۲۸ جولای ۲۰۰۹ - ۶ مرداد ۱۳۸۸
جدیدآنلاین: دسترسی به تارنماهای های خبری و فرهنگی پرمحتوا نیاز بسیاری از خوانندگان پیشین روزنامه ها را برآورده می کند. رقابت بالا گرفته و توزیع روزنامه های رایگان در گوشه و کنار خیابان و به خصوص در نزدیکی ایستگاه های مترو بخشی از زندگی روزمره در پایتخت های بزرگ در غرب است. بحران روزنامه ها و نقش رسانه های دیجیتال در رقابت با روزنامه ها موضوع کتابی است به نام "کالای رایگان: آیندۀ بهای رادیکال" به قلم کریس اندرسون که در لندن منتشر شده. اما دانکن، معاون سردبیر نشریه اکونومیست در بارۀ این کتاب گزارشی دارد در روزنامه گاردین که فشرده ای از آن را در اینجا می خوانید.
رسانه های رایگان
اما دانکن
کریس اندرسون، نویسندۀ کتاب، یک آگاه واقعی عصر اطلاعات است. با سردبیری اوست که مجله وایرد Wired، صدای جهان دیجیتال، جوایز بی شماری را برده است. سخنرانی های او در مورد اقتصاد اینترنتی، راهنمای جمع کثیری است. او خبرنگاری فوق العاده است؛ من این را می دانم، چون قبل از مشهور شدنش هم با او کار کرده بودم.
اما اندرسون بخش اعظم شهرتش را مدیون نویسندگی است. او عمدتا در این باره می نویسد که چه گونه تکنولوژی دیجیتال، جهان را به جایی بهتر تبدیل کرده است.
کتاب اول او، The Long Tail یا دنبالۀ دراز، تاًثیرگذاری چشم گیری داشت. این کتاب می گوید، در جهان فروش کالاهایی مثل خشت و آجر که هزینۀ بازاریابی و توزیع بالاست، شرکت ها از فروش کمیت بسیاری فقط از چند کالای پرفروش سود کلانی می برند. برعکس، در جهان دیجیتال، جهانی که هزینۀ بازاریابی و توزیع پایین است، شرکت ها می توانند از فروش مقادیر کوچکی از شمار بزرگی از کالاها نفع ببرند.
این ایده برای همه جذابیت داشت. بازرگانان به این دلیل این ایده را پسندیدند که ظاهرا به آنها نشان می داد که از پدیده پیچیده اینترنت چطور به نفع خود استفاده کنند و برای اشخاص خلاق این ایده به این معنا بود که شانس بهتری برای کسب پول از طریق فروش موسیقی عجیب و غریب و نه چندان مرغوبشان، که کمتر کسی آن را می خرید، به دست می آوردند. فرهنگیان هم به این دلیل از این ایده خوششان آمد که از این طریق نه تنها از تازه ترین کتاب ها و موسیقی و فیلم ها، بلکه از فلسفۀ آلمان، ترانه های محلی قرن هجده و همچنین از فیلم های اکسپرسیونیستی نیز، که دنبالۀ دراز انحنای توزیع را تشکیل می دهد، می توانستند لذت ببرند.
این فکر عالی شاید اندکی خوش بینانه باشد. چرا که اطلاعاتی که اخیرا به دست آمده، آن را تاحدی تضعیف می کند. تحلیلی از نشریۀ بررسی تجارتی هاروارد در مورد فروش اینترنتی موسیقی و فیلم نشان می دهد که این میدان عرضۀ کالا نیز همانند فروش آن در بازار واقعی همچنان در تسلط فیلم های تجارتی است.
عرضۀ رایگان نیز نمونۀ دیگری از چگونگی تغییر زندگی و تجارت توسط تکنولوژی دیجیتال است. اگرچه این بار به معنی توزیع آنچه است که عنوان فرعی کتاب آن را بهایی رادیکال" نامیده... یعنی صفر! تجارت براساس ارائه کالاهای رایگان پدیدۀ جدیدی نیست – مثلا برنامه های تلویزیونی و رادیویی، تفریح را به رایگان در مقابل توجه مخاطبان ارائه می کنند. با این حال، در حال حاضر کالاهای رایگان بیشتر از هر زمان دیگری موجود است.
کالاهای رایگان به دلیل یک تفاوت عمده دیگر میان جهان خشت و آجری (که اندرسون آن را جهان اتم می نامد) و جهان دیجیتال (که اندرسون آن را جهان بیت bit نامیده) توزیع می شوند. در جهان اتم، تولید و توزیع هر کالا گران است؛ در جهان بیت، هزینۀ این کار تقریبا صفر است. این قضیه پیامدهای متفاوتی دارد. الگوهای قیمت گذاری تا بی نهایت می توانند متغییر باشند. کپی کردن تقریبا هیچ هزینه ای ندارد و به همین دلیل کالاها مثل قارچ سبز می شوند. کسانی می توانند داستان، و ترانه و فیلم خلق کنند و به کسان دیگری به رایگان توزیع کنند.
فروپاشی هزینۀ تولید و توزیع، هم به سود مصرف کنندگان است و هم شرکت ها. مثلا ویکیپدیا، تمام اطلاعات خود را به هرکسی با ارتباط اینترنتی ارائه می کند، درحالی که این کار، تجارت مربوط به تدوین دانشنامه را از بین می برد. اشتراک فایل لذتی گرانبها اما رایگان را به میلیون ها نفر ارائه کرده، در حالی که این امر بقای شرکت های ثبت و پخش موسیقی را با تهدید روبرو کرده است. سرقت اینترنتی میلیون ها تن از مردم چین را با لذت فیلم های هالیوود آشنا کرده، در حالی که این موضوع، فروش موسیقی، نرم افزار ضبط موسیقی را در کشورشان تقریبا غیر ممکن ساخته است.
روزنامه ها دو منبع درآمد دارند – آگهی های تجاری و خوانندگان، اما اینترنت هردوی این منبع درآمد را از بین برده است. تبلیغات تجاری در اینترنت بیشتر از چاپ آن در روزنامه ها، موثراست. برای مثال، سعی کنید در اینترنت آگهی اتاقی واقع در خط متروی ویکتوریای لندن را، برای اجارۀ کمتر از صد پوند در هفته در آپارتمانی که ساکنان آن همه خانم هستند و سیگار نمی کشند، در تارنمای کاریگ لیست در اینترنت بیابید. بعد سعی کنید همین مشخصات را از طریق آگهی های روزنامه ای پیدا کنید.
برای خوانندگان، اخبار بر روی اینترنت خبری تر است، اما نه فقط به این دلیل که شرکت های بزرگی همچون گوگل آن را به رایگان عرضه می کنند، بلکه به این دلیل که مردم، به طور فزاینده ای، بر روی اینترنت به یکدیگر می گویند که چه خبر است: تویتر و فلیکر بهترین منبع اطلاعات و تصویر از ناآرامی های ایران بوده اند.
انتقال آگهی های تجاری به اینترنت و نشر رایگان اطلاعات ممکن است منجر به از بین رفتن روزنامه ها شود. بسیاری از نشریات محلی در بریتانیا و آمریکا به همین دلیل تعطیل شده اند. برخی از زوایای توزیع کالاهای رایگان قبلا پیش بینی شده بود.
پانزده سال پیش، زمانی که جهان آغاز به دیجیتالی شدن کرد، نگرانی افراد باهوش در صنعت موسیقی و فیلم هم آغاز شد؛ چرا که می دانستند کپی کردن موسیقی و فیلم تا چه حد ساده است. اما برخی دیگر از زوایای دیجیتالی شدن جهان کاملا غیرمنتظره بود. به عنوان مثال، ویکیپدیا و نرم افزار های موسوم به منبع-باز یا "اوپن سورس"، محصول چیزی هستند که اقتصاددان ها را کاملا غافلگیر کرد و آن علاقه و لذت مردم از ارائه این گونه کالاهای متفاوت رایگان بود؛ تولید کالاهایی که معمولا کاری درخور دستمزد پنداشته می شود.
با این روش و بسیاری روش های دیگر، توزیع کالاهای رایگان جهان را به محل بهتری تبدیل می کند. مرگ روزنامه ها غم انگیز است، اما ناآرامی های ایران نشان می دهد که تکنولوژی دیجیتال راهی بسیار موثرتر نسبت به چاپ، برای انتشار اطلاعات در مورد رفتارهای نامعقول دولت هاست.
همان طوری که مخالفان تکنولوژی می دانند، پیشرفت های تکنولوژیک همیشه روش های قدیمی تجارت را از بین می برد، اما شرکت های جدیدی به سود مصرف کنندگان ایجاد می شوند و زندگی همچنان ادامه می یابد. اما با آن هم از راه های جدید تکنولوژی خطراتی نیز متصور است که این کتاب به توضیح آن می پردازد.
کتاب با این بحث که روند جاری به کجا می انجامد، به پایان نرسیده، بلکه پایان این کتاب توضیح "پنجاه الگوی تجارتی مبتنی بر ارائۀ کالاهای رایگان" است که پنداشته می شود مخاطب آن تجارت پیشگانی باشند که در جلسات سخنرانی اندرسون در مورد این موضوع حضور می یابند.
Free: The Future of a Radical Price
by Chris Anderson
pp298,
Random House,
£18.99
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ سپتامبر ۲۰۱۶ - ۲۹ شهریور ۱۳۹۵
محمدهادی محمدی*
روستایی که آذر یزدی در آن به دنیا آمد، خرم شاه نام داشت و اکنون شهر یزد آن را هم بلعیده است. پدری کشاورز داشت که پیش از رو آوردن به اسلام، زرتشتی بود و در کنار کار دهقانی در مراسم ختم اهل دهکده، قرآن می خواند. خویشاوندان نزدیکش همچنان زرتشتی بودند و پدر تلاش می کرد میزان تماس خانواده با خویشاوندانش را به حد اقل برساند، تا فرزندانش از آموزه های غیراسلامی مصون بمانند.
پدر، خوی روستایی و تعصب زیاد داشت و هر چیزی را با نگاه رستاخیزی می دید. و حتا فرستادن فرزندانش به مکتب را جزء کارهای ناشایست دنیایی می دانست. اما همو بود که خواندن قرآن را به آذر یاد داد که در سطح سواد او تأثیر مثبتی داشت. آذر یزدی می گفت: "من سواد را از مشکل به آسان یاد گرفتم"؛ یعنی از سخت ترین شیوه و روش که خواندن و آموزش قرآن بود، به خواندن کتاب های ساده تر که آنها هم همه مذهبی بودند.
آذر یزدی کودکی خیلی غم انگیزی داشت. یکی از اتفاقاتی که در زندگی او بسیار تأثیرگذار بود، چنین است که روزی زرتشتی های هند برای نزدیکان او یک بسته کتاب فرستادند. پسر خاله اش کتاب ها را به آذر نشان داد. چون آذر به خواندن علاقۀ ذاتی داشت، خواست این کتاب ها را بخواند. ولی آن پسر موافقت نکرد. آذر رفت و به پدر شکایت کرد. پدر گفت، آن کتاب ها دنیایی است و به درد ما نمی خورد. آذر آن روز بسیار گریه کرد.
در حقیقت، آذر یزدی برآمده از عقدۀ کتاب و کودکی است. کودکی ای که در آن نه بازی بود و نه مفهوم شادی و خنده. به ویژه این که پدر و مادرش هم همواره با هم در ستیز بودند.
وقتی که آذر یزدی به نوجوانی رسید، مدتی کارهای متفرقه کرد، تا این که در یک کتاب فروشی در یزد استخدام شد. این کتاب فروشی کتابخانه هم داشت. از آن روز به بعد زندگی آذر یزدی متحول شد و خود را غرق کتاب های نو و کهنه کرد.
در حقیقت، آذر یزدی فرهیخته یا روشنفکری است که نه مکتب دیده، نه مدرسه. به قول خودش، تا پنجاه و چهار سالگی کلاس درس را ندیده بود. وقتی که در چارچوب طرح سوادآموزی او را به یک مدرسۀ روستایی می برند، تا با فضای آن آشنا شود، آذر یزدی های های گریه کرد.
نقطه هایی برآمده از عقده، زندگی آذر یزدی را ساخت. طبیعتاً چون خلق و خوی ناسازگاری داشت، از این عقده ها در جهت مثبت استفاده کرد و کوشید آنها را به ماده ای مثبت برای ساختن جامعه تبدیل کند. از نظر روحی و منش هم تا دوران پیری یک شوریدۀ نهان بود. او بر تمام قواعدی که در سنت دست و پای ما را بسته بود، شورید. او هرگز نخواست زندگی عادی داشته باشد و هرگز ازدواج نکرد. برخی این را دست کم می گیرند یا خیال می کنند که آذر یزدی مثل بسیاری دیگر دوست داشت زندگی اش را به تنهایی سر کند. ولی او می دانست که هر کاری که می کند، ممکن است او را از حریمی که برای خودش ساخته است، دور افکند، و اگر این حس را داشت، آن کار را انجام نمی داد.
در تهران هم با کتاب سر و کار داشت. آذر یزدی می گفت، من همواره در خدمت کتاب بودم. یعنی زندگی و عشقش کتاب بود. او هر پولی که به دست می آورد، هزینه کتاب می کرد و عاشقانه کتاب می خواند. دست کم از پانزده سالگی که به مخزن کتاب دست یافت، تا لحظه های آخر عمرش، آذر یزدی کتاب می خواند.
وی علیرغم چهرۀ ساده و خاکسارش، شخصیتی بسیار آگاه بود. ادبیات کهن ایران را بهتر از افراد صاحب رتبه و مقام های دانشگاهی می شناخت، ولی هرگز هیچ ادعایی نداشت. وقتی هم به او می گفتی که منظورت از این همه کتاب خواندن چیست، می گفت، هیچی، فقط می خواهم بدانم و آگاه باشم.
اگر ما پارامترهای روشنفکری را در نظر داشته باشیم، آذر یزدی همۀ آنها را داشت. یکی از مهم ترین معیارهای روشنفکر بودن این است که همواره نسبت به وضع موجود منتقد باشد و همیشه در مورد مسایل مختلف تجدید نظر کند. آذر یزدی هم دیدگاهی نقاد داشت و هم، چیزی را که احساس می کرد درست تر است، می پذیرفت و با مطالعۀ بیشتر به آن چیز عمیق تر نگاه می کرد.
تفسیرهایی که این روزها و و در دهۀ اخیر صاحبان قدرت در بارۀ او کرده اند، به نظر من، اصلاً به واقعیت نزدیک نیست. چون آذر یزدی هرگز سعی نکرد خودش را به قدرت بفروشد و با قدرت فاصلۀ بسیار عمیقی داشت.
نقش آذر یزدی در اجتماع
آذر یزدی از گروه فرهیختگانی است که نهاد کودکی را در ایران پایه گذاشتند. مفاهیمی هست که هنوز برای جامعۀ ما ناشناخته مانده است. نهاد کودکی، میوۀ دنیای مدرن است. همان طوری که برای جوامع پیشرفته روشن شده، با تحولی که نظام جامعه صنعتی یا مدرن پیدا کرد، تفاوت هایی میان دنیای بزرگ سالان و دنیای کودکان برملا شد. آشکار شد که کودکان نیازهای خودشان را دارند، از جمله نیازهای زیستی و فرهنگی. از درون مفهوم کودکی و نهاد کودکی یک زنجیرۀ نهادهای دیگر زاده شد، مثل اموزش و پرورش ویژۀ کودکان ، ادبیات کودکان، کتابخانه های ویژۀ کودکان و نهاد بهداشتی کودکان. این اتفاق در ایران از سال ۱۲۵۰ خورشیدی به بعد رخ داد. سرچشمۀ آن، نگاه امیر کبیر به جلوگیری از مرگ کودکان، یعنی واکسینه کردن کودکان بود. از آن لحظه به بعد موضوع زندگی کودکان برای جامعه مهم شد.
طی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ خورشیدی نهادهای ویژۀ کودکی در ایران تثبیت شد. آذر یزدی محصول همین دوره است. در آن دوره کسانی چون آذر یزدی به بازنویسی ادبیات کهن پرداختند تا کودکان ما بتوانند با فرهنگ خودشان در تماس قرار بگیرند.
آذر یزدی و همراهانش با بازنویسی آثار قدیمی بخشی از دنیای خالی کودکان را پر می کردند. آذر یزدی استعداد این کار را داشت و جامعه خلأ داشت، از این رو از کارهای او در سه دهۀ متوالی استقبال شد. کودکان توانستند از طریق آذر یزدی کلیله و دمنه و بزرگی و ارج آن را بدانند. در حالی که قبل از آن کودکان مجبور بودند در مدرسه یکسره بروند ومتن سخت کلیله و دمنه را بخوانند. همیشه این سختی با بیزاری همراه بود. ولی آذر یزدی و همراهانش سعی کردند این آثار ادبی را با زبان کودکانه به کودکان منتقل کنند.
آذر یزدی میراث معنوی اش را در اختیار من قرار داده است. او این آثار را به دلایلی که خودش می دانست، به من سپرد. شاید به خاطر اعتمادی که به مجموعۀ تاریخ ادبیات کودکان ایران داشت و همیشه یکی از یاوران نزدیک ما بود. او فقط می خواست این مجموعه دست هر کسی نیفتد.
آیا می توان کارهای ناتمام او را ادامه داد یا نه؟ قطعاً خود من این کار را نخواهم کرد، چون اصلاً در حیطۀ تخصص من نیست. باید بررسی بکنم و ببینم که کدام کارهایش کامل است و کدام آنها ناتمام. اما مهمتر از همه، باید معیارهایی که آذر یزدی در ذهنش داشت، رعایت شود.
چون همین حالا هم کسانی هستند که می خواهند این آثار را تکمیل کنند، ولی من تا مطمئن نشوم، با چنین کاری موافقت نخواهم کرد. چون ما سال هاست که طرح موزۀ ملی فرهنگ و تاریخ کودکان ایران را پیش می بریم و در این مؤسسه چیزهای زیادی هست که باید در موزه قرار بگیرد. عرض خود من این است که جعبۀ آثار آذر یزدی هم به عنوان آثار نیمه تمام یک نویسنده در موزه قرار خواهد گرفت. فکر نمی کنم کسی بتواند از پس تکمیل این کارها برآید. من این کارهای نیمه تمام را که حاصل هشتاد و هشت سال زندگی آذر یزدی است، بخشی از وجود نیمه تمام او می دانم.
*این مطلب بر پایۀ گفتگو با محمد هادی محمدی، نویسنده و تاریخ نگار ادبیات کودک ایران، تهیه شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ جولای ۲۰۰۹ - ۳۰ تیر ۱۳۸۸
آصف آشنا
شاید چهار سال پیش، طرح ها و قطعه خط های زیبا که اکثراً با خط نسطعلیق در ماهنامه ای حقوق بشر در کابل چاپ می شد، مرا با نام علی بابا اورنگ آشنا کرد.
از همان اوایل آن قطعه خط های زیبا و طرح های که ترکیب از خط و نقاشی بود، مرا به دیدن صاحب اثرش علاقمند ساخت.
پیش از دیدن تصویر ذهنی که از"علی بابا اورنگ" داشتم، مرد سالخورده، بلند و سبیلی با موهای دراز، چیزی در مایه های چهره ای بود که در یکی از تابلوهای مینیاتوری استاد فرشچیان دیده بودم. بعد ها او را دیدم با قد نسبتاً کوتاه، لاغر، مو و سبیل کم و کوتاه اما صمیمی و جوانتر از آنچه تصور می کردم.
علی بابا اورنگ، خوشنویس بنام افغانستان است. آن طور که خودش می گوید، هژده سال از زندگی اش را به صورت جدی و تخصصی صرف خوشنویسی کرده است.
اورنگ تا به یاد داشته خطاط بوده و رسام، اما فرار از جنگ و مهاجر شدن اش به ایران، در واقع، او را به عمق دنیایی هنر خطاطی و رسامی برده است.
او در اولین سفرش نه سال در ایران مانده است. دو سال را در انجمن خوشنویسان شیراز، شاگرد استاد حمید دیرین و استاد مجتبا ملک زاده بوده و گرافیک را نزد استاد سعید تابنده در تهران آموخته و از انجمن خوشنویسان شیراز مدرک ممتاز خط گرفته است.
عشق اورنگ به خوشنویسی و فراگیری هنر، نه سال مهاجرت و دوری از خانواده را کوتاه تر از آنچه بوده است ساخته و کمتر اجازه داده حس غربت به او دست بدهد.
اورنگ اواسط حکومت طالبان به افغانستان برگشته و تلخ ترین خاطرات زندگی هنری اش را تجربه کرده است. دوران که خطاطی و رسامی جرمی بوده و به جای پاداش سخت ترین مجازات را در پی داشته است.
به باور اورنگ، "هنر خوشنویسی در افغانستان زاده شده و به شگوفایی رسیده است؛ اما تاریخ پر از فراز و فرود را پیموده. عصر تیموری ها، اوج شگوفایی هنر به ویژه خوشنویسی در افغانستان بوده است. در هیمن دوره هنر خطاطی، مینیاتور و منبت کاری یا کندن کاری روی چوب و گچ از افغانستان به دیگر کشور ها رفته و در واقع جهانی شده است.
میرعلی هروی، چهره ماندگار در تاریخ خوشنویسی افغانستان در هیمن دوره رشد کرده و امروز از او به عنوان شاعر کتیبه ها یاد می شود."
میرعلی هروی، سید محمد حسینی ایشان، وراقی ها- یک پدر و پسر در دروه غزنوی ها، میر عبدالرحمان، پیر زاد هروی و پوپل زایی از چهره های ماندگار تاریخ خوشنویسی در افغانستان هستند و از هر کدام شان چند قطعه و دست نوشته ای محدودی بجا مانده که در موزه ملی افغانستان نگهداری می شود.
اورنگ می گوید، "توجه حکومت ها به مسایل علمی و هنری در هر دوره، هنر و علم را به مرحله کمال رسانده است. پس از دوره تیموری ها زمام داران بعدی کمتر به مسایل هنری توجه کرده اند و هنر در افغانستان امروز به گونه ای است که دل آدم به بیچارگی اش می سوزد."
خوشنویسان بنام کنونی افغانستان بسیارند و کسانی چون عبدالاحد نظری، میرزایی، ارزگانی، محمد جاویدان جاویدان، غلامی، قمر دین چشتی، ملیک سیتز و محمد حسین ستیز نامشان بر سر زبانهاست.
اما آن طور که اورنگ می گوید، غم نان و نابسامانی روزگار هر کدام از این خوشنویسان را مجبور کرده است که پرداختن به کارهای هنری دغدغه های چهارم و پنجم زندگی شان باشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ ژوئن ۲۰۰۹ - ۵ تیر ۱۳۸۸
اورهان پاموک*
اورهان پاموک، برنده جايزه ادبيات نوبل
جایی در حوالی پل ریالتو، درست بغل بازار ماهی فروشان، یک زوج لب به لب هم گذاشته بودند. هر دو، هم مرد و هم زن، خوش لباس و قد بلند و زیبا بودند. دور تا دور آنها را پنجره ها به سبک معماری گوتیک فرا گرفته بود و دیگر اجزاء این نوع معماری که ونیز را ونیز کرده است. پرتو چشم نواز سرخ و نارنجی غروب روی شانه های هر دو می ریخت.
اطراف آنها، کنار کانال بزرگ ونیز، دیگر کسی نبود. آنها رو به روی هم ایستاده بودند و با دستانشان دور کمر یکدیگر را تنگ گرفته بودند و دنیا را پاک از یاد برده بودند. برای لحظه ای به خودم فکر کردم: "دوربین ها کو؟" بعدأ، با این خیال که زل زدن به جفت بوسنده شاید کار ناشایستی باشد، از آنها چشم کندم. دیدن خوشی دیگران، من و هر کس دیگری را اندکی ناخشنود می کند، اما این بار این طور نشد. شاید به خاطر این که این بار به ونیز آمده بودم، تا خوش باشم.
دلیل دیگر خلوص قلبم به هنگام زل زدن به آن زوج که با شور و اشتیاق صمیمانه یکدیگر را می بوسیدند، این بود که در تازه ترین داستانم با نام "موزه معصومیت" چندین صفحه را به همین موضوع اختصاص داده ام. میلیون ها تن از آدمانی که در آن سوی کشورهای غربی زندگی می کنند، در زندگی روزمره شان هرگز دو دلداده ای را نمی بینند که از لبان یکدیگر بوسه بگیرند (البته، شما الزاما نباید دلداده باشید که کسی را از لبانش ببوسید). به ویژه برای کسی چون من که در یک کشور مسلمان زندگی می کند، دیدن یک چنین صحنه در خیابان های شهرم میسر نمی شود. در جهان ناغربی (یا غیرغربی) لب بوسی عملی است که یا در خلوت اتاق های خواب انجام می گیرد یا در فیلم ها (به استثنای برژنف و گرومیکو، از دولت مردان شوروی پیشین).
به مانند صدها میلیون یا شاید هم میلیاردها تن از مردم جهان، من نخستین بار در زندگی ام لب بوسی را در سینما دیدم؛ در دوران کودکی من در ترکیه از تلویزیون خبری نبود. یادم می آید، آن زمان به خودم فکر می کردم که آیا وقت بوسیدن، بینی هاشان به یکدیگر برنمی خورد؟
هیچکاک زیباترین و به یادماندنی ترین صحنه بوسه را در تاریخ سینما روی پرده برده است. خیلی ها شاید فکر کنند که منظورم فیلم "بدنام" است. اما نه. صحنه ای از فیلم "شمال از شمال غربی" (یا تعقیب خطرناک) که در قطار اتفاق می افتد، بهتر از آن است. در این فیلم، در کوپه تنگ قطاری که به مقصد شیکاگو حرکت می کند، "کاری گرانت" و "اوا ماری سنت" لب به لب، دور محور خود می چرخند و به مانند یک پرگار تقریبا دایره کاملی را ترسیم می کنند. شاید به این منظور که سرگیجه بوسیدن را به بیننده منتقل کنند. ولی وقتی من این صحنه چرخیدن بوسنده ها در برابر دوربین را دیدم، آن را ساختگی تلقی کردم؛ شاید به خاطر آن که هنوز خودم محبوبی نداشتم که ببوسمش.
در جوانی، نخستین باری که یک زوج در حال بوسه در خیابان را دیدم، در یک تفرجگاه تابستانی در منطقه اعیان نشین استانبول بود. دو ستاره سینما در برابر دوربین با فریاد "اکشن!" کارگردان، نخست با افشانه (اسپری) جوهر نعناع خشک را به کامشان پاشیدند و بعد یکدیگر را بوسیدند. آن افشانه (که اکنون به سختی یادم می آید) در روزنامه های ترکی با شعار "از خوردن سیر، سیر نشو!" تبلیغ می شد و برای مدتی میان دختران محله ما که هرگز لبی را نمی بوسیدند، مد شده بود.
در نخستین روزهای اقامتم در ونیز، افزون بر آن زوج زیبای کنار پل ریالتو، جفت های بی شمار دیگری را دیدم که بی پروا یکدیگر را در خیابان می بوسیدند. و همیشه آن بوسه ها برای من حالت سینمایی داشت، لابد به خاطر منظره قشنگی که با آغوش گشودن دلداده ها تکمیل می شد.
ولی چرا دیدن چشم اندازی زیبا تمایل ما به بوسیدن را بیدار می کند؟ شاید درک آنی این موضوع که زندگی می تواند چه قدر زیبا باشد. گذشته از این، آمار گردشگری و کارشناسان زناشویی به ما می گویند که حتا ناجورترین جفت ها در دوره تعطیلات و تفرج به هم نزدیکتر می شوند. اما همه چشم اندازهای قشنگ تمایل برای بوسیدن یا حس خوشبختی را در ما بیدار نمی کند. بعضی منظره ها خوف انگیز است یا حتا یک نوع اضطراب ماوراء الطبیعی را برمی انگیزد؛ در حالی که برخی دیگر به آدمی آرامش و آسایش می بخشد و تعدادی هم، به مانند استانبول، رخوت و اندوه می آورد.
درست مثل این که بعضی جای ها برای کار کردن مناسب است، برخی برای تفریح و سرگرمی. از بعضی مکان ها می خواهی فرار کنی، در برخی از آنها می خواهی خوش بگذرانی، یا غصه بخوری. بعضی برای کز کردن و مردن مناسب است... اما ونیز شهری است برای خوش بودن. وقتی درمی یابی که در عمق مناظر ونیز پناه برده ای، متوجه می شوی که بلاخره خرسند و شاد هم می توان بود. و شاید همین حس خرسندی است که ما را به بوسیدن می خواند.
فرماندار مهربان استان ونتو با اشاره به پیوندهای تاریخی میان ونیز و استانبول که به هزاران سال پیش برمی گردد، به من جایزه ای داد. پس از مراسم مرا به گوشه ای برد و به مانند مردی که از داشتن زنی بسیار زیبا به خود می بالد، از پنجره خانه اش منظره شهر را برایم نشان داد. مرا به بالکن راهنمایی کرد، تا از چشم انداز "کانال بزرگ" لذت ببرم. نمای خیره کننده ای بود که گویا با قلم "کانالتو" نقاشی و رنگ آمیزی شده است.
فرماندار به بالکن کاخ بغلی اشاره کرد و با لبخند گفت:
"دیدن این منظره از آن جا شاید لذت بیشتری داشته باشد."
شاید برای درک معنای خوشبختی و بوسیدن، آن بالکن بهترین مکان موجود در جهان باشد.
*برگرفته از روزنامه گاردین، چاپ لندن، ۶ ژوئن ۲۰۰۹
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ ژوئن ۲۰۰۹ - ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
تماس فارسی زبانان با فرهنگ و اندیشه های مغرب زمین، نیاز به فراگیری فلسفه و علوم غربی را در میان ایرانیان دامن زد و ترجمه متون غربی زبان فارسی را دچار تحول کرد. اما به رغم تلاش هایی که از سوی اندیشمندان شده، زبان فارسی هنوز نتوانسته به صورتی مدون و سیستمی پاسخ گوی نیازهای علمی و فلسفی امروز باشد.
به گفته داریوش آشوری "زبان ملی ما، اگر چشمی بینا برای نگریستن به آن داشته باشیم، آینه ای ست که بیش از هر عامل دیگر آشوب ذهنی جامعۀ ایرانی را در برخورد با مدرنیت بازمی تاباند."
از سوی دیگر، فراگیر شدن اینترنت، دگرگونی های زبان فارسی را شدت بخشیده است. گفته می شود که کاربران زبان فارسی در شبکه جهانی در رتبه سوم یا چهارم اند، و صدها هزار بلاگ نویس فارسی زبان روز و شب با هم در ارتباط اند و با داد وستد داده ها سرگرم اند.
این گسترش وسیع در فضای مجازی، در محیطی باز و یا خصوصی، به کاربران فرصت می دهد که زبان را آن گونه که می خواهند و یا می توانند، به کار برند. هرج و مرج زبانی، ناهنجاری های املایی و انشایی حتا در تارنماهای خبری، دیگر امری معمول شده است که دهها نمونه می توان آورد.
اگر به کاربرد نادرست واژگان حساسید و املای نادرست کلمات آزارتان می دهد، بهتر است از بسیاری از تارنگارها (وبلاگ ها) و حتا تارنماها (سایت ها) پرهیز کنید. این هم کار آسانی نیست. زیرا در میان این آشفته بازار زبانی، شما به نو آوری ها و خلاقیت های ذهنی و زبانی بسیار نیز بر می خورید.
فرو ریختن بسیاری از تابوها و تعارف ها در حوزه خصوصی مجازی آغاز شده و کم کم دارد به حوزه عمومی می آید. حتا پاره ای از این واژگان از حوزه خصوصی به حوزه عمومی راه می یابد و وارد زبان رسمی می شود.
در محیط اینترنتی اکنون می توان شاعران، نویسندگان و شبکه نویسانی را یافت که آفریده های آنها به صورت رسمی هنوز چاپ نشده است.
اینترنت به گویش های محلی فرصت داده تا زندگی خود را در این فضا ادامه دهند و بسیاری از واژگانی که زیر فشار زبان رسمی در حال از بین رفتن بوده اند، اکنون در میان وبلاگ نویسانی که گویش های محلی را صورت نوشتاری داده اند و تلفظ صوتی آن را نیز ثبت کرده اند، دو باره در حال زنده شدن اند.
داریوش آشوری، اندیشمند ایرانی، کتاب های بسیاری در زبان فارسی و راه های رسیدن به زبانی علمی و فلسفی مدرن فارسی تألیف کرده است. داریوش رجبیان در گفتگویی که در این صفحه می شنوید، نظر او را در باره تأثیر اینترنت بر زبان جویا شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ جولای ۲۰۰۹ - ۱۶ تیر ۱۳۸۸
علیرضا مستوفی
در این ماه سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی ملل متحد یا یونسکو سازه های شوشتر را به عنوان میراثی از فرهنگ جهانی به ثبت رسانید. دانشمندان سازه های آبی شوشتر را شاهکارهایی از نبوغ بشری خوانده اند.
چنان که می دانیم ایران سرزمینی است کم آب. بیش از ۸۰ درصد مساحت کشور از دسترسی به آب های سطحی و بارندگی های منظم محروم هستند و سهم بزرگی از بیابان های جهان به ایران تعلق دارد. تنها در بخش های محدودی از کشور مانند سواحل دریای مازندران و برخی کوهپایه های البرز و زاگرس، آب کافی وجود دارد.
دشت خوزستان که در پایین دست کوه های بلند و برف گیر زاگرس جای گرفته و از جنوب به خلیج فارس راه می برد، از جمله معدود مناطق پرآب ایران است و بزرگ ترین رودهای دایمی ایران یعنی کارون، کرخه و دز در این استان جریان دارند.
در مناطقی چون شوش و شوشتر، آبرفت این رودها زمین را مستعد کشاورزی در مقیاس وسیع ساخته است، اما بهره گیری مؤثر از آب مستلزم مهندسی پیچیده ای است که طی هزاران سال در این نواحی شکل گرفته است.
این مهندسی که سرآغاز آن را باید به دوران عیلامی (هزارۀ سوم تا اول پیش از میلاد) نسبت داد، سه وظیفه دارد: یکم، مهار کارون و جلوگیری از طغیان های مخرب آن؛ دوم، تأمین و توزیع آب برای زمین های کشاورزی به خصوص در سال های کم آبی؛ سوم، بهره گیری از نیروی آب برای صنایع وابسته به کشاورزی.
تأسیسات چند صد ساله و گاه چند هزارساله ای که بقایایش در شوشتر و پیرامون آن به چشم می خورد و نام "سازه های آبی -تاریخی شوشتر" را بر آن نهاده اند، چنین وظیفه ای را طی قرون متمادی برعهده داشته است.
آب فراوان و مهندسی دقیق آن موجب شده بود که شوشتر از آبادترین شهرهای خوزستان باشد. این که برخی مورخان شوشتر را به معنای "خوبتر" گرفته اند، خود نشان آبادانی و رفاهی است که در این ناحیه فراهم آمده بود.
مقدسی (بر وزن تفرشی) جغرافیدان سده چهارم هجری درباره شوشتر می نویسد: "باغ های اترج (ترنج) و انگور و خرما، شوشتر را از هر طرف در آغوش گرفته اند و در خوزستان شهری مهم تر، مستحکم تر و نیکوتر از آن نیست." و این تازه قرن ها پس از پایان کار ساسانیان بود که شوشتر در روزگارشان به اوج شکوه رسید.
هنوز هم این شهر از مناطق مهم کشاورزی خوزستان است، اما سازه های آبی اش نقشی در صنعت و کشاورزی ندارند. این سازه ها که تا چند دهه پیش کارکرد خویش را حفظ کرده بودند، با ساختن سد دز و اخیرا سد گتوند (بر وزن مچ بند) به فراموشی سپرده شدند و رو به ویرانی نهادند.
اما آن چه بیش از فراموشی سازه های آبی- تاریخی شوشتر نگران کننده به نظر می رسد، بی توجهی به تجربه هزاران ساله ای است که در ورای آن ها نهفته است.
امروزه سدهای بزرگی در خوزستان ساخته می شوند که گرچه نشان از دانش و مهارت متخصصان ایرانی در بخش آب و نیرو دارند، اما چنین می نماید که یکسره به تجربه دنیای صنعتی در ساخت سدهای بزرگ چشم دوخته اند و از تجربه های بومی بهره چندانی نبرده اند.
این سدها به رغم مهار و ذخیره آب و تولید انرژی برق - آبی، عوارضی را بر محیط زیست وارد می سازند که بالا رفتن میزان تبخیر، شوری آب، به زیرآب رفتن مراتع و جنگل ها و تهدید پناهگاه حیات وحش از جمله آن هاست. به بیان دیگر، این سدها با عمر مفید کمتر از صد سال، عوارضی را بر طبیعت وارد می سازند که یا جبران ناپذیراند یا جبرانشان صدها و بلکه هزاران سال وقت لازم دارد.
این در حالی است که مهندسی بومی آب در ایران چه در شکل بند، پل - بند، سد و کانال (مثل شوشتر) و چه به صورت قنات (مثل مناطق کویری) بیش ترین سازگاری را با محیط زیست دارد و هرگز به آن آسیب نرسانده است.
سخن از این نیست که در دنیای پیشرفته امروز به همان روش های کهن روی آوریم و از دستاوردهای جهان صنعتی دست بشوییم، بلکه مقصود بهره گیری از بنیان های الگوی تاریخی مهندسی آب در ایران است که بر سازگاری و همگامی با طبیعت استوار است و کارآمدی خود را طی هزاران سال به منصه ظهور رسانده است. سازه های آبی - تاریخی شوشتر چنین الگویی را فراروی ما قرار می دهند.
گزارش مصور این صفحه نگاه کوتاهی دارد به بخشی از سازه های آبی-تاریخی شوشتر.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ فوریه ۲۰۱۶ - ۱۵ بهمن ۱۳۹۴
فرشید سامانی
معلوم نیست چرا اغلب ایرانیان عادت دارند، آغاز تاریخ و تمدن خود را به برآمدن هخامنشیان نسبت دهند. دوران هخامنشی -۵۵۹ تا ۳۳۱ پیش از میلاد- اگرچه فرازی درخشان در تاریخ ایران باستان و بلکه جهان باستان است، اما سرآغاز تاریخ ایران نیست.
حتی اگر ملاک را بنیاد سلسله های آریایی بدانیم، این مادها بودند که قبل از هخامنشیان دست به تأسیس دولت زدند؛ و قرن ها قبل از مادها نیز تمدن های درخشانی همچون تمدن "عیلام" در این سرزمین پایه و مایه داشتند.
عیلامیان که از نژاد "زاگرو- عیلامی" بودند، در اوایل هزاره چهارم پیش از میلاد وارد دوران شهرنشینی شدند. دین شان مانند بسیاری دیگر از اقوام باستانی، مبتنی بر پرستش ارباب انواع بود. در نظر آن ها جهان آفریده رب النوع مؤنثی بود که با یک رب النوع مذکر ازدواج کرده بود و نه تنها همسر او بلکه مادرش نیز به حساب می آمد. به همین دلیل، نسب عیلامیان از طریق مادر منتقل می شد.
آنها در ۲۷۰۰ پیش از میلاد موفق به تأسیس سلسله حکومتی به مرکزیت شوش شدند و دولتی را شکل دادند که به شکل فدراتیو اداره می شد. ایالت های عیلام مستقل از دولت مرکزی بودند، اما حدود استقلالشان بسته به ضعف یا قدرت دولت مرکزی کم و زیاد می شد.
هسته اصلی کشور عیلام شامل خوزستان، لرستان، پشتکوه (استان ایلام کنونی) و کوه های بختیاری بود و دایره نفوذش در اوج قدرت تا مرکز ایران پیش می رفت.
عیلام همسایگان متمدنی داشت و طی چند هزار سال بده و بستان فرهنگی با ایشان بر غنای تمدن خویش افزود. نخستین همسایگانش، آکد و آشور بودند که گاه از در سلطه بر عیلام وارد می شدند و قدرت سیاسی اش را محدود می کردند. بعدها این دو درهم آمیختند و تمدن بابل را شکل دادند.
رابطه عیلام و بابل همیشه مسالمت آمیز نبود و بارها بینشان جنگ درگرفت. ابتدا عیلام بر بابل چیره گشت و به چنان قدرتی رسید که نام شاهانش به تورات راه یافت اما بعدتر "نبوکدنصر" یا همان بخت النصر معروف، عیلام را شکست داد و تحت سلطه بابل درآورد.
مدتی بعد بابل به دست دولت آشور برافتاد و آشور و عیلام با یکدیگر همسایه شدند. این، سرآغاز نگون بختی عیلامیان بود. پس از چند رشته جنگ بی حاصل، آشور بانی پال به خاک عیلام حمله برد و ضمن غارت معابد و خزاین ثروتمند عیلام، خاکش را به توبره کشید.
بدین سان دولت عیلام در ۶۴۰ پیش از میلاد برافتاد. بخش جنوبی آن به مرکزیت شوش ضمیمه قلمرو آشور شد و بخش های شمالی به پارس ها رسید. ۸۰ سال بعد، پارس ها سلسله هخامنشی را بنیان نهادند و پایتخت زمستانی خود- شوش- را بر بقایای تمدن عیلام بنا کردند.
عیلامیان گرچه در زوایای تاریک تاریخ گم شدند، لیکن میراثی را از خود برجای نهادند که رد پایش را می توان تا دوران ساسانی (سده سوم تا هفتم میلادی) در فرهنگ و تمدن ایران باستان به روشنی تعقیب کرد.
تمدن آنان تا حدود هفتاد سال پیش که کاوش های باستان شناسی در جنوب و جنوب غرب ایران آغاز شد، ناشناخته بود. اما به زودی آثار شگرفی از دل خاک بیرون آمد و تصویری از یک تمدن بسیار پیشرفته را پیش چشم انسان معاصر قرار داد.
سرآمد این آثار زیگورات چغازنبیل بود. ابعاد این معبد عیلامی با ۳۳۰۰ سال عمر، حتی در قیاس با معماری جهان امروز، بسیار بزرگ است و این بزرگی با در نظر گرفتن امکانات محدود بشر در ۳۳ قرن پیش، حیرت بیننده را فزونی می بخشد.
گزارش مصور این صفحه به معرفی این اثر تاریخی می پردازد. اثری که شاید بتوان آن را به سبب بزرگی و دیرینگی اش "مادر معابد ایران" لقب داد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ ژوئن ۲۰۰۹ - ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
بصیر سیرت
عکاسی جنگ تصور مردم دنیا را از پدیده جنگ تغییر داد. عکاسی جنگ به مردم کمک کرد، تا عمق فاجعه را، جنگی را که از طریق نوشتار قابل انتقال نبود، درک کنند. اصلاً جنگ های داخلی آمریکا آغاز عکاسی جنگ به شمار می آید. درین عکس ها چهره های خشن و بی پرده ای از زشتی های جنگ داخلی برای ما فاش شد. در واقع، مردمی که جنگ داخلی را اقدامی شرافتمندانه به حساب می آورند، با دیدن تصاویر جنگ از واقعیت های آن تکان خوردند.
عکس های جنگی در طول جنگ جهانی دوم بیشتر ترغیب کننده روحیه میهن پرستانه و افشا کننده بی عدالتی های اجتماعی بود، اما عکس های تکان دهنده از فاجعه های جنگ ویتنام باعث ایجاد روحیه و تفکرات ضد جنگی در میان جهانیان شد.
عکاسان دوره جنگ های داخلی افغانستان
در افغانستان نیز که یک کشور جنگ زده است، تفکرات ضد جنگی در بین مردم وجود دارد. اما این اندیشه ها محدود است و دستخوش رابطه های سیاسی و جبهه گیری های قومی و مذهبی شده است.
همه مردم افغانستان از سال های جنگ و کشتار مشاهدات و یادواره های ناخوشایندی دارند و هیچ خانواده ای نیست که یکی از اعضای خود را در جنگ داخلی قبیله ای و قومی و سیاسی در مناطق مختلف از دست نداده باشد.
گرچه مردم دیرگاهی به این نتیجه رسیده اند که جنگ های داخلی در واقع برادرکشی است، اما عوامل نهفته جنگ های داخلی از جمله تعصبات قومی و مذهبی، هنوز در اذهان بسیاری باقی است.
زمانی که حکومت دکتر نجیب الله در ماه آوریل ۱۹۹۲ سقوط کرد، گروه های متعدد که در مبارزه علیه حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان و تجاوز شوروی دست داشتند، بر سر کنترل اراضی کشور به جان همدیگرافتادند و کابل درگیر یک جنگ داخلی شد.
جنگی که برخی از همسایگان آن را دامن می زدند. با وجود تلاش های سازمان ملل متحد و برخی از کشورها برای میانجیگری، توافقی در مورد تقسیم قدرت و استقرار ثبات صورت نگرفت. جنگ های گروهی به پیمانه وسیعی براساس خطوط قومی به راه افتاد و شهروندان بسیاری به دلائل قومی، زبانی و یا مذهبی هدف تعصبات کور قرار گرفتند.
در دوره های جنگ در افغانستان عکاسان گمنامی از جنایات گروه های درگیر عکس ها برداشته اند. به یاد دارم مطبوعات، عکس هایی را از جنایاتی که روی داده بود چاپ کردند، از جمله آن چه برمنطقه افشار در کابل گذشت.
بیشتر آن عکس ها را آقایان یوسفی، نصرالله پیک و نجیب الله مسافر گرفته بودند. در آن زمان شماری از عکاسان خارجی نیز از جریان نبرد در جبهه های جنگ کابل عکاسی کرده بودند.
در این میان بیشتر عکس های بیاد ماندنی متعلق به لوک پاول، عکاس کانادایی بود. و همچنین استیو ماکوری، عکاس مشهور آمریکایی که نیز در آن سال های خونین بسیار فعال بود. اما عکس های ماکوری عمدتا راوی نتایج یک جنگ است، تا خود جنگ.
از زمان طالبان نیز عکس بسیاری در دست هست، اما مشکل عکس های دوره طالبان همان گمنام بودن عکاسان است. بعضی از آن عکس ها را در مطبوعات دیده اید. در سال هایی که جنگ طالبان با احمدشاه مسعود جریان داشت، رضا دقتی، عکاس ایرانی مقیم فرانسه، از جریان مبارزات احمدشاه مسعود عکس هایی را گرفته است که شامل جنگ نگاری تصویری می شود.
عکاسان پس از جنگ های داخلی افغانستان
جای تعجب نیست که از نسل کشی های طالبان سند تصویری زیادی در دست نیست. چون طالبان مخالف عکس بودند و عکاسی را گناه می دانستند. برخی هم بر این نظرند که جنگجویان خارجی که با طالبان همکاری می کردند نمی خواستند تصویرهاشان برداشته و به خارج از افغانستان فرستاده شود.
اما بودند عکاسانی که این ممنوعیت را نادیده می گرفتند. طی همان سال ها نجیب الله مسافر که اکنون از عکاسان نامدار افغانستان است، در ترکیب یک برنامه بشردوستانه بین المللی به ولایات مرکزی برای رساندن آذوقه سفر می کرد. وی توانست با دوربین نگاتیو غیر حرفه ای اش اثرات جنگ در زندگی مردم مناطق مرکزی را ثبت کند.
در آن زمان در اکثر مناطق هزارجات مردم به دلیل نبود غذا، گیاه و حتا سنگ های معدنی می خوردند. در عکس های نجیب الله مسافر رنج مردم گرسنه در زمان جنگ را می توان دید.
مجموعه عکس های او سال ۲۰۰۱ در مرکز مطبوعاتی آیینه به نمایش گذاشته شد. تصاویری از فقر و گرسنگی مردم که از جنگ خسته شده اند و همه آرزوی صلح را دارند، مردان و زنان که دست و پایشان را از دست داده اند و کودکان بی سرپرست و معلول و فقرزده احساس قوی ضد جنگی را در بیننده پدید می آورد.
با رفتن طالبان جنگ در افغانستان پایان نیافت. درگیری ها همچنان ادامه دارد شهروندان آسیب می بینند. دوربین عکاسان جنگ همچنان فعال است و عکس هایی که از افغانستان می آید هنوز جنگ و کشته ها و ویرانی ها را نشان می دهد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ می ۲۰۰۹ - ۹ خرداد ۱۳۸۸
رضا محمدی
سال ۲۰۰۱ میلادی یک خانم روزنامه نگار انگلیسی بعد از سفرهای بسیار به کشورهای مختلف به خاورمیانه می رسد و بعد از گشتن چندین کشور، برای کنجکاوی، تفنن یا وظیفه به افغانستان می رود. جایی که فکر می کند برای او سفری بی برگشت خواهد بود.
خمپاره، راکت، مین، پشه، سالک، سل، کزاز، تیری ناشناس، ماشین از کنترل خارج شده، نیروهای ایساف، یا آدمی خشمگین از دنیا، یا تندروهای ضد کفار، یا بالاخره یکی از اینها او را زمینگیر خواهد کرد.
و سرانجام پس از شش سال، او دریافت که به راستی این سفر برای او سفری بی برگشت بوده است. اما او را نه تفنگ و راکت و مین و بیماری که خاک و باد و هوای افغانستان و آهنگ دلنواز زبان فارسی و شعرهای پشتو دچار کرد.
او عاشق مردی جنگ سالار شد، که قرار بود درباره او گزارشی بنویسد. گزارشش از دو صفحه به ده صفحه، از ده صفحه به چند صد صفحه رسید و در هر صفحه با هر کلمه، بیشتر دلبسته شخصیت گزارشش شد. گزارشش را تمام کرد و آن را نه به روزنامه اش که به ناشری سپرد، تا به عنوان رمانی متفاوت، درباره افغانستان با نام "تولد زیر هزاران سایه" به چاپ برساند.
آندرئا باسفیلد، نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی که با جنگسالاری در افغانستان ازدواج کرد و اینک در قبرس زندگی می کند، به گفته خودش، احساسش را و دینش را به کودکان بزرگ دل و کوچه گردهای کوچک مهربان و طبیعت روحانی افغانستان، با نوشتن و چاپ این رمان دلنشین خواسته است ادا کند.
آندرئا باسفیلد، نویسنده کتاب "تولد زیر هزاران سایه"
رمان، طبیعتا لحنی گزارش گونه دارد. با روایت کودکی ده ساله، نویسنده همواره خواسته است بی طرفی گزارشگرانه اش را حفظ کند و از طرفی شگردهای گزارش نویسی را به تکنیک های داستانی بدل کند. به این معنی که حذف ها، نقل قول ها، مرجع ها، نتیجه گیری ها، سپید خوانی ها و تحلیل و صداهای مختلف را به کار بردن، همه شگردهایی برای روزنامه نگاری اند. اما همین شگردها به عنوان تکنیک های داستانی نیز، تقریبا خیلی خوب جواب داده اند. جز گاهی که ندرتا وارد کلیشه یا تحلیل های روزنامه ای می شود.
داستان با روایت کودکی ده ساله از زندگی چند پسر دزد خیابانی شروع می شود که در کوچه مرغ فروشی کابل (جایی که محل تجمع خارجی هاست)، در پی تیغ زدن به خارجی ها اند. از خارجی ها با راهنمایی، با محافظ شدن، با گدایی، با دزدی و با دلالی برای مغازه دارها یا با درآمدن در قالب هزار نقش دیگر پول به دست می آورند. و بعد وقتی خواننده منتظر است این روایت شگفت از زندگی پنهان و بی نظیر این دزدان بی مقدار پی گیری شود، نویسنده این ساختار را رها می کند و به زندگی خانواده های آنها می پردازد و بعد از فصلی مختصر، وارد دایره ای تازه به نام زندگی خارجی ها در افغانستان می شود.
و به این ترتیب خواننده را از فضای خانه ای پر از دعوا و رؤیا و سر شکستگی و ناداری به خانه ای می برد که در آن زن انگلیسی زیبایی با مرد آمریکایی روزنامه نگاری و همین طور دختری همجنس گرا، زندگی می کند. زن، فارسی را عالی حرف می زند، اما عاشق جنگسالاری پشتون است.
راوی از او می پرسد: چرا پشتو یاد نگرفته ای؟ می گوید: چون پشتون ها باهوش ترند و بلدند به هر دو زبان صحبت کنند. اما در باقی افغانستان تنها می توان به زبان فارسی ارتباط برقرارکرد.
این زن جورجیا نام دارد و در کار تجارت پوست گوسفند کشمیری است که بهترین نوع آن در افغانستان یافت می شود. دختر همجنس گرای همخانه اش نیز در پی یافتن همسری از جنس خویش است و تقابل و مقایسه همیشگی سخت گیری و آزادی را همواره از دهان او می شنویم. و مرد روزنامه نگار نقال بازی های سیاسی، تاریخ جنگ های سیاسی افغانستان و اطلاعات سیاسی دیگری است که احتمالا خواننده برای ترسیم فضای افغانستان باید این اطلاعات را از کسی بشنود.
این جمع سه نفره، به اضافه فواد، قهرمان داستان و دوستان آسمان جلش، اسپندی و جمیله، و جنگسالاری به نام حاجی خالد و محافظ و همراهش ازمری، روزها در حیاط پر درخت خانه ای در وزیر اکبرخان (منطقه اشرافی کابل) می نشینند و چای بعد از ظهر با بیسکویت می خورند و فکاهی تعریف می کنند.
خارجی های دیگری نیز هستند که به این خانه رفت و آمد می کنند و هیچ کدام نظامی نیستند، بلکه هر کدام به علتی به این کشور آمده اند و دچار شده اند.
نویسنده، خود گفته است: می خواستم از افغانستان قصه ای غیر از تراژدی بگویم. شرح حال زیبایی ها، عشق ها و خانواده ها که زندگی تلخ خویش را به شیرینی زندگی می کنند. و به این خاطر همه جا به دنبال یافتن چیزهای زیباست.
از راه های پر پیچ و خم خاکی، گردنه های زیبا را می بیند و از ایستادن در قطار ماشین ها، دم تونل خراب، تلاقی کوه ها و درختان و آسمان را. از جنگ، زیبایی بازیافتن گمشدگان را و از طالبان حتا، طالبی را که دختری بی پناه را نجات می دهد و چون دختر خویش بزرگ می کند و از جنگسالارها، آدم هایی مثل حاجی خالد را که با پولشان برای بچه ها کار درست می کند و برای فاتحه یک پسر بچه اسپندفروش، چندین بار به خانه اش می رود. مزرعه های تریاک را خراب می کند، تا مزارع گل سرخ و کارخانه های عطر بسازد.
یا حمیرا که یک هفته مادر مریض فواد را پرستاری می کند. یا دربانی که دارد کامپیوتر یاد می گیرد و محافظی که می خواهد انگلیسی بیاموزد و بالاخره، مردمی که با وجود زندگی در زیر خیمه ها و ناداری مطلق، اصرار دارند تو را به چای و کشمش مهمان کنند.
دیوانه هایی هستند که صاحب کرامتند و کودکانی که سرشار از غیرت....
جورجیا گفت: اینجا جز جنگ، چیزهای فراوان دیگری هم هست که دیده شوند. اما متاسفانه به ندرت از آن یاد می شود. من فکر می کنم مردم دنیا تصور درستی از افغانستان و افغان ها ندارند.
من گفتم: بله، اینجا واقعأ بی نظیر است. تا وقتی که گرسنه نباشی، تا کسی در پی قتلت نباشد یا توسط خانواده ات فروخته نشوی یا به آب پاک و برق محتاج نباشی یا...یا... سرت را با گازاجاق نسوزانی.
جورجیا تکرارکرد: بله، سرت را...
گفتم: پس چه چیز این کشور را تو این قدر دوست می داری؟
جورجیا گفت: خب، اول اینکه من هرگز پس از این همه سفر، جایی زندگی نکرده ام که آسمانش این قدر آبی باشد که زبانت را بند بیارد و بعد مهربانی که پشت این همه دیوارها و خانه ها پنهان شده است و بالاخره، عشق.
این خشمگینی که ابتدا هر تازه واردی را تکان می دهد. از آن مردمی ساده است با قلب هایی بزرگ، که تلاش می کنند زنده بمانند. همین.
نویسنده، بعضی جاها شاید زیادی وارد تحلیل می شود. یا شاید جاهایی هست که واقعیت ها به هم نمی خوانند. مثل جایی که شخصیت ها علیرغم پشتون بودنشان همه حتا در خانه نیز، فارسی حرف می زنند و تنها وقتی بحث شعر می شود، شاعران پشتو زبان را به یاد می آورند.
یا گاهی علیرغم این که نویسنده تأکید کرده است، قصه را از روی شخصیت های اصلی نوشته است، حرف ها خیلی به دهان شخصیت های دیالوگ نمی خورند. یا اینکه کتاب طوری تصویر شده که گویی در افغانستان غیر دو قوم پشتون و هزاره قوم دیگری وجود ندارد. و این هزاره ها نیز به نظر راوی پشتون داستان، وحشی و به نظر خارجی داستان مظلوم معرفی می شوند.
تنها چیز بد افغانستان طالبان و سازمان اطلاعات و امنیت پاکستان است... به نظر می رسد، خیلی از فضاسازی های کلی داستان، تحت تاثیر داستان های دیگری که درباره افغانستان بوده اند، نوشته شده است. اما در پرداخت جزئیات و شخصیت ها، این داستان در نوع خودش کاری فوق العاده است.
و سرانجام این کتاب با روایت ساده خطی و کودکانه اش، چهرۀ دیگری از افغانستان ارائه می کند. چهره ای که اگر چه خالی از اغراق نیست و گاهی دیگر خیلی گل و بلبلی می شود. اما مگر همین یافتن گل و بلبل در آوار جنگ و مشقت و اندوه، کار دلنشینی نیست؟
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اگوست ۲۰۲۰ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
خسرو سینایی*
شهر ورشو، پایتخت کشور لهستان، در ۲۷ سپتامبر۱۹۳۹، به وسیله ارتش آلمان نازی سقوط کرد. یک روز بعد، یعنی در ۲۸ سپتامبر، قراردادی میان هیتلر و استالین، به وسیله وزرای امور خارجه شان، مولوتف و ریبن تروپ، امضاء شد که در آن، میان خود، لهستان را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم کردند.
صدها هزار نفر از مردم شرق لهستان که زیر سلطه روس ها قرار گرفته بود، به اردوگاه های کار اجباری در سیبری فرستاده شدند و تعدادی بی شماری از آنها در سخت ترین شرایط زندگی و کار، در آن جا مردند.
در ژوئن ۱۹۴۱، هیتلر که تا آن زمان با استالین معاهده عدم تجاوز داشت، پس از فتح نیمی از اروپا، با نقض آن معاهده به شوروی حمله کرد. در شرایطی که ارتش شوروی درگیر جنگ با ارتش آلمان نازی شده بود، متفقین تصمیم گرفتند تا لهستانی هایی را که به سیبری برده شده بودند از شوروی خارج کنند. اولین ایستگاهی که برای آن آوارگان در نظر گرفته شد، ایران بود.
در سال های ۱۹۴۱-۱۹۴۲، چندین هزار لهستانی را از طریق دریای خزر به بندر انزلی آوردند و از آنجا به شهرهای مختلف ایران مثل تهران، اصفهان، اهواز و چند شهر دیگر فرستادند. در تهران و شهرهای دیگر ایران برای آنها اردوگاه هایی آماده شده بود، که زن و مرد و پیر و جوان در آن اردوگاه ها اسکان داده شدند.
بیماری هایی چون تیفوس و عوارض ناشی از گرسنگی شدید در سیبری، دسته دسته از این آوارگان پیر و کودک و جوان را از پای در می آورد. به جز معدودی از آنها که به دلایلی چون تشکیل خانواده در ایران ماندند، بقیه از این اردوگاه ها به نقاط مختلف جهان عزیمت کردند.
اما به گفته خود کسانی که سال ها پیش از ایران به کشورهای دیگر جهان رفته بودند، ایران برای آنها چون بهشت بود. مردم با آنها بسیار مهربان بودند و هر روز مقابل اردوگاه ها صف می کشیدند و برایشان غذا و لباس و دیگر مایحتاج زندگی می بردند، و حتی به سوی کامیون هایی که آنها را حمل می کردند، بسته هایی پر از شیرینی و میوه پرتاب می کردند.
من که در گیرودار همان سال های دور به دنیا آمده ام، در آن ایام کوچک تر از آن بودم که خودم خاطره ای از آوارگان لهستانی در ایران به یاد داشته باشم. اما سال ها بعد که فیلمساز شده بودم، اتفاقی افتاد که چندین سال از زندگی مرا با ماجرای لهستانی ها پیوند زد.
پاییز ۱۳۴۹ به گورستان مسیحیان در دولاب تهران رفته بودم. در آنجا بود که فکر ساخت فیلم مرثیه گمشده به ذهنم خطور کرد. بیش از ۱۳سال طول کشید تا بالاخره با مشکلات فراوان فیلم ساخته شد. سال ۱۳۶۲اولین کپی آن از لابراتوآر بیرون آمد و برای اولین بار فیلم در کلیسای ایتالیایی ها در خیابان نوفل لوشاتوی تهران نمایش داده شد.
تماشاگران فیلم بسیار متفاوت بودند، بجز خود لهستانی هایی که در تهران مانده بودند، چند نفری از اهل سینما و چند نفر از استادان تاریخ، که از آن میان حضور استاد باستانی پاریزی برایم بسیار مغتنم بود. فیلم مدت ها پس از آن در آرشیو تلویزیون گم شد و فقط چند سال بعد (۱۹۸۶) در فستیوال فیلم های مربوط به مهاجران در سوئد به نمایش درآمد و دوباره برای خاک خوردن به آرشیو برگشت.
یک بار هم کنگره بین المللی مستند سازان در لس آنجلس آن را برای نمایش دعوت کرد که به هزار و یک دلیل غیرمنطقی فیلم فرستاده نشد. دو بار هم اداره مطالعات و ارتباطات بین المللی وزارت امورخارجه در مراسمی مرتبط با جنگ دوم جهانی و ایران، قسمت های بسیار کوتاهی از فیلم را نشان داد.
از "مرثیه گمشده" ممنونم، چون سال های درازی از عمرم را با زیبایی و هیجان سازنده پر کرد. می توان به آن بی اعتنا بود، می توان آن را در آرشیوها به خاک خوردن وا داشت و حتی گم کرد. اما نمی توان لحظات زیبایی را که من با آن سر کردم از من گرفت.
*ژوئن سال گذشته (که بیش از ۲۵ سال از ساخت فیلم مرثیه گمشده می گذشت) خسرو سینایی به لهستان دعوت شد و نشان شوالیه کشور لهستان را برای ساخت این فیلم دریافت نمود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب