۰۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
جواد منتظری
کلاچای از شهرهای ساحلی گیلان است. طبق آمار سال ۱۳۸۵ این شهر ۵۰ هزار نفر جمعیت را در خود جای دادهاست. محصولات اصلی این شهر برنج، چای، مرکبات، کیوی و ماهی است. بیشتر مردم کلاچای به کار کشاورزی و صیادی مشغولند. نخستین مدرسۀ کلاچای در سال ۱۳۰۲ گشایش یافت و اینک چند سال متوالی است که این شهر رتبۀ اول قبولی در کنکور ورودی دانشگاههای گیلان را به دست میآورد.
کلاچای از دیر باز مرکز داد و ستد محصولات کشاورزی بوده و پنجشنبهبازار آن مهمترین و معروفترین بازار محلی شرق گیلان است.
تا چند سال پیش که جادۀ کمربندی غرب کلاچای را به شرق آن، واجارگاه، نمیپیوست و مسافران همان جادۀ قدیمی کناره را طی میکردند و ناگزیر از درون شهر عبور میکردند، همه این بازار را میدیدند و به گرمی و شلوغی و پرباری آن پی میبردند، اما از زمانی که جادۀ کمربندی ساخته شده و مسافران ترجیح میدهند به سرعت از ناحیه بگذرند، تنها کسانی که از وجود پنجشنبهبازار اطلاع دارند، به هنگام ورود و خروج از درون شهر میگذرند تا سری هم به پنجشنبهبازار زده باشند.
بازار کلاچای دست کم از سال ۱۳۰۰ به این سو همواره نزد مردم منطقه معروف بودهاست. در سالهای دورتر، یعنی زمانی که بار و مسافر و فرهنگ بر پشت اسب و استر حمل میشد، کلاچای بنگاه حمل کالا و مسافر به اطراف بود. این شهر به لحاظ جغرافیایی در محلی قرار دارد که تا پیش از پیدایش وسایل نوین حمل و نقل، مرکز تمام روستاهای واقع در کوهستانهای البرز تا سرحد قزوین بودهاست.
امروزه هم که یک جادۀ کوهستانی پر پیچ و خم اما زیبا و کمنظیر کلاچای را به قزوین متصل و رفت و آمد را آسان کرده، بیشتر محل مراجعۀ روستائیان اطراف واقع میشود. چنین موقعیتی به کلاچای نقشی خاص بخشیده و اقتصاد آن را با توجه به کشتزارهای وسیع برنج اطراف آن درخور اعتنا ساختهاست. در واقع، کلاچای از زمانهای دور به خاطر همین مزارع برنج، از یک سو انبار غذایی روستائیان به حساب میآمده و از سوی دیگر چون تمام روستائیان کالاهای خود را برای عرضه و فروش به آنجا حمل میکردند، مرکز گوشت و تخم مرغ و لبنیات برای شهرنشینان ساحل خزر به شمار میآمدهاست.
علاوه بر این، چون تمام مسافران بخش کوهستانی البرز ناگزیر باید از آنجا میگذشتند، نوعی مرکزیت توریستی هم یافته بودهاست. تمام چارپاداران شبها در آنجا بیتوته میکردند، تا اسب و استر خود را به مسافران کرایه دهند. مسافران نیز در همانجا اقامت میکردند، تا بتوانند برای رسیدن به مقصد اسب و استر تهیه کنند. میتوان تصور کرد که همۀ اینها به کلاچای از لحاظ اقتصادی چه موقعیت درخشانی میبخشیده و بازار داد و ستد آن را تا چه اندازه گرم نگه میداشتهاست.
تمام این موقعیت امروزه نیز کم و بیش پابرجاست. چنین است که کلاچای به لحاظ وفور کالا در بین شهرهای شمال ایران از شهرهای درجۀ اول به شمار میآید. عرضۀ انبوه کالا سبب پائین آمدن قیمتها میشود، چنانکه در آنجا هر چیز، به ویژه گوشت و مرغ، از تمام شهرهای اطراف مرغوبتر و ارزانتر است و این به نوبت خود سبب میشود که هر کس از هر شهری در شمال ایران که به سوی روستاهای ییلاقی شمال کلاچای حرکت میکند، میکوشد خود را به موقع به کلاچای برساند و سورسات خود را آنجا تهیه کند. بنابر این، میتوان دریافت که پنجشنبهبازار کلاچای بین بازارهای شمال ایران چه موقعیت ممتازی دارد و اقتصاد آن چه اندازه زنده و پر جنب و جوش است.
حسن باقری، از اهالی کلاچی، دوران قدیم بازار کلاچای را این گونه به یاد میآورد: "روستائیان کالاهای تولیدی خود را به دوسر چوبی به نام "چامپایه" میآویختند و آن را بر شانه مینهادند و صبح زود راهی بازار میشدند. زنان نیز غالباً زنبیل به سر، تخم مرغ و سبزیهای حاصل دسترنج خود را به بازار میرساندند".
او ادامه میدهد: "از زمان رضاشاه تازه ماشین باب شده بود؛ آن هم تک و توک. سالهای ۱۸ تا ۲۰ بود. سال ۱۳۲۵ دوچرخه خریدم و بعد از آن با دوچرخه راهی بازار میشدم". خندۀ تلخی میکند و حرفهایش راپی میگیرد: "اما زندگی شیرینتر از حالا بود".
در گذشته داروغهها وظیفۀ نظم بازار را بر عهده داشتند. آنها از سوی بزرگتر محل، ریشسفیدان یا کدخداها انتخاب میشدند و مستمری ماهانه دریافت میکردند. کلاچای بیش از ۵۰ سال است صاحب شهرداری شده و تا حال ۲۰ شهردار به خود دیدهاست. اکنون بازار زیر نظر شهرداری اداره میشود و پلیس دولتی نیز حفظ نظم را بر عهده دارد.
سرپرستی ادارات و مقامات دولتی بر بازارهای محلی شمال خالی از تأثیر هم نبودهاست. تعدادی از این گونه بازارها در شهرهای دیگر شمالی از مکانهای قدیمی خود به مکانهای جدید منتقل شده و بعضاً روزهای آن تغییر کردهاست که این دومی با مقاومت شدید مردم همراه بودهاست. چنین تغییراتی، اگرچه حتا امکان دارد در جهت حل معضل ترافیک و مسایل دیگر شهری باشد، اما دستکاری در شیوههای سنتی زندگی مردم نیز محسوب میشود.
پنجشنبهبازار کلاچای، مهمترین بازار شرق گیلان، در گذشته به گونۀ دیگری بودهاست. دورهگرد های کالافروش، بارهاشان را با اسب از راههای دور به محل بازار میآوردند. بازار، حول مغازههای اصلی شهر تشکیل میشد. مسگری، آهنگری، چاقوسازی و کفشدوزی از زمرۀ این مغازهها بودند. اکنون کالاهای سنتی آنقدر کم شدهاند که گاه باید برای پیدا کردنشان حسابی بازار را زیر پا گذاشت و هر چه بیشتر بگردی، کمتر مییابی. در کفشدوزیهایی که همین ۵۰ سال پیش کفشهای سنتی "چموش" دوخته میشد، حلا کفشهای رنگ به رنگ کارخانهها فروخته میشود. همین اتفاق برای مسگر و آهنگر و چاقوساز نیز افتادهاست.
حسن باقری میگوید: "حالا کسی کار تولیدی نمیکند. همه فقط میفروشند".
شانههای چوبی دستساز به پلاستیکی تغییر هویت دادهاند؛ درب و پنجرههای چوبی به آلومینیوم، به جای نمد و حصیر، فرش و موکت آمدهاند؛ و دیگر دختر دم بختی برای جهازش چادر شبهای دستباف زنان روستائی را جمع نمیکند.
حسن باقری بستنیفروش بازار را به یاد میآورد که بستنی را در چلیک میساخته و دورش یخ و نمک میگذاشته، تا آب نشود و برای هر وعده بستنی در ظرفی شبیه به یک قندان بزرگ تنها دو ریال میدادهاست.
ریحان باقری از اهالی دعویسرای کلاچای میگوید: یک خروار برنج (معادل ۱۵۰ کیلو) را به ۷۰ تومان میدادند، امروز کیلویی ۲۵۰۰تومان است.
"دعویسرا" یکی از ۸۵ روستای شهر کلاچای است. به مانند دیگر روستاهای شمال ایران، اطراف این روستا را نیز مزارع برنج، باغات مرکبات و کیوی فراگرفتهاست. اکنون ظرف دقایقی کوتاه از مرکز روستا، میتوان با خودرو، خود را به مرکز شهر کلاچای رساند.
ریحان روزهای کودکی خود را به یاد میآورد که اسبها برای رفتن به بازار تا زانو در گل فرو میرفتند و بارهای برنجی که به منظور فروش به بازار برده میشد، گاه گاهی همراه با اسب در گل و لای میغلتیدند. آن برنجها باید بین در و همسایه پخش میشد، تا زود به پخت درآید، مبادا که خراب شود.
صحنههایی از بازار کلاچای را در گزارش تصویری این صفحه میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۷ خرداد ۱۳۸۹
هاله حیدری
به دنبال یافتن رد پایی از روزگار مشروطهخواهی وارد تبریز شدم. در فهرست آثار میراث فرهنگی نام خانۀ مشروطه در صدر قرار دارد. این خانه یادگار دوران مبارزات مشروطهخواهی است و سران مشروطه در آنجا جلسات خود را برپا میکردند. دیگر ارگ شاهی است که تنها دیواری از آن بر جا ماندهاست. وقتی به آنجا رسیدم، دور تا دور ارگ را گودبرداری کرده بودند و ماشینآلات عمرانی در آن مشغول به کار بودند. دیدن آثار توپهای قشون روس که هنوز بر تنها دیوار باقیماندۀ ارگ دیده میشود، هر بینندهای را به دوران مشروطه میبرد. اما من بیشتر دوست داشتم بدانم ستارخان در کجای این شهر زندگی میکرد. میدانستم به تازگی خانۀ او تبدیل به موزه شدهاست.
پرسان پرسان به منطقۀ امیرخیز رسیدم. نسلهای جدید ساکن منطقه خبری از خانۀ ستارخان نداشتند. با راهنمایی کاسبان قدیمی به کوچۀ ستارخان رسیدم. ساختمانهای نوساز با لجاجت تلاش خود را برای مخفی کردن آخرین آثار بهجایمانده از آن روزها نشان میدادند. ولی باز ساختمان کوچکی از آن میان خودنمایی میکرد که بر سردر آن نام موزۀ ستارخان حک شده بود.
سالهاست که بر سر این خانه و خانههای اطراف مجادلاتی در گرفتهاست. خانۀ ستارخان توسط اعقابش فروخته شده و آخرین مالک تصمیم به تخریب آن گرفته بود تا در جای آن مطابق مرسوم این سالها ساختمانی چندطبقه بنا کند. اما با پادرمیانی سازمان میراث فرهنگی برای چندمین بار جان سالم به در برد و با استناد به اسناد و تصاویر آن زمان دوباره بازسازی شد. این بار با محکمکاری بیشتر، خانه در فهرست آثار ملی ثبت شد.
ستارخان در سال ۱۲۷۴ در قراچهداغ که امروز به ارسباران معروف است، متولد شد. از دوران کودکی او اطلاع زیادی در دست نیست. ولی از زمانی که به تبریز آمد، در همین محلۀ امیرخیز زندگی میکرد. از جوانی به جرگۀ لوطیان و عیاران درآمد و در دفاع از حقوق بیچیزان با مأموران محمدعلیشاه در افتاد و ناچار از شهر گریخت و چندی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان میگرفت و به فقرا میداد. سپس به میانجیگری برخی از بزرگان به تبریز آمد و چون به درستی و امانتداری شهرت داشت، مالکان او را به نگهداری املاک خود برگزیدند. هیچگاه درس نخوانده بود و سواد نداشت. کارش خرید و فروش اسب بود و در سوارکاری و تیراندازی مهارت داشت. هوش آمیخته با شجاعت و مهارت در فنون جنگ و اعتقادات مذهبی و وطندوستی او را در صف فرهیختگان جای داد. پس از اعلام مشروطیت به گروه مجاهدان پیوست و در استبداد صغیر ماهها در برابر قوای دولتی مقاومت کرد.
محلۀ امیرخیز که خانۀ ستارخان در آنجاست، جایی است که پس از بمباران مجلس شاهد مقاومت ستارخان و قشون تحت فرمانش در مقابل نیروهای دولتی بود و تنها جایی بود که تسلیم نیروهای دولتی نشد. پس از فتح تهران و فرار محمدعلیشاه به تهران فرا خوانده شد. هنگام ورود به تهران استقبالی از او به عمل آمد که در تاریخ ما تا آن روز نظیر نداشت. اما پس از مدتی به او فرمان خلع سلاح دادند. مجاهدان همراهش با خلع سلاح مخالفت کردند و در جنگی که میان قوای یپرم خان، یار دیرین او و مجاهدان رخ داد، تیر خورد و پس از چندی درگذشت. اکنون در تهران تنها یک خیابان به نام اوست که این نام هم بعد از انقلاب به او رسیدهاست.
ستارخان در باغ طوطی در شاه عبدالعظیم دفن شد. شاید همین امر که مقبرهاش در تبریز نیست، بیشتر سبب ناآشنایی مردم روزگار ما با نام محلهای باشد که او در آن زیستهاست. با وجود این، هنوز هم در محلۀ امیرخیز میتوان کسانی را یافت که یاد و خاطرۀ ستارخان و مبارزاتش را بسیار گرامی میدارند. اینها کسانی هستند که برای حفظ خانۀ او و مسجدی که قشونش در دوران مقاومت در آن سکنی داشتند، تلاش زیادی کردهاند.
در جای جای تبریز میتوانیم به جاهایی سر بزنیم که هنوز به جنبش مشروطهخواهی در ایران وفادارند، چنانکه ستارخان خود به مشروطه وفادار بود. او انتخاب حاکمان را حق مردم میدانست و میگفت در عالم وطندوستی بزرگترین کسی که میشناسم، بزرگ مرد طوسی، فردوسی است. به هنگام نبرد در تبریز کنسول روسیه میخواست تطمیعش کند و به او پیشنهاد کرد بیرقی به او بدهد که به در خانهاش نصب کند، تا از حملۀ قوای دولتی در امان بماند. ستارخان همین که سخن او را شنید، در صندلی خود جابهجا شد و گفت: "جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر سایۀ دولت ایران باشند. شما می خواهید من زیر بیرق روس بروم؟"
آرمانهای مشروطهخواهی هنوز در ایران زنده است. نه تنها استقلال که بیش از آن نوگری و تجدد. انقلاب مشروطه که با مدرن شدن عجین بود، در ایران جایگاه بزرگی دارد و همچنان بر ارج و مقامش افزوده میشود. به قول یک روزنامهنگار، آنچه به جنبش مشروطهخواهی چنین جایگاه بزرگی دادهاست همانا یکی بودنش با اندیشۀ تجدد است. مشروطهخواهان در پی نوسازی سیاست و فرهنگ و اقتصاد ایران بودند و تا زمانی که مسئلۀ ایران، نوگری است، اندیشهها و آرمانهای مشروطه تازگی خود را نگه خواهد داشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
هنرمندی دیگر دار فانی را بدرود گفت. هنرمندی که با لمس شاسیهای پیانو دل هزاران دوستدار موسیقی را ربود و جاودانه شد. هنرمندی که به قول مجید انتظامی، پنجۀ شیرینی داشت و به باور بابک شهرکی، یکی از سه نابغۀ موسیقی بود و به گفتۀ ناصر فرهودی، شاید تنها دو نفر بودند که این قدر شاخص کار میکردند و او همیشه نفر اول بود.
آندره آرزومانیان، آهنگساز و نوازندۀ برجستۀ پیانو، که بامداد ۱۱ خرداد، در سن پنجاه و ششسالگی در مصافی طولانی با سرطان جان داد، در موسیقی ایران، به ویژه موسیقی فیلم، نقشهایی نازدودنی از خود به جای گذاشتهاست. از سال ۱۳۵۶ خورشیدی به طور حرفهای پشت پیانو نشست و در دهۀ ۱۳۶۰ به موسیقی فیلم علاقهمند شد و تا یک سال پیش که هنوز مجال ساختن و نواختن داشت، بیش از بیست فیلم را با موسیقی گوشنوازش مزین کرد که "از کرخه تا راین"، "بوی پیراهن یوسف"، "ماهی"، "سیمرغ"، "شنگول و منگول"، "علی و غول جنگل"، "بی تو هرگز"، "فرار از جهنم"، "زن امروز"، "شبیخون"، "الهۀ زیگورات" و "نطفۀ شوم" از جملۀ آن فیلمهاست.
اجرای آلبوم آهنگهای "پاییز طلایی" فریبرز لاچینی و سمفونی "ایثار" مجید انتظامی نیز در زمرۀ کارهای ماندگار و خاطرهانگیز آندره آرزومانیان است. ناصر فرهودی، مدیر استودیو "پاپ" که پاتوق هنری آرزومانیان بود، به خبرگزاریها گفتهاست که هنرمند فقید دو آلبوم منتشرنشده دارد که یکی متشکل از پیانوی آرزومانیان و آواز مانی رهنماست و دومی حاوی آثار فرهاد مهراد است.
برخی از نزدیکانش هم میگویند که قرار بود آندره آرزومانیان امسال قطعات معروف واروژان را با همراهی ارکستر بزرگ ارمنستان ضبط کند و همچنین قصد همکاری با لوریس چکناواریان، آهنگساز و رهبر ارکستر ارمنستان را داشت. بیگمان، بقای جسمی بیشتر آندره آرزومانیان میتوانست آثار جاودانۀ دیگری را هم برای موسیقی ایران به ارمغان آورد، اما تا کنون هم، به باور هنرشناسان، او توانستهاست نام خودش را با حروف زرین ثبت تاریخ موسیقی ایران کند.
مجید انتظامی، آهنگساز موسیقی فیلم، که سابقۀ همکاریاش با آرزومانیان به حدود سی سال پیش برمیگردد، در گفتگو با رسانهها در توصیف ویژگیهای هنر همکار فقیدش گفتهاست: پنجۀ شیرین او باعث میشد کارهایی که موسیقیاش را میزد، به لطافتش افزوده شود و تنها تِم کار شنیده نمیشد، بلکه به خود کار هم اضافه میکرد. سامان احتشامی، نوازندۀ پیانو، با دریغ میگوید که "دیگر مثل او نخواهد آمد. او انسانی بسیار والا و باشخصیت بود که در نواختن پیانو تکنیک خود را داشت و سبک انگشتگذاری خاصی را برای خود داشت و نواختن او بسیار ویژه بود". به اعتقاد او، سبک و سیاق آرزومانیان بود که بسیاری از آهنگسازان را مشهور کرد. از مسعود کیمیایی، کارگردان سینما، هم نقل شده که آندره آرزومانیان را صاحب مکتب ویژهای در نواختن پیانو میداند. به قول او، "با وجود این که آندره یک نوازندۀ موسیقی پاپ بود، اما در نواختن ملودیهای ایرانی نیز تأثیرات بسیار خوبی گذاشت و نوازندۀ بسیار باتکنیک ملودیهای ایرانی بود و همیشه جای او در پشت پیانو در استودیوی "پاپ" خالی است".
قرار است مراسم تشییع جنازۀ آندره آرزومانیان ساعت نه صبح چهارشنبه، ۱۲ خرداد، برگزار و پیکر او در قطعۀ هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ فوریه ۲۰۱۷ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۵
داریوش دبیر
زندگی بعضی آدمها طوری است که از هر کجایش دوربین بگذاری و آن را ضبط کنی، خود به خود میشود یک داستان؛ یک فیلم مستند. زندگی همایون صنعتیزاده، رجل فرهنگی و پیشگام صنعت نشر ایران، کارآفرین، محقق و مترجم ایرانی و نیز همسرش شهیندخت چنین است. اما او در ایران برخلاف اغلب همتایان غربیاش نه میدان و معبری به نام خود دارد و نه تندیس و مجسمه و بنای یادبودی.
بسیاری از صاحبنظران و صاحبقلمان در این دید هم نظرند که همایون صنعتیزاده از انسانهای کم نظیر یک قرن اخیر ایران است.
یادبود همایون صنعتیزاده و همسرش، اگر فقط "لالهزار" باشد، آنها دین خود را به ایران ادا کردهاند. این دو در لالهزار کرمان به مدد کارگاهی سنتی، و در این سالها کارخانهای صنعتی، پرورش گل و تولید یکی از مرغوبترین گلابهای جهان و یکی از خالصترین روغن گلها را آغاز کردند. آنها در منطقهای کمدرآمد برای مردمانی فقیر، کار و حرفهای دوستداشتنی ایجاد کردند.
در بارۀ همایون صنعتیزاده در عرصۀ عمومی ایران به جز مجموعۀ گفتگوی سیروس علینژاد و یادنامهای در مجلۀ بخارا نمیتوان نام و نشانی درخور یافت، اما مجتبی میرطهماسب، مستندساز خوشذوق، گوشهای از این زندگی را به تصویر کشیده و چندان که قاب تصویر و لنز دوربین اجازه میدهد، تلاشهای صنعتیزاده و همسرش شهیندخت را ثبت کردهاست.
"بانوی گل سرخ" داستان زنی است که با همراهی همسرش در حوالی کرمان کاشت گل را به رغم مقاوت شدید کشاورزان و اهالی منطقه، آرام آرام و گام به گام جایگزین کشت خشخاش میکند، گلاب را به جای تریاک مینشاند و سرنوشت مردمان و کشاورزی منطقه را دگرگون میکند.
خود شهیندخت صنعتی دو سال پیش از ساخت فیلم در یک سانحۀ رانندگی جان باخت و در غیاب او، همایون صنعتیزاده قصهگوی گوشهای از زندگی خود و همسرش شد.
داستان در خانۀ پدری صنعتیزاده در کرمان و نیز در خانۀ ویلایی شهیندخت صنعتی در گینهکان کرمان میگذرد و طبعاً در پارهای قسمتها نیز وارد لالهزار و باغهای گل و مجموعۀ گلابگیری میشود.
سازندۀ بانوی گل سرخ با ورود به گوشهای از زندگی زن ومردی که زندگی درخشانی دارند، با آنها همراه میشود و داستان آرزویی را تعریف میکند که در مدت کمتر از پنج سال به واقعیت بدل میشود.
صنعتیزاده و همسرش حدود سی سال پیش به منطقۀ لالهزار کرمان میروند و تلاش میکنند با کاشت گل محمدی کارگاهی کوچک برای گلابگیری راه بیندازند.
کاشت قلمههای گل همزمان شد با دستگیری آقای صنعتیزاده و به زندان رفتنش در دهۀ شصت که حدود پنج سال طول کشید. اتهام او تأسیس مؤسسۀ انتشاراتی فرانکلین و چاپ کتابهایی بود که از نظر مقامات انقلابی آن روز به نفع آمریکا تلقی شده بود. البته، مقامات پس از مصادرۀ فرانکلین بیشتر آن کتابها را به فروش گذاشتند و یا از نو چاپ کردند.
اما در نبود او یک اتفاق نادر روی داد. خانم صنعتی دریافت که با وجود آبیاری نشدن جوانههای گل سرخ، در منطقۀ خشک و بیآب و سوزان کرمان، گل ها رشد میکنند و به ثمر میرسند. همایون صنعتیزاده میگوید، این به معجزه میمانست.
کارگاه کوچک گلابگیری با تلاش صنعتیزاده و همسرش به یک کارخانۀ صنعتی گلابگیری بدل شد که در تولید آن از هیچ مادۀ شیمیایی استفاده نمیشود. گلاب که هیچ، پنج درصد روغن گل جهان که مصارف آرایشی دارد، در این کارخانه تولید میشود. حتا تفالۀ برگ گلها به صورت خشت در میآید و در گرمابخشی و افروختن آتش کاربرد مییابد.
صنعتیزاده در سال ۱۳۸۸ درگذشت و چنانکه شیوۀ او بود، از همۀ ضعفها و کمبودها سرمایۀ بزرگی میساخت. فیلم آقای میرطهماسب نشان میدهد که او با چه عشق و خرد و دلسوزیای چنین میکند و موفق میشود.
شهیندخت صنعتیزاده، شخصیت اصلی و بهناچار غایب فیلم که آقای صنعتی زاده در تمام لحظات دلتنگ او است، در حقیقت سازنده و پردازندۀ این تأسیسات بود. مجتبی میرطهماسب هم با اصرار بر زنده نگه داشتن نام و یاد شهیندخت است که همایون را قانع به حضور در جلو دوربین میکند.
آقای میرطهماسب به گفتۀ خودش، لحظات دشواری را برای ساخت این فیلم سپری کردهاست: "نمی دانستم چه قدر سخت است راضی کردن همایون برای حضور جلو دوربین چون که از اساس با سینما مخالف بود و مدام هم به من گوشزد میکرد که دنبال کار آبرومندتری بگردم."
حاصل کار، گوشهای از تلاش زوجی استثنایی است که شور زندگی و خرد در سرتاسر دوران حیاتشان موج میزند. آقای میرطهماسب میگوید، خوشحال است که توانسته تصویر این تلاش و انرژی را ضرب کند در تعداد همۀ کسانی که این فیلم را دیدهاند یا خواهند دید.
راوی فیلم با بغض و اشک ازشهیندخت، قهرمان اصلی بانوی گل سرخ یاد می کند. شهیندخت صنعتیزاده، در غیاب خود، در فیلم حضوری قوی دارد: "آن کس که نیست، گاه بیشتر از آن کسی که هست، حضور دارد."
این گفته حالا در بارۀ خود او، همایون صنتعیزاده هم مصداق یافتهاست. به قول مجتبی میرطهماسب، زمانی که ساخت فیلم تمام شد، همایون زنده بود؛ هنوز هم زنده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ اگوست ۲۰۱۸ - ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
بهار نوایی
اگرچه در دهههای گذشته آثار شاعران و ادیبان ایرانی به دفعات به زبانهای دیگر ترجمه شده، تعداد شاعرانی که آثار آنها از مرزهای ایران فراتر رفته و در دل مخاطبانی نشسته که زبان مادریشان فارسی نیست، انگشتشمار است. در بین این شاعران مولانا جلالالدین محمد بلخی از برجستگان است.
اگرچه مردم و اندیشمندان کشورهای اروپایی تنها در دویست سال گذشته با رشد علوم انسانی به آثار شاعران بزرگ عرفانی علاقهمند و آن را به زبانهای خود ترجمه کردهاند، کشورهای شرقی مانند ترکیه و بعضی کشورهای بالکان از چند سده پیش آموزش مثنوی را همچون یک کتاب درسی برای بعضی رشتهها مانند قضاوت اجباری کرده بودند و حتا برای آن امتحان میگذاشتند. آنها در آن زمان به جای ترجمۀ این آثار به ترکی، خود زبان فارسی میآموختند. اینها چکیدهای از سخنانی است که دکتر لئونارد لویزن (Dr Leonard Lewisohn) پژوهشگر و استاد مؤسسۀ مطالعات عربی و اسلامی دانشگاه اکسیتر(Institute of Arab and Islamic Studies, University of Exeter) در مراسم معرفی سالنامۀ "مروری بر مولانای رومی" ادا کرد که قرار است هر سال چون آینهای، بازتاب همۀ آثاری باشد که در مورد اشعار مولوی به زبانهای انگلیسی و فرانسه تألیف میشود.
این سالنامه محصول کار مشترک مرکز مطالعات رومی در دانشگاه خاور نزدیک قبرس و مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه اکسیترانگلستان است. ترجمۀ نو از اشعار مولوی، نقد کتابها در بارۀ مثنوی و دیوان شمس، بیان و نقد اندیشههای فلسفی، مذهبی، روانکاوانه و روانشناسانه، تکنیک بیان و تخیل شاعرانۀ مولوی، همه در کنار هم در این سالنامه در دسترس علاقهمندان قرار خواهد گرفت.
در حاشیۀ مراسمی که به مناسبت انتشار نخستین شمارۀ سالنامۀ "مروری بر مولانای رومی" در کتابخانۀ بریتانیا در لندن روز ۱۲ مه برگزار شد، لئونارد لویزن دلایل انتشار چنین مجلهای را برشمرد و گفت:
"به نظر من، تقریباً حدود یازده شاعر بزرگ ایرانی در طراز اول هستند: فردوسی، ناصر خسرو، سنایی، نظامی، عطار، مولانا، سعدی، حافظ، جامی، صائب و بیدل. اما از این میان فقط شش تن درمیان غربیان از قرن ۱۸ به بعد معروف شدند و مردم غرب نسبت به آنها کشش پیدا کردند که عبارتند از فردوسی، نظامی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ. در مورد فردوسی میتوان گفت که بیشتر، ایرانیها، تاجیکها و افغانها و به طور کلی فارسیزبانها به آن علاقهمند هستند. اما از میان این شش شاعر مولانا ویژگی خاص دارد. او بنیانگذار معروفترین سلسلۀ صوفیه و درویشها، یعنی "سلسلۀ مولویه" است که بیشترین مراکز را در ترکیه و اروپای شرقی داشتهاست. مثلاً شصت مرکز از قرن چهاردهم میلادی تا قرن نوزدهم در ترکیۀ عثمانی وجود داشتهاند و این خاصیتی است که مثلاً نظامی و سعدی ندارند".
او اضافه میکند، اختصاص دادن مجلههای علمی به ادیبان و شاعران در اروپا سالهاست مرسوم است، اما این نخستین بار است که یک شاعر پارسیگوی، دارای یک مجلۀ علمی به زبان انگلیسی میشود.
دکتر لئونارد لویزن که با همکاری گوکلپ کامل Gökalp Kâmil ابتکار انتشار این سالنامه را به عهده دارد، معتقد است امروز طرفداران تصوف و اندیشههای مولوی در کشورهای غربی آنقدر زیادند که چنین مجلهای به زبان انگلیسی باید سالها پیش منتشرمیشد. به ندرت میتوان موردی یافت که در بارۀ شصت هزار بیت شعر یک شاعر، این تعداد کتاب و مقاله نوشته شده باشد و تا امروز هم ادامه داشته باشد. تفسیرپذیری اشعار این شاعر بزرگ امتیازی است که لئونارد لویزن در مقابل اشعار حافظ به اشعار مولوی میدهد و معتقد است که ترجمۀ اشعار مولوی پیچیدگی اشعار حافظ را ندارد. او میگوید:
"قرن سیزدهم میلادی، قرن شکوفایی ادبیات، عرفان و تصوف بودهاست. قبل از مولانا افرادی مثل شهابالدین سهروردی، شیخالاشراق، داشتیم که بنیانگذار فلسفۀ اشراق بودهاست. همزمان با مولانا "ابن عربی" بوده که تقریباً بزرگترین فیلسوف اسلامی و عارف زمان خود محسوب میشد و تأثیر ابن عربی بر شاعران بعد از وفاتش فوقالعاده بود. به همین دلیل مولانا در یک محیط غنی عرفانی پرورش یافت".
دکتر لویزن معتقد است که مردم امروز کشورهای غربی بیش از هر زمان دیگری به آثار عرفانی شرقیان علاقهمندند و در هر کتابفروشی معتبر در شهرهای بزرگ غربی میتوان تعداد زیادی ترجمه و تفسیر آثار عرفانی و به خصوص اشعار مولانا یافت. او خود در سن شانزدهسالگی با ترجمۀ آثار مولوی که توسط رینولد الف. نیکولسن Reynold A. Nicholson انجام شده بود، آشنا شد و پس از خواندن این کتاب چنان شیفته مولانا شد که برای خواندن اشعار او به زبان اصلی به ایران رفت، تا زبان فارسی را فرا بگیرد.
لئونارد لویزن که فارغالتحصیل رشتۀ ادبیات فارسی دانشگاه شیراز است، پس از انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ ایران را ترک کرد، اما تا امروز پژوهش در بارۀ شعر و ادبیات فارسی و عرفانی ایران را در محور زندگیاش قرار دادهاست. وی همچنین تألیفات و تصحیحات زیادی در مورد تصوف و شعر ایرانی دارد.
نگاه لئونارد لویزن به اندیشۀ مولانا جلالالدین محمد بلخی و انگیزۀ چاپ سالنامۀ رومی را در گزارش مصور این صفحه میبینید.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین، اردیهشت ۱۳۸۹ - مه ۲۰۱۰
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ می ۲۰۱۰ - ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
رضا محمدی
"پنج شهرزاد" وبلاگ دستهجمعی پنج دختر نویسنده است. ظاهراً همۀ آنها مثل هم مینویسند. دغدغههای مشترکی از مهاجرت، از دخترانگی، از کوچههای تازهقیرشدۀ حاشیۀ شهر مشهد و نثر یکرنگی از لهجۀ تهرانی با لحن مشهدی وجه اشتراک همۀ آنهاست.
اما اینها هیچ کدام مشهدی نیستند، اگرچه همه یا در مشهد به دنیا آمدهاند یا در مشهد بزرگ شدهاند. خوانندگان وبلاگ آنها را مشهدی میدانند و وقتی پیام میگذارند، همهاش در بارۀ مشهد حرف میزنند. یا قرار میگذارند که مثلاً فردا بغل چارطبقه یا سر پیچ تلگرد یا مثلاً دفتر درّ دَری هم را ببینند. این دفتر درّ دری جایی است که آنها با هم آن جا آشنا شدهاند.
دفتر مجله خط سوم که بعد از سالها جابجایی بالاخره در همین پیچ دوم تلگرد متمکن شدهاست و امروزه پاتوق نویسندگان، شاعران و اهل فکر و فرهنگ مهاجر افغان در مشهد است. هر کدام از شاعران و نویسندگان افغان را بخواهی، میتوانی همین جا ببینی. افغانهایی که تقریبا همگی مشهدی حرف میزنند .مثل مشهدیها فکر میکنند و سالهاست که به جزئی از هویت شهر مشهد تبدیل شدهاند. اما یک چیز آنها را با پنج شهرزاد جوانشان از باقی مشهدیها جدا میکند: دفترچهای به نام شناسنامه.
شهرزادها خیلی با هم متحدند. آمنه محمدی، بتول محمدی، معصومه حسینی، صدیقه کاظمی و سکینه محمدی. و همه در داستان و سلیقۀ ادبی، سبک و سیاقی نزدیک به هم دارند. وهر پنج نفرشان به عصیان مشهورند. عصیان آنها به این است که مثلاً در خانواده نخواستهاند با پسر فامیلی که خانوادههایشان تشخیص داده، زندگی کنند و در ادبیات مو به مو قواعد استادان دفتر در دری را رعایت کنند.
اما این شهرزادها علیرغم این همه شباهت با هم فرقهایی هم دارند. اول این که سرنوشت برای هر کدام از آنها بازی متفاوتی نوشته بودهاست. و بعد این که این سرنوشتهای ناخواسته آنها را پراکنده کرد و سبک و سیاق معترض و همرنگ آنها را تغییر داد. از بین همۀ آنها سکینه که از همه هم کوچکتر بود، برای تحصیل راهی کرمان شد. شهری در کویر با دانشگاهی پر از شور ادبی آوانگارد.
سکینه شروع کرد به یادداشت جملههای حکیمانه و از این جملههای حکیمانه به شعر رسید و از شعر به روزنامهنگاری. در دانشگاه با معدود دانشجوهای افغانی که بود، یک مجله زدند که از تفاوت خودشان با بقیه حرف بزنند. این تفاوتنگاری به داستانهایش هم سرایت کرد .داستانهایش وارد نوعی تنهایی، نوعی خشم، نوعی درگیری با هستی شدند. وطن، زمین، مالکیت، زنانگی و سنت، اینها مؤلفههای حال و مقال داستانی سکینه محمدی را از بقیۀ شهرزادها جدا کرد. و بعد سکینه را وارد یک فضای فلسفی آرامتر کرد.
او از استان ارزگان افغانستان است، اما هرگز این سرزمین را ندیده، چون زاده و بزرگشدۀ مشهد است. سکینه محمدی عموماً داستانهای کوتاه مینویسد و تا به حال دو مجموعه از او به نشر رسیده: "هوا بوی خاک میدهد" شامل یازده داستان؛ و بیست و دو داستان در کتاب "زنی با حریر آبی در طبقه هفتم ".
سکینه که بیست و پنج سال دارد، ده سال است که داستاننویسی را آغاز کرده. او میگوید، ذوق شعری پدر که گهگاه گل میکرد و کتابهایی که او با خودش به منزل میآورد، جرقۀ اصلی گرایشش به ادبیات بودهاست.
او اکنون فارغالتحصیل رشتۀ مهندسی کشاورزی از دانشگاه رفسنجان است و در دانشگاه هم مدیر مسئول بخش ادبی نشریۀ "ندای میهن" بودهاست. خانم محمدی فیلمنامه هم مینویسد. دو فیلمنامهاش را که برای نقد به دوستان اهل سینمایش فرستاده، تبدیل به فیلم شدهاست. سکینه محمدی اکنون یک مجموعۀ بیست و دو داستانی دیگر هم در دست چاپ دارد، اما تا آن زمان باید منتظر بمانیم تا بدانیم نام آن چیست. او نویسندۀ وبلاگ "یک فنجان چای تلخ" است که برخی از داستانهایش را در آن قرار میدهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ می ۲۰۱۰ - ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
دکتر ماشاالله آجودانی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۲۹ در شهر آمل متولد شد. در ششسالگی پدرش را از دست داد و ناگزیر نزد مادر و براداران بزرگ شد. تا کلاس هفتم در آمل ماند و برای کلاس هشتم به ساری رفت، چون مادرش در آنجا میزیست. اما او، به دلایلی دوست نداشت نزد مادر بماند، بنابراین برای ادامۀ تحصیل نزد یکی از برادرانش به کرمانشاه رفت.
"در واقع زندگی من بین برادرانم تقسیم شده بود و من از اینجا به آنجا پاس داده می شدم".
هنگامی که در دبیرستان پهلوی کرمانشاه درس میخواند، به روماتیسم دچار و راهی بیمارستان شد. بیماری جدی شد. ترک تحصیل کرد و به آمل بازگشت و نزد برادر دیگری کلاس نهم را خواند. اما سه سال بعدی دبیرستان را نزد عمویش رفت و با پسر عموها زندگی کرد. در همانجا دیپلم گرفت و با وجود زندگی سختی که داشت، در کنکور دانشگاه از رتبهای عالی (گویا یکی از پنج نفر اول) برخوردار شد و به رشتۀ ادبیات فارسی رفت...
دلیل اینکه در کنکور رتبه خوبی به دست آورد، چه بود؟ "برای اینکه از بچگی با مطبوعات آشنا بودم. مجله میخواندم. وضع مالیمان خوب نبود؛ مجبور بودم بلیت بختآزمایی بفروشم و زندگی خودم را بگردانم. در دورۀ دبستان وقتی زنگ ظهر را میزدند، به خیابان میرفتم و تا ساعت یک و ربع بلیت میفروختم، بعد میرفتم خانه ناهار میخوردم و به مدرسه بر میگشتم. عصر بعد از ساعت مدرسه هم میرفتم در کنار بلیت بختآزمایی، مجله میفروختم. مجلات و روزنامههایی مثل امید ایران، روشنفکر، تهران مصور، آتش، کیهان، اطلاعات".
اما او تنها این مجلات را نمی فروخت، بلکه آنها را میخواند. شعر میخواند، قصه میخواند، مقاله میخواند و این خواندنها زمینهای شد برای آشنایی با ادبیات که بعدها تخصص دانشگاهی او شد.
فروش بلیت و مجله را تا کلاس هشتم ادامه داده بود. اما بعد، از زمانی که برای کلاس هشتم به ساری رفت، دیگر این کار را نمیکرد و در نتیجه، دیگر مجله نمیخواند، اما خواندن دیگر عادت شده بود؛ کتاب میخواند. هنوز دورۀ دبیرستان را به پایان نبرده، کتابهایی مانند گلستان، بوستان، مرزباننامه، کلیله و دمنه و مانند اینها را خوانده بود و قصاید و غزلیات بسیاری در حافظه داشت. درس عربیاش هم خوب بود. هم نزد روحانیان عربی خوانده بود و هم در کلاس درس نزد معلمی که عربی را بسیار خوب میدانست. "در آمل معلمان خوبی داشتیم. یکی از آنها رمضان اولیایی بود که در دانشگاه هم بسیاری از استادان ادبیات، سواد او را نداشتند."
این زمینهها سبب شد که او نه تنها در کنکور رتبهای عالی به دست آورد، بلکه در دانشگاه نیز شاگرد برجستهای شود. پیش از ورود به رشتۀ ادبیات فارسی نه تنها با ادبیات کلاسیک، بلکه با ادبیات معاصر نیز آشنایی به هم زده بود. نیما خوانده بود، شاملو خوانده بود، شعر میگفت و در روزنامههای محلی و نیز در مجلات تهران، مانند فردوسی چاپ میکرد. امروز البته کسی او را به عنوان شاعر نمیشناسد، اما در کتاب هزار و یک شعر سپانلو که از شاعران معاصر فراهم آمده، شعری هم از او انتشار یافتهاست.
علاوه بر زمینۀ کتابخوانی، در مازندران زمینۀ سیاسی پیدا کرده بود. بنابراین در دانشگاه وارد ماجراهای سیاسی شد. "جنگهای چریکی شروع شده بود. ما وارد مقولاتی شدیم که نه در صلاحیت سن ما بود، نه در صلاحیت خرد و دانش ما، و نه به مصلحت جامعهای که در آن زندگی میکردیم. "
آجودانی پس از تحصیلات دانشگاهی برای گذراندن دورۀ سربازی به تدریس در پژوهشکدۀ نطنز پرداخت که از شاخههای دانشگاه اصفهان بود. سپس چندی به عنوان استاد ادبیات دانشگاه اصفهان خدمت کرد، اما انقلاب و انقلاب فرهنگی سبب شده بود دانشگاه جو پیشین خود را از دست بدهد. سرانجام به انگلستان مهاجرت کرد و در لندن مقیم شد. او در سالهایی که در لندن زیستهاست، در کنار تأسیس و ادارۀ کتابخانه مطالعات ایرانی، سه کتاب تقدیم جامعۀ فارسیزبان کرده که هر سۀ آنها کتابهای مطرحی بوده و از زمان انتشار همواره مورد بحث و فحص قرار گرفتهاست: "مشروطۀ ایرانی"، "یا مرگ یا تجدد" و "هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم" که تازهترین اثر اوست.
در مطلب شنیداری این صفحه به این سه کتاب از زبان خود دکتر آجودانی نظری میافکنیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ می ۲۰۱۰ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
فرشید سامانی
هرچه بیشتر در ایران به گردش درآییم و هر چه بیشتر به شهرها و روستاهای کهن سفر کنیم، بیشتر به عمق ترسی که بر زندگی نیاکانمان سایه افکنده بود، پی میبریم.
همسایگان ایران نمیتوانستند از خاک این سرزمین پهناور چشم طمع برگیرند. فقط نامها عوض میشد: سکاها، مقدونیها، عربها، ترکمانان، غزها، مغولان، ازبکان، عثمانیها، روسها و غیره. مثل لشکرکشی نادر به هند، نادر است، وگرنه تا بوده، یورش از بیرون بوده و هراسی که در درون پدید میآورده.
اما دستدرازی بیگانگان تنها یک روی سکۀ ناامنی در ایران است. حتا هنگامی که پشت مرزها خبری نبود، در این سوی مرز، تعصبات قومی و مذهبی و کشاکش سلسلهجنبانان قدرت یا تضاد میان یکجانشینان و شبانکارگان، آتش بر خرمن آرامش مردمان میزد و ملوکالطوایفی مملکت، بادی بود که بر این آتش میوزید.
جنگ حیدری و نعمتی که امروز ضربالمثل است، دیروز شرنگ تلخی بود در کام تاریخ ایران. از میان آن همه حکایتی که از جنس حیدری و نعمتی گفتهاند، شاید بازگویی یک حکایت خالی از لطف نباشد:
از نیمۀ دوم سدۀ ششم هجری و با فتوری که در کار دولت سلجوقیان پیش آمد، اصفهان سخت درگیر کشاکشهای مذهبی شد. در این میان، درگیری اهالی دو محله در دشت و جوباره، چنان کرده بود که کمالالدین اسماعیل، شاعر پرآوازۀ اصفهانی دست به دعا برد و چنین سرود:
تا که دردشت هست و جوباره/ نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیاره/ پادشاهی فرست خونخواره
تا که "دردشت" را چو دشت کند/ جوی خون آورد ز جوباره
عدد خلق را بیفزاید/ هر یکی را کند دو صد پاره
اندکی بعد آرزوی شاعر برآورده شد و او خود نیز در یورش آن پادشاه خونخواره - چنگیز مغول - در شمار کسانی آمد که دوصدپاره شدند! اما از ورای قرون و اعصار و از فحوای کلام او میوان دریافت که جنگ و جدال درونی در ایران به چه پایه بودهاست.
تلخ است، اما واقعیت دارد که ایرانیان در تاریخ خود نه فقط با بیگانگان که با یکدیگر نیز در ستیز بودهاند. پس شگفت نیست که به هرکجای این سرزمین قدم گذاریم، آثار قلعهها و حصارها را از ستیغ کوه تا پهنۀ دشت نمایان ببینیم. اینها که امروز برایمان جاذبۀ گردشگری و اسباب تفاخر ملی و مایۀ تفریحند، شاهدی هستند بر زندگی هراسآلود پدرانمان تا روزگارانی نه چندان دور.
از میان قلعههایی که چند ده و بلکه چند صدتایشان را میتوان در سرتاسر ایران سراغ گرفت، قلعۀ روستای طَرْق (بر وزن برق) در ۳۵ کیلومتری جنوب شهر نطنز داستانی شنیدنی دارد. طرق مانند دیگر روستاهای پیرامون نطنز - از جمله ابیانه - هم طبیعتی زیبا دارد و هم پیشینهای دور و دراز.
هنوز بیل و کلنگ باستانشناسان زمین طرق را به دقت نکاویده که بدانیم کی و چگونه شکل گرفتهاست یا آثار موجود در آن چه سن و سالی دارند. اما قلعۀ روستا که منسوب به دورۀ ساسانی (سدۀ سوم تا هفتم میلادی) است و آثاری چون مسجد جامع، عمرش را از هزار سال فراتر میبرند.
معماری یکی از شبستانهای مسجد جامع طرق، منطبق با معماری دوران پیش از اسلام است. در ایران، تنها دو مسجد شناختهشدۀ دیگر وجود دارند که فضای معماری عصر ساسانی بر آنها حاکم است. یکی مسجد جامع فهرج در نزدیکی یزد و دیگری مسجد تاریخانۀ دامغان. هر دو اینها را از نخستین مساجد ایرانی دانسته اند که یا مستقیما از قامت آتشگاه به هیأت مسجد درآمده اند یا در دورانی ساخته شده اند که هنوز معماری مسجد در ایران قوام نیافته بود و مساجد را مثل آتشگاه می ساختند. با احتیاط می توان مسجد جامع طرق را در ردیف این دو قرار داد و از نوادر معماری ایران به شمار آورد.
قلعه روستا حکایتی دیگر دارد. هم از دورانی که پناهگاه روستائیان در برابر غارتگران محلی بود و هم از آن پس که انبار محصولات کشاورزی شد و به عنوان مهریه و جهیزیه پشت قباله دختران روستا افتاد. دخترانی که حالا خود پیرزنانی سالخورده اند!
در گزارش مصور این صفحه، همراه با نمایش تصاویر روستای طرق و قلعه آن، احمدِ اصغرْ گیوه چی، یکی از اهالی روستا، سرگذشت قلعه از روزگاران قدیم تا به امروز را باز می گوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ آوریل ۲۰۱۰ - ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
رویا یعقوبیان
درست هفتاد سال پیش، روز چهارم اردیبهشت ۱۳۱۹خورشیدی، زمانی که احمد متیندفتری نخست وزیر، پیام افتتاحیۀ رادیو تهران را در اتاق ضبط عمارت کلاهفرنگی ایستگاه بیسیم و در حضور ولیعهد وقت محمدرضا پهلوی قرائت میکرد، هیچ کس گمان نمیبرد که این سوغات تازهوارد چه زود جای خود را در خانههای مردم باز کند و به یکی از محبوبترین وسایل ارتباط جمعی و همچنین سرگرمی نسلهای بعد از آن تبدیل شود. نه نخستوزیر و نه ولیعهد جوان، از فراز و نشیبهایی که در پیش بود و نیز از قدرت وسیلهٔ جادویی که راهاندازی میکردند، خبری نداشتند.
پیش از آن هم افرادی که دستگاه گیرندۀ رادیویی داشتند، برنامههایی را به زبان فارسی از آنکارا میشنیدند. پس از آغاز جنگ جهانی دوم برلن و لندن و رم و دهلی و مسکو و باکو هم برنامههایی را به فارسی به راه انداختند.
و از همین زمانها به بعد بود که "رادیو" به عنوان رقیب در برابر رسانههای سنتی همانند منبر و جار کشیدن، قد علم کرد. تا جایی که روحانیونی که با رادیو مخالف بودند حاضر شدند برای وعظ دینی به رادیو بیایند.
رادیو در خبررسانی بر روزنامهها پیشی گرفت. و در واقع بسیاری از اخبار مهم تاریخ ایران را مردم از رادیو شنیدند. مانند ورود متفقین به ایران و تبعید رضاشاه و بعدتر ترور نافرجام محمدرضا شاه و نیز پیام آخر دکتر مصدق به مردم و متعاقب آن پیام کودتاگران ۲۸مرداد ۳۲، و همینطورخبرهای پیروزی انقلاب در بهمن ۵۷ و اخبار جنگ با عراق.
از طرف دیگر رادیو تهران برای مردم ایران مایۀ گسترش موسیقی و هنر شد و محل کشف و جاودانگی نغمههای دلکش و بنان و اجراهای منحصر به فرد گوگوش و حتا سرودهای مهیج صادق آهنگران.
نخستین بار در سال ۱۳۰۳ تلاشهایی برای راهاندازی بیسیم و پخش امواج رادیویی در کل کشور صورت گرفت که بیشتر اهداف نظامی داشت. خرید دستگاههای بیسیم و پخش پیام همگانی رضاشاه پهلوی در سال ۱۳۰۵در چارچوب این تلاشها انجام گرفت، ولی عملاً رادیو در ایران تا یک سال پیش از جنگ جهانی دوم تأسیس نشد.
در نخستین سالها برنامههای رادیو تهران ترکیبی بود از اخبار، موسیقی ایرانی و خارجی، همینطور گفتارهای سادهای دربارۀ کشاورزی، بهداشت، تاریخ، جغرافیا، مذهب و ورزش که بعد از ظهرها شروع میشد و به مدت هشت ساعت ادامه داشت. در ابتدا این مرکز زیرمجموعۀ وزارت پست و تلگراف و تلفن بود و تنها یک استودیو در کنار فرستندهٔ خود در جادهٔ قدیم شمیران (محل فعلی شرکت مخابرات ایران در سیدخندان) داشت.
برنامهها روی دو موج کوتاه و متوسط پخش میشد. در سال۱۳۲۷ رادیو تهران صاحب یک فرستنده و استودیوی دیگری در میدان ارگ شد و بعدتر که نام "رادیو ایران" به خود گرفت، زیر نظر وزارت اطلاعات (وزارت ارشاد امروزی) به فعالیت خود ادامه داد.
اخبار توسط آژانس پارس که بعدها به خبرگزاری پارس (ایرنای کنونی) تغییر نام یافت، تهیه میشد. برنامههای فرهنگی و تفریحی رادیو نیز بنا به ذائقۀ شنوندهها و روشهای جدید تولید رادیویی شکل و شمایل امروزیتری به خود گرفتند. قصههای شب، نمایشهای رادیویی و برنامهٔ مخصوص خانواده و روزهای تعطیل، به ویژه مجموعه برنامههای موسیقی گلها که آغازگر آن داوود پیرنیا بود، به برنامههای رادیو اضافه شد.
رادیو در تغییر و تحولات بعدی در عرصۀ موسیقی ایرانی و تلفیق آن با گونههای موسیقی غربی نقش منحصر به فردی داشت.
رادیو کم کم به جایگاهی برای شخصیتهای فرهنگی و هنرمندان ایران تبدیل شد، کسانی مثل سعید نفیسی، حسینقلی مستعان، مشفق همدانی، علیاکبر سیاسی، محمدعلی فروغی، علینقی وزیری و دیگران.
با پیشرفت فنآوری، رادیوهای زغالی جای خود را به رادیوهای لامپی و باتریدار دادند. و سرانجام این جعبۀ بزرگ به دستگاه ترانزیستوری کوچک و قابل حملی تبدیل شد. با آمدن ترانزیستور داشتن رادیو کمهزینهتر و دسترسی به این رسانه شخصیتر شد. همزمان با آن شبکههای رادیویی هم گسترش یافتند و هر شبکه شنوندهٔ خاص خود را یافت. صدای رادیو نیز به روستاهای دوردست هم رسید و در کشوری که درصد بسیار بالای بیسوادی داشت، رادیو به بهترین وسیلۀ پخش آگاهیها تبدیل شد.
تا سال ۱۳۳۷که تلویزیون به ایران آمد، رادیو یکهتاز عرصۀ رسانههای همگانی ایران بود.
با تشکر از محمدرضا شرایلی که صدای گویندگان رادیو، روشنک و صبحی را از آرشیو خود در اختیار ما قرار دادند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ آوریل ۲۰۱۰ - ۲۷ فروردین ۱۳۸۹
فرشید سامانی
چرا در شهرهای تاریخی ایران به جای خیابان با انبوهی از کوچه پس کوچهها روبرو هستیم؟ چرا گذرها تنگ و پیچ در پیچند؟ چرا برخیشان را مسقف ساختهاند؟ چرا دیوارها را بلند گرفتهاند؟ چرا خانهها رو به درون خویش دارند؟ چرا به دور شهر بارو کشیدهاند؟ چرا...
اینها پرسشهایی است که با دیدن شهرهای تاریخی به ذهن خطور میکند. اگرچه این شیوه از شهرسازی سالهاست که منسوخ شده، اما هنوز محیط زندگی بسیاری از ایرانیان در شهرهای کهن، چنین حال و هوایی دارد. این شیوه از شهرسازی در مقایسه با شهرسازی مدرن، غریب و گاه بیمبنا جلوه میکند، اما اگر به زمینههای تاریخی آن توجه کنیم، درمییابیم که حیات شهری در دورانِ دور، جز بدین منوال، قوام و دوام نمییافت.
شهراردکان در ۶۰ کیلومتری شمال یزد، نمونۀ خوبی از این دست به شمار میرود. اگرچه بخشی از بافت تاریخیاش با خیابانکشیها و ساخت و سازهای ناهمگون، دگرگون شدهاست، اما هنوز چند محله به سبک و سیاق قدیمی دارد که حکایت شهرنشینی در روزگاران کهن را بازمیگویند.
آن چه در این محلهها – به ویژه محلۀ بزرگ و معتبر چَرخاب- جلب توجه میکند، شبکۀ متراکمی از کوچههاست که بسیاریشان مسقف هستند و به دربندهای دنج و خلوت راه میبرند. دربند، پیشخوان یا راهرو مشترک چند خانه است که در آن پیش از رسیدن به درب هر خانه به دری دیگر بر میخوریم. این درب مشترک در مواقع لزوم بسته میشود و ارتباط چند خانه با دنیای پیرامون را قطع میکند.
بافت تاریخی اردکان بسیار متفاوت از شهرهای امروزی است: ساکت و خلوت، با کوچههای تنگ و تودرتو، با خانههایی رو به درون خویش و با سیمایی ساده و یکنواخت؛ آن قدر یکنواخت که رهگذر ناآشنا خیلی زود راه خود را گم میکند. گویی شهر، سر در گریبان فروبرده است و نمیخواهد آن چه را در هزارتوی خویش دارد، به ارزانی عرضه کند.
این حال و هوا بیش از هرچیز متأثر از عوامل طبیعی است. نه فقط اردکان، بلکه همۀ شهرهای تاریخی واقع در نواحی گرمسیر و سردسیر ایران، بافت شهری پیوسته و متراکم دارند. زیرا این وضع اثرات گرما و سرما را کاهش میدهد و از نفوذ بادهای آزاردهنده جلوگیری میکند. در این شهرها کوچهها را به صورت مسقف (ساباط) ساختهاند و دیوارها را بلند گرفتهاند تا رهگذران از تابش شدید آفتاب یا گزند برف و باران در امان باشند.
همچنین در مناطق کویری مانند اردکان که دسترسی به آب دشوار بوده و آب مورد نیاز اهالی از طریق قنات، آبانبار و کانالهای عمومی تأمین میشدهاست، فضاهای کالبدی را فشرده و پیوسته ساختهاند تا بهرهگیری از آب آسانتر شود.
بافتهای پیوسته و متراکم به نوبه خود، نوع خاصی از روابط اجتماعی را شکل میدهند. در قدیم، شهرهای ایران فاقد خیابان به معنای امروزی آن بودند و بازار نقش خیابانهای اصلی را به دوش میکشید. به همین سبب، از نظر کالبدی ستون فقرات ارتباطات شهری به شمار میآمد و با تکیه بر این جایگاه بیبدیل، نقش بارزی در تحولات سیاسی و اجتماعی داشت.
همچنین تنگی کوچهها – آن هم در شرایطی که عمده رفت و آمدها به شکل پیاده بود – ارتباطات رودرروی اهالی را افزایش میداد. از همین رو، برخی کوچههای بسیار باریک را کوچههای "آشتیکنان" میخواندند.
گاه میشد دو فردی که قهر کرده بودند و روی از هم بر میگرداندند، از دو سو قدم در این کوچهها مینهادند و در میانۀ راه، ناگزیر چشم در چشم میشدند و شانه به شانه میساییدند. در این حال، ممکن بود سلام و علیکی میانشان رد و بدل شود و رشتههای کدورت سست گردد.
در کنار عوامل طبیعی، ملاحظات امنیتی نیز در شکلدهی به فضاهای شهر دخیل بود و فشردگی بافت و پیوستگی کالبدی خانهها به یکدیگر، مسئولیت مشترکی را برای حفظ آنها ایجاب میکرد و لاجرم همبستگی همسایگان را افزایش میداد. چرا که حفظ خانۀ خویش در گرو حفظ خانۀ همسایگان بود.
در گزارش مصور این صفحه، دکتر حسین سلطانزاده، پژوهشگر معماری ایران، دربارۀ این عامل امنیت در شهرسازی و حدود اثرگذاری آن توضیح میدهد و همراه با گفتههای او، تصاویری از بافت تاریخی اردکان به نمایش در میآید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب