Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

پرستو قاسمی

در سفری که به خوزستان داشتم، در مسیر اهواز- سوسنگرد مهمان خانواده حیدری در روستای بردیه شدم. روستای بردیه در۶ کیلومتری شهر سوسنگرد و در مسیر اصلی سوسنگرد- بستان قرار دارد و خانواده حیدری سه سالی می‌شود که رسم قدیمی عرب‌ها را زنده و مُضیف یا همان مهمانخانه را از نو برپا کرده‌اند.

مضیف در حقیقت بنایی است که عرب‌ها آن را تنها با استفاده از نی برای میزبانی از مهمانانشان در خارج از محیط خانه می‌ساختند. در قدیم بیشتر خانه‌های عرب‌های خوزستان مضیف داشت و ساخت خانه با نی از ویژگی معماری خانه‌های خوزستان در گذشته بوده است. اصل سازه مضیف روی حفاری چاله‌ای است که قرار است در آن قرار گیرد و ساخته شود. تنها افراد خاصی هستند که می‌توانند مختصات هندسی این چاله‌ها را تعیین کنند و آن را به صورت دستی و نه با بیل مکانیکی حفر کنند. هرچه چاله مورب‌تر باشد هلالی ستون‌ها و سقف بهتر شکل می‌گیرد. پس از کندن چاله و آماده‌سازی نی‌ها، به صورتی که پوسته آنها باید جدا شود، نوبت به تثبیت ستون‌ها در گودال‌ها می‌رسد که آن را با ملات کاهگل محکم می‌کنند و برای هلالی کردنش روی هر ستون دو نفر بالا رفته و آن را شکل می‌دهند. تعداد ستون‌ها نیز فرد است و از سه تا نوزده ستون می‌رسد. پس از گذشت دو روز ملات ستون‌ها خشک می‌شود و نوبت به دیواره‌ها و سقف می‌رسد و سپس چیدمان وسایل داخلی آن با وسایلی چون فرش، متکاهایی برای تکیه زدن، منقل، صندوقچه، دله و فنجان‌های قهوه و سایر وسایل قهوه‌خوری و همین طور صنایع دستی محلی.

مضیف در ندارد ولی ورودی‌اش باید رو به قبله باشد و با ارتفاعی کم تا هرکس وارد آن می‌شود به احترام کسانی که در آن نشسته‌اند خم شود. مهمان سلام و احوالپرسی را از اولین کسی که کنار ورودی نشسته شروع می‌کند. معمولا افراد میان‌سال بالای مضیف می‌نشینند و صاحب مضیف از آنها با قهوه پذیرایی می‌کند.

آخرین مضیفی که خانواده حیدری داشتند در سال‌های جنگ که تانک‌های عراقی تمام منطقه را اشغال کرده بودند، از بین رفت. حالا پس از سال‌ها پسران خانواده برای آنکه دل پدر پیرشان را به دست آورند، مضیفی نو با کمک و راهنمایی پیرمردان روستا ساختند و برای ساختش حدود هشت میلیون تومان هزینه کردند. مضیف ساخته پسران یازده متر طول، سه و نیم متر عرض و چهار متر ارتفاع دارد.

من و دوستانم نیز ساعاتی را در مضیف گذراندیم  و ناهار مهمان خانواده مهربان و مهمان‌نواز حیدری بودیم. خانواده حیدری با ماهی کباب و نان محلی که غذای مرسوم عرب‌هاست از ما پذیرایی کردند. زمانی که تالاب هویزه یا هورالعظیم هنوز خشک نشده بود، ماهی‌های این تالاب مهمان سفره‌های اهالی بود. حالا هم ماهی‌های تالاب شادگان بودند که کبابی شدند. زحمت پخت نان تازه را نیز مادر خانواده کشید.

بعد از ناهار نوبت به مراسم ویژه قهوه‌خوری رسید. در این مراسم، رسم بر این است که اگر پس از نوشیدن فنجان نخست دیگر میلی به نوشیدن قهوه نداریم  باید فنجان را تکان دهیم و اگر تکان ندهیم یعنی اینکه باز هم قهوه می‌خواهیم.  ندانستن این رسم سبب دوباره نوشیدن قهوه شد. قهوه عرب‌ها قهوه خیلی تلخ ولی خوش طعم است. عرب‌ها خودشان دانه‌های قهوه را تفت می‌دهند و می‌کوبند و دقت زیادی برای دم‌کردن قهوه دارند. البته قهوه‌خوری مراسمی تجملاتی و پر آداب و رسومی است که ما از آن بی‌خبر بودیم.  

"فنیان" فنجان مخصوص قهوه عرب‌هاست که همه مهمانان با آن قهوه می‌نوشند. پذیرایی قهوه از سمت راست مضیف شروع می‌شود و کسی که قهوه تعارف می‌کند فنیان را با دست راست می‌گیرد و مهمان هم باید آن را با دست راست بگیرد و بدون آنکه زمین بگذارد آن را بنوشد. اگر کسی سه بار فنیان  را بدون حرکت به میزبان دهد و سه بار قهوه بنوشد یعنی اینکه برای حل مشکلش به نزد شیخ و یا مالک مضیف آمده و می‌خواهد که او مشکلش را حل کند.

این روزها مضیف بردیه بازدیدکنندگان زیادی دارد. در حقیقت تلاش علی حیدری، پسر کوچک خانواده که به عنوان راهنمای گردشگری فعالیت می‌کند و همچنین مجتبی گهستونی فعال میراث فرهنگی، در معرفی مضیف بردیه سبب شد تا در دی ماه سال گذشته مضیف و مراسم قهوه‌خوری عرب‌ها در فهرست آثار ملی کشور به ثبت برسد. غیر از مضیف بردیه، یک مضیف دیگر نیز در شادگان وجود دارد که توسط شهرداری ساخته شده و چون مالک خصوصی ندارد رونقی هم ندارد.

 
در گزارش تصویری این صفحه توضیحاتی درباره مضیف از زبان رضا حیدری، پسر بزرگ خانواده می‌شنویم.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویین پاکباز*

منصوره حسینی در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران و سپس در آکادمی هنرهای زیبای رم آموزش دید. او از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۸ تقریباً مقارن با دورۀ شکوفایی تازۀ هنر ایتالیا در رم اقامت داشت و شالودۀ بینش هنری و شیوۀ کارش در آن سال‌ها ریخته شد.

حسینی خود را به عنوان یک نقاش حرفه‌ای معرفی کرد و شماری از استادان و منتقدان هواخواه نقاشی تصویری، کار او را ستودند. فوسانی، نقاش و منتقد، نوشت:

"رنگ‌آمیزی او بسیار غنی و دل نشین است. ترکیب کارهای او بر زمینۀ رنگ‌های غلیظ و محکم استوار شده و این رنگ‌ها، عواطف شاعرانۀ نقاش را توجیه و تفسیر می‌کند. مضامین کارهای او همه خیال‌انگیز و موزون است".

ویرجیلیوگوتسی، یکی از استادان آکادمی رم، منظره‌ها و تصویر طبیعت بیجان او را چنین توصیف کرد:

"تابلوهای او یا حاوی منظره‌ای پرشکوه و سودایی است از مرگ روز؛ از غروب آفتابی که ما هر روز در شهر خویش می‌بینیم و یا نمودار طبیعت بیجانی است که طرح و رنگ آن، حتا درد تنهایی هر یک از اشیاء نیز محسوس است... یا نقش گل‌هایی است که پژمردگی خود را لحظه به لحظه بر دست‌هایی که آنان را می‌چینند، نثار می‌کنند".

منتقد دیگری به نام جوزپه پنسابنه پژواک هنرهای سنتی ایران در رنگ‌های او تشخیص داد: "عشقی که نسبت به سایه‌ها و نیم‌سایه‌های عمیق دارد، بیننده را به یاد قالب‌ها و خاتم‌های ایرانی می‌اندازد، بی آن که از این دو هنر اثری مستقیم در میان باشد. لورنتسا تروکی نیز نوشت: "به نظر می‌رسد که منصوره نقاش آینده‌دار ایرانی و میهمان عاشق رم، هوشمندانه از مکتب رم بهره گرفته و حال و هوای نقاشی ما را با پیچیدگی تزئینی و خیالی هنر ایرانی درآمیخته‌است".

منصوره حسینی در زمان اقامتش در رم به دیدار ونتوری رفت و نقاشی‌هایش را به او نشان داد. ونتوری استاد دانشگاه رم و منتقدی بانفوذ و هواخواه هنر انتزاعی بود. او در اظهار نظری قاطع نقاشی منصوره را پنجاه سال عقب‌تر از جریان  هنر معاصر دانست و استفاده از خط کوفی را به وی توصیه کرد. سخن استاد پیر تکان‌دهنده بود، چرا که تلویحاً تمامی کوشش‌ها و موفقیت‌های نقاش جوان را زیر سؤال می‌برد. ظاهراً پس از این رویداد بود که منصوره به نقاشی انتزاعی و کاربرد خط روی آورد. خود او بارها از این ملاقات و توصیۀ ونتوری با چنین جملاتی یاد کرده‌است:" خط در نقاشی ایران با سخن ونتوری آغاز شد. و من فرمانبردار حقیر آن بزرگ‌مرد بودم".

واقعیت این است که منصوره حسینی پس از بازگشت به ایران شکل‌های ساده و خطوط منحنی و زاویه‌دار را که شباهتی دور با عناصر خط کوفی داشتند، در ترکیب‌بندی‌های انتزاعی خود به کار می‌برد. سه نمونه از اینها را همراه نقاشی‌های‌اش در تالار رضا عباسی به نمایش گذاشت ( ۱۳۳۸). نقاش در این رویکرد انتزاعی، هوشمندانه از تجربۀ تصویری خود بهره گرفته بود. ابرها، خانه‌ها و درختان در این جا به سطوح رنگی انتزاعی تقلیل یافته و مانند قطعات کاشی درکنار هم نشسته بودند. در واقع، اساس طرح و رنگ آنها همانی بود که در نقاشی‌های تصویری دیده می‌شد. ولی این نقاشی‌های انتزاعی نکتۀ دیگری را هم اثبات می‌کردند: منصوره هم‌چنان در جو هنری رم نفس می‌کشید.

اوایل دهۀ ۱۳۴۰ دل‌مشغولی بسیاری از نقاشان ایرانی استفاده از سنت خوشنویسی شد و منصوره حسینی نیز که خود را در این زمینه پیشگام می‌دانست، بر آن شد که عناصر خط کوفی را با وضوح بیشتری در نقاشی‌اش به کار گیرد. خود او در همان زمان نوشت:

"آن چه از خطوط کوفی گرفته‌ام، خود خطوط و یا عکس برگردان کامل آنهاست... خواسته‌ام تا حرکت آنها، تکرار و سکوت و ترکیب‌بندی آنها و رنگ‌هایی که قاب وجود آنهاست، حالتی به خود بگیرند. به تاریکی‌ها روند و محو شوند و یا در نورهای غبارآلود شنا کنند؛ گویای حالتی مانند نماز و دعا باشند یا رقص غمگین را بنمایند. من نقاش آبستره نیستم؛ تنها سعی کرده‌ام تا نوعی موجوداتم را عوض کنم."

از این نوشته چنین استنباط می‌شود که او به امکانات بیانی و نه کارکرد تزئینی حروف و کلمات دلبسته است. در واقع برای او که به صراحت طبع و با انگیزه‌هایی شاعرانه نقاشی می‌کند، نشانه‌های انتزاعی همان ارزش القاء‌کنندۀ صور واقعی را دارند. فقط "نوع موجودات" نقاشی‌ها عوض می‌شوند: منحنی‌های موزون جای ابرهای شناور در آسمان یا موج‌های دریای طوفانی را می‌گیرند، تا شوق زیستن و یا شور عارفانه‌ای را بیان کنند. اما بیان در نقاشی‌های منصوره بیشتر از رنگ نیرو می‌گیرد تا خط و حتا گاهی ارزش‌های خطی در طنین رنگ‌ها مجال بروز نمی‌یابند. در واقع، قدرت بیان "نقاشی‌‌ خط" او در لحظات وحدت خط و رنگ  به اوج خود می‌رسد.

در دوران فعالیت هنری منصوره حسینی بارها شاهد چنین لحظاتی بوده‌ایم.

 

*رویین پاکباز نویسندۀ کتاب "نقاشی ایران" است.
*این گزارش قبلا در تاریخ ۱۷ ژوئن ۲۰۱۰ در جدید آنلاین منتشر شده بود و به مناسبت درگذشت منصوره حسینی  (۱۳۹۱- ۱۳۰۵) بازنشر شد. 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

تهمینه میلانی فیلم‌نامه نویس، تهیه کننده و کارگردان سینما  شهریور ۱۳۳۹ در تبریز به دنیا آمد. دوران کودکی را در تبریز گذراند و سپس به دلیل مشکلات پدر ابتدا به قزوین و سپس به تهران رفت. آشنایی‌اش با سینما  از همان کودکی بود. می‌گوید مادرش علاقه وافری به سینما داشته و گاهی یک فیلم را چند بار به  اتفاق مادر و خواهرانش  در سینماهای قزوین می‌دیده است. از آن جمله فیلم "گنج قارون" که چندین بار آن را تماشا کرده و سعی داشته صحنه‌هایی از آن را با مادر و خواهرانش بازی کند.

در ۱۶سالگی، زمانی که  به همراه خانواده به تهران آمد، هنر سینما به شکل جدی‌تری برایش مطرح شد و به همین دلیل پس از دیپلم در امتحان ورودی مرکز عالی تلویزیون شرکت کرد و پذیرفته شد اما با مخالفت خانواده روبرو شد. به همین سبب تحصیلاتش را در رشته معماری که از نظر خودش نزدیکی بیشتری با سینما دارد ادامه داد. پس از مدت کوتاهی دانشگاه‌ها به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شد. در همین ایام بود که به صورت اتفاقی با مسعود کیمیایی آشنا شد و این آشنایی زمینه‌ای برای ورود به دنیای سینما در سن ۱۹سالگی بود.

توضیحات تهمینه میلانی دربارۀ ساخت فیلم "نیمه پنهان"
او در ارتباط با آشنایی‌اش با مسعود کیمیایی می‌گوید: " برنامه‌های فرهنگی و هنری و شب شعرها از علاقه‌مندی‌های من بود. در یکی از این برنامه‌ها متوجه شدم که مسعود کیمیایی هم به عنوان سخنران دعوت شده است. بسیار کنجکاو بودم او را ببینم چون او از کارگردانان محبوب نسل ما بود و من همۀ فیلم های او را دنبال می‌کردم. فیلم "قیصر" را در قزوین بارها دیده بودم وهمینطور فیلم "گوزن‌ها" را بارها تماشا کرده بودم.  خوشبختانه آقای کیمیایی با همکارانش یک ردیف عقب تر از من نشسته بودند. پس از سخنرانی از یکی از همکارانش سوالی پرسید که من جواب دادم و همین باعث شد که آقای کیمیایی با من هم صحبت شود و پس از گفتگوی کوتاهی مرا به دفتر کارشان دعوت کند."

این شروع همکاری میلانی با مسعود کیمیایی ست، همکاری که حدود ۷ سال به طول می‌انجامد و در این ایام  میلانی با بسیاری از کارگردانان بزرگ و همچنین شخصیت‌های برجسته مانند شاملو، سپانلو، گلشیری و... آشنا می‌شود. او می‌گوید: "در آن زمان که دانشگاه‌ها تعطیل بودند دفتر آقای کیمیایی برای من دانشگاهی بود که از اساتید برجسته‌ای که در آن رفت و آمد می‌کردند می‌آموختم". تا اینکه در سال ۱۳۶۷ اولین فیلمش " بچه های طلاق" را می‌سازد. این اولین تجربه سینمایی تهمینه میلانی زمانی اتفاق می‌افتد که چهره‌های موفقی همچون رخشان بنی اعتماد و پوران درخشنده به عنوان تنها کارگردانان زن در سینمای ایران فعالیت می‌کردند و آن‌طور که خانم میلانی می‌گوید  فیلم بچه‌های طلاق با امکانات بسیار محدود ساخته می‌شود. اما ناباورانه در بین ۲۶ فیلم رقیب خود مقام اول را در هشتمین جشنواره فجر کسب می‌کند.

تهمینه میلانی تاکنون بیش از ۱۲ فیلم سینمایی ساخته که هر کدام ویژگی‌های خاص خود را دارد. در فیلم " دیگه چه خبر"  برای اولین‌بار در تاریخ سینمای ایران نقش اول یک فیلم کمدی را یک زن، ماهایا پطروسیان، اجرا می‌کند و "فیلمی ‌که هیچ تهیه کننده‌ای حاضر به همکاری برای ساخت آن نبوده و با مشکلات زیادی ساخته می‌شود در سال ۱۳۷۰ پرفروش‌ترین فیلم سال می‌شود."

از دیگر ساخته‌های خانم میلانی می‌توان " دو زن"، "کاکادو"، "نیمه پنهان"، "واکنش پنجم"، "تسویه حساب"، "زن زیادی"، "سوپر استار" و " یکی از ما دو نفر" که آخرین ساخته اوست را نام برد.

خانم میلانی می‌گوید سی و دوساله بودم که با همسرم که او هم  آرشیتکت است و در رشته معماری تحصیل کرده  ازدواج کردم. همسرم کسی است که برای خودش بسیار انرژی گذاشته و در یک جمله می‌توانم بگویم  او با خودش به صلح رسیده و کسی را قضاوت نمی‌کند. من چنین مشاوری در زندگی هنری‌ام دارم. کافی است فیلم نامه‌ای بنویسم و از او بخواهم که برایم بخواند. نقدی که او می‌کند برای من بسیار مهم است. فیلم نامه‌هایی داشتم که بنابه نظر او نساخته‌ام. من احساس خوشبختی می‌کنم که مشاور من، صمیمی‌ترین دوستم و همسرم است."

موضوع فیلم‌های تهمینه میلانی مشکلات و معضلات جامعه در حال حاضر است و گویی به همین علت فیلم‌نامه‌های ساخته نشده‌ای در کارنامه هنری خود دارد. شش قصه در ارتباط با ایدز و زنان معتاد دارد‫.‬ همچنین  قصه دختر فراری‌ها که فیلم‌نامه آن  به صورت کتابی با عنوان" هتل کالیفرنیا" به چاپ رسیده از آن جمله‌ هستند.

تهمینه میلانی حرفه سینما را در کنار  فعالیت اصلی‌اش معماری دنبال می‌کند و تا به حال طراحی و ساخت بناهای بسیاری را به عهده داشته است. او معتقد است حرفه معماری توانسته ضررهای ناشی از سینما را برایش جبران کند و فعالیتش را ادامه دهد.

در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت تهمینه میلانی و خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش، کامیابی‌ها و سرخوردگی‌های ساخت فیلم‌هایش می‌نشنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فاطمه جمال‌پور

یکی از کوچه پس کوچه‌های پر شیب زعفرانیه به آسایشگاه بقیه‌الله ختم می‌شود. آسایشگاهی که از سال ۱۳۶۶ به جانبازان قطع نخاع اختصاص یافته است، خانه - باغی ۳۵هزار متری است که متعلق به محمود خیامی مدیر ایران خودرو بوده است و بعد از انقلاب مصادره شده است. روایت است که محمود خیامی وقتی برای پس گرفتن اموالش به ایران باز می‌گردد و متوجه می‌شود آسایشگاه در اختیار جانبازان است از باز پس‌گیری آن منصرف می‌شود.

حالا در آسایشگاه ۱۴ بیمار قطع نخاع زندگی می‌کنند. برخی از آنها مثل سعید همیشه در آسایشگاه هستند و برخی مثل احمد شب‌‌ها به خانه می‌روند. گوشه گوشه آسایشگاه صندلی‌های چرخداری به چشم می‌آیند که یا میزبان جانبازی هستند یا گوشه‌ای به حال خود رها شده‌اند. گویی نماد اینجا صندلی‌های چرخدار رهاشده در گوشه و کنارش است. بعضی اتاق‌ها شبیه بیمارستان هستند و بعضی با کاغذ‌دیواری و کتابخانه‌ای کوچک و دیگر وسایل کمی شکل و شمایل اتاق یک خانه پیدا کرده‌اند.

آسایشگاه از زمان مرخص کردن کارکنانش توسط نیروهای داوطلب مردمی اداره می‌شود. ایستاده‌ام منتظر اجازه ورود که پسرک جین‌پوشی پس از سوال و جواب فراوان در را برایم باز می‌کند. ده قدم جلوتر مرد نابینایی که نقش نگهبان آسایشگاه را بازی می‌کند اسم و شماره من را می‌گیرد و وارد می‌شوم.

چند روزی بود که خبر تخریب و بازسازی مرکز را شنیده بودم. به محض ورودم زیرنویس اخبار تلویزیون شنیده‌هایم را تایید می‌کند. انگار این زیرنویس گرد غصه پاشید در فضای اینجا. جانبازها لام تاکام حرف نمی‌زنند. هوای حوصله‌شان ابری شده است. بعضی‌ها ۲۵ سال و ۲۸ سال و ۳۰ سال به این سقف و دیوارها دل بسته‌اند.

بالاخره آقاسعید از میان جانبازان قبول می‌کند مصاحبه کند. هنوز نگاه‌اش به زیرنویس است. آهی می‌کشد و می‌گوید من در خدمتم بفرمایید. می‌گوید: اول اینکه بنویسید من به عنوان جانباز که نه به عنوان یک معلول احساس سربلندی نمی‌کنم، در ۲۱ سالی جانباز یا حالا هرچه اسمش را بگذاری معلول شدم آن هم برای دفاع از شهرم آبادان...  اسم آبادان را که می‌آورد انگار زیرنویس، ما و همه چیز را فراموش می‌کند. چهره‌اش رنگ می‌گیرد و در یادش سفر می‌کند به خاطرات روزهای دور.

می‌گوید: قبل از جنگ آبادان با همۀ ایران فرق می‌کرد. فرهنگش فرهنگ آبادانی بود حتا موسیقی‌اش هم آبادانی بود اما با شروع جنگ آبادان انگار وارد سیاره دیگری شد. توپ و خمپاره و تیر بود که سر مردم آوار شد و جنگ مسیر زندگی همه را عوض کرد. من در ۲۱ سالگی معلول شدم و حالا  ۳۰ سال گذشته است، در این ۳۰ سال مادرم پیر شد. مادری که وقتی شوهرش را از دست داد ۴۱ سالش بود، پدری که وقتی به خاطر شیمیایی شدن فوت شد ۴۹ سالش بود و تازه می‌خواست ثمره فرزندانش را ببیند. 

۳۰ سالی است که روزهایش یک رنگ دارند، رنگ روزمرگی، به قول خودش می‌گوید تاریخ‌نویس آسایشگاه شده است. حتا یادش است سال ۶۸ ساعت ۸ روز دوشنبه تابستان کدام تصمیم مهم را در آسایشگاه گرفته‌اند. 

آقا رسول یکی دیگر از جانبازان آسایشگاه است که تراشکاری و آهنگری انجام می‌دهد و در و پنجره می‌سازد. تخت و کمد ام دی اف اتاقش را هم خودش ساخته است. پانزده سالش بوده که جبهه رفته و  شانزده سالش بوده که قطع نخاع شده است. کسی که برای خانه‌های دیگران پنجره می‌سازد دلش یک پنجره متعلق به خود می‌خواهد. می‌گوید حالا این آسایشگاه ۳۵ هزار متری به چه درد من می‌خورد وقتی حتا یک پنجره هم ندارد. 

دلش برای خوردن یک نیمرو، یک سیخ جگر و قورمه‌سبزی تنگ شده. می‌گوید سلامتی بزرگترین نعمت است که از دست داده است. شانزده سالگی تنها مشکلش قطع نخاع بوده اما حالا کلیه‌هایش هم کم کار شده‌اند و ناراحتی قلبی دارد. می‌گوید: با خدا معامله کرده‌ام و پشیمان هم نیستم، از کسی هم توقع ندارم.  

به سراغ احمد پورپیرعلی می‌روم. جانبازی که یک گوشه آسایشگاه در زمینی بایر گلخانه احداث کرده، نفر سوم مسابقات شنای کشوری معلولان و جانبازان است و نقشه‌کشی دانشگاه خواجه نصیر خوانده است وهمۀ اینها پس از جانبازی‌اش اتفاق افتاده است. زندگی برای او هنوز جریان دارد. 

بار دوم که به آسایشگاه می‌روم  نگهبان دیگر در را برایم به راحتی باز می‌کند. جانبازها این‌بار خوشحال هستند. نمایندگان بنیاد آمده‌اند و دیگر خبری از انتقال جانبازها نیست. سری به اتاق آقا سعید می‌زنم کتاب "آپارتمان بیلی وایدر" را برایش آورده‌ام. یک ساعتی دربارۀ بیلی وایدر و فیلم‌هایش صحبت می‌کند. اطلاعات سینمایی‌اش متحیر کننده است. این‌بار انگار رنگی از امید در حرف‌هایش می‌بینم. از اینکه دو دیدار به ظاهر متفاوت از آسایشگاه داشته‌ام خوشحال می‌شوم.  

در گزارش تصویری این صفحه سری به آسایشگاه بقیه‌الله زده‌ایم و به دیدار جانبازان ساکن در آنجا رفته‌ایم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

علی کسمایی، از پیشکسوتان هنر دوبله در ایران روز سه شنبه ششم تیر ماه درسن ۹۷ سالگی درتهران درگذشت. دوبله بسیاری از فیلم‌ها و موزیکال‌های معروف هالیوودی همچون "بانوی زیبای من" و "اشک‌ها و لبخندها" که از کارهای درخشان دوبله فارسی بشمار می‌آید تحت سرپرستى على کسمایى انجام شد.
 
علی کسمایی پنج سال پیش در گفتگو با جدید آنلاین از زندگی وفعالیت‌های سینمایی‌اش گفت که به یاد او در اینجا بازنشر می‌کنیم.
 

علی کسمایی، مبتکر دوبلاژ در ایران 

علی کسمایی، پدر دوبلاژ ایران که ٩٢ سالگی اش را پشت سر گذاشته، در خانۀ کوچکی در تهران در اوج تنهایی خاطراتش را برای ما مرور می‌کند. هر چند او در زمینه‌های مختلف سینمایی و تلویزیونی از کارگردانی گرفته تا فیلمنامه نویسی و بازیگری فعال بوده، اما اشتهارش در مدیریت دوبلاژ است.

در سال ١٢٩٤ خورشیدی در تهران متولد شد، و به اقتضای شغل پدر که بازرگان بود، سال‌های اولیۀ زندگی و دبستان را همراه خانواده در مازندران و گیلان  گذراند. سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد و دورۀ سه سالۀ دوم دبیرستان را در دارالفنون گذراند و از دانش استادانی چون جلال همایی، احمد بهمنیار، بدیع الزمان فروزانفر و ملک الشعرای بهار برخوردار شد.

پس از دورۀ دبیرستان، وارد دانشکدۀ  حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد و دورۀ سه سالۀ آن دانشکده را به علاوه یک دورۀ روزنامه نگاری طی کرد. در همین دوره به مدت دو سال در دبیرستان دخترانۀ سروش با ماهی ٥٠  ریال به تدریس پرداخت و در خرداد ١٣٢٠ موفق به کسب مدرک لیسانس در رشتۀ علوم سیاسی شد.

علی کسمایی از دوران کودکی رویای سفیر شدن در سر می‌پروراند و بعد از گذراندن دورۀ کارشناسی علوم سیاسی، طبق روال آن زمان می‌بایستی در وزارت خارجه استخدام می‌شد، اما موفق نشد وارد آن وزارتخانه شود و خود دلیل آن را نداشتن خویشاوند در آن وزارتخانه می‌داند.

از آنجا که در دورۀ دانشجویی ترجمه می‌کرد، برای گذران زندگی به ترجمه و نوشتن مقاله در روزنامه‌های مختلف روی آورد.

به پیشنهاد دوستان، دورۀ یک سالۀ کارآموزی وکالت دادگستری را زیرنظر علی اکبر طاها و ابراهیم خواجه نوری، دو وکیل سرشناس آن زمان گذراند. آقای خواجه نوری علاوه بر کار وکالت، نویسنده بود و در آن زمان مقالات کتاب " بازیگران عصر طلایی" را در روزنامه "ندای عدالت" به صورت پاورقی می‌نوشت. به توصیۀ او، علی کسمایی به کتابخانۀ مجلس می‌رفت و از روزنامه‌های قدیمی، برای روزنامه، خوراک و مواد اولیه تهیه می‌کرد. کسمایی بعد از مدتی خبرنگار پارلمانی شد و با رجال سیاسی آن زمان مجلس مثل زنده یاد مصدق و جلال امامی‌آشنایی به هم زد.

در این زمان دو واقعه رخ داد که او را به سمت دوبلاژ سوق داد. اول، ترجمۀ فیلمنامۀ فرانسوی "نخستین عشق" و دوم آشنایی با دکتر اسماعیل کوشان – مدیر استودیو پارس فیلم – که در آن هنگام نیاز به فیلمنامه نویس داشت و بعد از امتحانی از کسمایی، او را به عنوان فیلمنامه نویس پذیرفت.

در آنجا بود که او با رشته‌های مختلف کار فیلم، مانند فیلمنامه نویسی، صدا گذاری، انتخاب هنرپیشه و ادارۀ صحنه‌های فیلم آشنا شد. اولین فیلمنامه اش را به نام "شرمسار" نوشت که در آن بانو دلکش، بازی کرد و آهنگ معروف "رعناجان" را در سال ١٣٢٩ خواند. صدا گذاری فیلم را هم خود بر عهده گرفت.

از آن پس، آقای کسمایی تقریبا تمام فیلم‌های پارس فیلم را صداگذاری می‌کرد و مدیریت استودیو را عهده دار شد.

در همان دوران فیلم هاى دوبله شده در ایتالیا به ايران آمد و بازار فیلم فارسی راکد شد. آقای کسمایی می‌گوید: "پیشنهاد کردم در استودیو شعبۀ دوبله باز کنیم. چون نماینده یک شرکت خارجی  پیشنهاد نمایش فیلم "روباه" را به صورت دوبله یا با زیرنویس در تهران داده بود. من با زیرنویس مخالفت کردم. فیلم را دوبله و صدابرداری کردم. این فیلم برای انجام کارهای فنی به ایتالیا رفت و اسمش را عوض کردم و با نام "بهار خونین" در تهران به نمایش در آمد. نتیجه کار مثبت بود و بعد از آن استودیوهای بیشتری باز شد که برای سرپرستی و صداگذاری از من دعوت می‌کردند."

پس از آن که على کسمائى سرپرستی استودیو مولن روژ را برعهده گرفت کارهاى مهم تر و پيچيده ترى را در دوبلاژ سرپرستى کرد. دوبله فيلم هائى نظير دکتر ژيواگو، مکبت، و موزيکال هاى معروفى چون 'بانوى زيباى من' و 'اشک‌ها و لبخندها" از جمله کارهاى درخشان دوبله در ايران تحت سرپرستى على کسمائى است.

در سال ١٣٧٥ على کسمایى تصميم گرفت خودش را بازنشسته کند و جايش را به شاگردانش بدهد. از آن زمان او دوباره به کارهای ادبی گذشته اش پرداخت و دست اندرکار چند کتاب شد: "ریا در شعر حافظ"، "خدا و قران در شعر حافظ"، "دیروز-امروز؛ سروده هایی در هنگامه زمان"، "مصدق نامه"، "فردا" و کتاب هاى ديگر.

گزارش مصورى را که عليرضا واصفى و نازنين معتمدى در گفتگو با على کسمایى تهيه کرده اند در بالاى اين صفحه مى بينيد.

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

میگویند هنر در دوره قاجار از حالت درباری خارج و به میان مردم می‌آید، ورود چاپ یکی از عواملی است که در تحقق این امر تاثیر زیادی دارد. در این میان همان‌طور که سیاست اجتماع دستخوش تغییرات زیادی می‌شوند هنر نیز از غالب تکراری و یکنواخت خود خارج و راه خود را پیدا می‌کند.

تولد نامواره، سرلوحه، سرکلیشه، نماد، آرم یا به زبان قاجاری "سرروزنامه، سرعنوان یا سردفتر" و به زبان امروزی "لوگو" مقارن با تولد مطبوعات در زمان قاجار است. 

ناصرالدین شاه به دلیل علاقه‌ای که به هنر دارد ابوالحسن خان صنیع الملک، مزینالدوله و کمالالملک را به اروپا اعزام می‌کند تا هنر مدرن را فرا بگیرند. صنیعالملک پس از بازگشت مدیریت نشریه وقایع اتفاقیه را که حال دیگر روزنامه علمیه دولت علیه ایران نامیده می‌شود برعهده می‌گیرد و شاید بتوان گفت نخستین اثر گرافیکی آن روز را با طراحی لوگوی روزنامه علمیه دولت علیه ایران به ارمغان می‌آورد. کم کم روند چاپ ونشر روزنامه‌ها رونق می‌گیرد. لوگوهای اولیه همگی متاثر از طراحی روزنامه علمیه و با اندک تغییراتی در آرم رسمی دولت آن زمان "شیر و خورشید" بر صفحه آغازین روزنامه‌ها نقش می‌بندند. اما به‌تدریج  و با گذشت زمان عنوان‫- ‬نگاران و طراحان  درخت، گل و بوته در دو سوی شیرو خورشید طراحی کرده و جلوه‌ای دوچندان به آن می بخشیدند. 

در این میان ذوق و قریحه کارگران چاپخانه‌ها که چاپزن و چاپچی یا به زبانی امروزی‌تر حروفچین نامیده می شوند، نقش اصلی را ایفا می‌کرد هرچند علی‌رغم تمام تنوعات و خلاقیت‌های لوگوهای مطبوعات دوران قاجار جز معدودی مانند ابوالحسن غفاری (صنیع الملک) و حسینعلی  نامی از طراحان آنها باقی نمانده است و فراموش شدهاند.

روزنامه علمیه دولت علیه ایران با چاپ نقاشی نمای بیرونی شمس العماره و روزنامه ملت سنیه ایران با چاپ تصویری از ایوان مسجد بازار تهران نخستین نشانه‌های شهری را وارد لوگوی رورنامه‌های ایران کرده و در ۷ دهه نخست عمر مطبوعات در ایران افزون بر نشانۀ دولتی شیر و خورشید، مضامین مذهبی، بناهای شهری، گیاه، کتاب، درخت، گل، بوته، خوشه گندم، تاج شاهی، فرشته، آهو، سوارکار، ابزار جنگ در عنوان نوشته‌ها ظاهر شدند.

اغلب لوگوهای مطبوعات قاجار نمایشگاهی از شیر و فرشته‌اند. شیر به خاطر وجودش در نشان رسمی دولت‌ها و روزنامه‌های دولتی و فرشته به سبب بشارت دهنده بودن به کار می‌رود، هرچند دیگر فرشته‌ها فرشته‌های بومی نیستند و بیشتر شبیه فرشته‌های فرنگی‌اند‫.‬ 

در عصر مظفری علاوه بر تداوم شکل لوگوهای قبل، مثنی‌نویسی یا قرینه‌نویسی توسط خوشنویسان و طراحان دوره قاجار باب شد که استفاده از آن را در روزنامه‌های جنگل، فریاد، مجلس، مظفری و... می‌توان دید.

در ۲۰ سال منتهی به انقراض قاجار دیوار قید وبندهای رسمی ترک برداشت و به سرلوحه‌ها نگاه متفاوت پیدا شد و نقوشی از بیداری در قیامت، کشتی و دریا، شعر و شعار، کشکول و بوق، جانوران، کره زمین، جارچی و بیرق، گوسفند و چوپان، فرشته آزادی، نشانه‌های ایران باستان، وسایل حمل‌و‌نقل بویژه اختراع‌های نوین در طراحی لوگوها جای گرفت و عامل تخیل به سرلوحه‌ها جان بخشید.

در این میان برخی لوگوها در حکم تابلوی نقاشی کامل یا طرحی گرافیکی مدرن به چشم می‌آیند اما به مرور و با گذشت زمان لوگوهای مطبوعات از نقش و نگارها فاصله گرفته و به سمت حروف نگاری سوق یافتند و طراحی‌شان به گرافیست‌ها سپرده شد و دیگر از درفش کاوه و فرشته‌های جور واجور در لوگو‌ها خبری نیست.

به طور کلی می‌توان گفت نامواره‌های نشریات دوران قاجار به دو دسته خط نوشتانه و نقش و نگارانه تقسیم می‌شود.  در گونۀ نخست به خط نوشت نام نشریه بسنده می‌شد و در گونۀ دوم لوگو با نقش و نگارهایی همراه و جزیی از طراحی می‌شد به گونه‌ای که گاه تا نیم صفحۀ اول روزنامه را در بر می‌گرفت.

در این میان محسن احتشامی متخصص در گرافیک و صفحه‌آرایی مطبوعات با تدوین کتاب "لوگوهای مطبوعات دوران قاجار" و برپایی نمایشگاهی در این رابطه سعی در حفظ و بازنمایی گرافیک و نقش و نگارهای‌های فراموش شده مطبوعات دوران قاجار را داشته است. او کوشیده است عنوان‌های مطبوعات ایران و همچنین لوگوهای بیش از ۵۰۰ نشریه دوره قاجار از پیدایش این سلسله در سال ۱۲۵۳ قمری تا ۱۳۳۴ قمری (پایان دوره قاجار) را گردآوری کند. محسن احتشامی معتقد است "نگاهی به مطبوعات در دوران قبل و بعد از مشروطه، مروری به تیترها، تصویرسازی‌های روی جلد و داخل نشریات نشانگر بسیاری از ناگفته های آن دوران است."

او می‌گوید برای تهیه و تدوین این کتاب از منابع کتابخانه مجلس و کتابخانه ملی بهره گرفته است و با جستجوهای میدانی پژوهش خود را کامل کرده است.

در گزارش تصویری این صفحه محسن احتشامی از ویژگیهای لوگوهای مطبوعات قاجار سخن می‌گوید.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

در جاده مشهد به تهران، هیچ تابلویی نیست که راه فرومد را نشان بدهد. هفتاد کیلومتر که از سبزوار دور شدی، باید شش دانگ حواست را به تابلوهای کنار جاده بدهی و هرجا که نام مزینان یا داوَرزَن را دیدی، بدانی که راه فرعی فرومد همان ‌حوالی است؛ و بالأخره راننده کامیون‌هایی که همیشه جور تابلوهای راهنما را می‌کشند،  یاری‌ات می‌کنند تا راه خود را بیابی.

جاده فرومد ۲۰ کیلومتر بیش‌تر نیست اما در همین فاصله کوتاه، تو را از کویر به کوهستان می‌برد و مناظر زیبا و دلربایی را پیش چشمت می‌گسترد. پسین‌گاه یک روز بهاری است و بوته علف‌های صحرایی، در واپسین درخشش آفتاب، تپه ماهورهای اطراف را زر نشان کرده‌اند.

اما وقتی وارد روستا می‌شوی، حسابی در ذوقت می‌خورد. خیابان درازِ آسفالته پر وصله و پینه‌ای که سرتاسر روستا را می‌پیماید؛ کوچه‌های خاکیِ ناهمواری که از آن منشعب می‌شوند؛ انبوه خانه‌هایی که شلخته‌وار و سرَسَری ‌بالا رفته‌اند؛ تیرهای سیمانی چراغ برق که این سو و آن سو قد کشیده‌اند؛ و سیم‌ها و کابل‌هایی که در هوا جولان می‌دهند تا احساس خفگی و آشفتگی را بیش‌تر و بیش‌تر کنند، آب بر آتش اشتیاق تازه واردان می‌ریزد.  

روستا شلوغ است و کمتر خانه‌ای است که کنار دَرَش یک یا چند ماشین پارک نباشد؛ از پیکان و پراید گرفته تا پرادو و هیوندا و تویوتا. مردمانی که زادگاه خویش را ترک گفته‌اند و اغلب در تهران و مشهد و سبزوار و شاهرود به نان و نوایی رسیده‌اند، در تعطیلی نوروز به دیدار یار و دیار آمده‌اند. شاید تعدادشان چندین و چند برابر سکنه دو هزارنفری روستا باشد.

یکی از همان‌ها راهنمایی می‌کند تا سراغ گنجینه روستا بروی. وقتی در سراشیب کوچه مسجد جامع می‌افتی، قبل از همه، آرامگاهی شکوهمند، نگاهت را می‌رباید. این‌جا مزار مردی است که گرچه نامش را از فرومد گرفته اما شهره‌تر از زادگاه خویش است و اصلا خیلی‌ها فرومد را به صفت او می‌شناسند: ابن یمین فریومدی.

آرامگاه ابن یمین فریومدی

ابن یمین (۷۶۹-۶۸۵ه.ق) که تا سی و اندی سال پیش مقبره‌ای گلین و محقر داشت و بعدا انجمن آثار ملی ایران، بنایی در خور نامش بر مزارش بنا کرد، شاعری شیعه مسلک بود که در دستگاه مغولان، مستوفی‌گری می‌کرد و به امید گرفتن صله، بزرگان این دستگاه همچون علاء‌الدین محمد هندو یا طغاتیمور را ثنا می‌گفت. تا این که حکومت شیعه مذهب سربداران پا گرفت و او این بار، نه به امید صله که با جان و دل، ثناگوی علقه‌های ملی امیران سربداری شد:

تا بود آیین که سازند از برای خوشدلی/ شهریاران جشن‌ها در مهرگان و نوبهار
صد هزاران نوبهار و مهرگان با کام دل/ این همایون قصر بادا جشن‌گاه شهریار
 
و نیز داعی جاه و جلال شیخ حسن جوری شد:
 
واجب بود از راه نیاز اهل زمن را/ درخواستن از حق به دعا شیخ حسن را
... هست ابن یمین داعی جاه تو و باشد/ آگاهی از این واقف هر سرّ و علن را
 
مقصد اما، آرامگاه ابن یمین نیست. مقصد کمی آن سوتر است: جامع فرومد؛ مسجدی که وقتی قدم به درونش می‌گذاری، از شگفتی میخکوب می‌شوی. این همه شکوه و زیبایی ، این‌جا، در این روستای دورافتاده چه می‌کند؟ چنین اثری را باید در نیشابورِ سلجوقیان و هراتِ تیموریان و اصفهانِ صفویان جست، نه در فرومد. 
 
این را چه کسی ساخته؟ کی ساخته؟ چرا ساخته و چرا این‌جا ساخته؟ ... جامع فرومد، پاسخی ندارد که بدهد. شاید پاسخش لابلای همان کتیبه‌هایی بوده‌اند که در گذر زمان از تارک دیوارها فروریختند و به تاریکی تاریخ غلطیدند. مورخان نیز پاسخی ندارند. گویی که جامع فرومد در فراز و نشیب کوه‌های جُغتایِ خراسان از چشمشان پنهان مانده.
 
کارشناسان و مرمتگران بناهای تاریخی به تقریب چیزهایی می‌گویند. می‌گویند به احتمال زیاد در سده هفتم هجری و به روزگار حکمرانی خوارزمشاهیان ساخته شده است. لااقل حال و هوای معماری‌اش که چنین می‌گوید. این که مانند مساجد دوره خوارزمشاهی – خصوصا مسجد جامع گناباد که در سال ۶۰۹ه.ق بنا شده – دو ایوانی است و تزئیناتی به سبک و سیاق همان دوره دارد، دلیلی تواند بود بر این مدعا. 
 
اگر چنین است، پس باید پذیرفت که به رغم سکوت نسبی منابع تاریخی، فرومد در آن روزگار اهمیتی به‌سزا و جمعیتی بسیار داشته؛ وگرنه مسجدی با این هیبت که شکوهش به شکوه بناهای سلطنتی می‌ماند، به چه کار روستایی کوچک و دورافتاده می‌آمد؟ و بانی یا بانیانش چه طرفی از ساختنش می‌بستند؟
 
این هم که گفته‌اند احتمالا بر جای یک آتشکده ساخته شده یا شالوده بنای فعلی بر بنای دیگری متعلق به سده‌های نخستین اسلامی استوار است یا برخی تزئینات مسجد متعلق به دوره سلجوقی است، در حدّ حدس و گمان است. شاید اگر روزی بیل و کلنگ باستان‌شناسان، درون و پیرامون مسجد را کاوید، آن گاه بتوان با قطعیت بیش‌تری سخن گفت.
 
به هر روی، جدا از این که جامع فرومد، کی و چگونه و به دست چه کسی یا کسانی ساخته شده، یک چیز مسلّم است؛ مساحت ۸۲۰ متر مربعی این مسجد، دنیایی از زیبایی و موزه‌ای از هنرهای وابسته به معماری ایران در سده‌های میانی اسلامی است. موزه‌ای که نه فقط نزد عموم مردم، بلکه گاه نزد اهل فن ناشناخته مانده است؛ چندان که در اغلب کتاب‌ها و پژوهش‌های مربوط به تاریخ معماری ایران، رد پایی از آن نمی‌توان جست. 
 
در دهه ۱۳۵۰ خورشیدی این دورافتادگی و ناشناختگی می‌رفت تا جامع فرومد را به کام نیستی بکشاند. بسیاری از چشمه تاق‌ها و دیواره‌های مسجد یا فروریخته بودند یا در حال ریزش بودند و اگر درایت انجمن آثار ملی ایران نبود که به مرمت آن همت گماشت، امروز از این اثر دُردانه چیزی باقی نبود.
 
گزارش مصور این صفحه که با تک‌نوازی سنتور زنده یاد فرامرز پایور همراهی می‌شود، شما را به دیدن جامع فرومد می‌برد؛ هرچند که زیبایی وصف‌ناپذیر این مسجد، نه چیزی است که در قاب دوربین جای‌گیر شود.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: صادق تبریزی از هنرمندان پیشگام و از چهره‌های مشخص جریان مدرنیسم بر پایه بازنگری هنرهای سنتی و بومی است که هم نمادهای مذهبی و ملی ایران را به کار می‌گیرد و هم نقاشی مضمون‌دار و هنر انتزاعی را در هم می‌آمیزد.  در این صفحه در باره او سه مطلب داریم. گزارشی تصویری از شوکا صحرایی  در گفتگو با تبریزی در باره کارهایش٬ نکاتی در باره زندگی او٬ و متنی از جواد مجابی نویسنده و منتقد هنری در باره دوره‌های کار هنری صادق تبریزی.

جواد مجابی

سال ۱۳۴۰ سفالینه های ساخته تبریزی و عربشاهی در کلوپ فرانسه به نمایش در می‌آید و این نخستین دوره کار اوست.

دوره دوم کار او، در تالار ایران به نمایش درمی‌آید که در آن نقاش به نو کردن مینیاتور دست زده و از موتیف مینیاتورهای نسخ قدیمی در تابلوهایش سود جسته است. اشکال مینیاتوری استیلیزه، با حداقل خط و رنگ بر پوست نقش بسته، که ادامه سنت مرسوم مینیاتور نیست، بلکه نوعی استفاده از طرح‌ها و نقوش مینیاتوری در خدمت نقاشی نوین است. این کارها ادامه تجربه‌هایی است که نمونه "مرکب بر کاغذ" آن در بی‌ینال سوم عرضه شده بود.

توضیحات صادق تبریزی درباره یکی از آثارش در هتل هیلتون تهران
در این دوره از موتیف خط در متن و حاشیه کارهایش استفاده می‌کند و خط – نوشته‌ها هنوز جنبه تزئینی دارد. اما در نمایشگاه خانه ایران در پاریس او ظرفیت تازه‌ای از کالیگرافی را می‌آزماید. موتیف خط اساس کمپوزیسیون تابلو را تشکیل می‌دهد، در واقع حرکت سریع و آزادانه قلم بر سطح بوم‌های پوستی‌ شکل‌های تجریدی رنگینی پدید می‌آورد که یاد آور حرکت‌ها و انحناهای ترسیمات خط فارسی است بی‌آنکه نقاش خود را مقید به خوشنویسی کرده باشد. این دوره اوج خلاقیت تبریزی را در استفاده از موتیف‌های سنتی در زمینه هنر بومی نشان می‌دهد.

دوره چهارم کار او را می‌توان بازیابی و گزینش آگاهانه مینیاتور نامید. او با جستجوی عالمانه در نمونه‌های این هنر کهن : فضاها، رنگ‌ها و حرکت‌های مینیاتوری را از آن منتزع کرده و در کار خود باز می‌آزماید. رنگ‌های طلایی، فیروزه‌ای، نارنجی، سیمابی، شنجرفی در تابلوهایش پدیدار می‌شود. همچنین اسب سوارها، عشاق، نخجیرگران و جانوران. اما اغراق در ابعاد آدم و جانور، انتزاع رنگ از حجم‌های مانوس و تجریدی آن در سطوح هندسی، خلق کمپوزیسیون‌های نو که براساس شتاب حرکت و ایجاز محض استوار است، این آثار را از سرچشمه‌های الهامش ممتاز می‌کند. تبریزی با عشق و شکیبایی به گنجینه مینیاتور کهن رو می‌آورد، آن را آگاهانه با دل و جان می‌آزماید، بعد سعی می‌کند آن را فراموش کند، تا چون نقاشی امروزین که ذهنیتی معاصر دارد بار دیگر از آن دانش و تجربه در فضای جدید، اثری بیافریند که بیشتر از آنکه چون مینیاتور کهن مقید به مضمون ادبی باشد تابع کاربردهای خط و رنگ در نقاشی مدرن است. همین تلقی او و همگنانش "اویسی" و "ژازه" را از خیل مینیاتوریست‌های سنت‌گرا جدا می‌کند.

سال ۴۳ نمایشگاهی در دانشگاه تهران ارائه می‌کند که تنوعی را در کار او نشان می‌دهد. در دوره پنجم فعالیتش او به کلاژ گرایش یافته است. اوراق کتاب‌های قدیمی را برسطح بوم می‌چسباند و بر آنها نقش و نگارهای خود را می‌نگارد. در نسخ قدیمی معتبر همواره بازی بدیع و متناسبی بین کتابت و نقش در جریان است، نوشته‌ها به هر بهانه داخل نقاشی ها می‌آیند و نقاشی بخشی از صفحه مکتوب را می‌پوشاند. تبریزی در کلاژهایش این بازی عاشقانۀ دو نوع خط – حرف و نقش- را در ترکیب‌های ماهرانه گاهی جسورانه، پیش چشم می‌آورد.

در همین نمایشگاه او کلیه مدارک تحصیلی خود را از شناسنامه و کارنامه‌ها تا اسناد اداری و احوال شخصی را در تابلویی کنار هم می‌چسباند ممهور به مهرهای رنگین و در ترتیبی طنزآلود و اسمش را می‌گذارد "کارنامه زندگی".

یکی از مشخصه های اصلی تبریزی نگاه طنزآلود او به پیرامون، به روابط آدمیان و هستی است. او شوخ‌چشمانه به مناسبات مردم با یکدیگر، به طبیعت و قدرت ملموس می‌نگرد و سبکسرانه در پرتاب کردن امروز به گذشته و فراخواندن قدیم به اکنون، رندی می‌ورزد، زیر جلای رنگ هایش، در تناسبات خطوط چالاکش، طرب هزل آمیزی جریان دارد که نگاه او را همواره جوان و شاداب نشان می‌دهد در دنیایی که رقصان بین امروز و همیشه، ناپایدار می‌نماید.

در همین ایام او کلاژهای شوخ‌چشمانه خود را از ابزارهای موجود در متن هنرهای سنتی می‌سازد، آینه و طلسم و نگین و مهرهای گوناگون، زنجیر و قفل و اشیای قدیمی و امروزی، بر تابلوهای او جا خوش می‌کنند.

".... دردفتر مهندسی وزارت کشور به هنگام فراغت، به چهره آدم‌ها در نقاشی ایرانی فکر می‌کردم، دیدم چه در مینیاتور چه در تابلوهای قهوه خانه قیافه آدم‌ها ثابت و بی‌احساس است، کسی که مثل خولی (از قاتلین امام حسین) در دیگ آب جوش شکنجه می‌بیند همانقدر قیافه‌اش آرام و بی‌واکنش عاطفی است که فلان ساقی و رقاصه در مینیاتور یا شکارگری خوش باش در تابلوهای زند و قاجار. چرا چهره آنها نسبت به وقایع بیرونی واکنش نشان نمی‌داد؟ در این میان خولی موجود مضحکی به نظرم آمد که می‌توانست دست مایه مضمون پردازی‌های طنزآمیزی شود و چه حرف‌های جدی که می‌شد در قالب این مایه مضحکه مطرح کرد. اتودهایم که سی چهل تا شد به این فکر افتادم کاشکی یک نقاش قهوه خانه – کسی مثل قوللر و مدبر که آنها را از کودکی دیده و می‌شناختم – به این سوژه‌ها می‌رسید و به شیوه خودش این مضمون‌های هزل‌آمیز را می‌ساخت. به یاد دوست دیرینم بلوکی‌فر افتادم که در ۱۲ سالگی وقتی در خانه ما کار می‌کرد و هر وقت رنگ و قلم مو می‌خواست به دستش می‌دادم. با او صحبت کردم و طرحم را گفتم با همان نجابت و فروتنی عظیمش از آن استقبال کرد.

من، مضمون را طرح می‌زدم و او به شیوه خودش با همان تکنیک و رنگ و فضای نقاشان قهوه خانه، ساخت و ساز آن را به پایان می‌برد. همکاری ما کامل‌کننده کار یکدیگر بود اما اگر صبر و بزرگواری بلوکی‌فر نبود این کار به سامان نمی‌رسید. این کارها در گالری سیحون به نمایش درآمد...."

تبریزی که یکی از چهره‌های مشخص جریانی است که اساس مدرنیسم خود را بر پایه بازنگری هنرهای سنتی و بومی نهاده است، از مجموعه هنرهای مذهبی ملی فرهنگ ایران در کارهایش سود جسته است. از دوره‌های آبستره همچون چون نقطه اوج آثارش یاد می‌کند، لکن نقاشی مضمون دار همیشه ذهن او را به خود مشغول می‌دارد. سوژه اصلی کار او عشاق جوان و زنان و مردانی درهم پیچیده‌اند که به شیوه " گرفت و گیر" ساخته شده‌اند، این حالت مهر گیاوار، که انس و الفت اندام‌ها را در شکل‌های متنوع‌اش به تماشا در می‌آورد مشغله ذهنی نقاشی است که به رغم ذهن طنزاندیشش، رفتاری احساساتی و برداشتی نوستالژیک دارد. فضای قدیمی برای او واجد ارزش‌های برتری است که چون آن را خوب می‌شناسد، به آسانی آن را وا نمی‌نهد، در هر فرصتی به شیوه خود به نو کردنش همت گماشته است.

او زندگی و هنرش را در متن سنت یافته و آموخته. موتیف‌های هنر بومی چون مینیاتور و خط عنصر غالب آثار او را تشکیل می‌دهند. در فضاهای متفاوت هیچ‌گاه از سنت نبریده و هنوز با آن در کشمکشی خلاق است.

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گلریز فرمانی

می‌گفتند روستای پالنگان شبیه ماسوله است و ما گمان می‌کردیم باید شباهتی هم با دیگر روستاهای پلکانی کردستان داشته باشد؛ روستاهایی با خانه‌هایی ساخته شده از سنگ‌های ریز و درشت در شیب‌های تند دره‌ها، که قدمتشان را تنها بر چند دیوار و پلکان می‌توان دید.

اما به‌راستی پالنگان دیگرگونه بود و ناباورانه تا هنوز روایتگر تاریخ و گذشته. خانه‌های سنگی نه فقط پابرجا، که زنده بودند و بوی نان و قلیان در هر یک بهانه‌ای بود برای دمی مهمان دلهایشان شدن. خانه‌های یکدست و همسان، با دیوارهای سنگی، حتا درها و پنجره‌ها هنوز آبی بودند و پایداری این آبی‌های لاجوردی روایتگر تاریخی چند صد ساله.  

*  *  *

در کوهپایه‌های کوه شاهو، ۵۵ کیلومتری شهر کامیاران، در انتهای دره تنگیور رودخانه‌ای است که به رود سیروان می‌ریزد و در دوطرف همین رود است که روستای زیبای پالنگان با معماری خشک چین قدیم، همه یادگاران گذشته را هنوز در خود حفظ کرده و با چراغی روشن پذیرای مسافران دور و نزدیک است.

بقایای چند خانه پراکنده در دامنه روبرو، اولین چیزی است که از آخرین پیچ جاده دیده می‌شود و مسافرهنوز نمی‌داند در انتهای دره تا کجا قدم به دل تاریخ خواهد گذاشت. اما همین‌که از کوچه‌های پلکانی روستا پایین می‌روی، نه فقط معماری زیبای روستا و خانه‌های سنگی، که حفظ این معماری سنتی، یکدستی این آبادی و عدم وجود خانه‌های نوساز که در آن میان ساز مخالف بزنند حیرانت می‌کند. می‌توانی چشمانت را ببندی و شلوغی کوچه‌ها و صدای سم اسب‌ها و لباس‌های رنگارنگ زنان را در کوچه‌ها در پی کودکان شاد روستا ببینی. امروز در این روستا تنها بوی رنگ چند پنجره آبی، تازه است.

با شادمانی از این همه ماندگاری در کوچه‌های پلکانی پایین می‌روی و پای صحبت دلنشین و گویش زیبای هورامی مردمی می‌نشینی تا از رونق گذشته‌های دور بگویند، تا فراموشی دهها سال قبل و جاذبه گردشگری امروز و رونق دوباره.

*  *  *

در گذشته نه خیلی دور بیش از ۲۵۰۰ خانواده در روستا زندگی می‌کردند. شغل بیشترشان دامداری بوده و برای یافتن چراگاه‌ها به ارتفاعات کوهستان "شاهو" کوچ می‌کردند و در منزلگاه‌هایی در مسیر، از اسفند تا شهریور هر سال سکونت داشتند. این منزلگاه ها در زبان هورامی، "هوار" نام دارند. در این منطقه در گذشته بیش از ۵۰ هوار وجود داشته است. هوارهایی چون هوار هوزیبان، هانیه، شیخ‌عزیز، شیلانان، ککب  که به جز دو هوار اول، بقیه امروز کمتر استفاده می‌شوند. در این منزلگاه‌ها با توجه به محل قرارگیری و امکانات موجود با سنگ و چوب و گل، خانه می‌ساختند و از آب برف و چشمه‌های کوهستان استفاده می‌کردند.

امروز اما بیشتر خانواده‌ها به کامیاران و دیگر شهرهای اطراف کوچ کرده‌اند و در خود روستا حدود ۱۰۰۰ نفر،  در ۱۹۰ خانوار٬ ساکن هستند. برخی از آنها در کنار شغل دامداری پس از تاسیس شیلات در شهر کامیاران  به پرورش ماهی روی آورده‌اند و برخی دیگر در شهرهای بزرگ به بنایی و معماری مشغولند. گلیم‌بافی و قالی‌بافی در میان زنان روستا در گذشته‌ای نه چندان دور رواج داشته که امروز تقریبا از بین رفته و زنان روستا دوشادوش مردانشان و در بیرون از خانه مشغول پرورش دام هستند.

زندگی در روستایی پلکانی به این سادگی‌ها هم نیست. آن هم روستایی که تنها از یک سمت به جاده دسترسی دارد و ساکنان سمت مقابل باید برای جابجایی مایحتاج روزانه مسیر بیشتری را طی کنند. به گفته مردم، ماشین‌های میوه و مواد غذایی و نفت و کپسول گاز تا انتهای جاده که ابتدای روستاست می‌آیند و مردم ساکن در سمت مقابل که همان بخش قدیم روستاست برای آوردن مایحتاج خود شخصا یا به کمک الاغ و قاطر بار را به سمت دیگر حمل می‌کنند. سوخت روستا نفت و گاز است و تعدادی از خانواده‌ها برای سوخت مورد نیاز زمستان خود از ارتفاعات هیزم می‌آورند.

مردم روستا همچون خانه‌هایشان محکم و مقاوم در برابر سختی‌های بی‌شمار زندگی ایستاده‌اند. این منطقه قحطی و جنگ را پشت سر گذاشته است.  در آن زمان مردم از بلوط برای درست کردن نان استفاده می‌کرده‌اند.

خانه‌های بخش قدیم روستا پس از مهاجرت ساکنین رو به تخریب دارند و به دلایل زیاد امکان بازسازی آنها وجود ندارد و این بیماری ایست که اگر درمان نشود رفته رفته به خانه‌های دیگر هم سرایت می‌کند.

به گفته اهالی، حضور مسافران و گردشگران از راه‌های دور و نزدیک درسال‌های اخیر و پس از معرفی رسانه‌ای روستا و همچنین تاسیس شیلات، رونق دوباره‌ای به روستا بخشیده است. در روزهای تعطیل منطقه پر است از خانواده‌هایی که نه فقط برای دیدن روستا که برای گذران چند ساعتی در کنار رودخانه و آبشار و شیلات به دیدن روستا آمده‌اند. اما در این روستا نه خبری از فروش صنایع دستی هست و نه حتی فروش کارت‌پستال و یا خوراکی‌های سنتی و نه حتی خبری از قهوه‌خانه ای محلی، آنگونه که در روستاهای توریستی کشور همچون ماسوله و ابیانه شاهدش هستیم.

جاذبه‌های گردشگری روستا کم نیست از کوچ بهاری عشایر به ارتفاعات این روستا و مراسم سنتی عشایر کرد مانند اجرای موسیقی محلی چپله (آهنگ‌هایی بدون ریتم مشخص و همراه با کف زدن) و سیاچمانه (به معنی سیاه چشمان، نوعی نغمه عاشقانه)، مراسم مذهبی، عروسی، شب یلدا تا اسب سواری و بازی‌های محلی در پاییز و زمستان مانند گرزبازی، قل‌قلان (بازی خروس جنگی) که هر کدام در صورت حفظ و گسترش می‌توانند نقشی پررنگی در افزایش گردشگران و رونق اقتصادی روستا داشته باشند. اما هیچ‌کدام از این‌ها تا به امروز چیزی از مشکلات و فقرمردم منطقه نکاسته است. ساکنین مهربان روستا در مواجهه با مسافران، خودآموخته  و به رسم مهمان‌نوازی، تنها میزبانانی هستند با دل و سفره‌ای گشاده که با لطفی بی‌دریغ به چای گرم و نان محلی در خانه‌هایشان مهمانت می‌کنند و تو مست این همه محبت بی‌انتظار تنها لبخند و تشکری ساده ازخود بجا می‌گذاری.

گزارش تصویری این صفحه ثبت خاطره‌ای است از سفر به روستای پالنگان و دیدار از زیبایی‌هایش.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی‌آبادی

بعد از گذشت سالیان هنوز سفر مارکوپولو بود که برای من به چین رنگ و بو می‌داد. کودکی بودم نشسته مقابل تلویزیون، مسحور جاه و جلال امپراتور٬ آن‌گاه که به مارکوپولو اجازه می‌داد در دربارش حضور یابد‫.‬

در سفر به چین در جستجوی آن رنگ و بو بودم. در سال‌های اخیر در مورد چین زیاد خوانده بودم اما آن تصویری که در کنج کودکی‌های من لانه کرده بود حاضر نبود جای خود را بسپارد به رنگ خاکستری ناشی از خواندنی‌های روزمره. به همین دلیل سفر به چین یک سفر معمولی نبود. انتظار یک دیدار بود و ترس از اینکه این دیدار، چین مارکوپولویی را برای همیشه از خاطرم زایل کند.

اگر می‌دانستم و اگر از دستم برمی‌آمد از شانگهای این سفر را شروع نمی‌کردم. در شانگهای از آن چین افسانه‌ای  نشان کمی یافت می‌شود. آن چه می‌بینی آسمانخراش است و بزرگراه. شهری سی و چند میلیونی که وقتی از فراز یکی از آسمان‌خراش‌ها دیدمش هراسم گرفت. بشر می‌داند چقدر آسیب‌پذیر است؟ آن پایین‌ها ساختمان‌های کوچک و بزرگ مثل قوطی کبریت کنار هم چیده شده بودند و آدم‌ها مثل مورچه تند و تند این سو و آن سو می‌رفتند، پیاده یا در قوطی‌های کوچک فلزی که اتومبیل نام دارد و اهالی شانگهای مدرن‌ترین‌هایشان را می‌خرند. این شهر چقدر عظیم و چقدر شکننده است.

جایی که با کمک تخیل خود ممکن است بتوانی اندکی از چین دوردست را زنده کنی "باغ یو" در مرکز شانگهای است‫.‬  باغی که یکی از مقامات شهر به نام "یو پن" برای پدر خود ساخت اما بنای آن در قرن شانزده میلادی چندان طول کشید که پدرش در این فاصله درگذشت و هزینۀ آن هم چنان زیاد شد که خاندان پن را خانه خراب کرد. اتاق‌های باغ اثری از آنچه که در آن‌ها گذشته ندارند و به‌سختی می‌توانی تصور کنی طی اعصار گذشته چگونه مردمی در آن می‌زیسته اند.

در شهر از محلات قدیمی مردم عادی و عامی چیزی نمی‌بینی. این محلات همگی تخریب شده‌اند و جای خود را به بلوک‌های آپارتمانی کوچک و بزرگ داده‌اند. راهنمای ما در شانگهای می‌گفت اگر پانزده سال پیش آپارتمانی در شانگهای می‌خرید می‌توانست حالا با فروش آن زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای داشته باشد. مردمی که خانه‌های محقرشان را طی سال‌های اخیر فروخته‌اند و چنگشان به آپارتمان‌های گران‌قیمت گیر نکرده اکثرا بیرون از شانگهای زندگی می‌کنند در شهرهای کوچک اقماریی که در کنار این غول بزرگ احداث شده‌اند. البته هستند مردم کم در آمدی که اینجا و آنجا در داخل شهر گذران می‌کنند و به دلیل فضای تنگ خانه‌ها رخت‌هایشان را در کوچه و خیابان روی طناب می‌اندازند. اینجور جاها روی طناب حتی لباس زیرزنانه هم می‌بینی.

در شانگهای محلات قدیمی می‌توان می‌یافت، منتها نه محلات مردم تهی‌دست را. آن‌چه که در شانگهای قدمت دارد محلاتی‌ست که استعمارگرهای اروپایی ساختند و در آن، به دلیل شکست چین در جنگ تریاک، رژیم کاپیتولاسیون برای خود برقرار کردند. چینی‌ها در این محلات تحت قوانین اروپایی کارگری می‌کردند و انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها در این محلات بر اساس قوانین خود اربابگری می‌کردند. خاطرۀ این وضعیت هنوز در شانگهای زنده است. این را می‌شود از اهتزاز پرچم چین بر روی ساختمان‌های این مناطق دید.

در پکن آرام آرام رنگ و بوی آن چین افسانه‌ای آشکار می‌شود. در شهر ممنوعه که محل زندگی امپراتور و خانواده‌اش بوده نشانه‌های آن را می‌بینی. بی‌دلیل نیست آن را شهر نامیده‌ اند. قصر از پی قصر پشت سر می‌گذاری تا به اندرونی‌ترین گوشه‌های شهر می‌رسی، جایی که زنان و فرزندان امپراتور می‌زیسته اند. و بی‌دلیل نیست آن را ممنوعه نامیده اند. حتی بالاترین مقامات امپراتوری باید شهر را در شب ترک می‌کردند و به پکن، به بیرون شهرممنوعه می‌رفتند. می‌توانم تصور کنم نام شهر چه خوفی در دل مردمی می‌انداخته که بیرون آن دیوارهای بلند کار و زندگی می‌کردند. حالا این شهر مملو است از توریست‌های چینی. از هر ده توریست نه نفر آن ها چینی‌ست و این یعنی ظهور یک طبقۀ متوسط چند صد میلیونی در چین. به گفتۀ راهنمای ما صنعت و تجارت توریسم را همین طبقۀ متوسط چین تغذیه می‌کند و نه خارجی‌ها.

و این یکی از دلایل امیدواری چینی‌هایی‌ ست که من دیدم. به گفته چینی دیگری که هم صحبتم شد معجزۀ چین امروزی این است که در آن غذای یک میلیارد و سیصد میلیون نفر تولید می‌شود بدون آنکه نیازی به واردات مواد غذایی از خارج باشد. پنجاه سال پیش چین به‌شدت محتاج غذا از خارج بود. شاید به همین خاطر است که آنهایی که من دیدم با اعتماد زیاد از دولت حرف می‌زنند. طوری در بارۀ دولت حرف می‌زدند که انگار در بارۀ پدرشان برای ما می‌گویند. جالب اینکه کسی اشاره‌ای به "حزب" نمی‌کند. گویی چیزی به اسم حزب کمونیست وجود ندارد.

در قصرهای داخل شهرممنوعه ظرافت چین قدیم را می‌بینی و در دیوار بزرگ چین عظمت آن را، و هراس آن را از اقوامی که سوار بر اسب‌های کوچک می‌آمدند و آن تمدن عظیم را تهدید می‌کردند. روی دیوار چین که ایستاده‌ای می‌توانی به راحتی چنگیزخان را آن پایین در پای دیوار تصور کنی که با حسرت بالا را نگاه می‌کند و می‌گوید روزی از این دیوار لعنتی عبور خواهد کرد. روی دیوار که ایستاده‌ای بیشتر ممکن است متقاعد شوی به برخورد تمدن‌ها.

در بازگشت از دیوار چین راهنمای ما پیشنهاد می‌کند در کارگاهی که ظروف تزیینی تولید می‌کند توقف کنیم. داخل کارگاه سرد است. نمی‌دانم دست‌های زن‌هایی که نقش‌های روی ظرف‌ها را حک می‌کنند چطور می‌تواند در این سرما حرکت کند. آنچه که ما از جنس چینی شنیده‌ایم با آنچه که اینجا تولید می‌شود متفاوت است. اینجا ظروفی می‌بینیم که گرانند و به حق گرانند. یاد حرف کسی افتادم که می‌گفت در چین هم جنس "چیپ" و ارزان هم تولید می‌کنند و هم جنس مرغوب. تویی که باید تصمیم بگیری مشتری کدامیک هستی.

بیشتر کسانی که در کارگاه کار می‌کنند زن هستند، لابد مردهای این شهر کوچک اقماری، صبح برای کار به پکن می‌روند و شب برمی‌گردند. به گفتۀ راهنمای ما حالا مردم بیشتر کار می‌کنند، تقریبا هر عضو خانواده کار می‌کند چرا که برخلاف دوران کمونیستی با کار یک نفر نمی‌شود خانواده را چرخاند. خود او که حدود پنجاه سال دارد می گوید بیست سال پیش در یک کارخانه تکنیسین بود. خانه‌ای به او داده بودند و حقوقی داشت که فقط کفاف نیازهای اولیه‌اش را می‌داد. آن زمان کسی سر وقت به کارخانه نمی‌رفت و اغلب ظهرها بعد از ناهاری که کارخانه می‌داد همه چرتی می‌زدند و بعد از آن هم وقت‌گذرانی می‌کردند تا زنگ پایان کار به صدا دربیاید.

کسی که این وضع را برهم زد "دنگ شیائو پنگ"  بود. راهنمای ما خودش منتقد وضع موجود است و می‌گوید اختلاف طبقاتی زیاد است اما حاضر نیست به دوران پیش از دنگ شیائو پنگ برگردد. می‌گوید بهتر است "گیرهای" وضع موجود را برطرف کرد نه اینکه به دوران گذشته برگشت. تعریف می‌کند که در زمان کودکی‌اش خانۀ آن‌ها توالت نداشت و مردم محله باید به مستراح عمومی می‌رفتند و پدرش صبح زود از خانه بیرون می‌زد که ناچار نباشد زیاد در صف مستراح عمومی بایستد.

به شهر شیان که از نظر جغرافیایی به مرکز چین نزدیک است می‌رویم تا لشکر سرامیکی را ببینیم، لشکری که به دستور اولین امپراتور بزرگ چین ساخته شد تا با او دفن شود. در کنار این لشکر هر چیزی که یک امپراتور زنده ممکن است لازم داشته باشد هم دفن شده است. هر یک از سربازان لشکر به قد و قوارۀ یک سرباز عادی‌ست و هیچ‌یک از آن‌ها شبیه دیگری نیست. در این لشکر ارابه و اسب و ادوات جنگی هم می‌بینی. امپراتوری که سفارش این لشکر را داده باید با آرامش به خواب رفته باشد. یکی از همراهان ما می‌گوید خدا را شکر که امپراتوری که این بساط عظیم را سفارش داده خرافاتی بوده والا حالا اثری از چنین بقایای بی‌همتایی دیده نمی‌شد. اما به گفتۀ راهنمایمان خرافات با همان شدت، امروزه هم در چین رایج است. مثلا جالب است بدانید که بیشتر چینی‌ها معتقدند ارواح خبیث نمی‌توانند از پله بالا بیایند و به همین دلیل خیلی از آن‌ها کف داخل خانه‌هایشان را حداقل یک پله بالاتر از بیرون می‌سازند. همان یک پله کافی ست تا ارواح خبیث را پشت در نگه دارد.

شیان طی سده‌ها قلب امپراتوری چین بوده و در اینجا می‌توان بیش از پکن از رنگ و بوی چین افسانه‌ای سراغ گرفت،‬ از جمله در دیواری که گرد مرکز شهر را گرفته است.  وقتی روی این دیوار راه می‌روی در شاهراهی قدم می‌زنی که دست‌کمی از بولوار  شانزه لیزۀ پاریس ندارد جز آنکه این سو و آنسوی این شاهراه مغازه‌های شیک نمی‌بینی بلکه برج‌هایی می‌بینی که می‌روند تا بافت قدیمی شهر را ببلعند.

به جنوب چین که می‌رویم تغییر آب و هوا محسوس است و همین‌طور تغییر آهنگ زندگی. شهر "گویلینگ" آنگار آرام در میان صخره‌ها و رودخانه‌ها به خواب رفته است. از بزرگراه و آسمان‌خراش اثر کم‌تری می‌بینی هر چند برج‌های کوچک در میانۀ سنگ و صخره و درخت اینجا و آنجا دیده می‌شوند. در گویلینگ مردم آرام‌تر راه می‌روند. غبار و آلودگی کم‌تری در هوا می‌بینی. تفریحگاه‌ها و پارک‌ها شلوغ ترند. اینجا سوار بر قایقی می‌شویم و سی کیلومتر پایین تر پیاده می‌شویم. ترکیب رودخانۀ پر پیچ و خم و صخره‌های عجیب و غریب مناظری پدید آورده فراموش نشدنی. در اینجا چینی هست که حتی از چین دوران کودکی من، از چین مارکوپولویی، زیباتر است.

از قایق که پیاده می‌شویم در بازاری هستیم که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. فروشنده‌ای که نارنگی در ترازوی بزرگی ریخته و روی شانه انداخته، پیرمردی که مرغ ماهیخواری را به نمایش گذاشته و مغازه‌ای که تی‌شرت‌هایی می‌فروشد با  نقش مائو و بن لادن، این‌ها همه چیزی ایجاد کرده که هم بازارچه است و هم تفریحگاه. می‌پرسم ماجرای این مرغ ماهیخوار چیست؟ راهنمای ما می‌گوید مردم محلی این مرغ‌ها را نگهداری می‌کنند تا ماهی بگیرند اما پیش از آنکه مرغ ماهی را قورت بدهد آن را از گلویش بیرون می‌کشند. چه مرغ‌های بیچاره‌ای و عجب چینی‌های زرنگی.

بیشتر کسانی که در این بازارچه خرید می‌کنند چینی‌هایی هستند که از شهرهای بزرگ شمالی مثل شانگهای و پکن آمده‌اند تا از این آب و هوای بهشتی و طبیعت بی‌همتا لذت ببرند. خارجی کم‌تر می‌بینی. یاد گفتۀ راهنمایان در مورد طبقۀ متوسط چند صد میلیونی چین می‌افتم. اطرافم را نگاه می‌کنم. در خرید به همان اندازۀ غربی‌ها حریص هستند. این چند صد میلیون، یا یک میلیارد، به زودی به همان اندازۀ مصرف کنندۀ غربی از کرۀ زمین و منابع آن استفاده خواهد کرد. و به این کاروان، چند صد میلیون هندی هم در حال اضافه شدن است. بر سر زمین و منابع آن چه خواهد آمد؟

در غوغای بازارچه سعی می‌کنم این فکر نگران‌کننده را فراموش کنم به‌خصوص که از خودم شرمم می‌گیرد. مثل یک مستشرق غربی آمدم که رد چین مارکوپولویی را پیدا کنم و حالا مثل یک جنتلمن غربی نگران آنم که مبادا چینی‌ها منابع زمین را از من بربایند.

در نمایش تصویری این صفحه عکس‌هایی از چین و شگفتی‌های آن می‌بینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.