۲۹ دسامبر ۲۰۰۹ - ۸ دی ۱۳۸۸
بهار نوایی
به جرأت میتوان گفت از بین اندیشمندان و هنرمندان ایرانی هیچ کدام شهرت جهانی حکیم عمر خیام نیشابوری را نیافتهاست. اگر معروفیت او بیش از فیلسوفها، ادیبان و حکیمانی چون سقراط و ارشمیدس و نیوتون و شکسپیر و هوگو نباشد، کمتر از آنها هم نیست. او شاعری فیلسوف بود که درعلوم ستارهشناسی و ریاضی جایگاهی بس بلند داشت.
اما آنچه که خیام را بیش از هر چیز شهرۀ عالم ساخت، جهانبینی و اعتقاد او به ناپایداری هستی بود. او گذرا بودن لذتهای زندگی که به اعتقاد او باید از آن به بهتری شیوه بهره گرفت و پوچی حیات را به یاری اندیشۀ فلسفی و قدرت بینظیر بیان خود در زیباترین شکل ممکن و در غالب "رباعیات" متبلورکرد.
هنگامی که از شهرت جهانی خیام و آغاز آشنایی اروپاییان با او سخن گفته میشود، نام "ادوارد فیتزجرالد" (Edward FitzGerald) در صدر قرار میگیرد. فیتزجرالد، شاعر انگلیسی، در سال ۱۸۵۹ با ترجمۀ رباعیات خیام اندیشه و فلسفۀ او را به مردم مغربزمین معرفی کرد و به سرعت دل فرنگیان روشنفکر و اندیشمند را ربود.
فیتزجرالد با برگرداندن رباعیات خیام نه تنها او را به دنیا معرفی کرد، بلکه تا امروز شهرت خود او هم به واسطۀ ترجمۀ اشعار خیام است. اینک ۱۵۰ سال ازاولین ترجمۀ رباعیات خیام به زبان انگلیسی میگذرد و اشعار این شاعر قرن یازدهم میلادی به ۸۵ زبان منتشر شدهاست. ترجمۀ رباعیات خیام فیتزجرالد که بازآفرینی اشعار این شاعر شرقی محسوب میشود، تا کنون نزدیک به ۲۰۰۰ بار تجدید چاپ شدهاست وبیش از ۱۳۵ طراح و نقاش مشهور در تدوین نسخههای این کتاب سهم داشتهاند.
همین امر باعث شده تا این روزها کتابخانۀ ملی بریتانیا مجموعهای از نسخههای خطی و چاپی در مورد عمر خیام و ادوارد فیتزجرالد را در معرض تماشای عموم قرار دهد.
نمایشگاه "رباعیات عمرخیام" که عکاسی از جزئیات آن ممنوع است، با نمایش عکسهایی از جدیدترین چاپ ترجمۀ رباعیات خیام که در اکتبر ۲۰۰۹ منتشر شده و "نیروت پوتاپی پات" (Niroot Puttapipat)، یکی ازمستعدترین طراحان جوان معاصر، تصویرگری آن را به عهده داشته، آغاز میشود.
در گرداگرد نمایشگاه ۷۵ رباعی ترجمهشده توسط فیتزجرالد، امکان آشنایی بازدیدکنندگان با رباعیات خیام را میسر میسازد. بیگمان نخستین رباعی، که ترجمه انگلیسی آن بیشتر به برداشتی از رباعی خیام می ماند، توجه هر بازدیدکنندهای را به خود جلب میکند:
Awake! for Morning in the Bowl of Night
Has flung the Stone that puts the Stars to Flight:
And Lo! the Hunter of the East has caught
The Sultan’s Turret in a Noose of Light.
خورشید کمند صبح بر بام افکند
کیخسرو روز باده در جام افکند
می خور که منادی سحرگه خیزان
آوازه "اِشرِبوا" در ایام افکند
بخشی از این نمایشگاه به چگونگی آشنایی فیتزجرالد با زبان فارسی اختصاص یافتهاست. "اورسولا سیمز- ویلیامز" (Ursula Sims-Williams) متصدی مجموعۀ ایران در کتابخانۀ ملی بریتانیا در این باره میگوید: "فیتزجرالد توسط "ادوارد بایلز کاول" (Edward Byles Cowell) با زبان فارسی آشنا شد. وی در ابتدا مثنوی "سلامان و ابسال" عبدالرحمان جامی را ترجمه کرد، اما هیچ مجلهای چاپ آن را نپذیرفت. درسال ۱۸۵۶ ادوارد کاول یک نسخه خطی از رباعیات خیام را کشف کرد و آن را به فیتزجرالد داد. سه سال بعد فیتزجرالد ترجمۀ رباعیات خیام را به هزینۀ خودش منتشر کرد".
ادوارد بایلز کاول یکی از استادان زبانهای شرقی در انگلستان قرن نوزدهم بود که در کلکته کرسی زبانهای هندی، بنگالی و سانسکریت داشت. او بعد از آن که روزی در کتابخانه یک کتاب گرامر زبان فارسی یافت، به آن علاقهمند شد و به صورت خودآموز زبان را فراگرفت. فیتزجرالد دوست نزدیک ادوارد کاول بود و از او فارسی آموخته بود.
داستان معروف شدن خیام و کتاب رباعیات او در غرب مانند افسانه است: ترجمۀ جادویی فیتزجرالد از رباعیات خیام، کتاب کوچکی است که حتا نام مترجم بر روی آن نیست. کتابی ناموفق که در ابتدا هیچ خریداری نداشت، تا این که یک کتابفروش لندنی آن را جزو کتابهای حراجی با قیمت یک پنی در جعبهای در بیرون کتابفروشیاش گذاشت. "ویتلی استوکز" (Whitley Stokes) که خود ویراستار بود، به طور اتفاقی خریدار این کتاب ارزان شد و پس از مطالعه به اهمیت اشعار خیام پی برد. او سپس چند نسخه از کتاب را خریداری کرد و یکی از نسخهها را برای دوستش "روزتی" که شاعر و نقاش بود، فرستاد.
از همین زمان بود که رباعیات خیام بین روشنفکران اروپایی شناخته و او هر روز معروفتر و معروفتر شد، تا زمانی که اندیشههای این شاعر که چندین قرن پیش در نیشابور شکل گرفته بود، در همۀ جهان معرفی شد. کتاب فیتزجرالد در هزاران نسخه به چاپهای مجدد رسید و طراحان و صحافان مشهور برای نقاشی و تزئین این اثر از یکدیگر پیشی جستند.
بنا بر گفتههای خانم ویلیامز، تنوع در طراحی و صحافی کتاب فیتزجرالد، به شهرت بیشتر آن کمک کردهاست. یکی از مشهورترین این صحافیها کتاب "خیام بزرگ" است. شرکت صحافی "سانگورسکی و ساتکلیف" (Sangorski & Sutcliffe) که در انجام صحافیهای مرصع شهرت بسیار داشت، زیباترین جلد از ترجمۀ فیتزجرالد را در پی چند سال تلاش آماده کرد و جلد رباعیات خیام با هزار قطعه جواهر چون یاقوت زرد، یاقوت ارغوانی، فیروزه و زمرد سبز تزیین شد.
جورج ساتکلیف با این باور که این کتاب نفیس در آمریکا بهتربه فروش میرسد، آن را به آنجا فرستاد، اما گمرگ آمریکا برای ترخیص آن مبلغ هنگفتی درخواست کرد که پرداخت آن مقدور نبود و به همین علت "خیام بزرگ" به لندن بازگردانده شد.
سپس او کوشید این اثر را در لندن به فروش رساند. سرانجام "گابریل ولز"(Gabriel Wells) آن را به قیمت ۴۰۰ و چند پوند که از ارزش واقعی آن بسیار کمتربود، خریداری کرد و تصمیم گرفت "خیام بزرگ" را با کشتی تایتانیک با خود به نیویورک ببرد. اما غرق شدن این کشتی باعث از بین رفتن آن شد.
سپس "استنلی بری" (Stanley Bray)، برادرزادۀ ساتکلیف، نسخۀ مشابهی از "خیام بزرگ" تهیه کرد، ولی آن هم در جنگ جهانی دوم نابود شد. پس از جنگ، استنلی بری که هنوز انگیزۀ ساخت نفیسترین جلد از کتاب فیتزجرالد را در سر داشت، نسخۀ سوم آن را تهیه کرد؛ نسخهای که امروز در کتابخانۀ بریتانیا به نمایش گذاشته شدهاست.
خانم ویلیامز میگوید: "نسخۀ اصلی "خیام بزرگ" همچنان در اعماق اقیانوس است. اما این خوشبختی بزرگی است که ما امروز نسخۀ مشابهی از آن را دراختیار داریم و توانستهایم آن را در این نمایشگاه در معرض دید عموم قرار دهیم".
نمایشگاه رباعیات عمر خیام و جلسات و کنفرانسهایی که امسال به مناسبت صد و پنجاهمین سال انتشار ترجمۀ فیتزجرالد از رباعیات خیام انجام گرفتهاست، حکایت ازاهمیت کار فیتزجرالد و پیش از آن، از بیهمتایی اثر حکیم عمر خیام بر مردم چهار گوشۀ جهان دارد. فیتزجرالد هیچگاه نکوشید ترجمۀ دقیقی از رباعیات ارائه کند و تنها دست به ترجمهای آزاد با الهام از آن زد.
بیشک، فیتزجرالد تنها کسی نیست که خیام را ترجمه کرد، ولی نخستین کسی است که او را به کمک دوست خود ادوارد کاول کشف و به جهانیان معرفی کرد. با این کار، فیتزجرالد نه تنها توانست باعث شهرت جهانی خیام شود، بلکه نام خود را در کنار این شاعر و اندیشمند جاودانه ساخت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ دسامبر ۲۰۰۹ - ۹ دی ۱۳۸۸
بهار نوایی
سیما بینا را بانوی ترانههای محلی ایران نامیدهاند. صدای دلنشین و پر از احساس او در گوش و در دل چندین نسل از ایرانیان نشستهاست.
از نه سالگی با برنامۀ کودک رادیو، خوانندگی را آغاز کرد. از پانزدهسالگی با برنامۀ گلهای رادیو ایران و پس از آن برنامۀ گلهای صحرایی همکاری داشت.
از آغاز خوانندگیاش پژوهش و بازخوانی ترانههای مردمی و فولکلوریک را، در گوشه و کنار کشور، در صدر کار موسیقایی خود قرار داد، فعالیتی که تا امروز ادامه دارد. او سالهاست آواها و کلمات زبانها و لهجههای مختلف رایج در ایران را، از آذری و ترکمنی و بلوچ میآموزد، تا بتواند ترانههای محلی آن خطهها را با تنظیمی نو بازخوانی کند.
در دهههای اخیر که کنسرتهایش به خارج از ایران منتقل شده، نوازندگانش را طوری انتخاب میکند که از جنس موسیقی همان منطقه باشند؛ نوازندگانی که گاه از شهر و روستاهای دور و نزدیک مییابد. سیما بینا نامی شناختهشده در موسیقی محلی ایران است، اما موسیقی تنها هنر ماندگار او نیست.
او در رشتۀ نقاشی و طراحی تحصیل کرده و از دانشکدۀ هنرهای زیبا فارغ التحصیل شدهاست. نقاشیهای او چندین بار در نمایشگاههای مختلف در معرض دید عموم قرار گرفته و به صورت مجموعههای کارت پستالی در ایران منتشر و آذینبخش لوحهای فشرده و کتابها شدهاست. اما نفیسترین کار سیما بینا مجموعهای از لالاییهای مادران ایرانی است که از گوشه و کنار کشور به تنهایی جمعآوری و بازخوانی کرده و بهتازگی منتشر شدهاست.
کتاب "لالاییهای ایران" حاصل رنج سفرهای سیسالۀ سیما بینا به شهرها وروستاهای مختلف و ملاقات با مادران پیر و جوان ایرانی است. او درحین سفرهایش برای جمعآوری ترانههای محلی ایران، متوجه اهمیت موسیقایی لالاییها میشود، به طوری که همۀ هم و غم خود را معطوف به گردآوری آنها میکند:
"در طول بیش از سی سال، که روستا به روستا و شهر به شهر در جستجو و جمعآوری نواهای موسیقی محلی ایرانی بودهام، پی در پی با آوازهای لالایی - این آواز بیپیرایۀ مادران - آشنا شدهام. شماری از آنها را که ملودی پیچیدهتری داشتند، در میان آهنگهای محلی اجرا و ضبط کردم. پس از چندی متوجه شدم این آوازها خود گنجینۀ فرهنگی بینظیری هستند که اگر حفظ نشوند، کودکان آیندۀ ایران نشانی از آنها نخواهند یافت".
او در ادامه میگوید: "چیزی که به تدریج موجب شگفتیام شده بود، تنوع و کثرت لالاییهای ایرانی بود. در نخستین قدمها دریافتم که این گنجینهها را باید از درون زمانهای گذشته بیرون آورم و بیشتر پای آوای مادربزرگها بنشینم".
بر همین مبنا او اشعار لالاییها از تهران تا تنکابن، از شیراز تا شیروان، از گیلان تا گیلان غرب، کردستان، لرستان، بلوچستان و غیره را جمعآوری و اجرا میکند.
کتاب لالاییهای ایرانی همراه با چهار لوح فشرده که معرفیکننده چهل لالایی برگزیده از مناطق مختلف ایران است و همچنین جزوهای جداگانه از نتهای لالاییها، به دو زبان فارسی و انگلیسی جهت استفادۀ پژوهشگران بینالمللی موسیقی و زبان و ادبیات در نظر گرفته شدهاست. نقاشیهایی که مؤلف طی دههها با الهام ازموضوع مادر و کودک آفریده نیز آذینبخش این مجموعه است.
اگرچه لالاییها کثرت داشتند، اما سیما بینا به تنهایی دست به جمعآوری و انتشار آنها زد که آن هم در خارج از ایران انجام شد؛ اگر کسی به او یاری رسانده باشد، بر اساس مقدمۀ کتاب، بیشتر بستگان درجۀ اول مؤلف هستند.
در گزارش مصور این صفحه، بانوی ترانههای محلی ایران از انگیزه و یافتههای خود در راه این پژوهش سخن میگوید. در اين گزارش عکسهای عکاسان مسعود مستوفی، محمد کوچکپور کپورچالی و محمد حسین شبیری به کار رفتهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ ژانویه ۲۰۱۰ - ۱۵ دی ۱۳۸۸
امید صالحی
بسیاری ازمسیحیان جهان روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زادروز مسیح جشن میگیرند، اما در ایران مسیحیان ارمنی از ششم ژانویه به عنوان روز تولد مسیح تجلیل میکنند.
مسیحیان ایران روز ششم ژانویه برای مراسم دعا و نیایش به کلیسا میروند و پس از خواندن دعا و خوردن نان فطیر که به شراب آغشته شده، بقیه مراسم را در خانههایشان برگزار میکنند.
به اعتقاد مسیحیان، این تفاوت زمان برای برگزاری کریسمس اختلاف مذهبی یا چندگانگی روایت دینی نیست. در سالهای ابتدایی رسمی شدن آیین مسیحیت روز ششم ژانویه در تقویم تمامی کلیساها زادروز مسیح و غسل تعمید او محسوب میشد، اما به تدریج بنا به تدبیر کلیسای کاتولیک زادروز مسیح به ۲۵ دسامبر، روز تولد میترا یا مهر ایرانی، انتقال یافت و این دو واقعه به هم پیوند داده شد. پس از آن که کیش مهرپرستی از فراز تمدنهای غربی و شرقی به حاشیه رفت، روز میلاد مسیح در همان تاریخ ۲۵ دسامبر ابقا شد. ولی کلیساهای شرقی که قائل به انتقال این روز و برگزاری کریسمس نشدند، همچنان رویه خود مبنی بر برگزاری جشن میلاد در ششم ژانویه را ادامه دادند.
بیشتر ارمنیهای ایران نیز به تبعیت از کلیساهای شرقی کریسمس را در روز ششم ژانویه جشن میگیرند. هرچند آشوریان و کلدانیان و مسیحیان کاتولیک ایران نیز که تعدادشان کمتر از ارتدوکسها و گریگوریهاست، ۲۵ دسامبر را به عنوان کریسمس جشن میگیرند. ولی به اعتقاد خود مسیحیان ایران، تفاوت در زمان برگزاری جشن میلاد به معنای تفاوت در رعایت آداب و سنن آن نیست و نمادهای زادروز مسیح و سال نو همچون درخت کاج، بابانوئل و شام عید در بین همۀ مسیحیان مشترک است.
ایرانیان سنت بابا نوئل را هم همچنان زنده نگه داشتهاند. به باور آنها، سانتا کلاوس (بابانوئل) اسقف کلیسای میرا (در ترکیه) بود؛ روحانیای که ظرف سه شب با گوزنهای خود به شهر باری ایتالیا سفر کرد، تا هزینۀ عروسی سه دختر یک نجیبزادۀ ایتالیایی را تأمین کند. کشیشان هلندی و بلژیکی به تقلید از او پس از مرگش سنت هدیه دادن به کودکان را پاس داشتند، تا این که اسقف 'میرا' در فرهنگهای مختلف نامیرا شد و تبدیل به نماد کریسمس شد.
ارمنیهای ایران در اجرای سنتهایی چون برپایی درخت کریسمس و تزیین آن و شام عید از فرهنگ ایرانی هم وام گرفتهاند. پختن مرغ وماهی در شب عید یکی از رسوم عمدۀ مسیحیان ایران است. آنها در روز عید دید و بازدید از دوستان و بزرگان خانواده را فراموش نمیکنند و از میهمانی و جشن غافل نمیشوند. شبزندهداری و شادی بیشتر برای جوانان جذاب است، اما بزرگان خانواده به مراسمی چون دیدار از بزرگان و خانوادههایی که در سال گذشته عزیزی را از دست دادهاند هم توجه میکنند.
در سالهای اخیر خانوادهها کمتر از درخت کاج طبیعی برای مراسم کریسمس استفاده میکنند. بیشتر درختها پلاستیکی شدهاند، چون اجازۀ قطع درختهای شاداب و سالم داده نمیشود. اما این چیزی از شور کریسمس کم نکرده و همچنان خانوادهها درخت کاج را جزء اصلی مراسم زادروز مسیح میدانند.
ششم ژانویه در ایران همزمان با ۱۶ دیماه است. معمولا مدارس ارمنیها به مناسبت کریسمس تنها دو روز تعطیل است؛ آن هم به خاطر همزمانی امتحانات با جشن کریسمس.
یکی دیگر از سنتهای رایج در ایام کریسمس که شباهت زیادی به جشن سال نو ایرانیان دارد، خریدن و پوشیدن لباس نو است. و البته، خانهتکانی. زنان در این ایام مشغول آماده کردن خانه برای عید میشوند و مثل روزهای نزدیک به سال نو ایرانی، همه جا را برای شادی و نیایش تمیز و آماده میکنند.
در روزهای نزدیک به کریسمس محلههای ارمنینشین شهرهای ایران، به ویژه تهران، شاد و سرزنده است. مردم از مغازههای شاد و رنگارنگ کارت پستال و هدیه میخرند و برخی نقاط شهر مثل روزهای نزدیک به نوروز شلوغ میشود.
در نمایش تصویری این صفحه صحنههایی را از جشن کریسمس ارمنیها در تهران میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ دسامبر ۲۰۱۶ - ۴ دی ۱۳۹۵
ساجده شریفی
ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی سدۀ بیستم میلادی، پس از دیدن بسیاری از شهرهای جهان، در یادداشتهای روزانهاش مینویسد که انسان با ساختن هر شهر، افسانهای هم برایش میسازد. در خاطر ما، افسانۀ پاریس، عشقورزی و هنر است و در خاطر همینگوی یک جشن بیکران. اما برای حفظ هر افسانهای گویی باید همواره از واقعیت کناره گرفت. به رؤیاها پناه برد و از هر تلاشی برای پردهدری از رازها، دوری کرد.
وقتی که نخستین بار٬ به شهری پا میگذاریم، همه چیز تازه است. مثل آلیس در سرزمین عجایب سرمان به هر سو میچرخد، تا تمام تازهها را ببینیم. پیش میآید که دهها بار در یک خیابان گم شویم. و در پاسخ به پرسش عابری آن قدر خیرهاش شویم و جوابی نداشته باشیم که بفهمد ما هنوز غریبهایم و بی هیچ انتظاری خودش راهش را بکشد و برود.
پیش میآید که در پاریس باشیم. در خیابانهای رنگی و طولانی قدم بزنیم. مثل گنگ خوابدیده به همه چیز و همه کس خیره شویم. پیش میآید که از مترو پیاده شویم، اما بیرون نرویم. به تماشای عابرانی بنشینیم که هنوز بینشان غریبهایم. تلاش میکنیم افسانۀ شهری را که به آن رسیده ایم، به یاد بیاوریم، اما انگار چیزی بر این شهر گذشته که پازل افسانهاش تکههایی کم دارد.
اگر از شهری با آفتاب و آسمان آبی آمده باشی، شاید باران در روزهای اول، شگفتزدهات کند. آن قدر که چترت را میبندی و راه میافتی پی ابرها و از خیابانهای زیادی میگذری و آدمهای زیادی میبینی که چترهایشان را باز کردهاند. شب که میشود، رد چراغهای رنگی را میگیری، تا به رود برسی که درست از وسط شهر میگذرد و میروی زیر پل تا زوجهایی را ببینی که عاشقانه هم را در آغوش کشیدهاند.
زمان میگذرد و تو هنوز در پاریس هستی. دیگر کم پیش میآید خیابانی را گم کنی. عادت کردهای بدون نگاه به تابلوها سر کدام چهارراه بپیچی و وارد کدام خیابان شوی و از کدام کوچه میانبر بزنی. زمان میگذرد و عادت میکنیم و از کشف افسانهها دست میکشیم و یاد میگیریم که مثل بقیه باید به زندگیمان بچسبیم و روزمرگی شهر آن قدر وقت میگیرد که دیگر جایی برای رازورزی و افسانهسازی نمیماند. با اینکه میدانی روزمرگی خستهات میکند و واقعیت لخت این شهر، نمیگذارد که دیگر دوستش داشته باشی.
این طور میشود که هر غروب تنها چیزی که میبینی هجوم پاریسیها به درهای متروست. انگار نیرویی نامرئی میترساندشان از لختی درنگ در پیادهرو. هلشان میدهد به دالانهای دراز مترو و چند ایستگاه بعد همان نیرو میچپاندشان در خانههای کوچک چندمتری که بزرگترین سهمشان از جهان بیرون، تنها یک پنجره است که آن هم احتمالاً به پنجرۀ ساختمان روبرویی چسبیده و پردهاش هم کشیده است. میبینی که وقتی باران میبارد، کسی هوس خیس شدن ندارد. کم کم چترهای باز را دوست نداری. این سقفهای کاذب که آسمان را تا ارتفاع تو پایین میکشند و نفست را بند میآورند. کم کم دوستانی را که پیدا کردهای، نمیتوانی در آغوش بکشی و باهاشان دست بدهی چون بیماری شایع شده که تمام شهر واکسنش را زدهاند و تمام شهر مراقبند مریض نشوند، اما نمیفهمی چرا تمام شهر سرفه میکنند.
زمان که میگذرد چیزهایی را در شهر میبینی که دلت نمیخواهد باورشان کنی؛ که پاریسی ها وقت ناهار طولانی ندارند تا وقتی که "فست فودی"ها ساندویچ دارند؛ که دم غروب آن قدر از کار خستهاند که حوصلۀ لبخند زدن ندارند؛ آن قدر عجله دارند که وقت دیدن انسان و آسمان را ندارند؛ آن قدر کار دارند که وقت مریض شدن ندارند و آن قدر از این واگیر نفرینشده ترس دارند که جرأت بوسیدن که هیچ، حتا دست دادن هم ندارند. و این قدر، ویترینها خرج دارند که فقط جنسهای خیلی گران دارند و این شهر آن قدر حریم خصوصی دارد که مست و مریضهای رهاشده در گوشۀ خیابانها را نبیند. چرا این شهر این طور میکند؟ میپرسی هزار بار از خودت و جوابی نداری. میپرسی از دیگران و جواب میدهند که عادت میکنی.
یکی از روزهایی که سال پیر شدهاست و آخرین نفسهایش را میکشد - که میرود تا آخرین روزهایش را بگذراند و تقویم را به سال نوتری تحویل بدهد - تصمیم میگیری که عادت کنی. اما از خانه که بیرون میآیی شهر تفاوت کردهاست. آن قدر که شاید دوباره در خیابانها گم بشوی. به ویترینها نگاه میکنی که چراغانیتر از قبلند. به قیمتها که دهها بار ارزانتر شدهاست. به آدمها که شتابشان را گذاشتهاند ته کولهشان و با تأمل در پیادهروها راه میروند و یک طوری راه میروند که انگار "آلیس"اند در سرزمین عجایب که میخواهند همه چیز و همه کس را تماشا کنند. وقت دارند که گل بخرند. درختهای کاج کوچک، تمام شهر را فتح میکنند. مثل روزنامه هر کس یکیشان را در دست دارد.
روزهای بعد همین طور همه چیز رازآلودهتر میشود؛ آن قدر که دیگر عادتی در کار نیست. غریبهها به هم لبخند میزنند. دوستها از مریضی نمیترسند . با هر سلام هم را در آغوش میکشند؛ یک طوری که انگار عمری است هم را ندیدهاند.
کرههای رنگی از در و دیوار شهر آویزان میشوند. ریسههای گل و ستاره از ورودی مغازهها، برچسبهای حراج از تن مانکن ها. هر روز بابا نوئلها تکثیر میشود، که چتر ندارند، اخم ندارند، عجله ندارند و هیچ عادتی به هیچ روزمرگی ندارند.
یک روز بلاخره برف میبارد. انگار این شهر به برف هم عادت ندارد. روزی که برف میبارد، میبینی که همه در تحرکند برای ضیافتی که در راه است، برای رؤیایی که در سال یک بار میآید.
برف میآید. پاریسیها شهر را آذین میبندند، درختچههای سبزشان را میآرایند، خانههاشان را پر می کنند از کادو و جیبهایشان را از شکلات. هر جا که بشود، آدم برفی میسازند و بر سطح برفهای دستنخورده پیام تبریک سال نو مینویسند.
این روزهای آخر پاریس بیشتاب است. برف آرام آرام از آسمان پایین میآید و بابا نوئل سوار بر برفها، قرار است به زمین بیاید.
روزها آرام آرام به سال نو پیش میروند و پاریس به افسانهاش.
در کریسمس هر رویایی ممکن است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ دسامبر ۲۰۰۹ - ۱۰ دی ۱۳۸۸
فرنوش تهرانی
اگرچه سلطانیه تاریخ دور و درازی دارد و از هزارههای پیش از میلاد، جایگاه جوامع پیشرفتۀ انسانی بودهاست، اما اوج شکوفایی آن در عصر مغول (سده ۱۳ و۱۴ میلادی) رقم خورد. مغولان که خوی بیابانگردی داشتند و علاوه بر اسبان و استران بسیار، رمههای بزرگی را با خود جابهجا میکردند، پس از فتح ایران، در جستجوی مناطقی بودند که برای چرای احشام مناسب باشد.
سلطانیه یا همان "شهرویاژ" کهن چنین بود. این منطقه دارای چمنی وسیع به وسعت ۳۵ کیلومتر مربع است که در آن یکی از بهترین گونههای علف به بلندی ۳۰ تا ۹۰ سانتیمتر میروید. مغولان، سلطانیه را "قنقوراولانگ" به معنای چمن و مرتع میخواندند و به سبب وجود آب و مرتع و امکان تهیه آذوقه، اتراقگاه خود قرار دادند.
پایتخت ایلخانان مغول ابتدا در مراغه بود و سپس به تبریز منتقل شد. سلطانیه بر سر راه خراسان به این هر دو شهر قرار داشت و به تدریج اهمیت بیشتری پیدا کرد، تا آن جا که وقتی نوبت به "اولجایتو" یا سلطان محمد خدابنده رسید، این شهر را به پایتختی برگزید و از همین زمان سلطانیه خوانده شد.
قبل از آن در دورۀ سلطنت "ارغون"، برادر بزرگتر الجایتو، طرحی برای ساخت یک شهر و بنای قلعهای بزرگ در سلطانیه ریخته شده بود و ظاهراً همان طرح در دورۀ الجایتو پی گرفته شد. شهر جدید در مدت ده سال از ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۴ میلادی ساخته شد و علاوه بر ارگ سلطنتی، دارای مسجد، بازار، کاروانسرا و محلههای مسکونی بود.
همچنین درون ارگ سلطنتی بناهایی وجود داشت که از نفوذ اسلام در آیینها و تشریفات سلطنتی ایلخانان تازهمسلمان حکایت میکرد. این بناها با نامهایی چون ابواب البر، دارالشفاء، دارالضیافه، دارالحفاظ، دارالحدیث، دارالقرآن و مسجد و مدرسه در حافظۀ تاریخ ثبت شدهاند و مورخان عصر مغول را برآن داشتهاند که در وصف سلطانیه بنویسند: "هرگز مثل آن در جهان کس ندیده و نشنیده" یا " به مرتبهای رسانید که از بلاد ربع مسکون معمورتر شد."
شاید این اوصاف کمی اغراقآمیز به نظر آید، اما این که یکی از بناهای آن شهر پس از گذشت هفتصد و اندی سال هنوز لقب بزرگترین گنبد آجری جهان را یدک میکشد، نشان از شکوه پایتخت اولجایتو دارد. نام این بنا "گنبد سلطانیه" است و با وجود صدمات بسیار عوامل طبیعی و انسانی، تنها بنای سرپا در محوطۀ ارگ سلطنتی سلطانیه است.
مابقی بناها که باستانشناسان در سالهای اخیر پایههایشان را از زیر خاک بیرون کشیدهاند، همگی از میان رفتهاند. در واقع، سلطانیه به همان سرعتی که به خود بالید، رو به انحطاط رفت. پس از مرگ اولجایتو، از رونق افتاد و در دورههای بعد در کشاکش مدعیان قدرت و دست به دست شدنهای مکرر ویرانیهای بسیار را تجربه کرد؛ تا به امروز رسید که شهر کوچک و محرومی است در استان زنجان.
دربارۀ علت ساخت گنبد سلطانیه و کاربری اصلی آن سخنهای گوناگون گفتهاند. منابع مکتوب،اطلاعات جزئی و دقیق در این باره نمیدهند و نظرهای گوناگون و گاه متضادی ارائه میکنند. وضع فعلی بنا هم گاه بیش از آن که تاریخچۀ بنا را روشن سازد، بر معماهای موجود میافزاید.
نظر مشهور و غالب این است که این بنا برای آرامگاه اولجایتو ساخته شدهاست، هرچند که هیچ اثری از گور او در این مکان به دست نیامدهاست و اساساً معلوم نیست که اولجایتو به آیین مسلمانی درگذشت و به خاک سپرده شد یا به آیین مغولی؟
با این حال، چرایی و چگونگی ساخت گنبد سلطانیه یک چیز است و ارزشهای معماری و هنری آن چیز دیگر. این بنا هر گونه و برای هر چه که ساخته شده، بیشک نقطۀ عطفی در تاریخ معماری ایرانی است و تأثیراتش بر معماری عصر مغول و پس آن به روشنی قابل ردیابی است.
در سال ۲۰۰۶ میلادی، سازمان یونسکو، گنبد سلطانیه واقع در ۳۸ کیلومتری جنوب شرقی زنجان را در فهرست میراث فرهنگی جهانی ثبت کرد. این هفتمین اثر تاریخی ایران بود که تا آن زمان در فهرست آثار جهانی جای میگرفت.
گزارش مصور این صفحه گشت کوتاهی است درگنبد سلطانیه.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۶ آذر ۱۳۸۸
هاله حیدری
دو سه سال پیش یک اتفاق ساده موجب کشف مکانی شد که بلافاصله در فهرست آثار ملی جا گرفت. این دومین پدیده طبیعی بود که به عنوان اثر ملی ثبت میشد. اولین این آثار، دماوند بود. از همین جا میتوان به اهمیت دومی پی برد؛ یکی از کوهنوردان کشور – نادر ضرابیان، سرپرست گروه کوهنوردی لواسان – در "مسجد تاریخانه" دامغان بروشوری دید که از سوی میراث فرهنگی آن شهر برای گردشگران ناحیه منتشر شده بود. در این بروشور عکسی وجود داشت که از وجود چشمههای ناشناخته ای خبر میداد. عکس را یک معلم جغرافیا گرفته بود و میراث فرهنگی از محل دقیق چشمهها اطلاع نداشت. او به همراه خانم فاطمۀ ناصری عضو هیات مدیرۀ کوهنوردی لواسان به ناحیه رفتند.
بقیه ماجرا روشن است. حیرت کردن از وجود چشمههایی که محوطه ای بدیع و بی مانند به وجود آورده اند ولی تاکنون ناشناخته مانده اند، کشمکشهای اداری برای معرفی اثر و شناساندن اهمیت آن به ادارات میراث فرهنگی، جلوگیری از کار یک معدن سنگ که اطراف چشمهها را به سرعت تخریب میکرد و دردسرهای دیگر، اما حاصل کار دلکش بود. یک مکان دیدنی درجۀ اول به فهرست مکانهای دیدنی کشور افزوده شده بود.
چشمههای باداب سورت در ناحیه ای بین سه ضلع مثلث سمنان و دامغان و ساری در شمال کشور نهفته است. بین دو روستای اورُست و مالخواست در شمال غربی دامغان و جنوب شرقی ساری. با دامغان ۶۸ کیلومتر فاصله دارد و با روستای مشهور بادله در ساری، هفت کیلومتر. اما از هر طرف که بروید، از دامغان، سمنان یا ساری دو سه ساعتی طول میکشد. برای ما، دیدن سرسبزیهای شمال به طولانی شدنتر راه میارزید.
جاده از یک کیلومتری روستای اورست تا باداب سورت خاکی است ولی سواری هم به راحتی تردد میکند. البته طبیعت گردان برای این که آسیب کمتری به محیط وارد شود، مسیر را پیاده طی میکنند. بیشتر مسیر دشت همواری است و حدود نیم ساعتی هم پیاده روی دارد. هرچه از کوه بالاتر میرویم بافت سنگها و گیاهان بیشتر تغییر میکند. سنگها ورقه ورقه میشود و در جای جای کوه، اثر کند و کاوهایی برای یافتن معدن سنگ خارا پیداست.
چشمههای باداب سورت در ارتفاع ۱۸۴۱متر از سطح دریا قرار دارد و هنگام نزدیک شدن چشمها را خیره میکند. چشمهها به دلیل قدرت رسوبگذاری بالایی که دارند، حوضچههایی در مسیر خود پدید آوردهاند که باعث جذابیت منطقه شده و تا جائی که میدانیم وضعیت یگانه ای به وجود آورده اند که در تمام کشور مانند ندارد. گفته و نوشتهاند که در کشور ترکیه چشمهای به نام پاموکاله وجود دارد که تا حدی شبیه باداب سورت است و البته امکانات جهانگردی آن و نیز نوع محافظت از چشمهها با ایران قابل مقایسه نیست.
باداب سورت شامل دو چشمه و با آبهایی از هر نظر متفاوت است. "باداب"، یعنی آب گازدار.
یکی از چشمهها، آبی بسیار شور دارد و دارای استخر آبی کوچکی است که بیشتر اوقات در تابستان برای آبتنی استفاده میشود و همچنین کاربرد اصلی آن برای درمان دردهای کمر، پا، روماتیسم و امراض پوستی است.
چشمۀ دیگر، دارای آبی به رنگ قرمز و نارنجی و کمی ترش مزه است که به صورت دائمی و نشتی است و در اطراف دهانه چشمه کمی رسوب اکسید آهن نشسته است. به دلیل گوگردی که در آب یکی از چشمهها هست، مردم محلی اعتقاد دارند که این چشمهها شفابخش است. البته، آب آنها بر روی بعضی از بیماریهای پوستی و مَفصلی اثر خوبی دارد، ولی تاکنون تحقیقات آزمایشگاهی ثبت شدهای بر روی آن انجام نشده است.
همین شفابخشی، بلای جان چشمههاست. متأسفانه، ضمن تردد طبیعتگردان این منطقه هر بار با تخریب بیشتر مواجه میشود.
یکی از مهمترین عوامل تخریب هم کسانی هستند که ارزشی برای این پدیده زیبا قایل نیستند. راهنمای گشت برای آسیب نرساندن به حوضچهها که طی هزاران سال به این شکل درآمدهاند، سفارشهای زیادی به ما کرده بود. باید با احتیاط کامل از ردیف حوضچهها رد میشدیم و تمام تلاشمان را میکردیم که اثری از خود به جای نگذاریم.
راهنمای گشت برایمان توضیح داد که در زمستان به دلیل سردی هوا، بعضیها در اطراف چشمهها آتش روشن کرده، سنگهای داغ به داخل چشمه میاندازند، تا آب گرم شود و بتوانند در آن آبتنی کنند. به دلیل قدرت رسوبگذاری بالای آب بر روی سنگهای درون چشمه، این عمل به مرور باعث انسداد ورودی چشمهها شده و بعد از مدت کوتاهی چشمهها خشک میشوند. باقیمانده خشک شده و از بینرفتۀ حوضچهها و چشمهها در اطراف قابل دیدن بود.
یکی دیگر از دلایل تخریب منطقه، معدن سنگ خارا در پاییندست چشمههاست که حفاری و گاهی انفجارهای معدن باعث صدمه دیدن سفرههای آبهای زیرزمینی و در نتیجه، خشک شدن چشمهها میشود. البته، گفته میشود بهرهبرداری از معدن متوقف شده که امید است چنین باشد.
چشمانداز دشتها و جنگلهای اطراف از بالای کوه در کنار حوضچههایی که هر قسمت از آن به رنگی است، در روح و جسم ما باقی خواهد ماند. ولی دیدن چشمههای خشک شده در اطراف چشمههای باداب سورت نگرانی زیادی در گردشگران ایجاد میکند. مبادا عاقبت این اثر منحصر به فرد طبیعت هم چنین باشد؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۷ آذر ۱۳۸۸
فرشید سامانی
" طبیعت گران اروپایی که به ایران میآیند، جست و جوگر و تنوع طلب اند. میخواهند گوناگونی اقلیم این سرزمین را ببینند و از همه بیشتر کویر را دوست دارند. چون در کشور خودشان این نوع اقلیم را تجربه نکرده اند و شیوه زندگی در کویر برایشان ناشناخته است."
اینها را "مازیار آل داوود" میگوید. کسی که یازده سال است تورهای کویرگردی را برای گردشگران داخلی و خارجی برنامه ریزی میکند. او که همسرش یک ایرانی- فرانسوی است، کار را با گردشگران اروپایی آغاز کرد، اما رفته رفته هموطنان خودش نیز داوطلب شدند.
اینها احتمالا کسانی بودند که دوست نداشتند تعطیلات آخر هفته را در ترافیک سنگین جادههای شمالی سپری کنند و نمیخواستند در جاده ساحلی به جای جنگل و دریا، ویلاهای جور واجور دیگران را ببینند.
پس با گردشگران خارجی راهی کویر شدند. جایی که روزهایش سرشار از سکوت است و شبهایش ستاره باران. جایی برای تجربههای نو: غلتیدن روی رملها، خوابیدن در سایه گزها و تاقها، رصد ستارگان، عکاسی از آسمان شب، شترسواری، خوردن شیر شتر، و تماشای طلوع و غروب در افقی بی انتها.
مازیار روی این علایق سرمایه گذاری کرد. او متولد تهران در سال ۱۳۴۶ خورشیدی است اما پدر و مادرش اهل کویراند. در روستایی به نام "گرمه" از توابع خور و بیابانک در استان اصفهان و در جنوب شرقی کویر مرکزی ایران.
مازیار درباره پیشینه روستا میگوید: "هیچ بررسی باستان شناسی یا پژوهش تاریخی درباره گرمه انجام نشده. اما شواهد موجود مانند قلعه وسط روستا که میگویند متعلق به دوره ساسانی است و بافت معماری آن نشان از قدمتش دارد. در عین حال روستایی که نزدیک مراکز تاریخی بزرگ مثل خرانق، جندق و بیاضه واقع شده، نمیتواند تاریخی نباشد."
مازیار که در زندگی اش همه جور کاری از فعالیت در آژانس املاک و خیاطی و آشپزی و سفالگری را تجربه کرده بود، تصمیم گرفت تورگردانی در کویر را هم به تجربیاتش بیفزاید. به سراغ خانه اجدادی اش در گرمه رفت و آن را بدل به یک مهمانسرا کرد. بعد هم شروع کرد به بازاریابی برای کویرگردی.
در این میان برخی اتفاقات موفقیت او را شتاب بخشید. در سال ۱۳۸۳ رضا میرکریمی، کارگردان نام آشنای سینمای ایران فیلمی به نام "خیلی دور، خیلی نزدیک" ساخت که بخشهایی از آن در روستایی به نام "مصر" با مناظری دلفریب از کویر فیلمبرداری شده بود. این فیلم هوس دیدن کویر را در دل خیلیها زنده کرد و تورهای زیادی راهی مصر شدند که دست بر قضا فاصله زیادی با گرمه ندارد.
کویرگردان که زیاد شدند، مازیار دیگر اهالی روستا را تشویق کرد که خانههای خود را برای پذیرایی میهمانان آماده کنند و خود تورهایی را به آنها معرفی کرد. کم کم گردشگری در گرمه پا گرفت و تولید و عرضه صنایع دستی مثل حصیربافی رونق پیدا کرد. این دریچه جدیدی بود به زندگی روستائیانی که از طریق کشاورزی، دامداری، قالیبافی یا کار روی کامیونها امرار معاش میکردند.
به گفته مازیار، این دریچه جدید روند مهاجرت اهالی روستا به شهر را متوقف کرده و برخی رفتگان را به فکر بازگشت انداخته است. جز در تابستان که گرما طاقت فرساست در سایر فصول به طور متوسط هفته ای ۶۰ تا ۸۰ نفر به گرمه میآیند و این برای روستایی با جمعیت کم و اقتصاد محدود رقم چشمگیری است.
کویرگردان ایرانی بیش تر در قالب تور و به شکل برنامه ریزی شده سفر میکنند. عموما جوان هستند و میتوان آنها را از طبقه متوسط تحصیل کرده به شمار آورد. این چنین گردشگرانی آسیبهای کمتری برای طبیعت ایجاد میکنند، اما بررسی تأثیرات فرهنگی شان در جامعه سنتی میزبان موضوعی است که باید مورد بررسی قرار گیرد.
گزارش تصویری این صفحه گشت کوتاهی است در روستای گرمه و تماشای زیباییهای آن.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ دسامبر ۲۰۰۹ - ۱۶ آذر ۱۳۸۸
علی فاضلی
وقتی که کلمۀ "زندان" به گوشتان میخورد، چه تصوری از آن در ذهنتان جاری میشود؟ مسلماً تصور آنهایی که آن را دیدهاند و آنهایی که آن را ندیدهاند، بسیار متفاوت است. منظور من هم آنهاییاند که از زندان فقط پشت دیوارش را دیدهاند، مانند خود من.
وقتی بچه بودم، در کارتونهای تلویزیونی حیواناتی را میدیدم که در زندان لباس راه راه تنشان است و یک گوی بزرگ آهنی را یدک میکشند. گاهی دیوار آن، با بمبی از بین میرفت و زندانیها فرار میکردند. بزرگتر که شدم دیدن فیلمهای سینمایی مربوط به زندان و زندانی تصوری دیگر از آن را در ذهنم ایجاد کرد. در فیلمهای قدیمی زندانبان با انبوهی از کلید در یک سالن کثیف و بلند قدم میزد که زندانیها در اطراف آن، پشت میلهها قرار داشتند. در فیلمهای مربوط به جنگ جهانی هم دیوار و محوطۀ زندان آلمانیها با یک نورافکن که دائم به این سو و آن سو میگردد، وارسی میشود. اما زندانیها مشغول کندن تونل در زیر آن دیوارها هستند.
در فیلمهای سینمایی جدید هم گاهی این زندانها را همچون جزیرهای در میان آب میبینی که با دیوارهای بتونی، درهای الکترونیکی، دوربینهای مداربسته و پابند های رد یاب کنترل میشوند. در برنامههای طنز تلویزیون هم گروهی از زندانیها دیده میشوند، در حالی که پشت به دیواری تکیه دادهاند؛ یکی با انگشتانش بازی میکند، دیگری با سوسک روی دیوار و سومی هم سبیل پهنی دارد و دائم آواز میخواند و میگوید " دنیای زندونی دیفاله دیفاله..."
خواندن روزنامه و اخبار و سایتها و گزارشهای مربوط به گوانتانامو، ابو غریب، پل چرخی، اوین و کهریزک هم تصوری دیگر از زندان و زندانی به خوانندهاش میدهد. اما برایم روشن نبود که زندانیان وقتشان را پشت دیوارهای ضخیم و بلند زندان دقیقاً چه گونه میگذرانند.
در منطقۀ وکیلآباد مشهد، زندانی به همین نام وجود دارد. روبهروی این زندان و در سوی دیگر خیابان دکه و یا حجرۀ کوچکی قرار دارد که در آن صنایع دستی مربوط به زندان وکیل آباد در معرض دید و فروش قرار گرفته. دیدن گزارش تصویری این صفحه شاید بتواند تکهای دیگر از پازل زندان را در ذهن قرار دهد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ دسامبر ۲۰۰۹ - ۱۱ آذر ۱۳۸۸
مصطفی مددی
نهمین دوسالانه یا "بیینال" بینالمللی کاریکاتور تهران، با موضوعهای "ترس"، " کمیک استریپ"، "آزاد" و "کاریکاتور" ¬(چهره)، روز یکشنبه اول آذرماه در تالارهای مؤسسۀ فرهنگی هنری صبا گشایش یافت. گویا این گشایش با "اولین دوسالانۀ کاریکاتور اهواز" نیز همزمان بودهاست، که کاری است در جهت رواج فعالیتهای فرهنگی در شهرستانها و سیاست تمرکززدایی از پایتخت. پیش از آغاز این نمایشگاه، با توجه به جو داغ سیاسی پس از انتخابات، دهها تن از هنرمندان ایرانی طی بیانیه ای گفتند که در این نمایشگاه شرکت نمی کنند.
در میان دوسالانههای دیگری، مانند دوسالانههای "نگارگری"، "سفال و سرامیک" و "پوستر"، که جملگی از سوی "امور هنرهای تجسمی" وزارت ارشاد به صورت بینالمللی بر گزار میشود، گویا دوسالانۀ کاریکاتور موقعیت استثنائی دارد و از اقبال بیشتری برخوردار است و شمار شرکتکنندگان داخلی و خارجی آن هر سال به وجه چشمگیری افزایش مییابد.
برابر آمار ارائه شده در بروشور دوسالانه، صدها هنرمند و کاریکاتوریست خارجی و ایرانی در آن شرکت کردهاند. معلوم نیست این اشتیاق واستقبال هنرمندان کاریکاتوریست از بیینال کاریکاتور تهران به خاطر جوائز کلان آن است یا این که جاذبۀ خود هنر کاریکاتور باعث رویآوری این گروه انبوه به سوی این واقعۀ هنری است.
تعداد آثار به نمایش درآمده در این دوسالانه بیش از هفتصد اثر است که بیشترآن از ایران و بقیه عمدتاً از ترکیه ، چین و برزیل و سایر کشور ها هستند. آثار ارائه شده در این دوسالانه نیز به وسیلۀ سه داور خارجی و چهار داور داخلی مورد قضاوت قرار خواهند گرفت.
صرف نظر از برگزاری دوسالانهها، که فرصت بسیار محدودی برای هنرمندان ایرانی فراهم می کند، تا آثار خود را به معرض نمایش عمومی بگذارند، در شرائطی که مطبوعات علاقۀ چندانی به چاپ کاریکاتور نشان نمیدهند و بازار کاریکاتور سخت کساد است، رویآوری این خیل عظیم جوانان به سوی این نوع از طنز و شوخ طبعی، خود پدیدۀ قابل تأملی است.
در سال های اخیر شمار فراوان هنرمندان چیرهدستی که در این رشته به عرصه رسیدهاند و کارشان از جهت تصویرسازی با آثار مشهورترین استادان این هنر در جهان قابل مقایسه است، به راستی شوقانگیز است. به خصوص کاریکاتور چهرههای مشهور داخلی و خارجی، اثر قلم هنرمندانی همچون بزرگمهر حسینپور، حسین صافی، محمدرضا دوستمحمدی ومهدی علیبیگی و بسیاری دیگر، به نسبتهای متفاوت، به راستی قابل ستایش هستند. هرچند در سایر زمینهها و اساساً در رشتۀ کاریکاتورهای انتقادی ویراستارانه (ادیتوریال) آثار دندانگیر در این دوسالانه بسیار نادر است.
این ندرت شاید ناشی از همان بیتوجهی سردبیران مطبوعات به چاپ کاریکاتور باشد که انگیزهای برای اندیشیدن ایجاد نمیکند.
کاریکاتور از دیدگاه اجتماعی در اساس هنر ایراد و انتقاد است و این ایراد و اعتراض هر چند میتواند پوستۀ شیرین داشته باشد، اما در مغز و محتوا حتماً تلخ و ناگوار است و تنها ذوق و قریحۀ سرشار و دیدگاه اصولی کاریکاتوریست است که میتواند از تلخی آن بکاهد و یا تندی و تیزی آن را مقبول طبع مخاطبان سازد. فرض این است که کاریکاتوریست یک منتقد اجتماعی و طالب اصول اخلاقی و انسانی آرمانی است و هر جا که جامعه را از این اصول منحرف ببیند، بی هیچ گذشتی زبان به اعتراض میگشاید. زبان اعتراض کاریکاتور یک زبان صریح و ساده نیست و کاریکاتوریستها را نباید با تصویرگران ( ایلوستراتورها) خلط کرد.
همچنان که در عالم ادب همۀ بزرگان علم و ادب را طنزنویس نمیدانیم و فقط معدودی از آنان را به این صفت میشناسیم، به همین قیاس هر تصویر مضحک را هم نمیتوانیم کاریکاتور و خالق آن را کاریکاتوریست بدانیم. هزل و هجو نیز در کاریکاتور جائی ندارند و هر جا سخن از طنز به میان میآید، نباید آن را با هزل و هجو و حتا با فکاهه، که قبل از رواج طنز مصطلح بود، یکی گرفت.
طنز در کاریکاتور هم، مانند هنر و ادبیات، هنر تحقیر و تنزل یک موضوع (اعم از شخص، موقعیت، طرز تفکر و یا یک اثر هنری و ادبی) تا به حد موضوعی مبتذل و خندهآور و تبدیل آن به اسباب تفریح و تمسخر عامه است. از قضا هدف هزل و هجو هم همین مقولات است.
اما تفاوت این دو در آن است که هزل و هجو با هدف قرار دادن یک موضوع در پی آن است که با تخریب و تمسخر آن موجبات خنده و وجد و حال مخاطب را فراهم سازد و پس از برانگیختن خنده وظیفۀ خود را خاتمهیافته میداند. وجه بارز دیگر هزل و هجو آن است که ماهیتی شخصی دارد و عامۀ مردم از آن نفعی نمیبرند. در حالی که طنز خنده را به مثابه سلاحی برای تخریب و نابودی مانع و رادعی به کار میبرد که در برابر جامعه وجود دارد. این مانع میتواند شخص، گروه، طبقه یا نهاد و نگرش معین و یا حتا یک باور عمومی باشد.
طنز را به نیشتر جراحی تشبیه کردهاند که در عین خون ریزی، هدفش نجات بیمار و خلاصی او از درد و رنج است. بیتردید دیری نخواهد گذشت که کاریکاتور ما با چنین پشتوانهای موانع را پشت سر خواهد گذاشت و همۀ تواناییهای بیمانند آن به منصۀ ظهور خواهد رسید.
نکتۀ آخر این که به رغم حضور پر رنگ و جلای آثار خارجی، که تالارهای اصلی مرکز صبا را پر کردهاند، دیدنیترین قسمت دوسالانه، به روال سالهای گذشته، همان تالار پرترههاست که چهرههای مشهور داخلی و خارجی از دید و قلم نیرومند کاریکاتوریستهای ایرانی به روانی به کاریکاتور در آمدهاند. این دوسالانه تا ۲۵ آذرماه دایر است.
در نمایش تصویری این صفحه برخی از آثار بخش کاریکاتور چهرههای مشهور دوسالانۀ کاریکاتور تهران را میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب