۱۷ مارس ۲۰۰۹ - ۲۷ اسفند ۱۳۸۷
بهروز ذبیح الله
حکمت جشن نوروز آنچنان قوی است که از محدوده مردمان فارسی زبان فراتر رفته، به یک جشن فراملی در خاورزمین تبدیل شده است. این در حالی است که در طول تاریخ برخوردها با این جشن کهن بنیاد یکسان نبوده، حتا در برخی مقاطع آن مورد نامهربانی قرار گرفته است. اما واقعیت این است که تا زمانی که بهار هست، نوروز هم خواهد بود. ستیزه با نوروز ستیزه با بهار و حکمت الهی است، زیرا این هر دو از هم جدا نیستند. نوروز عقیده نیست، بلکه یک واقعیت است، بنا بر این هیچ کس نمی تواند منکر آن باشد. راز ماندگاری نوروز نیز همین است.
نوروز جشن شعور است و زبان شعور شعر است. بنا بر این، شعر و شعور همزاد هم هستند و نوروز، همزاد آن دو.
توجه شاعران به بهار و نوروز هم به ژرفای تاریخ برمی گردد. جشن نوروز در دوران کهن همواره با شعر و آواز عجین بوده. در کتاب های تاریخی داستان های بسیار از بخشش و صِله پادشاهان به شاعران در جشن نوروز فراوان آمده است. اعطای هدایا به شاعران در جشن نوروز در واقع، نوعی دستمزد سالانه شاعران بود و آنها را به سرودن اشعار و مدیحه ها تشویق می کرد. در این باره از جمله بیهقی می نویسد:
"و روز پنج شنبه، هژدهم ماه جمادی الآخر، امیر (سلطان مسعود) به جشن نوروز نشست و هدیه های بسیار آورده بودند و تکلف بسیار رفت. و شعر شنود ازشعرا- که شادکام بود دراین روزگار و فارغ دل... و صِلت فرمود. و مطربان را نیز فرمود. مسعود (رازی) شاعر را شفاعت کردند. سیصد دینار فرمود به نقد و هزار درم مشاهره(شهریه) هر ماهی..."
و اما در سده بیستم میلادی استاد صدرالدین عینی، پایه گذار ادبیات معاصر تاجیک، در باره برگزاری جشن نوروز درمیان تاجیکان می نویسد: "به سبب در اول بهار، در وقت به حرکت درآمدن رستنی ها (گیاه ها) راست آمدن (مصادف شدن) این عید، طبیعت انسان هم به حرکت می آید. از این جاست که تاجیکان می گویند: حمل (فروردین)، همه چیز در عمل. در حقیقت، این عیدِ به حرکت آمدن کشت های غله، دانه و آغاز کشت و کار و دیگر حاصلات زمینی است که انسان را سیر کرده و سبب بقای حیات او می شود. در بخارا نوروز عید ملی عموم فارسی زبانان بود، بسیار حرمت می کردند. حتا ملاها به این عید که پیش از اسلام عادت ملی بوده، بعد از مسلمان شدن هم مردم این عید را ترک نکرده بودند، رنگ دینی - اسلامی داده، از آن فایده می بردند."
مردم تاجیک جشن نوروز را تحت هر شرایطی گرامی داشته اند. فولکلور مردم پارسیگوی آسیای میانه دلیل آشکار دلبستگی آنان به این جشن است. در این آثار شرایط روانی مردم در دوره های مختلف بازتاب یافته است. مردم این خطه با آغاز فصل بهار، به ویژه در ایام نوروز، صرف نظر از مسایل و مشکلات دست و پاگیر روزگار با سرودن شعر و ترانه های دل آشوب به پیشواز آن رفته، به شادی می پرداختند، آن گونه که از این دو رباعی مردمی بر می آید:
نوروز شد و لاله خوشرنگ برآمد
بلبل به تماشای دف و چنگ برآمد
مرغان هوا جمله به پرواز شدند
مرغ دل من از قفس تنگ برآمد
یا:
نوروزَه به نوبهار کی می بینم
گلهارَه به شش قطار کی می بینم
گلهارَه به شش قطار در فصل بهار
دنیا رَه به یک قرار کی می بینم
مردم تاجیک آفرینندگی را از بهار می آموختند و علیرغم همه سختی های روزگار ناسازگار، مقاومت می کردند و به آینده خویش خوشبین بودند.
متاسفانه، این جشن باشکوه در دوران شوروی در برابر دیگر ارزش های ملی و مذهبی تاجیکان ممنوع اعلام شد و سال های دراز مردم از گرامی داشت آن محروم بودند. با وجود این، شاعران تاجیک با روش ها و بهانه های گوناگون این شور و شوق فطری را حفظ کرده، به مردم انتقال می دادند. حتا میرزا تورسون زاده، از شاعران پیش کسوت نظام کمونیستی شوروی که زمانی گفته بود:
کیستی، شاعر؟ اگر پرسند، گویم: کمونیست!
هر نفس، هر قطره خون، هر تار مویم کمونیست!
در جای دیگر می گوید:
بهار آمد ز عمرم باز یک سال دگر بگذشت
تمام زندگی آهسته از پیش نظر بگذشت
به مثل گوشت و ناخن من همیشه با وطن بودم
اگرچه نصف عمر بهترینم در سفر بگذشت
در این پاره شعر استاد تورسون زاده تلویحا به جشن نوروز اشاره می کند، زیرا تاجیکان نوروز را به تعبیر دیگر جشن "سر سال" نیز می گویند. گذشته از این، مروری بر زندگی گذشته خویش و ارزیابی دست آورد و ضعف های انسان در طول سال جزء سنت های نوروزی است.
در تاجیکستان شوروی به نوروز "جشن کار" هم می گفتند که نمودی دیگر از آب و رنگ کمونیستی تحمیلی آن بود. در جلد پنجم "انسکلوپدی شوروی تاجیک" در باره نوروز آمده است:
"پس از انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر این جشن کهن مضمون نو پیدا کرد. نوروز در زمان ما به عید آغاز نیک، محنت (کار)، عید نظم، جوانی و دوستی خلق ها تبدیل یافته است."
در آن زمان دیگر تمام شئون و سنت های ارزشمند این جشن باستانی ممنوع شد و از آن تنها به عنوان "عید کار" یاد می کردند. شاعران آن دوره نیز تحت فشار ایدئولوژیک مجبور بودند چنین بسرایند:
بهار شد، گل من، خیز، عزم سحرا کن
ز کفش و کرته کاری تو زیب و آرا کن!
(کرته به معنی پیراهن است).
یا:
بهار آمد، بهار آمد
به دهقان وقت کار آمد
عَمَک جان تراکتورچی
مرا همراه گیری چی!
(عَمَک به معنی عمو است).
شاعران دوران شوروی که از جمله مبلغان پیشگام نظام محسوب می شدند، در فصل بهار مردم را با این گونه شعرها به مشارکت در کار کلخوز (مزرعه اشتراکی) و جامعه تشویق می کردند:
دسته کلخوزچیان
جانب سحرا روان
چشمه برین جوش زن
غیرت پیر و جوان
اما به قول رستم وهاب، شاعری که در اواخر عمر نظام شوروی به جمع شاعران تاجیک پیوست، چه گونه می توان نوروز را نادیده گرفت و روز روشن را پنهان کرد؟
تو را کی می توان در ظلمت شب ها فرو پیچید
تو را کی می توان در پای دیو ناامیدی سر فرود آورد
درخت باور تو سر به عرش راستان دارد
جهان از هفت خوان تو هزاران داستان دارد...
پس از محکوم شدن کیش شخصیت استالین در اتحاد شوروی، و باز شدن روزنه کوچکی برای آزادی عمل و اندیشه در دهه ۱۹۶۰ میلادی بود که شاعران تاجیک با جرات بیشتر به آرمان های ملی رو آوردند، و نوروز یکی از عنصرهای بنیادین در نگرش این جریان جدید بود.
گرچه درآن زمان هنوز تجلیل از نوروز ممنوع بود، اما با نرمش سیاست های رژیم، شاعران تاجیک به موضوع نوروز به عنوان عنصر نخست هویت ملی خویش رو آوردند. روان شاد لایق شیرعلی می گوید:
نوروز رسید، یار دیروزی من
یک روز بیا برای دلسوزی من
غم های تو کهنه اند، اما امروز
خوشتر ز غم تو نیست نوروزی من
گلرخسار، بانوی شعر تاجیک، از دیگر چامه سرایان این خطه است که به موضوع بهار و نوروز توجه ویژه دارد. شعر "نبض بهار" بیانگر ناسازگاری روزگار شاعر با نوروز است:
چو زندانی آزادی خویشم
بهارا، بنده ام کن، بنده ام کن
به مثل خاک و باد و آب و آتش
بهارا، زنده ام کن، زنده ام کن
گفتنی است که ارتقای مقام نوروز به عنوان جشن ملی و تجلیل باشکوه از آن، در کنار مسایل سیاسی و اجتماعی دیگر، از درخواست های جنبش آزادی خواهی تاجیکان در دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی بود.
در بدخشان تاجیکستان که بیشتر ساکنان آن اسماعیلی اند، سنتی هنوز رایج است که در دومین روز جشن های نوروز با رعایت شرایط خاص می توان از کسی چیزی را خواست و انتظار داشت که حتما آن خواسته برآورده خواهد شد. یکی از این شرایط طرح درخواست در قالب شعر است. از این رو مرسوم است که بسیاری از جوانان عاشق برای رسیدن به مراد خویش تلاش می کنند با همین شیوه از پدر و مادر محبوبشان اجازه وصلت با او را بخواهند. عطا میرخواجه، شاعر خوش ذوق، این سنت بدخشی را در یک رباعی به زیبایی تصویر کرده است:
نوروز شد و بزم و طرب خواهم کرد
بنگر که چه سان کار عجب خواهم کرد
مردم ز خدا عمر دراز می طلبند
من از پدرت تو را طلب خواهم کرد
عطا در غزلی دیگر حال و هوای نوروزی را این گونه به تصویر کشیده است:
می کند بازار معشوقان پر از سودا بهار
سکه گل می زند بر تنگه سحرا بهار
می زند باران و موی دلبرم تر می شود
می دمد بر تار تار موی او صدها بهار
آمد و برقی زد و خاکسترم را باد کرد
همچو عشق اولین بگذشت بی پروا بهار
گرچه تنهایی، مخور غم، تا شکفتن دور نیست
در میان چار موسم بشکفد تنها بهار
از ترازوی شب و روز حیاتم می زنی
کی برابر می کند روز و شب ما را بهار
بهار برای فرزانه خجندی، بانوی شعر نو تاجیک، همچون دیگر شاعران، فصل عشق، رهایی از غم، و فرصتی برای آغاز زندگی شاداب و سرشار از محبت است. او می گوید:
بریز نور مبارک، ریز
از آفتاب نوازنده
که پر شود ز طلوع سیب
فضای باغ شکرخنده
چه لذتی است ز عطر گل
نفس کشیدن و بالیدن
وجود زه زده خود را
در آفتاب بپالیدن...
با رها شدن از زندان ایدئولوژی کمونیستی، تاجیک ها بدون هیچ مانعی به پیشواز جشن باشکوه ملی خویش، نوروز می روند. به قول اقبال لاهوری، "آن چه بودست و نباید ز میان خواهد رفت / آن چه بایست و نبودست همان خواهد بود".
رستم وهاب، شاعر تاجیک، در باره مانایی و پایداری نوروز چنین می سراید:
بر این خاک کهن تا آسمان برپاست
تا خورشید می تابد
زر ناب دری جاری است چون دریا
ز نور روی انسان آیینه سرشار می گردد
موذن با صدای بلبلان بیدار می گردد
هلال ماه در هر چشمه ای چون ماهی طِلّاست
شکر-نم می تراود از نسیم شُکر در شبگیر
سحر خواب تو با بشکفتن گل می شود تعبیر
در این جا سرمه شب روشنی دیده روز است
به هر آیین که خواهی
تاجیکستان
میهن جاوید نوروز است
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ مارس ۲۰۰۹ - ۲۶ اسفند ۱۳۸۷
مهدی مهرآیین
روان خسته ازجنگ ثریا، دیگر کم کم آن روزهای دشوار را به فراموشی می سپرد. نه تنها سختی زندگی در دیار غربت، بلکه روزهای جنگ های خانمان سوز پیش از آن نیز آهسته آهسته برای او کم رنگ می شوند. این روزها امید جای خاطرات تلخ را در دلش گرفته است. ثریا به آینده خوشبین است و لبخند به لب دارد و گاهی از آشپزخانه به گلخانه نظر می کند، تا شاید غلامحسین، شوهر با وفایش را ببیند و دستی برایش تکان دهد. هر دو از کارشان راضی هستند.
این تنها ثریا نیست که روزهای دشوار را تجربه کرده است. میلیون ها زن افغانستانی رنج های بیشمار روزهای دشوارجنگ های سی ساله را هنوزحس می کنند و به خاطر آوردن آنها معذبشان می کند.
اما در میان کوه های سر به فلک کشیده بامیان، شهری در مناطق مرکزی افغانستان، در هفده کیلومتری تندیس های فروریخته بودا و در دامنه کوهی که شهر باستانی فرمانروای قدرتمند و مستبد، ضحاک ماردوش، دوهزارسال است که برفراز آن خودنمایی می کند، باغی هست که شاید بهشت آرزوها و رؤیای زنان این خطه باشد. جایی که شاید بتواند در خلسه ای هر چند کوتاه، بک بار آنها را از خاطرات تلخ گذشته شان جدا کند و بهشت را در دنیا برایشان هدیه کند.
باغ فامیلی (خانوادگی) بامیان، باغ کوچکی به مساحت ده جریب (بیست هزار متر مربع) است که در شش پل، درصد متری شهر تاریخی ضحاک و در محل تلاقی سه دره (راه کابل، مزار، بامیان) ساخته شده است. این باغ دارای یک گلخانه مدرن و زیبا با گل های رنگارنگ که از سراسر دنیا آورده شده اند، یک آبشار مصنوعی زیبا و جوی آبی که از وسط باغ می گذرد، یک رستوران کوچک، بوفه و دیگرمکان های تفریحی و ورزشی بوده که هربخش آن دارای وسایل مجهز و مدرن است. شش غرفه فروش صنایع دستی، قالی، پوشاک، وسایل زینتی و خوراکی های محلی هم در نظر گرفته شده است.
خانواده ها می توانند در باغ قدم بزنند، ورزش کنند، عکس بگیرند، چای یا قهوه بنوشند و لذت ببرند. رستوران غذاهای متنوع آمریکایی، پیتزای ایتالیایی و همچنین غذاهای افغانستانی ارائه می کند. کانتین (بوفه) نیز محل فروش غذاهای سردستی، ساندویچ، بیسکویت، چیپس و غیره است.
آرزو نام دوم یک بانوی کانادایی است که هفده سال است با افغانستانی ها کار می کند و آشنایی کاملی با آنان دارد. او سه سال پیش تصمیم گرفت این بهشت کوچک را برای خانواده ها در بامیان بسازد. حبیبه سرابی، والی بامیان زمین باغ را در اختیارش گذاشت و او توانست با استفاده از پول اهدایی مردم کانادا این باغ را بسازد. سفارت آلمان در کابل هم کمک هایی نقدی ارائه کرد.
حدود بیست خدمه این باغ از میان مهاجرانی برگزیده شده اند که اخیراً از کشورهای همسایه برگشته اند و در مجاورت این باغ سکنا گزیده اند. آرزو به آنان خواندن و نوشتن، آشپزی، روش های مهمانداری، باغداری، پرورش گل و زبان انگلیسی آموزش می دهد. پانزده کارگر دیگر هم در مدت سه سال در آبادانی این باغ مشغول بوده اند.
آرزو هدفش از اعمار این باغ را، التیام دردهای بی شمار زنان افغانستان که هیچگاه جدی گرفته نشدند، بیان می کند. "مردم افغانستان درد کشیدند، روزهای بدی را تجربه کردند و خاطرات تلخی از آن روزها دارند. این باغ قرار است مکانی باشد که بتواند یک بار، هرچند کوتاه، آنان را از آن گذشته تلخ جدا سازد".
او می افزاید: "فرض کنید، در یک روز تعطیل، خانمی با شوهرش بعد از دیدار از شهر ضحاک، از کوه پایین می آیند و در این جا، در فضای باز باغ و زیر سایه درختان، روی کاناپه می نشینند و چای یا قهوه سفارش می دهند و درباره زیبایی های شهر ضحاک باهم حرف می زنند و جاهایی از آن را به یکدیگر نشان می دهند. این یعنی یک روز بهشتی را تجربه کردن".
کارهای ساختمانی باغ هنوزتکمیل نشده است، اما آرزو امیدوار است که در روز اول نوروز بتواند باغ را رسماً افتتاح کند.
بلیت ورودی برای افراد بالغ پنجاه افغانی (معادل یک دلار) و برای اطفال بیست افغانی (معادل چهل سنت) در نظر گرفته شده است که در مقایسه با خدمات ارائه شده، ارزان به نظر می رسد. مردان مجرد حق دخول را ندارند.
ثریا سی و پنج ساله با شوهرش غلامحسین حدود یک و نیم ماه است که در این باغ کارمی کنند. اگرچه هنوز کار رسماً آغاز نشده، اما دراین مدت ثریا توانسته است که روش پختن چند نوع غذای خارجی و کیک را یاد بگیرد، اما در انگلیسی هنوز می لنگد. غلامحسین هم می داند که چه دمایی برای گل ها مناسب است. دستمزد شان هم کفاف زندگی شان را می کند.
ثریا می گوید: "امیدوارم بتوانم از درآمد کارم برای دختر و پسرم قلم و کتابچه (دفتر) بخرم. حالا من چیزهای زیادی یاد گرفته ام."
زهرا، فارغ التحصیل ادبیات فارسی در یک مؤسسه بین المللی کارمی کند و تازه ازدواج کرده است. او می گوید: "من بیصبرانه منتظر افتتاح رسمی باغ فامیلی بامیان هستم. تصمیم گرفته ام دراولین جمعه سال نو، تمام دوستانم را درآنجا دعوت کنم و یک روز را با آنها خوش باشم".
حبیبه سرابی، والی بامیان، یکی از طرفداران این طرح بوده و در زمان اجرای کار ساختمانی این باغ، بارها از آن بازدید کرده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ مارس ۲۰۰۹ - ۲۶ اسفند ۱۳۸۷
هاله حیدری
رفتن به پیشواز نوروز ریزه کاری ها و مراسم خاصی دارد که هیجان این جشن را بیشتر می کند. خانه تکانی شب عید یکی از همین مراسم است که البته، برخلاف نامش در شب عید انجام نمی شود و حدوداً از اواسط اسفند ماه خانم های خانه و گاهی هم آقایان دست به کار می شوند.
در گذشته که خانه ها حیاط های بزرگ داشتند، سبک و سیاق خانه تکانی هم کمی متفاوت تر از امروز بود. بیشتر اساس خانه را به حیاط می آوردند و کهنه ها را به کناری می گذاشتند، تا اگر به درد کسی می خورد، آن را ببخشند و یا به دور بی اندازند.
وسایل دیگر را هم تا آنجایی که ممکن است، برق می انداختند و تمیز می کردند. فرش ها را در حیاط خانه می شستند و بر روی پشت بام پهن می کردند. تمام وسایل انبار هم به بیرون آورده می شد و بعد از گردگیری و جدا کردن بلامصرف ها، وسایل بدرد بخور دوباره به انبار می رفت. به دوده گیری اتاق ها و تمیز کردن بخاری برای سال آینده مشغول می شدند.
شستن شیشه ها و در و پنجره ها هم از آن دسته کارهایی بود که حتماً انجام می دادند. بعد سری به پستو می زدند و تمام پارچه ای ها را می شستند و رختخواب ها را هوا می دادند. آشپزخانه هم جای مهمی بود. تمام ظرف و ظروف از کمدها بیرون می آمد و شسته می شد و دوباره به کمد باز می گشت. ظروف مسی را هم برای سفید کردن به بیرون از خانه می فرستادند.
مادر بزرگم می گوید: گاهی ظرف ها را سال به سال بیرون می آوردیم و فقط می شستیم و به سر جایش می گذاشتیم تا سال بعد. و در این بین استفاده ای از آن نمی شد. جمع کردن لباس های زمستانی و قراردادن نفتالین در بین آنها هم در مرحله آخر انجام می شد.
زمانی که داخل خانه به اندازه کافی تمیز می شد، اسباب و اثاثیه را از حیاط می آوردند، پرده ها آویخته می شد و فرش های تمیز که هنوز بوی پشم از آن بلند می شد، به کف اتاق ها زینت دوباره می بخشید. در کنار این کارها، خانم خانه مشغول سبز کردن سبزه هم می شد و مرد خانه هم دست به کار کاشتن گل های بهاری در باغچه.
با رواج آپارتمان نشینی و کوچک شدن خانه ها، کم شدن تعداد درها و پنجره ها و نبودن انبار و پستو، خانه تکانی آسان تر شده، اما اصول آن تغییری نکرده است. درست است که خانم ها به دلیل آلودگی هوا مجبورند در طول سال چند بار شیشه ها و پرده ها را بشویند، ولی جابجایی بعضی از لوازم سنگین و تمیز کردن آن، مثل یخچال و شعله گاز و مبلمان، بیشتر سالی یکبار و در همان خانه تکانی انجام می شود.
با کار کردن خانم ها در بیرون از منزل و کمبود وقت، بازار کارگران خانه ها در شب عید سکه می شود. از ماه اسفند تمام وقت آنان پر است و خدا نکند که کسی فراموش کند، برای خانه تکانی وقت بگیرد. در ماه پایانی سال مهاجرت موقت، بازار کارگران شهرستانی که فقط برای خانه تکانی به تهران می آیند هم رونق زیادی دارد. زنان و مردانی از روستاهای اطراف و حتا شهرهای دور برای کمک به مخارج بالای شب عیدشان برای خانه تکانی به شهرهای بزرگ می آیند و در خانه ها مشغول به کار می شوند.
هرچه که به آخر اسفند نزدیک می شویم، روزنامه ها و در و دیوار شهر پر می شود از آگهی نظافت چی برای کارهای شب عید و وانت بارهایی که پر است از فرش و گلیم هایی که باید برای شسته شدن به حومه شهر بروند، بیشتر به چشم می خورد. در خانه ها هم بوی تمیز کننده ها در فضا موج می زند. وقتی به شیشه های آپارتمان ها نگاهی بیندازیم، پاکی شیشه ها دل آدم را باز می کند.
در این که خانه تکانی کار سخت و پرزحمتی است، هیچ شکی نیست. ولی کافی است بعد از تمیز شدن خانه و جابه جایی وسایل از پنجره تمیز خانه به جوانه های سبز شده درختان نگاهی بیندازیم و بوی عید را استشمام کنیم. تمام خستگی از بین خواهد رفت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ مارس ۲۰۰۹ - ۲۵ اسفند ۱۳۸۷
مهتاج رسولی
نوشهر که اکنون یکی از زیباترین شهرهای ساحلی خزر است تا پیش از زمان رضاشاه، شهر نبود. روستایی گمنام بود در کنارۀ دریای خزر، با نام حبیب آباد که موقعیت جغرافیایی ش، بدان استعداد شهر شدن می داد.
در گزارشی که روزنامۀ اطلاعات در ۲۵ مرداد ۱۳۱۲ منتشر کرده، می خوانیم که دهنو، یعنی همان حبیب آباد سابق، دهکدۀ مخروبه ای در کنار دریا بوده است که از یک قهوه خانه و چند خانۀ پوشالی تشکیل شده بود. در تحولات اولیۀ دوران رضاشاه نامش به دهنو تغییر یافت و طولی نکشید که شهر شد، شهری تازه و نو؛ نوشهر.
زمانی در کلاس انشا، معلم با ذوقی از ما شاگردان خود خواسته بود بهترین ساختمان شهر را انتخاب و معرفی کنیم. امروز که به آن موضوع فکر می کنم، می بینم نوشهر بنای مهمی ندارد، ساختمان بانک ملی و شهربانی و فرمانداری بناهای قابل اعتنایی نیستند.
درعوض این شهر تأسیسات کم مانندی دارد که مانند آنها را در شهرهای دیگر نمی توان یافت. از جمله مهمترین آنها بنای باشکوه و ارزشمند اسکلۀ بندر که از ساخته های دوران رضاشاه است. چنانکه طرح اصلی خود شهر هم. درست مانند بسیاری از شهرهای شمال ایران.
طرح و بنای اصلی شهر کوچک است، اما بناهای صاحب سبک دارد و خیابانی که اسکلۀ غربی بندر را به دورن شهر امتداد می دهد. خیابانی با ساختمان های دو طبقۀ زیبا که ادارات اولیۀ شهر را تشکیل می داد و شالودۀ اصلی شهر را می ساخت، و زمانی بهترین مغازه های شهر در آن واقع بود، و اکنون شهرداری یا هر نهاد دیگری قصد بازسازی آن را کرده است، اما این بازسازی سال هاست در یک حالت نیمه کاره متوقف مانده و معلوم نیست بتواند از گزند باران های همیشگی شمال ایران جان سالم به در برد.
شهر همزاد بندری است که هنوز نزدیک ترین بندر دریای خزر به تهران است و بیشترین کالاهای وارداتی از دریای خزر بدان وارد می شود. تأسیسات و موج شکن بندر، در دهۀ دوم قرن حاضر خورشیدی، طبق یک قرارداد هشتاد میلیون ریالی به دست هلندی ها و بلژیکی ها ساخته شد. آنها که سن و سالی دارند، راه آهن ماشلک (یکی از محلات شهر) به معدن (معدن سنگ) را به یاد می آورند. این راه آهن هفت کیلومتری برای آن کشیده شده بود که سنگ های عظیم اسکله به ساحل حمل شود.
از این راه آهن تا سال های ۳۰ شمسی کم و بیش استفاده می شد. به همین جهت محله ای که دور و بر راه آهن شکل گرفت، به محله راه آهن معروف شد. با آنکه راه آهن سال های درازی است که دیگر از میان رفته، اما نام محله راه آهن هنوز هم نام باقی است.
بندر نوشهر همزمان با جادۀ چالوس که نزدیک ترین جادۀ شمال به تهران بود، ساخته شد، و گویا هر دو در سال ۱۳۱۸ به طور کامل افتتاح شدند. جادۀ چالوس به تهران که با ۱۵۰ کیلومتر پیچ، از دل کوه های البرز به کرج می رسد، امروزه بیشترین مسافران کشور را به ساحل خزر می رساند.
بناهای قدیمی شهر عبارتند از ساختمان بانک ملی، ساختمان شهربانی (نیروی انتظامی کنونی)، ساختمان فرمانداری (شهرداری کنونی)، ساختمان پست و همان خیابان و میدانی که در زمان رضاشاه ساخته شد.
میدان های بی قوارۀ دیگر بعدها بر اثر توسعۀ شهر پدید آمد و شهر را، مانند بسیاری دیگر از شهرهای ایران که دیگر نه طبق نقشه، بلکه به شکل هردمبیلی بزرگ می شدند، ناساز و بی اندام کرد. یعنی خیابانی در دو طرف جادۀ کناره که از وسط شهر می گذشت (جاده کناره از وسط تمام شهرهای ساحلی می گذرد) شکل گرفت که برخلاف آن خیابان طراحی شده دورۀ رضاشاه هیچ شکل معینی نداشت.
بناهای بلند و کوتاه، زشت و بد ترکیب کنار هم قرار گرفت و شهر را گسترش داد. حتا رودخانه ای که در زمان رضاشاه به وسط شهر هدایت شده بود، تا بر زیبایی آن بیفزاید، پشت دکان ها و بناهای خیابان جدید پنهان و تبدیل به زباله دانی شد. اما در سال های ۵۰ در دوباره سازی همین خیابان که شکل و شمایل تازه ای به شهر داد، بار دیگر رودخانه را به درون شهر انداختند.
مغازه ها را خراب کردند و به سمت دیگر رودخانه بردند. هم خیابان وسعت گرفت و هم مسجد شهر که مانند رودخانه در پس و پشت واقع شده بود، در دیدرس قرار گرفت. این مسجد از یادگارهای مهندس سلامت رییس بندر معروف نوشهر بود که بعدها به علت توجه فرح پهلوی دستی به سر و روی آن کشیدند، شکل گنبد و کاشی هایش را تغییر دادند و فرش هایش را نو کردند.
اما شهر هرچه فاقد بناهای مهم است، واجد تأسیسات مهمی است. مهمترین تأسیسات شهر، گذشته از بندر پر رفت و آمد و زایندۀ ثروت آن، باغ کشاورزی و نهالستان آن از یک سو و باغ ارکیدۀ آن واقع در روستای نیرنگ از سوی دیگر است.
در باغ کشاورزی ( ایستگاه تحقیقات جنگل و مرتع ) که معروف به اکولوژی است، و از سال ۱۳۳۵ تأسیس شده، انواع گیاهان ناحیۀ خزر حفظ و نگهداری می شود و در واقع یک باغ بزرگ گیاه شناسی است. در نهالستانش انواع نهال ها تولید می گردد و باغ ارکیدۀ آن که متعلق به بخش خصوصی و حاصل ابتکار و پشتکار مهندس شیخی است، در واقع بیشتر ارکیدۀ مصرفی تهران را فراهم می آورد.
هر سه این باغ ها در نوع خود در ایران کم نظیرند و اگر برای باغ کشاورزی و نهالستان احیانا نظایری بتوان یافت، بی تردید برای باغ ارکیدۀ آن نظیری نه در ایران، بلکه در تمام منطقۀ خاورمیانه نمی توان یافت.
علاوه بر اینها، مهمترین جاذبۀ شهر در گذشته پلاژهای بی مانند آن بود که در شرایط آزاد بودن دریا، مسافران تهران و دیگر نقاط را به خود می خواند. این پلاژها جاذب توریست بودند و زایندۀ ثروت. ورود مسافران به شهر، اقتصاد شهر را دگرگون کرده بود و هر کسی می توانست به طریقی گلیم خود را از آب بکشد. در سال های اخیر دیگر شهر به خصوص در تابستان ها آن رونق گذشته را ندارد. با وجود این، هتل های شهر کسب و کارشان بد نیست.
وقتی از شهر بیرون می رویم و در جادۀ کناره به سمت شرق حرکت می کنیم، سراسر جاده در سمت دریا، پوشیده از باغ ها و ویلاهایی است که تا زمان انقلاب به صاحب منصبان و ثروتمندان دوران پهلوی تعلق داشت و اکنون بیشتر آنها صورت مصادره شده دارد. اما این باغ ها، از آن هر که هست، پر از درختان زیبا و ویلاهای شکیل و باغ های پر گل و ریحان است که شهر را دیدنی می کند.
چنین است که شهر به علت موقعیت جغرافیایی اش و نزدیکی دریا و کوه همچنان زیباست. گشت و گذار در شهر به خصوص در اطراف آن در ناحیه مزگاه به علت ویلاهایی که در گذشتۀ دور و نزدیک ساخته شده و نیز در ناحیۀ چلندر که بناهای نهاد ریاست جمهوری در آن یک مجموعۀ دیدنی فراهم آورده است، دلپذیر است. تا پایان رژیم پهلوی نوشهر مورد توجه محمد رضا شاه و فرح پهلوی هم بود و شاه هر سال یکی دو ماه خود را در آنجا می گذراند.
وقتی مسافر از تهران می رسد و از دهانۀ ورودی چالوس، از جادۀ کمربندی به سوی نوشهر حرکت می کند، به ویژه زمانی که چشم انداز شهر از بلندی های جاده دیده می شود، شهری زیبا و چشم نواز در مقابل خود می یابد، اما زیبایی شهر از هیچ نقطه ای به اندازۀ وقتی که از دریا بدان چشم می دوزیم، دیدنی نیست. این شهر را باید از دریا و از درون اسکلۀ با شکوه آن دید، تا عظمت طبیعی آن بهتر در چشم بنشیند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ مارس ۲۰۰۹ - ۲۳ اسفند ۱۳۸۷
ساجده شریفی
در ساعت چهار صبح پنجم خرداد سال هزار و دویست و هشتاد و هفت، نخستین چاه نفت خاورمیانه در "مسجد سلیمان" فوران کرد. از آن زمان صد سال می گذرد و این مایع سیاه گرانبها، چه با ط و چه با ت، بخش بزرگی از تاریخ معاصر سرزمین ایران را رقم زده است.
در حالی که سال هشتاد و هفت آخرین روزهایش را به پایان می برد، در فرهنگسرای صبا، نمایشگاهی با عنوان "از نفط تا نفت" برپاست. در این نمایشگاه بیش از هزار عکس و سند از تاریخ نفت ایران، تا بیست و نهم اسفند، مصادف با روز ملی شدن صنعت نفت ایران روی دیوار خواهد بود.
عکس ها در چهار بخش نمایش داده شده اند. بخش اول، به نخستین قراردادهای نفتی ایران در زمان ناصرالدین شاه و مظر الدین شاه تا زمان ساخت پالایشگاه آبادان می پردازد. بخش دوم ویژه فرآیند ملی شدن صنعت نفت و رویدادهای پس از سال هزار و سیصد و بیست و نه تا زمان انقلاب سال پنجاه و هفت است. بخش سوم، تاریخ انقلاب و جنگ هشت ساله با عراق را روایت می کند و بخش چهارم در رابطه با دوران سازندگی و توسعه صنعت نفت و فرآورده های نفتی ست.
حسین چنعانی، عکاس و پژوهشگر هنر، بانی اصلی این نمایشگاه است. او در آبادان به دنیا آمده و مانند پدر و پدر بزرگش دوره ای هم کارمند شرکت نفت بوده است. نمایشگاه کنونی نتیجه بیست سال تلاش و مطالعه او ست که امسال با همکاری شرکت ملی پخش و پالایش فرآورده های نفتی و وزارتخانه نفت برگزار شد.
وی می گوید: "پیشتر قصد نداشتم این کار را با هیچ نهاد دولتی پیش ببرم، اما دیدم این پروژه از توان شخصی خارج است. طرح را با وزارتخانه در میان گذاشتم و پیشنهاد دادم برای یکصدمین سال این کار اجرا شود. آنها ابتدا قصد داشتند تنها با دویست و چند عکس که در آرشیو خود سازمان موجود است، کار را تمام کنند، اما سرانجام پس از نه ماه رفت و آمد توانستم متقاعدشان کنم و نمایشگاه به این شکل که می بینید برپا شد."
در این چهار بخش، برای تمامی عکس ها شرح و زیرنویس های کاملی به همراه تاریخ درج شده و سندهای مربوط به هر رویداد در کنار تصاویر به چشم می خورد.
به گفته حسین چنعانی، " این جا قرار است مثل یک کارگاه آموزشی باشد که بیننده به مرور با تمام تاریخ نفت ایران آشنا شود که درحقیقت، با بخش عمده تاریخ معاصر ایران گره خورده است. اما کاستی هایی هم وجود دارد. مثلا برای روایت بخش سازندگی، سازمان، هیچ سندی در اختیار ما نگذاشت یا در دوره های پیش با نمایش برخی تصاویر موافقت نشد."
هویت عکاس بسیاری از تصاویر مشخص نیست و به همین دلیل نامی از عکاسان آورده نشده است.
آقای چنعانی گفت: "بخشی از این عکس ها نگاتیوهایی است که از شرکت بریتیش پترلیوم به جا مانده که یک بار هم در مراسم پنجاه سالگی تاریخ نفت به نمایش درآمده بودند. بخش زیادی هم "کنتاکت" یا تصاویری از کتاب های تاریخ نفت است که من و شاگردهایم برای آن که قابلیت نمایش پیدا کنند، دو یا سه روز هر عکس را بازسازی و روتوش می کردیم. اما باز در قسمت چاپ که بر عهده سازمان بود و ما مشارکتی نداشتیم، کیفیت لازم وجود ندارد و بسیاری از جزییات از بین رفت."
حانم ویتا سکویل وست، نویسنده بریتانیایی که هشتاد واندی سال پیش به مناطق نفت خیز ایران سفر کرده بود درسفرنامه اش "مسافر تهران" می نویسد:
"هنوز نمی دانم که نفت برای این مردمان رحمت است یا ذلت. ثروتی که مردم این سرزمین ها استفاده از آن را نمی دانند و بهانه ای که مردم سودجوی دیارهای دور را به اینجا کشانده است."
روایت تصویری و مستند "از نفط تا نفت"، شاید به خوبی بیانگر نقل سکویل وست باشد. زمان صدساله پر هیاهویی که بر ما گذشته و بر ما خواهد آمد.
این نمایشگاه علاوه بر صبا، در دو فرهنگسرای دیگر تهران، "نیاوران" و "بهمن"، تا بیست و نهم اسفند ماه ادامه دارد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ نوامبر ۲۰۱۶ - ۳ آذر ۱۳۹۵
حمید رضا حسینی
شوش که ارمغان دیدنش یک دنیا پرسش آمیخته به افسوس است، شهری است در خوزستان. آبادانی امروزش را وامدار آرامگاه دانیال نبی است و بدین سبب "شوش دانیال" خوانده می شود. باستان شناسان بنیانش را به بیش از پنج هزار سال پیش می رسانند و می پندارند که پیدایی اش، نقطه عطفی در شهرنشینی جهان باستان بود.
شوش تختگاه ایلامیان (عیلامیان) بود؛ همانان که پیش از ورود آریایی ها به ایران، درخشان ترین تمدن این سرزمین را شکل دادند و پاره ای سنت های خویش را برای هخامنشیان به ارث نهادند. یکی از سه پایتخت هخامنشیان نیز شوش بود. تخت جمشید جنبه آیینی و تشریفاتی داشت. هگمتانه در فصل گرما پذیرای دربار و دیوان بود و شوش در سایر اوقات سال این وظیفه را بر دوش می کشید.
در روزگاران بعد، از دوران سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان گرفته تا سلسله های اسلامی، شوش همچنان جای آبادی بود اما در عصر مغول (سده سیزده و چهاردهم میلادی) رو به زوال رفت. از آن پس هیچ نبود مگر خرابه های کهن که در هیبت تپه های بزرگ، بیل و کلنگ باستان شناسان عصر جدید را انتظار می کشیدند.
فرانسویان در واپسین دهه های سده نوزدهم به این انتظار پایان دادند و رازهای سر به مهر شوش را گشودند. بی شک آنها بودند که با کاوش های باستان شناسی خویش، غبار از چهره تاریخ ایران در روزگاران بسیار کهن برگرفتند و آگاهی های سودمندی را عرضه داشتند.
اما برای هر آن چه دادند، بهایی گزاف ستاندند. گنجینه های باستانی شوش را با خود به موزه لوور بردند و برای همیشه حسرت به دل ایرانیان نشاندند. شاید هم نباید فرانسویان را مقصر بدانیم. آنان بخش بزرگی از آثار شوش را با اجازه دولت ایران به کشورشان بردند. هرچند که گاه از چارچوب قراردادهای خود پا فرا نهادند و از در فریب وارد شدند، اما اصل مشکل جای دیگری بود.
می توان بر این ها چشم بست و گفت: گذشته ها گذشته است. اما چیزهایی هم هست از جنس حال و آینده؛ آیا شوش هنوز گنجینه هایی در دل دارد؟ چرا دیگر تپه های باستانی این شهر کاوش نمی شوند؟ چرا ته مانده آثاری که فرانسویان نبردند – یا نخواستند ببرند – این سو و آن سو پراکنده است و رو به نابودی می رود؟
گزارش مصور این صفحه روایتی است از چگونگی کاوش و انتقال آثار تاریخی شوش به فرانسه. بخشی از این روایت براساس دو کتاب مادام ژان دیولافوا به نام های "ایران، کـَلده، شوش" و "خاطرات کاوش های باستان شناسی شوش" فراهم آمده است. تصاویر تاریخی نیز عکس هایی هستند که خانم دیولافوا گرفته و به صورت گراور روی چوپ منتشر ساخته است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ مارس ۲۰۰۹ - ۱۸ اسفند ۱۳۸۷
ایمان شایسته
۱۵۲ سال پیش، درآن سر دنیا، زنان کارگر کارخانه های نساجی، خیابان های منهتن شهر نیویورک را مارش کنان به لرزه در آوردند و اولین جرقه های جنبش عدالت خواهانه زنان را بر افروختند که گرچه در ابتدا با هدف بهبود شرایط کار و برابری زنان در برابر مردان در کارخانه ها سازماندهی شد، اما بعدها ابعاد گسترده ای به خود گرفت، تا این که در سال ۱۹۷۵ هشتم مارچ (مارس) جهانی شد و از طرف سازمان ملل متحد رسماً به عنوان روز جهانی زن اعلام گردید.
۱۵۲سال بعد از آن، در این سر دنیا، گویا هنوز جرقه ای هم از آن جرقه های عدالتخواهانه به اینجا نرسیده است. زنان هنوز کارگر نشده اند و از کارخانه های نساجی نیز خبری نیست. برابری زن و مرد واژه ای نامأنوس و کفرآلود به نظر می آید.
در آن سر دنیا زنان خود درک کردند و خود همت کردند و خود بسیج شدند و در نتیجه، جایگاهشان را تثبیت کردند. اما در این سر دنیا که مرد سالاری نقطه اوج خود را تجربه می کند، نه از بسیج زنان خبری هست و نه انگیزه ای جدی برای برابر بودن وجود دارد.
بعد از حکومت مجاهدان و طالبان، غربی ها با خود هشت مارچ را آوردند و اکنون چند سالی است هشت مارچ را پاس داشته می شود. فقط هشتم مارچ ب، نه نهم مارچ و نه روزهای دیگر.
هشت مارچ در اینجا فقط در یکی دو محفل و سمینار خلاصه می شود. یک روز نمادین است، به تمام معنا. محافلی که مردان در تشکیلشان تلاش بیشتری می کنند، تا خود زنان. خلاصه بگویم، به نظر نمی رسد هشت مارچ در اینجا ذهن های منجمدی را آب کرده باشد و یا خشونت علیه زنان را کاهش داده باشد.
شعار "حق دادنی نیست، گرفتنی است" تقریباً بدون استثنا در همه محافل هشت مارچ های گذشته بیان شده است، اما اکثریت زنان اینجا یا اصلاً نمی دانند حق و حقوقشان چیست که آن را مطالبه کنند و یا راهش را نیاموخته اند و یا به برابری با مردان بی باورند و چرا نباشند، آنها که زورشان به مردان نمی رسد.
از اینجاست که برگزاری روز زن در افغانستان بیشتر جنبه نمایشی دارد و هیچ کمکی به حال زنان افغان که با انواع خشونت ها روبرو اند، نمی کند.
در بسیاری موارد بدرفتاری با زنان جرم پنداشته نمی شود، بلکه به عنوان موضوعات عادی و روزمره خانوادگی به آن نگریسته می شود. عاملان بدرفتاری با زنان مجازات نمی شوند و در بسیاری موارد از جرم آنان چشم پوشی می شود. عاملان تجاوز جنسی با زنان بدون مجازات در بیشتر موارد آزاد می شوند.
زنان در بیشتر مناطق افغانستان از حق دسترسی به آموزش محروم اند، شیوه لباس پوشیدن، بیرون رفتن، صحبت کردن آنها باید به تایید مردان خانواده برسد، در تصمیم گیری های بزرگ خانوادگی نقش ندارند، همیشه در پشت پرده و در حاشیه بوده اند. تهیه خوراک و پوشاک از نظر آنها حقوق اساسی زنان پیش مردان است که آن هم در بیشتر خانواده ها تامین نمی شود.
پس در کشوری که زنان با چنین دشواری هایی روبرو اند، برگزاری یک روز نمایشی به عنوان روز زن چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
بیش از یک قرن است که تلاش برای ذوب شدن همه رسم ها و سنت های نابرا در غرب آغاز شده و هنوز ادامه دارد. آن هم در کشورهایی که سکان داران حقوق بشر و حقوق زنان امروزه به حساب می آیند. در این سوی دنیا بی شک زمان بیشتری لازم است تا این اذهان یخ زده آب شود.
زنان نانوا
بیشتر زنان در اینجا با شرایط واقعاً دشواری دست و پنجه نرم می کنند. با رفاه بیگانه اند و برای تنازع بقا جان می کنند. عده ای از این زنان، زنان نانوا هستند که از بد روزگار به این کار سخت و پرزحمت روی می آورند و بیماری ها را به جان می خرند.
از قدیم پختن نان یکی از وظایف روزمره زنان در جوامع مختلف بشری بوده است، اما با توسعه شهر نشینی و از زمانی که پختن نان به یک شغل و منبع درآمد تبدیل شد و نانوایی نام گرفت، آن حرفه ای مردانه به شمار می رود. اما در افغانستان این شغل در انحصار مردان نمانده است.
رد پای تفاوت ها و تبعیض ها را در این مورد هم می توان به وضوح دید. برخلاف نانوایی های مردانه، نانوایی های زنانه از نظر دولت رسمیت ندارند و مجوز کار دریافت نمی کنند و به صورت انبوه نمی توانند نان بپزند و بفروشند. در واقع، در نانوایی زنانه نان فروخته نمی شود، بلکه نان فقط پخته می شود. زنان در خانه های خود خمیر را آماده می کنند و بعد برای پخت به نانوایی زنانه می برند.
با وجود این که در یک نانوایی مردانه پنج تا هشت تن کار می کنند، اما باز هم شغل نانوایی برای مردان حرفه ای نسبتاً خوب به حساب می آید. اما در یک نانوایی زنانه فقط یک زن کار می کند و در عین حال باز هم شغلی بسیار کم درآمد است.
در نانوایی مردانه نان عادی دانه ای ۱۰ افغانی فروخته می شود، اما غالبا دسمتزد یک زن نانوا از هر مشتری کاسه ای آرد است، که در پایان روز آرد جمع شده فقط نان خشک خانواده زن نانوا می شود.
نانوایی های زنانه مثال بارزی از پرده نشینی زنان افغانستان است. برخلاف نانوایی های مردانه که از دور هویداست و همه جایش را بلدند، نانوایی های زنانه گمنام اند، هیچ علامت و نشانی از خود ندارند و فقط زنان جایشان را می دانند. هرچه هست، در درون است. بیشتر این نانوایی ها حتا هواکش درست و حسابی ندارند. نفس تنگی و کمر دردی و ضعیف شدن چشم ها بر اثر دود، تنها شماری از دردهایی است که به جان هر زن نانوایی می افتد.
اما جدا از این مشکلات، این نانوایی ها مکان خوبی برای آشنایی ها و ارتباطات زنانه، دختر دیدن ها و خواستگاری ها و درکل، کانونی ارتباطی برای زنان است و از معدود جاهایی است که زنان از بودن در آنجا لذت می برند.
در گزارش مصور به بهانه روز جهانی زن، سری زدیم به یکی از این نانوایی های زنانه در کابل و پای صحبت زنان نانوا نشستیم که از وجود چنین روزی بی خبرند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ مارس ۲۰۰۹ - ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
بررسی ادبیات داستانی سه دهۀ اخیر در ایران نشان می دهد که از میان دو نوع یا گونه ادبی رمان و داستان کوتاه، رویکرد به داستان کوتاه چشمگیر بوده است. نوع ادبی رمان اگرچه در سال های دهۀ شصت و اوایل هفتاد مورد توجه قرار گرفت و رمان هایی مانند ثریا در اغما، طوبا و معنای شب، سمفونی مردگان و اهل غرق پدید آمد. "چراغ ها را من خاموش می کنم" گویا مهمترین و پر سر و صداترین اثری بود که در دهۀ هفتاد منتشر شد.
پس از آن رمان نویسی رونق خود را به رمان های عامه پسند، یا آن طور که حسن میرعابدینی تأکید می کند به پاورقی نویسی سابق، داد. بخش جدی ادبیات، بیشتر هم خود را مصروف داستان کوتاه و بلند کرد و تعداد نویسندگان امروز با گذشته قابل مقایسه نیست. همین امر گروهی از منتقدان را امیدوار ساخته که از میان این نوشته ها شاهکارهایی نیز پدید آید. به گفته محمدعلی سپانلو در مقدمه در جستجوی واقعیت: "از کار پنج نفر داستان نویس بعید است یک شاهکار پدید آید، اما از میان پانصد نفر نویسنده احتمال دارد اثر ارجمندی ظهور کند".
نام های بزرگ داستان نویسی هنوز از گذشته می آید و نام بسیار برجسته ای در میان عدۀ کثیری که سال های بعد از انقلاب به قصه نویسی روی آورده اند، بسیار نیست.
در عوض تعداد زنانی که در این دوره پا به عرصۀ نویسندگی گذاشته اند چشمگیر است. دست کم این است که به غیر از سیمین دانشور که از گذشته نامش به عنوان نویسنده تثبیت شده بود (هرچند رمان های پر تیراژ او جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان در سالهای اخیر منتشر شد)، نام هایی چون منیرو روانی پور، زویا پیرزاد، فریبا وفی، و بسیاری دیگر برسر زبانها افتاده است.گلی ترقی، میهن بهرامی و چند تن دیگر نیز از پیش از انقلاب داستان نویس بوده اند و کتابهایی از آنان منتشر شده بود.
اما کارهای اساسی گلی ترقی پس از انقلاب منتشر شد و داستانهای ماندگاری مانند "بزرگ بانوی روح من" و "اناربانو و پسرهایش" با آن پایان بندی بی مانند حاصل سال های اخیر است. حتا "خاطرات پراکنده" و "دو دنیا" نیز که بهترین داستان های این نویسنده را در بر دارد، حاصل همین سال هاست. همچنین شهرنوش پارسی پور اگرچه از دوره قبل از انقلاب به داستان نویسی روی آورد، اما در آن دوره هنوز بسیار جوان بود و کارهای اساسی خود را بعد از انقلاب منتشر کرد.
اما آنچه ادبیات زنان را از مردان متمایز می کند، شمار این نام ها نیست. مسأله و موضوع اصلی نوعی نگاهی است که وارد ادبیات داستانی شده است. به قول محمد بهارلو پیش از این در داستان های ایرانی به زنان نگاه می شد. اما امروز این خود آنها هستند که نگاه می کنند.
وگرنه هنوز نام مردانی که در ادبیات داستانی حضور دارند چشمگیرتر است. هنوز وقتی داستان نویسان در یک فهرست ذهنی قرار می گیرند، نام محمود دولت آبادی با "کلیدر" در صدر قرار می گیرد و نام احمد محمود نه تنها با همسایه ها که با زمین سوخته و درخت انجیر معابد (هر دو از کارهای بعد از انقلاب) و نیز نام اسماعیل فصیح و عباس معروفی و دیگران می درخشد.
تازه کسانی هم آمده اند که پیش از انقلاب یا کمتر نامی از آنها در میان بود یا هیچ نامی از آنان در میان نبود. رضا فرخ فال، جعفر مدرس صادقی، امیرحسن چهل تن، ناصر زراعتی، محمد محمدعلی، محمدرضا صفدری، اصغر عبداللهی، قاضی ربیحاوی، عباس معروفی، رضا جولایی، علی خدایی، شهریار مندنی پور، فقط شمار اندکی از این نامها را تشکیل می دهند.
به غیر از آنچه گفته آمد، به نظر می رسد مهاجرت گسترده نیز به ادبیات داستانی ایران را دوپاره کرده باشد. تصور کنید کسانی چون مهشید امیرشاهی، عباس معروفی، رضا قاسمی، در خارج از کشور به سر می برند و عمدۀ کارهای خود را در خارج از کشور نوشته و منتشر کرده اند.
به غیر از اینها نسیم خاکسار، ساسان قهرمان، سودابه اشرفی و بسیاری دیگر سرزمین خود را ترک کرده اند و آثارشان در ایران سی سال اخیر شهرت زیادی به دست نیاورده است. در حالی که آنها توانسته اند یک گونه و نوع ادبی جدید را به عنوان ادبیات مهاجرت جا بیندازند.
شاید یکی از خصوصیات ادبیات داستانی ایران را بتوان وجود یا حضور همین ادبیات مهاجرت تلقی کرد. پیش از انقلاب مهاجرت چندان گسترده نبود که ادبیات مهاجرت یا ادبیات در تبعید به وجود آورد. برای مثال بزرگ علوی سال های دراز در خارج از کشور به سر می برد و آثاری نیز در آنجا پدید آورد، اما شمار مهاجران بقدری اندک بود که سبب پیدایش این نوع ادبی نشد.
برای آنکه نگاهی جدی تر به ادبیات داستانی بیندازیم، دیدگاههای سه تن از نویسندگان و منتقدان ادبیات داستانی را در این جا می آوریم:
محمد بهارلو: متولد ۱۳۳۴، نویسندۀ داستان های "سال های عقرب، بختک بومی، بانوی لیل و عروس نیل". بیش از پانزده سال است که کلاس های داستان نویسی دارد و سال هاست که مشغول تألیف فرهنگ تفصیلی "زبان زندۀ گفتاری" است. یک مجموعۀ داستان کوتاه به نام داستان کوتاه ایران حاوی ۲۳ داستان از ۲۳ نویسندۀ معاصر به چاپ رسانده و چندین مجموعۀ داستان کوتاه نیز از خود وی انتشار یافته است.
باد در بادبان، حکایت آن که با آب رفت و شهرزاد قصه بگو از مجموعه داستان های اوست. علاوه بر این وی نامه های صادق هدایت را گردآوری و منتشر کرده و اثر دیگری به نام "عشق و مرگ" در آثار صادق هدایت به چاپ رسانده است.
حسن میرعابدینی: منتقد و مورخ ادبیات داستانی و نویسندۀ کتاب مشهور "صد سال داستان نویسی ایران" است. این کتاب در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و پس از آن به چاپ های متعدد رسید. پس از آن "فرهنگ داستان نویسان ایران" در سال ۱۳۸۶ از وی منتشر شد. در حالی که پیش از آن در سال ۱۳۸۴ مجموعۀ "هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی" را منتشر کرده بود.
آخرین اثر میرعابدینی "سیر تحول ادبیات داستانی و نمایشی" است که از سوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. میرعابدینی چندی است که با فرهنگستان همکاری می کند.
صفدر تقی زاده: در زمینۀ داستان های ایرانی صاحب نظر است و تلاش اصلی خود را صرف معرفی داستان های کوتاه و داستان نویسان ایرانی کرده است. انتشار "شکوفایی داستان کوتاه در دهۀ نخستین انقلاب" حاصل چنین تلاشی است. او پیوسته ازاعضای هیأت داوران جوایز ادبی بوده مانند جایزۀ ادبی مجلۀ گردون، جایزۀ ادبی پکا، جایزۀ ادبی گلشیری و جایزۀ ادبی یلدا. تقی زاده مترجم ماهری است که مجموعه داستان های ترجمه شده اش "زائران غریب" و "مرگ در جنگل" نام دارد. علاوه بر ترجمه، سال ها در دانشگاه های تهران، شهید بهشتی و علامه طباطبایی انگلیسی تدریس کرده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ فوریه ۲۰۱۲ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
ژازه تباتبایی، شاعر، نقاش، مجسمهساز، نویسنده و نمایش نامهنویس و هنرپیشه فیلمهای سالهای قدیم، در ۱۳۰۹، در خانهای قدیمی و بزرگ، در خیابان بهار، یکی از بهترین خیابانهای آن زمان تهران، متولد شد. اسم شناسنامهاش سیدعلی طباطبایی بود. اما "علی" را "ژازه" کرد و سالها بعد که هنرمندی صاحب فکر شده بود فامیلیاش را با "ت" دو نقطه نوشت تا فارسی را پاس بدارد.
نوزده ساله بود که در همین خانه دست به تاسیس گالری زد تا بتواند آثار همنسلان خود را به دیگران نشان دهد و در واقع با اهمیتترین گالری تهران را اول بار او تاسیس کرد با نام "گالری هنر جدید"، گالری که بعدها پاتوق بسیاری از هنرمندان هم عصر او شد.
وقتی دوازده سال داشت، نخستین اثر خود به نام "شن و ماسه" را منتشر کرد که شرح حال کودک چوپانی است که در شن روان کویر با زندگی میجنگید و چنگ بر سراب میزد.
در سن بیست سالگی بسیاری از داستانهای او در مطبوعات آن زمان به چاپ میرسید. در سال ۱۳۳۳ که بیست و چهارساله بود، در رشته کارگردانی و مبانی تئاتر دانشگاه ادبیات تهران شاگرد اول شد. در همین سال نمایشنامه پیراهن ملوان را به روی صحنه برد و این در شرایطی بود که به عنوان هنرمند مینیاتور نو ما بین نقاشان شهرت یافت. شگرد او در خلق مینیاتورهایی نوین او را به دانشکده هنرهای زیبا کشاند و در ۱۳۳۷بود که فارغالتحصیل شد.
ژازه هیچگاه ازدواج نکرد. به مادرش علاقه بسیار داشت و زندگی خانوادگیاش را به دو قسمت تقسیم کرد، زندگی با مادر و پس از مرگ او.
همیشه تنها بود و این احساس در آثارش همواره جای محکمی دارد. ولی هرگز خود را تنها حس نمیکرد، چون همیشه در میان مخلوقات هنریاش پرسه میزد.
او مینویسد: "یک روز نویسندهام و یک روز نقاش از خواب بر میخیزم و یک روز شخص دیگر و این آتش درون من همیشه هست ولی من قالب را هر روز یکجور مییابم. باید حرفی داشت، شکل بیان پیدا میشود."
ژازه مجسمههای عجیبی از قراضه اتومبیلها میساخت البته پیشتر از آن تجربه ساختن مجسمههای آهنی با سیمهای فلزی را تجربه کرد. اما در همه این مجسمهها طنز و شوخی را با رنج موجودات بیجان مخلوط میکرد. با آهن آدمهایی مسخره میساخت که با بدنهایی فلزی رنج میبردند.
او مینویسد: "... زمان، زمان مرمر و چوب و گل و سفال نیست. زمان، زمان حجر نیست. زمان ما، زمان حرکت برادهآهن است و فلزات که در خون ما جریان دارند. این طبیعی است که من از این مواد استفاده میکنم تا حرف این مواد را گویا باشم و این بهترین راه است که فلز سرد بتواند گویای گرمترین سخنها باشد. این هنر است که بتوان با این سردی، گرمترین و تازهترین حرفها را بیان کرد."
ژازه سالها در میدان شوش میان اسقاط فروشیها و قراضه داریهای ماشین، به دنبال دست و پا و چشم و دماغ برای آدم آهنیهایش گشت.
نورالدین زرین کلک مینویسد: "یک روز، در خانهاش را باز میکنم و ناگهان خود را در یک فضای اثیری میبینم در حالی که یک صف دراز از سربازهای آهنی کوتاه که از فضا آمدهاند سر راهم قرار گرفته اند، مرغهای آهنی، گردنهای دراز فنریشان را برایم تکان میدهند، طاووس آهنی رادیاتورش را به پهنای سقف باز کرده، مردان قالپاقوار، زنان پیستونوار، سرداران یاتاقان سوار و جنگلی از مار و مور و هزارپاهای سنگین وزن، سالنها و راهروهای پیچ در پیچ و تاریک و مرموز را پر کرده است. اگر ژازه بچه پراگ بود با همین کارنامه، قطعا لقب هنرمند ملی یا یک همچو چیزی را گرفته بود."
بی شک ژازه تباتبایی مهمترین گالری دار تهران، شاعر فانتزی، نقاش مهم ایرانی و یکی از ده مجسمهساز بزرگ قرن بود. بهمن ماه ۱۳۸۶ زمانی که در گورستان پایین شهر تهران جنازهاش را به خاک میسپردند، روی تابلوی فلزیای که نام مرده را بر آن مینویسند، نوشته شده بود، ژازه تباتبایی برای ملت چه کرد! ملت برای او چه کردند؟
اما گالریاش ـ گالری هنری جدید ـ هنوز نبش کوچه پاییز است. میگویند: مجسمههای آهنی هنوز در گالری صف کشیده اند، با این اطمینان که بلاخره روزی کسی میآید و میگوید: "حیف دیر فهمیدیم."
اگر این گالری و این آثار در پاریس یا لندن یا نیویورک بود، صاحبش را به شهرت و ثروتی هم پای همه آن کسانی میرساند که معیار سازان عالم هنرند اما چه باید کرد؟ گالری هنری جدید، مجسمههای آهنی و ژازه؛ سرنوشتشان آن بود.
*این گزارش قبلا در ۳ مارس ۲۰۰۹ در جدید آنلاین منتشر شده بود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ فوریه ۲۰۰۹ - ۸ اسفند ۱۳۸۷
شمسیه قاسم
سرانجام، پس از سال ها انتظار جانکاه از لوله های آب شهر دوشنبه آب بی رنگ جاری شد. در پی آغاز جنگ داخلی و فرسودگی سامانه تصفیه آب در پایتخت تاجیکستان بسیاری از ساکنان مجتمع های مسکونی شهر فراموش کرده بودند که آب آشامیدنی باید چه رنگی باشد. و شاید برای بسیاری از کودکان تفاوت چندانی میان رنگ قهوه و رنگ آب شیر وجود نداشت.
اما اخیرا بانک اسلامی توسعه و بانک جهانی با واریز کردن ۴۱ میلیون دلار در سامانه آب رسانی دوشنبه، سه مخزن آب این شهر را با دستگاه های مدرن تصفیه آب مجهز کرده اند.
حدود دو دهه پیش بود که برای نخستین بار از شیرها به جای آب، گندابه گل آلود همراه با چرک رود و جوی ها ریخت و دست و پای مردم را در انجام کارهای روزمره شان بست. آن آب را نمی شد نوشید، با آن نمی شد شستشو کرد یا حتا ظرف ها را شست.
در آن سال ها آب رود دوشنبه که شاخه ای از رود بزرگ تر ورزاب است، به سه مخزن آب شهر می ریخت و بدون پالایش و تصفیه مستقیما به خانه های صدها هزار تن از مردم شهر توزیع می شد.
در زمان شوروی زندگی در مجتمع های مسکونی با خدمت رسانی متمرکزشان یک امتیاز محسوب می شد. اما با فروپاشی سامانه آب رسانی ساکنان این ساختمان ها به باشندگان خانه های ویلایی یا "حولی ها" غبطه می خوردند. چون آب "حولی ها" از چشمه های زیرزمینی می آمد و به مراتب پاکیزه تر از آب شیرهای دولتی بود.
در اواخر دهه ۱۹۹۰ میلادی سازمان های بین المللی بهداشت متوجه وضعیت اسفناک مردم شهرهای بزرگ تاجیکستان در زمینه آب آشامیدنی شدند.
تا چندی پیش بیش از شصت درصد مردم تاجیکستان به آب آشامیدنی دسترسی نداشتند و استفاده از آب آلوده منجر به بروز بیماری های مختلفی چون سل، اسهال و زردی یا یرقان می شد.
دولت تاجیکستان برای حل این گرفتاری از جامعه بین المللی کمک خواست که در نتیجه آن کشورهای مختلف و سازمان های امدادرسان برای بهبود سامانه آب رسانی تاجیکستان میلیون ها دلار وعده یا تخصیص کردند.
بیشتر این مبلغ ها وام های درازمدت هستند و برای بازپرداخت آن دولت قیمت آب را در اواسط سال میلادی گذشته ده برابر افزایش داد. منتقدان دولت بارها این نگرانی را مطرح کرده اند که نحوه استفاده از وام های خارجی شفاف نیست و آنها تردید دارند که اعتبارات مالی به طور کامل در طرح های مربوطه به کار رفته اند.
هرچند سازمان ملل متحد، بانک جهانی، آژانس توسعه ژاپن، آمریکا و سازمان های بین المللی برای تسهیل دسترسی مردم تاجیکستان به آب آشامیدنی وام و کمک های بلاعوض اختصاص داده اند، مسئولان سازمان آب و کاریز شهر دوشنبه می گویند، برای عرضه آب آشامیدنی به همه ساکنان شهر دوشنبه به حدود یک میلیارد دلار دیگر نیاز دارند.
تناقض تلخ قضیه این است که شصت درصد آب منطقه آسیای میانه از کوهستان تاجیکستان جاری می شود، در حالی که این کشور بدترین وضع را در زمینه آب رسانی در منطقه دارد.
بیشتر پمپ های آب در تاجیکستان در دهه ۱۹۴۰ نصب شده اند و اکنون غالبا از کار افتاده اند. در زمان جنگ داخلی ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۷ هم زیربنای آب رسانی در برخی از مناطق جنگ زده آسیب دید.
اکنون دسترسی مردم شهرنشین به آب بهتر شده است و بنا به یک گزارش سازمان ملل، میزان دسترسی مردم تاجیکستان به آب آشامیدنی از سال ۲۰۰۲ میلادی تا کنون حدود ده درصد افزایش داشته و ۶۷ درصد کل جمعیت را فرا گرفته است.
اما در روستاها پیشترفت چندانی در این زمینه مشاهده نمی شود. بنا به داده های رسمی، هم اکنون تنها ۴۷ درصد مردم روستاها که بخش اعظم جمعیت کشور را تشکیل می دهند، به آب پاک دسترسی دارند و مابقی آب آلوده مصرف می کنند.
گزارش مصور این صفحه در حومه شهر دوشنبه تهیه شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب