۱۰ دسامبر ۲۰۱۰ - ۱۹ آذر ۱۳۸۹
حمیدرضا حسینی
- آقای دکتر، از دانشنامۀ جهان اسلام زنگ زدند، گفتند فردا ساعت ۱۰ جلسه دارید. ساعت ۹ ماشین میفرستند دنبالتان.
- فردا که باید بروم دانشگاه تهران.
- قرارتان برای ظهر است، بعد از جلسه دانشنامه بروید.
- راستی، از دایرةالمعارف بزرگ اسلامی زنگ نزدند؟
- چرا، مثل این که جلسۀ روز سهشنبه موکول شده به هفتۀ بعد.
- امروز عصر هم اعضای انجمن بیرجندیهای مرکز میآیند اینجا.
- پس من بمانم برای پذیرایی؟
- نه، شما بروید، خودم پذیرایی میکنم. چون ممکن است تا دیروقت طول بکشد.
تقریبأ همۀ روزهای زندگی پروفسور محمد حسن گنجی این گونه میگذرد. نزدیک به یک قرن است که این گونه زندگی میکند؛ یعنی از همان پنجسالگی که به مدرسه رفت تا به امروز که به سال قمری ۱۰۱ ساله و به سال شمسی ۹۸ ساله است.
۵۶ سال پیش از دانشگاه کلارک آمریکا دکترا گرفت و ۳۳ سال پیش، سی وهفت سال تدریس در دانشگاه تهران را به پایان برد، اما هرگز نه فارغالتحصیل شد و نه بازنشسته. تکاپوی علمی او همچنان ادامه دارد: "در این سن هنوز هم کار میکنم. فکر میکنم اگر این کارها را نکنم و در خانه بنشینم، از خودم بدم میآید! البته در خانه هم که مینشینم، باز هم میخوانم."
و ثمرۀ این خواندن و باز هم خواندن، نگارش بیش از صد مقاله در علم جغرافیا و انبوه کتابهای درسی و غیر درسی است که شاید خودش هم حساب تعدادشان را از دست داده باشد. نه فقط حساب مقالهها و کتابها، بلکه حساب شاگردانی را که در سراسر جهان پراکندهاند و هرکدام در جماعت اهل علم، سری میان سرها دارند. فقط در یک قلم، نام محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فهرست بلند بالای شاگردان گنجی نشان میدهد که چه کسانی از آبشخور دانش او سیراب شدهاند.
به اینها بیفزاییم کلکسیون افتخاراتی را که گنجی برای ملت و کشورش به ارمغان آوردهاست: عضو مادامالعمر انجمن جغرافیایی انگلستان، عضو هیئت تحریریۀ دایرةالمعارف بریتانیکا، رئیس منطقۀ آسیا و اقیانوسیۀ سازمان جهانی هواشناسی، یکی از پانزده جغرافیدان برجستۀ جهان به انتخاب بیست و نهمین کنگرۀ بینالمللی جغرافیایی در سال ۲۰۰۰، مرد سال هواشناسی جهان در سال ۲۰۰۱ و غیره. شمارش اینها هم آسان نیست.
و بگذریم از خدماتی که او به عنوان بنیانگذار سازمان هواشناسی ایران، معاون دانشگاه تهران، بنیانگذار و رئیس دانشگاه بیرجند، مشاور وزیر دفاع در زمان جنگ با عراق، مشاور عالی دایرةالمعارف بزرگ اسلامی و عضویت و مشاورت در انبوه نهادهای علمی و دانشگاهی به منصۀ ظهور رساندهاست.
چیزهایی هم هست که هرگز به زبان نمیآورد، گویی اصلأ اتفاق نیفتادهاند. مثلأ این که چون صاحب فرزند نبود، پیوسته کودکانی را تحت سرپرستی خویش میگرفت و تا مدارج بالای دانشگاهی یا رسیدن به خانۀ بخت، پشتیبانشان بود. حالا اگر عکس یکی از آنها را لابلای آلبومش ببینی و بپرسی: "دکتر، این دخترخانم یا این پسر جوان کیست؟"، پاسخ میشنوی که از اقوام است یا از نزدیکان همسرم بود!
آن کودک کشاورز زاده که صد سال پیش در یکی از روستاهای منطقۀ قائنات به دنیا آمد، گرچه استعدادی شگرف و پشتکاری شگفت داشت، اما برای آن که بذر مستعد وجودش به چنین درخت تناوری بدل شود، زمینه و زمانه را مساعد یافت.
فکرش را بکنید، اگر محمد ابراهیم شوکتالملک، امیر بیرجند و قائنات، مدرسۀ شوکتیه را با آن سبک و سیاق پیشرو بنا نمینهاد؛ اگر وقتی تودۀ سنتزدۀ بیخبر از دنیا آن را مخلّ دیانت خویش تلقی کردند، دو مجتهد بزرگ از در تأیید مدرسه درنمیآمدند، اگر پول موقوفات خاندان علم نبود که گنجی به تهران بیاید و در دارالمعلمین عالی درس بخواند و هزار اگر و مگر دیگر، گنجی میشد یکی از همان بچههایی که آنجا ماندند و چیزی نشدند و اگر شدند گنجی نشدند!
آمد به تهران تا حقوق بخواند که در بیرجند صحبت از تأسیس ثبت احوال و اسناد و شعبۀ عدلیه بود و لاجرم لازم میآمد کسانی از میان اهالی، رشتۀ کار را به دست گیرند. و چه کسی بهتر از محمد حسن که طی شش سال تحصیل در مدرسۀ شوکتیه، به رسم آن زمان، چهار مدال طلا و دو مدال نقره گرفته بود، یعنی چهار بار شاگرد اول و دو بار شاگرد دوم شده بود.
اما در دارالمعلمین عالی تهران، تقریبأ همۀ معلمان حقوق اهل فرانسه بودند و محمد حسن در مدرسۀ شوکتیه انگلیسی خوانده بود. پس به شعبۀ ادبی مدرسه رفت تا تاریخ و جغرافیا بخواند. آنجا درخشندهترین ستارگان سپهر فرهنگ ایرانزمین در دوران پس از مشروطیت، پای تخته به انتظار ایستاده بودند تا از گنجی و دهها مثل گنجی، گنجینههای دانش بسازند: علامه عباس اقبال آشتیانی، کلنل علینقی وزیری، بدیعالزمان فروزانفر، سید کاظم عصار، ماژور مسعودخان کیهان، دکتر صادق رضازاده شفق، عیسیخان صدیق، وحیدالملک شیبانی، اسدالله بیژن...
وقتی به تهران آمد، شهر را در جوشوخروش یافت. دبستانها و دبیرستانها و مدارس عالی یکی پس از دیگری سر برمیآوردند و شاگردان ممتاز گروه گروه به اروپا اعزام میشدند.
او هم در سال ۱۳۱۲ با یکی از همین گروهها به انگلستان رفت و البته شانس آورد، زیرا از سال بعد اعزام محصل به خارج ممنوع شد. رضاشاه که تا چند سال پیش شخصأ محصلان را بدرقه میکرد، نظرش برگشت و به وزیر فرهنگ گفت: "نیم نفر هم به خارج نفرستید! باید وسایل تحصیلات جوانان ایرانی در خود ایران فراهم شود."
بدین ترتیب، اسباب تأسیس دانشگاه تهران فراهم آمد؛ دانشگاهی که گنجی پنج سال بعد بر کرسی استادیاش نشست و در آنجا تا مقام ریاست دانشکدۀ ادبیات و معاونت دانشگاه پیش رفت.
این که او تاریخ و جغرافیا را (که آن روزها توأمان تدریس میشدند) انتخاب کرد و بعدها در انگلستان و آمریکا اختصاصأ جغرافیا خواند، فقط به ناآشنایی با زبان فرانسه مربوط نمیشد. محیط و سوانح زندگیاش نیز در این راه بیتأثیر نبود.
دست کم دو رویداد مهم، علاقۀ وافر او به جغرافیا و هواشناسی را برانگیخت. یکی خشکسالی خانمانبرانداز قائنات به روزگار کودکی که قناتها را خشکاند و کشاورزان و دامداران را به خاک سیاه نشاند و دیگری بارندگی شدید و سیلاب مهیبی که چند سال بعد رخ داد و قائنات را زیر و رو کرد.
زادگاه او آن قدر خشک بود که به وقت تحصیل در انگلستان، عادتأ شیرها و فوارهها را میبست و در آن جزیره پرآب، نگران هدر رفتن آب بود. آیا ملاحظۀ این تفاوت شگرف بین قائنات و منچستر نمیتوانست بیشمار پرسشهایی را در ذهنش خطور دهد و او را بیش از پیش به وادی جغرافیا سوق دهد؟
گاه این تفاوتها ماجراهای طنزگونهای را رقم میزد که هنوز وقتی آنها را به یاد میآورد، غرق در خنده میشود: "وقتی استاد دانشگاه تهران بودم، خانهای را برای خودم در مازندران خریدم. یک بار که مادرم به تهران آمد، گفتم بیا برویم شمال. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی از تونل کندوان رد شدیم، سر و کلۀ جنگلهای مازندران پپدا شد. مادرم که تا آن روز نه این همه درخت را دیده و نه شنیده بود، با تعجب پرسید: این درختها را بالای کوه چه کسی آب میدهد؟!"
زندگی استاد محمدحسن گنجی از این داستانهای ریز و درشت و تلخ و شیرین بسیار دارد و اخیرأ نخستین جلد از کتاب خاطرات او که به دوران کودکی و تحصیلاتش اختصاص دارد، با نام "مرد جهانی از بیرجند" منتشر شدهاست.
این را هم ناگفته نگذاریم که گنجی، اگرچه گنج دانش است، اما بنا بر پژوهش دکتر باستانی پاریزی، نام خانوادگیاش از انتساب به گنجعلیخان، حاکم آبادگر کرمان در دوران شاه عباس اول صفوی گرفته شدهاست.
در گزارش مصور این صفحه دکتر گنجی از مهمترین فرازهای زندگیاش یاد میکند، او را در حین مطالعه و کار میبینیم و چند آلبوم از میان دهها آلبوم عکسش را به تماشا مینشینیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ دسامبر ۲۰۱۰ - ۲۲ آذر ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
از محلات که بیرون آمدیم و به طرف دلیجان راه افتادیم، جاده پر از تریلرهایی بود که سنگ محلات را به نقاط دیگر میبرند. آهسته میراندیم و دقیقهای یک تریلر حامل سنگ از کنار ما میگذشت. گویی کوهها را به حراج گذاشته بودند. هنوز مسافت زیادی از نیمور به سمت دلیجان نرانده بودیم که تابلوی بزرگی نشان از آتشکدهای داد که به دیدار آن میرفتیم. آتشکدۀ آتشکوه که گویا مهمترین اثر باستانی در استان مرکزی است.
جاده خاکی بود. وقتی جاده خاکی است، اگر تند برانی، خاک نه فقط خودروهای پشت سر که حتا سرنشینان خودرو را هم میآزارد. اما "سمند"ی که از پشت سر میراند، شتاب داشت و خاک هوا میکرد. وقتی حرکت خودرو را سستتر کردم که او برود و خاک فرو بنشیند، چینیهای تاجر سنگ را نشسته بر صندلی عقب خودرو دیدیم که به سوی معدن سنگ آتشکوه میرفتند.
حالا در ایران چینیها بیشتر از هر ملیت دیگری حضور دارند. البته نه به شکل توریست. تاجرند و تاجرمآب. تاجر، تاجر است و تاجرمآب کسی است که بو میکشد ببیند بوی پول از کدام سو میآید. هر چه معبد آتشکوه برای ما بوی خاکستر و اجاق خاموش داشت، معدن سنگ آتشکوه برای چینیها بوی پول میداد. این معدن یکی از معروفترین معادن سنگ تراورتن و همانی است که سنگهای بنای برج آزادی (شهیاد) را از آنجا بیرون آوردهاند. کان پربرکت پرآوازهای است.
آتشکدۀ آتشکوه دوازده سیزده کیلومتری از محلات، ده دوازده کیلومتری از دلیجان و چهار پنج کیلومتر از نیمور فاصله دارد. نیمور دیگر روستا نیست. مثل بسیاری از روستاهای بر سر راه، به شهر بزرگی بدل شدهاست. روستا همان آتشکوه است که با بیست سی خانۀ خالی و ده دوازده خانۀ مسکون و در مجموع با کمتر از سی چهل نفر جمعیت، خاموش و خسته از گذشت تاریخ در پای کوه آتش غنوده است و اهالی سالخوردهاش (جوانان همه مهاجرت کردهاند) جز برای آن که سوار خودرو گردشگران شوند و به شهر برسند، از جای خود نمیجنبند تا باخبر شوند که خودروهایی برای دیدار آتشکده یا به قول آنها "بتخانه" آمدهاند.
آتشکده درست در مقابل روستا قرار دارد. گفتم آتشکده، اما باید به صورت دقیقتر میگفتم ستونهای آن. چون از آتشکده جز چند ستون چیزی باقی نماندهاست.
آنجا که بود آن دلستان / با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان/ شد کوف و کرکس را وطن.
میگویند متعلق به دورۀ ساسانی است و تا قرن چهارم قمری بر جای بودهاست. اما از همین ستونها میتوان دریافت که تا بوده، بزرگ و باشکوه بودهاست. مساحت آن را ششصد متر نوشتهاند. حتا نوشتهاند که از چه بخشهایی تشکیل شده بوده و عرض و طول آن چهقدر است یا جنس ستونها و دیوارها چیست و چه بودهاست.
رضا مرادی غیاثآبادی که به ایران باستان و آثارش عشق میورزد در مقالهای نوشتهاست که اینجا نه آتشکده که "چارتاقی" بودهاست. مانند چارتاقیِ نیاسر کاشان.
آن روز از ماه مهر که ما آنجا را دیدیم، شنها و ماسهها و چیزهای دیگر حکایت از آن داشت که مشغول مرمت آن هستند و آثار مرمت هم بر بدنۀ ستونها و دیوارههایش دیده میشد، اما هیچ کس از آن مراقبت نمیکرد. حتا جای چرخ تریلیهای سنگینی که سنگ میبرند، بر زمین کنار آن دیده میشد. در حالی که ضرورت دارد لااقل عبور تریلیها از کنار آن ممنوع شود، تا ستونهایش بیشتر از این فرو نریزد. اما وقتی بزرگترین و مرغوبترین معدن سنگ تراورتن در کنار آن قرار دارد، لابد به اجرا گذاشتن پارهای ممنوعیتها هم دشوار میشود. با وجود این، حفظ یاد و یادگارهای گذشته، حفظ هویت و ماهیتمان خواهد بود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ دسامبر ۲۰۱۰ - ۱۷ آذر ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
از آقاخان محلاتی در محلات تنها یک حسینیه ماندهاست که نام آن را هم در سالهای اخیر عوض کرده، "سیدالشهدا" گذاشتهاند. به همین جهت، از هر کس که در بارۀ حسینیه آقاخان پرسیدم خبر نداشت، تا آنکه در پایین خیابان امام خمینی که سابقأ نامش "پهلوی" بود، کسانی حسینیه را نشان دادند و گفتند، همین است که نامش را تغییر دادهاند و با نیشخند اضافه کردند: "تعجب نکنید، اینجا نام همه چیز را عوض میکنند".
پس از دیدار از حسینیه با خود فکر کردم، تغییر نام حسینیه چیزی بر سیدالشهدا نیفزوده و نمیتوانست افزوده باشد، اما به یقین از ماهیت حسینیه کاستهاست. لابد نیت تغییردهندگان نیز همین بودهاست. شکسپیر میگفت: اگر نام گل را سنگ و نام سنگ را گل بگذارند، در ماهیت آن تغییری پیدا نمیشود. اما این حرف اگر در بارۀ اشیاء موجود در طبیعت درست باشد، در بارۀ بناهایی که به دست بشر ساخته میشود، صادق نیست. در مورد بشر همه چیز کم کم فراموش میشود. چنانکه امروز در محلات هیچ نامی از آقاخان نیست. نام آقاخان از محلات به کلکته و بمبئی و حتا شاید لندن کوچ کردهاست.
حسینیه اما همچنان با وقار و استوار به زندگی خود ادامه میدهد. حتا نخلی که به هنگام عزاداری روز عاشورا پیشاپیش دستههای عزاداری حرکت میدادند، بر سر جای خود باقیست. چنانکه میگویند، نخل "انجدان" هم بر سر جای خود باقی است.
اَنجُدان (به فتح اول و ضم دوم) گفتم، برای اینکه پایگاه اسماعیلیۀ ایران پیش از محلات در آنجا بود. وقتی هلاکوخان مغول در سال ۶۵۴ بر الموت فائق آمد، اسماعیلیان پراکنده شدند، اما بعد آهسته آهسته گرد آمدند و آذربایجان را مرکز فعالیت خود قرار دادند. در دورۀ تیمورلنگ که همه شیعیان را به دم شمشیر گرفت، به شهر بابک رفتند. در اوایل قرن نهم و آغاز دورۀ صفویه که دیگر شیعیان را به جرم برگشتگان از دین نمیشد کشت، مقر امامت آنها به انجدان در استان مرکزی امروزی انتقال یافت.
انجدان در ۳۷ کیلومتری شرق اراک، از روستاهای کوهستانی که همواره مورد علاقۀ اسماعیلیان بوده، مرکز تجدید حیات اسماعیلیه شد و تا سال ۱۰۹۰ قمری مقر امامتشان ماند. ولی با درگذشت شاه خلیلالله، فرزند او شاه نزار مرکز امامت را از انجدان به کهک برد که در فاصلۀ نزدیکتری به محلات قرار دارد.
از این جا تاریخ اسماعیلیۀ ایران با محلات ارتباط مییابد که در زمان قاجار پایگاه فرقۀ اسماعیلیه شد. داستان از این قرار است که شاه خلیلالله با بیبی سرکاره، دختر محمدصادق محلاتی، ازدواج کرد و از این همسر امام بعدی، آقاخان اول، در ۱۲۱۹ / ۱۸۰۴ در کهک به دنیا آمد. فرهاد دفتری در "تاریخ و عقاید اسماعیلیه" مینویسد: "در ۱۲۳۰ شاه خلیلالله به یزد نقل مکان کرد. انگیزۀ این تصمیم به احتمال قوی آن بود که امام میل داشت به پیروان خود در هند نزدیکتر باشد. زیرا اینان برای دیدار امام پیوسته به ایران میآمدند".
اما در یزد شاه خلیلالله در جدالی توطئهآمیز که به تحریک یکی از علمای شیعۀ دوازدهامامی برپا شد – و این امری بود که از دورۀ صفویه سابقه داشت – کشته شد. همسر او (مادر آقاخان اول) دادخواهی نزد فتحعلیشاه برد که با شاه خلیلالله روابط حسنه داشت. فتحعلیشاه مسببان قتل وی را به نحوی مجازات کرد، در پی دلجویی از خانوادۀ وی برآمد و فرزند و جانشینش حسنعلیشاه را به دامادی پذیرفت و به وی لقب "آقاخان" داد. این اولین بار بود که امامان نزاری لقب آقاخان گرفتند؛ چیزی که در خاندانشان موروثی شد.
شاه خلیلالله آخرین امام نزاری است که تمام عمر خود را در ایران گذراند. آقاخان اول، بعدها در دورۀ محمدشاه با صلاحدید قائممقام به حکومت کرمان منصوب شد. اما سرکشی آغاز کرد و عزل شد. البته سرپیچی کرد و به جنگ با قوای دولتی برخاست و به ارگ بم پناه برد، ولی سرانجام شکست خورد و با شفاعت فریدون میرزا، حاکم شیراز، تسلیم شد. او را به کرمان منتقل کردند و مدت هشت ماه در اسارت به سر برد. با وجود این، اجازه داشت که وجوه و دیون مذهبی را که از سوی نزاریان خراسان، بدخشان و هند برای او فرستاده میشد، دریافت کند.
وقتی محمد شاه در اواخر سال ۱۲۵۴ از لشکرکشی بینتیجه خود به هرات بازگشت، او را عفو کرد و اجازه داد به سر ملک و املاک خود در محلات بازگردد. فرهاد دفتری در همان کتاب نوشتهاست:
"آقاخان بعد از توقف کوتاهی در قم به محلات رفت که در آنجا مجموعۀ مسکونی مفصل و مستحکمی برای سکونت تعداد زیادی از اعضای خانوادهاش و وابستگان و خدمتکارانش ساخته بود".
آقاخان مدت دو سال در نهایت آرامش در محلات زندگی کرد. اما بعد به بهانۀ رفتن به مکه از محلات خارج شد و به یزد رفت و در جایی که پدرش کشته شده بود، به کمک مریدانش بار دیگر علم طغیان برافراشت. این بار بهمن میرزا بهاء الدوله، از نوادگان فتحعلیشاه که حکومت یزد را داشت، به جنگ با او برخاست. آقاخان بار دیگر به کرمان رفت، اما چون آنجا هم نتوانست کاری از پیش ببرد، در سال ۱۲۵۷ از راه قندهار به هند رفت و این پایان دورۀ امامت اسماعیلی نزاری در ایران بود.
هر دو فرقۀ شیعه، اسماعیلیان و دوازدهامامیها، به نهضت امام حسین دلبستگی تام و تمام داشتند. اسماعیلیان به پیروی از همین نهضت موفق شدند سلسلۀ خلفای فاطمی مصر را بنیانگذاری کنند. دوازدهامامیها پس از بارها قیام، سرانجام به دست آل بویه بغداد را فتح کردند و در روز دهم محرم ۳۵۲ / ۹۶۳ عاشورای حسینی را با عزاداری عمومی برگزار کردند. به نوشتۀ کتاب "احیای فرهنگی در عهد آل بویه"، بازارها تعطیل و کسب و کار متوقف شد. زنان با گیسوان آشفته، چهرههای سیاهکرده و جامههای ژنده به صورت دستهجمعی حرکت میکردند و با حالتی سوگوار بر سر و روی خود میزدند. سوگواری اشکبار برای درگذشتگان از رسوم سنتی دیلمیان بود. اسماعیلیان نیز از زمانی که المهدی حکومت شیعی خود را در شمال آفریقا برقرار کرد (۲۹۷ قمری)، آئینهای شیعی را گستراندند و اذان را با نام امام اول شیعیان رایج کردند. عزاداری را نیز که تا آن زمان مخفیانه انجام میشد، علنی کردند. به نوشتۀ ابن زولاق، مورخ مصری، برای اولین بار در محرم ۳۶۳ هجری قمری گروه عظیمی از مردم به خیابان آمده و در ماتم روز عاشورا نوحه سر دادند.
اسماعیلیان پس از رحلت امام و خلیفۀ خود المستنصربالله به سال ۴۸۷ قمری به دو گروه بزرگ مستعلویان و نزاریان تقسیم شدند. نزاریان به ایران رو کردند و مستعلویان در آفریقا ماندند. نزاریان بعدها به همت حسن صباح و پیروانش بر قلعۀ الموت دست یافتند و سلسلۀ خداوندان الموت را بنیاد گذاشتند که تا سال ۶۵۴ دوام آورد.
قصد از این مقدمۀ طولانی آن است که بگوییم، اسماعیلیان که شیعیان متعصبی بودند، در برپا کردن حسینیه و عزاداری در ایران سوابق مشعشعی دارند و مانند دوازدهامامیها در تمام طول تاریخ در این زمینه کوشیدهاند. اگر آقاخان در محلات و پیشینیانش در انجدان حسینیههای بزرگ ساختهاند، به دلیل همین اعتقادات است. اما بین این دو گروه شیعی همواره رقابتهایی نیز جریان داشتهاست. شاید به دلیل همین رقابتهای بین دو گروه است که نام حسینیۀ آقاخان تغییر یافتهاست.
البته به غیر از این باید اشاره کرد که آقاخانها بعدها تحت حمایت انگلیسیها قرار گرفتند که در ایران دولت محبوبی نبودند. احتمالأ این نیز به نوبۀ خود در زدودن نام آقاخانها تأثیر گذاشتهاست.
به هر حال، همۀ این مسایل سبب شدهاست که در محلات نام آقاخان دیگر نیست، اما حسینیه بر جای است و هنوز در ماه عزاداری نخل آن پیشاپیش نخلهای دیگر حرکت میکند و مورد احترام است.
حسنیۀ آقاخان در کنار امامزادهای قرار دارد که بنای آن نوسازی شده، اما خود حسینیه همچنان در دست بازسازی است و کار به آهستگی پیش میرود. حسینیۀ آقاخان حیاط بزرگی دارد و درختان کهن نشان از قدمت آن دارند. رویهمرفته بنای جالب توجهی است و ستونها و سقف بلند چوبی آن با نقش و نگارهای فراوان از مختصات آن است. شاید کمتر حسینیهای در ایران بتوان یافت که تا این حد باشکوه باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ دسامبر ۲۰۱۰ - ۱۵ آذر ۱۳۸۹
فاطمه جمالپور
هر وقت با پدربزرگم که کارگر بازنشسته شرکت نفت بود، از کنار محلهها رد میشدیم، داستانی برای تعریف داشت؛ داستان نام آن محله که همیشه آغازی یکسان داشت: "اینگلیسیا که اومدن" و بعد داستانی که همیشه به نفت و خاطرههای پدربزرگ گره میخورد.
با کشف نفت در "مسجدسلیمان" ودیگر شهرهای خوزستان و احداث پالایشگاه آبادان، شرکتشهرهایی ایجاد شدند که همه چیز آنها متأثر از صنعت نفت و امکانات مدرنی بود که نفت با خود آورد و بر تمام جنبههای زندگی مردم این شرکتشهرها سایه انداخت و در این میان مسجدسلیمان و آبادان سرنوشت مشابهی داشتند.
مردم این شهرها به استخدام شرکت نفت درآمدند؛ زندگی سابق خود را فراموش کرده و زندگی جدیدی را آغاز میکردند، در خانههای کارگری و کارمندی شرکت نفت ساکن میشدند، برای تفریح به سینماها و باشگاههای شرکتی می رفتند...
آنها، از کودکان تا پیران، حتا گویش مخصوص به خود را داشتند. گویش مردم شرکت شهرها با دامنهای پرکاربرد از لغات انگلیسی که با لهجهای متفاوت بیان میکردند. به بیمارستان شرکت نفت میگفتند "هاسپیتال"، به سرپیچ میگفتند "هولدر"، مهمانخانه را "گست هاوس" مینامیدند، تیر چراغ برق را "تیل برق" مینامیدند، به یخ زدن "فریج شدن" میگفتند، به خیابان میگفتند لین... شاید بهتر آن است که بگوییم میگویند.
مردم مسجدسلیمان هم جامعهای شده بود از هفتاد و دو ملت از بختیاریهای بومی گرفته تا مهاجران هندی، ارمنی و انگلیسی. محلههایی را که چاه نفت در آنها ساخته شده بود، به شمارۀ چاه نفت میخوانند. به محلۀ چاه شمارۀ یک میگویند "نمره یک"، به محلۀ چاه شمارۀ دو میگویند نمره دو و غیره.
بعد از حفر چاهها که کم کم خانهها یا همان بنگلههای شرکتی کارگری و کارمندی با معماری متفاوت ساخته شدند، این بار هم نام محلهها متأثر از تأسیسات نفتی بود، مانند محلههای پنجبنگله، هشتبنگله، افرمبی، ریل ویل (منطقهای که قطار از آن عبور میکند)، کمپ کرسنت، کمپ اسکاچ، نرس هاستل (محلهای که اقامتگاه پرستاران در آن واقع شده بود) و غیره.
اما آبادان با تأسیس پالایشگاه، رشد پرشتابتری نسبت به سایر شرکتشهرها پیدا کرد و نامها همچنان متأثر از صنعت نفت بود. در آبادان خیابانهای منطقۀ کارگری با توجه به ایستگاههای سامانۀ حمل و نقل شهری شرکت نفت به نامهای ایستگاه ۱، ایستگاه ۲ تا ایستگاه ۱۲ نامیده میشوند. محلههای دیگری به خاطر وجود منبعهای آب شبکۀ آبرسانی در آن محلهها به نامهای تانکی ۱، تانکی ۲ و غیره خوانده میشوند.
محلۀ "انکس" به سبب حضورباشگاه و سینمای سابق کارمندان شرکت نفت چنین نامیده میشود. محلۀ الفی، یا به قول آبادانیها، دروازۀ ورود فرهنگ غرب به ایران، به خاطر حضور میدان توزیع مجلات و روزنامههای روز دنیا و کتابفروشیهاست. دیگر نامها مانند بریم، بوارده، کفیشه و غیره هر کدام داستان خود را دارند.
اما شرکتشهرهای نفتی هر کدام به دلیلی شاهد مهاجرت عمدۀ ساکنانشان شدند و از مدنیت گذشتهشان فاصله گرفتند. مسجدسلیمان با بهرهبرداری نادرست از چاهها و کاهش ذخیرۀ نفتی، عدم توفیق حکومت پهلوی در تبدیل این شرکتشهر صنعتی به شرکتشهر نظامی و بیتوجهی مسئولان، به فراموشی سپرده شد.
این زوال در آبادان با جنگ و پالایشگاهی که با گذشت بیش از بیست سال از پایان جنگ هنوز به دو سوم تولید پیشین هم نرسیده، مهاجرت مردم به خاطر جنگزدگی و باز هم بیتوجهی مسئولان رقم خورد.
...و این روزها نام محلههای قدیمی تنها یادآور خاطرات گذشته است. شاید بتوان گفت صنعت نفت به خاطرات مردم این شهرها کوچ کرده.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ دسامبر ۲۰۱۰ - ۱۰ آذر ۱۳۸۹
هاله حیدری
مسئول آزمایشگاه نگاهی کشدار به او میاندازد و جواب آزمایش را به دستش میدهد. میگوید: "چند لحظه صبر کنید. دکتر میخواهند با شما صحبت کنند."
چند دقیقه طول میکشد تا دکتر میآید. به او میگوید: "متأسفم، جواب آزمایش شما مثبت است. شما مبتلا به ایدز هستید."
از آن روز به بعد دیگر زندگی روی خوشی به او نشان نمیدهد.
کسانی که به ایدز مبتلا میشوند، در زندگی غالبأ کوتاه و دشوارشان بار ملامت جامعه را نیز به دوش میکشند. مدتهاست تلاشهای فراوانی جهت انگزدایی از این بیماری انجام میشود، ولی هنوز در بعضی جوامع به بیمار مبتلا به ایدز به چشم مجرم نگاه میکنند. این بیماری بدنام چیست؟
اچ آی وی (HIV) از حروف اول کلمات Human Immunodeficiency Virus یا "ویروس کمبود مصونیت انسان" گرفته شدهاست. این ویروس سلولهای خاصی را نابود میکند که از بدن در مقابل بیماریها دفاع میکنند. زمانی که اچ آی وی هنجار ایمنی بدن را تضعیف میکند، فرد دچار بیماریهای گوناگون میشود. رشد اچ آی وی به بروز ایدز میانجامد.
واژۀ ایدز هم از حروف اول کلمات Acquired immune deficiency syndrome یا "نشانگان کمبود اکتسابی مصونیت" گرفته شدهاست.
راههای انتقال این بیماری از طریق رابطۀ جنسی محافظتنشده، فراوردههای خونی آلوده به ویروس، استفاده از سرنگ آلوده و انتقال از مادر به نوزاد امکانپذیر است.
مهمترین راه پیشگیری از این بیماری توضیح عوامل آن در میان تمامی سطوح جامعه است. "ایدز" بیمار خود را انتخاب نمیکند. ناآگاهی افراد، به خصوص جوانان از راههای انتقال اچ آی وی، امکان ورود این ویروس به بدن آنها را بالا برده و شیوع آلودگی به آن را در جامعه افزایش میدهد.
در سال ۱۹۸۸ روز اول دسامبر، روز جهانی مبارزه با ایدز اعلام شد که هدف اصلی از این اقدام افزایش آگاهی و آموزش و مبارزه با تبعیض مبتلایان به ویروس است. همچنین اهمیت روز جهانی ایدز در این است که به عموم مردم یادآور شود که اچ آی وی از بین نرفتهاست و هنوز کارهای زیادی است که باید انجام شود.
در ایران یکی از سازمانهای مردمنهاد که زیر نظر مرکز تحقیقات ایدز ایران است، باشگاه "یاران مثبت" است. این باشگاه که با هدف بالابردن سطح کیفی زندگی مبتلایان به ایدز با برگزاری کلاسهای آموزش و تفریحی قدم بزرگی را برای مبتلایان برداشتهاست. بیشتر کارکنان مؤسسه از جملۀ مبتلایان به بیماری هستند.
آقای علی محسنی، مشاور تارنمای این مرکز میگوید:" بیشتر اوقات به بیماران بدون مشاوره خبر بیماریشان را میدهند که این بر روی خانواده و خود بیمار اثر بدی دارد. باشگاه یاران مثبت تلاش میکند با دادن مشاورههای تخصصی کمی از دردهای بیماران مبتلا به ایدز را کاهش دهد."
بیشتر فعالان در زمینۀ ایدز تلاش میکنند تا به جامعه بگویند: ایدز یک "بیماری" است، "جرم" نیست. راههای پیشگیری و سرایت آن را یاد بگیریم و بدانیم که چهگونه خود را از آلوده شدن به آن محافظت کنیم و در صورتی که با افراد آلوده به ویروس ایدز (HIV+) مواجه شدیم، با آنان مانند یک "بیمار" و نه مانند یک "مجرم" رفتار کنیم و بدانیم، برخورد صحیح با آنان چگونه باید باشد.
گزارش مصور این صفحه در بارۀ مراسم باشگاه "یاران مثبت" برای بالا بردن آگاهیها از این بیماری است که به مناسبت اول دسامبر امسال یا روز جهانی ایدز برگزار شد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۱۰ - ۳ آذر ۱۳۸۹
نیلوفر سنندجیزاده
خودش میگوید متعلق به نسل دوم عکاسان ایرانی است؛ عکاس نه به معنی ثبتکنندۀ تصویر، بلکه به عنوان هنرمندی که میتواند بر تصویر تصرف و تألیفی داشته باشد. در آن سالها عکاسی در ایران هنوز به حد کنونی رشد نکرده بود و بسیاری از شاخههای عکاسی هنوز تجربی و گاه تجربهنشده بود. این نسل از عکاسان به همراه استادانشان در رساندن عکاسی به جایی که امروز هست، سهم بزرگی دارند.
بابک برزویه در سال ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد. از کودکی به عکاسی علاقه داشت و بعدها از این رشته فارغالتحصیل شد و از سال ۱۳۶۸ فعالیت حرفهای خود در زمینۀ عکاسی را آغاز کرد. در سالهای بعد تحصیلاتش را در رشتۀ کارگردانی سینما ادامه داد و تلفیق این دو نگاه، کارهای او در زمینۀ عکاسی فیلم را به حدی از پختگی رساند؛ تا جایی که در سالهای بعد بارها نامزد دریافت "سیمرغ بلورین"، معتبرترین جایزۀ عکاسی فیلم در ایران شد. و همچنین او موفق به دریافت این جایزه در بخش مسابقۀ پانزدهمین جشنوارۀ فیلم فجر برای عکاسی از فیلم "سفر به چزابه" ساختۀ شادروان رسول ملاقلیپور و برندۀ تندیس طلایی بهترین عکاس فیلم در نهمین جشنوارۀ خانۀ سینمای ایران برای فیلم "حکم" ساختۀ مسعود کیمیایی شد. چندی پیش هم از کتاب عکس این فیلم رونمایی شد.
از نگاه او، "پشت صحنۀ فیلم مثل زندگی است. تعداد زیادی از آدمها، چندین ماه دور هم جمع میشوند، تا فیلمی ساخته شود و به این صورت خانوادهای شکل میگیرد. این خانواده باید شناسنامه داشته باشد و باید دیده شود. این جاست که رسالت عکاس برای ثبت آن شناسنامه یا هویت آدمها به کار میآید. من سعی میکنم در عکسهایم، هویت آدمها را در مدت زمان ساخت یک فیلم به مردمی نشان دهم که در آن که موقع، در پشت صحنه فیلم حضور نداشتهاند".
و در زمینۀ عکاسی از صحنۀ فیلم هم، هرچند دوربین عکاسی تا حد زیادی باید پیرو کادرهای فیلمبرداری باشد، او معتقد است بسته به تبحر و توانایی عکاس بر مبنای سناریوی فیلم، عکاس میتواند استقلال خودش را داشته باشد، اما این استقلال نباید دور از فضای قصه فیلم باشد.
او در زمینههای بسیار متنوعی از عکاسی کار کردهاست و عضویت رسمی بسیاری از انجمنهای معتبر عکاسی ایران، از جمله انجمن صنفی روزنامهنگاران و عکاسان مطبوعات و انجمن صنفی عکاسان سینمای ایران را دارد. همچنین در کارنامۀ او، عکاسی فیلم کوتاه و بلند، مجموعۀ تلویزیونی، و تهیه و تولید فیلمهای مستند و خبری دیده میشود.
بابک برزویه در حال حاضر در کنار فعالیتهای سینمایی بیشتر اوقات در استودیو به عکاسی صنعتی و ساخت مستندهای کوتاه میپردازد، چرا که از نظر او عکاسی مادر فیلمبرداری است و عکاسان بعد از مدتی علاقهمند میشوند عکسهایشان حرکتدار شوند.
اخیرا نمایشگاهی از کارهای او که دستاورد چند سفر او به قونیه است، در بزرگداشت مولانا، با عنوان بانگ چرخ، درسینما گالری "پردیس ملت" در تهران برپا بود.
در گزارش مصور این صفحه بابک برزویه آثار خودش در دورههای مختلف را مرور میکند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ نوامبر ۲۰۱۰ - ۲۴ آبان ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
در آزادراه قزوین، در صد و ده کیلومتری تهران، تابلوهای بزرگی شما را به طالقان دعوت میکند. هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که "زیاران" بر سر جاده ظاهر میشود؛ و بعد "چشمکان" با اقامتگاهی تابستانی و اتاقکهای چوبی که جایی است دلپذیردرفصل گرما، به شما چشمک میزند.
بعد از چشمکان، یک جادۀ کوهستانی پیچاپیچ، شما را تا ارتفاعی میبرد که از یک سو آبهای خفته در پشت سد طالقان زیر پایش ظاهر میشوند، و از سوی دیگر چشمانداز دلانگیز طالقان را پیش چشم میآورد.
با خود میاندیشم، آبهای نیلگون سد طالقان بیشک بر آب و هوای منطقه تأثیر خواهد گذاشت و آن را سرسبزتر از پیش خواهد کرد، اما چشمانداز درههای خرم که چشم و روح را سیراب میکند، راه بر افکاری از این دست میبندد و نمیگذارد دمی در کنار آب بیاساییم. انگار میخواهیم زودتر به همه جا سر بزنیم و تمام زیباییها را لاجرعه سر بکشیم. بنا بر این، یکسر تا خود طالقان میرانیم که تابلوهای تازهنصبشده آن را "شهر طالقان" معرفی میکنند.
طالقان را اگر کسی بیست سی سال پیش دیده باشد، امروز باز نخواهد شناخت. تمام روستاهایش به شهرهای کوچک خوش آب و هوایی بدل شدهاند: پر از ویلاهای تازهساز، سرسبز و دلچسب، با فاصلههایی معقول و دستیافتنی. مرکز آن، "شهرک" هم تغییر نام داده، "شهر طالقان" شدهاست؛ جایی که جادههای پاکیزۀ آسفالتشده از هر سو آن را به روستاهای اطراف وصل میکند.
شهر طالقان امروز میداند که باید از گذشتهاش جدا شود و به جای تکیه کردن به روستاهای اطراف، که دیگر از وضعیت سنتی خود رها شدهاند، آینده اش را در جذب توریست بجوید.
در یکی از میدانهای طالقان تابلویی ما را به سمت "حسنجون" میکشاند که نامش در ذهن یکی از همراهان سخت مهربان نشست.
حسنجون ازایام جوانی برایم آشناست و خانۀ مهربان دوستان دانشکده را به یاد میآورد. حتا یادم هست که آن شب در خانۀ پدرعلی، نیمهشب که برای تماشای آسمان بیرون آمدیم، کوههای بلندی که ده را دربر گرفتهاند، به سقف آسمان چسبیده بود. آن خانۀ مهربان پدری اما اکنون به ویلایی بدل شده که هر چند برای زندگی بهتر و مناسبتر و بزرگتر و راحتتر است، اما دیگر آن حالت نوستالژیک را ندارد. تمام باغهایی که آلو از درختانش آویزان بود، از میان رفتهاست.
نه فقط در حسنجون، که دیگر در هیچ یک از روستاهای طالقان خروس نمیخواند. خروسی نیست که بخواند. کسی نیست که مرغ و خروس یا گاو و گوسفند نگه دارد. نسل گذشته که به این چیزها قانع بود، رفتهاست و نسل تازه راهی شهرها شده و با تحصیلات عالی در همان شهر ماندهاست و گهگاه به ویلاهای خود در ده سر میزند. خانههایی که همه نو شده به صورت ویلا در آمدهاست، با باغهای آراسته و خیابانبندیشده که البته، هرچند زیباتر است، اما مثل باغ پدری علی و اصغر، پر از آلوطلا نیست که مثل چراغ بر درختهای باغ میدرخشیدند. با وجود این، هنوز درخت میوه فراوان است و سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو و مانند آنها را میتوان یافت و به مناسبت فصل هر یک از آنها را میتوان دید که درختان باغ را معنی کردهاند.
وقتی به سمت شرق "شهر طالقان" راندیم، تابلوهایی بر سر یک جادۀ فرعی از روستاهای گِلیرد و رازان در نزدیکی هم حکایت داشت. گلیرد، زادگاه آیتالله طالقانی است. آل احمد هم اگرچه در تهران زاده شد، اما اصل و نسبش طالقانی بودند و پسر عموی آیتالله طالقانی بود. معاریف طالقان کم نیستند. صاحب بن عباد دبیر و وزیر معروف دیلیمیان بدانجا منسوب است. خطاطان برحستهای چون میرعماد و غلامحسین امیرخانی از طالقان برخاستهاند. غلامحسین درویش یا درویشخان نیز از همین دیار بود. یک خطاط دیگر درویش عبدالمجید است که اکنون بر بلندای ورودی مهران جا خوش کردهاست. گذشته از مشاهیری که از طالقان برخاستهاند، طالقان همواره یک منطقۀ فرهنگی به حساب میآمدهاست. بدین معنی که مردمانش در طول تاریخ همواره کوره سوادی داشتهاند. حد اقل سواد قرآنی از خصوصیات آنان بوده و اگر مدرسه نداشتهاند، مکتب داشتهاند. فرقی که طالقان امروز با گذشته دارد، این است که در گذشته مردم باسوادش در پی کسب و کار راهی شهرهای اطراف، مانند شهسوار و نوشهر میشدند (چنانکه بازرگانان عمدۀ این شهرها را طالقانیها تشکیل میدهند)، اما بعدها جوانانش در پی تحصیل به تهران و نقاط دیگر رفتند و همانجا ماندگار شدند.
در منگولان، وقتی آن جوان از آب مهران و خواب حصیران گفت، به قصد رسیدن به مهران، به سمت شرق راندیم. در ورودی مهران تپهای هست که نشان یادبودی بر فرازش پیداست. بالا که رسیدیم، دریافتیم مقبرۀ عبدالمجید خطاط است و از آن بلندی، ده بهطور کامل دیده میشود و مهمتر از آن، کوههای جادۀ چالوس. طالقان در فاصلۀ ۴۰کیلومتری غرب جادۀ چالوس قرار دارد و از آنجا خود را تا دشت قزوین و دیار الموت گسترده است. شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد، تا الموت و از آنجا به قزلاوزون میرود و سپیدرود را میسازد. به لحاظ جغرافیایی، طالقان در ناحیهای واقع شده که شمال آن به شهسوار و غرب آن به نوشهر میرسد. مهران جای باصفایی است و آبش که از کوههای البرز میآید، گواراست.
از آنجا به حصیران رفتیم که آرامش بیشتری داشت؛ با باغها و ویلاهای نجیب و دلارام، برای خواب و استراحت از هر جای دیگر بهتر و مناسبتر. اما به "امیرنان" نرفتیم، چرا که از "زیاران" باید یک جادۀ خاکی را دست کم به طول ۱۵ کیلومتر طی میکردیم و این کار پس از راندن در جادههای آسفالتۀ طالقان کار آسانی نبود. دریغا که ما شهریها چه کاهل بار آمدهایم. مردمان روستایی آن جاده را که جاده نبود و کورهراهی بود، سدههای دراز پیاده طی میکردند و از این کار هیچ خسته نمیشدند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ اکتبر ۲۰۱۰ - ۳ آبان ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
اگر سرسلسلۀ خداوندان الموت، حسن صباح، یا هر یک از جانشینانش از خواب هزارساله برخیزند و اینهمه دیدارکنندۀ مشتاق را ببینند که به سمت قلعۀ آنها میشتابند، بیتردید گمان خواهند برد که خلفای عباسی و ترکان سلجوقی یکجا و با هم سقوط کردهاند و دیگر نیازی به زیستن در قلعهها نخواهند داشت.
دژ الموت، در انتهای سرزمین الموت، در نزدیکی روستای گازُرخان، بر بلندترین نقاط البرز، جایی که عقاب آشیانه میکند، و در انتهای جادهای کوهستانی قرار دارد که قزوین را به شهسوار (تنکابن امروزی) واقع در ساحل دریای خزر وصل میکند. به لحاظ راهبردی در نقطهای واقع است که هر نوع دسترسی – امروزه بهتر است گفته شود هر نوع دسترسی زمینی – به آن را ناممکن میکند و علاوه بر آن، کوتاهترین راه میان ایران مرکزی وغربی و سواحل دریای خزر است که از دیرباز سرزمین شیعیان و محل تبلیغ آنان بودهاست.
اما این قلعه هر اندازه در تاریخ به کار مقاومت در برابر سلجوقیان و خلفای عباسی آمده، امروز محل بازدید گردشگرانی است که چندان هم به تاریخ دلبستگی ندارند. درست مانند اهالی گازرخان که اگر در طول تاریخ دل مشغولیشان حملۀ سپاهیان حکومتی به دژ و به روستای آنان بوده، امروز دل مشغولیای جز این ندارند که چهگونه از قِبَل دیدارکنندگان قلعه درآمد بسازند. آنان در روستای بزرگ خود کم و بیش به آسایش زندگی میکنند و هنگامی که مسافری با خودرو در میدان ده توقف میکند، پیش میآیند و اعلام میکنند که اقامتگاه و اتاق موجود است. بنابر این، میتوان گفت حسن صباح و جانشینانش، هرچه در طول تاریخ برای آنها درد سر ساختهاند، امروز مایۀ رفاه آنان شدهاند.
به محض ورود به میدان ده، از بیم آنکه مبادا در سرمای شبانگاهی بیسرپناه بمانیم، به اولین جوان یا نوجوانی که اتاق اجاره میداد، جواب مثبت دادیم و بار و بنه خود را به خانهای منتقل کردیم که یک درخت شاهتوت بینظیر با توتهای سرخ و سیاه در حیاتش به شکم چرانانی چون ما چشمک میزد، اما فاقد تختخواب و امکانات بهداشتی پاکیزه بود. دو سه ساعتی بعد، یکی از همراهان، در میدان ده، به وجود مهمانسرایی پی برد که تابلوی آشکاری نداشت، ولی اتاقهایی با تختخواب چوبی و رختخواب نسبتأ پاکیزه داشت و سرویس بهداشتی آن هم قابل تحمل بود. در ازای ۴۰ هزار تومان دو اتاق اجاره کردیم و با پرداخت بیست هزار تومان برای اتاق قبلی وسایلمان را منتقل کردیم تا با خیال راحت به گشتوگذار در اطراف، بهویِژه قلعۀ الموت بپردازیم.
در پای قلعه، خودرو خود را مانند دیگر مسافران در کنار جادۀ باریک (متأسفانه پارکینگ نداشت و بهتر است سازمان میراث فرهنگی از هماکنون به فکر آن باشد) پارک کردیم و راهی بالای قلعه شدیم. از همراهان، آنکه نمیتوانست پیاده از شیب تند کوهستان بالا بخزد، سوار بر الاغی شد که چارپاداران در ورودی قلعه آمادۀ سواری داشتند.
خیال میکردیم چارپایان تا قلعه ما را خواهند برد. زهی تصور باطل! آنها حتا نیمی از راه را نمیرفتند. البته صاحبانشان زرنگتر از آن بودند که از پیش اعلام کنند الاغشان تا کجا به ما سواری خواهد داد. هنوز پانصد ششصد متری طی نکرده بودیم که گفتند بقیه راه را باید پیاده گز کنیم. چارهای نبود. هم باید پول را میدادیم (پنج هزار تومان که حتا بر مبنای قیمتهای اروپا و آمریکا هم گران بود) و هم بخش اصلی راه را پیاده طی میکردیم. قلعه از سه سو بهکلی غیرقابل دسترسی است و از جهت چهارم، راه چندان صعبالعبور است که اگر پلکانها و دستگیرههایی که برای کمک به گردشگران ساخته شده، وجود نداشت، واقعأ نمیشد تا آخر آن رفت.
برای آنکه همراهان دشواری راه را کمتر احساس کنند، در طول راه برایشان از قصههای حسن صباح گفتم؛ اینکه از مخالفان سرسخت ترکان سلجوقی و خلفای عباسی بود و ابتدا مانند هر مخالفی به مبارزۀ علنی دست زد و به نوشتن نامه پرداخت. به نظامالملک نامه مینوشت و از ستم شاهان سلجوقی میگفت (داستان همدرس بودن او با نظامالملک و خیام که هر دو با دولت سلجوقی همکاری میکردند، افسانه است)، اما طبق معمول از نامه نوشتن نتیجهای حاصل نشد. بنابر این، تشکیلات مخفی خود را سازمان داد و دست به مبارزۀ چریکی و سپس عملیاتی زد که امروز به آن "انتحاری" میگویند. پیروانش مخالفان برجسته و معروف را که بیتردید محافظان مسلحانه داشتند، به نحوی پر سروصدا میکشتند و خود از مهلکه نمیرستند تا ضمن ایجاد ترس در دشمنان، عملشان قهرمانانه جلوه کند و در اطرافش تبلیغات راه بیندازند.
حسن به سال ۴۸۳ ه.ق./ ۱۰۹۰ میلادی قلعه را تصرف کرد و حکومتی بنیاد گذاشت که تا سال ۶۵۴ ه. ق. / ۱۲۵۶ میلادی باقی ماند. در واقع حکومتی هم عرض سلجوقیان که در بخش قابل توجهی از خاک ایران، از قهستان در خراسان گرفته تا بخش مهمی از اصفهان و نیز سرزمین آل بویه در شمال ایران ادامه داشت. اسماعیلیان داعیانی در نقاط مختلف داشتند و حسن خود داعی نواحی دیلم بود، همچنان که عبدالملک عطاش، عنصر برجسته اسماعیلی، داعی اصفهان. وی با تسخیر قلعۀ الموت، از دسترس سپاهیان و مأموران حکومت سلجوقی و خلفای عباسی در امان ماند و در عین حال با اعزام پیروان خود و ترور شخصیتهایی چون نظامالملک پشت حکومت سلجوقی و خلفای عباسی را لرزاند.
اینکه میگویند او به مریدان خود حشیش میداد، چندان که از حال عادی خارج می شدند، سپس آنان را وارد باغی میکرد و جوی آب و زنان زیبارو نثارشان میکرد و بدینسان تروریستهایی میپرورد، پرت میگویند و اعتقادات آدمی را دست کم میگیرند و به باور مردمان – بهویژه باورهای مذهبی - به اندازۀ حشیش بها نمیدهند.
حسن اسماعیلی و هفتامامی بود و لابد در روزگار او مردم الموت همه هفتامامی بودند، وگرنه چهگونه ممکن بود مرکز جنبش اسماعیلیه شود؟ حد اقل میتوان تصور کرد که شیعیان ششامامی در بین آنها زیاد بودهاند که حسن توانست به قلعه راه یابد. هرچند هفتامامیها به خاطر آنکه ترکان غزنوی و سپس سلجوقی به قول بیهقی انگشت در کرده بودند و قرمطی میجستند، به نحو شدیدی عقاید خود را پنهان میکردند و به تقیه دست میزدند. چنانکه معروف است، ناصر خسرو وقتی در یکی از شهرهای خراسان پایپوش خود را به پینهدوزی داد تا درزها و سوراخهایش را بدوزد، ناگهان در سوی دیگر شهر غوغا برخاست. کفشدوز رفت و برگشت و ناصرخسرو از او پرسید چه خبر بود؟ گفت هیچ، کسی شعر ناصرخسرو می خواند، میزدندنش! پایپوش خود را به صورت نیمهکاره از کفشدوز گرفت، گفت در جایی که شعر ناصر خسرو بخوانند، بیش از این درنگ جایز نیست! به هر حال هفتامامیها هر تعداد بودهاند در دورۀ صفویه مانند سنیها چنان تارومار شدهاند که امروزه در گازُرخان حتا یک هفتامامی نمیتوان یافت.
ما در روز عید فطر از قلعه دیدن کردیم. روز شلوغی بود و یکی دو راهنما از سوی میراث فرهنگی حضور داشتند و به مردم توضیح میدادند. با آنکه اطلاعات زیادی نداشتند، اما وجودشان غنیمتی بود. اساسأ میراث فرهنگی بهویژه بخش گردشگری آن در الموت خوب کار کردهاست. همان مهمانسرا که در آن اقامت کردیم، به یاری آنان آماده شدهاست. از توضیحات راهنمایان معلوم شد که جانشینان حسن در کوهها و روستاهای اطراف، مانند خشکچال که روستای بیمانندی است، زندگی و کشتوکار میکردند و در مواقع لازم وارد قلعه میشدند.
حسن خود آدم ریاضتکشی بود که به تمام معنی خصوصیات یک رهبر را دارا بود. میگویند او جز دو بار هرگز بر بام قلعه ظاهر نشد و روزگارش را به نقشه کشیدن و رهبری عملیات نظامی گذراند. آدم بسیار خشنی بود که دو تن از پسرانش را اعدام کرد. یکی را به جرم قتل که بعدها معلوم شد صحت نداشت، و دیگری را به جرم نوشیدن شراب. در ایامی که کار بر او دشوار شده بود، همسر و دخترانش را به دژی دوردست فرستاد تا در آنجا با زنان دیگر دوک بریسند و دیگر هرگز به آنان اجازه بازگشت نداد. بله، او به تمام معنی یک انقلابی بود و احتمالأ با متر و معیارهای امروزی شخصیتی غیرقابل قبول داشت. اما هرچه بود، وجودش تأثیرگذار بود و از بیم او و مردانش حکومت سلجوقی و حامیانش، خلفای عباسی، خواب راحت نداشتند و ناگزیر با مردمان به نحو بهتری رفتار میکردند.
بر فراز قلعه و به هنگام پایین آمدن هر مسافری احساس میکند که در روزهای آفتابی، قلعه چه تماشاگه بینظیری است. قلعگیان از بالای آن میتوانستند هر جنبندهای را زیر نظر داشته باشند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ اکتبر ۲۰۱۰ - ۳۰ مهر ۱۳۸۹
فواد خاکنژاد
هیچکس زلزله را دوست ندارد. وقتی زلزله میآید، تنها میجنگی تا از جانت دفاع کنی. باید حواست به عزیزانت هم باشد، نکند اتفاقی برایشان بیفتد، نکند کسی از آنها زیر آوار بماند، نکند یکی از عزیزانت را از دست بدهی.
ماه گذشته زلزلهای در روستای "کوهزر" شهرستان دامغان از توابع استان سمنان رخ داد که اثرات این زلزله تهران را هم لرزاند. همانشب در وبسایتهای خبری خواندم که این روستا تخریب شدهاست و چند نفر هم جانشان را در این زلزله از دست دادهاند.
وقتی برای تهیۀ گزارش به این روستا رفتم، شبیه تمام روستاهای زلزلهزدهای بود که در گزارشهای خبری دیده بودم. عدهای در سوگ عزیزانشان بودند، بعضیها مدام این طرف و آن طرف میرفتند، تا زودتر بتوانند کمکهای سازمانهای بشردوستانه را دریافت کنند. بعضی دیگر هم مشغول دعا کردن بودند و خدا را به خاطر این که هنوز زندهاند، شکر میکردند.
اما چیزی که توجه من را به خود جلب کرد، کودکان این روستا بودند. آنها که زلزله مدارسشان را تعطیل کرده بود، هنوز پر از زندگی بودند. خبری از آن افسردگی که در چهرۀ پدران و مادرشان دیده میشد، نبود. آنها اکثر ساعتهای روز دور هم جمع میشدند و مشغول بازی میشدند. انگار هیچوقت آنجا، زلزلهای نیامدهاست.
ترسیدم، اما هنوز زندهام
امیرحسین نهساله است. میگوید شب زلزله پدر و عمو و پسرعمویش زیر آوار رفتهاند. اما خوشبختانه، هر سهتای آنها نجات پیدا کردهاند. میگوید:"خیلی ترسیده بودم. هنوز هم میترسم. هنوز که هنوز است، جرأت نمیکنم شبها در خانه بخوابم. البته از خانه هم چیزی نمانده، اما خوشحالم که مدرسه تعطیل است و با بچهها هر روز بازی میکنیم. هنوز زندهام. خدا را شکر"
این را میگوید و میدود و به جمع دوستانش باز میگردد.
کودکان، صدای جاری زندگی
احمد که دستش در زلزله به شدت آسیب دیدهاست، میگوید: "این زلزله برای همۀ ما اتفاق وحشتناکی بود. همه حالشان خراب است. همسر من شبها خواب راحت ندارد و مجبورم بیدار بالای سرش بنشینم تا خوابش ببرد. اما تنها دلخوشی ما شنیدن صدای بازی بچههاست. صبحها که با صدای بازیشان از خواب بیدار میشوم، انگار خیالم راحت است. با صدایشان باورم میشود که هنوز زندهام".
در کوچههای این روستا که حالا دیگر خرابه است، قدم میزنم. کودکان روستا همچنان پر از زندگیاند. کودکی با دوچرخه از کنارم میگذرد. کمی آنطرفتر چند تا کودک، عمو زنجیرباف بازی میکنند و کودکی هم با دستان کوچکش، دبۀ آبی پر میکند تا به مادرش برساند تا غذای خواهر کوچکش را آماده کند. اینجا، در روستای کوهزر، اگرچه زلزله آمدهاست، اما به لطف کودکانش میتوان بوی زندگی را از تکتک خانههای خرابش استشمام کرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ دسامبر ۲۰۱۵ - ۱۸ آذر ۱۳۹۴
فرشید سامانی
در تهران هر چیزی که رنگ تاریخ دارد، یک جور خاطره و نوستالژی است و مردم بیشتر با خاطرۀ چیزهای قدیمی دلخوشند تا خود آنها. مثلأ همۀ ما لااقل یک دوجین فیلم تاریخی دیدهایم که داستانشان در اواخر دورۀ قاجار یا اوایل پهلوی سیر میکند و محل وقوعشان تهران قدیم است و گویی این تهران قدیم خیابانی جز لالهزار نداشته که همۀ قهرمانان و ضد قهرمانان از آنجا عبور میکنند ، کسب و کار همۀ آدمها آنجاست و هر اتفاقی نیز همانجا رخ میدهد!
و نماد این لالهزار گراند هتل معروف است، اما نه گراند هتل واقعی، بلکه گراند هتل بدلی که مرحوم علی حاتمی برای "هزاردستان" ساخت و حالا در شهرک سینمایی غزالی بدل به یک رستوران شده تا مردم پس از خرید بلیت و دیدن ماکت لالهزار در آن بنشینند و لذت غذا خوردن در یک فضای بدلی شبه تاریخی را تجربه کنند.
اما خود لالهزار چه؟ خود لالهزار یکی از شلوغترین، کثیفترین، پرسر و صداترین و نابسامانترین خیابانهای تهران است که تا کسی مجبور نشود، حتا فکر عبور از آن را به ذهنش خطور نمیدهد و گراند هتل واقعی هم بدل به پاساژ شدهاست. حیاطش را بارانداز کالا کردهاند و هر کدام از اتاقهایش تبدیل به یک مغازۀ دوپلکس شدهاست، البته بعد از ثبت در فهرست آثار ملی ایران!
ناف تهرون هم یکی از همین نوستالژیهاست. در بخش نخست این گزارش گفتیم که ناف تهرون همان روستای کوچک تهران در سدۀ نهم میلادی (سوم هجری) است که پژوهشگران با بررسی شواهد موجود هستۀ آن را مسیر اصلی بازار تهران تشخیص دادهاند. یعنی به تقریب جایی در فاصلۀ خیابانهای پانزده خرداد (بوذرجمهری) در شمال و مولوی در جنوب و همین طور بخشی از محلههای قدیمی چالمیدان و عودلاجان در شرق و محلۀ سنگلج در غرب.
این محدوده که خاستگاه ابرشهر تهران است و ما آن را "ناف تهرون" میدانیم به این صفات شناخته میشود: فرسودگی کالبدی، فقدان دسترسی ه و تسهیلات ایمنی مناسب خصوصأ در مواقع اضطرار و خطر، کمبود سرانههای خدماتی و رفاهی، آلودگی شدید هوا، آلودگی صوتی، ترافیک شدید، درهمریختگی بصری، ناامنی و معضلات اجتماعی ناشی از حضور مهاجران غیربومی و امثال اینها.
با این وصف، در شهری که همه دوست دارند از باب تفاخر خود را بچۀ ناف تهرون معرفی کنند، کدام تهرانی است که دوست داشته باشد در ناف تهرون زندگی کند؟ خلاصه این که به مصداق "آن چه خوبان همه دارند تو یکجا داری" تمام مشکلات پایتخت ایران، یک جا در ناف تهرون جمع شدهاست.
این همه مشکل ناشی از گسترش بازار (و نه وجود بازار) در مرکز شهر تهران یا همان ناف تهرون است. از دویست سال پیش تا دهههای اخیر بازار تهران یک محله با دو بخش تجاری و مسکونی بود و در دورۀ قاجار به تناوب بین ۱۶ تا ۱۹ درصد کل جمعیت شهر در آن زندگی میکردند. ساکنانش اغلب از تجار و کسبۀ بازار بودند و از نظر اجتماعی محلۀ متوسط الحالی بود. گاه نیز برخی اعیان یا شاهزادگان قاجار در آن ساکن بودند.
از دورۀ پهلوی که شهر تهران به سرعت گسترش پیدا کرد، بازار تهران نیز چه برای رفع نیازهای شهر و چه به عنوان بزرگترین مرکز تجاری کشور گسترش یافت. در وضع جدید، بازاریان ابتدا سراغ تیمچهها و سراهای بزرگ بازمانده از دورۀ قاجار رفتند، تا با قطعه قطعه کردن و افزایش تراکم آنها واحدهای کوچکتر اما فعالتری را ایجاد کنند. مثلأ در وسط حیاط کاروانسرای امیر که زیباترین و بزرگترین سرای بازار و ساختۀ میرزاتقیخان امیرکبیر بود، یک ساختمان تجاری دوطبقه ساختند.
آن گاه نوبت به راستههای بازار رسید. چون عرض راستهها را نمیتوانستند افزایش دهند، تاقهای ضربی را که از مشخصات بازارهای ایرانی است، خراب کردند، تا با افزایش طبقات فضای تجاری را گسترش دهند. حتا جرزهای بدنۀ آثار تاریخی بازار را که ۲ یا ۳ متر قطر داشتند، تراشیدند و با کار گذاشتن تیرآهن، مغازههایی به عمق یک و نیم تا دو متر درست کردند.
همۀ این کارها را که کردند، نوبت به بخش مسکونی محلۀ بازار رسید که خانههای قدیمیاش را بکوبند و پاساژ بسازند یا به همان شکل بارانداز کالا کنند. این کار هم معدۀ پراشتهای بازار را سیر نکرد و نوبت به محلههای قاجاری همسایۀ محلۀ بازار، یعنی چهار محلۀ چالمیدان، عودلاجان، سنگلج و دولت رسید که شاهد نفوذ بخش تجاری در بافت تاریخی و مسکونی شهر باشند. بازاریانی که سابق بر این یا در محلۀ بازار یا در نزدیکی آن سکونت داشتند، به شمال شهر رفتند و ناف تهرون را گذاشتند برای پادوها و باربرها و شاگرد مغازههای بازار.
حالا در نظر آورید که بازار تهران یک بازار همچنان سنتی و دور از روشهای مدرن بازرگانی است. یعنی بازاریان از حجرههای خود به عنوان دفتر تجاری استفاده نمیکنند، بلکه میخواهند کالاهایشان را هم همانجا بفروشند. اگر این کالا لوازم التحریر یا چند توپ پارچه باشد، مشکلی نیست. اما وقتی نوبت به کابل و لاستیک و لوازم خانگی میرسد، پیادهروهای خیابان و معبر عمومی هم بخشی از دکان بازاریان میشود؛ آن هم بازاریانی که نه شهرداری، نه سازمان میراث فرهنگی، نه نیروی انتظامی، نه وزارت بازرگانی و نه هیچ سازمان دیگری حریفشان نیست. آنها خود کانون قدرت اقتصادی و سیاسی هستند و چون پس از انقلاب به مناصب سیاسی حساس دست یافتهاند، تقریبأ مانع و رادعی در کار خویش نمیبینند.
حکایت بازار تهران که خود ناف تهرون است و خود خویشتن را از درون میبلعد، حکایت مفصلی است. گزارش مصور این صفحه شما را به این محدوده میبرد و معضلات آن را به تصویر میکشد؛ البته بخش کوچکی از این معضلات را. راوی این گزارش آقای ناصر پازوکی، رییس پیشین سازمان میراث فرهنگی استان تهران است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب