صبح روز اول: بهارجنوبی. کوچه سمنان. خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره ای که گذرعمر بر آن هاشور زده. بر صندلی چوبی کنار دیوارنشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد.
روبرویش نشسته ام. به اوخیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدت ها جستجو" شهرزاد" را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه ای کوچک، وسط تهران بزرگ. دیواری به رنگ خاک که کنتراستش با پیراهن آبی او، منظره ای دلپذیر ساخته.
از کودکی اش و کارکردن در قهوه خانه پدردر نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب "با تشنگی پیر می شویم" را نشانم می دهد که درمقدمه اش نوشته: کبرا نام خواهرمردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند وشناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد.
ازآغازرقصندگی در کافه جمشید، و سیروس لاله زار، در سن چهارده پانزده سالگی و میان انبوهی از دود سیگار و بوی الکل می گوید. ازعشق به تئاتر که او را می برد تا گوشه و کنارایران، در روزگارماشین های قدیمی و جاده های خاکی و بعد رسیدن به جاده سینما.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم "قیصر" می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلمفارسی بازی می کند. نقش او در بیشتراین فیلم ها زن بدکاره یا رقاصه ای است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در"تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه هایی ای از جشنواره "سپاس" به ارمغان آورد.
حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی ازسینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد، فیلم کوتاه می سازد، کتاب های شعرش را چاپ می کند و داستان های کوتاهش در روزنامه "آیندگان" و بعدها "کتاب جمعه" چاپ می شود.
تا اين كه فیلم بلند "مانی ومریم" را در سال ۱۳۵۶ با بازی "پوری بنائی" می سازد. مریم ومانی ازاولین فیلم های سینمای پیش ازانقلاب است که کارگردان وقهرمان قصه اش زن هستند. فیلم توقیف می شود و سه سال بعد اکران.
توفان انقلاب از راه می رسد و در آن شلوغی روزگار، دارو ندارش از بین می رود. فیلم هایش گم می شوند و کتاب هایش و خودش. مدت های مدید دربدر می شود وهراسان. دراوج بیماری روحی و جسمی در سال ۱۳۶۴ راهی آلمان می شود و بعد ازهفت سال هوای وطن می کند و باز می گردد به ایران.
حالا هفده سال ازآن بازگشت تلخ می گذرد. هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد وتوجه اهالی سینما وآشنایان و دوستان قدیم که بیش ازحقوق بخورونمیری باشد که بعدها از خانه سینما می گیرد. او را سال ها آدم هایی که باید ببیند، نمی بینند. کم به سهو و بیش به عمد.
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جا در کوله پشتی اش با خود ببرد و در این دربدری چه اهمیت دارد که "پوران فرخ زاد" در کتاب "کارنمای زنان ایران" می نویسد او با خوردن قرص در سال ۱۳۵۷ خودکشی کرده است و مجله "دنیای سخن" در سوگ "اخوان" نامه ای از" گلستان" منتشر کند که از آخرین دیداراین دو در لندن بگوید و در آن اشاره ای شود به شعرشهرزاد:
"اخوان روزرسیدنش، به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود. چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست، برگزیدههایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سال ها پیش با عنوان "با تشنگی پیر میشویم" درآمد، در آوردم."
"از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبرهستیم. به خود گفتم و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است "شهرزاد" است."
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمندان. جایی که شب گذشته این جا خوابیده. شهرزاد می گوید: وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بی خانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن ها می رسد."
"در شب های گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کارعادی روزانه همه آدم های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک هایم را کجا بگذارم؟"
می گوید وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتراز نبود امکانات آزارت می دهد نبود سینما و کتابفروشی و دکه مطبوعاتی است و خیابانی که در آن قدم بزنی و صندلی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی ازجهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقت ها حرف زدن آدم های اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی.
همه آرزویش اما در این سال ها، یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغ پرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دوراز هیاهوی انبوه کرکسان تماشای آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است. جایی که بتواندغذایی بپزد، روزنامه ای بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیب اش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلم نامه ها و داستان هایش را دوباره جان بخشد و باز بسرايد:
تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را میشنود
آسمان آن را میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
شهرزاد لوطی تمام زنهای سینما بوده وخواهد بود.
کاش بیشتر از این با عکس جدید با خبر میشدم.
وشع در خدمتم شة
_______________
جدیدآنلاین: متاسفانه آدرس ایشان را نداریم.
آغاز فعالیت در سینما با فیلم قیصر ساخته مسعود کیمیایی در سال 1348
و فیلم های جدایی (1348) خشم عقابها, رقاصه شهر, طوقی, قهرمانان نمی میرند (1349) خانه به دوشان, داش آکل, درشکه چی, سه قاپ, شاطر عباس, ماجرای یک دزد (1350) بلوچ, تختخواب سه نفره, خوشگله, صبح روز چهارم, قلندر, مرد اجاره ای (1351) تنگنا, عیالوار, گرگ بیزار (1352) فیلمنامه نویس و کارگردان فیلم مریم و مانی در سال 1357 با سرمایه گذاری و شرکت پوری بنایی كه توقف شد و در سال 1359 اکران محدودی داشت. بهترین بازی شهرزاد در فیلم تنگنای امیر نادری است كه در آن نقش زنی روسپی به نام اشرف رو بازی می کرد. عنوان کتاب های شهرزاد: با تشنگی پیر می شویم، توبا، سلام آقا. این کتابها با کمک هزینه بهروز وثوقی چاپ شدن و عکس شهرزاد بر روی جلد کتاب ها توسط امیر نادری عکاسی شده كه این کتابها بعد از انقلاب منتشر نشد و نسخه ای هم ازشون در دست نیست.
خیلی عالی بود. باورکن شاید چند سالی دنبال خانم شهرزاد می گشتم تا اطلاعی بدستم بیاد. خیلی خوشم اومد.
اگه بتونید شماره ای یا آدرس دقیقی ازش بهم بدی خیلی خوشحالتر میشم
بازم تشکرمی کنم. قربان شهرزادخانم با بازی فوق العادش.
Furutan Swiss-Zürich
فدای تلاشتون برای جبران قطره ای از زحما ت این نوابغ گذشته بشم .
براتون آرزوی توفیق روز افزون دارم.
خسته نباشید،خدا پشت و پناه همۀ عاشقای پاک هست.
وقتی انقلاب شد 8 سالم بود او را بعد از انقلاب شناختم . نمیدانم چرا اما همیشه اورا دوست داشتم . توی سایتها خیلی دنبالش گشتم اما کمتر یافتم . سپاسگزارم که شما او را برایم یافتید . اگر ممکن است نشانی از او برایم ایمیل کنید تا در حد بزاعت قدر شناس او باشم .با سپاس از انسانیت شما
با چشمانی بیتاب دست به سینه منتظر شمایم
Dear Mr Mirza'i,
Thank you very much for your report which has led me to undertake some constructive actions that hopefully will result in the resolution of the present financial woes of Ms Kobra Amir-Sa'idi (i.e. Sharzad). For details, I refer you and other interested individuals to the Comments section of the following contribution by Ms Shahrnoush Parsipour at Radio Zamaneh:
http://radiozamaaneh.com/parsipur/2008/10/post_193.html
Please keep the Comments section of this entry in sight for the future developments (for instance, my latest Comment submitted to this Comments section, which contains some new information, has as yet not been published as I am writing these words).
Please, kindly let Ms Amir-Sa'idi know that she has not been forgotten and that our thoughts and prayers are with her always.
Yours sincerely,
BF.
دست مریزاد. کار خوب و انسانیت در خصوص شاعره ی شوربخت ایرانی "شهرزاد" بی شهر و آشیان راشنیدم، نگریستم، و گریستم. و از زبان حافظ با خویش زمزمه کردم "که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟"
آوخ که در این روزگار, حرمت و هنر چه بی بها، انسان چه ارزان, شقاوت چه فراگیر و غفلت چقدر گسترده و سراسریست، و نان چه گران و آبرو چه آسان حراج می شود در این همستان پر از هیچ که همه چیز تاراج می شود. نفرین بر این همه پتیاره گی و پلشتی که بدان دچار و ناچارمان کرده اند.
تو را می ستایم که با کارت بیداری را ارمغان نگاه گمشده ی انسانیمان کردی.
یا علی مدد
شوکا کرمانشاهی
در این دنیای بی فرجام و روزهای بد کیست که یاد این رفیق قدیمی را بگیرد،که حتم دارم آن روزهایی که شهرزاد ما بروبیایی داشت در کنارش هم کم نبودند دوستانی که...کاش نبودند!!!
لحظه های سبزی را برایش آرزومندم...
kare herfei va tekan dahande ast.
dishab beh seyleh ashk raheh khab mizadam
charkh rozeghar bazi hayeh besyari dareh yeh rooz to arshi va ey rooz to gha'r ,bayad dars begirim azesh ,bayad fekreh fardamoon bashim ta javoonim ta roo pa hastim ,deleh adam beh dard miyat vaghti mibineh yeh khaharish in hameh dareh zajr mikesheh ,kash mishod yeh kari kard ,albateh ma irani ha kheily melateh ehsasaty hastim yeh bar bara yeh ki koli geryeh mikonim yeh bar ham vaghti to khiyaboon yeh ki behemoon migheh agha komak konid saresh dad mikeshim ,vali bayad dars ghereft tajrobeh kard va beh in jor adama ham ta mitoonim komak konim mersi shahb jan ba matlabeh zibai keh neveshti .dastet dard nakoneh
آیا میشود اطّلاعات بیشتری از ایشان گرفت تا بلکه امکان کمک مالی فراهم آید؟
سرنوشت عبرت آموز بازيگر معروف سينماي ابتذال(خبر ويژه)
http://kayhannews.ir/870612/2.htm#other207
ما كه جيگرمون كباب شد.
اما
براي
تلنگری بر عشق
هنوز فرصتي باقي است
براي نگاهي دوباره
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
به نظر من همین که آقای میرزایی توانسته است بعد سال ها فراموشی شهرزاد را پیدا کند و با او حرف بزند کاری کرده است کارستان.
خیلی خوب بود گزارشت. واقعا ممنون
و ممنون از تهیه کننده ی مطلب .
از وضعيت اين هنرمند گرامي متاسف شدم. تأمين اجتماعي حق مسلم هر ايراني است؛ حتي اگر اين همه نفت نبود...
قربانيان بي توجهي ما انسانها، چه غم انگيز است.