Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
امیر جوانشیر

می‌گویند یک روز بزچرانی به نام کلدی در یمن از نشاط فوق‌العادۀ گلۀ خود دچار حیرت شد و چون دانست که بزها از برگ‌های بوتۀ به هم پیوستۀ سبزی چریده‌اند، خود نیز از آنها خورد و نشاط خاصی به وی دست داد. و  قهوه از آن لحظه به دنیا آمد.

مورخین اما نوشته‌اند که گیاه قهوه در قرن چهارده، پانزده میلادی از کافا یا کفای حبشه به یمن برده شد. ظاهراً اولین کسی که آن را به یمن برد، یکی از مشایخ فرقۀ دراویش طریقت شاذلیه بود. از آن زمان مصرف قهوه در مجالس ذکر صوفیان رواج یافت. به همین جهت، در الجزایر به قهوه، شاذلیه می‌گویند. 

در آغاز قرن شانزدهم میلادی به مصریان خبر رسید که نوشابه‌ای به نام قهوه در یمن رواج یافته و مشایخ صوفیه و دیگران از آن می‌آشامند تا در حین مراسم عبادی بیدار بمانند. یکی از مورخین می‌گوید در همان زمان مسافری که مصرف قهوه را در حبشه دیده بود و آن را با خود به یمن آورده بود، در عدن مریض شد و یاد قهوه‌ای افتاد که با خود آورده بود. آن را دم کرد، نوشید و خوب شد. دید یکی از خاصیت‌هایش رفع رخوت و خستگی است و بدن را نیرو و نشاط می‌بخشد. در نتیجه وقتی صوفی شد، وی و سایر صوفیان در عدن شروع به خوردن قهوه کردند. آنگاه تمام مردم، به او پیوستند و قهوه خوردند و به هنگام مطالعه و در دیگر فنون و حرفه‌ها از آن یاری جستند و بدین روال مصرف آن همچنان رواج یافت.

 پیش از عصر صفوی قهوه در مکه رواج یافته بود و زائران و تاجران عادت قهوه خوردن را به ایران آوردند، همچنان که به مصر و سوریه و عثمانی بردند و رواج دادند؛ چنان رواجی که قهوه تا اوایل قرن نوزدهم میلادی در این کشورها نوشابۀ درجه اول بود. در ایران هم قهوه‌خانه از اوایل دورۀ صفویه رواج گرفت.

 برعکس چای که جهان غرب به منابع مهم‌تر و ارزان‌تر و فراوان‌تر آن در چین و هندوستان دسترسی مستقیم داشت، قهوه تا مدت‌ها در انحصار خاور میانه ماند.

سفرنامه‌نویسان فرنگی که از ترکیه و ایران دیدن کرده‌اند، از مادۀ سیاهی به نام کفا یاد کرده‌اند که مردمان در قهوه‌خانه‌ها آن را داغ داغ می‌نوشند. به هر حال، مصرف قهوه در غرب از طریق همین مسافرانی که به شرق می‌رفتند، باب شد. نخستین قهوه‌خانۀ غرب در شهر وین اندکی پس از محاصرۀ ترکان عثمانی باز شد. صاحب آن مردی ارمنی بود که حق انحصاری و امتیاز آن را به خاطر خدماتش به ترک‌ها، از طریق جاسوسی برای آنان در جنگ، به دست آورده بود.

چای بعدها جای آن را گرفت. ابوریحان بیرونی در قرن چهارم پنجم هجری از زراعت چای و مصرف آن در چین و تبت گفته‌است. چای را ظاهراً فاتحان مغول در قرن هفتم با خود به ایران آوردند. اما در آن دوران مصرف چای رواج چندانی نیافت، بلکه در مقیاس عمومی در قرن نوزدهم در ایران معمول شد و گویا از روسیه به ایران آمد. با وجود این، این سبب کشت و کار چای در ایران نشد. کشت و کار چای در اوایل قرن حاضر خورشیدی به همت کاشف‌السلطنه در ایران رواج یافت. دولت‌های ایران و عثمانی چایکاری و مصرف چای را تشویق کردند تا مصرف قهوه را که خود نمی‌توانستند تولید کنند، پائین بیاورند.

به آسانی می‌توان فهمید که چرا چای و قهوه در ایران و کشورهای دیگر منطقه رواج یافت و چرا قهوه‌خانه‌ها مراکز مهم اجتماعی شد. اسلام بر خلاف یهودیت و مسیحیت، مسکرات را حرام کرده‌است و نوشابه‌های الکلی در مناطق اسلامی به طور مخفیانه و پنهانی مصرف می‌شود. در دوره‌هایی که حکام سخت‌گیر بودند، چیزی به اسم میخانه و میکده برای عموم وجود نداشت، چایخانه و قهوه‌خانه آن خلاء را پر می کرد.

جالب‌تر اینکه در ایام قدیم کلمۀ قهوه از اسامی شراب بود. شاید به علت اینکه مجلس شرب قهوه به مجلس می‌گساری شباهت داشت. در آغاز فقها، در مباح بودن شرب قهوه تردید داشتند و از باز شدن قهوه‌خانه‌ها جلوگیری می‌کردند.

تا پایان قرن هفدهم میلادی قهوه به صورت انحصاری از یمن به دست می‌آمد. با رواج روزافزون آن، کشت درخت قهوه رفته رفته به نقاط دیگر و به آفریقا و آمریکای جنوبی رفت. امروز برزیل بزرگ‌ترین تولیدکننده و صادرکنندۀ قهوه است. کشورهای دیگر مثل کوستاریکا و کنیا نیز کشتزارهای بزرگ برای تولید قهوه دارند. حدود ده میلیون نفر در تولید قهوه کار می‌کنند.

 اگر آن پسرک چوپان قهوه را کشف نمی‌کرد، فکر می‌کنید چه چیزی جانشین این نوشابۀ جهانی می‌بود؟

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جمال سپهر

"نترس! به دورترها نگاه کن و بعد با قدرت رکاب بزن...."

اولین دستورالعمل‌های یادگیری دوچرخه‌سواری برای کودکانی که فکر می‌کردند بزرگ شده‌اند و می‌خواستند هیجان سرعت را تجربه کنند. بیست و چند سال پیش در ایران داشتن دوچرخه، رؤیای خیلی از همسال‌های من بود؛ رؤیای حس مالکیت و طی کردن مسیرهایی فراتر از محدودۀ معمول. استقبال از مسابقه با دیگران و ثابت کردن برتری خود در این میدان و در نهایت، اجرای حرکت‌های نمایشی و گاهی خطرناک برای به رخ کشیدن توانایی‌های فردی. فقط کافی بود که خیلی از خانواده‌ها اراده کنند و به این رؤیای فرزندان‌شان تحقق ببخشند، ولی خانواده‌هایی که از عهدۀ آن بر نمی‌آمدند هم کم نبودند.

شاید "بوریس جانسون" شهردار دوچرخه‌سوار لندن هم تجربۀ مشابهی در کودکی داشته‌است. او هم می‌گوید که لندنی‌ها نباید بترسند و به نفع آنهاست که برای آیندۀ بهتر این شهر، با قدرت رکاب بزنند.

گسترش فرهنگ دو‌چرخه‌سواری از نظر او چیزی غیر از "انقلاب دوچرخه‌ها" نیست. انقلابی برای در پیش گرفتن روشی سالم‌تر و پاک‌تر، در زمینۀ حمل و نقل ِ شهری، که برای محیط زیست هم مفیدتر است. به همین دلیل هم او در دو سال گذشته تأکید می‌کرد که رؤیای لندن برای داشتن یکی از بزرگ‌ترین شبکه‌های دوچرخۀ کرایه‌ای را تحقق خواهد بخشید.

حالا لندن با حمایت مالی ۲۵ میلیون‌ پوندی "بانک بارکلیز"، یکی از غول‌های بانکی بریتانیا، اولین قدم را برداشته‌است.

شش‌هزار دوچرخۀ نو، در چهارصد جایگاه در سطح شهر لندن گذاشته شده که مسافران می‌توانند آنها را از جایگاه مبدأ بردارند و پس از رسیدن در جایگاه مقصد بگذارند. برای استفاده از این دوچرخه‌ها نخست باید ثبت نام کنید و مبلغی بپردازند: پنج پوند برای یک هفته و ۴۵ پوند برای یک سال. برای استفاده روزانه تا نیم ساعت آزاد است و برای یک ساعت یک پوند می‌پردازید.

اگر لندن بتواند تا پایان امسال به هدف روزانه چهل هزار جابجایی مسافران به وسیلۀ دوچرخه برسد، توانسته به بخش مهمی از مشکل ترافیک غلبه کند. ترافیکی که گاهی با قفل کردن ماشین‌ها در یکدیگر ساعت‌ها زندگی راننده‌ها و مسافرهای آنها را فلج می‌کند.

شاید دلیل اصلی اینکه شهرداری لندن به موفقیت طرح دوچرخۀ کرایه‌ای امید زیادی بسته‌است،  نتیجه‌بخش بودن نمونۀ مشابه آن در پاریس و شهرهای دیگر اروپاست. حالا در پاریس برای آنهایی که قصد رکاب زدن دارند، بیشتر از ۲۰ هزار دوچرخۀ کرایه‌ای  و حدود ۱۶۰۰ جایگاه دوچرخه وجود دارد.

طرحی که در پاریس اجرا شد، "ولیب" (VeLib) نام گرفت که کوتاه‌شدۀ ترکیب دو کلمۀ "دوچرخه" و "آزادی" است.

سابقۀ این جنبش "آزاد دوچرخه‌سواری" و تجربۀ استفاده از دوچرخه به عنوان وسیلۀ نقلیۀ عمومی برای اولین بار به آمستردام هلند نسبت داده شده‌است. در دهۀ ۱۹۶۰ در شهر آمستردام هر دوچرخه به همه تعلق داشت. شما دوچرخه را از جایی برمی‌داشتید و در هر جا که مقصدتان بود، می‌گذاشتید.  با دزدیده شدن تمام دوچرخه‌های کرایه‌ای در مدتی کوتاه، علاقه‌مندی مقام‌های شهرداری آمستردام به حمایت از این طرح کم شد. البته، علاقۀ مردم به استفاده از دوچرخه‌های شخصی روزبه‌روز در تمام شهرهای هلند و شهرهای بزرگ کشورهای دیگر اروپایی بیشتر و بیشتر شد.

این علاقه از اروپا فراتر رفت و حتا در آمریکای شمالی که استفاده از ماشین و حرکت در مسیرهای طولانی جزء عادت‌های مردم است، رواج یافت. علاوه بر مونترآل کانادا که حالا دوچرخه‌های کرایه‌ای جزء حمل و نقل شهری است، این طرح در سه شهر بزرگ آمریکا، یعنی واشنگتن، بوستون و دِنور هم در مسیر اجرا شدن است.

مخالفت‌هایی هم با طرح ایجاد شبکه‌های دوچرخۀ کرایه‌ای بوده، خصوصاً از طرف گروهی از شهروندان که نگران بالا رفتن حوادث ترافیکی بوده‌اند. ولی احزاب سبز در اروپا و طرفداران محیط زیست می‌گویند که شاید رؤیای "هر شروند، یک دوچرخه" به زودی تحقق پیدا کند، چرا که  فرهنگ دوچرخه‌سواری از خاور دور تا آمریکای جنوبی درحال گسترش است. آنها می‌گویند: نترسید  و با دوراندیشی برای آیندۀ بهتر کرۀ زمین رکاب بزنید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

شهرستان بوشهر. هوا گرگ و میش است. تابلو‌های کنار جاده را با دقت می‌خوانم که روستایشان را رد نکنم. روز قبل گفته بود تابلو کوچک  است و روستای "دُمی‌گـز" از کنار جاده پیدا نیست. بالاخره می‌پیچم در جادۀ خاکی که انتهایش به چند خانه وصل است. همۀ روستا خواب است و تنها چند جاشو (ملاح) و ماهی‌گیر گرم گفتگو هستند.

قرار است من با مهدی و برادرش به دریا بروم. ترک موتورش سوار می‌شوم و با هم راهی دریا می‌شویم. دریا آرام و بی‌موج است. شرجی نمی‌گذارد آبی و زیبای‌اش نمایان شود. آب دریا هنوز بالاست. مهدی می‌گوید: هرچه به طرف ظهر برویم، آب پایین‌تر می‌رود و تا حد ثابتی می‌رسد و تا شب دوباره آب دریا بالا می‌آید.

سوار قایق می‌شویم و از ساحل آرام آرام دور می‌شویم. خورشید کم کم دارد طلوع می‌کند. مهدی سکان قایق را به دست دارد و برادرش کمی آن‌طرف‌تر ساکت و آرام بدون هیچ حرفی نشسته است.

مهدی ۳۴ سال دارد. تا کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند و دیگر درس را رها کرد و مشغول کار بر روی قایق پدرش شد. اما الآن اعتراض دارد و پشیمان از کردۀ خود، می‌گوید: "از وقتی بچه بودم همراه پدرم به دریا می‌آمدم. دریا چندان جذاب و شیرین بود که کلاس‌هایم را جدی نمی‌گرفتم. تا اینکه کامل ولش کردم و آمدم روی دریا. اما اگر الآن دیپلمی هم حداقل داشتم، نمی‌خواستم هر روز چشم به آسمان باشم و نگاهم به باد، تا ببینم زن و بچه‌ام  گرسنه می‌مانند یا نه. حالا سختی‌هایش هم جای خود."

نگاهش می‌کنم و می‌گویم: "در عوض درآمد خوبی داری. شنیده‌ای ضرب‌المثلی هست که: فلانی چاهش رو پهلوی دریا زده؟" به دریا خیره می‌شود و می‌گوید: "خدا را شکر، ناراضی نیستم از درآمدش. اما درآمد ثابت ندارد. بستگی به هوا دارد. گاهی ده، بیست روز هوا طوفانی و باد شمال می‌آید. دیگر نمی‌شود رفت دریا. خانه‌نشین می‌شویم. تازه از اینها گذشته زمستان و تابستان فرق می‌کند. تابستان هوا خیلی گرم است و خیلی کم می‌رویم دریا و به ناچار باید پس‌اندازه‌های زمستان و بهار را خرج کنیم. ولی خب معمولاً در ماه از ۵۰۰ تا ۹۰۰ هزار تومان متغیر است".

حرفش که تمام می‌شود، دستۀ گاز را می‌چرخاند و قایق با سرعت بر روی موج‌ها سوار می‌شود. خورشید دیگر از دریا فاصله گرفته‌است و هوا کاملاً روشن است. حدوداً بیست دقیقه‌ای است که از ساحل فاصله گرفته‌ایم و مهدی مرتب صفحه "جی پی اس" را چک می‌کند، تا بالاخره به محل مورد نظر می‌رسیم. سه روز پیش گرگورهایشان را - که قفس‌های توری ماهی‌گیری است - اینجا ریخته‌اند و الآن زمان بالا کشیدن گرگور‌هاست. ماهی‌ها را جمع می‌کنند و دوباره گرگورها را پرتاب می‌کنند و دوباره به طرف ساحل حرکت می‌کنیم. به ساحل که می‌رسیم، آب دریا حسابی پائین رفته‌است و حد فاصلی که صبح آب تا زانوهایمان بود ماسه‌هایش پیداست.

ماهی‌هایشان را تقسیم می‌کنند و به خانه باز می‌گردیم. حالا دیگر روستا بیدار شده‌است و چند پیرمرد و پیرزن زیر سایۀ دیواری نشسته‌اند و گرم گفتگو هستند و چند کودک هم آن‌طرف‌تر در خاک‌ها زیر سایۀ درختی مشغول بازی هستند. خانۀ مهدی در آن روستای وسیع و بیابانی خانۀ کوچک و سیمانی است. وارد حیاط که می‌شویم، همسرش و دو بچۀ کوچکش به استقبالش می‌آیند و او هر دویشان را بغل می‌گیرد.

در خانۀ مهدی هم، مثل اکثر خانه‌های جنوبی‌ها، ورودی مهمان مجزاست و به حیاط راه دارد. مستقیم وارد پذیرایی می‌شویم. پسر بزرگ‌تر مهدی که حدوداً هشت سال دارد، کمی سرسنگین است. مهدی می‌گوید: "چند روزی هست گیر داده که با خودم ببرمش دریا. اما دلم نمی‌خواهد او هم مثل من بیاید دریا و عشق دریا هوایش کند و فردا درس و مشقش را ول کند. این دیگر درس بخواند و زندگی راحتی داشته باشد. در شهر برای خودش زندگی کند. کار روی دریا دیگر فایده‌ای ندارد. آن مریضی‌هایش به کنار، سال به سال دارد صید کمتر می‌شود و ماهی‌ها کمتر شده‌اند. مگر اینکه  ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشی، لنج بخری و بروی جاهای عمیق‌تر، که آن هم باز بروی از دبی جنس بیاری، بیشتر صرف دارد".

ضبط صوت را روشن می‌کنم و قرار است همسر مهدی حرف بزند. اما هر بار که می‌خواهد حرف بزند، نگاهش را به زمین می‌دوزد و دوباره سکوت می‌کند. مهدی می‌خندد و می‌گوید: "این همیشه این طور است. شرم می‌کند. مخصوصاً الان که وقت صدا ضبط کردن است، دیگر بدتر".  ضبط صوت را به خودش می‌دهم. با خودش به آشپزخانه می‌برد، تا تنهایی حرف بزند. بعد از چند دقیقه که می‌آید نگاهش نشان می‌دهد که دوست ندارد صدایش را همان‌جا بشنوم.

وسایلم را جمع می‌کنم و موقع رفتن تمام ماهی‌های صید آن روزشان را به من می‌دهند. و اصرار‌های من برای رد این خواسته‌شان فایده‌ای ندارد. انگار همزیستی با دریا سخاوتمندشان کرده. و بهتر است حرفشان را بپذیرم، وگرنه ناراحت می‌شوند. تا دم در همراهی‌ام می‌کنند و آرام در شرجی گم می‌شوند...

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر فولادی

مجموعه عکس
خانه‌های قدیمی روستائیان، اتاق اسرارآمیزی داشت که به آن "گنجینه‌خانه" می‌گفتند. جز بزرگترها کسی اجازۀ ورود به آنجا را نداشت. گاهی اگر میسر می‌شد دزدکی نگاهی به درون بیندازی، در نگاه اول متوجه می‌شدی که چیزهای کهنه و قدیمی روی‌هم تلنبار شده‌است. چیزهایی که فکر می‌کردی هیچ‌گاهی به درد زندگی نمی‌خورند. اما به هرحال، آنجا گنجینه‌ای بود و چیزهای دوست‌داشتنی و قدیمی زیادی آنجا نگهداری می‌شد.

نمی‌دانم این خاصیت از کجای زندگی مردمان ما و کشورهای ما می‌آید که چیزهای باارزش را دور از چشم دیگران و حتا خودش نگه می‌دارند. شاید منصفانه‌تر باشد فعلش را تغییر دهم، نگه می‌داشتند. به قول شاملو در آن زندگی حتا "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد". در حالی که در کشورهای غربی معمولاً عادت برعکس است. خانواده‌ها اگر چیز با ارزشی داشته باشند، آن را در قسمتی از خانه جای می‌دهند که بیشتر به چشم بخورد، خوب‌تر دیده شود، قشنگ‌تر به نظر آید.

مجموعه عکس
خلاصه اینکه گذشتۀ افغانستان، حتا همین چند سال پیشِ آن مثل همان گنجینه یا پستوی روستائیان است؛ تلنبار شده در گوشۀ دنج و تاریک، بدون نظم و ترتیبی و بدون آنکه کسی بداند آنجا چیست یا چی کجاست. بنا بر این، گاه باید بروی آنجا، کورمال کورمال بگردی در این گذشتۀ بی‌نشانی و بی‌ترتیب و نظم. یا تصادفاً با آن برخورد کنی و ناگهان ببینی عکسی از اولین روزهای مدرسه‌ات داشته‌ای. بدون آنکه خود بدانی، ببینی یادگارهایی از همین چند سال پیش تو وجود داشته، اما جایی بوده که دیده نمی‌شده. آن را گذاشته بودند پشت آئینۀ دیواری که گم نشود. غافل از اینکه چال کردن چیزی نیز نوعی گم کردن آن است؛ چه فرقی می‌کند؟ از دل برود هر آن که از دیده رود.

صحبت های محمد قیومی، رئیس دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در ایست بی، درباره عکس های افغانستان دهۀ ۱۹۵۰
خلاصه که گذشتۀ افغانستان، حتا همین گذشتۀ ۵۰ سال پیش آن، شده "فیل مولانا". هر افغانی از آن تصوری دارد و تصویری:  گذشتۀ عده ای از ما ناودان است؛ و مال عده‌ای دیگر، ستون با عظمت؛ برای عده‌ای هم بام بلند و برای آن دیگری بادبزن.

اتفاقاً همین چند شب پیش در یکی از مهمانی‌ها که هفت افغان با هم بودیم و صحبت سیاست در میان داشتیم، نمی‌دانم به چه دلیل، افتاده بودیم به جان داوود خان. هرکدام از ما خروارها ادعا داشتیم، صد درصدی. بدون هیچ سندی ادعاهایی از این دست: داوود خان بسیار آدم ملی بود؛ داوود خان اصلاً آدم ملی نبود؛ داوودخان خودخواه بود؛ داوود خان پرکار بود. جمله‌های بحث ما پر بود از جمله‌های اثباتی یا سلبی. هر یکی به کمک برجسته کردن رگ‌های گردن می‌خواست دیگری را مجاب کند.

دیروز وقتی رفتم دفتر جدیدآنلاین عکس‌هایی از افغانستان به من نشان دادند که مربوط به دورۀ ظاهرشاه و اغلب آنها مربوط به دوران دوم صدارت محمد داوود خان بود. این عکس‌ها را محمد قیومی، رئیس دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در ایست بِی، از کتاب نادری رو کرده که در دهۀ ۱۹۵۰ توسط وزارت برنامه‌ریزی افغانستان منتشر شده بود. با خود گفتم، این عکس‌ها را با دوستان آن شب با هم ببینیم و بحث خود را دوباره مرور کنیم.

این دومین باری است که یک مجموعه عکس شوکه‌ام می‌کند. یک بار همین چندی پیش عکس‌هایی که کتابخانۀ بریتانیا در کابل به نمایش گذاشته بود و شماری از آنها را جدیدآنلاین منتشر کرد. این بار هم عکس‌هایی که در دفتر جدید دیدم، آمادۀ چاپ در این سایت بودند.  چرا چنین عکس‌هایی در دسترس مردم قرار نگرفته‌اند؟ چرا من ۳۶ سالۀ علاقه‌مند به مرور و کنجکاوی در گذشته تا کنون به آنها بر نخورده‌ام؟

این عکس‌ها افغانستان را در پنجاه سال پیش نشان می‌دهد. اگرچه این عکس‌ها عمدتاً زندگی قشر شهری را نشان می‌دهد و معلوم نمی‌کند در آن زمان زندگی در روستاها چه گونه بوده و سطح زندگی مردم در چه وضعیتی، اما به هرحال خیلی چیزها را نشان می دهد. از جمله این عکس‌ها نشان می‌دهد که خیلی از برنامه‌ها در افغانستان به صورت همزمان درحال اجرا بوده: کارخانه‌هایی فعال بوده، حمل ونقل در حد نیاز مردم با نظم و ترتیب خاص آن وجود داشته، دانشگاه امکانات آموزشی لازم را داشته، برنامه‌هایی برای بهبود زندگی زنان آغاز شده بوده و رابطۀ افغانستان با کشورهای جهان تابع قوانین حاکم بر روابط بین‌المللی بوده.

البته، این عکس‌ها نشان نمی‌دهد که افغانستان یک کشور بسیار مترقی و توسعه‌یافته بوده که چنین ادعایی اصلاً مطرح نیست. مهم‌ترین چیزی که من در این عکس‌ها یافتم، یک تناسب منطقی بود.

برای توضیح بیشتر ناگزیرم یک مقایسۀ عینی کنم. مثلاً درکابل امروز می‌شود ساختمان‌های شیک آخرین مدل را دید؛ خانه‌هایی که در ساخت هر کدام از آنها صدها هزار دلار هزینه شده؛ اما برای رسیدن به آن باید از یک جادۀ خاکی پر از کثافات بگذری.

کابل امروز پر از ماشین‌های آخرین مدل است، اما جاده‌ای متناسب و کافی برای این همه ماشین نیست. نشانه‌های رهنمایی و جایی برای پارک نیست. شهر بزرگ شده؛ خیلی بزرگ‌تر از آن روز کابل. اما پارک، سیستم فاضلاب و آب لوله‌کشی ندارد.

وسایل و امکانات لوکس بسیار است، اما ابتدایی‌ترین کالای بازار افغانستان هم وارداتی است. حالا دیگر کتان را هم وارد می‌کنند.

شمار زنان در مجلس و عرصه‌های سیاسی افزایش یافته که امری است نکو. اما گزارش هفتۀ گذشته افغانستان نشان می‌داد که میزان خودکشی در میان زنان به صورت بی‌سابقه‌ای افزایش یافته و ۲۸ درصد زنان افغان به افسردگی شدید مبتلا هستند. این از نظر من، یعنی عدم تناسب؛ یعنی بالا رفتن خواست‌ها و انتظارات، بدون آنکه توانی برای پاسخ‌گویی و برآورده شدن آن خواست‌ها وجود داشته باشد.

در این عکس‌ها اما احساس کردم توسعه درعرصه‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، اگرچه آهسته، اما همزمان به پیش می‌رفته. بالاخره تولیدی وجود داشته، اگرچه محدود به تولید کتان بوده. کمبود برق اگرچه بوده، اما نیروگاه‌های آبی نیز وجود داشته و برنامه‌هایی برای افزایش آن هم در دست بوده. جاده کم بوده، اما متناسب با اندازۀ نیاز بوده.

زنان در مقام‌های بلند سیاسی حضور نداشته‌اند، اما در دانشگاه‌ها قویاً حضور داشته‌اند و چاره‌ای برای دارو و درمان آنها در برنامۀ دولت بوده.

تناسب میان رادیو و تلویزیون، بانک و کارخانه نیز همین‌طور بوده. بانک یکی دوتا بوده، تلویزیون یکی بوده، اما کارخانه، یعنی جایی که مردم عادی در آن به درآمد دوامدار قابل اعتماد برسند هم وجود داشته‌است.

حالا تلویزیون ۲۰ کانال است که خوب است، اما کاش کارخانه هم دوتا بود. بانک خیلی است، اما کاش عدۀ زیادی از مردم پول و درآمد ثابت و قابل اتکایی هم می‌داشتند.

در سال‌های اخیر هم خود مردم افغانستان و هم مردم جهان هرچه تصویر از افغانستان دیده‌اند، تصویر ویرانی و فقر و آوارگی است که البته درست است؛ واقعی است و جعلی نیست. این عکس‌ها اما می‌گوید آن تصویر، تصویر کامل گذشتۀ افغانستان نیست. کاش این عکس‌ها بیشتر و بیشتر دیده شوند. تا تصور واقع‌بینانه‌ای از گذشته‌مان بیابیم.

راستی، این عکس‌ها شاید هم بتواند به کسانی که به افغانستان کمک می‌کنند نیز کمک کند. مثلاً اگر همین کارخانه‌هایی چون جنگلک، نساجی بگرام و گلبهار و پل‌خمری و دیگران دوباره فعال شوند... نه، نشد. از جمله‌های این‌چنینی باید بگذرم. این جمله "اگر" داشت.

در دو مجموعه عکس‌ این صفحه تصویرهایی از افغانستان دهۀ ۱۹۵۰ میلادی را می‌توان دید که برگرفته از کتاب راهنمای "افغانستان: سرزمینی باستانی با راه‌های پیشرفت نوین" است. محمد قیومی، رئیس دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در ایست بِی، که این عکس‌ها را فرستاده‌است، در گفتگو با جدیدآنلاین در بارۀ عکس‌ها توضیحاتی داده‌است که می‌توانید در همین صفحه بشنوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

از هنرهای نمایشی که هم کار برد ملی و هم مذهبی دارند می‌توان از پرده خوانی یا شبیه  خوانی نام برد. مداحی هم از کنار این هنرها بیرون آمده است. یکی دیگراز این هنرها، مرشدی یا آواز خواندن در زورخانه است. مداحان پیشین در کنار پرده خوانی‌های مذهبی به خواندن اشعاری عرفانی یا مدح بزرگان  و  یا نوحه خوانی هم می‌پرداختند. این نوع مداحی همچنان هواداران بسیار دارد.

یکی از این مداحان، مرشد مداحی است. که به مرشد حاج سید محمد مداحی یا میرافضل علی شاه قلندر ساوجی شهرت دارد. او در سال ۱۳۲۱ در ساوه و در خانواده ای مذهبی متولد شد. در سال ۱۳۲۶ از ساوه به تهران آمد و از شش سالگی نزد پدر خود سید عبدالله مداحی ملقب به میر فتاح ساوجی پرده خوانی و معرکه گیری و مداحی را فراگرفت و به علت علاقه وافری که از همان ابتدا به کارهای سنتی و مذهبی و ملی داشت معرکه گیری و نقالی و مداحی را به عنوان حرفه اصلی خود انتخاب نمود و تا به امروز نیز این حرفه را دنبال نموده است.

نمونه ای از مداحی "مرشد حاج سید محمد مداحی"
او در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی به ورزش باستانی علاقه مند شد  و بیش از ۴۰ سال این ورزش را دنبال کرد. از سال ۱۳۴۰ به مدت ۷ سال قهرمان چرخ در زورخانه‌های کشور بود. و بیش از ۳۰ سال به عنوان مرشد زورخانه‌های تهران بود مثل زورخانه گودرز در هفت چنار، زورخانه بهرام در میدان غار، زورخانه آذر در میدان راه آهن.

طی این سال‌ها او با بسیاری از پهلوانان بنام در زورخانه‌ها حشرو نشر داشته از قبیل اسماعیل قربانی، عباس حریری و شعبان جعفری.

مرشد مداحی در زمینه‌های ورزش پهلوانی، عرفان و ادبیات هم کتابهایی تالیف نموده است مانند: علی شکوه آفرینش، فتوت نامه خاکساران و دیوان عشق. آخرین نوشته او آیین پهلوانان است.

مداحی اما امروز چهره دیگر به خود گرفته وبا رونق رسانه‌هایی مثل تلویزیون و کم رنگ شدن بازار روضه خوانی به سبک قبل، بازار مداحان جوان که بیشتر آوازخوانی می‌کنند گرم شده. برای این بازارگرمی بسیار از این مداحان نو، آهنگ‌ها و ترانه‌های پرفروش و پرطرفدار را بر می‌دارند و بر روی آن‌ها شعرهای مذهبی پیاده می‌کنند. از این گذشته  مداحی کاربرد سیاسی شدید هم یافته و مداحان بسیاری در کنار مداحی پیام‌های سیاسی را در میان عموم به سود جناحی خاص می‌پراکنند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

پنج سال پیش به طور اتفاقی در مراسمی که همراه با یک گروه موسیقی، ویولن کار می‌کرد، با او آشنا شدم. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم تا چند روز پیش یکی از دوستان خبر داد که سلمانی باز کرده‌است. دلم برایش تنگ شده بود. به بهانۀ اصلاح سر وارد مغازه شدم. شلوغ بود و مشتری‌هایی که آشنا بودند با نوشتن اسمشان نوبت خود را ثبت می‌کردند و ساعت آمدنشان را می‌پرسیدند. بعد از یک خوش و بش می‌رفتند و باز سکوت در صدای قیچی و ماشین اصلاح گم می‌شد. جواد تنها آرایشگر روستایشان است. این شغل را یازده سال پیش، به خاطر اینکه سرمایۀ چندانی لازم نداشت، انتخاب کرد.

روی صندلی اصلاح که می‌نشینم جواد شروع به حرف زدن می‌کند. اما آن قدر غرق در مشکلات این سال‌هایش هست که نمی‌داند کدامش را بگوید. "بوشهر کلاس ویولن نداشت. باید هر هفته ۱۰ ساعت راه تا شیراز طی می‌کردم .اینجا هم وسیله زیاد نبود. همیشه یک مسیر طولانی را پیاده می‌رفتم. وقتی می‌رسیدم به جادۀ اصلی شب بود. همان جا وسط بیابان جعبه ویولنم را بالش سرم می‌کردم و بین‌ هزار جک و جانور می‌خوابیدم و صبح سوار مینی‌بوس می‌شدم و حرکت می‌کردم. به خاطر عرف اینجا مجبور می‌شدم ویولنم را درگونی پنهان کنم. روز بعد که می‌رسیدم مستقیم می‌رفتم سر کلاس، از در که وارد می‌شدم بقیۀ شاگردها با قیافه‌های شیک و پیک‌شان به قیافه خواب آلود و ژولیدۀ من و آن گونی که پشت کول زده بودم، می‌خندیدند. البته برای من مهم نبود چون وقتی شروع به نواختن می‌کردم خودشان شرمنده می‌شدند". 

جواد از خندۀ شیطنت‌آمیز من اخم می‌کند و می‌گوید: هنر که به خاطر پول و پز دادن باشد به درد نمی‌خورد، وسط راه درجا می‌زنی و دیگر پیشرفت نمی‌کنی. باید برای دلت باشد. هیچ آدم عاقلی با عشقش معامله نمی‌کند. من حتی چند تا شاگرد هم که دارم به صورت مجانی قبولشون کردم.

جواد چند وقت است که تصمیم گرفته کتاب چاپ کند. وقتی حرف از کتابش می‌شود با عجله طرح جلدش را از کشو میز در می‌آورد و با شوق توضیح می‌دهد: کتاب، تنظیم آهنگ‌های ویولن است که از تار و سنتور برگردانده‌ام و با شعرهای قدیمی تطبیق داده‌ام. حالا فکر نکنی بچه پولدار هستم، با هزار زحمت وام گرفته‌ام. خنده مرموزی می‌کند و بعد می‌گوید به گمانم بقیه فکر می‌کنند من دیوانه‌ام. وام گرفته‌ام کتاب چاپ کنم. لابد خواهند گفت چه شد که با این دست خالی به فکر چاپ کتاب افتادی؟ اولش می‌خواستم برای خودم یک دفترچۀ یادداشت درست کنم اما یکی از دوستان گفت کتابش کنم. من هم استقبال کردم.

جواد همین طور که با من حرف می‌زند با جارو مشغول تمیز کردن موهایی می‌شود که زیر پایم ریخته است. بعد پیش بند قرمزی را که دور گردنم بسته باز می‌کند. کار اصلاح مو‌های من تمام شده است. به پشت سرم که نگاه می‌کنم می‌بینم مشتری دیگری نیست. هنوز حرف‌هایم ناتمام است اما چهرۀ خسته جواد را که می‌بینم با خودم می‌گویم بی‌انصافی است اگر بخواهم بیشتر از این نگهش دارم. از جایم بلند می‌شوم و به این بیت سعدی فکر می‌کنم که:

تا رنج تحمل نکنی، گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمانه قدرخان

دریا دادور بیشترین تاثیر را از مادرش گرفته است؛ نسرین ارمگان نویسنده و کارگردان تئاترعروسکی و ترانه سرا. تا چهار سالگی دور از مادرش در مشهد زندگی کرده. حضور دریا در تهران در کنار مادر و میان دکورهای صحنه، او را با دنیای هنر آشنا کرد و به گفته خودش "آواز خواندن در وجود من توسط مادرم متبلور شد."

دریا دادور، ساکن فرانسه است. او تلاش می‌کند با تلفیق ترانه‌ها و سبک‌های ایرانی با اپرا و شیوه‌های غربی سبکی ویژه خود بیافریند.

در سال ۱۹۹۹ از کنسرواتوآر ملی در شهر تولوز فرانسه، موفق به دریافت دیپلم در رشتۀ آواز غنایی شد و سپس در سال ۲۰۰۰ دیپلم حرفه‌ای‌اش را در رشتۀ آواز "باروک" به دست آورد. بلافاصله پس از پایان تحصیلات در تئاتر سلطنتی کومپین فرانسه، به عنوان سولیست (تک خوان) در دو اجرای متوالی ایفای نقش کرد.

دریا دادور انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران را شوک بزرگی برای کودکی‌اش می‌داند. در آن سال‌ها با حذف موسیقی از تلویزیون خوانندگانی که روی صحنه آواز می‌خواندند، یکباره از صحنه کنار رفتند. خودش می‌گوید مدام این سوال در ذهنم تکرار می‌شد که این همه هیجان چه شد؟

در مدرسه فرهاد درس می‌خواند. کلاس‌های موسیقی مدرسه که تعطیل شد دریا دادور نیز با تغییر مدرسه و جمع‌آوری سازها و تعطیلی کلاس‌های موسیقی نزد معلم خصوصی  در خانه به آموختن پیانو پرداخت. و در کنار آن دریا هر هفته دو سه تصنیف به زبان فارسی یا انگلیسی حفظ و در حضور مادرش اجرا می‌کرد.

دریا چهار سال در سبک آهنگ‌های قرون وسطی کار کرده و از ادبیات فارسی برای کارهایش بسیار بهره برده است.  آهنگ ترانه‌هایی را که می‌خواند خودش می‌سازد. آهنگ‌های فلکلوریک ایران را با لهجۀ محلی به خوبی اجرا می‌کند. او به زبان‌های فارسی، فرانسه، انگلیسی، لاتین، ایتالیائی، اسپانیائی، عربی، ارمنی، عبری و لهجه‌های مختلف ایران آواز خوانده است. آوازهای دریا دادور تلفیقی از جاز و بلوز است.

برخی ازعکس‌های این گزارش تصویری از سایت دریا دادور برداشته‌ایم و عکس‌های دوران کودکی را خود ایشان به ما داده‌اند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فواد خاک‌نژاد

نامش علی است. یک سال و نیم پیش از مرزهای صعب العبور ایران و افغانستان جان سالم به در برده، به امید زندگی بهتر به ایران آمده است. سی و سه سال دارد و در گلخانه‌ای در یک روستا کار می‌کند. زندگی سخت ناشی از جنگ‌های طولانی مدت افغانستان او را به ایران کشانده تا شاید بتواند زندگی راحت تری برای همسر و فرزندانش فراهم کند.

از سختی‌های راه و زندگی مشقت بارش در ایران می گوید. به قول خودش شرم می‌کند خانه‌اش را به ما نشان دهد. از میان حرف‌هایش می‌فهمم خانه‌اش برق ندارد و همراه بیست نفر دیگر در جایی زندگی می کند که دو اتاق بیشتر ندارد و بیشتر شبیه یک مسافرخانۀ درجه‌چند است. صاحب‌خانه ‌هرشب می‌آید و از هرکدام نفری هزارتومان اجاره می‌گیرد و می رود. همسر و سه فرزندش را در افغانستان گذاشته و به ایران آمده تا بتواند برای آنها خرجی بفرستد. هر روز ۵ صبح سرکار می‌آید و نزدیک غروب به خانه می‌رود. او یکی از هزاران افغانی است که در ایران کارگری می کنند.

از دلتنگی هایش می گوید:" دلم برای بچه‌هایم تنگ شده، جای قبلی که کار می‌کردیم تلفن نداشت، اما خوشبختانه در این نزدیکی دکۀ تلفن هست و می‌توانم با آنها تماس بگیرم. هر دو روز یک بار چند دقیقه‌ای از احوالشان با خبر می‌شوم."

می‌گوید: "شانس‌آوردم این جا را پیدا کردم. صاحب‌کارم را دوست دارم. این جا را دوست دارم. با این کاکتوس‌ها و گل‌ها احساس خوبی دارم". می‌پرسم بیشتر از کدام گل‌ خوشش‌می‌آید. می‌گوید این گل‌ها نباید برای من فرق داشته باشد. من باید به همه شان یکسان رسیدگی کنم. پس از ساعتی که با او گفتگو می کنم می گویم علی آوازی برای من بخوان! می گوید آواز ندارم که بخوانم.

وظایف زیادی بر عهدۀ اوست. از تمیزکاری گلخانه و رسیدگی به کاکتوس‌ها، تا سرو کله زدن با مشتریان. دائم در حال رفت و ٱمد در میان گل‌ها و کاکتوس‌هاست.

صورت عرق کرده‌اش روایت دردی ا‌ست که در طول زندگی‌اش کشیده. علی  مردی ا‌ست مثل بسیاری دیگر که جنگ زندگی شان را دگرگون کرده است. تنها چیزی که می تواند  از رنج هایش بکاهد، یک رادیو کوچک ترانزیستوری است که  او را به سرزمین مادری پیوند می دهد.

علی می‌گوید اگر روزی صد‌وپنجاه افغانی ( سه دلار) درٱمد داشت، به افغانستان بازمی‌گشت تا در کنار خانواده‌اش باشد. در کنار سه فرزندش، احمد، علی‌اکبر، راضیه.

آمار دقیقی از افغان‌هایی که در ایران مشغول به کار هستند در دست نیست. بسیاری از آنها به صورت غیرقانونی وارد ایران شده‌اند. کارفرمایان ایرانی علاقۀ زیادی به کارکردن با آنها دارند. دلیلش هم روشن است. حقوق کم و کار زیاد. افغان‌هایی که غیرقانونی در ایران به کار مشغولند به دلیل ترس از بازگشت اجباری ناچارند با دست‌مزدی کمتر کار کنند.

بسیاری از مهاجران، به صورت غیرقانونی از مرزهای ناامن و خطرناک به ایران می‌آیند. آنها خطراتی چون پیاده‌روی‌های طولانی، اشرار و قاچاق‌چیان و فرار از دست ماموران مرزی را از سر می‌گذرانند تا خود را به ایران برسانند. تازه پس از رسیدن به ایران مشکلات تازه‌ای را تجربه می‌کنند. ناآشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم، نا آشنایی با طریقه ورود به بازار کار و مشکلات دیگر. یک دوست افغان من می‌گفت: "وقتی مرز را پشت سر گذاشتم فکر می‌کردم همه چیز بر وفق مراد من پیش خواهد رفت. نمی‌دانستم مشکلات اصلی تازه آغاز شده است". با همۀ این اوصاف ایران هنوز برای بسیاری از افغان‌ها، که در افغانستان کار و شغل ثابتی ندارند، بهشتی برین به حساب می‌آید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیدا مافی

سینمای ایران پس از تولد دوباره‌اش در سال ۱۳۲۷ باید با رقیبانی سرسخت همچون سینمای هند، ترکیه و مصر رقابت می‌کرد. گرایش به داستان‌های عامه ‌پسندی که همگان را راضی کند، یکی از راه‌های انتخابی برای جا نماندن از رقیبان سرسخت بود.

ناصر ملک مطیعی که بازی در سینمای ایران را با فیلم واریته بهاری ۱۳۲۸ شروع کرده بود و با فیلم ولگرد ۱۳۳۱ به شهرت رسیده بود، در این سینما نقش جوان عاشق پیشه‌ای را بازی می‌کرد که چرخ روزگار، تلاش او برای رسیدن به آرزوهایش را بر باد می‌دهد.

ملک مطیعی، متولد ۱۳۰۹ در خیابان بهارستان تهران، فارغ‌التحصیل رشتۀ ورزش و پیش از بازیگری، مدتی دبیر ورزش دبیرستان‌های تهران بود. اما نقشی که او را در دهۀ سوم عمرش، شهرۀ عام و خاص کرد، در دهۀ چهل خورشیدی به سراغش آمد.

با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش چرمی نوک ‌تیز، کلاه مخملی و دستمال ابریشم یزدی و تسبیح شاه مقصود، اگرچه مصداق زنده‌ای از نمونۀ اجتماعی سنخ "جاهل" نبود، مجموعۀ احوالاتش، به ویژه حرکات دست‌ها و بالا انداختن ابرو، با تکیه ‌کلام‌ها و نقل‌هایش عامۀ بینندگان را مجذوب خود می‌کرد. ملک مطیعی برای رهایی مظلومان به جنگ ظالمان می‌رفت و اهالی محل، برای حفظ  ناموس و آبروی خود به او متوسل می‌شدند. نقشی که پیش از او بازیگرانی همچون عباس مصدقی و مجید محسنی هم پذیرفته بودند، اما گویی این پوشش و رفتار تنها برازندۀ او بود.

ناصر ملک مطیعی در کنار بازیگرانی همچون محمدعلی فردین و رضا بیگ ‌ایمان‌وردی، یکی از دیرپاترین تیپ‌های تاریخ سینمای ایران است که اگر انقلاب ایران سینما را به سمت و سویی دیگر نمی‌برد، شاید دیرپاترین بازیگر آن هم لقب می‌گرفت. تیپی که در خاطرۀ جمعی ایرانیان به یادگار مانده‌است، زیرا تصویر او را بیش از نیم قرن است که می‌بینند. سه دهۀ مدام بر روی پرده‌های سینماها و سه دهه بر روی نوارهای ویدئویی، سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌هایی با کیفیتی مخدوش. یکی از طرفدارانش در پیامی در پی یک مصاحبۀ اینترنتی با ملک مطیعی که به تازگی منتشرشده، چنین از او یاد کرده‌است:

"خواستیم با آقای ملک مطیعی درد دلی از گذشته داشته باشیم و از حسرتی که بعد از اون دیگه بر دل نسل ما و فرزندان‌مان موند، تا با شنیدن یک جملۀ پندآموز مثل "مردی و مردونگی کار هر نامردی نیست!" که بارها از میون لب‌های نشسته بر قیافۀ جدی مردی که داش... صداش می‌کردن ، با اون ابروهای بالا و پائین و نگاه متنبه‌کن و فرمان‌ده که بیرون میومد و درسی می‌گرفتیم؛ قیافه‌ای که ما نوجوون‌ها را از در سینما که میومدیم بیرون، همراهی می‌کرد و خودمونو تو قالب اون نقش می‌دیدیم و همه‌اش آرزومون این بود که زودتر بزرگ بشیم و مثل اون مردونه عمل کنیم، دست ضعفا رو بگیریم ، خادم پدر و مادر و بزرگ‌ترای فامیل و حافظ ناموس خونواده و اجتماع‌مون باشیم".

ملک مطیعی در طول سی و سه سال بازیگری، نزدیک به صد نقش سینمایی را پذیرفت و در روزگاری به دستمزدهای طلایی صد و پنجاه هزار تومان و دویست هزار تومان برای هر فیلم رسید. او در دهۀ چهل، چند فیلم را هم کارگردانی کرد.

در اوج فروغ ستارگان جدید سینمای ایران، همچون فردین و بهروز وثوقی، ستارۀ ملک مطیعی رو به خاموشی بود که با پذیرفتن نقش فرمان در قیصر مسعود کیمیایی (۱۳۴۸)، بار دیگر مطرح شد و نشان داد از استعداد بازیگری بی‌بهره نیست.

پرویز دوایی، منتقد سینمایی، در بارۀ بازی او در قیصر می‌نویسد: "بازی کوبنده و منقلب‌کننده و گرم و گدازان او لحظاتی را که وی در فیلم ظاهر می‌شود، از شور و حال سرشار می‌کند. بازی او فوق‌العاده است؛ دقیقأ متناسب با لحظه و ریتم لحظه‌ها عکس‌العملی را نشان می‌دهد که لازم است. بی هیچ فشار و تأکید و اغراقی لحظۀ ورود حماسی او به درام، موی را بر بدن راست می‌کند".

ناصر ملک مطیعی در معدود دفعاتی، مانند سریال سلطان صاحب‌قران علی حاتمی، پذیرای نقشی متفاوت شد و در معدود فیلم‌هایی، چون سه قاپ ذکریا هاشمی (۱۳۴۹)، طوقی علی حاتمی (۱۳۴۹) و کاکوی شاپور قریب (۱۳۵۰)، وقتی با کارگردانانی خبره سروکار داشت، بازی‌اش فراتر از تیپش رفت. آخرین بازی او در فیلم برزخی‌ها (۱۳۶۰) به کارگردانی ایرج قادری بود.

انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: "مرد نمی‌تواند از روی سایۀ خودش بپرد". ناصر ملک مطیعی باید همان نقشی را ایفا می‌کرد که سینمای ایران و طرفدارانش از او انتظار داشتند و هنوز هم در ذهن خود دارند؛ ناصرخان یا آقا مهدی پاشنه‌طلا.

در گزارش تصویری این صفحه شوکا صحرایی، به دیدار ناصر ملک مطیعی رفته‌است.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۳۰ جولای ۲۰۱۰ - ۸ مرداد ۱۳۸۹


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرویز امینف

در روستای صیاد ناحیۀ "شهرتوس" در جنوب تاجیکستان، ساختمانی هست که می‌گویند، شاید نخستین بنای اسلامی در منطقه باشد؛ با نام "خواجه مشهد" با حدود ۱۲۰۰ سال قدمت. در شمال افغانستان هم اماکنی با نام خواجه مشهد وجود دارد. در هر حال این ساختمان که اکنون با نام "مقبرۀ خواجه مشهد" شناخته می‌شود، در سده‌های نهم تا سیزدهم میلادی نقش یک مدرسۀ اسلامی را داشته، و پس از حملۀ مغول به آرامگاه مبدل شده‌است.

بنا به روایات محلی، "خواجه مشهد" نام یک مبلغ مذهبی و معمار بوده‌ که از خاورمیانه پیام اسلام را به این منطقه آورده، این مدرسه را بنا نهاده و زیر گنبد آن خاک شده‌است. پنجاه و چهار تن از مریدان او نیز در کنار گور او آرمیده‌اند. متفکران بسیاری شاگرد این مدرسه بوده‌اند و می‌گویند که ناصر خسرو قبادیانی هم از جملۀ آنان بوده‌است.

ساختمان خواجه مشهد عبارت از دو بخش گنبددار است که توسط یک پیش‌ایوان بلند به هم پیوند خورده‌اند. این ساختمان اخیراً مرمت شده، اما حتا پیش از آغاز تعمیرات در سال ۲۰۰۵ هم دیوار استوار آن با ۱۲ تا ۱۴ متر بلندی و سه متر قطر، آسیب اندکی دیده بود. آجری که برای بنای این ساختمان به کار رفته، ترکیب خاصی دارد که راز ماندگاری خواجه مشهد تعبیر می‌شود. یکی دیگر از دلایل ماندگاری این ساختمان حرمت و تقدس آن پیش مردم محلی بوده‌است. طی سالیان، حتا پس از ویرانی بخش‌هایی از بنا، مردم دور و نزدیک به زیارت خواجه مشهد می‌آمده‌اند و بقایای آن را نگهداری می‌کرده‌اند.

ساختمان دارای حجره‌ها و تالارهای جداگانه‌ای است که در گذشته‌های دور برای آموزش‌های هم دینی و دنیایی به کار می‌رفته‌اند. امروز هم می‌توان نشانه‌هایی از نیایشگاه را در گوشه‌ای دید و سوراخ وسط هر دو گنبد، روزنه‌ای بوده‌ برای ورود روشنایی و گرما و مقاومت با رطوبت و هم تعیین زمان و رصد ستاره‌ها از درون ساختمان. بقایای چله‌خانه و درس‌خانه‌های ساختمان هم مرمت شده‌اند.

دور تا دور هر دو گنبد در گذشته آیه‌هایی از قرآن حک شده بودند که در پی تحقیقات باستان‌شناسی در زمان شوروی کنده و در موزه‌های عمدۀ اتحاد شوروی پراکنده شدند. محمدیوسف عظیمف، متولی خواجه مشهد، می‌گوید که به همین شیوه یادگارهای فراوانی از مقبره به موزه‌ها منتقل شده‌اند.

در محوطۀ جلو ساختمان آثاری از ساختمان‌های دیگر باقی است که در گذشته محل اقامت مدرسان بوده‌است.

سال ۲۰۰۵ سفارت ایالات متحدۀ آمریکا در دوشنبه مصمم شد که هزینۀ ترمیم ساختمان خواجه مشهد را که جزء نادرترین یادگارهای تاریخی تاجیکستان به شمار می‌آید، بپردازد. برای این کار ۱۲۰ هزار دلار اختصاص داده شد و رحمت‌جان سلامف، معمار چیره‌دست تاجیک، به رهبری کارهای تعمیری گماشته شد. اکنون که گرد تاریخ از چهرۀ بخش عظیمی از این ساختمان کهن زدوده شده، شکوه پیشین آن در حال نمایان شدن است.

گزارش مصور این صفحه با توضیحات محمدیوسف عظیمف، متولی مقبرۀ خواجه مشهد، همراه است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.