Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

امیر جوانشیر

صحبت‌های خانم فریده فرهی در باره کتاب "دلربایی"
خانم الین شلینو، خبرنگار برجستۀ روزنامۀ نیویورک تایمز در پاریس که پیشتر کتابی با نام "آینه‌های پارسی، چهرۀ دست‌نایافتنی ایران"، در بارۀ ایران نوشته بود، اکنون به سراغ فرانسوی‌ها رفته و کوشیده کلید کنش‌ها و واکنش‌های فرانسوی‌ها یا دست‌کم پاریسی‌ها را پیدا کند. واژه‌ای که خانم شلینو برای فرانسوی‌ها برگزیده، "دلربایی" است. نامی که بر کتاب جدید خود گذاشته "لا سِدوکسیون" است که معانی مشابه دیگری هم دارد مثل: اغواگری، دلفریبی، دلبری، دلربایی و گمراه کردن. 

خانم شلینو اغواگری فرانسوی‌ها را در فصل‌های گوناگون از زاویه‌های خاص دیده: در سیاست، در عشق، در معماری، در هنر، در آداب اجتماعی، در ادبیات، در مغازله‌های روشنفکرانه، در بازی با کلمات، در خرید و فروش، در لذت دندان و یا به گفتۀ او ارگاسم غذایی بررسی کرده و سرانجام فصلی هم دارد با این عنوان: "دلربا باش یا بمیر!" 
 
از نگاه خانم شلینو، نخستین اغواگری فرانسوی، فریبندگی دیپلماتیک است. او در سال ۲۰۰۲ به کاخ الیزه می‌رود. آقای شیراک، رییس‌جمهور وقت، دست او را می‌گیرد، بالا می‌برد و سرش را خم می‌کند و دست خانم شلینو را می‌بوسد. اما نه آن‌گونه که حتا لبش پوست دست او را چندان لمس کرده باشد. "گویی دست من مجسمه‌ای بود چینی که از مجموعه شخصی‌اش برای ستایش برداشته بود." بوسیدن دست بازمانده از دوران تمدن روم و یونان که در آن زمان رعیت دست ارباب را به نشانۀ سرسپردگی می‌بوسید. (و حافظ می‌گوید که مبوس جز لب معشوق و جام می‌ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن) اما گویی در زمانۀ ما بوسیدن دست در فرانسه، به ویژه در میان نسل شصت سال به بالا، نشانه‌های جوانمردی و بزرگ‌منشی است. این کار رئیس‌جمهور که آداب خاص دارد، از نظر خانم شلینو نوعی فریبایی است. آقای شیراک دست خانم بوش را هم بوسید که برای خانم بوش مایۀ شگفتی و انبساط خاطر شد. و این ترکیبی بود از دیپلماسی و فریبایی با هم.
 
دلربایی در خون فرانسوی‌هاست. او دلربایی را یکی از شعارهای انقلاب فرانسه می‌داند و از قول ولتر می‌نویسد که فاتح بودن کافی نیست، دلربا بودن هم لازم است. ابزار یک دلربا، پیشگامی، وعده و وسوسه است. اما نویسنده می‌افزاید: باید به یاد داشته باشیم که دلربایی برای فرانسوی‌ها بیشتر در روند و پروسه است و نه در انجام کار. دلربایی با نگاه آغاز می‌شود، با سخن ادامه می‌یابد و با بوسه انسجام می‌پذیرد. اما می‌افزاید: در روند عشق‌بازی در میان فرانسوی‌ها، زمان بیشتر با گفتگو، مغازله و بوس و کنار می‌گذرد تا همبستری. او از قول یکی نقل می‌کند که لذت‌بخش‌ترین لحظۀ عشق، بالا رفتن از پله‌هاست.
 
کاربرد واژۀ دلربایی و فریبندگی در سیاست در فرانسه بسیار روشن است. در روزنامه‌های فرانسه می‌خوانیم که سارکوزی در انتخابات جوانان را فریفت. موسوی در انتخابات ایران از شگردهای فریبندگی بهره گرفت و پاپ در سرزمین‌های فلسطینی مردم را فریفت. گاه حتا به معنی مغایر آن نیز این واژه را به کار می‌گیرند، مثل این تیتر در روزنامۀ لیبراسیون زیر عکسی از سربازان فرانسوی تفنگ‌به‌دست در افغانستان: "سربازان در حال دل ربودن از ملت افغان!"
 
نویسنده دربارۀ دلربایی‌های فرانسوی‌ها با شراب و وصف شراب و می‌خانه‌ها و سنت و آداب نوشیدن هم نوشته‌است. او می‌نویسد که در زبان فرانسوی وقتی که شراب را وصف می‌کنند، به آن شخصیتی زنانه می‌دهند و آن را از نظر رنگ و مزه و شکل و جسمیت زن می‌شناسند. پوشش شراب، اشک شراب، پای شراب و ران شراب و برجستگی و فرورفتگی‌هایش همه زنانه است. البته در زبان فارسی هم شراب زن است. زیرا رودکی می‌گوید: 
 
مادر ِ می‌ را بکـَرد باید قربان / دختر ِ او را گرفت و کرد به ‌زندان.
 
پیدا کردن صفات و برچسب‌هایی که ملت‌ها را دربر بگیرد و یا همه آنها را از روی طبع بپذیرند، کار آسانی نیست. البته صفات خوشایند را همۀ ملت‌ها دوست دارند. وقتی که فی‌المثل صفاتی مانند خونگرمی، مهمان‌نوازی، دارای گیرایی و جذابیت شخصیتی و فرهنگ و تمدن باستانی بودن بر ملتی اطلاق شود، خوش‌شان می‌آید. در کنار اینها اگر از مغروری، ضعیف‌کشی، همسایه‌ستیزی، عقدۀ حقارت، اهل تعارف و دورو بودن را در باره ملتی ذکر کنید، بی‌شک شادمان نخواهند شد.
 
این خوش آمدن یا نیامدن تا اندازه‌ای هم به اعتماد به نفس ملت‌ها بستگی دارد. ملت‌هایی که دارای اعتماد به نفس هستند، خود بیش از دیگران به رفتار خود به دیدۀ انتقاد می‌نگرند و از انتقاد هراسی ندارند. به هر حال، ملت‌ها هم از افراد تشکیل می‌شوند و برخی بر این باورند که نمی‌توان خصوصیات افراد را به یک ملت نسبت داد. برخی دیگر هم با جمع‌بندی ویژگی‌های افراد به نتیجه‌ای کلی می‌رسند و صفاتی خونگرمی و خونسردی و آداب‌دانی و یا تکبر را به ملت‌ها نسبت می‌دهند.
 
گیرایی شخصیت فرانسوی‌ها، و تلاش برای دیدن اغواگری و دلربایی فرانسویان در پهنه‌های زندگی نویسنده را به گوشه و کنار این کشور برده‌است. به مغازه‌ها، به موزه‌ها، به کاخ‌ها، به کشتزارها و نوشگاه‌ ها. او در کتاب خواندنی‌اش، تصویری زنده از ملتی ارائه می‌کند که پیش از همه انقلاب کرد، اما بیش از همه آیین زندگی و خوب زیستن را فرا گرفته‌است. فرانسوی‌ها یاد گرفته‌اند که نه هدف غایی عشق‌بازی انزال است، نه نوشیدن شراب برای بدمستی و نه غذا برای پرخوری. اما همۀ اینها بهانه‌ای است برای دلربایی.
 
خانم فریده فرهی، استاد دانشگاه در ‌هاوایی در غرب آمریکا، که یکی از دوستان خانم شلینو است، کتاب لا سدوکسیون (اغواگری) را خوانده‌است. از خانم فرهی دربارۀ این کتاب چند سوال پرسیدیم و نیز این سوال را که در گذشته برخی از ایرانی‌ها خودشان را با فرانسوی‌ها مقایسه می‌کردند؛ چه تفاوت‌هایی میان ایرانی‌های فرانسوی‌پسند و خود فرانسوی‌ها وجود دارد؟  پاسخ‌های ایشان را در مطلب شنیداری این صفحه می‌شنوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

می‌گوید: طنزپردازی کاری ساده‌ای نیست. به ویژه از نوع ایستاده‌اش که با نام "استند آپ کمدی" معروف است. هنرمند در حالی که در انظار صدها نفر قرار دارد، باید با استفاده از استعدادهایی چون بذله‌گویی و حاضرجوابی چنان بانمک و جذاب و خنده‌دار سخن گوید که حتا برای لحظه‌ای به مخاطبانش احساس ملال دست ندهد. مکس امینی توانسته‌است این استعدادها را در خودش یابد یا پرورش دهد و می‌گوید:

 

"کار موفق یک طنزپرداز روی صحنه منوط به موضوع، رفتار و طرز ارائۀ مطلب است که همه‌اش با هم در یک لغت می‌شود "انرژی". و در واقع، مخاطبان میزان و کیفیت همان انرژی را ارزیابی می‌کنند که می‌تواند مثبت و صمیمی باشد یا منفی و سطحی".
 
مکس امینی بذله‌گویی را از ویژگی‌های فطری‌اش می‌داند، چون از بچگی دوست داشته‌است لطیفه تعریف کند. شاید خصلتی است که از پدرش به ارث برده‌است. این طنز پرداز معروف ایرانی‌تبار سال ۱۹۷۷ در شهر توسکان ایالت آریزونای آمریکا به دنیا آمد. می‌خواست هنرپیشه شود و در رشتۀ تئاتر، فیلم و تلویزیون دانشگاه کالیفرنیا (یو سی ال ای) درس خواند. اواسط دورۀ تحصیلی‌اش بود که به "استند آپ کمدی" علاقه‌مند شد؛ علاقه‌ای که سرنوشتش را رقم زد. پس از سال‌ها تمرین و پشتکار به باشگاه‌های طنز معروف آمریکا راه یافت و نام‌آور شد.
 
اکنون چهرۀ مکس را می‌شود در برنامه‌های تلویزیونی معروفی چون "قهرمانان" (Heroes) و "نمایش نیک کانون" (The Nick Cannon Show) دید. نمایش‌های طنز مکس امینی غالباً به زبان انگلیسی است، چون مخاطبانش عمدتاً انگلیسی‌زبان هستند. تنها در مواردی بسیار نادر که بینندگان ایرانی‌تبار بوده‌اند، مکس به زبان فارسی هم نمایش اجرا کرده‌است. و برای کسی که متولد و بزرگ‌شدۀ آمریکاست، گویش فارسی مکس شگفت‌انگیز است؛ به ویژه تقلید گویش‌های گوناگون فارسی‌اش که در گزارش مصور این صفحه نمونه‌هایی از آن را می‌شنوید.
 
موضوعات نمایش‌های طنز مکس امینی معمولاً فرهنگی و اجتماعی است؛ می‌گوید از واقعیت‌های اطرافش و اتفاقاتی که در خانواده‌اش می‌افتد، الهام می‌گیرد و تمایل چندانی به طنز سیاسی ندارد. موضوعات مربوط به ایرانی‌های نسل دومی یا سومی آمریکا برایش جذابیت بیشتری دارد. "و اگر کسی هنوز جای خودش را در جامعه پیدا نکرده و نمی‌داند که ایرانی است یا خارجی (منظور از "خارجی" آمریکایی است لابد!)، با دیدن و شنیدن آن نمایش‌ها موضوع هویت برایش روشن‌تر می‌شود". البته، موضوع نمایش وابسته به ترکیب مخاطبان است. موضوع‌های مربوط به ایرانیان معمولاً برای خود آنها جالب است. و مکس که بیشتر اوقات برای غیر ایرانیان برنامه اجرا می‌کند، طنزش را بر پایۀ واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی آمریکا شکل می‌دهد.
 
با این که مکس امینی روی صحنه بینندگانش را به ریسه رفتن وامی‌دارد، خودش در زندگی روزمره جدی به نظر می‌آید و از آن شخصیت روی صحنه کمتر اثری را می‌شود در او سراغ داشت. خودش هم این را می‌داند و می‌گوید: "کمدین‌ها آدمان جدی هستند، چون همان جدیت هست که برایشان مجال می‌دهد که نکات ظریفی را با دقت مشاهده کنند و آن را به شکل یک نمایش طنز روی صحنه ببرند".
 
مکس امینی هنوز از کار خودش رضایت تمام و کمال ندارد و می‌گوید، هر چه سنش بالاتر می‌رود، به همان اندازه خودش را بهتر می‌شناسد و بر حرفه‌اش بیشتر مسلط می‌شود. و خوشحال است که هنگام مقایسۀ کارهای قبلی‌اش با کارهای تازه‌تر، اجراهای تازه‌اش را جالب‌تر و جذاب‌تر می‌بیند. و آرزویش ادامۀ این حرکت است، چون استعداد یک هنرمند نهایتی نمی‌شناسد و هنرمند هر چه بیشتر زحمت بکشد، بازده بهتری خواهد داشت.
 
جدیدآنلاین طی سفر هنری اخیر مکس امینی به لندن با او گفتگویی داشت که گزارش مصور این صفحه نتیجۀ آن است.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرستو قاسمی

دیدن کاروانسرایی در دل کویر از راه دور می‌تواند جان‌های شما را شاد کند و به چند قرن پیش برگرداند؛ به زمانی که شاه عباس دستور داد کاروانسراهایی منسجم را برای آسایش مسافران در کنار راه‌ها بسازند. اما این کاروانسرا برای رهگذران نیست. برای کسانی است که از زندگی شهری خسته شده‌اند و در پی آرامش و آسایش به میان کویر آمده‌اند تا شتاب و ازدحام را از یاد ببرند.

البته جذب گردشگر کار آسانی نیست، چنانکه آوردن میلیون‌ها گردشگر خارجی به ایران پیوسته رؤیای مقامات صنعت گردشگری در ایران بوده‌است. اما واقعیت دادن به این رؤیای جذب گردشگر نیاز به تغییر در نگاه‌ها و سیاست‌ها و به‌ویژه داشتن زیرساخت‌هایی است که وجود ندارد.
 
بسیاری به فکر گسترش زیرساخت‌ها افتادند و بر آن شدند تا با ساخت هتل‌های پنج‌ستاره گوی رقابت را از دیگران بربایند. اما این برنامه هم ناتمام مانده‌است. از همین رو برخی در ایران به فکر این افتاده‌اند که در دل کویر شما را به طبیعت پیوند دهند.
 
به گفتۀ محمدعلی اینانلو، کارشناس طبیعت‌گردی، رونق جهانگردی کشور در حال حاضر و با شرایطی که دارد نیاز به هتل‌های گران‌قیمت ندارد، بلکه بیشتر به اقامتگاه‌هایی نیاز است که تمیز باشند و خدمات مطلوبی ارائه دهند. حتا گردشگران خارجی از اقامت در خانه‌های محلی که امکانات گردشگری مناسب دارد، مانند خانۀ ‌گلی، خانۀ بوانات و خانۀ نقلی بیشتر استقبال می‌کنند تا اقامت در هتل‌های مرفهی که آنها را از زندگی بومی جدا می‌کند. بسیاری از طبیعت‌گردان ترجیح می‌دهند در چادرهای مسافرتی و کیسۀ خواب بخوابند و از طبیعت جدا نشوند.
 
به همین دلیل ساخت جایگاه‌های زیست‌محیطی در کنار طبیعت با مصالحی بومی و سازگار با محیط بیش از پیش ضروری به نظر می‌رسد. این گونه جایگاه‌ها را برخی "اکو کمپ" می‌گویند که محلی است برای اقامت در طبیعت و الزاماً به معنای اردوگاه و چادر نیست، بلکه با استفاده از مصالح بومی و موجود در منطقه ساخته می‌شود تا کم‌ترین آسیب به محیط زیست وارد شود.
 
در روستای متین‌آباد در نزدیکی نطنز یک چنین جایگاهی ساخته شده که به سبک کاروانسراهای دوران صفوی است. متین‌آباد در قسمت جنوب غربی دشت کویر (کویر کوچک) و در منطقۀ شهر بادرود است که انارهای معروفی دارد. ساختن این کاروانسرا یا مهمان‌خانه در دل کویر که در آبان‌ماه سال ۱۳۸۹ به بهره‌برداری رسید، برای مردم محلی باعث رونق کار، دلگرمی به زندگی و اشتغال‌زایی شده‌است.
 
از دیگر ویژگی‌های این گردشگاه این است که محصولات غذایی آن غیر از برنج و روغن زیتون همگی محصولات کشاورزی است که در زمین‌های اطرف آن بدون استفاده از کودهای شمیایی تولید می‌شود. با استفاده از روش‌های نوین کشاورزی و مدیریت آب زمین‌های خشک و غیر قابل کشت منطقه به زیر کشت رفته و در آن علاوه بر درختان انار و گل‌های آفتاب‌گردان، سبزیجات و صیفی‌جات مصرفی نیز کاشته می‌شود. تمام کسانی هم که در این‌جا کار می‌کنند، از روستاییان متین‌آباد هستند.
 
این مهمانسرای طبیعی ایران توسط چند نفر از خاندان واقفی ساخته شد که اصالتاً از منطقه نطنز می‌آیند. آنها می‌توانستند سرمایه‌ای را که برای پدید آوردن امکانات گردشگری در دل کویر خرج کردند، در حوزه‌های دیگر، همچون ساخت‌وساز هزینه کنند و درآمدهای بیشتر هم داشته باشند، ولی ترجیح دادند به دلیل نیازهایی که وجود داشت، در صنعت گردشگری هزینه کنند. جایگاهی که آنان ساختند، می‌تواند نمونه‌ای باشد برای دیگر کسانی که می‌خواهند در این صنعت گام بردارند.
 
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ندا حبیب الله

بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌ایم که مرگ پایان زندگی نیست و در مرگ نیز می‌توان زندگی و زایندگی را جستجو کرد. زندگی و مرگ بهنام دهش‌پور، مصداق روشن این سخن است. عمرش کوتاه بود و مرگش غمبار، اما به انتخاب خویش راهی را برگزید که اینک ۱۶ سال پس از مرگش، سرشار از زندگی و زایندگی است.

ماجرا از یک اتفاق ساده شروع شد. بهنام در مدرسه سرگرم ورزش بود که ضربه‌ای به پهلویش خورد و بیش از حد معمول احساس درد و ناراحتی کرد. این درد، یکی دو بار دیگر تکرار شد و پس از مراجعه به پزشک و انجام آزمایش‌های مختلف روشن شد که او سرطان کبد دارد. پذیرش این مسئله از طرف نوجوانی ۱۷ ساله کار آسانی نبود، اما وقتی بهنام خبر بیماری‌ خود را از زبان پدرش شنید، پس از اندکی تأمل گفت: "خواست خدا بوده‌است،‌ آن را می پذیریم و با بیماری‌ام مبارزه می‌کنم". 
 
با این که پزشکان گفته بودند بیماری بهنام خیلی پیشرفت کرده و او بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند، اما پیگیری خانواده برای درمان فرزندشان داخل و خارج از کشور و از آن مهم‌تر روحیه و ارادۀ قوی او، مرگش را حدود سه سال به تعویق انداخت. همین زمان کافی بود تا بهنام سنگ اول بنایی را بگذارد که امروزه یکی از پرکارترین و پیشروترین مؤسسات خیریۀ ایران برای کمک به بیماران سرطانی است.
 
بهنام هنگام بستری شدن در بیمارستان‌های آمریکا و بریتانیا به این نتیجه رسید که درد نداری دست کمی از درد سرطان ندارد و نخستین بار، ایدۀ پایه‌ریزی یک خیریه برای کمک به بیماران سرطانی در ذهنش جرقه زد. وقتی به ایران باز‌گشت، برای پی‌گیری امور درمانی خود به بیمارستان شهدای تجریش می‌رفت. برای او که بیشتر دورۀ درمانش را در مجهزترین بیمارستان‌های اروپا و آمریکا گذرانده بود، دیدن بیماران سرطانی در صف انتظار، آن هم در یک ساختمان نیمه‌تمام و بدون تجهیزات کافی، بسیار دور از انتظار بود و تصمیم گرفت که فعالیت خیریۀ خود را از همان‌جا شروع کند. 
 
بهنام تا اسفندماه سال ۱۳۷۴ که به سوی ابدیت پرواز کرد، چند بازارچۀ خیریه و یک کنسرت پیانو را به همراهی خانواده ودوستانش برپا کرد و به هستۀ اولیه خیریه‌ای که بعداً به نام خودش "خیریۀ بهنام دهش‌پور" خوانده شد، شکل داد. آرزوی او این بود که خانواده‌اش راهی را که آغاز کرده، ادامه دهند و چنین شد. 
 
حالا خیریۀ او به دست خانواده‌اش – خصوصاً مادرش – و با همراهی دوستانش که حالا از مرز جوانی عبور کرده‌اند و چهارمین دهه از عمر خویش را پشت سر می‌گذارند و نیکوکاران دیگر که گاه نیز برخی‌‌شان عزیزانی چون بهنام را از دست داده‌اند، اداره می‌شود. اینان خود را "یاران بهنام" می‌نامند. حتا سفارت ژاپن در تهران نیز به یاری یاران بهنام آمده و در خرید یک دستگاه کبالت داخل حفره‌ای بسیار پیشرفته شرکت جسته‌است. این دستگاه آن‌قدر در ایران کمیاب است که حتا بیماران متمول نیز حاضرند با پرداخت هزینه‌های مربوطه از خدمات آن بهره‌مند شوند.  
 
مؤسسۀ خیریه بهنام دهش‌پور که مرکز آن در بیمارستان شهدای تجریش تهران است، بخش‌های گوناگونی دارد که در آنها علاوه بر درمان بیماران نیازمند، کارهای دیگری از قبیل تأمین مایحتاج زندگی بیماران و کمک به بهزیستی و آموزش فرزندان‌شان انجام می‌گیرد. این مؤسسه با برگزاری بازارهای مختلف، کنسرت، نمایشگاه نقاشی و جمع‌آوری کمک‌های نقدی و غیرنقدی نکوکاران، نهادها، مؤسسات و کارخانه‌ها، بودجۀ لازم برای کمک به بیماران نیازمند را فراهم می‌کند. یاری‌رسانی به خیریه و خصوصاً حضور جوان‌ها در ادارۀ امور در حدی است که مادر بهنام می‌گوید: "من بهنامی را از دست دادم و بهنام‌های بسیار دیگری را به دست آوردم".
 
برنامه‌ها و بازارچه‌های خیریۀ مؤسسۀ دهش‌پور در آغاز شاید بسیار ساده و در حد بازارچۀ غذا یا نمایشگاه شمع بود که در آخرین روز‌های زندگی بهنام برگزار شد، اما به‌تدریج نه فقط بر تعداد آنها افزوده شد، بلکه کیفیت‌شان نیز به نحو چشمگیری ارتقا یافت. در آخرین نمونه، در اواخر مهرماه سال ۱۳۹۰ مؤسسۀ بهنام، اقدام به برگزاری نخستین حراج آثار هنرهای تجسمی در ایران کرد. در این برنامه آثاری از ۱۲۷هنرمند سرشناس همچون آیدین آغداشلو، ایران درودی، مسعود عربشاهی، نصرالله کسرائیان، پرویز تناولی و دیگران به نفع بیماران مبتلا به سرطان به حراج گذاشته شد تا علاوه بر یاری نیازمندان، یک رویداد هنری بزرگ برپا شود. 
 
گزارش مصور این صفحه روایتی است از شکل‌گیری و فعالیت مؤسسۀ خیریۀ بهنام دهش‌پور از زبان بانو دهش‌پور، مادر بهنام.
 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

تکیه جایی است برای تعزیه‌خوانی (شبیه‌خوانی) و تعزیه‌خوانی، نمایشی است آیینـی ـ مذهبی برگرفته از وقایع کربلا که موضوعات مذهبی و حتا غیر مذهبی دیگر بدان افزوده شده‌است. تکیه، بیشتر مخصوص ایرانیان شیعه است. از این رو جایگاهی فرامذهبی است که در طول زمان، وجوه گوناگون فرهنگ ایرانی در آن جلوه‌گر شده‌است. در گذشته‌ها تکیه به خانقاه و جایگاه درویشان نیز گفته می‌شد.

رفتارهای آیینی مردم، عموماً با اسطوره‌ها و باورهای دینی آنان پیوند دارند. این رفتار‌ها هرچه بیشتر به گذشته بازمی‌گردند، جوهر دینی و بن‌مایۀ اسطوره‌ای آنها پررنگ‌تر می‌شود و چنین است که در گذر روزگاران، طبع ازلی‌گرای مردم، رویدادهای تاریخی را با مجموعه‌ای از افسانه‌ها، قصه‌ها و باور‌ها درمی‌آمیزد و به شکل سنتی آیینی- نمایشی درمی‌آورد. برخی پژوهشگران، تعزیه‌خوانی را دنبالۀ سنت شاهنامه‌خوانی دانسته و گفته‌اند که نظم دراماتیک شاهنامه در دوره‌های بعد، جایش را به درام مذهبی داد و شبیه‌خوانی جای آن را گرفت.(۱) 
 
پژوهشگران دربارۀ زمان پیدایی تعزیه‌خوانی، اختلاف نظر دارند.‌ گاه آن را تا دورۀ فرمانروایی آل بویه عقب برده‌اند و‌ گاه به دوران صفویه مربوط دانسته‌اند. اما گذشته از آغاز تعزیه‌خوانی، روشن است که این نمایش آیینی- مذهبی در دوران قاجار به اوج رسید و برای اجرای آن، تکایای بسیاری در سراسر ایران ساخته شد. 
 
یکی از نخستین نقشه‌های تهران که در دوران سلطنت محمدشاه قاجار و احتمالاً پیش از سال ۱۲۶۰قمری ترسیم شده‌است، نشان می‌دهد که تکایای زیادی در همه محله‌های شهر و ‌گاه بسیار نزدیک به هم وجود داشتند.(۲) همچنین در سال ۱۲۶۹قمری، یعنی در پنجمین سال سلطنت ناصرالدین‌شاه قاجار، تهران دارای ۵۴ تکیه و ۱۱۲ مسجد بود(۳)؛ یعنی تقریباً به ازاء هر دو مسجد یک تکیه وجود داشت. و جالب‌تر اینکه تعداد مدارس پایتخت به‌مراتب کمتر از تکایای آن بود. برای نمونه، محله عودلاجان چهار مدرسه و ۱۲ تکیه داشت و در محلۀ چال‌میدان که فاقد مدرسه بود، ۱۰ تکیه ساخته بودند.(۴) 
 
چرا؟ زیرا در تکیه چیزهایی یافت می‌شد که در مسجد و مدرسه نبود: نمایش، موسیقی، نقاشی، نقالی و خیلی چیزهای دیگر. تکیه، یک حوزه عمومی بسیار قوی بود که حضور زنان در آن تحمل می‌شد. تابلوی معروف "تکیۀ دولت"، اثر کمال‌الملک غفاری، نشان می‌دهد که بخش عمدۀ حاضران در تکیه را زنان تشکیل می‌دهند و از آن مهم‌تر اینکه جایگاهشان با حایل و پرده‌ از مردان جدا نشده‌است. چنین مجالی نه در مسجد، نه در مدرسه، نه در قهوه‌خانه و نه حتا در بازار برای زنان فراهم نبود.
 
اگر شاهان گذشته، با ساختن مساجد جامع در پایتخت، قدرت و ثروت خویش را در چشم تودۀ مردم می‌نشاندند، ناصرالدین‌شاه ترجیح داد که این مهم را با ساختن تکیه انجام دهد: تکیۀ دولت. بی‌شک او نمی‌توانست دستۀ موزیک نظامی و فراشان شاهی و زنبورک‌چی‌ها و دیگران را که جزئی از تجملات سلطنتش بودند، در مسجد به مردم نشان دهد. از این رو ذهن او که به قولی "از همه چیز وسیلۀ تفریح می‌تراشید"، معطوف به تکیه شد.(۵) 
 
از این گذشته، بسیاری چیزهایی که در جامعه حرمت داشتند، خود را به زیر چادر تکایا کشیدند و تحت لوای تعزیه‌خوانی به حیات خویش ادامه دادند. این سخن روح‌الله خالقی، موسیقی‌دان بزگ معاصر است که گفته: "نغمه‌ها، ردیف‌ها و گوشه‌های قدیمی موسیقی ایرانی که به سبب حرمت مذهبی از زندگی مردم دور مانده بود و بیم از یاد رفتن و نابودی آن می‌رفت، در پناه تعزیه امنیت یافت تا به زندگی خود ادامه داد."(۶) و سخن معروفی از دیگر موسیقی‌دان معاصر، ابوالحسن صبا، نقل شده که "تعزیه، موسیقی ما را حفظ کرده‌است".(۷)
 
داد و ستد تعزیه با موسیقی ایران بدان پایه است که‌گاه در نام‌گذاری ردیف‌ها و گوشه‌های آوازی مؤثر افتاده؛ مثلاً در تعزیه‌خوانی‌های دورۀ قاجار، شبیه عبدالله بن حسن، اشعار خود را در گوشه‌ای از آواز "راک" می‌خواند و بدین سبب آن گوشه امروزه معروف به "راک عبدالله" است.(۸) 
 
برخی بر این باورند که منع تعزیه‌خوانی در دورۀ پهلوی اول، ضربه‌ای سخت بر پیکر این نمایش آیینی– مذهبی بود و موجب از رونق افتادن و نهایتاً اضمحلال تکایا شد. اما این نظر نمی‌تواند تصویر کاملی را از ماجرا به دست دهد. اولا نفوذ دولت پهلوی اول، به جز در تهران و چند شهر بزرگ، بدان پایه نبود که بتواند بنیان تعزیه‌خوانی‌های بی‌شما را براندازد و ثانیاً دورۀ منع تعزیه‌خوانی نسبت به پیشینۀ دور و دراز آن، یک میان‌پردۀ کوتاه بود. 
 
در واقع، با دگرگونی‌های فرهنگی و اجتماعی که در ایران پس از مشروطه رخ داد و آن‌گاه با برآمدن دولت پهلوی اول، همه آنچه تکیه و تعزیه را پوششی برای خود می‌دانستند، در جای دیگر، مجالی به مراتب فراخ‌تر پیش روی خود یافتند. موسیقی، صاحب آموزشگاه شد و تکیه گاهی چون رادیو را پیدا کرد؛ نمایش سنتی به نفع تئاتر غربی که نفوذ روزافزونی در ایران داشت، کنار رفت و بعد‌ها به آن پیوند خورد؛ زنان از خانه بیرون زدند و راه مدرسه و دانشگاه و اداره و حتا احزاب سیاسی را در پیش گرفتند و بقیۀ چیز‌ها نیز به همین ترتیب از تکایا کوچیدند. تکیه ماند و یک محمل مذهبی برای سوگواری سالار شهیدان که می‌توانست در حسینیه یا مسجد برگزار شود. 
 
از همین رو، تکایای تهران یکی پس از دیگری رو به فراموشی رفتند و تن به ویرانی سپردند، اما در شهرهای کوچک مرکز ایران و در جوامعی که هنوز به‌شدت سنتی مانده‌اند – مثلاً شهر زواره - تکیه هنوز برپا و تعزیه‌خوانی به راه است. 
 
حالا از تکیۀ دولت تنها خاطره‌اش مانده و از تعدادی دیگر، در و دیواری زهوار دررفته‌ای که لقب میراث فرهنگی را یدک می‌کشند و ‌گاه در فهرست بلند بالا اما خالی از فایدۀ آثار ملی، جایی برای خود دست‌وپا کرده‌اند. در این میان، یک تکیه هنوز هم باشکوه و دلرباست: تکیۀ معاون‌الملک کرمانشاه. 
 
این تکیه در سال ۱۲۸۱ خورشیدی به همت حسن معینی، ملقب به معاون‌الملک ساخته شد. اما چند سال بعد و در خلال جنبش مشروطه، به این علت که پناهگاه مخالفان مشروطه شده بود، زیر آتش سلاح‌های مشروطه‌خواهان نیمه‌ویران شد تا پس از آرام شدن اوضاع، مرمت و بازسازی شود. 
 
ساختمان تکیه از حیث معماری بسیار مجلل و در عین حال، بزرگ است و این در حالی است که به استثنای تکیۀ دولت تهران، غالب تکیه‌ها بنایی ساده داشتند. می‌توان پنداشت که همجواری کرمانشاه با مناطق سنی‌نشین کردستان و عراق، بانی را بر آن داشته که از تکیۀ خود وسیله‌ای برای تبلیغ مذهب شیعه بسازد. با این حال، آنچه تکیۀ معاون را بسیار درخور اهمیت ساخته، تصاویر نقش بسته بر کاشی‌های آن است که به وسیلۀ بزرگ‌ترین هنرمندان آن عصر آفریده شده‌اند و در نوع خود از بهترین نمونه‌های اواخر دورۀ قاجار هستند. 
 
 بنا مرکّب از یک جلوخان بزرگ، یک حیاط ورودی به نام حسینیه، یک ساختمان گنبد دار میانی به نام زینبیه و یک حیاط بزرگ به نام عباسیه است که مراسم تعزیه‌خوانی در آن برگزار می‌شده‌است. در شرق این حیاط، یک ساختمان دوطبقه نیز ساخته شده‌است که اکنون به عنوان موزه مورد استفاده قرار می‌گیرد.
 
در گزارش مصور این صفحه، به دیدار تکیۀ معاون‌الملک می‌رویم و سخنان لاله تقیان دربارۀ رسم و رسوم تعزیه‌خوانی در تکایا را می‌شنویم. خانم تقیان، دانش‌آموختۀ رشتۀ تئا‌تر و از پژوهندگان نمایش‌های سنتی ایران است که تا کنون مقالات بسیاری را دربارۀ تعزیه‌خوانی انتشار داده‌است. 
 
پی‌نوشت: 
۱- بلوکباشی، علی: مقاله‌های فارسی دبا، ج ۱۵، مقاله ش۵۹۸۸، تعزیه‌خوانی
۲- نک: تصویر دارالخلافه طهران پایتخت شاه عالم‌پناه ترسیم الیاس نیکویچ بره‌زین؛ ضمیمۀ نگاهی به تهران از آغاز تا کنون، علی‌اکبر محمودیان و دیگران، تهران، ۱۳۸۴ش
۳- آمار دارالخلافۀ تهران، به کوشش سیروس سعدوندیان و منصوره اتحادیه، تهران، ۱۳۶۸ش، ص۲۷۶
۴- همان‌جا، ذیل آمار ۱۲۶۹ق
۵- برای آگاهی بیشتر نک: مستوفی، عبدالله: شرح زندگانی من، تهران، ۱۳۸۶ش، ص ۴۲۳ به بعد
۶- صالح‌پور، اردشیر: مقدمۀ آلبوم پیشخوانی در تعزیه؛ پژوهشی در نغمات آوازی شبیه‌خوانی
۷- همان جا
۸- مستوفی،‌‌ همان جا، ص۴۲۴
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

ایئوسیف جوگاشویلی (ژوزف استالین) سه فرزند داشت: "یاکوو" (یعقوب) که در جنگ با آلمان نازی به اسارت افتاد و کشته شد؛ "واسیلی" که سال ۱۹۶۲ درگذشت؛ و "اسوِتلانا" که پس از مرگ پدر نام خانوادگی مادرش (آلی‌لویوا) را ترجیح داد تا با استالین پیوندی نداشته باشد. او روز ۲۲ نوامبر ۲۰۱۱ در خانۀ سالمندان، در گوشه‌ای دوردست از ایالت ویسکانسین آمریکا از سرطان معده جان داد؛ اما خبر مرگش تازه روز ۲۹ نوامبر جهان را درنوردید.

سرنوشت شوم فرزندان استالین را ما، بچه‌های شوروی، نمی‌دانستیم. نام فرزندان "پیشوای اتحاد شوروی" در کتاب‌های تاریخ ما نیامده بود. روایت‌هایی از اسارت و مرگ فجیع "یاکوو" شنیده بودیم که گویا پدرش به معاوضۀ او با یک ژنرال ارتش آلمان نازی موافقت نکرده و سرانجام "یاکوو" سربه‌نیست شده‌است. این روایت به عنوان نمونه‌ای از شهامت و شجاعت و میهن‌دوستی استالین نقل می‌شد، نه قساوت قلب او. تعصب در باورهای نظام حاکم ستوده بود و این روایت، نمونۀ بارز آن تعصب بود.
 
از اخبار اما می‌شد شنید که "اسوتلانا"، دختر استالین، به زادگاهش برگشته‌است. سال ۱۹۸۴ بود و یخ جنگ سرد آب می‌شد. اسوتلانا مدتی در مسکو ماند، سپس به تفلیس رفت، دو سال آن‌جا بود و دوباره به آمریکا برگشت. دخترش "الگا" او را همراهی می‌کرد. در پی آن بود که می‌شد سرنوشت این آواره را در صفحات روزنامه‌ها دنبال کرد.
 
بیمادری
 
"اسوتلانا آلی‌لویوا" سال ۱۹۲۶ در مسکو به دنیا آمد؛ در خانوادۀ مردی که نامش به‌تنهایی در بزرگ‌ترین کشور جهان و فراتر از آن رعب و احترام یا وحشت برمی‌انگیخت. شش سالش بود که مادرش "نادِژدا آلی‌لویوا" را گم کرد. بزرگ‌تر که شد فهمید، مادر در واقع از پدر فرار کرده بود، یا به باور پدرش، از او انتقام گرفته بود. "نادِژدا" خودکشی کرده بود. سال‌ها بعد اسوتلانا در کتاب "بیست نامه به یک دوست" نوشت:
 
"بعداً که بزرگ‌تر شدم، به من گفتند که چه قدر پدرم از آن حادثه تکان خورده بود. او تکان خورده بود، چون دلیل وقوع آن حادثه را نمی‌فهمید: چرا این طور شد؟.. در عین حال، او بسیار زرنگ بود که نفهمد یک خودکش به فکر مجازات کسی هست... بعضاً آشفته و خشمگین می‌شد. دلیلش این بود که مادرم قبل از خودکشی برایش نامه‌ای نوشته بود... مسلماً آن نامه هرگز به دست من نیفتاد. شاید هم نامه را بی‌درنگ نابود کرده بودند. ولی نامه‌ای در کار بود و آنانی که دیده بودند، برایم تعریف کردند. نامۀ وحشتناکی بوده، پر از سرزنش و اتهام. صرفاً یک نامۀ خصوصی نبود؛ جنبۀ سیاسی هم داشت. پدرم بعد از خواندن آن، شاید فکر می‌کرد که مادرم کنار او تظاهر می‌کرده و در واقع، هم‌مرام مخالفان آن دوره‌اش بوده‌است. او تکان‌خورده و خشمگین بود و وقتی که به مراسم وداعش آمد، برای لحظه‌ای کنار تابوتش ایستاد و به‌ناگاه تابوت را هل داد و برگشت و رفت. به مراسم خاک‌سپاری‌اش هم نیامد".
 
تاریخ‌نگاران بعد از بر افتادن پردۀ آهنین نوشتند که واپسین دعوای میان استالین و نادژدا آلی‌لویوا (که در واقع همسر دومش بود) در یک مهمانی به مناسبت پانزدهمین سالروز انقلاب اکتبر بر سر سیاست‌های دولت در قبال کشاورزان بوده‌است. نادژدا از سیاست‌های استالین انتقاد کرده، در حضور مهمانان پاسخ تند و توهین‌آمیزی از شوهرش شنیده و همان شب خودش را به ضرب گلوله کشته‌است.
 
شاهدخت کرملین
 
این رویداد تلخ می‌تواند در تشکل شخصیت پیچیدۀ "اسوتلانا" نقش کلیدی داشته باشد. اما در آن دوره، و کلاً در دورۀ زندگی استالین، تأثیر آن بر روحیۀ دخترخانمی که همانند شاهدختی در کرملین گشت‌وگذار می‌کرد، احساس نمی‌شد. استالین به تنها دخترش دلبستگی خاصی داشت. اسوتلانا می‌گفت: "چون من به مادرش رفته بودم و عین مادرش موهای بور و صورت کک‌مکی داشتم، دوستم داشت... ولی او زندگی من را شکست. ای کاش مادرم با یک درودگر ازدواج کرده بود..."
 
عکس استالین با پسرانش کم‌پیداست، اما "اسوتلانا" حتا در مزارع اشتراکی کنار پدر مقتدرش ایستاده یا در بغلش نشسته یا روی دستانش ولو شده یا دست روی شانه‌اش گذاشته‌است‌. به نوشتۀ شاهدان، استالین دخترش را نوازش‌آمیز "گنجشگک" می‌نامید و در حضور مهمانان بارها اعلام کرده بود که "سَروَر ما همین بانو کوچولوست؛ من فقط یک منشی دستورپذیرش هستم" و حتا دستورهای کتبی شوخی‌آمیز دخترش را می‌پذیرفت و در اجرایشان می‌کوشید. در یکی از این دستورها اسوتلانا نوشته: "منشی‌جان، امشب می‌خواهم فیلم "چاپایف" را ببینم... و باباجانم را هزاران بار ببوسم" و استالین در حاشیۀ آن نامه نوشته: "به روی چشم، سَروَر من. اجرا خواهد شد".
 
فرزند محبوب استالین برای اعضای کابینه هم محبوب بود. نمونه‌اش عکس‌های "لاورِنتی بـِریا"، رئیس مخوف کمیتۀ امنیت استالین، که اسوتلانا را در بغل دارد. برای ملت هم محبوب بود؛ نمونه‌اش ازدیاد نام "اسوتلانا" (معادل "روشنک" فارسی) در اتحاد شورویِ استالین و عطریات موسوم به "اسوتلانا" که باب روز شده بود.
 
دلدادگی‌ها و آزردگیها
 
ولی همۀ آن عکس‌های حاکی از عواطف پدر- فرزندی به ایام بچگی اسوتلانا محدود می‌شود. شاهدخت شوروی هر چه بزرگ‌تر می‌شد، از پدر قلدرش غرولندهای بیشتری می‌شنید. "با ایرادهایی که از پوششم می‌گرفت، چندین بار من را به گریه واداشته بود: به‌ناگاه عصبانی می‌شد که چرا در فصل تابستان به جای جوراب‌شلواری، جوراب به پایم کرده‌ام: "باز هم پای لخت راه افتادی؟!" گاه دستور می‌داد که پیراهنم باید گشاد باشد و خطوط کمرم را نشان ندهد. گاه کلاهم را از سرم دور می‌انداخت و می‌گفت: "این دیگر چه کلوچه‌ای است که سرت گذاشته‌ای؟ کلاه بهتری پیدا نشد؟" هرچند اصرار می‌کردم که همۀ دختران از این کلاه‌ها دارند، گوشش بدهکار حرفم نبود. فقط زمان می‌خواست که حال‌وهوایش عوض شود و خودش موضوع را فراموش کند".
 
بخشی از دل‌آزردگی استالین به معاشقۀ دختر شانزده‌ساله‌اش با یک فیلم‌ساز مسن یهودی‌تبار مربوط می‌شد. سرانجام ِ آن عشق ناکام، ده سال اسارت آن فیلم‌ساز در زندان استالینی بود. دو سال بعد اسوتلانا دوباره دل باخت و این بار هم معشوقش یهودی‌تبار بود، هرچند واکنش پدر یهودی‌ستیزش را حدس می‌زد. اسوتلانای هجده‌ساله سر عشقش پافشاری کرد و به وصال "گریگوری ماروزف" رسید و فرزند نخستش را به دنیا آورد و نام پدرش را بر او نهاد: ایئوسیف. (ایئوسیف ماروزف قلب‌شناس معروفی شد و سال ۲۰۰۸ درگذشت). ازدواج نخست هم به ناکامی انجامید و سال ۱۹۴۹ اسوتلانا با "یوری ژدانف"، فرزند یار دیرین استالین، پیوند زناشویی بست. از این ازدواج کوتاه هم دختری به یادگار ماند: یکاتِرینا ژدانوا که اکنون ۶۱ سال دارد و کارشناس مؤسسۀ آتش‌فشان‌شناسی کامچاتکای روسیه است. 
 
طی تمام این سال‌ها روابط میان استالین و دخترش سرد و ناهموار بود؛ به گونه‌ای که اسوتلانا برای دیدار با پدرش که هر چند ماه یک بار انجام می‌گرفت، باید از مسئولان کمیسریای امور داخلی شوروی اجازه می‌خواست. نافرمانی اسوتلانا در مورد انتخاب همسر از یک سو و پافشاری استالین به پذیرش نامزدهای مورد علاقۀ خودش از سوی دیگر میان این دو شکاف فراخی ایجاد کرده بود و به نقل از اسوتلانا، نهایتاً استالین دست تکان داد و گفت: "به درک! هر کسی را دوست داری، بگیر!" این سرآغاز گشوده شدن عقده‌های اسوتلانا بود.
 
اسوتلانا افزون بر روسی، به زبان‌های آلمانی، فرانسوی و انگلیسی هم مسلط بود و به ادبیات علاقه داشت و می‌خواست نویسنده شود. اما استالین برای دخترش آینده‌ای متفاوت پیشبینی کرده بود و از او خواست که تاریخ بخواند. این بار هم اسوتلانا تسلیم دستور "منشی‌جان" سابقش شد و تاریخ خواند. 
 
فرار از هویت و پیشینه
 
استالین سال ۱۹۵۳ درگذشت. کیش شخصیت او هم رو به افول نهاد و به‌تدریج شکسته شد و این روند حتا به بدنامی استالین انجامید. شهرهایی که نام او را داشتند، تغییر نام دادند؛ از جمله استالین‌آباد تاجیکستان که دوباره "دوشنبه" شد و استالین‌گراد معروف که به "ولگاگراد" موسوم شد. "اسوتلانا استالینا" هم تغییر نام داد و نام خانوادگی مادرش را پذیرفت و "اسوتلانا آلی‌لویوا" شد. 
 
تغییر نام هم به اسوتلانا آزادی‌ای را که می‌خواست، به ارمغان نیاورد. مسئولان حزب کمونیست ناظرش بودند و حتا انتخاب همسر را هم باید با مشورت آنها انجام می‌داد. سال ۱۹۶۳ به یک کمونیست هندی با نام "براجـِش سینگ" دل باخت. اما حزب کمونیست شوروی ازدواج دختر استالین با یک خارجی را صلاح نمی‌دانست. ولی اسوتلانا در کتاب خاطراتش سینگ را هم در فهرست شوهران سابقش آورده‌است. این مترجم کمونیست هندی سال ۱۹۶۶ از بیماری برونشیت درگذشت. مرگ سینگ کلید گشایش اسوتلانا شد. مقامات حزب کمونیست شوروی به او اجازه دادند که خاکستر پیکر دوستش را به خانواده‌اش در هند برساند. اسوتلانا همراه با اعضای خانوادۀ سینگ خاکستر او را در آب گنگ ریخت و کنار همان رود ماند. با آداب و رسوم و کیش‌های هندوستان آشنا شد، حس کرد که زخم‌هایش التیام می‌یابد، و حس کرد که آزادی مطلوبش را یافته‌است. حاضر نبود این حس آزادی را از او بستانند و پا به فرار گذاشت. 
 
سال ۱۹۶۷ اسوتلانا نخست به ایتالیا و سپس به سوئیس و سرانجام به آمریکا رفت و برای حزب کمونیست اتحاد شوروی ننگی به بار آورد که هرگز شسته نشد. اسوتلانا، دختر یکی از دو پیشوای اصلی کمونیست‌های شوروی، به سرزمین رقیبان پناه برده بود. تا پای به خاک آمریکا نهاد، گفت سینه‌اش پر از حرف‌های ناگفته است و می‌خواهد هر آنچه دارد، بیرون بریزد. ناگفته‌هایش را در کتاب خاطراتش (بیست نامه به یک دوست) بازگفت که همان سال در لندن منتشر شد و در صدر جدول کتاب‌های پرفروش نشست. قیمتی که برای گفتن این ناگفته‌ها پرداخت، بس گران بود. حزب کمونیست شوروی او را یک خائن روانی عنوان کرد، دو فرزندش را که در مسکو رها کرده بود، دیگر ندید و حس غربت در آمریکا هرگز رهایش نکرد. با یک معمار آمریکایی با نام "ویلیام وسلی پیترز" ازدواج کرد و در تلاشی دیگر برای زدودن پیشینه‌اش از ذهن‌ها نامش را تغییر داد و "لانا پیترز" شد. اما نام پدرش تا پایان عمر بر او سایه انداخته بود و همه جا او را دنبال می‌کرد. حاصل سه سال زندگی مشترک اسوتلانا با "پیترز" دخترش الگا است که اکنون هم در آمریکا زندگی می‌کند.
 
سال ۱۹۸۲ با الگا به بریتانیا مهاجرت کرد، اما خانه‌اش را این‌جا هم نیافت. در پی بخشودگی‌اش توسط دولت اتحاد شوروی سال ۱۹۸۴ به مسکو و تفلیس برگشت، اما هر دو برایش به حدی بیگانه شده بودند که مجبور شد سال ۱۹۸۶ به آمریکا برگردد. سال ۲۰۱۰ در خانۀ سالمندان شهر ریچ‌لند آمریکا ساکن شد و دیری نگذشت که مرد.
 
در سال‌های پایانی عمرش گوشه‌گیر شده بود و دوست نداشت با رسانه‌ها صحبت کند. "داستان اسوتلانا دربارۀ اسوتلانا" (ساختۀ اسوتلانا پارشینا، ۲۰۰۸) فیلم مستند نادری است که آن سال‌ها را به تصویر می‌کشد. در گزارش مصور این صفحه پاره‌هایی از صحبت‌های اسوتلانا استالینا- آلی‌لویوا- پیترز در این فیلم را می‌شنوید.
 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

فرصتی داشتم که ماشین را کنار جاده متوقف کنم و قهوۀ گرمی بخورم تا دوباره انرژی بگیرم و با هوش و حواس درست رانندگی کنم. پسرهایم ابرهای لای درخت‌ها را به من نشان می‌دادند که "بابا درخت‌ها رفتن لای ابرها! ما را هم ببر پیش ابرها". یک درخواست کوچک و کودکانه، اما رؤیایی و زیبا. این طوری شد که به سمت جنگل ابر حرکت کردیم و بچه‌ها را میان ابرها رها کردم تا بازی کنند.

یاد سال گذشته افتادم که همکارم در سرویس اجتماعی روزنامه، خبر آتش‌سوزی "جنگل ابر" را کار می‌کردند و انگاری "یک اتفاق ساده" افتاده. البته شاید برای ما که دائما با خبر سروکله می‌زنیم ساده باشد، اما برای کسانی که طبیعت جزو وجودشان شده، شنیدن این خبر عین از دست دادن عزیزترین کسان‌شان است. آتش‌سوزی در جنگل‌ها در سراسر دنیا اتفاق می‌افتد، اما اینکه با اتفاق چه‌گونه برخورد کنیم، شرط عقل است.
 
جنگل ابر از جنگل‌های زیبا و خوش‌آب‌وهوای استان سمنان است که در پنجاه‌کیلومتری شمال شرق شاهرود و در مسیر جادۀ شاهرود به آزادشهر استان گلستان و در روستای ابر قرار دارد. نام روستا یادآور ابرهای فراوان این منطقه است که گاه و بیگاه بر سطح روستا فرود می‌آید. جنگل ابر با سی‌وپنج هزار هکتار وسعت در ادامۀ جنگل‌های سرسبز شمال کشور است و از آن‌جا که فضای این جنگل را پوششی از ابر فرا گرفته، آن را "جنگل ابر" می‌نامند. 
 
جنگل ابر پس از عبور از میان باغ‌های باصفای بسطام و تحت تأثیر قرار گرفتن در فضای عرفانی دو تن از بزرگترین عارفان ایران یعنی بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی جان ما را جلا می بخشد. شیخ ابوالحسن خرقانی که ده قرن پیش می زیست، با این گفته که "هر که در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید"، یکی از زیباترین لحظه‌های هستی را به ما نشان می‌دهد؛ و شاید بایزید بسطامی هم  با الهام از همین محل گفته‌است: "به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد".  
 
صحبت های دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست دربارۀ جنگل باستانی ابر
ارتفاع زیاد جنگل از سطح دریا، پایین بودن درجۀ حرارت در فصل گرما و وجود چشمه‌سارهای فراوان و پوشش جنگلی متنوع از شاخصه‌های این جنگل است. جایى که از ضخامت کوه‌هاى البرز کاسته مى‌شود و ابرهاى گرفتار در پشت این دیواره از لابه‌لاى دره‌ها به سمت جنوب سرازیر مى‌شود؛ به همین خاطر تقریباً از بعد از ظهر تا نیمه‌هاى شب با سرد شدن هوا چنان مى‌نماید که جنگل به روى ابرها سوار شده‌است.
 
این اتفاق منطقۀ ابر را دگرگون کرده و آب‌وهوایى متفاوت از سراسر سمنان به آن داده‌است. در قسمت‌هاى جنوبى جنگل، یعنى قسمتى که به تمدن نزدیک‌تر است، پوشش گیاهى تـُنـُک دیده مى‌شود. در عمق جنگل تپه‌هاى پرشیبی وجود دارد که سراسر پوشیده از درختان بلند است. مشهورترین درخت منطقه اورس است؛ درختى با ریشه‌هاى بلند که روى زمین مى‌خزد. مناطق ابتدایى "جنگل ابر" ییلاق چوپانان گلستانى است، اما در عمق جنگل اثرى از انسان دیده نمى‌شود.
 
جنگل ابر شاهرود به سه دلیل برای دنیا اهمیت دارد. اول این که قسمتی از جنگل‌های باستانی هیرکانی است و گیاهان دارویی آن کم نظیر است. دلیل دوم مربوط به میان‌بند زیست‌بومی یا "اکوتن" این ناحیه می‌شود؛ یعنی مرز بین دو سامانۀ زیست‌بومی (اکوسیستم) منطقۀ نیمه‌بیابانی و جنگلی. به‌طوری که می‌توان در جنگل‌های این ناحیه درختان سوزنی‌برگ را در کنار درختان پهن‌برگ مشاهده کرد که این امر در گونه‌های جانوری هم تأثیرگذار بوده‌است. دلیل سوم آنکه به‌خاطر جغرافیای خاص منطقه که دو منطقه پست و بلند را در کنار هم قرار داده‌است، شاهد تشکیل اقیانوس ابر در این منطقه هستیم که پدیدۀ کم‌نظیری در جهان محسوب می‌شود. میزان نزولات جوّی در این منطقه بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ میلی‌متر و حد اکثر دما ۲۰ و حد اقل دما شش درجه سانتی‌گراد است.
 
جنگل ابر به باور بسیاری از گردشگران، از زیباترین چشم‌اندازهای طبیعت ایران و جهان است و ارزش آن به عنوان بخشی از میراث طبیعی ایران‌‌زمین، هرگز کم‌تر از تخت‌ جمشید و نقش جهان نیست. به عبارتی، یک جنگل باستانی هیرکانی است. جنگل‌های هیرکانی که از دوران ژوراسیک به جای مانده‌اند، ۷/۳ میلیون هکتار پوشش جنگلی ایران را تشکیل می‌داده‌اند که هم‌اکنون به ۸/۱ میلیون هکتار کاهش یافته‌اند.  قدمت این جنگل‌ها که جزو بقایای دوران سوم زمین‌شناسی هستند، از یک سو وجود ۸۰ گونۀ گیاهان چوبی به همراه گونه‌های گیاهی بسیار نادری مانند راش، بلوط، توسکا، نارون، گیلاس وحشی، بارانک، سرخدار، نمدار و غیره را نوید می‌دهد. از سوی دیگر، نشان می‌دهد که این اراضی می‌تواند همچون موزۀ زنده‌ای مورد استفاده قرار بگیرد.
 
جنگل ابر در محل تلاقی سه ‌جریان اقلیمی اصلی غرب و جنوب آسیا، یعنی پرفشارهای سیبری (جریان خشک و سرد)، پرفشار جنب حاره (جریان گرم و بیابان‌زا) و زبانه‌های اطلس و مدیترانه (جریان معتدل و مرطوب) قرار دارد. ترکیب این اقالیم متفاوت و متضاد در یک منطقۀ کوچک جغرافیایی، در جهان کم‌نظیر است.  این ترکیب در میلیون‌‌ها سال، ذره ذره و به‌زحمت توانسته یک چنین زیست‌بومی بیافریند.
 
پارک ملی گلستان که زیستگاه کوچک‌ترین پستاندار جهان (حشره‌خوار کوچک) است، منطقۀ "خوارتوران" با یوزپلنگ ایرانی و گورخر آسیایی و بعضی از کم‌نظیرترین گونه‌های جانوری جهان و پوشش گیاهی آن به عنوان بزرگ‌ترین منطقۀ حفاظت‌شدۀ خاور میانه مطرح است. منطقۀ حفاظت‌شدۀ خوش‌ییلاق و منطقه شکار ممنوع تپال نیز در نزدیکی جنگل ابر واقع شده‌اند؛ جنگلی که هر درخت آن حامل ۱۰ میلیون شناسۀ ژنتیک است و به‌واقع در زمینۀ علوم زیستی یک کتابخانه سبز است.
 
بچه‌ها همچنان مشغول بازی کردنند. دوردست پر از ابر است. کوه‌ها و ابرها به هم پیچیده‌اند. ابرها روی شیشه می‌ریزد. پیشتر که می‌روی درخت‌ها شروع می‌کنند به سبز شدن. یکی، دوتا، هزار تا. آنچه زیاد است، چنار است و بلوط و آنچه چشم به دنبال آن می‌گردد، اورس است. درخت خاص منطقه ابر که مثل ابر روی زمین می‌خزد. نمی‌شود گفت مه غلیظ. در این جنگل، ابر گرداگرد تو را می‌پوشاند.  خنکی و طراوت و بوی خوشی همراه ابر روی صورتت می‌نشیند. ابرها بر گونه و چشم و مویت باران می‌شوند. بیشتر به دریایی می‌ماند که بدون آب‌شـُش می‌شود در آن نفس کشید.  ابرها در حال جوششند. انگار که زمین سماوری است بزرگ و جوش‌آمده، که بخار آب با فشار از آن بیرون می‌زند. جوشش سریع ابرها جنگل ابر را به آزمایشگاه یک کیمیاگر شبیه کرده‌است. آخشیج‌ها یا عناصر چهارگانه به کار می‌افتند: آتش، باد، خاک و آب.
 
فاطمه باباخانی از فعالان محیط زیست در گزارش تصویری این صفحه به توصیف جنگل ابر و اتفاقات پیش‌آمده، مانند آتش‌سوزی و جاده‌سازی، اشاره می‌کند. دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست و مدیر جمعیت دیده‌بان طبیعت شاهرود، نیز در مطلب شنیداری دربارۀ جنگل باستانی ابر توضیحاتی می‌دهد.
 
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

مجموعه عکس
کاوه کاظمی، متولد ۱۳۳۱ تهران، عکاس- خبرنگار مشهوری است که عکس‌هایش از دوران انقلاب و جنگ برای اهل مطبوعات آشناست. حدود بیست سال پیش مجلۀ دنیای سخن در تهران، فتوژورنالیسم ایران را که در دورۀ انقلاب و جنگ درخششی داشت، به عنوان سوژۀ گزارش اصلی خود برگزیده بود. در آن گزارش که عده‌ای از سرشناس‌ترین خبرنگاران عکاس حضور داشتند، عکس‌های کاوه کاظمی در زمینۀ انقلاب و جنگ حرف اول را می‌زد. از سال‌های ۱۳۷۰ فتوژورنالیسم ایران به محاق رفت و خبرنگاران عکاس هر یک به گوشه‌ای خزیدند و کار خود کردند. اما چنانکه مجموعه عکس‌های "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی نشان می‌دهد، بیکار ننشستند و به جای کارهای روزمره به ثبت و ضبط یادها و یادگارهای فرهنگ ایران روی آوردند.

 
کاوه کاظمی تحصیل‌کردۀ رشتۀ عکاسی در انگلستان است. او در آغاز انقلاب به ایران بازگشت و به عکاسی در ایران و کشورهایی چون لبنان، نیکاراگوئه، کوبا، سوریه، افغانستان و عراق پرداخت. آثار او نه تنها در مطبوعات ایران که در مطبوعات معتبر دنیا از قبیل تایم، نیوزویک، نیویورک تایمز، اشترن، اشپیگل منتشر شده‌است.
 
عکس‌های "زرتشتیان ایران" از تازه‌ترین مجموعه‌های اوست که به نمایش گذاشته‌است، اما صحنه‌های آن بین سال‌های ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ عکاسی شده‌است. کاوه کاظمی بعد از پایان جنگ هشت‌سالۀ ایران و عراق فرصتی به دست آورد که به کارهای مورد علاقۀ خود بپردازد. بعد از انقلاب او به یزد سفر کرده و رنگ‌وبوی دهات و خانه‌های گلی و باغ‌های انار و مردمان آن دیار را در خاطر نگه داشته بود. در مدت دو سالی هم که در فاصلۀ سال‌های ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ به طور مرتب به گشت‌وگذار در اطراف یزد پرداخت، مجموعۀ عکس‌های زرتشتیان او شکل گرفت. "سعی‌ام بر این بود که اثری از نشان‌های امروزی و مدرن در عکس‌ها دیده نشود. احساس می‌کردم در سفری که چند صدسال پیش اتفاق افتاده، سیر می‌کنم".
 
کاوه کاظمی
برای او که عکاسی تنها وسیلۀ امرار معاش نیست، بلکه راه و روش زندگی است، مستندی که از زرتشتیان فراهم کرده خرسندکننده است. "ممکن است یک نفر دو روز رفته باشد یزد و عکس گرفته باشد، اما من دو سال تمام این کار را کرده‌ام. من خودم از این کار راضی هستم. بعد از پایان جنگ فرصتی شد که به کارهای دیگری بپردازم که یکی از آنها همین زرتشتیان است. یکی دیگر ایل قشقائی است که بعد از زرتشتی‌ها انجام شد. به کرات به مناطق قشقایی سفر کردم. مرکز کار من شیراز بود و به روستاهای اطراف و نقاطی که قشقایی‌ها اتراق می‌کنند، سفر می‌کردم.
 
"تقریباً دو سالی هم دربارۀ درویش‌های قادری، فرقۀ کسنزانی کار کردم. برای این کار به جاهای مختلف کردستان و بیشتر سنندج سفر می‌کردم. چرا برای من جالب بود؟ نمی‌دانم. از قدیم‌الایام این موضوع در ذهن من بود. اوایل انقلاب استاد فره‌وشی یک روز در تلویزیون صحبت می‌کرد. گفت این درویش‌ها یک چیزی دارند به اسم سر بریدن. می‌گفت دربارۀ این موضوع تحقیق می‌کردم که روزی درویشی به اتفاق یک نفر دیگر آمد پیش من؛ گفت: "می‌خواهی من سر ببرم برایتان؟" گفتم: "سر کی را می‌خواهی ببری؟" گفت: "سر همین شخصی را که این‌جاست". گفت: "سرش را می‌برم، می گذارم روی تاقچه، بعد دوباره وصل می‌کنم، می‌گذارم سر جاش". گفتم: "نه، آقاجان، این‌جا دانشگاه است و من آمادگی این کارها را ندارم". این حرف‌های دکتر فره‌وشی هم کنجکاوی مرا بیشتر برانگیخت. به هر حال، فلسفۀ این درویش‌ها کم‌کم برای من جالب شد و از آنها عکاسی کردم. کار دیگری که کرده‌ام این است که مدت زیادی دربارۀ اهل علم و ادب و هنر کار می‌کردم که خیلی‌هاشان دیگر فوت شده‌اند. مثل احمد شاملو، استاد محیط طباطبایی، دکتر ناتل خانلری، هوشنگ گلشیری، و بسیاری دیگر. می‌رفتم یک جلسه از آنها عکس می‌گرفتم، نه بیشتر. دوباره مراجعه نمی‌کردم که عکس‌ها را تجدید کنم. حالا این چند مجموعه، زیر خاکی‌های من است و کار زیادی برده‌است".
 
از کاظمی که با آژانس‌های معروف عکس مانند سیپا، گاما، رافو، گتی و دیگران کار کرده، دربارۀ کارهای خبری می‌پرسم. می‌گوید: "دیگر کار خبری نمی‌کنم. قدیم هم خیلی کار خبری نمی‌کردم. هشت ده سالی است که به مراسم نمی‌روم. بعد از جنگ هنوز کار می‌کردم. عکس دیگر دیجیتال شده، از ارزش افتاده، بازار عکس به هم خورده‌است. عکس خبری دیگر قیمتی ندارد. البته هنوز هم با آژانس‌های عکس کار می‌کنم، منتها مشخص و هدفمند. سوژه‌ای کار می‌کنم. من هیچ وقت تفننی کار نکرده‌ام. همیشه خودم سوژه‌ها را انتخاب کرده‌ام. من هرگاه دیده‌ام ده نفر عکاس در جایی جمع شده‌اند، آن‌جا عکس نگرفته‌ام. آن‌جا معمولاً خبری نیست. با نگاه دیگری به حواشی آن پرداخته‌ام".
 
تفاوت عکس‌های کاوه کاظمی با عکس‌های معمول نکته‌ای است که در کارهای او مشخص است. حاجت به گفتن ندارد.
 
نمایشگاه عکس "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی در گالری شش (آبان ۱۳۹۰) بهانۀ خوبی برای پرداختن به کارهای او به دست می‌دهد.
 
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

عدالت و انصاف، مفهوم‌های سیالی است که اندیشه‌مندان در تعریف‌شان هزاران صفحه سیاه کرده‌اند و هزاران تن برای رسیدن به آن‌چه برایشان عدالت محسوب می‌شد، پای چوبۀ دار رفته‌اند. در طلب عدالت انقلاب‌ها به ثمر رسیده‌اند، با این که انتظار رسیدن به عدالت تمام و کمال بی‌ثمر مانده. چه بسا که عدالتِ یک جامعه برای جامعه‌ای دیگر عین بی‌عدالتی جلوه کند و دادگری یک فرد برای فردی دیگر عین بی‌دادگری باشد. اما جستجو و طلب عدالت در سراسر جهان فروکش نکرده، بلکه ظاهراً به یُمن اینترنت و حضور شبکه‌هایی از قبیل فیس‌بوک و تویتر اوج گرفته‌است. 

 
با الهام‌گیری از "بهار عرب" و اعتراضات دادخواهانۀ اسپانیا و یونان و به نشان حمایت از جنبش "اشغال وال استریت"ِ نیو یورک، عدالت‌جویان لندنی هم روز ۱۵ اکتبر – درست پنج ماه پس از آغاز تظاهرات خیابانی اسپانیا – بخشی از مرکز لندن را اشغال کردند. این اعتراض مسالمت‌آمیز به رغم تلاش برخی از مقامات کلیسایی و نهادهای انتظامی برای بیرون راندن آن ها، همچنان ادامه دارد. معترضان در سه نقطۀ مرکز شهر که محل مؤسسات مالی پایتخت است، اردو زده‌اند که مهم‌ترین‌شان محوطۀ کلیسای "سن پُل" است. استعفای کشیش‌های درجه اول کلیسا هم عزم معترضان به ادامۀ اعتراضات را متزلزل نکرد. معترضان مستقر در سن پل، با الهام از جنبش میدان تحریر قاهره، پلاکی را شبیه پلاک‌های شهرداری بر دیوار نصب کرده‌اند که آن محل را "میدان تحریر لندن" معرفی می‌کند. 
 
در چادرهای برافراشته در برابر کلیسای سن پل صدها تن از نمایندگان حرفه‌ها و نحله‌های فکری و عقیدتی گوناگون شب را به روز می‌رسانند تا بگویند که از اوضاع حاکم ناخشنودند. آنها را فراخوان‌هایی اینترنتی به این‌جا آورده‌است و هر کدام به دلیلی از هنجار حاکم بر کشور و جهان دل خوشی ندارد. در تلاش برای فرمول‌بندی و انسجام بخشیدن به خواسته‌هایشان، معترضان بیانیه‌هایی منتشر کرده‌اند که نقاط اشتراک دیدگاه‌های آنها را خلاصه می‌کند: نظام کنونی غیر قابل تحمل، غیردموکراتیک و ناعادلانه است و باید راهی دیگر پیمود؛ مردم عادی نباید تاوان اشتباه بانک‌ها را پس دهند، نباید از بحران نظام سرمایه‌داری در رنج باشند؛ ساختار اقتصادی در سراسر جهان باید دگرگون شود تا به تساوی برسیم؛ بودجۀ کشورها باید برای بهبود زندگی مردمان و کرۀ زمین هزینه شود، تا نیازهای نظامی و شرکت‌های ثروتمند.
 
از محتوای تقاضاها پیداست که مخاطب آنها تنها دولت بریتانیا نیست، بلکه همۀ دولت‌های صنعتی جهان است. "اشغال لندن" تنها یکی از صدها جنبش "اشغالگرانه" در هشتاد و دو کشور جهان است که روز ۱۵ اکتبر آغاز شدند و برخی از آنها تا کنون ادامه دارند. روز ۲۸ نوامبر معترضان لندنی در تازه‌ترین بیانیۀ خود مشخصاً به شرکت‌های کلان نشانه رفتند و خواستار ممانعت از سودجویی بی‌حد و حصر آنها و راندن‌شان از "مأمن‌های مالیاتی" یا گوشه های دنجی شدند که برای فرار ازمالیات در آنها پنهان میشوند.
 
محوطۀ کلیسای سن پل که این روزها به اردوگاهی تمام‌عیار می‌ماند، نمایشگاه جلوه‌های هنری معترضان هم هست. شعر و شعارها و نقاشی‌ها و پوسترها که برخی‌شان را در نمایش تصویری این صفحه می‌بینید، همگی بیانگر برداشت معترضان از مفهوم "عدالت" است؛ عدالتی که آرزوی رسیدن به آن اندازۀ نسل بشر قدمت دارد.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

آنهایی که تهران سال‌های پیش به یادشان هست، از کتاب‌فروشی‌های کنار خیابان لاله‌زار می‌گویند و از کتاب‌های پرفروشی که روی همۀ دکه‌ها پیدا می‌شد. یکی از کتاب‌هایی که در کنار آثار بسیار پرفروش نویسندگان به چشم می‌خورد، کتاب "آیین دوست‌یابی" نوشتۀ دیل کارنگی بود. خیلی‌ها آن را خوانده‌اند؛ حدود پنجاه میلیون نسخه از این کتاب به زبان‌های مختلف به فروش رفته‌است. یعنی تمایل به دوست‌یابی در میان انسان‌ها به حدی شایع بوده که این اثر را به یکی از پرخواننده‌ترین کتاب‌های جهان تبدیل کرده‌است.

اما زمانی که کتاب دیل کارنگی منتشر شد، دوست‌یابی و تأثیرگذاری به آدمان مقوله‌ای متفاوت بود. در سال ۱۹۳۶ از این همه وسایل مجازی خبری نبود. نمی‌شد از طریق فیس‌بوک دوستی یافت یا از راه تویتر پیامی دوستانه منتشر کرد. آیین دوست‌یابی کارنگی منحصر به دیدارهای حضوری و مکاتبات پـُستی بود، با رهنمودهایی چون حفظ لبخند در طول مصاحبت، حفظ نام طرف صحبت در ذهن و تکان دادن سر به نشان احترام و تفاهم در طول صحبت. فرمول‌های به نظر سادۀ معاشرت که در کتاب دیل کارنگی آمده بود و گویا راه صعود به جایگاه رفیع او را هموار کرده بود، برای بسیاری از بازرگانان و چهره‌های سیاسی و اجتماعی کارساز واقع شد و "آیین دوست‌یابی" بر جایگاه قاموس آداب معاشرت نشست.
 
اما آیا آن نخستین خودآموز آداب معاشرت مدرن همچنان خواستارانی دارد؟ طی این ۷۵ سال دنیا گویی زیر و رو شده و فوجی از ابزار و ابزراک‌های مجازی گویا به حریم معاشرت‌های ما دستبردی خوشایند زده‌اند و شیوۀ معاشرت ما را دیکته می‌کنند؛ به گونه‌ای که اکنون کارمند یک شرکت می‌تواند از فاصله‌ای چندصد فرسخی هم با رئیسش ارتباط برقرار کند، اما ارتباط مجازی. می‌شود با فشار دادن یک دگمۀ فیس‌بوک صدها دوست گم‌شده را بازیافت و دوستانی نو پیدا کرد. می‌شود با ارسال یک سطر پیام تویتر هزاران نفر را تحت تأثیر قرار داد؛ شادشان کرد یا غمگین یا حتا خشمگین. دنیا عوض شده، و "آیین دوست‌یابی" هم.
 
شرکت "دیل کارنگی و همراهانش" به اتفاق "برِنت کول" کتاب "آیین دوست‌یابی" را به‌روز کرده‌اند، تا به درد انسان‌های عصر دیجیتال بخورد؛ آنانی که معاشرت روزمره‌شان مجازی است تا واقعی. 
 
ارتباط مجازی با جهان خارج از یک سو موهبت فناوری‌های جدید است که در یک آن پیوند فردی را با جهانی برقرار می‌کند. از سوی دیگر، این آنی بودن پیوند، بنا به کتاب "آیین دوست‌یابی در عصر دیجیتال"، می‌تواند پیامدهای اسف‌باری هم داشته باشد. "یک پژوهش شرکت "پروف‌پوینت" آشکار کرد که در سال ۲۰۰۹ میلادی هشت درصد از شرکت‌های آمریکایی ِ دارای بیش از هزار کارمند، افراد خود را به جرم اظهار نظر نامناسب در تارنماهایی چون فیس‌بوک و لینکد-این اخراج کرده‌اند". یکی از نمونه‌هایی که در کتاب می‌خوانیم، مربوط به پیش‌خدمت یک رستوران پیتزایی می‌شود که گلایه‌اش از دو مشتری را به دلیل دریافت انعام ناچیز، در فضای مجازی، جهانی کرده بود. یا هشت تن از خدمۀ یک بقالی زنجیره‌ای در کانادا که با ایجاد یک گروه فیس‌بوکی، مشتری‌های فروشگاه را به سخره کشیده بودند. یعنی یک اظهار نظر که در دنیای واقعی دیروز می‌توانست بی‌آزار تلقی شود، در جهان مجازی امروز می‌تواند دردسرهای فراوانی در پی داشته باشد.
 
عقده‌هایی که امروزه در فضای مجازی گشوده می‌شود، پیامدهای ناگوارتری هم دارد. شوهری که روی صفحۀ فیس‌بوک به همسر سابقش توهین روا می‌دارد، سرانجام مجبور است چهل هزار دلار غرامت بپردازد. و "رایان بابـِل"، بازیکن هلندی باشگاه فوتبال لیوِرپول، پس از شکست تیمش در برابر تیم "منچستر یونایتد"، تصویر دست‌کاری‌شده‌ای از داور مسابقه را به اشتراک می‌گذارد و به پرداخت شانزده هزار دلار جریمه وادار می‌شود. در "آیین دوست‌یابی در عصر دیجیتال" می‌خوانیم: 
 
"با این همه فرصتی که برای شنیده شدن فراهم است، به نظر می‌آید که بسیاری می‌کوشند پا جلو بگذارند تا کسی را متهم کنند و همین که اشتباه یا غلط خود آنها آشکار می‌شود، آنها بی‌درنگ به حق ساکت ماندن پناه می‌برند". آیین به‌روزشدۀ دوست‌یابی استدلال می‌کند که یک انسان متنفذ باید دریابد که این بی‌ملاحظگی‌ها به ناکامی در برقراری ارتباط با مردم خواهد انجامید؛ صرف نظر از این که شخص مدعی تا چه اندازه راست یا دروغ می‌گوید. تنش‌های مجازی تنها کاری که می‌کنند، افزودن بر شکاف میان پیام و گیرندۀ پیام است.
 
کتاب جدید اذعان می‌کند که این سخن دیل کارنگی همچنان صدق دارد: "سروکار داشتن با آدمان، شاید سخت‌ترین مشکلی باشد که پیشاروی شما قرار می‌گیرد". در واقع، همان اصولی که هفتاد و پنج سال پیش در کتاب دیل کارنگی مطرح شده بود، در "آیین دوست‌یابی در عصر دیجیتال" هم جا خوش کرده‌است: اظهار علاقه به علائق طرف، تبسم و خوش‌رویی، حفظ نام طرف، گوش دادن به صحبت‌ها و استدلالات او و بررسی موضوعات مورد توجه طرف از جملۀ بخش‌های کتاب جدید هم هستند. با این تفاوت که تدوین این کتاب با توجه به نیازهای عصر دیجیتال صورت گرفته، و مثلاً، برای القای تبسم و خوش‌رویی در دنیای مجازی که عاطفه نمی‌شناسد، توصیه می‌شود که هر چه بیشتر از شکلک‌های متبسم مجازی استفاده کنیم. بنا به اندرز این کتاب، در جهان مجازی هم هرگز به کسی نباید گفت که سخنش اشتباه بوده، بلکه با ملاحظۀ احترام آن شخص دیدگاه متفاوت خود را باید صرفاً به عنوان نظر یک فرد بیان کرد. و اگر متوجه اشتباه خود شده‌ایم، بی‌درنگ پوزش بخواهیم. طرف صحبت، چه در جهان مجازی و چه جهان واقعی، از معاشرت، برداشتی مثبت یا منفی حاصل می‌کند و برداشت خنثی‌ای در کار نیست. آیین دوست‌یابی جدید هم کوشیده‌است راه‌های ایجاد برداشت مثبت در طرف مقابل در گفت‌وگذار مجازی را بیان کند.
 
دیل کارنگی که خود برخاسته از میان مردم عادی و بینوای ایالت میسوری در آمریکا بود، زبانی عادی و متعارف داشت و کتاب جهان‌گیر او جـُـنگی از سخنرانی‌های معمولی‌اش بود. بر خلاف زبان وارسته و زمینی کارنگی، "آیین دوست‌یابی در عصر دیجیتال" یک زبان خشک روان‌شناختی و جامعه‌شناختی را اختیار کرده که برای مخاطب عادی قابل هضم نیست. از این جاست که روزنامۀ "نیو یورک تایمز" در نقد این کتاب می‌نویسد: "اگر دیل کارنگی این کتاب اندوه‌آور را می‌خواند، دست به سینه‌اش می‌بـُرد، برای لحظاتی با رنگ پریده لبخند می‌زد (چون دوست نداشت دیگران را ناراحت کند) و سرش را دوباره در بشقاب برشتوک خود فرو می‌کرد". نویسندۀ "نیو یورک تایمز" نوید می‌دهد که: "اجازه بدهید این نوشته را با یک خبر خوش پایان دهم. اصل نوشته‌های او دست‌نخورده همچنان در قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها یافت می‌شود". و به‌راستی، در کتاب‌فروشی‌های لندن هم کتاب اصلی کارنگی را با زحمت کمتری می‌شود پیدا کرد، تا "آیین دوست‌یابی" روزآمد را. من نمی دانم که آیا در کنار خیابان لاله‌زارهم می‌شود همچنان این کتاب را پیدا کرد!
 
بعد از خواندن "آیین دوست‌یابی در عصر دیجیتال" و مواجهه با همان اصول دوست‌یابی ۷۵ سال پیش خودبه‌خود می‌شود به نتیجه‌ای رسید که فیس‌بوک و تویتر و ابزارهای مجازی دیگر فقط سرعت ارتباطات را بالا برده‌اند، اما ماهیت آن همانی است که بود. 
 
How to Win Friends and Influence People in the Digital Age
Dale Carnegie & Associates, Inc. with Brent Cole
245 pp.
Simon & Schuster
2011
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.