۱۲ مارس ۲۰۱۲ - ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
سیمین دانشور نخستین رماننویس زن ایران و استاد برجسته هنر و زیباشناسی دانشگاه تهران بود. در محیطی که همچنان مردسالار است او توانست با آموختن و درس دادن و نوشتن از پیشگامان فرهنگی شود.
پدرش، محمد علی دانشور، پزشک و حافظ دوست بود و کتابخانه بزرگی داشت. مادرش، قمرالسلطنه حکمت، اهل فرهنگ و هنر بود و مدیر مدرسه انگلیسی مهرآیین شیراز. سیمین در سال ۱۳۰۰خورشیدی در چنین خانوادهای در شیراز زاده شد که او را با هنر و ادبیات آشنا کرد. طبیعی بود که با زبان فارسی از راه حافظ و سعدی مانوس شود و با لهجه شیرازی بار بیاید و از آمیزه آنها برای خود در نوشتن سبکی بیافریند.
نویسندگی را در شانزده سالگی با مقالهای با عنوان "زمستان بیشباهت به زندگی ما نیست" در روزنامهای در شیراز آغاز کرد. او زبان انگلیسی را نیز فراگرفت.
سیمین از شیراز به تهران رفت تا در دانشکده ادبیات دانشگاه جدیدالتاسیس تهران درس بخواند. در حالی که درس میخواند، و با درگذشت پدرش، نیاز مالی سبب آن شد که در رادیو تهران به کار بپردازد و برای روزنامهها مقاله بنویسد. او حتی مدتی معاون اخبار خارجی رادیو هم شد.
او با استادان برجسته زمان خود، مانند فروزانفر و عبدالعظیم قریب و بهمنیار و خانلری و دیگران از نزدیک آشنا شد و از آنها بسیار آموخت.
"آتش خاموش" نخستین مجموعۀ داستانی او، شامل ۱۶ داستان کوتاه در سال ۱۳۲۷ انتشار یافت. او بعدها این اثر را بسیار رمانتیک توصیف میکرد و دیگر آن را چاپ نکرد. اما همین مجموعه او را به سلک نویسندگان درآورد. به نوشته خودش هنگام سفر از شیراز به تهران با جلال آلاحمد آشنا شد: "جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول در باره وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم."
آلاحمد توان این را داشت که بسیاری از اهل قلم را مرید خود کند اما سیمین یکی از آنها نبود. پس از یکی دوسال آشنایی سیمین همسر این نویسنده پرآوازه و سیاسی ایران شد. اما به گفته خودش نه سیمین آلاحمد شد، نه وارد سیاست و نه جنجالهای اهل قلم.
در سال ۱۳۲۸ دانشور پایاننامه دکترایش را در باره زیباییشناسی با راهنمایی فاطمه سیاح و بعد بدیعالزمان فروزانفر نوشت.
آلاحمد و دانشور، به نوشته خودشان، نه تنها همسر بلکه دوست و نخستین خواننده و منتقد هم بودند. دیگران پاکنویسها را میخوانند و آن دو چرکنویسهای یکدیگر را. آنگونه که گفته شده، چند شخصیت مسیر زندگی او را دگرگون کردند.
فاطمه سیاح که او را با ادبیات غرب و بویژه روسیه و نیز نگاه انتقادی در ادبیات آشنا کرد؛ صادق هدایت که سیمین داستانهایش را برایش میخواند و به نظر او در باره نوشتههایش گوش میداد؛ و نیز نیما یوشیج، پیشوای شعر نو، که در تهران با هم همسایه بودند.
دانشور در سال ۱۳۳۱ به مدت دو سال و اندی به دانشگاه استنفورد در آمریکا رفت تا در زمینه هنر و ادبیات و داستاننویسی مطالعه کند. این دوره در جهانبینی او و آشنایی با مکاتب فرهنگی غرب و نویسندگان و ادبیات جدید غرب موثر بود.
کار اصلی دانشور استادی دانشگاه تهران بود و حدود ۴۰ سال در زمینه هنر و ادبیات نوشت و درس داد و شاگردان برجستهای تربیت کرد. در کنار آن در خانه و همراه با آلاحمد با اهل قلم مراوده داشت و در تاسیس کانون نویسندگان ایران نقش مهمی ایفا کرد و نخستین رییس آن شد. دانشور کتابهای بسیاری از داستان گرفته تا مسایل هنری نیز به فارسی ترجمه کرده است، اما آنچه که به دانشور نقش پیشگامی داده است داستانها و مجموعه داستانهای اوست مانند "شهری چون بهشت"(۱۳۴۰) "سووشون"(۱۳۴۹) "به کی سلام کنم"(۱۳۵۹) "غروب جلال"(۱۳۶۰) "جزیره سرگردانی"(۱۳۷۲)، "از پرندههای مهاجر بپرس"(۱۳۷۶) و "ساربان سرگردان"(۱۳۸۰).
از میان این آثار رمان "سووشون" بیش از همه طرف توجه واقع و بیش از ۱۵ بار چاپ شد. این داستان به بیشتر زبانهای مهم دنیا هم ترجمه شد و از آن به عنوان سندی یاد شده که برای شناختن ایران معاصر باید آن را خواند.
به عنوان نخستین رمان یک زن ایرانی به زبان فارسی، سووشون در میان ناقدان ایرانی و پژوهشگران غربی بارها به بررسی گرفته شده و از چندین منظر برجستگیها آن تجزیه و تحلیل شده است. داستان سووشون در خانه یکی از مالکان در شیراز پس از جنگ جهانی دوم رخ میدهد و از این راه زندگی اجتماعی و اقتصادی مردم را در اشغال ارتش انگلیس ترسیم میکند. قهرمانان زن و مرد این داستان زری و یوسفاند که در میان سنتهای اجتماعی، روابط زن و مرد و مراودات اجتماعی و نیز بازیهای سیاسی کوچک و بزرگ گرفتار آمدهاند. دانشور در پایان، این داستان را به اوجی میرساند که در آن کشته شدن یوسف، قهرمان عدالتطلب داستان، با افسانه مرگ سیاوش به هم آمیخته شده است. و برای بسیاری و بویژه روشنفکران و ناراضیان، نمادهای این داستان به سرنوشت ایران آن زمان پیوند خورده است.
و در واقع میتوان گفت که سووشون دانشور را به عنوان یک داستان نویس برجسته شناساند و از همین رو در سال ۱۳۶۳ هوشنگ گلشیری نوشتۀ بلندی با نام "جدال نقش با نقاش" درباره او منتشر کرد و در سال ۱۳۷۱ فرزانه میلانی کتاب "حجب و حجاب" را انتشار داد که بخشی از آن به سیمین دانشور اختصاص یافت. دیگران هم در باره این رمان نوشتهاند.
در شبهای شعر انستیتو گوته در پاییز ۱۳۵۶ که جوی پرهیجان و سیاسی بر آن حاکم بود، دانشور در باره نقش هنر و رسالت هنرمندان و نقد هنری سخن گفت و پس از انقلاب از عضویت در فرهنگستان زبان و ادب فارسی خودداری کرد و تا توانست به نوشتن ادامه داد.
در ده سال اخیر سیمین دانشور، دیگر مانند گذشته سر حال و فعال نبود و زندگی او بیشتر به بیماری و در بستر گذشت. او روز پنجشنبه هجدهم اسفند ماه ۱۳۹۰ در دزآشیب شمیران درگذشت.
دانشور را "بانوی قصهنویسی" لقب دادهاند و با وجود آنکه در سالهای اخیر نویسندگان برجستهای از میان زنان برخاستهاند، او همچنان موقعیت خود را بهعنوان پیشگام زنان داستاننویس حفظ کرده است. دانشور خاطرات خود را هم روزانه نوشته و گفته است که پس از مرگش منتشر خواهد شد. خاطرات این نویسنده تیزبین بیشک سندی خواندنی خواهد بود.
عکس هایی که در آلبوم بالای این صفحه می بینید از یادنامۀ دکتر سیمین دانشور، به کوشش علی دهباشی، برداشته شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ مارس ۲۰۱۲ - ۱۹ اسفند ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
شاید بهتر باشد سخن درباره خانه دایی جان ناپلئون را نه با مقدمات تاریخی و بحثهای فرهنگی؛ که از دیدگاه اقتصادی و با یک حساب سرانگشتی آغاز کنیم؛ چون فعلا آن چه سرنوشت آثار تاریخی پایتخت ـ از جمله این خانه ـ را رقم میزند، معادلات اقتصادی است، نه ملاحظات فرهنگی.
داستان از این قرار است: زمین بزرگی به وسعت حدود ۱۰هزارمتر مربع در خیابان لالهزار تهران جا خوش کرده که هرچند کاربری آن در پروندههای شهرداری، باغ مسکونی است اما اکثر درختانش خشکیده (و شاید خشکانده) شدهاند.
این باغ که به اصطلاح دست ورثه افتاده، حول و حوش پنجاه مالک دارد که طبیعتا همه آنها نمیتوانند در آن سکنی گزینند؛ اولا چند عمارت قدیمی باغ گنجایش این عده و خانوادههایشان را ندارد و ثانیا بافت مسکونی آن حوالی تماما از بین رفته و زندگی در میانه بازار لوازم الکتریکی و سیم و کابل خوشایند نیست. در نتیجه، مالکان در فکر فروش باغ هستند تا از حقوق مالکانه خود بهرهمند شوند.
این باغ که تنها باغ قاجاری بازمانده از لالهزار قدیم و دارای چند عمارت اعیانی ارزشمند است، میتواند دست کم سه خریدار داشته باشد: اول، بازاریان که میخواهند در جای آن یک مجتمع تجاری بزرگ بسازند و چند نفرشان آنقدر سماجت دارند که به قول معروف پاشنه در را از جا درآوردهاند.
دوم، سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور که شش سال پیش این خانه را در فهرست آثار ملی ثبت کرد و در صدد خرید آن بود اما فعلا مدعی است که پولی در بساط ندارد؛ نه برای خرید و نه حتی برای مرمت عمارتهای تاریخی باغ.
حتی اگر این ادعا را باور نکنیم، نباید از یاد ببریم که در تهران حدود ۵۰۰ خانه قاجاری دیگر وجود دارد که اغلبشان وضعی بهتر از خانه- باغ مورد بحث ندارند. سازمان میراث فرهنگی با این خانهها چه باید بکند؟ و نیز با هزاران خانه ارزشمند دیگر در شهرهایی مانند اصفهان، یزد، کرمان، تبریز، کاشان و غیره.
خریدار سوم شهرداری تهران میتواند باشد که اخیرا ۳۶۰ نفر از هنرمندان تئاتر و سینما و نیز ۱۰۰ روزنامهنگار خواستهاند پا پیش گذارد و خانه را برای استفادههای فرهنگی بخرد. اگر شهرداری به این خواسته پاسخ مثبت دهد، باید حداقل ۱۰ تا ۱۲ میلیارد تومان بابت خرید باغ بپردازد. مرمت عمارتها و احیای باغ نیز شاید یکی دو میلیارد تومان پول لازم داشته باشد. هزینههای نگهداری و تجهیز برای کاربریهای مختلف (مثلا موزه، فرهنگسرا، کتابخانه و از این قبیل) فعلا قابل محاسبه نیست.
اما اگر بازاریان باغ را بخرند، آن وقت باید برای تغییر کاربری و خرید تراکم عوارض سنگینی را به شهرداری بپردازند. طبق ضوابط، دست کم در ۶۰ درصد از مساحت باغ (۶ هزار متر مربع) میتوان ساخت و ساز داشت. شهرداری در بافت مرکزی تهران و در زمینهای خیلی کوچکتر تا ۱۵ طبقه تراکم تجاری – اداری هم فروخته است اما در خوشبینانهترین حالت فرض میکنیم که در این مورد، فقط ۵ طبقه تراکم بفروشد که در زیربنای ۶هزار متری میشود، ۳۰هزار مترمربع. قیمت تراکم تجاری تابع موقعیت ملک و پارامترهای متعدد است و محاسبه آن به راحتی ممکن نیست؛ اما باز هم در خوشبینانهترین حالت فرض میکنیم که متری ۳ میلیون تومان است. پس شهرداری میتواند نقدا ۹۰ میلیارد تومان درآمد از بابت تخریب باغ داشته باشد و بماند عوارض جور و واجوری که هر ساله از واحدهای تجاری ساخته شده اخذ میکند.
سخت نیست که بفهمیم این نهاد بین دو گزینه خرید و یا سکوت در برابر تخریب باغ، کدام را انتخاب میکند.
این فقط داستان خانه دایی جان ناپلئون نیست. بسیاری از خانههای تاریخی تهران یا حتی آثاری مانند حمامها، سراهای بازار، مدارس، تکایای متروکه و حتی گاهی مساجد در چنین وضعیتی قرار دارند و طعمه مناسبی برای ساخت و ساز تجاری و مسکونی محسوب میشوند. سودی که از بابت این کار حاصل میشود به قدری زیاد است که هر صدای مخالفی را ساکت میکند. برای مثال، چند سال پیش هیأت امنای مسجد جامع تهران که از مساجد دوره صفویه است، جرزهای قطور یکی از دیوارههای مسجد را تراشید و چند مغازه چند صد میلیون تومانی درون آنایجاد کرد. مخالفت سازمان میراث فرهنگی و سر و صدای رسانهها نیز به جایی نرسید.
در این وضع، اگر خانه داییجان ناپلئون تا به امروز دوام آورده، بیشتر به خاطر مشکل تعدّد مالکان و عدم توافق آنان بوده است. اینان از یکسو برای نگاهداری این باغ ارزشمند که هزینههای زیادی را طلب میکند، از هیچ حمایتی برخوردار نیستند و از دیگرسو در صورت فروش یا تخریب، ثروت هنگفتی در انتظارشان است. اگر ما به جای آنان بودیم، چه میکردیم؟
در گزارش مصور این صفحه، شاید برای آخرین بار به درون خانه دایی جان ناپلئون میرویم و داستانش را از صد و اندی سال پیش تاکنون مرور میکنیم. عکسهای این گزارش، به جز تصاویر قدیمی لالهزار، توسط آقای کامران عدل، گرفته شده و با اجازه ایشان منتشر میشوند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ مارس ۲۰۱۲ - ۱۸ اسفند ۱۳۹۰
ببرک وسا
ظاهر هویدا، خواننده روشنگر و اندیشمند افغانستان صبح دوشنبه پنجم مارس ۲۰۱۲ در هامبورگ آلمان خاموش شد. او در ۲۸فوریه ۱۹۴۵میلادی در خانوادهای اهل فکر و فرهنگ چشم به جهان گشود. از کودکی به موسیقی علاقه داشت. او در ایران و روسیه موسیقی تحصیل کرد. ترانه "کمر باریک من" او را در ایران به شهرت رسانید. ببرک وسا، آهنگساز و موسیقیدان و رهبر ارکستر که دوست دیرینه هویدا بوده است برداشت خود را از این هنرمند بزرگ افغانستان برای جدیدآنلاین نوشته است:
ظاهر هویدا تنها یک هممسلک و همفکرم نبود، تنها مثل برادر و دوست نبود ـ به صورت مرموزی نیم وجودم بود. او کوه بلند و استواری بود که میتوانستم با اطمینان به او تکیه کنم. نبودن ظاهر هویدا برایم خلاء بزرگی است که تصور میکنم توان پر کردنش میسر نخواهد شد.
ظاهرهویدا هیچگاه در برابر صاحبان زر و زور سر تسلیم فرود نیاورد و مدیحهسرائی نکرد. او یک بزرگمرد دانشمند بود که نه تنها در عرصه شعر، ادبیات و فلسفه، بلکه همچنان در پهنای مسایل مذهبی، اجتماعی و جریانات سیاسی هم مرد میدان بود.
دل او با مردم میهنش و با تمام ستمدیدگان جهان بود. از نبود عدالت و ضعف و بیچارگی متوالی و متواتر نیروهای عدالتخواه در مقابل ظلم و ستم رنج میبرد و خشمگین بود. این احساسش در بعضی از آهنگهایش بازتاب روشن داشت.
تقریبأ پنجاه سال قبل با وی آشنا شدم و به زودی دریافتم که دوستی ما با پیوند رشتههای همفکری و اعتقادات مشترک به مقدسات زندگی، برای همیشه مستحکم خواهد ماند، که همانطور هم شد.
با ظاهر هویدای عزیز در حدود پنجاه سال قبل در رادیو افغانستان آشنا شدم که خوشبختانه این آشنایی پیوند نیک یک دوستی بینهایت صمیمانه و بیشائبه را به ارمغان آورد که تا حال دوام دارد. بلی، دوام دارد، چون با رفتن او از اینجا به پایان نمیرسد و تا زنده هستم افتخار دوستی و محبت همچو برادربزرگ و پرهنرخود را خواهم داشت.
از همان آغاز تا حال ما هیچگاه از همدیگر بیخبر نبودیم، به استثنای تقریبأ چهار ماه در سال ۲۰۱۰، آنهم نسبت مصروفیتهای زیاد هنری هردوی ما. حداقل درهر دو یا سه هفته با هم صحبت تلفنی داشتیم که هر بار تا دو ساعت یا بیشتر از آن دوام میکرد.
اگر از من بپرسید که چه خاطرۀ خوشی از هویدا دارم، پاسخم این است: وقتی به دوران باهمی ما فکر میکنم، میبینم که از اول تا آخرش خاطرات خوش و دلپسند است. کدامیک را اولتر بازگو کنم؟ برای این کار به روزها وقت در کارست. فقط همینقدر: مهربان بود، همصحبت و شنوندۀ کم نظیری بود، صدای گرم و پرمحبت داشت، باصداقت و شهامت نظرش را بیان میداشت. با ظرافت و با منطق سخن میگفت و تا واقعأ ایجاب نمیکرد، کسی را مورد توبیخ و سرزنش قرار نمیداد.
دفعات بیشماری افتخار آنرا داشتم که هویدای محبوبم را در هنگام سرایندگیاش با نواختن پیانو یا اکوردیون و حتی ماندولین همراهی کنم. آخرین باری که برایش پیانو نواختم در حدود شش یاهفت سال قبل بود: در آن روز دو آهنگ خود را در نزدیک منزل من ثبت کرد و خواست که مڼ روی پیانو، و فرزند برومندش آرش جان هویدا با طبله، او را همراهی کنم. یکی آهنگ (دیشب که تا سحرگه با یار قصه گفتم) و دیگرش (بشنو از نی چون حکایت می کند) بود.
ظاهر عزیز از نتیجۀ همکاریمان در این راستا بسیار خشنود شده بود.
ظاهر هویدا در آغاز دهۀ شصت میلادی به آوازخوانی پرداخت و بهسرعت شنوندههای بیشماری را گرویده آواز سحرآمیز خود کرد که نه تنها در افغانستان، بلکه همچنان در ایران و تاجیکستان به او دل سپردند.
ظاهر هویدا به یاری و همکاری محترم "عزیز آشنا" گروهی را از نوازندگان بسیار جوان و مستعد گردهم آورد و آنرا بنام "ارکستر آماتور" شهرت داد. اینها عبارت بودند از: کبیر هویدا (پیانو نواز، اکوردیون نواز و ماندولین نواز)، رحیم جهانی (بانگو درم نواز و آوازخوان)، آقا محمد کارگر (فلوت نواز) چترام (نوازندۀ طبله، دهل و جازبند)، عزیز آشنا - سراینده و ماندولین نواز.
به مرور زمان نوازندگان و سرایندگان دیگری هم بعضأ با ارکستر آماتور همکاری میکردند، نظیر صابر شیرزوی (ویلون نواز)، مسحور جمال (سراینده و اکوردیون نواز)، محمد یونس (سراینده)، شادکام (سراینده)، ببرک وسا (پیانو نواز، اکوردیون نواز، ماندولین نواز) و بالاخره احمد ظاهر (سراینده). اینجانب هم به همراهی این ارکستر آهنگهای (شب مهتاب، که یارم نیست) و ( تنها تویی در خلوت تنهاییام) را سرودم. ارکستر آماتور سبک تازهای را بوجود آورد که مثل نسیم روحبخشی در گلستان موسیقی افغانستان میدمید و مسرت، فرحت و رسالت با خود ارمغان داشت.
هفتۀ گذشته، شام بیست و هشتم ماه فوریه برایش تلفن کردم تا سالروز تولدش را تبریک بگویم. صدایش مثل همیشه گرم و صمیمی بود. از ورای صحبتش آواز و خندههای شاد عزیزانش، که بهمناسبت سالگردش نزدش آمده بودند، شنیده میشد. احساس شادمانی کردم که ظاهر عزیزم استوار و سرحال بود، گرچه میدانستم که ظاهر هیچوقت از حال و درد خود شکایت نمیکرد. اگر از دردی شکایت میکرد، درد مردمش بود، درد دیگران بود.
هویدا بارها از برازندگی شخصیت بتهوون با تحسین و تمجید یاد میکرد و در پهلوی سمفونیهای سوم و نهم وی از سمفونی پنجم وی زیاد خوشش میآمد. این اثر بتهوون در تاریخ موسیقی نام سمفونی سرنوشت را به خود گرفته بود. به نظر پژوهشگران، بتهوون درین اثر ماندگار خود مناقشۀ انسان را با سرنوشت به زبان موسیقی بیان نموده. وی در آغاز این اثر، بدون کدام مقدمه، با سه ضربۀ کوتاه و یک ضربۀ دوامدار، شروع یک درآویزی دوامدار این مناقشه را ترسیم میکند. حکایت شده که بتهوون در مورد آغاز سمفونی خود گفته بود: اینها ضربات سرنوشتند که به در میکوبد.
برای ظاهر هویدا مهمتر از همه این بود که این سمفونی، بعد از درگیریهای فراوان آهنگهای مختلف با هم، بالاخره، در قسمت چهارم، با نواهای پرشکوه و شاد، که نوید پیروزی میدهد بهپایان میرسد. هویدا اظهارنظر دیگران را در این مورد که این پیروزی، همان پیروزی روشنی بر تاریکیهاست، تایید میکرد.
ظاهر عزیز در طول حیات خود همیشه بر ضد تاریکی و تاریک پسندها مبارزۀ خستگیناپذیر داشت و با شجاعت، شهامت، درایت و منطق تزلزلناپذیر، همواره، در هر فرصتی که برایش میسر میشد، با مشعل تابناک پاکی و صداقت در عمق تیرگیها نفوذ میکرد.
ظاهر هویدا از آنجا در دل دوستدارانش در افغانستان، ایران و تاجیکستان جای بزرگی دارد، زیرا او به آنچه میگفت و میسرائید معتقد بود. چون از دل میگفت و از دل میسرائید، گفته و سرودهاش بر دلها نشست و ماندگار شد.
روان پاک زنده یاد ظاهر عزیز، مهربان و شیرین زبان شاد باد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ مارس ۲۰۱۲ - ۱۷ اسفند ۱۳۹۰
پرستو قاسمی
اینجا زمان مفهوم خود را از دست داده است. چندین متر زیرِ زمین نه صدایی میآید و نه نوری و نه حتی تغییر دمایی دارد. اینجا آب انبار قاجاری "حکیم" در قزوین است؛ ۱۵۰کیلومتر دورتر از هیاهوی پایتخت. جایی که هیچ صدایی جز رعشه سیمهای ساز شنیده نمیشود. چند سالی است که این آب انبار تاریخی و ثبت شده در فهرست آثار ملی به کارگاهی برای ساخت سازهای سنتی و احیای سازهای باستانی "سیفالله شکری" تبدیل شده است. او روزها و شبها را در این آب انبار قدیمی بیآنکه گذر زمان را حس کند سپری میکند.
سیفالله شکری، متولد ۱۳۵۴حدود ۲۰سالی میشود که به قول خودش درگیر موسیقی شده و ۱۷سال است که به صورت تخصصی سازسازی را دنبال میکند. او تاکنون حتی توانسته تعدادی از سازهای ایران باستان را نیز از نو زنده کند؛ سازهایی مانند نی ۳هزارساله خوزستان، چنگ باستانی، بربط ایلامی، لیر اشکانی و همچنین ابداع سازهایی چون ساز "نگاره". تازهترین فعالیت او ابداع "ساز فرش" است. میگوید با ابداع این ساز رویای کودکیاش به حقیقت پیوسته است: "از کودکی با قالیبافی آشنا بودم و اعضای خانوادهام به این هنر مشغول. به نوجوانی و جوانی که رسیدم همیشه به فکر این بودم که چطور میتوانم احساسات، شادیها، رنجها و دردهای قالیبافان را به گوش همه برسانم".
بعد از سالها تلاش برای برآوردن آرزویش، سرانجام از سال ۱۳۸۶ گام به گام به ساختن این ساز پرداخت. از آنجا که سیمی برای این ساز ساخته نشده بود، شکری سیم آن را از ۶ لایه مادهای ترکیبی ساخت: سیمی از جنس برنج، نیکل، کروم، استیل ضد اسید و حرارت، آلیاژ برنز، ابریشم و آلیاژ مس، که به قول خودش هنوز برای هیچ ساز سنتی ایرانی از آن استفاده نشده است. همچنین او جنس این ساز را هم از مادهای ترکیبی انتخاب کرد تا بتواند ۱۰ تن وزن را تحمل کند: ترکیبی از چوبهای گردو، کاج، توت، آکاژو، افرا و چند نوع فلز دیگر. نمونه اولیه این ساز در سال ۱۳۸۹به پایان رسید. به گفته شکری بیشترین زمان برای طراحی، محاسبات، ساخت مواد و دستگاههای مورد نیاز برای آن صرف شده است.
گفته شده قدیمیترین فرش، "فرش پازیریک" است. این فرش را "سرگی رودنکو"، باستانشناس روس، در سال ۱۳۲۸(۱۹۴۹)، در دره پازیریک در سیبری در کنار اشیاء باستانی دیگری در گور یخزدۀ یکی از فرمانروایان سکایی پیدا کرد که گویا به دوران هخامنشیان باز میگردد. از همین رو، شکری تصمیم گرفت آن را به گونهای طراحی کند که به طور غیرمستقیم ظاهرش هم از همان دوران الهام گرفته شده باشد. به همین دلیل به نوعی میتوان طرح دروازه ملل تختجمشید را نیز در آن دید.
همچنین با الهام از کار گروهی در فرش، این ساز را چند نفر با هم میتوانند بنوازند. ساز کوچک آن را ۴ نفر، ساز متوسط آن را ۶ نفر و ساز بزرگ آن را ۱۰نفر میتوانند به صورت گروهی بنوازند. اندازه ساز ۱۰ نفره ۲۶۵ در ۱۵۵سانتی متر است. این ساز به صورت همزمان یک ساز مضرابی، چکشی، زخمهای، آرشهای، کوبهای و چند صدایی است.
ساز اولیهای که شکری ساخت اکنون در موزه چهلستون قزوین نگهداری میشود. او هم اکنون در حال تکمیل این ساز است و امیدوار است بتواند آن را به همه ایرانیان معرفی کند.
نوایی که در گزارش تصویری این صفحه به گوش میرسد نوای ساز فرش ابداعی سیفالله شکری است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ مارس ۲۰۱۲ - ۱۵ اسفند ۱۳۹۰
نجم کاویانی
بخارا نام شهری است باستانی که پایتخت بسیاری از حکومتها و مرکز دانش و فرهنگ و به ویژه زبان فارسی بود. در قرنهای اخیر بخارا پایتخت امارت بخارا هم بود که بر بخش بزرگی از آسیایمیانه کنونی سیطره داشت. با سرنگونی این امارت پس از آمدن بلشویکها در سالهای ۱۹۲۰، شهر بخارا هم اهمیت خود را از دست داد و اکنون بخشی از ازبکستان است. در سالهای دهه دوم قرن پیش برای نخستن بار نشریهای به زبان فارسی درآمد که "بخارای شریف" نام گرفت. نجم کاویانی، به مناسبت صدمین سال نشر بخارای شریف، بر اساس مجموعهای ازین روزنامه که در بایگانی پژوهشکده بینالمللی تاریخ اجتماعی آمستردام نگهداری میشود، این مطلب را نوشته است:
بخارای شریف
نخستین روزنامۀ فـارسی در آسیایمیانه، روزنامۀ بخارای شـریف، ١٠٠سال پیش در ۱۱ مارس ۱۹۱۲م در بخارا به مدیریت جلال یوسفزاده (١٨٦٠-١۹٣١م) آغاز بـه نشر کرد و پس از نشر ۱۵۳ شماره در ۲ ژانویه ۱۹۱۳م با تقاضای نمایندگی سیاسی روسیه تزاری در بخارا و توافق امیرعالم خان (۱۸۸۰- ۱۹۴۴م)، امیر بخارا تعطیل شد.
صدرالدین عینی (۱۸۷۸- ۱۹۵۴م)، که بعد از تاسیس روزنامۀ بخارای شریف نوشته بـود کـه در روز ۱۱ مارس تاجیکان صاحب زبان خود شدهاند، بعد از تعطیل روزنامه گریست و شعر بلندی بـه همین مناسبت سرود.
سالروز تاسیس روزنامه بخارای شریف، در ۳ نوامبر ۱۹۹۵م توسط پارلمان تاجیکستان به عنوان روز مطبوعات تاجیکستان به تصویب رسید تا همه ساله از آن تجلیل به عمل آید.
پیشزمینۀ پایهگذاری
جنبش تجددخواهی و اصلاحات در قلمرو امارات بخارا در دو دهۀ اول قرن بیستم متاثر از جنبشهای فکری و سیاسی روسیه، ایران، قـفـقاز، افـغانستان، شبـه قاره هند و امپراتوری عثمانی بـود. نشریههای اخـتر، قـانون، حبلالمـتین، سراجالاخبار، چهرهنما، وقت، شورا، ترجمان، ملانـصرالدین، صراط مستقیم بهرغم همه موانع بـه دست گروههای اصلاحطلب بخارا میرسید و در امر بیداری و تشکل جوان بـخـارائـیان (جدیدیها) نقش با اهمیت داشت. در چنین اوضاع نواندیشان بخارائی تصمیم گرفتند به منظور آگاه ساختن مردم بخارا از جهان، منطقه، کشور و تحقق اصلاحات در امارت بخارا، بـه نشر و تبلیغ منظم دیدگاه و اندیشههای خود در میان مردم بـپردازند. از اینرو آنها به تأسیس روزنامه دست یازیدند. بـخـارای شـریف، نخستین تجربـۀ روزنـامـهنگاری بـه زبان فـارسی از طرف بـخـارائیان بود.
ویژگیها
روزنامه بیشتر به مسایل فرهنگی و اجتماعی پرداخته است و همه شمارههای آن دارای سرمقاله بود. خبر به عنوان عنصر ضروری، جایگاه مهمی در روزنامه داشت. نامههای خوانـندگان که بیشتر روح انتقادی داشت نیز در صفحههای روزنامه بازتاب یافته. روزنامه در قطع ۲۶ در ۴۳ سانتیمتر، در چهار صفحه و در هر هفته شش شماره منتشر شده و دارای شبکـهای از خبرنگاران در عشقآباد، سمرقند، استانبول... بـوده است. روزنامه برای بیان اعتراض علیه نابسامانیهای اجـتماعـی، از براه اندختن مناظره، پرسش و پاسخ استفاده چشمگیر کرده است. اشعار فـارسی در صفحههای روزنامه بـه ندرت بازتاب یافته. و بـه بـهرهگیری از طنز و کاریکاتور توجه نشـده است. نوشتههایی در بارۀ نقش و جایگاه زن در صفحههای روزنامه بـه چشم نمیخورد.
زبان روزنامه آمیزهای از فارسیِ متعارف در ایران و افغانستان با لهجۀ بخارائی بود. لهجه بخارائی، یکی از لهجههای شیرین زبان فـارسی است که با لهجه کابل و بلخ قرابت بیشتری دارد. نثر روزنامه روان، ساده و معیاری است. به طورکل روزنامه دستور زبان و نشانهگذاری را مراعات کـرده است. سهم روزنـامـه در تحول نثر فـارسی در قلمرو بـخـارا با اهمیت است.
محورهای اساسی
ترویج معـارف، گشایش و اصلاح مکتبها و مدرسهها، تعمـیم عـلوم، مسئله سنت و تـجـدد، بـهبـود امور کشاورزی، آبیاری، باغداری، دامپروری و بـهداشتی، ترقی اقتصادی، توجه بـه حقوق و وظایف حکـومـت و رعایا، اصلاح اداره امارت بخارا، ترغیب به قانونگرایی، مبارزه علیه جهل، خرافهپسندی و عادات ناپسند، پاسداری از زبان و ادب فارسی، رابطه دین و مذهب و مسئله وحدت جهان اسلام بود.
مسئلۀ مرکزی روزنامه، مسئله آموزش و پرورش بـود. روشنفکران بخارا در پایان سال ۱۹۱۰م جمعیت مخفی بـه نام تربـیه اطفـال تأسیس کردند کـه هدف اساسی آن ترویج معـارف جدید بـود. آنها میخواستـند کـه در مکتب و مدرسه اصول جدیده را پیاده کنند یعنی علاوه بر علوم دینی تاریخ و جغرافیا، حساب و عـلوم طبیعی نیز تدریس شود. فعالیت روشنفکران بخارا برای پیاده کردن اصول جدیده در مکتبها موجب شـد کـه این حرکت را جدیده و هواخواهان آنرا جدیدیها بنامند. جدیدیهـا متعلق بـه نسل دوم معارفپروران بخارا هستند.
زمین، آب و کشاورزی در زندگی بخارائیان، نقش کلیدی داشت. بخارای شـریف رباخواری را در روستا شدیدا انتقاد کرده و آن را مانع در امر پیشرفت کشاورزی و دامـداری دانسته و بـه منظور کمک بـه دهقانان و تهیدستان تأسیس بانک دهقانی را با بهرۀ پایین پیشنهاد کرده است.
روزنامه در پی اصلاح نظام است نه براندازی حاکمیت خود کامه امیر بخارا. از اینرو روزنامه تلاش میکند که اجرای اصلاحات را در دستگاه امارت ترغیب کند و جامعه را بـه سوی قانونگرائی سوق بدهد. روزنامه ناخرسندی جدیدیها را از اینکه امور بازرگانی بخارا عمداً در دست روسها، یهودیها و ارمنیها است بازتاب میدهد و بخارائیها را در امر فراگیری امور بازرگانی و زبان خارجی تشویق و ترغیب کرده و در این عرصه پرورش یک نسل جدید صاحب کار بخارائی را وظـیفه خـویش دانسته است.
بخارای شریف واژه دولت ـ ملت را بـه هیچوجه به مفهوم اروپایی آن به کار نمیبرد. باشندگان بخارا، صرف نظر از قوم و ملیتشان، خود را بخارائی یا ملت بخارا میخواندند و کلمۀ ملت را بیشتر برای غیرمسلمانان مورد استفاده قرار میدادند.
پاسداری از زبان فارسی
پاسداری از زبان فارسی و اصلاح آن در صفحههای روزنامه جایگاۀ با اهمیت داشت. روزنامه در آن برهه به مسئله گویش و لهجه، زبان گفتار و نوشتار، زبان معیاری، سرهنوشتن و پیشینۀ زبان پرداخته است. در شماره سوم روزنامه میخوانیم:
"هنوز شماره اول بخارای شریف را نشر نداده بودیم که بعضی آقایان در مطبعه حاضر شدهاند و به مقالهها نگاه کردهاند و فرمودهاند: اینجا زبان عمومی زبان تاجیکی است، روزنامـه هم بـه زبان تاجیکی باشد، بهتر است."
روزنامه در این رابطه به بحث گسترده پرداخته و نامگذاری دری، فارسی و تاجیکی را بر یک زبان واحد ناشی "از گسیخته شدن رشته قومیت" دانسته است و تأکید کرده که روزنامه در پی تحکیم زبان معیاری است که برای همه قابل فهم باشد. از نظر زبانشناسی، میان زبان فارسی در ایران، افغانستان و تاجیکستان در سطح دستور و ساختار زبان کدام تفاوت دیده نمیشود. تنها در سطح لهجه و بعضی از اصطلاحات تفاوتهایی وجود دارد که نتیجۀ سرنوشت سیاسی- تاریخی مـتفاوت است. زبان فارسی، دری و تاجیکی سه نام یک زبان است.
روزنامه در رابطه به مسئله زبان نامههای زیادی دریافت کرده. یکی از نامهها نوشت: ". . . این شیوه کـه در مقالات اخبار بخارای شـریف نوشته میشود، شیوه و لهجه ایران حالیه است کـه از سر تا پا مغروق الفاظی و عربیهای عسیرالفهم و از سه قسمت آن یکی آن فـارسی است."
روزنامه جانبدار "سرهنویسی" نیست و طرد همه واژههای عربی را ناممکن میداند و تاکید میکند کـه "خالص نوشتن در این ایام، اگر ممکن باشـد، خیلی دشوار است . . . ادیبی مثل فردوسی تمام سی سال زحمت کشیده شاهنامه را نوشت با ادعای اینکـه زبان فـارسی خالص است. باز میبینی کـه اینجا و آنجا یک و یا دو عربی جزوه شـده است. پس در این قرن اخیر. . . چطور خالص میتوان نوشت."
بخارای شریف به آموزش دستور زبان فـارسی توجه جدی داشت و ستونی را با عنوان "قواعد فارسیه" باز کرده و در آن بـه آموزش دستور زبان فـارسی بـه نحو فشرده و با استفاده از منابع معتبر، همراه با تعریف و ارایه مثالها پرداخته است.
روزنامه به پیشنۀ زبان فارسی پرداخته و در همین رابطه مقالهای با عنوان "زبان ایرائی و یا آرین" را همراه با شجره زبان ایرائی نشر کرده است کـه بر پژوهشهای دکتر اپیکل خاورشناس آلمانی استوار است که قابل بحث است.
سخن فرجام
بخارانویسان با زبان قلم و سلاح دانش در پی آن بودند که ملت و کشور خود را از بند نادانی، تحجر، خرافه و پسماندگی برهانند و دریچۀ تازهای بـه روی جوانان بخارا به جهان نو بگشایند و آنها را با تمدن جهان آشنا بسازند و بدون نسخهبـرداری از اینجا و آنجا، برای درد های جامعه راه علاج بیابند.
همین ۱۵۳ شمـارۀ بـخـارای شـریف اسناد ارزشمند اجـتماعـی، سیاسی و فرهنگی آن روزگار است، کـه درونمایه اندیشههای مطروحه در آن عمدتاً بر محور اصلاحات و قانونگرایی استوار بود و در امر بیداری ملی، سیاسی و فرهنگی و تقویت روحیۀ خودشناسی و استقلالخواهی و احیای هویت ملی و اسلامی مردم بخارا به ویژه جوانان، خدمات ارزندهای انجام داده است.
روشنفکران و تجددخواهان بخارا در تمام دوره حاکمیت امیر بخارا، دیگر امکان نیافتند کـه روزنامۀ بخارای شـریف را احیا کنند. بعد از تأسیس حاکمیت شوروی در بخارا، طی هـفت دهه، دهها روزنامه و مجله در بخارا بـه زبان فـارسی منتشر شـد، اما همه تلاشهای فرهنگیان بخارا برای احیای روزنامه، بنابر دلایل سیاسی به شکست انجامید.
از توقیف روزنامۀ بخارای شـریف یک سده میگذرد، اما شگفتا، بسیاری از اندیشهها، دیدگاهها و مسایلی کـه در صفحههای روزنامه طرح شـده بـود، هنوز با قوت مطرح است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ مارس ۲۰۱۲ - ۱۲ اسفند ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
سال ۸۶ بود که برای ساخت گزارشی با عنوان " کامبیز درمبخش از زبان خودش" برای اولین بار به دیدن این هنرمند کاریکاتوریست رفتم. ناگفته نماند که ملاقات و متقاعد کردن او برای ساخت چنین گزارشی کار آسانی نبود.
از آن زمان تا به امروز حدود چهارسال میگذرد و من به دلیل علاقه فراوانی که به او و آثارش پیدا کردم اغلب کارها و فعالیتهایش را دنبال میکنم.
بسیاری، و حتا خودش، مجموعه "مینیاتورهای سیاه" او را بهترین آثارش میدانند. زنده یاد مرتضی ممیز مینویسد: "به گمانم سال ۱۳۵۵ است که کامبیز به مینیاتورهای سیاهش میپردازد. این طرحها بدون آنکه لحنی روشنفکرانه داشته باشد، متفکرانه است؛ ظرافت لحن مینیاتورهای ایرانی را پیدا میکند و اشارت هنرمندان گذشتۀ ما را به زبان حال ترجمه میکند."
پرویز کلانتری نیز دراین خصوص در ماهنامه مکعب مینویسد: "در این مجموعه سربازان مغول به آثار فرهنگی حملهور شدهاند. کتابها و روزنامهها را میسوزانند و به قتل وغارت و آتشسوزی مشغولاند و جلوههای شاعرانۀ زندگی را نابود میکنند.
این گونه بود که به یادم آمد من کامبیز را از ۹۰۰ سال پیش بهخاطر دارم؛ از حمله مغول و قتلعام و آتشسوزی شهر نیشابور. در آن زمان من و او در یک کارگاه صحافی کتاب در نیشابور کار میکردیم. شهر باشکوه فرهنگی و مظهر تمدن چند هزارساله که در حمله مغول و در آن آتش سوزی همه چیز نابود شد. من و کامبیز در پستوی کارگاه مخفی شده بودیم. در آن قتلعام همه را کشتند و حتا به سگ و گربهها هم رحم نکردند. کامبیز با نوک قلم روزنهای به بیرون باز کرد و صحنههایی را از آن روزنه به من نشان داد."
به نظرم آثار کامبیز درمبخش از چهارسال پیش به اینسو بسیار تغییر کرده است. این تغییر را میشد هم در نمایشگاه "بازیهای ذهنی ۱ و ۲ " دید که بیشتر جنبه چیدمان داشت و آثار متفاوتتری از او در آن به نمایش درآمد، و هم در نمایشگاه اخیرش تحت عنوان "بنگاه شادمانی"، شامل طرحهایی در ارتباط با موسیقی و وسائل مربوط به آن، که در گالری سیحون به نمایش گذاشته شد.
نمایشگاه دیگری از او نیز هم اکنون در پاریس و در گالری "نیکولاس فلامل" برپاست. درمبخش در مورد این نمایشگاه میگوید: "برای من بسیار جالب است که در پاریس که خود مهد کاریکاتور دنیاست و مردم آن بسیار به کاریکاتور علاقهمندند آثار من مورد توجه قرار میگیرد و زمان نمایش آن نیز تمدید میشود."
او اضافه میکند: "در زمان برگزاری این نمایشگاه شهرداری پاریس به من پیشنهاد داد در اردیبهشت۹۱ نمایشگاهی از آثارم با موضوع پاریس و دیدنیهایش با عنوان" باگت و ژانت" برگزار کنم که این روزها بخشی از فعالیتم متمرکز به تهیه این آثار است."
همین فعالیتهای چندسال اخیر کامبیز درمبخش و نمایشگاه اخیرش "بنگاه شادمانی" بود که مرا برآن داشت تا از او بخواهم مرا برای ساخت گزارشی دیگر یاری کند. اما، این بار با روی خوش مرا پذیرفت و هر آن چه خواستم در اختیارم گذاشت. چند ساعتی با او در منزل و اتاق کارش گذراندم. در این مدت لحظهای قلم و کاغذ از دستانش جدا نشد، حتا به هنگام گفتگو و ضبط آن مدام قلمش به نرمی روی کاغذ حرکت میکرد. خودش واژه رقص قلم را به کار میبرد و به راستی واژه شایستهای است. میگفت:" قلم جزیی از انگشتانم شده و نمیتوانم لحظهای آن را از خودم جدا کنم."
درمبخش معمولا نیمی از روز را خارج از خانه، و به قول خودش در کافه، سپری میکند که این روزها به "نشر ثالث" میرود و آن جاست که طرحهایش شکل میگیرد.
از او در ارتباط با فعالیتهای سال آتیاش میپرسم که میگوید: "سال آینده علاوه بر پاریس نمایش دیگری در گالری ساربان خواهم داشت به نام "همشهری یا سیتیزن" که شامل افراد کوچه و بازار است، و در آن طرحهایی که از مردم عادی کشیدهام روی بومهای بزرگ اجرا خواهم کرد.
همچنین همکاری مشترکی با مجسمهساز جوان "کامبیز صبری" خواهم داشت. ایده و طرحهایم را این مجسمهساز اجرا خواهد کرد و به صورت چیدمانی بزرگ به نمایش گذاشته میشود. نام این نمایشگاه "کامبیز و کامبیز" خواهد بود که متاسفانه به علت محدود بودن فضاهای نمایشگاهی، بخش کوچکی از آن در ایران و بخش بزرگتر آن در خارج از ایران به نمایش گذاشته خواهد شد."
از طرحهای او چندین کتاب در حال انتشار است؛ مینیاتورهای سیاه و جهان خاکستری از آن جملهاند.
درمبخش در سه سال گذشته بیش از ۲۰ فیلم انیمیشن ساخته که میگوید: "این فیلمها را با همکاری پسرم ساختم که در جشنوارههای مختلف، جوایز متعددی گرفتهاند. در همه آنها شخصیتها همان شخصیتهای کاریکاتورهایم هستند."
ابراهیم حقیقی در ارتباط با درمبخش و آثارش مینویسد:
"درمبخش نوعی از کاریکاتور را خلق میکند که به اثر هنری پهلو میزند یا آن که حداقل به بیزمانی و بیمکانی (خصلت اثر هنری) دست یافته است. برای او همانقدر که موضوع مهم است، خط نیز مهم است. ارزش لکههای سیاه را در پهنۀ زمینه سفید میداند. نرمی و خشکی خط و کمی یا زیادی آن در صفحه برایش مهم است. واقعیت صفحه برایش به اندازه واقعیت درون مایه ارزشمند است. آدمهایش نمایندۀ طبقه یا تیپ خاصی نیستند، فقط آدم هستند. انسان معاصر مسخشده دل و دین از دست داده، با چهرهای واحد. به این دلایل آثارش بعد از سالها دوباره قابل دیدن و صحبت و نقد است.
حرفهایش کهنه نشده. اثرش را دوست داری که داشته باشی و به دیوار نصب کنی. شاید مثل آیینه. چرا که از رفتار و نگاه روزمره در زمان خود پرهیز کرده، لایههای زیرین را کاوش کرده؛ نه به مدد ابزار رادیولوژیستها به مثل، بلکه در عمل به مدد حس نکتهسنج و ظریفپرداز یک هنرمند که به جای چاقوی مقالهنویسی یا نقاشی، شمشیر دودم کاریکاتور را در میان بسته و دیوان و بدان و غافلان و نادانان را به مقابله میخواند. درم بخش هنرمند معاصر است."
در گزارش تصویری این صفحه کامبیز درمبخش از کارهای اخیرش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ فوریه ۲۰۱۲ - ۹ اسفند ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
نخستین عکس، سیاه و سفید بود و نخستین فیلم، صامت. فیلم، گویا شد و عکس، رنگی. فیلم صامت به تاریخ پیوست، ولی عکس سادۀ سیاه و سفید سختجانتر از آب درآمد، هرچند دامنۀ حضورش اکنون بسیار محدود است. اما انگیزۀ مخترعان و پیشآهنگان، هم فیلم گویا و هم عکس رنگی، نزدیکی هر چه بیشتر هر دو هنر به واقعیتهایی بود که چشم آدمی میبیند و گوشش میشنود. کارشناسان همچنان میکوشند رنگهای عکاسی را به نهایت شباهت با رنگهای طبیعی برسانند.
نخستین تلاشها برای رنگ بخشیدن به عکس سیاه و سفید به آزمایشهای "لوای هیل" Levi Hill در آمریکا و "آلکساندر ادموند بکرل" Alexandre-Edmond Becquerel فرانسوی در دهههای ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ برمیگردد. اما هیچ کدام موفق نشده بودند به کیفیت مطلوب عکس رنگی دست یابند. اشکال اصلی، ناپایداری رنگها بود که چند لحظه بیشتر دوام نمیآورد. در پی انتشار نظریۀ "جیمز کلرک مکسول" James Clerk Maxwell، فیزیکدان اسکاتلندی، در سال ۱۸۵۵ راهی گشوده شد که سرانجام ِ آن، عکس رنگی امروزیست.
نظریۀ مکسول متکی بر این حقیقت بود که یاختههای مخروطی سطح درونی چشم معمولی یک انسان، سه رنگ را تشخیص میدهد: سرخ، سبز و آبی. این رنگها وجود خارجی ندارد، اما حساسیت یاختههای درهمآمیختۀ چشم به طول نور، رنگها را در ذهن پدید میآورد و آمیزهای از آنها رنگهای دیگر را قابل رؤیت میکند. بر پایۀ همین نظریۀ فیزیکدان اسکاتلندی، عکاسهای دانشمند بار دیگر دستبهکار اختراع عکس رنگی شدند. "سرگی پروکودین گورسکی" Sergey Prokudin-Gorsky از کامگارترین آنها بود.
پروکودین گورسکی سال ۱۸۶۳ در حوالی شهر سن پترزبورگ روسیه به دنیا آمد. از جملۀ شاگردان "دمیتری مندلیف"، شیمیدان شهیر روسیه، در انستیتوی تکنولوژیک سن پترزبورگ بود. تحصیلاتش در رشتۀ شیمی را در شهرهای برلن و پاریس ادامه داد. در این شهرها با شیمیدانهای مخترعی چون "آدلف میته" و "ژول ادمه مومن" دمساز بود و مدتی هم با برادران لومر، از پیشگامان سینما، همکاری کرد. در اواسط دهۀ ۱۸۹۰ به روسیه برگشت و پژوهشهایش را در زمینۀ عکاسی رنگی پی گرفت.
پروکودین گورسکی برای عکاسی رنگی، بر پایۀ نظریۀ "مکسول"، از سه پالایه (فیلتر) سرخ و سبز و آبی استفاده میکرد؛ یعنی از یک صحنه سه بار با سه پالایه عکس برمیداشت. سپس این سهتا را از طریق پرتوافکن روی صفحه نمایش میداد. ترکیب سه رنگ، رنگهای دیگر را هم ظاهر میکرد. به دلیل ضرورت سه مورد عکسبرداری از یک صحنۀ واحد، همۀ عکسهای او خوب و بیعیب نبودند؛ چون میان این سه مورد عکسبرداری وقفه افتاده بود و اشیاء و افراد طی هر سه مورد همیشه ثابت نمیماندند. در نتیجه برخی از عکسها کدر و موجدار از آب درآمدهاند.
سال ۱۹۰۵ پروکودین گورسکی نخستین سفر مفصل خود به گوشه و کنار امپراتوری روسیه را انجام داد و از قفقاز و کریمه و اوکرائین با حدود ۴۰۰ قطعه عکس رنگی برگشت. ۹۰ قطعه از این عکسها به شکل کارتپستال منتشر شد.
سال ۱۹۰۶ برای نخستین بار روانۀ فرارود (آسیای میانه) شد تا از خورشیدگرفتگی ۱۴ ژانویه ۱۹۰۷ بر فراز کوهستان تیانشان عکس بگیرد. به دلیل هوای ابری موفق به رؤیت کسوف نشد. رهاورد او از این سفر نخستین عکسهای رنگی سمرقند و بخارا بود.
سه سال پس از آن به درگاه "نیکولای دوم"، تزار روسیه، بار یافت. امپراتور به بزرگترین عکاس سرزمینش دستور داد که از عرصههای مختلف زندگی مردمان امپراتوری عکس بگیرد. برای انجام این مأموریت واگنی را با لوازم عکاسی و ظهور عکس مجهز کرده بودند و نامهای با امضای پادشاه به عکاس اجازۀ دسترسی به همۀ اماکن امپراتوری را میداد. پروکودین گورسکی سوار بر آن واگن ویژه بخش قابل ملاحظهای از سرزمین فراخ روسیه را درنوردید. وی در دفتر خاطراتش نوشتهاست که روزها عکسبرداری میکرد و شامگاهان در تاریکخانۀ واگن عکسها را ظاهر میکرد. "بعضاً کار تا دیروقت شب به درازا میکشید، بهویژه وقتی که وضع آبوهوا مساعد نبود و باید تصمیم میگرفتم که پیش از عزیمت به جایی دیگر، آیا نیازی هست که زیر نوری متفاوت از همان صحنه عکس بگیرم یا نه. سپس از نگاتیوها نسخههایی میگرفتم و در آلبوم میگذاشتم".
این مسافرتها تا سال ۱۹۱۶ ادامه داشت. طی این مدت پروکودین گورسکی دوباره به فرارود برگشت و در سمرقند دوربین فیلمبرداری رنگیاش را که بهتازگی اختراع کرده بود، آزمود. نتیجۀ آزمایش به دلخواهش نبود، اما عکسهای رنگیای که از منطقه برداشت، ماندگار شد.
انقلاب شد و شاه و شاهیگری رفت. پروکودین گروسکی که با سیاست سروکاری نداشت، ماند و در پایهریزی "انستیتوی عالی عکاسی و فنآوریهای عکاسی" نقش محوری داشت. اما روز نهم سپتامبر ۱۹۱۸ که این مؤسسه گشایش یافت، دیگر پروکودین گورسکی هم رفته بود. وی حدود یک ماه پیش از آن روسیه را به قصد نروژ ترک کرد و سپس به انگلستان رفت. سال ۱۹۲۲ به شهر نیس فرانسه نقل مکان کرد و یک سال بعد از آن موفق شد که بخشی از مجموعهاش را ـ شامل ۲۳۰۰ عدد نگاتیو - از روسیه بیرون آورد.
سرگی پروکودین گورسکی روز ۲۷ سپتامبر سال ۱۹۴۴، چند هفته پس از پایان اشغال پاریس توسط آلمان نازی، در این شهر چشم از جهان فرو بست و پیکر او در گورستان روسی "سنت ژنویو دو بوآ" به خاک سپرده شد. اما عکسهای رنگی او که در زمرۀ بهترین و نادرترین عکسهای آغاز سدۀ بیستم میلادیست، بر طول عمر نام و یادش افزود. در گزارش مصور این صفحه برخی از آن عکسهای جاودانه را که در کتابخانۀ کنگرۀ آمریکا محفوظ است، خواهید دید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ فوریه ۲۰۱۲ - ۸ اسفند ۱۳۹۰
حمید رضا حسینی
شاید اوایل دهه چهل بود. استاد محمد کریم پیرنیا* سوار بر خودرو خدمت از بافق به یزد میرفت. نزدیکیهای یزد، گنبد گلین مسجد روستای فهرج نظر پیرنیا را جلب کرد. کنجکاو شد که مسجد را از نزدیک ببیند. وقتی وارد آبادی شد، دید که دست برقضا عدهای از اهالی گرد هم آمدهاند و از تخریب و نوسازی مسجد سخن میگویند. حضور پیرنیا موجب خوشحالی آنان شد؛ چرا که نام "سازمان حفاظت آثار باستانی" را روی ماشینش خواندند و دانستند که میتوانند از او دراین باره راهنمایی بگیرند.
وقتی پیرنیا قدم به درون مسجد گذارد، از تعجب در جای خود میخکوب شد. آن چه میدید مسجدی بود ساده و بیپیرایه که یکسر به سبک معماری پیش از اسلام ساخته شده و به طرز حیرت انگیزی از دخل و تصرف مصون مانده بود. چون محراب مسجد تازهساز به نظر میرسید، پیرنیا حدس زد که شاید کوشکی یا معبدی از دوره ساسانی بوده که با تغییراتی بدل به مسجد شده است. البته بعدا به این نتیجه رسید که این مسجد در نیمه سده اول هجری ساخته شده؛ یعنی زمانی که چیزی به نام معماری اسلامی در ایران وجود نداشت و حتی مساجد نیز به سبک و سیاق عصر ساسانی بنا میشدند.
اهالی روستا به او گفتند که در زیر این مسجد نهانگاههایی وجود دارد که مردم در روزگاران قدیم و به هنگام آشفتگی، داراییهای خود را در آن پنهان میکردند.
به هر روی، پیرنیا روستائیان را از تخریب و نوسازی مسجد برحذر داشت و با تلاشهایی که صورت داد، مسجد فهرج در سال ۱۳۴۹ در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد. پژوهشهای بعدی نشان داد که وجود این مسجد بیهمتا در آن روستا اتفاقی نیست.
فهرج نامی شناخته شده در نوشتههای جغرافیدانان مسلمان است و بنای آن به قباد ساسانی نسبت داده شده اما از آن مهمتر رویدادی است که در صدر اسلام در این ناحیه رخ داد. وقتی اعراب مسلمان در تعقیب یزدگرد - آخرین شاه ساسانی- به جانب خراسان میرفتند، در بیابان طبس راه گم کردند و با زحمت بسیار خود را به فهرج رساندند. اما فهرجیان بر ایشان شبیخون زدند و تعدادی از عربان از جمله ابیعبدالله تمیمی، صاحب رایت علیبن ابیطالب را کشتند. کشتگان سپاه اسلام همانجا دفن شدند و بعدها که اهالی فهرج به اسلام گرویدند، زیارتگاهی را بر مزارشان بنا کردند که به "مجموعه شهدای فهرج" معروف است.
شاید اگر کنجکاوی آن روز پیرنیا نبود، امروز اثری از مسجد فهرج باقی نمانده بود. آیا باید این مسجد را یک مورد استثنایی بدانیم یا این که میتوانیم نظایری را برایش در نظر بگیریم؟ پاسخ، ساده نیست اما میدانیم که بسیاری از مساجد ایران برجای آتشکدههای ساسانی بنا شدهاند؛ از جمله مسجد جامع اصفهان که کاوشهای باستان شناسی در آن منجر به کشف آتشکدهای در زیر گنبد خواجه نظامالملک شد. گمان میرود که مسجد جامع میبد نیز روی یک آتشکده بنا شده باشد. اینها مساجد بزرگ و معتبری هستند که به علت قرار گرفتن در شهرهای معمور و پرجمعیت، بارها با دخل و تصرف مواجه شده و شکل ابتدایی خود را از دست دادهاند. اما مسجد فهرج چنین موقعیتی نداشته و خوشبختانه دست نخورده باقی مانده است.
در این میان، مسجد تاریخانه دامغان یک شگفتی بزرگ است. زیرا به رغم قرارگرفتن در منطقهای پرجمعیت و پر رفت و آمد، آن هم بر سر راه ری به خراسان، از دخل و تصرفات بنیادین به دور مانده و به رغم چند بار مرمت، چهره ابتدایی خود را حفظ کرده است. این مسجد که گفته میشود به جای یک آتشکده ساخته شده، از آثار سده دوم هجری است.
البته هستند کسانی که نظر زنده یاد پیرنیا را نمیپذیرند و مسجد فهرج را قدیمیتر از تاریخانه نمیدانند اما شکی نیست که معماری مسجد فهرج به مراتب نزدیکتر به معماری دوران ساسانی است.
آلبوم عکس این صفحه به تصاویری از مساجد فهرج و تاریخانه و توضیحاتی درباره هریک از آنها اختصاص دارد.
* پیرنیا (۱۳۷۶-۱۲۹۹ش.) معمار سنتی و مرمتگر آثار تاریخی بود که سالیان دراز را صرف پژوهش در سبک شناسی معماری بومی ایران کرد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ فوریه ۲۰۱۲ - ۵ اسفند ۱۳۹۰
*خسرو عابدینی
"شجاعالدین شهابی"، استاد هنر و پیکرتراش معاصر ایران، ۷۳ سال پیش در تبریز به دنیا آمد. او گرچه در خانهای قدیمی در محلۀ بازارچه معیّر تهران و در میان آداب و سنتهای قدیم پرورش یافت، اما کنجکاوی و شوق فراگیری مایه تعالی هنری او شد. دستاوردهای هنری او آمیزهای است از هنر ایرانی و هنر مدرن جهانی.
پدرش، "سید رضا شهابی"، از شاگردان کمالالملک بود. به همین سبب دوران کودکی خود را در محیطی هنری گذراند. او دوران کودکی تا نوجوانی را در میان خانوادهای پرجمعیت با وجود پدری سختگیر، اما هنرمند گذراند. توجه او از آغاز به دیگر مسائل زندگی بود و نگاهش به همه چیز با هم سن و سالان خود کاملاً متفاوت بود.
از قضا در همسایگی شجاعالدین پسر عمهاش، "منصور عابدینی"، نیز به هنر نقاشی مشغول بود. به این ترتیب زندگی و دوران کودکی و نوجوانی شجاعالدین، در فضایی با سنتهای قدیمی و هنری و دورانساز گذشت و نقش این دو هنرمند در وجود و شخصیت شجاعالدین باقی ماند.
شجاعالدین ابتدا به نقاشی روی آورد و اولین نمایشگاه خود را در تالار قندریز در سال ۱۳۴۸ برگزار کرد. کارهای او را در این دوران موتیفهای تزئینی و آثار گواش و آبرنگی تشکیل میدادند که جنبۀ سنتی و انتزاعی داشتند و خود دارای ویژگیهای این دوره بودند. نمونههایی از این آثار در تالار فرهنگ در سال ۱۳۴۸ و در گالری مس در سال ۱۳۴۹ به نمایش گذاشته شد.
شوق به آموزش و کشف طبیعت و علاقه به سفر، او را در سال ۱۳۴۹ به یک سفر ماجراجویانه در مسیر "راه ابریشم" برد. وی به همراه دو تن از دوستان خود، که بخشی از راه با اتومبیل بود، از طریق افغانستان، پاکستان، هندوستان، نپال، بنگلادش، تایلند، هنگکنگ و ژاپن به آمریکا رفت.
در بین راه و در مسیر جادۀ ابریشم، شهابی نمایشگاههایی از کارهایش برگزار کرد؛ از آن جمله: نمایشگاهی در "دانشگاه فردوسی مشهد" در سال ۱۳۴۹، نمایشگاهی در "انجمن فرهنگی ایران و هند" در شهر دهلی نو در سال ۱۳۴۹، و نمایشگاهی در هتل دوسی تابی در بانکوک تایلند.
در سال ۱۳۵۵ از دانشگاه ایالتی سن خوزه در کالیفرنیا، لیسانس مجسمهسازی و سپس از دانشگاه ایالتی چیکو موفق به دریافت فوق لیسانس شد.
با وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷، شهابی به ایران آمد و در دانشگاه الزهرا به تدریس پرداخت. سال بعد مبادرت به برگزاری نمایشگاه بزرگی با بیش از۵۰ اثر از آثار نقّاشی و مجسمههای خود در "باغ فردوس" شمیران نمود. در همین سال و با درگذشت پدر، وی منزل پدری را که یکی از کانونهای هنری دورانساز خود بود به محل کار، تدریس و فعالیتهای هنری بزرگی تبدیل نمود و از این پس با نام "کارگاه هنر" شروع به فعالیت نمود و به کار و مدیریت و تدریس مشغول شد. در کنار این فعالیت ها، کارگاه دیگری نیز در "باغ موزۀ سعد آباد" با هزینۀ شخصی ایجاد نمود.
شجاعالدین شهابی از سال ۱۳۵۹ آثار تجسمی متعددی در قالب کتابهای آموزشی و طراحی منتشر ساخت و به بازار هنر عرضه کرد. یکی از این کتابها درباره "هِنری مور"، مجسمهساز بریتانیایی است که برخی از کارهای شهابی یادآور سبک و شیوه اوست.
نوآوریهای شجاعالدین شهابی در ساخت و ترکیب مواد اولیه و در آفرینشهای هنری او دیده میشود. آنطور که خودش میگوید، برخی ترکیبات او از گچ و فلز و چوب و کاغذ و یا عناصر و آمیزههای نو، برای نخستین بار به کار رفته است. از نظر محتوای خلاقیت هنری، شهابی هنر مدرن جهانی را با هنر سنتی ایران درآمیخته و آثاری ماندگار پدیدآورده است که اکنون میتوان آنها را در موزههایی چون "موزۀ هنرهای معاصر تهران"، "موزۀ سعدآباد"، و مراکزی چون "مرکز هنرهای تجسمی"، و "موسسۀ فرهنگی هنری صبا" تماشا کرد.
در گزارش تصویری این صفحه که ساخته شوکا صحرایی است، استاد شهابی در باره زندگی و کارهایش صحبت میکند.
*خسرو عابدینی نقاش و مدرس است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ فوریه ۲۰۱۲ - ۳ اسفند ۱۳۹۰
علی فاضلی
برای بسیاری خوردن نان تنوری نشان تشخص است. به خصوص در این روزها که همه چیز ماشینی شده است. رستورانهای شهر با نوشتههای نئونی روی درهای شیشهایشان، نان داغ و کباب داغ تبلیغ میکنند. در تفریحگاههای خارج از شهر هم روی تختها بوی کباب و نان تنوری چنان اشتهای شما را تحریک میکند که آدم را دیوانه میکند. در چنین لحظاتی است که آدم یاد این دوبیتی منسوب به خیام نیشابوری میافتد:
گر دست دهد ز مغز گندم نانی/ وز می دو منی ز گوسفندی رانی/ با لاله رخی و گوشه بستانی/ عیشی بود آن نه حد هر سلطانی.
با ماشینی شدن نان، بساط نان تنوری در بیشتر جاها برچیده شد. دستگاههای پخت نان صنعتی، بزرگ و کوچک، دوار و غلطکی آمدند که از دریچهای خمیر را بگیرند و از دیگر دریچه نان تحویلت دهند، اما این نانها کجا و نان پر از بوی گرم تنور کجا.
درگذشته هر خانهای یک تنور داشت. بوی آتش و دود که از خانهای بلند میشد همه میدانستند که شمیم نان داغ هم از پیاش خواهد آمد. تنور در خانهها برای خودش جایگاهی داشت. به قول همشهریهای خیام "خـَنـَۀ تـُنـُر" یا خانه تنور، محلی بود که از یک سو در آن آرد و غله نگاه میداشتند و در جانبی دیگر هیزم.
پیش از زدن خمیر به تنور باید آن تنور را آماده کرد. این کار را نرم کردن تنور میگویند. پارچهای نخی آغشته به روغن "بنجیر" یا کرچک را به دیواره داخلی تنور میزنند تا در مقابل آتش دوام بیشتری داشته باشد. آن وقت هیزمها را آتش میزنند. دود آتش که فرو نشست و تنور گـُر گرفت و سرخ شد، آن وقت برای زدودن سیاهیهای دیواره، پارچه آغشته به روغن نباتی استفاده میشود و حالا وقت آن است که خمیر پهن شده روی سلّه را به تنور بزنند.
ساختن تنور در روزگار ما هم دربرخی از شهرکهای حومه مشهد رواج دارد. هنوز هم کسانی هستند که به کار ساخت تنور، یا به قول خودشان "تنورمالی" مشغولند. تمامی مواد ساخت یک تنور همین جا مهیا است. هیچ کدام وارداتی نیستند که اگر روزی تحریمی از راه رسید خللی در ساخت آنها ایجاد شود.
معدن خاک رس این اطراف کم نیستند. نمک فراوان است، کاه گِل و موی بز و شن هم یافت میشود. آن وقت تنها چیزی که میماند یک همت بلند است. ساخت یک تنور زحمت زیادی دارد و هر فرد در طول روز تنها قادر به ساخت یک تنور است. تنور چه آن وقت که متولد میشود و چه به وقت بلوغ از آدمهای اطرافش عرق بسیار میگیرد. شاید به همین علت حافظ گفته است:
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار/ که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
این گفته آن پیرمرد تنورفروش از خاطرم نمیرود: "آنچه که کار دست در آن نقشی نداشته باشد و طبیعت و طبیعی بودنش از بین برود، یک جای کارش همیشه میلنگد. نانهایی که روی آهنآلات درست میشوند همیشه نفخآور و اذیت کنندهاند اما نانهای تنوری همیشه خوشمزه و خوردنی بودهاند چون از تنوری در میآید که با دست و گل طبیعت درست میشود".
کارگاه تنورمالی اوستا غلام در حومه مشهد، در جایی به نام "قلعه ساختمان"، پنجاه سال است که گرم کار است. اوستا غلام بازنشسته شده و کمتر به آنجا میآید، کارگرهایش اما مشغولند.
گزارش تصویری این صفحه شما را به این کارگاه میبرد تا مراحل ساخت تنور را به شما نشان دهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب