۰۷ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۵ مهر ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
سال ۱۳۰۹ بود و منوچهر ستوده در کلاس نهم کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) درس میخواند. معلمی داشت به نام شاهزاده محمدحسن میرزا فرحی. شازده یک روز او را خواست و پرسید: "برای ادامه تحصیل چه برنامهای داری؟" منوچهر گفت: "میخواهم ادبیات بخوانم".
ـ ادبیات؟! ادبیات به درد نمیخورد. تو که شاگرد ممتازی هستی باید طب بخوانی.
ـ ولی من علاقهمند به ادبیات هستم.
ـ ببین، پسرجان! طب، هم برای خودت مفیدتر است و هم برای مملکت. برو خوب فکرهایت را بکن، چند روز دیگر مجدداً بیا تا ببینم به چه نتیجهای رسیدهای.
منوچهر رفت و خوب فکرهایش را کرد و دوباره آمد و گفت: "میخواهم ادبیات بخوانم!" دوباره شازده اصرار که باید طب بخوانی و از منوچهر انکار که دوست ندارم تا بالأخره شازده فهمید از پس او بر نخواهد آمد و رهایش کرد که برود ادبیات بخواند.
و چه خوب که رهایش کرد. چون حالا پس از هشتاد سال، مقام ستوده در فرهنگ ایرانزمین چنان بالا و والاست که اگر شازده زنده بود، از پیشنهاد آن روز خود پشیمان و شاید شرمگین میشد. سخت است گمان کنیم به این زودیها کسی پیدا شود که بتواند – یا اصلاً بخواهد – جا پای ستوده بگذارد. کافیست گفتههای زندهیاد ایرج افشار را بخواند تا عطای ستوده شدن را به لقایش ببخشد:
"چهل سال با او و دوستان کوه را به کوه دوختیم و دره [را] به دره بند زدیم و ماهور را گذشتیم و به رودهای پرآب زدیم شبها را با چوپانان و روستائیان به همسخنی گذراندیم و با چاپاردارها همگامی داشتیم... آن موقعی که به نوشتن کتاب از آستارا تا آستارباد پرداخت، ناگزیر از آن بود که سی و چند آبریزی را که رودخانههای سلسله البرز از جنوب به سوی دریای خزر سرازیر میروند، یکی یکی پای پیاده تا ستیغ کوه برود و به هر گوشۀ آنها سر بزند تا ویرانهای و خرابهای را از قلم نیندازد".
و چنین است که ستوده خود به تنهایی دانشنامۀ تاریخ و فرهنگ ایران است. چه خوب گفته باستانی پاریزی که " از منوچهر ستوده چه میطلبید جز این که در بارۀ چوبکاری و هنر چوب در مازندران و گیلان سخن به میان آورد و از کاسه و کماجدان تا گوشتکوب و آیینه و سرمهدان چوبی زن و مرد مازنداران حرف بزند و جمعی غفیر (کثیر) از مستشرقان را به تحیر اندازد؟" این همه نتیجه یک عمر تکاپوی مردی است که به قول همو "با احتیاط قدم برمیدارد و پیادهروی را بر سواره رفتن ترجیح میدهد و با ملایمت قدم برمیدارد و شتروار راه دور را به تدریج طی میکند."
او حالا ۹۸ سال دارد. صبحها یک ساعت پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشود و در گرگومیش هوا کار روزانه را آغاز میکند: خواندن و پژوهیدن و نگاشتن. مردی که همیشه از همراهی قدم با قلم سخن رانده، هنوز هم دوستتر میدارد که به جای نشستن در خانه، رهسپار سفر شود، اما حیف و صد حیف که دیگر پاهایش یاری نمیکنند.
سالهاست که از دود و دم تهران گریزان است. تابستانها را در روستای "کوشکک لورا" در جادۀ چالوس به سرمیآورد و زمستان را به خانۀ دیگری در سیسرا (نزدیک چالوس) میرود. خانهاش به شکل حیرتانگیزی ساده است. اتاقش در خانۀ ییلاقی کوشکک چیزی جز یک زیلو و یک دست رختخواب ندارد. با رادیو و تلویزیون هم که هیچ میانهای ندارد. معمولاً در ایوان سرتاسری جلو اتاق رو به باغ پردار و درخت خود مینشیند و پشت یک میز آهنی کوچکِ قدیمی، مشغول کار میشود. هر وقت هم خسته شد، یکی دوبار عصازنان طول ایوان را میپیماید و اگر شد سری هم به نهر آب وسط باغ میزند.
چیزی که در زندگیاش هیچ جایی ندارد، وابستگی به مال و منال دنیاست. به قول ایرج افشار "مرد سفر است؛ سفر بیآرایه و بیپیرایه. جای خواب برای او مهم نیست. بیشتر به دلش میچسبد که خانۀ روستایی باشد. از زلم زیمبو بیزار است. ساده زندگی میکند. تا روزی که پاها سستی نگرفته بود، بیشتر بر زمین مینشست. هر کجا که باشد، باشد... سی سال است که طهران خستهکننده را رها کرده و به گوشۀ جنگلی نزدیک چالوس پناه بردهاست. باغی ساخته و مرکباتی بار آورده و لذتش را میبرد و آن را برای نشر کتب تاریخی مربوط به ایران بزرگ وقف کردهاست". کتابهایش را هم چند سال پیش تمام و کمال به کتابخانۀ مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و حالا فقط به همان قدری که میخواند، کتاب دارد.
ستوده، خوشمشرب و شوخطبع و رکگوست و همه کس محضرش را دوست میدارد. وقتی در باغ کوشکک به سر می بَرَد، دوستان و آشنایان و شاگردان به دیدارش میآیند و آنها که دستی در پژوهش دارند، فرصت را غنیمت شمرده و پرسشهایشان را در میان میگذارند. او نیز از سر حوصله و بی آن که اظهار ملالت و خستگی کند، یکایک را پاسخ میدهد.
در یکی از روزهای امردادماه گذشته به دیدارش رفتم. دست بر قضا تنها بود و فرصتی شد که با فراغ بال پای صحبتش بنشینم. گزارش مصور این صفحه برشی کوتاه از این گفتگوست. با این توضیح که ستوده در خلال سخنانش به جایگاه ادبیات ایران در گذشته و حال اشاره دارد. باید دانست که در فرهنگ واژگان او، ادبیات کمابیش معادل فرهنگ به کار میرود و این در ادامه همان تقسیمبندیهای قدیم است که رشتههای تحصیلی را به دو شاخۀ علمی و ادبی تقسیم میکرد. شاخۀ علمی مشتمل بر علوم تجربی و ریاضی بود و شاخۀ ادبی، علوم انسانی را دربر میگرفت.
بخشی از عکسهای این گزارش، خصوصاً عکسهای قدیمی و عکسهای مربوط به باغ سیسرا و مراسم نکوداشت ستوده را علی دهباشی در اختیار ما گذاشتهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۲ مهر ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
این روزها اگر گذرتان به گالری آران در خیابان خردمند شمالی بیفتد نمایشگاهی دربارۀ جنگ میبینید که با نمایشگاههای متداول دربارۀ جنگ تفاوت زیادی دارد. نمایشگاه "مرثیهای برای بیگناهی" تنها صدای ایرانی ندارد، آثاری از یک هنرمند عراقی در کنار دو هنرمند ایرانی عرضه شده تا درد مشترکی را فریاد کنند و یاد قربانیان جنگ را چه ایرانی و چه عراقی گرامی بدارند. آثار این هنرمندان اگر چه به مناسبت روزهای آغاز جنگ عرضه شدهاند اما نگاهی ضد جنگ را دنبال میکنند.
هنرمند عراقی که نمایشش با عنوان "بانگ" در نمایشگاه عرضه شده، وفا بلال که در دانشگاه نیویورک هنر تدریس میکند چون نتوانسته بموقع ویزای ایران را دریافت کند، اثر او توسط حمید پورآذری کارگردان ایرانی و گروه ۸۰ نفرهاش اجرا شده و بلال از طریق اسکایپ بر چگونگی اجرا نظارت کرده است.
در این اجرا بازیگرانی با لباس سفید به نشانۀ کشتهشدگان بیگناه جنگ و بازیگرانی با لباس سیاه به نشانۀ بازماندگان، مجروحان، جانبازان و فراموششدگان جنگ با یقینهای به شک تبدیل شده، معصومیتهای از دست رفته و زندگیهایی که ناخواسته از هم پاشید، نقش آفرینی میکنند و فضایی متاثر کننده و اندوهبار به نمایش میگذارند. صورتهای اشک بارشان جای خالی کسانی را به رخ میکشد که دیگر نیستند.
هنرمند دیگری که با عکسهای مستندش در این نمایشگاه حضور دارد جاسم غضبان پور عکاس خوزستانی است که در تمام سالهای جنگ دوربین به دست به ثبت لحظهها پرداخته است، لحظههایی که روایتی متفاوت از جنگ دارند. با اینکه این مجموعه در حد فاصل عملیات بیتالمقدس و اوج جنگ عکاسی شده اما این بار خبری از خاکریزها و سلاحها و کشتههای جنگ نیست، او اسباب بازیهای سوخته در انبارهای گمرگ بندر خرمشهر، سینمایی که حالا جز پرده و صندلیهای سوخته و خاطراتش چیزی ندارد، کودکی که در قایق کوچکش در شط و در میان نخلهای سوخته سرش را گرم میکند، مبلی که بیصاحب در خیابان رها شده و درختهایی که بیخیال هرس شدن به وسط خیابان پیشروی میکنند، دوچرخۀ سوختهای که دیگر رکابهایش نمیگردد تا لذت دوچرخهسواری را به کودکی هدیه کند را به ثبت میرساند.
غضبان پور نخلهای سوخته را نمادی از جوانان خرمشهر میداند و با اشاره به حضور پررنگ کودکان در عکسهایش میگوید: "آنان که نسلهای آینده را تشکیل میدهند قربانیان فراموش شده جنگ هستند".
طراحیها و چیدمان بکتاش سارنگ در کنار نمایش وفا بلال و عکسهای جاسم غضبان پور نمایشگاه را کامل میکنند. هنرمند جوانی که در سالهای جنگ متولد شده و از وارثان رنج این جنگ است.
نازیلا نوبشری مدیر گالری آران و برگزار کنندۀ نمایشگاه آن را یادبودی برای انسانهای بیگناهی میداند که قربانی شدند و به همین دلیل عنوان نمایشگاه را مرثیهای برای بیگناهی گذاشته است.
این نمایشگاه تا روز ۱۷ مهرماه در گالری آران در تهران ادامه دارد. در گزارش چندرسانهای این صفحه صحنههایی از این نمایشگاه را همراه با توضیحات نازیلا نوبشری میبینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ اکتبر ۲۰۱۱ - ۲۵ مهر ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
گفته شده که یکی از بهترین میراثها برای فرزندان نام نیک است. هم نام نیکی که برای او بر میگزینید و هم نام نیکی که از شما میماند.
البته هرنامی برای خودش داستانی دارد. گاه از شغلی روایت میکند. گاه از موقعیت اجتماعی، گاه از اعتقادات مذهبی یا ملی، و گاه از عشق پدر و مادر به گل یا گیاه یا حیوان و کوه و درخت. از همین رو کمتر نامی مبین شخصیت خود آدمی است. بلکه بیشتر مبین منش و مشی پدر و مادر و خواستها و گرایشهای آنان است.
گاه هم نامگذاریها میتواند "از بسیاری جهات نشان دهندۀ حال و هوای جامعه و تمایلها و گرایشها پیدا و پنهان آن" باشد. این نکته در مقدمه پژوهشی آمده است از که ثبتاحوال کشور در تهران منتشر کرده است. این کتاب را محسن پوریانی تالیف کردهاست و "تأثیرگذاری وقایع بر نامگذاری ایرانیان" نام دارد.
چنان که در این پژوهش آمده بیشتر نامها ساده و راحتاند. مانند فاطمه ایرانی که نخستین سند ثبت شدۀ هویتی ایرانیان در ۱۲۹۷ در بلدیه تهران به نام او ثبت شده و در آرشیو ملی موزۀ گنجینۀ ثبتاحوال نگهداری میشود . اما پارهای نامها چندان شگفتانگیزند که سالها پس از فوت صاحبشان همچنان بر ذهن و زبان میمانند. مانند "آقا میرزامصطفی عظیم الدوله ملقب به بکشو" متولد ۱۳۴۵ تهران که طولانیترین نام در میان نامهای ثبت شدۀ ایرانیان است، یا نام خانوادگی "طایفۀ حاجی نوروز علی تهرانی معروف به کلاه دره" که متعلق به خانمی با نام فاطمه سلطان متولد تهران است.
برخی نامها هم هستند که چندان دور از ذهناند که پس از شنیدنشان لبخندی از سر تعجب بر لبان مینشیند، مانند قوچی، قوشاخان، رمینه، بیگلر، پاپا، پرچمی، پاپل، خوله، دابابا، زربالا، خانم بس، صدگل، شاهی جان، گوجه و غیره، نامهای که دولت ایران آنها را نامناسب تشخیص داده و با اعلام ۳۷۳۷ اسم برای آقایان و ۳۸۱۲ اسم برای خانمها عنوان کرده که صاحبانشان برای تعویض آنها مراجعه کنند.
اما تنها نامها نیستند. ۶۱۸ واژه اضافه مانند مشهدی، منگلی، جمعه، شنبه، یکشنبه، نمک، مرحوم و مرحومه، بیگ، میرزا، ساعت، شیخ، شعبان، رمضان، و غیره هم قابل حذف و تعویض اعلام شدهاند.
سازمان ثبت احوال ایران از ۱۳۰۴ که با نام ادارۀ احصاییه شروع به کار کرده تاکنون بیش از ۱۰۱میلیون و ۱۹۲هزار سند هویتی ایرانیان را به ثبت رسانده است. از ۱۳۱۳ که ثبت نام خانوادگی در قانون مدنی اجباری میشود رضاشاه مأموران خود را برای انجام نخستین سرشماری و ثبت نامهای خانوادگی به در خانههای مردم میفرستد و آنها بر اساس شغل، لقب، خصوصیات ظاهری اشخاص، محل تولد یا سکونت نام خانوادگی آنان را ثبت میکنند.
این پژوهش نامگذاری ایرانیان را در طول حدود ۸۰ سالی که اسناد آن در سازمان ثبتاحوال کشور ثبت است مورد مطالعه قرار میدهد. در مقدمۀ کتاب آمده که در برخی مقاطع تغییرات در نامگذاری متاثر از تحولات زمان است و نوسان در گزینش نام از دگرگونیها در فرهنگ جامعه و گرایشهای آن حکایت میکند.
افزایش برخی نامها از قبیل کوروش در سالهای ۵۰-۵۱، داریوش در سالهای ۵۲-۵۳، روحالله در سالهای ۵۷-۵۸ و ۶۷-۶۸، مهدی در دوران جنگ ایران و عراق بیانگر تاثیر وقایع در نامگذاری است.
پربسامدترین نامها در هر سال و در کل اسناد سجلی ایرانیان هم مشخص شده است. آمار بالاترین فراوانی نام مردها و زنها به تفکیک جنسیت از میان تمام اسناد سجلی به این شرح است: محمد، علی، حسین، مهدی، حسن، رضا، احمد، محمدرضا، عباس، علیرضا، ابراهیم، سعید، محسن، محمود، محمدعلی، مجید، حمید، غلامرضا، مرتضی و مصطفی برای مردان و فاطمه، زهرا، مریم، معصومه، سکینه، زینب، رقیه، خدیجه، لیلا، سمیه، مرضیه، صدیقه، کبری، طاهره، صغری، اعظم، زهره، اکرم، ربابه و شهربانو برای زنان.
نامهای ایرانیان در دسته بندیهای متفاوتی جا میگیرند از جمله اسامی برگرفته از کتب دینی مانند مجید، کریم، مریم، حوا، زلیخا؛ اسامی امامان شیعه و پیامبران مثل یونس، یوسف، محمد، رضا، فاطمه، علی؛ فرمانروایان و جنگجویان فاتح در و قایع تاریخی و اجتماعی همچون اسکندر، نادر؛ نامهای فرزانگان، فرهیختگان، دانشمندان، امیران، پادشاهان اسطورهای مانند سینا، کوروش، نادر، سیاوش، گرشاسب؛ نامهای برگرفته از ادبیات ملی و کتابهایی همچون شاهنامه و گلستان مانند رستم، سهراب و آرش.
براساس پژوهش انجام شده دیگر دسته بندیها از این دست است: اسامی اشیاء قیمتی و جواهراتاند: مانند مروارید، طلا، نقره، نگین، یاقوت و زمرد.
اسامی نباتات به خصوص گلها مثل نسترن، سوسن، سنبل، نسرین، نرگس، نیلوفر و یاسمن.
اسامی حیوانات و پرندگان مانند پرستو، سمانه، آهو و غزال.
نامهای اعضای بدن مانند مژگان، صدر و تارک.
نامهای ستارگان و سیارات همچون ماهرخ، سپهر، کوکب، ستاره، ناهید.
زمانها و ایام هفته مانند سحر،جمعه، دوشنبه، آذر، بهمن، بهار.
اسامی خاص مانند احسان، غزل، شادی، لطیف.
و اسامی ترکیبی مانند شیرعلی، ماه منیر، مهشید، مهرآذر و مهران.
در سالهای اخیرهم نامگذاری با دو نام رواج یافته که یکی از فرهنگ دینی و بخشی متاثر از فرهنگ ایرانی است مثل نازنین زهرا.
پژوهشگران ضمن بررسی نامها و نامگذاریها به نتایجی رسیدهاند که آن را در مقدمۀ کتاب انعکاس دادهاند. از جمله آنکه: "در طول سه چهار دهۀ اخیر افزایش نامهایی که به اعتبار شخصیتهای معاصر که به هر دلیل در جامعه مطرح بودهاند، اختیار شده و بعد از نامهای پر بسامد دینی قرار گرفتهاند حکایت از آن دارد که گزینش نام به اعتبار اشخاص برجسته اینک، به دلایلی که در خور تأملاند از انحصار دایرۀ بسته شخصیتهای دینی به درآمده و به صورت نظامی باز و بسط پذیر شکل گرفته است (مراد نامهایی است نظیر سینا، نیما، مهران، پوریا، پریسا، الهه، آیدا، پریا و جز آن).
اتفاق دیگری که در چند دهۀ اخیر رخ داده ورود نامهای توصیفی به فهرست نامهای پر بسامد است که صفت یا خصیصه یا مرتبط معینی را به صاحبان خود نسبت میدهند. نظیر نگین، مهسا، سحر، الهام، فرزانه، عرفان، میلاد، امید و جز آن.
در پایان مقدمه کتاب آمده که جامعه امر انتخاب نام را محدود به شخصیتهای دینی یا غیردینی یا نظامهای بسته و سنتی نامگذاری نمیبیند، بلکه از میان واژههای عام خوشآوا و خوشمعنا هر واژهای را که خوش دارد به عنوان نام اختیار میکند.
نمودارهای پژوهش سازمان ثبت احوال درباره رایج ترین نامها
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۳ مهر ۱۳۹۰
رضا محمدی
ایلسا: میتونم یه داستان برات تعریف کنم؟
ریک: پایان تعجبآوری داره؟
ایلسا: هنوز پایانش رو نمیدونم .
ریک: بسیار خوب. تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم.
این گفتگوی بهیادماندنی فیلم کازابلانکا از مایکل کورتیز مجاری- آمریکایی ، بهترین توصیف داستانها و داستاننویسی آصف سلطانزاده، نویسندۀ افغان ساکن دانمارک است.
آصف جوانیاش را در کابل گذراندهاست. همۀ سالهای رنگین و سنگین کابل را از سر گذراندهاست. چند سالی در ایران بود، در تهران، تهران روشنفکری و سختگیری. نویسندۀ صاحبنامی شد و به دانمارک مهاجرت کرد. و حالا بیشتر از همۀ سالهای تهران را در دانمارک طی کردهاست. اما چه همۀ این سالهای بیشتر و چه همۀ آن روزگار رعنایی کابل چندان بر او اثر نگذاشتهاند که سالهای تهرانش.
آصف با داستان کوتاه "در گریز گم میشویم" در مجلۀ کارنامه شناخته شد. داستانی پر از تکنیک و درد؛ داستانی در بارۀ بخشی پنهان از مردم تهران که مهاجران افغانستان بودند. مهاجرانی که به تلقی نویسنده، نه برای نان، نه برای جان، بلکه برای فرار از شنیدن خبرهای افغانستان در زیرزمینیها و پستوها و ساختمانهای بیکس تهران پناهنده شده بودند، تا کسی مبادا پیدا شود و باز به یاد رنجور آنها خبر کشته شدن برادری یا پدری را بدهد. "در گریز گم شدن" ماجرایی است که هنوز بر سر نویسنده سنگینی میکند.
نخستین رمان او نیز در یکی از مهمترین اضلاعش به تهران ختم میشد و این رمان تازۀ "سِفر خروج" کاملاً با پسزمینهای در حافظه از تهران قدیم، از تهران سینمای فردین و لالهزار شروع میشود و به تهران امروز میرسد.
"زنی است این تهران که همه چیزت ره اگه هم به پایش بگذاری، باز از پیشت میره... مه جوانی خود ره به پایش ماندم. حالی هم باید ازش جدا شوم. ...لگد ده کونم می زنه. ودورم میاندازه".
"سِفر خروج" در حقیقت نام دومین کتاب یا دومین بخش کتاب عهد عتیق است که به ماجرای سَفر قوم بنی اسراییل برای رهایی از بیداد فرعون از مصر میپردازد. سفری که با لجاجت و سرسختی مسافران و سرگردانی چهلسالۀ آنان در صحرای سینا همراه است. قهرمان داستان، مثل قهرمان داستان ما، موسی نامی است. پیغمبری انتقامگیرنده و نجاتدهنده، پیغمبر.
آزادی و بینش نو و داد. از طرف دیگر با نوعی رندی ادبی، خروج به معنی قیام یا شورش نیز هست و در کتاب بدین معنی نیز نگاهی داشتهاست. چرا که بخش عمدهای از کتاب به ماجرای شورش بزرگ مردم تهران در انتخابات جنجالی ریاست جمهوری که منجر به خلق جنبش سبز شد، میپردازد.
موسی از طرفی استحالهشدۀ نوع آدم افغان روشنفکر در دورههای مختلف است. داستان نه با فلاشبک، بلکه دقیقاً با نوعی درهمآمیختگی و استحالۀ زمانی در یک روایت خطی اما در منشوری از زمانهای مختلف میگذرد. موسی در نوعی مالیخولیای اجتماعی در یک حال در زمانهای مختلف زندگی میکند. در عین حال که کتابهایش را از دست طالبان مخفی میکند، دارد از سربازگیری حکومت کمونیستی هم میگذرد. در عین حال با مجاهدان دست و پنجه نرم میکند و طرفه اینکه همۀ این ها در همین سالهای تازه میگذرد.
موسی نویسنده است. کاتب خاطراتی که که بر او و روزگارش میگذرد. روشنفکری که شنونده و راوی گفتههای دیگرانی است که حرفها و روایتهایشان را چون پیغامی به او میسپارند. و بالاخره کتابخوانی است که مصاحبان مدامش پدرش و مادرش و دن کیشوت اند. او گاه در نقش سروانتس، خالق ماجراهای تازۀ این قهرمان روشنفکرانۀ روزگار مدرن میشود و گاه در نقش تجسم مدرنیته با روح سنتی پدرش درگیر میشود و اغلب نیز این اوست که بازنده است. کتاب اگرچه به سفر خروج محدود است، اما گاهی چون شکوائیههای کتاب ایوب به نفرین و گاه چون کتاب ارمیای نبی سرتاسر به مرثیه آغشته میشود. سیالیت ذهن در او شکلی از سیلان در همۀ عهد عتیق است. گاه رسماً ساخت گزینگویههای کتاب امثال یا جامعه را به خود میگیرد.
"قسم به تو که رشته را برای پیوند آفریدهای، ولی آنها از آن رشتهدار ساختهاند و آدمیان را با آن سرفراز میسازند. آنها که آتش را از برای سوزاندن به کار بردند و گسستن را بر پیوند، بهدرستی که زیانکارانند. خودت را بنمای".
و سرانجام همه در فرمی سلمان رشدیمانند از عهد عتیق وارد روزگار مدرن میشوند. در این ورود جادویی، ماجراهای فراواقعی فراوانی نیز رخ میدهد. انگاری "صلدین چمچه" دوباره در هیئتی پیمبرانه باز میگردد تا استحالۀ انسانی ـ حیوانیاش را در تاریکخانهای از اشباح و اشیائی گرانقیمت در انزوای تهران از سر بگذراند. وبعد کوه را شاهد بگیرد و زمین را با خروج مردم تهران به خروج وادارد، در ازای بیدادی که بر آنان میگذرد، بیدادی که به شکلی دیگر بر جمعیتی ندیدهشدهای از مهاجران افغانستان در تهران نیز میگذرد.
اما سفر خروج تنها یک کتابچۀ یادداشت شاکیانه در ادبیات فارسی نیست. ادغام موضوع جنگ و عشق و زیبایی و تنهایی اجتماعی آدمی یکی از تلخترین و در عین حال زیباترین ویژگیهایی است که در آن به چشم میخورد. دیالوگهای تیز و کنایهدار و شاعرانه- فلسفی ، چه در وصف رابطۀ افغانها و ایرانیها و چه عشق آلوده به نفرت افغانها به تجسم مدرنیتهای به نام تهران ، تجربهای وصفناپذیر از قدرت کلمات را در قالب رمان به رخ خواننده میکشد.
شخصیتپردازی کتاب عالیست. به جز موسی، فریده یا فرید دلدادۀ پرشور موسی، تنها شخصیت اصلی است که خواننده میتواند وارد جزئیات رندگی و ذهنش شود. باقی شخصیتها همه پارههای دیگری از همین دو شخصیتند. با این همه، وقتی همۀ اینها هم در داستان حرف میزنند، به شکل موشکافانهای با چندین شخصیت و چندین ذهنیت مجزا روبرو میشویم.
نویسنده سعی میکند نشان دهد که همۀ شخصیتها به نوعی آیینهای از همدیگرند. چهرههای متفاوت یک روح که تنها زاویههایشان نسبت به وقایع به آنها تمایز میدهد؛ به این معنی که تفاوت موسی و پدرش و فریده و سرباز نامرد و بچههای شورشی و دیگران تنها در مجموعۀ واقعیتی است که دستشان میرسد و این مجموعه دید و تفکرشان را متفاوت میکند. این دید نیز به هیچ وجه جامد نیست؛ میتوان آن را عوض کرد، حتا با تصمیم گرفتن، چنانکه فریده و موسی هر دو در دو شرایط مختلف کاملاً عوض میشوند. موسای مظلوم یکباره کوهی از شجاعت میشود. و موسای مفلوک یکباره چهرۀ یک منجی را به خود میگیرد، چنانکه فریده نیز چهرۀ فراریاش را به چهرهای دلبرانه و چهرۀ بدبینش را به چهرهای دوستداشتنی تغییرمیدهد.
برای همین است که رمان در همان سطح بازنمایی صرف باقی نمانده، نوعی تقلای فلسفی برای تفسیر وقایع و تغییر ذهن خواننده نیز هست. در واقع، علاوه بر گزارش وقایع آنها را هم در گفتگوی درونی قهرمان داستان و هم در گفتگوی او با مخاطبان خیالیاش و هم در بازی با لحن راوی دانای کلش معنی کند.
ساختاری هم که انتخاب میکند، در عین سادگی شدیداً پیچیده است، مثل بازیهایی که هیچکاک در فیلم پرندگان یا سرگیجه با نما میکند؛ نماهای پیدرپی نزدیکی که ترجیعوار با نماهای خداوار پیوند میخورد و بیننده را از همذاتپنداری بسیط به تحلیلی جامعتر نیز سوق میدهد.
و این البته بزرگترین فرق رمانهای ادبی با رمانهای بازاری یا گزارشهای روزنامهای است. رمانهای بزرگ واقعیتهای عادی یا حتا فوقالعادۀ زندگی را تبدیل به ادبیات میکنند. به این خاطر"ادبیات، گزارشی است که کهنه نمیشود". میتوان یک رمان بزرگ را مثل فیلمهای بزرگ بارها خواند و به تکرار نرسید. تنها گزارش زارنالگی کاری از پیش نمیبرد. تنها تعریف کردن قصه سفر یک انسان کنجکاو ذهن را به هم نمیریزد. روایت بزرگترین ابزاریست که نویسنده دارد و نویسندۀ بزرگ کسی است که بتواند از این ابزار بهخوبی استفاده کند؛ تو را با خود همراه کند، جادهای را برای تو باز کند که بتوانی خودت بارها در آن قدم بزنی و هر بار از عین صحنهها و افراد و کلمات، روایتهای تازهای کشف کنی. مثل همان گفتۀ اریک برایت، قصهای تعریف کند که تو بتوانی هر بار ضمن تعریف از آن پایانهای بیپایانی پیدا کنی و آصف سلطانزاده بی هیچ اغراقی در طی سالها توانسته چنین نویسندهای در زبان فارسی باشد.
سفر خروج،
آصف سلطانزاده
ناشر: نشر دیار کتاب،
دانمارک
۲۵۸ صفحه
تاریخ انتشار: ژوئیه ۲۰۱۱
نقاشی روی جلد از نرگس قندچی
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ اکتبر ۲۰۱۶ - ۵ آبان ۱۳۹۵
مرتضی پورصمدی، که در سال ۱۳۳۱ در همدان به دنیا آمده، از پرکارترین فیلمبرداران مستند پس از انقلاب است. پیش از انقلاب فیلمبردارانی چون اسماعیل امانی، کریم دوامی، فریدون ریپور و فریدون قوانلو را پر کار میشناختند. پورصمدی میگوید:" با اکثر اساتید این حرفه همکاری داشتهام. بیش از ۵۰۰ هزار کیلومتر در این سرزمین سفر کردهام. علاقه اصلیام سفر و فیلمبرداری فیلمهای مستند با گرایش مردمشناسی، شناخت اقوام و عشایر ایران بوده است. "تجربه فیلمبرداری پورصمدی با هر سه نسل کارگردان مستندساز ایران از او گنجینهای گرانبها از ارزشهای قومی و آیینی این مرز و بوم ساخته که از سفرهای دور و دراز به نقاط دور و نزدیک ایران حاصل آمده است. پورصمدی در مورد عکاسی هم میگوید:" در طول این سی و چند سال کار و سفر دوربین عکاسی همواره همراه من بوده است. خوشبختم چون خیلی جاها بودهام و امروز خوشبختی مضاعف من این است که چه قدر به موقع در بعضی از جاها بودهام."
پورصمدی در ارتباط با چگونگی علاقهمندی به اقوام و عشایر و همچنین ورود به عرصه فیلمبرداری میگوید: "علایق و تواناییهای آدمی ریشه در گذشتهها و دوران کودکی دارد. از آن گروه آدمها بودم که از نوجوانی با عکاسی شروع کردم و دل مشغولیهای اهالی سینما را من هم داشتهام. پدر و مادرم هر دو ریشههای عشایری و روستایی دارند، علیرغم این که در همدان زندگی میکردیم. شبهای دوران کودکی، سرشار از افسانهها و تعاریف و خاطرههای اغراق شدهای بود که در زمستانهای طولانی از زبان مادربزرگ و پدربزرگ و پدر و مادرم میشنیدم. با رسیدن بهار و رهایی از سرمای طولانی و طاقت فرسا، پرسه در طبیعت به زیباترین شکل میتوانست جان آدمی را در گردشهای جمعه در درهها و کوچه باغهای دامنه الوند سرشار از احساسات دلانگیز کند. شیفتگی به افسانهها و خاطرات، حضور در مراسم و آیینها و علاقه به طبیعت و کوهستان، انگیزههایی اساسی بودند که از کودکی سلیقه و جاذبهای را در من شکل دادند که هنوز هم هر وقت در این فضاها قرار میگیرم تمامی آن شوق کودکانه با انرژی تمام در من بیدار میشود. در یک کلام هنوز هم به دنبال کودکیام میگردم."
"بعد از دیپلم هم تحقق رویاها را در سینما جستجو میکردم. سال ۱۳۵۲ به عنوان فیلمبردار فارغالتحصیل شدم. چند ماهی در تهران کار کردم. پیشنهاد انتقال به مرکز تلویزیونی کرمانشاه جالب بود. چون هم به خانواده نزدیک تر میشدم و هم این که کرمانشاه تمامی الگوهای مورد علاقهام را یکجا داشت. سرزمینی کهنسال که سکونت گاه اقوام باستانی کرد بود. با طوایف و قبایل گوناگون، سرزمین آیینهای دیرپا و عجیب و غریب، فرقههای گوناگون، شاخههای مذهبی و عرفانی و موسیقی و رقص و از همه مهمتر طبیعت بکر و سرکش ـ یک نمونه کامل از فرهنگ زاگرس."
"قرار بود ۱۳ ماه در کرمانشاه باشم. روزی که به تهران منتقل شدم ۱۰ سال از عمرم را در آنجا طی کرده بودم. کار در مرکز کرمانشاه میدان مشق و تمرین و تجربه مستندهای کوچک بود. گروه تولید ۲-۳ نفره سرشار از انرژی با امکان سفرهای مختلف به گوشههای ناشناخته آن سرزمین تمامیاش تجربههای ارزندهای بود از زندگی، شناخت انسانها، حضور در مراسم آیینی و تنفس در طبیعت و کوهستانهای سرکش. در سال ۶۲ با انتقال به تهران و شبکه ۲ سیما، تصورم بر این بود که میدان بازی گستردهتری پیشرو خواهیم داشت. پس از گذشت زمان کوتاهی برنامهای به گروه فیلمبرداران پیشنهاد شد. سفری دور و دراز حول محور طبیعت و محیط زیست. کسی از همکاران فیلمبردار نپذیرفت، مسئول گروه به من پیشنهاد کرد، پذیرفتم. این سفر به همراه فرهاد ورهرام (فیلمساز و پژوهشگر) سفر دور و درازی شد که استانهای لرستان ـ خوزستان ـ هرمزگان و جزیره قشم را خوب دیدیم و شبها مفصل بحث سینمای مستند به خصوص نوع سینمای مستند قومنگار بود و چگونگی کار در این عرصه. و این که ایران جهانی کوچک شده است که همه اقوام، آیینها و شیوههای گوناگون زندگی را یک جا دارد."
"در سفری دیگر این بار استانهای فارس و کرمان را تا اعماق جازموریان پیمودیم. زمستان سال ۶۵ به اتفاق فرهاد ورهرام در سفری کوتاه به شمال مسجد سلیمان زندگی زمستانی طایفه بامدی ایل بختیاری فیلمبرداری شد که مقدمه فیلم مستند بلند "تاراز" شد. فصل اصلی کار تاراز در بهار ۶۶ فیلمبرداری شد. گروه فیلمبرداری حدود ۳۰۰ کیلومتر پیاده از شمال شرقی مسجد سلیمان تا دامنههای زردکوه بختیاری را همراه ایل کوچ کرد. بهمن ماه سال ۷۱، فرهاد ورهرام پیشنهاد فیلمبرداری کار مستند آیینی پیر شالیار در اورامان کردستان را داد. این فیلم به همراه دو دوربین اضافه به مدت ۱۸ روز در زمستان فیلمبرداری شد."
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۷ مهر ۱۳۹۰
ثمر سعیدی
موسیقی راک و متال سالهاست که در ایران به صورت زیرزمینی به حیات خود ادامه میدهد. تعداد کنسرتهای سبک راک که در سال ۱۳۸۹ در کشور برگزار شدند، از شمار انگشتان یک دست تجاوز نمیکند. "مجوز وزارت ارشاد" کابوسیست که به اندازۀ تمام این سالها هنرمندان موسیقی راک و متال را آزار داده و هویت موسیقاییشان را از یک ژانر هنری به یک امری حاشیهای، زیرزمینی و پنهانی تنزل دادهاست.
در این بین گروه راک "تندر" با وجود اشعار انگلیسی و نوازندۀ زن، موفق میشود که اجرای زنده برگزار کند. پرسوجو میکنم و به نام "اردوان انزابیپور" برمیخورم. او در تعدادی از نخستین گروههای راک و متال بعد از انقلاب حضور داشته و هماکنون نیز تندر را سرپرستی میکند.
اینجا کنسرواتوار موسیقی تهران است. یک مؤسسۀ آموزشی در خیابان ویلای تهران و گهگاهی با مجوز دولت، برنامههای زنده تحت عنوان "کنسرتهای پژوهشی" در سالن این مؤسسه اجرا میشود.
میثم معافی، معاون کنسرواتوار، تأکید دارد که هدف از اجرای برنامهها آشنا کردن دانشجویان با سبکهای مختلف موسیقیست. بیشتر اعضای گروههایی که در این محل، برنامه اجرا میکنند از دانشآموختگان سابق کنسرواتوار بودهاند.
قرار است تعدادی از آثار گروه تندر اجرا شود و تعدادی از آثار مشهور موسیقی راک و کانتری نیز بازنوازی شود. انزابی پور برای تمام اشعارش که به زبان انگلیسی است، و برای تکتک آهنگهایی که ساخته شده از وزارت ارشاد مجوز گرفته است. او در این زمینه اعتماد به نفس بالایی دارد و برای این که صدای هیچ خوانندهای را بر روی کارهایش نپذیرفته، خودش به کلاسهای آوازخوانی رفته و هماکنون آوازخوان نیز هست.
پوستر طراحیشدۀ کنسرت گروه تندر در فیسبوک دست به دست میشود و عدهای که اکثر آنها از نوازندگان موسیقی راک هستند، برای شرکت در کنسرت اعلام آمادگی میکنند. پیش از آن، تعدادی از دانشجویان کنسرواتوار با دیدن پوستر این برنامه، پیشاپیش بلیت خریدهاند. فردای روزی که اعلان را میبینم، برای هماهنگی تماس میگیرم و متوجه میشوم به این سرعت، کل بلیتهای دو روز اجرا به فروش رفتهاند. تبلیغات محدود است، اما علاقهمندان به این موسیقی بسیارند.
رفتن به کنسرت راک در ایران به همان اندازه هیجانانگیز است که یک روز خانمها بتوانند به ورزشگاه آزادی بروند. کنسرتی در یک سالن کوچک با امکانات بسیار نامناسب و گوش دادن به اجراهایی از معروفترین گروههای راک دنیا. پیش از آغاز برنامه نگاهی به چهرههای حضار میاندازم و با چند نفر از آنها همکلام میشوم. یا خودشان موزیک راک میزنند و یا به این نوع موسیقی علاقۀ بسیاری دارند. آنها با مخاطبان کنسرتهای پرشکوه و اشرافی پاپ که در سالن مجهز برج میلاد برگزار میشود تفاوت عمدهای دارند. اینجا هستند تا موسیقیای را بشنوند که در ایران کنونی، شنیدن مجوزدار آن به نوعی کیمیاست.
اردوان انزابیپور سرپرست گروه در سال ۱۳۵۳ در شهر رشت زاده شده و از سن ۱۶ سالگی به فراگیری گیتار پرداختهاست. ساز اصلی اردوان گیتار باس بود و در آستانۀ دهۀ ۱۳۷۰ با تشکیل گروهی به نام "سامر" او، برادرش و تعدادی از دوستانشان به بازنوازی آهنگهای مشهور موسیقی راک پرداختند. اردوان در اوایل دهۀ هفتاد برای تحصیل به تهران آمد و موسیقی را نیز به صورت جدیتر ادامه داد. در سال ۱۳۷۸ گروه "تندر" را تأسیس کرد و نواختن موسیقی متال را به صورت جدی با همکاری تعدادی از نوازندگان مطرح کشور آغاز کرد. کارها در ابتدا بدون کلام بودند و همزمان با حرکتهای تحولآمیزی که در اواخر دهۀ هفتاد در موسیقی کشور شروع شد، اردوان و گروهش از نخستین کسانی بودند که با داشتن مجوز، در ایران موسیقی متال زدند و در این سبک آلبوم تولید کردند.
انزابیپور در مورد شکلگیری گروه تندر میگوید: "من در سال ۱۳۷۸ این گروه را تأسیس کردم. در آن دوران ما با استفاده از فضای فرهنگی تازهای که در کشور وجود داشت، آثار معروف گروههایی مانند "پینک فلوید" و "دایر استریتس" را بازنوازی میکردیم و یک کنسرت نیز در شهر رشت اجرا کردیم. همزمان با جلو رفتن کار و علاقهمند شدنـَم به موسیقی متال، شروع به ساختن آهنگهای بیکلام این سبک از موسیقی کردم. در نخستین آلبوم گروه تندر، تعدادی از قطعات، متال و تعدادی نیز کانتری بودند. در آن دوره با توجه به شکوفایی فرهنگ و موسیقی کشور اقدام به دریافت مجوز ارشاد کردیم و موفق نیز شدیم که اولین آلبوم موسیقی متال در ایران را به طور قانونی تولید کنیم. اما با توجه به این که آن روزها از نظر عرضه و تقاضا موسیقی پاپ در اوج قرار داشت، به خاطر این که کارهای ما بدون کلام بودند و آشنایی با سبکی چون پراگرسیو متال (موسیقی متال پیشرو) در حد امروز نبود شرکتی که مجاب شود تا آلبوم را به صورت رسمی منتشر کند، پیدا نکردیم. بنا بر این، تصمیم گرفته شد که من گروه دیگری تأسیس کنم تا منحصراً به موسیقی متال بپردازیم و قسمتهای متال آلبومی را که تولید شده نیز اجرا کنیم".
او میگوید: "دوستان نوازندۀ گروه تندر هنوز بسیار جوان هستند و تجربۀ من را ندارند. ماهها با هم کار کردیم تا بتوانیم از پس اجرای زنده بربیاییم. اولین اجرای ما در آبان ۱۳۸۹ در سفارت اتریش بود. پس از آن چند اجرا در سفارت و کنسرواتوار انجام دادهایم و به اوکراین نیز سفر هنری داشتهایم. بهزودی اجراهایی در ترکیه خواهیم داشت و پس از آن آلبوم را به طور رسمی منتشر خواهیم کرد".
"پی.جی امید" از کارگزاران گروه تندر مرد پشت صحنه است و یار قدیمی اردوان. او از برگزاری کنسرت راضیست و در مورد کیفیت صدا میگوید: "نمیتوان انتظار داشت در سالنی که آکوستیک نیست، صدای مناسبی بگیریم. این فضا مکعب مستطیل است و تمام تلاش صدابرداران گروه در این بود که بتوانند حجم و کیفیت صدا را در حدی که گوش شنونده آزار نبیند، تنظیم کنند".
او اشاره میکند که برای اجرا در برخی از سالنهای مناسبتر اقدام کردهاند و موفق به دریافت مجوز نشدهاند و تنها کنسرواتوار موسیقی تهران با توجه به شرایطی که دارد و حالت پژوهشی که برای اجراها در نظر میگیرد، امکان اعطای مجوز اجرای زنده را به این گروه میدهد. پی.جی تاکید میکند: "اگر نتوانیم اجرای زنده داشته باشیم و روی صحنه برویم، دیگر نمیتوانیم به حیات گروه بهعنوان یک گروه موسیقی راک ادامه دهیم. از این رو تمام تلاش خود را میکنیم تا با مجوز برنامه اجرا کنیم یا در کشورهای همسایه یا کشورهای اروپای شرقی اجرا بگذاریم. هیچوقت تلاش نکردهایم به صورت پنهانی و زیرزمینی کاری انجام بدهیم. آلبومها، تکتک آهنگها و اشعار نیز دارای مجوزهای جداگانه بودهاند. البته به نظر میرسد وزارت ارشاد، پیش از این همکاری بیشتری را با سبکهای غربی موسیقی انجام میداد".
در پایان اجرا اردوان پرانرژی و خستگیناپذیر و نوازندهها با کمک بقیۀ اعضای گروه، وسایل روی صحنه را جمع میکنند و در اتاق پشت صحنه، آنها را مرتب و بستهبندی میکنند. پیرمرد سرایدار آموزشگاه، هر چند دقیقه یک بار از روی بیحوصلگی تشر میزند که همه بروند، میخواهم در را قفل کنم. موسیقیدانها به کارشان سرعت میدهند و از کنسرواتوار خارج میشوند. در پیاده رو خیابان ویلا صدای خنده و شوخیشان از پشت سر به گوش میرسد. همین طور که دور میشوم، جملۀ پی.جی را به خاطر میآورم: "یک گروه با کنسرت دادن است که زنده میماند. حتا اگر کمبود امکانات بیداد کند".
صحنههایی از "کنسرت پژوهشی" گروه موسیقی راک تندر در تهران را میتوانید در گزارش مصور این صفحه ببینید. عکسهای این گزارش را احسان خانمحمدی گرفتهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۴ مهر ۱۳۹۰
قصۀ میر رمان نیست، داستان کوتاه کلاسیک یا مدرن نیست، روایت زندگی است. همین زندگی مشقتبار و واقعی سرگذشت افغانستان ده سال اخیر.
فیل گرابسکی Phil Grabsky مستندساز انگلیسی ده سال عمرش را گذاشته تا ده سال از زندگی کودکی را به تصویر بکشد و در خلال آن از افغانستان بگوید. آن کودکی که زندگیاش از هشت سالگی تا هجده سالگی در دوربین او نشسته میر نام دارد که اکنون نام خود را به فیلم آقای گرابسکی داده است.
داستان پس از بیرون راندن طالبان از بامیان آغاز میشود؛ طالبان مجسمههای بودا را بمباران کردهاند و مردمی که در غارهای اطراف مجسمهها میزیستند، کوچ کردهاند و اینک که طالبان به قوت نیروهای آمریکایی دست از حکومت کشیده فراری شدهاند، آنها بازگشتهاند تا زندگی را در همان غارهایی از سر گیرند که منزل و مأوای آنهاست.
آقای گرابسکی که آن زمان برای فیلمبرداری از مجسمههای بودا رفته بود، هر جا دوربینش را کار میگذارد، بچهای در دوربینش سرک می کشد. به قول افغانها کله کشک میکند. این سر کشیدنها توجه او را به آن کودک جلب کرد و او قهرمان بعدی مستندش شد. چنین است که زندگی همه تصادف است یا دست کم تصادف در زندگی برخی ها ـ از جمله میر- بسیار نقش بازی میکند.
مستندساز تصمیم میگیرد زندگی میر را در ده سال متوالی دنبال کند و در خلال آن اوضاع افغانستان را دنبال کند. اما چنین کاری در روستاهای افغانستان، با مردمی که به همه چیز شک دارند و از سایه خود میهراسند آسان نیست. مردم توطئهاندیش تصور می کردند فیلمبرداری گرابسکی هم نقشۀ بیگانگان است تا تمام آثار و اموالشان را به یغما ببرند. تصور میکردند دوربینی که از آنها فیلم میگیرد چندان پیشرفته است که منابع زیرزمینی را هم کشف میکند. بدون پا درمیانی سینماگران و فیلمبرداران افغان چنین کاری هرگز میسر نمیشد. "چند سال طول کشید تا بفهمند قضیه چیست. خانوادۀ میر مرا میشناختند اما ایجاد اعتماد در جامعهای که میر در آن میزیست آسان نبود. بدون من یا هر افغان دیگری آقای گرابسکی ممکن نبود بتواند کار را پیش ببرد.".(۱)
در افغانستان اطفال مجبور به کار کردناند. در محل زندگی میر، بزرگترین معدن زغال سنگ افغانستان قرار دارد. معدنی که استخراج از آن به شیوۀ حرفهای و صنعتی صورت نمیگیرد بلکه مردمان روستایی با بیل و کلنگ به حفر تونل در کوه میپردازند تا با درآوردن مقداری زغال زندگی خود را بگردانند. کار کردن در معدن بیاندازه خطرناک است. میر از کودکی در معدن مشغول به کار میشود و نیمی از سال را به کندن کوه و حفر تونل و باربری و کارگری میپردازد تا شکم خانوادهاش را سیر کند. او دیگر جوانکی شده و نانآور خانواده است و برخلاف زمان بچگی که آرزوهای بلند داشت و فکر می کرد رئیس جمهور خواهد شد، امروز سرش به سنگ زندگی خورده، آرزوهای بلندش را از دست داده است. نان خوردن و نان پیدا کردن دشوارتر از آن است که به چنین آرزوهایی میدان دهد و آدمی را از آسمان به زمین میآورد. حتا دربارۀ آمریکایی ها باورهایش تغییر کرده است. او که در کودکی می گفت آمریکاییها را دوست دارم امروز به این نتیجه رسیدهاست که چهار قلم دفترچه و کتابچه جای همه دعویها را گرفته است. میگوید چهار قلم کتابچه را که خودم میتوانم با کارکردن بخرم. ما معلم نداریم. معلم میخواهیم. میر به مکتب میرود اما نه مثل بچههای شهری. مکتب و کار در معدن و شخم زدن زمین و هیزم شکستن و دیگر زحمات شبانهروزی زندگی روستایی همه با هم قاطی است. میر به مکتب میرود اما نه مکتب درست و حسابی. نه مکتبی که معلم با تجربه و تحصیلکرده دارد. میر این را فهمیده که معلم باسواد ندارد و این بچههای بزرگتر هستند که به بچههای کوچکتر درس میدهند.
شاید برای هر بینندۀ فیلم این سوال پیش بیاید که در این ده سال، کارگردان فیلم و دیگر یارانش به میر کمک مالی کردهاند یا نه؟ ولی کمک کردن به یک نفر چه مشکلی را حل میکند؟ میر سمبل افغانستان است. هر کمک برازندهای میتوانست طبیعی بودن و واقعی بودن فیلم را از آن بگیرد. میر فقیرترین بچه قریه است و زمستانها با چپلگ (پایافزار کهنه) به مدرسه میرود. این روال تا پایان فیلم ادامه دارد. "هر نوع کمکی مثل خریدن کفش و لباس میتوانست بیننده را به خطا وادارد. موضوع شرایط روستایی است که تغییر نکرده است. مردم نمیتوانند کفش نو بخرند. منطقه دور افتاده است و رفتن به شهر آسان نیست. پولی هم در میان نیست. مردم زغال سنگهای خود را که از کوه کندهاند با مقداری گندم و برنج تاخت میزنند. همان مبادله کالا با کالا که قرنها جریان داشتهاست".
سرمایهگذاری برای فیلم هم سنگین و تأمین آن دشوار بود. آقای گرابسکی به منابع متعدد از جمله بیش از بیست تلویزیون اروپایی مراجعه کرده است تا بتواند سرمایه لازم را فراهم آورد. کمک برازنده از سوی بنیاد فورد صورت گرفته است.
فیلم قرار است روز ۲۸ سپتامبر در لندن به نمایش خصوصی گذاشته شود و پس از آن در سینماهای بریتانیا و اروپا اکران شود. "یکی از مشکلات همین بود که چطور ده سال زندگی را در ۹۰ دقیقه بگنجانیم. هر کس میخواهد بداند افغانها چطور زندگی میکنند باید این فیلم را ببیند. هر بینندهای سرانجام با این تصور از سینما خارج میشود که امیدی به دولت نیست، امیدی به جامعۀ جهانی نیست، خود مردم باید کار کنند و زندگی خود را بهتر سازند".
۱ـ جملههای داخل گیومه همه برگرفته از حرفهای شعیب شریفی روزنامهنگار افغان و یکی از فیلمبرداران "میر" است که برای تهیه این گزارش چندرسانهای با جدیدآنلاین همکاری کردهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۱ مهر ۱۳۹۰
حسین علاء تنها مرد سیاست نبود. با تمدن ایران و غرب آشنا و از بنیانگذاران انجمن آثار ملی بود. او اهل طنز بود. نقاشی و چهرهنگاری میکرد. کاریکاتور میکشید و پیانو هم مینواخت.
در عصر قاجار ایرانیان با تمدن نوین غرب آشنایی یافتند. در کنار صنعت چاپ و تلگراف و فرآوردههای صنعتی، علوم جدید، معماری، نقاشی و عکاسی، داستان نویسی و تئاتر به ایران آمد. پادشاهان و رجال ایرانی به غرب رفتند و جوانان ایرانی برای اولین بار به دانشگاههای غرب راه یافتند.
نیاکان حسین علاء از کارگزاران و مقامات حکومت قاجار بودند. خود او هم در دوره قاجار در غرب رشد کرد. در پیروی از این سنت در کنار کارهای سیاسی و دیپلماسی به هنر و فرهنگ علاقه داشت. آشنایی او به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فرهنگ اروپا توجه او را به هنرهای نو بیشتر کرده بود. او بویژه بر زبان انگلیسی و طنزها و نکتهدانی و کمگویی اهل زبان نیز مسلط شد و تواناییهایی یافت که در آینده به یاریاش آمد.
حسین جوان نخست در مدرسه "وست مینستر" در لندن آموزش دید. کسانی که با آموزش در غرب، و بویژه در انگلستان، آشنایند میدانند که بر دوره دبستان و دبیرستان به عنوان مهمترین دوران شکلگیری شخصیت جوانان تاکید میشود. در این دوره در کنار آموزش اولیه چون تاریخ و علم و هنر، با نظم در زندگی، احترام به قانون، منافع ملی، جهانبینی و برنامهریزی آشنا میشوند. در آن دوره در مدارس برای امپراتوری کارگزار تربیت میکردند و از همین رو دانشآموزان با تاریخ و اداره امپراتوری بریتانیا هم آشنا میشدند؛ هنوز آفتاب در امپراتوری بریتانیا غروب نمیکرد. نگاه آن دوره به جهان نگاهی بود از مرکز امپراتوری به مستعمرات و شبه مستعمرات که در ذهن بسیاری ایران هم یکی از آنها بود و این بیشک مایه آزار حسین علاء بود. این که در این مدرسه دیگر بر این جوان ریز نقش چه گذشته شرحی نیامده است. اما میتوان گفت که پایههای میهن دوستی و شالوده شیفتگی او به فرهنگ ایرانی در همین دوران بنیاد گذاشته شد.
علاء معلم موسیقی داشت و موسیقی را به خوبی آموخت. به نواختن پیانو علاقه داشت و گاه برای دیگران حتی در میهمانیهای رسمی پیانو هم مینواخت؛ از جمله زمانی که در فرانسه سفیر بود. از نواختن موسیقی توسط علاء اثری به جای نمانده که امروزیان بتوانند آن را بشنوند و به میزان تسلط او پی برند.
اما هنر دیگری که علاء به آن علاءقه داشت کشیدن کاریکاتور و کشیدن پرتره و طرح از کسان نزدیک و اطرافیان و شخصیتهای سیاسی بود. حسین علاء گاه در دفتریادداشت و گاه در تقویم خود تصویرهایی کشیده است که خوشبختانه به جا مانده و هم اکنون در دست فرزندش دکتر فریدون علاء است. حسین علاء گاه در جلسات رسمی به جای خط خط کردن کاغذها به کشیدن طرحی از یکی از رجال همعصر خود پرداخته است. او گاه به گوشه و بخشی از پیکره کسی پرداخته و مثلا فقط به بخشی از پا یا دست اکتفا کرده و بر انگشتان یک شخص تمرکز کرده است. تصویری که از مظفرالدین شاه کشیده چهره سالخورده و شکستهاش را به روشنی نمایان میکند.
علاء تصاویر بسیاری از پدر و مادر و برادران و فرزندان خود به جا گذاشته و از آنها در حالات مختلف پرترههایی ساخته است. برخی از چهره پردازیهای او از سیاستمداران هم عصرش استادانه و پارهای از آنها نشان میدهد که خطوطی است از سر بیحوصلگی، و یا عجله در جلسهای ملالآور. تمرکز علاء بر لباسها و یا کلاه و عمامه و چادر و پوشاکهای دیگر گاه خالی از طنز و تفنن نیست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۳۱ شهریور ۱۳۹۰
نشر تدریجی خاطرات کتبی و شفاهی و زندگینامه رجال سیاسی ایران در دوره قاجار و پهلوی راه را برای تدوین تاریخی جامع از آنچه در قرن گذشته بر ایران رفته باز میکند. علاء در هر یک از چرخشهای مهم تاریخ معاصر به نحوی حضور داشتهاست. از پادشاه شدن رضا شاه گرفته تا آمدن محمدرضا شاه، بحران آذربایجان، کودتای ۲۸ مرداد، عضویت در پیمان بغداد و سرانجام پیامدهای واقعه پانزده خرداد. از حسین علاء اما خاطرات مکتوب چندانی بجا نمانده است. خانم منصوره اتحادیه (نظام مافی) براساس منابع موجود و در گفتگو با فرزندان او بویژه دکتر فریدون علاء با نوشتن زندگینامه سیاسی او با نام "در دهلیزهای قدرت" گامیمهم در شناساندن حسین علاء و نقش او برداشته است. تصویری که این کتاب از حسین علاء میدهد، تصویر جوانی است ریز اندام کوشا و باهوش که پدر و بستگانش همه صدراعظم و وزیراند یا از رجال و مقامات ارشد. در گزارش تصویری این صفحه دکتر فریدون علاء در باره پدرش، حسین علاء، صحبت می کند. برای آشنایی بیشتر با حسین علاء و نقش او در تاریخ معاصر ایران نگاهی افکنده ایم به کتاب "در دهلیزهای قدرت، زندگی نامه سیاسی حسین علاء" نوشته منصوره اتحادیه (نظام مافی).
در این کتاب خانم منصوره اتحادیه زندگی سیاسی حسین علاء را از آغاز به بررسی گرفته و با درگذشت او کتاب را به پایان برده است.
حسین علاء در سال ۱۲۶۳خورشیدی در تفلیس به دنیا آمد و چون پدرش علاءالسلطنه ۱۷سال وزیر مختار ایران در لندن بود، حسین علاء در لندن به مدرسه رفت و در سال ۱۲۸۴ خورشیدی از دانشکده حقوق دانشگاه لندن فارغالتحصیل شد.
حسین علاء در ۲۳سالگی با پایان کار پدر در لندن با او به ایران برگشت. ایران درگیر انقلاب مشروطه بود و حسین علاء که از ناتوانی و ضعف ایران در رنج بود امیدوار بود که انقلاب به اوضاع ایران سامانی بدهد. پس از بازگشت به ایران علاءالسطنه وزیرخارجه ایران شد. این هم فرصت دیگر برای حسین علاء پیش آورد که از پدر بیاموزد که چگونه محتاط باشد. از یک سو با زورگویی روس و انگلیس کنار آید و از سوی دیگر به عامل اجنبی بودن متهم نشود.هرچند همیشه چنین نشد.
در یکی از روزها که روسیه به ایران فشار آورده بود و سفیر روسیه برای گرفتن پاسخی به وزارتخارجه رفته بود علاءالسلطنه صلاح را در آن دید که پشت میز وزارت خوابش ببرد. سفیرناکام و یا شاید هم عصبانی روسیه پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت بیآنکه از وزیر جوابی گرفته باشد.
اما پیش از آنکه علاءالسطنه درگذرد حسین علاء توانسته بود میان نخبگان سیاسی که بسیاری از آنها از بستگان او بودند برای خود جایی بازکند. کسانی چون سید حسن تقیزاده، ابراهیم حکیمی یا حکیمالملک، مشرف نفیسی و کسان دیگر که همه از دوستان و همفکران او بودند.
حسین علاء در سال ۱۲۹۶خورشیدی وزیر فواید عامه و تجارت شد و برای اولین بار شخصا وارد میدان عمل سیاسی شد. او کوشید با بهرهگیری از آنچه در غرب دیده و آموخته بود به وضع کشاورزی در ایران سر و سامانی بدهد. اما دریافت که کار آسانی نیست.
نفوذ روس و انگلیس اوضاع نابسامانی پدید آورده بود که دولتها را ناپایدار کرده بود. مدت وزارت علاء کوتاه بود و مخالفت او با انگلیسها مایه آن شد که در کابینه وثوقالدوله به او مقامیندهند. علاء را اما همراه محمدعلی فروغی برای مذاکره به کنفرانس صلح پاریس فرستادند.
علاء در این ایام با کار سازمانهای بینالمللی آشنا شد و در کنار تقیزاده با تاکید بر فرهنگ ایران باستان و لزوم مدرنیزه کردن کشور و تاکید بر استقلال ایران به دفاع از منافع کشور پرداخت. در واقع آنها به این نتیجه رسیده بودند که ایران ضعیف همیشه بازیچه قدرتهای بزرگ خواهد بود. برای مثال ایران از خسارتهایی که در جنگ اول دیده بود غرامت میخواست و انگلیسیها مخالفت میکردند.
با کودتای سیدضیا و رضاخان در سال ۱۲۹۹ایران وارد مرحله تازهای شد. پس از سید ضیا قوامالسلطنه نخستوزیر شد. او علاء را در سال ۱۳۰۰ وزیر مختار ایران در آمریکا کرد. ترس از روسیه و بعد شوروی و سوءظن به انگلیس در این دوره ایرانیان را به سوی آمریکا سوق میداد و هدف قوام از فرستادن علاء به آمریکا هم همین بود. چون آمریکا با استعمار مخالف بود و این برای ایرانیان جاذبه داشت. دولت قوام میکوشید به وضع اقتصادی خود سر و سامانی بدهد و باگرفتن قرضه به وضع اقتصادی برسد تا کمتر زیر فشار انگلیس باشد. او نیز میخواست آمریکاییان وارد صنعت نفت ایران شوند. میزان فشار بر قوام بالا بود و او در نامهای به علاء نوشت که "اگر وجه فوری نرسد. شیرازه امور گسیخته میشود. تنها امید به جدیت جناب عالی است." علاء در این کار موفق نشد. سرمایهداران آمریکایی به ایران ورشکسته قرض نمیدادند و انگلیس هم در کار شرکتهای نفتی برای آمدن به ایران کارشکنی میکرد.
علاء با فصاحت به انگلیسی سخن میگفت. او در شناساندن ایران به آمریکاییان گامهای بلندی برداشت و تصور آنها را از ایران زیر و رو کرد. او در کلوپ دارالعلم (دانشگاه) پرینستون نیز نطق کرد و از دیدن دانشجویان خارجی در دانشگاههای آمریکا که در میان آنها دانشجوی ایرانی نبود سخت برآشفت و کوشید تا دولت را به فرستادن دانشجو و کارآموز به غرب تشویق کند. آشنایی او با رجال آمریکا بعدها در جریان اشغال آذربایجان بسیار مفید افتاد.
علاء که پیوسته خواهان نو شدن ایران بود از دیدن رادیو در آمریکا به هیجان آمد. آن را تلفن بیسیم خواند و در گزارشی به تهران از مزایای آن سخن گفت:"مساله تلفون بیسیم این اوقات محل توجه واقع شده و از نقطه نظر تجارت و فلاحت و نظام و حتی زندگی حایز اهمیت گردیده، خواص معجزه نمای آن جملگی را حیران ساخته است..." و این ۱۸ سال پیش از تاسیس رادیو تهران بود.
در اسفند ماه ۱۳۰۲ و روی کار آمدن سردارسپه علاء از کار خود در واشنگتن استعفا داد و برای معالجه به اروپا رفت. علاء که به ایران برگشت احمد شاه از ایران رفته بود و با ایرانی که علاء دیده بود تفاوتهای بسیار کرده بود.
در مجلس پنجم علاء از تهران نماینده مجلس شد. در بحثهای تغییر سلطنت شرکت کرد. اما همراه با دکتر مصدق، مدرس، تقیزاده با طرح پادشاهی رضاشاه و خلع احمدشاه مخالفت کرد و رای نداد. مخالفت علاء با خلع احمدشاه مخالفت با تغییر قانون اساسی و مخالفتی اصولی و قانونی بود و نه مخالفت با شخص. چرا که علاء و همفکرانش با کارهایی که رضاشاه بعدا انجام داد موافق بودند چون آنها هم به گفته خودش "خواهان نقشه متین اقتصادی، اصلاح وضع طبی و بهداشتی و تعلیم و تربیت" و ایجاد ارتش و کوتاه کردن دست خارجیان بودند.
گرچه رضا شاه به ایران ثبات آورد و بسیاری از اصلاحات را با نوسازیهایش به پیش برد اما همزمان عملا مجلس و کابینه باید رای او را اجرا میکردند و مخالفان نظراتش را تحمل نمیکرد و از سر راهش بر میداشت.
علاء پس از راه نیافتن به مجلس ششم مدتی از کار دولتی برکنار بود و به مراسم تاجگذاری رضاشاه هم دعوت نشد. اما رضاشاه او را در سال ۱۳۰۶ برای مدتی کوتاه وزیر فلاحت کرد. از کارهای مهم او در وزارت فلاحت، ملی کردن جنگلهایی شد که ملک کسی نبود. موافقت رضاشاه به وزارت و بعد سفارت علاء شاید به این دلیل بود که علاء واقعگرا و عملگرا و محتاط بود. هم رفتاری ملایم داشت وهم از بلند پروازی شخصی برکنار بود.
با این حال رضاشاه کسی مثل علاء را هم نمیتوانست تحمل کند و سرانجام در سال ۱۳۱۷ او را از شورای اقتصاد برکنار کرد. تا سقوط رضاشاه در ۱۳۲۰علاء خانه نشین بود. البته اقبال علاء بلند بود که به سرنوشت رجالی چون داور و تیمورتاش و سید حسن مدرس گرفتار نشد.
در سال ۱۳۲۱علاء وزیر دربار محمدرضاشاه شد. او در زمانی که ولیعهد جوان در سویس تحصیل میکرد با او آشنا شده بود. علاء در آن زمان نماینده ایران در جامعه ملل بود. نقش علاء در هدایت محمدرضا شاه در آن سالهای بحرانی آغاز سلطنتش بسیار مهم بود. علاء سلطنت را مظهر اتحاد ملت و نگهبان تمامیت ایران میدانست.
وقتی که سران کشورهای اشغالگر یعنی استالین، روزولت و چرچیل در سال ۱۳۲۳به تهران رفتند حتی به دیدار شاه جوان نرفتند. شاید به توصیه علاء بود که شاه از آنها تقاضای ملاقات کرد. به نوشته سید حسن تقیزاده آنها با بیاحترامی با شاه رفتار کردند و او را پشت در منتظر نگه داشتند. به شاه خیلی بد گذشت. سرانجام این علاء بود که اعتماد به نفس نشان داد و رفت در اتاق رهبران سه کشور را برای شاه باز کرد و به آنها اعلام کرد که "اعلیحضرت همایونی تشریف میآورند!"
شاید از مهمترین نقشهایی که علاء ایفا کرده و در تاریخ ماندگار خواهد بود، نقش او به عنوان سفیر ایران در آمریکا در اواسط دهه بیست بود که توانست با همفکری و همکاری تقیزاده و گاه در مخالفت پنهانی با قوامالسلطنه از نفوذ خود در آمریکا استفاده کند و در خروج نیروهای شوروی و سقوط حکومت پیشهوری در آذربایجان گام بسیار مهمی بردارد.
علاء در این سالها هم مورد اعتماد شاه بود و وفادار به او. از همین رو شاه در لحظات حساس به سراغ علاء میآمد. شاه بار دیگر او را در سال ۱۳۲۹ به وزارت دربار منصوب کرد. اما شاه دیگر آن شاه جوان بیتجربه نبود. ابزار قدرت را به دست آورده بود و بیش از پیش اطاعت میخواست. انگلیس خواهان آن بود که سید ضیا را بار دیگر نخستوزیر کند. شاه طفره میرفت و سرانجام این مقام را به علاء داد که به او اعتماد داشت و میدانست با علاء مشکلی نخواهد داشت. علاء گفت که این مقام را به خاطر اطاعت از شاه و با مشورت مجلس پذیرفته است. در مجلس دکتر مصدق از علاء حمایت کرد و گفت علاء مردی است فعال، خیرخواه، دمکراتمنش و متواضع، صمیمی و راستگو.
اتفاق مهمیدیگری که در همین مدت کوتاه نخستوزیری علاء افتاد طرح ملی شدن نفت بود که در اردیبهشت ۱۳۳۰ از تصویب کمیسیون نفت در مجلس گذشت و از دولت خواسته شد که از شرکت نفت انگلیس خلع ید نماید. علاء اطلاع نداشت و استعفا داد و مصدق به نخستوزیری رسید. مصدق هم به شرطی نخستوزیری را پذیرفت که مجلس لایحه را تصویب کند. و این کار تاریخی اتفاق افتاد.
از این چرخش اوضاع همه غافلگیر شدند بخصوص انگلیسیها زیرا به جای سید ضیا حالا مصدق نخستوزیر شده بود. علاء که مورد اعتماد شاه بود دوباره به وزارت دربار بازگشت. مصدق میخواست قدرت شاه را محدود کند. علاء مخالف این فکر بود. شاه که در بحرانها ضعیفتر میشد و اعتمادش را بیشتر از دست میداد به علاء نیازمند بود. علاء در کنار شاه بود. و مصدق پیوسته از دسیسههای دربار شکوه میکرد و سرانجام شاه که سر در گم شده بود تحت فشار مصدق علاء را بر کنار کرد. علاء معتقد بود که ایران ضعیف از غرب شکست خواهد خورد. از همین رو او از فعالیت خود نکاست و از طرف شاه با مصدق و سفارت آمریکا و انگلیس و نیز علما در تماس بود. او میخواست مصدق استعفا دهد یا برکنار شود. علاء در پذیراندن زاهدی به شاه و غربیها به عنوان جانشین مصدق نقش مهمی ایفا کرد.
انگار کار شاه بدون علاء نمیگذشت. پس از سرنگونی مصدق در شهریور ماه ۳۲ شاه باز علاء را به وزارت دربار منصوب کرد. اما رفتار زاهدی هم خوشایند شاه نبود و سرانجام شاه زاهدی را بر کنار و عملا به سویس تبعید کرد.
علاء در دربار هم با مشکلات بسیار روبرو بود. او میخواست از مداخله خواهران و برادران شاه که به نظر بسیاری مایه بدنامی شاه میشدند پیشگیری کند. از اسنادی که در کتاب آمده برمیآید که این کار مایه خشم شاهدخت اشرف پهلوی شد که چندان هم از محبوبیت برخوردار نبود.
علاء پس از زاهدی دو سال دیگر نخست وزیر بود و در ۷۳ سالگی جای خود را به دکتر اقبال داد و برای آخرین بار وزیر دربار شد. به نوشته کتاب در دهلیزهای قدرت، علاء نخستوزیر دوران گذار بود. گذار از آزادیهای دوران مصدق که هنوز شمهای از آن باقی مانده بود و دوره اختناق و تسلط کامل شاه که با نخستوزیری اقبال آغاز شد. با این که علاء به نهاد سلطنت قوی اعتقاد داشت اما خواهان شاهی بود که دلسوز باشد و دست به اصلاحات بزند اما خود علاء همانند قوام یا مصدق پیشگام اصلاحات اساسی نشد. هر چند در زمینههای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی اقداماتی انجام شد همانند تعلیمات اجباری و مجانی شدن دانشگاهها. حکومت نظامیاز زمان مصدق تا تاسیس سازمان امنیت در زمان علاء ادامه یافت و در همین زمان بود که ایران وارد پیمان بغداد شد و به همین سبب به علاء در مراسمی در مسجد سپهسالار سوءقصد شد.
علاء معتقد بود که شاه نباید همه سوپاپهای اطمینان را ببندد و از برخوردهای دولت با روحانیون ابراز نگرانی میکرد. اما شاه دیگر از سیاستمدارانی که زمانی از آنها حرف شنوی داشت مشورت نمیپذیرفت. از همین رو گویا علاء در جلسهای خصوصی در خانهاش از روبرویی و درگیری دولت علم با روحانیت انتقاد کرده بود. این سخنان به گوش شاه رسید و مایه خشم شاه شد. شاه علاء را از وزارت دربار برکنار کرد و او را به مجلس سنا فرستاد و سرانجام علاء در سال ۱۳۴۳ درگذشت.
خانم اتحادیه با تکیه به اسناد موجود زندگی سیاسی علاء را به خوبی بررسی کرده است و کتابی بسیار خواندنی و مستند نوشته است. البته اگر یادداشتهای علاء که به گفته اتحادیه بیش از یادداشتهای علم در باره شاه صراحت داشته در دسترسش میبود این کتاب بعد اجتماعی و سیاسی قویتری پیدا میکرد. بخصوص اگر حسین علاء پس از برکناری از وزارت دربار برداشتهایش را از شخصیت شاه بجا گذاشته باشد.
در دهلیزهای قدرت، زندگی نامه سیاسی حسین علاء،
نوشته منصوره اتحادیه (نظام مافی)،
نشر تاریخ ایران،
تهران، ۱۳۹۰،
۱۰۰۰۰ تومان .
دکتر فریدون علاء شنبه شب، ۲۴ سپتامبر۲۰۱۱ ، در کتابخانه مطالعات ایرانی در لندن در باره بحران آذربایجان و نقش حسین علاء سخن میگوید. نشانی:
The Woodlands Hall, Crown Street, London W3 8SA
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۳۰ شهریور ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
الـَموت شعر اهورامزداست برای طبیعت ایران، یا شعر طبیعت است برای اهورا مزدا. پیچ وخمها، کتل و گردنهها، پستی و بلندیها، تاکستانها، گندمزارها، باغها و رودها و از همه برجستهتر کوهها و رنگها دست به دست هم دادهاند تا چنین شعری بیافرینند. بهارش از جنس نفس باد صباست؛ مشک فشان، و خزانش رنگرزان، از جنس خیزید و خز آرید. اگر تاریخ آن افسونکار است از طبیعت افسونگر آن است. اگر دویست سالی پناهگاه و گریزگاه باطنیان بوده، برای آن است که خود از جنس راز و رمز است.
اما نه، گریزگاه و پناهگاه بودنش بیش از آنکه بابت راز و رمز آن باشد، بابت آن است که از یک سو به کوههای سر به فلک کشیدۀ گیلان و مازندران تکیه دارد و از سوی دیگر تا دشتهای سوزان قزوین فاصلۀ بعید. در این میانه تا بخواهید صخرهها و کوههای دستنیافتنی وجود دارد و تا بخواهید دشتها و زمینهای پرسخاوت. جایی است که با حاصل گندم و برنج و میوههای کوهستانیاش میتواند سالها محاصره را تاب آورد و خود بسنده بماند. الـَموت سرزمین شگفتی است.
این سرزمین شگفت به لحاظ جغرافیایی به دو بخش تقسیم می شود. الموت شرقی و الموت غربی. الموت شرقی همسایۀ طالقان است و الموت غربی همسایۀ اشکور. هر دو همسایه، کوهستانی و سختگذرند. الموت شرقی شامل ۹۶ پارچۀ آبادی است و مرکز آن معلم کلایه. هر چند گازرخان به لحاظ تاریخی مشهورتر است، زیرا که پای قلعۀ الموت ایستادهاست و پایتخت حسن صباح و دیگر خداوندان الموت بودهاست. جمعیت آن را تا سی هزار نوشتهاند، اما بعید است در فصل زمستان چنین جمعیتی در آن سرزمین برفپوش، بودوباش داشته باشند. تابستانها که مردمان از دود و دم شهرها میگریزند شاید. زمستانها گمان ندارم.
الموت غربی ۱۰۴ آبادی دارد و مرکز آن رازمیان است. شهرکی که چه بسا به خاطر دشتهای وسیع و آبهای فراوانش از معلم کلایه ثروتمندتر باشد. البته الموت شرقی رجاییدشت را دارد که همان مینو دشت یا سیاه دشت پیشین است و دشت حاصلخیز بیمانندی است. اما این تقسیمبندیها مسئلۀ ماست. تقسیمات جغرافیایی حساب و کتاب ماست. طبیعت چنین خطکشیهایی نمیکند. همه یک سرزمین است با زبان و آداب و سنن خاص و البته باورهایی که در مقابل باورهای دیگر قرنها ایستادگی و سختجانی کردهاست. امروزه اما از آن باورهای سختجان اثری نیست. همه یا غالب مردمان شیعۀ دوازدهامامی هستند و شاید بهدشواری بتوان کسانی را یافت که هنوز هفتامامی و باطنی و اسماعیلی مانده باشند. در عوض طبیعت الموت همچنان وحشی و دستنخورده ماندهاست. اگر دستی در آن رفته باشد، همین جادۀ آسفالتهای است که ما را از قزوین تا قلعۀ الموت و سپس تا تنکابن میبرد یا از راه دیگر به دژ لمبسر در سه کیلومتری رازمیان و سپس به اِشکور. از قلعۀ الموت تا ورودی اتوبان قزوین درست صد کیلومتر راه است، اما از دژ لمبسر تا اتوبان هفتاد، هفتاد و پنج کیلومتر بیشتر نیست.
البته به غیر از این جادۀ آسفالته، دست متجاوز شهر در بناهای معلم کلایه و رازمیان هم دیده میشود. بناهای چندطبقه بدترکیب شهری به این نواحی نیز راه یافتهاند. برای گسترش شهر یا شهرکهایی مانند رازمیان و معلم کلایه هیچ طرح اندیشیدهای دیده نمیشود. به همان شیوۀ خودروی شهرهای دیگر هر روز گسترش بیشتری مییابند. این دستدرازی شهر تا قلب روستاها نیز پیش رفته و ساخت و ساز بدقوارهاش را در آنجاها نیز میتوان مشاهده کرد. میتوان دید که در کنار بناهای زیبای روستایی ترکیب بدنمای شهری خود را تحمیل میکند.
این تنها وجه نفوذ متجاوزانۀ شهر در کوهستان الموت نیست. وجه مهمتر آن است که الـَموتیان از سدههای پیش از میلاد تا همین پنجاه شصت سال پیش به لحاظ اقتصادی خودکفا زیسته بودند و حاجت به شهر نداشتند. این شهریها - مانند حسن صباح، زادۀ ری - بودند که برای دفاع از اعتقادات خود بدان پناه میجستند. اما امروزه زندگی شهری چنان همهگیر شده که الموتیان دیگر نه فقط خودکفا نیستند، بلکه برای تحصیل در دانشگاهها یا برای یافتن مهارتهای امروزی، سرزمین خود را رها کردهاند و آنچه بر جای گذاشتهاند، ملک پدری است. آنان که قرنها بینیاز از شهر زیسته بودند و اگر آلات و ابزاری برای پیشرفت علوم لازم داشتند، با خود به قلعهها برده بودند، اینک برای دسترسی به همان آلات و ابزار روانۀ شهرها شدهاند. خداوندان الموت بیتردید ابزار و آلات علمی را وارد قلاع میکردند، وگرنه خواجه نصیر که بعدها به عنوان وزیر هولاکو، رصدخانۀ مراغه را راه انداخت، چهگونه میتوانست بیست و دو سال در میموندژ یا قلعۀ الموت و قلاع دیگر سر کند؟
معنی همۀ این حرفها این است که بشر، جای دستنخورده در هیچ جا باقی نگذاشته، حتا در کوهستانها الموت. لابد اینها علائم پیشرفت است، اما با همۀ پیشرفتها از همیشۀ تاریخ تنهاتر شدهاست. آن زن بیمار سالخورده که در "دیکین" سوار کردیم، سمبل تنهایی بشر بود. دخترانش در شهرها شوهر کرده بودند یا با شوهرانشان به شهرها رفته بودند و پسرانش همچنین. او در ده، تنها و بیکس مانده بود و با بیماری و بیحالی خود میساخت. آن مادر، تنها میراثدار نیاکان بود. کسی دیگر برای پاسداری از میراث نیاکان نمانده بود. فرزندانش که رفته بودند، تنها نمانده بودند؟ آنها هم تنها بودند و تنها ارتباطشان با مادر و ده و زندگی آباء و اجدادی یک خط تلفن بود.
راه دیگر و ساز دیگر بزنیم و تا از الموت بیرون نیامدهایم، یادی از حسن صباح بکنیم که الموت تمام شهرتش را بدهکار اوست. نوشتهاند که حسن، قلعه را از مهدی علوی زیدی خرید که بر گیلان و بخشی از مازندران مسلط بود. تمثیل را به اندازۀ یک چرم گاو، که بعد آن را به صورت رشتهای درآورد و دور قلعه کشید. شاید این تمثیلی باشد به گسترشی که او به ملک خود داد. آنگاه به استحکامات آن پرداخت و آنها را تعمیر کرد و مخازن و منابع آب را اصلاح کرد و شبکۀ آبیاری و کشت غلات را در درۀ الموت گسترش داد. درختان زیادی کاشت و بهشت تمثیلی خود را بنا کرد. کتابخانههای قابل توجهی بنا کرد. از تاریخ جهانگشای عطاملک جوینی که در فتح قلاع اسماعیلی همراه هلاکوخان بوده، میتوان دریافت که قلعهها کتابخانههای معتبری داشتهاند. در این کتابخانهها نه تنها کتب دینی که کتب علمی هم یافت میشد. به غیر از اینها، حسن در پی مکانهایی گشت که بتوان در آنها قلعه پدید آورد. خداوندان الموت شاید بیست سی قلعه در اطراف و اکناف الموت ساختند که هر یک از آنها برای خود جای آبادی بودهاست. هرچند دیگر از آنها خبری نیست. تمام زمزمهها خاموش شدهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب