Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

گلریز فرمانی

شاید بپرسیم چرا "بهروز غریب‌پور" بعد از "رستم و سهراب" و "مکبث" و "مولانا"، این‌بار "حافظ" را موضوع اپرای عروسکی خود انتخاب کرده است؟

پاسخ ساده است. آیا تا به حال فکر کرده‌ایم که چرا با وجود این همه بدخواهان در زمان حیات حافظ  و حتا قرن‌های بعد، ارزش این شاعر فارسی زبان در میان مردم و شکوه سخنانش در اذهان کمرنگ نشده که بیشتر شده است؟  تا بحال فکر کرده‌ایم که چرا شعر و غزل حافظ همچنان زنده است و زبان زمان حال ما و حتا نسل‌های بعد؟  گویی حافظ  تا قرن‌ها از درد مردم باخبر بوده و در طول قرن‌ها‌ می‌زیسته است. اما با همۀ تاثیر و اهمیت شعر حافظ، از زندگی او اندکی بیش نمی‌دانیم و آنقدر که غزلیاتش را هر روز و به هر بهانه‌ای به خاطر می‌سپاریم، وصف تاریخ روزگارش را کمتر شنیده‌ایم.

بهروز غریب‌پور و گروه تئاتر عروسکی  "آران" این‌بار با اجرای اپرای عروسکی حافظ می‌کوشند تا گوشه‌ای از زندگی شاعری آشنا را بازگو کنند، برهه‌ای از تاریخ و ظلم و جور حکمرانان آن دوران شیراز و تلاش برای ماندن و باده را به جام عدل دادن و تشویق به این‌که طرحی نو دراندازیم.

رویارویی حافظ با امیرمبارزالدین محمد، در بارگاه او
این اپرا از صحنه کشته شدن "شاه ابواسحاق" و بر تخت نشستن "امیرمبارزالدین محمد" و حکومت ظالمانه او شروع می‌شود و با شوریدن مردم به رهبری فرزند او "شاه شجاع" ادامه می‌یابد و در پایان پس از رویارویی او با شعرای نام آشنایی چون "فردوسی" و "خیام" در صحن تخت‌جمشید، لحظات وداع حافظ را از ایران و قطع امید کردن او از دیارش که سراسر پر از ریا و دروغ شده را تصویر می‌کند؛ لحظاتی تاثیرگذار که به مویه‌های "محمد گلندام"، یار و همراه او، "عاشق نغمه مرغان سحر" را از سفر باز می‌دارد و به شیراز، به میان مردمانش بازمی‌گرداند.

بهروز غریب‌پور برای ساخت اپرای حافظ تمام غزلیات او را بر اساس داستان تاریخی که در ذهن داشته است نظم بخشیده و سپس با سنجش ظرفیت تبدیل آنها به دیالوگ، متن داستان اپرا را نوشته است. زیبایی این انتخاب‌ها‌ در اجرا وقتی آشکار می‌شود که در برخی صحنه‌ها‌ قافیه اشعار حفظ شده و مصرعی از یک غزل در پی مصرعی از یک غزل هم‌ قافیه دیگر به یک دیالوگ پراحساس و عاطفه تبدیل شده است.

در اپرای حافظ از اشعار "سعدی"، "مولوی"، "خیام" و "خواجوی کرمانی" هم از زبان خود آنها استفاده شده است اما اشعار حافظ در اجرا غالب بر دیگر اشعار است.  

بهروز غریب‌پور در این اپرا، به چگونگی نگهداری اشعار حافظ از گزند کتاب سوزان‌های بسیار آن دوران، صحنه‌هایی از به خاطر سپردن غزل‌های حافظ توسط مریدانش را به زیبایی تصویر کرده است. گویی حافظ می‌دانسته که تنها مآمن اشعار او از گزند زمان و حکومت‌های دوران، حافظه مردم خواهد بود:

پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان / ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

به گفته بهروز غریب‌پور، از دشواری‌های کار بر روی زندگی حافظ در مقایسه با مولانا این بود که بسیاری از داستان‌های مثنوی و ابیات آن قابل تبدیل به دیالوگ‌های اثری دراماتیک بودند در حالیکه نه تنها داستان زندگی حافظ مشخص نیست بلکه غزلیاتش به سادگی امکان تبدیل شدن به دیالوگ را ندارند.

صحنه‌های باشکوه عروسک‌گردانی سماع مریدان،  صحنه کتاب سوزان زندان امیرمبارزالدین با انتخاب ابیات زیبا، عیش و مستی خوش‌باشان و "عبید زاکانی" در خرابات و بازگویی داستان گربه و موشان که در حقیقت سخن از جور و ظلم امیر است، ملاقات حافظ و محمد گلندام با دیگر شاعران (سعدی، خواجوی کرمانی، مولوی و خیام) در خرابه‌های تخت‌جمشید و سماع مردگان (در قالب نقش برجسته‌های تخت‌جمشید) و دیدارهای گاه به گاه حافظ با "شاخه نبات" که گویی فرشته ایست از غیب، و در پایان، سماع مریدان در آرامگاه حافظ از صحنه‌های به یاد ماندنی این اپرا هستند.

برای ساخت و اجرای اپرا، از حدود ۹۵ نفر آزمون خوانندگی گرفته شده و از میان آنها ۱۷ خواننده اصلی و ۳۰ نفر برای همخوانی و همسرایی انتخاب شدند. از میان ۱۱۰ عروسک ساخته شده برای اجرا، ۱۷ عروسک نقش‌های اصلی و ۴۴ عروسک ثابت در نقش جمعیت و باقی، مردم شهر و مریدان حافظ هستند. موسیقی این اثر توسط "امیر پورخلجی" آهنگسازی و رهبری و بخش‌هایی از آن توسط ارکستر فیلارمونیک بلغارستان اجرا شده است. تنوع در فرم موسیقی، استفاده از سازهای مختلف و همچنین سبک‌های آوازی متفاوت از تعزیه تا کلاسیک از مشخصه‌های موسیقی این اپرا است. به همراه "علیرضا قربانی" در نقش حافظ، تعداد زیادی از خوانندگان جوان هم به زیبایی نقش شخصیت‌های مختلف را ماندگار کرده‌اند.

اپرای حافظ از یازده تیرماه در سالن فردوسی تهران در حال اجراست و تا ۱۵ مرداد ماه ادامه خواهد داشت.

در گزارش تصویری این صفحه عروسک‌های حافظ خوان صحنه‌هایی از این اپرا را به ما نشان خواهند داد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

علی کاوه، عکاس ورزشی، عکاس انقلاب و عکاس جنگ است. اما عکس‌های او گاه  "تاریخی" بوده‌اند و شاید بدون آن که بدانیم، بعضی از آنها را دیده‌ایم یا حتا تصویری از آن را همیشه داشته‌ایم ‫-‬مثل عکس آیت‌الله خمینی روی اسکناس‌ها.

وقتی که برای مصاحبه با او تماس می‌گیرم بی‌حوصله می‌گوید مصاحبه نمی‌کنم.  دل پُردردی دارد از مسئولینی که به نظر او قدرش را ندانسته‌اند و  ورزشکارهایی که همه چیزشان پول شده است و سلام‌هایشان را با نوشیدن ماءالشعیر قورت داده‌اند. سرانجام او را راضی می‌کنم و ۷ صبح در پارک نیاوران قرار می‌گذاریم.

هنوز هم عکس می‌گیرد اما نه از داربی، المپیک، سربازان خوابیده و خسته ایستگاه راه‌آهن جنوب یا تکبیرگوی تک تیرانداز فاو. حالا سوژه‌اش، پیرمردها ‌و پیرزن‌هایی است که برای ورزش صبحگاهی  به پارک آمده‌اند.

برای شنیدن روایت‌های ساده  و شیرینش به سال‌ها‌ قبل برمی‌گردیم، روزهایی که در ۷ سالگی دست تقدیر او را برای کار به مغازه عکاسی "اسماعیل زرافشان" کشاند؛ همان زرافشانی که یکی از پیش‌کسوتان عکاس ورزشی ایران بود و بسیاری از عکاس‌ها‌ افتخار شاگردی‌اش را دارند. از این به بعد داستان زندگی علی کاوه با تاریک‌خانه و گرفتن عکس‌هایی ماندگار و ساده، به سادگی خودش، شروع می‌شود.

می‌گوید: "دوازده سیزده ساله بودم که دیگر آقای زرافشان اجازه داده بود از مراسم‌های عروسی و مجالس عکس بگیرم. تازه موهای پشت لبم داشت سبز می‌شد و من با مداد مشکی، مشکی ترش می‌کردم تا سن‌ام بالاتر به نظر بیاد  و نگویند عکاس بچه است."

در پانزده سالگی همکاری‌اش را با مجلات آغاز می‌کند. نخستین خانه، مجله فردوسی است؛ به قول خودش مجله‌ای جلد قهوه‌ای که جوان‌هایی که کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌داد آن را می‌خواندند.  بعدتر به گروه مجلات اطلاعات و دنیای ورزش می‌رود. اولین باری که برای گرفتن عکس ورزشی به امجدیه می‌رود از جمعیت می‌ترسد: "کمرم از عرق حسابی خیش شده بود، از دیدن پانزده هزار نفری که یک صدا تشویق می‌کردند حسابی دست و پایم را گم کرده بودم."

او در این دوره، عکس‌های ماندگاری از قهرمانی‌های پرسپولیس و تاج و پاس در امجدیه؛ علی پروین- مرد سال فوتبال سال چهل و نه، که جایزه‌اش یک پیکان بود که شنل بر دوش و سوار بر آن دور افتخار می‌زد- و بازی‌های آسیایی تهران تهیه می‌کند و عکس‌هایش از مسابقات شمشیربازی مسابقات آسیایی تهران برجلد مجلات روز و آژانس‌های خبری دنیا می‌رود.

در سال ۱۳۵۴ در رقابت با صد و چهار نفر با مدارک تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس با مدرک سیکل به استخدام  رادیو و تلویزیون درمی‌آید. اما کار جدید باعث قطع ارتباط او با مجلات ورزشی نمی‌شود و با کمک یکی از دوستانش فعالیت خود را در مجله کیهان ورزشی و رستاخیز آغاز می‌کند و در همین سال‌‌ها‌ به المپیک مونترال کانادا اعزام می‌شود و در ادامه در چهار دوره المپیک به عنوان خبرنگار ورزشی شرکت می‌کند.در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی‌ایران، عکاس امام می‌شود و عکس ماندگارش بعدتر بر اسکناس‌ها‌ نقش می‌بندد.

او طی ۸ سال جنگ ایران و عراق حضوری مستمر در جبهه‌ها‌ داشته و تنها عکاسی است که دو دیپلم  جنگ از وزارت فرهنگ وقت دریافت کرده است: "اوایل  خیلی می‌ترسیدم اما وقتی پیر و جوان از دوازده ساله تا هفتاد ساله را در جبهه‌های جنگ دیدم دلم آرام شد و حالا خوشحالم که در طی این هشت سال به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. در جنگ تمام تلاشم گرفتن عکس‌های روحیه‌بخش از رزمندگان بود، درست مثل عکس‌هایی که از قهرمانان ورزشی هنگام شادی و پیروزیشان در مسابقات می‌گرفتم."

حالا پس از این همه سال دل پُردردی از بی‌توجهی‌ها‌ دارد. کار را کنار گذاشته و زندگی را با حقوق بازنشستگی گذران می‌کند. می‌گوید "حتما بنویسید علی کاوه بعد از ۵۰ سال کار در مطبوعات و تلویزیون، حالا برای دل خودش کار می‌کند و از آدم‌های توی پارک، مسابقات چوگان و اسب‌ها‌عکس می‌گیرد. چرا برخوردها باید به گونه‌ای  باشد که من تصمیم بگیرم دیگر کار نکنم؟"

در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت علی کاوه و قصه عکس‌های ماندگارش می‌نشنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمید رضا حسینی

آخرین گفت و گوی دکتر گنجی با موضوع پیشینه و اهمیت تاریخی مدرسه شوکتیه بیرجند
پشت خط  با همان ادب و فروتنی همیشگی گفت: "من امشب عازم پاریس هستم. می‌خواستم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد عصر به منزل ما بیایید و ریکوردرم را درست کنید. چون در سفر لازمش دارم. فکر می‌کنم تنظیماتش به هم ریخته باشد."

این ریکوردر که دو سال پیش جایگزین ضبط صوت قدیمی استاد شد، همیشه همراهش بود. هرجا که می‌رفت، سخنرانی‌ها را ضبط می‌کرد و شب‌ها اگر بی‌خوابی به سراغش می‌آمد، روشنش می‌کرد و خاطرات گذشته را باز می‌گفت: "اینها فقط داستان زندگی من نیست، صد سال تاریخ مملکت است که باید برای نسل آینده باقی بماند." راست هم می‌گفت. در این زمانه، چه کسی جز محمد حسن گنجی می‌توانست داستان یک قرن تکاپوی علمی ایرانیان، از واپسین سال‌های حکومت قاجاریان تا به امروز را بازگوید؟ آن هم نه از روی شنیده‌ها و خوانده‌ها که بر پایه دیده‌ها!

 به عکس و عکاسی هم بسیار علاقه‌مند بود. تعداد آلبوم‌هایش به قطع و یقین از دهها جلد فراتر می‌رود. گرچه موضوع اغلب عکس‌ها خود اوست اما در آن میان، هزاران قطعه عکس از اماکن و مراسم و چهره‌های سیاسی و علمی و ادبی از دهه ۱۲۹۰ خورشیدی تا ماههای اخیر به چشم می‌خورد. آلبوم‌هایی به راستی شگفت آور که در یک صفحه‌شان عکس یادگاری شاگردان و معلمان مدرسه شوکتیه بیرجند در سال ۱۳۰۲ دیده می‌شود و در صفحه دیگر تصویری از اردوی دانشجویان دانشگاه منچستر در سال‌های پیش از جنگ جهانی اول. یا مثلا در یک آلبوم می‌توان عکس‌های بازدید محمدرضا پهلوی از سازمان هواشناسی و مراسم عروسی فلان ادیب و شاعر را توأمان تماشا کرد.

وصیت کرده که همه اینها را پس از مرگش در اختیار تاریخ پژوهان بگذارند. در بنیادی که از محل دارایی‌های او به نام خود او برپا خواهد شد.

بگذریم.... وقتی رسیدم، دو ساعت به غروب مانده بود. مثل اغلب اوقات تنها بود. همسرش چند سال پیش از دنیا رفت. فرزندی هم که نداشت. به یکباره تنها شد. خانه بزرگ خیابان حقوقی را به شهرداری داد تا تبدیل به خانه جغرافیای ایران شود و خود، به یک آپارتمان نُقلی در غرب تهران نقل مکان کرد. کتاب‌هایی را که ته مانده کتابخانه بزرگ و نفیس سالیان پیش بود، به مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و چند تایی از دم دستی‌ها را برای مطالعات شخصی نگه داشت. البته همین‌ها را هم وصیت کرد که بعدِ مرگ به کتابخانه دایرة‌المعارف بدهند.

پس از سلام و احوال‌پرسی، یکراست به آشپزخانه رفت که چای بیاورد. رسمش بود که هر میهمان و مصاحبی را عزیز بدارد، فرقی هم نمی‌کرد که برادرش باشد یا همشهری‌اش یا دوستش یا مثل من، شاگرد شاگردش!

تا بیاید، نگاهی به در و دیوار انداختم. میان آن همه عکس و تقدیرنامه آویخته بر دیوار، تابلو فرش نفیسی از پرتره استاد خودنمایی می‌کرد.

- استاد! این تابلو فرش‌تان خیلی زیباست. تازه است؟
- بله، به مناسبت صدمین سال تولدم هدیه گرفته‌ام. آخر می‌دانی، خرداد امسال صد سالم تمام شد. امروز چندم ماه است؟
- پنجم تیر
- یعنی می‌شود پانزده روز پیش. ۲۱ خرداد تولدم بود.
- انشاالله سایه تان همیشه بر سر ما مستدام باشد.
- همیشه یعنی تا کی؟ بالأخره مرگ برای ما هم هست.

از آشپزخانه بیرون آمد. صدای به هم خوردن فنجان‌ها لرزش شدید دستانش را خبر می‌داد. برخاستم و سینی را از دستش گرفتم. کمی شرمگینانه گفت:

- این چند وقت اخیر خیلی ضعف پیدا کرده‌ام. دست و پایم جان ندارد. دکتر می‌گوید از خستگی است.
- راست گفته، شما خیلی کار می‌کنید. از نوروز تا الان این چهارمین سفری است که می‌روید. این‌جا هم که هستید، هر روز جلسه دارید.
- اگر کار نکنم، چه کنم؟

اگر کار نکند، چه کند؟ جواب  را دو سال پیش در همین اتاق گفته بود: "سال ۱۳۱۷ وارد خدمت دولت شدم. در این هفتاد و دو سال پستها و کارهای اجرایی زیاد داشته ام. زیردستان من به آلاف و الوف رسیدند اما یک شاهی زیر دست من جا به جا نشده. کتابخانه ای داشتم که مهمترین ثروت من بود. اول انقلاب کتابخانه ام را فروختم، برای این که با پول آن زندگی بکنم. الان هم حقوق دولتی ندارم که شایسته مقام من باشد؛ و در این سن باز هم کار می‌کنم. فکر می‌کنم اگر این کارها را نکنم، از خودم بدم میآید که تنها در خانه بنشینم. البته در خانه هم که مینشینم، باز هم می‌خوانم."

نگاهش به اوراق وکتاب‌های روی میز خیره مانده بود. حرف را برگرداندم:

- راستی استاد، به چه مناسبت تشریف می‌برید پاریس؟
- چه فرمودید؟ ... آهان! یونسکو یک برنامه نکوداشتی برای ملاعبدالعلی بیرجندی، منجم دوره صفویه ترتیب داده و از من هم به عنوان سخنران دعوت شده. خیلی برنامه خوبی است. باعث می‌شود یک بار دیگر نام بیرجند در مجامع علمی جهان مطرح شود. 

اگرچه از هشتاد سال پیش ساکن تهران شده بود اما بیرجند لحظه‌ای از یادش نمی‌رفت. افزون بر این که سالی چند بار به زادگاهش می‌رفت، در تهران هم حضور در حلقه بیرجندی‌های مقیم مرکز را از دست نمی‌داد. گویی همه بیرجندی‌ها را - هرجای دنیا که بودند -  فرزند خود می‌شمرد و پدرانه دلواپسشان بود. دو سال پیش که نخستین مجلد از کتاب خاطراتش منتشر شد، نام "مردی از بیرجند" را بر آن نهاد تا همه بدانند که این سرو تنومند بوستان فرهنگ، ریشه در کدام آب و خاک دارد.

بیرجندی‌ها هم قدر گنجی را خوب می‌شناختند. نوروز امسال که برای نخستین بار به آن‌جا سفر کردم، دیدم که چگونه میدان‌ها و پارک‌ها و مدرسه‌ها به نامش کرده‌اند و در موزه‌های شهر نام و یادش را بزرگ داشته‌اند.

- استاد! امسال که به بیرجند رفتم، به صرافت افتادم که یک گزارش از شهرتان تدارک ببینم. می‌خواستم از حضورتان خواهش کنم که در این گزارش، راوی تاریخ بیرجند شما باشید.

می‌دانستم که وقتی نام شهرش بیاید، جواب ردّ نخواهد داد. با این حال گفت که باشد برای بعد از سفر. شرط ادب، قبول خواست استاد بود. اما سماجت کردم. نه این که حسّم گفته باشد این آخرین دیدار ماست؛ نه! فکر کردم کجا دیگر می‌توان گنجی را تنها و فارغ البال پیدا کرد تا بنشیند و سر فرصت از زادگاهش سخن بگوید؟ 

در واقع اصرار زیادی لازم نبود. همین که گفتم ممکن است مشغلات شما مجال دیگری برایمان فراهم نکند، سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: ضبطت را روشن کن. مختصری از تاریخ بیرجند بعد از دوران نادرشاه گفت و بعد به تأسیس مدرسه شوکتیه در اواخر دوره قاجار رسید. مدرسه‌ای که نقطه عزیمت او به بالاترین مدارج علمی جهان بود. و شاید چیزی فراتر از یک مدرسه. چیزی که آن را از زبان مدیر مدرسه‌ در زمان رضا شاه بر زبان آورد:

"رضا شاه در بیرجند پرسیده بود: این‌جا که زراعتی ندارد، بارانی ندارد، پس محصولش چیست؟ رییس مدرسه گفته بود: قربان! محصول ما آدم است."

گنجی یکی از همان محصولات بود که روز ۲۹ تیرماه در صد سالگی درگذشت. شرنگ افسوسی که  فقدان او در جان بستگان و دوستان و آشنایان و شاگردانش می‌ریزد، بسی فراتر از علقه‌های انسانی و دلبستگی‌های عاطفی است؛ افسوسی برآمده از این پندار که نسل گنجی‌ها تکرار ناپذیر بود و گمان نمی‌رود که از پسِ این مردن‌ها، زایشی در راه باشد.

آیا در ایران امروز، باز هم مدارسی مانند شوکتیه یافت می‌شوند که کودک روستایی زاده‌ای از توابع بیرجند را تا راهیابی به معتبرترین دانشگاه های آمریکا و اروپا همراهی کنند؟ آیا استعداد و پشتکار شگرف گنجی و هم نسلانش را می‌توان در نسل حاضر سراغ گرفت؟ آیا حس میهن پرستی در نسل امروز بدان پایه هست که آنان را از پسِ همه سختی‌ها و ناملایمات، همچون نسل گنجی، شیفته و پابند این آب و خاک سازد؟ و بسیار پرسش‌های دیگر از این دست....

آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از شهر بیرجند با صدای زنده یاد محمد حسن گنجی که پنجم تیرماه سال جاری ضبط شده و به گمانم آخرین گفت‌وگوی رسانه‌ای اوست؛ و دیگر شرحی از تأسیس و اهمیت مدرسه شوکتیه بیرجند که در همان تاریخ ضبط شده و بخش‌های کوتاهی از آن در گزارش "گنج‌های بیرجند" آمده است و اکنون نسخه کامل آن منتشر می‌شود. همچنین زندگی نامه دکتر محمدحسن گنجی از زبان خودش را نیز می‌توانید در همین صفحه ببینید و بشنوید.

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پروفسور محمدحسن گنجی که همواره در کنار آموزگاری، دانش‌آموزی کوشا بود در سن صد سالگی در حالی این جهان را ترک کرد که برای نسل‌های بعد از خود گنجینه‌ای بزرگ از دانش به یادگار گذاشته است. او سال گذشته در گفتگو با جدیدآنلاین از زندگی و فعالیت‌های علمی و پژوهشی‌اش گفت که در اینجا بازنشر می‌کنیم.

 

 حمیدرضا حسینی

- آقای دکتر، از دانشنامۀ جهان اسلام زنگ زدند، گفتند فردا ساعت ۱۰ جلسه دارید. ساعت ۹ ماشین می‌فرستند دنبالتان.
- فردا که باید بروم دانشگاه تهران.
- قرارتان برای ظهر است، بعد از جلسه دانشنامه بروید.
- راستی، از دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی زنگ نزدند؟
- چرا، مثل این که جلسۀ روز سه‌شنبه موکول شده به هفتۀ بعد.
- امروز عصر هم اعضای انجمن بیرجندی‌های مرکز می‌آیند اینجا.
- پس من بمانم برای پذیرایی؟
- نه، شما بروید، خودم پذیرایی می‌کنم. چون ممکن است تا دیروقت طول بکشد.

تقریبأ همۀ روزهای زندگی پروفسور محمد حسن گنجی این گونه می‌گذرد. نزدیک به یک قرن است که این گونه زندگی‌ می‌کند؛ یعنی از همان پنج‌سالگی که به مدرسه رفت تا به امروز که به سال قمری ۱۰۱ ساله و به سال شمسی ۹۸ ساله است.

۵۶ سال پیش از دانشگاه کلارک آمریکا دکترا گرفت و ۳۳ سال پیش، سی ‌وهفت سال تدریس در دانشگاه تهران را به پایان برد، اما هرگز نه فارغ‌التحصیل شد و نه بازنشسته. تکاپوی علمی او همچنان ادامه دارد: "در این سن هنوز هم کار می‌کنم. فکر می‌کنم اگر این کارها را نکنم و در خانه بنشینم، از خودم بدم می‌آید! البته در خانه هم که می‌نشینم، باز هم می‌خوانم."

و ثمرۀ این خواندن و باز هم خواندن، نگارش بیش از صد مقاله در علم جغرافیا و انبوه کتاب‌های درسی و غیر درسی است که شاید خودش هم حساب تعدادشان را از دست داده باشد. نه فقط حساب مقاله‌ها و کتاب‌ها، بلکه حساب شاگردانی را که در سراسر جهان پراکنده‌اند و هرکدام در جماعت اهل علم، سری میان سرها دارند. فقط در یک قلم، نام محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فهرست بلند بالای شاگردان گنجی نشان می‌دهد که چه کسانی از آبشخور دانش او سیراب شده‌اند.

به اینها بیفزاییم کلکسیون افتخاراتی را که گنجی برای ملت و کشورش به ارمغان آورده‌است: عضو مادام‌العمر انجمن جغرافیایی انگلستان، عضو هیئت تحریریۀ دایرة‌المعارف بریتانیکا، رئیس منطقۀ آسیا و اقیانوسیۀ سازمان جهانی هواشناسی، یکی از پانزده جغرافی‌دان برجستۀ جهان به انتخاب بیست و نهمین کنگرۀ بین‌المللی جغرافیایی در سال ۲۰۰۰، مرد سال هواشناسی جهان در سال ۲۰۰۱ و غیره. شمارش اینها هم آسان نیست.

و بگذریم از خدماتی که او به عنوان بنیان‌گذار سازمان هواشناسی ایران، معاون دانشگاه تهران، بنیان‌گذار و رئیس دانشگاه بیرجند، مشاور وزیر دفاع در زمان جنگ با عراق، مشاور عالی دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی و عضویت و مشاورت در انبوه نهادهای علمی و دانشگاهی به منصۀ ظهور رسانده‌است.

چیزهایی هم هست که هرگز به زبان نمی‌آورد، گویی اصلأ اتفاق نیفتاده‌اند. مثلأ این که چون صاحب فرزند نبود، پیوسته کودکانی را تحت سرپرستی خویش می‌گرفت و تا مدارج بالای دانشگاهی یا رسیدن به خانۀ بخت، پشتیبان‌شان بود. حالا اگر عکس یکی از آنها را لابلای آلبومش ببینی و بپرسی: "دکتر، این دخترخانم یا این پسر جوان کیست؟"، پاسخ می‌شنوی که از اقوام است یا از نزدیکان همسرم بود!

آن کودک کشاورز زاده که صد سال پیش در یکی از روستاهای منطقۀ قائنات به دنیا آمد، گرچه استعدادی شگرف و پشتکاری شگفت داشت، اما برای آن که  بذر مستعد وجودش به چنین درخت تناوری بدل شود، زمینه و زمانه‌ را مساعد یافت.

فکرش را بکنید، اگر محمد ابراهیم شوکت‌الملک، امیر بیرجند و قائنات، مدرسۀ شوکتیه را با آن سبک و سیاق پیشرو بنا نمی‌نهاد؛ اگر وقتی تودۀ سنت‌‌زدۀ بی‌خبر از دنیا آن را مخلّ دیانت خویش تلقی کردند، دو مجتهد بزرگ از در تأیید مدرسه  درنمی‌آمدند، اگر پول موقوفات خاندان علم نبود که گنجی به تهران بیاید و در دارالمعلمین عالی درس بخواند و هزار اگر و مگر دیگر، گنجی می‌شد یکی از همان بچه‌هایی که آن‌جا ماندند و چیزی نشدند و اگر شدند گنجی نشدند!

آمد به تهران تا حقوق بخواند که در بیرجند صحبت از تأسیس ثبت احوال و اسناد و شعبۀ عدلیه بود و لاجرم لازم می‌آمد کسانی از میان اهالی، رشتۀ کار را به دست گیرند. و چه کسی بهتر از محمد حسن که طی شش سال تحصیل در مدرسۀ شوکتیه، به رسم آن زمان، چهار مدال طلا و دو مدال نقره گرفته بود، یعنی چهار بار شاگرد اول و دو بار شاگرد دوم شده بود.

اما در دارالمعلمین عالی تهران، تقریبأ همۀ معلمان حقوق اهل فرانسه بودند و محمد حسن در مدرسۀ شوکتیه انگلیسی خوانده بود. پس به شعبۀ ادبی مدرسه رفت تا تاریخ و جغرافیا بخواند. آن‌جا درخشنده‌ترین ستارگان سپهر فرهنگ ایران‌زمین در دوران پس از مشروطیت، پای تخته به انتظار ایستاده بودند تا از گنجی و ده‌ها مثل گنجی، گنجینه‌های دانش بسازند: علامه عباس اقبال آشتیانی، کلنل علینقی وزیری، بدیع‌الزمان فروزان‌فر، سید کاظم عصار، ماژور مسعودخان کیهان، دکتر صادق رضازاده شفق، عیسی‌خان صدیق، وحیدالملک شیبانی، اسدالله بیژن...

وقتی به تهران آمد، شهر را در جوش‌وخروش یافت. دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و مدارس عالی یکی پس از دیگری سر برمی‌آوردند و شاگردان ممتاز گروه گروه به اروپا اعزام می‌شدند.

او هم در سال ۱۳۱۲ با یکی از همین گروه‌ها به انگلستان رفت و البته شانس آورد، زیرا از سال بعد اعزام محصل به خارج ممنوع شد. رضاشاه که تا چند سال پیش‌ شخصأ محصلان را بدرقه می‌کرد، نظرش برگشت و به وزیر فرهنگ گفت: "نیم نفر هم به خارج نفرستید! باید وسایل تحصیلات جوانان ایرانی در خود ایران فراهم شود."

بدین ترتیب، اسباب تأسیس دانشگاه تهران فراهم آمد؛ دانشگاهی که گنجی پنج سال بعد بر کرسی استادی‌اش نشست و در آن‌جا تا مقام ریاست دانشکدۀ ادبیات و معاونت دانشگاه پیش رفت.

این که او تاریخ و جغرافیا را (که آن روزها توأمان تدریس می‌شدند) انتخاب کرد و بعدها در انگلستان و آمریکا اختصاصأ جغرافیا خواند، فقط به ناآشنایی با زبان فرانسه مربوط نمی‌شد. محیط و سوانح زندگی‌اش نیز در این راه بی‌تأثیر نبود.

دست کم دو رویداد مهم، علاقۀ وافر او به جغرافیا و هواشناسی را برانگیخت. یکی خشکسالی خانمان‌برانداز قائنات به روزگار کودکی که قنات‌ها را خشکاند و کشاورزان و دامداران را به خاک سیاه نشاند و دیگری بارندگی شدید و سیلاب مهیبی که چند سال بعد رخ داد و قائنات را زیر و رو کرد.

زادگاه او آن قدر خشک بود که به وقت تحصیل در انگلستان، عادتأ شیرها و فواره‌ها را می‌بست و در آن جزیره پرآب، نگران هدر رفتن آب بود. آیا ملاحظۀ این تفاوت شگرف بین قائنات و منچستر نمی‌توانست بی‌شمار پرسش‌هایی را در ذهنش خطور دهد و او را بیش از پیش به وادی جغرافیا سوق دهد؟

گاه این تفاوت‌ها ماجراهای طنزگونه‌ای را رقم می‌زد که هنوز وقتی آنها را به یاد می‌آورد، غرق در خنده می‌شود: "وقتی استاد دانشگاه تهران بودم، خانه‌ای را برای خودم در مازندران خریدم. یک بار که مادرم به تهران آمد، گفتم بیا برویم شمال. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی از تونل کندوان رد شدیم، سر و کلۀ جنگل‌های مازندران پپدا شد. مادرم که تا آن روز نه این همه درخت را دیده و نه شنیده بود، با تعجب پرسید: این درخت‌ها را بالای کوه چه کسی آب می‌دهد؟!"

زندگی استاد محمدحسن گنجی از این داستان‌های ریز و درشت و تلخ و شیرین بسیار دارد و اخیرأ نخستین جلد از کتاب خاطرات او که به دوران کودکی و تحصیلاتش اختصاص دارد، با نام "مرد جهانی از بیرجند" منتشر شده‌است.

این را هم ناگفته نگذاریم که گنجی، اگرچه گنج  دانش است، اما بنا بر پژوهش دکتر باستانی پاریزی، نام خانوادگی‌اش از انتساب به گنجعلی‌خان، حاکم آبادگر کرمان در دوران شاه عباس اول صفوی گرفته شده‌است.

در گزارش مصور این صفحه دکتر گنجی از مهم‌ترین فرازهای زندگی‌اش یاد می‌کند، او را در حین مطالعه و کار می‌بینیم و چند آلبوم از میان ده‌ها آلبوم عکسش را به تماشا می‌نشینیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خانه استاد ابوالحسن صبا در خیابان ظهیرالاسلام تهران که از زمان پدر او ابوالقاسم کمال‌السلطنه مکان رفت و آمد هنرمندان بوده، نزدیک به چهل سال است که به موزه تبدیل شده و آثار هنری، ابزار کار و وسایل شخصی ابوالحسن صبا را در معرض دید عموم قرار داده است. این موزه در آبان ماه ۱۳۵۳ به همت همسر صبا، خانم منتخب اسفندیاری، و با حضور هنرمند صاحب نام علی اکبرخان شهنازی افتتاح شده است.

ابوالحسن صبا در خاندان کمال‌السلطنه که خانواده‌ای آشنا به موسیقی و دوستدار آن بود به دنیا آمد و پس از عمر کوتاه ۵۵ ساله‌اش در گورستان ظهیرالدوله بین هنرمندان دیگر رخ در خاک کشید. اما در فاصله بین خانه پدری تا آرامگاه ابدی چنان تاثیر ژرفی بر موسیقی ایرانی گذارد که تا به امروز همچنان به دست شاگردان و شاگردان شاگردانش در حال تکامل و پویایی است. تنها از نام گروهی از شاگردان او مانند حسین تهرانی، حسن کسایی، داریوش صفوت، فرامرز پایور، غلامحسین بنان، علی تجویدی، همایون خرم، اسدالله ملک، رحمت‌الله بدیعی، ابراهیم قنبری‌مهر، مهدی خالدی، فرهاد فخرالدینی و... تاثیر او بر موسیقی معاصر ایرانی آشکار است.

شخصیت موسیقایی این نوازنده برجسته و آهنگساز نوآور که بی‌شک یکی از نوابغ موسیقی ایران است، درست زمانی شکل گرفت که ایران بین سنت و تجدد دست و پا می‌زد و درد زایش نو از کهنه را تحمل می‌کرد. صبا که در نواختن ابزار گوناگون موسیقی ایرانی و اروپایی تبحر داشت نه هیچگاه چهارچوب موسیقی سنتی را ترک کرد و نه از موسیقی و سازهای اروپایی حذر کرد. نواختن سازهای گوناگون برای او به آسانی نوشتن با قلم‌های مختلف بود. می‌گویند اگر ناآشناترین و پیچیده‌ترین سازهای دنیا را به او می‌دادند، او بزودی در نواختن آن مهارت می‌یافت. صبا سال‌ها هم در مدارس موسیقی آن زمان و هم به صورت خصوصی موسیقی تدریس می‌کرد و یکی از اولین آموزگاران موسیقی است که جزوه‌های آموزشی برای سازهایی مانند ویولن، سه تار، سنتور تدوین کرد و ویلون را به خدمت موسیقی ایران درآورد. او تا پایان عمر در خانه پدریش که هم اکنون محل موزه صبا است زندگی کرد و آموزش داد.

موزه علاوه بر وسایل شخصی، نت‌ها و دست نوشته‌ها، محل نگهداری سازهای ابوالحسن صبا است. این سازها دو دسته‌اند. یک دسته سازهایی که از طرف خاندان و همچنین پدرش کمال‌السلطنه به او رسیده و دسته دیگر سازهایی است که صبا شخصا تهیه کرده است.

مجموعه اول چهار ساز منحصر به فرد از نظر ساخت است: یک کمانچه که متعلق به دوره قاجار است و با خم کردن استخوان و عاج ساخته شده و با صدف و تزئینات دیگر جلوه هنری یافته است و هنوز قابلیت نوازندگی دارد.  

ساز دیگر این مجموعه یک سه‌تار پوستی با کاسه‌ای به شکل کدو است. در گذشته سه‌تار را با کدوی تلخ یا کدوی قلیانی که استفاده خوراکی ندارد می‌ساختند. این هنر تا دوره قاجار رواج داشت ولی امروز فراموش شده است. شکل این ساز مثل کدو قلیانی است که روی کاسه بزرگ آن پوست کشیده شده و روی کاسه کوچک آن صفحه چوب است.  

یک دف و یک تنبک نیز به این مجموعه نفیس تعلق دارد که تاریخ ساخت آن ۱۳۱۹ قمری است و بر اساس نوشته روی آن به سفارش کمال‌السطنه و توسط محمد کاظم شیرازی ساخته شده است.

دسته دوم سازها، مجموعه‌ای است که در زمان حیات صبا  و توسط خود او تهیه شده است: یک ویلون که در کلاس‌های درس از آن استفاده می‌شده و همچنین ویلون دیگری که با مینیاتور استاد حسین بهزاد تزیین شده و گفته شده ساز مورد علاقه ابوالحسن صبا بوده و در اغلب ضبط‌ها از آن استفاده می‌کرده است. یک ساز سنتور که ساخته استاد معروف آن زمان مارکار است که از این جهت دارای ارزشی ویژه می‌باشد، یک ویلون ساخت ابراهیم قنبری‌مهر و دو نی با تزئینات سوخته‌کاری و یک تار نیز این مجموعه را شامل می‌شود.

ابوالحسن صبا که نام خانوادگی خود را از نام جد پدری خود محمودخان صبا هنرمند عصر ناصری گرفته  در همان سال‌های جوانی در مدرسه کمال‌الملک نقاشی آموخت. امروز بعضی از نقاشی‌های او نیز در کنار آثار موسیقایی‌اش در موزه به نمایش گذاشته شده است. علاوه بر نقاشی و موسیقی، ابوالحسن صبا با رشته‌های دیگری مثل نجاری، ریخته‌گری، خاتم و معرق‌کاری هم آشنایی داشت و از آنها برای ساختن آلات موسیقی بهره می‌گرفت.

در کنار آثار موسیقایی مربوط به ابوالحسن صبا، بخشی از طراحی‌های هنری همسر او منتخب اسفندیاری نیز به جذابیت این آثارخانه افزوده است. خانم اسفندیاری، دختر عموی نیما یوشیج، از اولین طراحان خیاطی و مد زنانه و اولین نویسنده کتاب‌های راهنمای خیاطی در ایران است. او با استفاده از عروسک‌هایی با پوشش لباس مناطق مختلف ایران، یک مجموعه مردم‌شناسی که گفته شده اولین و کامل‌ترین مجموعه مردم شناسی ایران است به موزه صبا هدیه کرده است. خانم اسفندیاری در سال ۱۳۸۰ در یک سانحه رانندگی درگذشت.

بنای موزه که بیش از صد سال قدمت دارد از خشت‌های مربع شکل با ملات کاهگل ساخته شده است. از ۲۳۰ مترمربع زمین آن، شصت مترمربع حیاط است. این موزه بعد از یک دوره تعطیلی در سال ۱۳۸۵ مرمت و بازگشایی شد. موزه صبا را می‌توان اولین موزه در ارتباط با یک شخصیت موسیقی در ایران دانست.

در گزارش تصویری این صفحه که با همکاری شوکا صحرایی تهیه شده است "حمیدرضا شبابی" سرپرست موزه صبا قسمت‌های مختلف موزه را به ما معرفی می‌کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

تا به حال خیابان ارباب جمشید نرفته بودم. شنیده بودم که این خیابان روزگاری هالیوود تهران بوده و در راه صحنه‌‌هایی از ضبط فیلم‌های قدیمی در این خیابان را در ذهن خودم می‌ساختم.

وقتی از خیابان منوچهری وارد کوچه ارباب جمشید شدم هیچ چیزمتفاوتی با خیابان‌های دیگر در آن ندیدم. خیابانی معمولی که تمام تصاویر ذهنی‌ام را فرو ریخت. از چند مغازه سراغ "غلام ژاپنی" و "حسن چیچو" را گرفتم ولی کسی آنها را نمی‌شناخت. دیگر از آن خیابانی که پُر بود از استودیوهای سینمایی و فیلم‌سازی و هر کسی که به دنبال نقشی ـ هرچند، چند ثانیه‌ای- روی پرده سینما می‌گشت به اینجا می‌آمد، چیزی جز نامش باقی نمانده بود. در گشت و گذارها به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. از پیرمردی که پشت دخل نشسته بود سراغ غلام ژاپنی را گرفتم. مگر می‌شد که او غلام را نشناسد! آدرس بساطش را گرفتم و بالاخره پیدایش کردم. مردی تقریبا مسن و چشم بادامی که به نظر می‌رسید تنها سرمایه‌اش همین بساط کوچک جلوی پاساژ باشد؛ در خیابان منوچهری، درست روبروی کوچه ارباب جمشید.

مردی که از نوجوانی به عشق عکس گرفتن با ستاره‌های آن روز سینمای ایران و بعدتر همبازی شدن با آنان پا به این خیابان گذاشته بود، حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال دلش به عکس‌ها و تکه فیلم‌هایی خوش است که در این سال‌ها جمع کرده و البته همچنان چشمش به در قهوه‌خانه است تا کارگردانی بیاید و از او و بقیه سیاهی لشکرها (یا به قول خودشان هنروران) برای بازی در فیلمش – یا بهتر بگوییم پرکردن دوربین فیلم‌برداریش - دعوت کند.

غلامحسین میرزایی ۶۳ساله که او را با نام غلام ژاپنی می‌شناسند و شمس‌الله دولتشاهی ۸۰ ساله معروف به چیچو از معروف‌ترین سیاهی لشکرهایی هستند که هنوز هم در این خیابان هستند وآنطور که غلام می‌گوید "هیچ رقمه" حاضر نیستند از منوچهری و ارباب جمشید بروند. از دیگر کسانی که نامشان با این خیابان گره خورده می‌توان به اصغر خانی، محمد تاجیک و اکبر ساده اشاره کرد که همه زندگی را در راه عشق به سینما باخته‌اند.

به قهوه خانه می‌رویم. همان جایی که به گفته غلام روزهایی سعید راد و عبدالله بوتیمار و بعدتر گلشیفته فراهانی هم به اینجا می‌آمده‌اند. چای می‌خوریم و او از قدیم می‌گوید. از روزی که در فیلم "پهلوان مفرد" به کارگردانی امان منطقی، برای اولین بار در بین صد نفر عشق دوربین، به عنوان سیاهی لشکر انتخاب می‌شود: "حدود صد نفر سیاهی لشکر بودیم ولی هیچ کدام نمی‌توانستند آن دیالوگ دو سه کلمه ای را بگویند و تپق می‌زدند چون سواد درست و حسابی نداشتند. تا اینکه نوبت به من رسید و من که از همه جوونتر بودم بالاخره گفتم "خدا کنه نقره تو کالسکه نباشه" و این اولین دیالوگ من در سینما بود."

از روزهایی حرف می‌زند که این خیابان، "معدن" استودیوهای فیلم‌برداری بود و بسیاری از فیلم‌های آن دوره ـ از جمله فیلم "سرخ‌پوست‌ها" ساخته غلامحسین لطفی، که درباره همین سیاهی لشکرها بود، در همین میدان کوچک ارباب جمشید و سکوی کنار میدان فیلم‌برداری می‌شد. روزهایی که اینجا محل رفت و آمد کارگردان‌ها و بازیگران مشهور آن زمان مثل بیک ایمانوردی، ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی بوده و سیاهی لشکرهایی که برای خوردن مشت از این ستارگان در صحنه‌های زد و خورد فیلم فارسی، سر و دست می‌شکستند.

غلام دلش پر است از کارگردان‌هایی که هنگام فیلم ساختن، به یاد "سینه سوخته‌های ارباب جمشید" نیستند. می‌گوید: "خیلی از این کارگردان‌ها کارشان را از همین خیابان شروع کردند ولی حالا که معروف شده‌اند به فکر ما نیستند و وقتی که به سیاهی لشکر برای فیلم‌هایشان نیاز دارند دنبال ما نمی‌آیند". از شاهد احمدلو می‌گوید؛ کارگردان جوانی که در همین قهوه‌خانه داستان سیاهی لشکرها را ساخت: "آقای شاهد احمدلو درد دل بچه‌های قدیمی را می‌فهمد. هر وقت که فیلمی می‌سازد از ما قدیمی‌های ارباب جمشید استفاده می‌کند. من الان سالی یک فیلم بازی می‌کنم و آن هم فیلم‌های آقای احمدلو است. ولی متاسفانه امثال او خیلی کم هستند."

از حرف‌هایش می‌شود فهمید که از راهی که آمده پشیمان است، آنجا که می‌گوید: "این دختر و پسرایی که دنبال بازیگری می‌روند از ما درس بگیرن. اینا به خدا هیچی نمی‌شن. سینما هیچی نداره."

آرزوهای غلام ژاپنی هم شنیدنی است. "اسمی بودن" تنها عشق و هدفش در زندگی بوده و شاید اصلا به خاطر همین به سمت بازیگری کشیده شده است. علاقه‌ای هم به بازی کردن فیلم‌های تاریخی ندارد، چون دوست دارد که در فیلم‌ها شناخته شود: "بعضی‌ها به خاطر پول و گذراندن معاش، سراغ فیلم‌های تاریخی می‌روند ولی من دوست دارم که صورتم توی فیلم معلوم باشد. با گریم چهره من مشخص نمی‌شود. دوست دارم با لباس و چهره خودم فیلم بازی کنم تا مردم مرا بشناسند. به خاطر همین فیلم تاریخی بازی نمی کنم".

خاطره‌ای تعریف می‌کند از سریال "سه دنگ، سه دنگ" که شاهد احمدلو برای ماه رمضان ساخته بود و در قسمتی از فیلم، غلام از چندین پله بالا می‌آید و چندین دقیقه دوربین فقط و فقط او را به تصویر می‌کشد: "بعد از سال‌ها که همه سکانس‌های من چند ثانیه‌ای بود حالا خودم را چند دقیقه تک و تنها توی تلویزیون می‌دیدم. واقعا برای من افتخاری بود. از آقای احمدلو تشکر می‌کنم که این تکه از فیلم را نبُرید."

شاید این روزها، ارباب جمشید با دیگر خیابان‌های تهران در ظاهر تفاوتی نداشته باشد ولی وقتی با امثال غلام ژاپنی صحبت می‌کنی، می‌توانی فیلم‌های دهه پنجاه را در ذهنت زنده کنی؛ روزهایی که هالیوود تهران محل بروبیای ستاره‌های سینما و عاشقان‌شان بود.

در گزارش تصویری این صفحه غلام ژاپنی از خاطرات گذشته و کوچه‌ای که "هالیوود تهران" بود می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

آدم ‌وقتی جایی را ندیده‌، در ذهن خود تصویر خیالی آن را می‌سازد؛ تصویری که ممکن است مبتنی بر پاره‌ای شنیده‌ها و خوانده‌ها باشد و گاه بسیار دور از واقعیت. تصویر من از بیرجند چنین بود.

در کتاب جغرافیای مدرسه خوانده بودم که بیرجند شهری است با اقلیم خشک و نیمه بیابانی؛ پس انتظار نداشتم که این همه باغ ‌بزرگ و سرسبز در آن چشم‌نوازی کنند و در هر بُلوار و خیابان و کوچه‌ای ردیف درختان کاج و سرو از دو سو بالا رفته باشد.

در اخبار، مکررا شنیده بودم که بیرجند از شهرهای محروم است و حتا حالا که مرکز استان خراسان جنوبی شده، در زمره استان‌های محروم قلمداد می‌شود، از این رو، تصویر شهری با خیابان‌های عریض و میدان‌های بزرگ و تأسیسات شهری درخور توجه برایم دور از نظر بود.

اگرچه هرگز نشنیده و نخوانده بودم که بیرجند، شهری بلبشو و آلوده باشد اما این حدّ از نظم و ترتیب و پاکیزگی هرگز به خاطرم نمی‌رسید. شاید این زیبای شرقی را بتوان پاکیزه‌ترین شهر ایران دانست.

البته تصویری که از مردمان بیرجند داشتم، آن قدرها دور از واقعیت نبود. می‌دانستم که یک قرن پیش، وقتی جمعیتش از هشت، نُه هزار نفر فراتر نمی‌رفت و بیشتر، یک روستای بزرگ بود تا یک شهر کوچک، مدرسه‌ای به نام شوکتیه داشت که از پیشروترین نهادهای فرهنگی و آموزشی ایران به‌شمار می‌آمد و کسانی چون پروفسور محمد حسن گنجی را در خود پرورش داد.

یا نود سال پیش که مردم حتی در شهرهای بزرگ از فرستادن دخترانشان به مدرسه اِبا داشتند و به سیاست‌های دولت برای آموزش دختران به دیده تردید و تقابل می‌نگریستند، بیرجند صاحب یک مدرسه دخترانه بود و مجتهد بزرگ شهر دخترانش را به این مدرسه ‌فرستاد تا به مردم بفهماند که علم‌آموزی زنان هیچ تعارضی با آموزه‌های دینی ندارد.

و از این شهر بود که دانشمندان بسیار برخواستند؛ از ملا عبدالعلی بیرجندی، ریاضی‌دان و منجم بزرگ سده دهم هجری قمری که یونسکو در هفته‌های اخیر آیین نکوداشتش را برگزار کرد تا خاندان آیتی که بزرگانی از علم و ادب را به فرهنگ معاصر ایران عرضه داشت.

داشته‌های مادّی بیرجند مانند تهران و مشهد و تبریز و اصفهان و شیراز زیاد نیست اما در عوض، مردمانش خوب می‌دانند که همین اندک را چگونه نگه دارند و توسعه بدهند.

بیرجندی‌ها طی چند دهه، آشکارا خود را بالا کشیده‌اند و بی سروصدا شهرشان را آباد و آبادتر کرده‌اند؛ و این درست خلاف راهی است که شهرها و نواحی دیگر ایران پیمودند. پنجاه سال پیش که شاید خیلی‌ها بیرجند را "ده کوره" می‌دانستند، اصفهان "نصف جهان" بود اما حالا زاینده رودش خشکیده، ده‌ها و بلکه صدها اثر تاریخی‌اش به کام نابودی رفته و از فرط آلودگی "پایتخت سرطان ایران" لقب گرفته است.

آن زمان که مازندران دریا و کوه و جنگل و رود و آبشار و تالاب را یک‌جا داشت، بیرجند آن قدر خشک بود که وقتی مادر دکتر گنجی برای نخستین بار با فرزندش به مازندران رفت، ناباورانه پرسید: پسرم! این همه درخت را بالای کوه چه کسی آب می‌دهد؟!

اما حالا که آن دریا و تالاب و رود، بوی تعفن فاضلاب گرفته ‌و آن جنگل، غرق در زباله شده و آن شالیزار جای خود را به ویلاهای بدقواره داده، بیرجند باغ اکبریه خود را با همان چند درخت کاج و آن عمارت اعیانی (که تهرانی‌ها و اصفهانی‌ها چندین برابر بیشتر و بهترش را داشتند و ویران کردند) به جهانیان عرضه می‌دارد و به عنوان میراث فرهنگی بشریت در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت می‌کند.

و این همه به همت مردمانی است که آن‌چه را طبیعت از آنان دریغ داشته به خلاقیت و پشتکار خود جبران کرده ‌و صبر و قناعت را جایگرین غرور و بلند پروازی ساخته‌اند.

نمونه و سرآمد چنین مردمانی، پروفسور محمد حسن گنجی است. مردی که صد سال پیش در بیرجند متولد شد و نه تنها برای شهر و دیارش بلکه برای فرهنگ ایران افتخارات بسیاری را به ارمغان آورد. گنجی برجسته‌ترین جغرافی‌دان معاصر ایران، بنیانگذار سازمان هواشناسی کشور، از مؤسسان و نخستین رییس دانشگاه بیرجند، صاحب ده‌ها مقاله علمی در نشریات و مجامع بین‌المللی و چهره علمی جهان در سال ۲۰۰۱ میلادی در رشته هواشناسی است.

آن چه در گزارش مصور این صفحه آمده، عکس‌هایی از اماکن تاریخی بیرجند است که با توضیحات پروفسور گنجی درباره پیشینه این شهر همراه شده است. او در شبی که برای شرکت در آیین نکوداشت ملاعبدالعلی بیرجندی عازم پاریس بود، مشتاقانه از شهر خود سخن گفت و بارها از اینکه برگزاری چنین برنامه‌ای، بار دیگر نام بیرجند را در مجامع جهانی مطرح می‌کند، ابراز شادمانی کرد.

 

در گزارش تصویری این صفحه دو قطعه عکس مربوط به طبیعت بیرجند از تارنمای  "khorashad" گرفته شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

میدان خان یکی از نقاط تاریخی یزد است. میدانی که نه ماشینی به گرد آن می‌چرخد و نه خیابانی به آن منتهی می‌شود. گرداگرد آن وردوی‌هایی از بازارهای مختلف است. بازارهایی که روزگاری قلب اقتصادی این شهر کویری بوده‌اند. یک طرف میدان بازار مسگرها است که هر بار که از آنجا گذر کنی صدای چکش و هیاهوشان می‌آید. طرف دیگر میدان، بازاری ساکت و خاموش است که روزگاری روستاییان محصولات خود را برای فروش به اینجا می‌آورده‌اند، اما حالا قالی‌فروشان در این حجره‌ها کاسبی می‌کنند.

بازارهای تو در توی یزد اکثرا شکل معماری دوران قاجار را به خود دارند. در این هیاهو و خرید فروش‌ها، سر یک پیچ وارد بازاری می‌شوم که تا اتنهایش به جز یکی دوتا مغازه همگی بسته است. گرد و خاک روی درهای چفت شده حکایت از سال‌ها سکون دارد. کارگاه آهنگری میرزاعلی انتهای این بازار ساکت و آرام است. اتاقکی که همه وسایلش خلاصه می‌شود در پاره‌های آهن پیچیده درهم و یک سندان رنگ و رو رفته و کوره‌ای کاه‌گلی که در دود پس دادن دست و دل بازی کرده و همه اتاق را سیاه کرده است.

میرزاعلی کوتاه قد است اما هیکلی ورزیده دارد. ناگفته معلوم است که روزهایی پر از کار و تلاش داشته است. کارگاه آهنگری‌اش پر است از دود و شلوغی آهن‌هایی که منتظر پتک پیرمرد هستند. اما سختی کار دیگر نایی برایش نگذاشته است. انگار از بی هم‌ صحبتی به تنگ آمده است. چند عکس که می‌گیرم بی مقدمه می‌گوید: "کوره روشن کنم تا عکس بگیری؟" منتظر جوابم نمی‌ماند. مشتی پوست بادام داخل کوره می‌ریزد و پنکه برقی‌اش را روشن می‌کند. آن‌طور که خودش می‌گوید سوختش از زغال سنگ است اما چون دیر روشن می‌شود، برای شروع مقداری پوست بادام می‌ریزد تا آرام آرام زغال سنگ‌ها گُر بگیرند. چندی نمی‌گذرد که کوره داغ  و سوزان می‌شود. به آتش سرخ زغال سنگ‌ها خیره می‌شود و می‌گوید: "کنار کوره بودن باعث میشه همیشه یاد آتش جهنم باشی و موقع حساب کتاب حواست رو جمع کنی. اما خُب تابستون بهتره. درسته گرمه اما وقتی آهن توی دستت می‌گیری و پتک می‌زنی کمتر اذیت می‌شی. زمستون‌ها بدنم خشکه. خیلی زود مچ دستم درد می‌گیره".  

دستش را به آرامی‌ کمی‌ بالا می‌برد و می‌گوید:" کتفم – کتفم- ساییدگی داره. دیگه نمی‌تونم ببرم بالا. این کرکره مغازه را هم نمی‌تونم با دست بیارم پایین. شغل سختیه. به خاطر همین این روزها همه راحت طلب شدن. دیگه کسی توی این کار نمی‌مونه."

از پشت سندان  بیرون می‌آید و جلوی در کارگاه‌اش می‌ایستد و به بازار ساکت اشاره می‌کند و می‌گوید: "یه روزی اینجا پر از سرو صدا بود. صدا به صدا نمی‌رسید. فقط صدای چکش بود و پتک. رونقی داشت. اما الان خودت می‌بینی. تمام شد همه سرو صداها. این مغازه روبه ‌رو را زمانی صد میلیون می‌خریدند اما نمی‌فروخت. صاحبش سکته کرد و مرد و چند روز پیش پسرش مغازه را با یه وانت پیکان عوض کرد. بله، دیگه آهنگری داره از یادها فراموش می‌شه. من هم فردا سرم را زمین بگذارم دیگه کسی نیست در مغازه را باز کنه".

میرزاعلی با ناله از درد زانو روی صندلی می‌نشیند و به انتهایی باز خیره می‌شود. نمی‌دانم کدامین خاطره‌اش را مرور می‌کند اما به هرچه که فکر می‌کند حواسش اینجا نیست: "یه آقایی بود به اسم اوستاعباس. خدا بیامرزدش. زنجیرهای ظریف و ریز می‌ساخت به اندازه یک متر اما تو قوطی کبریتی جا می‌شد. یا زنجیرهایی می‌ساخت که توی هم چفت می‌شدند. الان دیگه کسی نیست این چیزها را  بسازه. البته الان هم ما همه چیز می‌سازیم. تیشه، تبر، داس و بیل."

آهنگر هنوز حرف می‌زند اما من به فکر کاربرد این وسایل در زندگی روزمره آدم‌های این دوران هستم. اینکه نمونه‌های شرکتی این وسایل در ابزار فروشی‌ها صف کشیده است و این مرد هنوز چشم به راه کشاورزی از روستا است که بیایید و تبرش را تیز کند.

میرزاعلی با صدای بلند حرف می‌زند و گوشش کم‌ شنواست: "از بچگی که توی این کار بودم صدای پتک و چکش گوشم را خراب کرد. هنوز خیلی کم سن و سال بودم که حس کردم کم می‌شنوم تا الان که دیگه گوش‌هام خیلی کم می‌شنوه."

چهره‌اش خسته است، خستگی چندین ساله. اما حرف که می‌زند لبخند از روی صورتش محو نمی‌شود. چه صبور است‫.‬ با این همه درد هنوز می‌خندد. شاید همین اختلاف بین نسل من و او است که دیگر فرزندان هیچ‌کدام از این آهنگری‌ها سراغ شغل پدری‌شان نرفته‌اند و کرکره‌های این حجره‌ها برای همیشه پایین مانده است.  از کارگاهش بیرون می‌آیم. مغازه‌های بسته شده  را یکی یکی رد می‌کنم. پیچ بازار را که رد می‌کنم  دوباره هیاهو شروع می‌شود و دوباره زندگی روی دیگری نشان می‌دهد.

در گزارش تصویری این صفحه میرزاعلی از سختی‌های کار آهنگری و دکان‌های بسته بازار می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

"موضوع، خود عکاسی است همان گونه که چیزها، خود عکس هستند. "من" هم تکه‌ای از این چیزهاست؛ جنسیت من هم بخشی از"من". اگر چه اغلب آن را از یاد می‌‌برم چرا که در من تنیده است و من نمی توانم بیرون از خود به آن بنگرم".

اینها حرف‌های غزاله هدایت است. تعریفی است از عکاسی و رابطه آن با دنیای پیرامون و با نگاه انسان دوربین به دست. متولد ۱۳۵۸تهران است. مدرک کارشناسی عکاسی را از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران و  کارشناسی ارشد هنرهای جدید را از دانشکده هنر سانفرانسیسکو امریکا اخذ کرده است و حالا در دانشگاه الزهرای تهران عکاسی تدریس می‌کند.

غزاله هدایت نمایشگاه‌های فردی و گروهی زیادی را در تهران و همچنین در کشورهای کویت، امریکا، استرالیا، سویس و فرانسه برگزار کرده است.

اولین پروژه عکاسی او "اصفهان من" نام داشت، پروژه‌ای دانشگاهی که از نگاه امروز او، محدود به زن ایرانی و فضای ایرانی بود. تحصیل در امریکا و آشنایی بیشتر با امکانات رسانه عکاسی باعث شد او این نگاه را فراموش  و آثاری نو خلق کند:

"وقتی امریکا بودم در روزهای غمگین و بلاتکلیفی، زمانی که در انتظار دریافت نامه‌ای از خانواده و دوستانم بودم، نامه‌ای دیگر دریافت کردم که در آن از من خواسته شده بود انگشت ‌نگاری کنم. همین جا بود که پروژه "چشمی‌ها" با عکسی از "چشمی در" از برگ انگشت نگاری‌ام شکل گرفت. سیر ِ مجموعه‌ چشمی‌ها حرکت یک در است. دری که باز و بسته می‌شود و به تو و بیرون می‌رود. این مجموعه شاید تصویر صداهایی است که از آن سوی در شنیده‌ام، صداهایی که به زحمت شنیده می‌شوند".

او پروژه چشمی‌ها را با عکاسی از آلبوم‌های قدیمی خانوادگی و به همان سبک  ادامه می‌دهد "تا رفت و آمدی بین گذشته و حال داشته باشد و آدم‌ها  را از گذشته به اکنون بیاورد".

می گوید "سکوت و صدایی که از درون این سکوت شنیده می‌شود" همیشه برایش مهم بوده است و آشنایی با آثار "جان کیج" و همچنین آثار هنرمندانی که به "بادی آرت" یا هنر بدن می‌پردازند را در شکل گیری فعالیت‌های هنریش موثر می‌داند: "دلم می‌خواست بدانم موی من، پوست من چه صدایی دارد. می‌خواستم سکوت را در تصاویر نشان دهم یا با تصویر صدا را به گوش برسانم".  

همین کنجکاوی به عنصر صدا در آثار هنری بود که باعث شد غزاله هدایت آگاهانه‌تر به کاربرد دوربین عکاسی و ترکیب آن با رسانه ویدیو فکر کند.  در ویدیویی بدون عنوان تصویربسته‌ای از چهره زنی (که خود اوست) را در برابرمان می‌بینیم که بی‌صدا و خیره به ما نگاه می‌کند و درپی این خیرگی ازچشمانش اشک می‌ریزد. او در این ویدیو قصد داشته  حرکت را از تصویر بگیرد و رسانه عکاسی را به رسانه ویدیو نزدیک کند.

ویدیوی دیگر او "سیب حوا" نام دارد. می‌گوید: "فکر کردم همیشه می‌گوییم "سیب آدم". سیب آدم برای این است که صدایی در بیاورید و حرفی بزنید. اما این حوا بود که اول بار سیب را گاز زد و آدم را به زمین فرستاد. در این ویدیو گلوی من در نظر اول بی‌حرکت است اما بعد از چند ثانیه متوجه می‌شوید مثل کسی است که آب دهنش را قورت می‌دهد که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. زمین جای صدا بود. صدا ازآن آدم  شد و سکوت در تن حوا نشست. و آن چه باقی ماند سیب آدم بود."

با همه کارهای گوناگون و متفاوت و با همه نگاه ویژه‌ای که غزاله هدایت از لنز دوربین دارد، به نظر او دو کمبود جدی در هنر عکاسی وجود دارد: یکی حس لامسه و مواجهه با یک صفحه تخت و صاف که هیچ‌وقت نمی‌توانید آن را لمس کنید و دیگری کوتاه بودن پروسه عکاسی . او خلق یک اثر هنری در چند ثانیه را خوشایند نمی‌داند و عکاسی دیجیتال را نمی‌پسندد. به همین علت روند ظاهر کردن یک عکس و انتظار برای مشاهده اثر هنریش برایش خوشایندتر از"کلیک کردن و سریع به نتیجه رسیدن است".  

می‌گوید گاه و بی‌‌گاه صدای دوربین، او را به خود می‌آورد. هر بار که دوربین را در دست می‌گیرد، به واسطه این نزدیکی‌، به خودش نزدیک می‌‌شود. شاید به همین علت پرتره‌نگاری همواره برایش تازگی داشته است.

غزاله هدایت هنرمندی است که رابطه عکاسی با واقعیت را از نو تعریف کرده. گویی واقعیت برای او آن چیزی است که از درون لنز دوربینش آشکار می‌شود که اگر هم برایش دیدنی نباشد حتما "شنیدنی" است:  

"همه ما بارها از رابطه تنگاتنگ عکاسی و جهان واقعیت شنیده‌ایم. آن‌قدر که گوشمان دیگر لبریز از این تعاریف است؛ همانند جهان انباشته از "واقعیت".  من هم راه فراری از این واقعیت ندارم، پس گوش می‌سپارم به تصاویری که با چشمانم واقعیت می‌‌یابند.

 

در گزارش تصویری این صفحه غزاله هدایت از خلق آثار هنریش و انگیزه ساخت آنها می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: حسن کسایی، نی‌نواز برجسته ایران ‪که در‬ سوم مهرماه ۱۳۰۷ به دنیا آمد و روز پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱ یعنی در ۸۴ سالگی در اصفهان درگذشت از نوآوران و استادان بزرگ هنر نی‌نوازی ایران بود. به گفته  محمد موسوی که خود از استادان نی‌نواز است٬ کسایی تحولی بزرگ در شیوه نی‌نوازی ایرانی به وجود آورد و اولین کسی بود که در کنار شور و ابوعطا در دستگاه چهارگاه و ماهور نی نواخت و لطافت صدای ساز استاد کسایی را تاکنون هیچ نوازنده نی نداشته است.

در این جا چند نظر از دوستان و شاگردان و فرزند استاد حسن کسایی را در ستایش استاد می‌خوانید و نیز در گزارش تصویری این صفحه خاطراتی از استاد حسن کسایی و نظرات استاد حسن ناهید را درباره نوازندگی ایشان می‌بینید و می‌شنوید. از  خلیل ملکی، مژگان زرین نقش، منوچهر غیوری و رضا میرجلالی که در تهیه این گزارش ما را یاری کردند سپاسگزاریم.

 
"گفتگوی نی و عود"، نی: حسن کسایی، عود: شهرام میرجلالی، تنبک: جهانگیر بهشتی
محمد موسوی (نوازنده نی)
 
درباره کسایی، این استاد برجسته موسیقی ایرانی، چه چیز می‌توانم بگویم. ایشان تحول بسیار زیادی در شیوه نی‌نوازی ایرانی بوجود آوردند. در قدیم نوازندگان نی فقط شور و ابوعطا و بیات اصفهان می‌نواختند. ایشان اولین کسی بود که در دستگاه چهارگاه و ماهور نواخت. لطافت صدای ساز استاد کسایی را تاکنون هیچ نوازنده نی نداشته است
 
من پنجاه و چهار سال با استاد کسایی دوستی و رفت و آمد هنری و خانوادگی  داشتم و از مکتب ایشان و اخلاقشان بسیار بهره بردم. یادم می‌آید یکبار مادر استاد به من گفت "آقا حسن" از صبح تا شب در زیرزمین مشغول تمرین نی است. من ناهار را جلو زیرزمین می‌گذارم و می‌شنوم که درحال تمرین نی است. شب دوباره به سراغش می‌روم اما می‌بینم به غذایش دست نزده و هنوز صدای نی‌اش می‌آید. این خاطره را می‌گویم که مردم بداند استاد کسایی هرروز هجده تا بیست ساعت تمرین نی می‌کرده است و این درجه نبوغ ایشان به علت عشق به ساز نی و تمرین زیاد است. ایشان حضور ذهن بسیار قوی داشتند و هر موسیقی که می‌شنیدند آنرا عوض می‌کردند و به گونۀ دیگری می‌نواختند بطوریکه گاه خود صاحب اثر متوجه این تغییر نمی شد. علاوه براین شعر هم زیاد حفظ بودند درست مثلا استاد تاج اصفهانی. یاد و خاطره این استاد عزیز گرامی باد.
 
 
"گفتگوی نی و تار"، نی: حسن کسایی، تار: شهرام میرجلالی، تنبک: جهانگیر بهشتی
مهدی ستایشگر (موسیقی پژوه و سردبیر ماهنامه هنر موسیقی) 
 
در تاریخ موسیقی ایران‌زمین کمتر هنرمندی به بلندآوازگی استاد حسن کسایی جایگاهی یافته است، نه آنکه بلندایی به حقیقت همۀ شایستگی‌اش، بلکه اوجی افزون بر آن.
 
آقاحسن یا به قول اهالی اصفهان "آقای کسایْ" با یک نای هفت‌بندِ تهی از درون، لنگرنایِ خطّۀ اصفهان و ایران بود. کسایی را در ابعاد بیشتری از "کسایی و نای"، "کسایی و اصفهان"، "کسایی و ایران" و "کسایی و ..." و ... می‌توان نوشت و گفت، همان‌گونه که در شمارۀ ۱۲۳ ماهنامۀ هنر موسیقی به مبحث "کسایی و نی مانند حافظ و غزل" پرداخته‌ام، به بُعدی دیگر می‌پردازم اما کوتاه:
 
در طی هشتاد و چند سال عمر استاد، این نای را در کفِ لیاقت "آقاحسن" گذاشتند و در تداوم طولانی نواخت‌ها و دم‌دهی‌های او، شنوندگانش از رازهای او سخن گفتند، اما یکی از خُبرگان موسیقی او را "استاد کامل" نامید. افکار ناآگاه به هر طرفی حرکت کردند تا اصل مطلب را دریابند، اما نمی‌دانم به جایی رسیدند یا خیر، اما راز این عبارت در اینجا بود که در کتاب "رباب رومی" متذکر شده‌ام که: "بعضی از شارحین ِ رساله‌نامۀ مثنوی برآنند که مراد مولانا از نای، وجود خود او و وجود انسان کامل است و مولانا نی را مثال آورده برای تفهیم این حقیقت که نی در خودی خود وجودی نیست و صاحب آن همه نغمات و الحان دلپذیر، نوازنده و یا به گفتۀ مولانا، نایی(دم‌دهنده) است".
 
باری حسن کسایی از معدود شایستگانی بود که نای را برداشت کرد و در آن دمید و تا زمانی که فروداشت کرد، سخنانی شگفت‌آور در قالب شعر و نغمه تقدیم صاحبدلان نمود.
 
 
شهرام میرجلالی (نوازنده تار)
 
در ساله ۱۳۶۶ پس از اجرای کنسرتی که در اصفهان داشتیم به ‌دیدار استاد حسن کسایی رفتیم، ایشان پس از شنیدن ساز این جانب، من را برای ایام عید به منزلشان دعوت کردند و پس از آن دیدار بود که ارتباط ما برقرار شد. این ارتباط بیشتراز این که معنی‌ استاد و شاگردی داشته باشد به صورت دوستانه و همکاری بود و طی ۲۵سال ارتباط خانوادگی و اجرای کنسرت‌هایی‌ در شهر به مناسبت بزرگداشت استاد جلال تاجِ اصفهانی‌ و تولد خود ایشان که هر ساله برگزار می‌شد ادامه یافت. پس از آن در سال ۱۳۸۰ به پیشنهاد این استاد بزرگوار و فرزند ایشان سید جواد کسایی قرار‌هایی‌ برای ضبط سی‌دی به صورت همنوازی و بداهه‌نوازی گذاشته شد، که محصول این همکاری ۱۴سی‌دی به صورت مشترک به نام‌های گفتگوی نی‌‌ ۲سی‌دی، گفتگوی نی‌‌ و تار ۲سی‌دی، دختر گل‌فروش، نسیمِ خوش‌خبر، افسانۀ نی، عشق مجنون، و تعدادی دیگر که هنوز به بازار ارائه نشده است شد. از استاد کسایی آثار دیگری همچون از کرانه زنده رود ، پس از سکوت و  یاران زنده‌رود نیز باقی است  که کلیهٔ آثار در سال‌های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۹ و در زمانی که ایشان به علت کهولت سن با بیمارهای متعددی دست به گریبان بودند منتشر شده است. برای این استاد بزرگوار و گرانمایه و بی‌‌بدیل آرزوی آرامش ابدی دارم.  
 
 
محمد افتخاری (ویراستار مجله ماهور)
 
بی شما این نای‌ ِ نالان بی‌نواست / این نواها از نفس‌های شماست
هـ. الف. سایه
 
استاد حسن کسایی، نایی ِ نامدار و نغمه‌پرداز موسیقی کلاسیک ایران جانش را در نای ِ نی نهاد و جاودانه شد. او با نی بزرگی کرد و نی با او بالید و به کمال رسید. این ساز اگر با مولانا و در مثنوی او تجلّی یافت و ورد ِ زبان‌ها شد در موسیقی این سرزمین اما اشتهار و افتخارش را از کسایی دارد. با تلاش و تجربۀ هنری و خلاقانۀ او بود که نی توانست بسیاری از نغمه‌های موسیقی کلاسیک ایرانی را اجرا کند، در جایگاه سازِ تک‌نواز قرار گیرد و به ارکستر راه یابد. آموخته‌های بیش از نیم قرن هنرِ نی‌نوازی ِ کسایی بود که توانایی‌های اجرایی این ساز را اعتلا بخشید و نوآوری‌های او ــ‌ از جمله چهارمضراب‌هایش ــ  بودند که فضاهای نو و متنوعی را دردسترس نی‌نوازان گذاشتند. به جرأت می‌توان گفت تمام نی‌نوازان ِ این سرزمین ــ بی‌واسطه یا باواسطه ــ هر یک به نوعی متأثر از شیوه و شگردهای او هستند.
 
زنده‌یاد کسایی در سوم مهر ۱۳۰۷ در اصفهان و در خانه‌ای چشم به جهان گشود که محفل ِ اُنس ِ هنرمندانی چون طاهرزاده، ادیب خوانساری، تاج‌اصفهانی و ابوالحسن صبا بود. او از همان دوران کودکی گوش ِ جانش لبریز از آواز و نغمه و ترانه بود. خودش در مصاحبه‌ای گفته بود: "من موسیقی را، حرمت ِ ساز را در گریۀ پدر شناختم، در اندوه و دل‌شکستگی ِ او. "کسایی این رقت ِ احساس و لطافت ِ طبع را تمام و کمال از پدر به ارث برد و با صلابتی که ویژگی ِ نوازندگی‌اش بود در هم آمیخت و ترکیبی بدیع از هنر‌ِ میناکاری و قلم‌زنی و معرق‌کاری ِ هنرمندان و صنعت‌گران زادگاهش اصفهان.
 
روانش شاد و یادش پاینده
 
 
منوچهر غیوری (نوازنده نی)
 
در ایام کودکی و نوجوانی صدای رادیو به طور شبانه‌روزی در محیط خانه ما طنین انداز بود. ده یازده ساله بودم که یک روز از رادیو صدایی آسمانی (نوای نی) میخ‌کوبم کرد؛ ساز سلو، نی استاد حسن کسایی. از همان روز به قول استاد دکتر مظاهر مصفّا "زد آتشم بر جان و دل نامی کسایی" و چنان سوزاند که پس از پنجاه سال هنوز آن نوا در گوشم طنین انداز است. ماه‌ها و سال‌ها گذشت و در انتظار دیدن خداوندگار نی لحظه شماری کردم. تا اینکه خبردار شدم از طرف مرکز فرهنگی رادیو تلویزیون اصفهان کلاس آموزش موسیقی تشکیل شده و استاد کسایی و استاد تاج اصفهانی به تعلیم هنرجویان مشغولند. سر از پا نشناخته با دوچرخه از نجف آباد عازم اصفهان شدم. 
 
محل مرکز فرهنگی کنار زاینده رود انتهای بیشه حبیب بود. همانجا بود که مردی با صلابت تمام، متین و خوش لباس و خوش سیما با چشمانی نافذ و جذاب مشغول نواختن و تعلیم بود و گوشه زنگ شتر در دستگاه سه‌گاه را مشق می‌کرد. در حالی که می‌لرزیدم با اجازه داخل کلاس شدم، استاد از پشت عینک با نگاهی امر به نشستن کرد. از همان لحظه پیوند مراد و مرید گره‌ای محکم خورد به طوری که بعد از مدتی کوتاه در اکثر محافل همراه ایشان بودم و چنان پیوند دوستی گره خورد که در سفرهای  داخل و خارج از کشور در تمام لحظات چه در زمان سلامت و چه در دوران کسالت همره استاد بودم و تا آخرین لحظه پرستار ایشان بودم. 
 
ای کاشکی آخر غم هجران نبودی / یا خود نبودی روز اول آشنایی
 
روحش شاد و یادش گرامی باد 
 
 
خلیل ملکی، نوازنده نی
 
استاد کسایی شخصیت چند بعدی بودند که ابعاد گوناگون شخصیت ایشان قابل درک نبود. در تاریخ موسیقی معمولا خوانندگان شهره می‌شدند اما اینکه نام نوازنده ای در بین مردم عمومیت پیدا کنند نادر است. استاد کسایی این مقبولیت را داشت که تمام اقشار از ساز او لذت می‌بردند بطوریکه می‌شود گفت تمام ایرانیان از ساز او خاطره دارند یا برنامه گل‌ها را نمی‌توان بدون نی کسایی تصور کرد.
 
من از کودکی صدای ساز استاد را از طریق رادیو شنیده بودم. بعدها در نوجوانی آموزش نی را شروع کردم. در آن زمان فکر می‌کردم این صدای آسمانی ساز استاد به دلیل وسایل ضبط خوب است تا اینکه یکبار صدای ساز ایشان را از نزدیک شنیدم. ایشان برای سرکشی به کلاس های هنرستان هنرهای زیبا آمدند. استاد توضیحاتی راجع به صدای نی دادند و سپس قطعه‌ای اجرا کردند و با ضبط دستی هنرستان ضبط شد.  بعد از آن بود که به خصوصیت صدای آسمانی ساز ایشان پی بردم و امروز می‌دانم هر چه نوازنده نی پخته تر می‌شود بیشتر متوجه فاصله کسایی با خود می‌شود.
 
 
 
محمد جواد کسایی (فرزند استاد کسایی)
 
رفت از بر من آن که مرا مونس جان بود / دیگر به چه امید در این شهر توان بود
 
نمی‌دانم، ولی می‌دانم که همه باید به همدیگر تسلیت بگوئیم. حسن کسایی برای من یک پدر نبود، یک استاد نبود، که "او نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده"
 
کسایی در عمر پر برکت خود توانست دایرۀ معنویات را در فرهنگ ایرانی ما گسترش دهد. او زائیدۀ عشقی آتشین بود، تمام عمر عاشق زیست و عاشق از دنیا رفت.
 
... و امروز که او رفته است، بار دیگر موسیقی ایران را تنهاتر از گذشته، گذاشته است. ما که نه، که اگر آسمان در غم نبودنش خون بگرید عجب نیست. من از این فرصت استفاده می‌کنم و برای تمامی دوستداران ایشان سلامتی و حیات معنوی آرزو می‌نمایم.
 
رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز 
یـاد روی تـو در ایـن آینه پیـداست هنـوز
عشق آمد به دل و شـور قیامت بـرخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.