۰۷ ژوئن ۲۰۱۶ - ۱۸ خرداد ۱۳۹۵
پرستو قاسمی
مشتاق بودم ببینمش، عدنان عفراویان را میگویم. خاطره مشترک کودکی خیلی از هم نسلیهایم را. نمادی از کودکان جنگ با چهرهای معصوم و مهربان. نوجوانی که با بازیاش هم تنوع رنگها را در میان مردم ایران نشان داد و هم برخورد فرهنگها و تضاد رنگها و نگاهها را.
نشانی محل بساطش را گرفته بودم و ساعت ۳ بعدازظهر یک روز پاییزی به سراغش رفتم؛ آخرین روزی که در اهواز بودم.
اما او من و همراهم را به خانهاش دعوت کرد. اتاقی کوچک در یک خانه قدیمی در خیابان لشکرآباد که این روزها به انوشه تغییرنام داده و محلی شده برای فروش ساندویچ فلافل و سمبوسه. اجاره اتاقش از قرار یک میلیون تومان پول پیش و ماهی ۱۵۰ هزار تومان است.
ازدواج نکرده و به قول خودش سروسامان نگرفته است. خانهاش نزدیک محل کارش است. دکهاش را که قفل زد، میزبان ما شد با نوشابه پرتقالی یخمال در اتاقش. یک تلویزیون، چند دست رختخواب، یخچال و یک گاز پیکنیکی و البته فرش ماشینی، تمام مایملک او از زندگی بودند. پدرش فوت کرده و حالا او خرج خانوادهاش را هم میدهد. گفتگویمان گل انداخت. از هر دری سخنی بود. گاه میخندیدیم و گاهی هم با هم ناراحت میشدیم.
او متولد ۱۳۵۳ است. در سالهای ۶۴ و ۶۵ با بازی در نقش باشو در فیلم "باشو غریبه کوچک" ساخته بهرام بیضایی در کنار ستاره بازیگری ایران سوسن تسلیمی، درخشید و نامش بر سر زبانها افتاد اما این شهرت برای او طولی نکشید و چندی بعد از اکران فیلم، باشو هم به دست فراموشی سپردهشد.
هرچند شهرت برای عدنان کوتاه بود اما طعم شیرین آن همچنان برایش هوسانگیز است. او هنوز با رویای نقش "باشو" زندگی میکند. خاطرات عدنان از آن سالها به اندازهای است که تمام زندگیش در بزرگسالی را هم تحتتاثیر قرار داده است.
بهرام بیضایی که پیوسته کارهایش در سینما و تآتر همراه با خلاقیت بوده است، ۲۵ سال پیش عدنان را در همین فلکه لشکر آباد در حین میوهفروشی دید و او را برای بازی در نقش باشو برگزید و در نتیجه او را در نوجوانی به اوج شهرت رسانید. اما عدنان امروز افق چندان روشنی پیش روی خود نمیبیند. به قول شاعر، بیشوق و بیامید برای دو قرص نان، سیگار میفروشد در معبر زمان. او هنوز هم در آرزوی آن است که شاید روزی کارگردانی دیگر به سراغش بیاید و او را برای بازی در فیلمی دیگر برگزیند و خلاء زندگی پرملالش را پر کند.
داشتم فکر میکردم چرا باشو نتوانست موفق شود. شاید به خاطر زندگی در جایی دور از پایتخت با امکانات به مراتب کمتر از تهران؟ آیا به خاطر طبقه اجتماعی و ریشه قومیاش؟ آیا به خاطر رنگ تیره پوستش؟ یا وضع نابسامان اقتصادی خانوادهاش؟ اینها سوالهایی بود که من از خود میکردم و بعد به خودم میگفتم اگر او امکانش را میداشت که به مدرسه برود و بعد به دانشگاه یا دورهای هنری بگذراند، شاید امروز از هنرپیشههای سرشناس سینما بود با زندگی بسیار بهتر.
وقتی گفتگویم تمام شد و با او خداحافظی کردیم، مدام با خودم فکر میکردم که چطور یک اتفاق میتواند سرنوشت انسانها را تغییر دهد. و باخودم این را مرور کردم که باشو به طور اتفاقی برای بازی در فیلم سینمایی انتخاب شد، در نقشی که داشت موفق شد و میتوانست موفق بماند ولی بخت با او یار نبود و تنها یادگاری که از آن دوران برایش باقی ماند، حجمی است از گذشتهای که در خط خشک زمان منجمد شده است. باشو غریبهای بود که هرگز خودی نشد.
در گزارش تصویری این صفحه به دیدار عدنان عفراویان میرویم که از خاطرات و آرزوهایش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژانویه ۲۰۱۲ - ۵ بهمن ۱۳۹۰
صدیقه محمودی
نیمی از صورتش را شاد میداند و نیم دیگر را غمگین. خانوادهاش مهاجرند. مادرش از قتل عام ارامنه نجات یافت. پدرش از زندان استالین فرار کرد. به ایران آمدند و بعد از آشنایی با یکدیگر ازدواج کردند. دوران کودکیاش در ایران را شاد میداند اما به تلخیهای آن روزها نیز اشاره میکند. رنجهایی را به یاد میآورد که پدر و مادرش متحمل شدند. او این شادی و غمها را در موفقیت خود بسیار تاثیرگذار میداند.
لوریس چکناوریان، آهنگساز و رهبر ارکستر، اکنون ۷۵ سال سن دارد. با این که بیش از ۵۰ سال در عرصه موسیقی حرفهای در جهان به کار پرداخته اما همچنان به خاطرات دور و درازی فکر میکند که کودکیش را تا امروز تشکیل داده است. او گشایش نمایشگاه نقاشیهایش را در گالری شیرین با دوستان وعلاقمندان به موسیقیاش جشن گرفت.
نمایشگاه نقاشیهایش نیز سرشار از غم و شادی است، همانند موسیقیاش. رنگهای نقاشیاش را داستان زندگی خودش میداند و میگوید: "این زندگی من است و نمیتوانم احساسم را عوض کنم آنچه که در کودکی اتفاق میافتد برای همیشه باقی میماند. من زندگیام را نقاشی کردم و هر آنچه را که حس کردهام".
بیتکلف صحبت میکند بیآنکه لحظهای تصور کنی او لوریس چکناوریان موسیقیدان و رهبر ارکستر است. به دل گفتههایش گوش میدهی: "وقتی در آمریکا زندگی میکردم با خود میگفتم، لوریس اینجا چه میکنی؟ تو که با این آداب و رسوم کاری نداری. تو اهل ایرانی و بروجردی هستی، در آنجا با دستههای عزاداری آشنا شدی و موسیقی نوشتی، و ناگهان گفتم من میخواهم آنجا بمیرم. من در خیابان ۳۰ تیر زندگی میکنم. خانهام به کافه نادری و کلیسا نزدیک است. هر چند خیلی اهل معاشرتهای اجتماعی نیستم اما از اطرافیانم الهام میگیرم. از قصاب، نانوا و رفتگر محله برای نوشتن موسیقی الهام میگیرم زیرا زندگی من این است".
چکناوریان میگوید: "من سبک خاصی را دنبال نمیکنم و نمیتوانم بگویم این، سبکی ویژه من است. رنگآمیزی ارکستراسیون برای کشیدن نقاشی به من الهام داد. موسیقی در ذهن من بود و همان موسیقی را روی بوم نهادم".
با شور و حرارت خاصی از احساسش به آداب و فرهنگ ایرانی میگوید و این که مهم نیست چه دین و مذهبی داشته باشیم. مهم این است که ایرانی هستیم و میافزاید: "هر کجای دنیا میروم، دلم برای کشورم تنگ میشود زیرا من ایرانی هستم و به آن افتخار میکنم. سرنوشت من این بود که در ایران زندگی کنم و بازگشتم به این سرزمین، یک الهام فرهنگی به من داد. خوشحالم که با مردم این کشور آشنا شدم. آرزویم این است که پوئم سمفونی کوروش کبیر را بسازم و امیدوارم بتوانم این اثر را در ایران اجرا کنم."
شیرین پرتوی توکلیان، مدیر گالری شیرین، درباره نمایشگاه نقاشیهای لوریس چکناوریان میگوید: "این تابلوها مجموعه احساسات چکناوریان به موسیقی است زیرا او قبل از این هیچبار نقاشی نکرده است".
او معتقد است که نقاشیهای چکناوریان یک موسیقی دیداری است که به واسطه آن ماحصل احساساتش را بر روی بوم آورده است. او در این تابلوها از تک تک اپراها، سمفونیها و قطعاتی که نوشته است، الهام گرفته و این مجموعه کاری متفاوت برای مخاطبان هنردوست خواهد بود.
نمایشگاه نقاشیهای لوریس چکناوریان همراه با مجموعه آثار صوتی این هنرمند که توسط انتشارات آوای باربد منتشر شده است در گالری شیرین رونمایی شد.
در گزارش تصویری این صفحه به دیدن لوریس چکناوریان و نمایشگاهی از نقاشیهای او میرویم که اخیراً در تهران برپا شد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ ژانویه ۲۰۱۲ - ۴ بهمن ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
با هماهنگی کمیتۀ بینالمللی صلیب سرخ در تهران چند روزی را برای دیدار از کابل و فعالیتهای این کمیته در افغانستان عازم این شهر شدم. شاید اولین چیزی که به ذهنم میرسید، چهرۀ تکیده و ناهمگون شهر کابل باشد. شهری که خبرهای ناگوار را از رسانههای داخلی بسیار میشنویم و کمتر خبر خوش و خرمی گوشهای ما را مینوازد. بدین ترتیب خود را برای شهری آماده کردم که سالهاست که روی خوش ندیدهاست.
وقتی که سفرم آغاز شد، تصمیم گرفتم از فضای سنگین رسانهای خارج شوم و به مردم کابل به دیدهای نگاه کنم که میخواهند به زندگی ادامه دهند و گذشتۀ تیره و تاریک خود را به روشنی بدل سازند. اما این گذشتۀ تیره امروز بخشی از تاریخ معاصر افغانستان است. تاریخی که صحنههای رقتآوری را در خاطرهها ثبت کرده و نمیتوان آن را کنار گذاشت. به خصوص برای کسانی که در طی جنگهای داخلی افغانستان صدمات جانی دیدند و اینک با چوب زیربغل و یا صندلی چرخدار و یا حتا بدون دست زندگی میکنند؛ کسانی که من در کابل زیاد دیدم. ولی در کنار این رنجها و دردها یک نیروی بینالمللی و بیطرف بر اساس قانونهای انساندوستانه تمام تلاش خود را برای کمک به مردم آسیبدیده از جنگ میکند. آنها از دوران جنگهای داخلی و القاعده حضور پررنگتری داشتند و امروز با تجربهای به وضعیت یک کشور نگاه میکنند که این وضعیت در کمتر جایی از دنیا یافت میشود.
به اتفاق راهنمایم که از مردم محلی بود، به کمیتۀ بینالمللی صلیب سرخ در چهارراه حاجی یعقوب شهر کابل رفتیم. مرکزی نهچندان بزرگ، اما هدایت کلیه فعالیتهای انساندوستانۀ صلیب سرخ در این مرکز شکل میگیرد. بهتر دیدم که سر صحبت را با کسی باز کنم که حضور چندینساله در افغانستان دارد و بهتر میتواند فضای این کشور را در مقابل پرسشهای من روشن سازد.
رتو استوکر، رئیس نمایندگی صلیب سرخ در افغانستان، با ریختن یک قهوۀ گرم در یک بعد از ظهر نسبتاً سرد کابل از من پذیرایی کرد. قدری درمورد سابقۀ فعالیتم در روزنامهنگاری پرسید و اینکه چرا افغانستان را انتخاب کردم و غیره. او که مشغول نوشیدن چای سبز بود، مقداری هم درمورد کشورش سوئیس گفت و اینکه چرا به افغانستان آمده و این کشور را دارای وضعیت ویژهای در دنیا میدانست. او آیندۀ این کشور را مبهم تعبیر کرد؛ اگرچه خواهان جنگ نبود، اما کشور را مستعد هرگونه تنشی میدید و این را بر اثر تجربۀ سیسالۀ حضور صلیب سرخ در افغانستان که بزرگترین حضور صلیب سرخ در طول تاریخ خود در یک کشور بود، استنباط کرد. حضوری که تاکنون توانسته کمکهای انساندوستانۀ خود را در میان مردم این کشور با بیش از ۱۷۰۰ پرسنل ادامه دهد. اگرچه طی این سالها تعدادی از اعضای صلیب سرخ کشته شده بودند، اما این خطرها آنها را به سوی یک چیز و یک هدف هدایت میکرد و آن هم حفظ کرامت انسانی بود.
صحبتمان قدری طولانی شد. از پشت شیشه طاووسی را دیدم که خیلی برایم تعجببرانگیز بود. پرسیدم: "این طاووس اینجا چگونه آمده؟" رتو استوکر گفت: "خودش نیامده، من از سوئیس آوردمش". از روحیۀ جالبش تعجب کردم و در دل گفتم، با چنین روحیه ای فقط میتوانی در صلیب سرخ کار کنی. روحیهای مملو از جذابیت و شادمانی. در پایان گفتگویمان آرزو کردم که روزی شاهد تعطیلی دفتر نمایندگی صلیب سرخ در افغانستان باشیم و آن روز دیگر در این کشور جنگی نباشد و شما بتوانید در کوههای سوئیس به راحتی با طاووسهای خود بازی کنید. او خندهای سر داد و تشکر کرد و گفت: "چنین روزی را که نیازی به حضور صلیب سرخ در این کشور نباشد، آرزو میکنم". در پایان از من خواست سری به مرکز ارتوپدی صلیب سرخ بزنم که سالهاست دردهای مردم را درمان میکند که توصیفش در کلام نمیگنجد.
با خودرو صلیب سرخ به مرکز ارتوپدی صلیب سرخ حرکت کردیم. در راه جزوۀ فعالیتهای صلیب سرخ را مطالعه میکردم. در بخشی از آن نوشته بود که نشان صلیب سرخ و هلال احمر هیچ جنبۀ مذهبی و یا سیاسی ندارد، بلکه آنها فقط نشانهای بشریاند و حرمت آن تحت قانون بینالمللی محفوظ است. در جایجای این جزوه احترام به انسانیت و فعالیتهای انساندوستانه تأکید شده بود. چیزی که افغانستان امروز پس از سی سال جنگ سخت به آن نیازمند است و تمام تلاش خود را برای صلح و دوری از منازعه متمرکز کردهاست.
به مرکز ارتوپدی که رسیدیم، دکتر نجمالدین در دفتر کارش از من استقبال کرد و قدری درمورد فعالیتهای مرکز گفت. او از اینکه آلبرتو کائیرو، رئیس مرکز، آنجا نبود ابراز تأسف کرد و گفت: "ای کاش اکنون در کابل بود و شما کسی را میدیدید که بیست سال از عمر خود را وقف کمک به مردم افغانستان کردهاست". قدری درمورد تاریخچۀ مرکز برایم گفت و از فعالیتهایی که این مرکز انجام میدهد. اما دو نکته بسیار قابل توجه بود: یکی اینکه افغانستانی که سی سال در آتش جنگ سوخته بود، تعداد بیشماری معلول جسمی داشت که از دست و پا محروم مانده بودند یا فلج نخاعی شده بودند. یکی دیگر اینکه در این مرکز چقدر امکانات وجود دارد که بتواند پاسخگوی نیازهای تعداد کثیر حادثهدیدگان جنگ باشد. دکتر نجمالدین در برابر این دو مورد گفت: "در این مرکز ما سعی میکنیم کلیه نیازهای معلولان را که به دست و پای مصنوعی و یا هر چیز دیگری که بدان نیازمندند، خود تولید کنیم و از جایی اینها را وارد نکنیم. بنا براین، مشکل تولید تجهیزات مصنوعی را ما طی این سالها برطرف کردهایم. برای ما اکنون کمک به کسانی مهم است که بتوانند فعالیت خود را از سر بگیرند و به زندگی عادی برگردند".
بیش از نود درصد کسانی که در این مرکز فعالیت میکنند، معلول جنگیاند. کسی که روی صندلی چرخدار حرکت میکرد، کارگر آهنگری بود که با ترکش موشک قطع نخاع شده بود و یا تکنیسینی که به سراغ بیماران میرفت و آنها را معاینه میکرد، خود فاقد دست بود و از دست مصنوعی استفاده میکرد. او هم در دوران کودکی در جنگ دستش را از دست داده بود.
مرکز ارتوپدی صلیب سرخ مرا یاد فیلم "خانه سیاه است" فروغ فرخزاد انداخت که زندگی تحت هر شرایطی در آن ادامه دارد، اما باید با احترام به انسانیت نگریست؛ انسانیتی که چه کودک صدمه دیده باشد یا مردی میانسال که پایش را از دست داده. فضای غمگینی نبود. اما نمیتوان بهسادگی از کنار آن گذشت. بارقههای انساندوستی را میشد دید که چگونه تلاش میکنند به وضعیت عادی زندگی برگردند. حتا پسر جوانی که با صندلی چرخدار بسکتبال بازی میکرد و خود اکنون در این مرکز به هموطنانش که آسیب دیدهاند، کمک میکند، با امید به کارش ادامه میداد.
هنگام خروج از مرکز یکی از کسانی که دست مصنوعی از آنجا گرفته بود، به من گفت: "شما آلبرتو را ندیدید. او حتا برای زمستان ما هم چوب تهیه میکند که خانههایمان گرم باشد. من در او مسلمانی دیدم که در طالبان ندیدم". در چهرۀ مصممش ذرهای تملق نبود. او خود زخمخوردۀ جنگی ناخواسته بود، اما صلیب سرخ را با تمام مشکلاتی که بر دوش میکشد، دوست میداشت و گفت: "من به اینجا میآیم تا من هم کمکی کرده باشم. کشورم آینده میخواهد و ما نباید سربار جامعه باشیم".
از مرکز که بیرون آمدم، قدری در اطراف آن قدم زدم. حضور پلیس و نیروهای امنیتی پررنگ بود. ترافیک مقابل مرکز بسیار پیچیده و درهم بود. در ماشین صلیب سرخ که نشسته بودم، عکسهایی را مرور کردم که در مرکز ارتوپدی گرفته بودم. اگرچه دردآور بود، اما حقیقت انسانی را باید در میان دردها جست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ ژانویه ۲۰۱۲ - ۳ بهمن ۱۳۹۰
سابینا متکاف*
روز هفدهم ژانویه درهای یک ساختمان زیبای قرمز رنگ با نمای آجری در یک محله اعیاننشین مرکز لندن به روی هنر معاصر آذربایجان گشوده شد. بیست و یک تن از خلاقترین هنرمندان جمهوری آذربایجان آثار خود را در نمایشگاهی به نام "پرواز به باکو" به میزبانی "خانه حراج فیلیپ دو پری" و با یاری مشاور برجسته هنری "هروه میکائیل اف Herve Mikaeloff" به نمایش گذاشتند. این نمایشگاه را "لیلا علی اوا" دختر رئیسجمهور آذربایجان و معاون بنیاد حیدرعلیاف که آثار او نیز بخشی از این نمایشگاه را تشکیل میداد، سازماندهی کرده بود.
در این نمایشگاه پشتوانههای فرهنگی و تاریخی کشور که از یک طرف ریشه در سنتهای شرقی و از طرف دیگر ریشه در مکتب رآلیسم شوروی دارد به وضوح بازتاب داده شده بود؛ ترکیبی که درتحول هنر معاصر باکو بسیار موثر بوده است. از یک سو طرحهای لیلا علی اوا از افسانههای آذربایجانی با بازتابی از الگوهای ظریف گلدوزیهای شرقی با رنگ های زنده، و از سوی دیگر آثار "تورا آقابایوا"، یاد آورشعارهای رآلیسم سوسیالیستی بود که به نمایش گذاشته شده بود؛ سبکی از هنر که در دوره شوروی رشد کرده و در بسیاری از جوامع پساکمونیستی همچنان رایج است.
بیست سال بعد از فروپاشی شوروی، حضور هنرمدرن جمهوری آذربایجان در صحنه جهانی آغاز شده است. منابع بیشمار انرژی نه تنها موجب تثبیت موقعیت و نفوذ آذربایجان شده بلکه به فعالیتهای فرهنگی و هنری در این کشور هم رونق داده است.
نمایشگاه "پرواز به باکو" در لندن بخشی از بهترین استعدادهای صحنه هنر معاصر آذربایجان را به نمایش گذاشته است.
با بازدید از "پرواز به باکو" شما میتوانید سفری افسون کننده به دوردست هنر معاصر آذربایجان داشته باشید؛ مجموعهای که سلسلهای از عکس، نقاشی، مجسمه، ویدیو و چیدمان را در بر میگیرد. هر اثر این نمایشگاه برای خود جذاب و فریباست و مجموع آنها شما را به "شهر بادها" میبرد (بادکوبه که در فارسی به باکو گفته شده به معنی شهر بادها است).
باد گرم جنوب، "گیله ور"، با اندیشههای فلسفی و قرمزهای پویا را درمجموعه کار "ملک آقاملوف" با نام "طبیعت بیجان" میبینید و کارهای "رشاد بابایف"، هنرمندی که ازحرفه وکالت به کارهنری روی آورده صدای سمفونیهای الوان را به یاد میاندازد. کارهای نمادین این هنرمند از معنویت و نمود درونی انسان الهام گرفته است.
کارهای چیدمانی "رشاد علی اکبراف" در این نمایشگاه از حد اعلای جذابیت برخوردارند. یکی از آنها ترکیبی است از تعدادی هواپیماهای اسباب بازی از جنس شیشه مصنوعی (پلکسی گلاس) که در سطوح مختلف آویزان شده. آبشاری از نور از لابلای این هواپیماها میگذرد و تصویری عجیب و شگفت آور روی صحنه بزرگ پشت سر پدید می آورد؛ گویی طرحی است از شهری که بر شبه جزیره غربی دریای خزر بنا شده. شهری کوبیده از باد، سحرشده با هنرهای گرافیکی وتصویری ودر آمیخته با تاثیرطبقه بورژوازی نفتی و هنرمحلی.
در گزارش تصویری این صفحه نمونههایی از کارهای هنرمندان جمهوری آذربایجان را در این نمایشگاه می بینیم که تا ۲۹ ژانویه در لندن برپاست.
* سابینا متکاف پژوهشگر آذربایجانی مقیم بریتانیاست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ ژانویه ۲۰۱۲ - ۳۰ دی ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
سازمان پزشکی قانونی درباره مرگ کارتونخوابها به خاطر سرما در تهران هشدار داده است. سازمان بهزیستی تمام سرپناههای شبانه معتادان و ظرفیت خالی کمپهایش را برای اسکان شبانه در اختیار کارتونخوابها قرار داده است و اینها همه اضافه بر گرمخانههای شهرداری است تا کارتونخوابها از سرمای زمستان نجات پیدا کنند.
تمام پیش فرضهای ذهنیام از کارتونخوابها محدود به زبالهگردهاست؛ آدمهای خاکستری رنگ که برای تأمین مایحتاج زندگی تا کمر در زبالهدانهای بزرگ فرو میروند. برای پیدا کردن آنها میدان شوش را به سمت دروازه غار میروم.
پرسهزنان پارک حقانی را جستجو میکنم اما اثری از آنها نیست. زمین گل شده است و باران هم خیال بندآمدن ندارد. از جستجو خسته شدهام و دارم کم کم بیخیال میشوم که در زاویه دیوارهای پشتی خانه خورشید و حسینیه پیدایشان میکنم.
مرد سیهچرده برای گرم شدن لباس میسوزاند. زنی دیگر هیچ نشانی اززنانگی ندارد، خمار در میان گـِل ولای نشسته است. دو دختر در زیر این باران و بر روی زمین سرد پتویی روی سرشان کشیدهاند و خوابیدهاند و با تکههایی از پلاستیک حالت چادر را به زاویه دیوار داده اند.
ماندهام سر صحبت را چطور باز کنم. میپرسم بچه ها میشود من چندتا عکس بگیرم که صدایی از پشت تکههای پلاستیکی میگوید: "خانم برو مارو فیلم نکن." مُردد میان ماندن و رفتن ماندهام که مرد سیهچرده میگوید: "هرچند تا میخواهی بگیر هر چیزی هم که میخواهی بپرس.
میروم جلو و کنارش مینشینم، بوی سوختن لباسها در بینیام میپیچد. نگاه خیرهام به زخمها و پینههای درشت دستهایش است که لباسها را در میان آتش میرقصانند.
میپرسم: سرده؟
جواب میدهد: آره
میپرسم: اعتیاد داری؟
میگوید؟ آره...انگار بلد نیستی چی بپرسی الان باید بیوگرافیام را بپرسی؟ و خودش شروع میکند به تعریف کردن: "من جعفر فرجیام، ۲۰ ساله تخریب دارم..." و از پدری که نداشته میگوید، مادری که هم پدرش بوده هم مادر، از دیپلم فرهنگ و ادبش، ازمعتاد شدنش در زمان سربازی، از رفتنش به یونان، ۸ سال کار کردن در خانههای دیگران و پاکشدن از مواد، از بازگشت و ازدواج و اعتیاد دوباره میگوید و تصادفی که باعث شد پول پیش خانهاش را خرج عمل جراحی کند و راهی خیابانها شود، همسری که درخواست طلاق توافقی داده است و روز چهاردهم که باید به جلسه دادگاهش برود.
میپرسم چرابه گرمخانه نمیروید؟ پسر کناریاش جواب میدهد" از ترس شفق، اگه گرمخونه بریم شهرداری به مامورها تحویلمان میده و از آنجا به اردوگاه اجباری ترک اعتیاد میفرستنمون."
جعفر میگوید: "گرمخونه برای معتادان نیست، برای کسانی است که اعتیاد ندارند و طول روز سرکار میروند و شبها به گرم خانه میآیند و بعد هم تمام تختها و کفخوابش پر است و تنها صندلیها را به معتادان میدهند و خب آدم تا صبح روی صندلی خشک و خرد میشود. "
میپرسم: بروید شفق اوضاع بهتر از اینجا نمیشود؟
ناراحت جواب میدهد:" توی شفق کتک میزنند، غذا نمیدهند، بعد هم ترک کردن که اجباری نمیشه، می شه؟"
دخترکی لاغر اندام با لباسهایی که روی هم پوشیده است و چشمهایی که از زور خستگی بازنمی شوند جلو میآید. قبل از خودش صدای سرفههایش به گوش میرسد. سیاهی لوازم آرایش کبودی زیر چشم هایش را تشدید کرده است. از تک تک آنها میپرسد: "سیگار داری؟" سیگار را که میگیرد میآید کنار آتش میایستد. می فهمم که به شیشه اعتیاد دارد و در همین پارک زندگی می کند.
جعفرمیگوید: "اگر دوست داری میتونی همراه من بیایی، پیش ساقی میرم هرویین بخرم." به دنبالش راه میافتم. ساقی پیرمرد نحیفی با دو کیسه پلاستیکی در دست است و جعفر در کمتر از پنج دقیقه یک گرم هرویین میخرد. میرود پشت مخروبهها و مشغول مصرف مواد میشود. می گویم: "بعد از اینجا چکار می کنی؟" جواب می دهد: "هر بار مصرف برای ۸-۷ساعت کافیه. بعد از اینجا همین کارها را انجام میدیم تا شب...هر شب زمستان که صبح میشه انگار یکسال گذشته."
کارتونخوابی یکی از عواقب توسعه نامتوازن در کلان شهرهاست؛ پدیده ای که بیش از همه جای ایران در گوشه و کنار اتوبانها، خیابانها، پارکهای تهران خود را نشان میدهد. در چند سال اخیر شهرداری تهران برای رفع این معضل مکانهایی را به نام گرمخانه برای اسکان شبانه متکدیان اختصاص داده است و گشتهای شهرداری هم در طول شبانه روز متکدیان را جمعآوری و به گرمخانهها میبرند. گاهی هم طرحی ضربتی اجرا میشود و در طی آن کارتونخوابها، متکدیان، زنان ویژه، کودکان کار و معتادان از سطح خیابانهای شهر جمع آوری و ساماندهی می شوند.
در طی این ساماندهی معتادان به اردوگاههای کار اجباری، کودکان کار؛ زنان ویژه، بیماران روانی و معلولان به مراکز سازمان بهزیستی و متکدیان واجد شرایطی خاص به کمیته امداد معرفی میشوند.
در این میان سازمان بهزیستی با کمک بخش خصوصی اقدام به ایجاد مراکز مختلفی ازجمله مراکز گذری ترک اعتیاد معتادان و سرپناههای شبانه کرده است تا از این طریق از گسترش آسیبهای اجتماعی، شیوع ایدز جلوگیری شود و معتادان هم از طریق متادون درمانی در مسیر ترک اعتیاد قرار بگیرند.
استقبال معتادان از مراکز گذری مانند خانه خورشید که به زنان معتاد اختصاص دارد، به خاطر نوع خدمات ارائه شده مطلوب بوده است. در مراکز گذری معتادان کارتونخواب روزانه یک وعده غذای گرم و یک سی سی متادون، لوازم بهداشتی و پیشگیری از جمله کاندوم دریافت میکنند و از خدمات مددکاری بهرهمند میشوند.
اینها در حالی است که در سال جاری بودجه مراکز گذری و طرحهای کاهش آسیب به سمت اردوگاههای اجباری ترک اعتیاد رفته است. اردوگاههایی که به موجب قانون تصویب شده در مجمع تشخیص مصلحت نظام ایجاد شدهاند و معتادانی که از درمانهای خودمعرف خودداری کردهاند از سطح شهر جمعآوری و به این اردوگاهها منتقل میشوند تا در پروسه ای ۶ ماهه اقدام به ترک اعتیاد کنند. درباره علل وجودی و میزان موفقیت این اردوگاهها در میان کارشناسان سازمان بهزیستی، وزارت بهداشت، ستاد مبارزه با مواد مخدر و دیگر متولیان اختلاف نظرهایی وجود دارد.
در سالهای اخیر نهادهای مردمی زیادی برای حمایت از کارتونخوابها ایجاد شده اند. نهادهایی مانند موسسه طلوع، بینام و نشانها یا جمعیت دانشجویی امام علی که به توزیع پتو، لباس گرم و غذا در شبهای سرد زمستان در میان کارتونخوابها اقدام میکنند.
با این همه باز هم تعداد زیادی از کارتونخوابها درشبهای سرد زمستان در گوشه و کنار تهران رها شده اند. تقویم را نگاه میکنم ۶۰ روز تا پایان زمستان، اما به حساب ساکنان زاویه پشتی میان حسینیه و خانه خورشید شاید ۶۰ سال تا پایان زمستان مانده باشد. با خود فکر میکنم چند نفر از آنها خورشید را دربهار پشت دیوارهای "خانه خورشید" میبینند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ ژانویه ۲۰۱۲ - ۲۹ دی ۱۳۹۰
علی فاضلی
سالها قبل وقتی سیل مهاجرت بر اثر جنگ از افغانستان به ایران آغاز شد به همه افغانها به یک چشم نگاه میشد. آوارگان افغان نامی بود که بسیاری میگفتند و بعدها که طرح سرشماری این عده آغاز شد بر روی کارتهای مهاجرها نیز همین نام نقش بست "آوارگان افغان".
امروز بعد از قریب سی سال دیگر این واژه فراموش شده است، حالا اصطلاح مهاجر افغان باب شده و البته به همه افغان ها به یک چشم نگاه نمیشود. افغانها در ایران به دو دسته تقسیم شدهاند، قانونی و غیرقانونی.
افغانهای غیرقانونی آنهایی هستند که هیچگونه مدارک شناسایی ندارند. آمار آخرین سرشماریها نشان میدهد که تعداد این گروه دو برابر قانونیهاست. در میان همین گروه دستهای همراه خانوادههایشان هستند و به اصطلاح متاهل و قسمتی بزرگتر را کسانی تشکیل میدهند که مجردند و صرفا برای پیدا کردن کار به ایران آمدهاند.
برای مجردها هیچ چیز به اندازه کار اهمیت ندارد. یک سرپناه موقت حتا در محل کار برای آن ها کافی است. متاهلها مشکلات بسیار بیشتری دارند از اجاره منزل تا پیدا کردن کاری که از خانواده دور نباشد تا وضعیت سلامت خانواده و مخارج و البته تحصیل فرزندها. ممکن است بشود کارومنزل پیدا کرد، سوار اتوبوس شد و بیمار که شد به درمانگاهها رفت، اما نمیشود بدون هیچ مدرک شناسایی بچهها را در مدرسه دولتی ثبت نام کرد.
جامعه مهاجرها به یکباره با معضل بزرگی روبه رو شد. تعداد زیادی کودک در سن مدرسه میرفتند تا تبدیل به کودکان بیسواد کار شوند که خود معضل دیگری درست میکرد. از طرفی گفته میشد بار مالی تحصیل افغانهای قانونی هم به دولت فشار میآورد چه رسد به غیر قانونیها.
در نهایت مشکل را خود افغانها حل کردند. گروههایی از تحصیل کردههای افغان دیپلم و غیر دیپلمهها دست به تاسیس مدارس خودگردان زدند و با استفاده از تجربیاتی که در طی سالها تدریس در همین مدارس به دست آوردند تلاش کردند تا کودکان افغان از درس و مدرسه بازنمانند.
شرایط غیر استاندارد از نظر مکان و سطح تحصیل چیزیست که در این مدارس اجتنابناپذیر است. مدارس خودگردان عده زیادی از کودکان را از بیسوادی نجات داد حتا شماری را هم به دانشگاهها و سطوح بالای تحصیلی رساند.
بعدها دولت خبر از جمعآوری این گونه مدارس داد و با غیرقانونی خواندن این مکانهای آموزشی اقدام به برچیدن آنها کرد.
گروههای حقوق بشری دولت را متهم کردند که با عدم پذیرش کودکان در مدارس دولتی کنوانسیون حقوق کودکان را که ایران از امضاء کنندگان آن است نقض کرده است. بر اساس این کنوانسیون " کشورهای عضو اقدامات لازم را به عمل خواهند آورد تا تضمین شود کودکی که متقاضی پناهندگی است یا طبق قوانین و مقررات بینالمللی داخلی پناهنده محسوب میشود، اعم از اینکه همراه والدین خود یا شخص دیگری باشد یا همراه نداشته باشد، از حمایت مناسب و مساعدت بشردوستانه در برخورداری از حقوق مندرج قابل اعمال در این پیماننامه و در سایر اسناد بینالمللی مربوط به حقوق بشر یا بشر دوستانه که کشورهای عضو به آنها ملحق شدهاند، بهره مند خواهد شد". گروهی دیگر گفتند ایران از کودکان برای فشار آوردن به بازگشت افغانها به کشورشان استفاده ابزاری می کند.
در این میان گهگاه مطبوعات از زبان مسئولان آموزشی این سو و آن سو نقل کردند "وجود کودکان افغان در مدارس دولتی باعث انتقال خرده فرهنگها و عادات بد میان کودکان ایرانی می شود."
مدارس یا به قول افغانها مکاتب خودگردان جمعآوری شد. اما در سالهای اخیر این سو و آن سو شماری از این گونه مدارس به صورت ناپیدا و زیرزمینی کارشان را همچنان دنبال می کنند. آقای احمد علوینژاد مدیر یکی از این مدارس در مشهد میگوید "دولت از وجود آنها با اطلاع است و دورادور با آنها مدارا می کند. همین حالا تعدادی حدود ۱۸۰ مدرسه به این صورت در کل ایران مشغول به کارند."
نگرانی اصلی آقای علوی اما چیز دیگری است. چیزی که او از آن به عنوان فاجعه یاد میکند. چند ده هزار کودک افغان وجود دارند که حتا به اینگونه مدارس هم هرگز پایشان باز نشده است. او معتقد است که فرصت تحصیل را هیچکس نمیتواند از آدم بگیرد جز والدین. او از خانوادهها درخواست میکند کودکانشان را به مدرسه بفرستند.
سال تحصیلی ۸۹-۹۰ سال خوبی به لحاظ تحصیل برای افغانها است. زیرا پس از مدتها افغانهای غیر قانونی، طبق آخرین سرشماری انجام گرفته توانستند با گرفتن مدارک موقت، فرزندانشان را در مدارس دولتی به همراه هزینهای بین پنجاه تا صد دلار ثبت نام کنند. این امر تاحدی شرایط تحصیل را آسان تر کرده است.
در گزارش مصور این صفحه به یک مدرسه یا مکتب غیر رسمی افغانی میرویم که در شهرکی افغان نشین در حومه مشهد است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ ژانویه ۲۰۱۲ - ۲۸ دی ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
از میان داستانهای مکتوب ایرانی که قرنها سرگرمی شبنشینیهای مردمان بوده و به وسیله اشخاص با سواد برای بیسوادان خوانده می شده، سلیم جواهری مانند امیرحمزه صاحبقران و طوطینامه و دیگر داستانهای از این دست، بسیار نامدار است. اما در گذشتهها یعنی تا اوایل قرن شمسی حاضر وحتا شاید تا پایان دو سه دهۀ اول آن، زمانی که هنوز مطبوعات و رادیو و تلویزیون جای سرگرمیهای سنتی را نگرفته بودند، داستان سلیم جواهری با چاپهای بد و پر از غلط، به صورت بسیار ارزان قیمت روانۀ بازارها میشد و چاپ منقحی از آن در دسترس خوانندگان نبود. بعدها نیز از دور خارج شد و نیاز به چاپ درستی از آن از بین رفت. امروزه که دیگر این داستانها اسباب سرگرمی مردمان در شبهای دراز زمستان نیست و به بخشی از اشیاء موزۀ خواندنیهای ایرانیان در طول تاریخ بدل شده، تحقیق و جستجو در ساخت آنها و شیوۀ روایت و نیز تحلیل و تفسیر آنها اهمیت پیدا کرده است.
تازهترین نسخهای که از این داستان وارد بازار ایران شده، نسخهای منقح و ویراسته است که به کوشش محمد جعفری (قنواتی) منتشر شده است. این نسخه را دو مقاله یکی از پروفسور مارزلف آلمانی و دیگری از خانم مارگارت میلز آمریکایی غنا بخشیده است. آقای جعفری در مقدمه یادآور میشود که دو روایت با پایان بندی متفاوت از این داستان وجود دارد که اینک هر دو را در کنار هم چاپ کرده است. او همچنین وجود نسخههای فراوان خطی از این داستان و چاپهای متعدد آن را دلیل بسیاری علاقه مندان و خوانندگان آن بشمار میآورد. حتا ترجمۀ آن به زبانهای عربی و ترکی را نیز دلیل محبوبیت داستان در منطقه میشناسد.
داستان به لحاظ تاریخی به زمان حجاج بن یوسف ثقفی (۴۵-۹۵هجری قمری) باز میگردد که از ستمکارترین والیان اموی در ایران، و از پایه گذاران مخالفت تاریخی ایرانیان با اعراب بوده است. بیست سالۀ پایانی قرن اول هجری در ایران مشحون از خونریزی بیحساب اوست. قساوت او چنان بیسابقه بوده که در طول تاریخ ایران همواره زبانزد مانده است. مورخان شمار کسانی را که به دست او کشته شدهاند تا یکصد و بیست هزار تن نوشتهاند و این تعداد غیر از کسانی بوده است که در جنگهای کشته شده بودند. در داستان سلیم جواهری، این مرد خونخوار که بهویژه شیعیان از دست او در امان نبودهاند، پس از قتل سعیدبن جبیر از علمای شیعه دچار بیخوابی میشود و در پی کسی بر میآید که قصهای بگوید که هم او را بخنداند و هم بگریاند. سلیم جواهری را که در زندان او بوده است مییابند و بدین طریق قصه آغاز میشود.
داستان سلیم جواهری مانند هر داستان دیگری به نوعی زیر تآثیر داستانهای هزار و یک شب و این یکی بخصوص تحت تأثیر داستان سندباد بحری است. سلیم مرد زورمندی است که ثروت فراوان از پدر جواهر فروش خود به ارث برده ولی همه را به باد داده و به حمالی روی آورده است. داستان پر آب چشمی است که در آمیختگی آن با حکایت های مذهبی و داستانهای عاشقانه، آن را جذابتر میکند، و قهرمان داستان حوادث و رویدادهایی را از سر میگذراند که اینک دیگر باورپذیری خود را از دست دادهاند. اما در دنیای پر از اجنه و خوفناک و سرشار از خرافات و افسانههای گذشته هیچکس در درستی آنها تردیدی نداشته است. اگر بخواهیم به تأثیر هزارویک شب بر این داستان اشارتی بکنیم این نکته کافی است که سلیم نیز قصه میگوید تا چون شهرزاد از مرگ برهد. "در حقیقت میتوان گفت هر دو قصهگو، سلیم و شهرزاد، با استفاده از هنر خود و افسون افسانه یا سحر کلام، قدرتمندانی خونریز را به تسلیم وامی دارند و به هدف خود می رسند، گیرم شهرزاد رسالتی اجتماعی و سلیم هدفی فردی در سر داشتهاند."
آقای جعفری قـنواتی که اینک نسخۀ منقحی از داستان به دست داده است، در کار خود بسیار خبره است. او از سالها پیش داستانهای شفاهی را در بین مردان و زنان قدیمی جنوب جستجو کرده و چند سال پیش روایتهای شفاهی هزار و یک شب را به زیور طبع آراسته است. برای داستان سلیم جواهری نیز او نسخههای متعددی را از خطی و چاپی در کتابخانههای معتبر ایران و تاجیکستان جسته و یافته و خوانده و تفاوتهای آنها را با یکدیگر آشکار کرده و سرانجام نسخۀ قابل قبولی از آن را توسط انتشارات مازیار به چاپ سپرده است. کتاب دارای چاپ و حروفچینی خوب و قابل اعتناست. چهل پنجاه صفحه مقدمه و شرح و توضیح و بیان زمینههای تاریخی و تشابهات با سایر متون ادبی و داستانی و روایتهای متعدد که مولف بر کتاب نوشته به همراه مقالات پروفسور مارزلف و مارگارت میلز که در پایان داستان آمده، آن را پربارتر کرده است. افسوس که از طرحهای تاریخی تهی است.
در اینجا بد نیست به خلاصۀ داستان – به قلم آقای جعفری - نظری بیندازیم: سلیم میگوید پس از مرگ پدرش که جواهرفروش ثروتمندی بوده است، بر اثر مراوده با افراد ناباب همۀ میراث پدر را از دست میدهد و به فلاکت میافتد. برای گذران زندگی به حمالی دست میزند. روزی حمالی را میبیند که با بار سنگینی در گل گیر کرده است. او را به همراه بارش از گل در میآورد. پس از آن صدایی به گوشش میرسد که سلیم را برای اینکه شکر خدا را به جای نیاورده سرزنش میکند. سلیم بر اثر آن دچار بیماری سختی میشود و یک سال در بستر میافتد. روزی به درگاه خدا مینالد و با گریه از خدا شفا میطلبد. در همان حالت به خواب میرود. حضرت پیغمبر را به خواب میبیند. پیغمبر با دست کشیدن به بدنش او را شفا میدهد. سلیم از خواب بیدار میشود و بدون آگاهی زنش به قصد مکه و مدینه از خانه بیرون میرود. پس از آن به حلب میرود. به همراه لشکریان اسلام با رومیان میجنگد. ضمن رشادتهای فراوان اسیر میشود. باز هم پیغمبر را به خواب میبیند. با راهنمایی پیغمبر از زندان نجات مییابد. در حین فرار به بیشه ای بر لب دریا میرسد. در آنجا گاوی دریایی را که گوهر شب چراغ داشته میکشد و گوهر را تصاحب میکند. از آنجا میرود تا به دیار بوزینگان میرسد. با دختر پادشاه بوزینگان ازدواج میکند و صاحب فرزندی میشود. بعد از مدتی از آنجا فرار میکند. در سرزمین دوالپایان اسیر دوالپایی میشود. پس از چندی دوالپا را با حیلهای از پا در میآورد و از آنجا نیز فرار میکند. کنار چشمهای به چند پریزاد برخورد میکند که در جلد کبوتر بودهاند. با دزدیدن جلد دختر کوچکتر توجه آنها را به خود جلب میکند. دختر او را به شهر پریان میبرد. در آنجا ضمن استقبال از او دختر را به عقدش در میآورند. سلیم چند سال آنجا میماند و صاحب دو پسر میشود...
شاید یادآوری این نکته هم جالب باشد که چند سال پیش دکتر پرویز ممنون، استاد تآتر و باله و منتقد مشهور هنری، ساکن اتریش، روایت تازهای از شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون نظامی را در قالب تازهای از نقالی ارائه داد که بسیار هم دلنشین بود. اما متاسفانه هنوز کسانی در پی زنده کردن نقل و روایت داستانهایی مانند سلیم جواهری در قالب تازه و مدرن بر نیامدهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ ژانویه ۲۰۱۲ - ۲۶ دی ۱۳۹۰
حمیرا بختیار
شهریار مختارف، گرافیست، طراح و مجسمهساز تاجیک است که سال ۱۹۶۰ در شهر دوشنبه به دنیا آمدهاست. میگوید از دوسالگی به مدادهای رنگی علاقه داشته و بهترین سرگرمیاش نقاشی و رسامی بودهاست. همسالانش در بیرون بازی میکردند و او تخیلش را با رنگهای گوناگون روی کاغذ میریخت. این عشق و علاقه با مرور زمان نه تنها کاهش نیافت، بلکه به حدی بزرگ شد که آیندهاش را رقم زد.
وی در شانزدهسالگی وارد آموزشگاه هنرهای زیبای "عالِمف" و سه سال بعد، برای تکمیل مهارت نقاشی و مجسمهسازی روانۀ دانشگاه هنرهای زیبای شهر مسکو شد. در همان سالهای نخست دانشجویی در مسکو در مسابقات و نمایشگاههای هنری شرکت میکرد و از او تقدیر میشد. یکی از کارهای ماندگار شهریار مختارف در دورۀ دانشجوییاش پیکره نیمتنۀ ابوالقاسم لاهوتی است که با سنگ مرمر ساخته بود، هرچند جنس بیشتر کارهای بعدیاش برنز است. برای آموختن ظرافتهای کار با سنگ به کشورهای کرانۀ بالتیک سفر کرده و از استادان آن سامان فن سنگتراشی را فرا گرفته بود.
اکنون آفریدههای شهریار مختارف را میتوان در خیابانهای سمرقند و دوشنبه و قرغانتپه و خجند و خارغ و تورسونزاده دید. برخی از آثار او به خیابانهای شهرهایی چون سمرقند در ازبکستان و نیز شهرهایی در روسیه و قرقیزستان زیبایی میبخشند.
شهریار میگوید، اسب، شاخص هنر یک مجسمهساز است. و اگر مجسمهسازی از ساختن تندیس اسب عاجز بود، پس هنر چندانی ندارد. چون نشان دادن فرورفتگیها و برجستگیهای پیکر اسب مهارت بسیار میخواهد. از اینجاست که در کارگاه شهریار دهها اسب در حالات مختلف جولان میدهند یا با وقار ایستادهاند؛ شهریار روی هر یک از این تندیسکها پارهای از مهارت اسبسازی را آموختهاست.
شهریار معتقد است که هنر نقاشی و مجسمهسازی را در هیچ دانشگاهی نمیتوان فراگرفت. آدم ها نقاش یا مجسمهساز به دنیا میآیند و صرفاً ظرافتهای این کار را در مؤسسات آموزشی فرا میگیرند. سرشت و بینش یک نقاش یا مجسمهساز اکتسابی نیست. این باور شهریار است. همچنین باور دارد که مهمترین فروزه یا فضیلت یک پیکرتراش، شکیبایی است. چون مجسمه یکشبه پدید نمیآید؛ باید حوصله کرد. گاه برای پدید آوردن یک سیما یا یک تندیس ماهها باید نشست و کار کرد. و چندین روز دیگر باید قالب آن را تهیه کرد و تزییناتش را انجام داد. اینجاست که برخی تاب نمیآورند و کار را ناتمام میگذارند و به جایی نمیرسند.
شهریار مختارف میگوید که مجسمهسازی کار سادهای نیست و شبهای بیخوابی دارد. و مثلاً برای آفریدن یک چهره مجبور است چندین جلد کتاب بخواند و از آن چهرۀ تاریخی شناخت دقیق حاصل کند و تنها بعد از آن تخیلش را نخست بر کاغذ و سپس در جنس تندیس بریزد. اما حاصل آن گَرد همۀ رنجها را بهسادگی میزداید.
به گفتۀ شهریار، مکتب مجسمهسازی تاجیکستان در سالهای شوروی از همۀ مکاتب دیگر آسیای میانه پیشی داشت، ولی اخیراً در وضع اسفباری قرار گرفتهاست. وی برای اصلاح اوضاع، انجمنی را با نام "صنعت تصویری و رشد پیکرتراشی در تاجیکستان" پایهریزی کردهاست. هدف اصلی این انجمن یافتن نوجوانان بااستعداد برای تداوم هنر مجسمهسازی در این کشور است. تاکنون حدود سی تن از این نوجوانان را یافتهاند و برایشان دورههای آموزشی برگزار میکنند. شهریار خشنود است که همچنان در تاجیکستان میتوان جوانان بااستعدادی را سراغ داشت؛ جوانانی که تنها به راهنمایی نیاز دارند و بس. وی برای ترغیب و تشویق این جوانان همراه با آنها طرحهای مشترکی را انجام میدهد. چندی پیش در مسابقۀ سراسری مجسمهسازان شهریار و سی شاگردش برنده شدند و طی دورهای کوتاه برای باغ و گلگشتهای شهر تندیسهایی ساختند. ماه اوت سال ۲۰۱۱ شهریار مختارف در گلگشتهای شهر دوشنبه ۲۲ نیمتنه نصب کرد و طراحی باغ مرکزی پایتخت را هم به عهده داشت. و اکنون آرزو دارد که یکی از گلگشتهای شهر دوشنبه را صرفاً به آفریدههای خود و شاگردانش اختصاص دهد.
در گزارش تصویری این صفحه به کارگاه شهریار مختارف، مجسمهساز تاجیک، سری میزنیم و پای صحبتهای او مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ دسامبر ۲۰۱۶ - ۲۱ آذر ۱۳۹۵
بهار نوایی
"پری آزرم معتمدی" معمار است. اما تنها معمار ساختمانهای بلند و کوتاه مسکونی و اداری نیست. تخیل هنریاش در هر جا بنایی میسازد. او هم بر پیکری از واژههای شاعرانه جامهای از رنگ میپوشاند، هم به اجسامی که تنها کاربردی روزمره دارند، سیمایی هنری و ماندگار میدهد: از ابزارهای بازی، مانند بازی مار و پلکان گرفته تا مهرههای شطرنج، صفحه دوزبازی و پازل، شیشه و فلز، همه دستمایهای برای خلق آثار هنری پری آزرم معتمدی اند.
میگوید در کانون همه آثار چهل سال گذشتهاش فرهنگ ایرانی قرار داشته و محرک هنر در ذهن او ایران بوده است؛ باغهای ایرانی، معماری ایرانی، شعر و ادب فارسی و موسیقی ایرانی سالهاست الهام بخش آثار او هستند. خلاقیت این هنرمند که متولد تهران است و امروز ساکن کاناداست، به کوچکترین اجسام اطرافش شکلی نو و مدرن میدهد.
پری آزرم معتمدی پیش از آنکه به کانادا مهاجرت کند در دانشکده هنرهای زیبا در تهران درس معماری خوانده بود، بعدها به لندن رفت و در رشته طراحی شهری تحصیل کرد. در اواسط دهه شصت مهاجرت کرد و در ونکوور کانادا یک دوره جواهرسازی را گذراند. بخش فعال زندگی هنری او هم بعد از مهاجرت به کانادا شروع میشود؛ زمانی که هنوز شعلههای جنگ در ایران زبانه میکشید. در آن زمان او احساس میکرد همه میراث ملی، خاطرههای دوران کودکیش از طبیعت و فرهنگ ایران و آنچه در دانشگاه از هنر و معماری ایرانی آموخته بود در این آتش میسوزد. از آن زمان بود که طبیعت و باغ و معماری و هنر ایرانی ذهن و خیالش را پر کرد و بر بوم نقاشیاش جاری شد. گویی میخواست آنچه از ایران در آتش جنگ میسوخت، در خیال هنری خود نجات دهد. حاصل این دوران تابلوهای نقاشی بیشماری است که به قول او با "یاد و خاطرههای او در باغهای سنتی ایران" و با "الهام از طبیعت ساده و پُررنگ و معماری بینظیر ایرانی" شکل گرفته است؛ مجموعهای که نام "باغها" را برای آن برگزید و در نمایشگاههای متعددی در ایران و امریکای شمالی به نمایش گذاشته شد.
چندی بعد سوغاتی که از سفری به ایران با خود به کانادا آورده بود فعالیتهای هنری او را دگرگون کرد. این سوغات مجموعه اشعار "محمدرضا شفیعی کدکنی" بود که او گزیده آنرا به نام "در آیینه رود" به انگلیسی ترجمه و منتشر کرد و با این کار توانست جایزه پروین اعتصامی را نصیب خود کند.
اما این اشعار پیش از آنکه بخواهند او را بهعنوان مترجمی قابل معرفی کنند، الهام بخش نقاشیهای بعدی او شدند. شصت شعر شفیعی کدکنی در "کارگاه خیال" او تراشیده شدند و با نقاشیهای او جان یافتند. از آن پس، شعر شاعران دیگر چون حافظ و سهراب سپهری هم از راهروهای ذهن آزرم معتمدی گذشتند و بر دیوار نمایشگاههای جهان نقش بستند. او میگوید "دلیل انتخابم از شعرهای شفیعی کدکنی و سهراب سپهری این بوده که در نظرم هردوی آنها نقاش بودهاند؛ سهراب که براستی نقاش بود و شفیعی کدکنی هم با کلمات به صور خیال جان داده است. بهرهگیری از طبیعت برای بیان این همه معنا در اشعار این دو شاعر همیشه برای من بسیار جالب بوده و برای همین خودم را به این اشعار بسیار نزدیک احساس میکنم".
یافتن نگارههای بصری بر اساس پندارهای فلسفی شعر حافظ برایش کار آسانی نبود: "سالها حافظ میخواندم اما اشعار آنرا نمیفهمیدم... همیشه فکر میکردم حافظ مرا به خودش راه نمیدهد و نمیتوانم آن را نقاشی کنم. تا اینکه حدود سه ماه هرروز به امید اینکه بتوانم اشعار حافظ را نقاشی کنم، حافظ خوانی کردم." و به این ترتیب توانست بیست غزل از حافظ را نقاشی کند.
در نقاشیهایش از آبرنگ استفاده میکند چون معتقد است با تکنیک آبرنگ میتوان به صورت لایههای شفاف و روی هم کار کرد و حرفهای زیادی را از زیر لایههای رنگ نشان داد. "وقتی با آبرنگ کار میکنید باید با اتفاقاتی که برروی کاغذ میافتد کنار بیایید. درست مثل زندگی... وقتی رنگ و آب روی کاغذ میآید باید با آن ساخت و با آن کار کرد. این درگیری با آب و رنگ برای من بسیار لذت بخش است".
در کنار این "شعر نگاری"ها، مشغولیت دیگر ذهن این هنرمند، آذین اجسام "کاربردی" بوده است. از وقتی او دوره جواهرسازی را گذراند، نگاهی تازه به اشیاء اطراف خود پیدا کرد. دانش معماری، هنر طراحی، اطلاعاتش از هنر و ابزار تفریحی کهن ایرانی و آموختههایش از هنر جواهرسازی که در دانشگاه ونکوور کانادا توشه کرده بود در هم آمیخت و آنرا برای توسعه هنرهای ایرانی و گاه نوآوری در آن به کار برد. میگوید در همه کارهایش از هنرهای قدیمی ایرانی مانند مینیاتور، منبتکاری، مشبککاری، هنر مینا و معماری و طراحی کهن استفاده کرده است، و" ضمن برخورد آزاد با هنر ایرانی، همیشه سعی داشته هنری در چهارچوبی نو و متعلق به زمانی که درآن زندگی میکند ارائه دهد".
گزارش حاضر نگاهی است به مجموعه ای تصویری از آفریدههای گوناگون پری آزرم معتمدی که از زبان خودش توصیف میشود و ما را به دنیای تخیل او میبرد. عکاسی بخشی از عکسهای این مجموعه را حمید زرگرزاده، منصور معتمدی و پاتریک هتن برگر (Patrick Hattenberger) به عهده داشتهاند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ ژانویه ۲۰۱۲ - ۲۲ دی ۱۳۹۰
منوچهر دین پرست
این سومین سفرم به کشورهای اطراف ایران بود. اما این سفر قدری برایم متفاوت بود. یکی اینکه به کشوری میرفتم که مشکل زبان نداشتم و همه فارسی را بلد بودند. دوم اینکه مشکلی در خورد و خوراک و غذا نبود. چرا که برخی از کشورهایی که میرویم غذاهایشان چنان متفاوت است که ترجیح میدهیم به خوراکیهای حاضری پناه ببریم. اما کابلی که من دیدم با کابلی که در رسانهها از آن یاد میشود بسیار به نظرم متفاوت بود.
وقتی که عازم کابل شدم، شاید اولین چیزی که به ذهنم میرسید چهره تکیده و ناهمگون شهر کابل باشد. شهری که خبرهای ناگوار را از رسانههای داخلی بسیار میشنویم و کمتر خبر خوش و خرمی گوشهای ما را مینوازد. بدین ترتیب خود را برای شهری آماده کردم که سالهاست روی خوش ندیده است. اما وقتی سفرم آغاز شد تصمیم گرفتم که از فضای سنگین رسانهای خارج شوم و به مردم کابل به دیدهای نگاه کنم که میخواهند به زندگی ادامه دهند و گذشته تیره و تاریک خود را به روشنی بدل سازند. لذا نخستین مواجه من با شهری مملو از خودرو و جمعیت بود. هنگامی که از راننده تاکسی پرسیدم چرا شهر تا این اندازه شلوغ است گفت: "طی سالهای اخیر و در دوره کرزی مردم بسیاری به این شهر آمدند و جمعیت اکنون در حدود چهار میلیون نفر شده است و این در حالی است که در دوره طالبان جمعیت این شهر چهارصدهزار نفر بود. دورهای که مردم بسیاری که توانایی داشتند از شهر گریختند". به هر روی شهر کابل سی سال درد و دشمنی و جنگ و ویرانی را به خود دیده بود و اکنون در میان نسل جوان شور و امیدی حاکم شده که همگی خواهان رسیدن به آرمانی نو هستند. نسلی که امروز تصورش از افغانستان تصور دیگری است. او میخواهد زندگی کند. زندگی را در دستان خود بگیرد و با خندهای آنچه را که تلخ بود را فراموش کند.
اما در کنار این همه نابسامانی اقتصادی و معیشتی و حضور گسترده نیروهای خارجی در شهر کابل شهر در یک فضای امنیتی و نظامی به سر میبرد. هوا نسبتا سرد و آلودگی هوا شبیه روزهایی بود که هوای تهران آلوده میشد و دولت آن روز را تعطیل میکرد. ترافیک بسیار زیادی در شهر بود. اگرچه این ترافیک نبود بلکه انبوهی از خودرو در شهری حرکت میکردند که نه چراغ راهنمایی و رانندگی بود و نه علائمی. خودروها درهم وول میخوردند و پلیس بخت برگشته نیز سعی میکرد تعدادی ماشین را به یک سمتی هدایت کند. اما شهر در میانه کهنگی و نوشدن بود. از مغازههای قدیمی که مشخص بود سالهاست که پیرمردی که در آن کار میکند در این مغازه امرار معاش کرده و از فروشگاههای مدرن و شیک که جنسهای خارجی در آن میفروختند. حتی در این مغازهها میتوانستی از بستههای مختلف غذای سگها هم سراغ بگیری. در شهر که قدم میزدم دو چیز برای من تعجب آور بود یکی آرایشگاههای زنانه که بسیار بود، عکسهایی از زنان آرایش شده هنرپیشههای هندی و عربی که سر در مغازهها بود و یکی دیگر سالنهای عروسی که نسبتا زیاد هم بود. هر دوی این موارد نشان دهنده آزادی بود که در دوره بعد از طالبان اتفاق افتاده بود. آزادی که نشان از حضور مردم در عرصههای عمومی است و مردم میخواهند با دنیای اجتماعی واقعی که داشتند، بیشتر آشنا شوند. اما این آشنایی چه تناسبی با دیگر اجزای جامعه خواهد داشت.
در گوشه و کنار کابل ویرانیهای جنگ همچنان دیده میشود و تصویرهایی که در ذهن در منطقه مرکزی کابل که "شهر نو" نام دارد. کتاب فروشانی را میتوان دید که در کنار خیابان بساط پهن میکنند و در چرخ دستیها غذاهایی اغلب نه چندان بهداشتی به جوانانی که از دانشگاه بیرون آمدند فروخته میشود. تابلوهای آگهی بازرگانی با خندههای اغواگرانه زنانی که کالایی را عرضه میکنند با مردمی که در شهر هنوز بدون دست و پا حرکت میکنند خیلی با هم سنخیتی نداشتند.
شهر درهم و برهم کابل نمادی از کشاکش سنت و مدرنیته در قرن حاضر است. اما این شهر به خود رنج دیده و من این را با چشمان خود دیدم؛ وقتی که جوانی را که در آهنگری کار میکرد و با ترکش راکت از دو پا فلج شده بود، اما اینک به آینده خود بسیار امیدوار بود و به من گفت: "هیچوقت فکر نمیکردم که جنگ تمام شود اما الان من در شهری زندگی میکنم که آینده آن در گرو همین نسل جوان است". این حرف را بارها و بارها شنیدم از مردم عادی تا افراد مسئول و اداری.
دوربین در دستم بود و عکس میگرفتم کسی جلوی مرا نگرفت گویی که حضور خبرنگاران در این شهر برای آنها عادی بود. فقط در بخش مطبوعاتی وزارت خارجه افغانستان به من گفته بودند که از اماکن امنیتی و نظامی حق گرفتن عکس ندارید و مراقب باشید. بخش مطبوعاتی وزارت خارجه افغانستان کارتی برایم صادر کرد که در آن نوشته بود " قابل توجه مسوولین محترم ارگانهای مُلکی و امنیتی! دارنده این کارت میتواند در حدود قوانین و مقررات کشور، مصاحبهها و گزارشهای خبری را تهیه نماید." اما در طی مدتی که در کابل بودم فقط یک پلیس از من کارت خواست و برای مابقی خیلی مهم نبود؛ فقط بازرسی بدنی داشتم که سلاح همراهم نباشد. در شهر که میگشتم دکه روزنامه فروشی تا جایی که من بودم پیدا نکردم. از یکی دو نفر هم پرسیدم که دکه روزنامه فروشی کجاست یک آدرسهایی به من دادند اما به نظرم قدری بیمعنا بود. جلوی دانشگاه و سر چهارراهها و بسیاری از جاهای دیگر حداقل دکه روزنامه فروشی که باید باشد. از آقای صادقیار که مدیر مسئول روزنامه "انیس" بود این موضوع را نیز جویا شدم او حرفم را قبول کرد و گفت: "بسیاری از علاقمندان روزنامهها مشترکین هستند و این مشکلی که شما اشاره کردید را من هم قبول دارم بسیاری از این دکههای روزنامه فروشی از بین رفته اند من خاطرم هست که در قبل از جنگ و سالهای پیش نشریاتی از کشور شما ایران مانند اطلاعات هفتگی و تهران مصور و کیهان را میتوانستیم در همین دکهها خریداری کنیم اما اکنون آثاری از آن دکهها وجود ندارد و این به خاطر مشکلات داخلی و جنگ بوده است". این جنگ لعنتی بدجوری روی این شهر سایه انداخته و هر چیزی که میخواهی سر دربیاوری و مشکلی را حل کنی پای جنگ هم به میان کشیده میشود.
رفتنم به کابل قدری متفاوت بود. من پروازم تهران، دبی، کابل بود و پرواز مستقیم از تهران به کابل نداشتم. در فرودگاه دبی با دختری به نام متینه آشنا شدم که تا کابل مرا همراهی کرد. در هواپیما که بودیم پرواز سهساعتهمان را به گفتگو درباره کابل پرداختیم. او که فارغ التحصیل ادبیات فارسی بود و در کمپ کانادایی کار میکرد به یک موردی اشاره کرد که برایم جالب بود. او گفت: "جوانان کابل فعلا در هجوم رسانهها قرار گرفتهاند و کمتر به سراغ فرهنگ خود میروند. اما حق هم دارند چرا که فرهنگ اصیل را فرهیختگان جامعه باید شکوفا کنند. آنها هم در طی این سالها یا از کابل کوچ کردهاند و یا برخی طی این جنگها کشته شده اند. به نظرم آنها که رفتهاند باید بازگردند و به جوانان کمک کنند". حرفی که شنیدم را در کابل به خوبی دریافت کردم. نسل جوان نیازمند فرهنگ اصیل خود است و احیا این فرهنگ نیازمند تلاش نخبگان جامعه است.
در اغلب اماکن عمومی که بودم تلویزیونهای روشنی را میدیدم که از شبکههای ماهوارهای برنامههای رقص و شو پخش میکرد. احساس کردم مردم به این گونه موضوعات خیلی علاقه دارند اما در کنار این علاقه توده مردم، هنوز جوانانی هستند که به فیسبوکهای خود سر میزنند و سراغی از دنیای اینترنت میگیرند. گستردگی رسانهها اگرچه به لحاظ کمیت و دانش ارتباطات، آن را پایین دیدم اما تنوع و تکثر آن نشان از بالندگی در آینده میداد. این بالندگی میتواند آن فرهنگ اصیل را احیا کند. سخنی که از زبان "مارکوس کوت" سویسی الاصل که از فعالان حقوق بشردوستانه در افغانستان است و با کمیته بینالمللی صلیب سرخ فعالیت میکند نیز شنیدم. او معتقد بود "مردم افغانستان دارای فرهنگ غنی هستند اما این فرهنگ در آینده شکوفا میشود".
در خبرها از وبلاگ نویسان افغانی خوانده بودم. از کسانی که به آموزش موسیقی مشغولند نیز چیزهایی شنیده بودم. از مراکزی که احیا شده بود هم مطالبی دیده بود. اما به نظرم حضور این همه نیروهای خارجی در افغانستان چندان نتوانسته فرهنگ این کشور را تحت تاثیر قرار دهد. آنها هم خیلی سعی نداشتند که کارهایی انجام دهند که نشان از نوشدن شهر باشد. دانشگاه کابل که میتواند نمادی از بالندگی عقلانی یک کشور باشد هنوز از فرسودگی در رنج است و شهر بوی کهنگی میدهد. با خارجیهایی که در شهر بودند خیلی نتوانستم صحبت کنم چرا که چندان تمایلی نداشتند. آن چند نفری هم که با آنها صحبت کردم یکی آندره بازرگان بود و برای تجارت آمده بود و وضعیت اقتصادی کشور را چندان مطلوب نمیدید و ترجیح میداد در جای دیگری سرمایه گذاری کند و خانمی که میفا نام داشت و به من نگفت که در کجا کار میکند. از شهر کابل به عنوان یک شهر جنگزده نام برد که سالها طول میکشد که به شهر واقعی تبدیل شود. به او گفتم کابل را با نیویورک مقایسه میکنید! گفت" "معیار من بهترین شهر دنیاست!".
هجوم مردم از شهرهای اطراف برای امرار معاش و کار به کابل نشان میدهد که این شهر پتانسیلی در خود دارد که کمتر در شهرهای دیگر دیده میشود. اما کابلی که من دیدم ظرفیت این همه را ندارد. شهری که فاقد فضاهای استاندارد شهرنشینی است و امنیت آن هنوز با مشکلات زیادی روبهرو است. کاروانهای نظامی که از شهر عبور میکنند و عملیاتهای انتحاری که هر از چندگاهی در شهر اتفاق میافتد نشان از چه چیزی دارد. زکریا مبارک که فارغ التحصیل مهندسی عمران از روسیه بود "شهر کابل را شهر خاطرههایش توصیف کرد". اما معتقد بود که "جوانان افغان اکنون با اتحاد و یک دلی میتوانند آینده کشور را بسازند. اگرچه بیسوادی در کشور بسیار است، اما نیروهای خارجی در حد مقدورات و سیاستهایشان برنامه ریزی میکنند." او که در کنار فعالیتهای مهندسی خود در جای دیگری هم کار میکرد به "مدرن شدن کابل" بسیار امید داشت.
به آرامی به سمت هتلی رفتم که دو مرد با سلاح کلاشینکف از آن حفاظت میکردند و روز پر مشغله خود را در هتل با نوشتن گزارشی که خواندید به اتمام رساندم. قبل از این که کامپیوترم را ببندم به خودم گفتم: شهر کابل به تعبیر سهراب سپهری شهری است که "باید چشمها را شست" و به گونهای دیگر نگریست. آینده به دیدار مردم افغانستان خواهد آمد، اما در چگونه آمدنش تردیدها و ابهامهای بسیاری در چهره مردم و شهر دیده میشود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب