۲۷ می ۲۰۰۹ - ۶ خرداد ۱۳۸۸
خورشيد بخشايش
امسال شمار مهاجران تاجيک که به طور موسمی در جستجوی کار به خارج، غالبا به روسيه و قزاقستان سفر می کردند، به وضوح کاهش يافته است.
اين نه بدان معناست که در تاجيکستان فرصت های شغلی بيشتری پديد آمده و اکنون نياز کمتری به مهاجرت کاری احساس می شود. دليل اصلی، بحران مالی است که گريبان گير کشورهای صنعتی شده و روسيه و قزاقستان هم در اين مورد مستثنی نيستند. بسياری از تاجيکانی که در کارخانه های اين دو کشور کار می کردند، اکنون جای کار خود را از دست داده اند و راهی برای بازگشت به آن کارخانه ها ندارند.
در واقع، بخش قابل ملاحظه مردهای مستعد به کار تاجيکستان طول چندين سال اخير در روسيه کار می کردند. خدمات مهاجرت روسيه شمار آنها را تا ماه سپتامبر سال گذشته رسما بيش از يک ميليون تن اعلام کرده بود.
مقامات تاجيکستان می گويند، حدود نود درصد مهاجرانی که از روسيه برگشته بودند، دوباره با فرا رسيدن موسم کار قصد بازگشت به روسيه را دارند و ميزان مهاجرت تنها به مقدار ده درصد کاهش يافته است. به گفته آنها، خبرهای مبنی بر رشد شديد ميزان بيکاری در تاجيکستان حاصل بزرگ نمايی برخی از محافل ذی نفع است، تا وضعيت اقتصادی کشور را وخيم تر وانمود کنند.
در زمينه کاهش يا افزايش ميزان مهاجرت کاری در تاجيکستان پژوهش ويژه ای انجام نگرفته است و وزارت کار، تازه تصميم گرفته است که ارقام دقيق را بسنجد و منتشر کند.
با اين حال، بازار بليت قطارها و هواپيماها به مقصد روسيه شاخص مناسبی برای سنجيدن وضعيت واقعی مهاجرت کاری است.
همه ساله در فصل بهار گير آوردن بليت ها به مقصد روسيه تقريبا ناممکن بود، مگر اين که از يکی دو ماه پيش بليت را می خریديد. اما اکنون می توان به آسانی بليت پرواز هفته آينده را هم خريداری کرد و به گفته مسئولان شرکت هواپيمايی تاجيک اير، پروازهای اين شرکت معمولا با مشکل کمبود مسافران روبرو است و بعضا پنجاه درصد صندلی هواپيماها خالی است.
برخی از کارشناسان معتقدند که اين حالت بايد باعث نگرانی شديد مقامات مربوطه باشد، چون هزينه زندگی بخش اعظم جمعيت بيش از هفت ميليونی تاجيکستان تا کنون با کمک های مالی مهاجران کاری به خانواده هايشان تامين می شد.
مبالغی که تا کنون از سوی مهاجران به خانواده هايشان در تاجيکستان حواله می شد، با بيش از نصف بودجه دولت اين کشور برابر بوده است.
بدين جهت، بسياری از سازمان های بين المللی، خطرات ناشی از سرازير شدن سيل مهاجران بيکار به تاجيکستان را جدی ارزيابی می کنند. اين در حالی است که گروه بحران بين الملل در گزارش اخير خود تاجيکستان را "کشوری در عمق زوال اقتصادی" قلمداد می کند.
در ظرف چند سال اخير شماری از کارخانه های تاجيکستان که در پی فروپاشی شوروی از کار بازمانده بودند، دوباره فعال شدند و چندين کارخانه مشترک تازه هم تأسيس شد. اما بحران مالی فراگير به اين کارخانه ها هم ديگر مجال نمی دهد و در سه ماه نخست سال روان ميلادی در استان سغد که مرکز صنايع کشور است، سی و نه کارخانه از فعاليت بازماند.
افزون بر اين، بازگشت مهاجران بيکار به کشوری صورت می گيرد که بيش از پنجاه درصد جمعيت آن را افراد زير هژده سال تشکيل می دهند و همه روزه بر تعداد لشکر بيکاران می فزايند.
گروه بين المللی بحران در گزارش ماه فوريه خود زير عنوان "تاجيکستان در مسير شکست" اخطار می دهد که افزايش ميزان بيکاری می تواند به افزايش موارد بزهکاری و جنايات بينجامد.
در گزارش مصور اين صفحه سراغ يک بازار کار ساده در حاشيه شهر دوشنبه را گرفته ايم که بيشتر کارجویانش از مهاجران بازگشته از روسيه اند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ می ۲۰۰۹ - ۴ خرداد ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
یک کوهستان باغ فندق، یک دمن باغ گل گاوزبان. این است تصویر اشکور در ذهن من. باغ ها همه معلق در شیب های تند و کوهستانی. (زمین مسطح یا ندارد یا بسیار کم دارد) همه چیز زیبا و بی مانند. اما زندگی به همان زیبایی و آسانی که در چشم می آید نیست. بویژه در کوهستان که بسیار سخت و پر رنج است.
تا چهل پنجاه سال پیش از این زندگی در اشکور (ناحیه ای کوهستانی واقع در فاصلۀ شهرهای ساحلی بین شهسوار تا رودسر از یک سو و قزوین از سوی دیگر) به راحتی امروز نبود. منطقه صعب العبور بود و زمستان های سخت و طولانی داشت. به همین جهت مانند الموت که همسایه شمالی آن است، و آن گونه که در افسانه ها آمده است، محل تاخت و تاز حسن صباح و پیروانش شده بود.
جاده، برق، آب و تلفن هیچ کدام وجود نداشت. مردمان با اسب و قاطر درکوره راههای مالرو رفت و آمد می کردند و تمام مایحتاج زندگی از گندم و جو تا هیزم بر پشت و دوش آدمی حمل می شد. با ریزش اولین برف های زمستانی راهها بسته می شد. معیشت دشوار و غیر قابل تحمل بود. اما بعد، در دوران ما، زندگی آسان تر شد. ساختن یک جادۀ شوسه در اواخر دورۀ پهلوی از رحیم آباد به درون کوهستان اشکور بخش مهمی از مشکلات رفت و آمد را حل کرد.
بعدتر پس از انقلاب اسلامی، همان اوایل، زمانی که آرمان های انقلابی فوران داشت، این جاده ادامه یافت و آسفالت شد. نه تنها ادامه یافت بلکه جهاد سازندگی که حقیقتا خدمات درخوری به مردم محروم ناحیه کرده است، کوشید تمامی روستاهای دورافتاده را به جادۀ اصلی مرتبط کند. اوایل این جاده های فرعی و روستایی طبعا خیلی عالی نبود. اما هر سال بهتر و بهتر شد و اکنون دیگر کمتر دهی است که به جاده وصل نباشد.
گذشته از این روستاها دارای برق و آب و حتا تلفن شده اند. حتا جاهایی که کشیدن تلفن معمولی امکان پذیر یا بصرفه نبود، تلفن همراه به اهالی داده شده است. (حالا از مزرعه و باغ می توانند با خانه تماس بگیرند و مثلا بگویند که کارشان طول کشیده و دیرتر خواهند آمد.) کوشش برای تدارک امکانات شهری مانند خانه های بهداشت و درمانگاه نتیجه داده است و زندگی با چهل پنجاه سال پیش قابل مقایسه نیست. نقاط نزدیک تر آن حالت شهرهای کوچک را به خود گرفته است. درست مانند دیلمان همسایه غربی آن. اما با وجود همۀ این امکانات، روستاها از جمعیت خالی است و نسل های جوان تر ماندن در روستا و زندگی روستایی را تاب نمی آورند.
پیش از این، زمانی که پدران نسل های کنونی به مهاجرت به شهرها تن در می دادند نه اینهمه درآمد از باغ های فندق وجود داشت، نه اینهمه امکانات، اما مردمان سخت کوش تر بودند و زندگی های دشوارتر را تاب می آوردند. نسل های امروز آسان طلب شده اند. اتومبیل، خدمات شهری، کوچه های آسفالت، گاز زدن ساندویچ و رفت و آمد محدود با بستگان بخشی از زندگی آنان شده است.
پیش از این روستا تولید می کرد تا شهر مصرف کند اما امروز کار وارونه شده است. روستا دیگر تولید نمی کند. مصرف کننده شده است. اگر پیش از این گندم در روستا تولید و در آسیاب ها آرد و بعد نان می شد و نان دهاتی بو و مزۀ دیگر داشت، حالا آرد حاصل از گندم های وارداتی از شهر به روستا می رود. نانش هم مزه و طعمی ندارد. مردمان از این هم آسان طلب تر شده اند، نان را از نانوایی های شهر می خرند و با خود به روستا می برند. زندگی لون دیگر یافته است. این است که نسل های کنونی با همۀ امکاناتی که به آنها ارزانی شده روستا را ترک می کنند تا در شهرها زندگی کنند.
جمعیت روستا کم اما بهای زمین آن افزوده شده است. زمین ها را شهری ها می خرند تا برای خود خانۀ ییلاقی بسازند. چنین است که خانه های روستایی اشکور، یک یک نو می شود، استحکام می یابد و اگر پیش از این به هر زلزلۀ کوچکی می ریخت، تا حد قابل قبولی مقاوم می شود، اما دیگر خانه هایی نیست که زندگی در آنها جریان داشته باشد. تابستان نشین و ییلاقی شاید بهترین صفات آنها باشد.
اما از امور اجتماعی که بگذریم، به لحاظ طبیعی اشکور همچنان زیبا و دوست داشتنی است. دهستان و کوهستانی است که سفرهای تابستانی در آن می چسبد. کوه های بلند و آب های خنکش کوهنوردان را به سوی خود می خواند. برف هایش تا نیمه های تابستان در کوه ها دوام می آورند و به هنگام ذوب شدن از زیر آنها گل های صحرایی بیرون می زند. باغ های فندقش – هرچند به شیوه دو هزار سال پیش اداره و آبیاری می شود – بر زیبایی و سرسبزی منطقه افزوده است. درخت های گردویش همچنان بارور و سایه گسترند و لم دادن در خنکای سایۀ آنها جان آدمی را تازه می کند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ می ۲۰۰۹ - ۴ خرداد ۱۳۸۸
سحر افاضلی
شصت و پنج ساله است، اما هنوز روزی را که پنج ساله بوده و توسط یک زن کولی ختنه شده، از یاد نبرده است.
مریم خانم، زن کردی که سال ها در تهران زندگی کرده، هنوز هم روزی را که زن کولی ای در خانه را زده و مادربزرگش او را به دست تیغ و چاقو سپرده، به یاد دارد:
"زن کولی در کیسه اش تیغ آرایشی و چاقو داشت؛ در کوچه ها می گشت، در خانه ها را می زد و از زنان سراغ دختر بچه هایی را می گرفت که هنوز ختنه نشده بودند."
مریم دختر یکی از شیخ های معتبر شهر"قرقض" ما بین بوکان و مهاباد است. پدرش دروس دینی را در قاهره آموخته بود و چهار زن و حدود بیست فزرند داشت. مادر مریم در جوانی از پدرش جدا شده بود و او به ناچار در همان خانه با زنان پدر و مادربزرگش زندگی می کرد.
می گوید: "خانواده مذهبی و پرجمعیت ما در یک خانۀ بزرگ با شش اتاق و دو حیاط و سه در جدا زندگی می کردند. تمام اهالی خانه که حدود ۲۶ نفر بودند، سر یک سفره می نشستند. من فرزند بزرگ خانواده بودم. مدرسه هم دیوار به دیوارخانۀ ما بود، اما پدرم مذهبی بود و دوست نداشت من در مدرسه کنار پسرها درس بخوانم. به همین دلیل من کنار مادربزرگم که خلیفۀ زنان بود، قران خواندن را آموختم."
ماجرای ختنه شدنش را این گونه تعریف می کند: "زن کولی وارد خانه شد. مادربزرگم مرا صدا زد و گفت، "می خوام برات روسری پولک دار بخرم". بعد از این که تیغ و چاقو را دیدم، فرار کردم. اما به زور مرا برگرداندند و بعد زن کولی روی دستمال کثیفی که روی زمین پهن کرده بود، با همان تیغ آلت من را برید و کهنه ای را سوزاند و خاکستر آن را همراه با نمک روی زخم های من گذاشت. در حالی که خونریزی داشتم، داخل زیر زمین خانه رفتم. هنوز بعد از گذشت این همه سال تصویر این واقعه از خاطرم پاک نشده است."
هیچ کدام از خواهران او ختنه نشده اند. چرا که بعد از مدتی این رسم در میان کردها رو به زوال گذاشت. مریم می گوید: "آنها دختران را ختنه می کردند، تا حلال شوند. دلیل این کار بین عامۀ مردم همین عنوان می شد. درست مثل ختنۀ پسران، اما در دین اسلام هیچ گاه به ختنۀ دختران اشاره نشده و این رسم تنها میان کردها رایج بود."
این رسم هنوز در بسیاری از کشورهای افریقایی و آسیایی موجود است و در گوشه و کنار ۲۸ دیده شده است. مهاجرینی که به کشورهای غربی رفته اند، این رسم را به اروپا و امریکا هم برده اند. گر چه این رسم پیش از اسلام وجود داشته برخی از قبایل آن را رسمی اسلامی می دانند.
در ایران هم بعضی از اقوام عرب که ارتباط فرهنگی و تجاری زیادی با کشورهای آفریقایی دارند، دخترانشان را ختنه می کنند. در کردستان تا ۳۰ سال پیش نیز دختران در برخی از روستاها ختنه می شدند. اما این رسم هم اکنون در این بخش از ایران بکلی منسوخ شده است.
به اعتقاد این زن کرد، وضعیت زنان کردستان در سال های اخیر بهتر شده است: "سالهاست که دیگر دختران در کردستان ختنه نمی شوند. در گذشته زنان کرد تحت سلطۀ مطلق مردان قرار داشتند، اما الآن وضعیت بسیار بهتر شده است. دختران امکان تحصیل و انتخاب همسر دارند و مردان هم رفتار بهتری با زنان دارند."
او ادامه می دهد: "پدر من چهار زن داشت که همۀ آنها در یک خانه با هم زندگی می کردند. اما الآن برادران من فقط یک همسر دارند. این نشان دهندۀ تغییراتی است که در رسوم مردم کردستان ایجاد شده است."
یکی از مسایلی که به عنوان عوارض ختنۀ زنان به آن اشاره می شود، از بین رفتن تمایلات جنسی به واسطه ختنه است. مریم می گوید، هیچگاه چنین غریزه ای را در خود کشف نکرده است. هر چند چهار فرزند سالم به دنیا آورده و دو بار ازدواج کرده، اما رضایتی از رابطۀ جنسی خود نداشته است.
ظاهر ساده مریم نشان نمی دهد که گذشتۀ پر ماجرایی داشته. حالا در کسوت یکی از کارکنان آموزش وپرورش در انتظار بازنشستگی است. اما از یکی از رسوم قدیمی کردستان نیز ماجرایی نقل می کند:
"وقتی نه ساله بودم، طبق یکی از رسوم قدیمی مجبور بودم به عقد مرد شصت ساله ای که عمویم را به دامادی پذیرفته بود، در بیایم. مادربزرگم بقچۀ لباسم را بست و شب با اسب مرا همراه پیرمرد روانه کردند. در راه فرار کردم و خودم را با زحمت بسیار به تهران رساندم. به همین دلیل تا سال ها پدرم و دیگر اعضای خانواده را نمی دیدم. در تهران خانواده ای از من نگهداری کردند و بعد هم در تهران ازدواج کردم."
او از خانواده اش خبری نداشت، تا این که بعد از سال ها دوباره موفق به دیدار آنها شد.
خوشحال است که خواهران جوانش از امکاناتی که خودش محروم بوده، برخوردارند. نه تنها ختنه نشده اند، بلکه تحصیل کرده اند و می توانند هر زمان که میل دارند ازدواج کنند و هیچ خاطره دردناکی در ذهنشان حک نشده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ می ۲۰۰۹ - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
سروناز آرام
"حدود یک سال و نیمه که در این کتابخانه عضویت دارم. دوستام اینجا رو بهم معرفی کردن. اینجا احساس راحتی می کنم، می تونم مانتو و روسری مو دربیارم. اینجا یه جوری همه چی دوستانه است."
مریم ۲۶ ساله، ساکن تهران، وقتی با من حرف می زد چادرش را روی صندلی گذاشته بود و با مسئول کتابخانه ناهار می خورد. راحتی در نوع پوشش و گستردگی منابع در حوزۀ زنان از دلایل محبوبیت کتابخانه صدیقه دولت آبادی است.
در همان فضای دوستانه با مریم و منصوره شجاعی، عضو هیئت امنای کتابخانه، همراه می شوم تا داستان تأسیس کتابخانه را بشنوم.
مرکز فرهنگی زنان به عنوان یک نهاد غیر دولتی مستقل در حوزه مسایل زنان ایران در سال ۱۳۸۰ به ثبت رسید. در سال ۱۳۸۲ این مرکز فعالیت هایش را به بخش های کوچکتری تقسیم کرد، تا طرح های بیشتری به اجرا بگذارد.
در همان سال مرکز فراخوانی مبنی بر کمک مالی جهت تاسیس کتابخانه منتشر کرد و از علاقه مندان خواست در این زمینه به مقدار دست کم پنجاه هزار تومان کمک کنند.
سال ۱۳۸۳ کتابخانه در محلی اجاره ای آغاز به کار کرد. اما بعد موسسان به این فکر افتادند که جایی را بخرند و فعالیت های کتابخانه را گسترش دهند. سرانجام با برگزاری کنسرت هایی که هدفش جلب کمک های مالی بود، موفق به خرید آپارتمانی پنجاه متری در طبقه چهارم یک ساختمان شدند و کتابخانه به محل جدید نقل مکان کرد.
تأسیس کتابخانه با تأسیس جایزۀ صدیقه دولت آبادی همزمان بود. خانم شجاعی می گوید با توجه به منابع کاملی که از آثار مربوط به زنان در کتابخانه وجود داشت، احساس کردیم جای یک جایزۀ ادبی که تمرکزش فقط روی آثار منتشر شده در حوزۀ زنان باشد، خالی است. البته جوایز گلشیری، یلدا و غیره وجود دارند، اما به صورت تخصصی عمل نمی کنند. همچنین کتابخانه بعد از تأسیس، از نظر حقوقی، با حفظ همۀ شرایط گذشته، به نشر روشنگران پیوست تا از مرکز فرهنگی زنان جدا شود و در آینده ترسی از بسته شدن آن وجود نداشته باشد.
فعالیت های جانبی کتابخانۀ صدیقه دولت آبادی، تأسیس شعب در شهرهای مختلف است. این شعبه ها فعلاً در بم، اصفهان ، گیلان و شهر اوز در استان فارس ایجاد شده است. سال ۱۳۸۴ در شهر اوز کتابخانه ای با نام "بانوی اوز" گشایش یافت و به دلیل علاقۀ اهالی در سال ۱۳۸۶ کتابخانه ای هم برای کودکان در آنجا تأسیس شد.
یکی دیگر از فعالیت جنبی کتابخانه، دادن مشاورۀ حقوقی رایگان به زنان است.
اما چرا نام صدیقه دولت آبادی درنظر گرفته شد؟ چون "صدیقه دولت آبادی اولین زن ایرانی بود که بعد از دوران مشروطه به تأسیس مدرسه، مجله و کانونی برای زنان اقدام کرد و حتا کتابخانۀ کوچکی هم ...".
در این سال ها مجموعه ها و کتاب های گرانبهایی از سوی زنان ایران به کتابخانه اهدا شده است. اولین مجموعه را خانم مهدخت صنعتی از اقوام صدیقه دولت آبادی به کتابخانه اهدا کرد.همچنین خانم شیرین عبادی لوح ماری ترز (ملکه اتریش) خود را که از شهردار وین دریافت کرده بود به کتابخانه اهدا کرد. تعداد کتاب های این کتابخانه هم اکنون نزدیک به ۵۰۰۰ نسخه است.
در آغاز فعالیت کتابهای کتابخانه فقط بر مبنای مسایل تخصصی زنان گردآوری می شد، اما مراجعه کنندگان خواستار کتاب های عمومی تری هم شدند و اکنون کتابخانه دو گروه کتابخوان دارد: دانشجوها، متخصص ها، پژوهشگران، و کتابخوان های عمومی. این گروه دوم از طریق ارتباط افراد با یکدیگر یا مطالبی که در روزنامه های مختلف نوشته شده با کتابخانه آشنا شده اند.
همۀ اعضا به وسع خود برای حفظ و گسترش کتابخانه کوشیده اند؛ از طریق کمک مالی، یا با کار رایگان در کتابخانه، و گاهی حتا با اهدای یک کتاب.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژانویه ۲۰۱۶ - ۲۰ دی ۱۳۹۴
ایمان ملکی در بیستم اسفند ماه ۱۳۵۴ در تهران متولد شد و از دوران کودکی علاقه زیادی به نقاشی داشت. از پانزده سالگی فراگیری نقاشی را تحت نظر اولین و تنها معلم خود مرتضی کاتوزیان آغاز نمود.
ملکی در سال ۱۳۷۴ وارد دانشگاه هنر شده و چهار سال بعد در رشته گرافیک فارغ التحصیل شد. در سال ۱۳۸۰ اقدام به تأسیس "آتلیه نقاشی آرا" نمود. او در سال ۱۳۸۴ موفق به دریافت جایزه "ویلیام بوگرو" برای تابلوی "فال حافظ" و جایزه منتخب رئیس مرکز نوسازی هنر برای تابلوی"دختری کنار پنجره" در دومین دوره مسابقه بین المللی مرکز هنر آمریکا شد.
ایمان ملکی از نقاشانی است که پیرو مکتب رئالیسم یا واقع گرایی در نقاشی است. در این شیوه هنرمند به بیان و تجسم واقعیت ها می پردازد. در میان نقاشان ایرانی می توان از صنیع الملک یاد کرد که از پیشگامان واقع گرایی است. البته، اوج این سبک را در آثار کمال الملک می توان دید و سپس شاگردان او مانند علی محمد حیدریان، علی اکبر یاسمین و حسین شیخ.
از بین نقاشان معاصر مرتضی کاتوزیان، معلم ایمان ملکی، یکی از بزرگترین نقاشان این سبک به شمار می آید.
زمانی یکی از منتقدان از کاتوزیان پرسیده بود که: "در عصری که عکاسی و تکنولوژی های پیشرفته، توان بازسازی و ثبت دقیق تصاویر را دارند، شما به عنوان نقاش چه بهره ای از ساخت و ساز در یک اثر می گیرید؟"
کاتوزیان در پاسخ گفته بود: "صدها سال یک نقاشی بر روی دیوار یک موزه یا گالری بارها دیده می شود، بدون آن که بیننده از دیدن آن اثر خسته شود و هربار شاید معنای جدیدتری را به او القاء کند. چنین حالتی هرگز در کار حاصل از دوربین و ابزار تکنولوژی دیگر مشاهده نمی شود. نقاشی، وسیله بیان احساس و تفکر هنرمند است. بیننده را با مطالب و زیبایی هایی که بدون توجه به آن از کنارش عبور می کند، آشنا می سازد و در مراحلی، مظهر وجدان جامعه خویش است."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ می ۲۰۰۹ - ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
ساجده شریفی
یک سوم کودکان کار جهان، هندی هستند. فقری که زاده جمعیت زیاد این کشور است، کودکان هندی را در سنین پایین به کار و درآمدزایی وامی دارد و آن ها را از تحصیل و آموزش های ابتدایی باز می دارد.
در دهه نود هندی ها بیش از همیشه متوجه این خطر شدند و برای رفع این پدیده و بالا بردن سطح سواد و آموزش کودکان چاره ای یافتند. سازمان های غیردولتی و نهادهای مشارکت مردم برای ساماندهی و آموزش این کودکان شکل گرفت.
ساختار آموزش و پرورش هند، غیر متمرکز است و توسط دولت مرکزی، دولتهای ایالتی و مقامات محلی اداره می شود. براساس مصوبه تمرکزدایی سال ۱۹۸۶، هر ایالت به طور مستقل ساختار آموزشی خود را طراحی می کند و دولت مرکزی تنها با کمک مالی و توصیه های کارشناسی برکیفیت آموزش و پرورش کشور نظارت دارد.
این سازمان ها با هماهنگی اداره آموزش و پرورش ایالتی طرح درس های ویژه ای برای این کودکان تدارک دیدند. آموزش و پرورش برای این کودکان بر مفاهیم تربیتی استوار شد و رویکرد عمده اش، آموزش هنجاهارهای اجتماعی و مهارت های عملی زندگی بود.
در ابتدا بسیاری از کودکان کار، به دلیل تأمین هزینه های زندگی، یا به طور کامل به مدرسه نمی آمدند یا حضورشان خیلی پراکنده و نامرتب بود. دو راهکار به اجرا گذاشته شد. برای آن دسته که کارشان لزوما در جهت تامین نیازهای خانواده نبود، آموزش رایگان شد و به بهانه های مختلف مورد حمایت و کمک های مالی قرار گرفتند.
برای گروه دیگر که به هیچ شکلی حضورشان در مدرسه ها میسر نبود، معلم ها در زمان بیکاری کودکان به کارخانه ها، خیابان ها و محل های اصلی کار کودکان فرستاده می شد تا به این ترتیب، آن ها با ابتدایی ترین مفاهیم آموزش، مهارت های زندگی، هنجارها و ارزش های جامعه آشنا شوند.
آن ها بیش از آن که ریاضی و ادبیات بیاموزند یاد می گیرند که چگونه با تهدیدها، مشکلات و آسیب های پیش رویشان دست و پنجه نرم کنند و در برابر پدیده هایی مانند اعتیاد، ایدز، آسیب های جنسی و جسمی چه واکنشی نشان بدهند.
نزدیک به دو دهه از عمر این طرح ها که تعدادشان کم هم نیست، می گذرد. با این همه هنوز بسیاری از کودکان هندی در وضعیت نامساعد زندگی و آموزشی به سر می برند. به طور قطع نمی شود برای رفاه و خوشبختی همه آن ها کاری کرد اما فعالیت موسسه ها و سازمان های غیر دولتی خط سرنوشت بسیاری از آن ها را تغییر داده است.
موسسه "آموختن برای زندگی" یکی از آن هاست. یک خانواده از کاست برهمن، در شهر بنارس آن را بنا کرده اند و با مشارکت "مایکل اشمیت" آلمانی اداره اش می کنند.
آنها با شعار "دنیای دیگری ممکن است" هر سال تعدادی از کودکان خانواده های فقیر بنارس را تحت پوشش قرار می دهند و برایشان امکانات آموزشی و رفاهی تهیه می کنند. میانگین سطح درآمد خانواده این کودکان ۲۲۵۰ روپیه(حدود چهل یورو) در ماه است و به طور معمول، پدر و مادرها از سواد ابتدایی بی بهره اند.
این گزارشی تصویری نمونه ای از کار این موسسه است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژوئن ۲۰۱۹ - ۹ تیر ۱۳۹۸
جواد منتظری
تهران را که به سمت شرق بروی و از شهر خارج شوی، یکی از راه هایی که در پیشت قرار می گیرد، راه لواسانات است. منطقه ای در میان کوه ها که از دیرباز نه تنها به نوعی ییلاق تهرانی ها محسوب می شده، بلکه امروزه نیز در تعطیلات آخر هر هفته فوج فوج اتومبیل های مردم شهری را پذیرا است که از شهر خسته شده و برای ساعاتی می خواهند دل به طبیعت بسپرند. در میان یکی از همین کوهها و در چند کیلومتری مرکز لواسان، مردی نشسته است که داستانی متفاوت دارد.
وزیری مجسمه ساز و از پرورش یافتگان دهۀ ۴۰، در همدان متولد شد و در پنج سالگی به همراه خانواده اش به تهران مهاجرت کرد. اولین نشانه های هنرمندی او در دورۀ دبیرستان بروز کرد. "در دبیرستان مجسمه رفتگر را به عنوان کاردستی ساخته بودم که مورد توجه بسیار معلمان قرار گرفت و تا مدت ها آن را در مدرسه نگهدار کردند." پس از دیپلم، در سال ۱۳۴۵ برای تحصیل در رشتۀ مجسمه سازی، وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و در سال ۱۳۵۰ فارغ التحصیل شد.
تأثیر عمیق مادرش را بر شخصیت و روحیه و هنرش نمی توان نادیده انگاشت: "جرقه های اولیه از مادر در دامنۀ الوند همدان شروع شد. مادری پویا، نستوه، جسور، شجاع و جستجوگر داشتم و بسیاری از داشته هایم مدیون اویم."
ناصر هوشمند وزیری پس از بیست و اندی سال گالری مجسمه اش را در خیابان فاطمی تعطیل می کند و برای تحقق رویایش به لواسان می رود. رویایی که تا کنون سه سال و اندی از وقتش را صرف آن کرده و هنوز هم مصمم و عاشقانه ادامه می دهد.
او به محیطی که اکنون در آن زندگی می کند روح بخشیده و آن را بدل به یک موزه دیدنی کرده و کارگاه های سفال، سرامیک، چوب و فایبرگلاس راه اندازی کرده است. تخصص او در مجسمه سازی با سنگ، بتون، شیشه، استخوان، فایبر گلاس، فرفورژه، سفال، سرامیک و چوب است، اما خودش می گوید که سنگ عشق اصلی او است.
وزیری به این بسنده نکرده، به کوه زده و دل کوه را نیز کنده است و امیدوار است که آن غار را به اولین غار موزه ایرانی تبدیل کند. او بیشتر غارهای ایران را دیده و از آنجا که عاشق طبیعت است، می خواهد محل کار و خوابش نیز در زیر کوه باشد.
دلیل اجرای چنین طرحی را این گونه شرح می دهد: "وقتی در محیط های کاری امکانات کافی نمی دهند، برنامه ریزی وجود ندارد، اجازه جسارت نمی دهند، دلم خواست یک موزه شخصی بسازم، این بود که آمدم به دل طبیعت."
او رؤیاهای بزرگی در سر دارد. دوست دارد پهلوانان شاهنامه را در ابعاد واقعی به صورت مجسمه اجرا کند. مجسمه سنگی چند متری امیر کبیر را در دل کوه بسازد. قلعه های ایرانی را در همانجا و در محیط طبیعی باز سازی کند.
ناصر هوشمند وزیری عاشق کشورش و فولکلورهای آن است. در طرح احیای رختشویخانه زنجان متعلق به دورۀ قاجار، او ۲۵ مجسمه از انسان های آن دوره را ساخت که در حال رختشویی و رفت و روب کارشان بودند.
کسانی که گاه گذری و گاه به پیشنهاد دیگران برای دیدن او می آیند تحت تاثیر کاری قرار می گیرند که او انجام داده است. دفتر یادداشت او پر است از ابراز احساسات چنین دست کسانی.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۸ می ۲۰۰۹ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ می ۲۰۰۹ - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
قدسی گلریز
شوق دیدار دلم را می لرزاند. دیدار یار مهجوری که نه از سر بی وفایی که به جبر ترکش کردم بی آنکه دل از آن برکنم. یک ساک کوچک محتوی وسایل شخصی، یک بلوز و یک شلوار اضافی تمام وسیله سفرم را تشکیل می دهد. برای چندمین بار درون کیفم را وارسی می کنم تا مبادا چیزی را جا بگذارم. بلیت دوسره ام، شناسنامه، پول. اسفند سال ۱۳۸۵ است و هنوز از کارت واجب الهمراه ملی خبری نیست.
پروازم ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر یکشنبه بود، اما من از ساعت سه، آماده رفتن به فرودگاه مهرآباد بودم. دل توی دلم نبود. آخرین بار این یار دیرین را در خاموشی و هراس دیده بودم. ترسان و لرزان. حالا دیگر دیدار و با او بودن اینهمه خطرناک نبود اما بیم داشتم. نمی دانستم با چه چهره ای از او رو به رو خواهم شد.
هواپیما یک هواپیمای توپولوف روسی کوچک بود و من هر چه دعا بلد بودم زیر لب خواندم تا صحیح و سالم در فرودگاه اهواز پیاده شدم. فرودگاه اهواز چه تنها و چه دلگیر بود. همشهری های من معلوم نبود حالا در کجای این دنیای پهناور به سر می برند. حتا یک نفر را نشناختم، هر چه چشم دواندم یک چهرۀ آشنا ندیدم. بیرون فرودگاه، محوطه ای که سال ها پیش تمیز بود و سبز و نو، حالا نه تمیز بود، نه نو.
شهری که زادگاه و زمانی خانۀ امیدم بود، شهری که در آن درس خوانده بودم، بزرگ شده بودم، عاشق شده بودم، ازدواج کرده بودم، حالا به قدری در نظرم بیگانه بود که می خواستم توی خیابان هایش راه بروم و فریاد بزنم: "همشهری ها، بیایید بیرون، منم، آمده ام با شما دیدار کنم. آهای همسایه ها، کاسب های محل، همکلاسی های معصوم! بیایید بیرون". من یار دیرینه ام را با همان حال و هوای قدیمی و همان مردمان قدیمی می خواستم. اهواز خودم را. اهوازی که من می شناختم این نبود.
اولین باری که هراسان اهواز را ترک کردم ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود و این اول خانه به دوشی و در به دری من و خیلی های دیگر بود. ما شده بودیم "جنگ زده". شده بودیم آوارۀ خانۀ خویشان دور و نزدیک. خروارها عزت و کرامت و غرورمان زیرپای همین خویشان که عمری در شهر و دیار خود روی سرمان حلوا حلوا کرده بودیم له شد. بیست و دو سال از آخرین دیدارم می گذشت. تابستان سال ۶۳ سفری دو سه روزه به اهواز داشتم و حالا زمستان ۸۵ بود.
سال ۶۳ اوج جنگ ایران و عراق بود. اهواز بسیار غریب و تنها مانده بود. بیشتر مردان زن و فرزند را به شهرهای دیگر فرستاده بودند و معمولا در گروههای چهار پنج نفره و در خانۀ یکی از آنها روزگار را به سختی می گذراندند.
مردم شب ها را در خاموشی و تاریکی سپری می کردند و روزها در رفت و آمد و کار و فعالیت بودند اما نگاهشان که می کردی در چشمانشان چیزی می دیدی که دلت را می لرزاند. میان خیابان های خلوت آن روزها و خیابان های پر ازدحام این روزها تفاوت بسیار است. آن روزها مردم کم بودند اما آشنا. اکنون در خیل جمعیت بعید است که چشمان حریصت به جمال آشنایی روشن شود.
در محوطۀ فرودگاه اتومبیلی کرایه می کنم و سوار می شوم. دلم برای سه چیز بیشتر تنگ شده. کارون، خانۀ پدری و دانشگاه جندی شاپور. رود هستی بخش کارون تقریبا از وسط اهواز می گذرد و شهر را به دو قسمت می کند. تو در هر سمت که باشی به آن می گویی "این دست آب"، و بخش دیگر می شود " آن دست آب" خلاصه هر جا تو باشی این دست آب است. رود کارون بخش درخشانی از خاطرۀ هر اهوازی را در بر می گیرد.
به امید آنکه فردا گشتی در شهر بزنم شب را به صبح می رسانم. صبح اتومبیلی کرایه می کنم و از راننده می خواهم مرا در شهر بگرداند. چهرۀ شهر به قدری دگرگون شده است که تقریبا بیشتر خیابان ها را نمی شناسم، و این به شدت آزارم می دهد. اسم ها همه تغییر کرده اند. پهلوی شده امام. خیابان پهلوی که مهمترین خیابان اهواز بود حالا مثل یک بازارچه صاحب سقف شده است.
همان خیابانی که از شش سالگی تا یازده سالگی هر روز از آن می گذشتم تا خودم را به دبستان عصمت برسانم و همان خیابانی که در جوانی میعادگاه من و جوانان دیگر بود تا گشتی در آن بزنیم؛ به پاساژ خرم اش که رسیدیم پایمان سست شود و چشمانمان را که هنوز بی شرم نشده بودند دزدانه به جوانک خوش چهره ای که در دهانه ورودی پاساژ ایستاده بود بچرانیم. یک سر خیابان پهلوی در خیابان ۲۴ متری بود سر دیگرش در خیابان ۳۰ متری. به هر حال اکنون ورود اتومبیل به آن ممنوع بود و من فکر می کنم به قهر و با دلی آزرده از خیرش گذشتم. در عوض به خیابان نادری رفتیم و سی متری و از آنجا به انتهای سی متری که معروف بود به "آخر آسفالت".
از وقتی بچه بودم به آنجا آخر آسفالت می گفتند. در حقیقت گویی آخر دنیا بود. نه آسفالتش می کردند، نه به آن می رسیدند، فقط یادم می آید که بیمارستان پارس را از امانیه به ساختمان بسیار بزرگی که باغ بزرگی هم داشت و در همین خیابان بنا شده بود منتقل کردند. از آن زمان آخر آسفالت وجهه ای پیدا کرد بویژه که یکی از راههای ورود به پادادشهر نیز شد که شهرکی تازه تأسیس بود و خانه های ویلایی آبرومندی داشت. از این مسیر به کوت عبدالله نیز می شد رفت.
کوت عبدالله منطقه ای بود که رستوران معروفی داشت. رستوران کوت عبدالله بود و جوجه کبابش. تو می توانستی بی رحم اما سرافراز جوجه های زبان بسته بی دفاع را انتخاب کنی تا برایت سر ببرند و کباب کنند. مسیر مخالف کوت عبدالله می رفت تا ما را به خانقاه اهواز و از آنجا به کوی زیتون کارگری و کارمندی و کوی ملی راه برساند و بعد به نیوسایت و کوشک که منازل سازمانی شرکت نفت در آن قرار داشت.
نزدیکی های ظهر در خیابان خاقانی بودیم. دبیرستان پسرانۀ شاپور، دبیرستان دخترانۀ پروین اعتصامی، یک دبستان پسرانه که اسمش یادم نیست و یک ورزشگاه که قدیم به آن "کلوب واحدی" می گفتند، از نشانه های این خیابان بودند.
واحدی نام دبیر ورزش جوانی بود که هنگام اعلام شروع یک مسابقۀ ورزش برق میکروفون در دم جانش را گرفت و به این ترتیب جانش رفت و نامش ماند. و اما در خیابان خاقانی چیزی بود که اهمیتش برای من از همه بیشتر بود؛ خانه پدری. آن وقت ها خانه ها همه قدیمی بودند که حیاطی بزرگ داشتند با یک حوض گرد یا لوزی یا چهار گوش با چهار باغچه در چهار طرفشان و چندین اتاق که چهار دیواری خانه را تشکیل می دادند.
پشت بامها همه کاهگلی بود و اگر در ماه اسفند به روی آنها می رفتی خیال می کردی وارد علفزاری سبز و خرم شده ای. در خیابان خاقانی هیچ چیز ظاهر پیشین خود را ندارد اما بو همان است که بود. مثل کودکی که از بوی پیراهن مادرش آرام می گیرد، دلم قرص می شود و آرام می گیرم. چشمانم را می بندم و به دنبال بوی آشنا پیش می روم. این جا همان جایی است که نیمی از عمر جوانی ام در آن سپری شد.
وقتی به خودم آمدم در خیابان نادری بودیم. خیابان نادری منتهی می شود به پل سفید. این دست آب و آن دست آب را چند پل قدیم و جدید به هم وصل می کنند، اما پل سفید چیز دیگری است. از راننده خواهش می کنم جایی نزدیک پل توقف کند و من پیاده به روی آن می روم. می ایستم و به نردۀ پل اتکا می کنم و به کارون نجیب و سربلند خیره می شوم. گهگاه قایقی با دو سه سرنشین از دستی به دست دیگر آب می رود. ساحل دو سوی رود شباهت چندانی به ساحل سال های دهۀ سی و چهل و پنجاه ندارد. دیگر از آن رستوران ها و کافه های کنار رود خبری نیست. حالا سرتاسر ساحل به بلوار پهناوری تبدیل شده است.
جزایر کوچکی در میان آب روان و مهربان کارون بود که وقتی ده دوازده ساله بودم گاهی پدر قایقی کرایه می کرد و ما را برای تفریح به آنجا می برد. کشاورزان عرب ساکن سواحل رودخانه برخی از این جزیره ها را به زیر کشت خیار و هندوانه و گوجه فرنگی و صیفی جات دیگر می بردند.
هنوز مزۀ قایق سواری و گردش در این جزیزه ها را که به اندازۀ کف دست بودند و خیارهای ترد و قلمی شان را از یاد نبرده ام. متوجه می شوم که تعداد جزیزه ها بیشتر شده است. سوال می کنم و می شنوم که دلیلش عدم لایروبی کامل و درست رودخانه است. از کشت صیفی جات در این جزایر می پرسم می گویند که این روزها بازار ماهیگیری داغ تر است.
این رود و این پل مرا به سال های دهۀ چهل می برند. کاش صبح یکی از روزهای زمستان سال ۴۷ بود و من در حالی که در میان مه غلیظ سحرگاهی گم شده بودم و جز چند قدمی ام را نمی دیدم خودم را به آن دست آب می رساندم و سری به ساختمان سه گوش دانشگاه جندی شاپور می زدم. سری به کلاس ها، به لابراتوار زبان و به آمفی تئاتر دانشگاه. همان آمفی تئاتری که هملت و رومئو و ژولیت را به زبان اصلی در آن دیده بودم و قطعات زیبای آثار شکسپیر بزرگ را با دکلمه حیرت آور ریچارد برتن شنیده بودم.
دانشگاه جندی شاپور پس از سال های طولانی در سال ۱۳۴۶ شروع به کار مجدد کرد و در رشته های تحصیلی متعددی دوره های لیسانس و دکترا گذاشت. رانندۀ اتومبیل کرایه که به تبع خوزستانی بودنش صمیمی و گرم است مرا به خود می آورد. هنوز از فکر خیابان پهلوی بیرون نیامده ام. در گذشته فقط پیاده روهایش سقف داشتند اما حالا سقف روی خودش را هم پوشانده بودند. نمی توانستم چشم از دیدارش بپوشم. از راننده خواستم مرا به آنجا ببرد. رفتم و دیدم و رنجیدم.
باید خودت را با فشار از لابه لای جمعیت بیرون می کشاندی. کاربری دکان های بسیاری تغییر کرده بود. اینجا دیگر میعادگاه جوانی من نبود. طاقت نیاوردم و به راننده پیوستم و از او درخواست کردم تا گشتی در بازار زرگرها بزنیم. نه از باب خرید زر که از باب دیدار زرگر. در اهواز زرگرهایی بودند که به آنها صبی می گفتند. صبی یعنی پیرو صابئان و صابئی کسی است که از دین خود به دین دیگر گرویده باشد. صبی ها به زبان عربی حرف می زدند و ریش بلند داشتند و دشداشۀ عربی به بر می کردند. ساخت زیورآلات زرین نزد آنان ویژگی هایی داشت و نزد مردم طرفدار بسیار.
زرگران صبی آویزهای گردن و دستبندها و انگشترها رابه زیور نخل و قایق و کارون و پل زیبای آن که نماد بارز اهواز بود می آراستند. طلایی که به کار می بردند از عیار ۲۴ برخوردار بود و با رنگ سیاه نقش و نگار خود را روی دست ساخته هاشان حک می کردند. و من در بازار زرگران صبی بار دیگر اندوهگین شدم. از هیچ یک از صبی های زرگر دشداشه پوش با آن ریش های بلند و چهره های آرام و خونسرد خبری نبود. پسران و نوه ها حالا به جای آنها بودند و صد البته که هرگز جای پدرانشان را نمی گرفتند. پسرانی که نه ریششان به آن بلندی بود، نه پیراهنشان، نه همتشان.
بازار کاوه یکی دیگر از دیدنی های اهواز است که همواره برای من و اهوازی ها جاذبۀ خاصی داشته است. هوای اهواز بسیار گرم است و تابستان ها مردم یا صبح زود یا ۹ شب به بعد برای خرید مایحتاج زندگی از خانه بیرون می روند. در بازار کاوه از انواع خوردنی های ویژۀ اهواز و خوزستان هر چه بخواهی هست.
ماهی فروشان بهترین ماهی های صید همان روز را در ردیف های منظم به صف کشیده اند. سبزی فروش ها سبزی های دسته شده با طراوت را به نمایش گذاشته اند. اما چیزی که جذابیتش بیشتر است مجمعه های بزرگ لبه بلند است که حلوای شکری، کنجدی و حلوای ارده را در خود جا داده اند. فروشنده با کاردی بزرگ چنان ماهرانه حلوا را در مجمعه می برد که گویی کیک تولد است. حلوا همانجا پیش چشم مشتری پخته می شود.
دیگ های بزرگ که مثل تنورهای قدیمی در دیوار کار گذاشته شده اند حلوا را در خود می پزند. فروشنده حلوا را در برش های منظم می برد، در ترازو می کشد و به دست مشتری می دهد. از بازار کاوه راه محله های لشکرآباد و کمپلو را پیش می گیریم. محله هایی که عمدتا عرب نشین اند.
برابر معمول مردان دشداشه پوش عرب در نهایت آرامش غلیان به دست روی سکوی پیاده رو نشسته اند و غرق در گپ و گفت پُکی هم از ته دل به غلیان می زنند. لابد همین حالا زنانشان با پای برهنه و پیراهن بلند و عبای نازک سیاه، با اندامی موزون و کشیده دیگ بزرگ روسیاه دل سفید لبریز از ماست یا سرشیرشان را روی پارچه ای که عمامه وار به هم پیچیده شده بر سر نهاده و در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی با صدای بلند جار می زنند و مردم کاسه به دست از خانه ها بیرون می آیند تا سفره شان را با کاسه ای ماست رنگین تر کنند.
گشت و گذار در خیابان های اهواز و محله های قدیمی ای که می شناختم و محله های جدید که نمی شناختم یادآور خاطرات فراوان از شهر و دیارم بود. یاد گرمای تابستانش که آسفالت خیابان ها را به قدری نرم می کرد که کفش ات در آن فرو می رفت، یاد باران های زمستانش که سیل آسا می بارید و کارون نجیب را به طغیان وا می داشت و آب، خیابان ها را غیر قابل عبور می کرد.
گاهی صبح از خواب بر می خاستی و زار و زندگی ات را بر روی آب شناور می دیدی. یاد گرد و خاک موسمی اش که مدارس را به تعطیلی می کشاند و دانش آموزان در حالی که موی سر و مژه شان سفید شده بود با شادمانی حاصل از تعطیلی به خانه می رفتند و یاد حمله ملخ ها که آسمان اهواز را ناگهان سیاه می کرد و مردم را به درون اتاق ها فراری می داد. فردای حمله ملخ ها می توانستی در بازار معروف به بازار سبزی، تپه هایی از ملخ مرده ببینی که عرب های بومی مشتری پروپا قرصش بودند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ جولای ۲۰۲۱ - ۶ مرداد ۱۴۰۰
امید صالحی
اینجا همه چیز را از سنگ می سازند، خانه ها سنگی، پناهگاه بی سقف احشام، حصار باغ ها وآسیاب ها همه از سنگ اند.
اینجا سرزمین مردمانی است که سال های سال دست به زانو زده و بر پای خویش ایستاده اند. همان را خورده اند که کاشته و همان را پوشیده اند که بافته اند. سنگ در اورامان مقدس است. چرا که تنها منبع بی زوال این سرزمین است.
تقدس این طبیعت سخت را از افسانه های آن و نیز از مراسم سنتی پیر شالیار، مهمترین و مشهورترین نشانه این سرزمین می توان فهمید. مراسمی که بیش از ۱۰۲۰سال از آن می گذرد. از نگاه مردم محل، اورامانات ۹۹ پیر دارد که همه تربیت شده پیر شالیارند. هر یک با توانایی خاص: "یکی علم پزشکی می دانسته، یکی ماما بوده، یکی معمار و... این خانه هایی که هنوز خشک - چینی می شود و با استحکام قابل توجهی در چند طبقه ساخته می شود، نشان از توانایی مردم آن روزگار دارد."
اورامان، در کردستان یعنی در شمال پاوه و نزدیکی مرز عراق قرار دارد. جمعیت آن حدود سه هزار نفر است. با معماری شگفت انگیز پلکانی و مسجدی که به همت مردم با هزینه ۳۰۰ میلیون تومانی ساخته شده است و مقبره پیر شالیار (شهریار) که روبه رو و در ۷۰۰ متری آن است.
گفته می شود که ۱۸۰ سال قبل از اسلام "اورامان توسط شورا اداره می شده. آنها تقویم و چند پیر پیشگو داشته اند. اعضای شورا برای دوره چهار یا شش ساله انتخاب می شده اند و نسبت به جمعیت آن روزگار، از میان ۱۶ تا ۲۰ کاندیدای نمایندگی، چهار تا شش نفر برگزیده می شده اند. به دستور (پیر) صبح روز اول نوروز، کسانی که مایل به نمایندگی شورا بودند، خود را معرفی می کردند."
"عضویت در این شورا مقام بسیار مقدسی بوده و افراد باید توانایی بسیار داشته و زحمت زیادی می کشیدند تا بتوانند آمادگی نمایندگی در شورا را کسب کنند. بعد از معرفی پیرها نماینده ها را به نام محصولات اورامان مثلاً، گردو، سنجد، بادام یا بلوط نام گذاری می کرد. مردم این اسامی را به خاطر می سپردند تا در روز انتخاب، بدانند به چه کسی رای بدهند. انتخابات بر همه واجب بوده و حتی پیرمردان و پیرزنان را با زحمت بسیار به مراسم رای گیری می بردند."
حکایت عروسی پیر مصطفی یا پیر شالیار، نیز قصه آشنایی است. گفته می شود که پیر شالیار، به شفا دادن بیماران معروف است. همانند داستان هایی که در افسانه ها می خوانیم، درباره او هم داستانی است به این صورت که:
دختر یکی از فرمانروایان بخارا را که مریض شده و زبانش بند آمده، برای معالجه فرستادند. در بین راه از کرامت پیر می شنوند. وقتی به نزدیکی اورامان می رسد و از دور "هوار" (جای خوش آب و هوا) را می بیند حالش خوب می شود. آن جا سنگی است که آن را سنگ شفا می دانند.
دختر شفا یافته که می توانست به شرط رضایت به دستور پدرش با پیر ازدواج کند، رضایت خود را اعلام می کند، اما پیر که کمتر از ۳۰ سال سن داشته، می گوید: من ثروتی ندارم و نمی توانم مخارج عروسی را بپردازم. مردم برگزاری مراسم را به عهده می گیرند و هر کس گوشه ای از کار را می گیرد تا عروسی پیر آن گونه که شایسته است برپا شود. مادر پیر چهارشنبه به خانه اهالی گردو می فرستد و خبر عروسی را می دهد مردم گوسفند قربانی می کنند و گوشت ها را تقسیم کرده و با گندم، دانه انار، هزبه (نوعی گیاه) آشی درست می کنند و با نان گردویی می خورند.
مراسم کنونی عروسی پیرشالیار راهمه به رقص سماع و حضور درویشان می شناسند اما در آغاز دراویش در این مراسم حضور نداشته اند: "مردم در این مراسم ترانه خوانده و پایکوبی می کردند. در اورامان پایکوبی آیینی ثواب داشته و عقیده داشتند هر چیزی باید بهانه ای برای شادی کردن باشد مثل آمدن باران به موقع، رسیدن مسافر و مهمان، به دنیا آمدن فرزند."
اما چند سالی هست که دراویش قادریه و نقشبندیه هم در این مراسم شرکت کرده به ذکر و رقص سماع می پردازند. دف می نوازند و درویشان دست ها را حلقه کرده به کمر یکدیگر و سر تکان می دهند. با ریتم موسیقی پا بر می دارندو ذکر "الله"، "الله" که بالا می گیرد، برخی کلاه و دستار از سر برداشته، گره از زلف باز می کنند.
از آن سال ۱۰۲۰ بهار گذشته و اورامانی ها هنوز سالگرد عروسی پیر را جشن می گیرند. سه شنبه شب هفته دوم، بچه ها به در خانه ها آمده و هر کس به دلخواه شیرینی، تنقلات به کیسه شان می اندازند. پس از این مراسم که "کته کته" می گویند، ساعت پنج صبح، دوباره به در خانه ها رفته و در قبال خبر طلوع آفتاب و آغاز مراسم قربانی هدیه می گیرند.
یکی دیگر از آیین هایی که اهالی اورامان بر پا می دارند، مراسم کومسای است. جمعه نیمه اردیبهشت که به بهانه متفرق شدن اهالی به باغ ها و ییلاق ها جلسه ای برپا می شده و بین اهالی تقسیم کارمی شده. در این روز غیر از تقسیم کار ذکر و دعا نیز خوانده می شده است. هنوز هم این مراسم با شباهتی به آیین عروسی پیر شالیار در اورامان برپا می شود.
در این گزارش تصویری بشیر قاسمی از اهالی و عضو شورای اورامان تخت تاریخچه و مراسم روستا را توضیح می دهد.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۵ می ۲۰۰۹ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ آوریل ۲۰۰۹ - ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
داریوش رجبیان
شاید سال هاست دنبال نسخه ای از یک کتاب نادر می گردید، اما هیچ دکه و کتاب خانه ای حلال مشکلتان نیست. می گویند، همه نسخه های موجود به فروش رفته یا آن کتاب بخصوص دگرباره چاپ نشده است. به زودی از این پاسخ های نومیدکننده دیگر خبری نخواهد بود. دست کم در آمریکای شمالی و استرالیا و برخی از کشورهای اروپا.
چاپگر خودکار "اسپرسو" Espresso که روز دوشنبه، ۲۷ آوریل، از تنها نمونه آن در بریتانیا رونمایی شد، دستگاهی است که محال را ممکن کرده است. این دستگاه غول آسا که گمان می رود در آینده کوچک تر شود، در عرض پنج دقیقه یک کتاب سیصد صفحه ای را چاپ می کند، صفحه هایش را به هم می دوزد، جلد رنگین پشت و رویش را می چسباند و در شکل مجلدی داغ به شما تحویل می دهد. عین قهوه داغ اسپرسو که مدت تهیه اش تقریبا همین قدر طول می کشد. کتاب از روی فایل دیجیتال کتابی چاپ می شود که مثلا صد سال پیش منتشر شده بود.
در حال حاضر تنها یک بخش کتاب فروشی زنجیره ای "بلک ول" Blackwell لندن دارای "اسپرسو" است و در بایگانی دیجیتال آن حدود نیم میلیون جلد کتاب قدیم و جدید محفوظ است که با فشار دادن یک دگمه می تواند روی میز شما قرار بگیرد. انتظار می رود تا پایان تابستان آینده شمار کتاب های درخواستی را به بیش از یک میلیون جلد برسانند. و اگر می خواستید این همه کتاب را به شکل فیزیکی در فضایی قرار دهید، قفسه های پنجاه دکان کتاب فروشی هم بسنده نبود.
شرکت بلک ول در حال گفت و شنود با ناشران داخلی و خارجی است، تا بتواند شمار کتاب های دارای حق امتیاز نشر را در بایگانی دیجیتال اسپرسو افزایش دهد.
مسئولان کتاب فروشی که یک دستگاه اسپرسو را به قیمت ۱۲۰ هزار پوند خریده اند، می گویند، شاید در آینده بتوان اختراع ماشین اسپرسو را به بزرگ ترین تحول در صنعت نشر کتاب پس از "گوتنبرگ" ارزیابی کرد. چرا که نه.
قیمت کتابی که به درخواست شما بازچاپ شده است، با قیمت همان کتاب در بازار فرقی نمی کند. تفاوت این جاست که در عرض پنج دقیقه، هم شما به خواسته دیرینتان رسیده اید، هم ناشران از زحمت بازچاپ انبوه کتابی کهنه راحت شده اند و هم محیط زیست آسیب به مراتب کمتری دیده است. بدین جهت، خوشبینی مدیران "بلک ول" در مورد دورنمای چاپگر خودکار را می شود موجه دانست. بلک ول قصد دارد در آینده همه شصت شعبه اش را در بریتانیا با دستگاه اسپرسو مجهز کند.
اگر در فهرست کتاب های دیجیتال بلک ول، عنوان مورد نیازتان را نیافتید، اما مطمئنید که نسخه دیجیتال آن در پایگاهی دیگر وجود دارد، باکی نیست. کافی است نسخه پی دی اف آن کتاب را روی یک لوح فشرده به خورد اسپرسو بدهید. پس از چند دقیقه نسخه فیزیکی آن را به دست خواهید گرفت.
اگر از خواندن آثار دیگران خسته شده اید و می خواهید داستان خودتان را در شکل یک کتاب منتشر کنید، باز هم این دستگاه به دردتان خواهد خورد. در واقع، اسپرسو آغاز همگانی شدن ادبیات چاپی است. پی آمد آن می تواند پدیده ای شبیه تارنگارها یا وبلاگ نویسی باشد، اما در فضایی واقعی، نه مجازی.
مخترع تازه ترین نوآوری در صنعت چاپ، جیسون اپستاین Jason Epstein یک ناشر آمریکایی است. مجله تایم آمریکا اسپرسو را اختراع سال عنوان کرد و در نمایشگاه کتاب امسال در لندن اسپرسو با چاپ و چسب و عرضه یک کتاب بیش از صد صفحه ای در یک دقیقه شگفتی بازدیدکنندگان را برانگیخت.
البته، مثل هر دستگاه نوی اسپرسو هم هنوز عاری از نقص و کمبود نیست و گاه شتاب برق آسای چاپ آن باعث می شود که برگ های چاپ شده بچرخند و زیر و رو شوند و روی سینی صحافی قرار بگیرند که نتیجه آن به هم خوردن ترتیب صفحات کتاب است. در چنین مواردی ناظر دستگاه، روند چاپ را متوقف می کند، صفحه ها را سر و سامان می دهد و چاپ کتاب را از سر می گیرد. گاه فاصله دور یا نزدیک چاپگر از سینی صحافی می تواند برگ ها را به دست باد بسپارد و ترتیب آنها را به هم بزند.
در نخستین روز راه اندازی دستگاه اسپرسو در کتاب فروشی بلک ول لندن مواردی از این دست مشاهده شد. مسئولان شرکت تاکید کردند که هنوز مرحله آشنایی کارمندان آن با اسپرسو به فرجام نرسیده و وقوع چنین اتفاقات، طبیعی است.
یک واحد از این دستگاه در کتابخانه اسکندریه مصر هم نصب شده است و بعید نیست که به زودی اسپرسو به دیگر کشورهای منطقه نیز وارد شود. ضمنا، دستگاه اسپرسوی اسکندریه از نخستین چاپگرهای خودکار است که همزمان با نصب آن در واشنگتن در سال ۲۰۰۶ راه اندازی شد. کامگاری اسپرسو در بازارهای کتاب آمریکا و اروپا و استرالیا و مصر ضامن گسترش دامنه حضور این دستگاه در جهان خواهد بود.
در گزارش تصویری این صفحه چگونگی چاپ ترجمه انگلیسی گزیده ای از غزلیات حافظ شیرازی به درخواست جدیدآنلاین را مشاهده خواهید کرد. این کتاب سال ۱۹۲۱ میلادی به قلم الیزابت بریجز توسط دانشگاه آکسفورد منتشر شده بود و پیدا کردن آن در کتاب فروشی های عادی امر محال است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب