۳۰ اگوست ۲۰۱۱ - ۸ شهریور ۱۳۹۰
دو سال پیش افروز آمیغی، هنرمند ایرانی با چیدمان "هزار و یک صفحه" خود از مجموعۀ "تکههایی از سایه" برندۀ جایزۀ عبداللطیف جمیل موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن شده بود. امسال هم از میان ده نامزد به دریافت این جایزۀ ۲۵هزار پوندی، پنج تن ایرانیاند: منیر شاهرودی فرمانفرمائیان، بیتا قزلایاغ، بابک گلکار، هدیه شفیعی و سودی شریفی. پنج نامزد دیگر، نورعلی چغانی و عایشه خالد از پاکستان، هایو قهرمان از عراق، رشید قریشی از الجزایر و حازم المستکاوی از مصرند.
منیر شاهرودی فرمانفرمائیان از هنرمندان بنام ایران است که در این نمایشگاه چیدمان "مرغان بهشت"اش را به نمایش گذاشتهاست که ترکیبیست از سنتهای ایرانی قدیم آیینهکاری و نقاشی پشت شیشه با زیباییشناسی مدرن. آیینهها اشکال هندسی دارند و کنار شیشههای رنگی چیده شدهاند که به گفتۀ خانم شاهرودی، پرهای بازمانده از
گنجشکها بر روی بالکن خانهاش در تهران را تداعی میکنند.
اثر هنری بیتا قزلایاغ استفادهای نوین از نمدبافی سنتی ایرانی است. وی در این نمایشگاه سه پاره از "خاطرات نمدین"اش را به نمایش گذاشتهاست که الهامگرفته از جوشنهای نمدین رزمندگان جهان باستان است.
"مذاکره در مورد فضایی برای امکان همزیستی" عنوان بلند اثر بابک گلکار است که بیانگر مسایل اجتماعی- فرهنگی برآمده از تجربیات زندگی هنرمند در خاور میانه و کاناداست. آسمانخراشهای چیدمان بابک گلکار روی نقوش قالی ایرانی شکل گرفتهاند که ارتباط میان پیشینه و امروز سرزمینهای کهن و نو و امکان همزیستی آنها را نشان میدهد.
چیدمان "۲۲۵۰۰ صفحه" هدیه شفیعی، هنرمند ایرانی مقیم آمریکا، مرکب از ۲۲۵۰۰ تا ۲۶۰۰۰ باریکه کاغذ پیچیده است که شکل مدور آنها سماع درویشان را در ذهنها تداعی میکند. این طومارها حاوی نوشتههایی به زبان فارسیاند که جایجای به چشم میخورند و غالباً پنهان ماندهاند.
سودی شریفی دو اثر دیجیتال "زنان بانشاط در استخر" و "هفتۀ مـُـد" را به نمایش گذاشته که هر دو بر پایۀ مینیاتورهای ایرانی انجام گرفتهاند، با عنصرهایی مدرن که عمدتاً بر موضوع زن تمرکز دارند و طیف وسیعی از موضوعات اسلام و برخورد فرهنگها و مدرنیته و فرهنگ جوانان را فرا گرفتهاند. سودی شریفی هم یک هنرمند ایرانی است که چند سال پیش به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کردهاست.
سلما طوقان، مسئول نمایشگاه آثار این ده هنرمند در گالری جمیل موزۀ ویکتوریا و آلبرت، دلیل حضور این همه هنرمند ایرانی در میان نامزدها به دریافت جایزه را کار منحصر به فرد آنها میداند. ولی به این نکته هم اشاره میکند که شبکۀ بینالمللی جایزۀ جمیل جوان و در حال گسترش است و بعید نیست که در آینده هنرمندان از سایر کشورها هم مطرح شوند.
جایزۀ جمیل سال ۲۰۰۹ تأسیس شد و در همان سال هم نخستین جایزهاش را تقدیم کرد. این جایزه متعلق به گالری هنر اسلامی جمیل است که سال ۲۰۰۶ در موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن پایهریزی شد. موزۀ ویکتوریا و آلبرت دارای مجموعۀ بزرگی از هنر اسلامیست که تقریباً همزمان با تأسیس موزه در دهۀ ۱۸۵۰ جمعآوری آن آغاز شده بود. سلما طوقان میگوید: "طی سالیان زیادی هنر اسلامی مایۀ الهام طراحان بریتانیایی بسیاری بوده. با حمایت عبداللطیف جمیل، موزۀ ویکتوریا و آلبرت توانست پارهای از این مجموعه را در گالری هنر اسلامی جمیل قرار دهد. جایزۀ جمیل هم زائیدۀ همین برنامه است. این برنامه به طراحانی که از هنر اسلامی الهام گرفتهاند، میدان میدهد".
جایزۀ جمیل تلاشی است برای نشان دادن پیوند زنده میان هنر قدیمی برآمده از کشورهای اسلامی با هنرهای نوین در سراسر جهان. و این تنها معیار عمده برای هنرمندان متقاضی دریافت جایزۀ جمیل است.
پس از اعطای جایزه به افروز آمیغی در سال ۲۰۰۹ مجموعۀ آثار او و هشت تن دیگر از نامزدها به دریافت جایزه به سفری دور جهان رفت و در شماری از کشورهای خاور میانه، آقریقا و ترکیه به نمایش درآمد. نمایش آثار هنرمندان برای دریافت این جایزۀ دوسالانه در موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن هشتم ژوئیه آغاز شده و تا ۱۳سپتامبر، یک روز بعد از اعلام نام برندۀ جایزۀ ادامه خواهد داشت.
در گالری این صفحه آثار نمایشی در گالری جمیل موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن را میبینید و در مطلب شنیداری، سلما طوقان، مسئول نمایشگاه، شرایط انتخاب این آثار را توضیح میدهد.
*شامگاه روز ۱۲ سپتامبر نام برندۀ جایزۀ جمیل سال ۲۰۱۱ اعلام شد. این جایزۀ ۲۵ هزار پوندی را رشید قریشی، هنرمند الجزایری، برای پردههای دیواری "مرشدان نامرئی" (۲۰۰۸) برد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۲۴ شهریور ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
خانواده در دورۀ قاجار و پیش از آن مرکزیت بیشتری داشت و عملاً به این شکل بود که پدر و مادر، معمولاً فرزندان پسرشان همراه با همسران آنها همه با هم در یک خانۀ احتمالاً بزرگ زندگی میکردند. به همین دلیل ساختمان خانه باید به صورتی میبود که هم زندگی جمعی را مقدور سازد و هم به میزان خاصی زندگی مستقل را ممکن گرداند.
خانهها معمولاً اتاقهای بسیار داشتند. و از طرفی معماری داخل خانه در ایران دورۀ قاجار از جایگاه زن در جامعه تأثیر میگرفت که این جایگاه نیز به نوبۀ خود بر مبنای آیین و مقررات مذهبی مشخص شده بود. از آن جا که زنان میبایست از مردان جدا باشند، خانههای کسانی که توان مالی کافی داشتند میبایست دو قسمت میداشت، یکی اندرونی برای زنان و مردان محرم و دیگر بیرونی برای مردان. این شکل از جداسازی در محل زندگی مردم فقیر که ممکن بود تنها یک اتاق باشد، به وسیلۀ پرده انجام میشده است.
بیرونی خانهها همیشه با دقت و ظرافتی بیش از اندرونی ساخته میشد، چرا که صاحب خانه در آنجا از مهمانان خود پذیرایی میکرد. و میزان تجمل بیرونی بستگی داشت به میزان منزلت اجتماعی صاحبخانه.
لباس یکی دیگر از مشخصههای مهم این دوران است. لباس، بازار مخصوص به خود داشت و هم آن را برای فروش به خانه خانوادههای مرفه میبردند. لباس مردان در این دوره از قطعات متعدد تشکیل میشد. این لباس شامل یک پیراهن بلند یقهگرد بود که با دکمه بسته میشد. این پیراهن را روی شلوار گشادی میپوشیدند که دم پای آن تنگ بود. جورابها کوتاه و ظریف بود و روی آن کفشهای آزادی به پا میکردند که بهراحتی میشد موقع ورود به اتاق درآورند. جلیقه یا پوشش بلندی که به زانو میرسید و "آرخالق" نامیده میشد روی پیراهن میپوشیدند و قبایی راهم روی آرخالق. و روی قبا هم کمر یا شال یا حمایل میبستند.
پوشش سر هم کلاه بود که مهمترین جزء لباس به شمار میآمد. گذشته از تفاوت کلاه زن و مرد، نوع کلاهی که هر کس به سر میگذاشت، مشخصکنندۀ آن بود که فرد به کدام گروه اجتماعی، سیاسی و یا مذهبی تعلق داشت. البته بعد از نیمۀ دوم قرن، بعد از آن که مردم شروع به پوشیدن لباسهای غربی کردند، موارد استفاده از این لباس تغییر کرد.
و اما لباس زنان طوری طراحی شده بود که وقتی آنان از اندرونی خارج شوند، از اجتماع جدا بمانند. این لباس شامل چادر، چاقچور و روبنده بود.
در این دوره محلهای خاصی هم بود که میشد مایحتاج خانواده را از آنجا تهیه کرد. بازار، محل اصلی عمدهفروشی هر کالا، محل جزئیفروشی برخی از کالاها و محل عرضۀ برخی از خدمات بود. هر کالا و هر صنعتی بخشی مخصوص به خود در بازار داشت. علاوه بر این، بازارچهای هم در هر محله وجود داشت که مردم از مغازههای آن مایحتاج خوراکی روزانۀ خود را تهیه میکردند. یکی از مغازههایی که باید در هر بازارچه وجود میداشت، قهوهخانه بود. جایی که مردانی که برای خرید به بازارچه آمده بودند، میتوانستند در آن استراحت کنند، چایی بنوشند و گپ بزنند.
در حاشیۀ هر محله هم جایی بود که به آن "گذر" میگفتند. آنجا نیز مجموعهای از چند مغازه وجود داشت، از نانوایی گرفته تا بقالی و قصابی، سبزیفروشی و عطاری.
علاوه بر این، برخی کالاها و خدمات را فروشندگان دورهگردی عرضه میکردند که همه جور چیزی میفروختند، از جواهر گرفته تا عتیقه، قالی و پارچه، تا وسائل خانه و مواد غذایی. دکتر ویشارد، مدیر بیمارستان پرزبیترین تهران این دورهگردان را چنین توصیف کرده بود: "میزان زیادی از داد و ستد در ایران خارج از بازارها صورت میگیرد. همه جا میتوان فروشندگان دورهگردی را دید که اجناس بار الاغانشان کردهاند. اینها همه جور جنسی میفروشند؛ یکی چغندر پخته میفروشد، یکی بستنی، یکی شربت آبلیمو، یکی میوه میفروشد، یکی نان؛ و دیگرانی هم هر جور خوراکی دیگر که بگویید. فریاد "آی مرغ داریم" دورهگرد مرغفروش در کوچه برای همه آشناست. خیلی از خانمهای متشخص هستند که فروشندگان، کالاهایی را که آنها میخواهند، برایشان به خانه میآورند. همیشه بخش مهمی از فروش پارچه به این صورت انجام میشود."
غیر از تهیۀ مایحتاج خوراکی و پوشاک برای تعمیر و نگهداری خانه و وسائل خانه و اثاثیه میبایست کارهایی انجام شود. اغلب این کارها را کارگران و صنعتگران دورهگرد انجام میدادند. مانند برفروبی، آب حوضکشی و یا حلاجی (پنبه زنی).
اینها همه نمونهای از چهگونگی زندگی روزمره و مشاغل دورۀ قاجار بود که عنوان شد. اما یکی از هنرمندان جوان که با هنر خود سعی در نشان دادن آداب و رسوم و سنن این دوره دارد، فرزانه یوسفیست. او میگوید: "به دلیل علاقۀ بسیار به سنتها و گذشتۀ خود، بهخصوص دورۀ قاجار، سعی کردهام در آثارم بیشتر به چهگونگی زندگی مردم و مشاغل این دوران بپردازم. مثلاً در یکی از کارهایم بازار را با تمام مشاغل و دورهگردهایش به تصویر کشیدهام و یا در جایی دیگر نان پختن، رختشویی و غیره را."
یوسفی با استفاده از خاک رس و سفیدۀ تخم مرغ و چند عنصر دیگر خمیری را میسازد و سپس با این خمیر بر روی چوب و یا بشقابهای سفالی نقوش برجستهای را خلق و سپس به وسیلۀ رنگروغن آنها را رنگآمیزی میکند. این شیوه (نقاشی برجسته) به نام او در کتابخانۀ ملی به ثبت رسیدهاست.
فرزانه یوسفی در سال ۱۳۵۰ در کرمانشاه زاده شد و با علاقۀ فراوانی که به ورزش و هنر داشت، در رشتۀ تربیت بدنی مشغول به کار شد. در کنار آن نقاشی رنگ و روغن را نیز پی گرفت. از ویژگی مهم مادۀ اولیۀ استفادهشده برای خلق این آثار استحکام مواد است. در زمانهای قدیم از این ماده برای ساخت بناها استفاده میشدهاست.
آثار فرزانه یوسفی بیشتر شامل تابلوهایی از بازار بزرگ تهران، رختشویخانه در زمان قدیم، کوچههای روستایی و دربهای قدیمی و سفرهخانههای قدیمی میباشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اگوست ۲۰۱۱ - ۲ شهریور ۱۳۹۰
کشوری که اکنون در آتش بیامان جنگ میسوزد، خانۀ شماری از میراث فرهنگی نسل بشر است که قدمت برخی از آنها به سدۀ سیزدهم پیش از میلاد برمیگردد و به ثبت بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل (یونسکو) رسیدهاست. شهر باستانی غدامِس لیبی، مشهور به "گوهر صحرا"، واقع در ۵۵۰ کیلومتری جنوب غرب طرابلس، یکی از نمونههای برجستۀ شهرنشینی سنتی در منطقه است. غدامس به مانند بسیاری دیگر از اماکن تاریخی لیبی، بازمانده از دوران روم باستان است. در سدۀ یکم پیش از میلاد بود که پادگان دائمی ارتش روم در این محل چادر زد و شهر "سیداموس" را بنا نهاد.
محل باستانشناختی شحات (Cyrene) هم که جزء میراث فرهنگی یونسکوست، در سال ۷۴ پیش از میلاد به عنوان یک ایالت امپراتوری روم باستان پایهریزی شد و همواره در روابط بازرگانی و اداری حوزۀ مدیترانه نقش ممتازی داشتهاست. در همان سدۀ یکم پیش از میلاد، "مارک آنتونی"، از سرلشکران ارتش روم، شحات را به "کلئوپاترا"، واپسین فرعون یونانیتبار مصر، به ارمغان داد. شحات، زادگاه اِراتـُستن، فیلسوف و ریاضیدان یونانی و آریستیـپوس، از شاگردان سقراط و بنیانگذار "مکتب شحات" است.
غارهای کوهستان آکاکوس، معروف به "تــَدرارت آکاکوس" در غرب لیبی، حاوی هزاران دیوارنگاره به اشکال و شیوههای گوناگون است که دو هزار تا چهرده هزار سال قدمت دارند و تحول انواع جانوارن و گیاهان و زندگی مردم منطقه در دورههای مختلف را ثبت تاریخ کردهاند.
اما در میان این آثار شاید منطقۀ ساحلی "لـَبده" (Leptis Magna) شناختهشدهتر از همه باشد که از معروفترین شهرهای امپراتوری روم بود. ویرانههای تقریباً دستنخوردۀ لبده اکنون در شهر خـُمس، در ۱۳۰ کیلومتری شرق طرابلس، از مهمترین دیدنیهای لیبی به شمار میآید. شهر را در حوالی سال ۱۱۰۰ پیش از میلاد ظاهراً فنیقیها پایهریزی کرده بودند. اما لبده زمانی به شهرت رسید که به جمهوری روم ملحق شد (۱۴۶ پیش از میلاد). در دورۀ حکومت امپراتور "تیـبـِـریوس"، لبده یکی از شهرهای عمدۀ ایالت آفریقای روم بود و از مهمترین بندرهای بازرگانی امپراتوری.
شهر "صَبراته" در شمال غرب لیبی، در کرانۀ دریای مدیترانه، یکی دیگر از شهرهای باستانی این کشور است که محل باستانشناختی آن سال ۱۹۸۲ شامل فهرست میراث جهانی یونسکو شد. صبراته هم از بندرهای مهم فنیقیها بود و بخشی از شاهیگری نومیدیا که تا دیر نپائید. این شهر در سدههای دوم و سوم میلادی به دست رومیها بازسازی شد. در همین دوره بود که برخی از یادگارهای تاریخی خیرهکنندۀ این شهر، از جمله آمفیتئاتر باشکوه آن با سه ردیف ستون بلند، ساخته شد.
ویرانههای رومی لیبی تا دهۀ ۱۹۲۰ که باستانشناسان ایتالیایی به کندوکاو اقصی نقاط آن کشور پرداختند، زیر خاک مانده بود و به همین جهت، این آثار از سالمترین یادگارهای دوران امپراتوری روم در جهان به شمار میآید.
در کنار این پنج اثر که در دهۀ ۱۹۸۰ وارد فهرست میراث جهانی شد، صدها اثر دیگر هم پشت پردۀ دود جنگ پنهان ماندهاست. با آغاز درگیریها در لیبی و حملۀ هوایی نیروهای ائتلاف بینالمللی در ماه مارس گذشته بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل از هر دو طرف درگیر خواست که با رعایت پیمان سال ۱۹۵۴ لاهه، مواظب گنجینههای فرهنگی لیبی باشند؛ با این که لیبی این پیمان ویژۀ حفاظت از اماکن فرهنگی در دورۀ جنگ را امضا نکردهاست. اما سرپیچی از اجرای مقررات آن پیمان بینالمللی میتواند آثاری از تاریخ نسل بشر را ویران کند که برای هزاران سال بیانگر برههای مهم از سرنوشتشان بودهاست.
در پی جنگ عراق و ناآرامیهای مصر موزههای بغداد و قاهره دستخوش غارت و چپاول شدند و آثار به یغما رفته احتمالاً مجموعۀ عتیقهجات یک سرمایهدار را آرایش خواهند داد یا در بهترین حالت در موزههای دیگر جهان ظاهر خواهند شد. اکنون این نگرانی متوجه لیبی شدهاست که افزون بر اماکن تاریخی، موزۀ باستانشناسیاش در طرابلس حاوی آثار بیهمتای بسیاری از دورههای مختلف تاریخ این کشور است که نمونههایی از آنها را در نمایش تصویری این صفحه میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ اگوست ۲۰۱۱ - ۳ شهریور ۱۳۹۰
*کاترین بروک و تامی تریبواسر
وقتی که "صباحت مختاروا" دخترکی بود، دلش میخواست شاعری نظیر حافظ شود و همچنین در تئاتر فعالیت داشته باشد، اما پدرش به او اجازه نمیداد؛ میگفت هنرمندی برای دختران تاجیک حرفهای "ننگآور" است. بعدها صباحت پیشۀ تعلیم ادبیات را انتخاب کرد و با خرسندی تا کنون به مدت ۴۲ سال به این کار مشغول بودهاست. اما شعلۀ هنر در ذهن وی هیچگاه خاموش نشد. به طور مشابه، "صناعت آسمانوا" و "سارا قابلجانوا" به ترتیب کارشناس زبان و ادبیات و استاد فیزیک، نیز در دوران کودکیشان آرزوی هنرمند شدن در سر داشتند. صناعت، به آواز خواندن و سارا به هنرپیشگی تمایل داشت. به این ترتیب، ۱۲ سال پیش، فکر تشکیل یک گروه موسیقی فولکلور به ذهن آنها و دوستانشان خطور کرد. اندکی پس از آن، گروهی متشکل از ۱۴ زن سالمند تحت عنوان "بیبیجان" برای اولین بار در هشتم ماه مارس (روز بینالمللی زنان) در سال ۱۹۹۹، در یک محفل نویسندگان در صحنه ظاهر شدند.
گروه بیبیجان از زمان تأسیس تا کنون، مورد استقبال وسیع مردم تاجیکستان قرار گرفتهاست. در طی ۱۲سال اخیر، مؤسسههایی نظیر خانههای سالمندان و نهادهای دولتی تاجیکستان چندین بار از گروه بیبیجان برای اجرای برنامههای هنری دعوت کردهاند. در نتیجه اهالی مناطق مختلف تاجیکستان نظیر ورزاب، ختلان و شهرتوس شاهد هنرنمایی اعضای این گروه بودهاند. علاوه بر آن، اجرای موسیقی و نمایشهای کوتاه این گروه در جشنهایی مانند عید قربان، عید زنان و روز ارتش ملی در تلویزیون ملی تاجیکستان و حتا در یک شبکۀ روسی به نام "میر تی وی"، بسیار دیدنی و جذاب بودهاست.
صناعت، سرپرست بیبیجان، به دستاوردهای گروه بسیار افتخار میکند. وی گروه خود را یک گروه فولکلور میداند که مهارت و استعداد زنان تاجیک را به نمایش میگذارد. او توضیح میدهد که اگرچه در گذشته زنان اصولاً در داخل چهاردیواری خانه وقت میگذراندند، اما دنیایی مملو از احساسات و افکار ژرف داشتند. به گفتۀ صناعت، ترانههای گروه بیبیجان ریشه در لالایی و نواهای قدیمی و عامیانه دارند که این احساسات را بیان میکند. علاوه بر آن، برای صناعت، گروه بیبیجان دلیل بر توانایی زنان در اجرای نه تنها وظایف مادر و مادربزرگ، بلکه تقبل مسئولیت کارمندی و نویسندگی و هنرپیشگی و خیاطی نیز هست. او و همراهانش تأکید میکنند که اعضای گروه بیبیجان لباسهای بسیار زیبای گروه را خود طراحی کرده، دوخته و تزیین میکنند. آنها همچنین اشعار و گفتگوهای نمایشهای کوتاهشان را نیز خود مینویسند.
"سیاره بانو یعقوبوا"، شاعر این گروه، که در ۸۳ سالگی مسنترین عضو آن است، از توانایی این گروه در ایجاد شادمانی میان مردم به خود میبالد. با مسرت توضیح میدهد که با وجود این که در خانوادهای هنرمند متولد شدهاست (پدر و مادرش از پیشگامان هنر تئاتر معاصر در تاجیکستان بودهاند)، در ۷۰ سالگی بود که وی به هنر روی آورد. در گذشته به عنوان مربی کودکستان کار میکرد، اما پس از بازنشستگی با الهام از فرزندان و نوههایش شروع به نوشتن شعر کرد. این نوع فعالیت، به گفتۀ سیاره بانو، جوانی دوبارهای به او بخشیدهاست.
صباحت نیز به نوبۀ خود، احساسات مشابهی را ابراز میکند که "اگرچه پیر هستند، احساس پیری نمیکنند". اما به نظر میرسد که منشأ نیروی این هنرمند در نقش وی در تربیت و پند دادن به جوانان تاجیکستان نهفتهاست. صباحت، در نمایشهای کوتاه این گروه که مشخصاً و عمدتاً بر روابط خانوادگی تاجیک نظر دارد، با سربلندی نقش یک "جوانمرد" را ایفا میکند. میگوید، نقش مرد را برمیگزیند تا بتواند به جوانان تاجیک نشان دهد که رسم جوانمردی در برخورد با زنان، چگونه است. وی اذعان دارد که این نقش، البته زمزمههایی در بین پسران محله به راه انداخته و خم به ابروی برخیها کشیده بود، اما در مجموع تأثیری مثبت بر مخاطبان گذاشتهاست. به عبارت دیگر، صباحت خشنود است که به این طریق توانستهاست توجه مردم تاجیک را به مسایل اجتماعی جلب کند.
اگرچه صباحت و همراهانش در جوانی نتوانستند به رؤیای خود در دنبال کردن فعالیتهای هنری خود جامۀ عمل بپوشانند، ولی گروه بیبیجان آرزو های کودکیشان را برآورده کردهاست. برخی از اعضای بیبیجان، مانند صباحت و صناعت، در دورۀ دانشگاه در گروههای هنری غیر حرفهای فعالیت داشتهاند، لیکن گروه بیبیجان آنها را در سطح جامعه مطرح کردهاست. آنچه علاوه بر برآورده شدن یک آرزوی کودکی برای اعضای بیبیجان حائز اهمیت است، نحوۀ رسیدن به هدفشان است که عبارت بود از استقلال در فعالیتهای هنری و اجراهای رایگان. حفظ پارهای از فرهنگ تاجیک، ایجاد خشنودی بین جوانان و راهنمایی شان و در نهایت دوران سالمندی پرثمر، نمرههای قابل تقدیری در کارنامۀ این گروه ثبت کردهاست. اکنون، آرزوی سرپرست بیبیجان این است که این گروه قادر به اجرای برنامه در خارج از کشور شود، تا تواناییهای زنان سالمند تاجیک را به همگان بشناساند.
* کاترین بروک و تامی تریبواسر دانشجویان زبان فارسی در آمریکا هستند و این گزارش را به زبان فارسی تهیه کردهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ اگوست ۲۰۱۱ - ۴ شهریور ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
یدالله رضوانی از هنرمندانی است زیورآلات خود را با دست و روش ویژۀ خود میسازد. آشناییاش با جواهرسازی اتفاقی بوده است. رضوانی مهندس الکترونیک است و تمام کارهایش را مدیون تحصیلاتش است و معتقد است که خلاقیت و بخش زیادی از اطلاعات فنی کارش را از رشتۀ تحصیلیاش به دست آورده. البته در کنار تحصیل از بچگی آموزش نقاشی دیده. نقاشی را ادامه داده و حتا چند نمایشگاه در خارج از ایران هم برگزار کردهاست.
"۱۵سال پیش میخواستم به دخترم یاد بدهم که میشود با استفاده از چیزهای بهدردنخور اثر هنری ساخت. کمکم خودم هم علاقهمند شدم و شروع کردم با بچهها به ساختن کارهای هنری." کمکم از همین راه به ساختن جواهرات علاقهمند شده و با روش ابداعی خودش شروع کرده به رام کردن فلز.
رضوانی نخست گردنبندها طراحی میکند و بعد شروع به ساختن میکند، بر خلاف خیلی از جواهرسازها و طلاسازها. او بخشی از روش کارش را خود ابداع کرده و بخش دیگر را از قدیمیترها یاد گرفتهاست. فلز کارهایش معمولاً نقره است. البته کارهایی را با برنز هم ساخته. رضوانی نقرۀ خالص را به شکل ساچمه میخرد و میدهد برایش آلیاژ کنند. بعد فلز را نورد میکند و میگذارد در خانه تا برای هر کاری تکهای از آن را جدا کند و استفاده کند. بعد از آن، نقره را با چکش نازک میکند و با بقیه ابزار نقشهایی روی آن میسازد.
سنگهای کارها را از همه جای دنیا جمع کرده. "لزوماً سنگها قیمتی نیستند. در بعضی از کارها من از آینه استفاده کردهام." تقریباً همۀ گردنبندها یک ویژگی دارند. در همۀ آنها سنگ با فلز قاب گرفته شدهاست. در واقع سنگ زیر فلز خودش را نشان میدهد. ویژگی عجیب دیگرشان این است که در آنها از لحیمکاری یا هیچ نوع چسب دیگری استفاده نشدهاست. در واقع، ساخت هرکدام این زیورآلات برای او مثل حل یک معما است. او برای ساخت هر کدام مدتها فکر میکند تا ببیند چهطور میتواند بدون گیره و لحیم سنگ را زیر فلز نگه دارد. این کار البته فقط قراری است که او با خودش گذاشته.
ویژگی دیگر گردنبندها این است که دورو هستند. معمولاً یک طرف سنگ بیشتر و سمت دیگر فلز بیشتر خودش را نشان میدهد. او برای کارهایش نام نیز میگذارد.
رضوانی برای نقشهای روی فلز از طرحهای باستانی استفاده میکند. مطالعه روی تاریخ، اینجا او را یاری میکند. طرحی از یک گچبری یا طرحی روی یک ستون. او از اینها استفاده میکند و در آخر خیلی از نقرهها را پتینهکاری میکند.
در گزارش تصویری این صفحه به کارگاه یدالله رضوانی سر میزنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۱۴ شهریور ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
اگر نام پر طمطراق "مجتمعهای خدمات رفاهی" را برای لحظهای از یاد ببرید، مجموعههایی هستند مثل کاروانسراها، که از ده دوازده سال پیش در طول جادههای ایران دو باره سر برآوردهاند. این کاروانسراهای نو کارشان ارائۀ خدمات به رانندگان و مسافران وسایل نقلیهای است که در حال عبورند. این کاروانسراها قرار است به غیر از پمپ بنزین و پمپ گاز، رستورانی داشته باشند که مسافران در آنها غذا بخورند، سرویسهای بهداشتی داشته باشند که در بیشتر جادهها وضع فجیعی دارد، نمازخانه داشته باشد که اهل نماز دو گانهای به درگاه یگانه بگذارند، و کافی شاپ، فست فود، فروشگاه، تعویض روغن و مانند آنها برای رفع نیازهای مسافران.
اینها که گفتم اگرچه در طول جادههای ایران کمیاب است اما در ایران سوابق درخشانی دارد. بنیانگذار اینگونه مؤسسات در ایران، هخامنشیان بودهاند. در دورههای اشکانی و ساسانی با احداث و تقویت جاده ابریشم تاسیس ایستگاههای بین راهی گستردهتر شد. در دورۀ اسلامی ایجاد کاروانسراها به این گونه تاسیسات شکل و شمایل بهتری بخشید. ایجاد کاروانسراها را سلجوقیان شروع کردند ولی در دورۀ صفویه به اوج و کمال رسید. اما در آن زمانها جمعیت و رفت و آمد و تجارت به وسعت امروز نبود و راههای کاروانی محدود بود. به این اندازه جاده و بزرگراه و آزادراه در کشور وجود نداشت. از اتومبیلها و کامیونهایی که امروز به صورت انبوه در جادهها در حرکتاند، خبر و اثری نبود. در دوران جدید از زمانی که سیستم حمل و نقل تغییر کرد و از پشت اسب و استر به درون اتومبیل و کامیون آمد، و جادههای جدید ساخته شد، مسافران ایرانی همواره در طول جادهها با مشکل خدمات مواجه بودهاند. سهل است حتا در درون شهرها نیز مشکل اقامت داشتهاند. در دوران محمد رضاشاه، فرح پهلوی اقدام ستایش انگیزی در ساخت مهمانسراهای جهانگردی به عمل آورد و تعداد زیادی مهمانسرا در سطح شهرستانها ساخته شد که در آنها محل اقامت پاکیزه و رستورانهای خوب و ارزان قیمت در خدمت مسافران بودند و آنها میتوانستند با خیال راحت غذای تمیزی بخورند و در محل تمیزی بیاسایند. این مهمانسراها هنوز به خدمتگزاری مشغولند. با وجود این در طول جادهها محلی که بتوان با خیال آسوده غذای سالم و به لحاظ قیمت مناسبی خورد و از سرویس بهداشتی قابل تحملی استفاده کرد، وجود نداشت. طرح مجتمعهای خدماتی برای همین درانداخته شد که چنین نیازهایی را برآورده کند.
این طرح را اداره کل حمل و نقل و پایانههای وزارت راه به اجرا گذاشت و هدف آن ساختن مجتمعهایی به دست بخش خصوصی و با مساعدت و وامهای دولتی بود که بتواند خدمات یکجا و متمرکزی به مسافران ارائه دهد. مانند موارد دیگر، بسیاری از این وامها استفاده کردند اما تاسیساتی که به کار مسافران بیاید به وجود نیاوردند. پارهای نیز تاسیسات قابل توجهی به وجود آوردند. از جمله در اتوبان تهران ــ قم که این سالها نورچشمی جادههای ایران به حساب میآید، "مجتمع خدمات رفاهی آفتاب و مهتاب" جای پر رفت و آمدی شده است و از فست فود تا غذاهای سنتی در آن ارائه میشود و ظاهر مدرن و قابل توجهی دارد.
لطف این مجتمعها که خدمات رفاهی نام گرفتهاند این است که نیازهای مسافران را در یک مجل با سرعت تمام رفع میکنند، وقت شان در طول جادهها کمتر ضایع گردد، در کاهش مزاحمتهای ترافیکی موثر واقع میشوند و از همه مهمتر غذای سالم و ارزانی به مسافران عرضه میدارند. ای کاش در آنها اطلاعات جادهای و توریستی و زیارتی نیز ارائه میشد که در گسترش صنعت توریسم بویژه توریسم داخلی تاثیر میگذاشت. چنین تاسیساتی امکان اعمال مدیریت متمرکز و نظارت به عملکرد آنها را امکان پذیرمیسازند.
در گزارش مصور این صفحه به دیدن این کاروانسراهای نو در جاده تهران – قزوین میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
در خیابان صبای شمالی در تهران، خانهای است که روزگاری چهرههای معروف روشنفکری ایران در آن گرد میآمدند. این خانه سید احمد فردید است که در آن آثار و دستنوشتهها و برخی از لوازم شخصی اش نگهداری میشود. این خانه در سال ۱۳۷۶ با کمک شهرداری تهران به "بنیاد حِکمی فلسفی فردید" تبدیل شد. شاگردان فردید از عهدۀ ادارۀ بنیاد برنیامدند و در سالیان اخیر به حالت نیمهتعطیل درآمدهاست.
فردید کمتر می نوشت و بیشتر سخن می گفت. از همین رو او را فیلسوف شفاهی نامیدهاند. پیش از انقلاب در میزگردهای تلویزیونی شرکت میکرد و چندی هم تفسیر حافظ می گفت. با این حال فردید بیگمان از چهرۀهای تأثیرگذار بر فکر و فلسفۀ معاصر ایران است. برخی فردید را ستودهاند و گروهی از او چهرهای فریبکار نشان دادهاند تا جایی که در زمان مرگ فقط ۱۷ نفر برای مجلس ترحیمش گرد آمده بودند. این همه تناقض بر گرد فردید سالهاست که ادامه دارد.
بسیاری از روشنفکران و نویسندگان ایرانی یه دیدارش می رفتند، به سخنانش گوش می
دادند و با او به کنکاش بر می خواستند. کسانی چون رضا داوری، جلال آل احمد، سیمین دانشور، دکتر جهانبگلو، داریوش آشوری، و دیگران. داریوش شایگان در کتاب "زیر آسمانهای جهان" در گفتگو با رامین جهانبگلو در بارۀ زندگی و آثارش وقتی به نام فردید میرسد، چنین میگوید:
"ما با فردید دوره داشتیم. این شبها که به دلیل حضور فردید به فردیدیه معروف بودند، آزمایشگاه زندۀ پریشانی و تشویشی بودند که در آن زمان بر خاطرهها حکومت میکرد. سوای این معجون حیرتانگیز، آنچه از این شبهای هیجانی و نمایشی و غالباً مضحک تا حد فضاحت به یاد دارم، نزاعها و درگیریهای لفظی، از جا در رفتنها و یقهدریهای پرتلاطم و بددهنیهای رسوایانه بود. شبهایی پربار و در عین حال غمانگیز بودند. فردید یک آشوبگر مادرزاد بود. در او جرقههایی از نبوغ و کینهای عمیق وجود داشت که به خلق و خویاش جنبهای ترحمانگیز میبخشید و نیز دارای بینش شهودی صاعقهآسایی بود که انسان را مبهوت میکرد".
تاثیر فردید را می توان در میان داستان نویسان معاصر هم دید. گاه او را در قالب "دکتر فیلسوف" در رمان "آواز کشتگان" نوشته رضا براهنی میبینیم، و گاه درچهره "استاد جلیل فرنود" در رمان "جذابیت عشق" نوشته تورج زاهدی. زمانی نیز فردید به نام و نشان حقیقیاش در رمان "ساربان سرگردان" نوشته سیمین دانشور ظاهر می شود.
سخن گفتن در بارۀ تفکر فردید اگرچه این سالها به مناسبات سیاسی فراوانی آغشته شده تا جایی که برخی فردید را از طرفداران استبداد و فاشیسم و تروریسم میخوانده اند و تفکر وی را مروج انحصارطلبی و خشونتگرایی.
زندگی فردید پرتلاطم بود "من در یزد متولد شدم. در زندان سکندر، در کویر که چشماندازی چون تاریخ فلسفه را دارد. اسم اصلی من مهینی یزدی است. بعداً فردید شد".
در سال ۱۲۸۹ (یا ۱۲۹۱) در خانوادهای متمول در یزد متولد شد. او خود را بچه "سر دوراه" مینامید. سر دوراه محلهای است در یزد که سید احمد، دوران کودکیاش را در آنجا گذراند. شاید مراد او از این بچه سر دوراه بودن سوانحی بود که در زندگیش از سر گذراند. در همان محله، دوره تعلیمات سنتی یعنی زبان و ادبیات عرب و مقدمات علم معقول را آموخت. به توصیۀ پدر در ۱۲ سالگی به یادگیری زبان فرانسه پرداخت و همان سالها با اشتیاقی وصفناشدنی ریاضیات و هندسۀ قدیم و جدید را نیز فراگرفت.
سید احمد نوجوان در ۱۴ سالگی با تسلط بر زبان عربی و فرانسه، آفاق نوینی را به روی خود گشود: "میتوانستم به عربی و فرانسه مطالعه کنم. در این دو زبان علامه نشده بودم؛ اما هردو برای من کفایت داشتند. کجاوهای بودند که میتوانستند مرا در عوالم دیگری سیاحت دهند. مرا با خود به سوی قلمروها و سرزمینهای ناشناختهای که کانت، دکارت، فیشته، شلینگ، هگل، نیچه، شوپنهاور و کوپرنیک حاکم و والی آن بودند، هدایت کنند و به من یاری دهند تا این جادوهای دنیای غرب را بشکنم و راز و رمز اندیشههای جدید را دریابم. زبان، برای من حکم عصای موسی را داشت و پدر مرا کمک میکرد تا فوت و فن این معجزه را دریابم. شانزده سالم بود که به تهران آمدم. این اولین سفر من بود. تهران را که دیدم، فهمیدم زمین کروی است و به یزد ختم نمیشود".
فردید سپس به دارالفنون رفت و در سال ۱۳۰۷ تحصیلات متوسطه را به پایان رساند.
"...اوایل مشروطه بود. چشمها میرفت تا به غرب خیره شود. متفکران میرفتند تا چیزی را از غرب به وام بگیرند که خود از داشتن آن محروم بودند. آنها پدیدههای اجتماعی را نمیتوانستند تعریف کنند. غرب آن را تعریف کرده بود. آنها پی برده بودند که "مشروطه" نان سنگک نیست و تعریف دیگری را باید برای آن جستجو کرد. این تعریف قبل از آن که سیاسی باشد، میتوانست فلسفی به حساب آید؛ فلسفۀ زیستن و آزاد بودن، فلسفۀ حاکمیت و فلسفۀ سرنوشت. پس راهها دیگر به "رم" ختم نمیشد، راهها میرفت تا به "فلسفه" ختم شود و این "فلسفه" در "رنسانس" اروپا و در "انقلاب کبیر فرانسه" و بیشتر از همه در "آتن" ریشه داشت. من اهل سیاست به معنی امروز کلمه نبودم. با سیاست نمیشد حقیقت را تعریف کرد. به عامل دیگری نیاز بود".
"باری کسی که قرار بود مجتهد شود، حالا میخواست متجدد از آب درآید. پدر، ماهی هفده تومان برای من میفرستاد. این مبلغ زیادی بود که به من فراغت میداد تا پیش از فکر کردن به شکم، به جهان و اشیا بیندیشم". با همه اینها، اما فردید در این دوران، از دروس بعضی از علمای بزرگ آن زمان از جمله تنکابنی، سید کاظم عصار و شریعت سنگلجی بهره برد.
فردید در تهران به یادگیری زبان آلمانی پرداخت و در سال ۱۳۱۴ در رشته فلسفه و علوم تربیتی از دانشسرای عالی تهران لیسانس گرفت. فعالیت در شعبه پژوهش جامعۀ معلمان ایران از دلمشغولیهای آن ایام فردید بود.
حالا، غرب با همه فریبایی و دلرباییاش در منظر فردید مینشیند و او با تحصیلکردگان و فرنگدیدگان و روشنفکران مقیم تهران آشنا میشود و در مجالس آنان رفتوآمد میکند.
"من "غربزده" بودم. "نیستانگار" بودم. قرار نداشتم و هیچگاه هم قرار فلسفی پیدا نکردم. به سوی "هگل" رفتم. به سوی "شوپنهاور" رفتم. به سوی "نیچه" رفتم. به سوی "مارکس". به سوی "فلسفه حیویت". از "پوزیتیویسم" به "ماتریالیسم". به سوی "کانت" هم رفتم؛ نه به این قصد که از او بیاموزم، بلکه با این هدف که او را نفی کنم. از سن چهاردهسالگی فلسفه را شروع کردم و تا زمانی که بالاخره با "هایدگر" همسخن شدم، این راه ادامه یافت. از طرفی دیگر به "حکمت معنوی اسلام" پرداختم".
در همین سالها، فردید با صادق هدایت گره میخورد و دوستی آنها تا اواخر عمر ادامه پیدا میکند؛ ارتباط و رفاقتی که دو سوی دو جریان را به هم پیوند میزند؛ از یک سو نویسندهای با ادبیات نوین و از سوی دیگر فیلسوف فلسفهپرداز جدید.
"در هنگام آشنایی و دوستی با هدایت، من دبیر بودم و هم دانشپژوهی کوشا. پرورش من آخوندی نبود، اما چون جز فلسفه، رشتههای دیگر چندان چنگی به دلم نمیزد و اشتغال به فلسفه را هم جدی گرفته بودم، از همان آغاز دریافتم که تعاطی فلسفه جدید بدون نگرش در فلسفۀ اسلامی معنی نخواهد داشت. از این روی در آن زمان همراه با فلسفۀ جدید به فلسفۀ قدیم نیز میپرداختم و در آن فرو میرفتم. در این رهگذر، هدایت از کسان انگشتشماری بود که مرا در کار خود تشویق میکرد و دم او تا بدان پایه پاکدلانه و گرم بود که در زندگی من تأثیر بسیار نهاد".
گرمای رابطه فردید و هدایت روزبهروز افزون میشود و به این جمع، دوستان دیگری نیز میپیوندند؛ مظفر بقایی و حسن شهید نورایی که هر دو در مجله "سخن" که به سردبیری پرویز ناتل خانلری منتشر میشد، قلم میزدند. فردید در شورای سردبیری "سخن" شرکت میکند و از آنجا با یحیی مهدوی، اولین رئیس گروه فلسفه و علوم تربیتی دانشگاه تهران آشنا شده و مهدوی مقدمات تدریس فردید در دانشگاه را فراهم میکند. اینچنین نام فردید با انتشار مقالاتی در مجلۀ "سخن" بر سر زبانها میافتد.
فردید در سال ۱۳۲۶ ابتدا به فرانسه و سپس به آلمان میرود و در دانشگاه سوربن و هایدلبرگ به ادامۀ تحصیلات و تحقیقات خود میپردازد. از اواخر دهۀ سی و اوایل دهۀ چهل، فردید نگاه ویژۀ خود را به منصۀ ظهور میرساند. پس از بازگشت به ایران، در دانشکدههای ادبیات و الهیات دانشگاه تهران مشغول تدریس میشود و از رهگذر آشنایی با زبانهای کهن یونانی، لاتین، سنسکریت و پهلوی با حضور در مجامع فرهنگی، به نشر افکار خود میپردازد.
در سال ۱۳۳۸ فردید، تعبیر "غربزدگی" را با توجه به مقدمات حکمی و فلسفی آن، مطرح میکند. او در سال ۱۳۴۰ در جلسات "شورای هدف فرهنگ ایران" حضور پیدا میکند که جلال آل احمد هم در آنها حاضر است. آل احمد به فردید علاقه مند می شود و کتاب "غربزدگی" را می نویسد. هرچند فردید معتقد بود که آل احمد این اصطلاح برساختۀ او را درنیافتهاست.
فردید کلماتی بهکار میبرد که یا خودش آنها را وضع کرده بود یا پیش از آن کمتر کسی به گوشش خورده بود. در کتابخانۀ شخصی او امروز چندصد جلد از فرهنگهای زبانهای مختلف بهچشم میخورد که فردید در حاشیۀ آنها ریشههای لغات و اصطلاحات را کاویدهاست. حتا تحقیقات او در زمینۀ ریشۀ کلمات و اصطلاحات در زبانهای قدیم موجب شد که فرهنگستان زبان از او برای تحقیق و تدوین یک دوره فرهنگ اصطلاحات فلسفی دعوت کند. فردید به این دعوت پاسخ مثبت داد و تحقیقات وسیعی را آغاز کرد که به دلیل عدم درک کامل و حمایت و تأمین امکانات ناتمام ماند.
پس از پیروزی انقلاب، پیشنهاد میدهد که تدوین قانون اساسی را به او بسپارند و به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان و استادان دانشکدۀ ادبیات و حقوق دانشگاه تهران در سخنرانیهایی به شرح و بسط مفاهیم سیاسی و تعبیرات نظری و نقد دیدگاههای غربی پرداخت و از پیروزی انقلاب بهعنوان نشانهای از تزلزل در تفکر بشرانگارانه و الحادی جدید یاد کرد. فردید هیچگاه نه قبل از پیروزی انقلاب و نه پس از آن، صاحب منصب سیاسی نبود.
فردید در سالهای گوشهنشینی خود مجموعۀ یادداشتها و حواشی مفصلی بر فرهنگهای مختلف ریشهشناسی زبانهای اروپایی و فرهنگ معجمالوسیط نگاشت که در آن ریشۀ کلمات عربی را با ریشۀ زبانهای هند و اروپایی مقایسه کرده و نتایج آن را به رشتۀ تحریر در آوردهاست.
فردید در سال ۱۳۷۱ کموبیش همه جلسات خانگی و سخنرانیها را تعطیل کرد و یکسره خلوت گزید. او ۱۷ سال پیش، روز ۲۵ امرداد سال ۱۳۷۳ درگذشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ اگوست ۲۰۱۱ - ۹ شهریور ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
به هر جای طبیعت سری میزنید، امکان ندارد که آلودگی و زباله چشمان شما را آزار ندهد؛ از شمال سبز کشور گرفته تا بیابانهای گرم یزد و کرمان، از دشتهای مریوان تا کوههای بینالود خراسان. درختان قطعشده و نیمهسوخته، ظروف یکبارمصرف، کیسههای زرد و قرمز چیپس و پُفک، بطریهای نوشابه، روغن سوختۀ خودروها و هزاران زبالۀ دیگر همه جا را سخت آزردهاست. از هوای آلودۀ شهرها دیگر نمیگویم که خود حدیث جانگدازی است.
این همه آلودگی در کمتر از چند دهه چنان به وجود آمده که روزی با پدر به رودخانۀ کرج میرفتم، اما اکنون اثری از آن نیست که من هم فرزندانم را به آنجا ببرم. کاملاً از بین رفته، گویی که هیچگاه رودخانهای آنجا نبودهاست.
به قول فیلسوفان پسامدرن، "همه چیز تقصیر مدرنیته است!". اگر همه چیز تقصیر مدرنیته است و این خوی درندۀ تکنولوژی روزگارمان را سیاه کرده و حیوانات را برای تماشا خشک کرده و جنگلها را پارک کرده، پس اخلاق و وجدان بشری تکلیفش چیست؟ آیا ماهیت انسانی هم تغییر کرده؟ و ما هم دیگر انسانهای گذشته که طبیعت همراه و همآغوش او بود، نیستیم؟
به نظر میرسد انسان دنیای مدرن چنان از خود دور افتاده که فراموش کرده که اخلاق همیشه با او بوده و انسان بدون اخلاق، انسان نیست و طبیعت بدون انسان نیز طبیعت نیست. جنگی دوجانبه که بازنده از قبل مشخص است.
دنیای امروز ما بر لبۀ پرتگاه بحران زیستمحیطی قرار دارد؛ به گونهای که با گسترش تکنولوژی و محصولات آن کوچکترین لغزش، فاجعهای به بار میآورد که جبران آن بسیار دشوار است. فنآوری به انسان چنان قدرتی ویرانگر دادهاست که میتواند در مقیاس گستردۀ یک قاره و حتا در سطح زمین، محیط زیست را تخریب کند. ما از ظرفیت تحمل زمین فراتر رفتهایم و محیط زیستمان را چنان مورد آماج تهاجم قرار دادهایم که با شروع سدۀ حاضر تخریب محیط زیست از جدیترین چالشهای پیش روی ماست.
امروزه بسیاری از افراد مختلف، از حقوقدانان، عالمان دینی و فیلسوفان گرفته تا نگهبانان محیط زیست و علاقهمندان به طبیعت، سعی کردهاند فراخور توان و تلاششان از محیط زیست نگهداری کنند. این فعالیتها در سطح بینالمللی، دولتی و تشکلهای مردمی و مراکز دانشگاهی است. صدور اعلامیهها و منشورها نظیر "منشور زمین" در سال ۱۹۹۲ در ریودوژانیرو، عقد پیمانهایی نظیر "پیمان کاهش گازهای گلخانهای کیوتو" و یا برگزاری گردهمآیی "نشست سران جهان و رهبران ادیان در مقر سازمان ملل متحد در سال ۲۰۰۰" از جملۀ این فعالیتهاست.
اما از سوی دیگر برای رفع مشکل محیط زیست برخی معتقدند ریشۀ اصلی بحرانهای زیستمحیطی در نوع جهانبینی ماست. به بیان دیگر مشکل معرفتشناسی است. از این رو، در این دیدگاه جدید علاوه بر عوامل فنی و تکنولوژیکی، وجهی فلسفی و دینی را نیز باید در نظر گرفت. در نتیجه اخلاق کمتر مورد توجه قرار گرفته شده و این عده معتقدند تمام فعالیتهای گستردۀ بینالمللی، آموزههای معنوی و دینی و الزامات حقوقی بدون پشتوانۀ اخلاقی و آموزشهای اخلاق زیستمحیطی بیثمر است. بر این اساس واقعیتی آشکار میشود که فرد خود را به صورت داوطلبانه ملزم به حفاظت از محیط زیست میداند.
در اخلاق زیستمحیطی، نوع ارزشگذاری انسان به طبیعت و اجزاء آن و همچنین، معیارهای ارزشی در تعیین نوع تعامل انسان با طبیعت، مهم هستند و این موضوعات به روشنی به مباحث نگرشی و هنجاری مرتبط میشوند.
آفت دیدگاههای اخلاق زیستمحیطی همواره نگاه مادی و عملگراست. این ایده محیط زیست را به مثابه کالائی بیهویت و محصولی بیارزش میداند که بهراحتی فرد میتواند زمین خود را ناپاک و جنگلها را پر از زباله و رودخانهها را آلوده کند. بر این اساس صاحبنظران اخلاقی که رابطۀ دوجانبۀ انسان و زمین و جانوران و گیاهان را تنظیم میکنند، معتقدند که ماهیت امر "حفاظت" از یک فعالیت پیچیدۀ انسانی ناشی میشود که مستلزم فهمیدن دین، فرهنگ، باور، نیازها و موقعیتهای مختلف انسانی است. از این رو، اخلاق میباید نوع رفتار انسان با طبیعت را در هر زمان و مکان مشخص کند.
دکتر داریوش فرهود از حامیان و طراحان نخستین پروژۀ اخلاق زیستمحیطی در ایران است. وی معتقد است، اخلاق زیستی در حال حاضر به یک مجموعۀ بسیار مفصل و طولانی تبدیل شده، یعنی هر گونه حیات روی کرۀ زمین که به زیست مربوط میشود، اخلاق زیستی به شمار میآید.
دکتر فرهود، که در سال ۱۹۷۲ از دانشگاه ماینس آلمان دکترای علوم طبیعی در ژنتیک انسانی و انسانشناسی گرفته، میگوید: "ما معمولاً مردمی هستیم که تا به مشکلی برنخوریم، آن را حل نمیکنیم: چو فردا شود فکر فردا کنیم. ما زمانی دوست طبیعت بودیم و در امکانات آن زندگی میکردیم. اما الآن تکنولوژی این را تغییر داده و طبیعت را برای خود در حال تغییر دادن هستیم. برای زنده ماندن و سودجویی محیط زیست خودمان در جدالیم، هرچند که این جدال مخرب باشد. با وجود این که خود بشر هم صدمه میبیند، مثل پخش شدن گازهای اکسید دوکربن در هوا و ضعیف شدن لایۀ اوزون، همچنان منفعل عمل میکنیم.
دکتر فرهود که عضو کمیتههای ملی "اخلاق در علوم و فنآوری" و "اخلاق زیستی" کمیسیون ملی یونسکو در ایران است، با ابراز دلخوری از وضعیت موجود معتقد است: آموزش اخلاق مسئلۀ بسیار مهمی است. این آموزش با آنچه در دانشگاهها آموزش داده میشود تفاوت دارد. آموزش نباید به صورت کارتون یا لطیفه و وسیلۀ خنداندن مردم باشد. باید به صورت خیلی جدی با مردم صحبت شود و تبعات آن را به مردم هشدار دهند. ما در مورد آموزش اخلاق بینهایت ضعیف عمل میکنیم".
شاید در پاسخ به این نظر که "چو فردا شود فکر فردا کنیم"، بتوان گفت که "چو فردا شود، فکر فردا چه سود؟!"
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
آشوبهای خیابانی لندن و چند شهر دیگر انگلستان از ذهنهای بیشماری کار میکشد تا انگیزههای وقوع آن را روشن کنند. در این میان عاملهای بسیاری را برشمردهاند که شاید در بروز این حوادث کارساز بوده و شاید هم نه؛ از تلاش برای رسیدن به زندگی بهتر گرفته تا محرومیت اجتماعی، کاهش هزینههای اجتماعی دولت، ضعف نیروی پلیس، نژادپرستی، فرهنگ جامعۀ مصرفی، فرصتطلبی، بیپدری، فرهنگ رپ بزهکارانه و فنآوریهای نو و شبکههای اجتماعی، همه زیر ذرهبین رفتهاند تا سهمشان در رویدادهای اخیر تدقیق شود. برای نمونه، کامیلا باتمانقلیج، روانشناس ایرانی و بنیانگذار سازمان خیریۀ کودکان موسوم به "کیدز کامپانی" در بریتانیا، در مطلبی در روزنامۀ "ایندپندنت" لندن، جامعۀ سرشار از ثروت، اما مملو از نابرابریهای اجتماعی را عامل اصلی این رویدادها ارزیابی کرده که گویا در آن شأن و غرور نوجوانان ِ ندار همواره تحقیر میشود. اما در آشوبهای اخیر تنها اقشار محروم جامعه نبودند که به آتشسوزی دست یازیدند و داراییهای شهر را به یغما بردند، بلکه برعکس، به باور "ماریَن فیتزجرالد"، کیفرشناس دانشگاه کِنت، "اقشار محروم معمولاً در برابر آشوبها آسیبپذیرترند" و "محرومیت اجتماعی" صرفاً یک بهانه است، تا یک عامل.
"بیپدری" را هم در فهرست عواملی آوردیم که این روزها مورد بحث و گفتگوهاست. به گفتۀ برخی از کارشناسان، بیشتر بزهکاران جوان بریتانیا پدرشان را در کودکی یا نوجوانی به گونهای از دست دادهاند و در دورۀ حساس زندگیشان فاقد یک الگوی مرد بودهاند. حضور در غارت و چپاول و آشوبهای شهری در پندار این پسربچهها راهیست برای تبارز شهامت مردانه.
"آتی دستگیر"، روانشناس ایرانی مقیم لندن، عوامل بسیاری را در این رویدادها دخیل میداند، ولی مهمترین آنها را "توجهخواهی" یا "تلاش برای دیده و شنیده شدن" عنوان میکند. وی، با این تأکید که هیچ عاملی نمیتواند رفتار ضد اجتماعی نوجوانان را توجیه کند، چند عامل احتمالی دیگر در رویدادهای اخیر را برمیشمرد: کمبود احساس مسئولیت و حرمت اموال جمعی یا خصوصی دیگران، اختلال در نهاد خانواده، کمبود حس وابستگی به یک همبودگاه یا محله و واحد اجتماعی و کمبود انضباط و قانونپذیری. به باور او، افرادی که انتظام جمعی را به هم میزنند، حتماً دارای عقدههایی هستند که به پیشینۀ آنها برمیگردد.
اما چهگونه است که جوانان ِ بهظاهر مؤدب دیروز، امروز از شکستن پنجرۀ فروشگاهها و دزدیدن دار و ندار آنها ابائی ندارند؟ مرز روا و ناروا برای این دسته از افراد از کجا میگذرد؟
خانم "دستگیر" میگوید، اگر همین نوجوانان را بهتنهایی روبروی این فروشگاهها قرار بدهید، بیشترشان دست به عملی تبهکارانه نخواهند زد. این حس ِ اتحاد و همبستگی با گروهی کثیر از بزهکاران است که زمینۀ انجام جرائم را فراهم میکند. چون خطرِ عملی مخاطرهآمیز، اگر توسط جمع انجام بگیرد، در ازدحام تحلیل میرود، چون فرد پشتگرم حمایت انبوهی از جمعیت است.
پارهای از صحبتهای دو آشوبگر هفدهسالۀ رویدادهای اخیر لندن که در رسانههای بریتانیا پخش شد، بُعدی دیگر از قضیه را روشن میکند: دو دختر نوجوان میخواهند که بیسروسامانی، فردا هم ادامه داشته باشد، تا بتوانند به جهانیان نشان دهند که آنها از کسی و چیزی ترس ندارند. یکی از این دو دختر میگفت: "ما میخواهیم همه بدانند که پلیس هم نمی تواند مانع از چیزی بشود که ما میخواهیم". ولی این خواستهها چه هستند؟ غارت و چپاول یا خواستهای درخور بررسی؟
در آشوبهای انگلستان خواستهای مطرح نشد. بهظاهر خودجوش بود و از درون اعتراضی مسالمتآمیر به قتل "مارک داگان"، یک بزهکار ۲۹ سالۀ شمال لندن توسط پلیس، بیرون جست؛ به گونهای که جمعیت معترض در برابر ایستگاه پلیس "توتنهام هیل" ایستاده بودند و از پلیس می خواستند علت کشتن او را مشخص کند. پلیس جواب درستی نداد. شماری هم در همین اثنا چند خودرو را به آتش کشیدند و فروشگاهها را به جرمی نامعلوم مجازات کردند. آشوب، جرقه خورد و به اقصی نقاط انگلستان دامن گسترد و پلیس خوشخیم انگلیس را غافلگیر کرد و مورد انتقاد و استهزا قرار داد. به گونهای که روزنامۀ "پراودا" چاپ مسکو نوشت: "گمان نمیرود که بریتانیاییها بتوانند با شگردهای دموکراتیک معمولی این مشکل را حل کنند. در بسیاری از موارد آنها گروگان کیش تحمل و تسامح خودشان هستند که به حد نامعقول و مضحکی باد کردهاند".
تسامح و تحمل در برابر چه قشر یا گروهی؟ چه چیزی نقطۀ اشتراک این آشوبگران بود؟ شاید "ورزخود"شان باشد.
"وَرزخُود" را احتمالاً در هیچ فرهنگی پیدا نکنید، اما مرکب است از دو واژۀ "ورزش" و "خُود" (کلاه). "کلاه لباس ورزشی کلاهدار" شرح مفصل این واژه است. در زبان انگلیسی به این کلاه که به بدنۀ ژاکتِ عمدتاً ورزشی وصل است، "هود" hood گویند، همتبار با "خود" پارسی که در زبانهای هندواروپایی دیگر هم به شکلی مشابه باقیست. و آن ژاکت ورزشی کلاهدار را به انگلیسی "هودی" hoodie گویند که تاریخ کوتاهی دارد و از دهۀ ۱۹۹۰ میلادی بدین سو متداول شده. اما در دهۀ ۱۹۳۰ بود که طراحان پوشش آمریکایی با الهام از بالاپوش راهبان "خودی" را وارد بازار کردند. ولی تنها در دهۀ ۱۹۷۰ بود که "خودی"، همراه با موسیقی "هیپ هاپ" نیو یورک، بازارگیر شد. "خودی" یا ژاکت ورزشی کلاهدار از همان آغاز در میان افرادی که دوست داشتند نادیده یا ناشناخته بمانند، محبوب شد. و این دسته از افراد هم معمولاً کسانی بودند که کار خلاف میکردند و میگریختند و سایه و شمایلشان در تصاویر دوربینهای مداربسته میماند. دست کم در بریتانیا چنین بوده که باعث بدگمانی جامعه به افراد "خُودپوش" شدهاست. به همین دلیل هم بوده که در سال ۲۰۰۵ فروشگاه "بلو واتِر" در مرکز "کِنت" ورود مشتریهای "خـُودپوش" را ممنوع کرد، با این که خود این مرکز تجاری انواع و اقسام پوشاک با "ورزخود" را به فروش گذاشته بود. مخالفت با سرپوش شبیه کلاه راهبان به صفوف دولت هم رخنه کرد و شماری از دولتمردان "ورزخود" را نمایی از خطر و تهدید عنوان کردند و خواسار ممنوعیت آن شدند. حتا "تونی بلیر"، نخستوزیر وقت بریتانیا، در میان فعالان کارزار مبارزه با پوشش "خُودی" بود.
هر کنشی واکنشی را در پی دارد. در پاسخ به یورش دولت به پوششهای "خـُوددار" پویشی متقابل راه افتاد که خواستار حفظ "ورزخود" و حمایت از "خـُودپوشان" بود. "لیدی ساوِرین"، رپخوان لندنی، در رأس آنها بود که ترانۀ "هودی"اش را در نمایش تصویری این صفحه میشنوید.
"آتی دستگیر" میگوید، لباس "خودی" (به معنی "هودی") به جوانانی که احساس کمبود تعلق به جامعهای را دارند، حس "خودی بودن" (به معنای وابسته به جامعهای بودن) میدهد. یعنی این ورزخودهای به ظاهر ساده برای عدهای تبدیل به نماد هویتی خاص شدهاند. نوجوانان "خُودیپوش" به ناخودآگاه همدیگر را خودی میدانند تا از "دیگران" جدا دیده شوند. و مسلماً در آشوبهایی چون رویدادهای اخیر لندن و بیرمینگام و منچستر، لباس خُوددار میتواند برای تبهکاران و بزهکاران نقاب مناسبی باشد تا هویتشان را حتیالامکان پنهان دارند.
"آنجـِلا مَکرابی"، استاد ارتباطات کالج گـُـلد اسمیت دانشگاه لندن، لباس ورزشی خوددار را وسیلهای برای ایجاد فاصله میان پوشندۀ آن و جهان مربوط به دیوان و دفتر و مکتب و مدرسه میداند، چون این نوع پوشش در آن اماکن رایج نیست. همان گونه که موسیقی رَپ، نافرمانی و اعتراض را تجلیل میکند، این نوع پوشش هم بیانگر جدایی پوشندۀ آن از بخشهای قابل قبول و معتبر جامعه است. یعنی هم موسیقی مورد علاقۀ این جوانان و هم پوشش محبوبشان خطر و تهدید و همچنین غلیان خشم و غضب آنها از شرایط و سلسلهمراتب اجتماعی را بازتاب میدهد. "اِمینِم"، از معروفترین آوازخوانان رپ آمریکا هم از "خُودبرسران" دوران نوین است که ترانههای پر از خشم و آشوبش را از زیر کلاه ورزشی گشادش به جهانیان فریاد میزند. در واقع، آوازخوانان رپ در ترغیب و جا انداختن خـُود ورزشی در غرب نقش عمدهای دارند. یعنی پوششی که در گذشته بر تن ورزشکاران نماد توانایی و قدرت بود، روی صحنۀ رپ به نماد خشم و خطر تبدیل شد و همین شناخت از لباس ورزشی کلاهدار بود که در جوامع غربی اشاعه یافت. و این جوانکهای خشمگین که در چشم نسل جوانتر به قهرمانکهای خیابانی تبدیل میشوند، الگویی برای کودکان و نوجوانان دیگر در انتخاب پوشش هستند. از سال ۲۰۰۵ بدین سو لباسهای ورزشی "خودی" برای نوزادان هم وارد بازار شدهاست.
دانشوران و اندیشهمندان بریتانیا از عرصهها و نحلههای فکری گوناگون این روزها سرگرم تجزیه و تحلیل ریشهها و انگیزههای آشوبهای اخیرند که همه را غافلگیر کرد؛ نه تنها همسایههای دور و نزدیک بریتانیا را که این کشور را مهد نظم و انضباط میدانستند، بلکه خود مردم این کشور را هم که طی سی سال اخیر با رویدادی به این اندازه تکاندهنده مواجه نشده بودند. به نوشتۀ مجلۀ اکونومیست این هفته، واکنش نخست بسیاری از مردم بریتانیا به این رویدادها چیزی جز شرمساری و سرافکندگی نبود. گذشته از صدها میلیون پوند خسارت ناشی از این آشوبها، هرجومرج ماه اوت ۲۰۱۱ "اعتبار بریتانیا را در سراسر جهان لکهدار کرده و مهمتر از همه، حس خودشناسی مردم کشور را تا حد زیادی مختل کردهاست".
رسانههای اجتماعی هم در این ماجرا بیدردسر نماندهاند. اگر اجتهاد در نهاد پلیس بریتانیا هم روا بود، به احتمال زیاد شبکههای اجتماعی تویتر و فیسبوک و تلفنهای همراه را از "آلات مشترکه" یا ابزارهای دو منظوره اعلام میکردند که میتواند هم منبع خیر باشد و هم سرچشمۀ شر. درست به مانند سازهای موسیقی در ایران پس از انقلاب که خرید و فروششان با فتوایی مجاز دانسته شد.
این مصلحت را میتوان در رسانههای اجتماعی فرنگ هم دید. به دنبال آشوبهای اخیر در انگلستان که تصاویرش جهان را درنوردید، مقامات پلیس با قاطعیت اعلام کردند که شبکههای اجتماعی مجازی از مهمترین عاملهای بروز آشوب بودهاند. چون به گفتۀ آنها، افراد بزهکار از طریق این رسانهها مثلاً آماج حمله را با هم هماهنگ کردهاند. و در عین حال، در خبرهای تازهتر میخوانیم که پلیس لندن در حال بهرهبرداری از "تویتر" و دیگر رسانههای اجتماعیست تا بتواند هویت بزهکاران خیابانی رویدادهای اخیر را مشخص کند. پس رسانههای اجتماعی را نمیتوان امالفساد داستان انگاشت. برآیند منطقی "استفتاء و اجتهاد"ِ فرضی ِ فوق این است که اِشکال در نفس شبکههای اجتماعی مجازی نیست، بلکه نحوۀ کاربرد و بهرهگیری از آنها میتواند جنبۀ منفی یا مثبت داشته باشد؛ مصیبت بیافریند یا مصیبتزدایی کند. آیا به نظر شما ابزار را باید ملامت کرد یا شیوۀ کاربرد آن را؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
نبی بهرامی
ظهر تابستان است و گرما بیداد میکند. جاده آسفالت همچون ماری سیاه در بیابان، چنبره زدهاست و فقط سراب است که نصیب چشم مسافران این جاده میشود؛ جادهای که در بوشهر به جادۀ ساحلی مشهور است. فقط هر چند کیلومتر یک بار از کنار یک آبادی میگذرم. چند خانه که با بیسلیقگی در کنار هم بنا نهاده شدهاند. حیاطهایی بزرگ با نخلهایی لاغر که حکایت از سالهای بیآبی دارند.
از کنار روستایی میگذرم که روی تابلوی کنار جادهاش نوشتهاست: "روستای مـِلسوخته". کمیآنطرفتر از روستا پیرمردی کنار چند بز نحیف که پوزه بر زمین خشک میکشند، ایستاده است و چوپانی میکند. چهرهاش آفتابسوخته است، اما مهربان. از ماشین که پیاده میشوم به استقبالم میآید. به بهانۀ آب سر صحبت را باز میکنم. بطری آبش داغ شدهاست و مرا به خانهاش مهمان میکند. آنقدر صمیمی و ساده است که نمیتوانم دعوتش را رد کنم.
سه اتاق جدا از هم و هر کدام در گوشهای از حیاط، آغل وسط آن، یک چاه که چند سالی است خشکیده، تمام داراییشان است. استقبالشان گرم است. انگار از تنهایی به تنگ آمدهاند و دنبال یک همصحبت میگردند. برایم چای میآورند. مرد خانه اسمش غلام است و همسرش را شهربانو صدا میزند. شهربانو چهرهاش هنوز کمی جوان ماندهاست، اما چینهای صورتش نمیتواند روزهای سخت و گرم طاقتفرسای این آبادی را پنهان دارد. خنده از لبانشان محو نمیشود. خانه کاهگلی است و سقفش از چوب درخت نخل است. لباسهای بدون روپوش آویزانشده. ظرفهای بدون طاقچه. در آن خانه هیچ چیز پرای پنهان کردن نیست. درست مثل دلشان.
قبلاً اینجا روستایی با چندین خانوار بودهاست. اما به مرور زمان یا با مرگ صاحبانشان یا با مهاجرت، خالی از سکنه شدهاست و الاًن تنها ساکنان این روستا غلام و برادرش هستند. آب آشامیدنی هر هفته با تانکر برایشان میآورند و برای حیواناتشان هم از آب انبار استفاده میکنند. غلام هر چند روز یک بار به شهر میرود، مایحتاجشان را خرید میکند؛ در روستایشان مغازهای وجود ندارد. اما شهربانو از این وضع گلایه دارد و میگوید: "اگر ما هم توی دیر(نزدیکترین شهر به روستایشان) بودیم، الاًن وضع بهتری داشتیم. الان تنها خودمون هستیم، اما اون سالهای اول جوانیمان با چندتا بچۀ کوچیک. نه آب بود نه برق. گریه میکردن. پشه بود. گرما تا صبح نمیگذاشت بخوابیم. بدبختی و خارکوری زندگی میگذراندیم." غلام حرف شهربانو را ناتمام میگذارد و میگوید: "پول نداشتم. کار هم جز باغبانی چیزی بلد نبودم. ما نسلهای قبلمون هم اینجا بودن. جایی نداشتیم که بریم." انگار این بحث برایشان تازگی ندارد. اما غلام هنوز میخندد و نگاهش حیران است.
غلام با شهربانو دخترعمو و پسرعمو هستند. اما شهربانو در روستای بغلی که اسمش "گز سوخته" است زندگی میکردهاست. نمیدانم چرا کلمۀ "سوخته" نمیخواهد از زندگی اینها رخت بربندد.
شهربانو پیش از ازدواج غلام را ندیده بوده. جریان ازدواجشان را میپرسم. تا کلمه "عشق" بر زبان میآورم، جفتشان قاهقاه میخندند. کاش از سر بیگانگیشان با این کلمه نباشد. غلام خندهاش تمام نشدهاست که میگوید: "خبر داشتم عَموم دختری داره اسمش شهربانو است. رفتیم خواستگاری با مرحوم پدرم..." شهربانو حرفش را قطع میکند و با خنده میگوید: "اون روز که اومدن خونۀ ما، من از در پشتی فرار کردم. اون زمان عیب بود کسی قبل از ازدواج مرد رو ببینه". غلام ادامه میدهد که "بعد یک سالی عقد بودیم. بعدش هم عروسی کردیم. تا الاًنم ازش راضی هستم". حرفهای غلام در خندههای پی در پی شهربانو محو میشود. شادند.
حرف آرزوها میشود؛ حرف خواستههای انجامنشدهشان. نمیدانم چرا، چرا سقف آرزوهایشان اینقدر کوتاه است که از محدودۀ روستایشان بیرون نمیرود. شهربانو و غلام نمیتوانند تصور کنند که میتوان در شمال زندگی کرد. فکر گلهشان بودند. آرزوهایشان آنقدر سیال نبود که تصور کنند هم خودشان هم گلهشان در یک سرزمین سرسبز زندگی کنند.
شهربانو مریض است، اما غلام بیاعتنا به آن همه شرجی روزهایش را بدون آب و غذا در آن بیابان دنبال گله سر میکند. چند وقت پیش هم غلام حالش بد شده بود و فاصلهشان تا اولین درمانگاه ۳۰ کیلومتر بوده و چندین ساعت معطل ماشین بودهاند تا از آن جاده عبور کند، تا او را به درمانگاه برساند.
هوا گرم است و پنکۀ سقفی هرچه جان میکند، حریف آن شرجی نمیشود. نگاهشان معذب است که وسایل پذیرایی ندارند. عزم رفتن میکنم. همینطور که از روستا فاصله میگیرم، یاد نوشتهای از مصطفی مستور میافتم که شاید روزی فرزندان غلام و شهربانو هم بنویسند:
"پدرم مُرد، اما لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید "لابستر" و "رُستبیف" چیست. لب به سیگار نزد. پدرم هفتاد سال عمر کرد و رستوران را ندید که گارسونها چهطور باقی غذا را در سطل زباله خالی میکنند. پدرم مُرد، اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرمکارامل نبود. دو دانه خرما بود. پدرم در "مِلسوخته" به دنیا آمد؛ در "مِلسوخته" از دنیا رفت. اما هرگز چرا خواب قرمز ندید. مُرد، اما چشمش به پرده سینما نیفتاد. ویدئوش را ندید. تا باران ببارد، پدرم چشمش به آسمان بود. بعد که میبارید، دائم خیره به زمین بود تا سبزهها سر برآورند. پدرم صبحها همیشه با صدای خروس بیدار میشد و ظهرها با صدای رادیوی کوچکش وسط بیابان نماز میخواند. مادرم مُرد، بدون این که بداند رُژ لب چیست یا چرا به مژهها ریمل میکشند. سالها عمر کرد، اما نمیدانست اَسِتون به چه دردی میخورد؛ مانیکور و میزامپلی چیست؛ کورتاژ یعنی چه."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب