۱۳ آوریل ۲۰۱۰ - ۲۴ فروردین ۱۳۸۹
فرخ باور
اگر آبرنگ زن میبود، زنی سرکش بود که باید مهارش میکردی. اما باید لِمَش را بدانی. کافی است لحظهای دچار حواسپرتی یا تردید شوی تا بازی را ببازی. شخصیتی قوی دارد. کاری است دو طرفه میان تو و آبرنگ. مانند یک گفتگو یا کشمکش یا رابطۀ عاشقانه. برعکسِ نقاشی با رنگ و روغن که رابطهای است یکطرفه، چون زمانش را تو و نه او تعیین میکنی، رنگت را نگاه میکنی، مداقه میکنی، تغییرش میدهی یا از اول میکشی. عیوبش را میپوشانی. و این همه را هر وقت که اراده کنی. آبرنگ اینطور نیست!
زمانی برای مداقه نداری. امکان پوشاندن و پنهان کاری نداری. باید به دنبال آب که میدود، بدوی. آبی که سرکش است و به جاهایی سرک میکشد که نباید. باید آن را با زمانبندیِ خودش باملاحظه و زبردستی بجایی که میخواهی، هدایت کنی، بدون این که خشک شود یا لک شود.
در برابر خصلت سرکش آبرنگ، رنگ و روغن اگر انسان میبود، شخصی بود بزرگوار و دست و دل باز که نمیدانست لجبازی چیست. با او میتوانی هرکاری که بخواهی بکنی و اعتراض نمیکند. آبرنگ را باید بهموقع تمامش کنی. باید بدانی کِی نقطۀ پایان را بگذاری. اگر از خط پایان جلوتر بروی و فقط کمی کشش بدهی، در همان لحظه خرابت میکند. رنگ و روغن رابطهای است یکطرفه. آبرنگ رابطهای است دوطرفه. منظورم از آبرنگ، خیس روی خیس است که ربطی به مینیاتور یا نقاشی آبرنگ از روی عکس در آتلیه ندارد. نقاشی در آتلیه از روی عکس، همان قدر توانایی فنی و مهارتها و شگردهایش را بهتر و بیشتر میکند که حالت مصنوعی و سرد آن را.
رنگ و روغن با زیباییاش خیرهات میکند، تو را با گوشهها و زوایا و ترکیب رنگهایش گیج میکند. خودنمایی میکند و مثل مانکنی زیبا دلبری میکند، ولی با کسی حرف نمیزند. ناطق خوبی است، اما گفتگو نمیکند. نقاشی با فانتزی چیز دیگری است. مینیاتور هم مطلب دیگری است.
از آبرنگکاری در هوای باز حرف می زنم که در آن یک چیز توجه تو را جلب میکند. در میان آن همه موضوع یک چیز و یک احساس و یک محرک هست که احساسات تو را بر میانگیزد و تو میگویی آه! وای، عجب!؟ شاید آواز بخوانی و سوت بزنی. وای میایستی تا ببینی و حس کنی و عمیق نفس بکشی و متمرکز بشوی و از خودت بپرسی، آیا می توانم؟ باید بتوانم! باید از زمان جلو بزنم.
نور جالبی تو را محصور کرده که زود گذر است؛ یک ژرفا، تضادهایی در فضا، در نور و رنگ. جنبشهایی که میخواهی نگهشان داری و ثابتشان کنی بدون آن که از اثرش کم کنی. بلافاصله است. خودت را برای کشمکشی چهارساعته یا سهساعته آماده میکنی. باید بدون این که از جایت تکان بخوری بدوی. باید بدنت آماده باشد. اگر کمردرد و درد نشیمن سراغت بیاد و بیحوصلهات کند، بازی را باختهای. بهتر است بلند شوی و پیش از تلخ شدن ولش کنی.
اما اگر موفق شوی، با تو با شفافیتش حرف خواهد زد و به او گوش خواهی کرد، چون دروغ نمیگوید، لاپوشی نمیکند، حقهبازی نمیکند و شفاف و مستقیم است. خلوص دارد و مانند نوایی لطیف نوازشت میکند. پر از نور است، بهخصوص نور فلات ایران. مانند نوری که ستارگان فلات دارند، که فکر میکنی اگر دستت را توی آنها فرو کنی، میتوانی سردیشان را لمس کنی و قلقلکشان دهی.
رنگها شاد و نورانی است و قلممو تند و سریع توی آنها میپیچد و میچرخد و خیس و خشک روی کاغذ پخش میکند. حالا آب و رنگ رام شده و میدانند چهقدر و به کجا بروند و کی وا بایستند تا خشک شوند.
محیط خودم و آبرنگهایم
آبرنگ را تقریباً در فلورانس یاد گرفتم. رنگ روغن را بلد بودم و آبرنگ را مثل رنگ روغن به کار میبردم؛ غلیظ و پررنگ و با یک حرکت. پروفسور ماجورا حمایتم میکرد و من را به عنوانِ اسیستانِ دانشجویان ایرانیِ درس خودش، طراحی از مناظر و مرایا، انتخاب کرد. به انگلیسی با هم صحبت میکردیم، چون هنوز ایتالیایی بلد نبودم. این کار دو سالی طول کشید. دربانهای دانشکده میگفتند، شما یک هنرمندید. بعضی دیگر "پنجهطلایی" صدایم میکردند.
از بچگی نقاشی میکردم و چند سال هم رنگروغن با رضا صمیمی و سیروس عظیمی کار کرده بودم. یک سال کار در دانشکدۀ معماری تهران برایم معادل یک انقلاب بود و به من نیرو و شوق فراوان داده بود. طراحی و لاویکاری با رنگهای مرکب چین را یاد گرفته بودم. آماده بودم و به فلورانس که رسیدم، با دنده چهار به راه افتادم. اسکیس میزدم و آبرنگ میکشیدم، پل قدیمی، سان فرِدیانو، سانتو اسپیریتو، پیان دی جولاّری، آرچِتری، فیه زوله و پورتو وِنِرِه. عشق بزرگ فراموش نشدنیام. بیخود نیست که اسمش بندر ونوس است! دُن بایرون هم الکی توی آبهایش خفه نشد!؟ دریا، دریا، دریا، میخواهم تویش خفه شوم. یک آواز ایتالیایی از باتّیاتو.
همه چیز زیاد خوب بود و دچار شک شدم. معماری و بورس شرکت نفت را فدای کارگری در آلمان کردم. دو سال بعد با دختری از کوه آمیاتا، از پیانکاستانیایو آشنا شدم. دهکدهای معدنی از سنگ جیوه. معدنِ بزرگ سیِ لِه. پدرش آلبرتوی گنده را همه در کنارۀ شرقی کوه میشناختند. در بخش غربی و در سانتا فیورا که سرمنشاء رود زیبای فیورا هست هم او را میشناختند. معدنچی پر سرو صدایی بود. سانتا فیورا زیباترین شهر کوهستان است. دانته الیگیِری در وصفش بیت کوچکی گفته. میدانش را به یک سالن زیبا تشبیه میکنند. چندین بار تمامش را از بالا تا پایین و از دور و نزدیک نقاشی کردم و کشیدم. زندگی هنوز ساده بود و تاریخ خاک میخورد. تپههای نرم و همیشهسبز و مرطوب تُسکان با بوی شراب سرخ و جادههای سفید خاکیاش کمی خوابآلود بودند و هر از گاهی هم یک فیات رد میشد.
با کارلا و خانوادۀ کارگریاش، من از بالای ابرهای یک پسرِ خانوادۀ شرکت نفتی عالیرتبه به روی زمین رسیدم. به درون خانوادهای معدنچی و کارگر ساختمان و روستایی وارد شدم که همه با هم حرف میزدند. و به که چه تجربهای عالی و پاک نشدنی که سالها طول کشید که به مشکلات بعدی میچربید. شاید کارلا موافق نباشد، اما ناتالی که هست و من را بازهم دگرگون کرد. در عوض من هم دهکدۀ آنها را دگرگون کردم.
فرهنگ آنها در مفهومی که از زیبایی داشتم، انقلاب به وجود آورد. میگفتند آلبرتو مرد زیبایی است. اما هرچه بیشتر به او نگاه میکردم، کمتر در صورتش یک مرد زیبا مییافتم. صورتی مستطیل و بزرگ داشت که ۱۵ کیلومتر با دوچرخه روی خاک تا معدن رفتن و کارِ سنگین آن را سخت کرده بود. پارتیزانهای یوگسلاوی هم او را با تیر زده و لَنگ کرده بودند. بعد فهمیدم منظور آنها از مرد زیبا چیست. مردی است سالم با قدی کشیده و بلند، متناسب، ستبر و نیرومند. صدایی صاف و قوی با خندهای مطمئن و اخلاقی برونگرا و شوخ که با همه کار دارد. مجموعهای از چیزها و حساسیتهایی که از او مردی زیبا میساخت.
نسل آلبرت و رینا، همسرش، کمونیستهای کاتولیک پیانکاستانیایو و اطراف همه مردند و از بین رفتند، اسطبل ها گاراژ شدند و خوکدانیها اطاق. بعضی از روستائیان زرنگ هم میلیاردر شدند. شیکترین اتومبیلها در روستاهای سابق خودنمایی کردند. من معمار پولدارها شده بودم. بعضی از اینها به من میگفتند: "فاروخ، تو چهقدر خوب ایتالیایی صحبت میکنی." توی دلم می گفتم، این تویی که هنوز ایتالیایی را دهقانی صحبت میکنی.
دهکدههای کوهستان تمام زیبایی و سادگی روستایی خودشان را از دست دادند تا به جایش زشتیهای شهر را به دست آورند. دهکده، یعنی تنها نبودن، داشتن دوستانی، کمی شراب و یک قهوه، یک تصنیف ایتالیایی...
ناتالی، دختر کوچک شوخطبع و خوشحال و شنگول و جسورم، در همین کوهستان غذا به دهن یک خوک دو رگۀ بزرگ میگذاشت که دهنش از هیکل ناتالی بزرگتر بود و میتوانست او را تمام و کمال توی آروارههایش فرو کند. آن موقع من تمام این شهرکهای کوهستان آمیاتا و درهها و خانههای کوتاه آن را در چهار فصل آبرنگ کاری میکردم.
برف سنگین میبارید و سوز سرد میوزید. هنگامی که در کوچههایش که از سنگ آتشفشانی همان کوهستان ساخته شده بود، مردم چلیکهای چوبی را در آغاز پاییز بیرون میآوردند و برای شراب میشستند و آماده میکردند، آنها را میکشیدم و نمایشگاه میگذاشتم.
۴۰۰ یا ۵۰۰ تابلوی کوچک و بزرگ و چندین پرتره. هنوز هم تک و توک ادامه دارد. اما آشپزی را هم زیاد دوست دارم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ آوریل ۲۰۱۰ - ۲۰ فروردین ۱۳۸۹
فرشید سامانی
سرآغاز پیدایی میبد مثل خیلی از کهن شهرهای ایران، آمیخته به افسانه است. گفتهاند که چون پس از حملۀ اعراب مسلمان به ایران، پناهگاه موبدان زرتشتی بود، مُؤْبدان، میبدان و به تدریج میبد خوانده شد. افسانههای دیگر، پیدایی شهر را به دوران ساسانی (سده سوم تا هفتم میلادی) رساندهاند.
میبد اما، بسیار کهن تر از اینهاست. کاوشهای باستان شناسی در نارین قلعه روشن ساخته که لایههای زیرین این کهن دژ به هزاره چهارم پیش از میلاد تعلق دارد؛ یعنی قرنها پیش از ورود آریاییها به ایران و شکلگیری سلسلههای ماد و هخامنشی.
میبد بر بستر یکی از فرونشستگیهای استان یزد شکل گرفته است. آبهای زیرزمینی که از کوههای پیرامون – شیرکوه، سیاه کوه و کوههای خَرانَق - سرچشمه میگیرند، در این ناحیه به سطح زمین نزدیک و درون قناتها جاری میشوند. این وضع، زمینه ساز شکل گیری میبد در این گوشه از کویر بر سر راه باستانی کرمان به ری شده است.
ساختار میبد
میبد نمونه کاملی از شهر ایرانی در مناطق مرکزی و کویری است. این گونه شهرها به سه بخش تقسیم میشوند: هسته اصلی آنها متشکل از قلعه یا کهن دژ است که بر سراسر شهر اشراف دارد و با برج و بارو و خندق از سایر بخشها جدا میشود. این بخش جایگاه حاکم بوده است.
بخش دوم، شارستان نام دارد که در پای کهن دژ شکل میگرفته و با محلههای کوچک و بزرگ و مکانهایی چون مسجد جامع و بازار جای زندگی اهالی شهر بوده است. شارستان نیز برج و بارو و خندق دارد و تنها از طریق دروازهها میتوان به درونش راه یافت.
بخش سوم بیرونه شهر یا رَبَض است. این بخش جایگاه باغها و زمینهای کشاورزی بوده و جمعیت زیادی از کشاورزان در محلههای آن زندگی میکردهاند. بنابراین حیات اقتصادی شهر وابسته به ربض بوده است.
این ساختار ریشه در جنگها و ناامنیهایی دارد که همواره شهرهای ایران را تهدید میکردهاند. اگر بیگانهای به شهر یورش میبرد، اهالی ربض به شارستان پناه میبردند و اگر شارستان تسخیر میشد، کهن دژ به مقاومت خویش ادامه میداد.
شهرهایی مانند یزد و کرمان طبق همین الگو ساخته شده بودند اما در دوره معاصر دستخوش دگرگونیهای بزرگ شدند. ارگ بم (پیش از زلزله) و ارگ راین در استان کرمان، نمونههای کاملی هستند که هرچند دگرگون نشدهاند، اما کسی درونشان زندگی نمی کند؛ و میبد نمونه کمابیش سالمی است که هنوز اهالی خویش را از کف نداده. به واقع، موزهای است که انسانها نیز در آن زندگی میکنند.
محلههای میبد
میبد برآمده از خشت و گل است و حیرتآور این که بناهای خشت و گلی اش صدها و بلکه هزاران سال دوام آوردهاند. از همه مهمتر کهن دژ نارین قلعه با حدود شش هزار سال پیشینه تاریخی است که ساختار کنونی اش به سده چهاردهم میلادی میرسد.
در شارستان میبد، محله بالا (جنوب شهر) با کالبد فشرده خود، جایگاه زندگی و کسب و کارصنعتگرانی بوده که دست ساختههای سفالینشان هنوز شهره خاص و عام است. محله پایین (شمال شهر) جایی بوده که در آن آب قناتها به سطح زمین میرسیده و باغهای شهر را سیراب میساخته است. این جا محل باغ- خانههای بزرگ و زندگی اعیان و اشراف بوده است. و بالأخره به محل کوچُک (شرق شهر) میرسیم که دامداران و باغداران و کشاورزان زمیندار را درخود جای میداده است. هرکدام از این محلهها، زیرمحلههای کوچک تری داشته اند.
اهمیت میبد
در شارستان، عناصری چون مسجد جامع، تداوم حیات اجتماعی- اقتصادی شهر از روزگاران دور تا به امروز را گواهی میدهند. گمان میرود که مسجد جامع برجای یک آتشگاه ساسانی ساخته شده و شواهد تاریخی قدمتش را به سدههای نخستین اسلامی (سده هشتم میلادی) میرساند. ساختار کنونی مسجد متعلق به سدههای سیزدهم تا پانزدهم میلادی است و حتی زیلویی که تا سالیان اخیر زیرپای نمازگزارانش پهن بود، ۶۲۳ سال عمر دارد.
در بیرونه شهر یا همان رَبَض به محلههای دیگری همچون بیدِه و فیروزآباد برمی خوریم. آثار تاریخی این محلهها مانند مسجد فیروز آباد و خانه بُرونی گاه تا ششصد سال قدمت دارند.
مهمترین عنصر بیرونه میبد که با گسترش شهر جزیی از آن شده، مجموعه کاروانسرا یا رباط عباسی متعلق به دوران صفوی (سده هفدهم میلادی) است. کنار این رباط ، چاپارخانه میبد خودنمایی میکند. این، آخرین بازمانده چاپارخانههایی است که از زمان داریوش هخامنشی تا پایان دوره قاجار، سازمان پستی ایران را شکل میدادند.
و میبد از این گونه آثار کهن بسیار دارد. همه در اوج زیبایی، در کمال سادگی، ساخته از خشت و گل و جان به در برده از گزند زمان. این شهر- موزه نخستین شهر تاریخی ایران بود که در سال ۱۳۷۹ در فهرست آثار ملی ثبت شد و با بنیاد یک پایگاه پژوهشی تحت حفاظت ویژه قرار گرفت.
در گزارش تصویری این صفحه به تماشای کهن شهر میبد میرویم و گفتههای محمد سعید جانب اللهی، مردم شناس میبدی و نویسنده کتاب "چهل گفتار در مردم شناسی میبد" را درباره افسانههای شکل گیری و ساختار این شهر میشنویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ آوریل ۲۰۱۰ - ۱۷ فروردین ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
چون از بازار و بازارچه به در ورودی حرم نزدیک میشویم، تصویر شهر ری، این موجود "چهلتکه" که در ذهن من از عهد ساسانی تا درون داستانهای صادق هدایت امتداد مییابد، واقعیت خود را آشکار میکند. در فروشگاههای دور و بر حرم به مانکنهای زن و مرد و بچه و بزرگ، چادر و مقنعه و روپوش و عبا و قبا و چیزهایی پوشانده، هیئتی به آنها دادهاند که انگار تاریخ را به شکلی سمبلیک خلاصه کرده باشند. انگار به تن زن و مرد هخامنشی پوشش اسلامی کرده باشند.
گنبد طلائی شاه عبدالعظیم باشکوه است؛ یعنی با شکوهترین چیزی که امروز در شهر ری میتوان دید. این گنبد و بارگاه در واقع نگینی است که شهر بر گرد آن تنیدهاست. اما قدمت شهر نمیتواند با این بارگاه اسلامی سنجیده شود. بر اساس یافتههای اطراف چشمهعلی، یک تاریخ هفتهزارساله پشت سر شهر خوابیدهاست. با وجود این از چهرۀ شهر نه هویت هفتهزارساله که همان تاریخ هزارساله نیز بر نمیآید.
شهر ری مثل دیگر شهرهای ایران، پر است از خانههای تازهساز بیریخت توسریخورده بیاصل و نسب که هویتی خاص به معماری و ساختمان شهر نمیبخشد. فارغ از یکی دو اثر باستانی، صفتی هم که نشان دهد این شهر، هفت هزار سال مدنیت را پشت سر دارد، از وجناتش پیدا نیست. حتا نشانهای که شما را به گذشتههای دور ببرد، وجود ندارد. دور سهل است، نشانی از ماشین دودی دورۀ ناصرالدین شاه هم در آن پیدا نیست. تنها نام بعضی محلهها از گذشته میآید. آن هم نه از گذشتههای دور، بلکه از همین دورۀ صفویه و نزدیکتر، مانند نفرآباد که اشاره به نفرداران (شترداران) دورۀ صفویه و قاجاریه دارد.
پس از زیارت حرم در شهر سراغ کتابفروشیها میروم، تا اثری و آثاری در بارۀ شهر پیدا کنم. اما در دو سه کتابفروشی که پرسان پرسان به آنها میرسم، کتابی دربارۀ شهر وجود ندارد. حتا کتاب "راگا" را پیدا نمیکنم. راگا نام قدیمی شهر ری است و در کتیبۀ بیستون از شهر به این عنوان یاد میشود. راگا بعدها بدل به راغه شد. اینکه در بوف کور از گلدان راغه سخن به میان میآید، مقصود همان ری است. حوادث مهمترین داستان ایرانی، بوف کور هم در این شهر میگذرد.
ناگزیر در خیابان میایستم و به اولین پراید شخصی که از راه میرسد و بوق میزند، میگویم: "ابن بابویه" و به محض سوار شدن از او میخواهم جاهای تاریخی شهر را نشانم دهد. به سوی چشمهعلی میتازد و سر راه برج طغرل را هم نشان میدهد. ابن بابویه، چشمهعلی و برج طغرل در یک ناحیه واقعاند.
در کنار دیوار محوطهای که برج طغرل در آن محصور است، پیاده میشوم که عکس بگیرم. اما به جای آنکه به مشخصات معماری آن مثل ارتفاع، قطر و ۲۴ تَرَک بودن آن توجه کنم، به یاد تاریخ بیهقی و جنگ دندانقان میافتم؛ طغرل سلجوقی در آن جنگ مسعود غزنوی را که پیشتر ولیعهد و مقرش همین شهر ری بود، شکست داد (۴۳۱ ه ق). سه سال بعد، خود وارد این شهر شد و به تخت شاهی نشست و آن را دارالملک خود قرار داد، هرچند دیری نپایید.
پیش از آن و بعد از آن شهر ری همواره به همین سرعت دست به دست شده. هنوز اگر درست بکاوی، زخمهای متجاوزان از سلطان محمود غزنوی گرفته تا سلجوقیان و خوارزمشاهیان و مغولها بر روح شهر باقی است. تصور زخمهایی که این شهر بر تن و جان خود دارد، روح و روانم را میآزارد. در ماشین را محکم میبندم. راننده راه میافتد و بیخبر از آنکه من در چه عوالمی سیر میکنم، به طنز میپرسد: "از ماشین بنده گناهی سر زدهاست؟" از او پوزش میطلبم و خاموش میشوم، در حالی که در دلم فغانی برپاست.
اشین میرود و من برای دور شدن از افکارم جزوهای را که در یک کتابفروشی دربارۀ شهر ری خریدهام، ورق میزنم. جزوه میگوید، پس از حملۀ اعراب، عبیدالله بن زیاد والی ری شد. به خود میگویم، پس بیخود نیست ما اینهمه با ابن زیاد دشمنیم. بعد حجاج بن یوسف ثقفی به ولایت ری آمد که کشتارها و بیرحمیهایش زبانزد است. او بیست سال بر ری حکومت کرد، تا آن که ابومسلم خراسانی کمر همت بست و بنی امیه را برانداخت.
شمار معاریفی که در این شهر کشته شدهاند یا به مرگ طبیعی مردهاند، از مرداویج زیاری گرفته تا ستارخان که هنوز مقبرهاش در باغ طوطی هست، چندان است که اگر به شیوۀ نمادین در یکی از خیابانها یا حتا گورستانها برای هر یک لوحی گذاشته شود، دیدن و خواندن آنها چندین شبانهروز طول خواهد کشید. اما کسی به فکر این چیزها نیست. راننده همچنان گاز میدهد و مرا کنار چشمۀ آبی زمین میگذارد که بولدوزری در آن مشغول کار است و دارد محوطۀ دور و بر چشمه را صاف و صوف میکند.
هنوز پیاده نشده چشمم به نقش برجستهای میافتد که میتواند یاد بیستون را در خاطر زنده کند، اما حتا از راه دور پیداست که این نقش برجستۀ شکوه و جلال نقشهای هخامنشی را در تخت جمشید یا ساسانی را در بیستون ندارد. آن دستهایی که نقشهای هخامنشی و ساسانی را زدهاند، انگار در اینجا هنرشان افت کرده باشد. انگار استعدادشان پس رفته باشد، خطوط کج و کوله و قامتهای ناسازی ساختهاند. در واقع این نقش برجسته متأخر است و در دورۀ فتحعلی شاه و به دستور او از وی و شاهزادگان قاجار ساخته شدهاست.
تاریخ تکرار شدهاست و این بار به شکلی مضحک. در عوض این چشمه یادآور تاریخ هفتهزارسالۀ شهر است. سعدی میگفت: هر کجا چشمهای بود شیرین / مردم و مرغ و مور گرد آیند. این چشمۀ آب شیرین هم گویا سبب شدهاست که مردمان عهد باستان در ری گرد بیایند و شهری بسازند که هنوز بر جای است، هرچند نشانههایش از گذشته کمرنگ.
در گذشتههای دور، اگرچه ری همواره از زمان مادها و هخامنشیان مطرح بود، اما این اشکانیان بودند که به ری توجه ویژه نشان دادند و آن را پایتخت بهارۀ خود کردند. در عهد جدید هم این شاه طهماسب صفوی بود که به ری توجه کرد و بیشتر از آن البته به تهران. شاه طهماسب در سفری به ری متوجه شد که قصبۀ تهران جای آبادی فراوان دارد، دستور داد بارویی برایش بسازند و از آن زمان تا امروز تهران آهسته آهسته تبدیل به اژدهای هفتسری شده که ری را هم همراه با شمیران و جاهای دیگر فرو بلعیدهاست.
هنوز خیالاتم از تاریخ خونبار ری بیرون نیامده که میبینم راننده در اتوبان است و به سوی بیبی شهربانو میرود. کوه بیبی شهربانو از اتوبانی که به سمت آن میرود، پرشکوه جلوهگر میشود. یک باغ بزرگ که دیوار بزرگتری دور آن را فرا گرفته و درختهایش سر به فلک کشیدهاند، بر سر راه بیبی شهربانو ایستادهاست. از راننده میپرسم: "این باغ از آن کیست؟" میگوید: "امینآباد است". پس همان است که به دارالمجانین معروف بود و تا پایان دورۀ پهلویها مردم لطیفههایی میساختند که به نوعی پای وزیران و نخستوزیران در میان میآمد و امروز به آن مرکز روانپزشکی میگویند.
اتومبیل در کنارۀ دیوار باغ از کوه بالا میرود و به جایی میرسد که بیبی شهربانو نام دارد. در واقع اینجا همان نماد بیبی شهربانوست که در بارۀ آن افسانههای بسیار گفتهاند و سرگذشتش مانند سرگذشت شهر در افسانه و واقعیت غرق شدهاست. اما هرچه هست، یاد یک وطندوستی شکوهمند را هم زنده نگه میدارد. بقعۀ بیبی شهربانو بر بلندترین نقطۀ شهر ری واقع است؛ جایی که از آنجا میتوان بر دشتهای حاصلخیز ری نظر انداخت که در این فصل زمستان سبزند و میتوان دریافت که چرا این شهر هفت هزار سال است که ماندهاست و به باشندگانش غذا میرساند.
از فراز بیبی شهربانو علاوه بر دشتهای حاصلخیز ری و ورامین، کارخانۀ سیمان ری خودنمایی میکند. به نظر میرسد اکنون این نماد صنعت شهر باشد، چون از چیتسازی ری هم که زمانی ششهزار کارگر و کارمند داشت و پارچههای مرغوب و ارزان تولید میکرد، جز یک بنای باطل افتاده، دیوارهای بلند و پیکر بیجان نماندهاست.
در بازگشت به ایستگاه مترو در این اندیشهام که چرا هیچ چیز تاریخی در شهر ری جز بقعه و بارگاه امامزادهها و مقدسین زنده نیست؟ هرچه زنده است، همان بقعه و بارگاه است: بارگاه شاه عبدالعظیم، بقعۀ امامزاده حمزه، بقعۀ امامزاده عبدالله، بقعۀ ابن بایویه، بقعۀ امامزاده هادی، بقعۀ امامزاده ابراهیم و اسماعیل و شعیب و رقیه و علی و قاسم و شیخ کلینی. حتا جایگاه بیبی شهربانو هم به بقعه معروف است، چون معروف است که دختر یزدگرد ساسانی در اسارت به عقد امام حسین درآمد و مادر زینالعابدین بیمار، امام چهارم شیعیان است. یعنی که نام بیبی شهربانو هم نه به عنوان یک زن تاریخی که علیه اعراب به مبارزه برخاست، بلکه در پیوند با مذهب زنده ماندهاست. در شهر ری نامی از رازیهایی که از این شهر برخاستهاند، همانند محمد بن زکریای رازی، کاشف الکل، کمتر شنیده میشود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ آوریل ۲۰۱۰ - ۱۶ فروردین ۱۳۸۹
آزاده حسينی
اولین باری که موسیقی گروه کیوسک را شنیدم، سال اول دانشگاهم بود. با ماشین دوستم در حال بازگشت به خانه بودیم. این موسیقی آنقدر ما را به وجد آورده بود که خستگیهای روزانه را فراموش کردیم و تا نزدیک خانه با صدای بلند با خواننده همخوانی کردیم.
بعد از گذشت حدود هشت سال از آن روزها، همچنان صدای آرش سبحانی و گروهش مرا به وجد میآورد. تا وقتی که در ایران بودم، فرصتی پیش نیامد این گروه را از نزدیک ببینم. سرانجام در لندن این فرصت دست داد تا موسیقی گروه کیوسک را زنده گوش بدهم.
گروه کیوسک در سال ۲۰۰۳ در تهران توسط آرش سبحانی به وجود آمد. با توجه به محتوای شعرها، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از دادن مجوز به آهنگهای آنان خودداری کرد. با وجود محدودیتهایی که گروههای موسیقی زیرزمینی در ایران دارند، آرش سبحانی در سال ۲۰۰۵ ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد. زندگی در غرب این فرصت را برای آنها ایجاد کرد که اولین آلبوم خود را به عنوان "آدم معمولی" رسماً منتشر کند. آرش سبحانی از اصطلاح "آدم معمولی" برای تعریف خودش و اعضای گروهش خوشش میآید. آلبوم مذکور مورد توجه منتقدان موسیقی و هواداران این گروه در داخل و خارج قرار گرفت و نخستین آلبوم راک ایرانی بود که در تارنمای موسیقی "آی تیونز" پخش شد.
بعد از آن، گروه کیوسک دومین آلبوم خود را به عنوان "عشق سرعت" در سال ۲۰۰۷ و در کانادا منتشر کرد. هر دوی این آلبومها وصف حال تهران و ساکنان آن است که با زبان هجو بیان شدهاست.
آلبوم بعدی که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد، "باغ وحش جهانی" نام دارد که اگرچه از معضلات و مشکلات جامعۀ ایران سخن میگوید، تفاوتهایی با دو آلبوم قبل دارد. کیوسک در این آلبوم پای خود را فراتر از مرزهای سرزمین مادری گذاشته و همانطور که از نام این آلبوم پیداست، از هرج و مرج دنیای امروز سخن گفتهاست.
آرش سبحانی خود در مورد این آلبوم می گوید: "باغ وحش جهانی بیانگر نگاه کیوسک به جهان امروز است. گفتگوی تمدنها ظاهراً جواب نداده و در پیامد آن دنیا به شکل یک باغ وحش درآمده. حتا نه مانند یک جنگل که ساکنانش حداقل دارای آزادی فردی هستند."
این آلبوم تنها از نظر محتوا متفاوت نیست، بهره گرفتن از موسیقی ملل در آن از دیگر ویژگیهای "باغ وحش جهانی" است.
کیوسک از نخستین گروههای زیرزمینی ایرانی است که به سبک جاز، بلوز و تا حدودی راک میخوانند. سبک خواندن آرش سبحانی بیشباهت به مارک ناپفلر (Mark Knopfler)، خوانندۀ راک بریتانیایی نیست که او را از دیگر خوانندگان ایرانی این سبک متمایز میکند. شعرهای آن همگی زبانی گزنده دارد، همراه با چاشنی طنز.
گروه کیوسک هیچ گاه به دلیل فشارها و محدودیتهای اجتماعی ایران، دست به خودسانسوری نزد و شیوۀ کار خود را عوض نکرد. کیوسک توانست ترانهها و شعرهای فارسی را در چارچوب سبک بلوز جا دهد و موفق به خلق آثار متفاوتی شود.
فرصت گفتگو با آرش سبحانی زمانی دست داد که این گروه به همت پانتهآ مدیری و سازمان فرهنگی موسوم به "برعکس" او در شهر لندن کنسرتی برگزار کرد. این سازمان در سال ۲۰۰۸ در شهر لندن تأسیس شد و ایدۀ تشکیل آن هم به گونهای با موسیقی زیرزمینی گره خوردهاست. به دنبال برگزاری جشنواره موسیقی زیرزمینی اینترگلکتیک در هلند بود که پانتهآ مدیری متوجه نبود یک صنف ویژه برای حمایت از موسیقی زیرزمینی ایران شد و این سازمان را پایهریزی کرد.
در گزارش مصور این صفحه سری میزنیم به گروه کیوسک که اخیراً در لندن هنرنمایی کردند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ آوریل ۲۰۱۰ - ۱۲ فروردین ۱۳۸۹
جواد منتظری
"چقدر می خندی؟ چقدر اخم میکنی؟ دختر نباید بخنده، دختر نباید دندوناشو نشون بده، رو آب بخندی، فلانی آدم خندهروئیه، فلانی آدم جلفیه، آدم باید سنگین رنگین باشه..." اینها جملاتی است که بارها در صحبتها به کار گرفته میشود و به مفهوم تأیید یا رد موضوعی است به نام خنده.
هرگز آن گونه نخندیده بودم که در روز تهیۀ این گزارش خندیدم. این برایم تجربه ای بدیع بود. در تمام سالهایی که از پشت منظرهیاب دوربینم لنز دوربینم را رو به سوژههایم گرفتهام، بارها از درون ناراحت و غمناک شدهام و نیز گریستهام. این موضوع را در همان زمان که از تمرینات باشگاه خنده عکاسی میکردم، برایشان اعتراف کردم.
سه دهۀ گذشته ایران را میتوان در زمرۀ سالهایی دانست که مردم از شاد بودن فاصله گرفتهاند. تجربۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ و پیامدهای سیاسی پس از آن مردم بسیاری را رو به روی هم قرار داد. برادر در مقابل برادر و خواهر در مقابل خواهر و دوستان و خویشان در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و هر یک خواستند به دفاع از ایدئولوژی خود دیگری را منکوب کنند. عدم اعتماد به یکدیگر باعث شد تا فاصلۀ عمیقی بین طبقات مختلف اجتماع به وجود بیاید. متعاقب آن، جنگ هشتساله با عراق باعث شد تا خانوادههای بسیاری داغدار عزیزان ازدسترفته، اسیر و معلول خود شوند.
آرام آرام گویا شادی از جامعه رخت برمیبست. فعالیتهای شاد مردم از سطح اجتماع و انظار عمومی به درون خانهها رفت. دولت نیز نه تنها چارهای بر آن نیندیشید، بلکه تلاش کرد تا با نهادینه شدن روحیۀ ماتم و گریه برای تحکیم قدرت خویش سود جوید.
طرح جدایی مران و زنان در اتوبوسها و مدارس و نیز برخی دانشگاهها به این روند کمک بیشتری کرد. امروزه بسیاری از مراسم عروسی در تالارهایی اجرا میشود که به حکم قانون، مردان و زنان باید جدا از هم در سالنهایی مجزا بنشینند. علاوه بر اینها، جشنهای مذهبی نظیر تولد امامان شیعه و دیگر مراسم مذهبی که باید با شادی توأم باشد، بیشتر به نوحهخوانی شبیه است. در حالی که گفته میشود، دین اسلام همواره خنده و شادی را به انسانها توصیه کردهاست.
اولین باری که شنیدم باشگاه خنده در تهران راهاندازی شده، اصلاً فکر نمیکردم که مؤسس آن یک همکار مطبوعاتیام باشد که سالها کارش را در مطبوعات میدیدم و میشناختمش. آن هم یک کاریکاتوریست بنام.
علی مریخی، همکار مطبوعاتی، که مانند بسیاری از روزنامهچیهای ایران از گذر اتفاقات تاریخی ایران سهم بدی نصیبشان شدهاست، از کار در مطبوعات کنار کشید. جدایی از مطبوعات او را به افسردگی رساند، اما با خود فکر کرد چه چیزی را میتواند جایگزین آن کند و در نهایت به فکر تأسیس باشگاه خنده افتاد. اکنون او پس از چند سال شعبات مختلفی را در شهرستانهای کشور راهاندازی کرده و در بسیاری از فرهنگسراهای تهران نیز کلاس خنده دایر کردهاست.
بر اساس گفتههای علی مریخی، فکر اصلی راهاندازی باشگاه خنده ابتدا در هندوستان متولد شد. دکتر"مَدَن کاتاریا" یک پزشک هندی است که در یکی از شب های ماه مارس سال ۱۹۹۵ باید یک مقاله درباره تأثیر خنده در درمان بیماران مینوشت، اما خود به دلیل بیماری نتوانست کارش را تمام کند. صبح آن شب دکتر با ایدۀ تأسیس باشگاه خنده از خانه پای بیرون نهاد.
دکتر کاتاریا نخستین باشگاه خندۀ خود را در شهر ممبای (بمبئی) به راه انداخت و اکنون باشگاه خندۀ او ۲۵۰۰ شعبه در کشورهایی مثل استرالیا، آمریکا، آلمان، سوئد، دانمارک، ایتالیا، نروژ، امارات، سنگاپور، مالزی و ایران دارد.
علی مریخی همزمان با گسترش باشگاهش، همسر و دوستان خود را نیز به این کار دعوت کرد و همکاری آنان باعث شد تا نسخۀ جدیدی از تکنیک و شیوۀ اجرای برنامۀ باشگاه خنده متناسب با فرهنگ ایرانی شکل بگیرد. اکنون همسر او فریبا غفوری که کارشناس تاریخ است، مربی اصلی باشگاه خندۀ تهران است.
علی مریخی و فریبا غفوری امیدوارند توجه بیشتر مسئولان و نیز شهرداریها را به این موضوع جلب کنند. آنان بر این باورند که با راهاندازی باشگاههای بیشتر و جلب توجه مردم به موضوع خنده، میتوان ریشۀ بسیاری از بیماریها را در جامعه خشکاند.
بررسیهای علمی نشان میدهد، محرکهای خندهآور و طنزآمیز توسط نیمکرۀ راست مغز دریافت میشوند و فعال شدن نیمکرۀ راست بهوسیلۀ خندۀ طبیعی، انرژی روانی را به جریان انداخته، پرخاشگری را دفع میکند و تقریباً میزان فشار عصبی و یا استرس را (که عامل بسیاری از بیماریهاست) به صفر میرساند.
خنده علاوه بر ایجاد شادابی پوست با به حرکت درآوردن پردۀ دیافراگم و عضلههای شکم، بخش آرامبخش دستگاه عصبی را فعال میکند و میزان اکسیژن خالص بدن را افزایش میدهد. خنده اندامهای گوارشی را مالش میدهد و خون مورد نیاز اعضای داخلی بدن را تأمین میکند.
امروز آنچه مسلم است، کاهش روحیۀ شاد و خنده در ایران زیان بسیاری را متوجه جامعۀ ایران کردهاست و این چیزی نیست که در آیینۀ آمارها نیامده باشد. پر واضح است، کشوری که بیشتر جمعیتش را جوانان تشکیل میدهند، بیش از هر چیزی نیازمند روحیۀ شاد است. اگرچه تلاشهایی نظیر راهاندازی باشگاه خنده ستودنی است، اما روشن است که بهتنهایی به رفع معضل خمودگی اجتماعی دست نمییابد. از دیگر سو نیز اتفاقات سیاسی یک سال اخیر به کاهش روحیۀ شاد در کشور دامن زدهاست و این خطری است بس عظیم برای ایران. فردوسی میگوید:
چو شادی بکاهد، بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ مارس ۲۰۱۰ - ۱۱ فروردین ۱۳۸۹
دکتر داوود مرادیان*
قبول پیشنهاد کشور آذربایجان توسط سازمان ملل متحد برای ثبت رسمی نوروز به عنوان یک نماد جهانی، نشانهای است از فراقومی و فرازبانی بودن این جشن باستانی. در خبرنامۀ سازمان ملل به این مناسبت آمدهاست:
"نوروز برای بیش از سیصد میلیون نفر در سراسر جهان، آغاز سال نو است و بیش از سه هزار سال است که در مناطقی از بالکان، منطقۀ دریای سیاه، قفقاز، آسیای مرکزی و خاورمیانه و نقاط دیگری از جهان جشن گرفته میشود."
اگر به جغرافیای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی منطقۀ ما نگاه گذرا شود، دو تصویر متضاد جلوهگر خواهد شد: یک، تورم مشکلات، تضادها و گسستها. دو، وجود انرژی و منابع بالقوۀ طبیعی و انسانی.
با توجه به این دو تصویر و پروسۀ جهانی شدن، پرسش این است که چگونه میتوان در پرتو نمادی چون نوروز از انرژی و منابع طبیعی و استعدادهای شکوفان انسانی در راستای همگرایی منطقهای و پیوستن به حرکت جهانی شدن استفادهای بهینه نمود؟
هرمجموعهای انسانی دارای خردهفرهنگها و ابرفرهنگها میباشد. خردهفرهنگها مبتنی بر واحدهای کوچک اجتماعی است، چونان روستا، قبیله، شهر، شغل و حرفه. زبان، دین، تمدن و نظام ارزشی، از شالودههای ابرفرهنگهاست. با کمال تأثر کشور ما و خیلی از کشورهای منطقه، اسیر خردهفرهنگها میباشند و نتوانستهاند از ثمرات و میراث ابرفرهنگهای خود به اندازۀ کافی بهره ببرند.
جنجالهای طفلانه بر سر اصطلاحاتی چون دانشگاه و پوهنتون، زبان فارسی و دری، بیانگر غلبۀ خردهفرهنگها بر ابرفرهنگ است. این چالش در سطح بزرگتر منجر به دادن هویت سیاسی به شخصیتهای علمی و فرهنگی شدهاست. ایرانیان مصرّند تا به مولانا جلالالدین محمد بلخی، ابوعلی سینا و سید جمالالدین شناسنامۀ ایرانی صادر نمایند؛ در عرصۀ دروندینی برخی برآنند تا جشن نوروز را امری غیر اسلامی بدانند. این اصطکاکها، نتیجۀ اسارت انسانهایی است که هنوز در بند خُردهفرهنگها میباشند. اگر ابرفرهنگ معیار ما باشد، طبیعی است که چالشهای آنچنانی کمرنگ و زدوده خواهد شد.
احساس تعلق همزمان به خردهفرهنگها و ابرفرهنگها امری است دشوار! برای افراد و جوامع غرق در فقر، استبداد و خشونت، هویت فردی و جمعی مانند رنگینکمانی است که از رنگها و لایههای مختلف تشکیل شدهاست. هرگاه بتوانیم بین این لایهها و رنگها به خاطر رسیدن بۀ یک هدف و ارزش متعالی، رابطهای منطقی ایجاد نماییم، میتوان بر خیلی از بحرانها، از جمله بحران هویت، غلبه یافت. در مقیاس کلان و جهانی نمونهای موفق از چنین رنگینکمانی، همانا اتحادیۀ اروپا است.
تاریخ اروپا قبل از ۱۹۴۵ تاریخ جنگها، نسلکشیها، رقابتها و جداییهاست. اما اروپائیان توانستند در کمتر از چند دهه بر مشکلات و گسستهای چندصدسالۀ خود غلبه کنند. یکی از استراتژیهای مبتکران و مهندسان پروژۀ اتحادیۀ اروپا، شناسایی و سرمایهگذاری بر مؤلفههای مشترک فرهنگی اروپاست. این تجربه نشان میدهد که همگرایی سیاسی و اقتصادی، مستلزم بستر مشترک فرهنگی است؛ بستری که در عین تکثر میتواند اضلاع یک فرهنگ پویا را پی افکند.
اروپائیان هویت مشترک فرهنگی خود را بر سه بستر مبتنی نمودند: یونان باستان، مسیحیت و مدرنیته.
علیرغم اختلافات و تضادهای شدید بین این سه بستر، اروپائیان توانستند، فرهنگ مشترک خود را تعریف و تبیین نمایند. انتخاب استانبول به عنوان پایتخت فرهنگی اروپا در سال ۲۰۱۰ میلادی نمونهای از سخاوت فرهنگی اروپائیان میباشد.
برعکس تاریخ پر از آشوب و گسست اروپا، منطقۀ ما در سیر تاریخ، حوزۀ همکاریهای مبتنی بر مبادلات فرهنگی و تجاری بوده است. مؤلفههای فرهنگی چون زبان و ادبیات پارسی دری، مکاتب و جریانهای دینی چون عرفان و تصوف اسلامی، شبکههای همزبانان و همدلان را به وجود آوردهاست. این شبکهها میتوانند بستر و مقدمهای شوند برای تقویت همکاریها و مبادلات در حوزههای سیاسی، اقتصادی و امنیتی.
برای چنین امری لازم است که ما نگاهی دقیقتر به گذشتۀ مشترک خود داشته باشیم. با کمال تأسف زاویۀ دید تاریخی ما در بسیاری از موارد در بند باورهای خردهفرهنگی است. این اسارت سبب گردیدهاست تا هویت فرهنگی را با هویت سیاسی درآمیزیم. باید باور نماییم واحدهای سیاسی چون افغانستان، ایران، تاجیکستان، پاکستان، ترکیه و غیره اضلاعی از یک هویت بزرگ فرهنگیاند.
هویت سیاسی شناسههایی چون افغان، ایرانی و تاجیک و پاکستانی و غیره را برمیتابد، اما همۀ این شناسهها در حوزۀ هویت فرهنگی یک نماد دارد.
ما میتوانیم چون اروپائیان چالشهای سیاسی را در بستر فرهنگ مشترک جاری بسازیم. تضاد و تقابل را تبدیل به تعامل و تفاهم نماییم. چنین حرکتی نیازمند تلاش مستمر برای غنامند نمودن هویت فردی و جمعی است، استفاده از تمام مؤلفهها و بسترهای خردهفرهنگها و ابرفرهنگهای خود و دیگران. نتیجۀ عملی این حرکت، احساس تعلق و خودی بودن با خود و دیگران خواهد بود. چنین برداشت و نگاهی این اجازه را به ما خواهد داد که هم زرتشت را از خود بدانیم هم مولانا و هم خان عبدالغفار خان را و هم امانوئل کانت را.
موفقیت افغانستان و کشورهای منطقه برای غلبه بر مشکلات متعدد موجود، نیازمند سخاوت و درایت فرهنگی است؛ درایتی که در پرتو آن بتوان بسترهای مشترک سیاسی، اقتصادی و امنیتی را خلق کرد. نوروز چتر بزرگ چنین هدف سترگی است.
*دکتر داوود مرادیان، رئیس مرکز مطالعات استراتیژیک وزارت امور خارجۀ افغانستان است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ مارس ۲۰۱۰ - ۱۱ فروردین ۱۳۸۹
داریوش دبیر
یک پژوهشگر ایرانی- فنلاندی که در زمینۀ مردمشناسی فعالیت دارد، اخیراً تغییر عادتهای ایرانیان در زمینه نوشیدن چای را موضوع تحقیق خود قرار داده و مستندی دربارۀ آن تهیه کردهاست که "جامعۀ چای و قهوه" نام دارد.
رُزماری کیوی یروی (Rose-Marie Kivijärvi) که در ایران متولد شده و سالها در این کشور زندگی کرده و اینک ساکن بریتانیاست، در این مستند نشان میدهد که نوشیدن چای در ایران چه ویژگیهایی دارد و در میان ایرانیان چه افسانهها و باورهایی در این زمینه رایج است.
"چای در ایران نقش شراب را در فرانسه دارد." رزماری میگوید، مثل فرانسه که شراب سرخ در مراسم مختلف از جشن ازدواج گرفته تا کنار میز غذا حضور دارد، چای هم در بیشتر لحظات زندگی ایرانیها حاضر است.
بسته به طبقه اجتماعی و سبک زندگی شکل نوشیدن چای هم متفاوت است. مثلاً خانوادههای سنتی چای را در قوری دم میکنند و آن را در استکان میریزند و در نعلبکی میگذارند و به مهمانشان تعارف میکنند. در حالی که طبقۀ متوسط شهری تمایل بیشتری به ریختن چای در فنجان دارد و به مهمان میگویند چای حاضر است و هر وقت خواست بگوید تا برایش بریزند یا اصلاً خودش برای خودش هروقت خواست، چای بریزد.
زندگی پرسرعت و نیمهماشینی در تهران، الگوی زندگی ساکنان این شهر را آرام آرام تغییر میدهد. نوشیدن چای فوری یادآوری میکند که سایر نوشیدنیهای رایج را هم میتوان به همین سرعت آماده و مصرف کرد. قهوۀ فوری در این میان به کمک آمده و آنچنان که مستند رزماری نشان میدهد، دوباره این نوشیدنی را که از دورۀ پهلوی دوم خواصپسند و تجملی شده بود، به زندگی روزمرۀ ایرانیها وارد میکند.
رزماری میگوید که بر خلاف سالهای دوری که او در ایران زندگی میکرده و قهوه چندان طرفداری نداشته، حالا میزبانها از مهمانانشان میپرسند چای می خواهند یا قهوه؟
اما این شرایط در محیطهای بیرون از خانه و مراکز اداری متفاوت است. در حالی که نوشیدنی اصلی مردم ایران را میتوان چای دانست، یافتن این نوشیدنی در سطح شهر تهران، به خصوص از میانۀ شهر به بالا کار سادهای نیست؛ به دلیل ارزان بودن نسبی چای، به سختی میتوان نوشیدنی مورد علاقۀ ایرانیان را در کافههای تهران یافت. قهوه به مراتب در دسترستر است چون برای فروشندگان پرسودتر است.
با این حال، چای حرف اول را در خانۀ ایرانیها میزند. چه بر سر سماور دم شود که یک وسیلۀ وارداتی از روسیه است و بیشتر در خانههای سنتی و قدیمی یافت میشود، چه بر سر کتری و بر سر اجاق گاز که در بیشتر خانههای ایرانی این گونه است و چه در چایسازهای برقی که بیشتر در خانۀ زوجهای جوان دیده میشود.
مدۀ این چایها هم چای سیاه است و اگر نوشیدن دمکردۀ گلگاوزبان را استثنا کنیم، هنوز تمایلی به نوشیدن چایهای دیگر، از جمله انواع چای سبز، دیده نمیشود.
ایرانیها چگونه چایی می نوشند؟
بر اساس مطالعات خانم کیوی یروی، مشتری عمدۀ چای مرغوب ایرانی مردمان مناطق شمالی ایران و خانوادههای سنتیتر هستند ولی در شهری چون تهران بیشتر به چایهای خارجی با عطر و اسانسهای افزودنی تمایل دارند.
خانم کیوی یروی برای انجام این تحقیق به مناطق مختلف تهران رفته و از چند شهر شمال ایران، از جمله رشت و لاهیجان، دیدن کرده است.
او می گوید چای پر رنگ هم مشتریان خود را دارد اما در قهوهفروشی شهرهای بزرگتر نه تنها چای به شکل دمکرده و سنتی بهسختی یافت میشود که اگر هم پیدا شد، کسی دیگر نمی پرسد چای پر رنگ می خواهید یا کم رنگ، چون چای کیسهای یک رنگ بیشتر ندارد و اختیار نگاه داشتن چای در آب جوش هم به دست قهوهچی است، نه خود شما.
همه چیز در ایران در حال تحول و تغییر است. شکل و نحوه و آداب نوشیدن چای و قهوه هم به تبع سبک زندگی و الگوهای مدرن در حال تحول است و چه بسیار عادتهایی که در این میان دارد به فراموشی سپرده میشود، بدون این که توجه مردمشناسان و پژوهشگران را به چرایی و اهمیت آن جلب کند. و این همان چیزی است که رزماری کیوی یروی سعی در نشان دادن آن دارد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ آوریل ۲۰۱۰ - ۱۳ فروردین ۱۳۸۹
ارفع اطرایی
آموزش موسیقی در ایران به صورت علمی در مدرسۀ دارالفنون در اواخر دورۀ قاجار آغاز شد و ایجاد شعبهای به نام "موزیک نظام" زیر نظر مربیان فرانسوی و فارغالتحصیل شدن عدهای سبب انتشار موسیقی به صورت علمی گردید. چون قبل از آن به خصوص در زمینۀ موسیقی ملی استادانی به صورت شفاهی آموزش میدادند و استفاده از موسیقی اصیل ایرانی در انحصار طبقۀ خاصی بود.
با گذشت زمانی طولانی و حدود سال ۱۳۰۰ شمسی مدرسهای مستقل برای موسیقی زیر نظر وزارت معارف تأسیس شد که به شاگردان غیرنظامی هم موسیقی غربی تدریس میشد. اولین رئیس ایرانی در مدرسه فوق سرتیپ غلامرضا مینباشیان (سالار معزز) از فارغالتحصیلان دارالفنون بود. در این میان برخی از مسئولان به آموزش موسیقی و سازهای غربی معتقد بودند و بعضی چون استاد علینقی وزیری آموزش سازهای ایرانی را ضروری میدانستند.
کسانی چون استاد روح الله خالقی که از شاگردان علینقی وزیری بوند، به این فکر افتادند که برای آموزش و گسترش موسیقی ملی مستقلاً مرکز ویژهای بنیاد نهاده شود. ابتدا تأسیس انجمنی به نام موسیقی ملی شکل گرفت که از سال ۱۳۱۳ فعالیتهای مؤثر خود را داشت. در اساسنامۀ "انجمن موسیقی ملی" تأسیس یک مدرسۀ موسیقی هم پیشبینی شده بود که پس از سالها پیگیریهای مستمر استاد خالقی اساسنامه و آیین نامههای اجرایی آن تصویب شد و بلاخره در مهرماه ۱۳۲۸ با ثبت نام حدود ۲۵ هنرآموز در کلاس اول به صورت مختلط (پسر و دختر) رسما شروع به کار کرد.
در ۱۰سال ریاست استاد خالقی، سه دوره فارغالتحصیل شدند که یکی از پربارترین و درخشانترین دوران هنرستان بود. اکثر شاگردانی که در آن دوره فارغالتحصیل شدند، هنوز هم در موسیقی ملی فعال و تأثیرگذار هستند، مانند انوشیروان روحانی، افلیا پرتو، گلنوش خالقی، جلال ذوالفنون، گیتی وزیریتبار، هوشنگ ظریف، محمدظریف و دیگران.
پس از ده سال که تعداد هنرآموزان در دورۀ ششسالۀ هنرستان به حدود ۷۰ نفر رسیده بود، اختلاف نظر بین استاد خالقی و وزارتخانۀ متبوع برسر نوع ادارۀ هنرستان و برنامههای آموزشی و بسیاری موارد دیگر منجر به استعفای استاد خالقی گردید و سرپرستی هنرستان به معاون هنرستان استاد مهدی مفتاح سپرده شد. پس از گذشت دو سال از سال ۵۰-۱۳۴۰ حضور استاد حسین دهلوی با مدیریت استثنایی و حمایت از موسیقی ملی، جان تازهای به هنرستان بخشیدند و در این ده سال فارغالتحصیلانی را چون علی رهبری، حسین علیزاده، سعید ثابت، داریوش طلایی، اردشیر روحانی، اسماعیل تهرانی، اسماعیل واثقی و بسیاری فعالان تأثیرگذار موسیقی ملی به جامعه تحویل دادند.
در چند دهۀ گذشته هنرستانها که به صورت مختلط اداره میشد و موسیقی غربی و ایرانی در محیطی مجزا از هم فعالیت میکردند، به صورت دو هنرستان موسیقی پسران و موسیقی دختران تقسیم شد و آموزش موسیقی غربی و ایرانی در یک محیط انجام میشود که مشکلات خود را دارد و با تعویض سریع مدیران طبعاً زمان سازماندهی و انسجام از دست میرود. در حال حاضر دورۀ هنرستان موسیقی ملی در دو مقطع راهنمایی و دبیرستان (هرکدام سه سال) برنامهریزی شدهاست.
دانشکدههای موسیقی تا مقطع لیسانس و فوق لیسانس در چند رشتۀ موسیقی و دانشگاه هنر در رشتۀ پژوهش موسیقی تا مقطع دکترا فعال هستند. هنرمندانی که از این دو هنرستان و دانشکدههای مرتبط بیرون میآیند به مشاغلی چون آموزش، ضبط موسیقی فیلم و سی دیهای آزاد، کنسرت در داخل و خارج از ایران - ضبط برنامههای رادیو و تلویزیون – پژوهشهایی در تاریخ موسیقی و موسیقیهای بومی و محلی و مذهبی و چاپ آنها، سازسازی و خلاصه تمام مشاغل جنبی میپردازند. مشروح فراز و نشیبهایی که آموزش علمی موسیقی ملی پشت سر نهاد، در نوشتههای استاد روح الله خالقی ثبت شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ مارس ۲۰۱۸ - ۵ فروردین ۱۳۹۷
بهار نوایی
عیدی و هدیۀ بهاری از سنتهای دیرین نوروزی است که از هزاران سال پیش بین عامۀ مردم و در دربارهای ایرانی رواج داشتهاست. هنرمندان و ادیبان این سرزمین هم به سهم خود آثارشان را چون هدیهای نوروزی گاه به حاکمان و گاه به مردم یا به معشوق خود هدیه میکردند. از همین جاست که سنت بهاریه در شعر فارسی و قطعهها و گوشههایی با نام نوروز و بهار در موسیقی ایرانی شکل گرفتهاست.
در نوروز سال ۱۳۳۵ بخش موسیقی رادیو ایران به ابتکار "داود پیرنیا" بر پایۀ این رسم دیرین ایرانی، عیدانهای به شنوندگان خود داد و برنامهای ده دقیقهای با نام "گلها" آغاز شد. این برنامه با نخستین شمارۀ بهاری خود به محبوبیت و موفقیت زیادی دست یافت و شاید بتوان آن را یکی از پربارترین و موفقترین برنامههای رادیویی نامید که توجه طبقات مختلف مردم را به خود جلب کرد.
برنامۀ موسیقی گلهای رادیو ایران با شمارههای بعدی ۴۵ دقیقهای خود چنان پرطرفدار شد که در سالهای بعد با نامهای مختلف ادامه یافت. هر کدام از این برنامهها بر موضوعی خاص تکیه داشت؛ یکی بر موسیقی، دیگری بر شعر، یکی بر شرح حال ادیبان، دیگری بر ترانه.
از سال ۱۳۳۵ تا پایان دوران پهلوی نزدیک به هزار و پانصد شماره از برنامههای مختلف گلها با نامهای گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ، گلهای تازه، یک شاخه گل، برگ سبز و گلهای صحرایی پخش شد. ویژگی اصلی برنامۀ گلها که آن را از دیگر برنامههای موسیقی، چه در داخل و چه در خارج از ایران متمایز میکند، آن است که این برنامه نوآور و پیامآور یک نوع همزیستی دلپذیر بین شعر و موسیقی ایرانی در آن زمان بود. این ترکیب ماهرانۀ شعر و موسیقی همراه با دکلمههای بهیادماندنی شعر، معرفی شاعران و موسیقیدانان و بهکارگیری عباراتی چون "پیوسته دلت شاد و لبت خندان باد" و "این هم برگ سبزی بود، تحفۀ درویش"، در طی ۲۳ سال گوشنواز شنوندگان رادیو شد و جلب اقشار تحصیل نکردۀ جامعه را که در آن زمان بخش بزرگی از مردم ایران را تشکیل میدادند، به همراه داشت. با توقف تولید و بازپخش این رشتهبرنامهها نه تنها از محبوبیت برنامۀ گلها کاسته نشد، بلکه جای خود را بین نسل جدید ایرانی هم باز کرد.
در آستانۀ بهار امسال، بیش از نیم قرن پس از آن نوروزی که برنامۀ گلها در آن زاده شد، دوستداران موسیقی و ادبیات ایرانی عیدی جدیدی دریافت کردند که ریشه در هدیۀ پنجاه و چهار سال پیش داود پیرنیا دارد و این بار به دست جین لویسون که در سالهای اخیر با کوششهای پیگیرانهاش در پژوهش و جمعآوری برنامۀ گلها به حفظ و اشاعۀ آن نیز پرداختهاست.
خانم لویسون، پژوهشگر موسیقی در مؤسسۀ مطالعات خاوری و آفریقایی دانشگاه لندن، با همکاری بنیاد فرهنگ ایران در لندن و با بهرهمندی از کمکهای همسرش لئونارد لویسون و همکارش آیدین عزیززاده دست به تولید یک لوح فشرده به نام "گلچین نوروزی از برنامههای رادیویی گلها" زدهاست. خانم لویسون این لوح فشرده را تنها به خوانندگان زن اختصاص دادهاست:
"چون درایران انتشار سی دی با صدای خانمها ممکن نیست، تصمیم گرفتم که این هدیۀ نوروزی را با صدای زنان انتخاب و منتشر کنم. از طرفی، وقتی که اولین سی دی را که توسط دانشگاه لندن منتشر شد، در هنگام سفرم به ایران به دوستانم نشان دادم، بعضیها از من خواستند که از صدای زنان هم استفاده کنم و به نظرم بهترین زمان برای این کار عید نوروز بود".
به گفتۀ خانم لویسون ویژگیهای ادبیات فارسی، پند و اندرزهای عارفانه در فرهنگ ایرانی که در برنامههای گلها بسیار مورد توجه قرار گرفته بود، در این مجموعه نیز گنجانده شدهاست.
دو برنامۀ "یک شاخه گل" با صدای سیما بینا و مرضیه، یک برنامۀ "گلهای رنگارنگ" با صدای الهه و یک برنامۀ "گلهای تازه" با صدای هنگامه اخوان، آذینبخش این گزیدۀ نوروزیاند که میتواند برای دوستداران موسیقی ایرانی بسیار خاطرهانگیز باشد. جین لویسون میگوید، به آن دلیل که هنگامه اخوان یکی از ترانههای قمر را بازخوانی کرده، صدای قمر هم بر این مجموعه سایه افکندهاست.
دفترچۀ همراه این لوح فشرده توضیحات مفصلی در مورد شعر و موسیقی بهکاررفته، شاعران، نوازندگان، گویندگان، خوانندگان و دبیران برنامههای این مجموعه به زبانهای فارسی و انگلیسی در اختیار کاربر میگذارد. بهخصوص استفادهکنندگان غیرفارسیزبان میتوانند با مطالعۀ این دفتر اطلاعات زیادی در مورد این مجموعه و بزرگان موسیقی ایرانزمین کسب کنند. اگرچه "گلچین گلها" تنها "یک شاخه گل" از گلزار برنامۀ رادیوی گلهاست، در شناساندن موسیقی ایرانی به جهانیان سهم شایانی دارد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ مارس ۲۰۱۰ - ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
زیباییهای نوروز و پرتو آن را بر پهنههای زندگی پیوسته میتوان دید. همراه با شاد باش نوروزی، شما را به دیدن جلوههایی از پرتو بهار بر قلمدانها دعوت میکنیم.
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار
سعدی
ایرانیان همواره بر این باور بوده اند که جهان خاکی، سایه ای از جهان بَرین و مینوی است. از این رو فصل بهار را که هنگام رویش دوباره زندگی پس از خواب زمستانی است، گرامی داشته اند و تحول طبیعت را مقدمه ای بر دگرگونی جانها دانسته اند. چنین است که بهار انعکاسی وسیع در ادب و هنر ایران یافته و دستمایه خلق مضامین عارفانه شده است.
افزون بر شعر، در نقاشی نیز بهار جایگاهی فراخ دارد و در این میان، نقاشی "لاکی" یا به گفته دیگر "زیر لاکی" از جمله هنرهایی است که جولانگاه هنرمندان ایرانی برای نقش گل و مرغ و چمن شده است.
این هنر از دوران تیموری (سده پانزدهم ) رواج یافت، در دوران صفویه (سده شانزدهم) به کمال رسید و در دوران قاجار (سده نوزدهم) رونق کم مانندی را پشت سر نهاد و چون به سده بیستم میلادی پا گذاشت، همچون برخی دیگر از هنرهای سنتی رو به افول رفت.
در هنر لاکی، نقاشی را روی چوب یا کاغذ فشرده اجرا می کنند و سپس آن را با ماده شفاف و جلا دهنده موسوم به لاک می پوشانند و از همین رو است که آن را لاکی می خوانند.
نقاشی لاکی ابتدا در ساخت جلد کتابهای نفیس به کار رفت و به تدریج زینت بخش قلمدانها شد. در آغاز، بیشتر جلدها و قلمدانها با طرح گل و مرغ تزیین می شد، چندان که امروزه آشناترین تصویر ذهنی ما از هنر لاکی، طرحهای گل و مرغ روی جلد کتابهای قدیمی و خصوصا قرآنهای خطی است.
کم کم و به ویژه از دوران قاجار، کشیدن صحنههایی از دشت و دَمَن و صورتهای انسانی یا مجالس بزم و طرب نیز معمول شد. البته چنین موضوعاتی بیشتر روی قلمدانها به کار می رفت، زیرا قلمدان نسبت به کتاب خصوصی تر و تفننی تر بود. همچنین سبک نقاشیهای لاکی دگرگون شد و مانند فضای کلی نقاشی ایرانی در آن دوران، تحت تأثیر نقاشی اروپایی قرار گرفت.
این دو موضوع، یعنی خصوصی بودن قلمدانها و تأثیر پذیری هنر لاکی از نقاشی اروپایی، سبب شد که برخی موضوعات ممنوعه یا حتی "صور قبیحه" به هنر لاکی راه پیدا کنند. خصوصا از آن رو که مشتری قلمدانهای فاخر، ثروتمندان و برکشیدگان جامعه بودند، جسارت نقاشان به اوج رسید و در جامعه مذهبی و سنت زده ای که حتی اصل نقاشی (جدا از مضامینش) حرام دانسته می شد، قلمدان عرصه امنی برای کشیدن صحنههای عیش و نوش و نقش زنان نیمه عریان شد.
آن چه در گزارش مصور این صفحه می بینید، چند قلمدان قدیمی آراسته به نقاشی لاکی است که جملگی با صحنههایی از طبیعت و گل و مرغ و بزم و طرب، حال و هوای بهاری به خود گرفته اند. این تصاویر با رباعیاتی از خیام با صدای زنده یاد احمد شاملو و با پیانوی شادروان جواد معروفی در ردیف چهارمضراب بیات ترک و چهار مضراب سه گاه همراهی می شود*.
*اگر شما هم تصاویری در باره بهار و نوروز دارید میتوانید با شرحی کوتاه برای نشر بفرستید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب