۲۸ ژوئن ۲۰۱۱ - ۷ تیر ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
دژ لـَمبَسَر امروز خرابهای بیش نیست، اما تاریخ درازی دارد. این قلعه، همانند دیگر قلاع اسماعیلی، محل امن و گریزگاه فدائیان اسماعیلی بود که با تهدید قدرتمندان وقت، از جمله کشتن برخی خلفای عباسی چنان بیمی ایجاد کرده بودند که ناگزیر در سیاست روزگار خود تأثیر میگذاشتند. کارد زدن خواجه نظام الملک در خواب به یقین پایه حکومت سلجوقیان را لرزاند.
بیتردید کاردی که بر بالای سر سلطان سنجر به هنگام خواب فروشده بود، او را واداشت که با فدائیان الموت از در سازش درآید. فدائیان اسماعیلی شاید راه درستی برای رسیدن به قدرت انتخاب نکرده بودند – هرچند با معیارهای امروز نمیتوان درباره وقایع هشتصد سال پیش داوری کرد – اما تردیدی نیست که جان بر سر عقاید خود مینهادند.
به لحاظ پراکندگی، فدائیان اسماعیلی هم در نواحی شرق ایران و خراسان حضور داشتند، هم در نواحی غرب مانند شام و عراق و هم در صفحات مرکزی، بهویژه در قزوین و همین دره الموت. به نوشتۀ منوچهر ستوده به نقل از حمدالله مستوفی، حسن صباح و جانشینانش بر صد و پنج قلعه دست یافته بودند که سی و پنج تای آنها در صفحات طالقان و الموت و رودبار و طارم قرار داشت و هفتاد دژ دیگر در دامغان و بیهق و قهستان در خراسان بود. بیشتر این دژها پیش از اسماعیلیان آباد بود. آنها هم که خراب بود به دست ایشان مرمت و آباد شد. عطاملک جوینی مینویسد: حسن (صباح) هر جا سنگی مییافت که بنا را میشایست، بر آنجا قلعه بنیاد مینهاد و "در عهد کیا محمدبن بزرگ امید، بسیار کارها بکردند و دژها برآوردند". این دژها بسیار مستحکم و دسترسیناپذیر بود. به همین جهت سلطان سنجر که خواست با اسماعیلیان از در مصالحه درآید، نخستین شرطش آن بود که فدائیان دیگر قلعه نسازند.
این دسترسیناپذیری به دژها اهمیت راهبردی می داد. اگر از راه ری و قزوین به آنها حمله میکردند، دیری نمیگذشت که مهماجمان را برف و سرمای کوهستان از پای در میآورد. از راه مازندران و گیلان نیز چندان گردنه و کوه و دره وجود داشت که حمله کردن به قلاع امکانپذیر نبود. بدین سان حسن و جانشینانش چنان جای امنی یافته بودند که توانستند حدود ۱۷۰ سال حکومت خداوندان الموت را نگه دارند. خواجه نصیرالدین طوسی که از علمای عصر خود بود، مدتها در قلعۀ الموت و اطراف آن زندگی میکرد و پس از سقوط قلاع اسماعیلی به دست هلاکو، در سلک نزدیکان او درآمد.
گذشته از اهمیت قلاع الموت، دژ لمبسر تاریخ خاص خود را دارد. این قلعه به دژ الموت نزدیک است و فاصلۀ امروزی آن هم که جادۀ آسفالته است، از پنجاه شصت کیلومتر بیشتر نیست. حسن صباح که در قلعۀ الموت ساکن بود، در اوایل ماه ربیعالثانی ۵۱۸ بیمار شد و در اواخر همان ماه درگذشت. چون احساس میکرد پایان عمرش نزدیک است، ترتیباتی برای رهبری آینده جامعۀ نزاری فراهم کرد. کیا بزرگ امید، منسوب خود را که در دژ لمبسر ساکن بود، فرا خواند و او را به عنوان داعی دیلم و رئیس جامعۀ نزاری ایران منصوب کرد. مشاورانی نیز بهر او گماشت تا خیالش پس از مرگ آسوده باشد. از قضا این شخص، جانشینی لایق از کار درآمد و در دورۀ او بر قدرت فدائیان اسماعیلی افزوده شد. سلطان سنجر که در بیست سال آخر عمر حسن دست به اقدامی نزده بود، پس از مرگ او خواست بخت خود را بیازماید و قلاع اسماعیلیه را در خراسان و الموت درهم بکوبد، اما لشکریانش توفیقی نیافتند و شکستخورده بازگشتند.
قدرت فدائیان اسماعیلی همچنان تا زمان هلاکوخان مغول برجای ماند. هولاکوخان وقتی در سال ۶۵۴ خورشاه، آخرین خداوند الموت را به تسلیم واداشت، تا به اتفاق خواجه نصیرالدین طوسی از میموندژ به زیر آید، باز هم قلعۀ الموت و لمبسر تسلیم نشدند. قلعۀ لمبسر حتا پس از تسخیر قلعۀ الموت نیز به پایداری خود ادامه داد و سالی دیگر در مقابل مغولان مقاومت کرد، اما از شوربختی در میان ساکنانش بیماری وبا شیوع یافت و اکثریت آنان را از پای درآورد. معدودی که زنده مانده بودند، قلعه را دراواخر سال ۶۵۶ هجری تسلیم کردند.
علت پایداری دژ لمبسر را دیدارکنندۀ امروزی نیز میتواند به خوبی دریابد. کوهی که قلعه بر بالای آن قرار دارد، از سه جهت کاملاً از کوههای دیگر جداست. یعنی دژ از شرق و غرب و جنوب، به پرتگاههای بسیار بلند منتهی میشود که بالا رفتن از آنها ناممکن است. تنها راه شمالی آن، یعنی همین راهی که امروز به کمک پلکانهای سیمانی و آهنی از آن بالا میروند، راهی است که دسترسی به قلعه را میسر میسازد. طبعاً اهالی قلعه از این راه به خوبی محافظت میکردند و نمیگذاشتند دیاری از آن بگذرد. علاوه بر این، در سمت شرقی قلعه رود بزرگی جریان دارد که خود مانند سدی از سمت شرق قلعه را حفاظت میکند . در سمت غربی آن نیز رود "لمهدر" واقع است که در زمانی که ما آن را دیدیم، یعنی اواخر بهار، آب نداشت. در زمانی که قلعه آباد بوده، از سرچشمههای همین رودخانۀ نینهرود در ارتفاعات روستای ویار نهری کنده بودند و آب را به قلعه آورده بودند.
دژ لمبسر چنان مستحکم بود که پس از برافتادن فدائیان الموت نیز تعطیل نشد و مورد استفاده امیران و شاهان محلی گیلان و مازندران واقع شد که مغولان نتوانسته بودند آن سرزمینها را تسخیر کنند. تاریخ میگوید که استفاده از این دژ تا دورۀ صفوی و دست کم تا سال ۱۰۰۰ هجری ادامه یافتهاست.
اکنون از قلعۀ عظیم لمبسر که ظاهراً بزرگترین دژ نواحی الموت بودهاست، چیز زیادی باقی نمانده. گویا تا همین شصت هفتاد سال پیش نیز آثار برج و باروها آن باقی بود و دکتر ستوده آثار این برج و باروها را دیده و در کتاب خود (قلاع اسماعیلیه) به آنها اشاره کردهاست. حالا صرفاً بقایای چند اتاق ماندهاست که تمامی آنها رو به شرق ساخته شده بودهاند. از آثار ویرانشده میتوان دریافت که پارهای از اتاقها پنجرههای کوچکی هم داشتهاست. قطر دیوارها زیاد بوده و گاه به هم راه داشتهاند. بعضی اتاقها دارای طاقهای ضربی بوده، ولی بیشتر اتاقها سقف معمولی داشتهاند. بعضی طاقهای ضربی هنوز هم کموبیش باقی است.
نام قلعه با سه املاء مختلف اما نزدیک به هم در تاریخها آمدهاست. گاهی لمسر نوشتهاند، گاه لمبسر و گهگاه لمبهسر. به نوشتۀ منوچهر ستوده، این نام به هر سه شکل آن به معنای قله و بلندی صاف و هموار است. اتفاقاً وقتی به بالای قلعه میرسیم، با زمین همواری مواجه میشویم که باز به نوشتۀ دکتر ستوده به طول ۴۵۰ و به عرض ۱۸۰ متر است. این همان جایی است که اکنون اتاقها و آب انبارهای ویران در آن قرار دارد. اینکه در زیر این اتاقها و آبانبارها تأسیسات دیگری وجود داشتهاست یا نه، محرز نیست. زیرا هیچ حفاری در آن صورت نگرفتهاست. در بارۀ نام قلعه به گمانم باید نکتهای را اضافه کرد و آن این است که وجود رودی به نام "لمهدر" در سمت غرب دژ نشان میدهد که نام درست آن باید "لمهسر" باشد. چرا که لمهدر که هماکنون نیز به همین نام خوانده میشود، قاعدتاً باید به معنای درۀ لمه باشد و به این ترتیب لمهسر به معنای قلۀ لمه خواهد بود. اینکه لمه چه معنی دارد، محتاج تحقیق بیشتر در زبان مردم هیر و ویار است که هماکنون در همسایگی قلعه روزگار میگذرانند.
هوای قلعه حتا در آخر فصل بهار که گرما در ته دره عرق آدم را در میآورد، در جریان و خنک است. ما که در حدود ساعت یازده بر بالای قلعه رسیده بودیم، احساس گرما نکردیم.
این دژ بر سر راه رازمیان به روستاهای هیر و ویار قرار گرفته که آخرین روستاهای الموت غربی در کوهستانهای قزوین به شمار میآیند. پس از آن، دهستان اِشکِوَر و روستاهای آن شروع میشود که در طول تاریخ همواره قلعهنشینان با آن سروکار و دادوستد داشتهاند. فاصلۀ دژ تا رازمیان از سوی جنوب و تا هیر و ویار از سوی شمال حدوداً برابر است و با خودرو حدوداً ۱۵ دقیقه وقت میگیرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ جولای ۲۰۱۱ - ۱۷ تیر ۱۳۹۰
فرشید سامانی
"بازار اصفهان حیرت انگیزترین نمونه عظمت در بزرگداشت بازرگانی است که تمام جهان می تواند به آن بنازد و بورسهای ما در مقابل این بازارهای معروف ساختمانهای پراکندهای بیش نیستند."(۱)
این سخنی است از فریر، بازرگان اروپایی در سده هفدهم میلادی. شبیه این سخنان را مارکوپولوی ونیزی، ابن بطوطه مراکشی، شاردن فرانسوی و انبوه سیاحان اروپایی درباره بازارهای ایران نوشتهاند و گواهی دادهاند که بازار ایرانی، چیزی است فراتر از جایگاه خرید و فروش. جایگاهی که اگر کسی بدان وارد می شد، میتوانست بینیاز از جهان بیرون، روزها و هفتهها و ماهها و بلکه سالها در آن زندگی کند!
در بازار ایرانی همه چیز فراهم بود: از انبوه دکانهایی که همه جور کالایی را عرضه میداشتند تا مسجد، مدرسه، تکیه، حمام، قهوهخانه، زورخانه و غیره.
برای نمونه، بازار تهران در عصر قاجار علاوه بر بخش تجاری، یک بخش مسکونی هم داشت که دارای ۲۶۲۵ باب خانه، ۲۳۳۳ دکان، ۲۷ حمام، ۲۰ مسجد و مدرسه، ۱۴ تکیه، ۲۶ کاروانسرا، ۸ باغ و ۱ کلیسا بود.(۲) همچنین بیش از ۳۶ هزار نفر از مردم شهر در محله بازار زندگی میکردند و این محله به تناوب ۱۶ تا ۲۰ درصد جمعیت پایتخت را در خود جای میداد.(۳)
نمونه دیگر بازار تبریز است که امروزه با وجود خرابیها و خرابکاریهای دهههای گذشته، یک کیلومتر مربع وسعت دارد و دارای ۱۶ راسته، ۱۴ دالان، ۲۰ تیمچه، ۲۵ سرا، ۷ چهارسوق، هشت هزار دکان، ۱۴ مسجد و تعدادی مدرسه و حمام و زورخانه است.(۴)
چه چیزی این موقعیت بیبدیل را برای بازار فراهم میآورد؟ پاسخ را میتوان از معنای واژه بازار بدست آورد. برخلاف تصور رایج، بازار در اصل به معنای جایگاه داد و ستد نیست، بلکه در زبان پهلوی به صورت "واچار" به معنای محل اجتماع به کار رفته است. (۵)
اگرچه موقعیت جغرافیایی ایران به عنوان پل اتصال شرق و غرب، موجب رونق تجارت در این سرزمین میشد و به نوبه خود رونق بازارها را به همراه میآورد اما گویی انتظار مردم از بازار بیش از این بود. در شهرهای قدیم ایران، فضای بازار علاوه بر جایگاه دادوستد، مهمترین شاهراه ارتباطی شهر بهشمار میآمد و برخی از مهمترین عناصر شهری مانند مسجد جامع، مدارس علمیه، حمامها، تکیهها، خانقاهها و سایر تأسیسات و فضاهای مهم شهری در بازار جای گرفته بودند. همچنین بازار در امتداد خود با مراکز اداری و حکومتی ارتباط داشت. از اینرو به عنوان مهمترین محور فضای شهری، بین مراکز سهگانه مذهبی، اقتصادی و سیاسی پیوند برقرار میکرد. (۶)
بازار در غیاب خیابانها که محصول دوره جدید هستند، ستون فقرات ارتباطی شهر بود. معمولا از یک دروازه آغاز می شد و با پیمودن سرتاسر شهر به دروازهای دیگر میرسید. بنابراین جدا از این که مردم با امر بازرگانی نسبتی داشتند یا نه، ناگزیر بودند که گاه تا روزی چند بار از بازار عبور کنند؛ خواه برای رفتن به مسجد و مدرسه و حمام و خواه برای رسیدن از محلهای به محله دیگر.
بازار قلب شهر و بزرگترین حوزه عمومی بود. اخبار و اطلاعات در آن دهان به دهان میچرخید و چون در تقاطع مذهب، اقتصاد و سیاست قرار گرفته بود، نقشآفرینی سیاسیاش میتوانست به مراتب بیش از تحرک اقتصادیاش باشد.
برای نمونه، در جنبش مشروطه ایران، بازار تهران نقطه آغاز حرکتهای اعتراضی بود و پس از آن نیز – به جز بست نشینی در سفارت انگلستان – تقریبا همه رخدادهای سرنوشتساز مشروطیت در بازار چهره بست.(۷) زیرا در بازار همه طبقات و نیروهای منشأ اثر حضور داشتند؛ از انبوه کسبه و اصناف و پیشهوران و تجار گرفته تا شخص شاه که مالک ۵/۷ درصد دکانهای بازار تهران بود (۸) و نیز مجتهدان و روحانیانی که به سبب وجود مساجد و مدارس علمیه و امامزادهها و تجارتخانههای وقفی، و نیز درآمدی که ازبازاریان به عنوان خمس و سهم امام به آن ها می رسید، حضور چشمگیری در بازار داشتند.
این نقشآفرینی و اثرگذاری در رخدادهای سالهای آتی مانند جنبش ملی شدن صنعت نفت و انقلاب سال ۵۷ نیز - اگرنه به اندازه جنبش مشروطه- ادامه یافت اما روشن است که با تحولات سده اخیر، بازار در حوزه عمومی رقبای تازه ای یافته است و دیگر نه آن جایگاه بیبدیل را در کالبد شهرها دارد و نه بزرگترین حوزه عمومی به شمار میرود.
امروزه بازارهای ایرانی بیشتر جایگاه داد و ستد هستند و اگر از بازار مرکزی تهران و تا حدودی بازار تبریز بگذریم، بازارهای قدیمی شهرهای دیگر مانند اصفهان، شیراز، یزد و کرمان غالبا جنبه محلی و گردشگری دارند.
در گزارش مصور این صفحه با دیدن عکسهایی از بازارهای قدیمی شهرهای تهران، تبریز، اصفهان، شیراز، یزد، کرمان، کاشان، اردکان، زواره و ماسوله، سخنان سید محمد بهشتی درباره بازار ایرانی را میشنوید. آقای بهشتی که پیشتر در فاصله سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۲ خورشیدی ریاست سازمان میراث فرهنگی ایران را برعهده داشت، استاد دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه شهید بهشتی و رییس دانشنامه الکترونیک معماری و شهرسازی ایران است.
