تزئین خودرو در پاکستان به عنوان هنر و شیوۀ بیان کسب اعتبار کردهاست. در دو سوی اتوبوسها، کامیونهای بزرگ و کوچک و ریکشاها، نقاشی و میناتورها بیانگر رؤیاهای مردم است که توسط نگارگران با رنگهای شاد و براق به تصویر در میآید. نگارگران پاکستانی با نقش و نگار رؤیاهای خود و رانندگان را به تصویر میکشند. این کار آهسته آهسته به یک پدیدۀ فرهنگی سراسری در پاکستان تبدیل شدهاست.
هر چهار ایالت پاکستان ( سند، پنجاب، بلوچستان، و خیبر) سبک امضای خودش را داراست. در ایالت خیبر پختونخوا (که پیشتر ایالت سرحد خوانده می شد) در کنار تصاویر، دوبیتیهای غالباً عاشقانه به زبان پشتو خطاطی میشود. درههای پیچدرپیچ، تصویر شیر، یک مرد جنگجو که کارد خونآلودی به دندان گرفته، قلب تیرخورده، نیمِ تن یک زن در حال رقص، تصویربازیکنان کریکت، تصویر پرندهها مثل باز و کبک، هواپیماهای جنگنده وهمچنین تصویر سیاستمداران ونوشتههایی از تبلیغات دینی در هر دو سوی اتوبوسها و ریکشاها رایج است.
صدای گوشخراش بوق ماشینها و سروصدای دستگاههای پخش در داخل اتوبوسها غالباً ماندگار ذهن سیاحان و مسافران پس از بازگشتشان از پاکستان است. بیشتر اتاق اتوبوسها در پاکستان ساخت خود کشور است و رانندگان به خواسته خود بوقهای خشن با صدای بلند را نصب میکنند و در قسمت دود رو اتوبوس، یک ابزار میافزایند که صدای موتور اتوبوس را دو برابر میکند، تا سروصدای ترسناک اتوبوس راه را برایش باز نگه دارد.
کلکینها (پنجرهها)ی اتوبوسهای شهری با گلهای پلاستیکی رنگین تزیین شدهاند.
در بسیاری از شهرهای بزرگ جهان اتوبوسها تبدیل به یک رسانۀ تبلیغاتی شدهاند و این مورد را میتوان در شهرهای پاکستان بهوضوح مشاهده کرد. برگههای چاپی کوچک با تبلیغات سیاسی و یا هم عکس هنرپیشه های فیلمهای پنجابی وپشتو روی شیشههای داخل اتوبوسهای شهری، بهترین جا برای تبلیغات رایگان به شمار میرود.
هر گاه یک فیلم جدید پنجابی یا پشتو در بازار سینما خوش بدرخشد، چند عکس ازصحنۀ عشق و جنگ آن را برای بیش از یک ماه میتوان روی شیشۀ ریکشاهای کوچک دید. این نقاشیها هزینۀ پولی برای مالک ریکشا و یا اتوبوس ندارد.
زمانی که دولت پاکستان از آمریکا چند فروند جنگندۀ "اف ۱۶" خریداری کرد، پیش از رسیدن آنها، تصویرگران خیابانی پاکستان دو سوی اتوبوسها و ریکشاها را با تصویرهای "اف ۱۶" منقش کردند. عکس سقوط و انفجار هواپیمای حامل ژنرال ضیاالحق در فضا در سال ۱۹۸۸ میلادی و صحنۀ انفجاری که بینظیر بوتو، رهبر حزب مردم پاکستان را کُشت، هنوز از روی ریکشاهای شهری پاکستان زدوده نشدهاست.
اما، همان گونه که در نمایش تصویری این صفحه میبینید، گاه این نقش و نگار و تصویرها به گونهای فضای دید راننده را بستهاست که باعث نگرانی یک مسافر تازهوارد میشود.
نقاشیهای پشت شیشه و آینه در ایران از نظر محتوا و مضمون به دو دسته تقسیم میشود: نقاشیهای مذهبی که شامل خط- نقاشیها و شمایلهاست و نقاشیهای تزیینی مرکب از گل و مرغ و پرترهها.
صادق تبریزی، نقاش بنام ایرانی، در خصوص موضوعهای مرسوم نقاشی پشت شیشه میگوید: "سوژهها خیلی محدود بوده، یعنی اگر صد تصویر را کنار هم بگذارید، ۲۰ تا ۲۰ تا شبیه هم هستند." مهمترین موضوعی که نقاشان ایرانی برای تصویرسازی انتخاب میکردند، شمایل امام علی بود.
صادق تبریزی در بارۀ ویژگی این شمایلها با اشاره به این که شمایل علی به سه شیوۀ خاص تصویر میشد، چنین توضیح میدهد: "در یک شکل مشهور، تصویر حضرت علی در میان نقاشی قرار داشت، در حالی که حسن وحسین در کنارش نشسته بودند. لباس امام حسن در این تصاویر به رنگ سبز بود، به نشان این که حضرت به وسیلۀ زهر مسموم میشود. و پیراهن امام حسین رنگ سرخ داشت، به نشان شهادت. در کنار اینها هم سلمان فارسی و قنبر، غلام وفادار حضرت علی، به تنهایی تصویر شدهاست، در حالی که ذوالفقاری روی پایش و شیری که نماد قدرت و شجاعت خود حضرت است، در کنارش زانو زده بود."
تبریزی تصویر ذوالفقار دوسر را از اشتباهاتی میداند که نقاشان رواج دادهاند: "این نقاشان که اغلب بیسواد بودند، در روایات خوانده بودند، شمشیر حضرت دودم است؛ به این معنی که هر دو سر شمشیر تیز و برنده است، اما آن ها به اشتباه شمشیر را دو سره تجسم و تصویر کردهاند."
این تصویرها به نوعی طراحی میشدند که فضای خالی و سفیدی در اطراف آن وجود نداشت. شمایلهای حضرت علی معمولاً با تصاویری از قدمگاه امام رضا، خانۀ کعبه و ضامن آهو پر میشدند. به جز این تصویرها شمایلی دیگر منسوب به نبرد امام علی با عمرو بن عبد وَدّ وجود دارد. در این تصویر لحظهای ثبت شده که امام، اسب عمر را به زمین زده و در حال گشتن دور اوست.
صادق تبریزی در خصوص این شمایل میگوید:" در کنار این تصویر، حضرت محمد در حالی که سوار بر شتر است، دیده میشود. او دستها را به سمت آسمان گرفته و برای پیروزی حضرت علی دعا میکند. حاشیۀ این تصویر هم با قلعۀ مدینه و مردمانی که نبرد جنگاور سپاه کفر را با سپهسالار سپاه مسلمین تماشا میکنند، پر میشود."
به جز امام علی، واقعۀ عاشورا از دیگر رویدادهایی است که شمایلهای مشهوری در ارتباط با آن یافت میشود. صادق تبریزی با اشاره به حواشی این تابلوها خاطرنشان میکند: "در گوشه و کنار شمایل ماجراهایی از دوزخ و بهشت شرح میشود. برای مثال، پل صراط که نیکوکاران از آن میگذرند و به حوض کوثر میرسند. در کنار این حوض هم حضرت علی، در حالی که جامی از آب کوثر در دست دارد، نشستهاست."
این نقاشان گمنام برای آفریدن نقاشیها از شیوههای خاصی استفاده میکردند. در تعدادی از آثار پشت شیشه، در پشت کار پارچۀ ابریشم میگذاشتند تا لباس اشخاص به صورت پارچهای مجسم شود. همچنین به جای فلزات از زورقهای طلایی و نقرهای کمک میگرفتند تا تصاویر واقعیتر جلوه کند. در این نوع نقاشیها اول قلمگیری میکردند و سپس رنگ میزدند. در دورههای قدیمی این هنرمندان از رنگهای طبیعی برای تابلوها استفاده میکردند، اما از میانۀ دورۀ قاجار با ورود رنگهای روغنی از رنگهای جدید نیز بهره میبردند.
علیرغم این که نقطۀ آغاز این نقاشی پشت شیشه دورۀ زندیه عنوان میشود، این سبک نقاشی در دورۀ قاجاربه نقطۀ اوج خود رسید و آثار نفیس شمایل پشت شیشه به این دوره تعلق دارد. در دورۀ قاجار، همزمان با ورود نقاشی غربی، این هنر نیز تحت تأثیر سبکهای جدید واقع شد؛ به گونهای که بسیاری از تصویرها از روش شمایلسازی که در هنر مسیحی وجود داشت، تأثیر گرفته بودند و مثلاً آن هالۀ نوری که بر گرد سر ائمه تصویر میشد، برگرفته از نور سر عیسی مسیح در شمایلهای مربوط به اوست.
این هنرمندان اما خیلی هم از شگردهای نقاشی مدرن به طور ارادی استفاده نمیکردند و برای نمونه، نکتهای که رعایت نمیشد، استفاده از پرسپکتیو در کارها بود. به قول صادق تبریزی " نه این که نقاشان ایرانی پرسپکتیو را بلد نبودند، بلکه آنها نمیخواستند آن را رعایت کنند. البته برخی تصاویر دورتر را کوچکتر میکشیدند، اما دیگر پرسپکتیو علمی نبود."
بیشتر این آثار بینام و بدون امضاء است. صادق تبریزی در این خصوص اعتقاد دارد: "کسانی که این نقاشیها را میکشیدند، از روی اعتقاد تصویرسازی میکردند و خودشان را هنرمند نمیدانستند. خیلی از آنها نوشتن نامشان را یک جور بیاحترامی میدانستند و به همین دلیل نقاشی را امضاء نمیکردند. البته یک گروه از تابلوهاهم که آثار نفیسی هستند، امضاء دارد. مشهورترین آنها امضاء گیلانی است، که یک پدر و پسر نقاش اهل مشهد هستند و شمایلهای زیادی را تصویر کردهاند."
و اما از نقاشیهای پشت شیشۀ گل و مرغ و پرترۀ دختران جوان با لباسهای فرنگی در گچبری منازل استفاده شده و گاهی درها و پنجرههای این خانهها هم با شیشۀ گل و مرغ تزیین میشدهاست. بهترین نقاش گل و مرغ دوران زندیه و قاجار آقا صادق شیرازی بودهاست. زیباترین نمونۀ این هنر را در شیراز در عمارت نارنجستان قوام و باغ ارم میتوان دید که به دست هنرمندان این شهر اجرا شدهاست. در اصفهان هم آثار بسیار زیبایی در بعضی از خانههای قدیمی شهر که هنوز خراب نشدهاند، وجود دارد. در نواحی دیگر ایران از جمله سنندج هم از نقاشی پشت شیشه برای تزیین عمارت استفاده شدهاست.
به باور صادق تبریزی "دوران این نقاشی تمام شده؛ تکرارش هم بیهوده است. هر سبک نقاشی به یک دورۀ خاص اختصاص دارد و خیلی بیجا و بیمنطق است که الآن شمایلسازی کنیم و سبکی خاص را که مربوط به ۳۰۰ سال پیش است، دوباره ادامه دهیم."
یکی در تبریز و دو تن دیگر در تهران به دنیا آمدند، در ارمنستان به هم آمدند و به زبان انگلیسی ترانه سرودند و آواز خواندند.
The Beautified Project که برگردان نامش به زبان فارسی کار سهلی نیست و "طرح زیباشده" شاید معنای چندانی هم القا نمیکند، تنها گروه هنری انگلیسیزبان ارمنستان است. پیش از این گروه و پس از ظهور آن هم گروههای دیگری بودند که آهنگهای انگلیسی میخواندند. اما "بیوتیفاید پراجکت" فقط و فقط به انگلیسی میخواند.
آندره سیمونیان، خواننده و گیتاریست گروه، در شهر تبریز به دنیا آمد. به خاطره علاقهای که در بچگیاش به گیتار داشت، این ساز را به عنوان ساز درسی خود در مدرسه انتخاب کرد. پس از ختم مدرسه در سال ۱۹۹۷برای ادامۀ تحصیل به انگلستان رفت و مدرک تخصص زبان انگلیسی را از دانشگاه کمبریج دریافت کرد. بعد از گذشت ده سال تصمیم گرفت به ارمنستان برگردد و در آنجا بود که با آرمن و آرلن شاوردیان آشنا شد و گروه "زیباشده"اش را سازمان داد.
آهنگ "تک و تنها" از آلبوم "فراسوی پروانه"
آرمن و آرلن شاوردیان زادۀ شهر تهرانند. این برادران دوقلو هم از کودکی با موسیقی آشنایی داشتند. بعد از اینکه در ایران مدرک دیپلم را گرفتند، برای ادامۀ تحصیل به ارمنستان رفتند. آرمن در رشتۀ دندانپزشکی مدرک گرفت و آرلن رشتۀ معماری را به پایان رساند، اما هر دو دوباره به موسیقی روی آوردند.
نخستین آلبوم رسمی این گروه با نام "پشت نقاب شادمانی"(Behind The Happy Mask) در سال ۲۰۰۸ بیرون آمد. به قول آندره، این نخستین آلبومِ بومی کاملاً انگلیسی در ارمنستان بود که وارد بازار میشد و نماهنگ "من و نومیدیهایم" (Me and My Despair) از همین آلبوم، اولین نماهنگ از ارمنستان بود که در کانال تلویزیونیMid-East MTV نمایش داده شد. پس از پخش آن، گروه "بیوتیفاید پراجکت" مورد توجه شبکههای تلویزیونی داخلی و خارجی ارمنستان قرار گرفت.
سال ۲۰۱۰ آلبوم دومشان با نام "فراسوی پروانه"(Beyond The Butterfly) بیرون آمد که یکی از پرفروشترین آلبومهای سال ارمنستان شد و برای دریافت جایزۀ سال موسیقی ارمنستان نامزد شد. در همین سال از آندره سیمونیان درخواست شد تا برنامۀ "ستارۀ پاپ ارمنستان" را برای شبکۀ "شانت تی وی" تهیه کند، که این از پربینندهترین برنامههای تلویزیونی سال ۲۰۱۰ شد.
نماهنگ "دستم را بگیر" از گروه بیوتیفاید پراجکت
"بیوتیفاید پراجکت" در لندن یک رشته کنسرتهای خیریه برگزار میکند که نخستین آن روز دهم آوریل در "بوش هال"، در محله شپردزبوش، لندن خواهد بود.
آندره سیمونیان در گزارش مصور فرانک کیاسرایی ما را با گروه "بیوتیفاید پراجکت" ایروان آشناتر میکند. بیشتر عکسهای این گزارش متعلق به آروین کوچاریان و تیگران مکرتچیان است.
میگویند جمشید، چهارمین شاه پیشدادی، در روز اول فروردینماه "روز هرمزد" به جنگ دیوان رفت و آنان را فرمانبردار خویش ساخت. سپس بر تختی نشست کـه دیوان آن را میبردند و یکروزه از دماوند به بابِـل رسید. مردم از شگفتى دیدنش جشن گرفتند و آن روز را "نوروز" خواندند.
فردوسى در شاهنامه پیدایش نوروز را به جمشید شاه نسبت داده و میگوید:
به جمشید بر گوهر افشاندند / مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین / برآسوده از رنج روى زمین
بزرگان به شادى بیاراستند / مى و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار / به ما ماند از آن خسروان یادگار
بعد از آن روز هرسال مردم ایرانزمین نوروز را جشن گرفته و با بهجا آوردن آیینهای آن، این روز را گرامی میدارند.
اما روایتهای نوروزی تنها به این داستان از شاهنامه ختم نمیشود. کردها نوروز را به داستان شکست ضحاک از کاوه و بر تخت نشستن فریدون نسبت میدهند و مردم جمهوری آذربایجان آن را به داستان سیاوش و افراسیاب منسوب میکنند.
نوروز، جدا از افسانهها و داستانها، نه تنها روز آغاز سال نو، بلکه روز زایش طبیعت است و راز ماندگاری این کهنترین آیین انسانی شاید همین باشد.
هر جشنی خوانی دارد و خوان نوروز هم هفتسین است و در میان سنتهای نوروزی فراگیرترین و پررمز و رازترین آنهاست. بسیاری هفتسین را وامگرفته از هفت ستارۀ مقدس سومریان میدانند و بعضی هم میگویند هفتسین اشاره به هفت فرشتۀ کیش زرتشتی دارد که در نزد ایرانیان بسیار ارجمند و والا میباشند و هر یک از سینهای خوان هفتسین را نمایندۀ یکی از این فرشتهها میدانند و میگویند: هر یک از آن هفت خوانی را که ایرانیان به هنگام نوروز میچیدند، نمایندۀ یکی از این هفت جاوید (امِـشه سپنته/ امشاسپند) است و چون تلفظ سپنتا دشوار بوده، تنها به گفتن " هفتسین" بسنده کرده و رفته رفته "هفتسین" را در یک خوان گرد آوردند.
سیر نماد اهورامزدا، پزشکی (درمان یا طب)؛ سیب نماد فرشتۀ سپندارمذ، فرشتۀ زن، باروری و پرستاری (اسپند)؛ سبزی نماد فرشتۀ اردیبهشت و نماد زندگی دوباره؛ سنجد نماد فرشتۀ خرداد و نماد عشق، سرکه نماد فرشتۀ امرداد و نماد شکیبایی و جاودانگی، سمنو نماد فرشتۀ شهریور و نماد خواربار فراوانی و برکت، سماک یا سماق نماد فرشتۀ بهمن یا منش نیک و نماد باران یا رنگ طلوع خورشید است.
ایرانیان جز سینهای فوق سکه را به نشانۀ رزق و روزی و اسپند را برای رفع چشمزخم بر سفرههای خود قرار می دهند.
آینه و آب هم به عنوان نمادی از پاکی و روشنی، ماهی به عنوان نماد زندگی و نیکبختی به خاطر پایان اسفند ماه (ماه حوت یا ماهی) و کتاب به نشانۀ تمدن و خردورزی که معمولاً برای مسلمانان قرآن، برای زرتشتیان اوستا در کنار دیوان حافظ و شاهنامه بر سر سفرههای خود قرار میدهند.
آتشدان و شمع هم در بیشتر سفرهها دیده می شود و البته تخم مرغهای رنگی که در جلو آیینهها قرار دارند. در قدیم معتقد بودند وقتی در لحظۀ تحویل سال زمین از این شاخ به آن شاخ گاو منتقل میشود، این تخم مرغها به دور خود میچرخند. برخی دیگر گل را به نشانۀ زیبایی و دوستی و نان را به نشانۀ برکت بر هفتسین خود میافزایند.
هفتسین مردم تاجیکستان به فراگیری مردم ایران نیست و طی سالهای دوری از نوروز و هفتسین، سفرۀ نوروزی در تاجیکستان انسجام خود را از دست داده و سینها و شینها ترتیب خاصی ندارند، اما اجزاء مشابهی با هفتسین ایرانی دارد. مردم افغانستان هم با هفت چیدن هفتمیوه به پیشواز نوروز میروند.
مردم جمهوری آذربایجان هم سفرۀ هفتسین پهن میکنند، اما با سینهای متفاوت. در این هفتسین "سوماق" نشانۀ آفتاب، سکه نشانۀ بخت خوش، سمنو شیرینی، برکت و حاصلخیزی، سبزه خلوص و خوشبختی، "ساریکوک" (زردچوبه) شیرینی زندگی، "سوُت" (شیر) سلامتی و زیبایی، "سو" (آب) زایش تازه و زندگی است. ممکن است بهجای زردچوبه و شیر از سرکه و "ساریمساق" (سیر) هم استفاده کنند. علاوه بر این در سفره، آینهای که دور آن رنگآمیزی شده هم قرار میدهند.
در سفرۀ نوروزی قزاقستان، با این که از هفتسین خبری نیست، عدد "هفت" حضور حتمی دارد. غذای نوروزی قزاقها موسوم به "نوروز کوژه" Наурыз-коже مرکب از هفت عنصر است که هر کدام نمایندۀ هفت عنصر زندگی است: آب، گوشت، نمک، روغن، آرد، غله (برنج، ذرت یا گندم) و شیر. این ماده ها به نشانۀ شادی، کامگاری، خِـرَد، تندرستی، بهبودی، سرعت، رشد و مراقبت الهی در ترکیب یک غذای خوشمزه بهکار میرود.
ایرانیان زنگبار هم هفتسین میچینند که بیشباهت به هفتسین ایرانی نیست. فرقی نمیکند لحظۀ تحویل سال در خانه باشی، میهمانی یا سفر؛ هر جا که باشی، هفتسین را که بچینی، ته دلت قرص میشود که سال خوبی را آغاز خواهی کرد.
اخیراً در گالری ایدۀ تهران نمایشگاه هفتسین برگزار شد که در آن سفرههای گوناگون هفتسین به نمایش درآمد. در گزارش مصور این صفحه سوسن محمودی، طراح نمایشگاه، فلسفۀ نهفته پشت سفرههای هفتسین این نمایشگاه را توضیح میدهد.
جدیدآنلاین: هر سال که میگذرد، گستره و ژرفای نوروز فزونی میگیرد. مردمان بیشتری نوروز را جشن میگیرند و کشورهای دیگری نوروز را روز ملی و رسمی خود مینامند. کسانی که از کشورهای جشنگیرندۀ نوروز یا "نوروزستان" به سراسر جهان کوچ کردهاند، آیینهای نوروزی را در آنجا پراکندهاند و بسیاری از رهبران کشورهای غربی، نوروز را به این شهروندان نو و دیگرانی که نوروز را جشن میگیرند، شادباش میگویند. نوروز که نهادش بر پایۀ برابری شب و روز در بهاراست، پیشینهای چندهزارساله دارد. چنان که در افسانهها و بهویژه شاهنامه آمده، جمشید شاه نخستین کس بود که فرمان داد تا نوروز را جشن گیرند و از این رو مردمان ایرانزمین، بهراستی، نوروز را از آن خود میدانستهاند. اما امروز با پیوستن بسیاری از کشورها و مردمان دیگر به شادمانیهای این جشن شکوفایی طبیعت، نوروز همانند آغاز سال نو میلادی از آن همه کسانی است که آن را جشن میگیرند.
ما، در جدیدآنلاین، درآستانۀ سال نو، با ارمغان گزارشی مصور از نشانها و نمادها و نیز پیشینۀ این جشن باستانی در تخت جمشید، نوروز را به شما و همۀ آنهایی که آن را جشن میگیرند شادباش میگوییم. نوروزتان خجسته و پیروز باد!
نوروز در تخت جمشید
هخامنشیان سه پایتخت داشتند: شوش، هگمتانه و تخت جمشید. شوش و هگمتانه به عنوان مرکز اداری و سیاسی به تناوب در زمستان و تابستان مورد استفاده قرار میگرفتند و تخت جمشید که از آن دو باشکوهتر بود، پایتخت تشریفاتی به شمار میآمد.
با شکوهترین آیینی که در تخت جمشید برگزار میشد، جشن نوروز بود که تا به امروز فراگیرترین جشن ملی ایرانیان و پارسیزبانان و مردمان دیگر از غرب چین تا آلبانی است.
یکی از صحنههایی که در جایجای تخت جمشید به تصویر کشیده شده، نقش شیری است که پنجه و دندانهای خود را در پشت یک گاو فرو برده و در حال بلعیدن اوست. در بارۀ این نقش، تعابیر گوناگونی وجود دارد. از جمله این که شیر به عنوان نماد سال نو، نماد سال کهنه، گاو را از صحنه بیرون میکند.
در تعبیر دیگر، چنین گفته شده که شیر نمادی از خورشید است که به صورت فلکی ثور (اردیبهشت) وارد میشود و میدانیم که این صورت فلکی از قدیمالایام به شکل گاو نر ترسیم شدهاست. در گاهشماری هخامنشیان – که دقت امروزی را نداشت – آغاز اعتدال بهاری مطابق با اردیبهشت بود و در این هنگام، نوروز را جشن میگرفتند.
اگر این تعابیر درست باشد، فراوانی نقش جدال شیر وگاو در تخت جمشید، اشاره مکرری است به برگزاری جشن نوروز در این مکان.
جدا از این نقش نمادین، مهمترین منبع برای پی بردن به چگونگی برگزاری جشن نوروز در تخت جمشید، سنگنگارهها و نقشبرجستههایی است که در بخشهای مختلف این مجموعه به چشم میخورد. مهمتر از همه، نقشبرجستههای پلکانهای کاخ آپادانا است. ساخت این کاخ در زمان داریوش یکم آغاز شد و به روزگار پادشاهی خشایارشا پایان گرفت.
این کاخ دارای دو پلکان شمالی و شرقی است که نقشبرجستههایشان جزئیات مراسم نوروز در تخت جمشید را با دقت فراوان به تصویر میکشد. متأسفانه پلکان شمالی در طول هزارههای گذشته به وسیلۀ عوامل طبیعی و انسانی آسیب بسیار دیده، اما پلکان شرقی که از زمان آتشسوزی اسکند مقدونی تا سال ۱۹۳۱ میلادی زیر تودهای از خاک و خاکستر پنهان بوده، سالمتر ماندهاست. نقشهای این پلکان و سنگنگارههای برخی دیگر از کاخها به ما کمک میکنند تا نوروز تخت جمشید را در ذهن خود مجسم کنیم.
در نوروز، سربازان جاویدان با نیزههای بلند در دو سوی پلکانهای آپادانا صف میکشیدند تا میهمانان از میانشان عبور کنند. تعدادی پیشخدمت نیز تازیانهها، قالیچهها و چهارپایۀ سلطنتی را به تالار میآوردند. در نقشبرجستههای پلکان شرقی، پشت سر اینان، سه مهتر در حال هدایت ارابههای سلطنتی تصویر شدهاند. چرخ این ارابهها که ۱۲ پره دارد، این گمان را تقویت میکند که شاید قصدی در کار بوده و اشارهای به ۱۲ ماه سال و چرخ روزگار صورت پذیرفتهاست.
میهمانان در دو گروه به نزد شاه بار مییافتند؛ یکی بزرگان پارسی و مادی به عنوان ملتهای غالب و دیگری نمایندگان ۲۳ سرزمین فرمانبردار هخامنشیان. نمایندگان اینان در حالی که هر کدام هدیهای را با خود آورده بودند، به حضور شاه شرفیاب میشدند.
برای مثال، آشوریها هفت نفر بودند و ارمغانشان شامل چهار کاسۀ فلزی، دو پوست برۀ کوچک، شالی منگولهدار و یک جفت قوچ بود. گروه سهنفرۀ عربها نیز شتر جمازه و پارچه میآوردند و هدیۀ لیدیاییها عبارت بود از دو گلدان زیبا با دستههایی به شکل گاو بالدار، دو کاسۀ ساده، دو بازوبند و ارابهای که توسط دو اسب کوچکاندام کشیده میشد. پبشاپیش هر گروه از نمایندگان، ، یک مقام پارسی یا مادی ایستاده و دست سروَر گروه را در دست خویش گرفته بود.
شاه در حالی که جامۀ پارسی با آرایههایی از طلا به تن داشت، وارد کاخ آپادانا میشد. در یک دست او عصای سلطنتی بود و در دست دیگر، شکوفۀ نیلوفر. دو خدمتکار پشت سر او راه میرفتند؛ یکیشان چتری را بر سر شاه گرفته بود و دیگری حوله و مگسپران در دست داشت.
بر فراز سر شاه، فرۀ ایزدی دیده میشد. در یک دست او حلقه بود که گویا به عهد میان یزدان و شاه اشاره داشت و با دست دیگر علامت بخشش و برکت را به شاه نشان میداد.
چگونگی بر تخت نشستن شاه و صحنۀ بار عام او را میتوانیم با نگاه به دو نقش برجستۀ متعلق به خشایارشا که ابتدا در پلکانهای کاخ آپادانا قرار داشتند و سپس به دلایل ناشناخته به ساختمان خزانه منتقل شدند، دریابیم. (امروزه یکی از این دو در تخت جمشید است و دیگری که سالمتر مانده، در موزۀ ملی ایران نگهداری میشود.)
در این نقشبرجستهها، خشایارشاه با عصایی بلند و شکوفۀ نیلوفری که در دست دارد، بر تخت نشستهاست. پشت سر او فرزندش داریوش ایستاده، دست راست خود را به نشانۀ احترام بالا برده و نماد سلطنت، یعنی نیلوفر آبی را در دست چپ گرفتهاست (او پیش از رسیدن به سلطنت به قتل رسید). پشت سر شاهزاده یک پیشخدمت ایستادهاست و پشت سر او فردی با لباس سربازان مادی و پشت او نیز دو سرباز نیزهدار.
در برابر شاه یک بخورسوز قرار دارد. مردی با جامۀ مادها در برابر شاه تعظیم کردهاست. او جلو دهان خویش را گرفته تا نفسش سبب آزار شاه نشود. این صحنه کمابیش تداعیکنندۀ حال و هوای بارگاه شاه هخامنشی در نوروز و هنگام به حضور پذیرفتن بزرگان ماد و پارس و نمایندگان ملتهای فرمانبردار است.
در گزارش مصور این صفحه همراه با قطعۀ کوتاهی از چهارمضرابهای زندهیاد فرامرز پایور، بخشهایی از آیین نوروز در تخت جمشید به روایت نقشبرجستههای این مجموعه را میبینید.
همه آمده بودند. وقتی جلو ساختمان دایرهالمعارف بزرگ اسلامی رسیدیم، حیاط از جمعیت پر شده بود. حضور طیفهای مختلف فکری از چهرههای آشنای روشنفکری و دانشگاهی گرفته تا نامداران عرصۀ هنر و نشر نشان میداد ایرج افشار چه وجههای نزد برجستگان فرهنگ ایرانزمین دارد.
احسان نراقی برخلاف میان سالیهاش که بلند بود و تناور، تکیده و لاغر بر صندلی نشسته بود؛ داریوش شایگان با موهای یکدست سپید مشغول گفتگو با این و آن بود؛ شفیعی کدکنی، باستانی پاریزی، ژاله آموزگار، بدرالزمان قریب، حجتی کرمانی و خیل بزرگی از فرهنگیان که نام بردن از همه ممکن نیست، در گوشه و کنار دیده میشدند. عبدالرحیم جعفری بنیانگذار انتشارات امیرکبیر و محسن باقرزاده مدیر انتشارات توس در گوشهای نشسته بودند. محمد احصایی هنرمند نامدار و بهمن فرمانآرا سینماگر بزرگ هم آمدند.
بزرگان یکی یکی میرسیدند. سالن پر شد و دیگرانی که از راه میرسیدند، ناگزیر در زیر باران بهاری در حیاط میایستادند. کاظم بجنوردی، رئیس دایرهالمعارف، که آغاز سخن کرد از جمعیت ایستاده درون سالن خواست به طبقات بالا بروند تا جا برای کسانی که در حیاط ماندهاند، باز شود. هم او که ایرج افشار در بیست سال آخر عمر همکار او بود، سخنران اصلی مراسم بدرقۀ ایرج افشار بود.
بجنوردی گفت: "ایرج افشار عمر خود را برای ایران صرف کرد. اولین اثرش را در نوزدهسالگی نوشت. کتابشناس و نسخهشناس و ایران شناس بزرگی است. در حوزههای مختلف ایرانشناسی کار کردهاست. بیش از سه هزار و پانصد تألیف، تصحیح، مقاله و یادداشت دارد. من به یکی از همکاران گفتم کتابهای او را جمع کند، گفت: یک کتابخانه میشود. وقتی مشغول تدوین شرح حال ایشان بودیم، من به عظمت این مرد پی بردم. استاد دکتر شفیعی کدکنی چه شیوا او را "فرزانۀ فروتن ایرانمداریها" نامیدهاست".
به اینجای سخن که رسید، انگار حس کرد این حرفها از عهدۀ عظمت مرد بر نمیآید. تجدید مطلع کرد و گفت: "اما از اینها که بگذریم او ایرج افشار بود و نامش گویای همۀ بزرگیها و خردمندیها و در عین حال فروتنیها. نام ایرج افشار برای ما یادآور انسانی است که خود جهانی بود برای بازشناسی و ترویج فرهنگ و ادب و تاریخ ایرانزمین".
بجنوردی گفت قصد دارد از سه منظر در بارۀ ایرج افشار مطالبی بگوید، اما همه را نگفت. نمیدانم جوّ جلسه او را برد یا بزرگی مَرد. هر چه بود، سخن در سخن آمد و یکی دو نکته بیشتر نگفت. گفت: "نخست به همه تسلیت میگویم؛ به ملت ایران، به دانشیان، به فرهنگیان، به استادان. او چند وجهه بزرگ و مشخص داشت. یکی وجهۀ ملی. وجهۀ ملی از این نظر که نام ایرج افشار با نام تاریخ و ادب ایران عجین شدهاست. بعد وجهۀ اخلاقی: من در این بیش از بیست سالی که در مرکز دایرهالمعارف با او آشنایی دارم، در همه شئون بدون هیچ دریغی به ما کمک میکرد و ما از او علم میآموختیم و معرفت. معرفت از این نظر که او نمونۀ اخلاق و والایی بود. از دست دادن ایرج افشار از نظر مرکز دایرهالمعارف برای ما ضایعۀ بزرگی است. البته ما قبلاً هم مردان بزرگی را در این مرکز از دست دادهایم: دکتر زریاب خویی، دکتر زرینکوب، دکتر تفضلی، دکتر شرف، دکتر نوابی، دکتر عنایتالله رضا. دکتر رضا تا دو سه روز قبل از اینکه به بیمارستان برود، مقاله مینوشت. ما مردان بزرگی را از دست دادیم، ولی از دست دادن ایرج افشار برای ما بسیار سنگین است. او چهرۀ مؤثری بود برای اینکه ما در سطح جهان اعتبار علمی داشته باشیم. ضایعۀ او برای ما جبرانناپذیر است".
بجنوردی سپس داستان اهدای کتابخانۀ ایرج افشار به دایرهالمعارف بزرگ اسلامی را شرح داد. گفت: "یک روز در سال ۱۳۷۸ ایرج افشار به من زنگ زد، گفت: "مایلید عصر با هم یک چای بخوریم؟" رفتم و بعد از چند دقیقه گفت: "بیا کتابهای مرا ببین". از این اتاق به آن اتاق رفتیم و تمام کتابهای ایشان را دیدیم. خیلی زیاد بود. شاید بیش از سی هزار جلد. بعد اسناد و نامهها و عکسها؛ هزاران هزار. خب شنیده بودم ایرج افشار دلبستگی زیادی به کتاب و سند و منابع تحقیق دارد. وقتی همه را دیدم، گفت: "اینها را از من بپذیرید. اینها را به دایرهالمعارف میسپارم". من در شگفت شدم که این مرد بزرگ چهگونه تا این حد باگذشت است و در فکر فرهنگ و ادامۀ حیات فرهنگی".
بعد از بجنوردی، محقق داماد از ایرج افشار یاد کرد. با بغض. گریه راه گلویش را بسته بود و نمیتوانست سخن بگوید. از ایران گفت و ایرانشناس و سرانجام اینکه "چو ایران نباشد تن من مباد"، که جمعیت را به هیجان آورد و کف زدند. بر خلاف دیگر مواقع که صلوات میفرستادند. به هر حال، محقق داماد بیش از آن بغض داشت که بتواند حرفی بزند، چنانکه پس از او سخنران بعدی، احمد اقتداری، از دوستان نزدیک ایرج افشار، چنین حالی داشت. اما زمانی که اقتداری سخن میگفت، حس کردم گاهی یک بیت شعر بیشتر از یک مقاله یا یک ساعت سخنرانی حرف دربر دارد. اقتداری از جمله این بیت را در وصف ایرج افشار خواند: باری چو فسانه میشوی ای بخرد/ افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد.
بعد تشییع پیکر بود و نماز که در حیاط دایرهالمعارف برگزار شد و محقق داماد خواند و سپس راهی شدن به مقبرۀ خانوادگیاش در بهشت زهرا و خفتن ابدی در کنار پدر و پسر و همسر و برادر و سر به سر شدن با هفت هزار سالگان.
وقتی برمیگشتم، با خودم نبودم. با ایرج افشار بودم. نه به عنوان یک محقق نمونهوار که او بود؛ به عنوان آدمی که او بود. آدم بودن ِ آدم همیشه از هر چیز برای من مهمتر بودهاست. با اینکه به هیچ روزنامهنویسی اعتماد نداشت، با من بد نبود. با روزنامهنگاران میانهای نداشت، اما خودش روزنامهنگار برجستهای بود. دریغا که هیچ وقت از او نپرسیدم: روزنامهنگار بودن یا به قول او روزنامهچی بودن چه عیبی دارد؟
زندگی بیحاشیهای داشت. هیچ تفاخری در کارش نبود. دوست و همکارم سیمین روشن که با من در خودرو نشستهاست، روزی را به یاد میآورد که به مجلۀ "زمان" آمد. جلال ستاری، که ایرج افشار را بسیار دوست داشت، نشسته بود. خوانندهای نامه نوشته بود و از او و نوشتهاش تعریف کرده بود. نامه را دادم خواند. بیاعتنا به من پس داد. گفت: "تعریف ندارد که! کار ماست. کار خودمان را میکنیم". عارش میآمد از خودش بگوید. اگر تعریف و تمجیدی به زبان میآورد، از روستائیانی بود که در دِه از او پذیرایی کرده بودند.
یک بار از او پرسیدم در سفرهایش وقتی شب میافتد در کوه و بیابان کجا اقامت میکند. گفت: "خانۀ روستائیان". با آن همه تنعم که او داشت (میزان وقفهای پدرش در تهران بیحساب است؛ نمونهاش محل مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا در خیابان ولی عصر) چه راحت میتوانست بر گلیم روستایی بنشیند و در رختخواب روستایی بخسبد.
در نوشتن و گفتن هیچ حاشیه نمیرفت. یکراست به اصل مطلب میپرداخت. اگر حاشیه میرفت، به طبیعت میزد. با همین همکارم بارها به دیدارش میرفتیم؛ در خانهاش در کامرانیه. وقتی همسرش را از دست داده بود، خودش میرفت چای میریخت و میآورد. حتا طالبی را درسته میآورد، در سینی میگذاشت و قاچ میکرد.
عجب مَردی بود. حالا فقط یاد و خاطرۀ اوست که ماندهاست. چه طاقتی داشت برای سفر کردن و بیشتر از آن برای تحقیق کردن. باور نمیکنم که آن طاقت تمام شده باشد. همواره به او میگفتم نمیفرسایی مَرد، نمی فرسایی. اما اشتباه میکردم. همه چیز تمام میشود. هر چیزی یک روز به پایان میرسد.
حمدالله مستوفی "رامتین" یا همان "رامین" را که در دربار خسرو پرویز آمد وشد داشته، مخترع نوعی چنگ میداند. رامتین ساختار چنگ روزگار خود را دگرگون کرد، بر شمار تارهایش افزود، جنس تارها را تغییر داد و در صندوق صدای آن نیز درگرگونیهایی پدید آورد و چنگی کاملتر ساخت.
حالا بعد از صدها سال که از روزگار او میگذرد، "سیامک مهرداد" میخواهد چنگ باستانی ایرانی را که تا دوران صفویه در ایران نواخته میشده، بازسازی کند. رؤیای داشتن چنگ در زمان کودکی در مهرداد شکل گرفت. زمانی که با شنیدن یک نوار قصه، عاشق صدای چنگی شد که زندهیاد "فرزانه نوایی" مینواخت.
بانو نوایی در هنرستان عالی موسیقی در تهران فراگیری "هارپ" را آغاز کرد و پس از دریافت دیپلم هنرستان، با بورس وزارت فرهنگ و هنر، رهسپار اتریش شد. در آکادمی موسیقی و هنرهای نمایشی وین تحصیلات خود را پی گرفت و سپس در کنسرواتوار ملی پاریس دورههایی را گذراند. او به موازات تحصیل در فرانسه، در شهریور ۱۳۵۷ به عنوان تکنواز چنگ، برنامههایی را با ارکستر مجلسی رادیو و تلویزیون ملی ایران (به رهبری ایرج صهبایی) در تئاتر شهر تهران اجرا کرد و در سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشت. یک سال را به تدریس چنگ در هنرستان عالی موسیقی و نوازندگی در ارکستر سمفونیک تهران گذراند، ولی اقامتش در ایران ممکن نشد و سرانجام در سال ۱۳۸۳ در اتریش بدرود حیات گفت.
صدای هارپی که فرزانه نوایی آن را نواخت، چنان در سیامک مهرداد طنین انداخت که تصمیم گرفت سازندۀ ساز شود. او سازسازی را با ساختن سازهای سنتی شروع کرد و به استخدام پژوهشکدۀ هنرهای سنتی سازمان میراث فرهنگی درآمد. اما او که میخواست چنگ بسازد، متوجه شد که چنگ ایرانی فراموش شده و تنها کسی هم که پیش از او هارپ ساختهاست "ابراهیم قنبریمهر" بوده که سالها قبل برای آموزش سازسازی رهسپار فرانسه شده بود. قنبریمهر که قرار بود رموز ساخت ویولن را یاد بگیرد، ساخت هارپ را نیز در فرانسه آموخت و وقتی به ایران بازگشت، در سال ۱۳۳۴ نخستین هارپ خود را ساخت. او در کل سه هارپ کامل ساخت. یکی را به شهبانو فرح هدیه کرد، یکی را به هنرستان موسیقی دختران داد و دیگری در سازمان میراث فرهنگی باقی ماند. یک ساز نیمهکاره هم از او در پژوهشکدۀ هنرهای سنتی این سازمان باقی مانده که بازنشستگی استاد قنبریمهر در سالهای اولیۀ انقلاب به او اجازۀ تکمیلش را نداد. هرچند با انحلال پژوهشکدۀ هنرهای سنتی در سال جاری کسی از سرنوشت این سازها خبری ندارد.
مهرداد از سال ۱۳۷۵ تحقیقات خود را روی سازهای هارپ و چنگ به صورت مجزا و همزمان شروع کرد. مدتی بعد نیز از کارگاه سازسازی پژوهشکدۀ هنرهای سنتی بیرون آمد و تحقیقات مستقلش را ادامه داد. اکنون او میتواند بهراحتی ساز هارپ را بسازد و در حال احیای چنگ باستانی ایرانی است. سال ۱۳۸۱ او نخستین نمونۀ ناقصی از چنگ عمودی ایرانی را بازسازی کرد. "ساز من بیشتر شبیه ساز ایگری - یکی دیگر از سازهای فراموششده- بود تا چنگ، چرا که صفحه و گوشی چوبی داشت. ضمن آنکه شکل منتظم آن باعث شده بود دست راست برای رسیدن به سیمها ناراحت باشد. باید آن را به شکل بیضی یا نیمدایره میساختم."
پس از آن دو نمونه چنگ دیگر هم ساخت که به گفتۀ خودش، این نمونهها چنگهای کامل و بدون ایراد فنی هستند. در این میان افراد دیگری هم هستند که میگویند این ساز را بازسازی کردهاند.
مهرداد چنگ عمودی را از روی اندازۀ نمونۀ چنگی که در موزۀ لوور موجود است و از آرامگاه یکی از فرعونهای مصر پیدا شده و نیز از روی توصیفی که عبدالقادر مراغهای و ابونصر فارابی و چندین کتاب سازشناسی و موسیقیشناسی دادهاند، بازسازی کردهاست. مهرداد کتابی فرانسوی نیز خوانده بود که چنگی که هماکنون در موزۀ لوور نگهداری میشود، چنگی است که از طرف یک پادشاه ایرانی به همراه نوازندهاش به فرعون مصر هدیه داده شدهاست و این به انگیزۀ او افزود.
چنگ در تاریخ
گذشته از پیکرههای چنگ در میان آثار باستانی سومر و بابل، در کتاب مقدس هم نام چنگ آمدهاست. مهدی سعادت، پژوهشگر تاریخ موسیقی، قدیمیترین سند موجود در بارۀ قدمت ساز چنگ را مربوط به حجاریهای "کول فره" ایذه خوزستان میداند که بیش از سه هزار سال عمر دارند. "اما این ساز در زمان ساسانیان به اوج خود رسید و نوازندگانی چون نکیسا، باربد و آزادوار در این دوران زندگی میکردند. پس از حجاریهای کول فره، قدیمیترین سند موجود مربوط به نقش کاشیهای رنگی کشفشده در سال ۱۳۱۹ در ویرانههای کاخ شاپور اول در بیشاپور است که در یکی از آنها زنی رامشگر در حال نواختن چنگ دیده میشود. این کاشیها هماکنون در موزۀ لوور فرانسه نگهداری میشود. همین طور در کندهکاری سنگ طاق بستان که خسرو پرویز را در مردابها در حال شکار گراز نشان میدهد، نقش زنان چنگنواز دیده میشود. به این ترتیب که در یک قایق همراه خسرو پرویز چهار زن چنگنواز مشغول نواختن هستند و در قایق خود خسرو پرویز نیز یک زن ایستاده و زنی دیگر نشسته چنگ مینوازد."
دانشنامۀ ایرانیکا هم کهنترین نقش موجود از چنگ در ایران را متعلق به سه هزار و چهارصد سال پیش از میلاد در خوزستان میداند که در جریان حفاریهای باستانشناختی در سال ۱۳۴۱ (۱۹۶۲) کشف شد که اکنون در بخش پژوهشهای شرقی دانشگاه شیکاگو نگهداری میشود.
از دیگر نشانههای موجود در بارۀ تاریخ چنگ در ایران میتوان به چند کاسۀ رنگی ساخت کاشان مربوط به سدههای ششم و هفتم قمری اشاره کرد که در آنها نقش بهرام در پشت شتری در حال تیراندازی نقاشی شده و چنگنواز او به نام آزاده (آزادوار) نیز در حال چنگ زدن روی شتر دیده میشود که این خود سندی است در تأیید شعر فردوسی که میگوید بهرام در جوانی عادت داشت با شتر به شکار برود و در همان حال خوانندهای چنگنواز نیز پشت سر او چنگ مینواختهاست. داستان بهرام گور و ساز زدن آزادۀ معروف روی مهرههای اواخر عهد ساسانی نیز نقش بستهاست.
بشقابی نقرهای نیز در موزۀ ایران باستان قرار دارد که از زمان ساسانیان باقی مانده و یک نوازندۀ چنگ و یک نوازندۀ نی را در برابر پادشاهی که بر تخت نشستهاست، نشان میدهد. این بشقاب در سال ۱۳۲۴ خریداری شده. همچنین در همین موزه قطعهای سفالین وجود دارد که روی آن نقش یک بانوی چنگنواز متعلق به دورۀ اشکانیان به چشم میخورد.
حسینعلی ملاح در کتاب "فرهنگ سازها" مینویسد: "در موزۀ ایران باستان یک نقش برجستۀ سفالی موجود است که زنی پارتی را نشان میدهد که ایستاده به نواختن چنگ مشغول است. چنگی که در دست این نوازنده است، شباهت زیادی به چنگ حکشده در شکارگاه گراز طاق بستان کرمانشاه دارد. نکتۀ درخور توجه این است که در تمام نقشبرجستهها و نقاشیها این نوع چنگ را نوازندگان نشسته مینوازند، در صورتی که این بانو همین چنگ را ایستاده و در بغل گرفته و مینوازد."
نواختن چنگ پس از اسلام هم در ایران ادامه یافت. رودکی نیز شاعری بود که چنگ مینواخت و به گفتۀ خودش: رودکی چنگ بر گرفت و نواخت / باده انداز کو سرود انداخت. و فردوسی میگوید: زن چنگزن، چنگ در برگرفت / نخستین خروش مغان برگرفت. حافظ هم میگوید: رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند / که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید. یا: دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند / پنهان خورید باده که تعزیر میکنند. و منوچهری دامغانی سروده است: حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس / باز نشناسد کسی بربط به چنگ رامتین.
در گزارش مصور این صفحه به کارگاه سیامک مهرداد میرویم که در حال بازسازی چنگ باستانی است.
اگر ذوق هنری داشته باشی، ظلم است در کابل باشی و از "نگارستان ملی" دیدن نکنی. وقتی به این نگارستان بیایی، تابلوهای نقاشی را تماشا میکنی که در دهۀ ۱۸۹۰ با رنگ و روغن کارشدهاست. تابلوهايی که زیبایی و ظرافت هنریاش مجبورت میکند لحظات طولانی را جلوش بایستی.
از اولین آمدنم به نگارستان ملی سه سال میگذرد. کس چه میداند، اگر آن روزها ماجرای تغییر دادن نام این گنجینۀ هنری از "نگارستان" به "گالری" و از "گالری" دوباره به "نگارستان" رسانهای نمیشد، شاید هنوز هم از وجودش بیخبر بودم. شاید هنوز مثل گذشتهها، بیخیال از پیادهرو کنار ساختمانش میگذشتم؛ اما حالا فرق میکند. هر بار از جلو ساختمانش میگذرم، یا تابلوی رامشگران بامیانی در ذهنم قد میکشد و آنگاه ناخواسته خود را در هیئت زوار بودایی در بامیان مییابم یا تابلوی طوفان در من جان میگیرد. تابلويی که به گفتۀ مسئولان نگارستان، در سال ۱۸۹۸ توسط "پروفسور غلام محمد میمنگی" خلق شده و به شهرت جهانی رسیدهاست.
خب، برای همین است که گفتهاند: "شری خیزد که خیر ما باشد". شاید حکمت جنجال وزیر آن وقت اطلاعات و فرهنگ افغانستان بر سر نام این گنجينه در این بوده که من و امثال من را به داخل بکشاند و از صدف به گهر و درونمایه برساند. درونمایهای که هنر است و زیبایی. حالا اسمش را هر چه میخواهند بگذارند و بر لوحه سردر ورودیاش هرچه میخواهند بنویسند. گالری یا نگارستان!
اینجا افغانستان است و در این سرزمین بخش زیادی از مسئله، جدل بر سر نام و پوسته است، تا گوهر و درونمایه. اگر غیر از این بود، شاید من و امثال من سالها پیش در مدرسه و دانشگاه با پارهای از تاریخ هنر نقاشی در این سرزمین آشنا میشدیم. با کسانی چون بهزاد، میمنگی و برشنا، و آن وقت به جای کوههای سر به فلک کشیده و غیرت و سلحشوری، چیزهای زیباتر، ملایمتر و ارزشمندتر به عنوان افتخارات میهنی به خورد ذهن و دماغ ما داده میشد.
از بایدها و نبایدهايی از این دست که بگذریم، نگارستان ملی، نام ساختمان دو طبقۀ نسبتاً بزرگ با معماری سنتی، در جادۀ آسمایی شهر کابل است. جایی که هم میتوان پارهای از تاریخ هنر نقاشی در افغانستان را در آن تماشا کرد و هم از آنچه در جریان سالهای جنگ و بحران بر داشتههای هنری نگارستان گذشتهاست، با خبر شد.
این نگارستان برای من حکم آثار "تولستوی" و "تی اس الیوت" و چند کتاب ارزشمند دیگر در زمینۀ تاریخ هنر را دارد. آنجا با بزرگان هنر نقاشی در جهان آشنا شدم. با کسانی چون پابلو پیکاسو، وان گوگ، میکلانژ و داوينچی و این جا با استادان و پیشگامان هنر نقاشی در افغانستان. با بهزاد، پروفسر میمنگی، عبدالغفور برشنا، غوثالدین خان، استاد قاسم خان، کوهزاد و چندین پیشکسوت دیگر در عرصۀ این هنر در افغانستان. هرچند از بهزاد که همدوره و همتراز داوينچی بودهاست، در این نگارستان تابلو و اثر هنری نیست. خانم صابره، مدیر رهنماهای این نگارستان، در این مورد می گوید: "پنج تابلويی که ما از بهزاد داشتیم، در شمار آثاری است که توسط طالبان تخریب شدند. اما بیشتر آثار ماندگار و ارزشمند بهزاد، در سالهای جنگ و بحران به گونهای سر از موزهها و نگارخانههای کشورهای دیگر برآوردند."
نگارستان ملى، در سال ۱۹۸۳ تحت نام "نگارخانه" با ۲۰۰ اثر هنرى متشكل از نقاشى، خوشنويسى، مجسمهسازى و كولاژ، راهاندازى شد. به گفتۀ سيد عبدالفتاح عادل، رئيس نگارستان ملى، "بيشتر آن ۲۰۰ اثر در آن وقت از سفارتخانههاى مقيم در كابل، گردآورى شده بود. تا سال ۱۹۹۱، در نگارستان ملى ۸۲۰ اثر هنرى جمعآورى شده بود؛ اما وقتى طالبان – كه با هر نوع عكس و تصوير مخالف بودند و نقاشى در نزدشان گناه حساب مىشد – از راه رسيدند، نزديک به ۳۰۰ اثر اين نگارستان را نابود كردند و دروازۀ نگارستان را بستند. در زمان طالبان شمارى محدود از آثار توسط كارمندان وقت نگارستان ملى، براى جلوگيرى از نابود شدن به يكى از خانههاى شخصى برده شد و چندين اثر ارزشمند، در اين گيرودار گم شد".
قصۀ غمانگیز و سرنوشت تلخ نگارستان ملی تنها محدود به دورۀ طالبان نمیشود، بلکه در فاصلۀ میان سقوط حکومت دکتر نجیبالله و ورود طالبان در کابل، نگارستان ملی سه بار دستبرد خورد و ارزشمندترین آثار آن غارت شد و به بازارهای سیاه در بیرون از کشور برده شد.
نگارستان ملی پس از طالبان در دورۀ حکومت انتقالی، به کمک مالی یونان راه افتاد و گنجینهای شد با بیش از هزار اثر هنری. با آن که آثار هنری موجود در نگارستان ملی، در برگیرندۀ کار هنرمندان عرصۀ خوشنویسی، مجسمهسازی، کندهکاری و کولاژ است، تابلوهای نقاشی مهمترین داشتههای این نگارستان به شمار میآيد.
در این تابلوها، پوشش و لباس محلی، مناظر طبیعی، مکانهای باستانی، چهرۀ شخصیتهای ملی، به ویژه حاکمان پیشین افغانستان، سیمای کابل قدیم و گوشههای دیگر از زندگی در این کشور را میشود دید. با دیدن این تابلوها این فکر به ذهن آدم میرسد که اگر آن سالهای قدیم در افغانستان از دوربينهای عکاسی دیجیتال خبری نبوده، کلک نگارگران این خاک کار خودش را کردهاست. شاید خیلی بیربط نباشد اگر نگارستان ملی را با تابلویهای نقاشیای که بر دیوارهایش آویخته شدهاست، خانۀ تاریخ مصور افغانستان بناميم.
صحبتهای سیاوش جمادی، مؤلف و مترجم آثار فلسفی، در بارۀ رویکرد جوانان ایرانی به فلسفه
سؤالهای جوانانی که در گرد سقراط مطرح میشد، همان سؤالهای امروز ما نیز هست: بهراستی، عدالت چیست؟ پس از مرگ به کجا میرویم؟ آیا زیبایی در هنر خلاصه میشود؟
بیش از یک سده است که ما با فلسفههای جدید غربی آشنا شدیم و پرسشهای تازهای در ذهن ما شکل گرفته و از سنت فلسفی کهن خود که پیرامون فلسفههای ایرانی – اسلامی بود، فاصله گرفتیم. همین آشنایی باعث شد که ذهن ایرانی ما به سمت مسايل جدیدی کشانده شود و رنگ فلسفه در کشور ما دیگر یکرنگ نباشد، بلکه رنگینکمانی با رنگهای متفاوت. بالطبع جوانان نیز به فلسفههای مختلفی گرایش پیدا کردند.
پس از انقلاب ۵۷ در ايران و طی دو دهه اخیر مباحث فلسفی که زمانی قبل از انقلاب بیشتر حول موضوعات مارکسیستی و پاسخ فیلسوفان مؤمن به نگرشهای الحادی آنها بود، اینک رنگهای متفاوتی پیدا کرده و خواستههای جوانان امروز از فلسفه بیشتر از یک یا دو نسل قبل شدهاست.
علاقهمندی جوانان امروز ما به فلسفه را میتوان بر اساس دو رویکرد کلی تقسیم کرد: یکی در محافل دانشگاهی و دولتی و دیگری در محافل خصوصی و انفرادی. گرایش غالب در دانشگاهها و مراکز دولتی بیشتر به "آموزش فلسفه" از مقطع لیسانس تا دکتری است. در این دوره جوانان با فیلسوفان و فلسفههای مختلفی اعم از غربی و اسلامی آشنا میشوند. آنچه که در دانشگاهها بیشتر جوانان را به سمت آن سوق میدهد کسب مدارج و مدارک دانشگاهی است و نفس و ذات فلسفه و از همه مهمتر، "پرسشگری" برای بسیاری از آنها همچنان ناشناخته باقی میماند، به طوری که چراغ علاقهمندی آنها به فلسفه پس از دورهای که با حیرت آغاز شد، در پی گرفتن مدرک دانشگاهی رو به خاموشی میگراید. اگرچه در این دوره جوانانی هستند که به واسطۀ علاقههای شخصی و آشنایی با برخی استادان فلسفه، خود توانستند علاقهمندیشان را نظاممند کنند و خواستههایشان را به خارج از دانشگاه نیز سوق دهند.
اما رویکرد دوم به محفلهایی خصوصی باز میگردد. این عده چهرههایی هستند که خارج از محافل دانشگاهی به صورت انفرادی فعالیت میکنند و باعث جذب جوانان به فلسفه شدند. از تأثیرگذاری آنها به سهولت نمیتوان گذشت، چرا که این افراد از فلسفه مطالبات و خواستههای دیگری دارند که به هیچ عنوان در دانشگاهها نمیتوان سراغی از آنها گرفت. لذا این عده به واسطۀ سخنرانی، نشر کتاب و مقاله سعی در گسترش آراء و اندیشههایشان داشتند که تأثیر آن را میتوان از استقبال کمنظیر از آثار و گفتههایشان دید، به طوری که ما شاهد حضور مهندسان و پزشکانی هستیم که برای تحصیل در دورههای فوق لیسانس به دانشگاه رو آوردند.
آشنایی جوانان امروز ایران با فلسفه را میتوان به گونهای دیگر هم نگریست. شاید بتوان گفت علاقهمندی جوانان ما به موضوعات فلسفی در چهار وجه قابل توجه است: هنر، سیاست، اخلاق و فلسفۀ دین. اگرچه این دستهبندی کلی است، اما تا حدودی گویای واقعیت فکر فلسفی در جامعۀ امروز ماست. چرا که بسیاری از جوانان در دورههای مختلف و به واسطۀ ظهور چهرههای فلسفی با فلسفههای جدیدی آشنا شدند که در دورههای گذشته در این چهار موضوع کمتر به آن توجه شده بود. به طور مثال، به واسطۀ تلاشها و آثار بابک احمدی با فلسفۀ هنر و زیباییشناسی و با کارهای مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش به فلسفۀ اخلاق گرایش پیدا کردند. همچنین در این میان آثار سید جواد طباطبایی، عزتالله فولادوند، حسین بشیریه نیز آنها را به سوی فلسفههای سیاسی کشاند.
از سوی دیگر، کارهای مجتهد شبستری و همینطور عبدالکریم سروش آنها را با فلسفۀ دین نیز آشنا کرد.
اما ظهور و افول پارادایمهای فکری در ایران بیشتر به واسطۀ چهرهها بود تا اینکه مثلأ جریان معرفتشناسی و یا ایدهالیسم آلمانی در کشور ما مسلط شود. اگرچه سه فیلسوف قارهای، یعنی کانت، نیچه و هایدگر همچنان در کشور ما مورد توجه جوانان از دورههای قبل تا به امروز هستند؛ به طوری که از ترجمۀ "چنین گفت زرتشت" نیچۀ داریوش آشوری سالها میگذرد و یا ترجمۀ "هستی و زمان" هایدگر از سیاوش جمادی و عبدالکریم رشیدیان همچنان طرفدار دارد و حتا در دانشگاهها نیز پایاننامۀ اغلب در گرد این سه فیلسوف است. اما هستند کسانی که خارج از محافل دانشگاهی همچون مراد فرهادپور ما را با فیلسوفان جدیدی مانند اسلاوی ژیژک، جورجو آگامبن، الن بدیو و حتا آلتوسر و ژاک دریدا و فوکو و باشلار آشنا کنند؛ چیزی که قاعدتأ باید از دانشگاه انتظار داشت.
اما ظهور و افول چهرههای فلسفی در کشورمان به کند شدن انتشار آثار کسانی بر میگردد که آنها روزگاری آثارشان پرطرفدار و پرمخاطب بود. امروزه کمتر اثری و گفتهای از داریوش شایگان، سید حسین نصر، بابک احمدی، سید جواد طباطبایی، مصطفی ملکیان و عزتالله فولادوند میبینیم. اگر روزگاری نشریات و صفحات اندیشه در کشورمان پرمخاطب بود، اما اینک این صفحات کمرنگ شدند و دیگر نشریات پرطرفداری مانند ارغنون و خردنامه را نمیبینیم. "اندیشه" رنگ عوض کرده و جوانان نیز سئوالاتشان به حاشیه کشیده شده و شکوهی که طی دو دهۀ پیش به واسطۀ فعالیتهای مدنی، بحثهای فلسفی نیز تجلی داشت، امروزه مباحث فلسفی دیگر پررونق نیست.
اما سؤالات همان سئوالها و دغدغهها، همان دغدغههاست. شاید نوشتن از فلسفۀ فوتبال، القاعده و آمریکا و پرسه زدن در خیابانهای یکطرفۀ امروز جای خود را به تقدم و تأخر معرفتشناسی کانت و دازاین هایدگر داده باشد، اما جوانان ما همچنان پرسشهای بسیاری دارند. اگر شنیده بودیم که موسیقی زیرزمینی در کشورمان تولید فراوانی دارد و بسیاری از جوانان آثار موسیقیشان را در زیرزمینها به وجود میآورند، شاید بتوان گفت مباحث فلسفی و پرسشهای بنیادین آنها نیز امروزه به دور از چشمان رسمی و نهادها به زیرزمینها کشیده شده و به مدد اینترنت و فیسبوک، جوانان ما پرسشهایشان را در مورد سرنوشت جامعه و عدالت و حیات و زندگی روزمره همچنان پیگیر هستند.
سالها قبل، زمانی که هفدهساله بود و در آغاز جوانی کار کردن با پدر این امکان را به او میداد که یک سر و کله از همسنوسالهایش بالاتر باشد. پدرش، بابه (بابا) احسان پوستدوز، از مشهورترین پوستدوزان جاده بود. آن روزها پوشیدن لباسها و کلاههایی از پوست حیوانات، مخصوصاً کلاه قرهکُل (قره قل)، مد روز بود و عثمان بارها به تقلید از این مد کلاههای آمادهشدۀ مشتریان را بر سر میگذاشت و در محافل دوستانه، خودی نشان میداد.
از آن روز، سالها میگذرد و تا کنون عثمان، در مغازۀ کوچکی پیشۀ اجدادیاش را با انبوهی از پوست حیوانات مختلف پیش میبرد.
گذر زمان تأثیر چندانی بر حرفۀ پوستدوزی در افغانستان نداشتهاست؛ فقط این روزها به جای جاده میوند که زمانی مرکز اصلی این کار در کابل بود، پوستدوزان، در نقاط مختلف شهر پراکنده شدهاند؛ اما مانند همان روزها، بیشترین کارهای پوستی، با پوست قرهکُل انجام میشود.
با این که قرهکُل، شهرت فراوانی در افغانستان دارد، پیشینۀ قرهکُل پوشی در افغانستان چندان روشن نیست و کسی نمیداند چهگونه قرهکل در این سرزمین نام و نشانی یافتهاست. عدهای میگویند، پیش از قدرت اماناللهخان، شاه افغانستان و عدهای با استناد به عکسهای تاریخی میگویند، شاه امانالله از نخستین کسانی بود که قرهکُل بر سر میگذاشت.
محمد ظاهر از سالمندترین تاجران بینالمللی قرهکُل است. او هفتاد و هشتساله است و از کودکی با این حرفه آَشنایی دارد، اما بهدرستی نمیداند قرهکُل چهقدر در افغانستان قدمت دارد. ولی میداند که پدر و پدربزرگش، قرهکُل دوز بودهاند و هر دو در هفتادسالگی فوت کردهاند.
قرهکُل، نسل خاصی از گوسفندان است که رنگ و طرحهای گوناگون، پوست آنها را از سایر گوسفندان متمایز کردهاست، بسیاری از کسبهکاران صنعت پوست عقیده دارند که قرهکُل از زیباترین و لطیفترین انواع پوست است. از ماه دی تا فروردین، زمان مناسبی برای تهیۀ پوست قرهکُل است. زیبایی همیشه دردسر میآفریند؛ مخصوصأ برای برۀ قرهکُل، زیرا از زمانی که دامداران این نسل تشخیص میدهند که برۀ قرهکُل به دنیا خواهد آمد، قبل از تولد گوسفند را ذبح و بره را از شکم آن خارج میکنند. گاهی اوقات نیز برهها به دنیا میآیند، اما قبل از این که شیری بنوشند، قربانی چاقوی قصاب میشوند. زیرا عقیده بر این است که اگر بره شیری بنوشد، رنگ و طرح پوست او تغییر خواهد کرد.
هر ساله در میلۀ گل سرخ (جشن آغاز بهار) خریداران و فروشندگان پوست بر روی قیمت پوستها و طرح و رنگ آنها به چانهزنی و داد و ستد میپردازند تا آمادگیهای لازم را برای زمستان بگیرند. زیرا اجناس تولیدی از این پوست، مانند رومیزی، رو تختی، انواع کلاه، شالگردن و کیف و پالتو در این وقت از سال، مشتریانش را مییابد.
قدیمالایام پوششهایی از جنس قرهکُل از صفات ویژۀ افغانستانیها بود، با این تفاوت که جنس مرغوب، مختص به شهریها، مقامات و ثروتمندان بود. کابلیهای اصیل در مراسم و میهمانیها نوعی از قرهکُل را که آن را گرد نوکدار میگفتند، بر سر میکردند و از چنان پوششی احساس غرور میکردند، زیرا علاوه بر دید زیباپسندانۀ آن زمان، طرح کلمات مقدس "بسمالله"، "الله" و کلمات دیگری از این نوع بر روی پوست قرهکُل بر ابهت کالا و صاحب آن میافزود. مردم باور داشتند که گوسفند قرهکُل ، هدیهای خداوندی است که از بهشت به زمین آمدهاست. این اعتقاد در میان پوستدوزان بیشتر راسخ بود و عثمان به خاطر دارد که پدرش بارها او را از نشستن بر میزی که روی آن پوست قرهکُل برش میشد، منع کرده بود و میگفت:" این دستگاه اوستا کریم خدا است و جای هدیه الهی است."
در میان برخی خانوادهها در افغانستان رسم بر این بود که در مراسم ختنهسوران و ازدواج کلاه قرهکُل، موسوم به کلاه شاهی، بر سر بگذارند و حتا امروزه در میان خانوادههای مرفه پوست قرهقل به تنهایی هدیۀ خوبی برای نوزادی که در زمستان به دنیا میآمد، محسوب میشود. زیرا انداختن پوست به زیر نوزاد، او را از سرمای زمستانی مصون نگه میدارد.
تغییر اوضاع سیاسی افغانستان حرفۀ پوستدوزی را برای مدتی کاملأ از رونق انداخت و چرخهای این صنعت را از کار. دیدگاه طالبانی، کالاهایی را که از پوست حیوانات تهیه میشدند، حرام دانست و ذبح گوسفند قرهکُل را ممنوع کرد و این بود که پوستدوزان به جبر روزگار این حرفه را تا اواخر حکومت طالبانی ترک گفتند.
اکنون همه چیز به حالت عادی خود برگشته و قرهکُل دوزان پیشۀ اجدادیشان را از سر گرفتهاند. پوست گوسفند قرهکُل، انواع گوناگونی دارد که بر اساس رنگ و نوع طرح از هم متمایز میشوند. صور، سیاه، خاکستری و تغر از انواع طرحهایی است که بر روی پوست گوسفند قرهکُل دیده شدهاست که در این میان تغر زیباترین طرح با کلمۀ مقدس را دارد و همین نوع طرح، گرانترین نوع پوست قرهقل است که در بازارهای جهانی نیز جایگاه خوبی دارد.
سالانه از ولایات شمالی افغانستان مانند مزار شریف و فاریاب که زادگاه اصلی این نوع از گوسفند است، یک ملیون پوست قرهکُل پس از گزینش و بستهبندی در رنگها و طرحهای یکسان، به بازارهای خارجی، مخصوصاً بازارهای پوست در بریتانیا، آلمان، فنلاند و دانمارک صادر میشود و این آمار و ارقام تنها رقمی است که شرکتهای بزرگ صادرکننده در محافل و مجالس ارزیابی بازارهای کاریشان ثبت میکنند، اما شهروندان خارجی در افغانستان نیز مشتریانی هستند که نباید نادیده گرفته شوند.
آقای کامران سالهاست که کار فروش قرهکُل را انجام میدهد. از نظر ایشان، خارجیها به دلیل نرخهای پایین ترجیح میدهند این پوست را از افغانستان تهیه کنند، نه از کشورهای خودشان، زیرا تفاوت سی دلار و صد و پنجاه دلار برای هر قطعه پوست اعلا، چیز کمی نیست.
هنوز هم قرهکُل مشتریان خوبی در میان خارجیها و افغانستانیها دارد، با این تفاوت که دیگر امروزه قرهکُل از پوششی عمومی فقط به پوششی بسیار گرانقیمت و ویژۀ شهروندان درجۀ اول، مانند رئیس جمهور، وزیران و افراد عالیرتبه مبدل شدهاست و از حدت رسم و رسوم آن زمان نیز چیز زیادی باقی نماندهاست.