Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

نبی بهرامی

یک جاده خاکی صاف در میان انبوهی از درخت نخل گم می‌شود. انتهای این جاده باریک، روستای قصاب است، بادیه‌ای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است می‌گذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، با پیراهن سفید، داس به دست، مشغول چیدن علف است. از دور که می‌بینمش چند جمله در ذهنم آماده می‌کنم که ساکت از کنارش نگذرم. درختان کهنسال روستا و گندم‌زار، ناخوداگاه حرف‌هایم را به سمت زمان برداشت خرما و درو کردن گندم سوق می‌دهد. گرم گفتگو می‌شویم. از خرابی محصولاتش به خاطر سرمای زمستان گذشته حرف می‌زند و نگران تابستان است که گرد و غبار خرماهایش را خراب کند. حرفش که تمام می‌شود پشت بندش می‌گوید به قول فردوسی:

کشاورز و دهقان و مرد نژاد /  نباید که آزار یابد ز داد

یکه می‌خورم و از او می‌پرسم شاهنامه را چطوری می‌خوانی؟ داس را در دستش محکم‌تر می‌کند و لبخندی تلخ می‌زند و می‌گوید: "یک روزی رسول پرویزی در آن خانه که درش از بیرون باز می‌شود می‌نشست و من برایش شاهنامه می‌خواندم. روزگارانی بود..." ماجرا برایم جالب می‌شود. وقتی این آبادی تک خانواری را از دور می‌‌دیدم فکرش هم نمی‌کردم که کسی اینجا رسول پرویزی، نویسنده داستان‌های کوتاه، را بشناسد. رزم رستم و اشکبوس را از بر برایم بخواند و بگوید ماهی سیاه کوچولو را دوست دارد و از دخترای ننه دریای شاملو، قصه توپک قرمز پارسی‌پور، خورشید خانوم اعتمادزاده، عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و حاجی آقای صادق هدایت برایم بگوید.

قصه کتابداری "حاج علی یگانه" از سال ۴۹ و آشنایی‌اش با رسول پرویزی آغاز می‌شود. به قول خودش "آن روزها تشنه خواندن و دانستن بودم و چه راهی بهتر از اینکه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان شوم. هر ماه چند صندوق کتاب پشت الاغ می‌گذاشتم و راهی روستاهای اطراف می‌شدم. روستاهایی که گاه دورترین‌شان ۱۵۰کیلومتر فاصله دارد. اما شادی و شوق خواندن دانش‌آموزان روستایی بهانه طی کردن این مسیر می‌شد". نگاهش نجیب است و طوری حرف می‌زند که سختی‌های کار در پشت حرف‌هایش پنهان است و به قول خودش علاقه پشت این تصمیم بود و منتی بر سر کسی نیست. در یادداشت‌های روزانه اش نوشته:

"داستان ما را ندیده شنیده‌اید، زمستان‌هایمان تابستان و تابستان‌هایمان مَشک در دست، خرد و کلان، چاشت بند زندگی امروز را تا مرز فردا می‌بریم. از قهر طبیعت نومید نیستیم زیرا گندمزارها را با نیروی ایمان و دشت‌ها را به پاکی دل کودکان معصوم آبیاری می‌نماییم . خستگی راه را با نی‌لبک چوپان جم‌ و ‌ریز و شروه بازیار(کشاورز) دشتی و دشتستان تسلی می‌دهم".

قدم زنان وارد نخلستان می‌شویم. مسیر آب را عوض می‌کند و خاشاک‌هایی که جلوی سرعت آب را گرفته‌اند از جوی آب بیرون می‌ریزد. درختان لیمو و پرتقال گل داده‌اند. چه عطری دارند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: "کارم را خیلی دوست داشتم. رونق گرفته بود. من فقط یه کتابدار نبودم و بچه‌ها را به کتابخوانی تشویق می‌کردم. به آنها می‌گفتم کتاب‌هایی که می‌خوانید را خلاصه نویسی کنید. یک بار هم داستانی که یکی بچه‌ها نوشته بود را به محمود دولت‌آبادی دادم. خیلی خوشش آمده بود و به من گفت باور نمی‌کنم که کار یک بچه دبستانی باشد. اما زمانه یا شاید هم آدم‌های این زمانه نگذاشتند که من این کار را ادامه بدهم. سال ۶۰ دو راهزن برادرم را بدون علت کشتند. دیگر نه دست و دلی داشتم و نه می‌توانستم کار کنم. با تهران مکاتبه کردم و اطلاع دادم که مایل به ادامه کار نیستم. سعی کردند من را برای ادامه کار متقاعد کنند اما هرچه فکر کردم، نمی‌شد. برادرم را کشته بودند و دشمن داشتم و من مجبور بودم هر روز توی راه‌ها و بیابان‌ها بروم و کتاب‌ها را بین بچه‌ها توزیع کنم. از طرفی هم کسی نبود به باغ و نخل‌ها رسیدگی کند. کار را رها کردم. ساختمانش هم که خانه خودم بود".

از او می‌پرسم چه کتاب‌هایی بیشتر خواهان داشت. بدون فکر کردن می‌گوید: "بیشتر کتاب‌های داستان، مثل بینوایان ویکتور هوگو، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و داستان‌های ملل. اما همه جور کتابی داشتیم؛ از کتاب‌های فقط تصویری برای بچه‌های خردسال تا کتاب‌های دانشگاهی".

همزمان با کارش با من هم حرف می‌زند: "یادش بخیر زمان ما کتاب خیلی کم بود. چند تا کتاب خطی هم داشتیم، کسی دست بچه نمی‌داد. با هزار مکافات می‌رفتم مکتب. اول قرآن خواندن را شروع کردم و بعد رفتم سراغ مرثیه محتشم و بعد از آن هم کتاب‌هایی مثل شاهنامه و دیوان حافظ. بعد که مکتب تمام شد از طریق مهمان‌های با سوادی که گه‌گداری به خانه ما می‌آمدند چند کلمه‌ای یاد می‌گرفتم".

ماجرای سوادآموزی علی یگانه ادامه دارد تا اینکه در روستای کنارشان مدرسه‌ای به نام "مدرسه کامران" تاسیس می‌شود اما آن هم به دلیل نداشتن معلم تعطیل می‌شود و نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد.

در فکر است و انگار خاطراتش را مرور می‌کند. خیره به من می‌گوید: "آن روزها کتابخانه ندیده بودم. فقط دلم یک خانه می‌خواست پر از کتاب. اما شرایط مهیا نبود و به ناچار شروع به کشاورزی کردم. تا اینکه سال ۴۹ آغاز کتابداریم شد و به آرزوی همیشگی‌ام رسیدم".

به نخل‌ها نگاه می‌کند که هر کدام یادآور روزهای دورند و دستان پینه بسته‌اش که هیچ شبیه به دستان کتابداری که با قلم و کاغذ سروکار دارد نیست. صدای پر از اطمینانش خستگی آن کار سخت و طاقت‌فرسا را هیچ نشان نمی‌دهد. انگار که خودش هم نمی‌داند چه خدمتی به سواد این دیار کرده است. حالا همه نخل‌ها آبیاری شده‌اند و وقت رفتن است. از زیر تعارف‌هایش برای ماندن شانه خالی می‌کنم و پیرمرد را با روستای تک خانواری‌اش و درختان کهن سالش تنها می‌گذارم.

در گزارش تصویری این صفحه علی یگانه از خاطرات گذشته و پخش کتاب در روستاها می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

از اردستان که یک مسجدِ با شکوهِ بنا شده بر یک آتشکده کهن در آنجا مسافران را به خود می‌خواند، تا زواره ده کیلومتری بیشتر نیست. برخلاف دیگر شهرها که تابلو در آنها کم است، از همان ابتدای ورود به زواره، مسافر می‌تواند سمت و سوی بافت تاریخی شهر را از روی تابلوهای بزرگی که در جاده ورودی نصب شده‌اند، تشخیص دهد. با وجود این، بافت تاریخی شهر در پس و پشت شهر پنهان است. در خیابان‌هایش که می‌رانید همان شکل و شمایل شهرهای دیگر را می‌بینید که در آن خانه‌ها و مغازه‌ها و سوپرها و فروشگاههای کوچک و بزرگ به صورت نامنظم و بد‌‌‌‌ترکیب در پیاده روها صف کشیده‌اند و نام و نشان از تشخص ویژه‌ای ندارند. اما وقتی اتومبیل خود را پارک می‌کنید و از ظاهر شهر به باطن آن پناه می‌برید، ظرافتی در پشت و پسلۀ شهر پنهان است که نشان از جان آگاه مردمی دیگر، با ذوق و سلیقه‌ای دیگر، و فکر و ذکری دیگر دارد.

از کوچه‌ها و بازار سرپوشیدۀ دالان واری که از سوی میراث فرهنگی مرمت شده اند، عبور می‌کنیم و به مسجد جامع می‌رسیم که گویا از دورۀ سلجوقیان به یادگار مانده است. می‌گویند نخستین مسجد چهار ایوانی ایران است که لابد به لحاظ تاریخ معماری اهمیت خود را دارد، اما در چشم من این مهم نیست. مهم این است که سازنده و معمار این بنای کوچک و نُقلی، طرحی را از گوشه جگر خود کنده و با خشت و گل در گوشۀ کویر ایران ساخته است. یک محراب عشوه ساز باریک اندام که در چشم بیننده از راز و نیاز عاشقانه‌ای خبر می‌دهد که بین بندۀ مشتاق با خالق معبودش برقرار بوده است. راز و نیازی محرمانه و خالصانه که مانند مسجد زواره در زاویه‌ای پنهان صورت می‌گیرد، نه آشکارا متظاهرانه. مسجدی که ناخودآگاه در ذهن من با مسجد تازه ساز عظیمی که به تازگی بر ِ خیابان اصلی ساخته‌اند و نظیر آن را در این سال ها در هر کوی و برزن، بخصوص در تهران، بسیار می‌توان دید و می‌توان دید که مخصوصا در جایی ساخته اند که چشم هر رهگذری حتما به آن بیفتد، مبادا ندیده گذر کند، مقایسه می‌شود؛ مسجدی که مقایسۀ ظرافت‌های آن از گنبد گرفته تا محراب و در و پنجره و دیوار و گچ‌بری و ستون‌ها و هر چیز دیگرش با مساجد امروزی، از تنزل وحشتناکی خبر می‌دهد که در این دوره‌ها در رابطۀ زمین و آسمان پدید آمده است. و البته از تنزل بیشتری در سطح دید و سلیقۀ مردمانی که نه تنها نتوانسته‌اند رابطۀ عاشقانۀ خود با خالق را ارتقا بخشند، بلکه صد درجه از آنچه داشته‌اند فروتر افتاده‌اند. این است که آن مسجد عالی صد سال است که تنها مانده است. و تا رابطۀ زمین و آسمان همین جلوه گری‌های خودنمایانه و متظاهرانه است، با هر مقدار مرمت و رسیدگی همچنان تنها خواهد ماند. و طاق ضربی‌ها و گچ بری‌ها و ظرافت کاری‌هایش فقط خواهد توانست چشم‌هایی را خیره کند که با جان مشتاق به سوی آن می‌شتابند.

آن سوتر حسینیه است و بازار قدیم است و یخچال است و مناره است و خانه‌ها و کوچه‌هایی که اینجا و آنجا، لکه لکه از اصل افتاده‌اند اما وقار و عظمت‌شان برجاست، و دیوارهای بلندشان آدمی را از سوزش آفتاب گدازندۀ کویری در امان می‌دارد. در این کوچه‌ها، دیدن هر خانه و ویرانه حسرت به جا می‌گذارد؛ حیف آن همه زیبایی فروپاشیده و در حال فروپاشی. در این میان تنها کوشش موجب امیدواری، تلاش بی دریغ میراث فرهنگی است که در هر گوشه و زاویه‌ای مشغول مرمت مسجد و بازار و خانه و کوچه و مناره و یخچال و هر چیز دیگر است و به هر صورتی می‌خواهد بقایا و بازماندۀ در حال فروریختن یادگارهای گذشته را نگه دارد. گذشته‌ای که خودش و خاطره اش بازگشتی ندارد و اگر اهمیتی در آن بتوان یافت همین بناهایی است که هنوز سر پا مانده اند و از بزرگی و وسعت نظر گذشتگان حکایت می‌کنند.

چیزی که در این سفر شگفتی مرا برانگیخت نداشتن هیچ تصوری از یک شهر کهن بود. پیش از دیدن زواره هیچ تصوری از آن نداشتم که از اهمیت و برجستگی نشانی داشته باشد. اگر تصور درستی از آن می‌داشتم، چنان برنامه ریزی می‌کردم که لااقل دو روز در آن توقف کنم و بیشتر بگردم و بیشتر ببینم. اما حیرت من تنها از این نبود، از داوود زواره‌ای هم بود که عکاس معروفی است که اگرچه ساکن تهران است اما اهل زواره است. پیش خود می‌گفتم چرا او کتاب عکسی از  زواره فراهم نیاورده که ما به عظمت معماری و زیبایی بافت تاریخی آن پی ببریم؟ این حداقل ادای دینی است که یک عکاس می‌تواند نسبت به زادگاه یا شهر آبا و اجدادی خود بجا آورد.

زواره شهر بی‌نام و نشانی است. در واقع شهر هم نیست، در تقسیمات جغرافیایی بخش است. بخشی از اردستان که نام و آوازه‌ای ندارد. شاید مهمترین آوازه‌اش همین نامش باشد که می‌گویند از برادر رستم دستان به ارث برده است. اما وقتی زواره را می‌بینیم تازه به بی‌خبری خود واقف می‌شویم و در می‌یابیم که در خرابه‌های ایران گنج‌های بزرگی نهفته است که هنوز باید به کشف و تماشای آنها پرداخت.

من تنها یکی دو ساعت در کوچه‌های زواره گشتم و خانه‌هایی را دیدم که هنوز سر پا بودند و خانه‌هایی را که گذشت روزگار در کار ویرانی شان می‌کوشید و خانه‌هایی را که به دست صاحبانشان مرمت شده اما در واقع آسیب دیده بودند. آن مرمت‌ها و بازسازی‌ها، اصالت نداشت و دخلی به اصل بنا نداشت و از زلزله و حوادث طبیعی ویرانگر، ویرانگرتر آمد. بناهایی در زواره وجود دارد که به صورت موزه در آمده‌اند، مانند خانۀ استاد محیط طباطبایی که فرصت دیدارش را نداشتم. دیدار درست و حسابی از زواره ماند تا فرصتی دیگر که پیدا نیست دیگر کی به دست آید یا نیاید. من از تمام خوانندگان می‌خواهم که دیدار زواره را از دست نگذارند و اگر رفتند یادی هم از ما بیاورند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

"ای کاش،
ای کاش آدمی وطنش را 
مثل بنفشه‌ها 
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
هم راه خویشتن 
ببرد هر کجا که خواست…" *
 
حکایت دانش سارویی از "تنهایی" داستان غم‌انگیز آشنا ولی ناگفته بسیاری از مهاجرین به سرزمین‌های دور است. آنهایی که نتوانسته‌اند بنفشه‌هاشان را در جعبه‌های چوبین خاک با خود به همراه ببرند و آنهایی که برده‌اند و بعد شاهد غمگین تنهایی و پژمردگی آنان بوده‌اند. 
 
دانش سارویی  بیش از بیست سال است که در سوئد عکاسی حرفه‌ای می‌کند. می گوید: "من هیچ گاه پدرم را ندیدم. او زمانی که من به دنیا آمدم از دنیا رفته بود و هیچ عکس و تصویری نبود که تصور من از او را شکل دهد. شاید یکی از علت‌هایی که عکاسی را به عنوان حرفه‌ام دنبال کردم همین فقدان تصویر پدرم بود. دلیل دیگر، مادرم بود. ما از ایلات قشقایی فارس هستیم و مادرم یک تنه ما را بزرگ می‌کرد. بافنده خوبی بود و من از کودکی در بین ریس‌های پشمی رنگارنگ بزرگ شدم و درس رنگ‌بندی گرفتم."
 
قصه مهاجرت، داستان جدایی است. جدایی از سرزمین، از کوچه‌ها، از یادها، از دوستانی که شیرین ‌ترین و ناب ترین لحظه‌ها را با آنها گذرانده‌ای، از عشق‌های جوانی و نوجوانی و داستان دل‌کندن از بسیاری از علایق گذشته. اگر این مهاجرت به تنهایی صورت گیرد گاه همچون عضوی که از بدن کنده شده باشد برای هر دو  طرف باعث درد و رنج خواهد بود. خاصه اگر یک طرف مادر به جای مانده در ایران باشد و طرف دیگر پسر سفر کرده به سرزمین‌های دور. 
 
آدمی همیشه در تلاش بوده که خویشتن، و هر آن چه برای او محبوب و عزیز است، را جاودانه کند. عکاسی شاید سرآمد این تلاش‌ها بوده است. عکس می‌اندازیم که خود و لحظات شاد و تکرار ناشدنی و وجود عزیزان میرای‌مان را جاودانه کنیم. شاید با همین آرزوست که  دانش سارویی شروع به عکاسی از مادرش می‌کند تا در مقابل هراس تحمل‌ناپذیر فقدان او در آینده، وی را برای همیشه نزد خود جاودانه کند. 
 
او عقیده دارد که سالمندان جوامع سنتی در مهاجرت و همراهی با فرزندان‌شان در زندگی در جوامع مدرن صدمه می‌بینند. چون از یک طرف به خاطر عدم آشنایی با زبان کشور مقصد ارتباط‌شان با محیط پیرامون به تدریج قطع می‌شود و از طرف دیگر خانواده‌های مهاجر مانند قبل فرصت همراهی همیشگی با میهمان سالمندشان را ندارند. این باعث می‌شود که سالمند رفته رفته  و گاه بی آنکه خود  و اطرافیان بدانند وارد پیله تنهایی و افسردگی می‌شود. این میهمانان سالمند گاه به خاطر غرور ذاتی و گاه به سبب علاقه وافر به پیشرفت و ارتقای فرزندانشان هیچ گاه غم جانکاه خود را به زبان نمی‌آورند و زبان به شکایت باز نمی‌کنند.
 
نمایشگاه دانش سارویی از ۳۶ عکس قاب شده تشکیل شده که با یک عکس خندان و رنگی مادر در ایران شروع می‌شود و سپس به عکس‌های سیاه و سفید او که در یک دوره زمانی تقریبا دو ساله در سوئد گرفته شده است ادامه می‌یابد. در این عکس‌ها که به ترتیب زمانی گرفته شده‌اند، سیر تنهایی و پژمردگی مادر به وضوح پیداست. قاب‌بندی ‌و تضاد سیاه و سفید عکس‌ها به هر چه بهتر نمایان شدن موضوع اصلی نمایشگاه کمک می‌کند. دو قاب آخر، یکی کاملا سیاه است و دیگری تخت خالی اوست.
 
داستان "تنهایی" دانش سارویی فیلم "درسو اوزالا"  از کارگردان ژاپنی "کوروساوا" را به یادم آورد. این داستان  حکایت مردی را بازگو می‌کند که طی یک مأموریت در سیبری با یک شکارچی محلی به نام "درسو" آشنا می‌شود. درسو به او و گروهش بسیار کمک می‌کند و چگونگی برخورد با طبیعت و احترام به آن را به آنها می‌آموزد. او انسانی است وارسته و بسیار قدرتمند که به سال‌های پایانی عمرش نزدیک می‌شود. دوستی عمیقی بین او و مرد شکل می‌گیرد. سال‌ها بعد مرد درسو را به قصد حمایت به شهر می‌آورد. درسو  که رابطه‌اش با طبیعت قطع شده، به تدریج گوشه‌گیر و ضعیف می‌شود و در آخر می‌میرد. مرد تا سال‌ها بعد همیشه خود را بابت مرگ درسو سرزنش می‌کند. احساسی که دانش سارویی از فرا خواندن مادرش به غربت و این که وقت بیشتری را به همراهی با او اختصاص نداده استُ، دارد. هر چند که او دین خود را به مادر ادا کرده است و همچنان ادا می‌کند. شاید این تغییر آب و خاک است که سالمندان را پس از مدت کوتاهی از آمدنشان این قدر ملول می‌سازد.
 
دانش سارویی می گوید "برگزاری این نمایشگاه از طرفی برای من یادآور یاد و خاطره مادرم و نوعی التیام روحی برای خودم است و از طرف دیگر حامل این پیام برای سازمان‌های دولتی و غیر دولتی مرتبط با مسائل سالمندان و مهاجران در اروپا وهمین‌طور برای همه آنهایی است که وقت کافی برای گذراندن با عزیزانشان، نداشته اند". 
 
نمایشگاه عکس "تنهایی" دانش سارویی پیش تر در کشورهای دیگر مانند مکزیک برگزار شده  و امسال نیز در موزه شهر سیگتونا در شمال استکهلم از تاریخ ۲۱ آوریل شروع شده و تا ۲۰ مه برای بازدید علاقه مندان برپاست.
 
* شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی
انتخاب از آرشیو: ۰۴ می  ۲۰۱۲ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

فاصلۀ خیابان شهید بهشتی تا محل مصلی که این روزها نمایشگاه کتاب در آن برپا شده نزدیک نیست. سوار ماشین‌های مخصوصی می‌شوم که برای رسیدن به مقصد گذاشته‌اند. کنار دست من دو جوان می‌نشینند که دستشان پر از بار و بندیل است. یک جعبه شیرینی هم با خود دارند. راننده به شوخی به آنها می‌گوید پس شیرینی هم می‌دهید. یکی از آنها می‌گوید بله بفرمایید غرفۀ ما شیرینی بخورید.  

از غرفه آنها می گذرم و وارد غرفۀ روزنامه اطلاعات می‌شوم که انتشارات نسبتا جامعی هم دارد؛ یک دوره شرح جامع مثنوی کریم زمانی منتشر کرده که هفت جلد پر و پیمان است و بهای آن ۱۴۰ هزار تومان، اما در نمایشگاه مشمول تخفیف می‌شود و من فقط ۱۰۶ هزار تومان باید بپردازم. بسیار خوب، ولی چه کسی می‌تواند این بار سنگین را با خود حمل کند؟ غمی نیست. اداره‌کنندگان غرفه ترتیبی داده‌اند تا برای شما تا در خانه حمل شود.

پیش از ورود به نمایشگاه هم می‌دانم که اینجا باید کتاب‌های هزارساله را بخرم. مثنوی، خمسه نظامی، کلیات سعدی، دیوان حافظ، تاریخ بیهقی و .... ما ملتی گذشته‌اندیشی هستیم. پرفروش‌ترین کتاب‌های ما هم همان دیوان‌هایی است که هزار سال عمر دارند.  با وجود این سر راهم به غرفۀ کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی می‌رسم که کارهای تازه‌ای منتشر کرده است. لوح فشردۀ مطبوعات دینی، لوح فشردۀ مجله خواندنی‌ها، تماشا، مجلۀ بررسی‌های تاریخی و مانند آنها. درست است که اینها هم همه به گذشته تعلق دارند اما داشتن یک دوره مجلۀ خواندنی‌ها به قیمت ارزان و در یک لوح فشرده که هیچ جایی اشغال نمی‌کند نعمتی است که نمی‌توان از دست گذاشت.  

آن‌سوتر در انتشارات سروش یک جلد "عصر زرین فرهنگ ایران" اثر ریچارد فرای را به قیمت ۴۰۰۰ تومان می‌خرم که به قیمت یک دبه ماست کم چرب دامداران است. در انتشارات هرمس هم که آثار گذشتگان را از شاهنامۀ فردوسی تا خمسۀ نظامی در قطع دلخواه با حروف چینی و چاپ خوب و کیفیت عالی منتشر کرده، یک جلد تاریخ بیهقی دکتر فیاض را می‌خرم که با آن روکشی که دورش کشیده‌اند جان می‌دهد برای کادو دادن. هم قطعش حرف ندارد، هم قیمتش خوب است. انتشارات امیرکبیر را هم جا نمی‌گذارم. مدتهاست کلیله و دمنه تصحیح مجتبی مینوی را از دست داده‌ام یا گم کرده‌ام. کلیله و دمنه‌هایی که در بازار هست هیچ کدام به پای آن نمی‌رسند. بنابراین به محض ورود یک جلد کلیله و دمنه بر می‌دارم که دیگر فقط چند جلدش بیشتر باقی نمانده و احساس پیروزی می‌کنم. اما از همه بهتر آن که در غرفۀ یک انتشاراتی ناشناخته که نام "رسانش" دارد، یک جلد کتاب "رجال بیهقی" پیدا می‌کنم که اگرچه در سال ۱۳۸۸ چاپ شده اما من تا امروز ندیده ام. رجال بیهقی کتابی است که اشخاصی را که بیهقی در تاریخ خود نام برده، مثل ابوسهل زوزنی معرفی می‌کند. چیزی که خیلی به کارم می‌آید و وقتی دارم برای کسانی تاریخ بیهقی می‌خوانم در نمی مانم اگر بپرسند الپتکین کی بود؟ حیف که هنوز فقط جلد اولش درآمده که تا حرف "ط" را در بر دارد. اما چه می‌شود کرد؟

می بینید من در نمایشگاه کتاب تهران تمام کتاب‌های هزار ساله را می‌توانم به قیمت خوب بخرم. کتاب‌های تازه هم اگرچه کم است اما هست. مثلا در غرفۀ انتشارات سخن چشمم به "حالات و مقامات م. امید" یعنی مهدی اخوان ثالث می‌افتد که نوشتۀ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است و انگار همین دیروز منتشر شده است. مقالات این کتاب هم البته قبلا در جاهای مختلف چاپ شده اما آن نشریات در دسترس نیست و به هر حال کتاب تازه از تنور در آمده است.

در بسیاری غرفه‌ها، دوستان ناشر را می‌بینم که مشغول کسب و کارند و دعوت به چای و شیرینی می‌کنند. وقتی با یکی از آنها مشغول نوشیدن یک فنجان چای گرم می‌شوم از او می‌پرسم نمایشگاه را چگونه می‌بیند؟ می‌گوید این نمایشگاه کتاب نیست، فروشگاه کتاب است، و بلافاصله تأکید می‌کند که "کار خوبی هم هست". وقتی ناشری در ده روز می‌تواند مثلا صد میلیون تومان کتاب بفروشد بسیاری از چاله چوله‌هایش را پر می‌کند و برای مدتی نفس می‌کشد. با این توضیح، تازه می‌فهمم که چرا وزارت ارشاد بعضی از ناشران را جریمه می‌کند و نمی گذارد در نمایشگاه شرکت کنند. هرچند امسال نشر چشمه به مقابله برخاسته و به خاطر آنکه در نمایشگاه راهش نداده اند، اعلام کرده است که نمایشگاه را در همان فروشگاه خود در خیابان کریم خان زند برگزار می‌کند. یعنی تمام کتاب‌هایش را با همان تخفیف‌هایی که در نمایشگاه معمول است، در محل فروشگاه عرضه می‌کند. قبلا شنیده بودم که نشر ثالث و نشر پیدایش و نشر آگه و نشر چشمه را به نمایشگاه راه نداده‌اند. نشر آگاه هم که جای خود داشت و از سال پیش اجازه ورود به نمایشگاه را نیافته بود. از این میان نشر ثالث و پیدایش گویا موفق شدند مشکل خود را حل کنند اما بقیه همچنان پشت در ماندند.

در یک گردش کوتاه، غرفۀ انتشارات سروش، غرفۀ کتابخانۀ مجلس، غرفۀ انتشارات فرهنگ معاصر، غرفۀ انتشارات علمی و فرهنگی (همان فرانکلین سابق) و پاره‌ای دیگر را آبرومند می‌یابم ولی از کوچک بودن غرفۀ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دلم می‌گیرد. جلو می‌روم و حکایت را می‌پرسم. می‌گویند غرفۀ اصلی کانون در طبقۀ بالا قرار دارد و این جا صرفا یک غرفه برای دیدن و یادآوری است. یاد موفقیت‌های انتشارات کانون پرورش فکری در سال ۴۷ می‌افتم؛ زمانی که فقط یک سال از فعالیتش گذشته بود. در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بیش از ده دوازده قرارداد عالی با کشورهای اروپای غربی و اروپای شرقی و آمریکا بسته بود. تازه بلغارها از کانون دعوت کرده بودند که به طور رایگان در نمایشگاه سالانه کتاب آنها شرکت کند.

به سمت غرفۀ کانون در طبقۀ بالا حرکت می‌کنم اما دیگر ساعت حدود دوازده و نمایشگاه چنان شلوغ شده است که عبور کردن خسته کننده است. صرف نظر می‌کنم و با کوله بار کتابهایم از در مترو مصلی خارج می‌شوم که در بزرگراه رسالت باز می‌شود. از آنجا نیز سیل جمعیت از پله‌های روان و راحت مصلی به سوی نمایشگاه روان بود.

یاد آمارهایی می‌افتم که هر سال برای نمایشگاه می‌دهند و می‌گویند مثلا امسال هفت میلیون نفر از نمایشگاه دیدن کرده‌اند. این آمارها از کجا به دست می‌آید؟ کنتر دارند؟ تجسم هفت میلیون بازدید کننده آسان نیست. جمعیت بسیاری به بیست و پنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران می‌آید اما آمارها هم اغراق‌آمیز بنظر می‌رسد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

 

روز اول ماه مه را در گوشه و کنار بسیاری از کشورهای غربی  با مراسمی خاص به عنوان یک آیین باستانی جشن می‌گیرند. در بسیاری از کشورهای جهان نیز روز اول ماه مه، بیشتر به یاد تظاهرات کارگری و کشته‌شدن کارگران معترض به کمبود حقوق در شیکاگو در سال ۱۸۸۶،  به عنوان "روز کارگر" شناخته شده و در بسیاری از کشورهای جهان مراسم و تظاهراتی برگزار می‌شود.
 

در کشورهای شمال اروپا و از جمله بریتانیا هم مراسم کارگری برگزار می‌شود و هم مراسم باستانی. در شهری چون آکسفورد صبح زود دانشجویان با شادی و رقص و نوشیدن در کنار رودخانه و رفتن بالای برجی در مرکز این شهر دانشگاهی مراسم ویژه‌ای برگزار می‌کنند.

در کشوری مثل آلمان گرچه روز کارگر را گرامی می‌دارند اما مراسم باستانی اول ماه مه بسیار دامنه‌دارتر است که احتمال می‌رود از دوران پیش از مسیحیت و در باورهای طبیعت محور ریشه داشته باشد.

"رقص ماه مه" و "افراشتن درخت ماه مه" دو سنت قدیمی است که در دهه‌های گذشته در آلمان به صورت وسیعی دوباره زنده شده و در بین نسل جوان آلمان بطور گسترده مرسوم شده است.

رقص ماه مه در شب سی‌ام آوریل تا سپیده‌دم اول ماه مه در بسیاری از خانه‌ها بصورت خصوصی یا در کافه‌ها، رستوران‌ها و دیسکوها  به صورت عمومی اجرا می‌شود که با استقبال زیاد جوانان روبروست. درهمین روز، در بسیاری از مناطق روستایی‌نشین تنه درختی - معمولا درخت توس، سپیدار یا کاج- تزئین و در مرکز آن محل نصب می‌شود.

در بعضی مناطق این مراسم با شرکت وسیع مردم و همراه با یک گروه موسیقی انجام می‌شود و درخت تزئین شده توسط مردم به میدان اصلی ده یا ناحیه حمل می‌شود. بعد از برافراشتن تنه درخت جشن و رقص و پایکوبی بر گرد آن آغاز می‌شود و تا نیمه‌های شب ادامه می‌یابد. در چنین مراسمی مصرف مشروبات الکلی، بخصوص آبجو بسیار مرسوم است.

در گذشته پسران مجرد درخت‌هایی آذین شده از همین نوع را جلوی خانه دختران مجرد محل زندگیشان می‌افراشتند. این سنت امروز تا حدی تغییر کرده و پسران جوان درخت تزیین شده را به طور ناشناس در جلوی خانه دختری که به او علاقه‌مندند یا میل به دوستی با او دارند نصب می‌کنند. این درخت افراشته شده در روز اول ماه مه نماد عشق است و معمولا دختران می‌توانند حدس بزنند که چه کسی آن را در جلو در خانه یا پنجره اتاقشان قرار داده است. نصب یک "قلب چوبی" بر درخت  که بر آن نام دختر مورد نظر نوشته شده هم از رسوم جدید است. گفته می‌شود که در سال‌های کبیسه دختران جوان هم برای پسر مورد علاقه‌شان این سنت را اجرا می‌کند.

در کنار افراشتن درخت، رسم دیگری هم وجود دارد که بیشتر شکل تفریحی به خود گرفته: "دزدیدن درخت مه" از همدیگر. در حالیکه صاحب هر درخت باید مواظب آن باشد، دیگر جوانان می‌کوشند حواس او را پرت کنند، درخت او را بدزدند و از آن استفاده کنند.

این رسم اگرچه بیشتر جنبه شوخی و شادی دارد اما با گذشت زمان رسوم خاص خود را هم یافته است. مثلا اگر کسی درخت خود را در جنگل تزیین کند دیگری حق برداشتن آن را ندارد و گاهی هم "دزد" آنرا با دریافت یک صندوق آبجو پس می‌دهد. در آیین دزدیدن درخت ماه مه پلیس دخالت نمی‌کند. توسل به پلیس در این گونه مراسم را امری خلاف سنت جامعه می‌دانند.

درخت ماه مه تنها می‌تواند در شب اول مه که به شب "وال پورگا" معروف است دزدیده شود. این شب نه تنها در آلمان که در کشورهای اسکاندیناوی هم جشن گرفته می‌شود.

ریشه واقعی سنت "درخت ماه مه" روشن نیست اما بسیاری از پژوهشگران و مردم‌شناسان معتقدند که این سنت ریشه در باورهای اولیه ژرمن‌ها، آیین های مربوط به کشاورزی و "سپاسگزاری از مام زمین" دارد. از آنجایی‌ که ماه مه، بخصوص در سده‌های گذشته که اقلیم سردتر بود، ماه کشاورزی و ماه باروری زمین بوده است، این تبیین برای پیدایش این سنت می‌تواند به واقعیت نزدیک باشد.

 

در بعضی داستان‌های اساطیری گفته می‌شود که ژرمن‌ها در این روز با برافراشتن درختن سپیدار ازدواج الهه "فریا" را با ایزد آسمان "وتان" جشن می‌گرفتند. با آمدن کلیسا بسیاری از آیین‌های قدیمی ممنوع شد.

سنت رقص ماه مه و بویژه افراشتن درخت که شاید در گذشته به آیین‌های مربوط به باروری زمین تعلق داشته، امروز بار دینی و آیینی خود را کاملا از دست داده و بیشتر جنبه تجاری- مصرفی پیدا کرده است. به طوری که از چند روز قبل از انجام مراسم، درخت ماه مه تزئین شده، مثل درخت کریسمس، در فروشگاه‌ها به فروش می‌رسد. و به تازگی در این ایام در فضای مجازی تاکسی‌های مخصوص برای حمل آن ارائه می‌شود.

گرایش به این آیین کهن و رونق آن در بین جوانان، که بیش از هر چیز نماد مهر انسانی به انسان دیگر است، مانند بسیاری دیگر از مراسم و آیین‌های کهن در کشورهای صنعتی موجب ادامه حیات آنها در آینده خواهد شد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

عبدالوهاب مددی خواننده، آهنگساز، موسیقی‌پژوه، از کارکنان و سپس مدیران رادیو افغانستان در دهه‌های پنجاه و شصت خورشیدی است که کوشش‌های فراوانش برای حفظ و اشاعه موسیقی این کشور به دفعات ستوده شده است. کتاب "سرگذشت موسیقی معاصر افغانستان" تالیف او یکی از معدود کتاب‌های پژوهشی در مورد ژانرهای مختلف موسیقی افغانستان از گذشته تا دوره معاصر است.

عبدالوهاب مددی زاده هرات است. می‌گوید با موسیقی در کودکی از طریق آوازهای فریادگونه نوجوانانی که در دشت‌های ولایت بادغیس چوپانی می‌کردند آشنا شده و بعدها به دلیل سخت‌گیری در محیط خانواده، شب‌ها آهنگ‌های محلی "سر حدی"  را در زیر لحاف نجوا می‌کرده. در همان کودکی بود که دوتار دائی‌اش را مخفیانه برداشت و کوشید آن‌را بنوازد، ولی آن دوتار به دست دائی شکسته و عبدالوهاب خردسال از ترس برای مدتی از موسیقی دورشد. با وجود همه این دشواری‌ها و مخالفت‌ها موسیقی و مددی هرگز یکدیگر را رها نکردند.

بعد از آنکه در هرات به مدرسه رفت و در جشن‌های مدرسه آوازخوانی کرد، مورد تشویق قرار گرفت. در اواسط دهه سی وقتی به کابل رفت، یکی از بستگان او را که هنوز نوجوانی بود به رادیو کابل برد. در سال ۱۳۳۴ ترانه  "سیاه موی و جلالی" با صدای مددی به صورت زنده از رادیو کابل پخش شد و این خواننده جوان بین دوستداران موسیقی افغانستان نامی یافت. در همین زمان بود که "استاد غلامحسین"، پدر "استاد محمد‌ حسین سرآهنگ" هم به آوازخوانی عبدالوهاب توجه کرد و او را در کلاس‌های درس خود پذیرفت. و چنان محبوب استاد غلامحسین شد که او حتی برایش آهنگ‌هایی ساخت. 

اما در مقابل تشویق‌های استادان موسیقی، مخالفان موسیقی عبدالوهاب، عرصه را بر او تنگ می‌کردند. زمانی که در کابل در یک مدرسه شبانه روزی (لیلیه) درسش را ادامه می‌داد، مدیر آن مدرسه با آوازخوانی او سخت مخالف بود. عبدالوهاب بخاطر سرپیچی از فرمان مدیر بارها کتک خورد و حتی به این دلیل و از ترس تنبیه سخت‌تر برای مدتی از رادیو دور ماند. او در آغاز با نام مستعار "عبدالوهاب هراتی" در رادیو آواز می‌خواند، بعد ها به یاد رنج‌هایی که او برای آموختن و ارائه موسیقی برده بود نام "رنجور" را برگزید و سپس تخلص "مددی" را انتخاب کرد.  

در کنار فعالیت‌های موسیقایی که مددی داوطلبانه انجام می‌داد، در هنرستان فنی کابل هم تحصیل کرد و بعد از اتمام این دوره در بخش هواشناسی فرودگاه کابل مشغول به کار شد. وی از سال ۱۳۳۸ به رادیو افغانستان خوانده  و چند سال بعد مدیر برنامه‌های موسیقی شد. 

در دهه هفتاد عبدالوهاب مددی طی پنج سال با دو بورسیه آلمان غربی طی اقامت در این کشور به آموخته های  خود افزود و به فراگیری و تحصیل موسیقی غربی و ژورنالیسم رادیو پرداخت و با این اندوخته‌ها به افغانستان برگشت و به کار در رادیو کابل با اندیشه‌های نو ادامه داد.  تهیه و اجرای برنامه‌هایی که به معرفی موسیقی غرب می‌پرداخت از جمله نوآوری‌های او در این زمان بود؛ برنامه‌هایی همچون معرفی موسیقی پاپ،  موسیقی دوران رمانتیک، پخش و معرفی ماندگارترین آهنگ‌های کشورهای مختلف (گلهای همیشه بهار)،  چهره‌نگاری و بررسی  زندگی آهنگسازان شهیر، و برنامه "یک جهان موسیقی" که انتخابی از شادترین آهنگ‌های ملل مختلف بود. او همچنین بیش از ۱۴۰ اثر موسیقایی ثبت شده  در آرشیو موسیقی کابل دارد.  برخی از این آثار را خود آهنگسازی و اجرا کرده و بعضی را برای خوانندگان مشهور کشور مانند استاد مهوش، ساربان، رخشانه، پروین و ژیلا ساخته است. 

عبدالوهاب مددی به هم ریشه‌ بودن موسیقی و فرهنگ ایران و افغانستان اعتقاد دارد و می‌گوید هرات یکی از مراکز مهم فرهنگی خراسان است و موسیقی این دو از یک ریشه‌اند. موسیقی خراسان سال‌ها در باغ  و بوستان‌ها و خانه‌های مجلل هرات - بخصوص زمانی که این شهر پایتخت تیموریان بود-  شکل گرفت و تکامل یافت. موسیقی سنتی افغانستان تا دوره "امیر شیرعلی‌خان" که از هند وارد و در کوچه خرابات کابل ساکن شد، ریشه خراسانی داشت و "خراسانی‌خوانی یا ایرانی‌خوانی" در همه شهرهای مهم افغانستان رواج داشت.

در سال ۱۳۷۱ افغانستان را ترک کرد و بعد از شش سال اقامت در ایران بار دیگر به آلمان مهاجرت و تا امروز با خانواده‌اش در آن کشور اقامت دارد.  او در زمان اقامتش در ایران آثار متعددی را ترجمه کرد و کتاب سرگذشت موسیقی افغانستان را به چاپ رساند. انتشار چند نوار کاست موسیقی نیز ثمره زندگی او در ایران است.  

اکنون این استاد کهنه‌کار و شناخته‌شده موسیقی افغانستان با شرکت در کنفرانس‌ها و سمینارهای متعدد در کشورهای مختلف موسیقی وطنش را به جهانیان معرفی و نمایندگی می‌کند.

در گزارش تصویری این صفحه عبدالوهاب مددی از خاطرات و فعالیت‌های موسیقایی خود می‌گوید. 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرستو قاسمی

در خیابان‌های کیش که راه بروی، چشم بادامی زیاد می‌بینی. آنها یا چینی‌های مقیم جزیره هستند یا اهالی آسیای جنوب‌شرقی که برای تمدید ویزاهایشان مجبورند برای مدتی از کشورهایی مانند امارات خارج شوند و از آنجا که ورود خارجی‌ها به مناطق آزاد ایران به داشتن ویزا نیازی ندارد، برای مدتی مهمان جزیره کیش می‌شوند.

اما حساب چینی‌ها با آسیایی‌های جنوب‌شرقی که از وضع مالی مناسبی برخوردار نیستند و اغلب کارگر هستند، جداست. چینی‌ها برای کار به جزیره می‌آیند اما نه کارگری. آنها معمولا در فروشگاه‌هایی که به "شهر چین" معروف است، کار می‌کنند. فروشگاه‌هایی که یک کارفرمای چینی آن را از یک ایرانی اجاره می‌کند و در آن به صورت مستقیم و بدون واسطه اجناس کشورش را می‌فروشد و حتی ممکن است کارمند ایرانی نیز داشته باشد.

مغازه‌های چینی در پاساژهای کیش زیاد است هرچند که تعدادشان نسبت به چند سال پیش کمتر شده است. فروشندگان چینی معمولا در یک قرارداد دو‌ ساله به جزیره کیش می‌آیند و در فروشگاه‌های "شهر چین" مشغول کار می‌شوند. آنها در این مدت مجبورند فارسی یاد بگیرند چرا که اغلب خریداران ایرانی انگلیسی نمی‌دانند و خودشان هم مهارتی در دانستن این زبان ندارند پس بهترین راه یادگیری زبان فارسی است که حتی وقتی به کشورشان بر می‌گردند به دردشان می‌خورد چرا که به دلیل تجارت زیاد ایران و چین، می‌توانند به عنوان مترجم در شرکت‌هایی استخدام شوند که با ایران مراوده تجاری دارند.

برای گفتگو با یکی از این چینی‌ها که فارسی می‌داند، تلاش زیادی کردم و اگر "اسماعیل" همکار ایرانی‌شان نبود شاید هرگز نمی‌توانستم یکی از آنها را راضی کنم که با من صحبت کند. "یانگ شو"، دختر ۲۰ ساله صندوقدار، تقریبا از بقیه کمتر فارسی می‌داند، چرا که مانند فروشنده‌ها ارتباط مستقیم با مشتری‌ها ندارد تا دانستن بیشتر فارسی به دردش بخورد اما او کسی بود که پس از اصرار اسماعیل راضی به صحبت شد.

ابتدا فکر کردم به دلیل محدودیت‌های رسانه ای که در چین وجود دارد، آنها از گفتگو با یک رسانه در ایران می‌هراسند، اما دلیل این بی علاقگی به گفتگو با یک خبرنگار ایرانی این نبود. آنها می‌ترسیدند تا مبادا انتشار این گفتگو برایشان مشکلی در جزیره به وجود آورد، مبادا کسی دستشان بیندازد و یا اینکه سبب ناراحتی مشتری‌هایشان شوند.

یانگ شو هم مانند بقیه همکارانش از بودن در ایران لذت نمی‌برد. او دوست داشت زودتر به چین برگردد. هرچند وقتی از او پرسیدم که نظرت راجع به ایران چیست به زیبایی‌های جزیره اشاره کرد، دلش حرف دیگری داشت. او از مشتری‌های ایرانی دلگیر بود. آنهایی که به هر بهانه با او جدل می‌کردند و گاه او را کتک می‌زدند، حتی وقتی اسماعیل می‌خواست این مشکلات را بگوید، او اجازه نمی‌داد.

مشتری‌هایی که شاید می‌پندارند پرشدن بازار ایران از اجناس بی‌کیفیت چینی تقصیر چینی‌هایی است که به کیش آمده‌اند و نزدیک‌ترین دسترسی برای مقابله با این انحصار را برخورد نادرست با این چینی‌ها می‌دانند. در حالی که به نظر من آنها افرادی آرام ، بی‌ادعا و مهربانند و مانند همه ساکنان کشورهای دیگر بی‌تقصیر در سیاست‌های کلان کشورهایشان. در ضمن این نکته را هم باید از یاد نبرد که در چین هم کالاهای بسیار گران و با کیفیت بسیار بالا تولید می‌شود که بازارهای کالاهای لوکس را در همه جا گرفته، هم کالاهای مناسب، و هم کالاهای ارزان و با کیفیت پایین. 

 
در گزارش تصویری این صفحه یانگ شو از زندگی و محل کار خود در جزیره کیش برای ما می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هاله جمالی را می‌توان نگارگر چهره‌ها نامید، چهره‌هایی که گاه خودش، دوستان و آشنایانش هستند و گاه تخیلی و بدون هیچ پیش زمینه. "هنرمندان مختلف سوژه پرتره را به دلایل گوناگون انتخاب کردند، یکی برای نشان دادن قدرت و دیگری برای بازگویی یک داستان" اما‌هاله جمالی در ترسیم این چهره‌هاهویت افراد را جستجو می‌کند.

او از کودکی به نقاشی علاقمند بوده و با تشویق خانواده اهل هنرش، در رشته نقاشی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل کرده است. در سال ۲۰۰۵ به بریتانیا مهاجرت کرد و در لندن در رشته هنر و رسانه‌ها موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد.  

می‌گوید تا پیش از مهاجرتش به بریتانیا موضوع نقاشی‌هایش متفاوت و بیشتر منظره بود. اما بعد از آن تصمیم گرفت به نقاشی چهره‌ها بپردازد. ابتدا از چهره خودش و زنان اطرافش شروع کرد. اما بعدتر این علاقه‌مندی به دغدغه ذهنی‌اش تبدیل شد و به ترسیم چهره مردها نیز پرداخت.

سه مجموعه، مارال (سه چهره)، فکر(شانزده چهره) و فاصله‌ها (بیست چهره)، نتیجه همین علاقه‌مندی است که نگاه به آنها، هم به صورت فردی و هم گروهی، معنادار و به قول خودش با بیانی جدید همراه‌اند.

سه ویدیو "کسی که مثل هیچکس نیست"، "خروج" و "لایه‌ها" ساخته‌ هاله جمالی

هاله جمالی  در باره نقاشی "مارال" می‌گوید :دلش می‌خواهد تابلوهایش به تماشاگر نگاه کنند و نه تماشاگر به نقاشی‌هایش. در مجموعه "فکر" تلاش کرده به مخاطبش بگوید حتا یک موضوع مشابه - "دست راست زیر چانه"- می‌تواند پیام متفاوتی را به بیننده انتقال دهد که این پیام بازگو کننده شخصیت و احوال درونی انسان‌هاست. در مجموعه "فاصله‌ها" تلاش کرده عنصر "روایت گری" را در نقاشی‌هایش وارد کند و به بیننده اطلاعاتی بدهد که به درک پیام نقاشی و ایده اولیه او کمک کند؛ چرا که فضای یک اثر هنری از دید او باید به گونه‌ای باشد که بیننده بتواند تفسیر و تعبیر خودش را هم داشته باشد.  

اقامت دراسکاتلند، و زندگی در محیطی تازه، رنگی نو به کار هنریش داد وهمان‌طور که خودش و زبانش در محیط جدید از نو تعریف شدند، هنرش هم به همان نسبت تغییر کرد. ساخت سه ویدیو، "کسی که مثل هیچ کس نیست"، "خروج" و "لایه‌ها"  ثمره تحصیل او در بریتانیا در رشته هنر و رسانه‌ها است. او با ساخت ویدیو "کسی که مثل هیچ کس نیست"، تاثیر پوشش در تغییر هویت انسان‌ها را بازگو می‌کند. "خروج" که حاصل همکاری او با "مونیکا دِ یوانی Monica De Ioanni" است "تقلای انسان برای خروج  و رهایی از محدودیت را نشان می‌دهد" و "لایه‌ها" از دیدگاه او، استعاره‌ای برای عوض شدن خود بیرونی و خود درونی است.

از نظر او هنرمند کسی است که ایده‌ای بکر داشته باشد؛ حتی اگر این ایده ساده باشد. و بهترین لحظه برای هنرمند زمانی است که از بیننده اثرش، بازخورد مثبت یا منفی داشته باشد. می‌گوید "خوبی هنر این است که هر لحظه احتمال دارد مسیری کاملا متفاوت برروی هنرمند باز شود. ده سال پیش فکر می‌کردم فقط نقاش باشم اما امروز می‌بینم که ساخت ویدیو برایم اهمیت بیشتری دارد. اگرچه هنوز برای رسیدن به نقطه عطف هنری راه درازی در پیش دارم".

او تا کنون نمایشگاه زیادی در داخل و خارج ایران برگزار کرده است. ویدیوی "کسی که مثل هیچ کس نیست" فروردین امسال در ششمین نمایشگاه و مسابقه هنری Arte Laguna Prize در شهر ونیز ایتالیا راه پیدا کرد.‌هاله جمالی در این نمایشگاه یکی از صد و ده نفری بود که در بین هشت هزار نفر شرکت کننده در این نمایشگاه پذیرفته شد. اگر چه او موفق نشد جایزه هنری این مسابقه را کسب کند، خوشحال است که ویدیوی او یکی از ده ویدیویی بود که به مرحله نیمه‌نهایی رسید. نمایشگاه دیگر او هفتمین نمایشگاه FAT: Fashion Art Toronto نیز از بیست و چهارم آوریل ۲۰۱۲، در شهر تورنتو در حال برگزاری است.  

 
در گزارش تصویری این صفحه‌هاله جمالی از ایده‌های هنری اش سخن می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

شاید بارها شنیده باشید که: "من که فقط عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم" یا اینکه: "این کتاب،عکس هم داره؟"

این جملات را خیلی‌ها‌ در مورد کتاب می‌پرسند؛ کتاب‌های داستان و یا هر کتاب دیگری.

از دیر باز انسان با تصویر میانه خوبی داشته است. انسان‌های نخستین با گذشت هزاران سال، هنوز با زبان تصویر با ما سخن می‌گویند. تصاویر موجود بر دیوار غارها، شاید از اولین نمونه‌های روایت تصویری باشند. بسیاری از کودکان پیش از شروع مدرسه کتاب‌های داستان را ورق می‌زنند و با تصاویر آنها ارتباط برقرار می‌کنند. داستان را حدس می‌زنند و چه بسا در ذهن خود قسمت‌هایی از داستان می‌سازند.

"کمیک‌استریپ" یا داستان مصور روایتی تصویری از یک داستان است که در آن تصاویر سهم بیشتری را در روایت داستان دارند. در این نمونه روایی، نوشته و ادبیات خلاصه می‌شود در فضاهای ابر- مانند بین تصاویر و اینها عموما از زبان شخصیت‌های داستان نوشته می‌شوند. می‌توان گفت کمیک‌استریپ مجموعه‌ای است از نقاشی‌ها ‌و تصاویر دنباله‌دار که یک داستان را روایت می‌کند.

خاستگاه داستان مصور یا کمیک‌استریپ از کشور آلمان و انگلستان بود. اگر چه "ویلیام هوگارت" انگلیسی در قرن ۱۸ میلادی برای نخستین بار کاریکاتورهایی با روایات دنباله‌دار طراحی کرد اما عملاً "آدولف توپفر"، نویسنده، معلم و کارتونیست سوئیسی را با عنوان پدر کمیک‌استریپ مدرن می‌شناسند. داستان‌های مصور او در کشورهای مختلف از جمله آمریکا در سال ۱۸۴۲ منتشر شد. در سال ۱۸۸۵ نقاش، نویسنده و کارتونیست آلمانی، "ویلیام بوش" سری داستان‌های مصور "ماکس و مورتز" را منتشر کرد که بر روند شکل‌گیری کمیک‌استریپ یا داستان مصور تاثیر بسیاری گذاشت. در انگلستان اولین کمیک‌استریپ‌هایی که در دسترس عموم قرار گرفت مجموعه "اَلی اسلوپر هالف هالیدی" بود که هفته نامه‌ای شامل کمیک‌های کوتاه و طنز از شخصیتی ژولیده و ولگرد و مست بود. شخصیتی که باعث تفریح و خنده می‌شد و در بین مردم بسیار محبوبیت داشت.

هم زمان در آمریکا "یلو کید" و "کریزی کت" که  از مشهورترین روزنامه‌های کمیک استریپ به شمار می‌روند، منتشر می‌شد. کشورهای فرانسه و بلژیک از جمله کشورهایی بودند که داستان‌های مصور زیادی را برای کودکان و نوجوانان منتشر کردند. در سال ۱۹۲۰ بلژیک از جمله کشورهایی بود که در مقیاس بالایی به انتشار داستان مصور پرداخت. از معروف‌ترین داستان‌های مصور جهان که در سال ۱۹۲۹ و ابتدا در روزنامه‌های بروکسل چاپ شد "ماجراهای تن تن و میلو" بود. نویسنده داستان‌های تن تن شخصی بود با نام مستعار "هرژه". ماجراهای تن تن تا به امروز یکی از مشهورترین و محبوب‌ترین داستان‌های مصور اروپایی است. این مجموعه روایت تصویری جذابی است از خبرنگاری ماجراجو با نام تن تن.

در سال ۱۹۵۰ کمیک استریپ‌های آمریکایی به سرعت در دسترس عموم قرار گرفتند و شخصیت‌های" سوپر من" و "بت من" و" پاپای" در بین کودکان و نوجوانان اروپایی محبوبیت بسیاری پیدا کردند.

کمی بعد "مانگا" یا همان کمیک ژاپنی توجه کمیک دوستان را به خود جلب کرد. شخصیت‌های کارتونی "مانگا" اغلب چشم‌هایشان به طرز اغراق‌آمیزی درشت است و دهان و بینی کوچکی دارند. موثرترین شخص در گسترش و تحول مانگا "اوسامو تزوکا" بود که می‌توان گفت مانگای مدرن را به وجود آورد.

کمیک با توجه به معنایش در ابتدا با محتوای طنز و خنداندن مخاطب تهیه می‌شد ولی به مرور موضوعات داستان‌های مصور تنوع و گسترش بیشتری پیدا کرد.

کمیک استریپ به تدریج توانست خیلی سریع و راحت با مخاطب ارتباط برقرار کند و به راحتی جای خود را درروزنامه‌ها‌ و نشریات اروپایی و آمریکایی باز کرد طوری که صفحاتی از آنها به داستان‌های مصور اختصاص داده شد و بسیار مورد توجه عموم قرار گرفت. هر چند، گاه از طرف  دولت‌های  بعضی از کشورها، مشمول سانسور شدند.

معمولا کمیک‌استریپ‌هایی که در روزنامه‌ها ‌منتشر می‌شوند، اسلاید کمتری دارند و به موضوعات مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی با زبان طنز می‌پردازند.  

امروزه  پیشرفت تکنولوژی بر صنعت و هنر کمیک‌‌استریپ تاثیرات مثبت و منفی خودش را داشته است. عده‌ای تکنولوژی روز و پیشرفت آن را عاملی در جهت سرعت بخشیدن به تولیدات داستان مصور می‌دانند وعده ای این سرعت و پیشرفت تکنولوژی  را عاملی می‌دانند در جهت افت کیفی و محتوایی داستان مصور. بهره گیری از تکنولوژی فعلی کیفیت چاپ و سرعت نشر بالا رفته است و حتی می‌توان در فضای اینترنت همزمان با تولید داستان مصور آن را در اختیار طیف وسیعی از مردم سراسر دنیا قرار داد و از نقطه نظرات آنها آگاه شد. با توجه به پتانسیل بالای کمیک‌استریپ در برقراری ارتباط، رشد و شکوفایی آن در آینده به هیچ روی دور از ذهن نیست.

"استیو مارچنت"، مدرس کاریکاتور و داستان مصور در مرکز کمیک لندن، به یاد می‌آورد، زمانی که تنها چهار سال داشت با تماشای کتاب‌های کمیک‌استریپ کنجکاویش برای این که بفهمد شخصیت‌های داستان چه می‌گویند بر انگیخته شده بود و این که بتواند کلمات داخل ابرها و بالن‌ها ‌را از زبان شخصیت‌ها ‌بخواند باعث شده بوده با کمک مادرش شروع کند به یادگیری حروف الفبا و کلمات. استیو  که خود معلم کودکان است معتقد است که کتاب‌های کمیک و داستان‌های مصور با تصاویر جذابشان این اشتیاق به خواندن را در خیلی از کودکان به وجود می‌آورد.

 
در گزارش تصویری این صفحه استیو مارچنت از تاریخچه کمیک‌استریپ می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

گاهی وقت‌ها در میان روزمرگی‌ها و دوندگی‌های هزار و یک رنگ‌مانفکر می‌کنیم خیلی گرفتاریم. شاکی هستیم از روزها و گرفتاری‌هایمان. اما ناگهان آدم‌هایی در مسیرت قرار می‌گیرند که همه این معادلات را به هم می‌زنند و خط قرمزی می‌شوند بر روی همه این نارضایتی‌ها.

غلامرضا صباغی یکی از آن اتفاق‌ها است که رنج را به خدمت خود در آورده. قصه تلخ این مرد از همان بدو تولد آغاز می‌شود. هنگام تولد مادرش را از دست می دهد و این شروعی است برای زندگی پرماجرایش. هنوز چند سالی نگذشته که در سن ۵ سالگی بیماری آبله می‌گیرد و جفت چشمان خود را از دست می‌دهد و وارد مرحله دوم زندگی می‌شود. اما انگار قصه این مرد هنوز ادامه دارد. ده ساله نشده است پدرش را هم از دست می‌دهد و نان‌آور خانواده می‌شود. عزمش را جزم می‌کند و وارد بازار کار می‌شود. او به خاطر زندگی در میبد و فراوانی شغل زیلوبافی در آن دیار این حرفه را انتخاب می‌کند.

می‌دانم که میبدی است.  اما هیچ آدرس و شماره تلفنی از او ندارم. راهی میبد می‌شوم. از تاکسی که پایین می‌آیم از اولین مغازه سراغش را می‌گیرم. فروشنده او را می‌شناسد و می‌گوید همه شهر با این آدم آشنایند. آدرس را می‌گیرم و کوچه‌های کاه‌گلی میبد را رد می‌کنم. کارگاهش بسته است. پرسان پرسان به خانه‌اش می‌رسم. حیاطی با درختان انار و انگور و زندگی ساده. به نشانه سلام دستانش را که دیگر هم‌جنس زیلو شده‌اند می‌گیرم. زبر است و کار کرده. چهره خندانی دارد. انگار با دنیای ما بیگانه است. صدایش گرم است و پر از اطمینان. بدون مقدمه و بی‌آنکه دستگاه ضبط صدا اذیتش کند حرف‌هایش را شروع می‌کند: زیلو به خاطر پنبه خیلی خنکه و بهترین و سازگارترین زیرانداز برای ما مردم کویر همین هست. بیشتر مسجد‌هاهم از زیلو استفاده می‌کنند. برای سجاده و صندلی اتومبیل هم هست و هر طوری که مشتری سفارش بدهد ما برایش انجام می‌دهیم. البته اگر مشتری باشد".

به چین‌های صورتش که حکایت از روزهای غریب دارد دست می‌کشد و نگران زیلوبافی است. زیلوبافی که رونق آن در محله بشنیغان میبد بوده است با رشد فرش‌های ماشینی روبه فراموشی است و دیگر کارگاه‌های این شهر انگشت‌شمار شده‌اند. اما اگر به گذشته برگردیم، دلیل رونق این صنعت در این دیار وجود مزارع گسترده پنبه بوده است که حتی به شهر‌های دیگر هم صادر می‌کرده‌اند. مردم میبد همانطور که برای فرار از گرما در تابستان لباس پنبه‌ای می‌پوشیده‌اند برای زیرانداز خود هم از همین بافت استفاده می‌کرده‌اند.

زیلو پر است از شکل‌های هندسی منظم. از او می‌پرسم تصورت از لوزی و مربع و شکل‌های هندسی که روی این فرش نقش می‌بندد چیست؟ اول کمی فکر می‌کند و می‌گوید: خیال من در مورد هشت‌پر، گل‌ و‌مرغ با شما فرق می‌کند. من با اسم حفظ کردم و فقط می‌دانم برای فلان نقش باید مثلا ۴۸ ترکیب عوض کنم. حالا من این ترکیب‌ها را در حافظه دارم و نمی‌دانم که زلفک یا هر طرحی که  بوجود آمده چه شکلی است. گاهی وقت‌ها هست یک نقش را ۲۰ سال کار نکردم. اما در حافظه‌ام آن را به یاد دارم  و مشکلی برای بافتنش ندارم. الان کارم کمتر شده. صبح‌ها یکی دو ساعت به کارگاه می‌روم و عصر‌ها هم کمتری. اما اگر شاگرد داشتم بازهم ادامه می‌دادم."

حرف‌هایش را قطع می‌کند و فکر می‌کند. انگار گفتنش سخت است. صدایش می‌لرزد و با بغض می‌گوید: "همین که شرمنده زن و بچه‌هام نشدم خدا رو شکر. همین که یک زندگی عادی مثل بقیه مردم برای آنها فراهم کردم همه دلخوشی و لذت زندگی یه" دیگر حرف‌هایش را ادامه نمی‌دهد و آرام اشک‌هایش را خشک می‌کند.

زیلوها از نظر رنگ‌بندی به چند دسته تقسیم می‌شوند که ترکیب رنگ سفید و آبی آن مخصوص مساجد و اماکن مذهبی است و رنگ آبی و قرمز آن که به جوهری معروف است از نوع نامرغوب آن است و مجلسی‌ترین رنگ‌بندی رنگ سبز و نارنجی است.

چایی‌مان را که می‌خوریم راهی کارگاهش می‌شویم. کارگاهش چند کوچه آنطرف‌تر است. یک اتاق کوچک که بدون هیچ قفلی کرکره آن تا نیمه پایین است. یک دار زیلو، مقداری نخ و یک صندلی پر از خاک که نشان از بی‌هم صحبتی دارد تمام اثاث کارگاهش است. بسم‌الله می‌گوید و شروع به کار می‌کند. اما صدایش خسته است. و آرام هر رج را پنجه می‌زند. به قول خودش سال‌های جوانی روزی نیم‌متر زیلو می‌بافته است اما الان به سختی به یک وجب می‌رساند. صلات ظهر است پیرمرد پنجه‌اش را آویزان می‌کند و می‌گوید: "وقت نماز کار تعطیل می‌کنم. از همان بچگی همین بوده است." از کارگاهش بیرون می‌زنیم. از او خدافظی می‌کنم و با صدای یالله‌اش به حضور، سر پیچ گم می‌شود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.