و اما نقاشی . . . در معصومیت کودکی با من دوست شد. پدرم نخستین جعبه مداد رنگی را به دستم داد و با مهربانی از زیبایی نقش ها و تلألو رنگ ها برایم گفت. خاطرات زندگی همراه با عشق رنگ ها، در عمق چشمانم نشست و مرا با نقاشی پیوند داد.
امروز از خود می پرسم، آیا این نقش های رنگین، خاکستر منِ سوخته است یا عبور جرقه ای گداخته که خلاقیت را بشارت می دهد؟ این پرسشی است که زندگی ام در آن خلاصـه شده است، بی آنکه هنوز پاسخ آن را یافته باشم.
همیشه در پی کشف جرقه خلاقیت بوده ام که با آن تمامی هستی خود را شعله ور کنم. برای درک مفهوم و حس نقاشی، راز سایه روشن ها، طرح ها و رنگ ها را تجربه کرده ام، اما نقاشی آنچنان مفهوم گسترده ای است که نقاش بودن کافی نیست. باید هم نقاش بود و هم نقش. باید ذات نقاشی بود.
من با نقاشی به زدودن تباهی ها می روم، نه به خاطر دقیقه ای دانا، نه به خاطرعشق، بلکه به خاطر ایمانی که به جهان هستی و نیروی کهکشان دارم و مؤمنانه کوشیده ام تا به درک مفهوم آفرینش برسم.
نگاه من در جستجوی هویت و فرهنگ سرزمینم بر تصاویر و چشم اندازهایی ویژه، درنگ می کند. تاریخ ام - تخت جمشید - زادگاهم - شهر پرمناره ی مشهد - و . . . و دهکده ای ییلاقی نزدیک مشهد که زمان جنگ جهانی دوم، برای مدتی مخفی گاه خانواده ما بود و نقاشی هایم هرگز از تصاویرش خالی نماند :
سکوتی مطلق بر فضا و دیواره های بی سایه و شیشه مانند دهکده حاکم است؛ سکوتی همچون ابدیت و پر از راز و ابهام، هیچ جنبشی نیست .
آسمان سرزمینِ من آفتابـی و شط نور بر آن جاری است. سقـوط نور، طنین غـرش رعـد را دارد. کـوره راهی بسوی دهکده و جاده های دیگر همچون شیارهایی بر تن تفته زمین به ابدیت راه می یابند.
رگ ها و رگه های خاک، با رابطه هایی ناپیدا مرا به راه های دور، دور از دسترس می کشانند. این رابطه های ناپیدا، همان پیوندهایی است که بعدها در نقاشی، آن را بستگی ابدی به سرزمین ام تعبیر کرده ام. از این خاک آمده ام، به این خاک خواهم رفت، آنچنان آرام که آرامش به من رشک برد.
من در خاک سرزمینم ریشه دارم، نه فقط به خاطر باورهای فرهنگی و سنتی، بلکه به خاطر عزیزانی که در آن به ابدیت پیوسته اند. چرا که نیاکان من در جایی به وسعت مرزهای ایران زیسته اند و درجایی به بلندای قامتشان در خاک این سرزمین خفته اند.
در سوگواری است که آسمان نقاشی هایم را، قندیل های یخ فرا می گیرند، دیوارهای شیشه ای به ابدیت راه می یابند و پوکه های سفید خاک همچون رودباری از عمق زمین جاری می شوند. خورشید شرمگین، در پشت قندیل ها پنهان می ماند و سرمای درونم را به تسلایی، گرم نمی کند. آفتاب در سوگواری ام یخ بسته است. گویا این تقدیر من است.
هربار که چشم اندازی از تخت جمشید در آثارم نمایان می شود، به گذشت زمان و فراموشی ها می اندیشم.گذشـت زمــان، حتی سنگ هـا را می ساید، اما به شعـور انسانی که جهان را از عشق خود بارور کرده، گزنـدی نمی رساند.
وقتی با جعبه رنگ و بوم و سه پایه نقاشی برای نخستین بار، گستاخانه از پله های تخت جمشید بالا رفتم و به چشم اندازی که در مقابلم گسترده شده بود، چشم دوختم، آنچنان مفتون ابهت آنچه می دیدم شدم ، که لحظه ای احساس کردم به تاریخ پیوسته ام و تمامی ابعاد عظمت و گذشته تخت جمشید را در کمال می بینم.
در هیچ لحظه ای از زندگی از داشتن نـام « ایــران » اینگونه احســاس افتخــار نکرده بـودم. اگر نام دیگری می داشتم، زیستنم در پوشش آن سخت می بود. چنین است که در پی بازیافتن هویتم با میراث فرهنگی چند هزار ساله سرزمین ام در آمیخته ام.
در آثارم، خاطرات شفاف گستره ها، قطره ها، عشق ها و گل هایی که پدرم در باغچه خانه مان می کاشت، با ضخامت رنگ ها نقش گرفته اند. در جایی با مفاهیم پیچیده عشق، عظمت و شکنندگی بهشت را متجلی ساخته اند و در جایی دیگر، در «اسارت بلور» تلاشم برای زیستن و اینگونه زیستن را.
شاید نتوان دریافت که چرا گل ها، کناره وسعت کویر خراسان را گلباران می کنند؟ آیا تصویری تمثیلی است یا فریاد آرزوی پنهان کسی است که گل عشق در کویر می رویاند؟
گل هایی که به ارزش های پنهان در خاک سرزمین ام اشاره دارند. در جایی دیگر همین گل ها، به هیئت انسان هایی نمودار می شوند- آزاده و پاکیزه تا به گونه ای از روابط نامریی، از پیوند آدمیان و شعور متعالی انسان سخن گویند.
و اما معصومیت مادر، در جان شیشه های بلور جان گرفت تا عشق به زادگاه ام در اعماق زمین ریشه دواند و رگ های تنم را بر آن بیفزاید و آنگاه وهم رنگ ها ، کویرها و آینه شمعدانی های سفره عقد مادر که قطره هایی از بلور و جواهر زینت بخششان بود، در نقاشی هایم نمودار شدند.
هر بار که وسعت بی نهایت گستره کویر خشک را می نگرم، با خود می اندیشم حتماً ساکنان کویر، تصویر متفاوتی از باران دارند. شاید باران بر روحشان باریده که این خشکی را تاب می آورند. به تلافی این خشکی، در جان حباب های بلورین گل های کویری ام روح آب را جاری می سازم.
برکناره کویر می ایستم و آنگاه رستاخیز گل ها را بر کناره آن نظاره می کنم. منِ بادیه نشیــن رنگ، ساکنین کویرِ بی رنگ را دوست می دارم و از باغچه خانه مان گلی برایشان هدیه می برم، گلی که بوی آب تازه چشمه را دارد.
تلاش های رنگینم نه حادثه پردازند، نه داستان سرا، که تصویر واکنش ها و بازتاب ذهنیاتم هستند. حادثه در من اتفاق می افتد؛ در رهایی مطلق از دانسته ها و ندانسته ها. در کرانه آسمان می ایستم و آنگاه بلورها، نورها و قطره ها از تارک آسمان بر بوم هــای برهنه سفیــد، این پرده داران رازها می بارنــد و جان استحاله شده مرا در فضا می پراکنند.
اضطراب ها و امیدها، از سرقلم مو با شتاب به جستجوی این قطره زلال و شفاف بر می خیزد و جرقه ای از نور، لحظه های فرّار زمان را میخکوب می کند تا از ورای قندیل های یخ بگذرد و آن را جاری سازد ... این قطره، آبشارگون فرو می ریزد و من از آن لبریز می شوم.
باید اعتراف کنم که همیشه از نقاشی ترس داشته ام. ترسی که ترکیبی از جذبه و دلهره و وهم است.
با نقاشی به عمق تاریکی راه یافته ام و به اوج کهکشان پرواز کرده ام. دردها، غم ها ، شادی ها و آرزوهای بلور را با او و برای او زیسته ام. نقاشی تمامی ذهنم را در سیطره ی خود دارد.
از این همه تسلط او برخویش واهمـه دارم و از اینکه روزی از من بگریــزد می ترسـم. من با او به مقابله بر نمی خیزم بلــکه خود را بی دفاع در اختیارش می گذارم، تا چون مرگی شفاف از من عبور کند.
هر چند از خود آغاز می کنم، باز خود را در او می یابم. نقاشی آغاز و پایان من است.