Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


زرینۀ خوشوقت

رسماً گفته می شود که شمار مهاجران تاجیک در روسیه نزدیک به ۸۰۰ هزار تن است، اما برخی از سازمان های مهاجران در روسیه این رقم را یک و نیم میلیون تن عنوان می کنند.

اما از ماه اکتبر سال گذشته تا کنون بحران مالی جهانی باعث شده است که سی درصد آن مهاجران به زادبومشان برگردند و غالباً روزهای خود را در جستجوی کار شب کنند. شمار زیادی از این مهاجران کاری بدون دریافت حقوق از کارفرمایان روس خود مجبور به بازگشت شده اند.

اما جستجوی نافرجام کار در تاجیکستان بسیاری از این افراد را دوباره به سوی روسیه سوق می دهد. البته، روسیه تنها مقصد مهاجران کاری نیست. جوانانی که زبان انگلیسی یا دیگر زبان های غربی را فرا گرفته اند، ترجیح می دهند به کشورهای غربی مهاجرت کنند. ولی روسیه همچنان مقصد اصلی جویندگان کار است.

آن عده از مهاجران خوش شانس که کار خود را در روسیه حفظ کرده اند، اکنون تلاش می کنند خانواده های خود را هم از تاجیکستان به روسیه ببرند و زندگی بهتری را با هم در آن جا تجربه کنند.

اما آن زندگی موعود هم خالی از مشکلات نیست. کمتر مهاجری را از تاجیکستان در روسیه می توان یافت که از زندگی اش در غربت راضی باشد.  فشار اقتصادی توأم با فشار امنیتی مأموران روس به مهاجران مجال نمی دهد که از زندگی خود لذت ببرند. بیشتر آنها می گویند، اگر در کشور خود شغل مناسبی می داشتند، هرگز تن به رنج های غربت نمی سپردند.

مشکل عمده ای که مهاجران تاجیک و کلاً افراد غیرروس را در روسیه آزار می دهد، نژادپرستی است. همه ساله دهها تن از مهاجران توسط جوانان دست راستی افراطی روس زخمی یا کشته می شوند. بنا به داده های کمیسیون ویژه ای که وضعیت مهاجران تاجیک در ولایت مسکو را بررسی کرده است، طی سال ۲۰۰۸ میلادی در این استان حدود یک هزار تاجیک در شرایط مختلف جان دادند؛ ۱۵ درصد این افراد کشته شده اند که هفت درصدشان زن بوده اند.

در نتیجه، در خیابان های مسکو ندرتاً تاجیکی را می توان دید که بی پروا گشت و گذار کند، در حالی که این شهر میزبان هزاران تاجیک است.

اما در خیابان آربات، از خیابان های مشهور پایتخت روسیه، شماری از تاجران تاجیک را دیدم که بازارشان در روسیه رونق چشمگیری دارد و با خانمی هم صحبت کردم که در یک شرکت معروف روسیه کار می کند و حقوق خوبی هم می گیرد. ولی بیشترین شمار تاجیکانی که در جستجوی کار به روسیه رفته اند، کارگران ساده بازارها و ساختمان های آن کشورند.

به گفتۀ مقامات وزارت کار و تأمین اجتماعی تاجیکستان، بیش از شصت درصد مهاجران کاری تاجیک در روسیه را افراد زیر ۲۹ سال تشکیل می دهند و طی چند سال اخیر ۱۶ هزار مهاجر تاجیک از روسیه اخراج شده اند.

در گزارش مصور این صفحه با شماری از این مهاجران در شهر مسکو روسیه صحبت کرده ایم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جمال سپهر

به من آویزان می شود. می پرسم، نامت چیست؟ می گوید "خاک!".

می گویم: "خاک، چند ساله هستی؟". می گوید: "مَچُم!"* (یعنی نمی دانم).

دوستش می گوید: "اگر خریدار هستی، بخر. وقت انتخابات است. ما را معطل نکن. کسی تا حالا عمر خاک را نپرسیده!"

روزنامه را بر می دارم و سر صحبت را با خاک باز می کنم. سعی می کنم بفهمم که خاک چند ساله است.

بعد می گویم: "خاک، چرا این عکس ها را روی دیوارها زده اند؟" می گوید: "انتخابات است کاکا (عمو)!"

پدرش در پاکستان غریبکاری (کارگری) می کند، پس نمی تواند رأی بدهد. مادرش هم یکسال است که مریض است و کارت رأی دهی ندارد.

می گویم: "پدرت این اسم را برایت انتخاب کرده؟"

دوستش در حرفم می دود و با نیشخندی می گوید: :"کاکا او وخت (آن وقت) انتخابات نبود که کسی نام انتخاب کند."

خودش می گوید که نام اصلی اش "اسکندر" است، ولی مثل پدرش همیشه اول خود را با پیشوند "خاک" معرفی می کرده و شده "خاک - اسکندر". بعد هم کم کم نامش تبدیل شده به "خاک".

یادم از سال های کودکی می آید که وقتی مسافری از کابل داشتیم، بعضی از آدم های متواضع خود را با پیشوند "خاک" معرفی می کردند. "خاک – غلامرسول"، "خاک – امیرمامد*" و "خاک..."

حتماً با مادر مریضش روزگار به سختی می گذرد، ولی به روی خود نمی آورد.

"نه کاکا، حالا که زمان انتخابات است، مه (من) پادشاهی می کنم. هم کفش ها را واکس می زنم و هم روزنامه می فروشم".

تیراژ روزنامه ها بالا رفته. ستادهای انتخاباتی نامزدها و روزنامه فروشی ها به این بچه ها برای توزیع عکس و یا فروش روزنامه ها نیازمندند. فقط سه تا روزنامه دارد که بفروشد. بقیه اش را فروخته است.

مادرش ناراحت بوده که چرا همه "اسکندر" را خاک صدا می زنند و می گفته که شگون ندارد. شاید عمر پسرش "خاک" شود، یعنی جوانمرگ شود. یا وقتی "اسکندر" شیطنت می کرده، زن های همسایه می گفته اند، "رنگش به خاک!" (شاید معادل "برود گم شود").  ولی پدرش می گفته: "خدا آدم صفی الله ره از خاک جور کرد (ساخت)، ما هم از خاک هستیم، و وقتی که مردیم، خاک می شویم. خاک بد نیست".

بر لباس ها و گونه هایش خاک نشتسه، مثل خود من و شاید هزاران رهگذری که در این خاک زندگی می کنند و به نظر نمی آید که همه به مزمزۀ آن خو گرفته باشند. کابل سال های قبل هیچ وقت این طور نبوده است.

روزنامه را ورق می زنم، کاندید مورد علاقۀ اسکندر، قول داده که  از "خاک" در برابر بیگانه دفاع کند و یادم می آید که جایی دیگر هم گفته که می خواهد گداها را "خصوصاً گداهایی را که به [بهانۀ] دستفروشی به مردم آویزان می شوند"، جمع کند و در نهایت هم می خواهد "خاک های سطح شهر" را جارو کند. خاک هایی که مردم کابل را به گفته او "کور" و دچار "سینه قیدی*" کرده است.

می گویم که این کاندیدا می خواهد دستفروش ها را جمع کند. اگر انتخاب شود، تو چه کار می کنی؟ می گوید که فعلا وقت کار است؛ ولی انتخابات که تمام شد، تلاش می کند به مکتب برود. اگر اسکندر درس بخواند و درسش تمام شود، کاندیدا می شود؟ بجای جواب به این پرسش پول هایش را در مشتش فشار می دهد و در یک چشم به هم زدن میان ماشین های رنگارنگ و گرد و خاک کابل گم می شود. 

بعد بر می گردد و می گوید: "کاکا، سئوال پیچم کردی، یادم رفت "اخبار*" را به تو بدهم."

می گویند، اگر چیزی به خاک بدهی، از خاک بازیابی*.



*شکل کوتاه شده "من چه می دانم" که در بخش هایی از افغانستان و تاجیکستان رایج است.
*مامد – محمد، مثل ممٌد.
*تنگی نفس.
*اخبار، در کابل به روزنامه "اخبار" هم می گویند.
*"هرچه به خاک دهی، از خاک بازیابی". قابوسنامه، امیر عنصرالمعالی.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

مجموعه عکس
کندلوس تا بیست سی سال پیش نامی نداشت. روستای میخساز، همسایه آن، به عنوان ییلاقی خوش آب و هوا شهرت اندکی د اشت، اما کندلوس نه. شهرت امروزی کندلوس مدیون تلاش های علی اصغر جهانگیری، از زادگان و پروردگان این روستای خوش آب و هواست  که با اقدامات او از امکاناتی برخوردار شده که شهرهای مجاور آن ندارند.

در جادۀ چالوس، برخلاف دیگر روستاها که به کمتر نشانه و نامی دارند، چندین تابلو مسافران را به سوی کندلوس می خواند. در جاده کوهستانی کجور هم که وارد می شویم تابلوهای متعددی از مسافران می خواهد که از موزه کندلوس دیدن کنند.

در کندلوس اما این تنها موزه نیست که دیدنی است. امکاناتی که برای اقامت در کندلوس مهیا شده شاید مهمترباشد. مهمانکده کندلوس اتاق دو تخته و سه تخته و پنج تخته در اختیار مسافران می گذارد، به قیمت شبی ۳۰ و ۵۰ و ۷۰ هزار تومان. یعنی به قیمت یک هتل خوب.

علاوه براین رستورانی دارد که مانند آن را مطمئنا در هیچ روستایی نمی توان یافت. موزه محوطه ای دارد که به هیأت یک پارک زیبا تزئین شده و مسافران می توانند ساعتها در هوای خنک و خوش نسیم کندلوس، زیر سایه درختان گردو، بر نیمکت ها یا پله های سنگی پارک بنشینند و بیاسایند. فروشگاهی وجود دارد که در آن انواع صنایع دستی ناحیه و داروهای گیاهی عرضه می شود.

ورزشگاهی دارد که در آن لابد ورزش های محلی می کنند. حتا سرویس های بهداشتی پاک و پاکیزه که در شهرها و جاده های ایران غنیمت است از مزایای این محل تفریحی به شمار می رود. بنابراین همه چیز در کندلوس آماده است تا مسافران یک دو شبی در آن هوای ییلاقی در یک فضای چهار ستاره پر گل و ریحان بیاسایند. این چیزها امکانی نیست که در روستاهای ایران یافت شود. در شهرها هم به ندرت یافت می شود.

فروشگاه کندلوس از آن جهت صنایع دستی و داروهای گیاهی را توامان عرضه می کند که مهندس جهانگیری در کنار مجتمع فرهنگی تفریحی کندلوس، یک مجتمع کشاورزی ایجاد کرده است که گیاهان دارویی پرورش می دهد. این مجتمع هم یک بنگاه اقتصادی است که کار برای مردم ناحیه تولید می کند و هم گیاهان دارویی ناحیه را به تمام ایرانیان معرفی می کند. قبلا این گیاهان دارویی در کلارآباد هم تولید می شد اما امروزه گویا فقط منحصر به کندلوس شده است. فروشگاه داروهای گیاهی کندلوس در تهران هم شعبه بزرگی دارد و مسافران تهرانی کم و بیش با این گیاهان با نام کندلوس آشنایی دارند.

موزه مردم شناسی کندلوس هم در جای خود دیدنی است. این موزه از یک بنای دو طبقه تشکیل شده که دیواره های بیرونی آن سنگی است و از داخل چوبی. داخل ویترین ها اشیاء باستانی در کنار اشیاء تاریخی و امروزی به نمایش گذاشته شده است. اشیاء باستانی آن عبارت از سفالینه هائی است که احتمالا در ناحیه کشف شده و متعلق به دو هزار سال پیش است. متاسفانه توضیحات مربوط به اشیاء باستانی چندان روشن نیست.

گاهی توضیحی ندارد و گاه توضیح نارساست و معلوم نمی کند که این اشیاء در کجا و در چه زمانی کشف شده اند. برخلاف اشیاء باستانی، اشیاء تاریخی و امروزی طبعا وضع روشن تری دارند. پاره ای چیزها هم مانند تلویزیون قدیمی و تلفن و قاشق و چمچه و ملاقه های چوبی یا نمدها و نقاشی های قهوه خانه ای توضیح چندانی لازم ندارند.

برای من شخصا عکس هایی که به دیوارها آویخته بود جذاب تر بود. بعضی عکس ها به روستائیان و برخی عکس ها به دورۀ قاجار تعلق دارند. حتا یک عکس هاشمی رفسنجانی و یک عکس از عطاء الله مهاجرانی زمانی که سمت مهمی داشتند و از کندلوس دیدن کرده اند، جذاب است.

مهندس جهانگیری به خاطر عشق و علاقه به زادگاهش، سرمایه هنگفتی در این روستای دورافتاده هزینه کرده است. همین امروز هم بی تردید نگهداری موزه و مهمانکده و فروشگاه و محوطه زیبای آن آسان نیست. حتما هزینه هایش چندین برابر درآمد آن است. لطفا نگویید خب پول داشته برای زادگاهش خرج کرده است. خیلی ها پول دارند، همت می خواهد. به قول سعدی برای نهادن چه سنگ و چه زر.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

وحیده پیکان

مردم هر روز از کنار دهها دیوار می گذرند، بدون این که گاه حتا نگاهی به آن بیندازند. اما وقتی از پهلوی دیوار دبیرستان یا لیسۀ سلطان غیاث الدین مزارشریف رد می شوند، بی درنگ می ایستند و لحظاتی را صرف دیدن تصاویر مردانی با ریش بلند و دستار سیاه و زنانی خوش صورت و آراسته می کنند. چنین دیواری را اکنون می توانید در در شهر مزارشریف، مرکز ولایت بلخ در افغانستان، ببینید.

گرچه امروزه بلخ شهری است بسیار کوچک در شمال افغانستان در جنوب رودخانۀ آمو. اما این شهر پر است از آثار باستانی و زادگاه مولوی و رابعه و شهید بلخی و بسیاری دیگر از بزرگان تاریخی و فرهنگی. اما بلخ همچنان نامی است برای ولایتی بسیار بزرگ که بسیاری از شهرهای خراسان و آسیای میانه را در بر داشت و شهر باستانی بلخ، مرکز پادشاهان و حکمرانان این سامان بود.

خود بلخ دیگر مرکز مهم فرهنگی و تجاری و سیاسی نیست. امروزه  شهر مزار شریف، در ۲۰ کیلومتری شهر بلخ، مرکز ولایت است.

این دیوار پیشگامان شعر و ادب فارسی دری را بر روی سنگ زنده کرده و به عابران ناآشنا شناسانده است؛ دیواری که عکس و زندگی نامه شعرای کلاسیک فارسی دری و مشاهیر بلخی یا چهره های برجستۀ تاریخی ای را که زمانی به بلخ گذار کرده اند، به نمایش گذاشته است: جلال الدین محمد بلخی اینجاست، رابعه بلخی در کنارش، ابولقاسم فردوسی توسی در گوشه ای و حکیم ناصر خسرو قبادیانی در گوشۀ دیگر و دهها شخصیت دیگر.

اما سال های ناهنجاری میان نام آوران این مرز و بوم با باشندگان این کشور فاصلۀ بزرگی ایجاد کرده است.

صادق عصیان، شاعر و نویسنده بلخی در این باره می گوید: "برای شناخت هویت فرهنگی افغانستان مهم است کار بسیار صورت بگیرد. ساختن چنین بناها، موزه ها و کتابخانه ها در از میان برداشتن فاصله ای که بین فرهیختگان شعر و ادب و نسل امروزی پدید آمده، خیلی مهم است."

در میان همین نسل جوان، دیوار جدید محبوبیت و طرفداران زیادی پیدا کرده است. جوانان امروزی در فضای بحرانی بزرگ شده اند و پس از نابسامانی های سه دهۀ اخیر دچار سردرگمی زیاد شده و کمتر مجال شناسایی فرهیختگان و ادیبان دیار شان را پیدا کرده اند.

مصطفی کریمی، دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه بلخ می گوید: "من با تعداد انگشت شماری از شاعران مان کم و بیش آشنایی داشتم. ولی اکثر آنها را نمی شناختم. بعد از اِعمار و ساختن این دیوار عده ای بیشتر از چهره های این سرزمین را شناختم. در وقت ضرورت پیش دیوار می روم و به آسانی درباره هر شاعری می خوانم."

این عکس ها بخاطر آن روی دیوار مکتبی در مرکز شهر مزارشریف حک شده که هم رهگذران و هم دانش آموزان با گذشتگان آشنا شوند.

گاهی دانش آموزان کار خانگی شان را از روی همین دیوار انجام می دهند.

مصطفی عمران، دانش آموز صنف (کلاس) دهم می گوید: "چند بار من وظیفۀ خانگی خود را با استفاده از این دیوار اجرا کردم و نمرۀ خوب هم گرفتم. من باید مطلبی در بارۀ دقیقی بلخی می نوشتم و چه بهتر از این که او را در پشت دروازۀ مکتبم پیدا کنم؟"

در افغانستان شبکۀ انترنت سراسری نشده و کتابخانه های غنی هم وجود ندارد.

نجمۀ نثار، دختری است که همیشه به کتاب دسترسی ندارد: "برای من و امثال من این نوع بناها خیلی سودمند است، چون وسیله ای است که به آسانی می توان معلومات مختصر از گذشتگان شعر و ادب فارسی به دست آورد."

همین دیوار که از سوی والی بلخ برپا شده، برای بسیاری از تازه واردها از هر نقطۀ افغانستان، می تواند کارت شناسایی بلخ باشد.

در گزارش مصور این صفحه شماری از ساکنان پیرامون دیوار فرهیختگان بلخ نظرشان را در بارۀ آن بیان کرده اند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سلمان مجد

در لغتنامه های پارسی، قدمگاه به معنی جای نهادن قدم، طهارت خانه، جایی که پای پیامبری یا امامی و یا یک ولی به آنجا رسیده باشد یا اثری از آن در سنگ باشد، آمده است. البته در اینجا منظور همان معنای سوم است.

در ایران قدمگاه های بسیاری وجود دارد که هر کدام را به یکی از امامان و یا پیامبران نسبت می دهند. بعنوان مثال، قدمگاه امام حسن عسکری درسیوندِ شهرستان اُقلید و یا قدمگاه خِضر در آمل و شوشتر. شهر سده را که در جنوب ایران و شمال استان فارس واقع شده نیز مسیر حرکت علی ابن موسی الرضا می دانند. چند قدمگاه هم در دزفول و علاوه بر این، قدمگاه های بسیاری در سایر نقاط کشورهست. و البته قدمگاهی دیگر از امام رضا در دامنه جنوبی کوه های بینالود واقع در ۲۴کیلومتری شهر نیشابور و ۱۰۰  کیلومتری مشهد است؛ این قدمگاه را زمانی منسوب به شاپور خسرو، سپس امام علی و سپس امام رضا که از راه نیشابور به مرو می رفتند، دانسته اند.

اما آنچه این قدمگاه را از سایر قدمگاه ها متمایز می کند، وجود سنگی است که اثر دو پا بر آن حک شده و آن را منتسب به امام رضا می دانند. مردم بر این باورند که چشمه آب قدمگاه به اراده امام رضا از زمین جوشیده است. اگرچه برخی به آن معقول تر می نگرند و آن را ساخته برخی از دوستداران آن امام می دانند که به عنوان یادبودی از او که از اینجا گذشته است، بنا کرده اند. به گفته آنها جای پایی که مردم به یادگار حضور امام رضا در قدمگاه بر سنگ تراشیده اند، صدها سال قدمت دارد.

علاوه بر آن، این قدمگاه در جایی خوش آب و هوا و در میان باغی بزرگ با درختان زیبا و کهنسال قرار گرفته است و وجود کاروانسراها و آب انبارهای دورۀ صفوی باعث شده نه تنها زائران به این مکان روی بیاورند، بلکه بسیاری از گردشگران نیز به این منطقه کشیده شوند. این قدمگاه که تا چندی پیش محدود به چند باغ و روستایی کوچک می شد، اکنون تبدیل به شهری به نام "قدمگاه" شده، موجب رونق این منطقه شده و فرصت های شغلی زیادی را برای بومیان به منظور پذیرایی از زائران و گردشگران ایجاد کرده است. مردم به زیارت این مکان ها می روند، زیرا آن را موجب نزدیکی به خدا و برآورده شدن حاجات خود می دانند.

اما قدمگاه های امام رضا از شهرتی خاص برخوردار بوده و هست، زیرا وی ازمعدود امامان دوازده گانه بود که به ایران آمده  و حرم او در مشهد است.

در تاریخ آمده است که امام رضا بنا به درخواست مأمون که در مرو خلافت می کرد، از مدینه رهسپار خراسان شد. اما در این که از کدام مسیر به خراسان و شهر مرو رسیده، سند موثقی در دست نیست و مسیرهای متفاوتی داده می شود. اما با توجه به اوضاع جغرافیایی و سیاسی آن زمان، بیشتر مسیر امام از مدینه به مرو را از طریق شهرهایی مانند بصره، اهواز، فارس (شیراز)، اصفهان، یزد، نیشابور، توس و سرخس می دانند. و با توجه به علاقه شدید مردم معتقد به این امام و بی اطلاعی از مسیر دقیقش، قدمگاه های بسیاری ساخته شد. شاید مردم از اینکه امام از منطقه آنها عبور کرده باشد به خود می بالیدند و آنرا مایه برکت آنجا می دانستند.

چنانچه مردم هر روستا و منطقه ای که داستانی ازعبور وی از آن اطراف می شنید، سعی بر ساخت بنای یاد بودی از او می کردند که بر اساس باور مردم تبدیل به قدمگاه آن امام شده است.

در دوران صفوی، شاه عباس کمک قابل توجهی برای پیشبرد اهداف مذهب شیعه در ایران کرد. وی بارگاه امام رضا را مرمت کرد و زیارت آن را رواج داد و باعث شد مشهد به یکی از مهمترین شهرهای زیارتی تبدیل شود.

به یقین دوران بعدی، بخصوص دوران جمهوری اسلامی، پررنگ ترین نقش را در آبادانی و مدیریت این اماکن داشته است.

اما اینکه این مکان ها به راستی قدمگاه این امامان بوده اند یا نه، شاید زیاد اهمیت نداشته باشد. آنچه اهمیت دارد این است که همه روزه بسیاری به عنوان گردشگر و زائر به این اماکن رفته و به نیایش می پردازند و طلب حاجت می کنند.  حضور آنان تاثیر قابل ملاحظه ای بر اقتصاد این مناطق دارد.

بطور حتم متولیان این مکان های زیارتی هم از این رونق بی نصیب نخواهند ماند و شاید به همین دلیل فضایی روحانی برای این اماکن ایجاد می کنند؛ به این شکل که برای ورود به مکان های زیارتی، زائر به صورتی تدریجی از پیش فضاهایی عبور می کند که آمادگی ذهنی لازم را برای حضور در آن مکان به دست آورد. بوی خوش عطر و نور چراغ های آویز چنان فضای دلپذیری را پدید می آورد که به زائر احساس مقدس بودن مکان را تلقین می کند و او با رضایت کامل  به منظور برآورده شدن حاجاتش نذری به گردن می گیرد.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهین دوران دخت

تا چند سال پیش در تاجیکستان، دیدن افرادی که دماغ یا لب و ابروی خود را سوراخ کرده باشند، امر محال بود. اما اکنون برای بسیاری از جوانان تاجیکستان "پیرسینگ" یک اصطلاح آشناست و در خیابان های شهر دوشنبه می توان جوانانی را دید که دست به این عمل غیرمتعارف زده اند.

روسلان مندعلی یف، یک جوان روس تبار تاجیک است که پیش از نصب حلقه بر بدن و رخسار خود برای دو سال با روان شناسان مشورت کرده، تا از واکنش منفی و گاه خشونت آمیز مردم سنتی به این نوآوری آسیب روانی نبیند. روسلان می داند که پوشش و آرایش او شمار زیادی از عابران را شگفت زده می کند، به گونه ای که انگشت نما شده است و همواره مورد پرس و جوهای خیابانی قرار می گیرد. او خود را موظف می داند که به همۀ پرسش های افراد کنجکاو پاسخ دهد، تا مردم ازاین رفتار و منش او درک درستی داشته باشند.

روسلان می گوید، با پرس و جوهای خیابانی می توان کنار آمد، اما پیدا کردن شغل، با ظاهری که او دارد، کار ساده نیست. او از دیرباز آرزو داشت تا حد امکان اجزاء بدنش را با حلقه های خرد و بزرگ آرایش دهد و از دیگران متفاوت باشد و اکنون در میان جوانان "پیرسینگ دار" تاجیکستان او همۀ رکوردها را شکسته و ۱۳ جای بدنش را سوراخ کرده است. اما وی به حدی در مضیقه قرار گرفته که حاضر است در ازاء یک شغل خوب از هوس "پیرسینگ" دست بکشد.

روسلان تنها جوانی نیست که رنج رویارویی با سنت های ریشه دار تاجیکستان را به جان خریده است. شمار همتایان او رو به افزایش است. مثلاً در فصل گرما در خیابان های شهر دوشنبه دخترانی را می شود دید که در حاشیۀ نافشان حلقه های ریزی نصب کرده اند. شماری هم به رسم هندوها گوشه ای از بینی شان را با حلقه آراسته اند. به گفتۀ آرایشگران کاشانۀ حسن مرکز شهر دوشنبه، هفته ای پنج یا شش مشتری شان درخواست نصب "پیرسینگ" می کنند. در گذشته دختران تاجیک تنها گوش و بینی شان را سوراخ می کردند، اما اکنون شمار هر چه بیشتر آنها مایلند که روی ناف یا دیگر اعضای بدنشان حلقه داشته باشند.

این پدیده باعث رونق بازار حلقه ها در دوشنبه شده است. اکنون به اقلام فروشگاه های زیورآلات این شهر که در گذشته تنها گوشوار و انگشتری و زنجیر می فروختند، انواع و اقسام حلقه ها و سنجاق های"پیرسینگ" اضافه شده است. فروشنده های این مغازه ها می گویند که این حلقه ها و سنجاق ها را عمدتاً از روسیه، کرۀ جنوبی و ایتالیا وارد کشور می کنند.

نگاهی به تاریخچۀ "پیرسینگ"

معنای واژۀ "پیرسینگ" در زبان انگلیسی، سوراخ کردن اعضای بدن با سوزن های پزشکی است. پیرسینگ آرایشی امروزه عمدتاً در غرب رایج است، اما به باور برخی از جامعه شناسان، این نوع آرایش از شرق به غرب رفته است و سرچشمۀ آن را می توان در فرهنگ های بومی آفریقا و آمریکا جستجو کرد.

در دوران پیش تنها اشراف قوم و ثروتمندان بودند که به این وسیله تفاوت خود از دیگران را برملا می کردند. در رم و یونان باستان آویزه های آرایشی ویژۀ مردان بود و گویا نشانی از مردانگی و دلیری به شمار می آمد و حتا گاه میزان شجاعت و دلیری یک مرد را شمار حلقه های بدن او تعیین می کرد.

مدرنیته که با تجمل میانۀ خوشی نداشت، حلقه های مردان را کنار زد و به فراموشخانۀ تاریخ سپرد. اما در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ بود که حلقه های تزیینی مردان با نمای تازه دوباره میان جوانان باب شد. پیشاهنگان این روند ستاره های موسیقی راک و پاپ بودند که روی زبان و گوش و ناف خود حلقه و سنجاق کاشته بودند.

سوراخ کردن زبان هم پیشینۀ دیرینی دارد و از دیرباز میان قبیله های آفریقایی رایج بوده است. گفته می شود که قبایل آفریقایی همواره این حلقه ها و سنجاق ها را نماد زیبایی می دانسته اند و آنها را روی زبان و گوش و بینی خود نصب می کرده اند. اکنون این نوع آرایش با نام انگلیسی آن وارد بسیاری از جوامع شده و به اجزاء حساس تر بدن هم راه یافته است.

نخستین تاریخ مکتوب در بارۀ پیرسینگ سینه مربوط به رم باستان است. پاسداران امپراتور یولیوس سزار به نشان مردانگی نوک سینه های خود را سوراخ می کردند.
پیرسینگ لب در دوران باستان در آفریقا و برزیل رایج بود. برخی از قبایل این سرزمین ها اکنون هم لب پایینی کودکان خود را سوراخ می کنند و با آویختن صفحه های فلزی، آن سوراخ را بزرگ تر می کنند که از جملۀ عادات باستانی این مردمان است.

پیرسینگ گوش یا همان گوشوار پیشینه ای هفت هزار ساله دارد و در عهد باستان آن مختص مردان بود. گوشوار در مصر باستان، نشان جایگاه بلند دارندۀ آن در جامعه بود. اما در رم باستان، برده های امپراتوری حلقه برگوش بودند. در یونان باستان گوشوار ویژۀ مردان تن فروش بود.

آرایشگران می گویند که نصب حلقۀ در گوشۀ بینی سخت تر از جاهای دیگر بدن است. ریشه های این نوع آرایش به هندوستان برمی گردد. به گفتۀ جامعه شناسان، در هند حلقۀ بینی بیشتر جنبۀ مذهبی دارد. گفته می شود، در هند حلقۀ بینی همچنین نشانۀ تمایز یک زن متأهل از زن مجرد است.

سوراخ کردن زبان در میان قبیله های هایدا (Haida)، کواکیئوتول (Kwakiutul) و تلینگیت (Tlingit) در آمریکای مرکزی آغاز گرفت. این مردمان با سوراخ کردن زبان خود و ریختن خون آن تلاش می کردند خدایان خود را آرام کنند و بدین وسیله دری را میان روحانیون خود و خدایان بگشایند. اما امروزه این نوع "پیرسینگ" بیشتر جنبۀ شهوانی دارد؛ به مانند سوراخ کردن اعضای تناسلی که گفته می شود، یکی از نخستین موارد آن توسط  شاهزاده آلبرت، شوهر ملکه ویکتوریای بریتانیا تجربه شده است. بنا به روایاتی، او می خواسته است بدین گونه مشکلش را با شلوارهای تنگ سلطنتی برطرف کند.

در گذشته پیرسینگ در عضو جنسی زنانه نشان وفاداری زن به شوهرش تلقی می شد. برای نمونه، هنوز هم در میان برخی از قبایل سنتی هندوستان، زن جوان در عضو تناسلی خود حلقه های بسیاری می آویزد و آنها را با نخی به هم می بندد، تا از دست درازی مردان دیگر جلوگیری کند. اما در جهان مدرن این نوع پیرسینگ ها هم بیشتر برای تحریک احساسات شهوانی به کار می رود.

آسیب های سوراخ کردن بدن

اما در مواردی هم هوس آراستن بدن با حلقه و گلمیخ می تواند کار دست آدم بدهد و به معضلی پزشکی تبدیل شود. به نوشتۀ نیره رئیس دانا، کارشناس ارشد پرستاری، "تراوش مایع، خارش و تشکیل دلمه در اطراف جواهر آلات، آزاردهنده ‌ترین و احتمالاً  شایع ‌ترین عارضۀ قابل مشاهده، مرتبط با سوراخ کردن بدن است. برای پیشگیری از ایجاد این عوارض، جواهرآلاتی که در سوراخ‌ های تعبیه شده روی بدن قرارمی‌ گیرند، برخلاف جواهرآلات معمول که اغلب ازجنس برنج هستند، باید از استیل ضد زنگ، طلای زرد یا سفید ۱۴ عیار یا از تیتانیوم ساخته شده باشند."

عفونت محل سوراخ، ورود ویروس های مرگباری چون اچ آی وی، هپاتیت، کزاز و غیره، از جملۀ دیگر خطرهای احتمالی ناشی از سوراخ کردن بدن است.

در گزارش تصویری این صفحه سراغ شماری از جوانان شهر دوشنبه می رویم که پیرسینگ را جزئی از هویت خود می دانند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محمدتقی پوراحمد جکتاجی*

بَل یا وَل در زبان گیلکی به معنی شعلۀ آتش است و "نوروز بَل"، یعنی شعلۀ آتش نوروزی. منظور از نوروز، نه نوروز ملی و سراسری ایران و حتا فراتر از آن فلات ایران، بلکه نوروز بومی خودمان، یعنی نوروز گیلان باستان است و هیچگونه ارتباطی با جشن خرمن یا برداشت محصول ندارد.

"نوروز بَل" جشنی است که عصر آخرین شب سال و شب اولین روز سال، یعنی اول "نوروز ما" به تقویم مردم قدیم گیلان برگزار می شود و با مراسم خاصی همراه است.

در این شب گالش ها، یعنی چوپانان و دامداران کوهستان های گیلان برفراز قله کوه ها که تمیز و پاک و به دور از هر آلودگی و پلیدی است، جمع می شوند و آتش نوروزی برپا می دارند. به دور آن حلقه زده، خداوند را در ازای نعمت ها و برکت هایی که عطا کرده، همراه برداشت محصولات دامی و زراعی شکرگذاری می کنند، برای درگذشتگان و شادی روح آنها دعا می کنند، همدیگر را بغل گرفته می بوسند و سال نو را به هم تبریک می گویند.

می دانیم که آیین نوروز بَل در نیمۀ امرداد، یعنی وسط تابستان یا به تعبیر گذشتگان قلب الاسد برپا می شود و امرداد هم طبق نجوم قدیم ماه خورشید و شیر است، یعنی برجی که خورشید در آن قرار دارد. از گذشته های دور مردم به هفت ستاره باور داشتند که خورشید یکی از آنها و بزرگترین آنها بوده است. این ستاره ها هر کدام فراز و فرودی داشتند که خورشید هم از این قاعده مستثنی نبود. حرکات زمین و آسمان، شب و روز، ماه و سال را با آن می سنجیدند. این سنجش که بر مبنای خورشید بود، سال خورشیدی را رقم می زند.

تفاوت سال خورشیدی رسمی کشور با سال خورشیدی گیلان باستان در این است که در تقویم ملی و رسمی جانب اعتدال شب و روز، به اصطلاح، اعتدال بهاری گرفته شده است. ولی در نوروز بومی گیلانی جانب انقلاب تابستانی، یعنی نهایت اوج طول روز و شب و گرما و آغاز فرود آن گرفته شده است. همچنان که در تقویم میلادی جانب انقلاب زمستانی، یعنی اوج سرما و کوتاهی شب و روز و فرود آن گرفته شده است.

باری، اجرای مراسم "نوروز بل" نشان دهندۀ پشت سر گذاشتن اوج و از سر گرفتن فرود ستارۀ خورشید است؛ ابتدای تدارک و تهیۀ کوچ از ییلاق به طرف دشت گیلان است و این مقارن زمانی است که اغلب محصولات دامی و زراعی برداشت شده (در قدیم خراج و مالیات پرداخت شده) و اوقات فراغت حاصل شده است. مردم به انواع و اقسام مراسم و جشن های آیینی رو می آورند که نمونۀ آن امروزه به صورت انواع جشن خرمن، علم واچینی و غیره در جای جای روستاهای منطقه برگزار می شود.

لازم به تذکر است مردم کوه نشین سر تا سر رشته کوه های البرز از غرب گیلان تا شرق مازندران به دو گروه تقسیم می شوند.  یکی گالش ها که دامدار و کوچنده اند و دیگری کِلایی ها که کشاورز و باغدارند.

برگزاری مراسم نوروز بل و افروختن آتش بر فراز کوه ها، البته، بر عهدۀ گالش ها بوده است که با گله های گاو و گوسفند و بز خود، اغلب به مراتع و ارتفاعات کوچ می کنند و سابق بر این به هنگام تحویل سال که به تناوب بین ۱۳ تا ۱۷ امرداد می باشد، در بالای کوه های مرتفع و دور از هم آتش می افروختند و به این وسیله تحویل سال را به یکدیگر اطلاع می دادند.

شعله های آتشی که آنها از فراز کوه ها می افروختند، علامتی بود برای مردم تمامی روستاهای اطراف و جنگل نشینان که مطلع شوند، سال نو فرا رسیده است، تا به پیشواز آن بروند. جشنی نه فقط برای گالشان و دامداران، بلکه برای تمامی ساکنان روستاها و همین طور به خاطر علائق زمین و کارشان در مناطق پائین دست جلگه ای، در دشت گیلان، برای همۀ گیلانیان.

در نوشته های قدما اشاره ای به این جشن باستانی شده است. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیۀ خود که در شهر گرگان در شمال ایران کنونی تألیف کرده، آورده است که در دامنۀ شمالی البرز، در نواحی گیلان و مازندران رسم آتش افروزی دایر بوده و گفته شده که در خوارزم هم این رسم وجود دارد و خوارزمی ها هم سال تابستانی دارند.

اسم ماه های نوروز بَل به ترتیب از اول سال به این شکل است: امرداد /نوروز، شهریور/کورچ، مهر/اَریه، آبان /تیر، آذر/موردال، دی /شَریر، بهمن /امیر، اسفند /آوَل، فروردین/سیا، اردیبهشت/ دیا، خرداد/ ورفنه، تیر/ اسفندار.

مراسم نوروز بَل سه سال متوالی در روستای کوهستانی ملکوت از توابع دهستان کَـَجید، بخش رانکوه شهرستان اَملـَش برگذار شد و چهارمین آن، یعنی امسال، سال ۱۵۸۳ در دیلمان برگزار شد. گزارش تصویری ما پاره ایی از این مراسم را نشان می دهد.

*محمدتقی پوراحمد جکتاجی صاحب امتیاز و مدیر مسئول ماهنامه گیله وا، چاپ رشت است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

جادۀ کجور، از دشت نظیر به گلندرود، یکی از دیدنی ترین جاده های استان مازندران است هرچند در مازندران که به قول فردوسی "در بوستانش همیشه گل است"، جاده های زیبا یکی و دو تا نیست.

اوایل جاده پوشیده از باغ هایی است که از سی چهل سال پیش احداث شده و در کنار جنگل دست کاشت کاج و سرو، سرسبزی و طراوتی به دشت و دره اطراف داده است. باغ های هلو و گیلاس و آلبالو و سیب بویژه در بهار گلستانی تماشایی از ناحیه می سازد. اما آنچه در این جاده چشم را بیشتر نوازش می دهد، دخالتی است که دست بشر در طبیعت برده و روستاهایی ساخته است که همچون جواهر می درخشند و جادۀ کجور به مثابه رشته ای است که این جواهرات را به هم می پیوندد.

روستاهای این جاده در این سی سال تحولی باورنکردنی به خود دیده اند. میخساز و کندلوس در سمت راست جاده به خاطر نزدیکی به جادۀ چالوس و آب و هوای خنک، وضع خاصی دارند، چنانکه "وی سر" (وی بر وزن می) در سمت چپ آن. اما دگرگونی ها به این دو سه روستا محدود نمی شود. "پول"، که درست مانند وجه رایج تلفظ می شود، بزرگترین روستای ناحیه، در این سال ها بدل به شهری شده است؛ این روستا فقط بزرگ نشده بلکه چنین به نظر می رسد که بنای آن به کلی دگرگون و نو شده است. کسی که سی سال پیش "پول" و کجور را دیده باشد امروز قادر به بازشناختن شان نخواهد بود.

لاشَک، بر وزن آشک، همواره و در تمام طول تاریخ دشت کم نظیری بود که وصفش قدرت قلم نظامی عروضی را می طلبد. دشت فقط هنگامی که به وسیله کوه ها محاصره شده باشد، عظمتش آشکار می گردد، وگرنه دشتی که تا چشم کار می کند دشت است و هیچ ارتفاعی یکدستی آن را به هم نمی زند، عظمتش پیدا نیست. لاشک دشتی است که دور تا دور آن را کوه ها محاصره کرده اند و عظمتش را هویدا ساخته اند. روستای لاشک نیز بدینسان شکوه دیگر یافته است.

دیگر روستاها نیز همان وضع پول و کجور را دارند و چنان پوست انداخته اند که بکلی از گذشته خود فاصله گرفته اند. کُدیر (بر وزن مدیر) که سی سال پیش، روستایی کهنه با خانه های گلی و دلازار بود، امروز پر از خانه های ویلایی است که چشم از دیدن آنها سیر نمی شود. این ده، که قبلا در محله ای بسته و به هم پیوسته قرار داشت اکنون باز و گسترده شده. اگر سی سال پیش این روستای کوچک به خاطر آب و هوایش شهرت داشت، حالا به خاطر خانه ها و ویلاهایی است که در آن ساخته شده و ثروتی است که در آن انباشته شده است. آیا دگرگونی ها کار فرزندان و زادگان خود کدیر است در ایام بازنشستگی دوباره به آن بازگشته و آبادش کرده اند یا مردم ثروتمند تهران آن را کشف کرده اند؟ نمی دانم.

کدیر البته در گذشته هم ییلاق اعیان ناحیه بود. خاندان "درویش" ها که در مازندارن غربی از ثروت و مکنت و شهرت برخوردارند و بعدها نسل دوم آنها در عصر جدید از تحصیلکردگان بنام ناحیه شدند، همه اهل کدیرند یا کدیر هموار ییلاقشان بوده است، اما تغییرات بیش از این هاست.

گویا تهرانی های زرنگ توانسته اند خوش آب و هواترین روستای ناحیه را کشف و شکار کنند. حتا فضای روستا نیز برای آنها تنگ شده و چرم گاو خود را تا ناحیه دیگری که اکنون به کدیر سر معروف است و در انتهای دره ای جای گرفته، گسترده اند. این کدیر سر شاید ثروتمندترین جایی باشد که در سال های اخیر در حاشیۀ جاده کجور ساخته شده باشد.

پایان جاده به گلندرود می رسد که از قدیم جنگل های انبوهش شهرت داشت و محل برداشت چوب ناحیه بود. امروز هم چنان سر سبز و خرم است که در کنار آب پری، پارک جنگلی کم مانندی در آن ساخته اند؛ جایی که مسافران خسته می توانند شب ها و روزها بیاسایند و از امکاناتش برای تهیه غذا و استراحت استفاده کنند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ایمان شایسته

روبه رو: سرنوشت را باید از سر نوشت.
چپ: به جای نفرین به تاریکی شمعی بیفروزیم.
راست: به کسی رأی بدهید که حافظ دینتان باشد.
بالا: تغییر در زندگی به معنای از بین بردن فقر است.
پایین: فقط به دختر کابلی رأی بدهید...

امروزه تقریباً در همۀ نقاط شهر کابل می توان چنین شعارهایی را دید؛ البته، در کنار تصاویری عظیم، گاهی با کت و شلوار و نکتایی (کراوات) و گاهی با لباس و دستارهای سنتی افغانی.

در و دیوار شهرها و چه بسا روستاها نیز پر شده است از پوسترهای نامزدهایی که برای دومین دور انتخابات ریاست جمهوری و همین طور دومین دور شوراهای ولایتی (استانی) در افغانستان با هم رقابت می کنند.

بیلبوردهای تبلیغاتی که تا چندی پیش نام شرکت ها و تصاویر کالاها در آن خودنمایی می کرد، هم اکنون تصاویر نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری و شوراهای ولایتی را درخود جای داده است.

دامنۀ این تبلیغات حتا به در و دیوار محدود نمانده، به دنیای مجازی از طریق تارنماها و و تارنگارها نیز راه پیدا کرده  و همین طور در رسانه ها به جای تبلیغات تجاری، صدا و تصاویر این نامزدها پخش می شود.

تالارهای عروسی این روزها به جای پذیرایی از عروس و دامادها، محل برگزاری تجمعات و مهمانی های پرزرق و برق نامزدهای مطرح و پولدار است. حتا جریان ترافیک از چندی بدین سو به علت عبور کاروان های حامی نامزدها و تجمعات شلوغ سنگین تر شده است.

در چنین شرایطی می توان حدس زد که در این شهر چه می گذرد، برای عدۀ زیادی بیکار هم اکنون هرچند موقت، اما کار پیدا شده است و برای کهن سالانی که نه کاری دارند و نه مکان تفریحی، سرگرمی به وجود آمده است. بازار وعده و وعید و تغییر نیز داغ داغ است. از تغییر نظام سیاسی و امحاء فقر و فساد اداری گرفته تا مثلاً آسفالت فلان خیابان و حل و فصل فلان مسئلۀ محله.

شدیدترین حملات و انتقادات ممکن به بالاترین مقامات سیاسی کشور گویا نه محدودیتی دارد و نه پایانی و نه دستگیری و تعقیب و گریزی در کار است، که به عقیدۀ کارشناسان در کشوری با دموکراسی نوپایی مثل افغانستان جای بسی شگفتی است.

از اینها که بگذریم، در این انتخابات چند نکتۀ جالب وجود دارد که در نوع خود بی سابقه است: حضور ۴۱ کاندید برای احراز پست ریاست جمهوری و بیش از ۳۰۰۰ کاندید شوراهای ولایتی، که خود انتقادهایی را نیز بر انگیخته است.

سن پایین نامزدها: یکی از شرایط نامزدی برای ریاست جمهوری داشتن حد اقل ۳۵ سال سن و برای عضویت در شوراهای ولایتی ۱۸ سال است. در میان کاندیدهای شواراهای ولایتی و ریاست جمهوری چهره کسانی به چشم می خورد که حداقل سن لازم برای نامزدی را دارند.

کنار رفتن به نفع نامزدی دیگر و ائتلاف های بزرگ  در بدل گرفتن امتیاز در صورت پیروزی کاندید دارای شانس بیشتر؛ به عنوان مثال، در یک مورد قرار است بیش از ۲۰ کاندید ریاست جمهوری به نفع یک کاندید کنار بروند.

تنوع در عکس ها و پوشش های محلی، که گاهی از یک چهره، غربی ترین و دموکرات ترین کاندید را به نمایش می گذارد، تا به روشنفکران بگوید که ما امروزی فکر می کنیم و گاهی دیگر او را سنتی ترین و افغانی ترین فرد معرفی می کند، تا به عده ای دیگر بگوید که هرگز فرهنگ اصیلش را از یاد نبرده است.

آما آنچه در این میان جلب نظر می کند، حضور قابل توجه زنان در میان نامزدهاست، به خصوص در میان نامزدهای شوراهای ولایتی. بنا بر آمار کمیسیون برگزاری انتخابات، در این دوره از انتخابات دو زن برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و بیش از ۳۰۰ زن برای ورود به شوراهای ولایتی تأیید صلاحیت شده اند.

با انتخاب مردم ۴۲۰ نفر روانه شوراهای ولایتی خواهند شد. مهم ترین کار این شوراها مشورت دهی ونظارت  بر کار ارگان های دولتی در ولایات است. به عنوان مثال برای انجام یک پروژه بازسازی تصویب آن دراین شورا نیاز است. انتخابات شوراهای ولایتی هر چهار سال یک بار برگزار می شود. نخستین دورۀ این شوراها رو به پایان است و دومین دورۀ انتخابات آن همزمان با انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان برگزار خواهد شد.

در میان پوسترها و تابلوهای تبلیغاتی مردانی که سراسر کشور را پوشانده است، چهرۀ زنان زیادی هم به چشم می خورد. آنها کارزار انتخاباتی و گردهمایی هایی را سازمان می دهند و همراه هواداران خود به تبلیغات مشغول هستند.

البته، به هیچ وجه آسان نیست. آنها باید بر مشکلات بسیاری فایق آیند. و حتا تهدیدها و خطراتی را به جان بخرند. مشکل اساسی نگاه های غریب جامعه ای مردسالار است که تا چندی پیش در نظر آنها زن موجودی درجه دو و مطیع بود، اما اکنون این زنان می خواهند در مسندهایی بالا بنشینند و به حکومت و سیاست دست بیازند.

مشکل بزرگ دیگر، مشکلات اقتصادی بر سر راه این نامزدهاست. بیشتر این زنان چهره هایی نو هستند و حضورشان در عرصه های سیاسی و مدیریتی کاملاً تازه است؛ نه گذشته سیاسی دارند و نه به حزبی وابسته اند. از این رو کارزار انتخاباتی آنها بسیار ساده است.

بیشتر آنها توانایی برگزاری تجمعات چون مردان را ندارند. هزینۀ تبلیغاتی آنها نیز محدود است و کفاف بیلبوردها و تبلیغات تلویزیونی و رادیویی را نمی دهد. عده ای نیز به کارزار خانه به خانه روی آورده اند. به این معنی که روزانه به مناطق مختلف سر می زنند و در کوچه پس کوچه ها، از این خانه به آن خانه در می زنند و با خانم های خانه پای صحبت می نشینند، تا آنها را ترغیب کنند که به وی و برنامه های وی رأی بدهند. کار واقعاً طاقت فرسایی است، اما وقتی پول نباشد، وابستگی نباشد، ولی انگیزه باشد، چاره دیگری نیست.

در میان زنان کسانی هستند که برای تمام مدت زمان کارزارشان فقط ۱۰۰۰ دلار اختصاص داده اند و در مقابل مردانی هستند که صدها هزار دلار هزینه کرده اند.

با وجود این، بدون شک شرایطی استثنایی برای زنان پیش آمده که هرگز قابل مقایسه با حکومت های قبلی در چند سال پیش نیست. برای آنها منع قانونی مثل بعضی از کشورهای منطقه وجود ندارد. آنها نه تنها نیاز ندارند از فیلتری چون شورای نگهبان عبور کنند، بلکه طبق قانون اساسی در انتخابات شوراها سهمیه هایی برای زنان در نظر گرفته شده است، تا زنان را به مشارکت در انتخابات ترغیب کنند. این است که این زنان می خواهند این فرصت را دریابند.

گفته میشود که قانون اساسی افغانستان، یکی از دموکراتیک ترین قوانین در منطقه است. و آزادی هایی که در قانون اساسی برای زنان افغانستان پیش بینی شده، باعث دلگرمی بیش از پیش زنان برای رسیدن به سطوح بالا و تأثیر گذار سیاسی شده است. این خود نشانه ای از تحولاتی بنیادین درحضور زنان در ادارۀ کشور است که گرچه از نظر بسیاری نمادین به نظر می رسد و به خاطر جذب آراء زنان و کشاندن آنان پای صندوق های رأی است، اما نمی توان تأثیر دراز مدت آن بر روی جنبش زنان را نادیده گرفت.

وجود خشونت های گسترده علیه زنان، سطح پایین آموزش در میان زنان و جوان گرایی و نوگرایی از دغدغه های اصلی سه تن از نامزدهای زن شوراهای ولایتی کابل است که صنم صالحی در گزارش مصور این صفحه به آنها پرداخته است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فواد خاک‌ نژاد*

تنها هدفی که برای ورود به انزلی داشتم، دیدار از تالاب و مرداب انزلی بود. در راهنمای توریستی این شهر که چند روز پیش از سفرم به این شهر از میراث فرهنگی گرفته بودم، فهرستی از جاذبه های بندر انزلی هم بود: مرداب و تالاب، شنبه بازار و منطقۀ آزاد بندر این شهر. اما پس از ورودم متوجه عشق اصلی مردم این شهر شدم؛ چیزی که در هیچ کدام از جزوه های توریستی راجع به آن چیزی نوشته نشده بود: تیم فوتبال ملوان بندر‌انزلی.

در اکثر مغازه های شهر انزلی عکس تیم ملوان را می‌ توان دید. فرقی نمی‌ کند قصابی باشد یا کتاب فروشی. جوان ها هم بیشتر موضوعات بحث‌ شان راجع به موفقیت ها و شکست های این تیم است.

در یکی از کافه های این شهر که معمولا بساطشان را بیرون از مغازه پهن می‌ کنند با حمید آشنا می‌شوم. جوان بیست ساله ‌ای که بعد از هشت ساعت صیادی حالا به این چایخانه آمده تا هم خستگی در کند و هم با دوستانش راجع به تیم محبوبش، ملوان، صحبت کند.

او می گوید: "ملوان بندرانزلی در سال هزار و سیصد و چهل هشت و با مربیگری بهمن صالح ‌نیا تاًسیس شده و از همان اول تیم موفقی بوده و توانسته به لیگ دستۀ اول صعود کند."

حمید آن ‌قدر دقیق اطلاعات می ‌دهد که فکر می‌ کنم دارم یکی از تاریخچه های مکتوب این تیم را می خوانم:‌ "همۀ انزلیچی‌ ها، همۀ زیر و بم ملوان را می ‌شناسند و اگه از بقیه هم سوال کنی، بهت همین جواب را خواهند داد."

حمید پیش از ترک کافه می گوید: "خواستی گزارشتو پخش کنی، یاد آقا سیروس هم باش."

سیروس، عزیز مردم گیلان بود

حمید راست می‌ گفت. در هر جایی که عکسی از تیم ملوان می‌ دیدم، عکس مرد جوانی هم آنجا پیدا می‌شد که برای مردم گیلان کاملا شناخته شده بود.

صاحب آن عکس ها سیروس قایقران است؛ بازیکنی که انزلیچی‌ ها آن را سوگلی شهرشان می دانند. حتا اکنون که ده سال از مرگ او و فرزند شش ساله‌ اش می‌ گذرد.

بهمن صالح‌ نیا، اولین مربی تاریخ ملوان که انزلیچی ‌ها او را پدر فوتبال گیلان می دانند، دربارۀ قایقران می گوید: "او  بچۀ بسیار محجوب و خجالتی بود. او افتخار زیادی برای ما آفرید، اما متاًسفانه هرگز از تمام توان خود استفاده نکرد. به او گفتم، تهران نرو. آنجا آدم ها همدیگر را نمی‌ شناسند و رقابت ناجوانمردانه زیاد است. پیشنهاد کردم به لیگ ترکیه برود. آرزو دارم جوانان امروز از سوابق و افتخارات سیروس الگو بگیرند."

اما بدترین خاطرۀ انزلیچی ها به روز مرگ او باز می گردد. او در تعطیلات نوروز سال ۱۳۷۷، در حالی که از بندر‌انزلی همراه همسر و فرزند خود به تهران بازمی ‌گشت، تصادف کرد و انزلیچی ‌ها را با یک خاطره تنها گذاشت.

مردم روز خاکسپاری ‌اش را فراموش نمی‌ کنند

ناصر چهل و چهار ساله که بستنی ‌فروش است، می گوید:‌ "وقتی خبر مرگش را شنیدم، باورم نشد، تا یکی از دوستانم که از دوستان قایقران بود، این خبر را تاًیید کرد. نمی ‌دانستم چه کار کنم. انگار چیزی را گم کرده بودم. در تمام شهر هم یک حالت بهت وحشتناکی وجود داشت. همه ساکت بودند و فقط راه می رفتند و اگر دربارۀ مرگ سیروس با هم صحبت می کردند، بدون استثنا بغض همه می‌ ترکید."

ناصر می گوید، آن روز هزاران نفر در تشییع جنازۀ او شرکت کرده اند و به قول پدرش که تشییع جنازۀ تختی را دیده است، تشییع جنازۀ قایقران کم شورتر از آن نبود.

قایقران ‌ها با افتخار به آب می ‌زنند

از کنار پل انزلی تاکسی می گیرم تا به رشت بروم و از آنجا به تهران برگردم. قایقران هایی را می بینم که مسافران را به تالاب می‌ برند. آنها سخت کار می ‌کنند و مردم دیگر انزلی هم به کار روزانه مشغولند. تیم ملوان در ورزشگاه تختی این شهر بازی دارد. پسران جوان یک دست سفید پوشیده اند و شعارهای گیلکی می ‌دهند و از روی پل می ‌گذرند. با خودم فکر می‌ کنم، این ملوانی‌ ها تا کی قایقران را به یاد خواهند سپرد. عکس قایقران روی تابلویی بزرگ در خروجی شهر به من لبخند می ‌زند.


*فواد خاک نژاد از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.