پینوشت:
۱-به نقل از سیوری، راجر: ایران عصر صفوی، ترجمه احمد صبا، تهران، ۱۳۶۳، ص۱۴۸
۲-آمار دارالخلافه تهران، به کوشش سیروس سعدوندیان و منصوره اتحادیه، تهران، ۱۳۶۸ ، ص۵۰۶، ۵۵۰
۳-نک: همان، آمار سالهای ۱۲۶۹، ۱۲۸۶ و ۱۳۲۰ق
۴-اسماعیلی سنگری، حسین و عمرانی، بهروز: تاریخ و معماری بازار تبریز، تبریز، ۱۳۸۷، ص۴۵
۵-لغت نامه دهخدا، ذیل واژه بازار
۶-برای آگاهی بیشتر نک: اشرف، احمدویژگیهای تاریخی شهرنشینی در ایران، دورۀ اسلامی، نامۀ علوم اجتماعی، شم ۴، و سلطانزاده، حسین، بازارهای ایرانی، تهران، ۱۳۸۰
۷-برای آگاهی بیشتر نک: ناظمالاسلام کرمانی، محمد: تاریخ بیداری ایرانیان، به کوشش علیاکبر سعیدی سیرجانی، تهران، ۱۳۶۲
۸-اتحادیه، منصوره، اینجا طهران است، تهران، ۱۳۷۷، ص۱۰۳
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱ تیر ۱۳۹۰
رویا یعقوبیان
نمایشگاه "صبحانه در تهران" در یکی از مناطق مرکزی لندن که یادآور فیلم مشهور "صبحانه در تیفانی" است، جز آن که کنجکاوی من را برای یافتن رد پایی از این فیلم برمیانگیزد، ارجاعی هم دارد به زن و زنانگی در ایران. به گفتۀ برگزارکنندگان، این نمایشگاه میکوشد تا وضع زنان را در جامعۀ امروز ایران از دیدگاه ده تن از زنان و مردان هنرمند ایرانی بیان کند.
این نمایشگاه به همت "ژانت رادی" و نیز "ارَس امیری" و"دیوید گلیسون" برپا شدهاست. خانم رادی تا کنون چندین نمایشگاه از کار هنرمندان خاورمیانه برپا کردهاست. ارس امیری، برگزارکنندۀ ایرانی نمایشگاه، معتقد است ژانت رادی نگاهی متفاوت و ژرفتر نسبت به هنر خاور میانه و بهخصوص هنر ایران دارد. او چندین سال است که در این حوزه کار میکند و ارتباطی نزدیک و بهروز از سیر تحولات هنر و هنرمندان در این منطقه دارد.
علیرغم کوچک بودن نمایشگاه، آثار هنری شامل طرح، نقاشی، عکس، فوتوکولاژ، چیدمانهای حجمی و ویدئو آرت در دو طبقۀ گالری "فریملـِس" بهخوبی جا گرفتهاند و در ساعاتی که اینجا هستم، این دو طبقه مملو از تماشاچی است.
به جز اثر کورش صالحی که به پیشنهاد ژانت رادی انتخاب شد، آثار این نمایشگاه عموماً با همکاری گالری طراحان آزاد تهران به مدیریت خانم "رزیتا شرف جهان" به دفتر این نمایشگاه رسیده و برای نمایش گلچین شدهاست. سعی برگزارکنندگان بر این بوده که آثار هنرمندانی را به نمایش بگذارند که در تهران کار و زندگی میکنند و در متن جامعۀ امروز تهران حضور داشتهاند. چرا که این هنرمندان بالطبع نگاهشان در مقایسه با هنرمندان مهاجر که سالها از وطن دور بودهاند، متفاوت است و مسایل و مشکلات امروز زنان ایران را بهتر منعکس میکنند.
با گشتی درفضای نمایشگاه، هم میتوان حسوحال و رنگوبوی ایران را دریافت و هم میشود تلاش هنرمندان برای بیان نمادین اندیشههایشان را دید.
از قطعۀ عکس ساده و در عین حال سوررئالیستی آزاده اخلاقی گرفته با عنوان " او مرا این گونه میخواهد"، تا تصاویر بدیع نمادین مجید کورنگ بهشتی و نوید عظیمی که برای یک هنرمند داخل ایران به گونهای ساختارشکنانه مینماید. به همین گونه درکار هر یک از هنرمندان دیگر هم میتوان نکات جالبی دید. از فوتوکولاژ عاطفه سماعی "دختران دبستانی"، چیدمانهای رمزآلود طاها حیدری، ویدئو آرت "تلویزیون نگاه میکند" خسرو خسروی، که فضای سرد پیرزن تنها را نمایش میدهد، تا ویدئوی کورش صالحی که رایحۀ بازار ایران را از خلال صفحۀ مونیتور نصبشده روی دیوار به داخل نمایشگاه میآورد؛ نیز انگارههای رنگی آزاده مدنی و کولاژهای رزیتا شرف جهان، همه و همۀ ما را با گوشههایی از وضع زنان و زندگی فردی و اجتماعیشان در ایران آشنا میکند.
اگرچه این تصویرها و برداشتها را نمیتوان برداشتی جامع از آنچه در حوزۀ هنرهای تجسمی ایران میگذرد نام نهاد، ولی نمونهای است که میتواند بینندۀ غربی را با میزان دانش بصری هنرمندان ایرانی و حالوهوای ذهنی و فردی آنها آشنا کند.
نمایشگاه "صبحانه در تهران" از ۱۳تا ۲۶ ژوئن (برابر با ۲۳ خرداد تا پنجم تیر) در گالری فریملس (Frameless) لندن برپاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ ژوئن ۲۰۱۱ - ۳ تیر ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
شهرزاد اصولی در سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. او تحصیلات مقدماتی خود را در رشتۀ طراحی و نقاشی در هنرستان هنرهای زیبای بهزاد تهران در سال ۱۳۵۳به پایان رساند و سپس در دانشگاه تهران در رشتۀ نقاشی ادامۀ تحصیل داد. او بعدها به تدریس نقاشی بهخصوص به افراد ناتوان و نابینا بسیار علاقهمند شد و امروزه نیز جزء یکی از متخصصین و طراحان روشهای آموزش نقاشی به معلولان و نابینایان است.
شهرزاد اصولی در ارتباط با نقاشی و آموزش آن به این افراد خاص میگوید: "از دیدگاه من نقاشی، یعنی بیان ژرفترین و شخصیترین احساس یک انسان در قالب هنر. در مورد نقاشیهایم باید بگویم، من از طبیعت و فضایی که در آن زندگی میکنم، الهام میگیرم و زندگی همیشه برایم شگفتآور و لذتبخش است و تمام زوایای طبیعت را دوست دارم و تابلوهای من حاصل نگاه عاشقانۀ من است به طبیعت".
از پانزدهسالگی نقاشی میکرد و اکنون سالهاست که تدریس میکند. میگوید برای او تدریس هنر، نوعی تلاش برای نشان دادن راهی باارزش به انسانهاست. برایش فرقی ندارد که شاگردانش سالمند یا معلول، ایرانیاند یا غیرایرانی. مرد و زن و کودک و بزرگسال با مذهبهای متفاوت جزء شاگردانش هستند. مهم آن است که هنر را دوست داشته باشند.
"در مورد آموزش نقاشی به افرادی که مشکل جسمی و روحی دارند، باید بسیار مهربان، صبور و صادق بود. بر این باور هستم که این اشخاص دارای روحی حساس و شکننده هستند و فقط از این طریق میشود به آنها کمک کرد. تجربۀ سالها تدریس به من فهمانده که برای هنرمند شدن فقط سلامت جسم کافی نیست، بلکه احساس قوی، خواست زیاد و استعداد الزامی است".
از حدود ۱۶سال قبل آموزش نقاشی با معلولان جسمی را شروع کرد. نخستین تجربۀ او آموزش نقاشی به افرادی بود که دست نداشتند و باید قلممو را با دهان میگرفتند و نقاشی میکردند. شیوۀ کار او با معلولان تجربی بود تا سرانجام توانست شگردهایی را مشخص و فرمولبندی کند که در آموزش نقاشی به معلولان کارساز باشد. حاصل آن برگزاری نمایشگاههای مختلف از آثار نقاشان معلول در تهران بود. در کنار ناتوانان جسمی با معلولان ذهنی و افرادی با افسردگی شدید نیز کار میکند. شهرزاد اصولی سال ۱۳۸۶ در انجمن نابینایان و آموزشگاه خودش تدریس نقاشی به افراد نابینا و کمبینا را هم راهاندازی کرد.
میگوید: "هدفم از تدریس به معلولان و بهخصوص نابینایان باز کردن پنجرۀ زیبا و بیانتهای هنر است که باعث شادی و آرامش روح و اعتماد به نفس در آنها میشود. در مورد آموزش به نابینایان باید گفت، برای افرادی که قبلاً میدیدهاند و بعد نابینا شدهاند، من فقط تمام احساس رنگها را یادآوری میکنم. اما به نابینایان مادرزاد که شناختی دیداری از رنگها ندارند، لازم است احساس رنگها را آموزش داد. مثلاً، برای تعریف رنگ زرد، خورشید را مثال میزنم که چقر لذتبخش، گرم و بانشاط است و اگر آنها میخواهند احساس خوشحالی و گرما را نقاشی کنند، میتوانند از رنگ زرد استفاده کنند. البته افرادی که هرگز ندیدهاند، به شیوۀ انتزاعی نقاشی و مجسمهسازی را میآموزند. دنیای رنگها در تصور آنها بسیار شگفتآور و لذتبخش است. و بعد از مدتی به راحتی میتوانند با رنگها ارتباط برقرار کنند و احساس غم و شادی و هیجان خود را در قالب رنگها به تصویر بکشند".
تصور ندیدن و یا نداشتن دست برای همۀ انسان ها بسیار دردناک است، اما به باور شهرزاد اصولی، افرادی که مشکل جسمی دارند، سرانجام راهکاری شخصی برای تسکین خودشان پیدا میکنند و معمولاً هنر میتواند به آنها کمک کند و نقش مسکن را برای آنها داشته باشد. درست است که وقتی نقاشی تمام میشود، شاگرد نابینای شهرزاد اصولی نمیتواند نتیجۀ کارش را ببیند، ولی طول مدتی که نقاشی میکند، از تمام لحظات آن لذت میبرد و معمولاً دوست ندارد که آموزش به پایان برسد.
اصولی میگوید: "وقتی انسانهایی را میبینم که از نعمت سلامت کامل برخوردارند و دچار افسردگی و پوچی میشوند، تعجب میکنم که آیا دیدن و لمس کردن این همه زیبایی نمیتواند انگیزۀ کافی برای یک زندگی شاد باشد؟"
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
شاهنامۀ فردوسی، قرنها پیش، کویرها و کوهها وسرزمینها را پشت سر گذاشت تا سینه به سینه و دهان به دهان به بختیاریهای کوچرو برسد. آنان روح نیاکان رزمندهشان را در حماسههای رستم و سیاوش دیدند و با شاهنامه و فردوسی پیوند دیرینه بستند که همچنان پابرجاست و از آن پس شاهنامه نقل شبهای بلند کوچ در کنار آتش چاله، زمزمه و دلگرمی روزهای نبرد، جهیز دختران ایل بختیاری است.
عشایر بختیاری در مکتبخانههاشان تنها الفبا و خواندن نوشتن نمیآموختند، بلکه آنها خوانش و آهنگ خوانش شاهنامه را هم بهدرستی میآموختند. از این جاست که اکثر پیرمردان ایل بختیاری داستانهای شاهنامه را از بر میخوانند یا بلدند. شاهنامهخوانانی هستند که بیش از نیم شاهنامه را از بر میدانند. تأثیر شاهنامه بر زندگی مردم به گونهای است که نام فرزندان خود را از شاهنامه میگیرند و میگویند شاهنامه باعث تقویت روحیۀ سلحشوری مردان ایل بوده و نمونههایی از حکمی آن مورد مثال برای پند پدر به پسر بودهاست.
اما شاهنامهخوانی در میان بختیاریها به شیوههای مختلفی اجرا میشود. یکی از این شیوهها "شاهنامۀ غمنومه" است که به پارههای فجیع شاهنامه اختصاص دارد. این آواز در پردههای نزدیک به شوشتری در دستگاه همایون اجرا میشود. فضای محزون آواز مخاطب را جذب میکند. این فضا بعد از آواز حماسی به عنوان مثال گفتگوی رستم و سهراب به وجود میآید و آواز محزون را هنگام کشته شدن سهراب میخوانند.
شاهنامهخوانی برای اشعار حماسی و لحظات رزم هم به کار برده میشود. گاهی شاهنامهخوان هنگامی که اشعار رزمی و حماسی را میخواند، احساساتی شده، آواز را با فریاد و سروصدا همراه میکند. گونۀ دیگری با نام "برزونامه" که با لحن شاهنامهخوانی در منطقۀ لـُردگان اجرا میشود، از حواشی شاهنامه به شمار میآید، چون در شاهنامه وجود ندارد، هرچند شاهنامهخوانان بختیاری آن را بخشی از شاهنامه میدانند. این منظومۀ منسوب به شمسالدین کوسج (سدۀ هشتم هجری) و خواحه عمید عطایی (سدۀ دهم هجری) سرگذشت حماسی برزو، پسر سهراب در توران و ایران است.
شاهنامهخوانی معمولاً در مجالس جشن و سرور، ایام نوروز، شب یلدا و دیگر مراسم ایلی رونق دارد. در سالهای اخیر مراسم شاهنامهخوانی بختیاری در مناطق بختیارینشین سلسلهجبال زاگرس جانی دوباره یافتهاست و گروههای مختلف به احیای این سنت دیرینه کمر بستهاند. در این مراسم که با حضور انبوه مشتاقان فردوسی برگزار میشود، شاهنامهخوانان، از زن و مرد و خرد و کلان، به نوبت بر روی صحنه میروند و قطعات مختلف شاهنامه را به شیوههای گوناگون اجرا میکنند. این اشتیاق سبب شده حتا شاهنامه را به گویش بختیاری بازگردانند و به دست چاپ بسپارند.
آوازخوانی به شیوۀ شاهنامهخوانی آن قدر بر بختیاریها تأثیر گذاشته که آوازهایی را به همین شیوه در مدح یا یادبود قهرمانانشان مانند سردار اسعد، نامدارخان، علیمردانخان و غیره اجرا میکنند.
و اما بزرگترین همایش شاهنامهخوانان که شاید بتوان آن را بزرگترین در جهان دانست، مراسم شاهنامهخوانی در روستای سیمیلی در جنوب مسجدسلیمان بودهاست؛ همایشی که به گفتۀ مردم محلی قدمتی بیش از پانصد ساله داشت و هر سال در سومین روز فروردینماه دوستداران شاهنامه را از دور و نزدیک به خوزستان میکشاند؛ بدون هیچ فراخوانی با حضور هزاران مشتاق شاهنامه برگزار میشد. افعال زمان گذشته به این خاطر است که صدای شاهنامهخوانان این همایش آیینی ایلی که از زمان صفویه تا روزگار ما برپا بود، در سالی که توسط یونسکو سال بزرگداشت فردوسی نامیده شد، توسط مسئولان محلی به بهانۀ نداشتن پروانۀ اجرا خاموش شد.
عکسهای گزارش تصویری این صفحه مراسم شاهنامهخوانی روستای سیمیلی پیش از توقف اجرای آن و نمایش شاهنامهخوانی گروه آسماری در اهواز در آبانماه گذشته را نشان میدهد. در بخشهایی از این متن از کتابچۀ مؤسسۀ فرهنگی هنری ماهور "مجموعه موسیقی نواحی ایران، موسیقی ایل بختیاری" استفاده شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۶ خرداد ۱۳۹۰
آذر حسینزاده
این روزها به هنگام عبور از مقابل کیوسکهای روزنامهفروشی دیدن روی جلد مجلات خوش آب و رنگ، با تصاویر رنگی بسیارعالی و پرداخت و صفحهآرایی هنرمندانه، با نامهای جذاب و چشمگیر، مانند "آشپزباشی"، "قنادباشی"، "هنر آشپزی"، "عصر آشپزی"، "آشپزی مثبت"، "سرآشپز"، "خورنوش" و بسیاری دیگر هم مایه شادی چشم میگردد، هم پس از اندکی نگاه به تصاویر مایه تحریک اشتهای انسان میشود. این مجلات همگی جدید هستند، خیلی جدید. در واقع در همین چند سالۀ اخیر گویی بهناگهان و مانند سحر و جادو از غیب ظهور کرده و سفرۀ رنگینی از کوکو و کوفته و کتلت و صدها غذای خوشطعم ایرانی و غیر ایرانی در برابر چشمان عابران، از سویی، و بازار کار و اشتغال جدیدی در حرفۀ روزنامهنگاری مردمپسند برای اهل قلم، از سوی دیگر، گستردهاند.
به همین ترتیب این روزها دیدن یکی از این مجلات در کنار سبزی و مرغ و ماهی داخل چرخ خرید زنان خانهدار امری است عادی. و این سوای گروه پرشمار نشریات اختصاصی است که در پسوند و پیشوند نام آنها کلمات و عبارات "بهداشت" و "تغذیه" و "سلامت" و"رژیم غذایی" و "تندرستی" دیده میشود که به بهانۀ دستورات بهداشتی و تغذیۀ سالم ضیافتی از عکس غذاهای لذیذ و اشتها برانگیز نیز چاشنی مطالب و مقالات خشک و جدی خود میکنند.
این اشتیاق و اشتهای روزافزون به مقولات پختوپز و طلب تنوع در خورد و خوراک روزانه در خانوادههای ایرانی، اگر بیسابقه نباشد، مسلماً امر کمسابقهای است. ایرج افشار، مرجع معتبر کتاب و کتابشناسی، در مقدمۀ "آشپزی دورۀ صفوی" خود میگوید: "در زبان فارسی، تا آنجا که از فهرست نسخ خطی کتابخانههای جهان برمیآید، رسالههای مستقل در روش پخت خوردنیها و فن طبخ معدود است..." و آنچه در این قلمرو در دست است، شرح اغذیه و اشربۀ رایج در دربارها و آشپزخانههای شاهی است و در آنها کمتر نشانی از شیوۀ خورد و خوراک روزانۀ مردم عادی دیده میشود. و چنان که از "فهرست کتابهای چاپی فارسی" خانبابا مشار نیز بر میآید، تا دهۀ ۱۳۴۰ تعداد کتب حاوی دستورهای طبخ غذا در بازار کتاب ایران بسیار نادر بود و موفقیت کتاب معروف "رزا منتظمی" (فاطمه بحرینی) که در همین دهه منتشر شد، امری کاملاً استثنائی به شمار میرفت. ازاین قرار پیداست که این توجه عمومی به پدیدۀ نوظهور خوب خوردن و متنوع خوردن تنها بعد از انقلاب و آن هم پس از سپری شدن سالهای جنگ و خاتمۀ زندگی کوپنی دربرنامۀ غذایی ایرانیان پیدا شدهاست. پس از این دوره است که مقبولیت کتاب آشپزی رزا منتظمی به آنجا کشید که برای خرید آن میبایست "دفترچۀ بسیج اقتصادی" ارائه داد و تنها پس از مهر کردن آن امکان خرید یک نسخه از آن کتاب میسر میشد. (از این گذشته، نجف دریابندری، یکی از مترجمان و پژوهشگران برجسته ایران، چندی پیش، از حیطه معقولات به پهنه ماکولات گام نهاد و کتاب مستطاب آشپزی را در دو جلد نوشت که در حوزه نشر ایران حادثهای ارزنده تلقی شد.) این را هم باید افزود که سالهاست که کتابهای آشپزی در کشورهای غربی پیوسته در صدر پرفروشترین کتابهایند.
عامل دیگری که در پیدایش این رویآوری به نشریات آشپزی نقش داشته بیگمان رسیدن امواج تلویزیونهای ماهوارهای خارجی است. بهویژه برنامههای آشپزی که مورد توجه زنان و خانوادههاست. در این تلویزیونها "شف"های ایتالیایی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترک و عرب، و حتا چینی، طرق پخت انواع غذاها و ترتیب و تزئین سفره و آداب پذیرایی را با تصاویر زیبا از زوایای مختلف در معرض دید بینندگان خود قرار میدهند. جذابیت بیسابقۀ این برنامهها و اقبال و استقبال روزافزون از آنها باعث شد که کانالهای داخلی هم دروس آموزش آشپزی را به همان روشها در برنامههای روزانۀ خود بگنجانند. افزون بر آن، به جای استفاده از آشپزهای سالمند و کمسواد، که سابقاً طرق پخت غذاها را در شبکههای داخلی آموزش میدادند، آشپزهای جوان و باسواد را، که حالا خودشان را "شِف" میخوانند، جایگزین آنها کردند. این شفهای جوان و خوشپوش و خوشقیافۀ داخلی، به یمن شهرت و محبوبیتی که در سطح ملی به دست آوردهاند، خود کلاسهای آشپزی شخصی دایر کردهاند که برای ثبت نام در آنها باید قبلاً پارتی با نفوذ و سرشناسی دستوپا کرده باشید.
پخش برنامهای در باره غذا از یکی از کانالهای فارسی خارج به نام "بفرمایید شام" و تلاش صدا و سیما برای پخش برنامهای مشابه به نام "بفرمایید شام ایرانی" نشانهای از محبوبیت آن در میان بینندگان بود که در ایران مایه جنجال در برخی از رسانهها هم شد.
طبعاً برای آشپزی مدرن مواد و ملزومات مدرن هم لازم است. تولیدکنندگان داخلی از بوقلمونهای کاملپخته ونیمهپخته گرفته تا انواع نانها و پنیرهای فرانسوی، ایتالیایی، هلندی، سوئیسی و ترکی مانند نان باگِت فرانسوی و پیتزای ایتالیایی و یوفکای ترکی و پنیرهای "موتزارلا"، "کمنبر" و "گودا" و حتا پنیر معروف "کیبی" را نیز در اختیار علاقهمندان قرار دادهاند. ماهی آزاد (سامون)، آن هم از نوع "ساکای" آن در فروشگاههای شهر موجود و در اختیار مشتریان مشتاق قرار دارد. و صد البته درآمد حاصل از آگهیهای همین محصولات چرخهای نشریات آشپزی را روان و آش آنها را همواره گرم نگاه میدارد.
علاوه بر همۀ اینها، شیرینی بازار برنامههای آشپزی در ایران و درآمد احتمالی حاصل از آگهیهای این بازار دهان خارجیها را هم آب انداختهاست. چرا که بهتازگی یک شبکۀ تلویزیونی خارجی یک کانال ۲۴ ساعته به زبان فارسی راه انداختهاست که در برنامههای "سافاری فود" خود زنان خانهدار ایرانی را به گشتوگذار در طرق تهیۀ انواع خوردنیها و نوشیدنیهای ۷۲ ملت به چهار گوشۀ جهان میبرد.
زمانی سعدی گفته بود: اندرون از طعام خالی دار/ تا درآن نورمعرفت بینی
اما گویی در روزگار مصرف، در بیشتر کشورها، آنها که میتوانند کارشان "تنور شکم دم به دم تافتن" شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
رضا محمدی
چهها که بر سر این تکدرخت پیر گذشت / ولیک جنگل انبوه را ز یاد نبرد
نشست عمری در استوای برگ و تگرک / شکیب صخرۀ نستوه را ز یاد نبرد
به استواری آن سنگ آفرین بادا / که آبگینه شد و کوه را ز یاد نبرد
استاد واصف باختری، که از شهر بلخ (یا باختر) می آید، بدون شایبه شناسنامۀ ادبیات و فرهنگ افغانستان امروز است. مردی که استادی را با پیشغام و پسغام به اربابان جراید نیز گدایی نکردهاست. استادی را حافظۀ جمعی ملتی به او داده که در تاریخش به سختی به کسی عنوان "استادی" دادهاست. مثلاً ما در شعر فارسی به حافظ با آن همه عظمت "استاد" نمیگوییم. حافظ خواجۀ شیراز است، چنانکه سعدی و بیدل و حتا فردوسی نیز شیخ و میرزا و حکیم لقب گرفتهاند. در تاریخ زبان فارسی به آدمهای معدودی استاد گفتهاند. مثلاً عنصری یا منوچهری که در عین جوانی "استاد" خوانده می شدهاند. جایی خود منوچهری دلیل استادی عنصری را سعی میکند اینگونه بیان کند که "عنصرش بیعیب و دل بیغشّ و دین اش بیفتن".
* * *
عنصر بیعیب باختری در شخصیت شگفتش نهفتهاست.در عصر کوتاهی جانها باختری آخرین بازماندۀ تبار مردان بزرگ است. رند و عیار و جوانمرد و حکیم و این تنها بخشی از عنصر بیعیب اوست. استادی که پوستش را در همۀ عمر به هیچ امیرالمؤمنینی نفروختهاست. در عین ستودگی "دندان زینتالمجالس شدن" را از دهان بر کشیدهاست. نصیحتی از او که شاگردانش بهندرت توانستند پذیرا شوند:
دلم نه بنده افلاک شد نه بردۀ خاک
ز آبنوس رمید و ز لاژورد گذشت
و انسانگرایی او "اومانیسم" وارداتی شاملو نیست. انسانگرایی او حتا مدینۀ فاضله باستان گرایانه مزدشتی اخوان نیست. و به این خاطر قیاس او با هر دوی این بزرگان نهایت بیانصافی است. انسانگرایی او از حکمت داستانی شاهنامه و یادگار زریران سرچشمه میگیرد. از وداهای حکیمانه که درآن "شاعران شاگردان خداوندند" و از حکمت روستایی که نسل به نسل به دستهای مدرن روزگار ما رسیدهاست. حکمتی که در آن "برای هر چیز در زیر آسمان وقتی است" از جامعه ابن داوود. حکمتی که بر انصاف و همهبینی استوار است، چنانکه در مورد یافتههای طلایی بگرام ، که اکنون در موزه بریتانیا به نمایش گذاشته شده، این روزها گفته میشود. همزیستی آرام چندین فرهنگ از شرق و غرب در یک وقت. حکمتی که مهربانی و مهرورزی سرفصلش است. دانستن این نکته در مرام و بالتبع شعر اوست که او را باز میشناساند. وقتی در زندان حتا زندانبانش را پاسبانی دیومنش شیطانصفت نمیداند، که حکیمانه او را چون خود، اسیر سرنوشتی محتوم میداند که دیگرانش رقم زدهاند. و خطاب او نه به پاسبانی خاص که به نوع پاسبان که به کنش پاسبانی در جان نوع آدمی است:
... پاسبان منا، ای تو خود بند بر پا،
زبان بسته،
تنها،
چیستی، هیچ دانی؟
دشنهای رفته در سینهای روزگاری
همچنان مانده بر جای
خفته در خون و زنگار
هیچ آزرمی از من مبادت!
ما ز یک تیره و یک تباریم
شحنه میداند آیا که زنجیریانش
ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ
زیر این آسمانه
نان زرین خورشید را
بر سر خوان خوالیگر* خواب
نیز هرگز نبینند
شحنه میداند آیا که مرغان نورند زین جا گریزان...
این نوع نگاه در ادبیات ما بینظیر است. انسانیتی که محصول لیبرالیسم مدرن نیست؛ انسانیتی در حیطۀ امر نمادین لاکانی است، که در آن پرسوناژها همه بازتاب یک چهره در آیینۀ نمادینند. شحنه و پاسبان و مرغ نوری و زندانی همه صورتهایی از یک شخصند. مثل رستم و اسفندیار، مثل سهراب و رستم که نمیتوان آنها را درعین تقابل، جدا دانست.
منتها این همه این حکمت بیغش نیست. سنت بلخی این حکمت بر درفش کاویانی محور است که هرساله با بهار در بلخ بامی به نشانۀ دادگری و دادورزی افراشته میشود. باختری رنج این همه مشقت و حبس و حرج را بر خود میخرد تا سیلی گداخته از خشمش را بر صورت بیداد زمانه بکوبد:
ای پتکها، ای داسها، گیرید ازین کناسها
زین تیرهدل خناسها، دادِ دلِ اهلِ خرد
(... ازشعر "خشم"، سال ۱۳۴۲)
زندگی جلوه دگر گیرد / گر ستمدیده گان به پا خیزند
بر ستمپیشگان نبخشایند / با فرومایگان درآویزند
(... از شعر "زندگی چیست؟"، سال ۱۳۴۳)
اندیشه ندارم اگر این دیوسرشتان / با رشتۀ بیداد بدوزند دهانم
با نالۀ خود شعله برافروزم، اگرچند / چون شمع بسوزند در این بزم زبانم
(...از شعر "مرغ گفتار" سال ۱۳۴۳)
و خطاب به "شعر" میگوید:
پردۀ بیداد و زنجیر ستم را پاره کن / از هراس زورمندان پردهپوشی تا به کی؟
موج شو، سیلاب شو، سیلاب پرجوش و خروش / لرزه در دلها پدید آور، خموشی تا به کی؟
(...از شعر "آهنگ رستاخیز"، سال ۱۳۴۳)
آدم عافیتطلبی مثل من که گوشۀ راحت عالم را به بهانۀ "خلوتگزیدگی" محکم گرفتهاست، سخت غبطه میخورد، به حال مردی که در اوج روزگار عافیت، قبای سلطانی و وزارت و صدارت را به قیمت آرمانش نخرید. همان وقت طرفه آشکار است که چه بسیار صاحبان اندک ذوقی میتوانستند از سترونی روزگار با تملق و پردهپوشی و حد اقل دم فرو بستن به چارسوی عالم به عنوان سفیر و وزیر مقرر شوند و رند آتشنفسی مثل باختری همۀ این مواجب و مواهب را فروهشت تا آدمی مثل من و همگنان من امروز به او عشق بورزند. چراغی را - مثل قهرمان فیلم نوستالژی تارکوفسکی - از سردابی ناممکن در کندترین ریتم تاریخ افغانستان به این سوی آورد، ولو خود به هزار رنج مبتلا شد:
ای سیل، بر این مشت خس و خار چه خندی
ماییم که راه تو گشودیم و گذشتیم
و تنها همین کافی بود که در هیئت اسطورهای جاودان باقی بماند. بعدها در روزگار سخت عالم، به لشکر دوم جاهلیت قادسیه نامهای نوشت. نامهای که برای سوزانندۀ کتابخانۀ جندیشاپور و سالها بعد کتابخانۀ نطامیۀ بعداد و خلاصه همۀ این تاریخ پرمشقت بددینی خطاب میشد:
سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتابسوزان است!
* * *
شعر باختری جدا از این ویژگیهای حکمی که اثر حال شخصی اویند، استادانه است. کسی که سستی و استواری زبان فارسی را بداند، میداند که چرا شعر باختری شناسنامۀ زبانی مردمی است. شعری که در ان حتا حرفی را نمیتوان جابهجا کرد؛ شعری که با خواندنش آدم - البته اگر باسواد باشد - مست میشود، مثل همان مستی که خواندن شعر ناصر خسرو و منوچهری به آدم میدهد. شعری که کلمات در آن بهتنهایی جزیرههای مستقل بههمپیوستهاند. حروف بر مبنای ریتمی روستایی کنار هم چیده شدهاند. شعر او از زبانبازیهای مسخرۀ بیمعنی که در آن کلمات تنها برای بازی با هم جناس شدهاند، خالی است. جناس او از سر فکری شعری است. شعر او معنی دارد. احساسات مهارناشده مردی گلوبریده در کوچه نیست. میتوان در پی هر شعرش رسالهای نوشت، چنانکه میتوان در پی شعر خاقانی چنین کرد. و اگر دوستان ما برمن بخندند، محقند. چرا که امروز بهسختی میتوان ده نفر را یافت که خاقانی را درست بخوانند.
شعر باختری مثل شخصیت اوست که قابل مصادره شدن برای هیچ نهاد و حزب و سازمان مردمنهاد و مؤسسهای نیست. شعری برای آوازخوانی و ایجاد صلح نیست. شعری برای صلح است. برای جایزه گرفتن در چلغوزآباد فرنگ نیست. مثل فیلمهای هنری ما نیست که قبل از نمایش در سینماهای وطنی و خانههای افغانی به قصد جایزه در جشنوارهها در فرنگ به نمایش درآیند و اصلاً ککش هم نگزد که افغانها دیدهاند یا ندیدهاند. خلاصه اینکه شعار نیست و این بزرگترین آموزهای است که می شود از او آموخت. و برای این است که باختری با تیتر جراید نه بزرگ شدهاست و نه فراموش میشود.
راستی تا نوشتهام تمام نشده، بگویم همۀ اینها اگر هم نبود، به خاطر تربیت دوتا از بهترین و دوستداشتنیترین شاعران معاصر ما، قهار عاصی و خالده فروغ، فرهنگ روزگار ما به باختری مدیون است.
* * *
خیلی از دوستان ما شاید بر من خرده بگیرند که فلانی پس از اینهمه داعیۀ تازگی به مریدی استادی کهنهکار درآمده است. و راستش من به این مریدی، چنانکه پذیرای آن استاد باشد، مفتخر خواهم بود. اندوه برای کسانی مثل استاد باختری فقط این تازهقلمان آوازۀ بازاری خیالی شنیده نیست. حد اقل این جمع میتوانند شعر باختری را بخوانند، بی این که شخصیت و دانش و "دل بیغش و دین بیفتن اش" را دریابند. اندوه بزرگتر برای روزگار تاریخی ما انبوه ستایشگران نفهم است. آنان که به "هویی" در آوازهاند و شیرازهشان با "هایی" از هم میپاشد.
راستش از انبوه این دانایانی که مدح باختری میکنند، آدم میترسد. وقتی میگویند "باختری و مثلاً ... شاعران بزرگ روزگارند. این است که به فغان میآید:
من گوهرم ولیک به بازار روزگار / روشندلی نبود که داند بهای من
دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد / این واپسین سرود من است، ای خدای من
این شعر را سالها سال پیش گفته بود مضمونی که بعدها دوباره به گفتنش مجبور شد.
نسیم آن سوی دیوار نیز زخمی بود / چو از قبیلۀ اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گرانجان کجا برم شِکوه / کنون که خصم سبکمایه هر چه کرد گذشت...
قسم به غربت واصف که در جهان شما / یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
* * *
و سرانجام اینکه این ایام به همت باشگاه قلم افغانها در سوئد و اعضای فرهنگپرور آنها بزرگداشتی برای استاد باختری در استکهلم گرفته شد. مجلسی که یکی از بزرگترین آرزوهای من شرکت در آن بود و برآورده نشد. در این صفحه دیدگاههای اکرم عثمان، لطیف ناظمی و شبگیر پولادیان در بارۀ واصف باختری را میشنوید که در آن نشست بیان شد.
*خوالیگر(تلفظ خالیگر): آشپز
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۵ خرداد ۱۳۹۰
حمید رضا حسینی
در اسفندماه سال ۱۳۸۷ گزارشی با عنوان "شوش در دامن لوور" در جدیدآنلاین منتشر شد که داستان کاوش فرانسویان در محوطههای باستانی شهر شوش و بردن صدها اثر تاریخی به فرانسه را بازمیگفت. این آثار اکنون در موزۀ لوور پاریس به نمایش درآمدهاند.
آن گزارش با افسوس بینندگان روبرو شد. یکی از کاربران نوشته بود: "دردناکترین داستان یا بهتر بگویم واقعیتی بود که شنیدم. افسوس و صد افسوس که جز آن چیز دیگری نمیشود گفت". فرد دیگری ماجرا را "عصبانیکننده" و "باعث تحقیر" دانسته بود.
در سایر نظرها، سلسلۀ قاجاریه که چنین امتیازاتی را به بیگانگان میداد، "ننگ تاریخ ایران" و "منفور ملت" قلمداد و موزۀ لوور "بزرگترین انبار اموال مسروقۀ جهان" معرفی شده بود.
هرچند که یکی از کاربران، ایدۀ برگرداندن آثار ایرانی از فرانسه را مطرح کرده بود، اما در اظهار نظری متفاوت آمده بود: "آفرین به فرانسویها که این چیزها را برای ما – شرقیهای جهان سومی - حفظ کردند و الا خودمان عرضه نداریم".
آن آثار را دیگر نمیتوان به ایران بازگرداند. آنها طبق قرادادهای رسمی با دولت ایران به فرانسه منتقل شدند و اگر فریب و تقلبی هم در کار بود، سازوکار حقوقی مشخص و مورد اجماعی برای بازگرداندنشان وجود ندارد، زیرا کنوانسیون ۱۹۷۰ یونسکو مبنی بر "جلوگیری از ورود و صدور و انتقال مالکیت غیرقانونی اموال فرهنگی" مثل هر قانون دیگری عطف به ماسبق نمیشود.
خوب یا بد، گذشتهها گذشته. بیایید لحظهای چشم برهم گذاریم و خیال کنیم که فرانسویان آثار شوش را نبرده بودند. این آثار در دست ما ایرانیان چه حال و روزی داشتند؟ آیا بهتر نیست پیش از آن که برای آثار بهیغمارفته افسوس بخوریم، کارنامۀ خویش را در نگهداری آن چه مانده است، مرور کنیم؟
در همان گزارش، دو تصویر وجود داشت که یکیشان سرستون کاخ آپادانای شوش را با شکوه و جلال فراوان زیر سقف موزۀ لوور نشان میداد و دیگری مشابه آن را در جای اصلی، یعنی کاخ آپادانا به تصویر میکشید: شکسته و ترکبرداشته، در گزند باد و باران و در حصار سیمهای خاردار. (مقایسه دیگری بین این دو اثر را در عکس پیوست همین صفحه ببینید.)
در نمونهای دیگر، در اسفندماه سال ۱۳۸۸ رئیس تازۀ موزۀ ملی ایران که دانشآموختۀ رشتۀ میکروبشناسی است (و به همین سبب، انتصاب او اعتراض رسانهها را برانگیخت) انبار موزۀ ملی را به روی خبرنگاران گشود تا به کنایه، نتیجۀ هفتاد سال مدیریت باستانشناسان بر این موزه را نشان دهد. توصیف یکی از خبرنگاران چنین بود:
"هزاران شیء تاریخی باقیمانده از [دوران] پارینهسنگی تا زمان معاصر در انبارهای نمور موزۀ ملی ایران روی هم تلمبار شدهاست... کارتنهای تلمبارشدۀ مواد شوینده، شیرینی و دستمال کاغذی چشمنوازی میکند، فضای نمناک و نیمهتاریک. اشیائی ظاهراً سفالی که خردههای آنها زیر پای خبرنگاران خردتر و خردتر میشود." (خبرگزاری فارس، ۱۰/۱۲/۸۸)
در نمونۀ تازهتر، اخیراً عکسهایی در رسانههای ایران منتشر شده که آبگرفتگی تخت جمشید در بارانهای بهاری و تخریب کتیبهها و سنگنگارههای آن بر اثر مرمت نادرست را نشان میدهد. (جام جم آنلاین، ۲۵/۱۲/۸۹) کمی پیشتر نیز، خبر بستن چهار کاخ هخامنشی به روی بازدیدکنندگان تخت جمشید منتشر شده بود. این اقدام ناشی از یادگارینویسیهای گسترده و مداومی بوده که مدیریت مجموعه خود را در مهار آن ناتوان یافتهاست. (خبرگزاری میراث فرهنگی، ۱۹/۱۱/۸۹)
گویا سوء مدیریت دولتی و ضعف فرهنگ عمومی دست به دست هم دادهاند تا سرنوشت غمانگیزی را برای میراث فرهنگی ایران رقم بزنند.
برآورد شده که ایران دارای حدود یک میلیون و دویست اثر و محوطۀ تاریخی است.* یعنی در هر ۴/۱ کیلومتر مربع از مساحت کشور یک اثر تاریخی غیرمنقول جای گرفتهاست. با چه تعداد نیروی انسانی متخصص، با چه حجمی از ابزار فنی، با کدام نظام حقوقی، با چه الگوی سازمانی و با صرف چه میزان بودجه میتوان از عهده حفاظت این آثار برآمد؟
با این حال، نگرانی فوری کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی وضع نامناسب آثار بسیار شاخص مانند پاسارگاد و تخت جمشید یا بافت تاریخی شهر اصفهان است که بزرگترین نمادهای تمدن ایران به شمار میآیند و تعدادشان از چند ده اثر فراتر نمیرود.
یکی از این آثار که در سالهای اخیر با رهاشدگی و گاه اقدامات تخریبی روبرو بوده، تپۀ هگمتانه در قلب شهر همدان است که گمان میرود جایگاه پایتخت سلسلۀ ماد باشد. این تپه نخستین بار در سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیستم میلادی توسط فرانسویها مورد کاوش قرار گرفت. اطلاع چندانی از نتایج این کاوشها و آثار مکشوفه در دست نیست و از آن جا که صرفاً برای به دست آوردن آثار تاریخی گرانبها صورت گرفتهاند، کاوش شبه باستانشناختی خوانده شدهاند.
در دورۀ پهلوی، آزادسازی عرصه و حریم تپۀ هگمتانه در دستور کار قرار گرفت. بناهای موجود بر روی تپه خریداری و ویران شدند و باستانشناسان ایرانی و خارجی، کاوش علمی در هگمتانه را آغاز کردند. در این کاوشها آثار ارزشمندی به ویژه از دوره هخامنشی کشف شد.
پس از انقلاب، آزادسازی تپۀ هگمتانه کمابیش ادامه یافت و در فاصلۀ سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۷۹ یک گروه باستانشناسی به سرپرستی دکتر محمدرحیم صراف، طی ۱۱ فصل کاوش، موفق به کشف فضاهای معماری گسترده در این تپه شد. ( اثبات این که فضاهای مکشوفه به دورۀ ماد تعلق دارند یا دورۀ هخامنشی به بررسیهای بیشتر موکول شدهاست.) کاوشهای دکتر صراف، واپسین کاوش گسترده با دستاوردهای چشمگیر در تپۀ هگمتانه بود و از آن پس، کاوش در این تپه به صورت پراکنده و نامنظم دنبال شدهاست.
گزارش مصور این صفحه که با توضیحات آقای بابک مغازهای از فعالان میراث فرهنگی استان همدان و دبیر انجمن ایرانشناسی کهندژ همراهی میشود، آخرین وضعیت تپۀ هگمتانه در اردیبهشتماه ۱۳۹۰ را نشان میدهد.
*این آمار در نیمه دوم دهۀ ۱۳۷۰ و در زمان ریاست سید محمد بهشتی بر سازمان میراث فرهنگی ارائه شد. هرچند که سازمان مزبور هیچ گاه مبنا و روش دستیابی به رقم یک میلیون و دویست هزار اثر و محوطۀ تاریخی را اعلام نکرد، اما به عنوان یک آمار رسمی مورد پذیرش قرار گرفت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ ژوئن ۲۰۱۱ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
پرویز امینف
برای تسکین اعصاب، هر کسی وسیله و راهی دارد: یکی به سیگار متوسل میشود و دیگری به کتاب یا پیاده رفتن و دویدن و جویدن... یکی هم، چون هاشم حکیمف در منطقۀ "پنج" در جنوب تاجیکستان، به میوهآرایی. میوه و سبزیجات پالیز (جالیز) را میگرفت و روی آن گل میتراشید و بدین گونه آرامش مییافت. با چند حرکت تند و موزون چاقو در دست هاشم، هندوانه تبدیل به یک سبد گل میشد و وسط چنبر سبز خیار که شکل چمن را تداعی میکرد، قرار میگرفت.
این سرگرمی هاشم که میگوید صرفاً برای تسکین اعصابش سراغش میرفت، بهتدریج منبع درآمد خانوادهاش شد. میوه و سبزیجات گلکاریشدۀ هاشم میز بزمهای عروسی همسایگان را آرایش میداد. با رسیدن شهرت او به پایتخت، سازماندهندگان جشنهای سراسری چون نوروز و جشنوارههای هنری هم برای تزیین سفرههای بزرگ تشریفاتی از این هنر هاشم حکیمف بهرهور شدند.
شغل اصلی هاشم حکیمف که درودگری بود، تقریباً فراموش شد و اکنون او را در استان ختلان با نام "تربـُزتراش" میشناسند. در خراسان کهن و آسیای میانۀ امروز به هندوانه "تـَربـُز" یا "تربـُزه" (به وزن خربزه) گویند، به معنای "میوۀ تر و خوشبو". این واژه در اشعار فارسی هم آمدهاست، مِثل این بیت از طغرای مشهدی: بوَد تخم دنیا و دین کاشتن / دو تربز به یک دست برداشتن .مَثَل معروف " با یک دست دو هندوانه نتوان برداشت" نیز از همین جا میآید.
"تربزتراش پنجی" نه تنها در تاجیکستان، بلکه در کل منطقه هم نامآور شد و در یکی از مسابقات میوهآرایی که در قزاقستان برگزار شد، رقیبانش را از کشورهای قزاقستان، ازبکستان، قرقیزستان و ترکمنستان شکست داد و مقام اول را به دست آورد. ابزار موفقیت هاشم در این مسابقه یک خیار بیستسانتی بود که با سِحر چاقوی او به حدود پنج متر نوار حلقههای متصل تبدیل شد.
کامیابیهای هاشم شاگردان بسیاری را به کارگاه او جذب کرد. شاید بهترین آنها فرزندان خردسالش یولدوز و اکمل باشند که با مهارت یادگرفته از پدر از میوهها آدمک میسازند و بر روی سبزیجات گـُل میکشند.
با این که اکنون میوهآرایی منبع اصلی درآمد هاشم حکیمف است، او هنوز گاه درودگری و آهنگری (چیلانگری) میکند و معتقد است که برای یک مرد چهل هنر هم کم است. گزارش مصور این صفحه در بارۀ هنر میوهآرایی اوست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
افغانستان ِ فردین با افغانستانی که در رسانههای جهان میدید، فرق میکرد. اینجا هم خون و مصیبت و گرفتاری بود، اما نه به غلظتی که در تصویرهای منتشره از افغانستان میدید. اینجا هم کودکی پابرهنه کنار جاده نشسته بود و به امید روزی خود و خانوادهاش چشم به دست رهگذرها دوخته بود؛ اما در کنار او کودکی دیگر را هم میشد دید که درون یک اتوبوس قراضه نشسته و کتاب میخواند، در حالی که دوستانش در محوطۀ مجتمع مخروبۀ "جنگلک" بازی میکنند. و آنسوتر از این ویرانهها ساختمانهای نوِ بلندی را میدید که افق کابل را دگرگون کردهاند. در مشاهدات فردین امید بیشتر از نومیدی بود. خواست تصویر منصفانهتری از افغانستان به دست دهد و مجموعه عکسهایی را با نام "افغانستانِ امروز" تهیه کرد که اکنون در راهرو یکی از تالارهای باشکوه موزۀ بریتانیا در لندن آویخته شده است.
کنستانس ویندام (Constance Wyndham)، دستیار مسئول این نمایشگاه، در تارنگار موزۀ بریتانیا در معرفی مجموعه عکسهای فردین واعظی نوشتهاست: "عکسهای فردین ابعادی از زندگی در افغانستان را نشان میدهد که کمتر دیده شده؛ از تیم فوتبال دختران گرفته تا ماهیفروشی که بازارگرمی میکند. عکاسی، از پیشرفتهترین هنرهای دیداری در افغانستان است. توجه پیگیرانۀ رسانهها به این کشور، برای عکاسان و فیلمسازان فرصتهای مغتنمی برای انتشار آثارشان در رسانههای بینالمللی پدید آوردهاست. معمولاً بیشترین دسترسی به مردم و داستانهای نو را عکاسان افغان دارند و همانها هستند که میتوانند، بدون این که شناخته شوند، به جایهای مختلف در این کشور سفر کنند. بازار گرم عکسها از این کشور ِ در حال گذار از سال ۲۰۰۱ بدین سو باعث شکوفایی عکاسی و فیلمسازی افغانستان شدهاست."
فردین واعظی هم با ارزیابی کنستانس ویندام موافق است، اما میافزاید که کامگاری خود را در عکاسی حرفهای مدیون مؤسسۀ آموزشی "آینه" است که سال ۲۰۰۱ توسط رضا دقتی، عکاس ایرانی مقیم فرانسه، پایهگذاری شد.
فردین قبل از آن هم عکاسی میکرد. هفت سالش بود که نخستین عکسش را با دوربین جعبهای پدرش در استودیوی عکاسی او برداشته بود. در دورۀ طالبان هم دوربین جعبهای بازمانده از استودیوی سوختۀ پدرش را روبروی دروازۀ "ولایت" کابل استوار کرده بود و عکس مدارک مردها را میگرفت. یک روز پس از سقوط طالبان گذار منوچهر دقتی، یکی دیگر از عکاسان مشهور ایرانی، به "آتلیه"ی روباز فردین افتاد. با هم گپی زدند و منوچهر دقتی عکسی به یادگار گرفت و رفت. پس از مدتی رضا و منوچهر دقتی مؤسسۀ آموزشی آینه را تأسیس کردند که یک بخش آن به آموزش عکاسی حرفهای اختصاص داشت. فردین واعظی در آغاز برای سه ماه مبانی عکاسی را به دانشآموزان محلی تدریس کرد و بعد از آن خودش پشت میز شاگردی نشست، تا از استادان بنام، عکاسی حرفهای را یاد بگیرد. در کنار او در مؤسسۀ آموزشی آینه عکاسان دیگری چون وکیل کوهسار، فرزانه وحیدی، مسعود حسینی و گلبدین الهام هم حرفه را فرا گرفتند و اکنون در زمرۀ عکاسان شناختهشدۀ افغانستانند.
میگوید: "هر گاه که رسانههای بینالمللی از استاد رضا دقتی عکس بهخصوصی از افغانستان میخواستند، او آنها را با من در ارتباط میگذاشت". بدین گونه عکسهای فردین به روزنامههای بانفوذی چون اشپیگل، فیگارو، نیویورک تایمز، خبرگزاری آسوشیتد پرس و شبکۀ تلویزیونی سی اِن اِن راه یافت.
افغانستان پس از سقوط طالبان تشنۀ تصویر بود. زیرا هرگونه تصویری از جمله فیلم و تلویزیون ممنوع بود. در رشد هنر عکاسی در افغانستان افزون بر مؤسسۀ آینه سازمانها و عکاسان حرفهای دیگر هم کارگاههایی دایر کردند. از جمله در سال ۲۰۱۰ سایمون نورفوک (Simon Norfolk)، عکاس معروف بریتانیایی، در کابل کارگاه آموزش عکاسی حرفهای برگزار کرد که فردین واعظی نیز از آن بهره برد. "نورفوک" پس از بازگشتش به لندن برای شناساندن آثار فردین واعظی لوح فشردهای با عکسهای او را به موزۀ بریتانیا ارائه کرد؛ عکسهایی که توجه مسئولان این موزه را به خود جلب کرد تا تصمیم گرفتند برای مدتی، در حاشیۀ نمایشگاه بزرگ "افغانستان: چهارراه جهان باستان" که تا روز سوم ژوئیۀ ۲۰۱۱ جریان دارد، عکسهای فردین واعظی را هم به نمایش بگذارند.
نمایشگاه عکسهای فردین واعظی در لندن که قرار بود روز ۱۰ ژوئن به پایان برسد، تا روز ۱۷ ژوئن تمدید شدهاست. در گالری این صفحه ۱۶ عدد از ۱۹ قطعه عکس فردین واعظی را که در موزۀ بریتانیا به نمایش درآمدهاست، میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب