Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


می‌گوید شیفتگی را می‌شود در هر چیزی دید و تجربه کرد: در شادی پیرزنی که با لباسی ژنده بی‌پروا در خیابان پایکوبی می‌کند، در فریاد هندوانه‌فروش که با ندای "ببُر ببَر!" از زیر پنجره رد می‌شود، در موسیقی‌ای که برای یک آن بُعدی دیگر از واقعیت را برای شنونده باز می‌کند و تا می‌رود، آن بُعد هم بسته می‌شود و شنونده می‌ماند و شیفتگی‌اش. شیفتگی همواره در کانون زندگی‌اش بوده و نام گروه جدیدش را گذاشته: "تِله کرِیز" TeleCraze، به تعبیری، "شیفتگی از راه دور".

حمید سامی برای چندمین بار است یک گروه موسیقی سازمان می‌دهد، ولی این بار بیشتر از پیش مطمئن است که موفق خواهد شد، چون هوادارانش در گوشه و کنار جهان مایۀ دلگرمی‌اش هستند، برایش پیام‌های گرم و امیدبخش می‌فرستند و "گاه فکر می‌کنم که هواداران موسیقی‌ام در خارج چه قدر صمیمانه‌تر از من حمایت می‌کنند". مدیر عامل گروه تله‌کریز، که از زمان تأسیسش بیشتر از هفت ماه نمی‌گذرد، بانویی است در آمریکا که در گذشته از شیفتگان هنر سامی بوده و بعداً داوطلبانه به بازاریابی و مدیریت امور گروه تازه‌تأسیس سامی پرداخته‌است. پیام‌های هواداران گروه از مکزیک و ترکیه و آمریکا و سوئد و کانادا پلی شده‌اند بین شیفتگی سامی و جهان ِ دور از او.

دورترین فاصله‌ای که تا کنون پیموده‌است، مالزی است. می‌گوید می‌توانست به انگلستان سفر کند و بختش را این‌جا بسنجد. اما دوستش از لندن به او پیغام داد که زمینۀ فعالیت برای گروهی چون گروه سامی در این سامان فراهم نیست. سامی هم از سفر به بریتانیا منصرف شد و به جای آن به مالزی رفت و در یکی از دانشگاه‌های آن‌جا کنسرتی اجرا کرد و از تشویق دوستداران موسیقی الهام گرفت. اما آن‌جا هم دوام نیاورد و به تهران برگشت تا گروه تله‌کریز را تأسیس کند. فعلاً خودش و ماهان تبریزی‌نیا (نوازندۀ گیتار) تنها اعضای گروه اند. اما سامی در حال شکار استعدادهای دیگر است، تا بتواند ترکیب تله‌کریز را تکمیل کند و در ایران کنسرت بگذارد.

گروه تله‌کریز، دوتنه، تا کنون هشت آهنگ ساخته‌اند که چهارتای آنها در فضای مجازی منتشر شده و چهار آهنگ دیگر در دست ساخت است. همه به زبان انگلیسی، همان گونه که از نام گروه هم برمی‌آید.

سامی می‌گوید از چهارده‌سالگی بدین سو تقریباً همۀ آهنگ‌هایی که گوش می‌داده، انگلیسی بوده. و چهارده‌سالگی همان سنی است که پدرش سامی را به دورۀ آموزش زبان انگلیسی فرستاده بود. سامی به آهنگ‌های انگلیسی گوش می‌داد و آنها را به فارسی برمی‌گرداند، به عنوان تمرین زبان. رفته رفته قلم خودش هم برای نوشتن متن ترانه‌های انگلیسی روان شد و شروع کرد به نوشتن و خواندن ترانه‌های انگلیسی. ترانه و آهنگ‌های گروه تله‌کریز همگی متعلق به سامی است.

"سامی" تخلص هنری حمید سامی است که ۲۶ سال پیش در همین ماه امرداد در تهران به دنیا آمد؛ بزرگ که شد، وارد رشتۀ الکتروتکنیک دانشگاه شد و در ترم دوم این رشته را رها کرد و به دنبال علاقۀ واقعی‌اش رفت که موسیقی بود. فارغ‌التحصیل رشتۀ ساز جهانی دانشگاه آزاد اسلامی تهران است و از همان دوران دانشجویی تا کنون چندین گروه راک و آلترناتیو زیرزمینی سازمان داده‌است. گروه تله‌کریز و فعالیت‌های حمید سامی در تهران نمونه‌ای دیگر است از گرایش رو به افزایش جوانان ایرانی به اجرای ترانه‌ها به زبان انگلیسی که شاید بازتابی باشد از دشواری مطرح شدن این هنرمندان در داخل ایران و نیاز برای مطرح شدن در خارج از کشور.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
قمر احرار

شهنواز پنج‌ساله جلو پای مادر می‌دود و با هیاهو به دوستانش خبر می‌دهد که دارند به "خانۀ چادری‌"شان کنار درخت‌های زردآلو می‌روند و چندین روز همان‌جا خواهند ماند. مادر شهنواز لوازم معیشت در دست دارد و می‌رود که این بار هم، مثل ۲۰ سال گذشتۀ عمرش، بخشی از موسم تابستان را در چادر  باغ‌های زردآلوی "اِسفـَره" بماند، زردآلوها را بچیند و خشک کند و روزی یک سال آینده را فراهم کند. اِسفـَره، ناحیه‌ای است در وادی فرغانه، در شمال تاجیکستان، که با باغ‌ها و کشتزارهای میوه و سبزیجاتش معروف است.

زنان بسیاری مانند مادر شهنواز در موسم تابستان زندگی در باغ‌های زردآلو را اختیار می‌کنند. در حالی که مردان خانواده اکثراً در جستجوی کار به روسیه و کشورهای دیگر رفته‌اند، بخش عظیمی از بار روزگار به شانه‌های زنان افتاده و باغ‌های اشتراکی زردآلو در اسفره از منابع اصلی گذران زندگی این زنان و خانواده‌شان است.

کودکان و نوجوانان با شوق و شور بر فراز درخت‌های پربار زردآلو می‌روند و شاخه‌های آن را به‌شدت تکان می‌دهند و میوۀ زردآلو به طور انبوه به خوان‌های بزرگی که زنان در پایۀ درختان در دست دارند، باریدن می‌گیرد.

سپس پاره‌ای از زردآلوهای ریخته را زیر چادری پلاستیکی در معرض دود سولفور قرار می‌دهند تا خوش‌رنگ و پرجلا شود و از آفت حشرات در امان بماند. سولفوریدن میوه‌ها در اسفره هنوز از روش‌های معمول کشاورزی است. چون زردآلوهای سولفوریده زیباتر است و خریداران بیشتری دارد. اما برخی از کارشناسان پزشکی می‌گویند که صرف میوه‌های سولفوریده می‌تواند به ابتلا به بیماری‌های کبد و کلیه بینجامد. چون به گفتۀ آنها دود سولفور، هرچند زردآلوها را جذاب‌تر می‌کند، در واقع آن را به سمی می‌آلاید که باعث پرهیز حشرات از خوردن آن می‌شود.

اما همۀ زردآلوهای اسفره دود سولفور نمی‌خورند. بیشتر زردآلوها زیر آفتاب روی زمین پخش می‌شوند تا به طور طبیعی بخشکند. هسته‌های این زردآلوها را بیرون می‌‌آورند و از آنها مربا یا کمپوت تهیه می‌کنند و در شیشه‌ها می‌بندند و به بازار می‌فرستند. هسته‌ها را در گوشه‌ای دیگر از باغ می‌کارند یا دانه‌های آنها را درمی‌آورند و آن را هم به مشتریان عرضه می‌کنند. زردآلوهای این باغ‌ها به شهرهای بزرگ‌تر که می‌رسند، تبدیل به انواع مختلف شیرینی‌ها می‌شوند که معروف‌ترین آنها شکلات "زردآلوی تاجیکی" است.

عبدالصبور عبدالوهاب، کارشناس مسائل کشاورزی در استان سغد، می‌گوید که بخش اعظم زردآلوزارهای جهان در وادی فرغانه (بخش‌شده میان تاجیکستان و ازبکستان و قرقیزستان) واقع است که در این میان باغ‌های ناحیه‌های اسفره، کانِ بادام، باباجان غفورف و اَشت از اهمیت بیشتری برخوردارند. زردآلوهای همین نواحی هستند که به بازارهای روسیه و قزاقستان و اروپا راه می‌یابند.

به گفتۀ آقای عبدالوهاب، برخی از انواع زردآلو را خود کشاورزان اسفره از راه پیوند پرورش داده‌اند، به مانند زردآلوهای خوش‌طعم "نشانی" و "بی‌نگارین" که در جای دیگر پرورده نمی‌شوند. زردآلوی "قـَـندَک"، با این که در نواحی دیگر هم هست، در اسفره "قندک‌تر" و شیرین‌تر است.  باغ‌های زردآلوی اسفره به حدی حاصل‌خیز است که کشاورزان همه‌ساله از هر درخت آن سیصد تا پانصد کیلوگرم زردآلو برداشت می‌کنند. یعنی چند بیخ درخت زردآلو می‌تواند مخارج سالانۀ زندگی یک خانواده را دربیاورد.

گزارش مصور این صفحه شما را به زردآلوزارهای اسفره می‌برد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

روزی که ابوالحسن‌خان صدیقی آخرین سفارش‌ها را در بارۀ آخرین مجسمه‌اش به ریخته‌گر ایتالیایی، لورنزو میکولوچی Lorenzo Micolucci ، می داد، شاید هیچ یک گمان نمی‌بردند که روزی در ایران انقلاب شود و در کوران آن، مجسمه امیر کبیر به فراموشی سپرده شود و نمونۀ تمام‌شدۀ آن سی‌ودو سال در گوشۀ کارگاه لورنزو در فلورانس خاک بخورد. سفارش، تندیسی ۳۱۰ سانتی‌متری از امیر کبیر بود که ابوالحسن‌خان پیش‌تر نمونۀ گچی دیگری از آن را برای نصب در مدرسه دارالفنون درست کرده بود.

 صدیقی اینک قصد داشت برای یادبود امیرکبیر که بسیار مورد احترام و علاقۀ او بود، نمونه‌ای برنزی از آن را سفارش دهد. در آن زمان صدیقی هشتاد و چهار سال داشت و بیش از هشتاد مجسمه ساخته بود که بیشترشان بی‌همتا بودند. او به اندازۀ شخصیت‌هایی که مجسمه‌هاشان را می‌ساخت، شهیر و نامور بود. "گوستینوس آمبروزی"، پیکره‌تراش ایتالیایی پس از دیدن تندیس فردوسی صدیقی نوشته بود: "دنیا بداند، من خالق مجسمهٔ فردوسی را میکل‌آنژ ثانی شرق شناختم. میکل آنژ بار دیگر در مشرق زمین زاده شده‌است". لقب"پدر مجسمه‌سازی معاصر ایران" برای ابوالحسن‌خان صدیقی وصفی شایسته بود.

آخرین اثر صدیقی، به گفته فرزندش فریدون ، مجسمۀ امیر کبیر بود. ابوالحسن‌خان از دو جهت به شخصیت امیر کبیر ارادت خاصی داشت: اول این بود که شخصیت او را قابل احترام، بزرگ، باوقار، متکی به نفس و دلسوز میهن و ملت می‌دانست. و دلیل دوم به ارتباط خانوادگی او و امیر کبیر بازمی‌گردد. زمانی که امیر کبیر با ملک‌زاده خانم ازدواج کرد، صاحب دختری به نام امیرزاده خانم شد. این زن همسر دوم پدر ابوالحسن‌خان، میرزا باقرخان صدیق‌الدوله بود.

فریدون صدیقی در جایی عنوان کرده‌است که پدرش از روی اسناد مربوط به مادربزرگ و گفته‌های وی چهره‌ای از امیر کبیر برای خود ترسیم کرده بود. وی با اشاره به مجسمه‌هایی که ابوالحسن‌خان صدیقی از امیرکبیر ساخته‌است، گفت: "اولین مجسمه‌ای که پدرم ساخت، در مدرسۀ دارالفنون بود که تصور می‌‌کنم اگر هم‌اکنون امیرکبیر ظاهر شود، هیچ تفاوتی با مجسمه‌اش نخواهد داشت. چون این اثر بر اساس اسناد و مدارک و تابلوهایی که نزد ملک‌زاده خانم بود، ساخته شده‌است و بنا بر این نسخه برابر اصل است.

ابوالحسن‌خان صدیقی سه مجسمه از امیر کبیر ساخت. اولی در مدرسۀ دارالفنون نصب شد، دومی برای سفارت ایران در پاریس ساخته شد و آخرین آنها همین مجسمۀ برنزی است که بعد از سال‌ها به ایران بازگشت با ارتفاع سه متر و ده سانتی‌متر و وزن ۴۵۰ کیلوگرم است.

در اردی‌بهشت سال ۱۳۸۸ و در هنگام برپایی نکوداشت پدر مجسمه‌سازی نوین ایران (ابوالحسن‌خان صدیقی) در نگارخانۀ برگ تهران، پژوهشگران و برگزارکنندگان از میان اسناد، عکس‌ها و آثار صدیقی به تصویری از ایشان در کنار مجسمه‌ای برخوردند که هیچ اثری از این تندیس در هیچ کجای ایران نبود. مجسمه‌ای متفاوت با آن‌ چه پیش‌تر وجود داشت، از میرزا تقی‌خان امیر کبیر.

بعد از انجام تحقیقاتی در این زمینه مشخص شد مجسمۀ مذکور در سال ۱۳۵۶ توسط انجمن آثار ملی ایران برای نصب در میدان ارگ تهران سفارش داده شده‌است. همان زمان ابوالحسن‌خان تصمیم می‌گیرد که این مجسمه را همچون مجسمۀ خیام و فردوسی با سنگ مرمر ایتالیایی نسازد و برنز را جایگزین آن کند که با این تصمیم موافقت می‌شود.  مجسمه برای برنزریزی به ایتالیا منتقل می‌شود. سال بعد انقلاب آمد و به دنبال آن کشور وارد جنگ شد.

سه سال بعد ابوالحسن‌خان صدیقی شخصاً طی مکاتباتی، پیگیر بازگرداندن مجسمۀ امیر کبیر به ایران شد که متأسفانه تلاش‌های وی بی‌نتیجه ماند. از فرزند ایشان نقل است:" پدرم همیشه از تلاش‌های بی‌نتیجه‌اش در بازگرداندن مجسمه اظهار تأسف می‌کرد و غمی همیشگی در دل پدر ماند. در سال ۱۳۷۳، در حالی که پدر با غم و اندوه انگشت خود را روی میز می‌زد، با خود زمزمه می‌کرد: یوسف گمگشته بازآید، ابوالحسن‌خان، غم مخور". در سال ۱۳۷۵ ابوالحسن‌خان صدیقی چشم از جهان فرو بست، در حالی که همچنان مجسمۀ امیر کبیر در غربت و گمنامی بود.

از بهار ۱۳۸۸ تلاش جهت یافتن و بازگرداندن مجسمه امیر کبیر آغاز شد و با همت و پیگیری سازمان زیباسازی تهران، مدیر نشریۀ تندیس، مدیر نگارخانۀ برگ، رد مجسمۀ امیر کبیر در نزدیکی فلورانس ایتالیا دیده شد و از طریق حسن واحدی، نقاش ایرانی مقیم ایتالیا، نشانی کارگاه ریخته‌گیری لورنزو میکولوچی به دست آمد. کارگاه ریخته‌گری در آن روزها به کارخانۀ در و پنجره‌سازی بدل شده بود و پسر هفتادسالۀ میکولوچی آن را اداره می‌کرد.

بعد از پیگیری‌ها و تماس های تلفنی با فرزند میکولوچی و تلاش‌های رایزن فرهنگی ایران در رم، قرار ملاقاتی گذاشته شد تا ابتدا نمایندگان ایرانی، جستجوگران اثر که مقیم ایتالیا بودند، نزدیک مجسمه رفته و از آن تصاویری تهیه کنند. تصویرها از مجسمه‌ای سه‌متری با با قبا و جامه ای بلند به تهران ارسال شد. مجسمه با صورت و به شکل افقی بر روی زمین و در گوشۀ حیاط کارخانه صبور و آرام خوابیده بود. گروه کارشناسان و پژوهشگران از این تصویرها دریافتند که این همان مجسمه‌ای است که به دنبالش هستند. سپس گروهی از کارشناسان از ایران جهت بازدید از مجسمه و اطمینان یافتن از صحت وسلامت آن به ایتالیا رفتند. پس از حصول اطمینان و انجام مسائل گمرکی و مالی آن، آخرین اثر ماندگار استاد ابوالحسن‌خان صدیقی پس از ۳۲ سال به وطن بازگردانده شد و طبق پیش‌بینی او، یوسف گمگشته سرانجام به زادبومش بازگشت.

هم‌اکنون این اثر در بالاترین نقطۀ پلکان مشاهیر پارک ملت تهران زینت‌بخش فضای عمومی شهر شده و هر روز هزاران نفر از آن بازدید می‌کنند.

در مراسم رونمایی مجسمه در پارک ملت در مهرماه گذشته، فریدون صدیقی، فرزند ابوالحسن‌خان صدیقی، پس از قدر دانی از زحمات همۀ دست‌اندرکاران بازگرداندن مجسمه، گفت: "امروز پدرم را می‌بینم که این مجسمه را به نظاره نشسته‌است و روحش شادمان است".

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

جدیدآنلاین: در تیرماه امسال، فعالان محیط زیست ایران، ناباورانه خبر درگذشت یاسر انصاری کـُجوری، مدیر پایگاه خبری "سبزپرس" را دریافت کردند. او در ۳۲ سالگی و بی هیچ سابقۀ بیماری، بر اثر سکتۀ قلبی درگذشت. از این رو شاید بیشتر کسانی که خبردرگذشتش را شنیدند، به این فکر افتادند که آیا او نیز مثل هزاران شهروند دیگر قربانی آلودگی شدید هوای تهران و دیگر شهرهای بزرگ ایران شده؟ یا این که دلواپسی‌ها و فشار‌های ناشی از دریافت اخبار ناگوار از محیط زیست ایران، در مرگش نقش داشته است؟


زنده‌یاد انصاری حدود ۱۰ سال پیش به همراه گروهی از دوستان و همفکران خود، کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران را بنیان نهاد و به دبیرکلی آن برگزیده شد. این کانون از کوشاترین نهادهای مدنی در حوزۀ محیط زیست بود. در شهریور سال ۱۳۸۷ نیز پایگاه خبری فضای سبز و محیط زیست ایران (سبزپرس) را تأسیس کرد. کوشش‌های او در این دو نهاد کارنامۀ پرباری را فراهم آورد.


گزارش تصویری این صفحه را که مونا قاسمیان ساخته است، حاصل گفتگویی است با شادروان انصاری کجوری در بارۀ نابودی چنارهای خیابان ولیعصر تهران که در تابستان سال ۱۳۸۹ انجام پذیرفته‌است.



پنج سال پیش، پیاده‌روهای خیابان ولیعصر با هزینه‌ای بالغ بر ۱۰۰ میلیون دلار، بهسازی شد.(۱) در سرتاسر ایران، کدام خیابان را می‌توان یافت که حتا یک دهم این مبلغ صرف بهسازی‌اش شده باشد؟ چرا از میان هزاران هزار خیابان، چنین هزینۀ هنگفتی باید صرف خیابان ولیعصر شود؟ پاسخ ساده است: خیابان ولیعصر زیباترین، خاطره‌انگیزترین و محبوب‌ترین خیابان تهران است. دلیلش هم چیزی نیست مگر ردیف چنارهای کهنسالی که در دو سویش قد برافراشته‌اند.


با این وجود، شهروندانی که آن روزها از خیابان ولیعصر می‌گذشتند، نه فقط نشانی از رسیدگی به چنارها ندیدند، بلکه در نهایت شگفتی دیدند که ریشۀ درختان از خاک بیرون افتاده و بی‌دریغ از دوغاب گچ و سیمان، سیراب می‌شود. و باز هم دیدند که هرجا چناری می‌خشکد و تن به ارۀ مأموران شهرداری می‌سپارد، یکی دو نهال ‌نحیفِ توت جایش را می‌گیرد.

این قصه البته سر دراز دارد و خشکیدن یا خشکاندن چنارهای خیابان ولیعصر مربوط به پنج سال و ده سال و بیست سال گذشته نیست. عبدالله مستوفی که کتاب بی‌همتای "شرح زندگانی من یا تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجاریه" را در اوایل دهۀ ۱۳۲۰ خورشیدی نوشته، از "عدم مواظبت شهرداری و بالاختصاص تسمه‌کشی رُفتگرها از گردۀ درخت‌ها" در خیابان پهلوی شمیران، یعنی همین ولیعصر امروزی، می‌نالد.
آن موقع، سن‌وسال چنارهای خیابان پهلوی از ۲۰ فراتر نمی‌رفت. رفتگران که در شب‌های سرد زمستان محتاج هیزم بودند، پوست چنارها را دور تا دور به پهنای چند سانتی‌متر می‌کندند تا رشتۀ آوندهایشان قطع و در نتیجه خشک شود. وقتی هم که خشک می‌شدند، بریدنشان مانعی نداشت.

از آن زمان تا کنون که قریب هفتاد سال می‌گذرد، خشکاندن چنارهای این خیابان ادامه دارد؛ منتها رفتگران جای خود را به مغازه‌داران خوش‌برورو و شیک‌پوشی داده‌اند که شاخ و برگ درختان را مزاحم دیده شدن تابلوی فروشگاه خود می‌بینند و از روش‌های جدیدتر و زودبازده‌تری مثل تزریق سم به تنۀ درخت بهره می‌جویند.

آن گاه همانان به شهرداری مراجعه می‌کنند و با این بهانه که اگر بادی وزید و این درخت بلندبالای خشکیده به پایین فرو غلطید، چه کسی جوابگو خواهد بود، مجوز قطعش را می‌گیرند. ظاهراً مسئولان مربوطه هم هیچ وقت از خودشان نپرسیده‌اند که چرا همیشه درختان مقابل فروشگاه‌های بزرگ و مجلل و گران‌قیمت می‌خشکند؟ آن هم دسته‌جمعی و درست به اندازۀ برِ فروشگاه و بدون حتا نیم متر خطا!

مستوفی اطلاعات جالب دیگری هم در بارۀ خیابان پهلوی قدیم به دست می‌دهد. می‌گوید: در زمان رضاشاه در خیابان پهلوی به فاصلۀ هر دو متر، یک چنار و بین هر دو چنار یک بوته گل سرخ کاشتند. مواظبت شاه از این درختان به قدری بود که در زمستان ۱۳۱۹ به شهرداری دستور داد، پای چنارها را به عمق یک متر و نیم گودبرداری کنند و به جایش کود بریزند.

البته استبداد او در این مورد نیز رخ نشان داد و به گفتۀ مستوفی، آبیاری چنارهای خیابان پهلوی با "خشکاندن باغات و بی‌آب گذاشتن اراضی مردم" همراه بود. در آن اواخر، یک استخر بزرگ هم بین محمودیه و تجریش پی‌کنی کرده بودند که ذخیرۀ آب برای چنارها فراهم باشد، اما قضایای شهریور ۱۳۲۰ و استعفای شاه این اقدام را ابتر گذاشت.

بعدها علل و عوامل دیگری در قطع چنارها کارگر افتادند. بخش عمدۀ خیابان پهلوی که تهران را به شمیران وصل می‌کرد، در خارج شهر بود و دو سویش تا چشم کار می‌کرد، باغ بود و کشتزار و صحرا. اما در عرض چند دهه، تمام اینها زیر ساخت‌وساز رفت و کوچه‌ها و خیابان‌های زیادی به خیابان پهلوی سر باز کردند. ناگزیر، چنارهایی که در مدخل کوچه‌ها و خیابان‌های جدید قرار گرفته بودند، قطع شدند تا مانعی برای آمدوشد ماشین‌ها نباشد. عین این ماجرا در مورد ورودی ماشین روی خانه‌های اعیانی یا ساختمان‌های دولتی تکرار شد.

حالا خیابانی که چندی نام محمد مصدق را بر تارک خویش دید و بعداً ولیعصر خوانده شد، حول‌وحوش ده هزار چنار کهن‌سال دارد. این خیابان در گذر ایام حکم رشته‌ای را پیدا کرده که خاطرات چند نسل را به هم پیوند می‌دهد؛ خاطره‌هایی که در سایه‌سار چنارها متولد شدند و در شاخ‌وبرگ همان‌ها جا خوش کردند. هر چناری که فرو افتد، برگی از دفتر خاطرات تهرانی‌ها پاره شده‌است و چه پاره پاره است این دفتر!

پی‌نوشت:
۱- هزینۀ بهسازی پیاده ‌روهای خیابان ولی‌عصر ابتدا ۱۷ میلیارد تومان و سپس ۲۵ میلیارد تومان اعلام شد. اما شورای شهر تهران این مبلغ را مورد تردید قرار داد و  خزانه‌دار شورا رقم واقعی را ۱۰۰ میلیارد تومان (حدود ۱۰۰ میلیون دلار) اعلام کرد. (خبرگزاری فارس، ۲۸/۹/۸۵)

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

صحبت های تورج دریایی درباره تاریخ ساسانیان
همه فکر و ذکرش عهد باستان و دورۀ ساسانی است. رشتۀ مطالعاتی و نوشته‌ها و تحقیقاتش هم همه در بارۀ دورۀ ساسانی است، آنچنان که اخیراً کتابی هم در بارۀ ساسانی‌ها نوشته و هر گوشه‌ای از دنیا که محفلی در بارۀ تاریخ ایران باستان تشکیل می‌شود، اثری یا حضوری از تورج دریایی هست که دوستانش به تلمیح و طنز او را یزدگرد شصت و سوم می‌خوانند.

در یک عصر آفتابی با تورج دریایی در قهوه‌خانه‌ای در لندن نشسته‌ایم. برایم جالب است در روزگاری که تمرکز بیشتر محققان ایرانی  بر مسائل معاصر است، کسی پیدا شود که جوانی خود را وقف تاریخ ایران باستان به‌خصوص دورۀ ساسانی کند.

جوابش روشن و صریح و آماده است: ساسانی‌ها در دورن و بیرون مرزهای ایران فراموش شده‌اند و یک یادآورنده می‌خواستند. و تورج دریایی  یادآورنده ساسانی‌ها در آغاز قرن بیست و یکم است.

کتاب "ایران ساسانی" به قلم تورج دریایی در ماه دسامبر ۲۰۱۰ میلادی، برندۀ جایزۀ "انجمن بریتانیایی مطالعات خاور میانه" شد.

مجموعه عکس
این تازه‌ترین اثر او بود. اما پیش از این کتاب‌های "شاهنشاهی ساسانی"، "شهرستان‌های ایران‌شهر" و "غروب یک امپراطوری" از او به زبان فارسی هم ترجمه و منتشر شده‌است.

آنچه که ذهن و ضمیر دریایی را پر کرده از قضا با امروز ایران پیوندی محکم دارد. به عقیدۀ او، آنچه که امروز ایران و ایرانیت و تمدن ایرانی نامیده و  دریافت می شود، زاییده و پروردۀ دورۀ ساسانی است. "ایرانیت و هویت ایرانی از دورۀ ساسانی با موضوع ایرانشهر و طرح پهنۀ تمدنی ایران قوام گرفته‌است".

هویت‌طلبی امروزی که در اخیرترین نمونه خود مکتب ایرانی نام گرفته، نشان می‌دهد که جستجو و غور در عهد ساسانی صرفاً گشتی در تاریخ نیست.

چرا ایران به این‌جا رسید؟

او کار خودش را به عنوان تاریخ‌دان این می‌داند که گذشته را بسنجد، مطالعه کند و ببیند مشکلات چه بوده و چه‌طور شده که حالا کار ایران به این‌جا کشیده و منجر به آن چیزی شده که ایران امروزی است. می‌شود گفت که با تلاش‌های تورج دریایی توجه به تاریخ ساسانی با دیدی آکادمیک در دانشگاه‌های مختلف جهان رونق گرفته‌است: "من مقایسه‌ای کردم بین کتاب‌هایی که در بارۀ امپراتوری روم در جهان وجود دارد و کتاب‌هایی که در بارۀ دورۀ اسکندر تا اواخر دورۀ ساسانی هست. انگار تاریخی در این بین وجود ندارد".

دریایی می‌گوید: "همیشه برایم جالب بود که تاریخ‏ دورۀ باستان ایران را اروپائیان و آمریکائیان نوشته بودند و دلیل این که ایرانیان به غیر چند نفر مانند دکتر احسان یارشاطر، دکتر شاپور شهبازی این کار را نکرده‏اند، برای من به صورت معمایی بود. در ضمن، چون من مدتی در یونان زندگی کرده بودم و در کلاس‌های تاریخ ‏همیشه از ایرانیان یاد می‏شد و در سفرهای دور و بر به مناطق مهم تاریخی می‏رفتیم، مرا به رشتۀ تاریخ کشاند".

او هنگام مطالعات تاریخی در دورۀ باستان، به علل مهجور ماندن این دوره هم رسیده ‌است: "دریافتم که نداشتن امکانات مختلف مانند دسترسی به مجلات و کتب علمی ایران‌شناسی، ندانستن زبان‌های مهم اروپایی برای خواندن آنها و ندانستن و یا آشنایی نداشتن با متون یونانی و لاتین بوده".

کرسی عهد باستان به نام شهید آمریکایی

در دانشگاه اِرواین کالیفرنیا تأسیس حالا به نام هوارد باسکرویل، کرسی درسی ایجاد شده که تورج دریایی رئیس آن است.   باسکرویل معلمی بود آمریکایی که در حدود ۱۰۵ سال پیش با ورود به ایران در تبریز تدریس را آغاز کرد. خودش می‌گوید: "در این دانشگاه کارم ‏دائم است و استاد تمام‌وقت و مادام‌‏العمر شده‏ام. البته، دوست دارم در دوران فراغت درایران نیز تدریس کنم".

تورج در سال ۱۹۹۹ پس از ۱۵ سال دوری به ایران رفت. "می‌خواستم با ایران‌شناسان و اوضاع ‏ایران‌شناسی و به‌خصوص تاریخ‌دانان ایران باستان در تماس باشم. آنچه باعث شگفتی می‏شد، این ‏بود که یک مجله در حد آکادمیک، یعنی با هیئت تحریریه و داوری در رشتۀ ایران باستان، در کشور خودمان وجود نداشت".

حاصل  کار نیکو بود. "تصمیم گرفتم که با مجله‏ای همکاری کنم که این کار را انجام دهد و ایران‌شناسان آمریکا، اروپا و ایران و دیگر نقاط جهان را به هم نزدیک کند و در تماس قرار دهد و از ایران این کار انجام گیرد".

بر خلاف  روحیه کنونی و نگاه کوتاه مدت به هرچیز، که برای کارهای پژوهشی درازمدت، نیرو و فرصت و مشوقی باقی نمی گذارد، تلاش تورج دریایی و دوستانش توانستند مجله‌ای آکادمیک را به نام  "نامۀ ایران باستان" در تهران پایه گذاری کنند. او این مجله را به وسیلۀ دانشگاهش برای اکثر مراکز دانشگاهی و علمی جهان و البته ایران‌شناسان فرستاد و از این راه به آرزویش که شناساندن ساسانیان و عهد باستان ایران نزد پژوهشگران است، نزدیک شد.

از آمودریا تا فرات

"ایرانشهر" کلمۀ کلیدی تورج است. "به عنوان یک مفهوم فرهنگی از سال ۲۰۰ تا ۱۲۰۰ میلادی به مدت هزار سال قدمت داشته‌است که باید در باره‌اش مطالعه کنیم؛ اصلاً برای آن کرسی به وجود بیاوریم".

تورج دیدگاه جالب و درخور توجهی هم نسب به هم‌نشینان و همسایگانی از ایران دارد که دید سیاسی رایج در ایران پرده بر سر شناخت آن کشیده‌است: اعراب و نقش‌شان در تاریخ ایرانی.

"این طور نیست که اعراب آمدند و همه را ساقط کردند و فقط سر کار بودند. اوضاع خیلی پیچپده‌تر از آن است. اعراب نمی‌توانستند به‌راحتی فلات ایران از آمودریا تا رود فرات را به این سرعت تقسیم کنند. باید از بزرگان ایرانی کمک می‌گرفتند و گرفتند که بتوانند قدرت‌شان را نگاه دارند. چندی پیش تعدادی سکۀ مسی پیدا شد که نشان می‌داد بزرگان یا نجبای ایرانی همراه با امویان سکه ضرب می‌کردند و در حقیقت قدرت را مابین خود تقسیم کرده بودند و بر فلات ایران حکومت می‌کردند. ما هم سعی می‌کنیم نشان دهیم که تاریخ اواخر دورۀ ساسانی و اوایل دورۀ اسلامی تا چه حد پیچیده‌ است و البته جالب است و چه‌گونه رابطه‌ای میان مردم ایران و بزرگان و اعراب مسلمان بوده و چه‌گونه در‌‌همان دو سدۀ اول روابط و مناسابات قدرت تغییر پیدا می‌کند".

دریایی و همکارانش با راه‌اندازی یک تارنما از علاقه‌مندان و پژوهشگران خواسته اند تا هر سند و نوشته‌ای که از دورۀ ساسانی یا در بارۀ این دوره دارند، برای آن ها بفرستند تا تاریخ این دوره بر پایه داشته‌های موجود تدوین شود.  او می‌گوید هر نسلی بایست بر اساس منابع جدیدی که پیدا شده، دوباره تاریخ را برای نسل خودش بنویسد. تورج دریایی دارد همین کار را می‌کند و انگار جور کم‌کاری‌های پیشینیان را هم می‌کشد.

تورج دریایی متولد سال ۱۳۴۶ خورشیدی در تهران است. او ۱۲ سال پیش از دانشگاه کالیفرنیا دکترای تاریخ گرفت.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر فولادی

"عشق و دوستی" نخستین فیلم سینمایی افغانستان است که در سال ۱۹۴۷ میلادی ساخته شد، اما از آن‌جایی که این فیلم در واقع کار مشترک افغانستان و هند بود، بسیاری‌ها عنوان نخستین تولید سینمایی افغانستان را به فیلم "مانند عقاب" ساختۀ هاشم حمیدزاده می‌دهند که در سال ۱۹۶۷ ساخته شد و ظاهر هویدا، آوازخوان پرآوازۀ افغانستان نیز در آن بازی کرد.
 
به هرحال، سینمای افغانستان در مدت ۶۴ سال یا هم ۴۴ سال عمرش، بیشتر در اختیار مردان، یا بهتر است گفته شود، در انحصار مردان بوده‌است. در این مدت کارگردان‌ها مرد بودند، فیلم‌برداران مرد بودند، بیشتر بازیگران و حتا بیشتر موضوعات مردانه بوده‌است و به‌طبع آن نگاه و دید مردان بود که بر سینمای افغانستان حکومت می‌کرد.
 
پسان‌ترها فریده انوری، از گویندگان مشهور رادیو و تلویزیون افغانستان، یکی دو کار تلویزیونی ساخت، ولی سینمای افغانستان تا همین حدود ده سال پیش زنی را نداشت که یک فیلم سینمایی را کارگردانی کرده باشد.
 
درسال ۲۰۰۳ میلادی رویا سادات، دختری از هرات، نخستین فیلم سینمایی بلند خود به نام "سه نقطه" را ساخت که داستان زنی را روایت می‌کرد و بعدتر هم او فیلم "تار و زخمه" را برکارنامه‌اش افزود. همزمان با رویا سادات، پای نسلی از سینماگران زن به سینمای افغانستان باز شد.
 
دیانا ثاقب، فیلم "۲۵ درصد" را ساخت که حکایت مستندی است از پنج تن از زنان عضو مجلس نمایندگان و بعد از آن یکی دو فیلم دیگر از جمله "بدو، روبینا، بدو" را کارگردانی کرد که حکایت تنها ورزشکار زن افغان در المپیک پکن را دنبال می‌کند. دختری که با ۱۵ روز تمرین پا به میدان مسابقه گذاشت و نفر آخر شد، اما گفت باخت مسابقه برایش مهم نبود، بلکه برای او مهم بود که به عنوان یک زن از افغانستان درمسابقات "حضور" یافته‌است.
 
الکا سادات، خواهر رویا سادات، فیلم "در دهکده‌ای که ناقص‌العقلم می‌نامند" را ساخت که بازهم موضوعش زن بود. او بعداً مستندی در مورد ماریا بشیر، زنی که عالی‌ترین مقام دادستانی در هرات را داشت، به کارنامۀ سینمایی زنان افغان اضافه کرد. باز هم داستان زنی که به رغم همۀ تهدیدها و مشکلات، پرونده‌های مرتبط با زنان و خشونت علیه زنان را با سماجت تمام پیگیری می‌کرد. ماریا بشیر در سال ۲۰۱۱ برندۀ جایزۀ زنان شجاع از وزارت خارجۀ آمریکا شد.
 
حالا و با گذشت کمتر از ده سال از نخستین روزی که رویا سادات آهنگ کاگردانی کرد، فهرست کارگردان‌های زن درسینمای افغانستان در تناسب با زمان ده سال فهرست قابل ملاحظه‌ای است. آرزو برهانی با فیلم "چادری"، لیلا حیدری با فیلم "تصور"، نادیا حسینی با فیلم "سیاه گرد"، عاقله رضایی با فیلم "ما ستاره‌ها" و همچنین کارگردان‌های دیگری چون بتول مرادی، محبوبه ابراهیمی، صحرا موسوی و صحرا کریمی که در کارگردانی سینما دکتری دارد.

همان‌گونه که به موضوعات بعضی از فیلم‌ها اشاره شد، زنان افغانستان با ورود به سینمای کشور دید و نگاه خاص، یا بگویم دید و نگاه زنانه را نیز وارد سینمای این کشور کردند. آنها از یک طرف بیشتر به زنان و مسائل زنان پرداختند و از سوی دیگر متفاوت‌تر پرداختند؛ تصویر و تصور درونی‌تری از زنان افغانستان را به خود آنها و همچنین به دنیا نشان دادند. در شماری از این فیلم‌ها که من دیده‌ام، این تفاوت را به‌وضوح می‌شود حس کرد. اگر دوربین این کارگردان‌ها روی درد و رنج زنان افغان متمرکز شده، درد عمیقی را بیان کرده‌اند و طوری بیان کرده‌اند که شاید برای یک کارگردان مرد، اگر نه ناممکن، حد اقل دشوار است؛ دردی که بین سوژه و قهرمان فیلم و کارگردان فیلم مشترک بوده‌است. و اگر زاویه دوربین چرخیده‌است و از توانایی‌ها، استعدادها ونقش و اهمیت زنان در جامعه وهمچنین امید و آیندۀ آنها حکایت کرده، باز هم تصویر واقعی‌‌تر، عینی‌تر و متفاوت‌تری به دست داده‌است.

خشونت علیه زنان در افغانستان واقعیت انکارناپذیری است. محدودیت در بسیاری از عرصه‌ها برای زنان آن‌قدر طولانی بوده که برای بخش قابل ملاحظه‌ای از زنان و مردان این کشور پذیرفتنی شود. ولی این بخش، هرچند بزرگ هم باشد، بالاخره بخشی از واقعیت است، نه کل آن.

حالا بدون مبالغه می‌توان گفت که کارگردان‌های زن با ورود به سینمای افغانستان توانستند، حصارهای کشیده شده بر دور ذهن و زندگی زنان افغان را بشکنند، برقع‌های ضخیم را پس بزنند، موانع شرعی، عرفی و سنتی را عبور کنند و عکس‌هایی از نمای نزدیک از زنان افغانستان بگیرند. عکس‌هایی که کارگردان‌های مرد با هیچ لنزی قادربه گرفتن آن نبوده‌اند.

کارگردان‌های زن در سینمای افغانستان، قفل دهان این جماعتِ وادارشده به قرن‌ها سکوت را نیز شکستند و حرف‌های دل آنها را که سال‌ها فقط نجوای ناتمام خودشان بود، صدا بخشیدند تا شنیده شود و در مواردی حتا آن را تبدیل به فریاد کردند؛ چنان که تن لش جامعۀ مملو از غیرت مردانۀ افغانستان را نیز لرزانده‌است.

دیانا ثاقب که در این راستا از پرکارترین کارگردانان افغانستان است، می‌گوید: بیشتر زنان در افغانستان و به‌ویژه زنانی که در عرصۀ سینما فعال هستند، از این ناراحتند که آنها کاملاً و صرفاً فرمان‌بر، توسری‌خور، به دردنخور و نا توان به جهان معرفی شده‌اند. در حالی که به گفتۀ او این یک تصویر واقعی نیست و از این رو زنان دست‌اندرکار سینما تلاش می‌کنند این تصویر را به واقعیت نزدیک‌تر کنند.

دیانا ثاقب هنگامی که کودک بود، در سال ۱۳۶۱ با خانوده‌اش به ایران مهاجر شد و همان‌جا مدرسه خواند. سال ۱۳۷۱ خانوداۀ او به کابل بازگشتند و تا ۱۳۷۳ در کابل بودند؛ سال‌هایی که جنگ‌های داخلی شدت گرفت و خانوادۀ او مجبور شدند بار دیگر کوله‌بار مهاجرت را به مقصد ایران ببندند. دیانا با باز گشت به ایران به تحصیلاتش ادامه داد و سرانجام در سال ۲۰۰۴ میلادی از دانشکدۀ هنر دانشگاه تهران در رشتۀ کارگردانی سینما لیسانس گرفت. در سال ۲۰۰۵ به کابل باز گشت و نخستین فیلمش "۲۵ درصد" را و بعد فیلم "بدو، روبینا، بدو" را در سال ۲۰۰۸ ساخت.

دیانا و ملک شفیعی که او نیز درس‌خواندۀ ایران است، بعداً "بسا فیلم" یا باشگاه سینمایی افغانستان را تأسیس کردند که یکی از چندین نهاد فیلم‌سازی در افغانستان است. . "بسا فیلم" قرار است در اکتبر ۲۰۱۱ جشنوارۀ حقوق بشر و سینما را نیز برگزار کند. در این جشنواره فیلم‌های مرتبط با مسائل و موضوعات حقوق بشر به نمایش گذاشته خواهد شد. دیانا ثاقب همچنین مدیر مسئول مجله‌ای به نام "تم" است که ویژۀ هنر، ادبیات و سینماست.
در گزارش مصور این صفحه صحنه‌هایی از مستند "بدو، روبینا، بدو" را می‌بینید که اخیراً در مؤسسۀ مطالعات خاوری و آفریقایی لندن نمایش داده شد. این گزارش را توضیحات دیانا ثاقب، سازندۀ فیلم، همراهی می‌کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

سرگذشت اپرا و باله در تاجیکستان با بیناد جمهوری تاجیکستان در شوروی سابق گره خورده و از همین رو  پروفسور نظام نورجانف، کتاب ارزندۀ خود "اپرا و بالۀ تاجیکستان" را از سال  ۱۹۲۹ آغاز می‌کند. در واقع در همین سال بود که نخستین استودیوی تئاتر موزیکال مدرن تاجیکستان، به رهبری هنرمندی با نام "علی اردابوس"،  پایه ریزی شد.

اما پایتخت نوپای تاجیکستان که آن زمان نامش استالین آباد بود، از امکانات لازم برخوردار نبود و این استودیو یک سال بعد به شهر خجند منتقل شد و بر پایۀ آن نخستین هنرستان موسیقی سازمان یافت.
دانش‌آموزان هنرستان نواختن پیانو و سازهای ملی و آواز خواندن و رقصیدن را فرا می‌گرفتند و در روستاهای اطراف هنرنمایی می‌کردند و درآمد حاصل از نمایش‌ها شرایط مادی بودوباش و تحصیل‌شان را فراهم می‌کرد.

سال ۱۹۳۱ نخستین دورۀ آموزشی این هنرستان به پایان رسید و آونِر ملاقندف، غفار وَلـَـمَت‌زاده و فاضل صالحف در زمرۀ نخستین فارغ‌التحصیلان هنرستان بودند که بعداً صاحب نام و جایگاهی رفیع در هنر اپرا و بالۀ تاجیکستان شدند.

با این که نخستین تئاتر حرفه‌ای مدرن تاجیکستان یک تئاتر درام بود، تقریباً در همۀ نمایشنامه‌های آن از ساز و آواز و رقص بهره می‌گرفتند که معمولاً نواقص نمایشنامه و بازی ناشیانۀ هنرپیشگان را جبران می‌کرد. این تماشاها که به فرهنگ بومی مردم نزدیک بود، جلب توجه می‌کرد. از این رو همۀ هنرپیشگان تئاتر در آن دوره رقص و آوازخوانی و نوازندگی هم بلد بودند. اما در سال ۱۹۳۳ مقام این تئاتر مشخص شد و آن رسماً یک تئاتر دراماتیک نام گرفت و دیگر موزیکال نبود. و آن همان تئاتر ابوالقاسم لاهوتی شهر دوشنبه است که امروزه معروف‌ترین تئاتر تاجیکستان به شمار می‌آید.

در کنار تئاتر لاهوتی یک گروه ویژۀ موسیقی هم سازمان یافت و به اضافۀ هنرمندان جوان محلی، هنرپیشگان و موسیقی‌دانان تاجیکی از خجند و سمرقند و بخارا به این گروه جلب شدند که تحفه فاضلوا، شریف باباکلانف، زیادالله شهیدی، نسیم‌جان پولادف و حامد سیداحمدف از جملۀ آنها بودند. در پاییز سال ۱۹۳۴ بود که تئاتر موزیکال یهودی‌تباران سمرقند هم به ترکیب گروه موسیقی تئاتری تاجیکستان پیوست، چون زبانش فارسی بود. یهودی‌تباران پارسی‌گوی آسیای میانه در پیشرفت تئاتر موسیقی و اپرای تاجیکستان نقش بسزایی داشتند. "تخم محبت"، "داخونده"، "بیگم کی بود؟"، "عید کلخوزی" و "واسع" از معروف‌ترین نمایشنامه‌های موزیکال تاجیکی طی آن سال‌ها بود. به ویژه نمایشنامۀ موزیکال "واسع" به قلب بینندگان راه یافت، چون برخاسته از تجربیات مردم محل بود. "واسع" نام دهقانی بود که سال ۱۸۸۵ علیه استبداد امیر بخارا به پا خاسته و قیام فراگیری راه انداخته بود. پس از پا گرفتن حکومت استالین و اعمال برنامه‌های "ملت‌سازی"ِ او که قصد داشت صدها قوم شوروی را به ملت واحد "شوروی" تبدیل کند، نمایشنامۀ "واسع" از برنامۀ تئاتر موزیکال تاجیک حذف شد و "غنی عبدالله"، نویسندۀ این نمایشنامه، به گرایش‌های ضدشوروی متهم و بازداشت شد. در کنار غنی عبدالله ۱۶ تن دیگر از هنرپیشگان و هنرمندان تئاتر لاهوتی روانۀ زندان یا تبعید شدند. در نتیجه وقفه‌ای محسوس در فعالیت‌های تئاتر موزیکال تاجیک پدید آمد.

اما در اوج همان سال‌های خفقان استالینی، حکومت تاجیکستان فیلارمونی و پژوهشگاه موسیقی جمهوری را تأسیس کرد و برای پر کردن خلائی که بر اثر سیاست‌های سرکوبگرانۀ استالینی در مؤسسات فرهنگی پدید آمده بود، هنرپیشگان و موسیقی‌دان‌هایی را از جمهوری‌های دیگر به تاجیکستان فرا خواند. در نتیجه، اواخر دهۀ ۱۹۳۰ را می‌توان دورۀ اعمال سلطۀ تئاتر روسی بر تاجیکی توصیف کرد. با ورود هنرپیشه‌ها و کارگردانان روس به تاجیکستان، محتوای برنامه‌های تئاتر هم دستخوش تحولاتی بنیادین شد و نمایشنامه‌های روسی و فرنگی به برنامۀ تئاتر موزیکال تاجیکی راه یافت. ناقل این فرهنگ "یوگنی پروکوفیف"، استاد هنر تئاتر روسیه بود که سال ۱۹۳۶ به تاجیکستان آمد و دانسته‌هایش را به هنرمندان تاجیکی چون تحفه فاضلوا، حاجی احمدف، آونِر ملاجانف، برهان توره‌یوا، رِنا غالبوا و حلیم طائرف منتقل کرد.

اما این بخش کتاب سراپا مربوط به اپرا و آوازخوانی اپراست. در بخش بالۀ آن می‌خوانیم، نخستین بالرین‌های تاجیکی که به نوک انگشتان پایشان ایستاده‌اند، "ع. عظیموا" و "ف. صابروا" در سال ۱۹۳۹ بوده‌اند (یکی از اشکال‌های کتاب "اپرا و بالۀ تاجیکستان" این است که نام افراد را به طور کامل نمی‌آورد و غالباً به سرحرف نام آنها اکتفا می‌کند). اما در این میان نام‌های تحفه فاضلوا و لطفی زاهدوا را می‌توان شناخت که برای سال‌ها در تاجیکستان شوروی به عنوان ستاره‌های اپرا مطرح بودند.

با آغاز جنگ جهانی دوم و گسیل مردهای شوروی به جبهه غالباً زنان بودند که در صحنه مانده بودند. سال ۱۹۴۲ "یوگنی کرِپس" Yevgeniy Kreps از تاشکند به پایتخت تاجیکستان آمد و همراه با "گابریئل الریگستان" نمایشنامۀ میهن‌پرستانۀ "سرود خشم" را روی صحنه برد. در طول پنج هفته نمایشنامه را تمرین کردند و روز هفتم نوامبر، به مناسبت بیست‌وپنجمین سالروز پیروزی انقلاب اکتبر، آن را نمایش دادند.

این نمایشنامه در فهرست برنامه‌های آموزشی ایدئولوژیک برای مردم آسیای میانه بود: ابراهیم، یک رزمندۀ تاجیک بود که به اسارت آلمانی‌های نازی می‌افتد. بر اثر شکنجه او بینائی‌اش را از دست می‌دهد و وقتی به روستایش برمی‌‌گردد، همراه با مردم دِه، "سرود خشم" علیه دشمنان میهن شوروی را سر می‌دهد.

بسیاری از نمایشنامه‌های موزیکال و اپرای تاجیک در آغاز فعالیت تئاتر اپرا و بالۀ صدرالدین عینی در دوشنبه، شوروی‌گرایانه و بیگانه‌ستیزانه و بعداً حامل نشانه‌های بارزی از جنگ سرد بودند. اما در این میان ستاره‌هایی درخشیدند که درخشنده‌ترین آنها برای همیشه در یادها نشست: ملکه صابروا.

ملکه، نام بامسمایی داشت، چون در عمر کوتاه ۳۹ ساله‌اش بر تارک بالۀ تاجیک درخشید و زباترین اجراها را در سراسر اتحاد شوروی و بیرون از آن به نمایش گذاشت. هجده سال داشت که وارد صحنۀ باله شد و اندکی نگذشته نام آورد و به فروزان‌ترین ستارۀ بالۀ تاجیک بدل شد. جدیدآنلاین در بارۀ کارنامۀ ملکه صایروا در گرشته مفصل‌تر نوشته‌است که در بخش "مطالب مرتبط" می‌توانید ببینید.

به هر روی، هنر اپرا و باله از راه رسیده بود و هنری بود که روس‌ها در دهۀ ۱۹۳۰ در جریان انقلاب فرهنگی روسی که "شوروی" عنوان می‌شد، وارد آسیای میانه کردند. در این میان تاجیک‌ها جایگاه ویژه‌ای یافتند، به گونه‌ای که امروز هم "فرخ روزی‌متف" تاجیک از بهترین رقصنده‌های بالۀ روسیه به شمار می‌آید.

انتشار کتاب نفیس دانشنامه‌ای "اپرا و بالۀ تاجیکستان" برای کشوری که سال‌هاست در این زمینه انتشار درخور توجهی نداشته‌است، یک رویداد مهم است. نویسندۀ این کتاب، پروفسور نظام نورجانف، از مشهورترین هنرشناسان تاجیک است که تا کنون آثار متعددی در بارۀ هنر تئاتر به چاپ رسانده. اما جای کتاب "اپرا و بالۀ تاجیکستان" که تاریخ جامع این رشته از هنر تاجیکستان را بازگو کند، خالی بود. با این که کتاب به زبان روسی منتشر شده، در تاجیکستان تنها مرجع معتبر در مورد اپرا و بالۀ این کشور به شمار می‌آید.

تقسیم موضوعات این کتاب به مدخل‌ها می‌توانست آن را تبدیل به دانشنامه‌ای تمام‌عیار کند؛ چون شامل تمام رویدادها و شخصیت‌های مربوط به اپرا و بالۀ تاجیکستان از دهۀ ۱۹۳۰ تا سال ۲۰۰۹ میلادی است. اما نویسنده روایت داستان‌گونه را ترجیح داده و محتوای کتاب را به شش موضوع ِ پیدایش تئاتر موزیکال تاجیکی، تشکل تئاتر، اپرا، باله، سفرهای هنری و دورنمای نوسازی تئاتر اپرا و باله بخش کرده‌است.

افزودن برنامۀ همۀ اجراهای تئاتر موزیکال و تئاتر اپرا و بالۀ شهر دوشنبه از سال ۱۹۳۴ تا سال ۲۰۰۹، به این کتاب اهمیت تاریخی و هنری بیشتر داده‌است. نگاهی به این برنامه و تطبیق و قیاس تعداد نمایشنامه‌هایی که طی این سال‌ها روی صحنه رفته‌اند، نمایی کلی از سرنوشت تئاتر اپرا و باله را ترسیم می‌کند. تعداد نمایشنامه‌ها در آغاز کار (سال ۱۹۳۴) یک عدد بیشتر نبوده‌است و همین‌گونه در دورۀ متأخرتر (سال ۲۰۰۸) تنها یک نمایشنامه روی صحنۀ تئاتر اپرا و بالۀ صدرالدین عینی رفته‌است. و این همان تئاتری است که در دهه‌های ۱۹۵۰ تا پایان ۱۹۸۰ سالانه شش تا ده نمایشنامه را روی صحنه می‌برد.

کتاب "اپرا و بالۀ تاجیکستان" همۀ این موردها را ذکر کرده، اما از یک ویژگی کتاب‌های دانشگاهی یا دانشنامه‌ای محروم است که در پایان، فهرستی از اسامی و اماکن و رویدادهای مهم را ندارد.

Опера и Балет Таджикистана
Низом Нурджанов
Душанбе, 2010
422сс
 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

"پرواز همای" آهنگساز و خواننده‌ای است نام‌آشنا که یک سال بعد از انقلاب متولد شده و به گفتۀ خودش به گروهی از هنرمندان نسل جدید ایران تعلق دارد که دغدغه‌های ذهنی‌شان ریشه در فرهنگ بعد از انقلاب دارد و متفاوت از نسل قبل است. شاید همین دغدغه‌های ذهنی بود که توجه او را، هم در شعر و هم در موسیقی به سوی سنت‌های هنری اصیل ایرانی جلب کرد، تا اینکه با همکاری دوستانش در سال ۱۳۸۴ گروه مستان را تأسیس و در گسترۀ موسیقی ایرانی شروع به فعالیت کرد و به‌سرعت با اجرای کنسرت‌های متعدد نوعی از موسیقی عرفانی اما "مدرن" را در چهار گوشه جهان به ثمر رساند.

پرواز همای بر سروده‌های خود که به دلیل علاقه‌مندی‌اش به زبان فارسی آنها را "چکامه" می‌نامد، آهنگ می‌سازد. او باور دارد که هم موسیقی او در چارچوب موسیقی دستگاهی ایرانی رشد و نمو کرده و هم شعر او جوانه‌ای تازه‌شکفته ‌است بر تنۀ کهن شعر عرفانی فارسی که در طول سده‌ها قد برافراشته‌است. او در پاسخ مخالفانش که هنر او و کار گروه مستان را تأثیرگرفته از موسیقی غربی پاپ می‌دانند، می گوید اگر چه شعر و موسیقی‌اش ریشه در سنت دارد، ولی با پرداختی نو و تازه چنان بین مخاطبان ریشه دوانده که آن را با وجود بومی بودن به اندازۀ موسیقی "پاپ غربی" مردمی کرده‌است:

قطعه "سرزمین بیکران" سروده، آهنگ و تنظیم از پرواز همای
"گروه مستان ترکیبی از سازهای ایرانی است و همۀ آثار این گروه برگرفته از موسیقی سنتی ایرانی است که به شکل امروزی اجرا می‌شود. اما ما در مسیر کار هر دو سال یک بار اثری متفاوت با ارکسترهای بزرگ اجرا می‌کنیم که تا به حال دو اپرای "موسی و شبان" به رهبری "شهرداد روحانی" و همین‌طور اپرای "عشق و عقل و آدمی" به رهبری "والتر پروست" را درکشورهای مختلف اجرا کرده‌ایم، اما حتا این دو اجرا هم با روح موسیقی ایرانی است".

"پرواز همای" که نام اصلی خانوادگی‌اش "سعید جعفرزاده" است در روستای احمدسرگوراب نزدیک شفت در استان گیلان – منطقه‌ای با موسیقی غنی محلی - متولد شده و ترانه‌هایی هم به به زبان گیلکی اجرا کرده‌است. دوران کودکی و نوجوانی‌اش با علاقه‌مندی به نقاشی و موسیقی و شعر در همین روستا طی شده و در دوران تحصیلات دانشگاهی‌اش در تهران ظرایف موسیقی ایرانی را نزد استادان صاحب‌نام آموخته‌است. در مرکز فعالیت‌های امروزین هنری‌اش موسیقی سنتی ایرانی قرار دارد و به سختی می‌توان رنگ یا رگه‌ای از "گیلک" بودن او چه در شعرش و چه در موسیقی‌اش یافت.

این هنرمند پرآوازه که از کودکی هم دستی در نوشتن شعر داشته، هم توان برای خواندن آواز، هم از درس استادان ادبیات فارسی بهره برده و هم در مکتب استادان موسیقی بسیار آموخته، با باور به پیوند عمیق بین شعر و موسیقی  می کوشد تا ادامه‌دهندۀ راه استادان "چکامه‌سرای" یا "چامه‌سرای" موسیقی ایران قدیم مانند رودکی باشد که همزمان شاعر، آهنگساز و اجراکننده موسیقی‌اش بود. در بسیاری از آثار او کلام، "موسیقی آهنگین" است و موسیقی گویی سخنی شاعرانه و عارفانه می گوید.

پرواز می‌گوید در لابلای اشعار و موسیقی او نوعی باور دینی و جستجو برای یافتن رمز هستی و آفرینش وجود دارد و در ادامۀ راه  کسانی چون مولوی بلخی، حافظ شیرازی و ناصر خسرو قبادیانی است که از راه عشق به خدا رسیده‌اند و به گونه‌ای مستِ یافتن ِ آفریننده و آفرینش شده‌اند:

پس ای مردم خدا اینجاست / خدا در قـلب انسان هاست
بـه خود آی تا که دریابی / خدا در خویشتـن پیـداسـت

شاید برای همین است که واژه‌هایی چون، ریا، توبه، ساقی، می، مست، شیدایی که در میان اشعار شاعران کلاسیک یافت می‌شود، در اشعار و در آواز پرواز همای به دفعات شنیده می‌شود. شاعر و هنرمند از نظر او پیام‌آوری است که رسالت پیام رسانی را خود یافته و خود بر دوش گرفته‌است:

من پیام آورده‌ام مردم پیام آورده‌ام پیام آورده‌ام
ای مردمان عاشق شوید
من نه از سوی خدایم
من نه زین عالم جدایم
من نه زان اهل ریایم
از شمایم
 مردمان عاشق شوید

تازه‌ترین اثر پرواز همای که با همکاری "دریا دادور" و "سُلی" (سلیمان واثقی) اخیراً در کشورهای مختلف در حال اجرا بود، "اپرای عشق و عقل و آدمی" است که گویی بر مرز ظریف بین عقل و عشق که هر دو در جسم آدمی نهفته است، آفریده شده‌است:

"این اپرا درواقع سرگذشت زندگی من از کودکی است تا به امروز که با داستان‌پردازی نگاهی متفاوت به آن دارم: جنگ بین عقل و عشق در درون انسان از روزی که انسان متولد می شود تا روزی که پیر می‌شود و از دنیا می‌رود. انسان با عشق زاده می‌شود، در دوران نوجوانی عشق رنگ دیگر دارد و در جوانی عشق رنگ تازه به خود می‌گیرد و پای انسانِ  دیگری درمیان می‌آید. عقل کم کم ظاهر می‌شود و انسان را از رسیدن به عشق دور می‌کند، اما انسان ناخودآگاه به عشق گرایش دارد. عشق تنها راه را از جان گذشتن می داند و عقل او را بازمی‌دارد، اما انسان در نهایت عشق را انتخاب می‌کند و از جان خودش می‌گذرد".

پرواز همای، اکنون بعد از سی و دو سال زندگی و بهره‌مندی هنری از فرهنگ ایرانی و در حالی که موسیقی‌اش در ایران مخاطبان زیادی یافته، قادر به اجرای کنسرت در ایران نیست. در گزارش تصویری این صفحه او از زندگی و فعالیت‌های هنری خود سخن می‌گوید.

با سپاس از یاری "منوچهر حسین‌پور" برای تهیه این گزارش.

اعضای گروه مستان که پرواز همای را همراهی می‌کنند عبارتند از: پاشا هنجنی (نی)، علی پژوهشگر (بربت)، علیرضا مهدی‌زاده (قیچک و کمانچه)، آزاد میرزاپور (تار)، محمود نوذری (سنتور)، سحاب تربتی (تنبک)، اسفندیار شاهمیر (دف)، سینا جهان‌آبادی (کمانچه) و ارژنگ فرامرزی (تنبک).

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

محمدرفیع جنید

"در توالی دم‌ها و بازدم‌های منقطع که نقش عدم دارند،از آن پهلوی پرده تا به ابد عنابی وجود خیالینش،از زیر آن آفتاب آویزان، از کنج همان پردۀ بویحیایی، ماهبو با منطق ارواحی که ساکن سرای سکوت اقلیم سلیمانند، نفس می‌کشید".

این فرازی از فصل دوم رمان "بی‌راوی"، اولین رمان محمدرفیع جنید، نویسنده و شاعرهمیشه متفاوت‌نویس زبان فارسی‌ست. بی‌راوی در ادامۀ کتاب "ها" که نوعی نثر- شعر صوفیانه مدرن بود، منتشر می‌شود و هر دو در سلسله غزل‌های شیدایی نویسنده؛ و غفلت از هر کدام از اینها فهم دیگری را مشکل می‌کند. البته همۀ اینها در راستای مکتب ادبی مشهد معنی می‌گیرند، که توسط نویسنده و دوستانش سال‌ها پیش بر محوریت کلمه و انرژی‌های ذاتی کلمات در ادبیات شکل گرفت.

محمد رفیع جنید، خسرو نوربخش و محمد رمضانی فرخانی هر سه شاعرانی فاضل بودند که معمولاً محل ارجاع بحث‌های نظری محافل ادبی مشهد شمرده می‌شدند. هر سه از فلسفه دلباختۀ هایدگر و از ادبیات شیفتۀ متون صوفیانه بودند، کما که خود هایدگر هم دلبستۀ متون مذهبی بود. در ادبیات از همۀ همگنان مدرن‌تر به نظر می‌رسیدند. شاعران از شاملو گذشته‌ای که سعی‌شان بر کشف قابلیت‌های بیشتر شعر حجم بود؛ کشف شبکه‌های تداعی که یدالله رؤیایی همواره آرزوی کشف‌شان را داشت و به‌ندرت همراهی می‌یافت. بعدها جنید و نوربخش راه خویش را گرفتند. به آنها نقاشی صاحب‌نام، علی سیران ِ هزارتوی رنگ‌ها و سبک‌ها را طی‌کرده اضافه شد. گروهی دانا به روزگار تازه وآموزه‌های دانایی غربی و شیفتۀ معرفت شرقی. آگاهی عمیق از متون بودایی و مانوی و اسلامی و به‌خصوص شیوه‌های صوفیانۀ شرقی، شکل نوشتن همیشه مدرن آنها را تغییر داد. این‌گونه مکتب کلمه شکل گرفت. نمی‌دانم چه‌طور و کجا تأسیس این مکتب رسماً اعلام شد. اما به هر حال در شهری که مجمع‌الجزایر استادان سخن فارسی بود و همه نیز امامت مکتبی را با خود داشتند، این مکتب تازه زود شهرت یافت. بعداً خیلی‌ها به این حلقه پیوستند؛ از جمله خود این نگارنده را نیز می‌توان از پیروان پاره‌وقت آن به حساب آورد. به هر حال، مکتب مشهد شاکلۀ نظری رمان بی‌راوی را شکل می‌دهد.

در این نظام نظری، توجه اصلی به انرژی ذاتی کلمه است و حتی‌الامکان حذف واسطه‌های کلامی و البته حفظ امکان دایرۀ تداعی‌ها از انرژی کلمات. یعنی بر خلاف سیر خطی از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر در طول اندیشه یا به‌طور کلی روایت بنا بر توصیف است و امکان استفاده از بسامدهای متفاوت کلمه نه فقط در معنا که در انرژی حروفی که حمل می‌کند. به باور این مکتب، ارزش‌های ذاتی کلمه تنها در انتزاعی‌ترین فرم کلام به هیئت نموداری تجریدی، از سطوح دوایر هم‌مرکز، ممکن می‌گردد که لاجرم تجرید معنا را نیز در خود دارد.

این شیوۀ نوشتن، نوعی آزادی را پیشنهاد می‌کند که طبعاً از تکرار آگاهانۀ ساختارهای کلامی بری است. نوشتن وسیله نیست، نوعی سلوک است. نوعی تنانگی با کلمات، نوعی "کشف‌المحجوب حرکات آهوی راوی".
مکتب مشهد ، کم‌کم به ادبیات تنها محصور نماند. نوعی شیوه بیان در هنر و نوعی بینش برای نگریستن را با خود داشت. نوعی تأملات فلسفی که یک افق دید مشخص را پیشنهاد می‌کردند. بی‌راوی نخستین کتاب از این بینش در عرصۀ رمان است. کتابی عاشقانه و خواندنی با نثری فوق شاعرانه و لحنی تقریباً صوفیانه. تقریباً به این خاطر که در هر دو شکل نوشتن بنا بر وصف است تا روایت، اما در این کتاب برعکس. مثلاً شطحیات روزبهان بقلی یا بایزید، نوعی روایت پنهان یا نوعی جستجوی راوی است که به هر روی به کتاب هیئت رمان را می‌دهد.

داستان با شرح انتطار معشوقی موعود، همان راوی، شروع می‌شود. راوی چیزی بین صورت ازلی معشوق و خود عشق است. چیزی بین همان دانای کل نامحدود، به گفتۀ هیچکاک، زاویۀ دید خداوند و یک سوم شخص غایب که همیشه ذکرش هست؛ و اصلاً رمان بر اساس او شکل گرفته‌است. "راوی کاشف سفرهای قدم بود در منازل راه". این راوی کاشف همان فرشتۀ تلقین است و همان پیر اثیری ابن عربی در فصوص‌الحکم. کسی که این شطحیات کاشفانه به جستجوی او معنا می‌شوند.

نثر جنید نثری است توصیفی، یا شاید خود اقتضای چنین شخصیتی در داستان، نثر را به این توصیف‌گری شدید کشانده‌است. نمونه‌های این نثر را البته قبلاً سبک‌تر در ادبیات تازۀ فارسی می‌شود پیدا کرد. مثلاً مد و مه از ابراهیم گلستان یا شرق بنفشه از شهریار مندنی‌پور، هر دو در داستان رویه‌ای وصفی شاعرانه دارند. به جز اینها شطحیاتی که از احمد عزیزی و شجاع خراسانی به عنوان قالبی ادبی چاپ شده بودند هم شباهت‌هایی با این شکل نثر داشتند. اما بیشتر از همه نثر جنید در این رمان به شعرهای احمدرضا احمدی ماننده است. گویی همان شعرها را بشود آن‌قدر توسعه داد که رمان بشوند، اگر چه شاید بعید باشد. به همین شکل رمان "من ببر نیستم، پیچیده بر بالای خودم تاکم" از محمدرضا صفدری نیز که کتابی خیره‌کننده بود، تقلایی این‌چنینی در جهت غلبۀ توصیف بر روایت بود. منتها اینها همه شرح نسبت‌های صوری‌اند. فرق بزرگ رمان بی‌راوی، وصف‌گرایی در حیطۀ معناست. نوعی شالودۀ فکری تازه که در هیئت رمان نقل می‌شود. مثل "آواز پر جبرئیل" از سهروردی یا مثلاً "تهوع" از سارتر. کتاب‌هایی که تنها کتب ادبی نیستند، بلکه ذهن فلسفی خوانندۀ فرهیخته را نیز به چالش می‌گیرند. با خود نوعی دعوای فکری دارند و از آبشخورهای خاصی تغذیه می‌شوند. کتاب جنید رفیع فرقش با داستان‌نویسی رایج گریز از غربی شدن مقلدانه است. رمان، با اینکه پدیده‌ای غربی است، اما به هر حال در ادبیات ما جای خویش را چون گونۀ ادبی فارسی باز کرد. در ادبیات غنایی کلاسیک ما که البته خود لبریزند از داستان و در اکثر این آثار روایت در خدمت توصیف بوده‌است. فقط در این صد سال تازه شاعران و نویسندگان به تقلید از ادبیات غرب، روایت را جایگزین توصیف کرده‌اند.

رمان بی‌راوی، به این خاطر طبق انتظار خوانندۀ عادی رمان نیست. روایت نه تنها از نوع خطی که از نوع دایره‌ای‌اش نیز آشکار نیست. در تمام کتاب خطوط نامرئی و موازی ای از روایت هستند که شاکلۀ قصه را حفظ کنند، اما در پی هم نیستند. این خطوط موازی گاهی شکل "فلاش‌بک" می‌گیرند. گاهی زمان به هم می‌ریزد و آنکه مرده بود باز می‌بینیم دارد می‌جنبد. ماجرا، چنان که تصور خواننده باید باشد، از ابتدا انتهایش گفته می‌شود. مرگ شحصیت اول. اما بعداً آنچه در آخر کتاب می‌آید، گره‌گشایی از راز ماجرا نیست. بهت از کشف منشوری است که عاشق و معشوق را یکی می‌کند. گویی شکستۀ آیینه‌ای و در این منشور همۀ شخصیت‌ها – چه الیاس و چه پدر کاردبه‌دست و چه ماهبو و وماهگل و بالاخره راوی – همه یک چهره‌اند. "غبار نام آدم‌ها در هوا سرگردان بود، راوی مانا خود نامی بود در انبوه ان نام‌ها یا غباری در خیل آن غبارها". در این بین مثل واقع‌گرایی جادویی آمریکای جنوبی، اشخاص و اشیاء صورت‌های جادویی به خود می‌گیرند. "راوی با عصای آهنینش سرگردان در عقبه‌های پی‌درپی بود، در آن باغ برزخی. در کنار چشمه‌ای از چشمه‌های آن باغ نیزاری دید، گسترده. پیش رفت و نی هشت‌رنگی را از بند کند. نی در دستش خالی شد، تهی شد. می‌خواست بدمد در نی که عصایش به زمین افتاد و سبحۀ گلینی که به دست داشت، ناگاه از نخ بیرون شد... هنوز در برداشتن هشتمین دانۀ سبحه‌اش بود که قیامت شد... باز گفتند هزاران سال است که تو این‌جایی و هزاران سال بود که راوی آن‌جا بود .بی آن که در نی بدمد. بی آنکه پی ببرد به دیگر شدن زمان". این رئالیسم جادویی، به قول همایون مروت، فیلمسازی که او هم پر از چنین خیال‌گرایی جادویی است، به هیچ وجه از نوع آمریکای لاتینش نیست. در ذات قصه‌های شرقی هست. در زمان‌های اعتباری که هیچ‌گاه قابل تکیه نبوده‌اند.

 محور اصلی وصف "بی‌راوی" توصیف عشق است و بیشتر حول محور عشق می‌گردد. نوعی توصیف عشق با تکیه بر قابلیت های زبانی که در نثر فارسی وجود دارد. زبانی که عشق در آن همواره محوریت د اشته‌است. هستی بر اساس عشق در آن تبیین می‌شده و نیستی خود نیز نسبتی از عشق بوده‌است. این شرح شیدایی در تاریخ زبان فارسی خاصیتی یگانه داشته‌است. قرار بر حال بوده‌است. اگرچه این حال خود در فضایی زمانی واقع بوده‌است و خارج از محدودۀ ابعاد زمان نبوده‌است، اما هیچ کدام از شیوه‌های گزارش زمان به شکل فرم‌های روایی محمل این گفتن نبوده‌اند. شطحیات صوفیه و شرح مجالس اهل شیدایی وقتی در قالب متن می‌آمده‌اند؛ این متن‌ها به صورت شناور تبیین‌های مختلفی از رویارویی انسان با عشق در کلیت هستی است.

معلوم است که نویسنده با تأمل در تاریخ تطور نثر فارسی و مراقبت در حال مجالس صوفیانه و گزارش حال خویش از جمیع این حالات به این شکل از توصیف پدیدارشناسانۀ کلمات، گسترش افق معنایی کلمات و شرح تداعی‌های مدام آن رسیده‌است. کسانی که با متون صوفیه آشنایند، می‌دانند که تصوف یا حالی کاشفانه است ویا شرح یا گزارش این کاشفانگی، نه لاجرم خود کشف. مهم‌ترین دست‌آورد جنید رفیع در حیطۀ زبان اجرا کردن این قابلیت شگفت در هستی‌شناسی شرقی بوده است. اینکه بتوان این شرح کاشفانه را رمان کرد و اینکه بتوان رمان را از روایت پس گرفت و به سرچشمۀ توصیفی فارسی آن برگرداند.

بی‌راوی متنی انتزاعی است با داعیۀ کشف معناهای تازه و البته ممکن است در این عالم انتزاعی به مناظری برخورد که در عالم واقع وجود دارند. منتها این برخورد به ذهن خواننده باز می‌گردد و سهمی که او در بازآفرینی این انتزاع در جهان واقع بازی می‌کند.

درست است که حادثۀ کتاب در جهان به وقوع نمی‌پیوندد، اما این جهان خلق‌شده، جهانی پنهان در وجود خواننده است. در وجود هر کسی که وارد این متن می‌شود و با توصیفات نویسنده به کشف حال‌های پنهان در جان خویش می‌پردازد. اما این دنیا برساختۀ کشف و شهودی است که در زبان نثر اتفاق می‌افتد. همچنان که هایدگر در شرح نوشته‌های نیچه و وصف او از هستی آن را نشان داده‌است.

این رمان دعوت خواننده برای پوشیدن کفش‌های مکاشفۀ هایدگری و در سیالیت زلال زبان فارسی همراه با کاروان صوفیان جستجوی آن راوی پنهان مسافر شدن است در جان آدمی. یافتن و باز شناختن و کشف مناظر و مناسک باطن است. چنانکه در محدود دیالوگ‌های کتاب یا شاید تنها گفتگوی واقعی قهرمان داستان از خویش می‌پرسد: "چگونه‌ای؟" در پاسخ از رنج‌های بودا می‌گذرد، از نگارستان مانی، "آن سایۀ ساقۀ یک زنبق روشن" می‌گذرد، از کتاب جامعۀ ابن داود با انکار می‌گذرد، "در زیر آفتاب، همه، همه چیز تازه است" و به مجالس حالی می‌آید که در آن حروف تجسم می‌یابند، "دف در دف در دف در دف در دف در دم در دم در دم در دم در نی در نی در نی در نی در دف در دف در دف در دف در نی در نی در نی در دفیدن نی در نی.." و به خویش می‌رسد. ماه‌بویی چشم در بیابان‌های حسرت و راوی‌ای که خود راه است و خود همه چیز است. به خود می‌رسد، تا هستی و اشیاء را در پردۀ مشاهداتی تازه از سر کشف کند.


بی راوی،
نوشته رفیع جنید،
نشر کندوکاو، تهران، ۱۳۹۰
بها: ۵۰۰۰ تومان


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرنیان محرمی

نمادهای ملی عموما بیانگر نکات مثبت  و وجه زیبای زندگی هستند. اما وقتی نماد کشوری یادآور فقر گذشتۀ آن باشد چه؟ فقر، به خودی خود دردآور است. اما هلندی‌‌ها از نمادهای باقی‌مانده از آن به عنوان یادآوری به خودشان که چه بوده‌اند و حالا به کجا رسیده‌اند، استفاده می‌کنند. نمادی که نشان از تلاش انسان دارد، برای کنارآمدن با طبیعت و زنده ماندن و زندگی کردن در شرایط سخت. یکی از این نمادها کفش‌های چوبی است که در زبان هلندی به آنها کلومپِن (klompen) گفته می‌شود و بعد از گـُل و پنیر یکی از سوغاتی‌های معروف هلند است.

"کلمپن" کفش‌های چوبی‌ای‌ست که در اواسط قرون وسطی و دوران باستان در بخش‌هایی از اروپا توسط دهقانان برای کار در مزرعه و باغ و یا راه رفتن روی برف و گِل درست شد. از دیگر نام‌‌های قدیمی این نوع کفش‌ها ــ اگر بخواهیم ترجمۀ لفظ به لفظ کنیم ــ کنده توخالی(holleblok) است و اشکال قدیمی این کفش‌ها هم بی‌شباهت به کندههای چوبی بزرگ توخالی نبوده‌است.

صحبت در مورد قدمت این کفش‌ها کمی مشکل است. با اینکه خود هلندی‌ها هم اطلاعات دقیقی از تاریخ و نحوه به وجود آمدن این کفش‌ها ندارند، اما گفته می‌شود تاریخ این کفش‌های چوبی به ۸۰۰ سال قبل، به زمان قبایل ژرمن باستان که هلند مدرن امروزی را پدید آورده‌اند، می‌رسد. دقیقاً نمی‌توان گفت از چه سالی مردم برای استفادۀ روزمره شروع به ساختن این کفش‌ها کرده‌اند، اما حفاری‌های سال ۱۹۷۹ در "نیووِندَیک" Nieuwendijk در آمستردام و پیدا کردن کفش‌هایی متعلق به بیش از ۸۰۰ سال پیش نشان از قدمت طولانی آنها دارد. قدیمی‌ترین این کفش‌ها از جنس چوب توسکانی در ایتالیا است که قدمت آن به سال ۱۲۳۰ میلادی می‌رسد و نیز کفش دیگری که در حفاری‌های شهر رتردام در هلند پیدا شده‌است و قدمت آن به سال ۱۲۸۰ میلادی می‌رسد.

اما به گفتۀ برخی از کارشناسان، ممکن است کفش‌ها قدمتی خیلی بیشتر از این داشته باشند. چرا که در آن زمان کشاورزان این کفش‌ها را با چوب‌های کهنه درست می‌کردند و وقتی کفش‌ها کهنه وسائیده می‌شدند، آنها را به جای هیزم در آتش می‌سوزاندند. به همین دلیل کفش‌های باقی‌مانده از آن دوران بسیار کم است. اما در جنگ جهانی دوم وقتی مقدار چوب در کشور به شدت کاهش پیدا کرد، مردم دست به تعمیر کفش‌های مستعمل زدند و گاهی هم  برای ماندگاری بیشتر از پوشش‌های چرمی و یا گیاهی در کف چوب و یا داخل کفش نیز بهره می‌گرفتند. این امر باعث پیشرفت صنعت ساخت و تعمیر کفش‌های چوبی به صورت امروزی شد و کفش چوبی را از یک شی‌ء مصرفی هر روزه که به شکل یک تکه چوب بود، به یک وسیله هنری تبدیل کرد. در دوره‌های مختلف تاریخی میل به خلاقیت روی این شی‌ء بیشتر شد وسازندگان کفش‌های چوبی به نوعی به هنرمندانی تبدیل شدند که علی‌رغم سختی‌های زیاد، با عشق و علاقه، به ساخت این کفش‌ها برای مراسم و اعیاد مختلف اهتمام می‌ورزیدند و بسیار به ریزه‌کاری‌های ساخت اهمیت می‌دادند.

فرِد(Fred)، فروشندۀ سالمند کفش‌های چوبی است. مغازه‌اش درست در مرکز شهر آمستردام واقع است و خودش هم در مغازه یکی از همین کلومپن‌ها را به پا دارد. فرد می‌گوید: " البته این کفش‌ها را فقط کشاورزان نمی‌پوشیدند. وقتی من خیلی جوان بودم، در روستایی نزدیک جنوب هلند زندگی می‌کردیم و تقریباً تمامی اهالی ده  فقیر بودند و مجبور بودند از این کفش‌های چوبی به پا کنند. خوبی این کفش‌ها این بود که در زمستان گرم و در تابستان خنک بود و با آنها می‌شد به‌راحتی روی یخ هم راه رفت".

مارکن (Marken) جزیره‌ای در شمال هلند است که قبل از سال ۱۹۵۷ میلادی که به وسیلۀ سد آن را به خشکی وصل کردند، کاملاً در محاصره دریا بود. مردم این جزیرۀ کوچک در زمستان که آب دریا یخ می‌بست، برای آمدن به خشکی چاره‌ای جز عبور از روی یخ نداشتند. همین امر باعث تولید کفش‌های چوبی برای راه رفتن و گاه سُر خوردن روی یخ شد. کفش‌هایی با ضخامت بیشتر و میخ‌هایی که در کف کفش برای جلوگیری از لیز خوردن تعبیه شده بود.

ثروتمندان برای راحت راه رفتن با کلومپن‌ها و نگهداری بیشتر از آنها، داخل و خارج کفش‌ها را با چرم می‌پوشاندند. کشاورزان و فقرا این کار را با علف‌های مزرعه‌شان انجام می‌دادند که این کار کفش‌ها را در تابستان خنک و در زمستان گرم نگه می‌داشت. تقریباً می‌توان گفت طبقۀ اجتماعی مردم را با نوع کفش‌های چوبی که به پا داشتند، می‌شناختند.

در جزیرۀ مارکن رسم بر این بود که وقتی پسری می‌خواست با دختری ازدواج کند، باید برای روز عروسی کلومپن زیبایی به عروس هدیه می‌کرد. عروس نیز آن کفش را فقط در روز عروسی به پا می‌کرد و بعد به عنوان یادگاری نگه می‌داشت. این کفش‌ها کاملاً با دست ساخته می‌شد و روی آنها طرح‌هایی با نمادهای مذهبی، امید و عشق، مثل ستاره، پرنده – نماد زایش – و خورشید و گل سرخ حکّاکی می‌شد. روی بعضی از آنها هم نام عروس و داماد را می‌نوشتند و تاریخ ازدواج‌شان را روی آن حک می‌کردند. درست کردن این کفش گاهی دو ماه به درازا می‌کشید و نشان از عشق فراوان داماد به عروس داشت.

کفش‌های روز یکشنبه مردم نیز کاملاً متفاوت بود، با رنگ‌آمیزی دیگر و به قولی شیک‌تر از بقیۀ کفش‌های چوبی. یان مونیس (۱۹۵۳-۱۸۷۵) که به "یان نقاش" معروف بود، یکی از زبده‌ترین تولیدکنندگان کفش‌های روز یکشنبۀ مردم در شمال هلند بود. کفش‌هایی با نماد‌های مذهبی و طرح‌هایی از گـُل‌های صورتی. یان نقاش از مردم نفری ۲۵ سنت اضافه‌تر می‌گرفت تا نام صاحب کفش را هم روی آنها حک کند تا از گم شدن احتمالی آنها جلوگیری شود. مردم هلند برای روزهای عادی کفش‌های چوبی ساده‌ای داشتند که داخل خانه هم آنها را می‌پوشیدند، اما کفش‌های روز یکشنبه در جعبه‌هایی نگهداری می‌شد که فقط روزهای یکشنبه از آنها استفاده می‌کردند.

گرچه در حال حاضر پوشیدن این کفش‌ها در شهرهای دنیای مدرن عجیب به نظر می‌رسد، اما هنوز هم هستند کشاورزانی که در مزارع و باغ‌های خود و حتا در داخل خانه، از این کفش‌ها استفاده می‌کنند و برخی استفاده از این کفش‌ها را برای سلامت پا مفید می‌دانند. کلومپن‌هایی که در حال حاضر برای استفاده روزمره این کشاورزان به کار می‌رود، در کارگاه‌های مجهز ساخته می‌شوند و عموماً تحت آزمایش‌های زیادی از جمله انتقال حرارت، سرما، استحکام، رطوبت، ضربه و آتش قرار می‌گیرد و از کیفیت بالایی برخوردار است. بعضی از کشاورزان از روی عادت، با هیچ کفش دیگری نمی‌توانند در مزرعه و باغ خود روی خاک نرم و یا یخ راه بروند.

در حال حاضر کلومپن‌ها به عنوان قسمتی از لباس سنتی هلندی‌ها نیز شناخته می‌شود و از آنها در رقص سنتی یا فولکلور هلند که "بورِن‌دانسِن" Boerendansen یا رقص کشاورزان نیز نامیده می‌شود، استفاده می‌گردد.

مرکز شهر آمستردام همیشه شلوغ است. از گردشگران گرفته تا مغازه‌هایی که اجناس رنگی‌شان را بیرون مغازه برای جلب توجه مشتری‌ها چیده‌اند، زیادند. در این بین مغازه‌های سوغاتی‌فروشی بسیار به چشم می‌خورد. اجناس کوچک و بزرگ تزئینی برای یادگاری و یا ارمغان از شهر آس‌بادها (آسیاب‌های بادی). داخل مغازه‌ها که سرک بکشید، انواع و اقسام این کفش‌ها را در رنگ‌ها و اندازه‌ها و جنس‌های مختلف خواهید دید؛ از جاکلیدی و آویز و قلک سرامیکی و روفرشی گرفته تا کفش‌های بزرگ چوبی به شکل گلدان و یا برای گذاشتن چیزی در آن، و حتا برای پوشیدن!

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.