۰۷ اگوست ۲۰۰۹ - ۱۶ مرداد ۱۳۸۸
بهار نوائی
"با پدر بزرگم موشک کاغذی می ساختیم و به هم پرتاب می کردیم. لگو بازی می کردیم و دور تا دور خانه را می دویدیم. اما حتی درهمان موقع هم دوست داشتم خودم سر خودم را گرم کنم. با چیزهایی که در اطرافم بود داستان خلق می کردم و آنها را نقاشی می کردم. احساس می کنم این تخیلات کودکانه، به کار امروزم خیلی کمک کرده است."
مریم هاشمی به همین سادگی که خود می گوید از زمان کودکی نقاشی را شروع کرد و با همین صمیمیت، نقاشی شد که امروز آثارش مرزهای ایران را فرا نوردید. در سال ۱۳۷۵ برای تحصیل در رشته گرافیک به دانشگاه آزاد رفت و یکسال بعد اولین نمایشگاه نقاشی خود را در تهران برگزار کرد. پس از آن نیز چند نمایشگاه دیگر در گالری های تهران داشت تا اینکه در سال ۱۳۸۱به لندن آمد. او می گوید از زمانی که در خارج از ایران زندگی می کند رنگ و روی کارش تغییر کرده و موضوعات جدیدی را نقاشی می کند که ناشی از زندگی در فراسوی مرزهای ایران و آمیزش با فرهنگ های دیگر است:
"وقتی به لندن آمدم دلم برای همه چیزهایی که سال ها با آن زندگی کرده بودم و چون خاطره ای بر ذهنم نقش بسته بود تنگ شد و این بخاطر دوری از ایران بود...همه این دلتنگی ها بهانه ای برای کارهای جدیدم شد. نمایشگاه حجاب، پاسخ به یکی از این دلتنگی ها بود که آن را با هدف نشان دادن تنوع فرهنگ حجاب در ایران برگزارکردم."
اما پوشش و حجاب تنها موضوعی نیست که مریم هاشمی به تماشاگران غربی ارائه داده است. در نمایشگاه هایی که او در لندن، ادینبورگ، شیکاگو و بروکسل داشته موضوعاتی چون "زن" و "مذهب" را نیز به تصویر کشیده است. آخرین کارهای او در حال حاضردر "موزه کانال لندن" به نمایش گذاشته شده است. این موزه خود در کنار کانالی آبی قرار دارد. موضوع آثار نقاش هم، کانال و زندگی در اطراف آن است. مریم هاشمی می گوید در کارهای جدیدش نیز مثل همیشه "تضاد" نشان داده شده، موضوعی که همواره انگیزه ای مهم برای ارائه کارهای هنری او بوده است:
"نشان دادن تضاد در نقاشی، همیشه برایم خوشایند بوده است. این تضاد در بسیاری موارد با یک طنز همراه است. با اینکه این فضای تضاد و سورآل را در ایران تجربه کردم، ولی در محیط لندن هم بخوبی دیده می شود. مثلا همین نمایشگاه کانال برای من نشان دادن تضاد هاست. در فاصله کمی از یک محیط شلوغ و پر از عجله، یک کانال آب قرار گرفته که گویای یک زندگی آرام، خونسرد و بدون دغدغه است؛ انگار از زمانی به زمان دیگر و از یک ریتم سریع به یک ریتم آرام می روید."
مریم هاشمی آنطور که خود می گوید برخلاف بسیاری از نقاشان پیش از خود، علاقه ای به سبک رئالیسم ندارد. قاب رآلیسم برای نقاشی های او تنگ است. چشم این نقاش سی و دو ساله و رنگ های روی بومش در جستجوی چیزی فراتر از شباهت به لنز یک دوربین عکاسی است. ذهن او بیشتر هوای پرواز به آسمان تخیل را دارد:
"من فکر می کنم، لزومی ندارد که همه چیز را عین همان که هست کشید. چرا باید یک دست را درست مثل یک دست نشان داد؟ کامپیوتر و عکاسی هم این کار را می کند. اما اگر به کارهای مدرن نگاه کنید، می بینید که هیچ شباهتی به واقعیت ندارد. این درست است که بسیاری از افرادی که شروع حرکت مدرن بوده اند، پیش از آن سبک رئالیست را طی کرده اند اما من فکر می کنم آنها این را هدیه به دنیای نقاشی داده اند و دید افراد را عوض کرده اند. من لزومی به بیان واقعیات ظاهری در نقاشی نمی بینم و سعی دارم به نوعی درون پدیده های مختلف را هم به تصویر بکشم."
در پی گریز از برون و ترسیم درون پدیده ها، مریم هاشمی سبک هنری خود را اینطور توصیف می کند:
"سبک کارم را بیشتر سوررآلیسم می دانم. در سوررآلیسم نقش تخیل زیاد است و شباهتی به واقعیت ندارد و بطور کلی همه چیز از تخیل و ناخودآگاه گرفته می شود. درک آن راحت نیست و نمی توان گفت که صد درصد پیام خاصی در آن وجود دارد. هر کس می تواند برداشت خود را از آن داشته باشد یا هیچ برداشتی نداشته باشد."
در پاسخ به آخرین سوال که چه کسی بیش از همه به او یاد داده است می گوید: "از همه کس و همه چیز یاد گرفته ام و به همین علت نامی نمی آورم تا کسی را فراموش نکنم."
در گزارش مصور این صفحه آثاری از مریم هاشمی را می بینیم که نمایشگاه کارهای او تا ۳۰ آگوست (۸ شهریور) در موزه کانال لندن برپاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ اگوست ۲۰۰۹ - ۱۵ مرداد ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
من در حالی که پشت فرمان نشسته ام شاهد حرکت ماشین های غول پیکر راهسازی هستم که پی در پی کوهها را می کنند و بار کامیون می کنند تا جاده را که تا به حال بارها پهن شده، پهن تر کنند. این ماشین ها بیست سی سال است که از حرکت بازنمی ایستند. هر روز جاده را پهن تر می کنند و باز جاده برای تعداد هرچه زیادتر شونده ماشین ها تنگ می آید و باز باید پهن تر شود.
در حال رانندگی و در عالم تنهایی خود غر می زنم و یاد "نیل پستمن" آمریکایی می افتم؛ جامعه شناس وسایل ارتباطی که به گمانم دو سه سال پیش خاموش شد؛ بک آدم درجۀ یک، نظیر مارشال مک لوهان یا الوین تافلر، بخصوص در کتابهای "زندگی در عیش، مردن در خوشی" و "تکنوپولی"، آنجا که به این نتیجه می رسد که بشر دارد بردۀ ابزار و آلاتی می شود که به دست خود ساخته و قرار بوده از آنها برای آسایش خود استفاده کند ولی حالا بازیچه آن شده است.
مگر ما از پس راه آهن که کوه و دشت و صحرا و جنگل را شکافت و نابود کرد، برآمدیم؟ مگر رادیو تلویزیون را که امروز تمام زندگی مان را پر کرده و همه عمر ما را گرفته و ما را از کتاب و کتابت دور کرده توانستیم چاره کنیم؟
از اوشون تا دیزین، جای ییلاق های تهران، آنچه بیشتر به چشم می خورد آپارتمان است و انبوهی آهن و فولاد که بالا می روند تا روستاها را که دیگر روستا نیست، از ریخت بیندازند. و ییلاق را که پیش از این زمزمۀ جویبار داشت و درختان بلند سایه افکن، زشت و بد هیکل کنند.
در فشم و میگون گاهی واژه "قصران" را روی تابلوها می بینم و به یاد می آورم که پدران ما چه خوش ذوق بوده اند. هر جا که چشمه و جویبار فراوان بوده و تبدیل به رود می شده نام "رودبار" به آن داده اند. رودبار زیتون، رودبار الموت و رودبار قصران، هر سه نام آشنایی هستند. رودبار قصران نام همین ییلاقاتی است که امروز دارم از آن عبور می کنم. اما رودی نمی بینم.
رود در نهانگاه باغ هایی که دیگر وجود ندارد و تبدیل به محوطۀ هتل ها و رستوران هایی شده که نام های رمانتیک بر خود نهاده اند؛ گم شده است. تا وارد این رستوران ها با نام های رماتنیک شان: شب های کوهستان، ستارۀ شب، سفره سرای صخره، باباکوهی، شب های شمیران و مانند اینها نشوی، نه آب را خواهی دید و نه زمزمه جویبار را خواهی شنید.
سی چهل سال پیش وقتی با هم سن و سالان سوار اتوبوس می شدیم و به اینجا می آمدیم هرجا که پیاده می شدیم آب بود و رود بود و کوه بود و باغ بود. می توانستیم بساط خود را پهن کنیم و در سایۀ بیدی یا گردوبنی ولو شویم. حالا همه آنها یا به ویلا تبدیل شده اند یا به آپارتمان. آبرود در آهن و سیمان گم شده و صدای جویبار دیگر به گوش نمی رسد.
هنوز به اوشون نرسیده ام که دیدن ماشین های راهسازی مرا به یاد دکتر حسابی می اندازد. نمی دانم کجا خوانده ام که این جاده را اول بار، شصت هفتاد سال پیش، دکتر حسابی ساخت و چقدر هم به آن افتخار می کرد.
پیرمرد! اگر بودی و اینهمه آپارتمان می دیدی که کنار همین جاده هوا رفته، از کرده پشیمان می شدی. می بینی چه کرده اند استاد؟ می بینی چه می کنند؟ کوه دماوند هم از دستشان در امان نیست. می خواهند جاده بکشند و تا قله آسفالت کنند. تا قله! می بینی استاد! هنوز افتخار می کنی؟
هنوز اول جاده هستم که دیدن پاره ای نام ها مرا به یاد دهات اطراف می اندازد؛ لالون، زاگون و نام های دیگر.
اما این سو، سمت غرب روستایی هست به نام امامه (به فتح الف) که یکی از زیباترین و دیدنی ترین روستاهای ناحیه است. خاطرات پر می گشاید و انیس الدوله در خاطر زنده می شود. دختر دهاتی اهل همین امامه که وقتی چشم ناصرالدین شاه به او افتاد، مطابق معمول دلش خواست او را به زنی بخواهد. آن دختر دهاتی بعدها ملکه دربار شد و هنوز هم نیمی از بازار به نام اوست.
همانطور که بیشتر امامه ای نام فامیلشان انیسی است. به خود می گویم لیاقت هم خوب چیزی است. زنان شهری ناصرالدین شاه، هیچ یک اینهمه اسم و رسم در نکردند که این دختر دهاتی امامه ای. انیس خانم اگر از گورت بلند شوی و بیایی اینجا توی جاده ای که دکتر حسابی بهش افتخار می کرد دود از کله ات بلند می شود و باور نمی کنی که اینجا همان ییلاق باصفایی است که در آن بزرگ شدی.
بین اوشون و فشم مرزی و فاصله ای نیست. به هم پیوسته اند. اصلا بین هیچ دهی با هیچ ده دیگر مرزی نیست. میگون؟ میگون که هیچ، آن روستای پر طراوت که ترانه سرا و خواننده از شب هایش می گفتند و همه را در آنجا به رقص دعوت می کردند مثل یک شهر بدقواره، یک میدان بی ریخت دارد که نپرس. تمام ده، پر از آپارتمان در هر دو سوی جاده، و البته در این اول صبح تابستان هوایی دارد عین بهشت. خنک و دلچسب. بی خود نیست اینهمه بنگاه معاملات ملکی در آن قطار شده اند. هر کس پول دارد مرحمت کند و زمین و ویلا و آپارتمان تحویل بگیرد.
میگون آنقدر بزرگ شده که نمی دانی کی از آن بیرون می روی و اصلا اینجا که هستی باز میگون است یا جای دیگر. شک می کنی که شاید به شمشک رسیده ای اما نرسیده ای. تازه خدا را شکر که نرسیده ای. چون وقتی چشمت به شمشک بیفتد تازه می فهمی میگون چقدر جای خوبی است. شمشک را که ببینی می فهمی میگون هنوز دلپذیر است.
از همان دروازه ورودی شمشک کوهی از آهن، دید و چشمانت را سیاه می کند. همینطور آهن می بینی که روی هم انبار شده و ساختمان بلند است که به هوا می رود. دره شمشک دیگر دره نیست. از ساختمان و از آهن و سیمان پر شده است. هیچ جای دنیا اگر چنین دهی می داشتند اجازه نمی دادند چنین از بی ذوقی و بد قوارگی مالامال شود. با شمال تهران، با کوههای سر به فلک کشیدۀ البرز هم همین کار را کرده ایم. البرزی که زیبایی تهران به حساب می آمد در واقع نابود شده و چیزی از آن باقی نمانده است. دور نیست که دماوند را هم آسفالت کنند و برای ساختن آپارتمان بفروشند.
از شمشک که رد می شوم آرام می گیرم. هنوز بساز و بفروش ها دستشان به ارتفاعات دیزین نرسیده است. هنوز کنار آبی که از دره جاری است می توان دمی آسود. هنوز در دست نسیم و بادهای خنک است. هنوز پای جرثقیل به آنجا نرسیده. هنوز دکه های آش رشته برقرار است. فعلا آش رشته را عشق است. آقا لطفا یک آش رشته.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ اگوست ۲۰۰۹ - ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
جواد منتظری
تنها ۳ سال از زمان اختراع عکاسی گذشته بود که پای این صنعت که بعدها به هنر نیز بدل گشت، به ایران باز شد. بیش از صد و شصت سال پیش اولین عکس در ایران گرفته شد و آن عکسی بود که نیکلای پاولف، دیپلمات روس از محمدشاه قاجار انداخت. ۱۴۵سال پیش اولین عکاسخانه در شهر تهران راه اندازی شد که انداختن عکس و فروش آن را به مردم عرضه کرد. مقارن همین زمان آموزش عکاسی در مدرسه دارالفنون نیز آغاز گشت.
اما معلوم نیست در کشوری که تاریخ عکاسی آن تقریبا همپای اختراع آن است، چرا دیر زمانی طول می کشد تا موزه عکسخانه شهر به سال ۱۳۷۴ در تهران راه اندازی شود، آنهم تنها در دویست و پنجاه متر فضا که گنجایش تاریخ عکاسی ایران را ندارد.
موزه عکسخانه شهر، در شمال میدان هفت تیر، نبش خیابان بهار واقع است. این موزه در ابتدا به همت بهمن جلالی، رعنا جوادی و نیز مرکز پژوهش های فرهنگی تاسیس شد اما بعد از چند سالی در پی تغییر سیاست ها و مدیریت فرهنگی، به زیر مجموعه سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران انتقال داده شد.
این موزه اگر چه با امکانات کم، اما می کوشد تا نسبت به جمع آوری، حفظ و نگهداری عکس های قدیمی در ماندگاری آثار تاریخی عکاسی ایران سهم خود را ادا کند.
عکسخانه شهر هر سال شانزده نمایشگاه برگزار می کند. از این تعداد ده نمایشگاه به موضوعات تاریخی و ۶ نمایشگاه به عکاسی معاصر ایران می پردازد. مژگان طریقی مدیر موزه می گوید: "عکسخانه شهر همزمان با چهارده مرداد هر سال که سالروز صدور فرمان مشروطیت است، یک نمایشگاه با موضوع مشروطه نیز به نمایش در می آورد."
در آخرین نمایشگاه عکسخانه شهر، ۳۴ عکس از مشروطه خواهان تبریز به معرض دید عموم گذاشته شده است.
تبریز به عنوان شهر ولیعهد نشین، دومین شهر مهم ایران در آن ایام محسوب می شده و یکی از کانون های اصلی مبارزات مشروطه بوده است.
بر کسی معلوم نیست که عکاس این عکس ها چه کسی است، اما از تشابه خط نوشته ها و نیز شیوه اطلاعات نویسی بر روی عکس شاید بتوان گفت یک نفر آنها را عکاسی کرده است. تمامی عکس ها تحت نام "نمره" شماره بندی شده است.
بناهای تاریخی و آسیب ناشی از جنگ آزادیخواهان، تک چهره های رهبران نظامی و مذهبی مشروطه، عکس های یادگاری در مقابل بناهای فتح شده، و اجساد سربازان و مخالفان مشروطه در قالب پیروزی های مبارزان مشروطه موضوع های این عکس ها است.
مدیر عکسخانه شهر اضافه می کند: "این ۳۴عکس از ۵۲ عکسی است که از این مجموعه در اختیار موزه است. این عکس ها اصل نیست و تنها کپی های خوب آن در موزه موجود است."
نمایشگاه عکس های مشروطه تبریز از ۱۷تیر ماه شروع شده و تا ۲۳مرداد ماه ادامه دارد.
در گزارش تصویری این صفحه عکس هایی از مشروطه خواهان تبریز را می بینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اگوست ۲۰۰۹ - ۱۲ مرداد ۱۳۸۸
حکیم میر
هرگاه که در شمال هاید پارک و در خیابان "اجور رودEdgware Road" لندن قدم می زنم، به یاد شب های چراغان و مغازه های پرزرق و برق و کافه های دود آلود قاهره می افتم که تا سحرگاهان دروازه های خود را به روی مشتریان وقت کُش و شب زنده داران قلیان کـَش، باز می گذاشتند. قدم زدن در این خیابان احساسات کهنه ای را درمن ِ عرب زده بیدار می کند که دیری است خفته بود.
اگر برای نخستین بار به این محلۀ عرب نشین گذار کنی، یقیناً شگفت زده خواهی شد. در اینجا غیر عرب را به ندرت می بینی. به هر سوی که بنگری، تابلوی نوشته شده به خط درشت عربی و نام های عربی را بر سر مغازه ها و در کنار آنها خواهی دید، و بر هر فروشگاهی که قدم بگذاری، دو یا چند نفر را در حال صحبت به زبان عربی خواهی یافت. در خیابان اجور رود لندن با زن های سیاه پوشی روبرو می شوی که حتا چشمان خود را نیز در پشت روپوش پنهان کرده اند؛ انگار در حال قدم زدن در یکی از خیابان های شهر جدۀ عربستان سعودی باشی.
رستوران هایی که درهر دو سوی خیابان صف کشیده و در پس کوچه های آن نیز جای گرفته اند، تقریباً همه شان، غذاهای عربی، بخصوص لبنانی، مراکشی، مصری و عراقی سرو می کنند. مغازه ها و حتا داروخانه ها در اینجا تولیدات کشورهای عربی را می فروشند. اگر علاقمند سوغات یا عطرهای عربی باشی، از اینجا دست خالی نخواهی رفت، و اگر شب هنگام، دروازۀ کافه ها، رستوران ها ومغازه های لندن به رویت بسته شد، اینجا تا پس از نیمه شب، باز خواهد بود.
براساس گفتۀ عرب هایی که به اینجا می آیند و صاحبان برخی از رستوران ها، اجور رود از اواخر دهۀ ۱۹۸۰ بدین سو، کم کم به محل جنب و جوش عرب ها تبدیل شد. خیابان اجور رود در مرکز شهر لندن موقعیت دارد و با خیابان های مشهور و تجاری آکسفورد استریت و خیابان رجنت متصل است. از اینجا به راحتی می توانی به میدان مشهور پیکادیلی بروی. از طرف شرق اجور رود که راه بیافتی، در پایان خیابان، پارک مشهور "هاید پارک" پیشارویت قرار دارد که در آنجا نیز عرب ها را خواهی دید.
شیرینی های چرب وسوغات های رایگان
چند روز پیش فرصتی یافتم، تا بار دیگر با این خیابان تجدید عهد کنم. در سر خیابان با چند مبلغ زن و مرد مسیحی که ظاهراً غربی بودند، برخوردم. انجیل و تعالیم حضرت عیسی را که به زبان عربی ترجمه شده بود، در دست داشتند و با لهجۀ شکستۀ عربی صدا می زدند: "هدایا مجانیة"، یعنی هدیه های رایگان، تا عابران عرب از آنها بگیرند. غافل از اینکه عرب هایی که به اینجا می آیند، از آن تنگدستان و شاید هم آن قدر اهل مدارا نیستند که به سوغات های رایگان، آن هم مذهبی، چشم بدوزند.
از آنها که گذشتم، به مغازه ای سرزدم که گونه های مختلفی از شیرینی های عربی در ویترین های شیشه ای آن با نظم چیده شده بود. صاحب مغازه یک عراقی بود، و دو زن باحجاب زیر دستش کار می کردند. در نگاه اول گمان بردم که شیرینی های این محل شاید از کشورهای عربی وارد شده باشد. اما فروشنده گفت، تولید شیرینی عربی حالا در لندن کار ساده است و تنها برخی مواد آن از کشورهای عربی وارد می شود.
شیرینی های خوشمزه و اشتها آوری می فروختند، اما بسیار روغنی و پرچرب بود. یکی از فروشنده های زن در پاسخ به این پرسش من که بیشترمشتریان شان اهل کدام ملت ها هستند، گفت که مشتریان آنها تنها عرب نیستند، افرادی از دیگر ملت ها، از جمله انگلیسی ها، نیز به شیرینی های عربی علاقه دارند. اما اگر از چشمدید خود بگویم، در چند ساعتی که در خیابان اجور رود قدم زدم و با شماری از جوانان عرب صحبت کردم، از دو یا سه انگلیسی بیشتر ندیدم.
سنت ها و ارزش های عربی و همگرایی با جامعۀ بریتانیا
از این مغازه که بیرون شدم، در فاصلۀ چند قدم، چندین کتابفروشی توجهم را جلب کرد. صاحب یکی از آنها یک مرد میانسال به نام فرید بود. پیش از آنکه خود را معرفی کند، از سیمایش هویدا بود که اهل مصر است. فرید، علاوه بر کتاب، مجله های سیاسی، فرهنگی و هنری و روزنامه های مختلف عربی نیز می فروشد. تقریبا همۀ اینها را از کشورهای عربی، بخصوص مصر و لبنان وارد می کند. او، برغم اینکه سال ها است با خانواده اش در لندن زندگی می کند، هویت عربی و مصری خود را از دست نداده و به آن می بالد. همزمان، این مانع آن نشده که با جامعه بریتانیا در بیامیزد و مدغم شود؛ فرید می گوید، با بریتانیائی ها سر و کار دارد و در محافل اجتماعی آنها شرکت و در مورد مسائل مختلف با آنها به تبادل نظر می پردازد. ولی به دلایل مذهبی، به محافل شراب نوشی یا رقص که بسیارغربی باشد، نمی رود.
با بیشترعرب هایی که صحبت کردم، دیدگاه شان در مورد ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا نزدیک به دیدگاه فرید بود. و این در واقع بازتاب دهندۀ آن است که دین همچنان یک بخش ناگسستنی از هویت بخش اعظم عرب های بریتانیا است که با آداب و رسوم آنها در هم آمیخته است. در میان اقلیت های مهاجر در بریتانیا، به ندرت می توان اقلیت دیگری را یافت که مانند عرب ها پایبند به سنت ها و ارزش های خود باشند. یک گذار کوتاه در خیابان اجور رود و صحبت با مغازه داران و عابران عرب آن، شاید این واقعیت را روشن تر کند.
شمار دیگری را هم دیدم که در کنار مذهب، مانع دیگر ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا را، نژادی می دانستند. مصطفی، دانشجوی دکترا در مدرسۀ مطالعات شرقی و آفریقائی دانشگاه لندن که در روزهای پایان هفته با نامزد خود به اینجا می آید، می گوید، او در آغاز که وارد دانشگاه شد، فکر می کرد میان وی و همکلاسی هایش فرقی وجود ندارد و آنها او را یکی از میان خود می پندارند. اما با گذشت زمان و شناخت بیشتر از مردم انگلیس نظرش تغییر کرد. مصطفی معتقد است که برخلاف برخی دیگر کشورهای غربی که نژاد پرستی در آنها آشکار است، در بریتانیا نوعی از نژاد پرستی پنهان وجود دارد.
در این میان اما، حساب عده ای از عرب های بریتانیا، بخصوص لبنانی ها که در میان عرب ها، بیشتر از دیگران به لیبرال بودن شهرت دارند، شاید جدا باشد. جوانا، یک دختر جوان لبنانی است که در نحوۀ رفتار و کردار و طرز پوشش، باغربی ها تفاوت زیادی ندارد. او اهمیت زیادی به نقش مذهب یا سنت های اجتماعی عربی در زندگی اش قائل نیست. جوانا مشروب می نوشد و با پسران غربی به دیسکوتک می رود و دیدگاه های غربی دارد.
جزم اندیشان در شهر کثرت گرا
شامگاه که اجور رود را ترک می کردم، با چند جوان از پیروان گروه افراطی "حزب التحریر" برخوردم. میزی را در کنار خیابان قرارداده و کتاب های مذهبی عربی را روی آن چیده بودند. در جلو میز پرچم سیاهی را آویخته بودند که بر آن کلمۀ شهادت نوشته شده بود. آنها به هر عرب یا غیرعربی که به کتاب هاشان نگاه می کرد، وارد صحبت می شدند. همه ریش داشتند، درست مانند جوان های اسلامگرایی که در مصر می دیدم، اما اینها را تندروتر یافتم.
کتابی را به من هدیه داده و مرا دعوت کردند که به گروه آنها بپیوندم و در پیاده کردن نظام "خلافت اسلامی" در جهان همکاری کنم. در جریان گفتگو، من از چند دانشمند معتبر مذهبی که با ایجاد چنین نظامی در جهان معاصر مخالفند، سخن نقل کردم. "تحریری ها" نه تنها آرای این دانشمندان را مردود دانستند، بلکه خود آنها را نیز بد گفتند. هیچ نظام حاکم در جهان را، که بریتانیا نیز از آن میان است، نمی پذیرفتند.
خالد، یک مرد سالمند سعودی که در کنارم ایستاده بود و به گفتگوی ما گوش می داد، به آنها گفت: "من در عجبم؛ شما دولت بریتانیا را محکوم می کنید و آن را یک نظام شریر و فاسد می پندارید. در حالی که همین نظام، به شما پناهندگی داده و اجازه می دهد که در این کشور فکر و اندیشۀ خود را تبلیغ کنید. تنگ نظری شما و بردباری بریتانیایی ها را که می بینم، واقعاً حیرت زده می شوم!"
در گزارش تصویری این صفحه شما به دیدن از خیابان اِجوِر و مغازه های آن دعوت می کنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ جولای ۲۰۰۹ - ۹ مرداد ۱۳۸۸
مریم آموسا
وقتی در خیابان کارگر از کنار موزه هنرهای معاصر تهران رد می شویم با مجسمه سازی رو به رو می شویم که فارغ از هیاهوی خیابان، مشغول ساخت وعرضه مجسمه با سیم های مفتولی است.
اکبر فضلی پناه مجسمه سازی را از پنج سال پیش به طور اتفاقی شروع کرده و تشویق نسل جوان به ویژه دانشجویان هنر ومعماری، موجب دلگرمی او شده است، به طوری که در این پنج سال توانسته هم با مردم ارتباط برقرار کند و هم مخارج خانواده اش را تامین کند. حتا توانسته با ساخت مجسمه های بزرگ با مفتول سفارش های چند میلیونی هم دریافت کند.
او پیش از این، سال ها در کارگاه های چاپ سیلک، جوشکاری، قالب سازی و سماور سازی مشغول کار بوده، اما به دلیل جو موجود در محیط کار و میل شدید به مواد مخدر، تصمیم می گیرد فضای کاری اش را تغییر دهد و در خماری های پس از ترک، تکه سیم مفتولی پیدا می کند و مجسمه سازمی شود.
در مجسمه های او زن ها قد بلندی تری دارند یا در جایگاه بالاتری ایستاده اند. این موضوع اتفاقی نیست. " زن ها روح بزرگ تری دارند و در روزهایی که همه مرا ترک کردند، همسرم تنها کسی بود که مرا رها نکرد."
فضلی پناه، خود را استاد بی استاد مجسمه های مفتولی می داند. او روزها بدون هیچ چشم داشتی، مجسمه سازی با مفتول را به علاقمندان آموزش می دهد و معتقد است وقتی در هنرمجسمه سازی دست زیاد شود و مردم بیشتر با این هنر درگیر شوند، مجسمه سازی گسترش می یابد و مردمی می شود.
او بیشترمجسمه هایش را با فیگورهای مختلف انسانی می سازد و مردم را منبع الهام کارهایش می داند. برخی روزها نیز به مزارع کشاورزی نزدیک محل اقامتش در ورامین می رود تا هنرش بی روح و خشک نباشد.
بیشتر کارهای او در خیابان و در پیاده رو شکل می گیرند اما به دلیل وزن وحجم زیاد شان در خانه اش در ورامین ساخته می شوند.
ابراهیم اصغری، دانشجوی پيشين دانشکده صدا و سیما، هم که در حاشیه خیابان با اکبر فضلی پناه آشنا شده، از این هنرمند خیابانی فیلم مستندی ساخته که هنوز اجازه اکران نیافته است.
او تاکنون در قالب چهار نمایشگاه انفرادی مجسمه هایش را به نمایش گذاشته است. نخستین مشوق او در برگزاری نمایشگاه، بهروز فائقیان مدیر روابط عمومی خانه فرهنگ ابوسعید بوده است که به طور اتفاقی با او و مجسمه هایش در حاشیه خیابان آشنا شده و روی فروش چند میلیونی آنها حساب کرده است.
او قصد ندارد در هیچ شرایطی کار درپباده رو را تعطیل کند. معتقد است تنها استاد او مردم هستند. می گوید: وقتی کنار خیابان می نشینم و مجسمه می سازم، مردمی که از کنارم می گذرند، گاهی با من همکلام می شوند و مرا هنرمند خطاب می کنند. در این مواقع است که احساس هنرمند بودن می کنم و رسالتم را دراین می بینم که میان مردم باشم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ جولای ۲۰۰۹ - ۸ مرداد ۱۳۸۸
جدیدآنلاین: دانیل لیبسکیند (Daniel Libeskind) معمار، هنرمند و طراح یهودی تبار آمریکاست که در لهستان به دنیا آمده است. موزۀ یهودیان برلین، موزۀ هنرهای دِنور در آمریکا، موزۀ سلطنتی جنگ در انگلیس، موزۀ سلطنتی انتاریو در کانادا، موزۀ یهودیان دانمارک و مرکز ووهل (Wohl) در دانشگاه بار-ایلان اسرائیل از جملۀ آفریده های مشهور اوست. اخیراً در تارنمای تد (TED) نوار ویدیویی سخنرانی دانیل لیبسکیند منتشر شد که او در آن ویژگی های معماری نوین را توضیح می دهد. متن زیر فشردۀ همان سخنرانی است.
دانیل لیبسکیند
وقتی که من به اندیشه و دیدگاه های جالب آدمها گوش می دهم، خیلی الهام می گیرم. ولی تا به اطراف این ساختمان نگاه می کنیم، متوجه مقاومت هنر معماری در برابر تغییر و تحول می شویم. ما می توانیم اندیشه های بکر و جالبی داشته باشیم، ولی در نهایت می بینیم که تغییر دادن جهان، کار حضرت فیل است.
اما چیزی که همیشه توجه من را به خودش جلب می کند، ایجاد فضایی است که هرگز پیش از این وجود نداشته است؛ فضایی که ما تنها در رؤیا و روانمان وارد آن شده ایم. من فکر می کنم، هنر معماری مبتنی بر همین رؤیاهاست. معماری بر پایۀ بتون و پولاد و خاک، استوار نیست. پایۀ آن، کنجکاوی است. همین کنجکاوی است که زیبا ترین شهرها و فضاها را پدید آورده است.
معماری، یک داستان است. داستانی در باره تلاش و نبرد با دست نارس ها و ناشدنی ها که از طریق مواد سفت و محکم تعریف می شود. وقتی که به ساختمان های خیره کنندۀ کلیسا ها و نیایشگاه ها و اهرام و پاگوداها و شهرهای هند و ماوراء آن نگاه می کنید، شگفت زده می شوید که اینها را انسان ها ساخته اند، نه یک خالق مطلق. هر چیزی را که ساخته شده، می شود حتا بهتر ساخت.
از دید من، غیرمنظره، غیر قابل توضیح، رادیکال، خام، نوک دار، دمکراتیک، پیچیده، حقیقی، گویا، ریسکی، احساساتی، خوشبینانه، سیاسی، دستی، بیاد ماندنی، رسا، فضادار بودن از جملۀ ابعاد یک معماری مهم است. این یک رویکرد شخصی من است. شاید منتقدان هنری و معماری یا شهرسازان از این ابعاد خوششان نیاید. ولی من فکر می کنم، این عنصرها همانند اکسیژنی است که به ما امکان می دهد در ساختمان ها و شهرها با آسایش بیشتر زندگی کنیم و با فضای اطراف ارتباط برقرار کنیم.
خوشبینی در قبال بدبینی
من مطمئنم که خوشبینی، هنر معماری را به پیش سوق می دهد. معماری تنها پیشه ای است که ایمان به آینده، جزء ملزوماتش است. شما می توانید یک ژنرال، یک سیاستمدار یا یک اقتصاددان افسرده باشید، یا موسیقی دانی که الحان غم انگیز تولید می کند، یا نقاشی که به رنگ های تیره علاقه دارد. اما معماری، وجد و خلسۀ تمام و کمال است و به آیندۀ بهتر ایمان دارد. و همین باور است که به نظر من، محرک جامعه امروزی است.
رسایی در قبال خنثایی
من به رسا و پرمعنا بودن معماری باور دارم و از بی طرفی و نادرگیری، منزجرم. نادرگیری یا خنثی بودن را در هیچ بُعد زندگی نمی پسندم. رسایی یا "اکسپرسیو" بودن به مانند قهوه اسپرسو است که عصارۀ آن را می گیریم و می نوشیم. اما در بخش اعظم معماری های کنونی از رسایی خبری نیست. چون ما فکر می کنیم معماری، جزئی از قلمرو خنثایی است و دیدگاه و ارزش خاصی ندارد. ولی من بر این باورم که رسایی و بیان فضا و شهرهای ماست که به معماری معنی می دهد. و مسلما، فضا های رسا برهنه نیستند و تنها در مقام تاًیید دانسته های ما نیستند. فضای رسا می تواند ما را آشفته کند. خب، زندگی همین است. زندگی ماده بی هوش کننده نیست که همواره ما را به تبسم وا دارد، بلکه چیزی است که از فراز مغاک تاریخ به فضاهای ناشناخته ای راه می یابد و ما را با خودش می برد.
رادیکال در قبال محافظه کار
رادیکال، یعنی چه؟ من فکر می کنم، چیزی که ریشه های عمیقی در سنت دارد، رادیکال است. و معماری هم رادیکال است. "رادیکال" به معنای حفظ فرم های مرده نیست، بلکه معنای آن ارتباط زنده با رخدادهای داستانی کیهانی است که ما هم جزئی از آن هستیم؛ داستانی که همچنان ادامه دارد و می تواند پایانی خوب یا بد داشته باشد. و داستانی است که نقش ما در آن، به خودی خود، دارد جریان داستان را شکل می دهد.
نمونۀ محافظه کاری، معماری شوروی است که شبیه لاس وگاس قدیمی است. وظیفه آن حفظ احساسات و سنت هایی است که مانع از پیشرفت ذهن می شود. معماری رادیکال است که با این نوع معماری باید مقابله کند. به نظر من، معماری، یک نوع رویارویی است. از این رو آن نباید خنک و بی احساس باشد.
احساساتی در قبال خنک
خیلی ها معماری خنک و عاری از احساس را ارج می نهند و من همیشه مخالف این رویکرد بوده ام. من فکر می کنم، احساسات، عنصری حیاتی است و زندگی بدون احساسات لطفی ندارد. حتا ذهن، احساساتی است. هیچ استدلال عقلانی ای نیست که در فضای اخلاقی ِمعمای ِفلسفی ِهستی ِما موضع نداشته باشد. من فکر می کنم، احساسات، بُعدی است که حتماً باید وارد فضا و زندگی شهری شود. و مطمئنا، همه ما درگیر پیکار احساساتمان هستیم و همین چیز است که دنیا را به مکانی شگفت انگیز تبدیل کرده. رویارویی بی حسی با احساسات، نوعی گفتگوست که به نظر من، خود شهرها پرورش داده اند که نتیجۀ پیشرفت شهرهاست و تنها مربوط به شکل شهرها نمی شود. زیرا ساختمان های خنک و احساساتی، تنها تجسم سرشت سازندگانشان نیستند، بلکه ماهیت ساکنانشان را هم نشان می دهند.
درنیافتنی در قبال دریافتنی
بیش از حد ما تلاش می کنیم همه چیز را دریابیم. ولی زبان معماری متشکل از واژه ها نیست. مقام زبان معماری را نمی توان به حد یک رشته نُت و کُدهای برنامه ای کاهش داد، تا قابل نوشته شدن با واژگان باشد. بسیاری از ساختمان هایی که در بیرون می بینیم، به شدت مبتذل است. می خواهم یک داستان را برایتان تعریف کنم که بسیار کوتاه است و فقط در این حد که "داستانی برای گفتن ندارم". یعنی باید معماری دارای ابعادی باشد که شاید با واژه ها اصلاً قابل توضیح دادن نباشد، زیرا آن با جهان تناسب ها و قرینه ها و مصالح ساختمانی، نور و منابع گوناگون دیگر سر و کار دارد. از این رو، این پنداشت که معماری باید واضح و روشن باشد، به نظر من، تصور باطلی است که معماری را پیش پا افتاده کرده است.
دست در قبال رایانه
مسلماً، زندگی ما بدون رایانه دیگر معنا ندارد. تمام کار و بار ما وابسته به رایانه است. ولی رایانه نباید به چیزی مثل دستکش تبدیل شود، بلکه دست، باید محرک رایانه باشد. با وجود ابهام فیزیولوژیک موجود، من باور دارم که دست دارای منبع است، هرچند آن منبع هنوز ناشناخته است. نیازی نیست در این باره صحبت عارفانه داشته باشیم. این دست ها را به ما نیروهایی داده اند که شامل حیطۀ اختیارات ما نمی شود. وقتی که من نقشه می کشم، شاید از کار رایانه تقلید کنم، اما آن طرح، رایانه ای نیست. آن طرح ها از سرچشمه های ناشناخته و ناشناختنی و نادیده برمی آید. آن چه ما می بینیم، دست ماست که طرح را می کشد. از این رو رایانه باید پاسخگوی دست ما باشد، نه برعکس. این نکته جزئی از پیچیدگی هنر معماری است.
پیچیده در قبال ساده
مطمئناً، تبلیغات "هر چه ساده تر، بهتر" را به خورد همۀ ما داده اند. من به این گفته ایمان ندارم. ضمن گوش دادن به صحبت های شما، به خود اندیشیدم که پیچیدگی اندیشه ها و لایه های مفهوم ها شگفت انگیز است. جراحی مغز، نظریۀ هسته ای، علم پیدایش یا ژنتیک و اقتصاد رشته های بسیار پیچیده اند. دلیلی ندارد که هنر معماری از پیچیدگی بهراسد و در عالم وهمی ِسادگی بماند. معماری هم پیچیده است. چون فضا پیچیده است. فضا چیزی است که در درون خود می شکند و وارد عالمی کاملاً متفاوت می شود و نمی توان آن را ساده انگاشت. زندگی ما، احساسات ما، تمایلات ذهنی ما، همه و همه، پیچیده اند. به باور من، معماری باید این پیچیدگی را در همه فضاهایی که ما در اختیار داریم، بازتاب دهد.
سیاسی بودن در قبال گریزان بودن
و این بدان معناست که معماری یک هنر سیاسی است. "سیاسی بودن" دشمن معماری نیست. "پولیته آ" به معنای شهر است، یعنی همۀ ما با هم. و حتا اگر یک غریبه، یک خانۀ خصوصی را ببیند، اقدامی سیاسی انجام گرفته است. چون آن خانۀ خصوصی برای دیگران هم قابل رؤیت است. ما در جهانی زندگی می کنیم که بیش از پیش، ما را به همدیگر پیوند می دهد. گریز از این محیط که از ویژگی های معماری به اصطلاح، "ناب" بود، هرگز مورد پسند من نبود. من معتقدم که معماری باید فضاهایی را بسازد که فراتر از انتظارات معمول ماست و در عین حال، نقّاد است. چون معماری، شامل طرح پرسش هم می شود و کار یک معمار تنها دادن پاسخ نیست. دقیقاً مثل خود زندگی که ما را در برابر سوال ها قرار می دهد. از این رو، معماری باید حقیقی باشد.
حقیقی در قبال شبیه سازی
تقریباً همه چیز را می توان شبیه سازی کرد، مگر قلب و روان انسانی را. هنر معماری تقریباً با قلب و روان انسانی درهم بافته است. چون ما در جایی به دنیا آمده ایم و در جایی خواهیم مرد. حقیقت معماری، غریزی است، ذهنی نیست و از کتاب ها و نظریه ها برنمی آید. معماری، واقعیت پرماسیدنی (قابل لمس) است. ما می توانیم در و پنجره و آستانه و تخت خواب را لمس کنیم. ما اجزائی از جهان معمایی و غنی مجازی را برمی داریم و در جهان حقیقی چیزی می سازیم.
غیرمنتظره در قبال عادی
عادت چیست؟ عادت، زنجیر و زهر ذهن ماست، در حالی که "غیر منتظره" همیشه ناگهانی است. معماری عادی، احساس کاذب ثبات را در ما ایجاد می کند. اما معماری ای که پر از تنش است و فراتر از خودش می رود، تا به قلب و روان انسان ها راه یابد و زنجیرها و عادت ها را می شکند، معماری ای است که انتظارش را نداشته اید. البته، عادت ها را معماری نهادینه می کند. اگر یک نوع بخصوص معماری را همه جا ببینیم، در جهان ِهمان نور و مصالح و زاویه ها محصور می مانیم و می پنداریم که جهان، مانند ساختمان های ماست. در حالی که ساختمان ها اند که محصور مهارت و شگردهای محدودی هستند. غیرمنتظره، خام هم هست.
خام در قبال پالوده
خام، یعنی تجربۀ برهنه که با تجمل و مصالح گران قیمت و پالودگی "فرهنگ برتر" آلوده نشده است. من فکر می کنم، در آینده "فضای پایدار و دوام دار" به معنای فضای خام خواهد بود. فضایی که تزیین و آراسته نشده، ولی می تواند هوای خنکی داشته باشد و انعکاس خواسته های ما باشد، فضایی که همیشه مثل یک سگ دست آموز، ما را دنبال نمی کند، بلکه جلو می رود و به ما امکانات و تجربه های دیگری را نشان می دهد که هرگز جزء واژگان هنر معماری نبوده است.
نوک تیز در قبال بی نوک
معماری خام، نوک تیز است، نه کند و بی نوک؛ چیزی است که روی واقیعت متمرکز است، چیزی است که با قدرت و نفوذ بصری خود می تواند حتا یک فضای کوچک را تغییر دهد. یعنی معماری می تواند به اندازه علوم بزرگ نباشد، اما از طریق نقطۀ تمرکزی که آن ایجاد می کند، معماری می تواند به شیوۀ ارشمیدس مبین ماهیت زندگی باشد. در واقع، بعضاً یک ساختمان می تواند به این پرسش ها پاسخ بدهد که "چه باید کرد؟"، "دیگران چه کرده اند؟"، "چه گونه جهان توانسته است در میان ثبات و بی ثباتی باقی بماند؟"
جدیدآنلاین: نمونه هایی از معماری مورد نظر دانیل لیبسکیند را که بیشترشان از آفریده های خود اوست، می توانید در همین صفحه ببینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اگوست ۲۰۰۹ - ۲ شهریور ۱۳۸۸
استاد حسین دهلوی به سال ۱۳۰۶ در تهران متولد شد. پدرش که از نوازندگان به نام موسیقی ایرانی بود، وی را از سن یازده سالگی تحت تعلیم خود قرار داد. دیگر استادانش در زمینه موسیقی ایرانی، ابوالحسن خان صبا و در زمینه آهنگسازی، حسین ناصحی و پرفسور توماس کریستین داوید (استاد اتریشی) بودند.
وی فارغ التحصیل رشته آهنگسازی از هنرستان عالی موسیقی است و نیز چندی برای ادامه مطالعه و کسب تجربه بیشتر به آلمان و اتریش سفر کرده است. بعد از درگذشت استاد صبا (در سال ۱۳۳۶) رهبری ارکستر شماره یک هنرهای زیبا که بعدها ارکستر صبا نامیده شد به وی واگذار شد. از سال ۱۳۴۷ نیز ارکستر ایرانی تالار رودکی را تشکیل داد که فعالیت آن تا چند سال ادامه داشت.
از زمانی که نخستین تصنیفات خود را در زمینه موسیقی ایرانی آغاز کرد، ضمن استفاده از گروه سازهای آرشه ای و برخی از سازهای بادی، تعدادی از سازهای ایرانی را نیز به طور مستقل به عنوان "گروه سازهای مضرابی" در آثار خود به کار برد و جایگاه ویژه ای را به این گروه از سازهای ملی اختصاص داد و حاصل همین تجربیات بود که بعدها انگیزه اصلی تشکیل "ارکستر مضرابی" برای او شد.
دهلوی کنسرت های مختلفی را با ارکسترهای یاد شده در دانشگاه ها، تالارهای مختلف تهران و بعضی شهرستان ها و نیز برخی از کشورهای همجوار اجرا کرده است. همچنین از افتتاح تلویزیون ایران (۱۱مهرماه ۱۳۳۷) تا چند سال برنامه های مختلفی را در این رسانه همگانی اجرا کرده است.
از مهرماه ۱۳۳۶ به دعوت زنده یاد روح الله خالقی، تدریس برخی از دروس موسیقی را در هنرستان موسیقی ملی به عهده گرفت و از شهریور ماه ۱۳۴۱ نیز به ریاست همین هنرستان منصوب شد که تا اوایل سال ۱۳۵۰ فعالیت او در این زمینه ادامه داشت. در این مدت شاگردان بسیاری پرورش یافتند که تعدادی از آنها هم اکنون از چهره های خوب و شناخته شده موسیقی ایران هستند و برخی دیگر نیز در خارج از کشور به فعالیت های هنری مشغولند.
دهلوی تاکنون قطعات مختلفی را در زمینه موسیقی ملی و محلی ایران برای ارکستر، آواز و ارکستر، سازهای تک نواز به همراهی ارکستر و نیز همنوازی برخی از سازهای ایرانی تصنیف و تنظیم کرده است.
از دیگر آثار وی در زمینه موسیقی داستانی، اپرای خسرو و شیرین (با نگاهی به داستان نظامی گنجوی)، بیژن و منیژه (براساس شاهنامه فردوسی) و اپرای مانا و مانی است که به مناسبت سال جهانی کودک (۱۹۷۹) تصنیف نموده و تاکنون به علت فراهم نبودن امکانات، به اجرای صحنه ای در نیامده است. ضمن این که در خرداد ماه ۱۳۷۹ بخش موسیقی سازی این اپرا به همت و رهبری هنرمند ایرانی، علی رهبری به وسیله ارکستر فیلارمونیک اسلواکی، در شهر براتیسلاوا اجرا و ضبط شده است.
تاکنون دو سی دی از تصنیفات این آهنگساز منتشر شده است: آثاری از حسین دهلوی که شامل ۹ قطعه از ساخته ها و تنظیم های او در زمینه کارهای جمعی موسیقی ملی است و سی دی دیگری به نام گزیده هایی از موسیقی داستان بیژن و منیژه است که به وسیله ارکستر سمفونیک رادیو وین اجرا و ضبط شده است و بعدها قسمت هایی از آن به وسیله ارکستر فیلارمونیک لندن نیز اجرا شده است.
از جمله دیگر کارهای وی، کوشش در تهیه و تدوین نخستین کتاب آموزش تمبک است که در دهه ۴۰ با همکاری حسین تهرانی و تنی چند از دیگر معلمان و استادان هنرستان موسیقی ملی به انجام رسید. او در تدوین نخستین کتاب آموزش ساز قانون همکاری داشت و تهیه و تدوین مجموعه هایی را برای کودکان نیز به عهده داشته است.
از دهلوی تا کنون ۲۰ اثر در زمینه همنوازی برخی از سازهای ایرانی و قطعات مختلف ارکستری به چاپ رسیده است و تعداد دیگری را نیز در دست اقدام دارد. آخرین کوشش او در زمینه کارهای جمعی موسیقی ملی، پایه گذاری "ارکستر مضرابی" است. که با همکاری ۶۶ نفر از نوازندگان سازهای مضرابی ایرانی تشکیل شد و در سال ۱۳۷۲ به صحنه رفت.
از دیگر تلاش های او، نوشتن کتاب "پیوند شعر و موسیقی آوازی" بر اساس زبان و شعر فارسی بود که چون هیچ گونه الگویی از گذشتگان نداشت، بیش از ۴۰ سال نوشتن آن طول کشید که کار بسیار سودمندی برای موسیقی آوازی ایران واقع شده و هم اکنون جزء دروس موسیقی دانشکده موسیقی و دیگر واحدهای آموزشی موسیقی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ جولای ۲۰۰۹ - ۷ مرداد ۱۳۸۸
جواد منتظری
بر حاشیه جنگل های سرسبز شما ل و در همسایگی سواحل خزر، مردی زندگی می کند که در دلش هم از سبزی جنگل نشان دارد و هم از آبی دریا. منوچهر پناهی اما در سرزمینی تولد یافته که نه او را با جنگل کاری بوده و نه از دریا نشانی. اما اینک زندگی او و دلش مالامال از آنها است، عشق دیوانه وارش به زمین و محیطی که در آن می زید را در جای جای کلماتش می یابی.
منوچهر پناهی در سپیدان، از توابع اردکان فارس، به دنیا آمد. و در خانواده ای مذهبی رشد کرد. اگر چه محیط خانواده گی اش و اجتماع آن روز خیلی به هنر توجه خاصی نداشتند، اما او از کودکی شیفته نقاشی بود.
در ۱۶سالگی گذارش که به شیراز می افتد، مسیر زندگی اش عوض می شود. روزی در حین عبور از مقابل ویترین مغازه ای به یک تابلوی نقاشی برمی خورد، آن قدر تاثیر می گیرد که به گریه می افتد و این سر آغازی است بر راه طولانی نوجوانی که تمام زندگی اش را وقف دلش می کند. نقاش آن تابلو، سید صدرالدین شایسته شیرازی، از شاگردان کمال الملک بوده است. پناهی اولین آموزش هایش را نزد شایسته فرا می گیرد.
در سال ۱۹۶۴به تشویق برادرش، که در آلمان مهندسی عمران می خواند، به آن کشور می رود و در یک آکادمی هنر در شهر برلین تحصیل می کند، در رشته طراحی پارچه و کامپیوتر. در ۱۹۷۱ به ایران باز می گردد. "با اینکه امکانات ماندن در آلمان برایم فراهم بود، اما عشق و علاقه به سرزمین مادری مرا بازگرداند."
او در بازگشت به کار های متفاوتی می پردازد. از کارشناسی دادگستری گرفته تا مدیر داخلی یک شرکت کارتن سازی؛ تا این که در نهایت در خیابان عفیف آباد شیراز یک گالری به نام میکل آنژ تاسیس می کند. اگر چه ۲۲ سال بعد را در آنجا نقاشی می کند، اما نام گالری میکل آنژ نمی نماند، آنطور که او می خواست.
می گوید: "انقلاب که پیروز شد، خیلی چیزها جنبه تجملی و تزیینی پیدا کرد. به اسم های خارجی حساس شده بودند. روزی اداره اماکن آمد از اسم گالری ایراد گرفت. برایشان توضیح دادم که میکل آنژ از مجسمه سازان بزرگ ایتالیایی است. قانع نشدند، مجبور شدم اسم گالری را به نام پناهی تغییر دادم." او در این گالری نه تنها نقاشی می کرده بلکه شاگردان زیادی نیز تربیت کرده است.
منوچهر پناهی در زندگی خود گویا مدام آماده رفتن به مکان تازه ای بوده است. مدتی هم از شیراز به کرج کوچیده بود. اما چهار سال پیش بود که منزلگاه آرامش خود را یافت. طی یک سفر، با روستایی به نام نیرنگ در توابع نوشهر آشنا شد. او در جواب به این سئوال که چطور توانستید گذشته ای را فراموش کرده و در نیرنگ بمانید می گوید: "می توانستم در آلمان بمانم، اما به وطنم و هنرم حساسیت داشتم. چرا باید می ماندم و استثمار می شدم. فکر کردم که بهتر است به وطن برگردم، و به خاطر عشق و علاقه درونی به هنرم تا حال نیز ازدواج نکرده ام."
برای او نیرنگ بهشتی است گمشده. بیراه نمی گوید. اگر اندک پرسه ای در این روستا و دورو برش بزنید خود به این نتیجه می رسید. واقعیت این است که وقتی من به نام "نیرنگ" برخوردم، برایم بسیار عجیب بود که چگونه می توان چنین اسمی را برای یک مکان زندگی انتخاب کرد. اما وقتی که پناهی و حسینی از اعضای شورای روستا در جواب من فرهنگ لغات را باز می کنند، در می یابم این کلمه معانی دیگری بجز حیله، خدعه و فریب نیز دارد.
در زبان زردشتی به دعا، مراسم و مناسک مذهبی، نیرنگ می گویند، این کلمه ریشه در زبان های اوستایی و پهلوی دارد. نیرنگ ها ارزش ویژه ای داشتند و برای شان تاثیرات فوق طبیعی قایل شده اند، و از برای هر پیشامد بد و دفع هر آسیبی نیرنگی مخصوص خوانده می شده. البته تلفظ این اسم در گذر زمان بدل شد به آن چیزی که ما به معنی فریب می دانیم. اما در اصل نیرنگ با یای معروف خوانده می شود و یا "نیر" را باید به مانند "شیر" تلفظ کرد.
حسینی که پیش از این عضو شورا بوده است، اظهار می دارد که: "برای حفظ این نام چه خون دلها که نخورده اند. مقامات بارها و بارها خواستند این نام را تغییر دهند، اما ما هر بار با مقاومت توانستیم این نام را حفظ کنیم." همو می گوید که در فاصله ای نه چندان دور از روستا بقایای یک قلعه در دل جنگل وجود دارد که شاید به مذهب زردشت بی ارتباط نباشد.
تعدادی از تابلوهای پناهی بر درختان روستا نصب شده است. در برخی از آنان هشدار و در برخی نیز علایم راهنما لحاظ شده است. علامت تلفن همگانی، سرعت گیر، عابر پیاده، مکان ماهیگیری و منطقه شکار ممنوع از آن دست است که او با ذوق هنری خویش عناصری را به این تابلو ها افزوده است.
در کوچه های روستا که پرسه بزنی آثار پناهی را در جای جای روستا بر دایوارهای خانه ها و نیز ایوان ها خواهی یافت. مردم با هنرش راحتند، گه گاهی نیز رفتار های ناپسندی دیده شده اما برای پناهی این چیزها اهمیتی ندارد. او از تمجید خیلی خوشش نمی آید و دوست دارد بیشتر در پس کارهایش پنهان باشد.
او در تعریف تنهایی تمام زندگی اش می گوید: "هنرمند باید ارتباطات خوب داشته باشد، به تنهایی علاقه ندارم، اما وقتی پشت سه پایه می نشینم، باید تنها باشم."
و عشق و ازدواج چطور؟ "بدون عشق آدمی کامل نیست. یک ضرب المثل آلمانی هست که می گوید عشق نیمه دیگر تو را کامل می کند. در زندگی به آن چیزی که می خواستم نرسیدم. وقتی از آلمان می خواستم برگردم دختری تا ایستگاه قطار با من آمد و هنگام خداحافظی گریه کرد. دوست داشت به ایران بیاید و ازدواج کنیم. اما من قبول نکردم.
فکر می کردم ما از دو فرهنگ متفاوت هستیم و عاقبت این کار جدایی است. حسرت می خورم که در هنر آن چیزی که می خواستم نشد، و سعی می کنم که حالا جسم خودم را با آن ترکیب کنم تا زمانی که زند گی ام پایان می یابد آسوده باشم. حالا بیشتر از همیشه دلم می خواهد ازدواج کنم."
شاید ازدواج پروژه آینده پناهی باشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ جولای ۲۰۰۹ - ۲ مرداد ۱۳۸۸
بهار نوائی
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلسـتان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
این گلستان همیشه خوش باشد
سال ها از پخش "برنامۀ گلها" در رادیو تهران می گذرد، اما هنوز نغمه های دلنشین و اشعار قابل تعمق آن فراموش نشده است؛ مجموعه ای که بسیاری آن را معتبرترین برنامۀ تاریخ رادیو ایران می دانند.
ترکیب ماهرانه شعر فارسی وموسیقی سنتی و محلی ایرانی در یک رسانۀ صوتی به زبانی موجز و در عین حال ساده، باعث شد این برنامه همواره چون اسطوره ای در حافظه تاریخی-موسیقایی فارسی زبانان جای گیرد. چه بسا که امروز بسیاری از موسیقی دانان و پژوهشگران شعر وادب فارسی، نوای ساز و آواز و فرم شعری را در برنامۀ گلها جستجو می کنند.
برنامۀ گلها به همت و ایدۀ زنده یاد داود پیرنیا، که پس از سال ها کار دولتی به خلوت موسیقی پناه برده بود، در نوروز سال ۱۳۳۵ آغاز شد. اولین برنامه با نام گلهای جاویدان و با حضور هنرمندان صاحب نام، احمد عبادی، علی تجویدی و عبدالعلی وزیری با خواندن ابیات حافظ به مدت ده دقیقه اجرا شد:
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیدۀ روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه روشنایی
نمی بینم از همدمان هیچ برجای
دلم خون شد از غصه، ساقی کجایی
شاهرخ پیرنیا، فرزند داود پیرنیا، در ارتباط با نامگذاری برنامه گلها می گوید:"پدرم حتا در زمانی که در امور سیاسی و دولتی فعالیت داشت، همیشه در امور خیریه پیشقدم بود. در پایان یکی از گردهمایی هایی که به نفع کودکان بی بضاعت برگزار کرده بود، از بچه ها خواست به خیرین و شرکت کنندگان شاخه های گل اهدا کنند و آن شب "شب گلها" نامگذاری شد. ایدۀ نامگذاری برنامه گلها نیز از همان شب شکل گرفت".
پس از آن، برنامۀ گلهای رنگارنگ، برگ سبز، یک شاخه گل، گلهای صحرایی (در معرفی موسیقی محلی ایران)، به این مجموعه افزوده شد و داود پیرنیا تا سال ۱۳۴۶ نظارت مستقیم آن را عهده دار بود. در ادامه رهی معیری، محمد میرنقیبی، جهانبخش پازوکی و سپس هوشنگ ابتهاج، که بنیان گذار گلهای تازه بود، تهیه آن را برعهده گرفتند.
گلها در طی اجرای بیست و سه سالۀ خود از همکاری بزرگانی همچون رحمت الله بدیعی، همایون خرم، فرهنگ شریف، جلیل شهناز، حسن کسائی، محمود محمودی خوانساری، علی تجویدی، جواد معروفی، پرویز یاحقی، فرامرز پایور، مرتضی محجوبی، غلامحسین بنان، حسین قوامی، حسین تهرانی و بسیاری دیگر از ادیبان و موسیقی دانان صاحب نام بهره گرفت.
نزدیک به سه دهه پس از پخش آخرین برنامۀ گلها، خانم جین لویسون، پژوهشگر در بخش موسیقی دانشگاه سواز لندن (SOAS)، با اندیشۀ بررسی علمی این سری برنامه راهی ایران شد.
او که هنوز برنامۀ گلها را در یاد و خاطر خود دارد می گوید: "من و همسرم قبل از انقلاب، به قصد یادگیری زبان فارسی و آشنایی با فرهنگ ایران در این کشور ساکن شدیم. در مدت شش سالی که در دانشگاه شیراز تحصیل می کردم، با برنامۀ گلها آشنا شدم. هنوز به یاد دارم که برای بسیاری از مردم ایران، شنیدن ترانه ها و اشعار برنامۀ گلها بهترین اوقات زندگی بود؛ با برنامۀ گلها بزرگ می شدند، عاشق می شدند، سفر می رفتند و آن را ذهن خود زمزمه می کردند. چند سال پیش، وقتی که نوارهای موسیقی را که از ایران با خود آورده بودم، بررسی می کردم، متوجه شدم هیچکس تاکنون کاری جدی بر روی این گنجينۀ فرهنگی انجام نداده است و از همان زمان تصمیم گرفتم به جمع آوری این مجموعه بپردازم".
بدین ترتیب، خانم لویسون پژوهش خود را در سال ۲۰۰۵ با حمایت دانشگاه سواز (دانشگاه مطالعات شرقی و افریقایی)، موسسۀ ایران شناسی بریتانیا، سازمان میراث ایران در لندن و کتابخانۀ بریتانیا آغاز کرد.
بنا به گفته جین لویسون، او تمامی منابع چاپی موجود در ایران، همچون مجلۀ رادیو را بررسی و مطالعه کرده و با سفر به کشورهای مختلف بیش از ۴۰ مصاحبه با هنرمندان باقی مانده از برنامۀ گلها انجام داده و کلیه منابع صوتی موجود در مورد برنامۀ گلها را جمع آوری نموده است.
خانم لویسون در حال حاضربا حمایت سازمان میراث ایران در لندن، درحال تهیۀ یک بانک اطلاع رسانی در همین زمینه است که دارای ارجاعات و پیوندهای مرتبط شاعر، آهنگساز، ترانه سرا و ترانه خوان است. برای رسیدن به این هدف، او تمام نت های موسیقی و اشعاری که در برنامۀ گلها اجرا می شد و همچنین زندگی نامۀ شاعران و موسیقی دانان را جمع آوری کرده است. این بانک اطلاع رسانی در مرحلۀ برنامه نویسی است و به زودی در اختیار محقیقان و علاقه مندان در سراسر جهان قرار می گیرد.
خانم لویسون می گوید، درزمان تحقیق، همۀ مخاطبان با عشق خاصی که به این برنامه داشتند، حاضر به کمک بودند و از اینکه این مجموعه در موسسۀ بزرگی همچون کتابخانۀ بریتانیا برای استفاده پژوهشگران و علاقمندان نگهداری خواهد شد، خوشحال بودند.
بی گمان فعالیت تحقیقاتی جین لویسون برای گردآوری و حفظ مجموعه برنامه های گلها، که در دهه های گذشته از نظر رسمی فراموش شده بود، از یک سو راهگشای پژوهش های بعدی در این زمینه و از سوی دیگر کلیدی برای شناخت شعر فارسی و موسیقی ایرانی در خارج از مرزهای ایران است.
در گزارش مصور این صفحه جین لویسون از یافته ها و پژوهش خود سخن می گوید.
برای اطلاعات بیشتر درباره تحقیقات جین لویسون، با نشانی jane@golha.co.uk تماس بگیرید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ جولای ۲۰۰۹ - ۱ مرداد ۱۳۸۸
وحیده پیکان
"وقتی زهرای ۱۲ ساله را برخلاف میلش به سلطان ۵۵ ساله به شوهر دادند، دلم می کفید. اما چیزی از دستم بر نمی آمد."
بلقیس هادی، نامزد انتخابات شورای ولایتی بلخ که همسایۀ زهرا و شاهد بدروزی او بوده، می گوید: " این دختر کودکی بیش نبود. سلطان به حدی سالخورده بود که اکثر دندان هایش ریخته و وقتی می خندید، زهرا می ترسید و هراسان تلاش می کرد از نزد شوهرش دور شود."
از ازدواج اجباری زهرا سال ها گذشته است، اما بلقیس حالا آستین بر زده تا برای زنان و دختران افغان کاری انجام دهد. زیرا فکر می کند داستان غم انگیز زهرا هر روز در گوشه و کنار افغانستان به شکلی تکرار می شود. خانم هادی برای شرکت در انتخابات شورای ولایتی در ولایت شمالی بلخ نامزد شده است.
از میان ۱۶ کاندیدای زن در انتخابات شورای ولایتی بلقیس تنها نیست که با این برنامه به میدان آمده، تا با انواع پدیده های آزار دهنده زنان مبارزه کند.
شکیبا شکیب، کاندیدای دیگر شورای ولایتی بلخ، هم از برنامه اش می گوید: "انگیزۀ نامزدی من خدمت به زنان است؛ قشر محروم جامعه که در تمام عرصه ها آسیب پذیر اند."
خانم شکیب می افزاید: "من چشم امید به آراء زنان دارم، تا بتوانم فرهنگ بیهوده ای را که در دیار ما خیلی رواج یافته، ریشه کن کنم. ازدواج های اجباری، ازدواج های زیر سن و بدل دادن نمونه های اصلی خشونت های بارواج هستند."
حضور ۱۶ زن در میان ۱۳۹ نفر که خود را برای رسیدن به کرسی شورای ولایتی نامزد نموده اند، خیلی هم چشم گیر نیست. اما این تعداد نسبت به دور قبلی انتخابات بیشتر است و برنامۀ زنان هم روشن تر به نظر می رسد.
نور محمد، رئیس دبیرخانه کمیسیون مستقل انتخابات ولایت بلخ، در مورد حضور زنان می گوید: "حضور این تعداد زنان که بسیارشان با انگیزۀ مبارزه با خشونت با زنان وارد کارزار شده اند، گام ارزشمندی است."
فوزیه نوابی، فعال حقوق زن در کمیسیون مستقل حقوق بشر مزار شریف، می گوید: "آمار خشونت علیه زنان نظر به سال های گذشته افزایش یافته است."
او دلیل افزایش خشونت علیه زنان را عدم آگاهی زنان از حقوق شان در قرآن، قوانین ملی و قوانین بین المللی، فقر، بی سوادی و خشکسالی می داند و می گوید که این عوامل باعث می شود زنان توانایی دفاع از خود را نداشته باشند.
خانم نوابی می گوید، امیدوار است راه یابی زنان به شوراهای ولایتی در افغانستان این توانایی را به آنها بدهد، تا در برابر عوامل خشونت ایستادگی کنند و برای محو آن اقدام نمایند.
شورای ولایتی یک نهاد نظارتی در ولایات افغانستان است که در برخی مناطق این کشور نقش عمده ای در رسیدگی به مسایل محلی دارد.
کمیسیون مستقل حقوق بشر می گوید، زنانی که خود را در انتخابات شورا های ولایتی نامزد کرده اند، در صورت برنده شدن همکاران مهمی برای آنها خواهند شد تا ریشه های خشونت علیه زنان را بخشکانند.
اما رسیدن به این پیروزی برای نامزدهای زن در افغانستان توأم با مشکلاتی است.
عظیم عظیمی، مسئول بنیاد انتخابات آزاد و عادلانه، سنت و ارزش های حاکم بر جامعه را در پهلوی مشکلات اقتصادی و خانوادگی، از عوامل بازدارندۀ موفقیت زنان در این میدان می داند.
سابقۀ شوراهای ولایتی در افغانستان چندان طولانی نیست. نخستین انتخابات شوراهای ولایتی در سال ۱۳۸۴خورشیدی در این کشور برگزار شد و حالا افغانستان در آستانۀ راه اندازی دور دوم انتخابات شوراهای ولایتی همزمان با انتخابات ریاست جمهوری است.
همایون رحیمی، استاد دانشکدۀ حقوق دانشگاه بلخ، مأموریت شوراهای ولایتی را تأمین روابط بین نهادهای مدنی و ادارات دولتی و نظارت از کارکردهای ادارات دولتی عنوان می کند.
ماده پنجم قانون شوراهای ولایتی، از سوی دیگر، سهمگیری شورا های ولایتی را برای رفع خشونت های خانوادگی، به خصوص علیه زنان، و از بین بردن ازدواج های اجباری و امثال آن را از وظایف اساسی شوراهای ولایتی عنوان کرده است.
اما آن گونه که بلقیس هادی، نامزد شورای ولایتی بلخ می گوید، حتا موفقیت فعالان زن در میدان رقابت فعلی به تنهایی نمی تواند مانع از تکرار داستان هایی مانند آنچه بر زهرا گذشت، شود.
این فعالان راه درازی در پیش دارند، تا خشونت علیه زنان را در افغانستان برچینند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب