۱۱ نوامبر ۲۰۱۱ - ۲۰ آبان ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
هایده چنگیزیان اکنون سالهاست که از باله دور شده و دیگر جایی هم برای رقصندگی باله ندارد. میان تهران و لیسبون در رفت و آمد است. اما در آرزوی روزی که بتواند باله را با همان شکوه گذشتهاش به پیش ببرد. روزی که به همراه دوستان قدیمیاش "دریاچه قو" را اجرا میکردند و تماشاگران ایستاده برایشان کف میزدند. اما از همۀ اینها اکنون فقط خاطره باقی ماندهاست.
شاید اگر ناصرالدینشاه از جورابهای زیبای بالرینها خوشش نمیآمد، هنر باله هم در ایران شکل نمیگرفت و اینگونه شاهدِ از میان رفتن هنری که میتوانست بخشی از هنرهای مدرن این سرزمین تلقی شود، نمیبودیم. شاید تقدیر تاریخی این کشور است که با خوش آمدن و نیامدن سلاطینش هنرها و صنایع رونق میگیرند و یا رو به افول میگذارند.
اما باید قبول کرد، ماجرای آشنایی ایرانیان با غرب بعضاً حکایت شگفتانگیز و گاه تبسمآفرین است. ورود صنایع جدیدی مانند راه آهن، هواپیما و حتا دوربین عکاسی از این نوع است. اما رقص باله نیز به نوبۀ خود جالبتر است. باله که در اصل به عنوان یک هنر شناخته میشود، برای ناصرالدین شاه ایران که در سفرهای اروپایی خود، بالرینهای ماهپیکر و سفیدجامه را دیده بود، از نوع دیگری جلب توجه کرد. ناصرالدینشاه که لباسهای سفید و زیبای بالرینها را دیده بود، به زنان حرم خود دستور داد که چنین لباسهایی بپوشند. زنان هم شلیته و یا همان دامنهای کوتاه را با جورابهای سفید بلند میپوشیدند و به همین شیوه شد که تقلیدی مضحک از باله وارد ایران شد.
باله نوعی رقص است. با وجود اصالت این هنر در فرهنگهای ملل مختلف همانند روسیه، ریشۀ باله را شاید بتوان در ایتالیا یافت. اما در فرانسه بود که باله فرم و شکل امروزی را به خود گرفت. باله همیشه رقصی است روایتکنندۀ موضوع یا داستانی. به عبارتی باله رقصی روایی است. وقتی باله را به صورت جزء به جزء نگاه میکنیم، در واقع یکسری حرکات کلاسیک است که توسط طراح رقص این حرکات زنجیروار کنار هم قرار میگیرند و با هم ترکیب میشوند و رقص باله را میسازند. گذشته از این که باله چگونه به ایران وارد شد و شاید اگر آن حکایت ناصری را پذیرا باشیم، هنر رقص و توجه ایرانیان به این هنر ریشه در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین دارد.
هنر رقص در ایران، آنچنان در ذهن و زندگی ساکنان این سرزمین ریشه دارد که در بسیاری از افسانهها و قصههای رایج در میان قومها و طایفهها، به نوعی این هنر را در مسیر رویدادهای داستانهای خود گنجاندهاند. اما با تمام این توجهات فرهنگی به رقص، باله در این سرزمین نشکفته پرپر شد.
هایده چنگیزیان جزو همان نسلی است که هنر باله را با استادان مهمی فرا گرفت که از آنها فقط نامی ماندهاست. دوستانش به خوبی میدانند که باله هنری است که در ایران از میان رفته و دیگر نه جایی دارد و نه جایگاهی. با عصبانیت میگوید: "من نمی دانم! مگر میشود باله را در خانه و یا سالن آرایشگاه و یا در سالن ورزشی یاد گرفت! باله زمین خاص خود را دارد، باید روزی پنج تا هشت ساعت تمرین کرد. باید استادان ورزیدهای باشند که بهخوبی بدانند که رقصنده چهقدر استقامت دارد. در غیر این صورت، با کوچکترین اشتباه مچ پایش میشکند. عدهای با تماشای یک فیلم هالیوودی فکر میکنند باله به همین راحتی است و این خانم ناتالی پورتمن شده بالرین. کجای دنیا به همین راحتی طرف میشود بالرین؟ نهخیر، اینطوریها هم نیست".
سعی میکنم با سؤالی دیگر قدری از عصبانیتش بکاهم، اما مثل اینکه سودی ندارد. نه اینکه آدم عصبانی است. بلکه از دورانی صحبت میکند که عمرش را به پایش گذاشته و اینک نوستالژی آن دوران او را رها نمیکند. حق هم دارد. میگوید: "الآن هم که مد شده به باله میگویند حرکات موزون؛ من هم میگویم حرکات ناموزون. اما باید قبول کنیم که این بچههایی که دوست دارند باله یاد بگیرند، کاری از دستشان برنمیآید. نه استاد مجربی هست و نه جای مناسبی. حتا اگر هر دوی اینها باشد که جایی برای اجرا ندارند. بنا بر این، یادگیری آن چه سودی دارد؟"
شاید تقدیر تاریخی هم نتواند آرزوی چنگیزیان و همدورهایهایش را برآورده کند، اما باله هنوز هم در ایران طرفدارانی دارد و عدهای میکوشند با تمام مشقتهای فراوان این هنر را زنده نگه دارند و برای فراگیری آن سختیهای بسیاری را تحمل کنند. اما چنگیزیان معتقد است "ما تاریخ باله را در کوچه گذاشتهایم و رفتگر آنها را بردهاست".
اکنون باله در ایران به شکلی پنهانی و در گوشه و کنار فعالیت دارد. اما هستند ایرانیانی نظیر نیما کیان که سازمان منحلشدهٔ بالهٔ ملی ایران را که تا قبل از انقلاب در تالار رودکی تهران مستقر بود، در سوئد و با حمایت سازمانهای فرهنگی و همپیوندی دولت آن کشور و تحت نام "سازمان باله ایران" بازسازی کرد. نمایشهای این سازمان برگرفته شده از تاریخ و فرهنگ ایران و عموماً بازتابدهندۀ موضوعات ادبی، تاریخی، عرفانی و اجتماعی است. گویی برای باله دو سرنوشت رقم خوردهاست. علاقهمندان به این هنر یا باید تن به مهاجرت دهند تا بتوانند از این هنر بهره ببرند یا به طور کلی فراموشش کنند، گویی که اصلاً چنین هنری نبوده یا نیست.
در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی ساختهاست، پای صحبت هایده چنگیزیان مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۹ آبان ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
"بدون آنکه کسی مدرسۀ چهارباغ را ببنید، نمیتواند تصور کند که چه جواهری است. یک ظرف میناکاری است؛ گوهرپاره ای در میان گلهاست. من بهخوبی درک میکنم که چهگونه در چنین جایی با شور و علاقه میتوان به زندگی روحانی پرداخت، ولی در عین حال بدترین جایی است که بتوان خود را متقاعد کرد که مال دنیا ارزشی ندارد".
این اظهار نظر کنت دو گوبینو، دیپلمات فرانسوی است که در حدود سالهای ۱۸۵۵ از ایران دیدن کردهاست. مدرسۀ چهارباغ از آخرین ساختوسازهای دوران صفوی در اصفهان نصف جهان است. درست به همین دلیل که در دورۀ پختگی معماری و کاشیکاری ایرانی ساخته شده از بناهای باشکوه و به لحاظ ظرافت نمونۀ معماری اصفهان است.
بیشتر سفرنامهنویسانی که پس از دورۀ صفویه به ایران آمدهاند، از اصفهان و زیباییهای آن نوشتهاند، اما کمتر کسی مدرسۀ چهارباغ را دیده و از زیباییهای آن حیرت نکردهاست. کنت دو گوبینو یکی از سفرنامهنویسانی است که مدرسۀ چهارباغ را بهخوبی وصف کرده، اما از او زیباتر بانو ژان راشل دیولافوا، نویسنده و ادیب فرانسوی، در بارۀ مدرسۀ چهارباغ نوشتهاست. دیولافوا که در زمان ناصرالدینشاه به همراه همسر باستانشناس خود به ایران آمده و از اصفهان دیدار کرده، در بارۀ زیباییهای مدرسه مینویسد: "چشم از دیدن کاشیهای مینائی که اشعۀ آفتاب را منعکس میکنند، خیره میشود… در صحن حیاط نهر بزرگی در حوض طویلی که از سنگ مرمر ساخته شدهاست، عبور میکند و عکس درختان در سطح بلورین آب دیده میشود. شاخوبرگهای این درختان تابلوی تاریکی را تشکیل میدهد که در میان آن گنبد و منارههای مستور از موزائیکهای مینائی نمایش مخصوص دارند. در زمینۀ آبی فیروزهای گنبد تصاویر سفیدی دیده میشود که به شکل مارپیچ ترسیم شده و لطف مخصوصی دارد و تصاویر زردرنگی هم وجود دارد که به اسلوب عربی جابهجا با رشتههای آبی و سیاه تزئین شدهاست".
خانم دیولافوا که مبهوت بنای مدرسه شده، تأکید میکند که استادان چیرهدست و صنعتگران هنرمندی که این آثار را از خود به یادگار گذاشتهاند، شایستۀ احترام زیادی هستند. "به نظر من، هیچ ممکن نیست بنایی را از این بهتر و قشنگتر زینت و آرایش داد... به عقیدۀ من، در اروپا هیچ بنایی وجود ندارد که عظمت و ابهت آن بتواند مانند مدرسۀ مادرشاه در انسان تأثیر کند".
گوبینو در گزارش خود از مدرسۀ چهارباغ به حجرهها که میرسد مینویسد، در این حجرهها طلبههایی که از همۀ نقاط جهان اسلام برای استفاده از دروس علمای دینی میآمدهاند، بدون هیچ امتیازی سکونت داده میشدند و هفتهای یک بار بانوی بنیانگذار مدرسه (اشاره به مادر شاه سلطان حسین) همراه گروهی از زنان میآمده و لباسهای چرک ساکنان مدرسه را جمعآوری میکرده و به جای آنها لباس تمیز میآوردهاست. او در ارضای کلیه احتیاجات مهمانانش مراقبت خاص مبذول میداشته و آشکارا مایل بوده که هیچ گونه نگرانی و ناراحتی آنان را از هدفی که برای زندگی خود برگزیدهاند، باز ندارد.
ساخت مدرسۀ چهارباغ در سال ۱۱۱۶ هجری به دست شاه سلطان حسین آغاز شد و در سال ۱۱۲۲ طی مراسم باشکوهی با حضور سلطان گشایش یافت. بنا به نوشتۀ حسین سلطانزاده در کتاب "تاریخ مدارس ایران"، به هنگام افتتاح مدرسه از علمای مشهور آن عهد و طلاب و برخی بزرگان و اشراف برای شرکت در مراسم و نخستین جلسۀ درس به مناسبت گشایش مدرسه دعوت به عمل آمده بود. در آن روز میرمحمد باقر خاتونآبادی حدیث و شرح مختصر اصول و شرح لمعه را شروع کرد. وی با آنکه بنا بر گفتۀ مجهول الهویه تذکره الملوک، از آقا جمال(خوانساری) در فضیلت کمتر بود، اما سمت ملاباشیگری را در زمان سلطان حسین صفوی برعهده داشت.
مدرسۀ چهارباغ در دو طبقه ساخته شده و دارای ۱۳۴ حجره است. هر حجره شامل نشیمن، صندوقخانه و بالاخانه و طاقچههای متعدد برای کتابهاست. سلطان حسین یکی از حجرههای ضلع شمالی را به خود اختصاص داده بود و بخشی از ایام و اوقات خود را در آن به بحث و مناظره میگذراند.
نام مدرسه را مدرسۀ سلطانی هم گفتهاند، اما بیشتر به مدرسۀ چهارباغ شهرت دارد، زیرا در خیابان چهارباغ، از ساختههای دورۀ شاه عباس، واقع شدهاست. این مدرسه به مدرسۀ "مادرشاه" نیز موسوم بوده، زیرا همچنان که کنت دوگوبینو اشاره کرده، مادر شاه سلطان حسین به این مدرسه توجه خاص داشته و چندین کاروانسرا و بازار و روستا و مزرعه و سایر مستغلات را وقف آن کردهاست، تا طلاب علوم دینی در کمال آسودگی به کار تحصیل مشغول شوند. از جملۀ این وقفیات کاروانسرای مادرشاه بوده که بعدها در سالهای ۱۳۴۰ خورشیدی تبدیل به هتل شاه عباس (هتل عباسی فعلی) شدهاست. اما مستغلات آن بعد از حملۀ محمود افغان از بین رفته و وضع روشنی ندارد.
خرابیهای مدرسه در حملۀ افغانها خلاصه نمیشود. ویلیامز جکسن، ایرانشناس امریکایی، که اوایل قرن بیستم میلادی (۱۹۰۳) به ایران آمده و سفرنامۀ پرباری از خود به یادگار گذاشته، در سفرنامۀ خود (ایران در گذشته و حال) یادآور میشود که بسیاری از کاشیکاریهای ظریف گنبد فرو ریخته؛ بعضی از صفحات مرمرین دیوار بیرونی ساختمان ناپدید گشته؛ و قسمتهایی از قابها و شبکهبندی پنجرهها شکسته است. "درون مدرسه طلاب علوم دینی در میان حجرهها به فرا گرفتن قرآن مشغولند، یا ساعت فراغتشان را در کنار حوض وسط صحن و در زیر سایۀ درختان به کشیدن قلیان میگذرانند". هم او نوشتهاست که این عمارت مدرسۀ شاه سلطان حسین است که در قرن هجدهم برای تعلیم و تربیت ملاها و درویشان ساخته شدهاست. "سردر زیبا با درهایی که پوشش برنجین و حکاکیهای سیمین دارند، تحسین آدمی را برمیانگیزند".
مدرسۀ چهارباغ، هم مدرسه و هم مسجد بوده و درون باغ پردرختی به مساحت ۸۵۰۰ متر مربع قرار دارد. این مدرسه پس از انقلاب اسلامی مدرسۀ علمیه امام صادق نامگذاری شده و در حال حاضر هم طلاب علوم دینی در آن تحصیل میکنند و در حجرههای آن ساکنند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۶ آبان ۱۳۹۰
هر سال میلیونها تن از مسلمانان که خود را مستطیع میدانند، برای ادای فریضۀ حج به مکه میروند و مناسک حج را به جا میآورند. در بسیاری از کشورهای اسلامی عید قربان بسیار مهمتر از اعیاد ملی است و با جشن و سرور به پیشواز آن میروند.
بسیاری از مناسک حج مانند لبیک گفتن، سعی بین صفا و مروه، رمی جمرات یا پرتاب سنگ، پیش از اسلام هم در میان اعراب مکه رواج داشته و اعراب از گوشه و کنار گرد می آمدهاند تا این مراسم را بر گرد خانۀ کعبه برای پرشتش بتها بجای آورند. زیرا چنانکه نوشتهاند، خانۀ کعبه جایگاه بتهایی بودهاست که پیامبر اسلام آنها را شکست. برخی نیز گفتهاند که شاعران برجستۀ عرب پیشااسلامی که به شعرای جاهلی معروفند، برای خواندن قصاید بلند خود در این گردهماییها حضور مییافتهاند. گویا هفت قصیدۀ بلند عربی که به نام معلقات سبع (هفت آویزه) معروفند، در خانۀ کعبه آویزان بودهاند.
مقصود از حج، چنانکه نوشتهاند، بالا رفتن روح همبستگی و معنویت در میان اهل ایمان است. اما گروهی از شاعران و نویسندگان نیت بسیاری از زایران را به نقد گرفتهاند و گفتهاند، زایرانی هستند که نه برای تزکیۀ نفس که برای تحکیم موقعیت اجتماعی خود به مکه میروند و بیشتر در فکر تجارتند تا عبادت.
ناصر خسرو قبادیانی در شعری از یکی از دوستانش میپرسد که برای چه به مکه رفتی و آیا به راستی نفس خود را فراموش کردی و خدا را بر خود ناظر دیدی یا نه. پیوند این شعر ناصر خسرو را در زیر این صفحه مییابید.
مولوی، عراقی و شیخ بهایی و دیگران نیز هر یک به گونهای در بارۀ حج شعری سرودهاند. مولوی با عنوان "ای قوم به حج رفته" شعری دارد که بسیاری آن را خواندهاند و برای آن موسیقی ساختهاند.
در سالهای اخیر شهر مکه بسیار دگرگون شده و با ساخته شدن بناهای بلند و خانههای بسیار و چندین آشیانۀ دیگر نشانی از گذشتههای دور در درون شهر دیده نمیشود. با باز کردن جا برای وسایل نقلیۀ جدید برای بسیاری از مناسک در اطراف مکه، شاید به زودی آنهایی که به مکه میروند، نوعی از حج را تجربه کنند که به ذهن پیشینیان خطور هم نمیکردهاست.
در گزارش مصور این صفحه "علی بیدگلی"، پژوهشگر ایرانی، از تجربیات و مشاهدات خودش در حج میگوید. برخی از عکسهای این گزارش متعلق به حسن عمار، مصطفی اوزَر و محمد سالم است.
حاجیان آمدند با تعظیم، شعری از ناصر خسرو
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گرچه چاپارهای تیزپای ایران باستان را برف و باران، گرما و تاریکی شب از رساندن نامه بازنمیداشت، اما چاپارخانه یا پُست جدید در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه و صدارت امیر کبیر در سال ۱۲۲۹ خورشیدی برابر با سال ۱۸۵۱ در ایران تأسیس شد و در سال ۱۲۵۴ خورشیدی برابر با ۱۸۷۵ میلادی پس از سفر ناصرالدین شاه به اروپا و بهویژه اتریش آغاز به کار کرد.
بیورن سورنه (Björn Sohrne)، دارندۀ یکی از نادرترین مجموعههای مربوط به تاریخ پُست ایران است. وی طی سالهای ۱۹۷۷ و ۱۹۷۸ کارمند دفتر بازرگانی سوئد در تهران بود. آقای سورنه که برای سخنرانی در بارۀ تاریخ پست در ایران از سوی بنیاد میراث ایران به لندن دعوت شده بود، به جدیدآنلاین آمد و با ما در باره تاریخ پست در ایران صحبت کرد که در گزارش مصور این صفحه می شنوید. متنی را که در این جا میخوانید نیز او نوشتهاست:
تاریخ پرفراز و نشیب پـُست ایران، به استثنای نخستین تمبرهای معروف شیر قاجاری، به طور شایسته مطالعه نشدهاست. دلیل اصلی این غفلت شاید این حقیقت باشد که ایران بر خلاف تقریباً همۀ کشورهای غیر اروپایی صد سال پیش، هرگز مستعمره نبودهاست. از این رو مجموعهداران غربی که معمولاً به تاریخ پُست مستعمرههای کشور خود علاقۀ وافر داشتند، تاریخ پست ایران را نادیده گرفتهاند. افزون بر این، بسیاری از مجموعهداران نسبتاً مسن، مثل خود من، میدانند که اغلب تمبرهای ایرانی در آلبومهای مدرسهای ما اصیل نبودند. مانع زبانی هم باعث نادیده ماندن تاریخ پست و تمبر ایران میشد.
در واقع، رویکرد ما به این موضوع تا کنون غلط بودهاست. هیچ منطقۀ دیگری را نمیشناسم که تاریخ پـُستی بدین اندازه جذاب و شگرف داشته باشد که ایران دارد. این حوزۀ تحقیقات همچنان بکر است و منتظر علاقهمندانی که کندوکاوی مفصل انجام دهند.
مجموعهای که من گرد آوردهام، چهار بخش دارد: تاریخ پُست ایران؛ روابط پُستی ایران و روسیه طی سدههای ۱۹ و ۲۰ میلادی؛ روابط پُستی ایران و هند از سال ۱۸۶۴ تا دهۀ ۱۹۳۰ میلادی. بخش چهارم مجموعه شامل لوازم پستخانههای ایران میشود. این آثار و اشیا مربوط به ایران و وضعیت ژئوپلیتیکی و راهبردی آن در میان دو ابرقدرت، دو بازیگر ِ به اصطلاح "بازی بزرگ" – بریتانیا و روسیه است.
مناسبات پُستی میان ایران و روسیه طی سالهای ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ آغاز شد؛ زمانی که روسیه ادارۀ پُست کنسولگری خود را در ایران تأسیس کرد تا مراسلات شرکتهای روسی و خارجی را به روسیه بفرستد. سامانۀ مدرن پُست در ایران سال ۱۸۷۵ شکل گرفت. دو سال بعد از آن، در پی پیوستن ایران به اتحادیۀ جهانی پُست و امضای قرارداد همکاریهای پستی میان ایران و روسیه، ادارۀ پُست کنسولگری روسیه تعطیل شد .روسیه به دلیل وسعت قلمروش، در ارسال نامهها و مراسلات ایران به کشورهای غربی جایگاه کلیدی داشت. طی سالهای ۱۸۷۸ تا ۱۹۰۳ در امتداد مرز ایران با روسیه چندین ادارۀ پُست ایجاد شد. از سوی دیگر اما حضور نظامی روسیه در شمال ایران مانع از توسعۀ سامانۀ پُست ایران میشد.
در جنوب ایران امپراتوری بریتانیا ادارههای پُست خود را تأسیس کرد که نخستین آنها سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۹۲ در بوشهر، بندر لنگه، بندر عباس و محمره (خرمشهر) پا گرفتند. این پستخانههای بریتانیایی در چارچوب "دایرۀ ادارههای پُست بمبئی" فعالیت میکردند. سال ۱۸۶۹ آنها تحت ادارۀ ایالت "سند" هندوستان قرار گرفتند و سال ۱۸۷۹ دوباره قلمرو بمبئی شد. رویهمرفته، در ایران قاجاری ۱۳ ادارۀ پُست هند بریتانیایی وجود داشت که بر رشد و توسعۀ سامانۀ پُست ایران تأثیر عمیق مثبت و منفی گذاشتند؛ هم شیوههای جدید پُستی را معرفی میکردند و هم به دلیل رقابت مانع از تشکل سامانۀ پُستی ایران میشدند. پس از امضای قرارداد روابط پُستی میان ایران و بریتانیا در سال ۱۹۲۳ همۀ پستخانۀ های بریتانیایی در خاک ایران تعطیل شدند، به استثنای دو پستخانه در شرق ایران که چند سال دیگر هم فعال بودند.
مطالعۀ تاریخ پُست ایران مستلزم دانش تاریخی است تا در بافتار رویدادهای تاریخی بتوان دلایل حضور پستخانههای خارجی و تعطیل شدن آنها را دریافت. معمولاً حضور نظامی قدرتها نیاز به ارسال نامهها و بستهها را ایجاد میکرد و ایران قاجاری که دستخوش جنبشهای نظامی متعدد ابرقدرتهای دور شده بود، شاهد باز و بسته شدن خدمات پُستی این کشورها در سرزمینش بود.
در گزارش مصور این صفحه پارهای از نامهها و کارتها و لفافهها یا پاکتنامههای مهرومومشده از دورههای مختلف تاریخ پُست ایران را میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ اکتبر ۲۰۱۱ - ۹ آبان ۱۳۹۰
رمان "زوال کلنل" محمود دولتآبادی که در ایران پروانۀ انتشار ندارد، اما به زبانهای آلمانی و انگلیسی ترجمه و منتشر شده، نامزد دریافت جایزۀ ادبی آسیایی "مـَن" (منبوکر) شدهاست. این جازۀ بینالمللی سیهزار دلاری همهساله به نویسندهای آسیایی اهدا میشود که کتابش به زبان انگلیسی نوشته یا ترجمه شدهاست.
در کنار محمود دولتآبادی ۱۱ نویسندۀ دیگر نامزد دریافت این جایزه شدهاند: جاهناوی باروآ، راهول باتاچاریا، آمیتاو غوش، آنورادها روی و تارون تِجپال از هند، جمیل احمد از پاکستان، تهمیمه آنام از بنگلادش، هاروکی موراکامی و بانانا یوشیموتو از ژاپن، کیونگ سوک شین از کرۀ جنوبی و یان لیانک از چین. برندۀ جایزه روز ۱۵ مارس سال ۲۰۱۲ در هنگ کنگ اعلام خواهد شد.
در مطلب شنیداری اول این صفحه محمود دولتآبادی در مورد نامزد شدنش به دریافت جایزۀ ادبی آسیایی "من" صحبت میکند. تابستان ِ امسال در پی انتشار داستان کلنل به زبان انگلیسی، جدیدآنلاین مطلب زیر را منتشر کرده بود که شامل گفتگو با محمود دولتآبادی در بارۀ رمان کلنل هم هست.
نومیدانهترین داستان دولتآبادی
داریوش رجبیان
میگوید اگر امروز داستانش را مینوشت، شاید بذر امیدی هم در آن میکاشت. اما از این "زوال کـُـلـنـِل" کوچکترین شمۀ امید را توقع نداشته باشید... "ویرانگر است، چون ابتدا من را ویران کرد و سپس من را واداشت به نوشتنش". به قول خود نویسنده، زائیدۀ یک کابوس است؛ کابوسی که بر ذهنش سوار شد و رهایش نکرد تا ۲۶ سال پیش روی کاغذ پیاده شود و همانجا بماند، چون پروانۀ انتشارش صادر نشد. "زوال کـُـلـنـِل" شاید معروفترین داستان فارسی باشد که قبل از انتشارش به زبان فارسی، به زبانهای غیر منتشر شده و اصل فارسی آن همچنان چشمبهراه اجازۀ نشر است.
داستان "زوال کلنل" محمود دولتآبادی که روز آدینه، ۱۰ تیرماه (۱ ژوئیه) ترجمۀ انگلیسی آن وارد بازار میشود، از همین حالا نامزد دریافت جایزۀ ادبیات بینالمللی خانۀ فرهنگ جهان (Haus der Kulturen der Welt) در برلین است. آلمان در ترجمه و چاپ آثار دولتآبادی همیشه پیشاهنگ بوده و رمان "زوال کلنل" را با عنوان Der Colonel دو سال پیش منتشر کرده بود.
"تام پَتردیل" Tom Patterdale که زوال کلنل را با نام The Colonel از فارسی به انگلیسی برگردانده، از چالشهای ترجمۀ این داستان میگوید که دولتآبادی با پیروی از فردوسی از کاربرد واژههای عربی در آثارش حتیالامکان پرهیز میکند و مترجم کوشیدهاست برای بازتاب این ویژگی نگارش نویسنده، واژههای آنگلوساکسون را بر لاتین رجحان نهد. جهت ایجاد حال و هوای ملموستر برای یک خوانندۀ انگلیسیزبان، مترجم در مواردی دستکاری کرده و برای نمونه "جریک جریک نان خشک" را "خرد شدن پاپادوم" یا یک نوع خوردنی تـُرد هندی تعبیر کردهاست. در جایهایی هم تداخل مترجم در متن اصلی رمان به حدی است که پارههایی از یک جمله حذف شده، و همراه با آن، چهرههای بینقشی چون دو بچۀ "فرزانه" (یکی از دو دختر کلنل) که "از سر و کولش بالا میروند"، هنگامی که فرزانه فرزند سومش را در بغل دارد و میکوشد برادر گوشهگیرش را به صحبت وا دارد.
پاورقیها و توضیحات مفصل پایان کتاب هم دال بر این است که مترجم کوشیدهاست تلاش خوانندۀ انگلیسی برای ورود به جهان عبوس و پیچیدۀ این رمان ایرانی را آسانتر کند. اما حجم فاجعه و اندوه و نومیدی در "زوال کلنل" به حدی است که شاید در گسترۀ ذهن یک خوانندۀ امروزی – چه انگلیسیزبان و چه غیر آن – نگنجد. از این جاست که محمود دولتآبادی میگوید، اگر این داستان را نمینوشت، باید در تیمارستان بستری میشد؛ زوال کلنل ضامن سلامت عقلش بود.
زوال کلنل داستان زوال چندین نسل است که یکی پشت دیگری یا سرشان زیر ساطور میرود یا حلقۀ دار را خودشان دور گردنشان میاندازند. این دقیقاً سرنوشت دو "کلنل" یا سرهنگی است که در طول داستان حضور مدام دارند: کلنل محمدتقیخان پسیان، از سپاهیان بنام پایان دورۀ قاجاریه و از معتقدان به استقلال ایران که سال ۱۳۰۰ در قوچان به قتل رسید، و "کلنل" یا سرهنگ ارتش شاهنشاهی ایران که به دلیل سرپیچی از مشارکت در سرکوب جنبش ظفار از ارتش اخراج و زندانی شد و سرانجام خودش را کشت. مترجم انگلیسی برای تفکیک این دو سرهنگ از هم "کلنل پسیان" را با سرحرف بزرگ و کلنل معاصر را با سرحرف کوچک مشخص کردهاست. سیر زمانی داستان گسترده است و به عهد امیر کبیر هم برمیگردد. اما امیر کبیر و کلنل پسیان اشباحی هستند که در عالم تخیلات "کلنل" به روزگار قهرمان داستان در بحبوحۀ انقلاب ۱۳۵۷ سر میزنند و رنج و شادیهای آن ایام را تجربه میکنند. هرچند از شادی خبری نیست؛ شادی، سایۀ کاذبی بود که بیدرنگ غایب شد.
از آغاز تا پایان داستان، ماجراهای یک شبانهروز "کلنل" است. "پروانه"، دختر چهاردهسالۀ کلنل، که به آرمانهای مجاهدین خلق علاقه داشت، در شمع انقلاب میسوزد و دیرهنگام شب، مأموران در ازاء پول، جسد دختر را به پدر تحویل میدهند و از او میخواهند که پیش از نماز بامداد دخترش را به خاک بسپارد. چند ساعت بعد از آن قرار است کلنل در مراسم خاکسپاری "مسعود"، پسر کوچکش که از حامیان نظام نو بوده و در جنگ ایران و عراق کشته شده، شرکت کند و به روان او درود بفرستد و به طور ناخودآگاه فرزندان دیگرش را نفرین کند. "امیر"، فرزند ارشد کلنل، تودهای تارک و متروکی است که در زیرزمینی پدرش پناه برده تا سرانجام خودش را بکشد؛ محمدتقی، برادر کوچکتر او، که از اعضای فدائیان خلق بود و در آشوب انقلاب کشته شد و نخست به عنوان شهید تکریم و سپس به عنوان معاند تقبیح شد؛ "پروانه" که به باور نظام نو از "منافقین" بود؛ "فرزانه" که زن "قربانی حجاج" شد و تابع شوهرش بود که با هر سازی میرقصید و برای هر نظامی تره خـُرد میکرد. گزینش نامها برای قهرمانان داستان هم از ویژگیهای برجستۀ "زوال کلنل" است. "خضر جاوید" که حضور مخوفش در پهنای داستان موج میزند، در نظام شاهنشاهی به عنوان افسر ساواک، "امیر" را شکنجه میکرد و در نظام نو، در مقام افسر اطلاعات. گویی مرگی در انتظارش نبود و نقابی نبود که این خضر جاوید نتواند بر رخ بکشد.
کلنلِ قهرمان داستان، تا فرصتی گیرش میآید، سراغ داستانهای شاهنامه میرود و مدام داستان منوچهر را میخواند که به کینخواهی پدربزرگش ایرج، تور و سلم (برادران ایرج) را از پای درمیآورد. کلنل در حالی این داستان را میخواند که شاهد کینخواهی همزادان و همتباران در سرزمین و زمان خود است و به خودش میاندیشد:
"شخص جوان انگار فطرتاً محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کمنظیری میتواند او را تبدیل به یکی از وقیحترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنایتباری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا به همین قابلیت است که همیشه مهیبترین جنایات تاریخ بر عهدۀ او گذاشته میشود؛ سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خود را در انجام آن ثابت کردهاست. چه کار و پیشهای! لیکن... ما چه؟ ما که بیخواسته و بهخواسته نوالههای خمیر را این جور به کوچه میفرستیم تا به صورت دستمایههایی در اختیار اولین دلالهای شقاوت قرار گیرند و منتظر میمانیم تا نوالهای که از دست خود ما قاپیده شده، به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟"
کلنل ِ دولتآبادی مرد منکوبیست که اگر درش را میکوبند، به رغم رساندن خبر ناخوش دیگری میکوبند؛ سرهنگی که باید همیشه به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار هست. و هر بار که درش را میکوبند، ضربهای تازه به روان و پیکرش وارد میشود؛ یا کسی به رغم اذیت او آمده یا به منظور تحقیر روانش. کسی است که با فر و نام بوده و نامش از بام افتاده و دخترش میگوید: بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. کلنل ِ قهرمان داستان، کسی که در آغاز با غرور و افتخار به عکس قهرمانش "کلنل پسیان" نگاه میکرد، دیگر یارای نگاه کردن حتا به کفشهای براق او را ندارد؛ چون خود را خوار و حقیر میبیند، نه مستحق افتخار به شخصیتی چون کلنل پسیان. و وقتی به امیر، پسر ارشدش نگاه میکند، درمییابد که "حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی، در نینیهایش جا باز کردهاست". و پیوسته میاندیشد که "آخ، فرزندانم، کاش من شما را نداشتم". و در کابوس امیر همواره مردی ظاهر میشود که در حال خرد کردن آلت تناسلیاش است. انگار انسان متفکر از تولید مثل پشیمان شده. و گویی آیینهای جلو چشمانش گذاشتهاند، در چشمان پسرش احساس گناه را میبیند؛ "احساس گناه – این استنباط من است – چیزیست که بیش از استخوان لای زخم او را آزار میدهد". و با این همه همذاتپنداری با پسر بزرگش میان او و "امیر" مکالمۀ قابل توجهی نیست. میگوید: "من و پسرم کمکم داریم زبان مشترکمان را گم میکنیم. چون امیر علاقهای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و میشود که ملتی این همه حرفِ ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟"
حرفهای ناگفته و سکوت خفقانآور، سرانجام هم کلنل و هم امیر را به خودکشی وامیدارد و رمان را به گونهای به فرجام میرساند که گویی راه برونرفت از این گرفتاریهای ذهنی و فیزیکی برای همیشه بسته شده. "زوال کلنل" از نومیدکنندهترین داستانهاییست که تا کنون خواندهام. محمود دولتآبادی هم این ارزیابی را میپذیرد و میگوید، قرار هم نبوده که رمانی که ۲۶ سال پیش در ایران نوشته شده، سرشار از امیدواری باشد.
کلنل ِ قهرمان داستان محمود دولتآبادی، انسان پرگره دوران گذار است؛ انسانی که در عین تلاش و کوشش ِ مدرن و روشنفکر بودن، گرفتار بندوبافتهای سنتگراییست؛ کسیست که همسرش را به جرم "هوسرانی" کشته و در عین حال به فرزندانش مجال داده که خودشان را دریابند و هر کدام راه خود را اختیار کنند. "کلنل" نماد گرهها و تضادهای یک انسان ایرانی وامانده در گیرودارهای سنت و مدرنیته است. و خانوادۀ او، نماد جامعۀ ایران که هر کدام از اعضایش به یک نحلۀ سیاسی و عقیدتی گراییدهاند. مرگ تکتک اعضای خانوادۀ کلنل گویی پایان بیفرجام همۀ آن عقیدهها و باورهاست. با ذکر این نکته بد نیست به یاد داشته باشیم که محمود دولتآبادی نوشتن رمان "زوال کلنل" را سال ۱۳۶۲ آغاز کرد و سال ۱۳۶۴ به سر رساند.
The Colonel
Mahmoud Dowlatabadi
Translated by Tom Patterdale
Haus Publishing Ltd. 2011
243pp
£9.99
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۱ آبان ۱۳۹۰
رویا یعقوبیان
اگر از راستۀ میوهفروشان میدان تجریش به سوی بازار آن حرکت کنید، درست در ابتدای ضلع غربی بازار و چسبیده به امامزاده صالح فضای چهارگوش و مسقفی میبینید که با حجرههایی در پیرامون و فضای نسبتاً وسیع در میان آن، تکیۀ قدیم شهر تجریش نامیده میشود.
مردم محلی میگویند که بنای تکیه بیش از صد سال قدمت دارد. زمانی که تجریش مرکز ناحیه شمیرانات بود و قصبۀ تجریش حومۀ تهران محسوب میشد. تکیۀ تجریش در زمان حکومت سلسلۀ قاجاریه بر پایۀ اعتقادات مذهبی و عشق و علاقه به خاندان نبوت برای عزاداری حضرت حسین بن علی در ایام محرم ساخته شد. این فضا که در روزهای عادی سال، محل کسبوکارو بخشی از بازار بزرگ تجریش را تشکیل میدهد، در ایام سوگ شیعیان (ماه محرم و فاطمیه) یکسره حالوهوایی متفاوت میگیرد: حجرهها بسته میشوند، آذینهای عزاداری به دیوارها آویخته میشوند و فضای میانی برای اجتماع عزاداران خالی میشود. این تکیه یکی از فضاهای محلۀ هنوز پابرجای تجریش است.
اگرچه با بزرگ شدن تهران و پیوستن تجریش به آن مقداری از ویژگیهای محلگی قصبه تجریش کاسته شد، ولی تجریش برای ساکنان قدیمی آن هنوز یک محله است. "محله" مفهومی جغرافیایی و اجتماعی است و عبارت است از مجموعهای یکپارچه از راهها (خیابانها، کوچهها، پسکوچهها)، فضاهای مسکونی، تفریحی، تجاری، درمانی، مذهبی و اداری مرتبط با یکدیگر. مرکز تجریش امامزاده صالح بود. این امامزاده مرکزیت معنوی این ناحیه بود. همجواری تکیه با مکانی مذهبی و مقدس به پایداری و ماندگاری آن کمک بسزایی کردهاست.
بافت شهری در آبادیهای سنتی ایران معمولاً پیرامون بازار که راستۀ اصلی شهر است، شکل گرفتهاست. از طرفی بازار یکی از ارکان اصلی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی شهر سنتی ایرانی است که علاوه بر کارکرد بازرگانی، غالباً گذرگاهی است که از یک فضای مذهبی مهم مثل مسجد جامع یا مقبرۀ یک بزرگ مذهبی (امامزاده) به ارگ دولتی وصل میشود. و قرارگیری صحن اصلی تکیۀ تجریش در مسیر بازار عامل مهم دیگری است در ماندگاری آن.
تکیۀ تجریش همچون اغلب تکایا در دو طبقه ساخته شده و طبقۀ دوم آن بالکنهایی مشرف بر صحن طبقۀ اول است. در طبقۀ اول در قسمتهای شمالی فضای میانی شش حجره، در قسمت جنوبی پنج حجره و در قسمت شرقی سه حجره قرار دارد و در قسمت غربی، شاهنشین واقع شدهاست. در طبقۀ دوم نیز در قسمت شمالی چهار حجره و در قسمتهای شرقی و جنوبی هر کدام شش حجره قرار دارد. در حال حاضر در تکیۀ تجریش حجرههای پیرامون فضای میانی به لحاظ موقعیتشان در بازار تجریش کاربری اولیۀ خود را از دست داده و عملکرد تجاری گرفتهاند. البته در ماه محرم از این بنا برای برگزاری مراسم سوگواری استفاده میشود.
تکیۀ تجریش در چند مرحله به صورت اساسی یا جرئی مورد مرمت قرار گرفتهاست. ستونهای فضای میانی تکیه، چوبی و دارای پایههای سنگی منقوش بوده که در سالهای اخیر به ستونهای فلزی تبدیل شدهاست.
همان طور که در تعزیه شبیهخوانها نقش عوض میکنند و در یک لحظه از یک کاسب دورهگرد به یکی از اولیا و اشقیا تبدیل میشوند، این فضا نیز به اقتضا یکشبه رنگ عوض میکند و از یک فضای تجاری و کسبوکار به محل گردهمآییها و مراسم مذهبی و یا صحنۀ تعزیه تبدیل میشود. ساکنان این محل از کسبۀ محلی به خادمان تکیه و آواهای این ناحیه از سر و صدای فراخوان کسبهها به نوای شبیهخوانان و تعزیهگردانان مبدل میشود. و شاید بتوان از این لحاظ فضای معماری تکیۀ تجریش را نمونهای بیهمتا از تغییر کاربرد کاملاً متفاوت یک محل به شمار آورد. تکیه تجریش با ظرافت تمام سالیان دراز در کنار امامزاده صالح و بازار تجریش با ایفای موفق دو نقش مختلف در فضای شهری و محلی زیسته و همچنان با وقار به دوزیستی خود ادامه میدهد.
در گزارش تصویری این صفحه از عکسهای رویا خمارلو هم استفاده شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۳ آبان ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
محمدعلی فردین ۱۵ بهمنماه ۱۳۰۹ در تهران به دنیا آمد. پدرش که یکی از مدیران ادارۀ تسلیحات (قورخانه) بود، در تئاتر هم در کنار مرحوم تقی ظهوری کارهای مولیر را اجرا میکرد. بدین سان فردین از همان کودکی با تئاتر آشنا و به آن علاقهمند شد.
او دوران ابتدایی را در دبستان ترقی در خیابان شهباز گذراند. در این دوران بیشتر وقت خود را صرف ورزش میکرد. ابتدا با فوتبال از باشگاه شمارۀ سه شروع کرد. بعد از مدتی به شنا و ژیمناستیک روی آورد و این رشته را تا قهرمانی ادامه داد، اما سرانجام آن را هم کنار گذاشت و به کشتی روی آورد. او کشتی را هم از همان باشگاه شمارۀ سه شروع کرد و پس از مدتی به باشگاه نیرو و راستی رفت و زیر نظر کیومرث ابوالملوکی به فراگیری فنون کشتی پرداخت.
ابوالملوکی در مورد فردین میگوید: "بسیار باهوش بود. فنون کشتی را بهراحتی یاد میگرفت و راحتتر از آن اجرا میکرد. بیش از آن که از زور بازو و قدرت خود استفاده کند، از هوش و ذکاوت خود بهره میبرد".
پس از باشگاه نیرو و راستی، فردین به باشگاه تهران رفت. در اینجا بود که با تختی آشنا شد. بسیاری معتقدند که تختی و فردین از دوستان دوران دبستان بودهاند، اما دستنوشتههای فردین بیانگر آن است که او در باشگاه کشتی با تختی آشنا شد.
فردین در این باشگاه زیر نظر حبیبالله بلور به صورت حرفهای کشتی را دنبال کرد و به تیم ملی راه یافت. او از معدود کشتیگیرانی بود که در همان سال اول حضور در تیم ملی، موفق به کسب مدال نقرۀ مسابقات جهانی توکیو (۱۹۵۴) شد. اما به دلیل آسیبدیدگی و پارهای نامهربانیها مجبور شد با دنیای کشتی خداحافظی کند.
ورود فردین به عرصۀ سینما اتفاقی بود. در زمستان ۱۳۳۸ زمانی که ۲۸ سال داشت، با دکتر اسماعیل کوشان آشنا شد. دکتر کوشان به او پیشنهاد کرد در فیلم "چشمۀ آب حیات" که سیامک یاسمی آن را کارگردانی میکرد، به عنوان هنرپیشۀ نقش اول در مقابل ایرن بازی کند. ایرن میگوید: "یک پلان را بارها و بارها تکرار کردم، چون فردین به دلیل کمرویی و خجالت نمیتوانست آن را بازی کند." از همان آغاز چنگیز جلیلوند به جای او حرف میزد و آوازش را ایرج میخواند.
دومین فیلمش را، "فردا روشن است"، به همراه دلکش در سال ۱۳۳۹ بازی کرد. از آن پس دیگر به صورت حرفهای به سینما روی آورد تا سال ۱۳۴۴ که فیلم "گنج قارون" به کارگردانی سیامک یاسمی را بازی کرد. تا این زمان دستمزد چندانی به بازیگران داده نمیشد. در یکی از دستنوشتههای فردین آمدهاست که "به همراه آرمان و ناصر ملکمطیعی قرار گذاشتیم دستمزد زیر ۲۰ هزار تومان نگیریم"، اما در فیلم گنج قارون فردین حدود ۴۰ هزار تومان به اضافۀ پنج درصد از فروش را که حدود ۶۰۰ هزار تومان میشد، دریافت کرد. پس از آن دیگر ثروتمند و ستارۀ درخشان فیلم فارسی بود. کمتر ایرانی را میتوان یافت که این فیلم را ندیده باشد. بسیاری معتقدند اگر جمعیت آن زمان را در نظر بگیریم، رکورد فروش این فیلم هنوز شکسته نشدهاست.
فردین اولین فیلم وسترن تاریخ ایران را هم بازی کردهاست، آن هم در ایتالیا. این فیلم که عنوانش "مردانه بکش" بود، در ایتالیا با نام "و حالا روحت را به خدا بسپار" به نمایش درآمد. او همچنین در لبنان فیلم "بر فراز پترا" و در هند فیلم "همای سعادت" را بازی کرد.
او علاوه بر بازیگری در زمینۀ کارگردانی، تهیهکنندگی و حتا گریم نیز فعال بود. استودیوی سینمایی فردینفیلم را بنیاد گذاشت و ویلیام وایلر، کارگردان آمریکایی را به ایران دعوت کرد.
فردین در سال ۱۳۴۷ فیلم "سلطان قلبها "را ساخت. وقتی که این فیلم در مرحلۀ مونتاژ بود، مدتی را در انگلستان و به دور از سینمای ایران سپری کرد. در سال ۱۳۵۵ در فیلم "غزل" به کارگردانی مسعود کیمیایی بازی کرد و در سال ۱۳۵۶ "بر فراز آسمان" را ساخت.
بعد از انقلاب نیز به همراه سعید راد و ناصر ملکمطیعی در فیلم "برزخیها " به کارگردانی ایرج قادری بازی کرد که سال ۱۳۶۱ روی پرده رفت. این فیلم آخرین حضور فردین در عرصۀ سینمای ایران بود و پس از آن او دیگر اجازۀ کار نداشت و از این بابت اندوهگین بود. در مراسم سالگرد علی تابش گفته بود: "همه مردم هر روز زندگی میکنند تا یک روز بمیرند. ما هر روز میمیریم تا یک روز زندگی کنیم".
در اینجا باید عنوان شود که فردین به همراه مرحوم ظهوری و سه تن دیگر سرپرستی ۴۰ کودک را به عهده گرفته بود و گروه آنها تمامی هزینۀ آنها را پرداخت و ماهی یک بار به آنها سرکشی میکردند.
فردین در یادداشتهای خود خطاب به کسی که در جایی نوشته بود "فردین عددی نیست"، نوشتهاست: "امروزه تعدادی از همین بچههای دوستداشتنی و گلهای شکفته با عنوان دکترا مشغول مداوای خانوادههای ما هستند که بیشک خانوادۀ شما هم برای بازیابی سلامت به آنها مراجعه کردهاند و من هم با برخوردی اتفاقی در دانشگاه سانفرانسیسکو در ساختمان دندانپزشکی عظمت دستگاه الهی را بیشتر از آن چه در بارهاش میدانستم، ستودم. آخر برای معالجۀ دندانهایم حدود پنج هزار دلار احتیاج بود که نداشتم و این گل بیخار که امروز شکفته با پنجههای طلایی خود دندانهای مرا معالجه کرد، بدون دریافت حتا یک دلار. خدایا بنازم عظمت و بزرگی تو را. حالا شما به دنبال کدام عدد هستید؟" و در نهایت فردین پس از سکوتی طولانی در ۱۸ فروردین ۱۳۷۹ از دنیا رفت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۲ آبان ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
در شمال شهر کرمانشاه، در دامنۀ کوهستان پَرَو چشمۀ آبی وجود دارد که کنار آن بزرگترین آثار سنگتراشی دورۀ ساسانی به چشم میخورد. میتوان تصور کرد که اینجا به روزگار ساسانیان بیشهای طبیعی و زیستگاه وحوشی چون شیر و پلنگ و غزال بوده و در زمرۀ شکارگاههای سلطنتی به شمار میآمدهاست. اما اکنون شکل و شمایل اولیۀ خود را از دست داده؛ روستای کوچک "تاق بستان"، جزئی از شهر کرمانشاه شده و آن بیشۀ طبیعی که هنوز خالی از چنارهای کهنسال نیست، جای خود را به یک مجموعۀ تفریحی بزرگ دادهاست.
حالا چند سالی است که آبتنی در استخر بزرگ تاق بستان ممنوع شده و از ورود گردشگران به درون تاقهای ساسانی که زخمهای زیادی از یادگارنویسی مردمان به تن دارند، جلوگیری میشود. از مجسمۀ سنگی خسرو پرویز هم که در برابر تاق بزرگ نصب شده بود و قرنها پیش به درون استخر فرو افتاد و در سدۀ نوزدهم میلادی از آب بیرون کشیده شد، اثری به چشم نمیخورد.(۱)
در عوض، گردشگران میتوانند در استخر بزرگ تاق بستان قایق سواری کنند یا در کافهها و رستورانهایی که در سایهسار چنارها جای گرفتهاند، چایی بنوشند و "کباب دندۀ" معروف کرمانشاه را به دندان بکشند و احیاناً پـُکی به قلیان بزنند. آنهایی هم که به تماشای نقش برجستهها و مجسمههای باستانی میروند، آن قدرها پیجوی چیستی و پیشینۀ این آثار نیستند. همین قدر که از عظمت آنها به وجد میآیند و از پشت دادن به چنین تاریخی احساس غرور میکنند، برایشان کافی است.
چند خط توضیحی که بر تابلوهای کنار آثار نوشته شده، آن قدر مختصر و البته غیرمفید است که چیزی عایدشان نمیکند. پس چه بهتر که مشغول گرفتن عکس یادگاری بشوند و خاطراتشان را برای روزهای دور قاب بگیرند.
تاق بستان در واقع مردهریگ روزگاری است که دودمان ساسانی (۶۵۲-۲۲۴ میلادی) در اوج پیشرفت و شکوه بود؛ شکوهی که در دربار خسرو پرویز نمود کاملی داشت و بعدها با روایات آمیخته به افسانه تاریخنگاران مسلمان، سرمشقی شد برای دربار خلفای اموی و عباسی. هرچند که در تاق بستان آثاری نیز از سالهای میانی عصر ساسانی برجای مانده، اما شاهکار اصلی همانا تاق بزرگ خسرو است که گوشهای از زرق و برق دربار او را به تصویر میکشد.
خسرو دوم، پرویز، واپسین پادشاهی بزرگ باستانی ایران را رقم زد، اما چنان که گفتهاند، با جنگهای خودفرسا و مالیات سنگین، سقوط امپراتوری عظیم پدرانش را قطعی کرد.(۲) دولت او که یکچند خوش درخشید و قلمرو پارسیان را همچون دوران داریوش بزرگ تا مدیترانه و مصر پیش برد، دولت مستعجل بود. خسرو در اواخر کار بر اثر یورش خارجی و شورش داخلی، از تخت به زیر کشیده شد و در زندان جان باخت.
در بارۀ این آخرین شاه بزرگ ساسانی که داستان دلدادگیاش به شیرین، پژواکی بلند در نظم و نثر پارسی داشته، حکایتها گفتهاند. از جمله این که سه هزار زن در حرم خویش داشت و ذوقش به عطریات آنقدر بود که هر نامهای به دستش میرساندند، قبلاً با گلاب و زعفران معطر میشد.
غذاهای رنگین حاضر بر سفرهاش، یا از نوع بزغاله دوماههای بود که توأمان شیر مادر و شیر گاو را به او خورانده و گوشتش را در عصارۀ زیتون پخته بودند یا از جنس شیرینیجاتی که با روغن غزال و روغن گردو آماده میکردند.
تختگاهش در تیسفون، ایوان بزرگ کسری بود. در آنجا بر تخت تاقدیس که از عاج و ساج و زر و سیم ساخته بودند، مینشست و در حالی که فرش زربفت بهارستان پیش رویش گسترده بود به ساز و نوای رامشگران و خنیاگران خویش گوش میسپرد.(۳)
نمیدانیم که اینها چهقدر حقیقت دارد و تا چه اندازه در کلام مورخان پس از اسلام رنگ افسانه به خود گرفتهاست. اما تا آن جا که به تاق بستان مربوط میشود، این شاهکار بیهمتای سنگتراشان عصر ساسانی، تصویر بیواسطهای از حال و هوای دربار خسرو پرویز را به دست میدهد. آنچه در تاق بزرگ نقش شده، آگاهیهای پرارزشی از جامه و زینتآلات شاهی، طرز لباس زنان و رامشگران و خدمتکاران، شیوۀ شکار، سازهای موسیقی، حضور فیلان و فیلبانان در مراسم شکار و بسیاری چیزهای دیگر را در اختیار میگذارد.
بدین ترتیب، تاق بستان نه فقط در هیـبت یکی از مهمترین شاهکارهای هنری ایران باستان نمودار میشود، بلکه بر زوایای مهمی از تاریخ این دوران، پرتو میافکند. مجموعه عکس این صفحه نگاهی دارد به آثار موجود در تاق بستان کرمانشاه.
پینوشت:
۱- برای آگاهی از سیمای این مجسمه نک: کریستینسن، آرتور: ایران در زمان ساسانیان، ترجمۀ غلامرضا رشید یاسمی، تهران، ۱۳۷۲، ص ۶۰۲
۲- زرینکوب، عبدالحسین: تاریخ مردم ایران قبل از اسلام، تهران، ۱۳۷۱، ص۵۰۹
۳- ابومنصور ثعالبی نیشابوری، تاریخنگار اواخر سدۀ چهارم و اوایل سدۀ پنجم هجری قمری کاملترین توصیفها را از دربار خسرو پرویز ارائه دادهاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ اکتبر ۲۰۱۱ - ۹ آبان ۱۳۹۰
بسیاری از اندیشهمندان محافظهکار که کوشیدهاند اصطلاح "پسانوگرایی" (پستمدرنیسم) را در بافتار فلسفی، فرهنگی یا هنریاش توضیح دهند، آن را نامشخص و گنگ و گاه پوچ دریافتهاند. به همان شیوه که پوچگرایی را یکی از ویژگیهای پسانوگرایان میدانند، خود این اصطلاح را هم برآمده از باورهای هیچانگارانه پنداشتهاند که تنها به خاطر شکستن شالودهها و هنجارهای جاافتاده ساخته شده. اگر "مدرن" را هر امر یا شیء واقع در زمان حال یا معاصر فرض کنیم، پس "پسامدرن" منطقاً باید تصور عدهای از امور و اشیاء فردا باشد که هنوز واقع نشدهاست. و چیزی که واقع یا حادث نشده، نمیتواند وجود داشته باشد.
اما استیوِن کانور(Steven Connor)، استاد ادبیات معاصر و نظریه در دانشگاه لندن، برای "پسانوگرایی" تعریف دیگری دارد: چرخش از سلطۀ خفقانآور روایتهای کلان به خودمختاری پرتفرقۀ خردهروایتها. در واقع، پسانوگرایی قویترین جریانی است که در واکنش به "مدرنیسم ِ" مطلقگرا پدید آمد و با افزودن پیشوند "پسا-" خود را خلف آن دانست و حقیقتهای ثابت "تجدد" را به چالش کشید؛ با این باور که در جهان هستی هیچ حقیقتی مطلق و مسلم نیست، بلکه حقیقتِ یک فرد میتواند برای فردی دیگر دروغ محض باشد؛ یعنی شیوۀ درک هستی توسط افراد، ذهنی است، نه عینی. با وجود این، بسیاری پسامدرنیسم را دنباله یا نتیجۀ توسعۀ برخی از بُعدهای "مدرنیسم" دانستهاند که بهتدریج از آن فاصله گرفته و مجزا شدهاست. اگر "مدرنیت" (modernism) را مفهومی قاطع، دقیق و متقن فرض کنیم، پیشوند "پسا-" (post-) آمده بود، تا آن یقین و قاطعیت را دچار گرداب تردید و بلاتکلیفی کند، تا شاید مسیری دیگر یافت شود.
اکنون میتوان اندیشههای پسانوگرایانه را در ادبیات و معماری، زبانشناسی و جامعهشناسی، تاریخ و ادیان و مردمشناسی، موسیقی و هنرهای دیداری بهآسانی ردیابی کرد. اندیشههایی که آمدهاند سبکها و گونههای جاافتاده در ابعاد گوناگون زندگی بشری را واژگون کنند. از این جاست که نمایشگاه "پسانوگرایی: گونه و واژگونگی در صدا و تصویر دهههای ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰" در موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن با نماهایی از ویرانی آغاز میگیرد: صندلی در کام آتش (اثر آلساندرو مِندینی Alessandro Mendini) و میدان بزرگی در ژاپن که معمارش (Arata Isozaki) آن را به شکلی ساخته که گویی حالت ویرانی محل در آینده را متصور شدهاست.
نمایشگاه بیشتر جنبۀ تاریخی دارد، تا تعریفی. تعریف ویژگیهای "پسانوگرایی" را در گوشههایی از نمایشگاه بر تصاویری گذرا نوشتهاند. اما آنچه که در نمایشگاه بر آن تأکید شده، نمونۀ آثار پسانوگرایانۀ اواخر سدۀ ۲۰ میلادی است؛ بیست سالی که اوج جریان پسانوگرایی به شمار میآید. وگرنه اصطلاح "پسانوگرایی" (post-modernism) به معنای بینش و اندیشۀ غیرمتعارف و متفاوت در اروپای پایان سدۀ ۱۹ میلادی پدید آمده بود؛ اما در پایان سدۀ ۲۰ بود که بار هنری و فرهنگی این فرآیند برای جهانیان ملموستر، جذابتر و پذیرفتنیتر شد.
آثار دیداری و شنیداری نمایشگاه بیانگر برخورد و تضاد پسامدرنیسم با مدرنیسم است. در کتاب قطور ویژۀ این نمایشگاه برخورد این دو چنین شرح شدهاست: "مدرنیسم، اعلامیهها و مکتبهای خود را داشت، دارای اردوگاهها و قهرمانهای خود بود و مقتدرانه ادعا داشت که یک جنبش تمامعیار است. بر خلاف آن، پسامدرنیسم مجموعهای از نماهای اریب و معوج و ادا و اشارههای کنایهدار بود. مدرنیستها پنجرههای نوی را برای نگریستن به جهان ساخته بودند؛ ابزار پسامدرنیستها، اما، آیینهای شکسته بود. مدرنیسم غرق خیالبافی بود تا طرحی نو دراندازد؛ پسامدرنیسم به شبستان شهر نگاهی نو میانداخت. مدرنیسم مدعی بود که فراتر از سبک و گونه است (چون سبک، تغییرپذیر است و نامناسب برای مدرنیسم ِ "فراگیر" و "جهانی"). سبک و گونه، اما، بود و نبود پسامدرنیسم بود. به جای صحت و اصالت، پسامدرنیسم به پیوندخوردگی و امتزاج ارج میگذاشت و "روش و رفتار" را جایگزین "حقیقت" کرده بود".
پسامدرنیسم تقریباً به همۀ گونههای خلاقیت و تفکر فلسفی راه یافت. در دهۀ ۱۹۷۰ عرصههای گوناگون فرهنگ غرب، مدعی "نقطۀ عطف پسانوگرایانۀ" خود شدند: فیلم و رقص و ادبیات همگی با دور شدن از شیوههای "پیشرو و طلایهدار" (آوانگارد)، به امتزاج نامتجانس نو و کهنه روی آوردند که از ویژگیهای پسانوگرایی است. در آغاز دهۀ ۱۹۸۰ پسانوگرایی از معماری ساختمان و طراحی اشیا فراتر رفت و به مدل مو و شکل و محتوای شعر و نحوۀ تهیۀ نماهنگ و غیره تسری یافت. اما بلندترین بیانیههای پسانوگرایانه را میشد همانا در معماری کج و ناهموار و درهم و ناهمگون آن مشاهده کرد. پسامدرنیسم مثل جغدی به ویرانههای مدرنیسم پناه برده بود و از لاشۀ آن تغذیه میکرد. طی همان دو دهۀ ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰ بود که پسانوگرایی در هنرهای دیداری و شنیداری پا گرفت و جا افتاد. بسیاری از رویکردهای آن که در آغاز غیرمتعارف بودند، اکنون وارد مسیر عمدۀ اندیشگی و فرهنگی و هنری شدهاند و آثاری که در آغاز، یاغیانه از نمایشگاهها فرار میکردند، اکنون نمایشگاههای موزههای معتبری چون ویکتوریا و آلبرت لندن را آرایش میدهند.
در نمایش تصویری این صفحه تصویرهایی از نمایشگاه موزۀ ویکتوریا و آلبترت لندن را میبینید. موسیقی این نمایش، ترکیبی است از آهنگهای آوازخوانان و گروههای پسانوگرای دهههای ۱۹۷۰-۱۹۹۰: David Bowie, Blondie, The Human League, Eurythmics, Orchestral Manoeuvres in the Dark, Joy Division.
Postmodernism: Style and Subversion, 1970-1990
V&A Museum, London
15.01.2012 - 24.09.2011
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ اکتبر ۲۰۱۱ - ۵ آبان ۱۳۹۰
2270
نمایشگاهی تحت عنوان "تصور هویت" در گالری استیون لورنس لندن گشایش یافتهاست. این نمایشگاه حاصل دورههای آموزشی "نمود و هویت" است که تابستان سال گذشته انجمن پرورش جوانان ایرانی (IYDA) در لندن برگزار کرده بود. کارآموزان این کارگاه، جوانانی دوفرهنگه بودند که پدر یا مادرشان ایرانی است یا در بریتانیا زاده و بزرگ شدهاند. در پایان این کارگاه، کارآموزان با همکاری جدیدآنلاین روایتهایی تصویری تهیه کرده بودند. همان تصاویر در نمایشگاه لندن به نمایش درآمدهاست. این نمایشگاه ماه سپتامبر امسال در گالری راه ابریشم تهران نیز برپا شده بود. این کارگاه آموزشی به طور همزمان توسط بنیاد امید مهر در تهران نیز برگزار شده بود و نتیجۀ کارهای سه تن از هنرآموزان این بنیاد در جدیدآنلاین منتشر شده بود. در نمایشگاه لندن عکسهای این سه دختر هنرجو را هم میتوان دید.
به مناسبت برپایی نمایشگاه "تصور هویت" در لندن گزارشهای تصویری ساناز موحدی، ناتاشا منصوری و پوریا آتشزران، اعضای انجمن پرورش جوانان ایرانی لندن، و مرضیه، ستاره و نیلوفر، هنرآموزان بنیاد امید مهر تهران را دوباره منتشر میکنیم.
ساناز: من ِ دیگر
ساناز میگوید که در گذشته از بیان هویتش عاجز بود، چون از پدری ایرانی و مادری انگلیسی به دنیا آمدهاست. از بچگیاش به یاد میآورد که کتابهای دوزبانۀ انگلیسی- فارسی برای کودکان را میخواند و تلاش میکرد هر دو زبان را فرا بگیرد. اما بزرگتر که شد، دریافت که زبان فارسیاش به قوت انگلیسیاش نیست. اما وقتی به ایران سفر میکرد، متوجه میشد که غرق فرهنگ و شیوۀ زندگی ایرانی شده و بیشتر خودش را یک ایرانی احساس میکرد، تا انگلیسی. و این پرسش پیوسته در ذهنش بود که "بلاخره تو یک ایرانی هستی یا انگلیسی؟"
بهتدریج ساناز به این نتیجه میرسد که نه این است و نه آن، در عین این که هم این است و هم آن. تنها پس از آن که او دو نیمۀ هویتش را یکی میکند، احساس کامل بودن به او دست میدهد.
در گزارش مصوری که میبینید، ساناز این تجربۀ خود را با استفاده از "من ِ نرمش پذیر" یا، چنان که در هنرتجسمی گفته می شود، من ِ پلاستیکیاش بیان میکند. وی میگوید، در تهیۀ این "من ِ پلاستیکی" او از کار شیرین نشاط الهام گرفتهاست که برای بیان باورهایش از نوشتههایی روی بدن کمک گرفته بود. ساناز میگوید: "این من ِ پلاستیکی هرچند شبیه سایه است، اما سایه نیست، بلکه بازتاب خود من است و هر دو فرهنگ ایرانی و انگلیسی را دربر دارد."
ناتاشا: پدر تنهای من
ناتاشا هم از مادری انگلیسی و پدری ایرانی در انگلستان زاده شد. چهارده سال پیش مادر او بر اثر سرطان درگذشت. مرگ مادر به خودی خود برای ناتاشا و برادرش ضربۀ روانی سهمگینی بود. اما تنهایی پدر در پی مرگ مادر بر رنج روانی ناتاشا افزود. پدر او که زمانی شوخ و سرزنده و سر حال بود، اکنون گرفته و گوشهگیراست. ناتاشا میگوید که هر بار به خانۀ پدرش سر میزند، می بیند که او، از تنهایی، خود را به کارهای خانه سرگرم می کند.
تصویر تنهایی پدر، در سرزمینی بیگانه، موضوع گزارش مصور ناتاشا است. تصویری که در شکلگیری هویت ناتاشا نیز سهم داشتهاست. خوشی پدر تبدیل به یکی از آرزوهای ناتاشا شده. ناتاشا میگوید، تنها چیزی که ذرهای از وجود شاد و بشاش پدرش را به او بازپس میدهد، دیدار از ایران و خویشاوندانش در آن جاست.
پوریا: فراموشم مکن
پوریا در لابلای اشیای خاطرهانگیز اطرافیانش دنبال نشانههایی از هویتشان گشتهاست؛ اشیایی که شاید برای دیگران ارزشی نداشته باشد، اما دارندۀ آن برایش یک جهان ارزش و معنا قایل است و هرگز از آن دل نمیکند. پوریا به بساط دهها نفر سر کشیده تا ببیند این اشیای عزیز با چه خاطراتی گره خوردهاند و چرا عزیز شدهاند و آن خاطرات چرا برای صاحب اشیا این همه اهمیت دارد.
یکی تسبیح مادرش را باارزشترین دارایی خود میداند، چون تنها یادگاری از مادر مرحومش است؛ دیگری به گردنبندی دل بسته که زمانی مادربزرگش به گردنش آویخته بود؛ سومی یک تابلوی قدیمی را از نسلهای پیشینش به ارث برده و گرامیاش میدارد... و همۀ این اشیا و خاطرات را جزء جداییناپذیر هویت خود میدانند.
آن سوی چهرههای پوشیده
تصویر بدون چهرۀ زنی باردار، صورتهای پنهانشده پشت دود قلیان و چهرۀ دختری که از پشت یک شیشۀ رنگشده به لنز دوربین خیره شده، موضوع بیشتر عکسهایی است که سه کارآموز بنیاد امید مهر در تهران با موضوع "نمود و هویت" گرفتهاند.
بنیاد امید مهر، مؤسسهای است در تهران، برای توانمندسازی و آموزش مهارتهای زندگی به دخترانی که در وضعیت اجتماعی دشواری قرار دارند. ستاره، مرضیه و نیلوفر سه کارآموز این بنیاد هستند که علاوه بر شرکت در کارگاه عکاسی این بنیاد، در چارچوب طرح "نمود و هویت" در تهران، نشانهها و نمادهایی از هویت خود را به وسیلۀ دوربین ثبت کردهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب