۲۳ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲ تیر ۱۳۹۰
نبی بهرامی
دبستان که بودم، راه مدرسهام از یک نخلستان میگذشت. غروبها وقتی مدرسه تعطیل میشد، در آن راه باریک نخلها را هزاران نفر تصور میکردم که ایستادهاند مرا تماشا میکنند. هر نخلی سرباز پیادهنظامی بود با موهای ژولیده که وقتی باد میوزید، ناله میکرد. این خیالپردازیها بیراه هم نبود. همیشه پدربزرگم میگفت: "نخل شبیه آدمیزاده. سرش قطع بشه مرده".
این درخت جزو جداییناپذیر مردم مناطق گرمسیر ایران است. کمتر خانهای در جنوب میتوان یافت که درخت نخلی در آن نکاشته باشند. به همین دلیل است که این دیار را با نخلستانهای بیانتهایش میشناسند و نخل، نماد این خطه شدهاست.
در دهههای اخیر با روی کار آمدن آبیاری با تلمبه، کاشت این درخت آسانتر شدهاست. اما در گذشته کشاورزان در جدالی طاقتفرسا با بیآبی و گرما و خشکی با هزاران مشقت و سختی این درخت را میکاشتهاند. نهال را از فاصلۀ دور با قاطر و الاغ میآورده اند و با شیوههای آبیاری ستنی همچون گاوه چاه و دلو آب آبیاری میکردهاند.
انسانها وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت زیاد بکشند، آن چیز برایشان حکم کیمیا پیدا میکند؛ مقدس میشود. حالا نخلهای کهنسال هم همین حکم را دارند. برای باغبانی که ساعتها برای آبیاریشان تلاش میکردهاست، اینها به مثابه فرزندانش هستند؛ به همان عزیزی و مهمی.
حالا پس از سالها دوباره از آن نخلستان عبور میکنم. نخلها پیرتر شدهاند، کمر خم کردهاند و پیرمرد باغبان هم گذر روزها در چهرهاش نمایان است. بیاختیار راهم را کج میکنم و کنارش مینیشینم.
حمزه مثل گذشته آرام و صبور حرف میزند. حرفهای تکراری همیشگی، انگار یک نوار ضبط شده است: "هر کدوم از این نخلها یه خاطرهای ازشون دارم. قد کشیدنشون رو تماشا م کردم. بهشون رسیدگی کردم. نخل بر خلاف قیافهاش یکی دو سال اول دلش نازکه. باید باهاش مهربون باشی و الآنم اونقدر بزرگ شدن که دیگه توان رفتن بالاشون ندارم و خرماها همان بالا میمانند."
بیلش را محکم در زمین فرو میکند و دوباره میگوید: "یه روزی با هزاران سختی اینا رو کاشتم. اون روز غذامون همین بود؛ نان بود و خرما. اگه نمیکاشتیم از گشنگی میمردیم. اما حالا دیگه خدا رو شکر همه مغازهها پره از غذا. دیگه کسی محبور نیست نخل بکاره. شاید دیگه آبیاری راحتتر شده، اما نخل خیلی درخت پرزحمتیه. از اوایل فروردین شروع می شه تا مهر باید همهاش خدمتش کنی. یه روز گردهافشانی، یه روز هرس کردن، یه روز مرتب کردن خرماها و در آخر هم برداشت توی اون گرمای زشت و طاقتفرسا."
درخت نخل اگر به صورت طبیعی گردهافشانی شود، میوۀ آن مرغوبیت ندارد؛ مریض میشود. از این رو در هر باغ چند درخت خرمای نر میکارند. کشاورز باید اول فروردین شاخههای به نام "تاره" از درخت خرمای نر را در دل درخت ماده بگذارد. بعد از آن کمکم دانههای خرما بزرگتر میشود که به آن "پریز" میگویند. هنوز سبزند و کال. با گرمتر شدن هوا پریزها به خارک تبدیل میشوند. در جنوب به آن روزها گلِ خارک میگویند. شرجی و گرما سرسختانه خارکهای ترد و شیرین را به رطب تبدیل میکند و به همراه آن مردم هم روزهای گرمی را تجربه میکنند. در اوایل شهریور هوا رو به خنکی میرود و رطبها خرما شدهاند و وقت برداشت محصول است. با کمربندی که به آن "پرونگ" میگویند، دور نخل میبندند و بالا میروند و خرماها را میبرند. بعد از آن خرماها را روی حصیری که با برگ درخت نخل بافتهاند، پهن کرده آن را پاک میکنند. خرماها را در حلب یا کارتن میریزند و در انبار منتظر مشتری میچینند.
نخلها در نگاه اول همهشان شبیه همند، اما با کمی دقت تفاوت عمدهای در شکل برگ، قطر تنه و از همه مهمتر، مزۀ خرما میشود تشخیص داد. از این رو بیشتر از بیست نوع خرما وجود دارد که از نظر قیمت محصول تفاوت چشمگیری دارند.
اینها همه داستان نخل نیست. این درخت پربرکت در دیار جنوب از قداست خاصی برخوردار است؛ برایشان عزیز است و نماد استواری و راستقامتی و باروری. هر جزئی از آن برایشان کاربردی دارد. از "سیس" یا همان الیاف دورش که سبد و طناب میبافند تا برگهایش که سوختشان است و گاهی سقف خانههایشان و تنهاش هم تیر آهن. به همین دلیل برایشان ارزش دارد و اگر نیمهشبی رعد و برق نخلی را بشکافد، فردایش در روستا دهن به دهن میچرخد و همه میدانند که درخت خرمایی بر زمین افتادهاست.
رو به عصر است و هوا دیگر آن سکون را ندارد. آرام آرام بادی میآید. در آن نخلستان گسترده کافی است نخلها بهانهای برای جنباندن سر خود پیدا کنند. غوغایی بهپا میشود؛ برگهای خشکش که ده سال هم بریده نشوند وفادار همان بالا میمانند، بر هم ساییده میشوند و دوباره مرا به همان روزهای دبستان میبرند؛ روزهای کودکی.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۷ خرداد ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
یکی از مکانهای مورد علاقۀ من در تهران باغ موزه واقع در منطقۀ الهیه است؛ باغی به مساحت حدود یک هکتار که امروزه بخشی از آن به صورت گالری و قسمتی دیگر به شکل کافیشاپ درآمدهاست. کافیشاپی که هفتهای یک بار برای گذراندن ساعتی به آنجا میروم.
در یکی از روزهای پاییزی که به باغ موزه رفته بودم، گروهی که ورودی گالری را اشغال کرده بودند، نظرم را جلب کردند. نزدیک شدم، جوانی را دیدم که مشغول نقاشیست و گروهی نیز دور او جمع شدهاند. چند لحظه ایستادم. شکل و نحوه کار آن نقاش جوان به نظرم جالب آمد. او با استفاده از قهوه نقاشی میکرد. پیشتر از این دیده بودم که بعضیها با استفاده از مواد مختلفی مانند زردچوبه، چای و حتا زعفران ابتدا بوم را رنگ و سپس روی آن نقاشی میکنند، اما قهوه را ندیده بودم.
نقاش جوان قهوهای را که در آب حل کرده بود، روی بوم میریخت، سپس بوم را دقایقی رها میکرد تا قهوه روی آن خشک شود و بعد با قلممو و یا کاردک روی بوم کار میکرد و پس از گذشت دقایق نسبتاً کوتاهی تابلوی زیبایی ساخته میشد.
منتظر فرصتی ماندم تا دور نقاش خلوت شود. زمان نسبتاً زیادی طول کشید تا نقاش تنها شد. به سراغش رفتم و با او همکلام شدم. از او خواستم در ارتباط با این نوع نقاشی برایم بگوید و او هم با خوشرویی پذیرفت.
نام او یاور جمشیدزاده بود، با تخلص هنری "آداک". پس از شنیدن نام او، تازه به خاطر آوردم که چندی پیش مجموعهای با امضای "آداک" در یکی از گالریهای بنام تهران دیده بودم و اتفاقاً بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود. اما آن روز متوجه نشدم که همۀ این تابلوها با قهوه کشیده شدهاند.
آداک آن طور که میگوید، فعالیت هنریاش را از ۱۶ سالگی شروع کردهاست. او ابتدا در رشتۀ نقاشی مشغول به تحصیل شد، اما پس از گذشت زمان کوتاهی تغییر رشته داد و گرافیک را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کرد. او در سال ۱۳۷۹ از رشتۀ گرافیک فارغالتحصیل شد.
آداک به مینیاتورعلاقۀ فراوانی دارد و میگوید: "هنگامی که با زیرساختهای متنوع برای مینیاتور کار میکردم، به صورت کاملاً تصادفی قهوه را روی بوم ریختم. از رنگوبافت و شکل آن بسیار خوشم آمد. آن را به صورت جدی دنبال کردم".
آداک را میتوان از مبتکران نقاشی قهوه در ایران دانست. او با مطالعات بیشتر در خصوص قهوه و مقاومت آن در برابر آب و حرارت و ترکیب کار با رنگ و نقوش و طرحهای متنوع موفق به ایجاد یک فضای سوررئالیستی و اکسپرسیونیستی در کارهای خود شد. او همچنین در ارتباط با ماندگاری تابلوهایش میگوید: "مدتها به دنبال مادهای میگشتم که باعث شود قهوه از روی بوم جدا نشود تا بلاخره موفق شدم. آثارم حتا با تا خوردن نیز خراب نمیشود و ماندگاری زیادی دارد."
آداک در حال حاضر در استودیوی شخصی خود مشغول تدریس نقاشی با قهوه به علاقهمندان است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
"افغانستان رو به رنگ باختگی" عنوان مجموعه عکسهایی است که در عشق و علاقۀ یک سیاح و کوهنورد لهستانی به عکسهای قدیمی ریشه دارد. "کریس لیزاک" که بار نخست سال ۱۹۹۷ از کوهستان پامیر قرقیزستان گذشت و از بدخشان افغانستان سر درآورد، آهسته آهسته محور علاقهاش از کوهها به مردم و جوامع دامنۀ کوهها و فرهنگ آنها منتقل شد. انگیزۀ اصلی این علاقه هم جعبههای عکاسی بزرگی بود که لیزاک تعریفش را از بزرگترهای خانوادهاش شنیده بود و به چشم خود ندیده بود.
با عکاسان شهر فیضآباد افغانستان آشنا شد که حدود صد قطعه از عکسهای زردشدۀ چهرهها را برایش دادند و توسط دوستش "خلیل احمد عرب" هراتی بیش از ۳۰۰ قطعه عکس چهرۀ دیگر را از هرات و پیرامون آن گردآوری کرد. بیشتر این عکسها متعلق به بایگانی عکاسانی است که بازارشان کساد شده بود و شغلشان را عوض کرده بودند. اکنون کریس لیزاک همراه با خلیل احمد عرب که به لهستان مهاجرت کردهاست، تارنمایی را با نام "افغانستان رو به رنگ باختگی" Fading Afghanistan راهاندازی کردهاند تا آن عکسهای زمانزده و کهنۀ چهرهها را به نمایش بگذارند؛ عکسهایی که به یک تا سه دهۀ پیش برمیگردد و شماری از جنگ شوروی رهیده و تعدادی هم از دورۀ طالبان.
"این عکسهای کمرنگ استعارهای از دورهای از عکاسی در افغانستان است که رو به کمرنگی است". چون به قول لیزاک، جعبههای عکاسی اکنون در افغانستان هم کمپیدا شدهاند و او آخرین عکاس جعبهای را سال ۲۰۱۰ در کابل دیدهاست.
لیزاک میگوید: "رویکرد قومشناختی دلیل اول روی آوردن من به این طرح بود. میخواستم یک چیز یگانه و در حال نابودی را نشان دهم. بعداً که با شماری از عکاسان و دوستانم در افغانستان صحبت کردم، متوجه شدم که برایشان ترک این نوع عکاسی چندان مهم نیست. و فکر کردم باید این پاره از تاریخ را که رفتنیست، حفظ کنم. این عکسها از لحاظ دیگر هم بیهمتا هستند. این عکسها جنبۀ "یوتیلیتر" یا سودمندگرایانه دارند: عکاسان برای آب و نان شبشان عکسبرداری میکنند و آدمانی که در عکسها میبینیم، این عکسها را برای مدارکشان لازم دارند. هیچ دلیل دیگری برای وجود این عکسها مطرح نیست. وقتی که عکاسان خارجی به افغانستان میآیند، معمولاً پیشداوریهایی دارند و شاید بخواهند کشور را از زاویۀ دلخواه خودشان به جهانیان نشان دهند. در حالی که این عکسها چنین امکانی را به ما نمیدهند و صورت واقعی مردم از اقشار گوناگون جامعه را نشان میدهند".
تارنمای "افغانستان رو به رنگ باختگی" که ماه گذشته راهاندازی شد، در حال انتشار تدریجی بیش از ۴۰۰ عکسی است که به دست گردانندگان این طرح افتادهاست. لیزاک و احمد عرب قصد دارند پس از تکمیل طرح برخطشان، طی تابستان امسال نمایشگاه خیابانی این مجموعه عکسها را در شهرهای بزرگ اروپا، از جمله برلین و لندن و پاریس و آمستردام برگزار کنند. کریس لیزاک میگوید: "میخواهیم این عکسها را در اماکن عمومی، در پیادهروها و فضای باز قرار دهیم تا عابران لحظهای به آنها نگاه کنند و به آنها بیندیشند. شاید در آینده این نمایشگاه را به افغانستان هم ببریم".
در گزارش مصور این صفحه، توضیحات "کریس لیزاک" برخی از عکسهای مجموعۀ "افغانستان رو به رنگ باختگی" را همراهی میکند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش غلامحسین مفید از اولین بازیگران تحصیلکردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی مینواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.
بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سالها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامههایی را که به روی صحنه میبرد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی میکرد.
هنوز دانشآموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.
بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی شاهین سرکیسیان بازی کرد. او در نمایشنامههایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.
هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی منیژه وکیلی و با صدای او و حسین سرشار، نقش زال را مقابل افسانه دیهیم (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.
در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ بیژن مفید آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاسهای مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماهها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای بهیادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.
همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنههای فراموشنشدنی قهوهخانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.
او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلمهای بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سالهای اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آنجا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.
بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
ماریا صبایمقدم
خلیج فارس از دیرباز نقطه ارتباط شرق و غرب به شمار میآمده و از نظر تجارت دریایی، اهمیت ویژهای داشتهاست. در قرن چهاردهم میلادی جزیرۀ هرمز مهمترین مرکز بازرگانی خلیج فارس بود. در تمامی نقاط این حوزه، به علت عمق کم آب، کشتیهای بزرگ قادر به عبور نبوده و مجبورهستند ازاین تنگه (ناحیۀ محدودی که معادل ۱۵ کیلومتر است) که عمق آب آن برای عبور آنها کافی است، حرکت کنند. بدین جهت، تنگۀ هرمز درطول تاریخ همواره مورد توجه دولتهای اروپایی، از جمله بریتانیا، هلند، بلژیک و پرتغال بود. در این میان در دورۀ خاصی پرتغالیها با تهاجم نظامی و بیش از صد سال استقرار در جزایر حاشیۀ خلیج فارس، نقش عمدهتری در تاریخ این منطقه بازی کردهاند.
در ماه سپتامبر ۱۵۰۷ آلبوکرک (Albuquerque)، سردار پرتغالی، با شش رزمناو و ۴۸۰ ملوان و سپاه جنگی از هندوستان به هرمز آمد و با تصرف جزایر تنگۀ هرمز و پیریزی ساختمان قلعۀ عظیم هرمز، در اندک مدتی بر تمام خلیج فارس تسلط یافت.
در دورۀ صفوی، در سال ۱۶۲۲ میلادی، امامقـُلیخان، سردار ایرانی (والی فارس)، از راه خشکی و انگلیسیها از جانب دریا جزیرۀ هرمز و قلعۀ آنجا را در محاصره گرفتند و پرتغالیها پس از ۱۱۵ سال حضور در جزیرۀ هرمز تسلیم شدند. این رویداد برای ایرانیان یک پیروزی ملی تلقی شد و دو منظومۀ حماسی از این جنگ (در هرمز و قشم) از شاعران آن دوره به جای ماندهاست.
پس از فتح هرمز، شاه عباس بر آن شد تا مرکز تجارت خلیج فارس را از هرمز به بندرعباس (گامبرون) منتقل کند. پس دستور داد تا شهر را ویران کنند و کلیۀ مصالح ساختمانها را به بندر گامبرون منتقل کنند. تدریجاً کلیه فعالیتهای اقتصادی خلیج فارس به بندر گامبرون منتقل شد و نام این بندر به عباسی یا عباسیه تغییر یافت و رشد و گسترش ناگهانی آن آغاز شد.
از این پس تجارت در جزیرۀ هرمز کاهش یافت، بخش عمدۀ ساکنان هرمز که بازرگان بودند، به سواحل عمان مهاجرت کردند و سرمایۀ گستردهای از سواحل ایران به دیگر نقاط منتقل شد. از بین بردن تأسیسات فنی این جزیره نیز به معنای از دست دادن قرنها تجربیات این بندر بود. هنوز در میان پژوهشگران این پرسش مطرح است که چرا شاه عباس به جای انتخاب یک بندر جایگزین، بیدرنگ به تخریب کامل هرمز دست زد. برخی معتقدند که بندرعباس نسبت به هرمز امنیت بیشتری داشت و امکان حاکمیت ایران بر آن بیشتر بود. اما برخی دیگر بر این عقیدهاند که سیطره بر تنگۀ هرمز از جزیرۀ هرمز راحتتر میبود تا از طریق بندرعباس و حکومت ایران با این اقدام از محدودۀ قدرت خویش در منطقه عقبتر رفت.
در حال حاضر از دوران شکوه تجارت هرمز چیزی به جای نماندهاست. به دلیل این که هرمز برخلاف قشم یا بندرعباس، مرکز خرید و فروش و واردات قاچاق نیست، بازدیدکنندگان زیادی نیز ندارد. کمبود امکانات گردشگری در هرمز به کمبود جهانگرد انجامیدهاست. هرمز با جمعیت نزدیک به هشت هزار نفر فاقد هتل یا رستوران است و گردشگران کمی هم که از آن دیدن میکنند، با مشکل اقامت و تهیۀ غذا روبرو هستند. در کل، جزیره ده تا دوازده خودرو بیشتر ندارد و گردش مسافران با موتور سهچرخه یا مینیبوسهای کوچک انجام میگیرد. اما خوشرویی، گشادهدستی و مهربانی بیدریغ مردمان محلی از سویی و زیبایی و آرامش جزیره از سویی دیگر به گونهای اعجابآور کمبودها و مشکلات سفر را از یاد میبرند.
در گزارش مصور این صفحه به دیدن جزیرۀ هرمز میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
علی فاضلی
مادر میگفت قطعش کنید، همۀ حیاط و اتاقهای خانه را این درخت، با شاخ و برگهای بزرگش تاریک کرده. من و پدر اما مخالف بودیم. میگفتیم حیف است، به دست خودمان آن را کاشتیم. جلو آفتاب و باد شدید را میگیرد، صفایی به خانه میدهد، توتهایش خوردنی شده. کار به رأیگیری کشیده شد. با کمی یارگیری میان برادرها و خواهرها نتیجه به نفع من و پدر تمام شد.
این روزها اگر به چهرۀ شهر مشهد نیک بنگریم، روشن است که قدرت رأیگیری ما محدود به حیاط خانۀ خودمان بودهاست. خانهها دیگر آن شکل و شمایل گذشته را ندارند. خیلیها شاید بگویند یاد آن حیاطهای بزرگ با آن درختهای قطورش به خیر. بهار که میشد، میرفتیم خانۀ پدربزرگ و مادربزرگ و دلی از عزا در میآوردیم. حالا تعداد اندکی از این درختهای توت که قدمتشان گاهی به قرن میکشد باقی ماندهاست، آن هم در حاشیۀ جادهها و خیابانهای شهر. اواسط اردیبهشت تا اواخر خرداد که فصل بارانهای بهاریست، باران دیگر هم از توتهای سفید و آبدار در شهر به راه میافتد.
یکی را میبینی که روی جدول خیابان بر پنجههای پایش ایستاده سر در برگهای درخت دارد و آخرین تلاشش را میکند تا توت آبداری را به چنگ آورد که آن بالا بالاهاست و سماجت میکند انگار قصد به دام افتادن ندارد. دیگری اما خم شده و از اسفالتهای تمیز خیابان آن را برمیدارد. آنهایی که به این اندک قناعت ندارند، همراه خانواده با یک چوب بلند برای تکانیدن، یک چادر و ظرف پا به حومۀ شهر میگذارند و به سراغ درختان توت میروند. وجود درختهای بزرگ در برخی محلات باعث آن شده که حتا برخی قسمتهای شهر برای ابد نام توت به خود بگیرد، مانند "چهارراه درخت توت" واقع در یکی از شهرکهای اقماری مشهد.
با خودم میگویم اگر همۀ ما از اجناسی که از چین میآورند گلهمندیم و ناخرسند، از این یکی انصافاً نباید بنالیم. چینیها برای پر کردن شکم سیریناپذیر کرمهای ابریشمشان قرنها پیش شروع به پرورش درختان توت کردند. این درخت به ایران هم راه یافت که بسیاری از نقاط آن مناطقی گرم و خشک است و مکانی مناسب برای رشد و نمو درختان توت.
معلمی داشتیم که میگفت: "نمیدانم چرا ما ادای اروپاییها را در میآوریم و سعی میکنیم همه جا چمن بکاریم. مگر برای آبیاری این چمنها چهقدر آب داریم؟ درخت! آقا درخت! چرا درخت نکاریم؟ همه جا آفتاب هست، نیاز به سایه داریم، آب زیادی هم نمیخواهد".
نمیدانم ، اما حدس میزنم منظور استاد از "درخت" همان درخت توت بود. بهراستی کداممان به یاد دارد که پای درخت توتی یک لیوان آب ریخته باشد؟ بیچاره انگار تمام سال از یاد رفته و تنها وقتی یادش میافتیم که فصل توتریزان است.
چهقدر این توتها شبیه جوامع ما آدمها هستند. شاهتوت... گویی پس از قرنها هنوز نظام پادشاهی میانشان حکم میراند. شاهتوتها آخرهای خرداد میرسند، انگار به رسم شاهان و ملکهها ترجیح میدهند آخرین کسانی باشند که پای در بزم میگذارند.
توت انواع گوناگون دارد. در خراسان به توت دراز و پرآب و شیرین توت رسمی یا هراتی میگویند و به توت گرد و کم دانهتر توت بخارایی. توت سیاه هم طرفداران خودش را دارد. یک توت دیررس هم هست که بسیار شیرین است و به توت بیدانه معروف است. از توت شرابی و شاهتوت هم در کتابها بسیار یاد شده و بهویژه از خواص آن برای آدمیان. در کنار توت خشکشده برخی هم توت نارسیده را خشک میکنند و مثل گرد غورۀ انگور و سماق، آن را برای ترشی غذا به کار میبرند. در گذشته شیرۀ توت را هم مثل شیرۀ انگور میگرفتند و از آن مربا و سکنجبین یا سرکنگبین درست میکردند.
شاعران هم به توت بیتوجه نبودهاند و در میان شاعرانی که از توت نام بردهاند میتوان از فرخی سیستانی و انوری و سعدی شیرازی یاد کرد. سعدی در باره شاهتوت یا توت شرابی میگوید: این خون کسی ریخته و یا می لعل است / یا توت سیاه است که برجامه چکیدهست.
در گزارش مصور این صفحه به یکی از باغهای توت حومۀ مشهد میرویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
سیروس علینژاد
نوشتن در بارۀ زندگی دکتر منوچهر ستوده به شکل خطی و بر اساس گذر زمان اگرچه ضروری است، اما چیز زیادی به ما نخواهد گفت. اهمیت کار و تحقیقات او چه برای نوشتن قلاع اسماعیلیه و چه برای نوشتن از آستارا تا آستارباد و چه در هر نوشتۀ دیگری در این است که او همۀ راهها را به پای خود طی کرده و هرچه نوشتهاست، از دیدار خود نوشتهاست.
دو سه سال پیش یک روز صبح زود وارد شاهراه کرج شدم و بعد در شاهراه قزوین با سرعت ۱۲۰ کیلومتر راندم. در دوراهی پلیس راه قزوین به سمت الموت پیچیدم و جادۀ پیچاپیچ الموت را درنوشتم و سرانجام وقتی به قلعۀ الموت رسیدم، ظهر شده بود. وقتی خسته و مانده از خودرو پیاده شدم و به قلعه نگریستم، از دشواری کار منوچهر ستوده بر خود لرزیدم و اهمیت کار او بر من روشنتر شد. من با خودرو خسته شده بودم، او چهگونه این همه راه را پای پیاده طی کرده بود؟
حدود سال ۱۳۱۰ که کتابخانۀ کالج آمریکایی را اداره میکرد، کتابی به دستش افتاده بود به نام قلعه حشاشین، نوشتۀ خانم استارک انگلیسی. وقتی آن را خوانده بود، دیده بود عجب جایی است این قلعۀ الموت. رفقا را خبر کرده بود. پای پیاده از تهران راه افتاده بودند و نمیدانم بعد از چند روز به قلعۀ الموت رسیده بودند. بعدها همین سفر مایۀ نوشتن کتاب "قلاع اسماعیلیه" شد که رسالۀ دکتری او هم بود.
اما کار ستوده از اینکه گفتم فراتر است. زمانی انجمن آثار ملی که حالا نامش به انجمن مفاخر ملی بدل شده، به او مأموریت داده بود که ۸۰۰ صفحه مطلب در بارۀ آثار باستانی کوهستانهای شمال ایران تهیه کند. او به نور رفته بود که شهر آبا و اجدادی اوست. از آنجا به کوهستانهای کجور و رویان سفر کرده بود و چندان اثر و یادگار تاریخی دیده بود که وقتی در بارۀ آنها نوشت، ۸۰۰ صفحه شد.
مانده بود که با بقیۀ آثار تاریخی سواحل خزر چه کند. به تیمسار آق اولی که رئیس انجمن آثار ملی بود مراجعه کرده گفته بود: "آقا فقط نور ۸۰۰ صفحه شدهاست. با بقیۀ شمال ایران چه کنم؟" تیمسار هم دست او را باز گذاشته بود که برود همه جا را ببیند و هر قدر لازم است بنویسد. از آستارا شروع کرده بود و رودخانۀ مرزی ایران و شوروی آن روزگار را بالا و پائین رفته بود و تازه دریافته بود که باید تمام رودخانههای شمال ایران را از مصب بگیرد و تا سرچشمه برود. چرا که تمام آبادیهای کوهستانی در کنار رودخانهها بنا شدهاند. همین کار را هم کرده بود؛ یعنی رودخانههای شمال کشور را از آستارا تا آستارباد یکی یکی بالا رفته بود، پایین آمده بود و همۀ آثار کنار آنها را دیده بود، مطالعه کرده بود، با مردمان بومی همسخن شده بود، نشستوبرخاست کرده بود، با چوپانان و روستاییان به کوه و کمر سر زده بود و همه چیز را در بارۀ آنها نوشته بود. اینها همه شد کتاب دهجلدی از "آستارا تا آستارباد" که بهیقین در زبان فارسی تألیفی یگانه است و مانندی ندارد.
منوچهر ستوده با اینکه در تهران به دینا آمده و در دانشگاه تهران سمت استادی داشته، اما در سی چهل سال اخیر کمتر در تهران به سر بردهاست. بیشتر در نارنج بن کلارآباد (نزدیک چالوس) و روستای کوشکک در نزدیکی گچسر زندگی میکند. بیست سال پیش که به دیدن او به کلارآباد رفته بودم، برای من از سفرش به قلعۀ الموت و از شگفتیهای آن قلعه گفت: " قلعۀ الموت در جای بسیار عجیبی ساخته شده. رشتۀ اصلی البرز از شمال قلعه میگذرد به نام کوه سیالان. شاید در حدود چهار پنج کیلومتر از پای کوه به طرف بالا چشمۀ آب بسیار خوبی قرار دارد. چشمه را با لوله، لولههای سفالی بلند به نام گنگ بردهاند کفدره، از کفدره آوردهاند بالای کوه. چون آب چشمه بر اساس قانون ظروف مرتبطه مسلط بوده بر قلعه، همواره آب در قلعه جاری بوده ...".
ممکن است همه چیزهایی را که میگوید امروز ما بدانیم، اما گفتن او دو تفاوت اساسی با گفتههای دیگران دارد. اول اینکه چنان گرم تعریف میکند که چارهای جز رها کردن افکار پریشان و گوش سپردن به او نمیماند. دیگر اینکه او هرچه میگوید همه را به چشم خود مشاهده کردهاست. او بیشتر نقاط ایران را با پای خود درنوشتهاست.
اما به غیر از اینها، او عاشق سفر است و بهخصوص عاشق آسیای مرکزی یا ورارود. سالها به سفر در سمرقند و بخارا و بدخشان و ترکستان چین گذرانده و در بارۀ آنها نوشتهاست. در واقع او عاشق فرهنگ ایران است. بیهوده نیست که در شعری میگوید: "خون است دلم برای ایران".
نمایش تصویری حاضر به همت علی دهباشی فراهم آمده؛ یعنی تمام عکسها را او در اختیار نهادهاست؛ هم عکسهای مجلس بزرگداشت منوچهر ستوده را که روز دوم خرداد ۱۳۹۰ برگزار شد و هم عکسهای سیاه و سفید مربوط به گذشته را که از مجموعۀ ایرج افشار در اختیار داشتهاست.
زندگینامۀ منوچهر ستوده به قلم علی دهباشی
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۰
قمر احرار
"زیبالنسا"، با این که ترکیب نادری از دو واژۀ پارسی و عربی است، در تاجیکستان نام غریبی نیست؛ به دلیل محبوبیت شعر و شخصیت زیبالنسای دهلوی، دختر اورنگزیب، پادشاه پارسی گوی گورکانی هند در سدۀ ۱۷ میلادی، که با تخلص "مخفی" شعر میگفت و بیت زیرین او زبانزد خرد و بزرگ در تاجیکستان است:
دختر شاهم ولیکن رو به فقر آوردهام / زیب و زینت بس همینم، نام من زیبالنساست
پدر و مادر "زیبالنسا رستموا" هم در سال ۱۹۵۵ این نام را برای دختر نوزادشان برگزیدند، لابد با این امید که او هم زمانی چون زیبالنسای دهلوی نامآور شود. زیبالنسا رستموا شاعر نشد، اما رستمانه نامآور شد. اکنون، هر بار که از کامیابیهای ورزشی تاجیکستان صحبت به میان میآید، نام "زیبالنسا رستموا" را میشنویم و چه بسا که نوزادان دیگری به یمن وجود او "زیبالنسا" نام گرفتهاند. چون او تنها زنی است که عنوان "قهرمان جهان" را برای تاجیکستان به ارمغان آورد. در دوران شوروی "زیبالنسا رستموا" را به گردآفرید شاهنامه و "آمازون"های آسیای صغیر باستان (جنگاوران زن) مانند میکردند و "زیبالنسا" در سراسر اتحاد شوروی نامی آشنا بود.
وی پانزده سال داشت که به تیم کمانداران جوان اتحاد شوروی پیوست. در دانشگاه تربیت معلم و مؤسسۀ تربیت بدن تاجیکستان تحصیل کرد. اما در سال ۱۹۷۵ در خلال تحصیلاتش بود که شهرتی جهانگیر سراغش آمد و در مسابقۀ جهانی کمانداری زنان قهرمان شد. در سال ۱۹۷۶ در بازیهای المپیک مونترال مدال برنز را به خودش اختصاص داد. میگوید باد شدید مجال نمیداد که با پیکانش درست و دقیق نشانه رود. اما پس از آن کامیابیهای بیشتری نصیبش شد و بر تعداد مدالهای طلایش از مسابقات بینالمللی افزودن گرفت. از جمله در همان سال بود که به دریافت عنوان" قهرمان اروپا" در میان زنان کماندار نایل شد. هشت رکورد جهانی در زمینۀ کمانداری زنان و پانزده عنوان "قهرمانی اتحاد شوروی"، زیبالنسا رستموا را در زمرۀ معروفترین و کامگارترین ورزشکاران شوروی قرار داد.
زیبالنسا رستموا که اکنون پنجاه و شش سال دارد و همراه با فرزند دومش "دلشاد" در شهر خجند زندگی میکند، پس از کنار گذاشتن تیر و کمانش برای مدتی ریاست نهادهای ورزشی گوناگون را به عهده داشت. وی در سال ۲۰۰۰ در شهر خجند یک باشگاه کمانداری و تیراندازی را سازمان داد و بسیاری از کمانداران جوان از جملۀ شاگردان اویند. بالاترین جایزۀ مسابقات کمانداری تاجیکستان نام "زیبالنسا رستموا" را دارد و کمانداران همهساله برای دریافت آن به رقابت میپردازند.
در گزارش مصور این صفحه زیبالنسا رستموا از گذشتۀ پرافتخارش میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
اسباببازی، همذات کودک و چون خود او زنده است. رؤیای او را رنگ میزند، ذهن و خیال و خلاقیتش را باروَر میسازد و عامل انتقال فرهنگ میشود. راست است که دختران یونانی در عهد باستان چون به سن قانونی میرسیدند، اسباببازیهایشان را به معابد میسپردند یا چون موجودی زنده برای خدایان قربانی میکردند.
بیهوده نیست که تاریخ اسباببازی با تاریخ بشر همعنان است و ریشههایش به ماقبل تاریخ میرسد. هزاران سال پیش کودکان مصری از عروسکهایی استفاده می کردند که بال داشتند و اعضای پیکر آنها درست مانند مفاصل بدن آدمی به هم وصل میشد. کودکان یونانی و رومی اسباببازیهایی داشتند که از موم ساخته شده بود. قدمت اسباببازیهای یافتهشده در ایران به ۱۷۰۰ سال پیش از میلاد میرسد. تیروکمان سادهترین اسباببازیهای دوران کهن است. اما این یک اسباببازی پسرانه بودهاست. اسباببازیهای دختران و پسران در تمام طول تاریخ جدا بوده و هنوز هم فروشگاههای بزرگ اسباببازی دنیا، بخش اسباب بازیهای پسرانه و دخترانه را از هم جدا میکنند. ظاهراً دنیای زن و مرد از هم جداست یا دست کم در دوران کود کی چنین است.
در دائرهالمعارف فارسی (مصاحب) میخوانیم که انواع اسباببازی از صدهزار بیشتر و بعضی از آنها مربوط به زمانهای ماقبل تاریخ است. صنعت اسباببازیسازی در قرون میانه آغاز شد و در این امر مخصوصاً توزیعکنندگان آلمانی نقش عمدهای داشتند. کارخانههای اسباببازی از حدود ۱۸۵۰ تأسیس شد.
اما این صدهزار نوع که دائرهالمعارف میگوید، مربوط به زمانی است که بازیهای رایانهای نیامده بود. بازیهای رایانهای خود شامل هزاران نوع است که امروزه بیشتر از بازیهای دیگر رایج است. پیش از ورود به دنیای تکنولوژی و تصویر، بازیهای کودکان عمدتاً با طبیعت سروکار داشت و از طبیعت الهام و مایه میگرفت. بازیهای آمیخته با طبیعت مانند یکقل و دوقل که با سنگ بازی میشد، تن و جان را با هم پرورش میداد. یعنی علاوه بر پرورش خیال بر مهارت دست و چشم کودکان میافزود. بازیهای دیگری پاهای کودکان را ورز میداد. حالا که وارد فروشگاههای بزرگ اسباببازی میشویم، بهخصوص در آمریکا، اسباب بازیهایی میبینیم که کمتر با طبیعت سروکار دارد و کودکان را بیشتر به جهان ماقبل تاریخ میبرد و با دنیای دایناسورها مأنوس میسازد.
دنیای اسباببازی در آمریکا از هر جای دیگر دنیا شگفتتر است. فروشگاههای عظیمی به کار اسباببازی مشغولند که در آنها نه تنها کودکان، بزرگسالان هم ممکن است گم شوند. میلیاردها دلار سرمایه به صورت اسباببازی در قفسهها انبار شدهاست. کودکان میتوانند هر قدر دلشان خواست، با این اسباب بازیها بازی کنند و هیچ کس مانع آنها نمیشود. فقیر و غنی هم ندارد. همۀ بچهها میتوانند از این اسباببازیها استفاده و عقدۀ دل خود را خالی کنند. اسباببازیها چندان پیچیده شدهاست که سر درآوردن از آنها زمان ِ زیاد میخواهد. علاوه بر فروشگاههای اسباببازی، کتابفروشیهای بزرگ نیز با بخش اسباببازی خود کودکان را جذب میکنند. اقتصاد اسباببازی در آمریکا اقتصاد بزرگی است که شاید با هیچ جای دنیا قابل قیاس نباشد. سالانه به میلیاردها دلار سر میزند. فقط در سال ۲۰۰۵ آمریکاییها ۲۲.۹ میلیارد دلار صرف خرید اسباببازی کردهاند. اما این اسباببازیها در آمریکا تولید نمیشود. ۷۵ درصد آنها از چین میآید.
در حالی که اسباببازیهای قدیمی به وسیلۀ پدر و مادرها یا خود بچهها طراحی میشد، بازیهای رایانهای توسط شرکتهای بزرگ طراحی میشود. با آمدن بازیهای رایانهای بسیاری از بازیهای قدیمی از میان رفتهاند. عروسکهای سخنگو از قرن نوزدهم به بازار آمد، اما ا کنون دنیای اسباببازی چنان پیچیده و رنگین شده که سخن گفتن از سادهترین کارها شدهاست. با وجود این، آن دسته از اسباببازیها که از سنگ و سفال و گل یا از پارچهها و نخهای کهنه و ظروف شکسته ساخته میشد، خیالانگیزتر از همۀ اسباببازیهایی بود که امروزه به مدد تکنولوژی در کارخانهها ساخته میشود.
هنوز تصور پختوپز غذا در همان ظروف خیالی که از سفال و گل ساخته شده و سرو کردن آن برای مهمانان در گوشۀ حیاط یا بر روی چمن، از پختوپز آنها در یک آشپزخانه واقعی و سرو کردن آنها در ظروف چینی برای کودکان دلپذیرتر است. چرا که خیال واقعیتر از صحنۀ واقعی زندگی است. دختر برادر من که حالا دکترایش را هم گرفته، ملافه کهنه و پاره پورهای دارد که از زمان کود کی برایش به یادگار ماندهاست. او این ملافه را که به نوعی اسباببازی دوران شیرخوارگیاش بوده و با آن رؤیا میبافته و میخوابیده و بیدار میشده، هنوز با خود دارد و حاضر نیست آن را با بهترین جواهرات عوض کند.
بسیارند بزرگسالانی که با دیدن بازیچههای دوران کودکیشان دوباره کودک میشوند؛ اسباببازیهایی که برای کسی دیگر میتواند اشیاء بیهوده و بدردنخور باشد، آنها را به شور و شعف میآورد و به گذشتههای دور میبرد. نمونههای بسیاری از این اشیا را میشود در موزۀ مجازی اسباببازیهای مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران دید. در این موزه از بازیچههای سنتی ایران گرفته تا اسباببازیهای کارخانهای گردآوری شده که هر کدام برای کودکی شادی آفریدهاست. بخشی از این موزۀ مجازی به بازیچههایی اختصاص دارد که خود کودکان در تهران و شهر و روستاهای دیگر ساختهاند. دکتر زرتشت هوشوَر که سالهاست در زمینۀ تاریخ اسباببازیها پژوهش میکند، بسیاری از بازیچههای دوران گذشته را بازسازی و به این موزه اهدا کردهاست: ماشینهای چوبی به شکل ماشینهای عهد محمدعلیشاه قاجار، سوتهای گِلی، لیوانهای فلزی که حکم تلفن را برای کودکان داشته، فرفرههای دگمهای و غیره.
مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودک یک نهاد مردمنهاد است که سال ۱۳۷۹ توسط پژوهشگران ادبیات کودک تأسیس شد. این مؤسسه که قادر به خریداری محلی برای نمایش اسباببازیهایش نبود، در تارنمای خود یک موزۀ مجازی ساخت و دادهها و بازیچهها را همانجا قرار داد. توضیحات بیشتر در بارۀ این موزه را میتوانید در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی ساختهاست، از قول زهره قایینی، پایهگذار مؤسسه، و دکتر زرتشت هوشوَر بشنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ می ۲۰۱۱ - ۱۰ خرداد ۱۳۹۰
پرستو قاسمی
انیسالدوله یکی از عزیزترین و بانفوذترین زنان اندرونی ناصرالدینشاه قاجار بود و نقش مهمی در مسایل سیاسی و اجتماعی ایران داشت. از انیسالدوله بیش از سایر زنان ناصرالدینشاه عکس و تصویر موجود است و این شاید به خاطر علاقۀ خاص ناصرالدین شاه به او بودهاست. همچنین هیچ کس غیر از شخص شاه اجازۀ عکاسی از زنان حرمسرا را نداشت و عکاس تمام عکسهای انیسالدوله ناصرالدینشاه است.
"انیسالدوله (فاطمه) دختر نورمحمد از طایفۀ گرجی از اهالی قریۀ امامۀ لواسان و زن صیغهای بود که به وسیلۀ فروغالسلطنه (جیران) به حرم شاه وارد شد و چون زن عاقله، مدبر، زیرک و موقعشناسی بود، سرآمد تمام زنان شاه شد و عنوان بانوی بانوان حرمسرای ناصرالدینشاه را دریافت کرد".(۱)
"انیسالدوله که در واقع ملکه بود، ولی فرزندی نیاورد. شاه او را بسیار دوست داشت و چندین بار خواست وی را عقد کند، ولی او نپذیرفت و اظهار نمود که به اصطلاح ساعت اولیۀ زناشویی خود را برهم نخواهد زد".(۲)
او که سوگلی ناصرالدینشاه بود، القاب خاصی هم از او دریافت کرد. اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات ناصرالدین شاه در یادداشت های روزانه خود می نویسد: "در جمادیالثانی سال ۱۳۱۲ هـ.ق. ناصرالدینشاه برای تجلیل از خدمات انیسالدوله و ادای احترام به او لقب حضرت قدیسه را اعطا کرد.»(۳) "به انیسالدوله نشان حمایل آفتاب داده شد. این نشان را قبل از سفر اول فرنگ اختراع فرمودند که در فرنگ به ملکهها داده شد. انیسالدوله اولین زنی است در ایران که دارای این نشان است".(۴) و همچنین "به انیسالدوله تمثال رحمت داده شد".(۵)
اما نقش انیسالدوله در زندگی خصوصی ناصرالدینشاه فراتر از القاب همایونی بود و امتیازات او به خاطر تفاوتهایی که با دیگر زنان حرمسرا داشت، بیشتر بود. "در آن دوره که زن باسواد کمتر پیدا میشد، انیسالدوله زنی بود که صرف نظر از زیبایی، انشاء روان و سلیس او را کمتر کسی داشت و رویهمرفته جمال و کمال انیسالدوله باعث چنان سربلندی و امتیاز او نسبت به سایر زنان ناصرالدینشاه بود که به مقام بلند ملکۀ کشور رسید. یک نفر وزیر به کارهای او رسیدگی میکرد و شگفت این که یک منشی زن داشت و این در تاریخ ملل فرنگ نیز تا کنون بیسابقه است که ملکۀ کشوری منشی زن داشته باشد".(۶)
"انیسالدوله دارای دستگاه عظیمی بود و ماهیانۀ معینی نداشت. زنهای درجۀ اول شاه را ماهی هفتصد و پنجاه تومان حقوق بود. زنهای درجۀ دوم به تفاوت از پانصد الی دویست تومان داشتند و صیغههای درجه سوم را از صد الی یکصد و پنجاه تومان مقرری بود. دخترهای بزرگ شاه سالی چهارهزار تومان حقوق داشتند".(۷)
او به جای آن که نقش زن صیغهای و دست چندم ناصرالدینشاه را بازی کند، بیشتر به عنوان بانوی اول همچون ملکههای رسمی رفتار میکرد. "انیسالدوله در اعیاد ملی و اسلامی از خانمهای ایرانی و خارجی مقیم تهران پذیرایی میکرده و به عنوان بانوی اول کشور آنها را به حضور میپذیرفتهاست. انیسالدوله برای خود شکوه و کبکه و دبدبه و اسکورت خاص داشته، به مهمانی خانۀ درباریان میرفته و در ایام عاشورا رسم چنان بود که مراسمی نیز در خانه و تکیۀ او برگزار میشد. رسم چنان بود که هر سال روز هفتم محرم علم همایونی را از خانۀ انیسالدوله برداشته به تکیۀ نایبالسلطنه میبردند و روز دهم محرم، یعنی عاشورا، آن را به طور مجلل و با تشریفات تمام به خانۀ انیسالدوله برمیگرداندند. هنگام بردن علم به چند نفر خلعت میدادند".(۸)
"انیسالدوله نزد ناصرالدینشاه شأن و شوکت زیادی داشت. علاوه بر عمارت شهری که در اختیار داشته در صاحبقرانیه نیز عمارت جداگانهای در اختیار او بوده که سالها بعد و هنگام درگیری محمدعلیشاه با مشروطهطلبان زنان درباری که از تهران به صاحبقرانیه پناه برده بودند، در آن عمارت که یک اتاقش را فرش کرده بودند، زندگی میکردند".(۹)
اما شاید نقش انیسالدوله در جریان تحریم تنباکو یکی از مهمترین دلایلی باشد که جایگاه او را در میان زنان حرمسرا برای همیشه پررنگ و برجسته کرد. "در جریان تحریم تنباکو نیز این رقابت ادامه یافت. انیسالدوله راه خود را از شاه جدا کرد و استقلال خود را نشان داد. پس از صدور فتوای تحریم تنباکو، به دستور انیسالدوله قلیانها را جمع کردند و در پاسخ به شاه که چه کسی تنباکو را حرام کرده گفت: "آن کس که مرا به تو حلال کرده است".(۱۰)
همچنین او یکی از زنان قاجار است که در امور خیریه نیز دستی داشتهاست. "از انیسالدوله آثار خیریه به این شرح باقی است: ضریح نقره برای شهدای کربلا، پردۀ مروارید تقدیم آستان حضرت سیدالشهدا، ده باب دکان وقف حضرت رضا برای روضهخوانی، جیغۀ الماس تقدیم روضۀ مقدسه حضرت امیرالمؤمنین، نیمتاج الماس تقدیم عتبۀ حضرت رضا، بقعه و گنبد شاهزاده حسین در امامه، بنای پل در ناصرآباد سمت لواسان".(۱۱) "چاپ و توزیع مجانی یک جلد از کتاب ناسخالتواریخ مربوط به شرح حال حضرت فاطمه (س) و دستور به چاپ رسالۀ عملیۀ زینهالعباد در سال ۱۳۱۳."(۱۲)
خانۀ انیسالدوله
خانه انیسالدوله که در خیابان ولی عصر بالاتر از خیابان مولوی قرار دارد، در سال ۱۳۸۲ با شماره ۱۰۴۰۳ در فهرست آثار ملی کشور جای گرفت. به عقیدۀ کارشناسان، این خانه عمارتی است که انیسالدوله پس از ترور ناصرالدینشاه در آن اقامت گزید که البته از آن شکوه و عظمت خانههای اندرونی و بیرونی قجری در آن آثار زیادی باقی نماندهاست.
این ساختمان در دو طبقه ساخته شده و دارای دو ورودی از سمت خیابان است که یکی به ساختمان و دیگری به فضای حیاط ارتباط دارد. طبقۀ اول این بنا شامل یک راهپله با ایوان جنوبی است. در شمال این ایوان دو سالن بزرگ و مرتفع و یک فضای پشتیبانی قرار گرفته و یک پیشفضا در ضلع شرقی سالنها واقع شدهاست. و طبقۀ همکف شامل فضاهای ایوان در جنوب، دو فضای اصلی در شمال آن و یک انبار در منتهیالیه غربی است.
از تزئینات بهکاررفته در این عمارت میتوان به ستونهایی با سرستون به سبک یونانی در طبقۀ اول و ستونهای حجاریشده در طبقۀ همکف با پایۀ ستونهای مزین، گچبری و نقاشیشده و شومینههای زیبا اشاره کرد.
مالکان قاجاری این بنا را در زمان پهلوی اول فروختند و پس از آن خانه از حالت مسکونی درآمد ودرآن مدرسه ای دایر شد. بعدها در سال ۱۳۳۰ این بنا به مالکیت شخصی به نام "نادر اصفهانی" درآمد واز دهه ۱۳۵۰به بعد هم از آنجا که در نزدیکی محل کشتارگاه تهران واقع شده، اتحادیۀ تهیه وتوزیع گوشت تهران در این ساختمان مستقر شده است.
در گزارش چند رسانه ای این صفحه به دیدن خانه انیس الدوله می رویم. با تشکر ازهمکاری صمیمانۀ کارمندان این اتحادیه برای تهیۀ گزارش مصور.
-۱ناصر نجمی؛ تهران عهد ناصری، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص.۵۴۷
-۲دوستعلیخان معیرالممالک؛ یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه
-۳اعتمادالسلطنه؛ روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز ۲۱ جمادیالثانی ۱۳۱۲، ص.۹۸۷
-۴اعتمادالسلطنه؛ روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز ۶ صفر ۱۳۰۵ هـ.ق.
-۵ همان؛ ص. ۴۶۳
-۶ابوالقاسم تفضلی و خسرو معتضد؛ از فروغالسلطنه تا انیسالدوله، زنان حرمسرای ناصرالدینشاه؛ تهران، ۱۳۷۸
-۷دوستعلیخان معیرالممالک؛ یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه
-۸اعتمادالسلطنه، روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز دهم محرم ۱۳۱۳ هـ.ق؛ ص. ۱۰۱۶
-۹به کوشش ایرج افشار، ظهیرالدوله: خاطرات و اسناد؛ تهران، ۱۳۵۱، ص. ۴۲۴
-۱۰اعتمادالسطنه؛ روزنامۀ خاطرات، ص. ۷۸۱
-۱۱جهانگیر تفضلی؛ روستای امامه و انیسالدوله؛ تهران، کتابسرا، ص. ۱۱۸
-۱۲دایرهالمعارف زن ایرانی؛ تهران، مرکز امور مشارکت زنان و بنیاد دانشنامۀ بزرگ فارسی، ۱۳۸۲، ج. ۱، ص. ۱۶۴
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب