Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
رضا محمدی

محمدرفیع جنید

"در توالی دم‌ها و بازدم‌های منقطع که نقش عدم دارند،از آن پهلوی پرده تا به ابد عنابی وجود خیالینش،از زیر آن آفتاب آویزان، از کنج همان پردۀ بویحیایی، ماهبو با منطق ارواحی که ساکن سرای سکوت اقلیم سلیمانند، نفس می‌کشید".

این فرازی از فصل دوم رمان "بی‌راوی"، اولین رمان محمدرفیع جنید، نویسنده و شاعرهمیشه متفاوت‌نویس زبان فارسی‌ست. بی‌راوی در ادامۀ کتاب "ها" که نوعی نثر- شعر صوفیانه مدرن بود، منتشر می‌شود و هر دو در سلسله غزل‌های شیدایی نویسنده؛ و غفلت از هر کدام از اینها فهم دیگری را مشکل می‌کند. البته همۀ اینها در راستای مکتب ادبی مشهد معنی می‌گیرند، که توسط نویسنده و دوستانش سال‌ها پیش بر محوریت کلمه و انرژی‌های ذاتی کلمات در ادبیات شکل گرفت.

محمد رفیع جنید، خسرو نوربخش و محمد رمضانی فرخانی هر سه شاعرانی فاضل بودند که معمولاً محل ارجاع بحث‌های نظری محافل ادبی مشهد شمرده می‌شدند. هر سه از فلسفه دلباختۀ هایدگر و از ادبیات شیفتۀ متون صوفیانه بودند، کما که خود هایدگر هم دلبستۀ متون مذهبی بود. در ادبیات از همۀ همگنان مدرن‌تر به نظر می‌رسیدند. شاعران از شاملو گذشته‌ای که سعی‌شان بر کشف قابلیت‌های بیشتر شعر حجم بود؛ کشف شبکه‌های تداعی که یدالله رؤیایی همواره آرزوی کشف‌شان را داشت و به‌ندرت همراهی می‌یافت. بعدها جنید و نوربخش راه خویش را گرفتند. به آنها نقاشی صاحب‌نام، علی سیران ِ هزارتوی رنگ‌ها و سبک‌ها را طی‌کرده اضافه شد. گروهی دانا به روزگار تازه وآموزه‌های دانایی غربی و شیفتۀ معرفت شرقی. آگاهی عمیق از متون بودایی و مانوی و اسلامی و به‌خصوص شیوه‌های صوفیانۀ شرقی، شکل نوشتن همیشه مدرن آنها را تغییر داد. این‌گونه مکتب کلمه شکل گرفت. نمی‌دانم چه‌طور و کجا تأسیس این مکتب رسماً اعلام شد. اما به هر حال در شهری که مجمع‌الجزایر استادان سخن فارسی بود و همه نیز امامت مکتبی را با خود داشتند، این مکتب تازه زود شهرت یافت. بعداً خیلی‌ها به این حلقه پیوستند؛ از جمله خود این نگارنده را نیز می‌توان از پیروان پاره‌وقت آن به حساب آورد. به هر حال، مکتب مشهد شاکلۀ نظری رمان بی‌راوی را شکل می‌دهد.

در این نظام نظری، توجه اصلی به انرژی ذاتی کلمه است و حتی‌الامکان حذف واسطه‌های کلامی و البته حفظ امکان دایرۀ تداعی‌ها از انرژی کلمات. یعنی بر خلاف سیر خطی از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر در طول اندیشه یا به‌طور کلی روایت بنا بر توصیف است و امکان استفاده از بسامدهای متفاوت کلمه نه فقط در معنا که در انرژی حروفی که حمل می‌کند. به باور این مکتب، ارزش‌های ذاتی کلمه تنها در انتزاعی‌ترین فرم کلام به هیئت نموداری تجریدی، از سطوح دوایر هم‌مرکز، ممکن می‌گردد که لاجرم تجرید معنا را نیز در خود دارد.

این شیوۀ نوشتن، نوعی آزادی را پیشنهاد می‌کند که طبعاً از تکرار آگاهانۀ ساختارهای کلامی بری است. نوشتن وسیله نیست، نوعی سلوک است. نوعی تنانگی با کلمات، نوعی "کشف‌المحجوب حرکات آهوی راوی".
مکتب مشهد ، کم‌کم به ادبیات تنها محصور نماند. نوعی شیوه بیان در هنر و نوعی بینش برای نگریستن را با خود داشت. نوعی تأملات فلسفی که یک افق دید مشخص را پیشنهاد می‌کردند. بی‌راوی نخستین کتاب از این بینش در عرصۀ رمان است. کتابی عاشقانه و خواندنی با نثری فوق شاعرانه و لحنی تقریباً صوفیانه. تقریباً به این خاطر که در هر دو شکل نوشتن بنا بر وصف است تا روایت، اما در این کتاب برعکس. مثلاً شطحیات روزبهان بقلی یا بایزید، نوعی روایت پنهان یا نوعی جستجوی راوی است که به هر روی به کتاب هیئت رمان را می‌دهد.

داستان با شرح انتطار معشوقی موعود، همان راوی، شروع می‌شود. راوی چیزی بین صورت ازلی معشوق و خود عشق است. چیزی بین همان دانای کل نامحدود، به گفتۀ هیچکاک، زاویۀ دید خداوند و یک سوم شخص غایب که همیشه ذکرش هست؛ و اصلاً رمان بر اساس او شکل گرفته‌است. "راوی کاشف سفرهای قدم بود در منازل راه". این راوی کاشف همان فرشتۀ تلقین است و همان پیر اثیری ابن عربی در فصوص‌الحکم. کسی که این شطحیات کاشفانه به جستجوی او معنا می‌شوند.

نثر جنید نثری است توصیفی، یا شاید خود اقتضای چنین شخصیتی در داستان، نثر را به این توصیف‌گری شدید کشانده‌است. نمونه‌های این نثر را البته قبلاً سبک‌تر در ادبیات تازۀ فارسی می‌شود پیدا کرد. مثلاً مد و مه از ابراهیم گلستان یا شرق بنفشه از شهریار مندنی‌پور، هر دو در داستان رویه‌ای وصفی شاعرانه دارند. به جز اینها شطحیاتی که از احمد عزیزی و شجاع خراسانی به عنوان قالبی ادبی چاپ شده بودند هم شباهت‌هایی با این شکل نثر داشتند. اما بیشتر از همه نثر جنید در این رمان به شعرهای احمدرضا احمدی ماننده است. گویی همان شعرها را بشود آن‌قدر توسعه داد که رمان بشوند، اگر چه شاید بعید باشد. به همین شکل رمان "من ببر نیستم، پیچیده بر بالای خودم تاکم" از محمدرضا صفدری نیز که کتابی خیره‌کننده بود، تقلایی این‌چنینی در جهت غلبۀ توصیف بر روایت بود. منتها اینها همه شرح نسبت‌های صوری‌اند. فرق بزرگ رمان بی‌راوی، وصف‌گرایی در حیطۀ معناست. نوعی شالودۀ فکری تازه که در هیئت رمان نقل می‌شود. مثل "آواز پر جبرئیل" از سهروردی یا مثلاً "تهوع" از سارتر. کتاب‌هایی که تنها کتب ادبی نیستند، بلکه ذهن فلسفی خوانندۀ فرهیخته را نیز به چالش می‌گیرند. با خود نوعی دعوای فکری دارند و از آبشخورهای خاصی تغذیه می‌شوند. کتاب جنید رفیع فرقش با داستان‌نویسی رایج گریز از غربی شدن مقلدانه است. رمان، با اینکه پدیده‌ای غربی است، اما به هر حال در ادبیات ما جای خویش را چون گونۀ ادبی فارسی باز کرد. در ادبیات غنایی کلاسیک ما که البته خود لبریزند از داستان و در اکثر این آثار روایت در خدمت توصیف بوده‌است. فقط در این صد سال تازه شاعران و نویسندگان به تقلید از ادبیات غرب، روایت را جایگزین توصیف کرده‌اند.

رمان بی‌راوی، به این خاطر طبق انتظار خوانندۀ عادی رمان نیست. روایت نه تنها از نوع خطی که از نوع دایره‌ای‌اش نیز آشکار نیست. در تمام کتاب خطوط نامرئی و موازی ای از روایت هستند که شاکلۀ قصه را حفظ کنند، اما در پی هم نیستند. این خطوط موازی گاهی شکل "فلاش‌بک" می‌گیرند. گاهی زمان به هم می‌ریزد و آنکه مرده بود باز می‌بینیم دارد می‌جنبد. ماجرا، چنان که تصور خواننده باید باشد، از ابتدا انتهایش گفته می‌شود. مرگ شحصیت اول. اما بعداً آنچه در آخر کتاب می‌آید، گره‌گشایی از راز ماجرا نیست. بهت از کشف منشوری است که عاشق و معشوق را یکی می‌کند. گویی شکستۀ آیینه‌ای و در این منشور همۀ شخصیت‌ها – چه الیاس و چه پدر کاردبه‌دست و چه ماهبو و وماهگل و بالاخره راوی – همه یک چهره‌اند. "غبار نام آدم‌ها در هوا سرگردان بود، راوی مانا خود نامی بود در انبوه ان نام‌ها یا غباری در خیل آن غبارها". در این بین مثل واقع‌گرایی جادویی آمریکای جنوبی، اشخاص و اشیاء صورت‌های جادویی به خود می‌گیرند. "راوی با عصای آهنینش سرگردان در عقبه‌های پی‌درپی بود، در آن باغ برزخی. در کنار چشمه‌ای از چشمه‌های آن باغ نیزاری دید، گسترده. پیش رفت و نی هشت‌رنگی را از بند کند. نی در دستش خالی شد، تهی شد. می‌خواست بدمد در نی که عصایش به زمین افتاد و سبحۀ گلینی که به دست داشت، ناگاه از نخ بیرون شد... هنوز در برداشتن هشتمین دانۀ سبحه‌اش بود که قیامت شد... باز گفتند هزاران سال است که تو این‌جایی و هزاران سال بود که راوی آن‌جا بود .بی آن که در نی بدمد. بی آنکه پی ببرد به دیگر شدن زمان". این رئالیسم جادویی، به قول همایون مروت، فیلمسازی که او هم پر از چنین خیال‌گرایی جادویی است، به هیچ وجه از نوع آمریکای لاتینش نیست. در ذات قصه‌های شرقی هست. در زمان‌های اعتباری که هیچ‌گاه قابل تکیه نبوده‌اند.

 محور اصلی وصف "بی‌راوی" توصیف عشق است و بیشتر حول محور عشق می‌گردد. نوعی توصیف عشق با تکیه بر قابلیت های زبانی که در نثر فارسی وجود دارد. زبانی که عشق در آن همواره محوریت د اشته‌است. هستی بر اساس عشق در آن تبیین می‌شده و نیستی خود نیز نسبتی از عشق بوده‌است. این شرح شیدایی در تاریخ زبان فارسی خاصیتی یگانه داشته‌است. قرار بر حال بوده‌است. اگرچه این حال خود در فضایی زمانی واقع بوده‌است و خارج از محدودۀ ابعاد زمان نبوده‌است، اما هیچ کدام از شیوه‌های گزارش زمان به شکل فرم‌های روایی محمل این گفتن نبوده‌اند. شطحیات صوفیه و شرح مجالس اهل شیدایی وقتی در قالب متن می‌آمده‌اند؛ این متن‌ها به صورت شناور تبیین‌های مختلفی از رویارویی انسان با عشق در کلیت هستی است.

معلوم است که نویسنده با تأمل در تاریخ تطور نثر فارسی و مراقبت در حال مجالس صوفیانه و گزارش حال خویش از جمیع این حالات به این شکل از توصیف پدیدارشناسانۀ کلمات، گسترش افق معنایی کلمات و شرح تداعی‌های مدام آن رسیده‌است. کسانی که با متون صوفیه آشنایند، می‌دانند که تصوف یا حالی کاشفانه است ویا شرح یا گزارش این کاشفانگی، نه لاجرم خود کشف. مهم‌ترین دست‌آورد جنید رفیع در حیطۀ زبان اجرا کردن این قابلیت شگفت در هستی‌شناسی شرقی بوده است. اینکه بتوان این شرح کاشفانه را رمان کرد و اینکه بتوان رمان را از روایت پس گرفت و به سرچشمۀ توصیفی فارسی آن برگرداند.

بی‌راوی متنی انتزاعی است با داعیۀ کشف معناهای تازه و البته ممکن است در این عالم انتزاعی به مناظری برخورد که در عالم واقع وجود دارند. منتها این برخورد به ذهن خواننده باز می‌گردد و سهمی که او در بازآفرینی این انتزاع در جهان واقع بازی می‌کند.

درست است که حادثۀ کتاب در جهان به وقوع نمی‌پیوندد، اما این جهان خلق‌شده، جهانی پنهان در وجود خواننده است. در وجود هر کسی که وارد این متن می‌شود و با توصیفات نویسنده به کشف حال‌های پنهان در جان خویش می‌پردازد. اما این دنیا برساختۀ کشف و شهودی است که در زبان نثر اتفاق می‌افتد. همچنان که هایدگر در شرح نوشته‌های نیچه و وصف او از هستی آن را نشان داده‌است.

این رمان دعوت خواننده برای پوشیدن کفش‌های مکاشفۀ هایدگری و در سیالیت زلال زبان فارسی همراه با کاروان صوفیان جستجوی آن راوی پنهان مسافر شدن است در جان آدمی. یافتن و باز شناختن و کشف مناظر و مناسک باطن است. چنانکه در محدود دیالوگ‌های کتاب یا شاید تنها گفتگوی واقعی قهرمان داستان از خویش می‌پرسد: "چگونه‌ای؟" در پاسخ از رنج‌های بودا می‌گذرد، از نگارستان مانی، "آن سایۀ ساقۀ یک زنبق روشن" می‌گذرد، از کتاب جامعۀ ابن داود با انکار می‌گذرد، "در زیر آفتاب، همه، همه چیز تازه است" و به مجالس حالی می‌آید که در آن حروف تجسم می‌یابند، "دف در دف در دف در دف در دف در دم در دم در دم در دم در نی در نی در نی در نی در دف در دف در دف در دف در نی در نی در نی در دفیدن نی در نی.." و به خویش می‌رسد. ماه‌بویی چشم در بیابان‌های حسرت و راوی‌ای که خود راه است و خود همه چیز است. به خود می‌رسد، تا هستی و اشیاء را در پردۀ مشاهداتی تازه از سر کشف کند.


بی راوی،
نوشته رفیع جنید،
نشر کندوکاو، تهران، ۱۳۹۰
بها: ۵۰۰۰ تومان


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مصطفی مدنی

شهر ونکوور، در غرب کانادا و در کرانۀ اقیانوس آرام، ترکیبی توصیف‌شده از "‌رؤیاشهر"، "دیسنی‌لند"، "جلوه‌گاه آخرین دست‌آوردهای علم و تکنولوژی" و "پنجره‌ای رو به آینده".

اما آن چه که از همه جالب‌تر به نظر من آمد، North Vancouver (شمال ونکوور) است که شاید بهتر باشد آن را "تهران‌‌کوور" بنامیم. چرا که تقریباً محال است بر شیشه یا سردر مغازه‌های شیک و چشم نواز این محله کلمات و اسامی فارسی، مانند منصور، شهرزاد، شبنم و شهره به چشم نخورد که بیشتر سالن‌های آرایش هستند. خیابان بسیار بلند و شمالی- جنوبی "لانزدیل"، (Lonsdale Av.) و خیابان‌های فرعی اطراف آن سراسر مغازه‌ها و فروشگاه‌های بزرگ و کوچک ایرانی هستند که با پوسترهای تبلیغاتی خوانندگان و گروه‌های موسیقی ایرانی تزئین شده‌اند.

رستوران‌های کاسپین و پارس و و پاسارگاد و فروشگاه‌های افرا و پرشیا، غذاهای خوش‌عطر و طعم ایرانی و مایحتاج روزانۀ زندگی را – از کباب و چلوکباب و دوغ و ماست ایرانی تا ترشی بندری و خیارشور یک‌ویک که غالباً به تازگی با هواپیما یا کشتی وارد شده اند – به مشتری‌های ایرانی و کانادایی عرضه می‌کنند. و طبیعتاً این مجموعۀ نیازهای طبیعی و مادی نمی‌تواند بدون تأمین نیازهای معنوی و فرهنگی تکمیل شود. به همین ملاحظه، علاوه بر یک تکیه و مسجد موجود، یک قطعه زمین مناسب برای احداث یک مسجد بزرگ‌تر نیز در خیابان لانزدیل از سوی چند بازرگان ایرانی خریداری شده‌است که به‌زودی ساختمان آن شروع خواهد شد.

به این ترتیب، دراین بهشت اقیانوس آرام شمالی هم‌میهنان ما نه فقط از بابت مائده‌های آسمانی وطن در مضیقه نیستند، حتا از بابت شنبلیله، این عضو اصلی و اساسی خورش قورمه سبزی هم، نگرانی ندارند.
حضور ایرانیان در این شهر تنها در کوچه و خیابان‌ها نیست که به چشم می‌خورد، این حضور تقریباً همه نهادهای اداری، اقتصادی، اجتماعی و مدنی را دربر می‌گیرد. بسیار عادی است که وقتی وارد یک ادارۀ دولتی می‌شوید، آقا یا خانم مسئول یک قسمت با شما به فارسی صحبت کند و بعد از احوال‌پرسی، با خوشرویی از شما بپرسد که چه خدمتی می‌تواند به شما بکند. در بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها اغلب پزشکان و پرستاران و متصدیان اداری زنان و مردان ایرانی هستند که به نیازهای شما رسیدگی می‌کنند. در فروشگاه‌های بزرگ مردان و زنان آراستۀ ایرانی، در همۀ سنین، مشتریان ایرانی را در خریدهایشان راهنمایی می‌کنند. در این فروشگاه‌ها زنان ایرانی حتا در کارهایی که به تخصص و مهارت رسمی نیاز دارد و برای اشتغال در آنها باید از مراجع رسمی مجوز گرفت، مانند قصابی و سرآشپزی و حسابداری و مدیریت مؤسسه نیز، اشتغال دارند. رانندگی اتوبوس‌های شهری از مهارت‌های دیگر زنان ایرانی است که به شایستگی به آن مشغولند. بنا بر این، می‌توان گفت که هیچ عرصه‌ای از کار و فعالیت در این شهر نیست که در آن ایرانیان دستی نداشته باشند.

اما اگر آگهی‌های مطبوعات فارسی‌زبان ونکوور ملاک باشد هموطنان ما دراین شهر به کسب و کار"بنگاه معاملات ملکی" ، که به آن " ریل استیت بیزنس" می‌گویند از همه بیشتر گرایش دارند. زیرا بدون استثنا همۀ مطبوعات فارسی‌زبان این شهر، که همه‌شان نیز رایگان توزیع می‌شوند، مملو از آگهی‌های رنگین و بزرگ و کوچک "ریالتور"های ایرانی است که تخصص و مهارت خود را در اخذ وام خانه از بانک‌ها تبلیغ می‌کنند. ناگفته نماند که عدۀ چشمگیری نیز با سرمایه‌های نقدی کافی به ونکوور مهاجرت کرده‌اند. اینها بیشتر به کسب و کار فرش‌فروشی و رستوران‌داری و سوپرمارکت‌داری مشغول هستند.

از نشانه‌های چشمگیر دیگر ایرانیان در ونکوور گویا علاقۀ شدید گروهی از آنان به خودروهای بزرگ و گران‌قیمت  آمریکایی است که در پارکینگ‌های تنگ و کوچک "پلازا"ها به زحمت آنها را جابه‌جا می‌کنند. هرچند گویا این گروه نسبتاً تازه‌وارد هستند و در ده- پانزده‌سالۀ اخیر وارد شده و در محله‌های خلوت و خانه‌های مجلل و گران‌قیمت سکنا گزیده‌اند.

پیاده‌روی ساحلی "سی واک" با چشم‌انداز زیبا و رؤیایی اقیانوس آرام، در تمام ساعات روز و تا پاسی از شب نیز تقریباً در انحصار خانم‌های جوان گروه اخیر است که دلنگران اضافه‌وزن خود هستند و به تنهایی یا به همراه سگ‌شان در آن به پیاده‌روی مشغولند.

با آن که شمار رستوران‌های ایرانی در "نورت ونکوور" بسیار زیاد است و در محل‌ها و موقعیت‌های مناسبی هم واقع شده‌اند، اما به نظر می‌رسد که غذاهای مطبوع و خوش‌طعم ایرانی، در مقایسه با سایر ملت‌ها همچون ایتالیایی‌ها و یونانی‌ها و آسیایی‌ها، نتوانسته‌است به دل غیر ایرانی‌ها راه یابد. در میان مشتریان این رستوران‌ها به‌ندرت غیر ایرانی دیده می‌شود. نان سنگک، که نسبتاً از بقیۀ نان‌های ایرانی موفق‌تر است، به علت این که در پخت آن از آرد سفید استفاده می‌شود، آن طعم مألوف ایرانی را ندارد و نان بربری افغانی بازار بربری ایرانی را بکلی کساد کرده‌است.

از شمار ایرانیانی که این دیار دورافتاده را به عنوان وطن دوم خود انتخاب کرده‌اند، آمار دقیقی در دست نیست. در مراسم شب چهارشنبه‌سوری گذشته که در پارک "انبل ساید" برگزار شد، گفته شد ۴۵ هزار نفر ایرانی در آن شرکت کرده بودند. اما این رقم بسیار دور از واقعیت به نظر رسید و عدد واقعی را بین ۱۳ تا ۱۵ هزار نفر برآورد می‌کنند.

به باور عمومی، ایرانیان حدود سی سال پیش ونکوور را کشف کردند و تا قبل از آن تاریخ عدۀ کسانی که در ایران نام این شهر به گوش‌شان خورده باشد، چندان زیاد نبود. اما به حکایت تاریخ سنگ قبرهای موجود در دو گورستان غرب و شمال شهر سابقۀ سکونت هموطنان ما در ونکوور بسیار بیش از اینهاست و شماری از آنها در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم به آن دیار کوچ کرده بوده‌اند.

به گمان من، از دست‌آوردهای مهم این مهاجرت، آشنایی هموطنان ما با ارزش و احترام پدیده‌ای به نام کار است که در وطن چندان شناخته‌شده نیست. کار، به شرط شرافت و سلامت، صرف نظر از سطح و مرتبۀ آن، به عنوان ارزش اصلی و اساسی آسایش فردی و اجتماعی، مورد احترام جامعۀ میزبان است. از این روست که هر کس با هر شغل و حرفه‌ای که دارد، بعد از فراغت از کار و کسب روزانه در محافل اجتماعی، مانند کافی‌شاپ‌ها و نوشگاه‌ها و رستوران‌ها و نمایش‌سراها در کنار هم‌دیگر حضور می‌یابند و تفاوت‌های طبقاتی به‌ندرت به چشم می‌خورد. اگر همین یک دست‌آورد روزی به عنوان سوغات سفر به وطن آورده شود، بی‌گمان سوغات گران‌بهایی خواهد بود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

دختر جوان هیری در پاسخ ما اعتراض می‌کند. من به خود می‌گویم این اعتراض نیست، اعلام پایان یک نوع زندگی است که هرچند هزاران سال دوام کرده، دیگر روزگارش به سر آمده‌است. ما با آن دختر از زندگی زیبا در ده می‌گفتیم و از زیبایی ده زادگاهش و البته از شکوه صخره‌هایی که آن را دربر گرفته‌است، او به زبان محلی پاسخ داد: وقتی صبح تا شب به این تله (تله یعنی صخره) نگاه می‌کند، دلش می‌گیرد.

چهل سالی می‌شود که در چشم ما شهرنشیانی که به روستا سفر می‌کنیم، زندگی دهاتی زیباست، اما در چشم روستاییانی که صبح تا شب کار می‌کنند و بهرۀ ناچیزی از زندگی برمی‌دارند، زندگی روستایی جز زحمت هیچ ندارد. شصت هفتاد سالی هم هست که اندوه دورماندگی از روستا به ادبیات ما راه یافته، اما همچنان در حد غم غربت مانده و هر روز رنگ آن بیشتر پریده‌است. مثالش شعر "به یاد خور" حبیب یغمایی است که در سال ۱۳۲۴ سروده شده، ولی بعدها نظیری نیافته‌است:

اگر در خور می‌ماندم چه خوش بود / ز تهران دور می‌ماندم چه خوش بود
خوشا نان جو و خرما و شلغم / که در خور است هر کس را فراهم
خوشا دهقان و دهقان‌زاده بودن / به کار کشت و ورز آماده بودن

هیر روستایی است در الموت غربی، در فاصلۀ ربع ساعت از دژ لمبسر که خود ربع ساعتی با رازمیان فاصله دارد؛ در پای کوه‌های بی‌پایانی که تمام ناحیه را دربر می‌گیرد و از قزوین تا سواحل خزر ادامه می یابد. پیش از آنکه جادۀ قزوین به رحیم‌آباد ساخته شود، هیر و ویار که آخرین روستاهای الموت غربی در همسایگی اشکور به شمار می‌آیند، در بن‌بست قرار داشتند. اما امروزه از بن‌بست درآمده‌اند. یک جادۀ پرپیچ‌وخم به طول حدوداً دویست کیلومتر که قزوین را به صفحات شمالی کشور وصل می‌کند، از کنار همین روستاها می‌گذرد، اما یک جادۀ خاکی ۲۸ کیلومتری هنوز میان قزوین و شمال کشور فاصله می‌اندازد؛ شیب زیاد این بخش خاکی و ناهمواری‌های زیادتر آن سبب می‌شود جاده جز در تابستان‌ها قابل استفاده نباشد.

پیش از اینکه این جاده ساخته شود نه، حتا پیش از روزگار خودرو و جاده، زمانی که تمام بار و بنۀ انسان به همراه فرهنگ و تجارت بر پشت اسب و استر حمل می‌شد، دکانداران اشکور که بار به قزوین می‌بردند و سورسات مردم ده را می‌آوردند، سه روز باید راه می‌رفتند تا به قزوین برسند. آنها بر سر راه خود یک شب را در همین ده هیر یا ویار (بسته به اینکه کجا آشنا داشتند) سر می‌کردند.  امروز اما اگر مسئلۀ جادۀ خاکی حل شود، از صفحات شمال تا قزوین سه چهار ساعت راه بیشتر نیست و مردمانی که در روستاهای میانۀ راه زندگی می‌کنند تا قزوین دو سه ساعت و تا کنارۀ خزر یک ساعت راه بیشتر ندارند. هر چه هست به هر حال، هیر و ویار دیگر از بن‌بست خارج شده‌اند، هرچند این خروج زمانی صورت گرفته‌است که شیوۀ زندگی روستایی دگرگون شده‌است.

اعتراض آن دختر جوان هیری همین دگرگونی را بیان می‌کرد. مردمان صدها سال پیش در میان همین صخره‌ها زاده می‌شدند، در همین جغرافیای محدود بزرگ می‌شدند، عاشق می‌شدند، به مزرعه می‌رفتند، پیر می‌شدند و در هیچ حالی حوصله شان سر نمی‌رفت. چرا که آسمان یک رنگ بیشتر نداشت و هر جای دیگر جهان هم مثل همین جا بود. اما امروز جاهای دیگر مثل این‌جا نیست. تغییرات حیرت‌انگیزی به خود دیده، ولی زندگی روستایی تغییر نکرده، بر همان منوال سابق مانده‌است. اعتراض دختر روستایی به این معنی است که زندگی روستایی دیگر با توقعات زمانه نمی‌خواند. اگر مردمان روستایی تا دیروز به همان زندگی آباء و اجدادی، یعنی به تعدادی گاو و گوسفند و مرغ و خروس و کاشت و برداشت از مزرعه و یک باغ کوچک گیلاس یا فندق که در ناحیه فراوان است، بسنده می‌کردند، امروز به این چیزها راضی نمی‌شوند. زمانه دیگر شده‌است. همه خانه و خودرو و کار و زندگی مستقل می‌خواهند و اقتصاد روستایی که از حرص و تن‌آسانی و دنیادوستی فاصله داشت، جوابگوی این همه نیست. چنین است که روستائیان عطای ده را به لقایش می‌بخشند و به شهر می‌گریزند. روستا اگر ییلاقی باشد، اینک دیگر تابستانگاه است و اگر نباشد معمولاً به حال خود رها می‌شود و از میان می‌رود. هیچ راه گریزی هم ندارد. د ر همین ناحیۀ الموت و اشکور، روستاها اگر تا سی سال پیش جاده نداشتند، امروز دارند؛ اگر برق نداشتند، امروز دارند؛ اگر آب نداشتند، امروز دارند؛ با وجود این از سی سال پیش بسیار خالی‌تر شده‌اند و هر روز هم خالی‌تر می‌شوند.

دِه که پیش از این جای زندگی بود، امروز جای تفریح شده‌است. روستا که پیش از این مولد بود و خرج و خوراک شهر را تأمین می‌کرد، امروز مصرف‌کننده شده و خرج و خوراکش از شهر تأمین می‌شود. اوضاع وارونه شده و جمعیت روستایی رو به کاستی نهاده‌است. همین روستای هیر که یکی از زیباترین - و به خاطر باغ های گیلاس و زغال اخته و فندقش - از ثروت‌مندترین روستاهاست، تا زمان انقلاب روستای بزرگی بود و نوشته اند که ۳۵۰۰ نفر جمعیت داشت که با توجه به بزرگی دِه، نباید اغراق‌آمیز باشد، اما امروز جمعیت آن به زحمت ممکن است حتا در تابستان‌ها به هزار نفر برسد. مردم رفته‌اند و روستای زیبا را با آب و هوای مطبوع و باغ‌ها و خانه‌هایش تنها گذاشته‌اند. در واقع زندگی سخت روستایی که هزاران سال دوام آورده و ساخت و بافت جامعه‌ای مانند ایران را تشکیل داده، دیگر برای مردمش قابل تحمل نیست. روستا البته از میان نمی‌رود. می‌ماند اما به عنوان زائده زندگی شهری. اما برای فرار از باتلاق متعفن زندگی شهری و برای کشیدن یک نفس عمیق بی‌ دم و دود در تعطیلات پایان هفته. یا شاید هم برای یادآوری خاطرات گذشته و یاد کسان و بستگان دور و نزدیک و جاهایی که در آنها بزرگ شده‌اند یا به مکتب رفته‌اند یا بنفشه چیده‌اند. به هر حال یک جور درمان کردن اندوه دورماندگی و رهایی از غم غربت از همان نوع که حبیب یغمایی می‌گفت:

دلم خواهد بدان سو پر بگیرم / نگار خویش را در بر بگیرم
سر او را نهم بر سینۀ خویش / بگویم اندُه دیرینه خویش
مگر یابم ز گفتارش تسلی / بدان آهنگ شیرین محلی

در این میان روستاهایی مانند هیر به گمانم روستاهای خوشبختی هستند، چرا که دم دست و بر سر راهند. هیر که جای خنک و خوش ‌آب و هوایی است، از دشت رازمیان که تابستان‌های کم‌وبیش گرمی دارد، فاصلۀ اندکی دارد یا از قزوین که تنش در دشت گرم از آفتاب بی‌رحم تابستان تفته می‌شود، فقط ۷۰ کیلومتر فاصله دارد که در یک ساعت می‌توان طی کرد. با آن رودخانه پرآب و سایه‌سار درختان، چنین جایی همواره مورد توجه خواهد ماند. یا روستایی مانند ویار که در فاصلۀ ده‌دقیقه‌ای هیر در پای کوه‌های بلند، خسته و خواب‌آلود، در حال نابود شدن بوده‌است، چون بر سر جادۀ قزوین به شمال قرار گرفته (در واقع قرار خواهد گرفت)، می‌توان مطمئن بود که نفسی تازه خواهد کرد و زندگی از سر خواهد گرفت، اما دریغ از روستاهایی که چنین بختی ندارند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

روزنامۀ ناهید اولین روزنامه انتقادی، طنزآمیز و همراه با کاریکاتور است که از ۲۲ فروردین ۱۳۰۰ تا ۲۰ اردی‌بهشت ۱۳۱۲ با وقفه‌هایی در تهران انتشار یافت. نخست ارگان طنزآمیز هواداران سردار سپه بود و با مخالفان او در می‌افتاد و به آنان ناسزا می‌نوشت، اما در طول عمر ده دوازده ساله‌اش با مخالفان همراه گشت و بارها توقیف شد و عاقبت ادارۀ روزنامه‌اش را به آتش کشیدند و به عمرش پایان دادند.

محمد صدر هاشمی در " تاریخ جراید و مجلات ایران" می‌نویسد: "ناهید اولین روزنامۀ کاریکاتوری است که در میان تودۀ مردم رواج پیدا کرده و چون مقالات آن به زبان ساده و عوام‌فهم نوشته می‌شد، مورد استفادۀ عموم طبقات بوده‌است". باستانی پاریزی در "نای هفت‌‌بند" در بارۀ این روزنامه می‌نویسد: "ناهید (ستارۀ صبح) مهم‌ترین روزنامۀ فکاهی است که بعد از کودتا به مدیریت میرزا ابراهیم ناهید منتشر می‌شد. ... اثر این روزنامه و کاریکاتورهای جالب آن در جامعۀ آن روز کاملاً آشکار است و بسیاری هنوز هستند که از آن خاطراتی دارند و مبارزات و زدوخوردهای او مشهور است".

اینکه باستانی نام "ستارۀ صبح" را می‌آورد، به این دلیل است که ناهید هر گاه توقیف می‌شد، به نام‌های دیگری، از جمله "ستارۀ صبح"، منتشر می‌شد. اساساً سرنوشت این روزنامه جالب توجه است. در شروع کار یک روزنامۀ راست به حساب می‌آید و کسانی مانند بهار را طمّاع‌الشعرا لقب می‌دهد. بهار نیز به سهم خود آن روزنامه را هجو می‌کند و در باره‌اش می‌گوید:

ای سپه‌نامۀ ناهید و طرفدار رضا
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب

طرفه آن که از سال ۱۳۰۵ به بعد بسیاری از شعرهای بهار برای اولین بار در همین روزنامه چاپ می‌شود و ترانۀ "مرغ سحر" که یکی از ناب‌ترین و انقلابی‌ترین ترانه‌های بهار با آهنگ مرتضی‌خان نی‌داوود است، در همین روزنامه منتشر شده و به نوشتۀ ناصرالدین پروین، پژوهشگر تاریخ، اول بار در جشن هفتمین سال انتشار روزنامۀ ناهید، خانم "هلن" ملقب به ایران‌الدوله آن را در باغ سهم‌الدوله در تهران اجرا کرده‌است. جالب‌تر اینکه وقتی بهار به زندان رفت، با میرزا ابراهیم‌خان ناهید هم بند شد. علاوه بر بهار، عارف قزوینی نیز تا در تهران بود، با این روزنامه همکاری داشت و زمانی که به همدان رفت، باز همکاری خود را با آن قطع نکرد. این شاعر انقلابی زمانی که "ناهید" توقیف و "ستارۀ صبح" به جای آن منتشر شد، شعری سرود با این مطلع:

تو ای ستارۀ صبح وصال و روز امید
طلوع کن که چو شب تیره‌بخت شد ناهید

ناهید با وجود طرفداری از سردار سپه، همان‌گونه که گفتیم، بارها توقیف شد و جالب است که به هنگام توقیف با روزنامه‌هایی که آشکارا نام چپ دارند، جایگزین می شد. ستارۀ صبح، افلاک و خلق  نام روزنامه‌هایی است که به جای روزنامۀ ناهید منتشر شده‌است. به این معنی که وقتی ناهید توقیف شد، ابتدا ستارۀ صبح به جای آن انتشار یافت. ستارۀ صبح هفت شماره به جای ناهید منتشر شد. پس از آن "افلاک" جای آن را گرفت. این روزنامه نیز شش شماره دوام کرد. افلاک نیز مانند ستارۀ صبح و ناهید شیوۀ انتقادی خود را نگاه داشت. با بسته شدن افلاک، ناهید با نام خلق به میدان آمد. این روزنامه که نامش گواهی بر چپ بودن آن است، در دوره‌ای که به جای ناهید منتشر می‌شد، همان صورت انتقادی و فکاهی ناهید را حفظ کرد. اولین شمارۀ خلق به جای ناهید در ۱۰ شهریور ۱۳۰۴ انتشار یافت که سرلوحۀ ناهید را داشت. شیوۀ خلق درست مانند ناهید دفاع از برقراری جمهوریت در ایران است. این روزنامه تا ۲۸ خرداد ۱۳۰۵ به جای ناهید منتشر شد و پس از آن ناهید با عنوان خود ادامۀ انتشار داد.

محمدرفیع ضیایی، کاریکاتوریست، در بارۀ لوگوی ناهید نوشته‌است که این روزنامه سرلوحه‌ای داشت مانند سرلوحه‌های نشریات صدر مشروطه، دارای مفهمومی نمادین. فرشتۀ آزادی در سمت راست صحنه در حال جلو آمدن است، خورشید در پشت سرش طلوع کرده، دیو استبداد جلوش ایستاده و راه  بر او سد کرده‌است. شمشیری در جلو دیو استبداد به زمین افتاده و دیو، دست راست خود را به سمت سینه گرفته. پشت سر او چاهی قرار دارد و نام ناهید در درون طرح آمده‌است. غالباً در بالا و پائین طرح روش نشریه با کلمات جریدۀ اخلاقی، فکاهی، مصور و در مواردی کاریکاتور ذکر شده‌است.

این روزنامه دو روز در هفته، روزهای شنبه و سه‌شنبه منتشر می‌شد و مدیر آن میرزا ابراهیم‌خان ناهید بود که گویا اول بار روزنامۀ خود را در شیراز منتشر کرده بود، اما صدر هاشمی که تاریخ جراید و مجلات ایران را دنبال کرده، می‌نویسد که نمونه‌ای از آن به دست نیاورده‌است. میرزا ابراهیم ناهید کار خود را با حروف‌چینی در روزنامۀ رعد آغاز کرده بود که سید ضیاءالدین طباطبایی منتشر می‌کرد. از زمانی که سید ضیا به تبعید رفت، میرزا ابراهیم، ناهید را در تهران منتشر کرد.

دفتر روزنامه ابتدا در خیابان چراغ برق کوچۀ عظیمی قرار داشت، ولی بعدها محل آن به خیابان لاله‌زار انتقال یافت و در همین محل بود که آن را به آتش کشیدند. علت به آتش کشیدن روزنامۀ ناهید را صدر هاشمی به این صورت آورده‌است:

"شمارۀ اول سال نهم آن در ۳۶ صفحه به قطع بزرگ در تاریخ سه‌شنبه چهارم تیرماه ۱۳۰۸ منتشر شده‌است. در این سال نیز ناهید جریدۀ سیاسی و اجتماعی معرفی شده و سرلوحۀ آن مانند سنوات سابق است. سرمقالۀ این شماره مقالۀ مفصلی است که با همان سبک مخصوص ناهید تحت عنوان "جشن تیر و ناهید به مناسبت تجدید سال روزنامه" نوشته شده و سایر مندرجات آن عبارت است از خلاصۀ وقایع مملکتی و مجلس شورای ملی در مدت یک سال و قسمتی از رمان گل‌آقا گلتاج و مقالات دیگر از قبیل در محفل بانوان و کنفرانس راجع به فلاحت و نیز آگهی‌های مختلف در ضمن صفحات درج است. کاریکاتور این شماره در دو صفحه به رنگ قرمز ]است[ که تصویر منظومۀ شمسی یا جشن تیر و ناهید می‌باشد. تصاویر متعددی از اشرار در لرستان در این شماره چاپ شده‌است".

یک سال پس از انتشار این شماره در اثر حریق ناگهانی ادارۀ روزنامۀ ناهید با خاک یکسان شد و بعضی حریق را عمدی دانسته و به تیمورتاش، وزیر دربار وقت، نسبت داده‌اند.

در گزارش مصور این صفحه ایراندخت ناهید، دختر ابراهیم ناهید، بنیان‌گذار روزنامۀ ناهید، خاطرات مربوط به روزنامۀ ناهید را بازگو می‌کند. فرخ خاتمی، پسر ایراندخت ناهید و از کاربران جدیدآنلاین، این گزارش را تهیه کرده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

دیدگاه سید حسین نصر، فیلسوف ایرانی، درباره اخلاق
هنرها رکن مهمی از زندگی و فرهنگ آدمی‌اند و جاذبه و هواخواهان بسیار دارند. ولی هنر دقیقاً چیست که چنین تأثیری بر انسان و رفتارش می‌گذارد؟ اصولاً آیا هنر این قابلیت را دارد که منش انسانی را معنا دهد؟ چه‌گونه می‌توانیم در دل یک اثر هنری (حالا هر اثری که می‌خواهد باشد، موسیقی، نقاشی، فیلم، آواز، رقص، معماری و غیره) مفهومی به نام اخلاق را بیابیم؟

هزاران سال است که اندیشه‌مندان ذهن خود را به این پرسش‌ها مشغول داشته‌اند.

اخلاق از مهم‌ترین دغدغه‌های انسانی است و فیلسوفان اخلاق از یونان باستان و زمان سقراط تا کنون به حکمت عملی و بررسی توانایی‌های عقل عملی پرداخته‌اند. به تعبیر درست‌تر ethics یا اخلاقیات، به واژۀ یونانی ethos به معنای سرشت، طبیعت، طریق زیست و شیوۀ رفتار باز می‌گردد و اساساً فلسفه را طریق زیستن و سامان دادن به حیات هرروزه تلقی می‌کرده‌اند، نه نظرورزی و فعالیت صرف دانشگاهی به معنای امروز.

در جهان هنر هم کسانی هستند که سعی می‌کنند با آثارشان نمادی از مفاهیم اخلاقی را به ما عرضه کنند و برای زندگی‌مان معنایی درخور شأن انسانی دهند. کریستف کیشلوفسکی، فیلم‌ساز مشهور لهستانی که با ساخت فیلم‌های سه‌گانۀ آبی، قرمز و سفید به شهرت رسید، در فیلم "آبی" به گونه‌ای کمبود اخلاقی را طرح می‌کند. ژولی با از دست دادن همسر و دخترش معنای زندگی خود را گم می‌کند، اما درست به همین دلیل با گم شدن سرنخ سعادتی که به نحوی با آن خو کرده بود، دچار بحران اخلاقی می‌شود. فیلم‌ساز سعی می‌کند در این فیلم به ما این نکته را نشان دهد که بحران زندگی معاصر با اخلاق و نمادهای آشکار آن معنا می‌یابد و این‌جاست که ما به رابطۀ هنر و اخلاق شدیداً نیازمندیم.

دیدگاه دکتر مهناز شایسته فر، استاد هنر، درباره پیوند میان اخلاق و هنر
اما به نظر می‌رسد بررسی نگاه اخلاقی هنرمندان، متناسب با سرشت کار هنری که کم‌تر کار عقلانی محاسبه‌گر را برمی‌تابد و بیش‌تر به عرصۀ "نامعقول‌ها" قدم می‌گذارد، بسیار جذاب و مهم باشد. چرا که پیوند میان هنر و اخلاق پیوندی است کهن، پیچیده و دیرپا.

هنر در دوره‌های نخستین تکوین جوامع انسانی، با تجویز حفظ حرمت خدایان و تبلیغ احکام اخلاقی عمدتاً پاسدار ارزش‌های اخلاقی بوده‌است. نخستین نیایشگاه‌ها و پرستشگاه‌ها ملازم با اجرای مناسک و عقاید دینی همچون ذکر و اوراد و نوحه‌سرایی و مدیحه‌سرایی و مولودیه‌خوانی و اجرای موسیقی و ادعیه بوده‌اند. همچنین تأسیس بناهای باشکوه و بدیع کلیساها در قرون وسطی و پدید آوردن تصاویر و شمایل و پیکره‌های قدیسان و بزرگان دین همه مصادیق آشکار ارتباط هنر و اخلاقند. مفاهیمی همچون حسادت، آزمندی، کاهلی، صبر و خویشتن‌داری، کبر و نیکی، ایثار و فضیلت و نظایر آن که همه مفاهیم اخلاقی‌اند، در پرتو بسیاری از آثار هنری از تأثیرگذاری بیشتر و ماندگارتری برخوردار شده‌اند.

در مباحث اخلاقی قاعدۀ زرینی وجود دارد با این مضمون که آنچه را که برای خود نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. ( هر بد که به خود نمی پسندی/ با کس مکن ای برادر من!) اگر انسان‌ها بر اساس همین یک قاعده حرکت می‌کردند، شاید شاهد نابسامانی اخلاقی نمی‌شدیم و هنرمندان نیز شاید بر همین قاعده، بدون اینکه شعار دهند، حرکت می‌کنند. بر این اساس هنرمند با پاسداشت ذات هنر به شکلی تأثیرگذار نماد اخلاق‌گرایی در جامعه می‌شود.

داریوش مهرجویی، از کارگردانان مطرح ایران، می گوید: "هنر به هر شکل و شیوه‌ای، برگردانی است از ذات هنرمند، از نحوۀ حضورش، از میل‌ها و نفرت‌ها و عشق‌ها و نابسامانی‌های درونی‌اش، از تاریخ و محیطش. اینها با آدم می‌آید، باهاشان زندگی می‌کنیم و بعد در یک لحظۀ به‌خصوص، به صورت مشی هنری بیرون می‌افتند".

مهرجویی این سخن را در گفتگویی در زمستان ۱۳۵۱ بیان کرده بود، یعنی حدود چهل سال پیش. در طول این سال‌ها این هنرمند سعی کرده در آثارش بر همین سیاق حرکت کند. چرا که برخی بر این باورند سینمای مهرجویی سینمای اخلاقگراست؛ نمونه‌اش هم فیلم‌های "مهمان مامان"، "لیلا" و حتا "سنتوری".

هنر همچنین سبب می‌شود تا در قبال دیگران پاسخ‌های عاطفی‌تر و مسئولانه‌تری داشته باشیم و، به عبارت دیگر، موضع اخلاقی و انسانی‌تری اختیار کنیم. آثار بزرگ هنری، ما را با درد و افلاس و درماندگی انسان‌های دیگر آشنا می‌کنند. نژادها و طبقات، اقلیت‌ها و جنسیت‌هایی که ما خود به آنها تعلق نداریم، در آثار کسانی همچون چارلز دیکنز، هریت بیچر، آندری تارکوفسکی، اینگمار برگمان، عباس کیارستمی، محمود دولت‌آبادی، علی‌اشرف درویشیان، علی‌محمد افغانی، داریوش مهرجویی، صادق چوبک و یا اعتراض‌های اسلاوی ژیژک به مضامین آثار هنری، برای ما نزدیک‌تر و ملموس‌تر ترسیم می‌شوند و به ما امکان می‌دهند خود را با آدم‌های این داستان‌ها همانندسازی کنیم. جدا از این، ما به برکت هنر مجال آن را می‌یابیم تا بر برخی از تعارضات و تنش‌های میان خود و جهان عینی، میان عقل و احساس و فرد و جامعه چیره شویم.

اگر راست باشد که هنر در زدودن یا دست کم تقلیل تنش‌ها و بالاتر از آن در اعتلای اخلاقیات مؤثر است، شاید بتوان پذیرفت که قابلیتی همسنگ سنت به آن نسبت داده‌اند؛ دیدگاهی که جمعی از اندیشه‌مندان با مشاهدۀ رواج ارزش‌های مادی و زوال باورهای سنتی و دینی اختیار کرده‌اند.

دکتر سید حسین نصر، اندیشه‌مند سنت‌گرا، بر این باور است که هنر می‌بایست ارزش‌های سنتی و دینی را که دنیای مدرن باعث تباهی آن شده، احیاء کند. او می‌گوید: "در امر اخلاقی کار ما فقط با جامعه نیست، بلکه کار ما با خداست. هنر نیز بستر مناسبی‌ برای‌ گسترش‌ معنویت‌ است؛ هنری‌ که‌ در آسمان‌ معنویت، عبودیت‌ و بندگی‌ انسان را به‌ آستان‌ دستاوردهای‌ تجسمی‌ می‌کشاند. هنر بر علمی‌ به‌ عالم‌ هستی‌ مبتنی‌ است‌ که‌ ماهیتی‌ قدسی‌ و باطنی‌ دارد و به‌ نوبۀ‌ خود محملی‌ برای‌ انتقال‌ معرفتی‌ با یک‌ سرشت‌ قدسی‌ است".

هنر می‌تواند مفاهیم اخلاقی را به شکلی دقیق و در لایه‌های واقعی زیبایی‌شناختی به مخاطب ارائه دهد و بسیاری معتقدند سینما دراین راه توانایی و برد بیشتری دارد.  ارائۀ زندگی به جای مرگ را برخی از تحلیلگران نمونۀ واقعی اخلاقی زیستن می‌دانند. این نحوه از نمود را می‌توان در سینمای کیارستمی دید. او سعی کرده در آثاری همچون "زندگی و دیگر هیچ"، "زیر درختان زیتون" و حتا در "مشق شب" با نشان دادن حرکت و تداوم هموار انسانی شخصیت‌ها و غلیان رنج‌هایشان به زیبایی دست یابد.

کیارستمی در گفتگویی گفته بود: "در فیلم‌های من آدم‌ها تعریف و تصویر روشن از آنچه که در جستجویش هستند دارند، اما به دنبال چیز دیگری هستند. این بدان معناست که باید مهیا و آماده باشیم تا به زندگی معنا و مفهوم ببخشیم".

از این رو دوربین کیارستمی، زیستن در جهان عاری از خشونت را در دستور کار خود دارد. بنا بر این، شاید بتوان گفت هنر در این گونه آثار مروج اخلاق حقیقی انسانی است. قرار نیست برای اخلاقی زیستن در جهان زیبای هنر، بلندگوی اخلاق دست بگیریم. هنر می‌تواند نمود آشکار وجوه اخلاقی انسان باشد.

هایدگر، فیلسوف مشهور آلمانی، با این که بیش از ده ها اثر به جای گذاشته، در باره اخلاق به ندرت چیزی نوشته‌ است؛ او معتقد بود که اخلاق وقتی می‌تواند جلوه کند که رابطۀ انسان و هستی او معنا یابد و هنر نیز به طبع رابطۀ انسان با هستی‌اش است.

جدیدآنلاین: دیدگاه‌ها در بارۀ رابطۀ میان اخلاق و هنر گوناگونند. اگر شما در این باره دیدگاهی متفاوت دارید، برای ما بنویسید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فاطمه جمال‌پور

شاهنامۀ فردوسی، قرن‌ها پیش، کویرها و کوه‌ها وسرزمین‌ها را پشت سر گذاشت تا سینه به سینه و دهان به دهان به بختیاری‌های کوچ‌رو برسد. آنان روح نیاکان رزمنده‌شان را در حماسه‌های رستم و سیاوش دیدند و با شاهنامه و فردوسی پیوند دیرینه بستند که همچنان پابرجاست و از آن پس شاهنامه نقل شب‌های بلند کوچ در کنار آتش چاله، زمزمه و دلگرمی روزهای نبرد، جهیز دختران ایل بختیاری است.

عشایر بختیاری در مکتب‌خانه‌هاشان تنها الفبا و خواندن نوشتن نمی‌آموختند، بلکه آنها خوانش و آهنگ خوانش شاهنامه را هم به‌درستی می‌آموختند. از این جاست که اکثر پیرمردان ایل بختیاری داستان‌های شاهنامه را از بر می‌خوانند یا بلدند. شاهنامه‌خوانانی هستند که بیش از نیم شاهنامه را از بر می‌دانند. تأثیر شاهنامه بر زندگی مردم به گونه‌ای است که نام فرزندان خود را از شاهنامه می‌گیرند و می‌گویند شاهنامه باعث تقویت روحیۀ سلحشوری مردان ایل بوده و نمونه‌هایی از حکمی آن مورد مثال برای پند پدر به پسر بوده‌است.

 اما شاهنامه‌خوانی در میان بختیاری‌ها به شیوه‌های مختلفی اجرا می‌شود. یکی از این شیوه‌ها "شاهنامۀ غمنومه" است که به پاره‌های فجیع شاهنامه اختصاص دارد. این آواز در پرده‌های نزدیک به شوشتری در دستگاه همایون اجرا می‌شود. فضای محزون آواز مخاطب را جذب می‌کند. این فضا بعد از آواز حماسی به عنوان مثال گفتگوی رستم و سهراب به وجود می‌آید و آواز محزون را هنگام کشته شدن سهراب می‌خوانند.

شاهنامه‌خوانی برای اشعار حماسی و لحظات رزم هم به کار برده می‌شود. گاهی شاهنامه‌خوان هنگامی که اشعار رزمی و حماسی را می‌خواند، احساساتی شده، آواز را با فریاد و سروصدا همراه می‌کند. گونۀ دیگری با نام "برزونامه" که با لحن شاهنامه‌خوانی در منطقۀ لـُردگان اجرا می‌شود، از حواشی شاهنامه به شمار می‌آید، چون در شاهنامه وجود ندارد، هرچند شاهنامه‌خوانان بختیاری آن را بخشی از شاهنامه می‌دانند. این منظومۀ منسوب به شمس‌الدین کوسج (سدۀ هشتم هجری) و خواحه عمید عطایی (سدۀ دهم هجری) سرگذشت حماسی برزو، پسر سهراب در توران و ایران است. 

شاهنامه‌خوانی معمولاً در مجالس جشن و سرور، ایام نوروز، شب یلدا و دیگر مراسم ایلی رونق دارد. در سال‌های اخیر مراسم شاهنامه‌خوانی بختیاری در مناطق بختیاری‌نشین سلسله‌جبال زاگرس جانی دوباره یافته‌است و گروه‌های مختلف به احیای این سنت دیرینه کمر بسته‌اند. در این مراسم که با حضور انبوه مشتاقان فردوسی برگزار می‌شود، شاهنامه‌خوانان، از زن و مرد و خرد و کلان، به نوبت بر روی صحنه می‌روند و قطعات مختلف شاهنامه را به شیوه‌های گوناگون اجرا می‌کنند. این اشتیاق سبب شده حتا شاهنامه را به گویش بختیاری بازگردانند و به دست چاپ بسپارند.

آوازخوانی به شیوۀ شاهنامه‌خوانی آن ‌قدر بر بختیاری‌ها تأثیر گذاشته که آوازهایی را به همین شیوه در مدح یا یادبود قهرمانان‌شان مانند سردار اسعد، نامدارخان، علیمردان‌خان و غیره اجرا می‌کنند.

و اما بزرگ‌ترین همایش شاهنامه‌خوانان که شاید بتوان آن را بزرگ‌ترین در جهان دانست، مراسم شاهنامه‌خوانی در روستای سی‌میلی در جنوب مسجدسلیمان بوده‌است؛ همایشی که به گفتۀ مردم محلی قدمتی بیش از پانصد ساله داشت و هر سال در سومین روز فروردین‌ماه دوستداران شاهنامه را از دور و نزدیک به خوزستان می‌کشاند؛ بدون هیچ فراخوانی با حضور هزاران مشتاق شاهنامه برگزار می‌شد. افعال زمان گذشته به این خاطر است که صدای شاهنامه‌خوانان این همایش آیینی ایلی که از زمان صفویه تا روزگار ما برپا بود، در سالی که توسط یونسکو سال بزرگداشت فردوسی نامیده شد، توسط مسئولان محلی به بهانۀ نداشتن پروانۀ اجرا خاموش شد.

عکس‌های گزارش تصویری این صفحه مراسم شاهنامه‌خوانی روستای سی‌میلی پیش از توقف اجرای آن و نمایش شاهنامه‌خوانی گروه آسماری در اهواز در آبان‌ماه گذشته را نشان می‌دهد. در بخش‌هایی از این متن از کتابچۀ مؤسسۀ فرهنگی هنری ماهور "مجموعه موسیقی نواحی ایران، موسیقی ایل بختیاری" استفاده شده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آذر حسین‌زاده

این روزها به هنگام عبور از مقابل کیوسکهای روزنامهفروشی دیدن روی جلد مجلات خوش آب و رنگ، با تصاویر رنگی بسیارعالی و پرداخت و صفحه‌آرایی هنرمندانه، با نام‌های جذاب و چشمگیر، مانند "آشپزباشی"، "قنادباشی"، "هنر آشپزی"، "عصر آشپزی"، "آشپزی مثبت"، "سرآشپز"، "خورنوش"  و بسیاری دیگر هم مایه شادی چشم می‌گردد، هم پس از اندکی نگاه به تصاویر مایه تحریک اشتهای انسان میشود. این مجلات همگی جدید هستند، خیلی جدید. در واقع در همین چند سالۀ اخیر گویی به‌ناگهان و مانند سحر و جادو از غیب ظهور کرده و سفرۀ رنگینی از کوکو و کوفته و کتلت و صدها غذای خوش‌طعم ایرانی و غیر ایرانی در برابر چشمان عابران، از سویی، و بازار کار و اشتغال جدیدی در حرفۀ روزنامه‌نگاری مردم‌پسند برای اهل قلم، از سوی دیگر، گسترده‌اند.

به همین ترتیب این روزها دیدن یکی از این مجلات در کنار سبزی و مرغ و ماهی داخل چرخ خرید زنان خانه‌دار امری است عادی. و این سوای گروه پرشمار نشریات اختصاصی است که در پسوند و پیشوند نام آنها کلمات و عبارات "بهداشت" و "تغذیه" و "سلامت" و"رژیم غذایی" و "تندرستی" دیده می‌شود که به بهانۀ دستورات بهداشتی و تغذیۀ سالم ضیافتی از عکس غذاهای لذیذ و اشتها برانگیز نیز چاشنی مطالب و مقالات خشک و جدی خود می‌کنند.

این اشتیاق و اشتهای روزافزون به مقولات پخت‌وپز و طلب تنوع در خورد‌ و خوراک روزانه در خانواده‌های ایرانی، اگر بی‌سابقه نباشد، مسلماً امر کم‌سابقه‌ای است. ایرج افشار، مرجع معتبر کتاب و کتاب‌شناسی، در مقدمۀ "آشپزی دورۀ صفوی" خود می‌گوید: "در زبان فارسی، تا آن‌جا که از فهرست نسخ خطی کتابخانه‌های جهان برمی‌آید، رساله‌های مستقل در روش پخت خوردنی‌ها و فن طبخ معدود است..." و آنچه در این قلمرو در دست است، شرح اغذیه و اشربۀ رایج در دربارها و آشپزخانه‌های شاهی است و در آنها کمتر نشانی از شیوۀ خورد و خوراک روزانۀ مردم عادی دیده می‌شود. و چنان که از "فهرست کتاب‌های چاپی فارسی" خانبابا مشار نیز بر می‌آید، تا دهۀ ۱۳۴۰ تعداد کتب حاوی دستورهای طبخ غذا در بازار کتاب ایران بسیار نادر بود و موفقیت کتاب معروف "رزا منتظمی" (فاطمه بحرینی) که در همین دهه منتشر شد، امری کاملاً استثنائی به شمار می‌رفت. ازاین قرار پیداست که این توجه عمومی به پدیدۀ نوظهور خوب خوردن و متنوع خوردن تنها بعد از انقلاب و آن هم پس از سپری شدن سال‌های جنگ و خاتمۀ زندگی کوپنی دربرنامۀ غذایی ایرانیان پیدا شده‌است. پس از این دوره است که مقبولیت کتاب آشپزی رزا منتظمی به آن‌جا کشید که برای خرید آن می‌بایست "دفترچۀ بسیج اقتصادی" ارائه داد و تنها پس از مهر کردن آن امکان خرید یک نسخه از آن کتاب میسر می‌شد. (از این گذشته، نجف دریابندری، یکی از مترجمان و پژوهشگران برجسته ایران، چندی پیش، از حیطه معقولات به پهنه ماکولات گام نهاد و کتاب مستطاب آشپزی را در دو جلد نوشت که در حوزه نشر ایران حادثه‌ای ارزنده تلقی شد.) این را هم باید افزود که سال‌هاست که کتاب‌های آشپزی در کشورهای غربی پیوسته در صدر پرفروشترین کتاب‌هایند.

 عامل دیگری که در پیدایش این روی‌آوری به نشریات آشپزی نقش داشته  بی‌گمان رسیدن امواج تلویزیون‌های ماهواره‌ای خارجی ‌است. به‌ویژه برنامه‌های آشپزی که مورد توجه زنان و خانواده‌هاست. در این تلویزیون‌ها "شف"های ایتالیایی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترک و عرب، و حتا چینی، طرق پخت انواع غذاها و ترتیب و تزئین سفره و آداب پذیرایی را با تصاویر زیبا از زوایای مختلف در معرض دید بینندگان خود قرار می‌دهند. جذابیت بی‌سابقۀ این برنامه‌ها و اقبال و استقبال روزافزون از آنها باعث شد که کانال‌های داخلی هم دروس آموزش آشپزی را به همان روش‌ها در برنامه‌های روزانۀ خود بگنجانند. افزون بر آن، به جای استفاده از آشپزهای سالمند و کم‌سواد، که سابقاً طرق پخت غذاها را در شبکه‌های داخلی آموزش می‌دادند، آشپزهای جوان و باسواد را، که حالا خودشان را "شِف" می‌خوانند، جایگزین آنها کردند. این شف‌های جوان و خوش‌پوش و خوش‌قیافۀ داخلی، به یمن شهرت و محبوبیتی که در سطح ملی به دست آورده‌اند، خود کلاس‌های آشپزی شخصی دایر کرده‌اند که برای ثبت نام در آنها باید قبلاً پارتی با نفوذ و سرشناسی دست‌وپا کرده باشید. 

پخش برنامه‌ای در باره غذا از یکی از کانالهای فارسی خارج به نام "بفرمایید شام" و تلاش صدا و سیما برای پخش برنامه‌ای مشابه به نام "بفرمایید شام ایرانی" نشانه‌ای از محبوبیت آن در میان بینندگان بود که در ایران مایه جنجال در برخی از رسانه‌ها هم شد.

طبعاً برای آشپزی مدرن مواد و ملزومات مدرن هم لازم است. تولیدکنندگان داخلی از بوقلمون‌های کامل‌پخته ونیمه‌پخته گرفته تا انواع نان‌ها و پنیرهای فرانسوی، ایتالیایی، هلندی، سوئیسی و ترکی مانند نان باگِت فرانسوی و پیتزای ایتالیایی و یوفکای ترکی و پنیرهای "موتزارلا"، "کمنبر" و "گودا" و حتا پنیر معروف "کیبی" را نیز در اختیار علاقه‌مندان قرار داده‌اند. ماهی آزاد (سامون)، آن هم از نوع "ساکای" آن در فروشگاه‌های شهر موجود و در اختیار مشتریان مشتاق قرار دارد. و صد البته درآمد حاصل از آگهی‌های همین محصولات چرخ‌های نشریات آشپزی را روان و آش آنها را همواره گرم نگاه می‌دارد.

علاوه بر همۀ اینها، شیرینی بازار برنامه‌های آشپزی در ایران و درآمد احتمالی حاصل از آگهی‌های این بازار دهان خارجی‌ها را هم آب انداخته‌است. چرا که به‌تازگی یک شبکۀ تلویزیونی خارجی یک کانال ۲۴ ساعته به زبان فارسی راه انداخته‌است که در برنامه‌های "سافاری فود" خود زنان خانه‌دار ایرانی را به گشت‌وگذار در طرق تهیۀ انواع خوردنی‌ها و نوشیدنی‌های ۷۲ ملت به چهار گوشۀ جهان می‌برد.

زمانی سعدی گفته بود: اندرون از طعام خالی دار/ تا درآن نورمعرفت بینی
اما گویی در روزگار مصرف، در بیشتر کشورها، آنها که میتوانند کارشان "تنور شکم دم به دم تافتن" شده است.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

دبستان که بودم، راه مدرسه‌ام از یک نخلستان می‌گذشت. غروب‌ها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد، در آن راه باریک نخل‌ها را هزاران نفر تصور می‌کردم که ایستاده‌اند مرا تماشا می‌کنند. هر نخلی سرباز پیاده‌نظامی بود با موهای ژولیده که وقتی باد می‌وزید، ناله می‌کرد. این خیال‌پردازی‌ها بی‌راه هم نبود. همیشه پدربزرگم می‌گفت: "نخل شبیه آدمیزاده. سرش قطع بشه مرده".

این درخت جزو جدایی‌ناپذیر مردم مناطق گرمسیر ایران است. کمتر خانه‌ای در جنوب می‌توان یافت که درخت نخلی در آن نکاشته باشند. به همین دلیل است که این دیار را با نخلستان‌های بی‌انتهایش می‌شناسند و نخل، نماد این خطه شده‌است.

در دهه‌های اخیر با روی کار آمدن آبیاری با تلمبه، کاشت این درخت آسان‌تر شده‌است. اما در گذشته کشاورزان در جدالی طاقت‌فرسا با بی‌آبی و گرما و خشکی با هزاران مشقت و سختی این درخت را می‌کاشته‌اند. نهال را از فاصلۀ دور با قاطر و الاغ می‌آورده اند و با شیوه‌های آبیاری ستنی همچون گاوه چاه و دلو آب آبیاری می‌کرده‌اند.

انسان‌ها وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت زیاد بکشند، آن چیز برایشان حکم کیمیا پیدا می‌کند؛ مقدس می‌شود. حالا نخل‌های کهن‌سال هم همین حکم را دارند. برای باغبانی که ساعت‌ها برای آبیاری‌شان تلاش می‌کرده‌است، اینها به مثابه فرزندانش هستند؛ به همان عزیزی و مهمی.

حالا پس از سال‌ها دوباره از آن نخلستان عبور می‌کنم. نخل‌ها پیرتر شده‌اند، کمر خم کرده‌اند و پیرمرد باغبان هم گذر روزها در چهره‌اش نمایان است. بی‌اختیار راهم را کج می‌کنم و کنارش می‌نیشینم.

حمزه مثل گذشته آرام و صبور حرف می‌زند. حرف‌های تکراری همیشگی، انگار یک نوار ضبط شده است: "هر کدوم از این نخل‌ها یه خاطره‌ای ازشون دارم. قد کشیدن‌شون رو تماشا م کردم. بهشون رسیدگی کردم. نخل بر خلاف قیافه‌اش یکی دو سال اول دلش نازکه. باید باهاش مهربون باشی و الآنم اون‌قدر بزرگ شدن که دیگه توان رفتن بالاشون ندارم و خرماها همان بالا می‌مانند."

بیلش را محکم در زمین فرو می‌کند و دوباره می‌گوید: "یه روزی با هزاران سختی اینا رو کاشتم. اون روز غذامون همین بود؛ نان بود و خرما. اگه نمی‌کاشتیم از گشنگی می‌مردیم. اما حالا دیگه خدا رو شکر همه مغازه‌ها پره از غذا. دیگه کسی محبور نیست نخل بکاره. شاید دیگه آبیاری راحت‌تر شده، اما نخل خیلی درخت پرزحمتیه. از اوایل فروردین شروع می شه تا مهر باید همه‌اش خدمتش کنی. یه روز گرده‌افشانی، یه روز هرس کردن، یه روز مرتب کردن خرماها و در آخر هم برداشت توی اون گرمای زشت و طاقت‌فرسا."

درخت نخل اگر به صورت طبیعی گرده‌افشانی شود، میوۀ آن مرغوبیت ندارد؛ مریض می‌شود. از این رو در هر باغ چند درخت خرمای نر می‌کارند. کشاورز باید اول فروردین شاخه‌های به نام "تاره" از درخت خرمای نر را در دل درخت ماده بگذارد. بعد از آن کم‌کم دانه‌های خرما بزرگ‌تر می‌شود که به آن "پریز" می‌گویند. هنوز سبزند و کال. با گرم‌تر شدن هوا پریزها به خارک تبدیل می‌شوند. در جنوب به آن روزها گلِ خارک می‌گویند. شرجی و گرما سرسختانه خارک‌های ترد و شیرین را به رطب تبدیل می‌کند و به همراه آن مردم هم روزهای گرمی را تجربه می‌کنند. در اوایل شهریور هوا رو به خنکی می‌رود و رطب‌ها خرما شده‌اند و وقت برداشت محصول است. با کمربندی که به آن "پرونگ" می‌گویند، دور نخل می‌بندند و بالا می‌روند و خرماها را می‌برند. بعد از آن خرماها را روی حصیری که با برگ درخت نخل بافته‌اند، پهن کرده آن را پاک می‌کنند. خرماها را در حلب یا کارتن می‌ریزند و در انبار منتظر مشتری می‌چینند.

نخل‌ها در نگاه اول همه‌شان شبیه همند، اما با کمی دقت تفاوت عمده‌ای در شکل برگ، قطر تنه و از همه مهم‌تر، مزۀ خرما می‌شود تشخیص داد. از این رو بیشتر از بیست نوع خرما وجود دارد که از نظر قیمت محصول تفاوت چشمگیری دارند.

اینها همه داستان نخل نیست. این درخت پربرکت در دیار جنوب از قداست خاصی برخوردار است؛ برایشان عزیز است و نماد استواری و راست‌قامتی و باروری. هر جزئی از آن برایشان کاربردی دارد. از "سیس" یا همان الیاف دورش که سبد و طناب می‌بافند تا برگ‌هایش که سوخت‌شان است و گاهی سقف خانه‌هایشان و تنه‌اش هم تیر آهن. به همین دلیل برایشان ارزش دارد و اگر نیمه‌شبی رعد و برق نخلی را بشکافد، فردایش در روستا دهن به دهن می‌چرخد و همه می‌دانند که درخت خرمایی بر زمین افتاده‌است.

رو به عصر است و هوا دیگر آن سکون را ندارد. آرام آرام بادی می‌آید. در آن نخلستان گسترده کافی است نخل‌ها بهانه‌ای برای جنباندن سر خود پیدا کنند. غوغایی به‌پا می‌شود؛ برگ‌های خشکش که ده سال هم بریده نشوند وفادار همان بالا می‌مانند، بر هم ساییده می‌شوند و دوباره مرا به همان روزهای دبستان می‌برند؛ روزهای کودکی.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

یکی از مکان‌های مورد علاقۀ من در تهران باغ موزه واقع در منطقۀ الهیه است؛ باغی به مساحت حدود یک هکتار که امروزه بخشی از آن به صورت گالری و قسمتی دیگر به شکل کافی‌شاپ درآمده‌است. کافی‌شاپی که هفته‌ای یک بار برای گذراندن ساعتی به آن‌جا می‌روم.

در یکی از روزهای پاییزی که به باغ موزه رفته بودم، گروهی که ورودی گالری را اشغال کرده بودند، نظرم را جلب کردند. نزدیک شدم، جوانی را دیدم که مشغول نقاشی‌ست و گروهی نیز دور او جمع شده‌اند. چند لحظه ایستادم. شکل و نحوه کار آن نقاش جوان به نظرم جالب آمد. او با استفاده از قهوه نقاشی می‌کرد. پیش‌تر از این دیده بودم که بعضی‌ها با استفاده از مواد مختلفی مانند زردچوبه، چای و حتا زعفران ابتدا بوم را رنگ و سپس روی آن نقاشی می‌کنند، اما قهوه را ندیده بودم.

نقاش جوان قهوه‌ای را که در آب حل کرده بود، روی بوم می‌ریخت، سپس بوم را دقایقی رها می‌کرد تا قهوه روی آن خشک شود و بعد با قلم‌مو و یا کاردک روی بوم کار می‌کرد و پس از گذشت دقایق نسبتاً کوتاهی تابلوی زیبایی ساخته می‌شد.

منتظر فرصتی ماندم تا دور نقاش خلوت شود. زمان نسبتاً زیادی طول کشید تا نقاش تنها شد. به سراغش رفتم و با او هم‌کلام شدم. از او خواستم در ارتباط با این نوع نقاشی برایم بگوید و او هم با خوشرویی پذیرفت.

نام او یاور جمشیدزاده بود، با تخلص هنری "آداک". پس از شنیدن نام او، تازه به خاطر آوردم که چندی پیش مجموعه‌ای با امضای "آداک" در یکی از گالری‌های بنام تهران دیده بودم و اتفاقاً بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود. اما آن روز متوجه نشدم که همۀ این تابلوها با قهوه کشیده شده‌اند.

آداک آن طور که می‌گوید، فعالیت هنری‌اش را از ۱۶ سالگی شروع کرده‌است. او ابتدا در رشتۀ نقاشی مشغول به تحصیل شد، اما پس از گذشت زمان کوتاهی تغییر رشته داد و گرافیک را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کرد. او در سال ۱۳۷۹ از رشتۀ گرافیک فارغ‌التحصیل شد.

آداک به مینیاتورعلاقۀ فراوانی دارد و می‌گوید: "هنگامی که با زیرساخت‌های متنوع برای مینیاتور کار می‌کردم، به صورت کاملاً تصادفی قهوه را روی بوم ریختم. از رنگ‌وبافت و شکل آن بسیار خوشم آمد. آن را به صورت جدی دنبال کردم".

آداک را می‌توان از مبتکران نقاشی قهوه در ایران دانست. او با مطالعات بیشتر در خصوص قهوه و مقاومت آن در برابر آب و حرارت و ترکیب کار با رنگ و نقوش و طرح‌های متنوع موفق به ایجاد یک فضای سوررئالیستی و اکسپرسیونیستی در کارهای خود شد. او همچنین در ارتباط با ماندگاری تابلوهایش می‌گوید: "مدت‌ها به دنبال ماده‌ای می‌گشتم که باعث شود قهوه از روی بوم جدا نشود تا بلاخره موفق شدم. آثارم حتا با تا خوردن نیز خراب نمی‌شود و ماندگاری زیادی دارد."

آداک در حال حاضر در استودیوی شخصی خود مشغول تدریس نقاشی با قهوه به علاقه‌مندان است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش غلامحسین مفید از اولین بازیگران تحصیل‌کردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی می‌نواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.

بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سال‌ها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامه‌هایی را که به روی صحنه می‌برد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی می‌کرد.

هنوز دانش‌آموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.

بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی شاهین سرکیسیان بازی کرد. او در نمایشنامه‌هایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.

هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی منیژه وکیلی و با صدای او و حسین سرشار، نقش زال را مقابل افسانه دیهیم (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.

در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ بیژن مفید آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاس‌های مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماه‌ها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای به‌یادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.

همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنه‌های فراموش‌نشدنی قهوه‌خانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.

او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلم‌های بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سال‌های اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آن‌جا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.

بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.