تخت جمشید در میان هزاران اثر تاریخی ایران، اثری بیهمتاست. آثار دیگری هستند که ازنظر قدمت یا بزرگی یا ارزش هنری و معماری و یا دانش و نبوغی که در ساختشان به کار رفته، با تخت جمشید هم ردیف اند. اما شاید تخت جمشید تنها اثری است که همه اینها را یک جا دارد.
افزون بر این، تخت جمشید از حیطه یک اثر تاریخی فراتر رفته و دست کم در صد سال گذشته، نقش پررنگی در زندگی ایرانیان داشته است؛ تا آن جا که از وادی سیاست برکنار نمانده و گاه در مرکز کشاکشهای سیاسی قرار گرفته است.
تخت جمشید و هویت نو ایرانی
در سده ۱۹ میلادی، آشنایی ایرانیان با تمدن جدید اروپا موجب شد که روشنفکران ایرانی به تدریج از اشکال کهن هویت جمعی در ایران (مبتنی بر مذهب، قومیت، خاستگاه ایلی وعشیره ای و از این قبیل) فاصله بگیرند و کوششهایی را برای برپا کردن "ایران نو" با تکیه بر گفتمان جدید "هویت ملی ایرانی" صورت دهند. این گفتمان ابتدا در دوره مشروطه و سپس در دوره پهلوی اول (۱۳۲۰-۱۳۰۴خ) تکوین پیدا کرد.(۱)
مجموعه عکس
دولت پهلوی با تعریفی که از هویت ملی ایرانی داشت، می کوشید تا با تکیه بر دو اصل "ایران گرایی" و "شاه پرستی" پایه های آن را محکم سازد و به مرزبندی با سایر اشکال هویتی اقدام کند. بنابراین، رجوع به تاریخ ایران باستان اهمیت بسیار پیدا کرد. زیرا در این دوره بود که ایرانیان بر محور نهاد پادشاهی حماسه ملی خود را رقم زدند و چنین پنداشته می شد که تمام افتخارات آن عصر در پرتو کفایت شاهانی چون کورش، داریوش، شاهپور، انوشیروان ودیگران به دست آمده است.
کارگزاران دولت پهلوی اول، نیازمند نمودهای عینی بودند تا این شکوه و جلال را در چشم توده مردم بنشانند. از این جا بود که آثار پیش از اسلام مورد توجه قرار گرفت و خود پیداست که اهمیت تخت جمشید به مراتب بیش از هر اثری بود: همزمان با شکل گیری بزرگ ترین شاهنشاهی جهان باستان ساخته شده و نامش مترادف با نام بزرگ ترین شاهان تاریخ همچون داریوش کبیر و خشایارشا بود. به اندازه کافی بزرگ و شکوهمند بود و سند انکارناپذیری از سروری ایرانیان بر ۲۳ ملت جهان به شمار می رفت.
دولت پهلوی از سال ۱۳۰۹ ارنست هرتسفلد، باستان شناس آلمانی را مأمور کاوش در تخت جمشید کرد که در آن زمان بخشهای وسیعی از آن زیر خاک بود.(۲) این کاوشها آن قدر برای دولت اهمیت داشتند که شخص رضاشاه دو بار در سال های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۶ از تخت جمشید دیدن کرد.(۳) در مرتبه دوم، عکسهای شاه و ولیعهد در حالی که به دقت مشغول تماشای نقش برجسته های تخت جمشید بودند در مطبوعات منتشر شد.
از این گذشته، در ساخت بناهای بزرگ دولتی که معمولا لقب کاخ به آن ها داده می شد، نگاه سفارش دهندگان معطوف به تخت جمشید بود. کاخ شهربانی، ساختمان اداره پست و ساختمان بانک ملی ایران از جمله مهم ترین بناهایی بودند که با درآمیختن معماری اروپایی و معماری هخامنشی شکل گرفتند. ساختار این بناها اروپایی و نمای بیرونی شان که بیشتر به چشم می آمد، متأثر از معماری تخت جمشید بود.
جالب این که کاخهای رضاشاه – که در معرض دید مردم نبودند- برخلاف بناهای عمومی هیچ شباهتی به تخت جمشید یا سایر آثار پیش از اسلام نداشتند. برای نمونه، کاخ مرمر از معماری ایران در دوره اسلامی الهام می گرفت و بر فراز خود گنبدی برگرفته از گنبد مسجد شیخ لطف الله داشت.
تخت جمشید و نهاد سلطنت
تأکید بر گفتمان هویت ملی ایرانی در دوره پهلوی دوم (۱۳۵۷-۱۳۲۰خ) ادامه پیدا کرد. منتها تمایل محمد رضا شاه به بازسازی دولت مطلقه پهلوی – آن چنان که در زمان پدرش بود- و متقابلا موانع موجود، او را واداشت که تأکید بیشتری بر اصل شاه پرستی داشته باشد و تبلیغ نهاد سلطنت را در دستور کار قرار دهد.
شاه می خواست عظمت شاهنشاهی ایران در دوره باستان را به توده مردم نشان دهد و به آن ها بقبولاند که سلطنت پهلوی در تسلسل همان شاهنشاهی و احیا کننده مجد و عظمت ایران است. از همین رو بود که تاریخ ایران در دوره مادها و تمدنهای پیش از آریایی نادیده گرفته شد تا سرآغاز آن با سرآغاز شاهنشاهی هخامنشی یکی باشد.
نقطه عطف این روند، جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی بود که در سال ۱۳۵۰ برگزار شد و طبق اسناد موجود، فکر برگزاری آن دست کم از سال ۱۳۳۷ به ذهن شاه خطور کرد.(۴) بدون تردید هیچ جایی جز تخت جمشید نمی توانست پذیرای این جشن باشد. بدین سان، ۲۲۰۰ سال پس از سقوط هخامنشیان، بار دیگر سران و نمایندگان ملل مختلف جهان در تخت جمشید گرد آمدند تا با دیدن این مکان باستانی و تماشای رژه ارتشهای ایران، به شکوه و عظمت تمدن ایران باستان پی ببرند و محمدرضا شاه را به عنوان وارث چنین دستگاهی مورد بازشناسی قرار دهند.
جشنهای ۲۵۰۰ ساله اگرچه از سوی مخالفان دولت پهلوی، نماد تکبر و اسراف کاری شاه تلقی شد، اما پس از برگزاری، این باور را که تخت جمشید نماد شاهنشاهی ایران است، نزد موافقان و مخالفان سلسله پهلوی جا انداخت؛ باوری که نگاه حکومت به تخت جمشید در فردای فروپاشی رژیم شاهنشاهی را تحت تأثیر خود گرفت.
تخت جمشید و انقلاب اسلامی
انقلاب سال ۱۳۵۷ که به برپایی جمهوری اسلامی انجامید، گفتمان هویتی دیگری مبتنی بر مذهب را دنبال میکرد. از این رو گفتمان هویت ملی ایرانی در محاق قرار گرفت. ایران گرایی از دستور کار خارج و شاه پرستی بلاموضوع شد.
البته تخت جمشید به عنوان میراث فرهنگی و اثری که در واپسین ماههای عمر سلسله پهلوی در فهرست میراث فرهنگی جهان ثبت شده بود - به رغم تندروی برخی انقلابیون- همچنان مورد حفاظت بود اما استفاده سیاسی و تبلیغاتی شاه از این اثر برآن سایه افکنده و نگاه حکومت به آن را تحت تأثیر گرفته بود.
نظر رسمی در جمهوری اسلامی چنین ابراز شده که تخت جمشید "متعلق به جباران تاریخ" و در عین حال محصول "ذوق و ابتکار ایرانی" و "مایه افتخار ملت ایران و جزو مفاخر تاریخی این کشور" است.(۵)
با این وجود، مخالفان جمهوری اسلامی به همان نسبت که این دولت از تبلیغ تخت جمشید خودداری میکرد، نمادهای تخت جمشید را ابزاری برای تبلیغ گفتمان هویت ملی ایرانی در برابر گفتمان هویت اسلامی قرار دادند. توده مردم نیز فارغ از منازعات سیاسی، تخت جمشید را سند پیشرفت تمدنی و سیادت ایران در جهان باستان تلقی می کردند و بیش از هر اثر تاریخی دیگری ارج می نهادند.
چنین بود که با گذر از سالهای آغازین پس از انقلاب، نمادهای تخت جمشید همه جا را فراگرفت. بر روی کارت پستالها ، در تقویمها و سررسیدها، در معماری ساختمانها، بر تابلوی فروشگاهها و حتی بر تارک نهادها و مؤسساتی که فعالیت هایشان تحت نظارت دولت بود. در حالی که در دهه ۶۰ یکی از دو تیم قدیمی و محبوب پایتخت از "پرسپولیس" به "پیروزی" تغییر نام داده بود، در آغاز دهه ۸۰ نام و نشان نخستین بانک های خصوصی کشور برگرفته از تمدن هخامنشی بود: پارسیان و پاسارگاد.
به تدریج، حکومت نیز به این نتیجه رسید که تا حدودی با این جریان هم آوا شود و خود را از اتهام مخالفت با مظاهر تمدن ایران باستان رها سازد. این جریان تا بدان جا پیش رفت که بخشی از حاکمیت خطوط قرمز را درنوردید و بخشهای دیگر را به این نتیجه رساند که می خواهد ذیل مفهوم "مکتب ایرانی" گفتمان هویت اسلامی را به نفع گفتمان هویت ملی ایرانی در محاق قرار دهد. چنین است که تخت جمشید بار دیگر در مرکز کشاکشهای سیاسی قرار گرفته است و برای نمونه، دعوت از سران کشورهای جهان برای حضور در مراسم بزرگداشت نوروز در تخت جمشید، خاطره جشن های ۲۵۰۰ ساله را تداعی میکند و با مخالفت روبرو میشود.
تخت جمشید؛ بنای تاریخی یا ابزار سیاسی؟
چنان که دیدیم، تخت جمشید در صد سال گذشته همواره در صحنه سیاسی ایران حاضر و نقش آفرین بوده است. چه چیزی سبب ساز این نقش آفرینی است؟ شاید بتوان به موقعیت بیهمتای این اثر در میان هزاران اثر تاریخی ایران اشاره کرد. اما افزون بر اینها تخت جمشید بنایی است که از اساس بر پایه اهداف سیاسی شکل گرفته و در گردش روزگار توانسته است ماهیت سیاسی خود را همچنان حفظ کند.
گزارش مصور این صفحه که همه عکسهای آن در دی ماه سال ۱۳۸۹گرفته شده است، نگاهی دارد به ماهیت سیاسی و اهداف دولت هخامنشی در ساخت این بنای سترگ. راوی این گزارش، آقای دکتر کامیار عبدی دانش آموخته باستان شناسی در دانشگاه های شیکاگو و میشیگان و استاد سابق کالج دارتموند در ایالات متحده آمریکاست. او هم اکنون مدرس دانشگاه و سردبیر مجله "تاریخ و باستان شناسی" در مرکز نشر دانشگاهی ایران است.
در بخش فتوگالری نیز برخی شواهد تصویری گفتار حاضر ارایه شدهاند.
پی نوشت: ۱- برای آگاهی بیشتر نک: اکبری، محمدعلی: تبارشناسی هویت جدید ایرانی، تهران، ۱۳۸۴
۲- اسناد و اطلاعات نیم قرن فرهنگ و هنر ایران(طرح مقدماتی)،ج۲،ص۲
۳- وزارت اطلاعات: عصر پهلوی، ۱۳۴۶،ص۲۷۶
۴- شاهدی، مظفر: مروری بر جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهیhttp://iichs(dot)org/index(dot)asp?id=۸۵۷&doc_cat=۱
۵- سخنان رهبر جمهوری اسلامی در جمع مردم شیراز، ۱۸/۲/۸۷
گاهی پیش میآید که نمیدانی حتا قرار است شب کجا سر بر بالین بگذاری. دائم در سفر هستی و شاید گاهی فراموش میکنی که خانهای داری که در آن روز را به شب و شب را به روز برسانی. دائم در حال کوچ هستی. شاید این بخشی از سرگذشتیست که بر بروبچههای گروه موسیقی "کوچنشین" گذشتهاست. اعضای این گروه به نوبت از ایران کوچ کردهاند و کوچنشین شدهاند و شاید تنها کسی که از ابتدا، تا همین حالا با این گروه موسیقی ماندهاست، "آذرخش فراهانی" مؤسس و عضو اصلی گروه "کوچنشین" باشد.
آغاز با موسیقی
آذرخش فراهانی، بعد از کنار گذاشتن مدرسه تصمیم گرفت راه خودش را پیش بگیرد و خارج از دورههای آکادمیک سراغ طراحی و نقاشی برود. اما بعد از مدتی در این تصمیم موفق نبود و سراغ گیتار رفت و دریافت که موسیقی همانی بود که او در جستجویش بود.
ترانه "شازده خانوم" از گروه کوچ نشین
سبکهایی که آذرخش به سراغ آن رفت، پاپ و کانتری بود. گلشیفته فراهانی، خواهر آذرخش که خود نیز تحصیلات موسیقی داشت، اولین همکار او در گروه "کوچنشین" بود. همکاری آذرخش با خواهرش منجر به این شد که آذرخش در چند مسابقۀ موسیقی زیرزمینی به جوایزی برسد و همین دلیلی شد که کوچنشین را جدیتر بگیرد. بعد از آن سراغ هیپ هاپ رفت و چند قطعه از کارهایش را در اینترنت منتشر کرد که به گفتۀ خودش، استقبال چندانی از آن نشد. بعد از آن تصمیم گرفت بیش از پیش روی ساز زدن و خواندن تمرکز و تمرین کند، تا این که کوچنشین ترکیب فعلیاش را پیدا کرد.
کوچنشینی در کافه
بعد از آن که تمام اعضایی که از گروه کوچنشین کوچ کردند و به خارج از کشور رفتند، آذرخش با حمزه و امین آشنا شد و کوچنشین دوباره تبدیل به یک گروه سه نفره شد. اما با توجه به محدودیت اجرای موسیقی در ایران، آنها تصمیم گرفتند موسیقی خود را در کافهها به گوش مردم برسانند. این گروه در کافههای مختلف در تهران اجرا کرده و هنوز پایش به صحنۀ یک سالن کنسرت نرسیدهاست. اما مخاطب محدود در کافهها آنچیزی نبود که آذرخش به دنبالش بود. به همین دلیل کوچنشینان تصمیم گرفتند کنسرتهایی خارج از ایران برگزار کنند. در حال حاضر که این گزارش را میخوانید و میبینید، گروه "کوچنشین" در اروپا مشغول برگزاری کنسرتهای مختلف است.
آثار هنری در کنار موسیقی
آذرخش فراهانی با توجه به علاقهای که به نقاشی و هنر امروز ایران دارد ترجیح میدهد آثار هنری هنرمندان جوان ایرانی را به همراه موسیقیاش نمایش دهد. او میگوید: "چه لزومی دارد وقتی این همه اثر هنری توسط هنرمندان جوان ایرانی آفریده میشود، عکس بچههای گروه روی جلد آلبومهای موسیقی منتشر شود؟" او معتقد است آثار هنری میتواند به بیان موسیقیاش کمک بیشتری کند. به همین دلیل در کنسرت اخیرش در پاریس در پسزمینۀ صحنۀ کنسرتش، ویدئوهای هنری از هنرمندان جوان ایرانی پخش میشد و در طراحی پوسترهای کنسرتش از نقاشیهای ایران بهره برده است. در روایت تصویری این گزارش آذرخش در مورد گروهش توضیحاتی دادهاست و در کنار آن، آثاری از هنرمندان ایرانی را که برای این گروه طراحی شدهاست، میبینید، با این توضیح که برخی از عکسهای این گزارش از "زینب سالاروند" است.
مقبرۀ استر و مردخای در همدان نشان میدهد که کلیمیان از دوران هخامنشی در ایران حضور داشتهاند. یهودیان ایران یا به عبارت درستتر ایرانیان یهودی از سال ۵۳۷ ق. م پس از آنکه کورش بابل را فتح و آنان را از ستم بابلیان آزاد کرد، به ایران آمدند و در مرکز، شمال و غرب ایران سکنا گزیدند. اما در طول تاریخ پرفراز و نشیب ایران، روزگار آنان بدون آزار و تهدید نگذشتهاست. داستان استر و مردخای نشاندهندۀ توطئههایی نیز هست که در ایران علیه آنان صورت میگرفت.
نوشتهاند که استر (گویا به معنای ستاره است) دختر یتیم و بیچیزی بود که نزد عموی خود، مردخای، پرورش یافت، اما زیباییاش او را به دربار خشایارشا کشانید و ملکۀ ایرانزمین شد. خشایارشا وزیری "هامان" نام داشت که تصمیم به کشتار عمومی یهودیان گرفته بود. مردخای به یاری استر توانست جلو این کشتار را بگیرد و عید پوریم کلیمیان یادگار رهایی از آن کشتار است. طبعاً از همان زمان استر و مردخای برای همکیشان خود به صورت قدیس درآمدند و مقبرۀ آنان زیارتگاه شد.
اما بنای مقبرۀ استر و مردخای یادگار دوران باستان نیست، از بناهای قرن هفتم هجری است که بر روی بنای دیگری به یادگار مانده از قرن سوم ساخته شدهاست. بنای کهنۀ امروزی که همان یادگار قرن هفتم است، از سنگ و آجر ساخته شده و شامل مدخل ورودی، مقبره، ایوان و شاهنشین است. از اشیای باقیمانده در این مقبرۀ کهن یک جلد تورات نفیس نوشتهشده بر پوست آهوست که فعلاً در محفظهای استوانهایشکل، در سازمان میراث فرهنگی همدان نگهداری میشود. دو صندوق منبتکاریشدۀ قدیمی نیز به مثابه ضریح بر روی مقبرهها قرار دارد.
صحنه هایی از داخل آرامگاه استر و مُـردخای
یهودیان همدان اکثراً خود را از خاندان شمعون، فرزند حضرت یعقوب میدانستند و پارهای دیگر اولاد حضرت داوود به شمار میآوردند. اینها مسجل نیست، ولی مسجل است که مقبرۀ استر و مردخای از دیرباز سبب شکلگیری جامعۀ یهودیان همدان شده و پایتخت ییلاقی هخامنشیان یکی از پرجمعیتترین نقاط یهودینشین ایران بودهاست. جمعیت آنان را در شهر همدان در یکصد سال پیش حدود ده هزار تن نوشتهاند. وجود بازاری در همدان به نام بازار کلیمیان نشاندهندۀ جمعیت قابل توجه آنان در این شهر بودهاست. حضور مدرسۀ آلیانس که متعلق به یک موسسه یهودی بود، از دورۀ قاجار در این شهر نیز نشانگر همین امر است. تا پنجاه شصت سال پیش تقریباً تمام قماشفروشان دورهگرد در ایران از همدانیان یهودی بودند. آنان با زبان کشدار خود که به کلمات کسره میدادند، شهرت و با خانوادههای زیادی در شهرها و روستاها مؤانست داشتند.
یهودیان وقتی در دورۀ هخامنشیان وارد ایران شدند، به کشاورزی و دامداری روی آوردند، اما بعدها که تجارت رونق گرفت، به تجارت قماش پرداختند. بازارهای قماش ایران همواره عدۀ زیادی بازرگان یهودی داشتهاست. راستۀ پارچهفروشان بازار تهران تا همین زمان انقلاب اسلامی چنین بود. بازارهای دیگر نقاط ایران نیز در بخش قماش چنین وضعی داشت. جالب است که حتا ارگ بم در بازار خود، راستۀ پارچهفروشان یهودی داشت.
با وجود این، بر خلاف بیشتر یهودیان جهان که همواره ثروتمند بودهاند، یهودیان همدان غالباً در فقر و فاقه میزیستند. مدرسۀ آلیانس که از اواسط دورۀ قاجار در همدان به وجود آمد، در ارتقاء سطح زندگی آنان نقش عمدهای داشت. با تأسیس این مدرسه آنان توانستند علوم و فنون تازه را فرا گیرند و سطح زندگی خود را بهبود بخشند.
مدرسۀ آلیانس همدان که از مدارس مشهور ایران بود، ابتدا ساختمانی از آن خود نداشت. ظهیرالدوله، داماد ناصرالدینشاه که مدتی حاکم همدان بود، در خاطرات خود مینویسد: "دو سه خانۀ کوچک را اجاره کرده به هم راه باز کردهاند و چهارصد پسر و هشتاد دختر در آن درس میخوانند".
البته مدرسه آلیانس بعدها ساختمانی برای خود ساخت که تا زمان انقلاب برجای بود، اما در سال ۱۳۵۸ این مدرسه منحل شد. ساختمان آن را هم تخریب کردند و به جای آن مدرسه دیگری ساختند.
این مدرسه در جنب خود تأسیسات دیگری به وجود آورده بود که در زندگی یهودیان همدان نقش داشتند. از جمله درمانگاهی در جوار آن برای دانشآموزان ساخته شده بود که عموم یهودیان از آن استفاده میکردند. علاوه بر این، تا پیش از انقلاب در همدان، پنج کنیسه و شش قصابی و یک باب حمام مخصوص یهودیان وجود داشت که آنها هم به سرنوشت مدرسۀ آلیانس دچار آمدند. در حال حاضر از قصابیها هیچ یک باقی نمانده و از کنیسهها ظاهراً فقط یکی باقی است. جمعیت یهودیان هم به صد نفر کاهش یافته و جامعۀ یهودیان همدان از رونق افتادهاست.
ظهیرالدوله که از مقبرۀ استر و مردخای دیدن کرده بود، در خاطراتش از آنجا به عنوان جایی کثیف و متعفن یاد کرده، ولی یادآور شده که آن دارای "بقعهای است خیلی کهنه و کمتر بقعهای در ایران به این کهنگی است". کسانی که در سالهای پنجاه خورشیدی از مقبرۀ استر و مردخای دیدن کردهاند، گفتهاند که آنجا جای پاکیزهای بوده و محل بازدید گردشگران داخلی و خارجی است. فیلم کوتاه ویدئویی این صفحه را که ده سال پیش توسط یک دوربین غیرحرفهای از درون و بیرون مقبره استر و مردخای برداشته شده، رویا یعقوبیان تهیه کردهاست.
جدیدآنلاین:گزارشاستر و مردخای را کاربران بسیاری پسندیدهاند و برخی نیز به دلایلی کهدر میان نظرات کاربران میبینید، از آن انتقاد کردهاند. ما از همه سپاسگزاریمو بهویژه از آنانی که نظرات اصلاحی دادند و پارهای از آنها را نیزدر متن وارد کردیم. شاید یکی از بجاترین انتقادها این بود که ما در متنآنگونه که باید بر طبیعت افسانه، اسطوره، مثل و باورگونه بودن کل ماجرا تأکید لازمرا نکرده بودیم.کسانی کهبا تاریخ آشنایند می دانند که مثلاً در بارۀ هامان داستانهای گوناگون وجوددارد. در برخیاز متون کلیمیان هامان را ایرانی نمیدانند و او را از قوم یأجوج (که در قرآن با مأجوج همراه است) برشمردهاند. در قرآننام هامان در دو آیه به عنوان وزیر یا مشاور فرعون همزمان با موسی آمدهاست. اما این "فرعون" کیست و چه ربطی با خشایارشا دارد، نمیدانیم.به هر روی، از شما سپاسگزاریم و از نظرات شما استقبال میکنیم.
جدیدآنلاین: ۲۲ بهمن ماه گذشته که مطلب جدیدآنلاین در بارۀ لیلا اسفندیاری منتشر شد، نوشته بودیم که یکی از آرزوهایش فتح قلۀ "کی دو" در رشتهکوه های هیمالیاست و شماری از کاربران تارنمای ما راغب بودند به او کمک کنند تا به این هدفش برسد. سرانجام لیلا اسفندیاری موفق به فتح آن چکاد شد، اما روز ۳۱ تیرماه در راه بازگشت از قلۀ "كاشربورم دو" دچار تصادفی شد و جان داد. به پاس یاد و خاطرۀ نخستین زن ایرانی فاتح آن قلۀ بلند مطلب سال گذشته را دوباره منتشر میکنیم:
در راه فتح قلۀ وحشی
لیلا اسفندیاری نخستین زن کوهنورد ایرانی است که برای صعود به سرسختترین و دومین قلۀ بلند دنیا، یعنی "کی دو" K2 تلاش کرد که به دلیل بدی آبوهوای پاکستان و ارتفاعاتش نتوانست صعودش را به این قلۀ ۸۶۱۱ متری تکمیل کند و تنها تا محل کمپ سه که ۷۵۶۵ متر ارتفاع دارد، پیش رفت.
نام این قله از حرف نخست رشتهکوههای قراقروم برمیآید که در مرز میان "ناحیۀ خودمختار تاشقرغان تاجیک" چین و منطقۀ "گِلگیت" پاکستان واقع است. "کی دو" در میان کوهنوردان با نام "کوه وحشی" هم مشهور است، چون در بین قلههای هشتهزار متری دارای دومین شاخص (نشانداد) بلند تلفات است. بنا به برآوردی که سال ۲۰۱۰ انجام گرفته، از میان هر چهار کوهنوردی که به قلۀ "کی دو" رسیدهاند، یکی در حال تلاش به فتح قله جان دادهاست.
تلاش لیلا اسفندیاری برای صعود به قلۀ "کی دو" ۷۳ روز به درازا کشید که بیش از ۵۰ روز آن را در "بیس کمپ" با ارتفاعی بیش از پنج هزار متر گذراند تا عملیات همهوایی و آمادهسازی بدنش را انجام دهد.
اما برای رفتن به "کی دو" سختیهای زیادی کشید. این سفر برای او ۲۵ میلیون تومان هزینه داشت و حتا مجبور شد برای آنکه به هدفش برسد، از کارش استعفا دهد. اسفندیاری فارغالتحصیل رشتۀ میکروبیولوژی است و در آزمایشگاه یکی از بیمارستانهای تهران کار میکرد.
همچنین او در سال ۱۳۸۷ به همراه یک گروه ایرانی به قلۀ ۸۱۲۶ متری نانگاپاربات صعود کرده بود، ولی برای صعود به قلۀ "کی دو" در سال جاری تنها نمایندۀ ایران بود.
اسفندیاری، کوهنوردی حرفهای را در سال ۱۳۸۰ در باشگاه کوهنوردی و اسکی دماوند آغاز کرد و با اعضای آن باشگاه ورزشی از همۀ قلههای بلند ایران بالا رفت. او همچنین غارنوردی، صخرهنوردی و سنگنوردی را نیز همزمان آموخت و هنوز هم، اگر فرصتی پیش آید، به سراغ این ورزشها میرود.
او با آن که دو بار دیسک کمرش را جراحی کرده ، تحت نظر پزشک متخصص، ورزش حرفهای را ترک نکرده و همچنان تمرینات آمادگی بدنی را هفتهای سه روز در یکی از اتاقهای خانهاش انجام میدهد تا به زودی در اولین فرصت بتواند برنامۀ کوهنوردی حرفهای را دنبال کند.
در دنیا ۱۴ قله با ارتفاعی بیش از هشت هزار متر وجود دارد که اسفندیاری آرزو میکند تا فرصت و شرایطی پیش آید که او بتواند به تعدادی از آنها دست یابد.
دختر جوان هیری در پاسخ ما اعتراض میکند. من به خود میگویم این اعتراض نیست، اعلام پایان یک نوع زندگی است که هرچند هزاران سال دوام کرده، دیگر روزگارش به سر آمدهاست. ما با آن دختر از زندگی زیبا در ده میگفتیم و از زیبایی ده زادگاهش و البته از شکوه صخرههایی که آن را دربر گرفتهاست، او به زبان محلی پاسخ داد: وقتی صبح تا شب به این تله (تله یعنی صخره) نگاه میکند، دلش میگیرد.
چهل سالی میشود که در چشم ما شهرنشیانی که به روستا سفر میکنیم، زندگی دهاتی زیباست، اما در چشم روستاییانی که صبح تا شب کار میکنند و بهرۀ ناچیزی از زندگی برمیدارند، زندگی روستایی جز زحمت هیچ ندارد. شصت هفتاد سالی هم هست که اندوه دورماندگی از روستا به ادبیات ما راه یافته، اما همچنان در حد غم غربت مانده و هر روز رنگ آن بیشتر پریدهاست. مثالش شعر "به یاد خور" حبیب یغمایی است که در سال ۱۳۲۴ سروده شده، ولی بعدها نظیری نیافتهاست:
اگر در خور میماندم چه خوش بود / ز تهران دور میماندم چه خوش بود
خوشا نان جو و خرما و شلغم / که در خور است هر کس را فراهم
خوشا دهقان و دهقانزاده بودن / به کار کشت و ورز آماده بودن
هیر روستایی است در الموت غربی، در فاصلۀ ربع ساعت از دژ لمبسر که خود ربع ساعتی با رازمیان فاصله دارد؛ در پای کوههای بیپایانی که تمام ناحیه را دربر میگیرد و از قزوین تا سواحل خزر ادامه می یابد. پیش از آنکه جادۀ قزوین به رحیمآباد ساخته شود، هیر و ویار که آخرین روستاهای الموت غربی در همسایگی اشکور به شمار میآیند، در بنبست قرار داشتند. اما امروزه از بنبست درآمدهاند. یک جادۀ پرپیچوخم به طول حدوداً دویست کیلومتر که قزوین را به صفحات شمالی کشور وصل میکند، از کنار همین روستاها میگذرد، اما یک جادۀ خاکی ۲۸ کیلومتری هنوز میان قزوین و شمال کشور فاصله میاندازد؛ شیب زیاد این بخش خاکی و ناهمواریهای زیادتر آن سبب میشود جاده جز در تابستانها قابل استفاده نباشد.
پیش از اینکه این جاده ساخته شود نه، حتا پیش از روزگار خودرو و جاده، زمانی که تمام بار و بنۀ انسان به همراه فرهنگ و تجارت بر پشت اسب و استر حمل میشد، دکانداران اشکور که بار به قزوین میبردند و سورسات مردم ده را میآوردند، سه روز باید راه میرفتند تا به قزوین برسند. آنها بر سر راه خود یک شب را در همین ده هیر یا ویار (بسته به اینکه کجا آشنا داشتند) سر میکردند. امروز اما اگر مسئلۀ جادۀ خاکی حل شود، از صفحات شمال تا قزوین سه چهار ساعت راه بیشتر نیست و مردمانی که در روستاهای میانۀ راه زندگی میکنند تا قزوین دو سه ساعت و تا کنارۀ خزر یک ساعت راه بیشتر ندارند. هر چه هست به هر حال، هیر و ویار دیگر از بنبست خارج شدهاند، هرچند این خروج زمانی صورت گرفتهاست که شیوۀ زندگی روستایی دگرگون شدهاست.
اعتراض آن دختر جوان هیری همین دگرگونی را بیان میکرد. مردمان صدها سال پیش در میان همین صخرهها زاده میشدند، در همین جغرافیای محدود بزرگ میشدند، عاشق میشدند، به مزرعه میرفتند، پیر میشدند و در هیچ حالی حوصله شان سر نمیرفت. چرا که آسمان یک رنگ بیشتر نداشت و هر جای دیگر جهان هم مثل همین جا بود. اما امروز جاهای دیگر مثل اینجا نیست. تغییرات حیرتانگیزی به خود دیده، ولی زندگی روستایی تغییر نکرده، بر همان منوال سابق ماندهاست. اعتراض دختر روستایی به این معنی است که زندگی روستایی دیگر با توقعات زمانه نمیخواند. اگر مردمان روستایی تا دیروز به همان زندگی آباء و اجدادی، یعنی به تعدادی گاو و گوسفند و مرغ و خروس و کاشت و برداشت از مزرعه و یک باغ کوچک گیلاس یا فندق که در ناحیه فراوان است، بسنده میکردند، امروز به این چیزها راضی نمیشوند. زمانه دیگر شدهاست. همه خانه و خودرو و کار و زندگی مستقل میخواهند و اقتصاد روستایی که از حرص و تنآسانی و دنیادوستی فاصله داشت، جوابگوی این همه نیست. چنین است که روستائیان عطای ده را به لقایش میبخشند و به شهر میگریزند. روستا اگر ییلاقی باشد، اینک دیگر تابستانگاه است و اگر نباشد معمولاً به حال خود رها میشود و از میان میرود. هیچ راه گریزی هم ندارد. د ر همین ناحیۀ الموت و اشکور، روستاها اگر تا سی سال پیش جاده نداشتند، امروز دارند؛ اگر برق نداشتند، امروز دارند؛ اگر آب نداشتند، امروز دارند؛ با وجود این از سی سال پیش بسیار خالیتر شدهاند و هر روز هم خالیتر میشوند.
دِه که پیش از این جای زندگی بود، امروز جای تفریح شدهاست. روستا که پیش از این مولد بود و خرج و خوراک شهر را تأمین میکرد، امروز مصرفکننده شده و خرج و خوراکش از شهر تأمین میشود. اوضاع وارونه شده و جمعیت روستایی رو به کاستی نهادهاست. همین روستای هیر که یکی از زیباترین - و به خاطر باغ های گیلاس و زغال اخته و فندقش - از ثروتمندترین روستاهاست، تا زمان انقلاب روستای بزرگی بود و نوشته اند که ۳۵۰۰ نفر جمعیت داشت که با توجه به بزرگی دِه، نباید اغراقآمیز باشد، اما امروز جمعیت آن به زحمت ممکن است حتا در تابستانها به هزار نفر برسد. مردم رفتهاند و روستای زیبا را با آب و هوای مطبوع و باغها و خانههایش تنها گذاشتهاند. در واقع زندگی سخت روستایی که هزاران سال دوام آورده و ساخت و بافت جامعهای مانند ایران را تشکیل داده، دیگر برای مردمش قابل تحمل نیست. روستا البته از میان نمیرود. میماند اما به عنوان زائده زندگی شهری. اما برای فرار از باتلاق متعفن زندگی شهری و برای کشیدن یک نفس عمیق بی دم و دود در تعطیلات پایان هفته. یا شاید هم برای یادآوری خاطرات گذشته و یاد کسان و بستگان دور و نزدیک و جاهایی که در آنها بزرگ شدهاند یا به مکتب رفتهاند یا بنفشه چیدهاند. به هر حال یک جور درمان کردن اندوه دورماندگی و رهایی از غم غربت از همان نوع که حبیب یغمایی میگفت:
دلم خواهد بدان سو پر بگیرم / نگار خویش را در بر بگیرم
سر او را نهم بر سینۀ خویش / بگویم اندُه دیرینه خویش
مگر یابم ز گفتارش تسلی / بدان آهنگ شیرین محلی
در این میان روستاهایی مانند هیر به گمانم روستاهای خوشبختی هستند، چرا که دم دست و بر سر راهند. هیر که جای خنک و خوش آب و هوایی است، از دشت رازمیان که تابستانهای کموبیش گرمی دارد، فاصلۀ اندکی دارد یا از قزوین که تنش در دشت گرم از آفتاب بیرحم تابستان تفته میشود، فقط ۷۰ کیلومتر فاصله دارد که در یک ساعت میتوان طی کرد. با آن رودخانه پرآب و سایهسار درختان، چنین جایی همواره مورد توجه خواهد ماند. یا روستایی مانند ویار که در فاصلۀ دهدقیقهای هیر در پای کوههای بلند، خسته و خوابآلود، در حال نابود شدن بودهاست، چون بر سر جادۀ قزوین به شمال قرار گرفته (در واقع قرار خواهد گرفت)، میتوان مطمئن بود که نفسی تازه خواهد کرد و زندگی از سر خواهد گرفت، اما دریغ از روستاهایی که چنین بختی ندارند.
در مناطق جنگزده و به ویژه جایی که همچنان دستخوش جنگ جسته و گریخته است، عکاسی کار سخت و خطیری است، و طراحی و نقاشی سختتر و خطیرتر. جولز جورج Jules George، نقاش بریتانیایی، اما، طالب این تجربه بود و به ارتش بریتانیا طرحی را پیشنهاد کرد که مورد پسندشان واقع شد و در ماه فوریه ۲۰۱۰ برای دو و نیم هفته روانۀ افغانستان شد و زندگی سربازان و افسران بریتانیایی و مردم محلی افغانستان را نخست به دفترچۀ طراحی و سپس به بوم نقاشیاش انتقال داد. حاصل آن خطرپذیریاش بیش از صد طرح و تابلو است که در خانۀ مزایدۀ بونهامز Bonhams لندن از بیستودوم ژوئیه تا پنجم اوت به نمایش و حراج گذاشته شدهاست.
در عصری که عکاسی و فیلمبرداری کار هنرمندان یا نقاشان جنگ صدها سال پیش را انجام میدهد، چه نیازی به کار جولز جورج بوده؟ خود جولز جورج هم این پرسش را بسیار بجا میداند و میگوید: "در بارۀ کشورهای دیگر نمیدانم، ولی در بریتانیا ما سنت طولانی هنرمندان جنگ را داریم. فکر میکنم این سنت به صدها سال پیش برگردد؛ به دورهای که نام و نشانی از عکاسی نبود. نقاشان به دو دلیل با ارتش بریتانیا به کارزارهای جنگی میرفتند: نخست، برای ثبت رویدادهای آن کارزار در تاریخ و دوم، برای نقشهبرداری و مکاننگاری محل جنگ. مسلماً اکنون که عکاسی و فیلمبرداری را داریم، میشود تصویرهای زندهای با تمام جزئیات گرافیکی از آن محلها داشت. ولی معمولاً به علت کثرت عکس و ویدئو، تا آنها را میبینیم، جزئیات تصویرها را فراموش میکنیم، چون تصویری دیگر جای تصویر قبلی را میگیرد. ولی وقتی که یک طرح یا نقاشی در نمایشگاهی گذاشته میشود، میتوانی برای ساعتها جلو آن بنشینی و جزئیات آن تصویر ثابت را مطالعه کنی. خوب است که رویدادها را از زاویههای گوناگون ببینیم".
در انگارهها و نقاشیهای جولز از ولایت هلمند افغانستان همواره سربازانی را میبینیم که دست به ماشۀ مسلسل دارند و آمادۀ تیراندازیاند و در برابر آن مسلسل چشمانداز غریب و نازنینی از مزارع سبز و کوههای آبی افغانستان دامن گستردهاست. جولز جورج بهناخودآگاه تضاد زندگی در افغانستان را کنار هم به تصویر کشیدهاست. و بیننده را باور نمیشود که قرار است تا چندی صدای این مسلسل آرامش آن وادی سبز را مختل کند. ولی میکند. و باعث تعجب خود جولز جورج میشود که میگوید، هیچ منظرهای را به زیبایی مناظر "افغانستان افسونگر" ندیدهاست، اما ناچار از دیدن و به تصویر کشیدن بُعد خشن زندگی در افغانستان، یعنی جنگ هم بودهاست.
جولز جورج که تحصیلکردۀ رشتۀ هنر دانشگاه ادینبورگ است، در گذشته در بارۀ جامعۀ آفریقاییهای اسکاتلند هم کار مشابهی کرده و برای انجام طرحهای دیگر به کشورهای گوناگونی سفر کرده بود، اما باز هم طبیعت افغانستان را منحصر به فرد میداند و قصد دارد برای مدتی طولانیتر به افغانستان برگردد.
طی بیش از دو هفتهای که جولز جورج در کنار ارتش بریتانیا در افغانستان به سر میبرد، پیوسته یک دست به مداد و دستی دیگر به کاغذ داشت، تا بتواند طرح صحنههای مختلف جنگ و زندگی مردم را در حالات مختلف، چه روی زمین و چه در فضا، به تصویر بکشد. پس از بازگشت به انگلستان او طی یک سال بسیاری از طراحیهایش را تبدیل به نقاشی کرد که نمونههایی از آنها را در گزارش مصور این صفحه میبینید.
یکی از نمونههای موفق بداههنوازی در موسیقی معاصر ایران شاید قطعۀ "زخمه" از آلبوم "تمام تو" باشد که حاصل همکاری هوشیار خیام و امیر اسلامی است. قطعهای ساده عبارت از نوای نی و پیانو، که لایههای متعدد این نواها آن را پیچیده جلوه میدهد. شکل ابتدایی این قطعه نوای نی را هم نداشت، بلکه چند لایه از زخمههایی بود که هوشیار خیام نوآورانه بر روی سیمهای پیانو زده بود، در کنار نتهایی جسته و گریخته از شاسیهای پیانو. شکل ابتدایی این نوا دو سال پیش در آلبوم "هزار اقاقی" با نام "سونت ۱" منتشر شده بود. هوشیار همان قطعه را به امیر اسلامی فرستاد که در نوازندگی نی تبحر دارد. تا باد نی امیر اسلامی در آن زخمهها پیچید، هر دو دریافتند که آهنگ تازهای به حد کمال رسیدهاست.
"زخمه" یکی از ده قطعۀ آلبوم "تمام تو" است که بهار گذشته وارد بازار شد و پارهای از آن را هوشیار خیام و امیر اسلامی روز ۱۸ ژوئیه در باشگاه جاز "وورتِکس" لندن اجرا کردند؛ اجرایی که تحسین حضار را برانگیخت. قطعات دیگر این آلبوم هم آمیزهای است از نواهای پیانوی هوشیار خیام و نی امیر اسلامی که گویی دو پاره از جهان یا دو پاره از تاریخ را به هم پیوند میدهند؛ کاری که در عرصۀ موسیقی با اصطلاحات "موسیقی تلفیقی" یا "همامیزی" شناخته میشود.
آهنگ "زخمه" از آلبوم "تمام تو"
اما هوشیار خیام که آهنگساز این آلبوم هم هست، هیچ یک از این دو اصطلاح را برای گونۀ موسیقی آفریدهاش نمیپسندد و معتقد است که این اصطلاحات وجوه مختلف مثبت و منفی دارند، ثابت و دقیق نیستند و چه بسا که برای موسیقیدانان حرفهای یک جفت مفهوم گنگ و مبهم باشند. ولی میافزاید که اگر منظور از "موسیقی تلفیقی" یا "همامیزی"، علاقهمندی او به فرهنگهای موسیقایی گوناگون باشد، آن را میپذیرد، چون دایرۀ شنیداری او طیف وسیعی از موسیقی جهان را دربر میگیرد. او به آثار علیاکبر مرادی و کیهان کلهر و حسین علیزاده گوش میدهد و در کنار آن از آفریدههای راوی شانکار هندی و اولاش اوزدمیر ترک و جوان گاسپاریان ارمنی و تورو تاکِمیتسوی ژاپنی و دهها نوع موسیقی کلاسیک اقوام و تیرههای گوناگون هم لذت میبرد. از این رو بعید نیست که عنصرهایی از نحلههای موسیقایی گوناگون به آثار او راه یافته باشد. هوشیار خیام گزیدهای از آفریدههای این آهنگسازان تأثیرگذار را در مجموعهای با نام "منظومۀ شب" گرد آوردهاست که بهزودی وارد بازار خواهد شد.
هوشیار خیام ساز را وسیلۀ بیان مقصود آهنگساز و نوازنده میداند و میگوید: "هنگامی که با امیر اسلامی نی و پیانو مینوازیم، ما موسیقی را تلفیق نمیکنیم. وسیلۀ بیان من پیانوست و وسیلۀ بیان او نی است. فقط دایرۀ شنیداریمان مشترک است. و ما یک پیام را با دو وسیله میرسانم".
هوشیار خیام از نمایندگان نسل نو آهنگسازان ایران است که دست به ابتکارهایی میزنند و تازهها میآفرینند. او خود را "خنیاگر" میداند، نه موسیقیدان، با این که موسیقی را تدریس میکند و شاگردانی هم دارد. سیوسه سال دارد، زادۀ بدفورد انگلستان و بزرگشدۀ تهران است. به ریاضیات علاقه داشت، اما علاقهاش به موسیقی فزونی گرفت. از هشتسالگی پیانو مینواخت، سپس به دیوان و کمانچه و تار و سهتار رو آورد و دوباره به پیانو برگشت. خودش را مدیون داود جعفری، معلم پیانواش میداند. مدرک کارشناسی موسیقی ایرانی را از دانشگاه هنر ایران گرفت و دورۀ فوقلیسانسش را در رشتۀ آهنگسازی کالج کنسرواتوار موسیقی سینسیناتی آمریکا طی کرد. هنوز مطمئن نبود که میخواهد آهنگساز بشود یا نوازنده بماند. آشناییاش با "گائو وی جی"، رئیس بخش آهنگسازی کنسرواتوار پکن، سرنوشت بعدیاش را رقم زد.
"احتمالاً یکی از تأثیرگذارترین اتفاقاتی که آن زمان با من افتاد، یک دورۀ چهارماهۀ شاگردیام پیش این استاد چینی بود که انگلیسی نمیدانست و استاد مدعو کالج سینسیناتی بود. اندکی فرانسوی بلد بود که من نمیدانستم و ما به زبان موسیقی صحبت میکردیم. هر موقع استاد از یک قطعۀ موسیقی من هیجانزده میشد، کاملاً چینی صحبت میکرد و من کاملاً فارسی، و جالب اینجاست که ما یکدیگر را میفهمیدیم".
پیش از آن تجربیات موسیقایی هوشیار به دو بخش گسسته تقسیم میشد: نوازندگی پیانو و آهنگسازی. و این دو مسیرهای مختلف خودشان را میرفتند. گاه آهنگسازی میکرد و نوازندگی کنار میرفت، گاه علاقهاش به نوازندگی بر آهنگسازی چیره میشد. اما پس از آن دورۀ چهارماهه و در پی بازگشتش به ایران هر دو حرفهاش را با هم وفق داد. اکنون هم آهنگ میسازد و هم مینوازد.
از او میپرسم که چرا در حیطۀ موسیقی سنتی ایران نماند، با این که در این رشته تخصص دارد. میگوید: "موسیقی نسل قبل ما به حدی از پختگی رسید که دیگر جایی برای تقلید نگذاشت و دیگر تولید دوبارۀ آن شدنی نبود. هر کدام از ما مسیری را انتخاب کردهایم. من هم انتخاب کردم. همین امروز هم در نسل جوان نوازندههای قوی سازهای سنتی هستند و ما فقط شنوندۀ آنها هستیم. من ترجیح دادم کار دیگری بکنم".
هوشیار خیام به آیندۀ نسل امروز موسیقی ایران بسیار خوشبین است. چهطور میتوان خوشبین نبود، وقتی که به قول هوشیار، دیگر شکل مصنوعی استفاده از موسیقی بیرون را تقریباً نداریم و همۀ عنصرهای بیرونی، درونی شدهاند؟ "اگر دیروز مهمترین واقعۀ هنری ایران ادبیات بوده و اندکی بعد هنرهای تجسمی، فکر میکنم الآن موسیقی است. کارهای مختلف در موسیقی ایران میبینیم؛ از سبکهای مختلف، از شکل سنتی نوازندگی شهری تا شکل بومی و تلفیقی و الکترونیک، تا موسیقی فیلم و تئاتر، باکلام، بیکلام، رزمی، بزمی، افسرده، شاد، موسیقی مردمی یا پاپ... این جنبش شکل منظمی ندارد و مثل خط راهآهن از یک جا به جای دیگر نمیرود. بیشتر شبیه یک رودخانۀ خروشان است که از لای سنگلاخ راه خودش را مییابد و کج و معوج جلو میرود. تمام مولکولهای آب به هم میخورند و بالا و پایین میپرند. و ما که آن مولکولهای آب هستیم از درون احساس میکنیم چه آشوبی است! ولی فکر میکنم بهتدریج یک مسیر مشخصی شکل خواهد گرفت".
"تمام تو" هم برخاسته از همان رود خروشان است. گزارش مصور این صفحه ویژۀ تازهترین آلبوم هوشیار خیام است که با همکاری با امیر اسلامی تهیه کردهاست. شرکت "هِرمِس"، ناشر این آلبوم، در معرفی آن مینویسد: "ایدۀ اصلی آلبوم "تمام تو" بر اساس بداههنوازی است. اغلب قطعات تنها یک بار اجرا و ضبط شده و بدون پالایش و تصحیح در این مجموعه آمدهاند و تنها در برخی، لایههای جدیدی به ضرورت فضای قطعه ضبط و به آن افزوده شدهاست. تمام تمهیدات صوتی توسط دو نوازنده و با سازهایشان اجرا شدهاند".
صد سال پیش در منطقۀ بدخشان زمینلرزهای بسیار شدید اتفاق افتاد. پارهای عظیم از کوهی در این منطقه بر روی روستایی به نام "اوسای" فرو ریخت. "اوسای" با همه مردمش زیر خاک رفت و جای آن را بلندترین آببند جهان (به ارتفاع ۵۶۷ متر) گرفت. آب شاخه ای از رود مرغاب پشت این سد انباشته شد و روستای مجاور "سریز" را بلعید. بنا به دادههایی که سالها بعد آشکار شد، رویهمرفته ۳۰۰ تن زیر خاک رفتند. این زمینلرزه نقشۀ جهان را هم دستخوش تغییراتی کرد: در تاجیکستان دریاچهای نو شکل گرفت که اکنون درازای آن ۵۶ کیلومتر و ژرفای آن حدود ۵۰۰ متر است.
طی سه سال نخست سد دریاچه محکم و بیمنفذ بود، اما از سال ۱۹۱۴ به بعد با افزایش فشار آب انباشته، شاخههایی از آب از فراز سد بلند سرریز شد. گنجایش دریاچه را ۲۰ میلیارد تـُـن آب برآورد کردهاند. میزان آب آن در حال حاضر فقط ۱۷ میلیارد تن است. با گذشت صد سال از پیدایش دریاچۀ سریز، نگرانیها از ویرانی احتمالی سد آن رو به افزایش است. در صورت ویرانی سد، آب دریاچه زندگی و خانه و کاشانه حدود هفت میلیون تن از مردم را در تاجیکستان و افغانستان و ازبکستان و ترکمنستان با خود خواهد برد.
مطالعات مکرر میزان ایمنی دریاچۀ سریز نشان دادهاست که لغزش پارهای از سطح فرسودۀ سد یا ریختن خرسنگهای عظیم کوههای اطراف به درون دریاچه میتواند برای مردم منطقه پیامدهای مصیبتباری داشته باشد. به منظور جلوگیری از وقوع چنین حوادثی کشورهای منطقه بارها نشستهای بینالمللی برگزار کردهاند. سرانجام سال ۲۰۰۴ گروهی از کارشناسان بانک جهانی نتیجۀ تحقیقات خود را منتشر کردند و اطمینان دادند که دیوارۀ دریاچۀ سریز محکم و امن است.
اما از نگرانی مردم منطقه که از زمینلرزهها خاطرات تلخ فراوانی دارند، کاسته نمیشود و بیم دارند که دریاچهای که زائیدۀ یک زمینلرزه بود، میتواند با زمینلرزهای دیگر از بین برود. به ویژه این که سطح آب آن همهساله تا بیست سانتیمتر افزایش مییابد و دیوارۀ دریاچه را آسیبپذیرتر میکند. برای کاهش خطر "سریز" عدهای از کارشناسان پیشنهاد کردهاند که آن به یک نیروگاه آبی تبدیل شود یا آب آن لولهکشی شود.
بدین گونه، برخی دریاچۀ سریز را که ماه فوریۀ سال ۱۹۱۱ با یک تکان سهمگین زمین پدید آمد، "اژدهای خفته" مینامند که از بیدارشدنش می ترسند. عدهای دیگر، فارغ از خطرات نهفته در آن، سریز را به "زیبای خفته" تشبیه میکنند که در دل کوههای بلند آسمانبوس بدخشان به آرامی غنودهاست.
تاجیکستان سرزمینی کوهستانی است که ۹۳ درصد از خاک آن کوهسار است. دادن این سرزمین به تاجیکان شوروی و جدا کردن شهرهای پارسیگوی منطقه از این جمهوری در دهههای ۱۹۲۰ و ۳۰ میلادی از معضلات اصلی تشکیل جمهوریهای شوروی آسیای میانه بودهاست. روشنفکران تاجیک تقسیمات آن دوران را "تبرتقسیم" مینامند، چون باورمندند که آنچه بین این ملل تقسیم شد، ناروا بود.
اما این "تبرتقسیم" بیشترین تعداد رودخانهها و دریاچهها را به تاجیکستان کوهستانی داده که امروزه از ثروتهای عمدۀ این کشور به شمار میآید.
در گزارش مصور این صفحه به دیدار این اژدهای خفته می رویم.
روستای بیشه در حوالی سپیددشت لرستان از زیبایی چیزی کم ندارد. درختان و گیاهان سرسبز، رود پرآب و نسیم خنک.
با توصیفاتی که در کتابها خواندهام، اندکی فرق دارد. مردمش کمی شهریترند. از لباسهای محلیخبری نیست. نه دستمان به کاسه شیری تازه میرسد و نه به نان داغ تنوری. نه این که نباشد، ولی آنقدر نیست که به غریبهها برسد. از تبار لری تنها زبانشان مشهود است که آن هم در جوانترها کمرنگ شدهاست.
نیمی از مردم روستا دامدارند و نیم دیگر به مرغ و خروس بسندهکردهاند. از روزی که قطار در روستایشان ایستگاهی پیدا کرده، بعضی مردان مشغول آن شدهاند. خط آهن از میان روستا عبور میکند. مردم بخش بالایی که از رودخانه و آبشار دورترند، دامهای بیشتری دارند. میگویند در بخش پایین نمیتوان دامپروری کرد. شاید بیم افتادن دام در رودخانه را دارند.
همۀ اهالی روستا با هم خویشاوندند. یکیشان میگوید: "سالها پیش ما را از کوهدشت به اینجا تبعید کردهاند". دیگری به روستایش افتخار می کند و میگوید: "از روستاهای اطراف به دبیرستان اینجا میآیند".
در فصل گرما که هوای اینجا همچنان خنک است، گردشگران آن را قرق میکنند. روستاییان خیلی راضی نیستند از هجوم غریبهها. تنها به اندک درآمدی که برایشان حاصل میشود، دلخوشند. بعضیشان به گردشگران خانه اجاره میدهند. چندتاشان هم مغازهای باز کردهاند و فروشگاهی کوچک به راه انداختهاند.
مردم روستا سفیدرو و خوشچهرهاند. قد و قامتی متوسط دارند و اندامی متناسب. روستا برق دارد، ولی گاز نه. خانههاشان را با نفت گرم میکنند. جایی که تابستان آنچنان خنک باشد، باید زمستانهایی سخت و طاقتفرسا داشته باشد. اگر برف هم ببارد که مسیرهای پیچدرپیچ و پرشیب کوچههای روستا صعبالعبور میشوند.
خانههاشان سنگی است و درهایشان آهنی. بامهای طویلهها کاهگلی است و بامهای خانهها با ایزوگام پوشیده شدهاست. کوچههاشان را با سنگچین نظم و ترتیب دادهاند. دیوارهاشان کوتاه، درهاشان کوتاه و بامهاشان کوتاه است.
کوههایش سرسبز و پوشیده از گیاهند. فرش زرد رنگی از گلهای بابونه بخشهایی را پوشانده است و وسوسۀ بوییدن بابونه تو را ناچار به زانو زدن میکند. بخشهایی هم شقایقپوش شدهاند.
رودی خروشان و پرآب از پایین روستا عبور میکند. رود نامی ندارد یا لااقل محلیها نامش را نمیدانند. رود بستری سراشیبی را طی میکند و ازمیان سنگهای مسیرش نیم دوری میزند تا کمی بالاتر با آبشاری زیبا پیوند بخورد؛ جایی که محل تجمع گردشگران است.
رود پرآب، آبشار بلند، کوهستان سرسبز و هوای خنک، قدمهای گردشگران را برای آمدن استوار کردهاست. بعضیشان از مسیرهای نزدیک میآیند. آنها که از دورترها آمدهاند یا با خود چادری آوردهاند یا از روستاییان خانهای اجاره میکنند تا زمان بیشتری از طبیعت زیبا بهرهببرند. روستا یک مهمانپذیر هم دارد. همین استقبالها سبب شده که استانداری هم آستینی بالا بزند تا امکاناتی در آنجا مهیا کند. چند گردشگر روسی با دوچرخههاشان در روستا به چشم میخورند.
عدهای از کوه بالا میروند، عدهای محو تماشای آبشارند. بعضی در حال برپا کردن چادر، بعضی دیگر با قلاب به جان ماهیهای رودخانه افتادهاند. جوانترها لباس درمیآورند تا تنی به آب بزنند. بساط عکاسی هم داغ است. مرد جوانی پلاکاردی نصب کرده "عکس با لباس محلی و اسب، چاپ فوری" و انبوهی مشتری به دور خویش جمع کردهاست.
یکی گوشتها را به سیخ میزند، دیگری بساط چای را فراهم میکند. دیگری هندوانهای را که در آب رودخانه خنکش کردهاست، قاچ میکند. دخترکان کنار آبشار، پسر جوانی را که از بالای درخت در رودخانه شیرجه میزند، تشویق میکنند. گردشگران تا غروب آفتاب سرشان به گپوگفت و خنده گرم است.
روستا با هیاهوی کنار رود کاری ندارد. قبل از آن که شب بر آسمان مسلط شود، دامها را از چرا برمیگردانند. مرغ و خروسها راه خانهشان را پیش میگیرند. چوپان پی بزی را میگیرد که خود را از گله جدا کرده.
سگها بالای پشت بام دراز شدهاند. صدای عرعر خر که از طویله میآید، گوشـَت را آزار میدهد. چراغها کوچهها را از تاریکی مطلق نجات دادهاست. بوی دمپخت در کل روستا پیچیده.
اگر روزی خواستید همۀ آفتاب را ببینید، همۀ نسیم را ببویید، اگر خواستید گوشتان از صدای رود پر شود، چشمتان از دیدن منظرهها مست شود و مشامتان پر شود از بوی علف، بیشه چندان هم دور نیست.
شاید شنیده باشید که خیاطی کنجکاو محل کارش سر راه گورستان بود و چون نوشتن نمیدانست، کوزهای آویخته بود با مشتی سنگ در کنارش. هر مرده را که میبردند، یک سنگ در کوزه میانداخت و در پایان روز میگفت چند نفر در کوزه افتادند. روزی دکان خیاط بسته بود. شخصی پرسوجو کرد. به او گفتند خیاط در کوزه افتاد. حالا هم هر وقت کسی به بلایی دچار شود که در بارهاش حرف میزده، میگویند خیاط در کوزه افتاد و روزنامۀ اخبار جهان (News of the World) سرنوشت همان خیاط را یافت.
در سال ۱۲۲۲ خورشیدی (۱۸۴۳ میلادی / ۱۲۵۹ قمری)، یعنی ۱۶۸ سال پیش و در زمان سلطنت محمدشاه، پدر ناصرالدینشاه، هفتهنامه یا یکشنبهنامهای در لندن درآمد که اخبار جهان نام گرفت. این هفتهنامه در همان شمارۀ نخست، از راه و روش خود گفت که هدف، انتشار روزنامهای است که مردم کمدرآمد کوچه و خیابان آن را بخوانند و چندان پرفروش شود که اعیان هم برای دستیابی به اخبار جنجالی و زندگی خصوصی و نیز آگاه شدن از زندگی مردم عادی آن را بخرند.
در نخستین شماره در کنار خبرهای جهان، طنز و لطیفه و آگهی، "اخبار جهان" به حکومتیان هم گاه با نیشخند نگاه کرد. رفته رفته چندان پرفروش شد که میگویند پرخوانندهترین نشریۀ انگلیسیزبان دنیا شد. به ادعای خود آن هفته نامه شمار خوانندگانش به هفت و نیم میلیون تن رسیده بود.
در سال ۱۹۴۶ "جورج ارول"، نویسندۀ قلعه حیوانات، خواندن این روزنامه را به عنوان یکی از لحظات لذت و فراغت در زندگی توصیف کرد و در باره آن نوشت: "فرض کن عصر یکشنبه است. ترجیحاً قبل از جنگ. زن در صندلی راحتی خوابش برده و بچهها را فرستادهاند بیرون برای قدم زدن طولانی. تو هم با خیال راحت پاهایت را دراز کردهای روی مبل و عینک را روی دماغت خوب جا انداختهای و روزنامۀ "اخبار جهان" را باز کردهای که بخوانی..."
حدود چهل سال پیش روپرت مرداک (Rupert Murdoch) از استرالیا به بریتانیا آمد و این روزنامه را خرید و آن را نردبان ترقی خود کرد. او از این نردبان پله پله بالارفت. روزنامۀ تایمز را خرید و آبادش کرد. بعد روزنامۀ سان (The Sun) را. او پیشگام صنعت تلویزیون ماهوارهای در بریتانیا شد و تلویزون اسکای (Sky) را راه انداخت و ۴۰ درصد از سهامش را خرید. درآمد تلویزیون اسکای حدود یک و نیم میلیارد دلار در سال است. مرداک پس از فتح بازار رسانهها در بریتانیا به آمریکا رفت و شهروند آن کشور شد و تلویزیون فاکس و روزنامه وال استریت جورنال را خرید.
مرداک اکنون یکی از امپراطوران رسانهای جهان است که در بریتانیا و آمریکا از نفوذ بالایی برخوردار است و در سرتاسر جهان رسانههایی دارد که دولتها از او میترسند. حتا در بریتانیا نخستوزیران سابق و لاحق برای دوستی با روپرت مرداک با همدیگر رقابت میکردهاند. آقای مرداک پا به حیطۀ رسانههای فارسی هم گذاشت و سهامدار اصلی فارسیوان هموست که مدتی است در میان رسانههای فارسیزبان جایگاهی یافتهاست.
و اما نشریۀ اخبار جهان به همت آقای مرداک و سرمایۀ او و نیز شیوههای نامتعارف خبرگیری که "خبردزدی" یا "خبرقاپی" نام گرفته، در سالهای اخیر سرو صدای زیادی به راه انداخته. زندگی خصوصی سیاستمداران و هنرپیشگان و نیز حمایت از قضایای عوامپسند، اخبار جهان را به روزنامهای بدل کرد که از سویی پرفروشتر و از سویی خشمبرانگیز شده بود.
با آمدن تلفن همراه و محبوب شدنش در میان مردم، ولع کارآگاهان اجیرشده از سوی روزنامهها برای سر درآوردن از زندگی خصوصی افراد بیشتر شد. تا جایی که حتا تلفن خاندان سلطنتی بریتانیا شنود شد. کارآگاهان و خبرنگاران این روزنامه حتا گویا به پلیس لندن هم صدها هزار پوند رشوه دادهاند تا پروندهها و خبرهای زندگی خصوصی افراد را به آنها درز دهند. افتضاح و جنجال شنود و شیوههای نامتعارف سرانجام دامن آقای مرداک را گرفت.
صفحات شمارههای پیشین اخبار جهان پر است از سیر تا پیاز زندگی خصوصی بسیاری از هنرپیشهها و سیاستمداران که بسیاری از آنها پس از فاش شدن این اسرار یا برکنار شدند و یا از همسرانشان جدا شدند. چند تن از خبرنگاران این روزنامه به زندان افتادند و گمان میرفت که ماجرا به پایان رسیده است.
اما از بخت بد این روزنامه و نیز آقای مرداک، کاشف به عمل آمد که خبرنگاران کاری کردهاند که کسی تا کنون نکرده بود.
این داستان از این قرار بود که مردی در انگلستان دختری را ربوده و پس از تجاوز به قتل رسانده بود. پس از مدتها و به دنبال پایان محاکمه معلوم شد که خبرنگاران روزنامه تلفن این دختر را هنگامی که ناپدید بوده، شنود می کردهاند. فراتر از این چون حافظۀ تلفن دختر پر شده بود، خبرنگاران پیامهایی را که خانوادهاش برای این دختر میگذاشتهاند، حذف میکردهاند، تا به پیامهای جدید گوش کنند. اما دختر کشته شده بود و در محاکمۀ قاتل بسیاری از این اسرار برملا شد.
به دنبال این ماجرا آشکار شد که خانوادۀ سربازانی که در عراق و افغانستان کشته شده بودند نیز از شنود در امان نبودهاند. از این فراتر، گوردن براون، نخستوزیر پیشین بریتانیا نیز هدف "حملات شنودی" از سوی روزنامههای دیگر آقای مرداک بودهاست.
در این هفته روزی نبوده که خبرهای تکاندهنده ای در مطبوعات در بارۀ آقای مرداک و شیوۀ کار رسانههایش نباشد. در این میان روزنامهای که در افشای کارهای خلاف مقامات و روزنامههای آقای مرداک نقش اساسی بازی کرد، روزنامۀ گاردین بود. گاردین گروهی را گماشت تا شیوۀ کار روزنامۀ اخبار جهان و دیگر روزنامههای روپرت مرداک را دنبال کنند. با سختکوشی و افشاگریهای گاردین سرانجام برخی از اعضای پلیس متهم شدند که گویا از رسانههای آقای مرداک رشوه گرفتهاند.
جنجالها و پیامدهای این ماجرا همچنان ادامه دارد. آقای مرداک که زمانی میتوانست نظرات خود را به سیاستمداران به آسانی بقبولاند، اکنون از سوی همۀ احزاب مورد انتقاد است و حتا تلاش شده نگذارند او سهام دیگری از تلویزیون اسکای بخرد؛ سرانجام خود آقای مرداک از خریداری آن سهام منصرف شد. آقای مرداک در هشتاد سالگی و در حالی که میکوشید امپراتوری خود را تحویل پسرش "جیمز" بدهد، اکنون میبیند که امپراتوریاش در برابر چشمانش مورد تهاجم و خُرد شدن است.
رسانههای صوتی و تصویری در بریتانیا منشور و آیین نامههای خود را دارند. اما مطبوعات تا کنون بیشتر برابر با سنتها شیوۀ رفتار خود را خود تعیین میکردهاند. با توجه به نفرت اکثریت مردم از خبردزدیها و افشاگریها و تجسس از زندگی خصوصی افراد معمولی و نیز بر اثر فشار افکار عمومی، شاید در روابط سیاستمداران، مطبوعات و پلیس دگرگونیهایی اساسی صورت پذیرد. از سوی دیگر، این امر شاید سبب شود که دولت یا پارلمان بریتانیا در نحوۀ نظارت مطبوعات شیوههای سختگیرانه ای پیشنهاد کنند. این امر خود مایۀ نگرانی طرفداران آزادی مطبوعات شدهاست که میگویند نمیخواهند مطبوعات بریتانیا بر اثر این اشتباهات وادار شوند که در برابر رفتار ناروای سیاستمداران لب از انتقاد و افشاگری فرو بندند. این رسوایی ها و نابودی روزنامۀ دیرپایی چون "اخبار جهان"، بار دیگر مسئلۀ اخلاق حرفهای و حدود آن را برای روزنامهنگاران مطرح کردهاست: آیا درست است که اخبار را به هر قیمتی به دست بیاریم؟ و شنود و تجسس و افشاگریها از زندگی خصوصی افراد، به چه درد جامعه میخورد؟ به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید