۰۵ دسامبر ۲۰۱۱ - ۱۴ آذر ۱۳۹۰
سیروس علی نژاد
مراسم اهدای جایزۀ موقوفات دکتر محمود افشار یزدی در سال ۱۳۹۰، روز شنبه دوازدهم آذرماه در مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا برگزار شد و جایزۀ امسال به آنجلو میکله پیه مونتسه Angelo Michele Piemontese، ایرانشناس ایتالیایی، تعلق گرفت. او که کاشف قدیمیترین نسخۀ شاهنامۀ فردوسی موسوم به نسخۀ فلورانس و نیز قدیمیترین نسخۀ مصور منطقالطیر عطار است، در دهۀ ۱۳۷۰ خورشیدی چندین سال رایزن فرهنگی سفارت ایتالیا در تهران بود و در زمان تصدی این مقام، کمکهای شایانی به گسترش روابط فرهنگی دو کشور کرد. وی همچنین مؤلف "تاریخ ادبیات فارسی" به زبان ایتالیایی است.
در مراسم اهدای این جایزه، سه تن از سخنرانان، صرفاً دربارۀ آثاری سخن گفتند که از او در دهۀ ۱۳۷۰ خورشیدی به یادگار ماندهاست. نخستین آنها دکتر نصرالله پورجوادی بود که از چاپ یک نسخۀ نفیس منطقالطیر عطار سخن گفت. پورجوادی گفت که حدود هجده سال پیش آقای پیه مونتسه در دیداری با او از یافتن نسخۀ مصور منطقالطیر عطار در کتابخانۀ تورین ایتالیا خبر داد و مقدمات چاپ آن را فراهم آورد. بدین صورت که قرار شد هزینۀ تهیۀ اسلایدها را بخش فرهنگی سفارت ایتالیا و چاپ آن را مرکز نشر دانشگاهی به عهده گرفت. این کتاب با دو مقدمه، که یکی از آنها توسط پیه مونتسه نوشته شده و دیگری توسط نصرالله پورجوادی، در سال ۱۳۷۳ در تهران به زیور طبع آراسته شد.
سخنران دیگر کامران صفامنش، معمار معروف ایرانی بود که ابتدا از آشنایی خود با پروفسور پیه مونتسه در سال ۱۳۶۷ در کنگرۀ بینالمللی حافظ در شیراز یاد کرد و گفت: "آن ملاقات مقدمۀ دوستی و همکاری ما گردید و در نهایت به پژوهش در مورد دو باغ سفارت ایتالیا در تهران و ساختمانهای آن منجر گردید". پیه مونتسه در آن زمان رایزن فرهنگی سفارت ایتالیا در تهران بود و مطالعه در باب باغ و بناهای موجود در آن که از آثار دورۀ قاجار است، به پیشنهاد او صورت گرفت. علاوه بر این هزینۀ چاپ آن را هم بخش فرهنگی سفارت ایتالیا در تهران پرداخت.
در مطالعۀ باغها و بناهای سفارت ایتالیا در تهران، علاوه بر کامران صفامنش که مطالعۀ سبک معماری بناها و باغسازی را به عهده داشت، استاد یحیی ذکاء و منصوره نظاممافی نیز سهم داشتند: توصیف تابلوهای نقاشی و کاشیها بر عهدۀ یحیی ذکاء گذاشته شد و خانم منصورۀ نظاممافی (اتحادیه) نیز مطلبی در باب خانوادۀ مالکین باغها، بهویژه فیروز میرزا نصرتالدوله، صاحب باغ و بنا نوشت. خانم اتحادیه خود نیز در این مراسم دربارۀ کتاب "ایتالیا و اصفهان" که به مناسبت چهارصدمین سال پایتخت شدن اصفهان انتشار یافت، سخن گفت.
سخنران دیگر مراسم دکتر محمود امیدسالار بود که محور گفتارش شاهنامۀ نسخۀ فلورانس بود که مورخ ۶۱۴ قمری و قدیمیترین نسخۀ دستنویس شاهنامه است که تا کنون پیدا شدهاست. اما دکتر امیدسالار ضمن سخن گفتن از شاهنامۀ نسخۀ فلورانس، از روش تصحیح متون نیز سخن به میان آورد و یادآور شد که بیشتر تئوری و کارکردهای این فن [تصحیح متون] از فضلا و علمایی پیدا شد که در اصل بر روی متون مذهبی مانند انجیل و یا روی متون ادبی کلاسیک اروپایی کار میکردند. آدمهایی مثل بنتلی، اراسموس و غیره پایهگذاران این فن بودند؛ فنی که بعدها در نزد محققان انگلیسی و آمریکایی و اروپایی به حد قابل توجهی از پیشرفت رسید. چون آنها با متون مذهبی خود شروع کردند، بنده فکر میکنم اگر محققان ما هم به آنچه محدثین ما در تصحیح متن، در تصحیح اسامی، در تصحیح عبارات حدیث به کار میبردند، توجه کنند، ممکن است ما بتوانیم شیوههای اجداد خود را دوباره کشف کنیم و اینها را با آنچه از تکنیک فرنگی میدانیم، تلفیق کنیم و یک تکنیک ایرانی کمابیش خالص به وجود آوریم.
در این مرسام پروفسور کارلو چرتی، رایزن فرهنگی سفارت ایتالیا در تهران نیز سخن گفت. آرش افشار، فرزند ایرج افشار هم که از لس آنجلس برای برگزاری همین مراسم به تهران آمده بود، حضور داشت و جای خالی او را پر میکرد. در پایان مراسم گردانندۀ برنامه که علی دهباشی، سردبیر مجلۀ بخارا بود، از مصطفی محقق داماد، رئیس شورای تولیت بنیاد موقوفه دکتر افشار، خواست که جوایز آقای پیه مونتسه را به وی اهدا کند. محقق داماد روی صحنه رفت و قالیچهای را که نام پیه مونتسه در مرکز آن بافته شده بود، به انضمام لوح تقدیر و جوایز دیگر به وی اهدا کرد. پیه مونتسه ضمن سخنانی از فعالیتهای خود گفت و تأکید کرد که آرزو داشت این سخنان را در حضور ایرج افشار ایراد کند که یک سال پیش، پیشنهاد اهدای جایزه را به او داده بود، ولی متأسفانه در این فاصله ایرج افشار از دست رفت و فرصت ایراد سخنان در حضور او به دست نیامد. "اما تصور میکنم جان ایرج افشار در میان ما همچنان زنده است".
کارنامۀ پیه مونتسه
در کتابچهای که روز مراسم بین شرکتکنندگان توزیع شد و به کارنامۀ پیه مونتسه اختصاص دارد، آمدهاست که استاد آنجلو میکله پیه مونتسه یکی از برجستهترین دانشمندان ایتالیایی در قلمرو مطالعات ایرانی است. او پس از تحصیلات خود در مؤسسۀ شرقی ناپل در سال ۱۹۶۲ میلادی و یک دوره همکاری با هیئت باستانشناسی ایتالیا در غزنه (افغانستان) از سال ۱۹۶۶ دورۀ درخشانی را در مقام استادی زبان و ادبیات فارسی در همان مؤسسه آغاز کرد. او در همان سال به تدریس در رم پرداخت و در آنجا در سال ۱۹۷۸ به مقام استادی رسید و در حالی که فقط ۳۵ سال از عمرش میگذشت، به عالیترین مقام در نظام دانشگاهی ایتالیا دست یافت.
در سالهایی که وی در دانشگاه به تدریس اشتغال داشت، به واسطۀ تحقیقات خود در سراسر جهان بهخوبی شناخته شد. به همین جهت در فاصلۀ سالهای ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۲ به عنوان استاد مهمان به دانشگاه استراسبورگ در فرانسه دعوت شد تا به تعلیم زبان و ادبیات فارسی بپردازد.
پژوهشهای او حوزههای گوناگون مطالعات ایرانی را دربر میگیرد. هرچند قلمرو اصلی کار او تاریخ ادبیات فارسی است، اما موضوعات متنوع تاریخنگاری، خطشناسی، متنشناسی، نسخهشناسی نیز در حوزۀ مطالعات او جای دارد. در زمینۀ تاریخ ادبیات باید از کتاب معروف او به نام "تاریخ ادبیات فارسی" یاد کرد که در سال ۱۹۷۰ در دو جلد منتشر شد و در بسیاری از دانشگاههای ایتالیا مورد استقبال قرار گرفت.
پیه مونتسه در تحقیقات خود به چندین سخنور فارسیزبان پرداختهاست، همچون کاشفی، واصفی، عمر خیام، عوفی، عطار، محتشم کاشانی، نظامی و امیر خسرو دهلوی. "هشت بهشت" امیر خسرو توسط او به ایتالیایی ترجمه شدهاست. بر این تحقیقات او باید پژوهشهای زبانشناختی او را افزود، از جمله چاپ اخیر کتاب "دستور مختصر زبان فارسی" را که دستافزار جدیدی برای دانشجویان شدهاست. تحقیق دربارۀ روایتهای مختلف اسکندرنامه، گرشاسبنامه و منابع هزار و یک شب از کارهای دیگر اوست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ ژانویه ۲۰۱۶ - ۱۲ دی ۱۳۹۴
پرستو قاسمی
دیدن کاروانسرایی در دل کویر از راه دور میتواند جانهای شما را شاد کند و به چند قرن پیش برگرداند؛ به زمانی که شاه عباس دستور داد کاروانسراهایی منسجم را برای آسایش مسافران در کنار راهها بسازند. اما این کاروانسرا برای رهگذران نیست. برای کسانی است که از زندگی شهری خسته شدهاند و در پی آرامش و آسایش به میان کویر آمدهاند تا شتاب و ازدحام را از یاد ببرند.
البته جذب گردشگر کار آسانی نیست، چنانکه آوردن میلیونها گردشگر خارجی به ایران پیوسته رؤیای مقامات صنعت گردشگری در ایران بودهاست. اما واقعیت دادن به این رؤیای جذب گردشگر نیاز به تغییر در نگاهها و سیاستها و بهویژه داشتن زیرساختهایی است که وجود ندارد.
بسیاری به فکر گسترش زیرساختها افتادند و بر آن شدند تا با ساخت هتلهای پنجستاره گوی رقابت را از دیگران بربایند. اما این برنامه هم ناتمام ماندهاست. از همین رو برخی در ایران به فکر این افتادهاند که در دل کویر شما را به طبیعت پیوند دهند.
به گفتۀ محمدعلی اینانلو، کارشناس طبیعتگردی، رونق جهانگردی کشور در حال حاضر و با شرایطی که دارد نیاز به هتلهای گرانقیمت ندارد، بلکه بیشتر به اقامتگاههایی نیاز است که تمیز باشند و خدمات مطلوبی ارائه دهند. حتا گردشگران خارجی از اقامت در خانههای محلی که امکانات گردشگری مناسب دارد، مانند خانۀ گلی، خانۀ بوانات و خانۀ نقلی بیشتر استقبال میکنند تا اقامت در هتلهای مرفهی که آنها را از زندگی بومی جدا میکند. بسیاری از طبیعتگردان ترجیح میدهند در چادرهای مسافرتی و کیسۀ خواب بخوابند و از طبیعت جدا نشوند.
به همین دلیل ساخت جایگاههای زیستمحیطی در کنار طبیعت با مصالحی بومی و سازگار با محیط بیش از پیش ضروری به نظر میرسد. این گونه جایگاهها را برخی "اکو کمپ" میگویند که محلی است برای اقامت در طبیعت و الزاماً به معنای اردوگاه و چادر نیست، بلکه با استفاده از مصالح بومی و موجود در منطقه ساخته میشود تا کمترین آسیب به محیط زیست وارد شود.
در روستای متینآباد در نزدیکی نطنز یک چنین جایگاهی ساخته شده که به سبک کاروانسراهای دوران صفوی است. متینآباد در قسمت جنوب غربی دشت کویر (کویر کوچک) و در منطقۀ شهر بادرود است که انارهای معروفی دارد. ساختن این کاروانسرا یا مهمانخانه در دل کویر که در آبانماه سال ۱۳۸۹ به بهرهبرداری رسید، برای مردم محلی باعث رونق کار، دلگرمی به زندگی و اشتغالزایی شدهاست.
از دیگر ویژگیهای این گردشگاه این است که محصولات غذایی آن غیر از برنج و روغن زیتون همگی محصولات کشاورزی است که در زمینهای اطرف آن بدون استفاده از کودهای شمیایی تولید میشود. با استفاده از روشهای نوین کشاورزی و مدیریت آب زمینهای خشک و غیر قابل کشت منطقه به زیر کشت رفته و در آن علاوه بر درختان انار و گلهای آفتابگردان، سبزیجات و صیفیجات مصرفی نیز کاشته میشود. تمام کسانی هم که در اینجا کار میکنند، از روستاییان متینآباد هستند.
این مهمانسرای طبیعی ایران توسط چند نفر از خاندان واقفی ساخته شد که اصالتاً از منطقه نطنز میآیند. آنها میتوانستند سرمایهای را که برای پدید آوردن امکانات گردشگری در دل کویر خرج کردند، در حوزههای دیگر، همچون ساختوساز هزینه کنند و درآمدهای بیشتر هم داشته باشند، ولی ترجیح دادند به دلیل نیازهایی که وجود داشت، در صنعت گردشگری هزینه کنند. جایگاهی که آنان ساختند، میتواند نمونهای باشد برای دیگر کسانی که میخواهند در این صنعت گام بردارند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ دسامبر ۲۰۱۱ - ۱۶ آذر ۱۳۹۰
ندا حبیب الله
بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهایم که مرگ پایان زندگی نیست و در مرگ نیز میتوان زندگی و زایندگی را جستجو کرد. زندگی و مرگ بهنام دهشپور، مصداق روشن این سخن است. عمرش کوتاه بود و مرگش غمبار، اما به انتخاب خویش راهی را برگزید که اینک ۱۶ سال پس از مرگش، سرشار از زندگی و زایندگی است.
ماجرا از یک اتفاق ساده شروع شد. بهنام در مدرسه سرگرم ورزش بود که ضربهای به پهلویش خورد و بیش از حد معمول احساس درد و ناراحتی کرد. این درد، یکی دو بار دیگر تکرار شد و پس از مراجعه به پزشک و انجام آزمایشهای مختلف روشن شد که او سرطان کبد دارد. پذیرش این مسئله از طرف نوجوانی ۱۷ ساله کار آسانی نبود، اما وقتی بهنام خبر بیماری خود را از زبان پدرش شنید، پس از اندکی تأمل گفت: "خواست خدا بودهاست، آن را می پذیریم و با بیماریام مبارزه میکنم".
با این که پزشکان گفته بودند بیماری بهنام خیلی پیشرفت کرده و او بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند، اما پیگیری خانواده برای درمان فرزندشان داخل و خارج از کشور و از آن مهمتر روحیه و ارادۀ قوی او، مرگش را حدود سه سال به تعویق انداخت. همین زمان کافی بود تا بهنام سنگ اول بنایی را بگذارد که امروزه یکی از پرکارترین و پیشروترین مؤسسات خیریۀ ایران برای کمک به بیماران سرطانی است.
بهنام هنگام بستری شدن در بیمارستانهای آمریکا و بریتانیا به این نتیجه رسید که درد نداری دست کمی از درد سرطان ندارد و نخستین بار، ایدۀ پایهریزی یک خیریه برای کمک به بیماران سرطانی در ذهنش جرقه زد. وقتی به ایران بازگشت، برای پیگیری امور درمانی خود به بیمارستان شهدای تجریش میرفت. برای او که بیشتر دورۀ درمانش را در مجهزترین بیمارستانهای اروپا و آمریکا گذرانده بود، دیدن بیماران سرطانی در صف انتظار، آن هم در یک ساختمان نیمهتمام و بدون تجهیزات کافی، بسیار دور از انتظار بود و تصمیم گرفت که فعالیت خیریۀ خود را از همانجا شروع کند.
بهنام تا اسفندماه سال ۱۳۷۴ که به سوی ابدیت پرواز کرد، چند بازارچۀ خیریه و یک کنسرت پیانو را به همراهی خانواده ودوستانش برپا کرد و به هستۀ اولیه خیریهای که بعداً به نام خودش "خیریۀ بهنام دهشپور" خوانده شد، شکل داد. آرزوی او این بود که خانوادهاش راهی را که آغاز کرده، ادامه دهند و چنین شد.
حالا خیریۀ او به دست خانوادهاش – خصوصاً مادرش – و با همراهی دوستانش که حالا از مرز جوانی عبور کردهاند و چهارمین دهه از عمر خویش را پشت سر میگذارند و نیکوکاران دیگر که گاه نیز برخیشان عزیزانی چون بهنام را از دست دادهاند، اداره میشود. اینان خود را "یاران بهنام" مینامند. حتا سفارت ژاپن در تهران نیز به یاری یاران بهنام آمده و در خرید یک دستگاه کبالت داخل حفرهای بسیار پیشرفته شرکت جستهاست. این دستگاه آنقدر در ایران کمیاب است که حتا بیماران متمول نیز حاضرند با پرداخت هزینههای مربوطه از خدمات آن بهرهمند شوند.
مؤسسۀ خیریه بهنام دهشپور که مرکز آن در بیمارستان شهدای تجریش تهران است، بخشهای گوناگونی دارد که در آنها علاوه بر درمان بیماران نیازمند، کارهای دیگری از قبیل تأمین مایحتاج زندگی بیماران و کمک به بهزیستی و آموزش فرزندانشان انجام میگیرد. این مؤسسه با برگزاری بازارهای مختلف، کنسرت، نمایشگاه نقاشی و جمعآوری کمکهای نقدی و غیرنقدی نکوکاران، نهادها، مؤسسات و کارخانهها، بودجۀ لازم برای کمک به بیماران نیازمند را فراهم میکند. یاریرسانی به خیریه و خصوصاً حضور جوانها در ادارۀ امور در حدی است که مادر بهنام میگوید: "من بهنامی را از دست دادم و بهنامهای بسیار دیگری را به دست آوردم".
برنامهها و بازارچههای خیریۀ مؤسسۀ دهشپور در آغاز شاید بسیار ساده و در حد بازارچۀ غذا یا نمایشگاه شمع بود که در آخرین روزهای زندگی بهنام برگزار شد، اما بهتدریج نه فقط بر تعداد آنها افزوده شد، بلکه کیفیتشان نیز به نحو چشمگیری ارتقا یافت. در آخرین نمونه، در اواخر مهرماه سال ۱۳۹۰ مؤسسۀ بهنام، اقدام به برگزاری نخستین حراج آثار هنرهای تجسمی در ایران کرد. در این برنامه آثاری از ۱۲۷هنرمند سرشناس همچون آیدین آغداشلو، ایران درودی، مسعود عربشاهی، نصرالله کسرائیان، پرویز تناولی و دیگران به نفع بیماران مبتلا به سرطان به حراج گذاشته شد تا علاوه بر یاری نیازمندان، یک رویداد هنری بزرگ برپا شود.
گزارش مصور این صفحه روایتی است از شکلگیری و فعالیت مؤسسۀ خیریۀ بهنام دهشپور از زبان بانو دهشپور، مادر بهنام.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ دسامبر ۲۰۱۱ - ۱۰ آذر ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
تکیه جایی است برای تعزیهخوانی (شبیهخوانی) و تعزیهخوانی، نمایشی است آیینـی ـ مذهبی برگرفته از وقایع کربلا که موضوعات مذهبی و حتا غیر مذهبی دیگر بدان افزوده شدهاست. تکیه، بیشتر مخصوص ایرانیان شیعه است. از این رو جایگاهی فرامذهبی است که در طول زمان، وجوه گوناگون فرهنگ ایرانی در آن جلوهگر شدهاست. در گذشتهها تکیه به خانقاه و جایگاه درویشان نیز گفته میشد.
رفتارهای آیینی مردم، عموماً با اسطورهها و باورهای دینی آنان پیوند دارند. این رفتارها هرچه بیشتر به گذشته بازمیگردند، جوهر دینی و بنمایۀ اسطورهای آنها پررنگتر میشود و چنین است که در گذر روزگاران، طبع ازلیگرای مردم، رویدادهای تاریخی را با مجموعهای از افسانهها، قصهها و باورها درمیآمیزد و به شکل سنتی آیینی- نمایشی درمیآورد. برخی پژوهشگران، تعزیهخوانی را دنبالۀ سنت شاهنامهخوانی دانسته و گفتهاند که نظم دراماتیک شاهنامه در دورههای بعد، جایش را به درام مذهبی داد و شبیهخوانی جای آن را گرفت.(۱)
پژوهشگران دربارۀ زمان پیدایی تعزیهخوانی، اختلاف نظر دارند. گاه آن را تا دورۀ فرمانروایی آل بویه عقب بردهاند و گاه به دوران صفویه مربوط دانستهاند. اما گذشته از آغاز تعزیهخوانی، روشن است که این نمایش آیینی- مذهبی در دوران قاجار به اوج رسید و برای اجرای آن، تکایای بسیاری در سراسر ایران ساخته شد.
یکی از نخستین نقشههای تهران که در دوران سلطنت محمدشاه قاجار و احتمالاً پیش از سال ۱۲۶۰قمری ترسیم شدهاست، نشان میدهد که تکایای زیادی در همه محلههای شهر و گاه بسیار نزدیک به هم وجود داشتند.(۲) همچنین در سال ۱۲۶۹قمری، یعنی در پنجمین سال سلطنت ناصرالدینشاه قاجار، تهران دارای ۵۴ تکیه و ۱۱۲ مسجد بود(۳)؛ یعنی تقریباً به ازاء هر دو مسجد یک تکیه وجود داشت. و جالبتر اینکه تعداد مدارس پایتخت بهمراتب کمتر از تکایای آن بود. برای نمونه، محله عودلاجان چهار مدرسه و ۱۲ تکیه داشت و در محلۀ چالمیدان که فاقد مدرسه بود، ۱۰ تکیه ساخته بودند.(۴)
چرا؟ زیرا در تکیه چیزهایی یافت میشد که در مسجد و مدرسه نبود: نمایش، موسیقی، نقاشی، نقالی و خیلی چیزهای دیگر. تکیه، یک حوزه عمومی بسیار قوی بود که حضور زنان در آن تحمل میشد. تابلوی معروف "تکیۀ دولت"، اثر کمالالملک غفاری، نشان میدهد که بخش عمدۀ حاضران در تکیه را زنان تشکیل میدهند و از آن مهمتر اینکه جایگاهشان با حایل و پرده از مردان جدا نشدهاست. چنین مجالی نه در مسجد، نه در مدرسه، نه در قهوهخانه و نه حتا در بازار برای زنان فراهم نبود.
اگر شاهان گذشته، با ساختن مساجد جامع در پایتخت، قدرت و ثروت خویش را در چشم تودۀ مردم مینشاندند، ناصرالدینشاه ترجیح داد که این مهم را با ساختن تکیه انجام دهد: تکیۀ دولت. بیشک او نمیتوانست دستۀ موزیک نظامی و فراشان شاهی و زنبورکچیها و دیگران را که جزئی از تجملات سلطنتش بودند، در مسجد به مردم نشان دهد. از این رو ذهن او که به قولی "از همه چیز وسیلۀ تفریح میتراشید"، معطوف به تکیه شد.(۵)
از این گذشته، بسیاری چیزهایی که در جامعه حرمت داشتند، خود را به زیر چادر تکایا کشیدند و تحت لوای تعزیهخوانی به حیات خویش ادامه دادند. این سخن روحالله خالقی، موسیقیدان بزگ معاصر است که گفته: "نغمهها، ردیفها و گوشههای قدیمی موسیقی ایرانی که به سبب حرمت مذهبی از زندگی مردم دور مانده بود و بیم از یاد رفتن و نابودی آن میرفت، در پناه تعزیه امنیت یافت تا به زندگی خود ادامه داد."(۶) و سخن معروفی از دیگر موسیقیدان معاصر، ابوالحسن صبا، نقل شده که "تعزیه، موسیقی ما را حفظ کردهاست".(۷)
داد و ستد تعزیه با موسیقی ایران بدان پایه است کهگاه در نامگذاری ردیفها و گوشههای آوازی مؤثر افتاده؛ مثلاً در تعزیهخوانیهای دورۀ قاجار، شبیه عبدالله بن حسن، اشعار خود را در گوشهای از آواز "راک" میخواند و بدین سبب آن گوشه امروزه معروف به "راک عبدالله" است.(۸)
برخی بر این باورند که منع تعزیهخوانی در دورۀ پهلوی اول، ضربهای سخت بر پیکر این نمایش آیینی– مذهبی بود و موجب از رونق افتادن و نهایتاً اضمحلال تکایا شد. اما این نظر نمیتواند تصویر کاملی را از ماجرا به دست دهد. اولا نفوذ دولت پهلوی اول، به جز در تهران و چند شهر بزرگ، بدان پایه نبود که بتواند بنیان تعزیهخوانیهای بیشما را براندازد و ثانیاً دورۀ منع تعزیهخوانی نسبت به پیشینۀ دور و دراز آن، یک میانپردۀ کوتاه بود.
در واقع، با دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی که در ایران پس از مشروطه رخ داد و آنگاه با برآمدن دولت پهلوی اول، همه آنچه تکیه و تعزیه را پوششی برای خود میدانستند، در جای دیگر، مجالی به مراتب فراختر پیش روی خود یافتند. موسیقی، صاحب آموزشگاه شد و تکیه گاهی چون رادیو را پیدا کرد؛ نمایش سنتی به نفع تئاتر غربی که نفوذ روزافزونی در ایران داشت، کنار رفت و بعدها به آن پیوند خورد؛ زنان از خانه بیرون زدند و راه مدرسه و دانشگاه و اداره و حتا احزاب سیاسی را در پیش گرفتند و بقیۀ چیزها نیز به همین ترتیب از تکایا کوچیدند. تکیه ماند و یک محمل مذهبی برای سوگواری سالار شهیدان که میتوانست در حسینیه یا مسجد برگزار شود.
از همین رو، تکایای تهران یکی پس از دیگری رو به فراموشی رفتند و تن به ویرانی سپردند، اما در شهرهای کوچک مرکز ایران و در جوامعی که هنوز بهشدت سنتی ماندهاند – مثلاً شهر زواره - تکیه هنوز برپا و تعزیهخوانی به راه است.
حالا از تکیۀ دولت تنها خاطرهاش مانده و از تعدادی دیگر، در و دیواری زهوار دررفتهای که لقب میراث فرهنگی را یدک میکشند و گاه در فهرست بلند بالا اما خالی از فایدۀ آثار ملی، جایی برای خود دستوپا کردهاند. در این میان، یک تکیه هنوز هم باشکوه و دلرباست: تکیۀ معاونالملک کرمانشاه.
این تکیه در سال ۱۲۸۱ خورشیدی به همت حسن معینی، ملقب به معاونالملک ساخته شد. اما چند سال بعد و در خلال جنبش مشروطه، به این علت که پناهگاه مخالفان مشروطه شده بود، زیر آتش سلاحهای مشروطهخواهان نیمهویران شد تا پس از آرام شدن اوضاع، مرمت و بازسازی شود.
ساختمان تکیه از حیث معماری بسیار مجلل و در عین حال، بزرگ است و این در حالی است که به استثنای تکیۀ دولت تهران، غالب تکیهها بنایی ساده داشتند. میتوان پنداشت که همجواری کرمانشاه با مناطق سنینشین کردستان و عراق، بانی را بر آن داشته که از تکیۀ خود وسیلهای برای تبلیغ مذهب شیعه بسازد. با این حال، آنچه تکیۀ معاون را بسیار درخور اهمیت ساخته، تصاویر نقش بسته بر کاشیهای آن است که به وسیلۀ بزرگترین هنرمندان آن عصر آفریده شدهاند و در نوع خود از بهترین نمونههای اواخر دورۀ قاجار هستند.
بنا مرکّب از یک جلوخان بزرگ، یک حیاط ورودی به نام حسینیه، یک ساختمان گنبد دار میانی به نام زینبیه و یک حیاط بزرگ به نام عباسیه است که مراسم تعزیهخوانی در آن برگزار میشدهاست. در شرق این حیاط، یک ساختمان دوطبقه نیز ساخته شدهاست که اکنون به عنوان موزه مورد استفاده قرار میگیرد.
در گزارش مصور این صفحه، به دیدار تکیۀ معاونالملک میرویم و سخنان لاله تقیان دربارۀ رسم و رسوم تعزیهخوانی در تکایا را میشنویم. خانم تقیان، دانشآموختۀ رشتۀ تئاتر و از پژوهندگان نمایشهای سنتی ایران است که تا کنون مقالات بسیاری را دربارۀ تعزیهخوانی انتشار دادهاست.
پینوشت:
۱- بلوکباشی، علی: مقالههای فارسی دبا، ج ۱۵، مقاله ش۵۹۸۸، تعزیهخوانی
۲- نک: تصویر دارالخلافه طهران پایتخت شاه عالمپناه ترسیم الیاس نیکویچ برهزین؛ ضمیمۀ نگاهی به تهران از آغاز تا کنون، علیاکبر محمودیان و دیگران، تهران، ۱۳۸۴ش
۳- آمار دارالخلافۀ تهران، به کوشش سیروس سعدوندیان و منصوره اتحادیه، تهران، ۱۳۶۸ش، ص۲۷۶
۴- همانجا، ذیل آمار ۱۲۶۹ق
۵- برای آگاهی بیشتر نک: مستوفی، عبدالله: شرح زندگانی من، تهران، ۱۳۸۶ش، ص ۴۲۳ به بعد
۶- صالحپور، اردشیر: مقدمۀ آلبوم پیشخوانی در تعزیه؛ پژوهشی در نغمات آوازی شبیهخوانی
۷- همان جا
۸- مستوفی، همان جا، ص۴۲۴
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ نوامبر ۲۰۱۱ - ۹ آذر ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
ایئوسیف جوگاشویلی (ژوزف استالین) سه فرزند داشت: "یاکوو" (یعقوب) که در جنگ با آلمان نازی به اسارت افتاد و کشته شد؛ "واسیلی" که سال ۱۹۶۲ درگذشت؛ و "اسوِتلانا" که پس از مرگ پدر نام خانوادگی مادرش (آلیلویوا) را ترجیح داد تا با استالین پیوندی نداشته باشد. او روز ۲۲ نوامبر ۲۰۱۱ در خانۀ سالمندان، در گوشهای دوردست از ایالت ویسکانسین آمریکا از سرطان معده جان داد؛ اما خبر مرگش تازه روز ۲۹ نوامبر جهان را درنوردید.
سرنوشت شوم فرزندان استالین را ما، بچههای شوروی، نمیدانستیم. نام فرزندان "پیشوای اتحاد شوروی" در کتابهای تاریخ ما نیامده بود. روایتهایی از اسارت و مرگ فجیع "یاکوو" شنیده بودیم که گویا پدرش به معاوضۀ او با یک ژنرال ارتش آلمان نازی موافقت نکرده و سرانجام "یاکوو" سربهنیست شدهاست. این روایت به عنوان نمونهای از شهامت و شجاعت و میهندوستی استالین نقل میشد، نه قساوت قلب او. تعصب در باورهای نظام حاکم ستوده بود و این روایت، نمونۀ بارز آن تعصب بود.
از اخبار اما میشد شنید که "اسوتلانا"، دختر استالین، به زادگاهش برگشتهاست. سال ۱۹۸۴ بود و یخ جنگ سرد آب میشد. اسوتلانا مدتی در مسکو ماند، سپس به تفلیس رفت، دو سال آنجا بود و دوباره به آمریکا برگشت. دخترش "الگا" او را همراهی میکرد. در پی آن بود که میشد سرنوشت این آواره را در صفحات روزنامهها دنبال کرد.
بیمادری
"اسوتلانا آلیلویوا" سال ۱۹۲۶ در مسکو به دنیا آمد؛ در خانوادۀ مردی که نامش بهتنهایی در بزرگترین کشور جهان و فراتر از آن رعب و احترام یا وحشت برمیانگیخت. شش سالش بود که مادرش "نادِژدا آلیلویوا" را گم کرد. بزرگتر که شد فهمید، مادر در واقع از پدر فرار کرده بود، یا به باور پدرش، از او انتقام گرفته بود. "نادِژدا" خودکشی کرده بود. سالها بعد اسوتلانا در کتاب "بیست نامه به یک دوست" نوشت:
"بعداً که بزرگتر شدم، به من گفتند که چه قدر پدرم از آن حادثه تکان خورده بود. او تکان خورده بود، چون دلیل وقوع آن حادثه را نمیفهمید: چرا این طور شد؟.. در عین حال، او بسیار زرنگ بود که نفهمد یک خودکش به فکر مجازات کسی هست... بعضاً آشفته و خشمگین میشد. دلیلش این بود که مادرم قبل از خودکشی برایش نامهای نوشته بود... مسلماً آن نامه هرگز به دست من نیفتاد. شاید هم نامه را بیدرنگ نابود کرده بودند. ولی نامهای در کار بود و آنانی که دیده بودند، برایم تعریف کردند. نامۀ وحشتناکی بوده، پر از سرزنش و اتهام. صرفاً یک نامۀ خصوصی نبود؛ جنبۀ سیاسی هم داشت. پدرم بعد از خواندن آن، شاید فکر میکرد که مادرم کنار او تظاهر میکرده و در واقع، هممرام مخالفان آن دورهاش بودهاست. او تکانخورده و خشمگین بود و وقتی که به مراسم وداعش آمد، برای لحظهای کنار تابوتش ایستاد و بهناگاه تابوت را هل داد و برگشت و رفت. به مراسم خاکسپاریاش هم نیامد".
تاریخنگاران بعد از بر افتادن پردۀ آهنین نوشتند که واپسین دعوای میان استالین و نادژدا آلیلویوا (که در واقع همسر دومش بود) در یک مهمانی به مناسبت پانزدهمین سالروز انقلاب اکتبر بر سر سیاستهای دولت در قبال کشاورزان بودهاست. نادژدا از سیاستهای استالین انتقاد کرده، در حضور مهمانان پاسخ تند و توهینآمیزی از شوهرش شنیده و همان شب خودش را به ضرب گلوله کشتهاست.
شاهدخت کرملین
این رویداد تلخ میتواند در تشکل شخصیت پیچیدۀ "اسوتلانا" نقش کلیدی داشته باشد. اما در آن دوره، و کلاً در دورۀ زندگی استالین، تأثیر آن بر روحیۀ دخترخانمی که همانند شاهدختی در کرملین گشتوگذار میکرد، احساس نمیشد. استالین به تنها دخترش دلبستگی خاصی داشت. اسوتلانا میگفت: "چون من به مادرش رفته بودم و عین مادرش موهای بور و صورت ککمکی داشتم، دوستم داشت... ولی او زندگی من را شکست. ای کاش مادرم با یک درودگر ازدواج کرده بود..."
عکس استالین با پسرانش کمپیداست، اما "اسوتلانا" حتا در مزارع اشتراکی کنار پدر مقتدرش ایستاده یا در بغلش نشسته یا روی دستانش ولو شده یا دست روی شانهاش گذاشتهاست. به نوشتۀ شاهدان، استالین دخترش را نوازشآمیز "گنجشگک" مینامید و در حضور مهمانان بارها اعلام کرده بود که "سَروَر ما همین بانو کوچولوست؛ من فقط یک منشی دستورپذیرش هستم" و حتا دستورهای کتبی شوخیآمیز دخترش را میپذیرفت و در اجرایشان میکوشید. در یکی از این دستورها اسوتلانا نوشته: "منشیجان، امشب میخواهم فیلم "چاپایف" را ببینم... و باباجانم را هزاران بار ببوسم" و استالین در حاشیۀ آن نامه نوشته: "به روی چشم، سَروَر من. اجرا خواهد شد".
فرزند محبوب استالین برای اعضای کابینه هم محبوب بود. نمونهاش عکسهای "لاورِنتی بـِریا"، رئیس مخوف کمیتۀ امنیت استالین، که اسوتلانا را در بغل دارد. برای ملت هم محبوب بود؛ نمونهاش ازدیاد نام "اسوتلانا" (معادل "روشنک" فارسی) در اتحاد شورویِ استالین و عطریات موسوم به "اسوتلانا" که باب روز شده بود.
دلدادگیها و آزردگیها
ولی همۀ آن عکسهای حاکی از عواطف پدر- فرزندی به ایام بچگی اسوتلانا محدود میشود. شاهدخت شوروی هر چه بزرگتر میشد، از پدر قلدرش غرولندهای بیشتری میشنید. "با ایرادهایی که از پوششم میگرفت، چندین بار من را به گریه واداشته بود: بهناگاه عصبانی میشد که چرا در فصل تابستان به جای جورابشلواری، جوراب به پایم کردهام: "باز هم پای لخت راه افتادی؟!" گاه دستور میداد که پیراهنم باید گشاد باشد و خطوط کمرم را نشان ندهد. گاه کلاهم را از سرم دور میانداخت و میگفت: "این دیگر چه کلوچهای است که سرت گذاشتهای؟ کلاه بهتری پیدا نشد؟" هرچند اصرار میکردم که همۀ دختران از این کلاهها دارند، گوشش بدهکار حرفم نبود. فقط زمان میخواست که حالوهوایش عوض شود و خودش موضوع را فراموش کند".
بخشی از دلآزردگی استالین به معاشقۀ دختر شانزدهسالهاش با یک فیلمساز مسن یهودیتبار مربوط میشد. سرانجام ِ آن عشق ناکام، ده سال اسارت آن فیلمساز در زندان استالینی بود. دو سال بعد اسوتلانا دوباره دل باخت و این بار هم معشوقش یهودیتبار بود، هرچند واکنش پدر یهودیستیزش را حدس میزد. اسوتلانای هجدهساله سر عشقش پافشاری کرد و به وصال "گریگوری ماروزف" رسید و فرزند نخستش را به دنیا آورد و نام پدرش را بر او نهاد: ایئوسیف. (ایئوسیف ماروزف قلبشناس معروفی شد و سال ۲۰۰۸ درگذشت). ازدواج نخست هم به ناکامی انجامید و سال ۱۹۴۹ اسوتلانا با "یوری ژدانف"، فرزند یار دیرین استالین، پیوند زناشویی بست. از این ازدواج کوتاه هم دختری به یادگار ماند: یکاتِرینا ژدانوا که اکنون ۶۱ سال دارد و کارشناس مؤسسۀ آتشفشانشناسی کامچاتکای روسیه است.
طی تمام این سالها روابط میان استالین و دخترش سرد و ناهموار بود؛ به گونهای که اسوتلانا برای دیدار با پدرش که هر چند ماه یک بار انجام میگرفت، باید از مسئولان کمیسریای امور داخلی شوروی اجازه میخواست. نافرمانی اسوتلانا در مورد انتخاب همسر از یک سو و پافشاری استالین به پذیرش نامزدهای مورد علاقۀ خودش از سوی دیگر میان این دو شکاف فراخی ایجاد کرده بود و به نقل از اسوتلانا، نهایتاً استالین دست تکان داد و گفت: "به درک! هر کسی را دوست داری، بگیر!" این سرآغاز گشوده شدن عقدههای اسوتلانا بود.
اسوتلانا افزون بر روسی، به زبانهای آلمانی، فرانسوی و انگلیسی هم مسلط بود و به ادبیات علاقه داشت و میخواست نویسنده شود. اما استالین برای دخترش آیندهای متفاوت پیشبینی کرده بود و از او خواست که تاریخ بخواند. این بار هم اسوتلانا تسلیم دستور "منشیجان" سابقش شد و تاریخ خواند.
فرار از هویت و پیشینه
استالین سال ۱۹۵۳ درگذشت. کیش شخصیت او هم رو به افول نهاد و بهتدریج شکسته شد و این روند حتا به بدنامی استالین انجامید. شهرهایی که نام او را داشتند، تغییر نام دادند؛ از جمله استالینآباد تاجیکستان که دوباره "دوشنبه" شد و استالینگراد معروف که به "ولگاگراد" موسوم شد. "اسوتلانا استالینا" هم تغییر نام داد و نام خانوادگی مادرش را پذیرفت و "اسوتلانا آلیلویوا" شد.
تغییر نام هم به اسوتلانا آزادیای را که میخواست، به ارمغان نیاورد. مسئولان حزب کمونیست ناظرش بودند و حتا انتخاب همسر را هم باید با مشورت آنها انجام میداد. سال ۱۹۶۳ به یک کمونیست هندی با نام "براجـِش سینگ" دل باخت. اما حزب کمونیست شوروی ازدواج دختر استالین با یک خارجی را صلاح نمیدانست. ولی اسوتلانا در کتاب خاطراتش سینگ را هم در فهرست شوهران سابقش آوردهاست. این مترجم کمونیست هندی سال ۱۹۶۶ از بیماری برونشیت درگذشت. مرگ سینگ کلید گشایش اسوتلانا شد. مقامات حزب کمونیست شوروی به او اجازه دادند که خاکستر پیکر دوستش را به خانوادهاش در هند برساند. اسوتلانا همراه با اعضای خانوادۀ سینگ خاکستر او را در آب گنگ ریخت و کنار همان رود ماند. با آداب و رسوم و کیشهای هندوستان آشنا شد، حس کرد که زخمهایش التیام مییابد، و حس کرد که آزادی مطلوبش را یافتهاست. حاضر نبود این حس آزادی را از او بستانند و پا به فرار گذاشت.
سال ۱۹۶۷ اسوتلانا نخست به ایتالیا و سپس به سوئیس و سرانجام به آمریکا رفت و برای حزب کمونیست اتحاد شوروی ننگی به بار آورد که هرگز شسته نشد. اسوتلانا، دختر یکی از دو پیشوای اصلی کمونیستهای شوروی، به سرزمین رقیبان پناه برده بود. تا پای به خاک آمریکا نهاد، گفت سینهاش پر از حرفهای ناگفته است و میخواهد هر آنچه دارد، بیرون بریزد. ناگفتههایش را در کتاب خاطراتش (بیست نامه به یک دوست) بازگفت که همان سال در لندن منتشر شد و در صدر جدول کتابهای پرفروش نشست. قیمتی که برای گفتن این ناگفتهها پرداخت، بس گران بود. حزب کمونیست شوروی او را یک خائن روانی عنوان کرد، دو فرزندش را که در مسکو رها کرده بود، دیگر ندید و حس غربت در آمریکا هرگز رهایش نکرد. با یک معمار آمریکایی با نام "ویلیام وسلی پیترز" ازدواج کرد و در تلاشی دیگر برای زدودن پیشینهاش از ذهنها نامش را تغییر داد و "لانا پیترز" شد. اما نام پدرش تا پایان عمر بر او سایه انداخته بود و همه جا او را دنبال میکرد. حاصل سه سال زندگی مشترک اسوتلانا با "پیترز" دخترش الگا است که اکنون هم در آمریکا زندگی میکند.
سال ۱۹۸۲ با الگا به بریتانیا مهاجرت کرد، اما خانهاش را اینجا هم نیافت. در پی بخشودگیاش توسط دولت اتحاد شوروی سال ۱۹۸۴ به مسکو و تفلیس برگشت، اما هر دو برایش به حدی بیگانه شده بودند که مجبور شد سال ۱۹۸۶ به آمریکا برگردد. سال ۲۰۱۰ در خانۀ سالمندان شهر ریچلند آمریکا ساکن شد و دیری نگذشت که مرد.
در سالهای پایانی عمرش گوشهگیر شده بود و دوست نداشت با رسانهها صحبت کند. "داستان اسوتلانا دربارۀ اسوتلانا" (ساختۀ اسوتلانا پارشینا، ۲۰۰۸) فیلم مستند نادری است که آن سالها را به تصویر میکشد. در گزارش مصور این صفحه پارههایی از صحبتهای اسوتلانا استالینا- آلیلویوا- پیترز در این فیلم را میشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ دسامبر ۲۰۱۱ - ۱۲ آذر ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
فرصتی داشتم که ماشین را کنار جاده متوقف کنم و قهوۀ گرمی بخورم تا دوباره انرژی بگیرم و با هوش و حواس درست رانندگی کنم. پسرهایم ابرهای لای درختها را به من نشان میدادند که "بابا درختها رفتن لای ابرها! ما را هم ببر پیش ابرها". یک درخواست کوچک و کودکانه، اما رؤیایی و زیبا. این طوری شد که به سمت جنگل ابر حرکت کردیم و بچهها را میان ابرها رها کردم تا بازی کنند.
یاد سال گذشته افتادم که همکارم در سرویس اجتماعی روزنامه، خبر آتشسوزی "جنگل ابر" را کار میکردند و انگاری "یک اتفاق ساده" افتاده. البته شاید برای ما که دائما با خبر سروکله میزنیم ساده باشد، اما برای کسانی که طبیعت جزو وجودشان شده، شنیدن این خبر عین از دست دادن عزیزترین کسانشان است. آتشسوزی در جنگلها در سراسر دنیا اتفاق میافتد، اما اینکه با اتفاق چهگونه برخورد کنیم، شرط عقل است.
جنگل ابر از جنگلهای زیبا و خوشآبوهوای استان سمنان است که در پنجاهکیلومتری شمال شرق شاهرود و در مسیر جادۀ شاهرود به آزادشهر استان گلستان و در روستای ابر قرار دارد. نام روستا یادآور ابرهای فراوان این منطقه است که گاه و بیگاه بر سطح روستا فرود میآید. جنگل ابر با سیوپنج هزار هکتار وسعت در ادامۀ جنگلهای سرسبز شمال کشور است و از آنجا که فضای این جنگل را پوششی از ابر فرا گرفته، آن را "جنگل ابر" مینامند.
جنگل ابر پس از عبور از میان باغهای باصفای بسطام و تحت تأثیر قرار گرفتن در فضای عرفانی دو تن از بزرگترین عارفان ایران یعنی بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی جان ما را جلا می بخشد. شیخ ابوالحسن خرقانی که ده قرن پیش می زیست، با این گفته که "هر که در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید"، یکی از زیباترین لحظههای هستی را به ما نشان میدهد؛ و شاید بایزید بسطامی هم با الهام از همین محل گفتهاست: "به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد".
ارتفاع زیاد جنگل از سطح دریا، پایین بودن درجۀ حرارت در فصل گرما و وجود چشمهسارهای فراوان و پوشش جنگلی متنوع از شاخصههای این جنگل است. جایى که از ضخامت کوههاى البرز کاسته مىشود و ابرهاى گرفتار در پشت این دیواره از لابهلاى درهها به سمت جنوب سرازیر مىشود؛ به همین خاطر تقریباً از بعد از ظهر تا نیمههاى شب با سرد شدن هوا چنان مىنماید که جنگل به روى ابرها سوار شدهاست.
این اتفاق منطقۀ ابر را دگرگون کرده و آبوهوایى متفاوت از سراسر سمنان به آن دادهاست. در قسمتهاى جنوبى جنگل، یعنى قسمتى که به تمدن نزدیکتر است، پوشش گیاهى تـُنـُک دیده مىشود. در عمق جنگل تپههاى پرشیبی وجود دارد که سراسر پوشیده از درختان بلند است. مشهورترین درخت منطقه اورس است؛ درختى با ریشههاى بلند که روى زمین مىخزد. مناطق ابتدایى "جنگل ابر" ییلاق چوپانان گلستانى است، اما در عمق جنگل اثرى از انسان دیده نمىشود.
جنگل ابر شاهرود به سه دلیل برای دنیا اهمیت دارد. اول این که قسمتی از جنگلهای باستانی هیرکانی است و گیاهان دارویی آن کم نظیر است. دلیل دوم مربوط به میانبند زیستبومی یا "اکوتن" این ناحیه میشود؛ یعنی مرز بین دو سامانۀ زیستبومی (اکوسیستم) منطقۀ نیمهبیابانی و جنگلی. بهطوری که میتوان در جنگلهای این ناحیه درختان سوزنیبرگ را در کنار درختان پهنبرگ مشاهده کرد که این امر در گونههای جانوری هم تأثیرگذار بودهاست. دلیل سوم آنکه بهخاطر جغرافیای خاص منطقه که دو منطقه پست و بلند را در کنار هم قرار دادهاست، شاهد تشکیل اقیانوس ابر در این منطقه هستیم که پدیدۀ کمنظیری در جهان محسوب میشود. میزان نزولات جوّی در این منطقه بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ میلیمتر و حد اکثر دما ۲۰ و حد اقل دما شش درجه سانتیگراد است.
جنگل ابر به باور بسیاری از گردشگران، از زیباترین چشماندازهای طبیعت ایران و جهان است و ارزش آن به عنوان بخشی از میراث طبیعی ایرانزمین، هرگز کمتر از تخت جمشید و نقش جهان نیست. به عبارتی، یک جنگل باستانی هیرکانی است. جنگلهای هیرکانی که از دوران ژوراسیک به جای ماندهاند، ۷/۳ میلیون هکتار پوشش جنگلی ایران را تشکیل میدادهاند که هماکنون به ۸/۱ میلیون هکتار کاهش یافتهاند. قدمت این جنگلها که جزو بقایای دوران سوم زمینشناسی هستند، از یک سو وجود ۸۰ گونۀ گیاهان چوبی به همراه گونههای گیاهی بسیار نادری مانند راش، بلوط، توسکا، نارون، گیلاس وحشی، بارانک، سرخدار، نمدار و غیره را نوید میدهد. از سوی دیگر، نشان میدهد که این اراضی میتواند همچون موزۀ زندهای مورد استفاده قرار بگیرد.
جنگل ابر در محل تلاقی سه جریان اقلیمی اصلی غرب و جنوب آسیا، یعنی پرفشارهای سیبری (جریان خشک و سرد)، پرفشار جنب حاره (جریان گرم و بیابانزا) و زبانههای اطلس و مدیترانه (جریان معتدل و مرطوب) قرار دارد. ترکیب این اقالیم متفاوت و متضاد در یک منطقۀ کوچک جغرافیایی، در جهان کمنظیر است. این ترکیب در میلیونها سال، ذره ذره و بهزحمت توانسته یک چنین زیستبومی بیافریند.
پارک ملی گلستان که زیستگاه کوچکترین پستاندار جهان (حشرهخوار کوچک) است، منطقۀ "خوارتوران" با یوزپلنگ ایرانی و گورخر آسیایی و بعضی از کمنظیرترین گونههای جانوری جهان و پوشش گیاهی آن به عنوان بزرگترین منطقۀ حفاظتشدۀ خاور میانه مطرح است. منطقۀ حفاظتشدۀ خوشییلاق و منطقه شکار ممنوع تپال نیز در نزدیکی جنگل ابر واقع شدهاند؛ جنگلی که هر درخت آن حامل ۱۰ میلیون شناسۀ ژنتیک است و بهواقع در زمینۀ علوم زیستی یک کتابخانه سبز است.
بچهها همچنان مشغول بازی کردنند. دوردست پر از ابر است. کوهها و ابرها به هم پیچیدهاند. ابرها روی شیشه میریزد. پیشتر که میروی درختها شروع میکنند به سبز شدن. یکی، دوتا، هزار تا. آنچه زیاد است، چنار است و بلوط و آنچه چشم به دنبال آن میگردد، اورس است. درخت خاص منطقه ابر که مثل ابر روی زمین میخزد. نمیشود گفت مه غلیظ. در این جنگل، ابر گرداگرد تو را میپوشاند. خنکی و طراوت و بوی خوشی همراه ابر روی صورتت مینشیند. ابرها بر گونه و چشم و مویت باران میشوند. بیشتر به دریایی میماند که بدون آبشـُش میشود در آن نفس کشید. ابرها در حال جوششند. انگار که زمین سماوری است بزرگ و جوشآمده، که بخار آب با فشار از آن بیرون میزند. جوشش سریع ابرها جنگل ابر را به آزمایشگاه یک کیمیاگر شبیه کردهاست. آخشیجها یا عناصر چهارگانه به کار میافتند: آتش، باد، خاک و آب.
فاطمه باباخانی از فعالان محیط زیست در گزارش تصویری این صفحه به توصیف جنگل ابر و اتفاقات پیشآمده، مانند آتشسوزی و جادهسازی، اشاره میکند. دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست و مدیر جمعیت دیدهبان طبیعت شاهرود، نیز در مطلب شنیداری دربارۀ جنگل باستانی ابر توضیحاتی میدهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ نوامبر ۲۰۱۱ - ۸ آذر ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
کاوه کاظمی، متولد ۱۳۳۱ تهران، عکاس- خبرنگار مشهوری است که عکسهایش از دوران انقلاب و جنگ برای اهل مطبوعات آشناست. حدود بیست سال پیش مجلۀ دنیای سخن در تهران، فتوژورنالیسم ایران را که در دورۀ انقلاب و جنگ درخششی داشت، به عنوان سوژۀ گزارش اصلی خود برگزیده بود. در آن گزارش که عدهای از سرشناسترین خبرنگاران عکاس حضور داشتند، عکسهای کاوه کاظمی در زمینۀ انقلاب و جنگ حرف اول را میزد. از سالهای ۱۳۷۰ فتوژورنالیسم ایران به محاق رفت و خبرنگاران عکاس هر یک به گوشهای خزیدند و کار خود کردند. اما چنانکه مجموعه عکسهای "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی نشان میدهد، بیکار ننشستند و به جای کارهای روزمره به ثبت و ضبط یادها و یادگارهای فرهنگ ایران روی آوردند.
کاوه کاظمی تحصیلکردۀ رشتۀ عکاسی در انگلستان است. او در آغاز انقلاب به ایران بازگشت و به عکاسی در ایران و کشورهایی چون لبنان، نیکاراگوئه، کوبا، سوریه، افغانستان و عراق پرداخت. آثار او نه تنها در مطبوعات ایران که در مطبوعات معتبر دنیا از قبیل تایم، نیوزویک، نیویورک تایمز، اشترن، اشپیگل منتشر شدهاست.
عکسهای "زرتشتیان ایران" از تازهترین مجموعههای اوست که به نمایش گذاشتهاست، اما صحنههای آن بین سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ عکاسی شدهاست. کاوه کاظمی بعد از پایان جنگ هشتسالۀ ایران و عراق فرصتی به دست آورد که به کارهای مورد علاقۀ خود بپردازد. بعد از انقلاب او به یزد سفر کرده و رنگوبوی دهات و خانههای گلی و باغهای انار و مردمان آن دیار را در خاطر نگه داشته بود. در مدت دو سالی هم که در فاصلۀ سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ به طور مرتب به گشتوگذار در اطراف یزد پرداخت، مجموعۀ عکسهای زرتشتیان او شکل گرفت. "سعیام بر این بود که اثری از نشانهای امروزی و مدرن در عکسها دیده نشود. احساس میکردم در سفری که چند صدسال پیش اتفاق افتاده، سیر میکنم".
برای او که عکاسی تنها وسیلۀ امرار معاش نیست، بلکه راه و روش زندگی است، مستندی که از زرتشتیان فراهم کرده خرسندکننده است. "ممکن است یک نفر دو روز رفته باشد یزد و عکس گرفته باشد، اما من دو سال تمام این کار را کردهام. من خودم از این کار راضی هستم. بعد از پایان جنگ فرصتی شد که به کارهای دیگری بپردازم که یکی از آنها همین زرتشتیان است. یکی دیگر ایل قشقائی است که بعد از زرتشتیها انجام شد. به کرات به مناطق قشقایی سفر کردم. مرکز کار من شیراز بود و به روستاهای اطراف و نقاطی که قشقاییها اتراق میکنند، سفر میکردم.
"تقریباً دو سالی هم دربارۀ درویشهای قادری، فرقۀ کسنزانی کار کردم. برای این کار به جاهای مختلف کردستان و بیشتر سنندج سفر میکردم. چرا برای من جالب بود؟ نمیدانم. از قدیمالایام این موضوع در ذهن من بود. اوایل انقلاب استاد فرهوشی یک روز در تلویزیون صحبت میکرد. گفت این درویشها یک چیزی دارند به اسم سر بریدن. میگفت دربارۀ این موضوع تحقیق میکردم که روزی درویشی به اتفاق یک نفر دیگر آمد پیش من؛ گفت: "میخواهی من سر ببرم برایتان؟" گفتم: "سر کی را میخواهی ببری؟" گفت: "سر همین شخصی را که اینجاست". گفت: "سرش را میبرم، می گذارم روی تاقچه، بعد دوباره وصل میکنم، میگذارم سر جاش". گفتم: "نه، آقاجان، اینجا دانشگاه است و من آمادگی این کارها را ندارم". این حرفهای دکتر فرهوشی هم کنجکاوی مرا بیشتر برانگیخت. به هر حال، فلسفۀ این درویشها کمکم برای من جالب شد و از آنها عکاسی کردم. کار دیگری که کردهام این است که مدت زیادی دربارۀ اهل علم و ادب و هنر کار میکردم که خیلیهاشان دیگر فوت شدهاند. مثل احمد شاملو، استاد محیط طباطبایی، دکتر ناتل خانلری، هوشنگ گلشیری، و بسیاری دیگر. میرفتم یک جلسه از آنها عکس میگرفتم، نه بیشتر. دوباره مراجعه نمیکردم که عکسها را تجدید کنم. حالا این چند مجموعه، زیر خاکیهای من است و کار زیادی بردهاست".
از کاظمی که با آژانسهای معروف عکس مانند سیپا، گاما، رافو، گتی و دیگران کار کرده، دربارۀ کارهای خبری میپرسم. میگوید: "دیگر کار خبری نمیکنم. قدیم هم خیلی کار خبری نمیکردم. هشت ده سالی است که به مراسم نمیروم. بعد از جنگ هنوز کار میکردم. عکس دیگر دیجیتال شده، از ارزش افتاده، بازار عکس به هم خوردهاست. عکس خبری دیگر قیمتی ندارد. البته هنوز هم با آژانسهای عکس کار میکنم، منتها مشخص و هدفمند. سوژهای کار میکنم. من هیچ وقت تفننی کار نکردهام. همیشه خودم سوژهها را انتخاب کردهام. من هرگاه دیدهام ده نفر عکاس در جایی جمع شدهاند، آنجا عکس نگرفتهام. آنجا معمولاً خبری نیست. با نگاه دیگری به حواشی آن پرداختهام".
تفاوت عکسهای کاوه کاظمی با عکسهای معمول نکتهای است که در کارهای او مشخص است. حاجت به گفتن ندارد.
نمایشگاه عکس "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی در گالری شش (آبان ۱۳۹۰) بهانۀ خوبی برای پرداختن به کارهای او به دست میدهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ نوامبر ۲۰۱۱ - ۷ آذر ۱۳۹۰
عدالت و انصاف، مفهومهای سیالی است که اندیشهمندان در تعریفشان هزاران صفحه سیاه کردهاند و هزاران تن برای رسیدن به آنچه برایشان عدالت محسوب میشد، پای چوبۀ دار رفتهاند. در طلب عدالت انقلابها به ثمر رسیدهاند، با این که انتظار رسیدن به عدالت تمام و کمال بیثمر مانده. چه بسا که عدالتِ یک جامعه برای جامعهای دیگر عین بیعدالتی جلوه کند و دادگری یک فرد برای فردی دیگر عین بیدادگری باشد. اما جستجو و طلب عدالت در سراسر جهان فروکش نکرده، بلکه ظاهراً به یُمن اینترنت و حضور شبکههایی از قبیل فیسبوک و تویتر اوج گرفتهاست.
با الهامگیری از "بهار عرب" و اعتراضات دادخواهانۀ اسپانیا و یونان و به نشان حمایت از جنبش "اشغال وال استریت"ِ نیو یورک، عدالتجویان لندنی هم روز ۱۵ اکتبر – درست پنج ماه پس از آغاز تظاهرات خیابانی اسپانیا – بخشی از مرکز لندن را اشغال کردند. این اعتراض مسالمتآمیز به رغم تلاش برخی از مقامات کلیسایی و نهادهای انتظامی برای بیرون راندن آن ها، همچنان ادامه دارد. معترضان در سه نقطۀ مرکز شهر که محل مؤسسات مالی پایتخت است، اردو زدهاند که مهمترینشان محوطۀ کلیسای "سن پُل" است. استعفای کشیشهای درجه اول کلیسا هم عزم معترضان به ادامۀ اعتراضات را متزلزل نکرد. معترضان مستقر در سن پل، با الهام از جنبش میدان تحریر قاهره، پلاکی را شبیه پلاکهای شهرداری بر دیوار نصب کردهاند که آن محل را "میدان تحریر لندن" معرفی میکند.
در چادرهای برافراشته در برابر کلیسای سن پل صدها تن از نمایندگان حرفهها و نحلههای فکری و عقیدتی گوناگون شب را به روز میرسانند تا بگویند که از اوضاع حاکم ناخشنودند. آنها را فراخوانهایی اینترنتی به اینجا آوردهاست و هر کدام به دلیلی از هنجار حاکم بر کشور و جهان دل خوشی ندارد. در تلاش برای فرمولبندی و انسجام بخشیدن به خواستههایشان، معترضان بیانیههایی منتشر کردهاند که نقاط اشتراک دیدگاههای آنها را خلاصه میکند: نظام کنونی غیر قابل تحمل، غیردموکراتیک و ناعادلانه است و باید راهی دیگر پیمود؛ مردم عادی نباید تاوان اشتباه بانکها را پس دهند، نباید از بحران نظام سرمایهداری در رنج باشند؛ ساختار اقتصادی در سراسر جهان باید دگرگون شود تا به تساوی برسیم؛ بودجۀ کشورها باید برای بهبود زندگی مردمان و کرۀ زمین هزینه شود، تا نیازهای نظامی و شرکتهای ثروتمند.
از محتوای تقاضاها پیداست که مخاطب آنها تنها دولت بریتانیا نیست، بلکه همۀ دولتهای صنعتی جهان است. "اشغال لندن" تنها یکی از صدها جنبش "اشغالگرانه" در هشتاد و دو کشور جهان است که روز ۱۵ اکتبر آغاز شدند و برخی از آنها تا کنون ادامه دارند. روز ۲۸ نوامبر معترضان لندنی در تازهترین بیانیۀ خود مشخصاً به شرکتهای کلان نشانه رفتند و خواستار ممانعت از سودجویی بیحد و حصر آنها و راندنشان از "مأمنهای مالیاتی" یا گوشه های دنجی شدند که برای فرار ازمالیات در آنها پنهان میشوند.
محوطۀ کلیسای سن پل که این روزها به اردوگاهی تمامعیار میماند، نمایشگاه جلوههای هنری معترضان هم هست. شعر و شعارها و نقاشیها و پوسترها که برخیشان را در نمایش تصویری این صفحه میبینید، همگی بیانگر برداشت معترضان از مفهوم "عدالت" است؛ عدالتی که آرزوی رسیدن به آن اندازۀ نسل بشر قدمت دارد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ نوامبر ۲۰۱۱ - ۴ آذر ۱۳۹۰
بهار نوایی
حدود پنجاه سال است که نوای سازهای ایرانی آواز محمدرضا شجریان را همراهی میکند. حالا اما چند سالی است که این استاد مسلم و برجستۀ موسیقی ایرانی در صدد تنوع و گسترش دادن به نوای این سازها برآمده و میکوشد به اعضای خانوادۀ آنها بیفزاید. ساغر و کرشمه، تـُندر و دلودل، سبو و صُراحی، شهبانگ و شهنواز و شهرآشوب نام برخی از سازهایی است که با ابتکار محمدرضا شجریان به تازگی به موسیقی ایرانی راه پیدا کردهاند.
آنطور که محمدرضا شجریان در مصاحبههای مختلف مطبوعاتی گفته، انگیزۀ ساخت این سازها آفرینش نغمههای نو و افزایش توانمندی سازهای موسیقی ایرانی بودهاست. وی افزوده که در طول اجراهای متعدد خود متوجه شده که مردم به اجرای موسیقی ایرانی توسط ارکسترهای بزرگ علاقۀ بیشتر نشان میدهند، اما سازهای موسیقی ایرانی ــ به خصوص در تولید صداهای بم ــ برای استفاده در ارکسترهای بزرگ کارآیی کافی ندارند؛ کمبودی که او همیشه حس میکرده و برای برطرف کردن آن میاندیشیدهاست. او معتقد است سازهای موجود تنها قادر به اجرا در محدودۀ صوتی اُکتاوهای میانی هستند، در حالی که در طراحی سازهای جدیدِ او تولید صدا در اکتاوهای پایینتر و بالاتر نیز در نظر گرفته شدهاست.
سازهای ابداعی محمدرضا شجریان پیش از همه و بیش از همه توسط مجید درخشانی، آهنگساز و سرپرست گروه موسیقی شهناز، به کار گرفته شد. اگرچه آهنگسازی و نوازندگی با سازهای نو و آزمایشنشده کار آسانی نیست، مجید درخشانی باور دارد که بهکارگیری این سازها تأثیر زیادی در رنگ صدایی گروه شهناز داشته و بهزودی جایگاه خود را در موسیقی ایرانی مییابد:
"در حال حاضر این سازها تکنواز ندارد و از تکنیک سازهای موجود برای صدادهی آنها استفاده میشود. مثلاً من شخصاً برای نوازندگی ساز کرشمه از تکنیک تار استفاده میکنم. اما نوازندگان گروه شهناز در حال کشف و تجربۀ تکینکهای نوازندگی این سازها هستند که بیشک نیازمند زمان است. به عقیدۀ من، این سازها نقش مؤثری در گروه شهناز دارد و کاملاً صدای ارکستر را متفاوت میکند و شما این تفاوت را در اجراهای اخیر گروه شهناز بهخوبی حس میکنید".
اما در کنار محمدرضا شجریان و مجید درخشانی که از دل سنت برآمدهاند و درعین حال حضور سازهای جدید را ضرورت زمان برای "نوآفرینی" در موسیقی ایرانی میدانند، برخی از کهنهکاران موسیقی ایرانی، بهخصوص نوازندگان و آنانی که خود نیز سوابقی در سازسازی دارند، به مخالفت برخاستهاند و استفاده از این سازهای نو را کاری بیهوده میدانند که به رشد و تکامل موسیقی ایرانی هیچ کمکی نکرده و نخواهد کرد. مجید درخشانی در پاسخ مخالفان، آیندۀ این "نوآمدگان" در موسیقی ایرانی را روشن میداند:
"افراد بسیاری، چه هنرمندان و چه سازندگان ساز، با سازهای ابداعی استاد شجریان مخالفت کردند و برخورد منفی داشتند. من تأسف خوردم، چون این سازها هیچگونه ضرری برای موسیقی ایرانی ندارد. اما باید بگویم که این برخوردها هیچ تأثیری بر استاد نداشتهاست و ایشان همچنان در جهت تکامل و رفع نواقص این سازها میکوشند. در عمل، وقتی از این سازها در گروه شهناز استفاده میشود و یا افراد معتبری مثل محمدرضا درویشی برای ارکستر این سازها قطعه مینویسد، بهتدریج استفاده از آنها تثبیت میشود. من خودم کار جدیدی دارم که بر روی اشعار مهدی اخوان ثالث آهنگسازی کردم. در این اثر گاهی صداهایی شنیده میشود که شاید با سازهای معمول در موسیقی ایرانی نمیتوانستیم این صداها را تولید کنیم. به نظر من، کاربرد سازهایی مثل شهنواز در آهنگسازی این اثر بسیار مؤثر بودهاست".
سازسازی و ابداع سازهای جدید در ایران پدیدۀ نوی نیست. استاد ابراهیم قنبریمهر به عنوان شناختهشدهترین سازندۀ ساز در ایران علاوه بر اصلاح سازهایی همچون تار، سهتار، تنبور، کمانچه و عود، نقش مؤثری در تولید سازهای جدید داشتهاست، تا جایی که بسیاری از او به عنوان "پایهگذار سازسازی نوین در ایران" یاد میکنند. از ابداعات او میتوان به ساخت "شاهرباب" و "شورانگیز" (بر روی کاسۀ سهتار و بربط) اشاره کرد.
حسین علیزاده نیز با تجربیات ارزندۀ خود در نوازندگی و آهنگسازی موفق به ساخت "شورانگیز" بر روی کاسۀ تنبور شدهاست. طرح ساز "سلانه" نیز از ابتکارات اوست که به وسیلۀ سیامک افشاری ساخته شد و امروز در غالب کنسرتهای حسین علیزاده صدای این ساز شنیده میشود.
در همین راستا میتوان به ساز "شاهکمان" ساختۀ کیهان کلهر، "اودوی ضربانگ" ساختۀ بهنام سامانی، شبیهسازی ساز چنگ توسط سیامک مهرداد، عبدالعلی باقرینژاد و عبدالله عباسی، و بازنگری ساز بربط توسط برادران محمدی و موارد بسیار دیگری توسط سازندگان جوان نام برد. اما تنها گذشت زمان نشان خواهد داد که سازهای ابداعی استاد محمدرضا شجریان و دیگر مبتکران چه تحولی در عرصۀ صدادهی موسیقی ایرانی ایجاد خواهد کرد و تا چه حد به رشد و تکامل آن یاری خواهد رساند.
در گزارش تصویری این صفحه مجید درخشانی از چهگونگی ساخت سازهای جدید محمدرضا شجریان و کاربرد آنها در گروه شهناز سخن میگوید. قطعۀ اول در این گزارش تصویری که توسط مجید درخشانی آهنگسازی شده، با مجموعه سازهای جدید محمدرضا شجریان اجرا شدهاست. در قطعۀ بعدی هم صدای اجرای گروهی با این سازها در کنار سازهای متعارف را میشنوید. با تشکر از یاری "فریبرز کیانی" و "جین لویسون" برای تهیۀ این گزارش.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ اکتبر ۲۰۱۱ - ۶ آبان ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
کنگاور شهری است در غرب ایران، در ۹۲ کیلومتری شرق کرمانشاه و کنار شاهراه باستانی خراسان به بینالنهرین. در آنجا محوطه باستانی وسیعی قرار دارد که آن را معبد آناهیتا میخوانند. این نامگذاری ریشه در نوشتههای یونانی دارد. ایزیدور خاراکسی، جغرافینویس یونانی نخستین کسی بود که در سال ۳۷ میلادی در کتابی به نام "ایستگاهها و چاپارخانههای پارت" از وجود معبد آرتمیس (الهه پاکدامنی یونانیان) در شهر کنکوبار در غرب ایران یاد کرد. بعدها برخی به این نتیجه رسیدند که کنکوبار همان کنگاور و معبد آرتمیس همان معبد آناهیتاست.
این در حالی بود که مورخان و جغرافیدانان اسلامی در نوشتههای خود هیچ اشارهای به معبد آناهیتا در کنگاور نداشتهاند و در عوض از وجود کاخی شگفت در این شهر یاد کرده و بنای آن را به خسروپرویز نسبت دادهاند. اعراب این کاخ را "قصراللُصوص" میخواندند. علت آن بود که وقتی در جنگ نهاوند بر سپاه ایران پیروز شدند، بر سر راه همدان در کنگاور فرود آمدند و چون در آنجا چارپایانشان به سرقت رفت، بنای بزرگ موجود در کنگاور را قصراللصوص به معنای کاخ دزدان نامیدند.
تا سده نوزدهم میلادی، محوطه باستانی کنگاور به زیر ساخت و ساز رفته بود و انبوهی از خانهها، دکانها و اماکن عمومی در جای جای آن سربرآورده بودند. تنها نشانی که از بنای شکوهمند گذشته به چشم میخورد، دیوارهای سنگی و چند ستون برفراز آن بود که اوژن فلاندن و پاسکال کست – دو جهانگرد هنرمند فرانسوی – طرحی از آن را در ۱۸۴۰ میلادی رسم کردند؛ اما تا دهههای اخیر این بخش نیز زیر ساخت و ساز رفت.
در سال ۱۹۶۸ میلادی (۱۳۴۷خورشیدی) آوازه معبد آناهیتا یا به تعبیری دیگر قصراللصوص، اداره کل باستانشناسی و فرهنگ عامه ایران را واداشت تا یک گروه باستانشناسی را به سرپرستی سیفالله کامبخش فرد مأمور کاوش در کنگاور کند. این گروه با دشواری بسیار و با صرف هزینه هنگفت، ابتدا همه ساختمانهای برپا شده در محوطه باستانی کنگاور را خریداری و خراب کرد و سپس به کاوش در آن پرداخت.
از همان آغاز روشن شد که ساخت و ساز در این محدوده پیشینه دور و دراز دارد. در لایههای رویی، آثاری از دوره اسلامی به دست آمد که مهمترینشان حمام عمومی بزرگی متعلق به سده چهارم هجری بود. در لایههای زیرین آثار دوره ساسانی و اشکانی مانند سفالینه، سکه و تابوتها و خمرههای تدفین کشف شد و نهایتا با کشف برخی سازههای معماری عظیم که برای قرنها زیر خاک مدفون شده بودند، هیأت باستانشناسی به این نتیجه رسید که سنگ بنای اثر تاریخی کنگاور متعلق به دوره هخامنشی است و سبک و سیاق و شواهد پیرامونی آن نشان میدهد که چیزی جز نیایشگاه آناهیتا نمیتواند باشد. حتی سیفالله کامبخش فرد، تپهای را که بنای تاریخی کنگاور روی آن شکل گرفته بود، تپه ناهید نامید.
کاوشهای او به مدت ۹ فصل تا سال ۱۳۵۴ ادامه پیدا کرد و در این مدت کارهای درخور توجهی برای حفاظت، مرمت و بازسازی آثار کشف شده انجام گرفت.* بدین ترتیب چنین مینمود که پس از قرنها، پرده از راز سر به مهر محوطه باستانی کنگاور برداشته شده و معبدی که ایزودور خاراکسی از آن نام برده بود، سر از خاک برداشته است. اما تنها دو سال بعد در ۱۳۵۶ یکی از اعضای هیأت باستانشناسی کنگاور به نام مسعود آذرنوش که خود اهل همین شهر بود، کاوشها را از سرگرفت و به نتایجی کاملا متفاوت رسید: اینجا معبد آناهیتا نیست، بلکه همان کاخ ساسانی است که اعراب قصرالصوص میخواندند!
این سخن البته بین مردمان عادی و حتی در ادبیات رسمی سازمان میراث فرهنگی ایران بازتاب درخوری پیدا نکرد و امروز نیز همچنان بنای تاریخی کنگاور در تمام نشریات و نوشتهها و گفتههای سازمان مزبور، معبد آناهیتا خوانده میشود اما بدیهی است که پژوهشهای دکتر آذرنوش ذهن باستانشناسان را به خود مشغول کرد و کنجکاوی علمیشان را بیش از پیش برانگیخت. آنچه میتوانست امکان داوری بین دو نظر پیش گفته را فراهم آورد و باستانشناسان را به حقیقت امر نزدیکتر کند، کاوشهای بیشتر در کنگاور بود که یک چند به سبب جنگ معوق ماند و پس از آن نیز با وجود برخی تلاشهای سازمان میراث فرهنگی، به گستردگی و جدیت گذشته پیگیری نشد.
امروزه در این محوطه نه فقط کاوشی صورت نمیگیرد، بلکه حفاظت چندانی از آثار کشف شده به عمل نمیآید. بازدیدکنندگان دور از چشم نگاهبانان و مراقبان در محوطهای بزرگ رها میشوند و برخیشان مجال مییابند که با فراغ بال روی دیوارهها و ستونهای باستانی یادگاری بنویسند. حتی اگر عوامل انسانی هم در کار نباشند، آفتاب و باد و باران تهدیدی همیشگی تلقی میشوند و به نظر نمیرسد که برای مهارشان چارهجویی لازم صورت گرفته باشد.
در گزارش مصور این صفحه، ضمن تماشای بخشهای مختلف بنای تاریخی کنگاور، سخنان مهرداد ملکزاده، باستانشناس پژوهشکده باستانشناسی سازمان میراث فرهنگی ایران را میشنوید که مبانی و استدلالات باستان شناختی شادروان کامبخش فرد و شادروان آذرنوش درباره چیستی بنای تاریخی کنگاور را شرح میدهد و نظر خویش را در این باره ابراز میکند.
*دکتر کامبخش فرد نتیجه کاوشها و فعالیتهای حفاظتی خود در کنگاور را در این کتاب شرح داده است: معبد آناهایتا کنگاور، سازمان میراث فرهنگی کشور، تهران، ۱۳۷۴
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب