۰۶ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۴ مهر ۱۳۸۸
مهدی مهرآیین
در هفده کیلومتری شمال شرق بامیان، درمحل تلاقی سه گذرگاه بلخ، کابل وغزنی، بر فراز تپههای سرخرنگی به ارتفاع ۱۵۰ متر و در کنار رودخانهای پرآب، ویرانههایی به چشم میخورد که علیرغم گذراندن کشمکشهای فراوان، هنوز پابرجا مانده، تا داستانهایی از دو هزار سال پیش را برای ما بازگو کند. ویرانههایی که در اولین نگاه، تسخیرناپذیری خود را چنان به رخ بیننده میکشد که گویی پایتخت امپراتوری ضحاک ماردوش بودهاست.
این شهر نمونۀ منحصر به فردی از یک قلعۀ بسیار بزرگ و یا شهر نظامی تسخیرناپذیری است که معماری پیجیدۀ آن نشان میدهد که زمانی از رونق و شکوه خاصی برخوردار بوده است.
رسول شجاعی، باستانشناس و مدیر موزۀ بامیان بر این باوراست که تاریخ ساخت این شهر به قبل از اسلام و به دورۀ هیتالیها و تمدن ترکهای غربی میرسد. او همچنین میافزاید: "نوع معماری شهر وهمچنین موقعیت جغرافیایی آن (درست درمحل تلاقی سه گذرگاه مهم غزنی، کابل و بلخ) نشاندهندۀ آن است که کاربرد نظامی داشته و از استحکامات قابل ملاحظهای برخوردار بودهاست." مردمان محل، آن را شهرضحاک ماردوش مینامند.
دیوارهای استحکاماتی این شهر از سطوح پائین و دامنۀ کوه آغاز و به سمت قلۀ کوه امتداد مییابند. هرچه بالاتر میرویم، قطر و ارتفاع دیوارها بیشترمیشود و کمربندهای امنیتی آن محکمتر. راه دشوارگذری که از بین چند برج نگهبانی و پیچ و خم های فراوان و ازمیان دروازۀ تونل مانند سنگیای میگذرد، تنها راه ورودی شهر محسوب میشود. برجهای نگهبانی طوری ساختهشدهاند که تسلط کاملی بر پائین دارند و نفوذ دشمن به شهر را بسیارمشکل میسازند.
در قسمتهای پائینتر، برجها دوباره ترمیم شدهاند و به گفتۀ باستانشناسان، امکان دارد که بعدها توسط مسلمانان ترمیم شده باشند. دیوارها درقسمتهای میانی توسط باران فرسایش یافتهاند که این امر نشان میدهد که شهر برای مدتی طولانی مخروبه و خالی از سکنه ماندهاست. اما درقسمتهای بالایی شهر، هیچ اثری از دوران اسلامی به چشم نمیخورد.
بر فراز کوه که قسمت اصلی شهراست، دالانها وخانههای بسیار بزرگ با سقفهای گنبدی خشتی وبه ارتفاع تقریباً ده متر که دربعضی جاها در دو طبقه اعمارشدهاند، به چشم میخورند. همۀ این خانهها زنجیروار به هم متصلند و در لبههای کوه، به برجهای نگهبانی کوچک و بزرگ منتهی میشوند. این برجها به صورت خارقالعادهای طراحی شدهاند. چنانکه تمام مناطق اطراف را زیر دید خود داشته بر راهها کنترل کاملی دارند.
از وسط شهر، تونلی مارپیچ و پله پله برای انتقال آب درمواقع حساس و زمانی که شهرتوسط دشمن محاصره شدهاست کشیده شدهاست. این تونل درآخر به برج بسیاربزرگ و مستحکمی منتهی میشود که توسط یک تونل باریک (آبدوزک) به حوض آبی میرسد که فعلا خشک شدهاست. به نظرمیرسد که آب از محل نامعلومی توسط لولههای سفالی به این حوض میرسیدهاست. (۱)
این شهر روزگار دشواری را بعد از سپری کردن دوران شکوهش گذراندهاست. بر اساس نظریۀ کاظم یزدانی (مورخ)، این شهر اولین بار توسط مسلمانان در زمان صفاریان تخریب شد، اما از حملۀ چنگیزخان به بامیان، جان سالم بهدر برد. مغولها فقط حصار بامیان را که امروزه بهنام شهر غلغله یاد میشود، تخریب کردند. محمد صالح کنبولاهوری(۲) در مورد شهر ضحاک مینویسد:
"در سال ۱۰۳۷ هجری قمری نذر محمدخان، پادشاه ازبک به همراه پانزده هزار مرد جنگی به بامیان حمله کرد و شهر ضحاک را محاصره کرد. خنجرخان ترکمنی (احتمالاً از هزارههای درۀ ترکمن) حاکم بامیان به شهر ضحاک پناه جست و درآنجا مقاومت کرد. بلاخره لشکر نذرمحمدخان توان گشودن قلعه (شهر ضحاک) را در خود ندیده به کابل حمله کردند".
در گزارشهای جنگهای نادرافشار(۳) نیز از شهر ضحاک نام برده شدهاست. اما گویا باشندگان قلعه نهایتاً تسلیم شده اند.
(۱) تکنیک مشابه (آوردن آب توسط لولههای سفالی ازنقاطی که بر همگان معلوم نبود) در چند قلعۀ دیگر نظیرشهر غلغله، قلعۀ چهل برج، گوهرگین وغیره نیز استفاده شده است.
(۲) محمد صالح کنبولاهوری، عمل صالح یا شاه جهان نامه، جلد اول چاپ هند صفحه ۲۹۲-۳۱۳
(۳) عالم آرای نادری، جلد دوم، صفحه ۵۵۸- ۵۷۱ وجهانگشای نادری، صفحه ۳۰۸-۳۰۹
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۳ مهر ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
به نام خداوند جان و خرد. محوطۀ بیرونی آرامگاه در حال ساخت و ساز است و اتومبیلها ناچار باید جای دورتری پارک کنند. هنوز از اتومبیل پیاده نشدهایم که صدای دو تار مرد خراسانی ما را با خود میبرد. صبح روز دوشنبه است و به دیدار فردوسی رفتهایم. جمعیت برخلاف دیگر دفعاتی که به دیدار فردوسی آمدهام زیاد است. در غلغله جمعیت با خودم گرم گفتگو هستم:
ـ این خراسان بی نظیر است، چقدر آدم بزرگ دارد.
- و بزرگترینش همین فردوسی.
ـ و چقدر شهر بزرگ!
ـ توس، هرات، نیشابور، مرو، بلخ، بخارا، سمرقند. اگرچه توس جایش را کم کم به مشهد داده و بلخ جای خود را به مزار شریف.
ـ ولی هیچ شهری مثل توس آدمی به بزرگی فردوسی نزاده، نپرورده!
ـ شاید، ولی همۀ این شهرها آدمهای بزرگ تحویل فرهنگ دنیا داده اند. بخارا ابن سینا، نیشابور خیام و عطار، بلخ مولوی و رابعه و شهید، سمرقند رودکی، سبزوار بیهقی، و هرات؟
ـ هرات خیلیها را، از جمله بایسنقر میرزا را از توحش مغولی اجدادش درآورد و به پادشاه اهل هنر تبدیل کرد.
افکارم در همهمۀ جمعیت گم میشود. عطش دیدار فردوسی مرا شتابناک میبرد و از همراهان جدا میکند. به ورودی آرامگاه نزدیک شده ام. جایی که باید بلیت خرید. صف بلیت از همیشه شلوغتر است. یک دسته زن با چادر مشکی از راه میرسند، رنگ پوستشان میگوید از جنوب آمدهاند و به جای خرید بلیت یک راست از در کوچک وارد میشوند. وقتی بلیتها را دست کنترلچی میدهم میپرسم اینها کی بودند؟ از کجا آمده بودند؟ میگوید خانواده شهدا، از سیستان و بلوچستان آمده اند.
بارها به دیدار فردوسی آمده ام اما هیچ گاه این همه جمعیت ندیده ام. ذهنیاتم را با جوان کنترلچی در میان میگذارم. همانطور که مشغول پاره کردن بلیتهاست میگوید دلیلش این است که جمعیت زیاد شده. میگویم ولی جمعیت در ده سال اخیر چندان زیاد نشده، به وضوح معلوم است که جمعیت دیدار کننده با ده سال پیش قابل مقایسه نیست. میگوید: "سفر زیاد شده. مسافرت خیلی بیشتر شده. من که یک کارمند ساده هستم پیش از این عادت به سفر نداشتم ولی حالا هر سال دست زن و بچه ام را میگیرم و به جایی میبرم".
جمعیت زیاد است و او باید بلیتها را بگیرد و کنترل کند. رهایش میکنم و وارد باغ آرامگاه میشوم. آرامگاه در باغی نسبتا بزرگ قرار دارد که به روایتی ملک شخصی فردوسی بوده است. نظامی عروضی در مقاله مربوط به فردوسی آنجا که به مرگ فردوسی و صلۀ دیرهنگام محمود غزنوی میرسد، مینویسد: "از دروازه رودبار اشتر در میشد و جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند. در آن حال مذکّـِری بود در طبران، تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آنجاست، و من در سنۀ ۵۱۰ آن خاک را زیارت کردم."
دهخدا مینویسد اگر این روایت درست باشد محل آرامگاه کنونی شاعر را باید ملک شخصی او شمرد.
به عظمت بنا خیره میشوم. یادآور عظمت فردوسی است و از هر چهار جانب اشعار او را زینت دیوار خویش کرده است. این آرامگاه در دورۀ رضاشاه ساخته شد. گویا ابتدا با طرح استاد طاهرزاده و به دست استاد لرزاده، اما بعدها گویا آن طرح به هم خورد و طرح مهندس سیحون به اجرا در آمد. بعضی محققان سال تولد فردوسی را ۳۱۳ خورشیدی حساب کرده اند. در سال ۱۳۱۳ به مناسبت هزارمین سال تولد فردوسی گروهی از ایران شناسان و محققان کشورهای دیگر به ایران دعوت شدند و کنگرۀ بزرگداشت فردوسی در تهران تشکیل شد. جلسات کنگره در دارالفنون تشکیل میشد و مجموعه ارزندهای از سخنرانیها زیر عنوان هزارۀ فردوسی در سال ۱۳۲۲ از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. در پایان کنگره میهمانان جشن هزارۀ فردوسی به خراسان سفر کردند و آرامگاه فردوسی به دست رضاشاه گشوده شد.
مقبرۀ فردوسی و سنگ قبر آن در زیر زمین قرار دارد. وارد میشوم و بیشتر دیدار کنندگان را به هیات کسانی که وارد قبرستان شده اند در حال فاتحه خوانی میبینم. با خود میگویم فاتحه؟ فاتحه را برای مردگان میخوانند، او زنده است و از هر جنبندهای که ما باشیم زندهتر. در زبان فارسی و در کشورهای فارسی زبان کسی از او زنده تر نیست. نوشتۀ روی سنگ، تولد فردوسی را ۳۲۹ و وفاتش را ۴۱۱ هجری اعلام میکند. دیوارهای زیر زمین را هنرمندان مجسمه ساز با روایت پارهای داستانهای شاهنامه تجسم بخشیده اند. زیباست و دیوارها خالی را از یکنواختی درآورده و به آنها حالت و تنوع داده است.
از مقبره که خارج میشوم به سراغ مهدی اخوان ثالث میروم که در گوشۀ غربی باغ آرمیده است. زبان این شاعر خراسانی طنطنه زبان فردوسی را داشت. او زبان پر شکوه سبک خراسانی را در روزگار ما زنده کرد و مازندران را بار دیگر به خراسان پیوند زد. خطاب به او میگویم خدا حفظ کند کسی را که سبب شد در اینجا آرام بگیری، وگرنه سنگ قبر تراهم سالی چند بار میشکستند.
موزۀ مردم شناسی بر سر راه مقبرۀ اخوان قرار دارد اما موزه روزهای دوشنبه تعطیل است و ما نخواهیم توانست از آن دیدار کنیم. حتما چیزهای مهمی آنجا وجود دارد که از دست میدهیم. حیف! اما چاره نیست. جلو موزه جوانی عکسهای قاب شده آرامگاه را میفروشد. چند عکس را بالا و پائین میکنم و سرانجام یکی را به قیمت پنجهزار تومان میخرم و به یادگار میآورم.
سمت دیگر آرامگاه یک نمایشگاه صنایع دستی گذاشته اند که چیز مهمی ندارد. تنها نزد کسی که کتاب و پوستر میفروشد چیزهای قابل دیدن یافت میشود. اما در آنجا هم دیگر کتاب هزارۀ فردوسی را نمیفروشند. لابد چون متعلق به دورۀ پهلوی است.
در بازگشت یادم میافتد که از جوان کنترلچی آمار فروش بلیت و رقم بازدید کنندگان را نگرفتهام. دوباره به سراغش میروم اما کس دیگری جای او را گرفته است. در دل میگویم نکند این یکی جوابم را ندهد. نزدیک میشوم و پرسشم را در میان میگذارم. میگوید این را باید از بلیت فروش بپرسی. با هم به سمت اتاقک بلیت فروشی سر میگردانیم، بلیت فروش سر جای خود نیست. مجبور میشود تا پیدا شدن او چیزهایی بگوید. بنا به گفتۀ او روزانه بین سه تا شش هزار تن از آرامگاه فردوسی دیدار میکنند، و در تعطیلات مهم مانند تعطیلات نوروز حدود دههزار نفر. رقم خوبی است.
می گویم رقم قابل توجهی است، نیست؟ میگوید بنزین وجود ندارد وگرنه تعداد بازدیدکنندگان خیلی بیشتر میشوند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ اکتبر ۲۰۰۹ - ۹ مهر ۱۳۸۸
تورج اتابکی*
کاشغر را در تاریخ با نام شهر یشم یا عقیق سبز میشناسیم. در روزگاران بسیار دور، این شهر آخرین تختگاه حوزۀ تمدن ایرانی در آسیای میانه بود. از کاشغر فراتر دیگر تمدن چین بود که حضور داشت.
اما با مهاجرت پیاپی اقوام ترک از کوههای آلتای به جنوب که از سدۀ ششم میلادی آغاز شد، رفته رفته در کنار دو فرهنگ و تمدن ایران و چین، فرهنگ ترکان نیز برای خود در آسیای میانه جا باز کرد.
با آغاز نیمۀ دوم سدۀ نهم میلادی شاهد حضور نه دیگر پراکنده، بلکه انبوه اقوام ترک در این سرزمین هستیم که در میانشان اویغورها از همه برجستهترند. کاشغر نخستین کلانشهری است که اقوام کوچنشین ترک در آن جا تن به یکجامانی دادند.
کاشغر در غرب صحرای تکلهمکان و در پای کوههای تینشاین است. جغرافیای طبیعی، حاصلخیزی زمین و فراوانی منابع طبیعی، کاشغر را به یکی از شهرهای بزرگ در راه ابریشم درآورد و آن را میعادگاه آئینها و فرهنگهای شرق و غرب کرد.
مارکو پولو که به سال ۱۲۷۴ میلادی از کاشغر گذشت، در سفرنامهاش گذران زندگی مردم کاشغر را از زراعت و تجارت میداند و مدعی است که در کنار مسلمانان، مسیحیان نستوری نیز در این شهر بودوباش دارند. او از زبان کاشغریان با نام "زبان ویژه" یاد میکند.
میدانیم اما که آن زمان ترکی اویغوری رفته رفته زبان معیار کاشغر شده بود. هرچند که هنوز همچنان میشد این جا و آن جا نشانی از زبان باستانی تخاری – زبانی از شاخۀ زبانهای ایرانی – را در این شهر و بیشتر در روستاهای همجوار سراغ گرفت.
حضور دانشمندی چون محمود کاشغری (۱۰۰۸-۱۱۰۵ میلادی)، مؤلف نخستین فرهنگ زبان ترکی با نام "دیوان لغت ترک" در انسجام زبان و هویت اویغورها یادکردنی است.
هرچند کاشغر رفته رفته اویغورنشین شد، اما اهمیت آن در طول سدهها هیچگاه از سوی چینیها نادیده گرفته نشد و به تناوب به اشغال آنان درآمد. آخرین این لشکرکشیها در زمان انقلاب سرخ چین بود که این سرزمین را به زیر پرچم کمونیسم کشاند.
کاشغر امروزه با جمعیتی برابر ۳۵۰ هزار نفر بزرگترین شهر اویغورنشین ایالت سینجییانگ جمهوری خلق چین است. تنوع قومی در این شهر به مراتب از ارومچی، مرکز ایالت سینجینیانگ ، کمتر است و به جز در مراکز دولتی، کمتر نشانی از چینیتبارها در این شهر داریم.
کاشغر کمتر شباهتی به دیگر شهرهای چین دارد. هرچند بافت سنتی معماری شهر رفته رفته کمرنگتر میشود و جای خود را به معماری مدرن میدهد، اما هنوز میشود اینجا و آنجا نشانی از کاشغر تاریخی یافت. کوچههای تنگ و دراز و تودرتو و دکانهای کوچک و پراکنده در سطح شهر.
نوسازی بازار شهر آن را بیشتر شبیه بازارهای شهرهای جمهوریهای پیشین شوروی در آسیای میانه کردهاست؛ همه جا یکسره پر از کالاهای چینی با کیفیتی پست.
بیرون از بازار، محلههای سنتی پیرامون مسجد بزرگ شهر یا "عدگاه" (عبادتگاه) دیدنیترین بخش کاشغر است.
صنفهای گونهگون، البته نه به فراوانی، اینجا حضور دارند: از مسگرها تا بزّازها و قنادها و حلبیسازها و سازسازها. برای سیاحتگر ایرانی اما دیدن دیزیفروشیها شاید از همه چشمگیرتر باشد.
در روزهای گرم تابستان ۱۳۸۸ (۲۰۰۹) که امکان سفر به کاشغر دست داد، ایالت سینجییانگ و به ویژه مرکز آن، شهر ارومچی، تنشهای خونبار قومیای را تجربه میکرد؛ تنشهایی بین اویغورها و چینیتبارهایی که به انبوه از پی انقلاب چين به این سرزمین مهاجرت کردهاند.
کاشغر به دلیل بیشتر یکدست بودن هویت قومیاش، هرچند در قیاس با ارومچی از این تنشها مصون ماند، اما جابهجا در همه جا حضور سنگین نیروهای امنیتی را میتوان دید.
کاشغری که من یافتم، کاشغری نگران آینده بود.
* دکتر تورج اتابکی استاد تاریخ خاورمیانه و آسیای مرکزی در دانشگاه لایدن هلند است که اخیراً از شهر کاشغر چین بازدید کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۱ مهر ۱۳۸۸
جدیدآنلاین: امیرنشین دبی ظاهری امروزی دارد. اگر به ساکنان خارجی آن بنگریم، گویی یکی از شهرهای آمریکاست که در خاور میانه سبز شده. از سوی دیگر فرهنگ مردم اصلی دبی همانند سایر همسایگان پر از پیچیدگیهای فرهنگی و اجتماعی است. در زیر پوست شهر مشکلات اجتماعی و به ویژه جنسیاش همانند هر کشور دیگر نیازمند رسیدگی است. یکی از پدیدههایی که در این امیرنشین جلب توجه کرده، حضور زنی است با نقاب که برنامۀ ویژۀ تلویزیونی دارد و به زوجها مشاورۀ جنسی میدهد. این زن که "وداد ناصر لوطه" نام دارد، کتابی هم منتشر کرده که زبانزد همه شدهاست. دربارۀ او مقالات بسیاری در رسانهها نشر یافته که فشردۀ یکی از آنها را در این جا میآوریم:
از ظاهرش چنین به نظر نمیرسد که یک فعال مسائل جنسی باشد. او یک مسلمان اماراتی است که نقابی سیاه به صورت کشیده و تنها چشمان قهوهایاش از طریق شکاف آن پیداست و هنگام صحبت کردن سخنانش را با آیات قرآن تقویت میکند. با این همه او مؤلف کتابی است که شامل توصیههای سکسی بوده و صراحتاً از مسایل جنسی سخن میگوید.
"فوق العاده محرمانه: راهنمای جنسی برای زوجهای متأهل" نام کتابی است که شامل داستانها و مواردی است که وداد ناصر لوطه در طی هشت سال مشاورۀ ازدواج در دبی جمعآوری کردهاست. چاپ این کتاب به زبان عربی در امارات از سویی مایۀ تشویق روشنفکران شد و از سوی دیگر تهدید جانی از جانب متحجرین را در پی داشت.
وداد لوطه که ۴۵ سال دارد، زنی است پرحرف و بااراده. یکی از معدود اعرابی است که تلاش بسیاری در جهت باز کردن افکار عمومی دربارۀ آموزش جنسی دارد.
برخلاف نسل قبلی زنان که انتقاد خود را در قالب آزادی زن در مفهوم غربی آن ابراز میکردند، لوطه و افرادی مثل او به سادگی میدان را خالی نمیکنند. آنها اغلب مسلمانانی هستند که بر اساس قرآن سخن میگویند. به عنوان مثال، لوطه فردی است که در دانشگاه فقه اسلامی خوانده، نه روانشناسی غربی. کتاب او سرشار از ارجاعات مذهبی است.
پیش از چاپ، لوطه موافقت مفتی (مجتهد) دبی را در مورد محتوای کتاب گرفته بود (هرچند مفتی از عدم آمادگی مخاطبین عرب برای پذیرش چنین کتابی بهخصوص توسط یک زن، هشدار داده بود.)
لوطه میافزاید: "مردم میگویند که من دیوانهام، از دین منحرف شدهام و باید کشته شوم. حتا از دید خانوادۀ من علنی مطرح کردن این موضوع پذیرفته نیست. اعتقاد من این است که به چنین مشکلاتی نباید بی توجهی کرد. اینها واقعیت زندگی هستند."
لوطه روزانه حدود هفت مورد - از تک نفری گرفته تا زوجها را - مشاوره میدهد که اکثر آنها اماراتی هستند. در دنیای چندفرهنگی دبی که حدود نود درصد جمعیت آن را خارجیها تشکیل میدهند، وی افراد اروپایی و آسیایی را نیز مشاوره میدهد.
لوطه با خنده میگوید: "برخی مردم از اینکه من با نقاب و تنها با دیده شدن چشمانم کار میکنم، بسیار شگفتزده میشوند. شاید دلیل آن طریقۀ حرکت دستانم باشد! اما مردم به اینجا مراجعه میکنند و بی پرده با من صحبت میکنند."
لوطه داستانهایی را که از مراجعین خود شنیده، یکی پس از دیگری تعریف میکند. از جمله داستان یک افسر ارتش اماراتی که همسرش به دلیل دور بودن طولانی وی از خانه روابط نامشروع برقرار کرده بود. یا زنی که به نادرستی تصور میکرد که تحریک مرد بر خلاف قوانین اسلامی است و یا زنی که از لباس زنانه پوشیدن همسرش و به باشگاه همجنسبازان رفتن وی آگاه شدهاست.
لوطه از منظر معیارهای غربی، فردی روشنفکر به حساب نمیآید. یکی از مضامین کتاب وی لواط و همجنسبازی است. دلیل آن نیز، از نظر او، ممنوع بودن آن در قرآن میباشد. با این همه روشنفکری وی در این زمینه به تنهایی باعث شگفت بسیاری شده است. به گفتۀ لوطه، در عربستان سعودی و کشورهای دیگری که معتقد به جدایی دختر و پسر هستند، خیلی از مردان اولین تجربۀ جنسی خود را با همجنسان خود داشتهاند. لوطه توضیح میدهد که: "بسیاری از مردانی که قبل از ازدواج با همجنسان خود رابطه جنسی را تجربه کردهاند، از همسران خود نیز چنین انتظاری دارند، چون آنها از روش دیگری آگاهی ندارند. به همین دلیل ما در مدارس خود نیاز به آموزش مسائل جنسی داریم."
لوطه همچنین اهمیت لذت جنسی زنان را زیر ذره بین قرار میدهد. یکی از مواردی که وی را مجاب کرد تا این کتاب را بنویسد، زن ۵۲ سالهای بود که با وجود داشتن نوه، هرگز لذت جنسی را با همسرش تجربه نکرده بود. پس از این همه سال وی اوج لذت جنسی را تجربه کرد.
یکی از مضامین کتاب فروپاشی خانوادهها و افزایش خیانت و بی وفایی است. به گفتۀ لوطه، زیاد بودن تعداد زنان خارجی در دبی و سهولت استفاده از ایمیل و پیامکهای تلفنی، راه خیانت در روابط زناشویی را آسانتر کردهاست. موارد طلاق به سی درصد رسیدهاست. او میافزاید: "در گذشته مردم در یک جا زندگی میکردند و جامعه مانند خانوادهای بزرگ بود. اکنون، اما مردم گسترده شدهاند و سنتها تغییر یافتهاند."
دادگاه راهنمایی خانواده که در سال ۲۰۰۱ در دبی آغاز به کار کرد، یکی از نتایج تلاشهای لوطه است. او هرگز نمیخواست خود بخشی از مناقشۀ کنونی باشد. لوطه یکی از نه فرزند پدری بیسواد و آب فروش در دبی است، که زود ازدواج کرده و سالها معلم بودهاست. بعدها برای سازمان اوقاف اسلامی کار کرد. جایی که تلاشهای او در موارد آموزش خانواده دو جایزۀ خدمات دولتی به ارمغان آورد.
به هنگام بازگشایی بخش راهنمایی خانواده در دادگاه دبی در سال ۲۰۰۱، حاکم دبی، شیخ محمد بن راشد آلمکتوم، از لوطه به عنوان نخستین مشاور خود دعوت به کار کرد. هماکنون شش مشاور دیگر که همگی مرد هستند، در این سمت مشغول به کارند. یکی از دلایل تاسیس بخش راهنمایی خانواده، حل و فصل مشکلات زوجهایی بود که قصد جدایی داشتند. این بخش در چارچوب قوانین اسلامی عمل کرده و به محلی برای درمان چند منظورۀ کسانی تبدیل شده که مشکلات زناشویی داشتهاند.
کسی که از کتاب او حمایت میکند، پدر لوطه است، ولی سایر اعضای خانواده از اینکه وی تا این حد آشکارا سخن میگوید راضی نیستند. پس از چاپ کتاب، مخالفان وی از طریق اینترنت و یا تماسهای تلفنی به دفتر کارش سعی در تهدید وی به مرگ میکردند. او با بیتوجهی به چنین تهدیدهایی، پیشنهاد حمایت جانی از جانب دولت را رد کرده و خطر موجود را به امید آموزش مردم به جان و دل میخرد.
لوطه میگوید: "چند روز پیش زنی از من پرسید که آیا میتواند تمام بدن همسرش را ببوسد. به او گفتم: کتابم را بخوان."
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۹ - ۸ مهر ۱۳۸۸
زرینۀ خوشوقت
در تاجیکستان هم به مانند ایران منطقهای هست با نام "رشت" و گلرخسار صفی (صفی یوا)، در سال ۱۹۴۷ در آن جا زاده شد. اندک بودند دخترانی که ازآن منطقه کوهستانی به بیرون پا گذارند. اما این دختر جسور رشت آرزو ها و آرمان های بسیار در سر داشت. او می خواست شاعر و نویسنده شود و از همین رو نخستین سروده اش را در نوجوانی در یک روزنامۀ منطقۀ رشت منتشرکرد.
در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی برای رفتن به دانشگاه به دوشنبه آمد و پیش از آن که در سال ۱۹۶۸ درسش را به پایان برد، با چاپ اشعارش در مطبوعات، نامش سر زبانها افتاده بود. او سپس به روزنامه نگاری پرداخت.
نخستین دفترچۀ اشعار گلرخسار سال ۱۹۷۳ با نام "خانۀ پدر" به دست هوادارن شعر رسید. از آن زمان تا کنون دهها مجموعۀ دیگر از این شاعر به زبانهای گوناگون منتشر شده، با نامهای شبدرو، افسانۀ کوه، دنیای دل، نوروز، آتش سغد، روزنامۀ بهروز، بهشت خوابها و غیره.
شهرت ادبی و اجتماعی گل رخسار، چنان که رسم زمانه در شوروی بود، او را به میدان سیاست هم برد و در پایان دهه ۱۹۸۰ نمایندۀ پارلمان شوروی شد. اما او سیاستمداری کاملا مطیع نبود. گرچه با سیاستمداران سرشناس نشست و برخاست داشت، از گفتن آن چه که در سر داشت ، چه با طنز و چه با نیشخند ابا نورزید بود. هنر او بداهه سرایی و حاضرجوابی است که حضور گرمش می تواند از تندی کلامش بکاهد.
در دوران جنگهای خانگی تاجیکستان، شعر های انتقاد آمیز سرود و مدتی در کشور قرقیزستان ساکن شد و مهمان مقامات آن کشور بود. او سرانجام به تاجیکستان بازگشت اما دیگر سیاست را رها کرده بود.
دشوار است بتوان شعر امروز تاجیک را با معیارهای شعر فارسی سنجید. تغییر خط و دورماندن از کانون های فرهنگی فارسی برای چندین دهه به شعر فارسی در آسیای میانه زیان رساند. با این حال گلرخساردر نسل خود شناخته ترین شاعر زن بود که گرچه گاه شعر نو سروده، اما بیشتر زبان وحال وهوای شعرش کلاسیک است.
شاید همه آگاه نباشند که این بانوی شعر در عرصۀ نثر و داستاننویسی هم گامهایی بزرگ برداشته است. او در دهۀ ۱۹۹۰ نخستین رمان خود را ("زنان سبزبهار") منتشر کرد که بیدرنگ از سوی منتقدان تقدیر شد. موضوع محوری زنان سبزبهار حقوق پایمالشدۀ زنان در روستاهاست که در خلال داستان فجیع زندگی یک دختر جوان بازگو میشود.
رمان دوم او با نام "زن و جنگ"، همان گونه که از نام آن برمیآید، روایت سختیهایی است که زنان در دوران جنگ داخلی تاجیکستان کشیدند.
و اخیراً سومین داستان بلند خود را با نام "سکرات" منتشر کردهاست. داستانی که به گفتۀ نویسندۀ آن، هجده سال طول کشید تا به شکل کنونی اش به نشر درآید. بارها چرکنویسهای آن به کام آتش رفت، تا روایتی تازهتر از مقولۀ شاهان و گدایان را بیافریند و رمه را مسبب و مقصر ستمکاریهای چوپان بداند.
گلرخسار میگوید عامه مردم خود را اختیاراً به برۀ قربانی تبدیل کرده اند، برهای که پیوسته در دم تیغ تیز عشق قرار دارد. مردم معمولا دوست دارند از آفریدۀ خود بترسند، زیرا زندگی بدون بیم و هراس برایشان معنا ندارد.
نکتۀ جالب این جاست که بر خلاف ستایش منتقدان، خود گلرخسار از کتاب جدیدش دل خوشی ندارد، چون موضوع ستم شاهان و خفت گدایان برایش آزاردهنده است. اما برخی از پژوهشگران ادبیات در تاجیکستان رمان سکرات را پدیدهای ویژه در ادبیات معاصر فارسی تاجیکستان میدانند و میگویند که گلرخسار در این اثر خود به واقعیتهای یک جامعۀ بستۀ استبدادی نگاه طنزآلودی کردهاست. نخستین جملۀ رمان ("رمه چوپان را انتخاب نمیکند") بیانگر محتوای کل کتاب است.
اما نوشتن داستانهای منثور باعث نشدهاست که گلرخسار شعر را کنار بگذارد. همزمان با انتشار رمان سکرات مجموعهای از اشعار تازۀ او نیز زیر عنوان "جاودانه" منتشر شد که مورد استقبال شعردوستان قرار گرفت.
هیچ یک از کتابهای منثور گلرخسار به خط پارسی منتشر نشده و او اکنون میخواهد رمان سکراتش را به "خط نیاکان" منتشر کند، تا آن برای دیگر فارسی زبانان هم قابل خواندن باشد. اما بسیاری از اشعار گلرخسار، از جمله دیوان او، در ایران و تاجیکستان به خط پارسی هم منتشر شدهاست.
اشعار گلرخسار در میان روسیزبانان هم هوادارانی دارد. پاره ای از اشعار او به زبان روسی ترجمه شده و از این گذشته، خود او هم گاه به زبان روسی شعر میسراید و آفریدههای شاعران و نویسندگان روسیه را به پارسی برگردان میکند.
گلرخسار از ادیبان پرکار تاجیک است که میخواهد به زودی کلیات آثارش را در بیست جلد منتشر کند.
زمانی که افغانستان در اشغال شوروی بود، استاد خلیل الله خلیلی شعری سروده بود با این مطلع که:
گویید به نوروز که امسال نیاید.
گلرخسار به استادخلیلی پاسخی شعری گفت که پاره ای از آن را در این جا می آوریم:
گویید به نوروز که نو نیست غم ما
از حسرت خونین کفنان چشم نم ما
از وحشت عاق پدران پشت خم ما
گویید به نوروز که هر سال بیاید
هر سال بیاید در غمخانه گشاید
از آینهام زنگ جراحت بزداید
بلبل الم ملت بیچاره سراید
گویید به نوروز که هر روز بیاید!
تا میهن ما پایگه میر شکار است
در گلشن ما کشتن گل غنچه بهار است
هر پشته مزار است، مزار دل زار است
گویید به نوروز، الم سوز بیاید...
دلخواه و دل آگاه و فرآموز بیاید
با خنده گریان جگر سوز بیاید
بر گلشن سرما زده پیروز بیاید
گویید به نوروز که نوروز بیاید
عاشق نکند یاد گل افشان چمن، وای
شاعر نرسد بر در امداد سخن، وای
"خون میدمد از خاک شهیدان وطن، وای"
ای وای چمن، وای سخن، وای وطن، وای.
در گزارش مصور این صفحه گلرخسار از گذشته و امروز خود میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ می ۲۰۱۶ - ۹ خرداد ۱۳۹۵
فرشید سامانی
یونانیان و رومیان علاقه زیادی به تاریخنگاری داشتند. مثلا هرودوت که لقب پدر مورخان را یدک میکشد، چنان تاریخ مفصلی را به نگارش درآورد که مجلس یونان پاداش هنگفتی را برایش در نظر گرفت.
بعدها توسیدید و گزنفون و کتزیاس و.... این راه را پی گرفتند و نگذاشتند که رشته تاریخنگاری یونان از هم گسسته شود. اخلاف رومی اینان نیز چنین بودند و چنین کردند.
در ایران باستان البته، چنین خبرهایی نبود. از آغاز سلطنت مادها تا پایان کار ساسانیان، حدود۱۳۵۰سال طول کشید، اما هرچه در این دوره طولانی غور میکنیم، نه اثر تاریخی مکتوب مستقل و درخشانی را مییابیم و نه به نام هیچ مورخ برجستهای – ولو این که اثرش از بین رفته باشد- برمی خوریم.
تاوان چنین وضعیتی این است که با وجود آگاهی از خصومت مورخان یونانی و رومی با ایرانیان، ناگزیریم تاریخ خود را از لابلای نوشتههای آنها بازخوانی کنیم و مثلا بپذیریم که آن همه فتوحات داریوش و خشایارشا در آسیای صغیر و یونان ناچیز بود، اما یک قلم پیروزی یونانیان در ماراتن فتح الفتوح تاریخ جهان باستان است!
با این حال، نبود مورخان برجسته در ایران باستان، بدین معنا نیست که هیچ روایت ایرانی از تاریخ این دوران نداریم. شاهان ایران را عادتی دیگر بود. آنها در شرح اقدامات و فتوحات خود هیچ کسی غیر از خودشان را صاحب صلاحیت نمی دانستند.
داریوش به هیچ مورخی فرمان نداد که شرح کارهایش در فرونشاندن آشوبهای داخلی و برقراری امنیت را بنگارد. بلکه شخصا دست به کار شد و آن چه را رخ داده بود، روایت کرد؛ آن هم نه روی الواح گلین یا پاپیروسهای مصری بلکه بر سینه کوه؛ و این شد کتیبه بیستون که بزرگترین سند تاریخ باستان از زبان ایرانیان است.
جانشینان او از فرزندش خشایارشا و نوهاش اردشیر گرفته تا بعدتر که نوبت اشکانیان و ساسانیان رسید، همین رویه را در پیش گرفتند و الواح گلین و زرین و سیمین یا سینه صخرهها یا حتا حاشیه ظروف سفالین و فلزی را به دفتر تاریخ تبدیل کردند.
شاهان ساسانی ذوق بیشتری به خرج دادند و روایت خود از تاریخ را به شکل تصویری درآوردند. شاپور اول به جای آن که بنویسد چگونه سپاه عظیم روم را شکست داد و چگونه امپراتور روم را با خواری تمام به اسارت گرفت، صحنه زانو زدن امپراتور و زاری و التماس او را به شکل نقش برجستههای بزرگ در دل کوه نقر کرد.
طبیعتا دیدن این صحنه برای هرکس قابل فهم و بسیار تأثیرگذارتر از یک نوشته خشک و خالی بود. در دوره جدید نیز فهم این نوع تاریخنگاری مانند خواندن کتیبه بیستون به کشف زبانها و خطوط باستانی نیاز نداشت و حتا آن دهقان ساده که از کنار نقش برجستههای بیشاپور میگذشت، کمابیش از مضمون آنها سر در میآورد؛ هرچند که هویت قهرمانان و ریزه کاریهای داستان برایش روشن نبود.
بدینسان سینه بسیاری از کوههای ایران – که گاه مقدس هم شمرده میشدند – تبدیل به گالری آثار تجسمی و پیکرتراشی ساسانیان شد: در تاق بستان، در نقش رستم، در نقش رجب، در بیشاپور، در تنگ قندیل و خیلی جاهای دیگر و حالا گذر زمان این گالریها را تبدیل به موزههای تاریخ در دامن طبیعت کرده و یکی دو جین کوه و صخره را ضمیمه دفتر تاریخ ساخته است.
در این موزههای کم مانند، فقط شرح اقدامات و فتوحات شاهان ساسانی ثبت و ضبط نشده، بلکه نوع آرایش و لباس شاهان و اشراف زادگان ایرانی هم به تصویر درآمده است.
آن سنگتراشان و هنرمندان گمنامی هم که در نگاه تنگ و مستبدانه شاهان، مجال معرفی در تاریخ را پیدا نمیکردند، به گونهای دیگر خود را نشان دادهاند. آن جا که باد در پیراهن شاپور و بهرام پیچیده و آن حریرهای لطیف را پیچ و تاب داده؛ آن جا که موهای مجعد شاه ساسانی از زیر تاجش بیرون زده؛ آن جا که اندوه و افسوس شکست در نگاه امپراتور روم متبلور شده؛ این هنرمند گمنام ساسانی است که خود را از ورای قرون و اعصار به ما میشناساند.
آلبوم تصویری این صفحه نگاهی دارد به نقش برجستههای ساسانی در نقش رستم، نقش رجب و تنگه چوگان. از میان انبوه نقش برجستههای این سه مکان، تهیه عکس از نقش برجسته متعلق به اردشیر بابکان در نقش رجب ممکن نشد. این نقش در زمان عکاسی در حال مرمت و پشت داربست بود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ سپتامبر ۲۰۰۹ - ۳ مهر ۱۳۸۸
مهدی ستایشگر*
پرویز مشکاتیان اعتراضی بود به وضع موجود جامعۀ ایران؛ اعتراضی که همۀ هنرمندان و هر یک بنا بر نگرشی، دارند و موسیقائیان بیشتر از دیگر اقشار هنری. زیرا موسیقی و موسیقائیان را از ابتدا مورد بیمهری قرار دادهاند. پرویز مشکاتیان پیش از دوم خرداد مشهور آمد و گفت، این بار میخواهم شناسنامهام را که پاک پاک است، نشانهدار کنم. این یعنی در نهایت پرویز همۀ امیدش را به بهتر شدن اوضاع به میدان آورده بود، اما دیدیم که چه شد!
پرویز مشکاتیان متولد ۱۳۳۴ و من متولد ۱۳۲۷، و از روی قاعده، او میبایست در مراسم من بنویسد، اما در پیشآمدها هیچ میبایدی فرماندهی نمیکند.
من اینجا نه قصد شرح حالنویسی دارم و نه وقت و حال آن را. اما خبر درگذشت پرویز مشکاتیان، از برجستگان موسیقی نیم قرن اخیر ایرانزمین، در روز سی ام شهریور در گذار ناباوریها، مرا هم مانند بعضی دیگر مبهوت کرد و به سکوت کشاند.
پرویز از آن دسته هنرمندان نبود که تا بعد از اخذ دیپلم از موسیقی فقط چیزی شنیدهاند و بعد به رشتۀ موسیقی دانشگاهی میروند و الی آخر... تصاویر بازمانده از ایام نوجوانی پرویز باز میگوید که او از نوجوانی شمّ موسیقایی ویژه داشت.
اثر "بیست قطعه برای سنتور" در بیست و چند سالگی او میگوید پرویز از کودکی، رودکی بود. خانوادهای اهل هنر و موسیقی، پدر اهل ساز و معاشر با اهل نغمه. پرویز ابتدا ویلن را تجربه کرد، اما اهل زخمه بود و گویی او با سازی زخمهدار میانۀ بیشتری داشت تا ملودیهای اتوکشیده. از این روی با سنتور، ساز ملی ما و البته با امکانات نوازندگی بسیار کمتر از ویلن و سهتار، هماهنگ شد و هر سال مطابق برنامهریزیهای هنری، در بازیگوشیهایی به نام مسابقات هنری رامسر، هر جا او بود، جایزۀ نخست از آنِ او بود.
تمام ساعات پرویز جوان با نغمه میگذشت، خود او شمهای از علاقهاش را به برنامههای موسیقایی رادیو که در آن استادمان پایور مینواخت، در ویژهنامۀ استاد فرامرز پایور نگاشتهاست که در نیشابور چه شبهای زیبایی را با دوستانش با موسیقی آغاز میکردند: "و اگر این میشد (یعنی در برنامۀ آن شب ساز پایور بود)، به دوستم میگفتم برویم خیام".
به تهران آمد و در مرکز حفظ و اشاعۀ موسیقی با دیگر استعدادهای موسیقی آیندۀ کشورمان آشنا شد. استادان برجسته را درک کرد. چه خاطرات شیرین اما طنازی از دوامی نقل میکرد. من هم در همان ایام با او نزدیک و نزدیکتر شدم. چند تنی بودیم و بنفشهسرایی داشتیم که در ابتدا با شوخزبانی دوستان به این نام (بنفشهسرا) رسیده بودیم، اما آن شوخزبانیها امروز در محدودۀ این سنین عمر برای من و ما آنچنان محترم است که در صدر خاطرات ما در دو سه سال پیش از سال ۱۳۵۷ جای گرفته است. پرویز هم گهگاه میآمد، اما به همراه حسین علیزادۀ عزیز، این موسیقیدان افتخارآمیز موسیقی ایران.
در دهۀ اخیر جامعۀ ایران دچار کمونی شد سختتر از دو دهۀ گذشته که تأثیرات منفی آن بر اهل هنر به ویژه بر موسیقائیان کشور مشهود است. یکی از اثرات این کمون نامبارک، جدایی ناگزیر اهل نغمه از یکدیگر بود. من بارها نوشتهام و یادآور این تأثیرات منفی بر اهل هنر بودهام. تأثیری نامیمون که بر روابط دوستان و روابط استاد و شاگرد و از همه مهمتر، بر روابط خانوادگی اثر گذاشت که در پژوهشی جداگانه و به عهدۀ روانشناسان جامعه و خانواده است.
توان آهنگسازی پرویز مشکاتیان با آن نوازندگی فاخر و دارای سبک ویژۀ او اندک اندک نمودار شد و انتخاب شعر و رعایت آکسانهای لازم که در تخصص پیوند شعر و موسیقی شکل میگیرد، بر دانش پرویز از شعر نیز افزود. او شعرشناس بود؛ نشانههای دیگری از نشستهای بیشماری که داشتیم که در ایامی دیگر باشم یا نباشم، شاید بنویسم و بخوانید. اما اینکه گفتم دارای سبک، آن را سبک نمیگویم که بعضی چنین میاندیشند که آشنایی با ساز نوازنده، به گونهای است که تا سازی را شنیدی نوازندهاش را به یاد بیاوری. در اینجا نمیتوان به طور یقین آن نوازنده را صاحب سبک دانست. چراکه ممکن است نوازندهای فاقد سبک مورد نظر ما بوده، ولی سازش به علت تکرار برای ما ساز آشنا باشد و این که هر نوازندهای هم دارای سبکی است، تعریف عامیانهایست از سبک.
اما سبک مورد نظر ما، مجموعۀ ویژگیهایی است که بتوان آنها را مانند سبک هندی و سبک عراقی برشمرد و تک تک آنها را به مجموعه ای ارائه داد، به نام سبک هنری. سبک هم یکی از شمارهای مکتب است و البته از عوامل مهم مکتب به شمار میرود. پرویز مشکاتیان در آهنگسازی و نوازندگی سنتور دارای سبک بود. سبک سنتورنوازی پرویز مشکاتیان با پیروان و دوستداران سنتور تداوم یافتهاست. بهتر است بگوییم در مکتب سازنوازی او، شاگردانی تربیت شدند که آثار او را مینوازند، آنچنان که روح او راضی بماند.
او مبدع نوعی مضرابنوازی در اجرا بود که تا پیش از او سابقه نداشت. حتا علاقۀ پرویز در سرپرستی گروه عارف به تعداد نوازندگان بیشتر بر روی صحنه مبتنی بر این باور او بود که بتواند از تمام امکانات سبک آهنگسازیاش بهره بگیرد. به قول پرویز، "سبکی که بر شنوندگان تأثیر بگذارد، نه صرفاً با فورته و پیانو بالا و پایین شود". در بارۀ موسیقی پرویز مطالب تخصصی بسیار دارم که از این نوشته برنمیآید.
پرویز در عین درجمع بودن، با خود انزوایی و خلوتی انکارناشدنی داشت که مجذوب آن حالات سازشناپذیر بود و او تنها با آن حالات در تنهایی سازشکاری میکرد و کنار میآمد.
او به چاووش پیوست و با محمدرضا لطفی و حسین علیزاده و دیگر دوستانشان به ابتکار شاعر نامی هوشنگ ابتهاج با برنامۀ موسیقایی "گلچین هفته" همراه شد و چنانچه خود پرویز هم گفته است، در آن روزها ابتهاج بر او و جمع آنها تأثیر فکری داشته است. تا سال ۱۳۵۷ شمسی که همگی در اعتراض به وضعیت جامعۀ آن روز استعفا کردند و پرویز مشکاتیان از همۀ عزیزان خواست که همراه شوند و "همراه شو عزیز" را ساخت و همه را به "رزم مشترک" به همراهی دعوت کرد.
پیوند پرویز مشکاتیان و محمدرضا شجریان از لحاظ موسیقایی پربار و چشمگیر و بلند است و خود فرصتی جداگانه میطلبد، حتا برای بررسی تاریخی موسیقی. پرویز در خلوت خاطراتی میگفت: "...در چهارگاه دستان، نیم پرده کوک بالا بود و در آخر، وقتی صدا به اوج میرفت و روی نت دو دیز میایستاد و بر شجریان فشار میآورد، من به ظاهر چیزی نگفتم تا او بخواند. میخواستم اینچنین صدایی از او به یادگار بماند. شجریان به حق گفت: پرویز، بالاست... گفتم: استاد، آواز ایران هستی و میتوانی بخوانی. و خواند و چه خواندنی. همچنان که در قسمتی از اثر بیداد بسیار مایل بودم شجریان کاری با بیگچهخانی داشته باشد و دیدم بهترین فرصت همین حالاست که این دو نفر را در کنار هم تشویق کنم، تا یادگاری از آنها ضبط شود."
بی آن که بخواهم وارد جزئیات شوم، اما بیتردید تأثیرات جو جامعه بر ویژگیهای اخلاقی یک انسان (چه هنرمند و چه غیرهنرمند) سایه میاندازد. پس در یک جامعۀ سنگین از ابرهای دلگرفتۀ بیباران، گاهی ممکن است همۀ یک خانواده را شانه بشکند. پرویز بعد از گسستن خانوادگی، از اتفاقات با نگرشی دیگر یاد میکرد. روزی آمد که: "فریدون مشیری از هر دوی ما، من و شجریان، گله کرده و چیزی گفته شبیه به این مضمون که جدایی شما لطمۀ بزرگی به موسیقی ایران میزند."
جای شکر دارد که در جشن خانۀ موسیقی در اقدامی مفید، پرویز مشکاتیان هر چه بود بر خاک ریخت و دو هنرمند نامی کشورمان بعد از سالها دوری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند.
در قضیۀ انتخابات، در سایتها و غیره دیدیم که پرویزیان سراپا سبز شده بودند. پرویز مصاحبه کرد و حرفش را زد، اما بعد...
و از ۳۰ شهریور ۱۳۸۸ که این خبر را شنیدهام، مانند بسیاری از دوستانمان در سکوتی ناباورانه ماندهام. در این مواقع گویی قفل میشوم.
او را تشییع کردیم. در مراسم تشییع پرویز مشکاتیان سوای آتشپرانیهای دل در لحظۀ وداع یاران که از سنگ ناله برمیخیزاند، نکتهای برای من قابل تأمل بود: این بار دیگر به بهانۀ تشییع یک هنرمند، از وزیر و معاون و رئیس و غیره تجلیل نشد.
اما تسلیت به فرزندان نازنین و مادر و خانواده و به همۀ وابستگان پرویز باد و درنهایت دو نکتۀ تسلیبرانگیز:
سفر آنی و بیدغدغۀ شبانه و در خواب پرویز در یک لحظۀ آه و دم و نه بیشتر، که خود سعادتی بشری است، و دیگر آرمیدن ابدی او در صحن مقبرۀ عطار در نیشابور، شهر فرهیختگان، چنانچه شایستۀ روح او بود.
دیگر چه بگویم؟...
*مهدی ستایشگر، پژوهشگر، موسیقیدان و سردبیر مجله هنر موسیقی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ اکتبر ۲۰۰۹ - ۹ مهر ۱۳۸۸
سیروس علی نژاد
نام احمد شاملو بر هیچ خیابانی در تهران دیده نمیشود، اما در این ده، کوچهای به او تعلق دارد. نام سهراب سپهری را در خیابانهای تهران پیدا نمیکنید اما در این روستا، همینکه اتومبیل را پارک میکنیم، نام او را بر کوچهای میبینیم. شاعران معاصر که در شهرداری تهران و شهرداری هیچ جای دیگر ایران جایی ندارند، اینجا نام و اعتبار خود را باز یافتهاند. بیخود هم نیست.
یوش، زادگاه و آرامگاه نیما بنیانگذار شعر نو فارسی است. جایی است اگر نه در مرکز عالم، در مرکز البرز پر غرور و سرافراز که به لحاظ معنوی در قلب ادب دوستان ایران جای دارد و به لحاظ جغرافیایی در نقطۀ مرکزی البرز؛ طوری که فاصلۀ آن تا جادۀ چالوس در غرب، و تا جاده هراز در شرق تقریبا به یک اندازه است، ۵۵ تا ۶۰ کیلومتر. از دریای خزر هم گویا به همان اندازه فاصله دارد که از تهران. اینجا دهی است مانند هر ده دیگر در نقاط کوهستانی البرز. چیزی بیش از دیگر روستاها ندارد، اما نام نیما، آن را پرآوازه کرده و جایی شده است مورد توجه همه بویژه اهالی فرهنگ. قبله گاهی برای شاعران و صاحبان ذوق.
در راه که میراندیم همه جور و همه رنگ گل صحرایی خودنمایی میکرد. خواهرم با دیدن گلها، یاد نامههای نیما به خواهرش ناکتا افتاد و تکههایی از آن را که عین شعر است و از لطافت اشک به چشم آدم میآورد، از بر خواند:
"گلها همان گلها هستند. از دلربایی خود کم نکردهاند" و "قلب تو حال گلهای "میچکا جومه" را پیدا کرده است. طاقت دست زدن به آن نیست. باید با آن مدارا کنی. تو گلی و گلها آشیانه اشک و تبسماند. تو هم باید اشکهایت، مثل آن شبنم روی گلها، در وسط خندهها محو شود."
خانۀ نیما در یوش یک خانه اعیانی است که حدود دویست سالی از عمرش میگذرد. خانۀ فرسوده را میراث فرهنگی در عرض ده بیست سال چنان بازسازی و نو کرده است که اینک جای آبرومندی است.
از همان در ورودی که هرچه میکوبیم جوابی نمیآید و بعد معلوم میشود باید از در دیگری وارد شویم، معلوم است که خانه نیما یک خانه معمولی نیست. نه اینکه یک خانه روستایی معمولی نیست، حتا در شهر هم، خانههایی مانند آن کمیاب است. در آستانه ورود به حیاط، سعید جمشیدی، نگهبان و راهنمای خانه، که حیرت ما را میبیند میگوید این خانه متعلق به پدربزرگ نیما بوده که مدتی والی مازندران بوده است. یعنی که اعیانی بودن خانه بیدلیل نیست.
حیاط خانه، در واقع صحن مربع شکلی است که دور تا دور آن را درها و پنجرهها و دیوارهای اتاقها فراگرفتهاند. از سمت شمال و جنوب به کوههای سر به فلک کشیده چشم دوخته است و از درون به درها و پنجرههای بلندی که به آن شکوه و عظمت میدهد.
طبیعی است که خانه هرقدر محکم ساخته شود از گزند برف و باران مازندران در امان نمیماند و بعد از یکی دو قرن فرو میریزد. عکسهای قدیمی خانه هم که در همان هشتی ورودی به چشم میخورد نشان میدهد که خانه چقدر آسیب دیده بوده و جز خرابهای از آن باقی نمانده بوده است و اکنون به شکل و شمایل نخستین بازگشته است. البته اس و اساس خانه به خاطر استحکام اولیه و دیوارهای ضخیم برجای مانده بود و بازسازی تنها شامل در و دیوار و پنجرهها و کف و سقف و حیاط شده است. اما انصافا کار بازسازی را خوب انجام دادهاند، بویژه رنگی که به چوب سقفها زدهاند آن را احتمالا از صورت اولیه هم زیباتر کرده است. حتا کوچهها را هم سنگ فرش کردهاند.
کف اتاقها را به شیوۀ مرسوم مازندران با نمد پوشانده اند که زیرانداز گرم زمستانهای سرد است و امروز خاطرهانگیزی آن بیشتر مطرح است. طاقچهها پهن و برای گذاشتن اشیاء ضروری مناسب است. حالا هم بر روی آنها مانند دیوارها و ویترینهای داخل اتاقها اشیاء زمان نیما و پیش از آن را گذاشتهاند. عینک مطالعه از نوع خیلی قدیمی، قلم برای نوشتن، زین و یراق سواری، تفنگ شکاری، سماور ذغالی، لاک خمیرگیری، یک رادیوی قدیمی، چراغ خوراکپزی، چراغ گردسوز، قهوهجوش، گلابپاش، و از این قبیل. به غیر از اینها و این جور چیزها مقدار زیادی عکس از نیما با اقوام و دوستانش زینت بخش خانه است. عکس با مادر، با خواهر، با عالیه خانم همسر، با شراگیم پسر و با شهریار شاعر و دیگران.
به هنگام تماشای این اشیای قدیمی با خود فکر میکنم نیما هم لابد از این چیزهای قدیمی و از اینکه همه اینجا دور هم هستند حتا به صورت عکس، خوشش میآمده است. در نامهای به پدرش مینویسد که از همه چیزهای قدیمی خوشش میآید الا سبک شعر قدیم و طرز فکر کهنه. بعد اضافه میکند "کی میشود همه چیز به دلخواه ما باشد؟ همه یک جا جمع شویم؟ یک درخت به ما سایه بیندازد؟ یک رمه ما را تغذیه کند؟ از شهر تهران که میگویند خاکش دامنگیر است خلاص بشویم؟ ما باشیم و قلبمان و وطنمان و دوستان ولایتی مان. به خوشی و سلامتی هیچ کدورتی در احوال معیشت ما پیدا نشود".
تفنگهای شکاری آویخته به دیوار به یادم میآورد که نیما چه اندازه به شکار علاقهمند بوده است و در نامههای خود مدام از شکار مینویسد. زین و یراق اسب هم علامت عشق او به سواری است.
ما راه یوش را از راه رویان طی کردیم. از کناره خزر در رویان وارد جاده کجور شدیم و راه بلده – یوش را در پیش گرفتیم. روستاهای سر راه همه دیدنی بودند و در جای خود نوشتنی. نام روستاها را نمیدانستیم و از آدمهای سر راه میپرسیدیم. یادم نیست در "کالج" بود یا یک روستای دیگر - ولی به هر حال نزدیک هلی پشتک بود - که پسر جوانی را لب جاده در کنار خانه نیمهسازی مشغول کارگری دیدیم. سراغش رفتیم که نام ده را بپرسیم. افغان بود و از اهالی مزار شریف. گفتم تنها اینجا زندگی میکنی؟ به کسی در دور دست اشاره کرد گفت نه، یک رفیق هم دارم، دو نفریم. یکی از همراهان به اعتراض زمزمه کرد: افغانها فقط حق دارند در کشور ما عملگی کنند، نه میتوانند زن بگیرند و نه حق دارند به مدرسه بروند. معلوم نیست اگر کشورهای اروپائی با ما چنین میکردند چه ناسزاهایی نصیبشان میشد.
جاده در این سمت ارتفاع میگیرد و به بلندترین نقطهها میرسد چندان که به کمرکش دماوند نزدیک میشود. در این ارتفاعات دیگر روستایی نیست چون هوا بشدت سرد است اما در فصل بهار و تابستان که کوه و دشت پر از گل میشود، محل نگهداری زنبور عسل است و بهترین عسلهای ناحیه از این ارتفاعات به دست میآید. دماوند هم از این ارتفاعات عظمت دیگری دارد.
به هنگام بازگشت جاده منتهی به جاده چالوس را انتخاب کردیم و به سمت آزاد کوه راندیم که از یوش همان قدر باشکوه است که از جاده چالوس. سراسر راه، دره پر آبی است که جهانی در جهانی سبزه و گل در خود نهفته دارد، و درختان بیدش گیسو میافشانند و در باد میرقصند. به گمانم شاملو در حسرت ترک همین دره بود که سرود:
و دریغا بامداد که دره سر سبز را وانهاد و به شهر باز آمد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ سپتامبر ۲۰۰۹ - ۷ مهر ۱۳۸۸
سام حسینی
ماجرا از آخرین سه شنبۀ تیرماه شروع شد؛ رحیم نشئه روی تخت افتاده بود که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت و لحظهای بعد خشکش زد. ابراهیم، دوست سالیانش در حین تزریق مخدر فوت کرده بود.
روی تختش نشست، سرش را بین دستانش گرفت و به گلهای قالی خیره شد. روزنامه را برداشت، شمارهای گرفت و گفت: مطب دکتر... میخواستم در مورد ترک اعتیاد شش هفت روزه بپرسم.
- چی مصرف میکنین؟
- هروئین
- باید بیاین مطب
رحیم دست به دامان برادرش رحمان شد. با خواهش و تمنا راضیش کرد. رحمان روز شنبه، ۲۹ تیرماه، ساعت پنج بعد از ظهر، وارد ساختمانی در خیابان یوسفآباد شد. سه طبقه بالا رفت. یک ربع روی صندلی چرم مشکی مطب نشست تا وارد مطب شد.
دکتر مردی ۵۰ ساله بود با موهای جو گندمی، از پشت میزش بلند شد، با رحمان دست داد و کنارش نشست و شروع به صحبت کرد: اعتیاد بیماریه. در مغز معتاد نوعی هورمون ترشح میشه که در آدم عادی ترشح نمیشه. اعتیاد دو نوع وابستگی ایجاد میکنه. روحی و جسمی. وابستگی جسمی از قبیل درد، بی خوابی و سردرد. اما وابستگی روحی دو سال طول میکشه و همراه بیماره.
- روش ترک اعتیاد شما چیه؟
- برادر شما چی مصرف میکنه؟
- هروئین
- روش ما خوراکیه. دارویی که تجویز میکنیم تالتروکسونه. به اضافه یکی دو تا داروی دیگه مث آنتی هیستامین تا عوارض ترک مث سرماخوردگی رو از بین ببره.
- طول درمان چقدره؟
- ۶ تا ۸ روز. بعد از اون بیمار به راحتی میتونه به کارای روزمرهاش برسه و مشکلی نداره.
- هزینش چقدره؟
- بین ۸۰ تا ۲۰۰ هزار تومن.
رحمان از پزشک خداحافظی کرد، به منشی هشت هزار تومان حق مشاوره داد و از مطب بیرون آمد. روز بعد، در مراسم ختم ابراهیم، پدرش با آن چهرۀ شکسته که عمق درد و غمش را نشان میداد گفت: پسرم پرپر شد. نذار رحیم از دست بره.
و تکه کاغذی به رحمان داد که محل مرکز تخصصی طب سوزنی در خیابان انقلاب را نشان میداد.
بالای در چوبی قدیمی، تابلوی مستطیل آبی رنگی که درون آن نوشته بود "طب الرضا، مرکز تخصصی طب سوزنی" خود نمایی میکرد.کنار پلهها روی کاغذی نوشته شده بود: طب سوزنی بالا. داخل عدهای نشسته و چند نفر ایستاده مشغول گفتوگو بودند. کنار دو نفر ایستاد:
- شما برای چی اومدین اینجا؟
- آقامون رو آوردیم تا اعتیادش رو ترک کنه
- چند وقته طب سوزنی میکنه؟
- شیش ماه.
- جواب داده؟
- یه کم. مصرفش خیلی کم شده، اما باید مراقبش بود تا دوباره شروع نکنه.
رحمان وارد اتاق شد. مرد کهنسالی که با روپوش سفید روی صندلی لهستانی زرد رنگی نشسته بود بی درنگ شروع به پرسش کرد:
- مشکلتون چیه؟
- برادرم معتاده، میخواد ترک کنه
- چی مصرف میکنه؟
- هروئین
- تزریق میکنه
- نه
- ما برای برادرت یه دوره شیش ماهه طب سوزنی تنظیم میکنیم. اگه جواب نداد از گیاهان دارویی استفاده میکنیم.
- گیاهای دارویی که استفاده میکنین چی هست؟
- عصاره ۲۰۰ گیاه ترک اعتیاده که از هند وارد کردیم، به اضافه متادون که سالهاست برای ترک اعتیاد استفاده میشه
- آقای دکتر حتما نتیجه میده؟
- امیدوارم که طب سوزنی جواب بده. اگر نشد از دارو استفاده میکنیم که صد در صد نتیجه میده. در ضمن برای هر جلسه باید ۵هزار تومن به حساب... بانک ملی شعبه دانشگاه واریز کنین. فیش رو به خانم منشی بدین تا...
رحمان که از یافتن راهی برای درمان اعتیاد برادرش شاد بود با جعبه شیرینی وارد خانه شد اما کسی را نیافت. وقتی یادداشت روی تلویزیون را دید که در آن نوشته شده بود: "حال رحیم بد شد. بردیمش بیمارستان لقمان" وا رفت. کاخ رویاهایش ویران شد.
در بخش عفونی بیمارستان، همه تختها پر بود از معتادانی که در مصرف داروهای ترک اعتیاد افراط کرده بودند. با پزشک معالجش که در کلینیک ترک اعتیاد بیمارستان روزبه هم مشغول کار بود صحبت کرد: به موقع به بیمارستان رسید. خدا رحم کرد. چند وقته هروئین مصرف میکنه؟
- پنج سال
- تو این پنج سال تشویقش نکردین ترک کنه؟
- دو سه روز پیش یکی از دوستاش فوت کرد. از اون روز میخواد ترک کنه.
- خب. مهم اینه که خودش اراده کرده. در ضمن برای درمانش هم میتونیم از قرصهای ۵۰ گرمی تالتروکسون و روان درمانی استفاده کنیم.
رحمان، صبح روز بعد وارد بیمارستان ... شد. اتاق دکتر ... متخصص مغز و اعصاب را در طبقه اول پیدا کرد. روی صندلی جلوی میز دکتر نشست. دکتر برایش از روش ترک اعتیاد بستری گفت: دو روش برای ترک اعتیاد وجود داره. سرپایی و بستری. ما به روش بستری بیماران رو درمان میکنیم.
- روش بستری چقدر طول میکشه؟
- بیمار میتونه طی هشت تا دوازده ساعت (روش سریع) یا شش ساعت (روش فوق سریع) درمان بشه. بیمار رو بیهوش میکنیم. هر بار مواد ضد اعتیاد رو بهش تزریق میکنیم همراه با مواد خوابآور. بعد از این که بیمار به هوش اومد فقط درد عضلانی و حالت سرما خوردگی داره که با تجویز داروهای سرماخوردگی از بین میره.
وقتی از اتاق دکتر خارج شد و نفر بعد داخل، کنار یکی از همراهان فردی که داخل رفته بود نشست و پرسید:
- این آقا که تو رفت معتاده؟
- آره
- چند ساله؟
- سه سال.
- چی مصرف میکنه؟
- هروئین.
- چند وقته با این روش درمان میشه؟
- یک ساله.
- یعنی تو یک سال چند بار بیهوش شده؟
- خب معلومه.
- فایده داشته؟
- والله من به این نتیجه رسیدم این درد درمون نداره.
از بیمارستان خارج شد. همینطور که قدم میزد و حرفهای پزشکان و مردم را سبک سنگین میکرد، ناگهان خود را مقابل مغازۀ دوستش دید. وارد شد. مشغول صحبت بودند که جواد، صاحب مغازه گفت: یوگا رو هم امتحان کن. میگن خیلی خوبه. تاثیر زیادی داره.
نزدیکای تجریش وارد ساختمان سفید رنگی شد. روی تابلوی اعلانات مرکز نوشته بود: اگر فرصت انجام تمرینات در خانه را ندارید ثبت نام نکنید.
در اتاقی بزرگ، مردان سفید پوش، کف اتاق روی ملافههای سفید رنگ دراز کشیده، چشمهایشان را بسته بودند و در خلسه، آرام و عمیق نفس میکشیدند. انگار خوابیده بودند.
داشت به آنها نگاه میکرد که مسئول مرکز یوگا به سراغش آمد: خوش اومدین. این مرکز برای ترک اعتیاد تشکیل شده. ما بیماران زیادی رو درمان کردیم. یادگیری این روش میتونه باعث افزایش کارایی بدن بشه. اصل آموزش یوگا بر این نکته استواره که کسی که در خوردن، خوابیدن، و... معتدل باشد، میتونه به وسیلۀ یوگا تمام دردهای مادی و معنوی خود را از بین ببره و درمان کنه.
- ببخشین میتونم با چند نفر از کسایی که درمان شدن حرف بزنم؟
- ما اجازه نداریم این افراد را معرفی کنیم اما به شما اطمینان میدم این روش صد در صد علمیه.
اندکی بعد، روی نیمکت پارک نشسته بود و مشغول تورق روزنامه بود که چشمش حرفهای دکتر حسن عشایری، عصب شناس، را صید کرد: اعتیاد موضوعی حساس است. ما در این موضوع حساس بدون پژوهش، تحقیق و بررسی به فکر خدمات هستیم. معتاد به اندازه کافی ساده نگر و روز اندیش است و واقعیت را درک نمیکند.
وای به حال وقتی که محرکهای ضد و نقیضی مثل طب سوزنی، ترک اعتیاد سریع و فوق سریع، یوگا، گیاه درمانی و... را دریافت کند. برای درمان اعتیاد، احتیاج به بررسی دقیق و انجام آزمایشات بسیار است. در ضمن هر مرکز ترک اعتیاد احتیاج به یک team work دارد که از مددکار، متخصص بیهوشی، متخصص قلب و عروق، عصب شناس و ... تشکیل شده است.
روز بعد، رحمان که از تمام پزشکان و متخصصین ترک اعتیاد ناامید شده بود خود را به طبقه سوم وزارت بهداشت رساند و با پزشکی که موهای جو گندمی داشت و عینک پنسی به چشم زده بود صحبت کرد. از متخصصان و روشهای آنها گله کرد و خواست تا راهنمایش باشد.
پزشک گفت: هر دکتری که پروانۀ طبابت داشته باشه میتونه با تجویز دارو اعتیاد رو درمان کنه. فقط روشها متفاوته که اونم مورد تایید وزارتخونه هست.
وقتی آسانسور در طبقه همکف ایستاد، رحمان هراسان و مستأصل از وزارتخانه بیرون رفت و از خود پرسید: مراکز ترک اعتیاد واقعیت اند یا دروغ ؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ سپتامبر ۲۰۱۷ - ۳۱ شهریور ۱۳۹۶
فرشید سامانی
"سَِِِ سِ سُ – سَنوَلِ سو – سیوَلِ سا – ساسولی مینَل – موسولی مَسا – اولِ سا"
نه، اشتباه نکنید. این کلمات گنگ و مضحک، ورد جادوگری نیست. روشی است برای آموزش الفبا در مکتبخانههای قدیم ایران. این یکی طرز آموزش حرف "سین" است و اگر میخواستند حرف جیم را یاد بدهند، میگفتند: " جَ جِ جُ – جَنوَل جو – جیوَل جا... "
کودکان به این شیوه چیزی یاد نمیگرفتند یا اگر میآموختند به سختی و کندی بود. اگر یک نفر پیدا میشد که این روش مندرس را کنار میگذاشت و با ایجاد مدارس جدید طرحی نو درمیانداخت، خواندن و نوشتن سادهتر میشد و همین گناه، او را بس بود. زیرا عدهای اعتقاد داشتند:
"اگر این مدارس تعمیم یابد، بعد از ده سال یک نفر بیسواد پیدا نمیشود. آن وقت رونق بازار علماء به چه اندازه خواهد شد؟ معلوم است علماء از رونق افتاده، اسلام از رونق میافتد.... صلاح مسلمین در این است که از صد شاگرد که در مدارس درس میخوانند، یک دوتاشان ملا و با سواد باشند و سایرین جاهل و تابع علماء باشند."(۱)
آن یک نفر که خلاف این رویه عمل کرد، میرزا حسن تبریزی، معروف به رشدیه و ملقب به "پیر معارف" و "پدر دبستان" بود که در اوج استبداد دین و دولت در ایران، مدارس جدید را به تأسی از مدارس اروپایی بنیان گذاشت. البته، قبل از او مدرسۀ دارالفنون به همت میرزا تقی خان امیرکبیر پایهریزی شده بود، اما آن جا یک مدرسۀ عالی و یک پلیتکنیک بود که اغلب شاگردانش را فرزندان اعیان و اشراف تشکیل میدادند. رشدیه از جای اساسیتر، یعنی از آموزش پایه و ابتدایی برای همۀ طبقات مردم شروع کرد.
مخالفت دولت قاجار با نظام آموزشی جدید به دلیل هراس از دگراندیشی مردم بود. یک بارناصرالدین شاه در جواب اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات، که زبان به تحسین دارالفنون گشود و گفت در زمان فتحعلیشاه یکی نبود نامۀ ناپلئون به شاه را ترجمه کند و حالا چهار پنج هزار نفر فرانسه دان در تهران هستند، اظهار داشت: "آن وقت بهتر از حالا بود. هنوز چشم و گوش مردم این طور باز نشده بود."(۲)
روحانیان نیز - به استثنای اقلیتی از علمای روشناندیش – انگیزههای قابل درکی برای ستیز با مدارس جدید داشتند. اولا نظام آموزش کشور که عبارت بود از مکتبخانهها و مدارس علمیه تحت ادارۀ آنها بود و شراکت غیر خود در این حیطه را تحمل نمیکردند. ثانیاً بیسوادی مطلق اکثریت جامعه، موجب نیازمندی مردم به آنها میشد و علاوه بر این که نبض اجتماع را در دستشان قرار میداد، مداخل کلی و جزئی برایشان فراهم میکرد.
از بعد جنگهای ایران و روس اندیشههای غربی و در رأس همه، قانونخواهی و آزادیطلبی در جامعۀ ایران شیوع یافته بود. رسالهنویسی میرزا ملکم خان برای ناصرالدینشاه و صدر اعظمی میرزا حسین خان مشیرالدوله (سپهسالار) زنگ خطر را برای روحانیان قشری و دیوانیان سنت پرست به صدا درآورد. این همان زمانی بود که میرزا یوسف خان مستوفیالممالک، دیوانی بانفوذ و کهنهکار، زیر پای مشیرالدولۀ اصلاح طلب را جارو میکرد و ملا علی کنی، مجتهد بزرگ پایتخت، بزرگترین خیانت او را "فقرۀ کلمۀ قبیحۀ آزادی" میدانست که "برخلاف جمیع احکام رسل و اوصیاء و جمیع سلاطین عظام و حکام والامقام است."(۳)
با این حال، همۀ این تحولات مربوط به لایۀ نازکی از طبقات برکشیدۀ جامعه بود. زیرا در شرایطی که اکثریت مطلق مردم بیسواد بودند، صدای روشنفکران و دگراندیشان فقط در محدودههای خاصی طنینانداز میشد. شیوۀ آموزش رشدیه و فراگیری دبستان میتوانست این محدودهها را گسترده کند.
میرزا حسن تبریزی خود یک طلبه و از خانوادۀ روحانی بود. در جوانی به بیروت رفت و در آن جا با مدارس جدید به شیوۀ غربی آشنا شد. سپس در سال ۱۳۰۵قمری دبستانی را در شهر تبریز تأسیس کرد. دبستان او از نظر شکلی شبیه مکتبخانه ها بود. در مسجد تشکیل میشد و شاگردانش روی زمین مینشستند. اما الفبا را به شیوۀ کاملا متفاوت یاد میداد که آموزش اطفال را سرعت میبخشید.
مدتی را به همین منوال گذراند و چون مردم به تحریک ملایان مشکلساز میشدند، مرتباً مجبور به جابجایی بود. تا این که سرانجام حیاط مسجد شیخ الاسلام را گرفت و با پول خود در آن جا اتاقهایی با میز و نیمکت و تخته سیاه برای شاگردان آماده کرد. اما به زودی مردم بر سرش ریختند و دبستانش را برهم زدند.(۴) چندی بعد مدرسۀ خود را به مشهد برد. غافل از این که محیط آن جا به مراتب قشریتر از تبریز بود. مدرسهاش را برچیدند و کتکش زدند. (۵)
با این حال، بعد از مرگ ناصرالدینشاه و زمانی که میرزا علی خان امین الدوله صدر اعظم مظفرالدینشاه شد، دوران دربدری رشدیه به سر آمد. به دعوت امین الدوله به تهران آمد و دبستانش را از نو برپا کرد. این مدرسه سرمشق تأسیس مدارس دیگری شد که در راهاندازی آنها حتا تعدادی از روحانیان روشنفکر پیش قدم بودند.(۶) اما این دوره هم گذرا بود. با عزل امین الدوله، کار رشدیه دوباره از رونق افتاد.
او در دمادم مشروطه، جرم بزرگ و نابخشودنی دیگری مرتکب شد و روزنامهای به نام "مکتب" با تمایلات آزادیخواهانه را منتشر کرد. همچنین با مشروطهخواهان جلسات مخفی تشکیل میداد و گاهی شبنامه نشر میداد. بنابراین، به دستور عینالدوله، صدر اعظم وقت به زندان افتاد.(۷)
با پیروزی جنبش مشروطه، بسیاری از موانع از پیش پای رشدیه برداشته شد. لیکن با مرارتهای گذشته از تب و تاب افتاده بود. راهی که او گشود، توسط دیگران پیموده شد و رشدیه را در نبرد با استبداد دین و دولت در مقام پیروز میدان نشاند. او در آذرماه سال ۱۳۲۳ ه.ش، یعنی ۵۶ سال پس از تأسیس نخستین دبستانش در تبریز در شهر قم و به سن ۹۷ سالگی درگذشت.
۱- آجودانی، ماشاء الله: مشروطه ایرانی، نشر اختران، تهران، ۱۳۸۳، ص ۲۶۶
۲- اعتماد السلطنه، محمدحسن خان: روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۷، ص ۵۲۴
۳- آجودانی: همان منبع، ص ۲۵۷
۴- کسروی، احمد: تاریخ مشروطه ایران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۳، ص ۲۱
۵- آجودانی: همان منبع، ص ۲۶۷
۶- دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه ، واحد نشر اسناد: نهضت مشروطه ایران بر پایه اسناد وزارت امور خارجه ، تهران ، ۱۳۷۰، ص ۱۷
۷- کرمانی، ناظم الاسلام: تاریخ بیداری ایرانیان، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۱
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب