و درکش از مستند را مطلقاً سینما میداند. در واقع او با بیان پیچیدهاش در نظر دارد مستند را از نگاه ساده به حوادث پیرامون خارج کند و پیچیدگی زندگی را در مستندهایش نشان دهد و سعی دارد واقعیت را کنار بزند تا به عمق حقیقت برسد؛ حقیقتی پنهان.
در یکی از مستندهایش ("نفت سفید") زندگی مردم در شهر کوچک نفت سفید را به تصویر میکشد؛ مردمی که زمانی نفت همۀ زندگیشان بود و اکنون با تمام شدن نفتشان به شغل بدوی سنگشکنی پرداختهاند. در واقع در این فیلم با پرداختن به سرنوشت این شهر کوچک آیندۀ کشورش را متصور میشود.
در "مدار صفر درجه" زندگی پیرمردی را دستمایۀ پرداختن به جنگ قرار داد، اما در کنار این موضوع به تمامی وجوه زندگی مردم مرزنشین پرداخت. او در این فیلم پیچیده موضوعات متعددی را مطرح کرد تا با بیان این پیچیدگیها، به گفتۀ خود، مخاطب را به تماشای حقیقت دعوت کند و او را به هدف نهاییاش، یعنی تفکر، رهنمون شود.
سینمای انسانی رحمانی در بستری ساده، اما با بیان پیچیده، جلو میرود. در آثار او میتوان انسانیت را در عین سادگی دید. "ملف گند"اش که گفته میشود بلندترین پلان سینمای ایران است، با نشان دادن فردی به نام محمد غدیرزاده تاریخ شفاهی جنگ را از نگاه مردم ورق میزند. هر چند فیلم در یک اتاق روایت میشود، اما گویی این اتاق کوران وقایعی هشتساله است.
در مستندهای "نفت سفید"، "مدار صفر درجه" و "مادرم بلوط" مؤلفهها و شاخصههای بومی حضوری پررنگ دارند، اما او تنها قصد نمایش جغرافیا و بوم را ندارد، بلکه میکوشد مشکلات گستردهتری را به چالش بکشد.
جواد طوسی در متنی با عنوان "معترض همیشگی" در بارۀ رحمانی آوردهاست: "ویژگی بارز شخصیتهای بکر و ساده و در عین حال تأویلپذیر "محمود رحمانی" این است که در یک بدویت عقیم محصور نیستند و در بطن همین فرهنگ حاشیهای و پرت با رؤیاها، تخیلات، رنجها، حرمانها و خاستگاههای عاشقانهشان ،هویت ملی پیدا میکنند. این طی طریق سختکوشانه و مواجهه پرالتهاب را نباید با نوعی شووینیسم نژادی اشتباه گرفت. اعادۀ حیثیت رحمانی از مکانی که بهناحق تبعیدگاه تاریخ شده، عین عدالتخواهی و آرمانگرایی است. در روزمرّگی نامتوازن و شرایط نامطلوب معیشتی شخصیتهای برگزیدۀ رحمانی دیگر جایی برای تحقق رؤیاها و عاشقانهها نیست."
تازهترین اثر محمود رحمانی مستند "بهمن یعنی درخت" در بارۀ بهمن علاالدین (مسعود بختیاری)، خوانندۀ فولکور ایل بختیاری است. او تا کنون برای تهیۀ این فیلم با استاد محمدرضا شجریان و فرانک شفر Frank Scheffer، فیلمساز مشهور هلندی، گفتگو کردهاست.
در هجدهکیلومتری شهری باستانی که زمانی گندیشاپور (جُندیشاپور) نام داشت و به گفتۀ بسیاری خاستگاه ایلامیان بود، آرامگاه مردی هست که شماری او را "سردار پارسیگوی" مینامند و جوانمردی و شجاعتش در دفاع از ایرانزمین را ستایش میکنند.
آرامگاه یعقوب لیث صفاری قرنهای متوالی است که در روستای شاهآباد دزفول قرار دارد. روستایی سرسبز و زیبا، اما محروم از امکانات. روستایی که خانههای کاهگلی و گاه آجریاش در کنار آرامگاه یعقوب مفهوم مییابد. آرامگاهی که برافراشتگی گنبدش از دور به آسمان میرسد و معماری تلفیقی ایرانی و رومی آن نیز هر فردی را به دنیای اساطیر رهنمون میشود. گنبد بلند دندانهدار سفیدرنگ و مخروطیشکلش که به لحاظ تاریخی حائز اهمیت بسیار است، از فاصلۀ دور جلوه میکند و عمارت آجری خاکیرنگی با دو قلعۀ کوچک و سبک آجرکاری سنتی ایرانی این بنا را دیدنیتر کرده است.
مجسمه یعقوب لیث صفاری، در ورودی شهر دزفول
بقعۀ یعقوب لیث، رویگرزادۀ سیستانی که به عیاری شهرت داشت، در منطقۀ شاهآباد (امروزه اسلامآباد) یادآور روزگاری است که زمین زیر سم اسبان دلاورانی بود که به خاک ایران عشق میورزیدند. جندیشاپور، محلی که زمانی نامش غرب و شرق را درنوردیده بود، امروز یک مکان سرسبز است که درختان بر زمینش سایه افکندهاند و شاید در این میان بقعۀ یعقوب صفاری و گورستانی قدیمی که قبرهای آن با سنگ تزیین شدهاند، تنها یادآوران آن دوران باشند؛ سنگ قبرهایی که نشانگرتاریخ کهن این بنا هستند.
اما قبر یعقوب در چهاردیواری چوبی و آهنی پوسیدۀ درون بقعه قرار دارد که بر آن پارچهای سبزرنگ کشیدهاند تا شاید نتوان بهخوبی اثر گذشت ِ زمان و عدم رسیدگی به این اثر تاریخی را مشاهده کرد. درون بقعه دیوارنوشتههایی به خط عربی هست که مشخص نیست مربوط به چه دورانی است. به گفتۀ برخی از پژوهشگران باستانشناس و تاریخدانان دزفولی، ۲۵ سال پیش کتیبهای بر روی دیوار گنبد به خط عربی قدیم وجود داشته که بر آن نام یقعوب لیث بهروشنی نوشته شده بود، اما امروز از این کتیبه خبری نیست و بر دیوار درون گنبد در کنار نوشتههای عربی تابلوهای عکسی قرار دارد که این مکان را بقعۀ شاه ابوالقاسم معرفی میکند و شجرهنامهای که نمیتوان از آن دریافتی دقیق داشت. مردم محلی بر این باورند که این بقعه متعلق به شاه ابوالقاسم از نوادگان قاسم بن عباس بن امام کاظم است. به اعتقاد برخی از باستانشناسان، این نوع نامگذاری قرنها پیش برای حفظ آرامگاه یک فرمانروای ایرانی که علیه خلافت عرب قیام کرده بود، انجام گرفتهاست.
از این رو بسیاری از خاورشناسان این مکان را از آن یعقوب میدانند و شواهد نیز حاکی از آن است که سرنوشت یعقوب با این آرامگاه پیوند دارد. یعقوب، سرداری که سلسلۀ صفاریان را پایهگذاری کرد، در سال ۲۳۲ هـ.ق. به خدمت صالح بن نصر، حاکم سیستان، درآمد و چون در زمانی کوتاه توانست شایستگی خود را نشان دهد، سردار سپاه وی شد. پس از مدتی بر سیستان مستولی شد و به سوی خراسان رفت و پس از جنگهای فراوان سرانجام طاهریان را شکست داد و از آنجا به کرمان رفت و حاکم شیراز را در کرمان اسیر کرد و پس از آن شیراز را هم به دست آورد. سپس چند تن از یارانش را با هدایای گرانبها نزد خلیفه به بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه خواند.
یعقوب در ادامه ولایات بلخ و تخارستان وکابل را به دست آورد و به آمل رفت و بعد از آن روانۀ دیلمان شد. در راه در اثر بارندگی شدید تعداد زیادی از سپاهیانش جان دادند و خود او نیز به مدت چهل روز سرگردان شد. او سپس طبرستان را فتح کرد تا این که اقوام خلیفه در جنوب به پیمانشکنی برخواستند. یعقوب با سپاهش روانۀ فارس شد و سپس لرستان، ایلام، مناطق بختیاری و بوشهر را به دست آورد و بر قلمروش افزود.
یعقوب لیث با سرپیچی از دستور و اخطارهای خلیفه پارههای عظیمی از سرزمین مادریاش را زیر فرمان خود درآورد و عملاً آنها را از خلافت عباسیان پس گرفت. او سرانجام عزم بغداد کرد تا خلیفه را هم به اطاعت خود دربیاورد، اما شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد. یعقوب تا سه سال به بازسازی سرزمین ایران و احیای فرهنگ فارسی کوشید و در سال ۲۶۵ هـ.ق. هنگام بازگشت از نبردی دیگر در جندیشاپور بر اثر بیماری قولنج درگذشت، اما کوششهای فرهنگی وی بینتیجه نبود و به زبان و ادب پارسی جانی دوباره بخشید.
"دولت اول صفاریان اولین دولت نسبتاً مستقل و معتبر ایرانی است که بعد از حملۀ عرب به ایران و سقوط دولت ساسانی، از طریق منازعه و جنگ با خلفا و اعراب در ایران تشکیل یافت. در "تاریخ سیستان" برای یعقوب و عمرو لیث (برادر او) نسبنامهای آمدهاست که به موجب آن، نژاد این رویگرزادگان سیستانی به کسری انوشیروان میرسد و البته محققین در صحت آن نسبنامه تردید کردهاند. سلسلۀ صفاری مایۀ تجدید حیات سیاسی ایران گردید و مخصوصاً کوششهای یعقوب – و پس از او تا حدی برادرش عمرو لیث – در جنگ با خلیفۀ عباسی، راه مخالفت با خلفا و حکومت عرب و بالمآل استقلال ایران و خروج آن را از زیر نفوذ بغداد باز کرد. علاوه بر این، یعقوب – بر خلاف طاهریان که به آثار ایرانی و زبان فارسی روی خوشی نشان نمیدادند – نخستین فرمانروایی است که در روی کار آوردن زبان فارسی به عنوان زبان شعر اهتمام ورزیدهاست." (صفاریان؛ دایرهالمعارف مصاحب).
این روایت از یعقوب صفاری زبانزد است که پس از فتح هرات تا شاعران در مدح او اشعار عربی سرودند، برآشفت و گفت: "چیزی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟" به دنبال آن بود که زبان پارسی در سرزمینهای ایرانی دوباره به جایگاه زبان شعر و ادب نشست و یعقوب لیث صفاری "سردار پارسیگوی" لقب گرفت. به نوشتۀ دایرهالمعارف مصاحب، یعقوب لیث القاب دیگر هم داشت:
"یعقوب مردی سپاهیمنش، باتدبیر، عاقل و موقر بود و به دیانت و قناعت شهرت داشت. پایتخت وی شهر زرنج سیستان بود. مدت هفت سال به امر خلیفه به نام وی در مکه و مدینه خطبه میخواندند و شهرت او در ممالک اطراف تا آنجا بود که او را "ملکالدنیا" و "صاحبقران" میخواندند".
آرامگاه این سردار که با شماره ۲۵۵۰ در فهرست آثار ملی به نام "یعقوب لیث صفاری" به ثبت رسیده، در حصار درختان تنومند و قبرهایی سنگی حفاظت میشود و قفل فلزی زنگخورده بر در آهنی آن که زمانی چوبی بوده، آویزان است؛ دری که هیچگاه گشوده نمیشود و آفتاب از لابلای مثلث درون پنجرهها نور خود را به درون بقعۀ تاریک میتاباند. ضریح آهنی مقبرۀ او برپا ایستاده است و آجرهای قدیمی آرامگاه نیز گویا دیگر طاقت سنگینی بقعه و بارگاه را ندارند. در نمایش تصویری این صفحه به دیدن این آرامگاه میرویم.