۱۷ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۱
فاطمه جمالپور
آنها مردمان خوشبختی بودند و در "کند*"هایشان در پای کوه، دل ِ خوش داشتند به دامها، دشتهای حاصلخیز آذربایجان و فرزندانی که قرار بود میراث دارشان باشد٬ اما در یک غروب سرخ مردادی وقتی به آبادی بازگشتند...
وقتی خانه آوار بود، آواز آوار، سمفونی آوارگان شد و فاجعهای دیگر آفرید و به جای زنانی که خستگیشان را تیمار میکردند، کودکانی که صدایشان آوای امیدبخش زندگی بود ویرانی به استقبالشان آمده بود و مرگ در آبادی انتظارشان را میکشید.
نخستین بار نیست که ایرانیان گرفتار چنین شبیخونی میشوند و آخرینبار نیز نخواهد بود. چه تلخ است نظاره کردن کودکانی که در زیر و روی خشتهای ویران به دنبال پدر و مادر و همبازیهای گمشده میگردند.
چه غمگنانه است سوگ مادرانی که تباهی حاصل عمر خویش را شیون میکنند، چه ناگوار است شنیدن مرثیۀ پدرانی که چشمشان به آینده نوگلانشان خشک گردید و بغضهایشان در خاموشی فروخرده شد.
راهی "باجه باج" میشوم؛ یکی از روستاهای "ورزقان". چند روزی از فاجعه گذشته است. در کنار روستا چادرهای هلال احمر حکایت خانهخرابی را روایت میکنند. در نزدیکی چادرها عزیزانشان را به آغوش خاک سپردهاند تا بیش از این میان آنها فاصله نیفتد.
تنها درد بیکسی و بیخانمانی به جانشان نیفتاده است، با وجود این همه مصیبت هنوز امکاناتی برای ادامه حیات ندارند و حمله شبانه گرگها به دام هایشان؛ تنها دارایی که طبیعت برایشان باقی گذاشته است خوابشان را از این که هست هم آشفتهتر میکند.
زنی که دختر و نوهاش را از دست داده است، در میان مخروبهها میچرخد و مویه میکند "گوزلم ها گددون"، " خوشگلم کجا رفتی". و لالایی زنان نصیب زمینی میگردد که دهان باز کرد و فرزندانشان را بلعید.
از کنار چادرهای هلال احمر صدای نالههایی مردانه میآید؛ دیوارهای پارچهای محرم هقهقهای مردانه نیستند. آن سوتر برروی دیوارهایی فروریخته٬ خانهای که دیگر نیست٬ مردی چمباتمه زده است و با حیرت تلاش میکند هیچ را باور کند.
مردی که از زیر آوارها بیرون آمده از برادرزادهای میگوید که بعد از ۴۸ ساعت زیرآوار بودن جنازهاش بیرون آمد و دیگری از نوزاد سه ماه روستا میگوید که از این دنیا لوحی سنگی نصیبش شد.
از آبادی چیزی جز درهای بیاتکا، سقفهای فروریخته، نردبانهای بیمقصد٬ و پنجرههای بیمنظره باقی نمانده است. دشت در سکوت به عزای فرزندانش نشسته است و باد به دلداریاش شتافته. جفای طبیعت؛ طبیعت بیانصاف مجال نادر زندگانی را از مردمی گرفت که هنوز شاید فکر زندگی کردن را فراموش نکرده بودند، اما در این روزگار نفرت و فراموشی٬ مهربانی مردم دوباره حماسهای آفرید و ماتم این تلخ فاجعه را تاب تحمل داد.
مسیر تبریز به مناطق زلزلهزدۀ ورزقان، کم عرض است و صف طویل ماشینها پشت سرهم میرانند. مردم با هر وسیله ممکن در حال کمکرسانی هستند. هر چند ساعتی خودروهای مردمی و دولتی از راه میرسند و موج کمکها از نان و خشکبار و کنسروها سرازیر میشود. مردم، راضی از خورد و خوارک، ترسان از نزدیکی فصل سرما میگویند و نبود امکانات اساسی.
آسمان اینجا رنگ آسمان جاهای دیگر نیست؛ غبارآلود است. از سویی بوی مرگ میآید و از سویی دیگر آوای گریه نوزادی که روز پس از زلزله در های و هوی مرگ و ویرانی به دنیا آمده است. به جهانیان میگوید من آمدم سرچشمه شادی و زندگی و امید را برای بازماندگان آوردهام.
در گزارش تصویری این صفحه مردمان روستای باجه جان از نامهربانی طبیعت میگویند.
*آبادی پای کوه
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ اگوست ۲۰۱۲ - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
"داریوش شاه گوید: تو که از این پس، این نبشته را که من نوشتم یا این پیکرها را ببینی، مبادا که آنها را تباه سازی؛ تا هنگامی که توانا هستی آنها را نگاه دار." (کتیبه بیستون)
بیستون، مجموعهای است تاریخی در فاصله حدود ۳۰ کیلومتری شرق کرمانشاه. این مجموعه و منظر طبیعی آن (کوه و دشت) در سال ۲۰۰۶ میلادی توسط سازمان یونسکو در فهرست میراث فرهنگی جهان ثبت شد.
کهنترین آثار موجود در این محوطه، متعلق به دوران پارینه سنگی میانی و جدیدترین آنها مربوط به دوران صفویه است اما شهرتش را بیش از همه مدیون کتیبه و نقش برجسته داریوش اول هخامنشی (۵۲۱-۴۸۶ پیش از میلاد) است که در ارتفاع حدود ۸۰ متری از پای کوه، بر دل صخره نقر شده.
داستان کتیبه داریوش – معروف به کتیبه بیستون - چنین است که وقتی کمبوجیه، فرزند و جانشین کورش، برای فتح مصر به آن سرزمین لشکر کشید، یکی از مُغان به نام گئومات(Gaumata) علم طغیان برافراشت و خود را "بردیا" برادر کمبوجیه معرفی کرد. این در حالی بود که کمبوجیه پیش از رفتن به مصر، برادر خود را از ترس آن که مبادا در غیابش مدعی تاج و تخت شود، کشته بود.
بردیای دروغین با بخشودن مالیات سه ساله ایالات، موفق شد که تقریبا همگی را به اطاعت وادارد و چالش بزرگی را برای کمبوجیه و دودمان هخامنشی رقم زند. کمبوجیه به سرعت راه ایران را در پیش گرفت تا تاج و تخت خویش را بازستاند اما در میانه راه به طرز مشکوکی درگذشت.
چنین مینمود که مانع دیگری پیش پای گئومات باقی نیست اما هفت نفر از نجبای هخامنشی به رهبری داریوش بر ضد او قیام کردند و سرنگونش ساختند. بدین ترتیب، داریوش که متعلق به شاخه دیگری از دودمان هخامنشی بود به تخت نشست و پادشاهی از خانواده کورش به خانواده او منتقل شد.(۱)
داریوش دستور داد که داستان این پیروزی بزرگ را که به منزله نجات یافتن سلسله هخامنشی از سقوط حتمی بود، بر دیواره کوه بیستون نقر کنند. در آن زمان، کوه بیستون نه فقط از اهمیت مذهبی برخوردار بود بلکه از آن مهمتر، بر کناره شاهراه مرکز و غرب ایران به بینالنهرین قرار گرفته و در معرض دید مسافران و کاروانیان بود.
بررسیهای باستان شناسان و پژوهشهای تاریخی نشان میدهد که کتیبه بیستون در یک مرحله ایجاد نشده است. در مرحله نخست، نقش داریوش در حالی که هشت همدست گئومات دست بسته در مقابلش صف کشیده بودند و خودِ گئومات زیر پایش لگدکوب میشد، همراه با کتیبهای به خط میخی و زبان عیلامی بر دل صخره نقر شد. در این قسمت، نقش فروهر بر فراز پیکره داریوش و اسیران دیده میشود و یک کماندار و یک نیزه دار نیز پشت سر داریوش ایستادهاند.
بعدها که داریوش شورش سکاها را فرونشاند، نقش "سکایی تیزخود" به انتهای صف اسیران افزوده شد و پس از آن نوشتههای دیگری به خط میخی و به دو زبان بابِلی و پارسی باستان در کنار نقوش قدیمی قرار گرفت.
مهمترین گفتههای داریوش در کتیبه بیستون چنین است: معرفی داریوش و گستره شاهنشاهی او؛ داستان شورش گئومات و فرونشاندن آن؛ داستان سرکوب شورشهای گوناگون در سرزمینهای عیلام، بابِل، ماد، پارت، پارس، ارمنستان و مرو؛ تأکید بر راست بودن مفاد سنگ نبشته بیستون؛ مبرّا دانستن داریوش از پلیدی و دروغگویی و تبهکاری؛ درخواست از آیندگان برای نگاهداری کتیبه؛ دعا برای حافظان آن و نفرین بر آسیب زنندگان.
در دورههای بعد که زبانها و خطوط باستانی به دست فراموشی سپرده شد، کتیبه بیستون نیز ناخوانا شد؛ نه تنها کسی نمیتوانست متن آن را بخواند، بلکه اصلا معلوم نبود که از آنِ چه کسی و مربوط به چه دورهای است. در همین زمان بود که کتیبه داریوش و سایر حجاریهای موجود در کوه بیستون که از دوران اشکانی و ساسانی بر جای مانده بودند، به فرهاد و عشق آتشین او به شیرین سریانی نسبت داده شدند و طنین بلندی در نظم و نثر پارسی یافتند: بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!
نخستین کسی که موفق به خواندن کتیبه بیستون شد، هِنری رالینسون انگلیسی(Rawlinson) بود. او که در دهه ۱۸۳۰ میلادی و اوایل دهه ۱۸۴۰ به عنوان افسر ارتش هندِ انگلستان، مأمور خدمت در غرب ایران بود، موفق به رمزگشایی از خطوط کتیبه شد و نخستین ترجمه آن را به دست داد. رالینسون بعدها در اواخر دهه ۱۸۵۰ برای مدت کوتاهی، به سمت وزیرمختار انگلستان در ایران منصوب شد.
پس از رالینسون، افراد دیگری راه او را پی گرفتند و ترجمههای کاملتر و دقیقتری از کتیبه بیستون را بدست دادند؛ با این حال، بخشهایی از این کتیبه باستانی به علت فرسایش در برابر باد و باران از میان رفته و ناخواناست؛ و نیز بدین خاطر که در دورهای از بیخبری ایرانیان، نقوش و خطوط آن به عنوان نشانه تیراندازی مورد استفاده قرار میگرفت.
امروزه، مانند زمان داریوش، جاده مرکز و غرب ایران به بینالنهرین (عراق) همچنان از کنار کوه بیستون میگذرد. معمولا مسافرانی که از کیلومترها آنسوتر مجذوب بلندی و سترگی کوه بیستون و مسحور زیبایی دشت پیرامون آن شدهاند، چارهای جز این نمییابند که لختی پای کوه توقف کنند و به دیدار کتیبه داریوش بشتابند؛ کتیبهای که بزرگترین سنگ نبشته تاریخی ایران و در عین حال، نخستین سند رسمی به زبان پارسی باستان است.
و این همان خواست داریوش و میل او به جاودانگی است: "داریوش شاه گوید: اگر این نبشته یا این پیکرها را ببینی و تباهشان نسازی و تا هنگامی که ترا توانایی است نگاهشان داری، اهورا مزدا ترا دوست باد و دودمان بسیار و زندگیت دراز باد و آنچه کنی آن را به تو اهورامزدا خوب کناد."
در گزارش مصور این صفحه آقای علی همدانی، پژوهشگر تاریخ به معرفی مجموعه تاریخی بیستون میپردازد. همچنین در آلبوم عکس جداگانهای، میتوانید توضیحات دقیقتری درباره مهمترین آثار موجود در بیستون را بخوانید.
پینوشت:
۱- این روایت از وقایع مربوط به مرگ کمبوجیه و انتقال قدرت به داریوش، مبتنی بر گفتههای داریوش در کتیبه بیستون است که با روایت مورخان یونانی، کمابیش، همخوانی دارد. برخی پژوهشگران معاصر، روایتهای دیگری را به دست دادهاند که ماجرا را به مراتب پیچیدهتر میسازد و روایت داریوش را به چالش میکشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
پرنیان محرمی
تابستان است، اما اینجا در جنوب هلند در شهری نزدیک به رتردام هوا ابری و بادی است. از کنار خانههای هلندی با سقفهای شیروانی و کانالهای آب و پلهای چوبی زیبا میگذرم. در خانه آقای "بهروز نقیپور" اما ظاهر آشنای ایرانی نگاهم را میدزدد، روی دیوارها و میزها، مجسمهها، فرشها، عکسها و حتا موسیقی ایرانی که در فضای خانه پیچیده است.
بهروز نقیپوردر سال ۱۳۳۵ شمسی در کرمانشاه به دنیا آمده است و از همان ابتدای جوانی به تشویق و تحت تاثیر برادران خود به طراحی و موسیقی روی میآورد. در ایران رشته راه و ساختمان را نیمه رها میکند و به کار عکاسی زیر نظر "امیرکاشفی" رو میآورد. در سال ۱۹۹۰ میلادی ایران را به مقصد هلند ترک میکند و در آکادمی هنر شهر لاهه در رشته "طراحی نقاشی گرافیک" (تخصص اچینگ)* به تحصیل پرداخته و جایزه تشویقی برای فارغالتحصیلان ممتاز را از آن خود میکند. بعدها در رشته مدرسی هنر از دانشگاه هنر شهر رتردام در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل میشود و در حال حاضر مشغول به کار و تدریس هنر در هلند است.
در خانه بهروز نقیپور با آثار هنری مختلفی روبه رو میشوم. مجسمههایی از فرمهای بدن انسان، تابلوهای آبستره، تابلوهایی با طرحها و نقشهای ایرانی و کارهای گرافیکی چاپ دستی که همه کار دست خودش در سالهای مختلف میباشد. از آنجایی که به قول او "اتفاق و انگیزههای درونی در هر زمان تعیینکننده و تقویتکننده گرایشهای هنری هر هنرمند است" در طول بیست و یک سال زندگی در خارج از ایران در حوزههای مختلف هنری فعالیت کرده است. او راجع به دورانهای مختلف احساسی و تاثیر این نوسانهای روحی بر شکلگیری آثار هنریاش میگوید:
" درگیریهای فردی که در من وجود داشت باعث به وجود آمدن خیلی از این آثار شده است. مجسمههای خمیرروزنامه، نقاشیهایی از فرمهای نیمه بدن انسان، آدمهایی که با سایه خودشان درگیرند، آدمهایی که یقه خودشان را گرفتهاند. کلههاشان را عوض میکنند و خودشان نیستند. تمام اینها مربوط به همان دوران جدلهای درونی بود که من در ارتباط با محیطم داشتم و این سوال که من چقدر خودم هستم. این نقاشیها نقد خودم بودند در سالهای ورود به محیط جدید تا منجر به این شد که من خودم باشم، خود را رها کنم و کنترلی، بخصوص در کار هنری، در بین نباشد و بعدها این منجر به پدید آمدن کارهای آبستره من شد. من به آبستره روی آوردم تا از عنصرهای بصری استفاده کنم و آن ارتباط فلسفی را که میخواستم با کارم بگیرم و درک خاص خودم را بیان کنم".
وارد کارگاه کوچک آقای نقیپور میشوم. با لیوانی از دمکرده چای هفت گیاه ایرانی به تماشا میایستم و راجع به تابلوهای آبستره که ترکیبی از رنگ و فرم و طرح هستند میپرسم:
"تابلوهایی را که از حروف فارسی در آنها استفاده کردهام میتوان به نوعی هم کار آبستره خواند و هم نه. در نوشتار به زبان فارسی، مخاطب فارسیزبان را متوجه یک عنصر آشنای قابل فهم و قابل خواندن میکنی و مخاطب ارتباط عینی با اثر برقرار میکند به خاطر همین، عنصرهای آبستره در این کارها مخدوش میشود. اما اگر بیینده ارتباطی با متن نداشته باشد، مثلا یک بیننده هلندی، این اثر به یک تابلوی پُست مدرن تبدیل میشود. نوشتار این تابلو بیینده را دچار ابهام میکند. برایش موضوعیت ندارد و متن قابل فهم نیست و به آبستره تبدیل میشود. متنها هم برای من فردی است. برداشت فردی کسی است که با دو ملیت مختلف دست و پا میزند و نشانههای هر دو ملیت در این آثار دیده میشود. آدمی که در یک خانواده ایرانی تربیت و بزرگ شده و در محیطی غیرایرانی درس خوانده و کار میکند. این تاثیرها نسبی و ناخودآگاه است. مثلا وقتی اینجا هستم دوستانم به من میگویند خصوصیات ایرانی دارم و وقتی به ایران میروم فامیل و آشناها میگویند که چقدر خارجی شدهام. من هم با این موضوع ضدیتی ندارم. یاد گرفتهام خودم را محدود و کنترل نکنم و به همین خاطر تاثیر هر دو ملیت را در این تابلوها میبینید و حاصل این تاثیر همراه با سالها تجربه در کار آبستره، رسیدن به یک نوع بافت خاصی است روی تابلوها که سبک کار من را مشخص میکند و دست خط من شده است."
باد در بالکن اتاق نشیمن را باز میکند. باران شدیدتر شده است. آقای نقیپور در حالیکه از جایش بلند میشود تا در بالکن را ببندد با ته لهجه شیرین کرمانشاهی از هوای همیشه بادی و بارانی اینجا شکایت میکند و برمیگردیم سرصحبت اجراهای گروهی نقاشی (کارگاهها) و هدف از اجرای آنها. او راجع به سالها تجربه در اجرای کارهای گروهی نقاشی میگوید:
"در کارهای گروهی، نقاشها با هم و روی کار هم نقاشی میکنند. روی بومهای مختلف میچرخند، جایشان را عوض میکنند و روی نقاشیهای هم نقاشی جدید میکشند و وقتی برمیگردند روی اثر خودشان با یک اثر جدید روبرو میشوند و حالا باید دوباره با خلاقیت خود با این نقاشی جدید طرح خودشان را شکل بدهند. در این پروسه یادگیری هم اتفاق میافتد. اینکه چقدر میتوانی کارهای گذشته را فراموش کنی و با کار جدید خلاقیت به خرج دهی و اینکه برای هر پدیدهای بتوانی راه حل هنری پیدا کنی. یا کارت خراب شده، حالا میخواهی چکار کنی؟ هنرمند باید همیشه حضور داشته باشد، راه حل پیدا کند، کشف کند، ابتکار داشته باشد و در لحظه تصمیم بگیرد. به همین دلیل آدمهای مختلف با سبکهای مختلف در کارهای گروهی واکنشهای مختلف نشان میدهند و این شکستن چهارچوبها و مرزهاست، رها شدن است. از طریق کار گروهی شما به خلق یک اثر هنری نمیرسید. هدف در کار گروهی بررسی رفتارهای اجتماعی هنرمندان و فرایندیاست که طی میشود. رسیدن به اینکه هنر یک کنش فردی است و هیچ کنترلی در آن نباید اعمال شود. نقاشها در کار گروهی بین عدم کنترل خودشان و رعایت یکسری رفتارهای اجتماعی دچار تعارض میشوند و غالبا واکنشهای خاصی نشان میدهند. مثل دختر هلندی که وقتی میبیند کسی در حال خراب کردن نقاشی اوست نمیتواند تحمل کند و یک نقاش دیگر را کنار میزند یا نقاش عراقی که پیشنهاد میدهد مستقل کار کنیم. اگر هم در کارگروهی اثری خلق شود حتما اثر یک تاثیر، یک دست و یک غلبه فردی را در آن خواهی دید. تسلط یک نفر را در آن پیدا خواهی کرد."
طی ۱۲ سال گذشته بهروز نقیپور کارگاههای زیادی را در هلند و ایران (کرمانشاه، تهران، اصفهان) اجرا کرده و با هنرمندان و دانشجویان ایرانی و غیرایرانی گرافیک و نقاشی زیادی کار کرده است:
" تفاوتی که بین اجراهای گروهی هنرمندان ایران و غیرایرانی وجود دارد این است که در ایران هنوز درک اصلی از آبستره وجود ندارد. وجود دیدگاه معنوی که یک اثر همواره باید همراه با یک حرف یا پیام اجتماعی باشد در ایران بسیار غالب است. عنصرهای بصری در آبستره هنرمند را راضی نمیکند و باید حتما یک چهره و شکل آشنا در آن پیدا کند که پیامی را انتقال دهد و نکته دیگر این است که "مخاطب" برای هنرمند ایرانی خیلی مهم است و این یک مانع است برای هنرمند."
در گزارش تصویری این صفحه که با سهتار نوازی بهروز نقیپور همراه شده است، او از فردیت گرایی در هنر و در اجراهای گروهی نقاشی صحبت میکند. عکسهای اجراهای گروهی، از آرشیو عکس خودشان است که توسط همکاران و شاگردانشان در هلند و ایران تهیه شده اند.
*اچینگ را به حکاکی اسیدی یا باسمه سیاه قلم یا لوحه سازی ترجمه کرده اند که عبارت است از گراوور یا چاپ دستی با لوحه فلزی کنده کاری شده.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۴ مرداد ۱۳۹۱
آویشه یزدانفر و فرید یگانه*
وقتی نزدیک به هشتاد سال پیش مادر ما در خانواده پدریاش، "غلامحسینی"، در محله "باغ شاه" تهران به دنیا آمد نامش را به مناسبت فصل تولد او "بهار" گذاشتند. بهار از همان آغاز به "بهار" علاقهمند بود و باران بهاری را بسیار دوست داشت. او همیشه عاشق پیادهروی در باران بود و به همین علت همیشه شمال ایران را به دیگر مناطق آن ترجیح میداد. شاید به همین دلیل بود که بعد از ترک ایران لندن را که همواره هوایی بارانی دارد برای زندگی برگزید.
بهار طبعی لطیف داشت و از همان کودکی احساساتش در صدایش متبلور میشد. اما خانوادهاش در آن زمان چندان به آوازخوانی دختر خانواده علاقهای نداشت. برای همین اگر فرصتی مییافت صدایش را به دور از چشم خانواده در پستوی خانه بلند میکرد. با همین خواندنهای مخفیانه بود که کم کم "بهار خوانندگی" برای بهار کوچک آغاز شد. صدای او را ابتدا "مجید وفادار" که در نزدیکی ما زندگی میکرد کشف کرد و بعد از آن "داود پیرنیا" سرپرست برنامه گلها. او با پشتکار در کلاسهای هنرستان موسیقی و جلسههای درس "غلامحسین بنان" شرکت کرد و به سرعت مهارتهای لازم را آموخت. این پیوند با استاد بنان تا زمانی که در ایران بود ادامه یافت.
هنوز ۱۸ ساله نشده بود یعنی در بهمن ۱۳۳۳ به اصرار خانواده ازدواج کرد. همسرش بر خلاف نظر خانواده از هنرش حمایت کرد و در موفقیتش سهم بسیار داشت. مادر ابتدا نام هنری "پریچهر" و سپس "الهه" را برگزید و به زودی به یکی از چهرههای آواز در موسیقی اصیل ایرانی و از خوانندههای مطرح برنامه رادیو و همچنین موسیقی پاپ تبدیل شد. او در بیش از صدها برنامه گلها شرکت کرد. ترانههایی همچون "شکایت دل"، "مرا ببوس"، "آمد اما"، "خدایا"، "رسوای زمانه"، "کعبه دلها"، "نامهربونی"، "نوبر بهار"، "از خون جوانان وطن لاله دمیده" و در نهایت "ساقی" و "رفته" نام او را بر سر زبانها انداخت و بین طبقات مختلف اجتماعی طرفداران بسیار پیدا کرد.
الهه چنان که مجلات آن زمان نشان میدهد هنرمندی پرآوازه شده بود که شاعران برجسته آنزمان مانند "رهی معیری"، "رحیم معینی کرمانشاهی"، "تورج نگهبان" و "بهادر یگانه" برای او ترانه میسرودند و آهنگسازان صاحبنامی چون "پرویز یاحقی"، "مجید وفادار"، "روحالله خالقی"، "همایون خرم"، "حبیبالله بدیعی" با او همکاری داشتند اما در رأس همه اینها برنامه گلها و تشویقهای داود پیرنیا در فعالیت هنری او بسیار موثر بود.
مجلات آن زمان داستانهای بسیار درباره الهه نوشتهاند که یکی از آنها داستان تابلویی بود که یک زندانی از او ساخته بود:
"چه چیزی میتواند برای من از این عزیزتر باشد؟ به آن تابلو نگاه کنید آنرا یک سرباز زندانی از روی صورت من ابریشم دوزی کرده. میبینید چقدر به من شبیه است. این زندانی بیچاره که نمیدانم بخاطر چه جرمی در زندان محبوس است، هنوز مرا ندیده، اما این صدای ناچیز من که خودم برایش ارزشی قایل نیستم به او الهام بخشیده است. من این تابلو را در اتاق پذیرایی نصب کردهام. این اثر برای من بهترین و گرامیترین پاداش است".
شهرت و محبوبیت هرگز مادر را مغرور نکرد بلکه مایه نزدیک شدنش به مردم شد و میتوان گفت در عین شهرت و محبوبیت خاکی و افتاده بود.
الهه بیش از ۷۰۰ ترانه اجرا کرد که تقریبا همه آنها تا سن ۴۴ سالگی و در زمان اقامتش در ایران اجرا شد. پس از انقلاب ابتدا به امریکا و سپس به انگلستان نزد ما آمد. در لندن ۲۸ سال زندگی کرد اما به ندرت به اجرای کنسرت پرداخت و در همه این مدت تنها یک آلبوم به نام "ساقی" منتشر کرد. دوری از وطن اما او را از فرهنگ ایران دور نکرد و هرشب پیش از خواب صفحهای از شاهنامه را مرور میکرد و به مطالعه کتابهای تاریخ ایران و همچنین تاریخ فرانسه علاقهمند بود.
مادر همیشه میگفت تمامی آهنگهایی که خواندهام مانند فرزندانم هستند که روی آنها زحمت کشیدم و بابت آنها خون جگر خوردم و به نتیجه رساندم. او از اینکه آهنگهایش بدون اجازه بازخوانی میشد، بسیار ناراضی و عصبانی بود. وقتی آهنگ "رسوای زمانه" بدون اجازهاش بازخوانی شد بسیار دلشکسته شد.
در سن ۶۴ سالگی به سرطان مبتلا شد و پس از چندی دریافت که بیماریش علاجپذیر نیست. همیشه آرزو داشت که به ایران برگردد و در همین ایام بود که پس از ۲۸ سال به آرزویش رسید. وقتی از لندن به تهران بازمی گشت گفت "من رفتم که رفتم...". ۶ ماه آخر زندگی بهترین دوران زندگیش بود. او از بازگشتش به ایران بسیار خوشحال بود چون هنرمندان قدیمی و جوانان علاقهمند به ایشان میزبان آخرین روزهای زندگیش بودند. مادر در روز ۲۴ مرداد ۱۳۸۶ درگذشت و در لواسان به خاک سپرده شد. تنها آرزویش این بود که پس از مرگ آثارش آزادانه در اختیار همه قرار بگیرد.
در نمایش تصویری این صفحه عکسهایی از خانم الهه را همراه با چند موسیقی همهپسند او میبینید و میشنوید. گزارشی تصویری که به مناسبت درگذشت خانم الهه منتشر کرده بودیم نیز در این صفحه بازنشر میکنیم.
* آویشه و فرید فرزندان خانم الهه هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۲ مرداد ۱۳۹۱
ثمر سعیدی
مردم با تعجب نگاه میکنند و ماموران پارک، آنها را زیر نظر گرفتهاند. چند جوان در حال انجام حرکات "بریک" هستند. قصدشان جلب توجه نیست و برای خودشان تمرین میکنند اما توقفهای گاه و بیگاهِ مردمی که از کنار محل تمرین رد میشوند و نگاههای حیرتزده بسیاری از آنها، نشان میدهد که توجهشان به این حرکات جلب شده است.
پسرها سرشان روی زمین است و پاها در هوا، بدون ترس از صدمه دیدن، دورخیز میکنند، برای چند ثانیه در هوا پرواز کرده و به نرمی فرود میآیند. گاهی هم با ریتم میرقصند و حرکاتی را که در ایران به "تکنو زدن" معروف است اجرا میکنند. چند دختر هم در حال تماشا هستند و منتظر تاریک شدن هوا و مساعد شدن شرایط که در صورت امکان با حفظ حجاب به تمرین بپردازند.
"رقص بریک" که با اسم "برکینگ" شناخته میشود گونهای از "رقص خیابانی" است که محبوبیت زیادی در سراسر جهان دارد. به پسرانی که این رقص را انجام میدهند "بی بوی" (مخفف بریک بوی) و به دختران رقصنده، "بی گِرل" گفته میشود.
این رقص برای نخستین بار در دهه ۷۰ میلادی و در میان جوانان آمریکاییِ آفریقاییتبار در شهر نیویورک پدیدار شد. سیاهپوستان جوان و معترض در آن سالها موسیقی "هیپهاپ" و رقصهای ویژه خودشان را داشتند که بخشی از فرهنگ اعتراضی آنها به تبعیض نژادی و شهروند درجه دوم بودن بهشمار میرفت.
مُبدعان رقصهای خیابانی در ابتدا برای خودنمایی و حریفطلبی، این رقصها را در محلههای خود انجام میدادند و با برگزاری مسابقات مختلف، تلاش میکردند خود را برتر از جوانان سفیدپوست نشان دهند. اما همزمان با ظهور موسیقی الکترونیک، شاخههای مختلف رقصهای خیابانی از یکدیگر مجزا شده و پیشرفت کردند. رقص بریک نیز زیرشاخهای از رقصهای خیابانی بود که در فضاهای باز و جایی خارج از استودیو انجام میشد. فضاهایی مانند پارکها، خیابانها، حیاط مدرسهها و مهمانیهایی که در فضای باز برگزار میشدند.
رقص بریک از چهار بخش اصلی تشکیل میشود: حرکات قدرتی، فریز، تاپراک و داونراک. این رقص نسبت به سایر رقصها به قدرت بدنی بیشتری احتیاج دارد. حرکاتی شامل حفظ تعادل بدن بر روی یک دست یا روی سر، حرکات آکروباتیک و چرخشها بر روی زمین به بدنی ورزیده و عضلاتی قدرتمند نیاز دارند. حرکات تاپراک بهصورت ایستاده انجام میشوند و بهطور معمول، شروع کننده رقص هستند. یکی از حرکات معروف رقص بریک، "شش قدم" نام دارد که جزو حرکات داونراک است. در این حرکت که بر روی زمین انجام میشود همزمان از دستها و پاها برای اجرای رقص استفاده میشود. در حرکات فریز، رقصنده بدن خود را برای لحظاتی معلق نگه داشته و از قدرت بالاتنه برای اجرای حرکت، استفاده میکند.
"سیاوش" و چند تن از دوستانش در یکی از پارکهای تهران به تمرین رقص بریک میپردازند. او که پیش از این "پارکور" کار میکرده، هماکنون مربی رقص بریک است. سیاوش به این هنر علاقه بسیاری دارد و میگوید: "ما جزو اولین سریهای پارکور و رقص بریک بودیم و سختیهای راه را بهخوبی درک کردهایم. مردم با این رقص و حرکاتش، چندان آشنا نیستند و در مواردی برای ما مشکلاتی پیش میآید. نگهبان پارک به ما میگوید که انجام حرکات آکروباتیک شما باعث خرابی سنگهای پارک میشود. اینها بیتالمال است و شما حق ندارید در این فضا تمرین کنید. گاهی هم بهانههای جدید پیدا میکنند. مثلاً امروز به ما تذکر دادهاند که حق ندارید در نزدیکی زمین اسکیت پارک تمرین کنید."
دوستان سیاوش از شهرک اکباتان میآیند. آنها میگویند: "محل تمرین ما بهطور معمول، اکباتان است. آنجا کمی راحتتر هستیم. حداقل مردم به ما کمتر کار دارند چون چندسالی هست که این چیزها را میبینند. اما از آنجا که رقص خیابانی نیاز به فضای باز و محلهای جدید و متنوع دارد تا انگیزه رقصندهها را افزایش دهد، اغلب برای تمرین به محلهای جدید میرویم."
"فرزاد"، یکی دیگر از رقصندههای حاضر در پارک میگوید: "ما رقصندههای بریک مانند یک جامعه هستیم. شاید ظاهرمان گسسته باشد اما خوشبختانه از طریق اینترنت با یکدیگر اتحاد و انسجام لازم را برقرار میکنیم. دوستان ما در شهرهای مختلف ایران حضور دارند و برای مسابقات آنها را دعوت میکنیم. همین هفته گذشته بیبوی- های اصفهان آمده بودند و با آنها در فستیوال رقص خیابانی که دوستانمان در تهران ترتیب داده بودند شرکت کردیم و در باشگاه نیز به تمرین پرداختیم".
رقص بریک در ایران با نام "ایروبیک حرفهای مردان" شناخته میشود و زیر نظر "انجمن آمادگی جسمانی و ایروبیک جمهوری اسلامی ایران" است. به این ترتیب، بریک زدن از حالت زیرزمینی درمیآید و مسابقات قهرمانی کشور که زیرنظر این انجمن در باشگاههای معتبر برگزار میشود، انگیزه رقصندهها را برای تمرینِ بیشتر، فراهم میآورد چرا که برگزیدگانِ کشوری به مسابقات جهانی فرستاده میشوند.
در سالهای دور در ایران، هر رقصی را که به سبک "مایکل جکسون" یا با آهنگهای الکترونیک رقصیده میشد بریک زدن مینامیدند اما این روزها با وجود دسترسی به اینترنت، علاقه مندان میتوانند به تماشای فیلمهای آموزشی بپردازند و بین حرکات ویژه هر یک از سبکهای رقص خیابانی، هیپ هاپ یا بریک، تمایز قائل شوند.
سیاوش نیز از شکلگیری علاقهاش به این هنر میگوید: "وقتی بچه بودم با تماشای فیلمهایی که در آنها رقص و حرکات آکروباتیک وجود داشت علاقمند شدم که این حرکتها را یاد بگیرم. احساس میکردم در این کار استعداد دارم از این رو به پارکور پرداختم و پس از اینکه بارها مصدوم شدم تصمیم گرفتم رقص بریک را دنبال کنم. اینبار به یک باشگاه رقص در اکباتان رفتم و با کلیپهای آموزشی که در سایت یوتیوب میدیدم و همزمان با تمرین و پیگیری، به یک رقصنده حرفهای مبدل شدم به طوریکه هماکنون شاگردان زیادی دارم و این هنر را به دیگران نیز آموزش میدهم."
در گزارش تصویری این به دیدار چند تن از این رقصندگان رفتهایم و به معرفی رقص خیابانی در تهران پرداختهایم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اگوست ۲۰۱۲ - ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
در خیابان شریعتی تبریز یا همان شهناز قدیم، گورستانی وجود دارد به نام گورستان ارامنه. اینجا بخشی از محله ارمنی نشین "بارون آواک" یا به قول تبریزیها "بارناوا" است که از اواسط سده نوزدهم میلادی، مردگان ارمنی را در آن به خاک میسپردند.(۱)
در جایی از گورستان، جوانی به خاک سپرده شده که گرچه نشان مزارش زیر چرخ دندههای زمان و در سکوت دنیای مردگان از میان رفته (۲) اما خاطره جان فشانیاش در راه آزادی ایرانیان نه چیزی است که از صحیفه تاریخ این سرزمین محو شود.
داستان این جوان به صد و سه سال پیش بازمیگردد، به روزهای دهشتناک و دلهره آور تبریز که احمد کسروی، نویسنده تاریخ مشروطه ایران، آن را چنین وصف میکند:
" از دهه نخست فروردین [۱۲۸۸ خورشیدی] نشان گرسنگی میان مردم پدیدار شد. کسانی با رخسارههای کبود پژمرده و چشمهای فرورفته دیده میشدند.... هوا امسال بخوشی می گذشت و در این هنگام سبزهها سرافراشته بود. کم کم گرسنگان به سبزهخواری پرداختند. به باغها ریخته، گیاههای خوردنی بویژه یونجه را چیده، می خوردند. از این زمان تا سی و چند روز دیگر که راهها باز شد، یونجه خوراک بینوایان بود... تا سالها داستان یونجه خوردن در تبریز بر سر زبانها بود."(۳)
این حال و روز مردمی بود که در محاصره قوای دولتی گرفتار آمده بودند اما گرسنگی را در راه آزادی به هیچ میگرفتند. همان روزها یک مجاهد ارمنی خطاب به تبریزیان گفته بود: "ملت! آج سگز آزاد سگز." مردم! گرسنهاید ولی آزادید.(۴)
یک سال پیشتر در خرداد سوزنده تهران و در صحن بهارستان، نهال نوپای آزادیخواهی زیر سم اسبان قزاقان روس لگدمال شده بود. در آن روزهای دهشتناک – آن گونه که یک شاهد انگلیسی نقل کرده- "اروپا رفتگان با یقه سفید آهاردار، آخوندها با عمامه سفید، سیدان با عمامه سبز و سیاه، کلاه نمدیان، دهقانان، کارگران و عبا پوشان بازاری" (۵) دست در دست، پای دیوارهای "کعبه آمال" خویش ایستادند و پوست و گوشت خود را سپر بلای مجلس شورای ملی کردند. اما پوست و گوشت در برابر گلوله توپ چه میتواند کرد؟
سنگر آزادی فروریخت؛ طباطبایی و بهبهانی دو پیشوای بزرگی را که مشروطه خواهان "سیدین سندین و آیتین حجتین" میخواندند، ریش کشان و دشنام گویان به باغ شاه بردند تا از آن جا به تبعید بفرستند؛ صوراسرافیل روزنامه نگار و ملک المتکلمین خطیب را در برابر چشمان محمد علی شاه خفه کردند؛ سلطان العلمای خراسانی، سردبیر روزنامه روحالقدس را در چاه انداختند و جمال الدین واعظ اصفهانی را به همدان فرستادند تا همان جا خلاصش کنند! سرنوشت آنانی که موفق به فرار نشدند یا مرگ بود یا محبس یا تبعید.
ملکالمتکلمین، آن گاه که به مسلخ میرفت، با آوازی رسا سرنوشت شاه مستبد را پیش بینی کرده بود:
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
تا خود چه رسد خذلان بر قصر ستمکاران (۶)
چرخ روزگار را که انتقام همه آن یقه سفیدان و عمامه داران و کلاه نمدیان و عباپوشان را به دست تبریزیان سپرد. حالا که دست تطاول استبداد بر مجاهدت آن همه روشنفکران و روحانیان و بازاریان و کارگران و دهقانان سایه افکنده بود، نوبت تبریزیان بود که در راه آزادی، گرسنگی را به جان بخرند و بر گرد دو پیشوای بزرگ خویش فراز آیند: ستارخان، لوطی و دلال اسب و کدخدای محله امیرخیز و باقرخان، لوطی خشتمال و کدخدای محله خیابان.
داستان مجاهدات اینان داستانی است درازدامن. راستی را که از لحظه لحظه آن روزها چه قصهها میتوان گفت و چه کتابها میتوان نوشت؛ همه سرشار از حماسه، همه آکنده از غرور! از آن میان اما، یک داستان شنیدینیتر است. داستانی که قهرمانش از راهی بس دور و از سرزمینی ناشناخته آمده بود: آمریکا.
تقدیر روزگار بود که مسیر زندگیاش از فرسنگها دورتر از میهنش بگذرد تا به قول احمد کسروی به آذربایجان بیاید "یک تیری بیندازد با یک تیری هم از پا بیفتد" و تبریزیان را به خروش آوَرَد.(۷)
گزارش مصور این صفحه داستان این جوان آمریکایی و حماسهای است که به دوران استبداد صغیر در تبریز رقم زد. این داستان برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه ایران، نوشته احمد کسروی است و او نیز بخشی از داستان را از قول دکتر رضازاده شفق، ادیب برجسته معاصر نقل کرده است. رضا زاده از یاران و همراهان مستر هاوارد باسکرویل(۸) و شاهد بی واسطه جانفشانی او بود.
عکسهای این گزارش، تصاویر کمتر دیده شدهای هستند از حال و هوای تبریز در خلال خیزش علیه استبداد محمد علی شاه قاجار که برخیشان به آرشیو عکسخانه شهر (تهران) تعلق دارند.
پی نوشت:
۱- برای آگاهی بیشتر درباره گورستان ارامنه تبریز نک: شجاع دل، نادره: گورستان ارامنه تبریز و کلیسای شوغاگات مقدس، فصل نامه فرهنگی پیمان، سال ۱۰، ش ۳۷، ۱۳۸۵
۲- نگارنده به رغم مراجعه به گورستان ارامنه تبریز در شهریورماه ۱۳۸۷ موفق به دیدار آن نشد. در آن زمان مسؤولان اداره میراث فرهنگی آذربایجان و نیز متولیان گورستان از محل مزار باسکرویل اظهار بی اطلاعی میکردند. همچنین چند تن از دوستان تاریخ پژوه نگارنده که موفق به دیدار گورستان شدهاند، به رغم کاوش بسیار موفق به یافتن مزار باسکرویل نشدهاند. تقریبا مسلم است سنگ مزاری با مشخصات سنگ مزار باسکرویل که در عکسهای دوران مشروطه ثبت شده، در این گورستان وجود ندارد.
۳- کسروی، احمد: تاریخ مشروطه ایران، تهران، ۱۳۷۳، ص۸۸۴-۸۸۳
۴- همان، ص ۸۹۹
۵- براوون، ادوارد: انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، ۱۳۸۸، ص۱۹۹
۶- ملک زاده، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران، ج۲، ص ۸۷۲
۷- کسروی، همان، ص۸۹۶
۸- Howard Baskerville
*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱ در جديد آنلاين منتشر شده است.
*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱ در جديد آنلاين منتشر شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ اگوست ۲۰۱۶ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
مجید چیتساز
المپیک ۲۰۰۴ آتن بود. وقتی در قرعهکشی مشخص شد که "علیرضا حیدری" برای رسیدن به مرحله یکچهارمنهایی وزن ۹۶ کیلوگرم کشتی آزاد باید با "کورتانیتزه" گرجستانی روبرو شود، خیلی از ایرانیها قید مدال نقرهای که برای حیدری کنار گذاشته بودند را زدند. کورتانیتزه کوتاه قامت و فربه، تنها مردی بود که حیدری یارای مقابله با او را نداشت. برنده طلای مسابقات جهانی تهران در سال ۹۸ که استاد زیرگیری از حریفان بود، وقتی به پاهای قطور کورتانیتزه میرسید یک همیشه بازنده بود. اما برخلاف تصور، این تنها باری بود که حیدری توانست کورتانیتزه را بارانداز کند و این یعنی پیروزی ۳ بر۲ کشتیگیر ایرانی و حذف غول گرجستانی. هرچند که حیدری در آن سال به مدال طلا نرسید و با شکست از "ابراهیموف" ازبک به مدال برنز بسنده کرد، ولی پیروزی او بر کورتانیتزه اشک شادمانی از چشمان بسیاری از ایرانیهایی که از تلویزیون بازی را تماشا میکردند، جاری ساخت.
این یکی از تصاویر ماندگاری است که وقتی نام المپیک را میشنویم در ذهنمان تداعی میشود. درست مثل صحنهای که "رسول خادم" در المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا پس از شکست دادن "ماخاربک خادارتسف" روس روی سکو رفت و مدال طلا را برگردن آویخت. تصویر خوشحالی "هادی ساعی" در ۲۰۰۸ پکن پس از پیروزی بر تکواندوکار ایتالیایی در فینال و یا حتا تصاویر تلخی چون شکست "علیرضا رضایی" در فینال کشتی آزاد ۲۰۰۴ آتن از "آیتور تایمازوف" ازبک و همچنین وداع تلخ "عباس جدیدی" با مدال طلای ۱۰۰ کیلوگرم کشتی آزاد در مسابقات ۱۹۹۶ آتلانتا برابر "کرت آنجل" آمریکایی.
گفتنش تکراری شده ولی المپیک بزرگترین فستیوال ورزشی دنیاست. رقابتی که هر ورزشکاری آرزوی کسب مدال در آن را دارد. برای خیلی از ورزشکاران حتا شرکت در المپیک هم افتخاری بزرگ است. جشنوارهای رنگارنگ که هر چهار سال یکبار توجه مردم سراسر دنیا را به سوی خود جلب میکند.
داستان حضور ایران در رقابتهای المپیک از دوران قاجار آغاز شد و زمانی که "فریدون ملکم"، فرزند میرزا ملکم خان، تنها نماینده "پرشیا" در مسابقات ۱۹۰۰ فرانسه بود و در رشته شمشیربازی اسلحه اپه با شکست در همان بازی اول از دور رقابتها کنار رفت.
دوره بعدی المپیک برای ایران، ۱۹۴۸ لندن بود که ایران به طور رسمی با کاروانی شامل ۳۸ ورزشکار در المپیک شرکت کرد. اولین مدال ایران نیز در این رقابتها توسط "جعفر سلماسی" در رشته وزنهبرداری به دست آمد. سلماسی که یکی از ۵ وزنهبردار ایران در این مسابقات بود در دسته ۶۰ کیلوگرم مدال برنز را به گردن آویخت.
از آن سال به بعد ایران در تمامی المپیکها به جز ۱۹۸۰ مسکو در شوروی سابق و ۱۹۸۴ لوسآنجلس حاضر بوده است و مردانی نظیر "غلامرضا تختی"، "محمود نامجو"، "امامعلی حبیبی"، "محمدعلی صنعتکاران"، "عبدالله موحد" و بعدتر "علیرضا حیدری"، "امیررضا و رسول خادم"، "حسین توکلی"، "هادی ساعی" و ... با گردنآویز از المپیک بازگشتهاند. با احتساب المپیک ۱۹۰۰ و تا قبل از مسابقات لندن، ایران در ۱۵ دوره المپیک حضور داشته و در مجموع ۴۸ مدال کسب کرده است که این مدالها تنها در سه رشته کُشتی، وزنهبرداری و تکواندو بدست آمده است. بهترین رتبه ایران در رقابتهای المپیک نیز مقام چهاردهم جهان در ۱۹۵۶ ملبورن بوده است.
کُشتی ایران شامل آزاد و فرنگی با ۱۵ دوره حضور در المپیک (با احتساب المپیک ۲۰۱۲ لندن) و اعزام حداقل ۷ کشتیگیر در هر دوره المپیک، حضور پررنگی در این جشنواره بینالمللی داشته است و رشتههایی نظیر دوومیدانی، وزنهبرداری و مشتزنی به ترتیب با ۱۴، ۱۳ و ۱۲ حضور در ردههای بعدی قرار دارند. ۳۲ مدال از کل مدالهای بدست آمده برای ایران در المپیک در رشته کشتی بوده و تاکنون پرافتخارترین ورزش کشورمان در المپیک بوده است. ۱۲ مدال ما هم در رشته وزنهبرداری بدست آمده و ۴ مدال دیگر نیز بر گردن تکواندوکاران ایرانی آویخته شده است.
رکورد بیشترین ورزشکار ایرانی در المپیک مربوط به مسابقات ۱۹۷۶ مونترال کانادا میباشد که ایران با ۸۸ ورزشکار در این رقابتها حاضر شد و تنها موفق شد یک مدال نقره توسط "منصور برزگر" در کشتی و یک مدال برنز بوسیله "محمد نصیری" در وزنهبرداری کسب کند. این در حالی است که موفقترین المپیک ایران از لحاظ تعداد مدال، رقابتهای ۱۹۵۲ هلسینکی فنلاند است که ورزشکاران ایران، هفت مدال شامل سه نقره و چهار برنز بدست آوردند.
نکته قابل توجه، حضور کمرنگ ایران در رقابتهای فوتبال المپیک است. تیم "امید ایران" تنها سه بار مجوز حضور در این بازیها را به دست آورده و در این سه دوره هم موفقیت چندانی به دست نیاورده است. در ۱۹۶۴ توکیو در ژاپن، ایران با قبول شکست از آلمان و رومانی و تساوی برابر مکزیک حذف شد. در ۱۹۷۲ مونیخ، تیم امید برابر مجارستان و دانمارک به ترتیب ۵ و ۴ گل دریافت کرد ولی با تک گل "مجید حلوایی"، برزیل را شکست داد و باز هم از رقابتها کنار رفت. وضعیت فوتبال ما در ۱۹۷۶ مونترال کانادا بهتر بود و ایران با در اختیار داشتن بازیکنانی نظیر "غلامحسین مظلومی"، "علی پروین" و "حسن روشن"، در گروهی سه تیمی با پیروزی بر کوبا و شکست از لهستان راهی دور بعد شد ولی در یکچهارم مقابل اتحاد جماهیر شوروی ۲ بر یک مغلوب شد. تک گل "پرویز قلیچخانی" در دقیقه ۸۲ و از روی نقطه پنالتی نیز مانع از حذف ایران نشد و از آن زمان به بعد نیز تیم المپیک ایران در حسرت حضور در المپیک میسوزد. حسرتی که همین چندی پیش و پس از عدم راهیابی تیم امید به المپیک لندن، چهل ساله شد.
بله، وقتی نام المپیک را میشنویم، خاطرات بسیاری را به یاد میآوریم. خاطراتی که گاهی با نگه داشتن عکسی سعی میکنیم جاودانهشان کنیم. در این میان نقش عکاسی که با ثبت این تصاویر، به فراموشنشدن خاطراتمان کمک میکند قابل توجه است. یکی از این عکاسان که "ثبت لحظههای ماندگارش" برای ایرانیان یادآور خاطرات فراوانی است، "علی کاوه" است. استاد علی کاوه با عکاسی از چهار دوره المپیک یکی از باسابقهترین عکاسان ورزشی ایران در این رقابتها است. وی در المپیک ۱۹۷۶ مونترال، ۱۹۹۶ آتلانتا، ۲۰۰۴ آتن و ۲۰۰۸ پکن به عنوان عکاس ورزشی حاضر بوده و عکسهای وی یادآور خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برای ایرانیان است.
در مجموعۀ عکس این صفحه خاطرات این چهار دوره المپیک را از دریچه دوربین علی کاوه مرور میکنیم. با تشکر از او که این عکسها را در اختیار ما گذاشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ جولای ۲۰۱۲ - ۹ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
چندی است که خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی ایران که به منزله برداشتن موانع قانونی برای تخریب آنهاست، اسباب نگرانی دوستداران میراث فرهنگی شده است. نهادی که چنین دستوری را صادر کرده، دیوان عدالت اداری است که وظیفه "رسیدگی به شکایات، تظلمات و اعتراضات مردم نسبت به مأمورین یا واحدها یا آئین نامههای دولتی و احقاق حقوق آنها" را برعهده دارد.
روند خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی با چند اثرِ نه چندان معروف آغاز شد اما وقتی به خانه- باغ امینالسلطان (معروف به خانه داییجان ناپلئون) رسید، نگرانی بزرگی را به همراه آورد و حالا آن قدر شتاب گرفته که کمابیش یک خبر عادی تلقی میشود و حساسیت زیادی را بر نمیانگیزد.
ثبت بناها و محوطههای تاریخی در فهرست آثار ملی با استناد به یک قانون قدیمی صورت میگیرد که در سال ۱۳۰۹ خورشیدی تحت عنوان "قانون حفظ آثار ملی" از تصویب مجلس شورای ملی گذشت و تا به امروز اعتبار خود را حفظ کرده است.
این قانون در ۸۰ سال گذشته هرگز مورد بازنگری قرار نگرفته و با شرایط جدید هماهنگ نشده است. نخستین اشکال، در ماده اول آن است که میگوید: "کلیه آثار صنعتی و ابنیه و اماکنی که تا اختتام دوره سلسله زندیه در مملکت ایران احداث شده، اعم از منقول و غیرمنقول، با رعایت ماده سه این قانون میتوان جزء آثار ملی ایران محسوب داشت و در تحت حفاظت و نظارت دولت میباشد."
بدین ترتیب، انبوه آثار دوره قاجار و حتا پهلوی که بخش بزرگی از میراث فرهنگی ایران را تشکیل میدهند، از شمول این قانون خارج هستند. هرچند که مضحک به نظر میرسد، اما اگر یکی از قضات دیوان عدالت اداری به استناد همین ماده به خروج کاخ گلستان تهران یا نارنجستان قوام شیراز یا بازار سرپوشیده تبریز از فهرست آثار ملی حکم دهد، خلاف قانون عمل نکرده است!
البته قضات چنین نکرده و نمیکنند و احکامشان برای خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی مبانی دیگری دارد. آنها معمولا به ماده سوم قانون حفظ آثار ملی استناد میکنند که مقرر میدارد: "ثبت مالی که مالک خصوصی داشته باشد، باید قبلا به مالک اخطار شود و قطعی نمیشود مگر پس از آن که به مالک اخطار [شود] و اعتراضی او اگر داشته باشد، رسیدگی شده باشد و وظایف مقرره در این قانون راجع به آثار ملی فقط پس از قطعی شدن ثبت برعهده مالک تعلق خواهد گرفت."
در دو دهه اخیر که ثبت بناهای تاریخی در فهرست آثار ملی شتاب حیرت انگیزی به خود گرفته، این ماده به طور کامل رعایت نشده؛ بسیاری از آثار بدون اطلاع مالکانشان ثبت شدهاند و طبیعتا فرصتی برای استماع و رسیدگی به اعتراض آنها فراهم نیامده است. این دسته از مالکان، در شکایت به دیوان عدالت اداری همین نکته را مورد استناد قرار میدهند و ثبت ملکشان را غیرقانونی میدانند.
متقابلا وقتی قضات به پروندههای ثبت آثار مراجعه میکنند، درمییابند که بسیاری از این پروندهها چیزی جز چند عکس و چند پاراگراف توضیح درباره مشخصات بنای ثبتی نیستند. پس به این نتیجه میرسند که ثبت اثر بدون توجه به ترتیبات قانونی انجام گرفته و باطل است.
از این گذشته، قانون حفظ آثار ملی، همچنان که محدودیتهایی را برای مالکان آثار تاریخی تعیین میکند (از قبیل ممنوعیت مرمت یا فروش ملک بدون اطلاع و اجازه دولت) تصریح دارد که مخارج حفاظت از بناهای ثبت شده برعهده دولت است.
در واقع، یا دولت باید همه آثار تاریخی را رأسا بخرد و حفاظت کند که با توجه به تعداد و گستره این آثار ممکن نیست؛ یا باید در مقابل محدودیتهایی که برای مالکان آثار تاریخی وضع شده است، از آنان حمایت کند و امتیازاتی را برایشان در نظر بگیرد.
هیچ کدام از این کارها صورت نمیگیرد. مالکان آثار تاریخی (خصوصا خانههای تاریخی) نه فقط بابت نگهداری از یک اثر ملی، کمکی از دولت نمیگیرند بلکه هیچ امتیازی نسبت به سایر شهروندان ندارند. برای نمونه، شهرداریها حاضر نیستند در اخذ عوارض مختلف حتا یک ریال به مالکان خانههای تاریخی تخفیف بدهند و در سیستم بانکی و مالیاتی نیز هیچ امتیازی به این دسته از شهروندان تعلق نمیگیرد.
با این وصف، ثبت یک اثر در فهرست آثار ملی برای مالکان خصوصی، به منزله از میان رفتن حقوق مالکانه است و از همین رو، از اواسط دهه هفتاد که روند ثبت آثار ملی شدت گرفت، روند تخریب آثار تاریخی هم سرعت پیدا کرد. در واقع، مالکان که میدانستند اگر ملکشان در فهرست آثار ملی ثبت شود، امکان تخریب یا حتا فروش آن را از کف میدهند و نمیتوانند مانند سایر مردم از ملک خود منتفع شوند، زودتر از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی دست به کار شدند و با انواع شیوههای پیدا و پنهان به تخریب بنا اقدام کردند.
آنها نیز که خانهشان پیشتر ثبت شده بود، مدتی گیج و مبهوت بودند تا این که به راهنمایی وکلا، راهکار قانونی لازم را یافتند و به طرح شکایت در دیوان عدالت اداری دست یازیدند.
البته مدیران و وکلای سازمان میراث فرهنگی معتقدند که در قانون مصوب سال ۱۳۰۹، خروج اثر از فهرست آثار ملی پیش بینی نشده و روند ثبت آثار کاملا یکسویه است. بنابراین احکام دیوان عدالت اداری در این مورد را قانونی نمیدانند. این استدلال تا کنون در قوه قضائیه محل اعتنا قرار نگرفته است.
جدا از این اختلافات، روشن است که هزاران اثر تاریخی کشور را که مالک خصوصی دارند، نمیتوان صرفا به اتکای قانون حفظ کرد؛ آن هم قانونی که با شرایط هشتاد سال پیش نوشته شده و به طور یکجانبه اجرا میشود. به بیان دیگر، ساختار حقوقی باید مبتنی بر ساختار حقیقی باشد و اگر ساختار حقیقی اصلاح نشود، دعواهای حقوقی گرهای از کار نمیگشاید.
نگارنده طی سالها فعالیت رسانهای در حوزه میراث فرهنگی، هرگز با موردی مواجه نشد که یکی از مدیران سازمان میراث فرهنگی در یک خانه تاریخی یا حتا در بافت تاریخی زندگی کند. با این حال، برخی از همینان، مالکان آثار تاریخی را به خاطر شکایت به دیوان عدالت اداری به بیفرهنگی و منفعت طلبی متهم میکنند.
اگر مالکان آثار تاریخی بدانند که در حفظ این آثار تنها نیستند، اگر بدانند که این کار منزلت اجتماعیشان را بالا میبرد و برایشان منافع اقتصادی به همراه دارد، چرا باید خواهان خروج ملک خود از فهرست آثار ملی باشند؟ آنها میپرسند اگر یک اثر ملی متعلق به همه ملت ایران است، چرا مخارج و تبعات نگهداریاش باید برعهده یک نفر ازمیان این ملت چند ده میلیونی باشد؟
در گزارش تصویری این صفحه برخی از این خانههای قدیمی را میبینیم و راهکارهایی برای حفظ و نگهداری آنها میشنویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ جولای ۲۰۱۲ - ۷ مرداد ۱۳۹۱
شوکا صحرایی
ایرن زازیانس ستاره زیبا و درخشان ِ سینمای پیش از انقلاب ایران روز هفتم مرداد به علت بیماری سرطان در تهران درگذشت.
ایرن در سال ۱۳۰۶ در بابلسر متولد شد، در دوران دبیرستان اغلب در نمایشهای مدرسه بازی میکرد و بسیار علاقمند به فعالیتهای هنری بود اما به صورت حرفهای از ۱۹ سالگی پا به عرصه بازیگری گذاشت. او فعالیتهایش را از تئاتر شروع کرد و برای نخستین بار در تئاتر فردوسی در نمایش کارمند شریف بازی کرد و سپس در اسفند سال ۱۳۲۹ به گروه نوشین در تئاتر سعدی پیوست.
آن روزها عبدالحسین نوشین، که از هنرمندان چپ بود، در زندان به سر میبرد. همسر نوشین خانم لرتا، ایرن را برای بازی در نمایش بادبزن خانم ویندرمر نوشته اسکار وایلد پیشنهاد کرد. لرتا، ایرن را به همراه خود به ملاقات نوشین برد و پس از تایید او، نقش را به ایرن داد.
پس از فرار نوشین به شوروی، گروه تئاتری او متفرق شد و ایرن به گروه محمدعلی جعفری در تئاتر فرهنگ پیوست و در کنار توران مهرزاد و شهلا ریاحی در چند نمایش بازی کرد.
ایرن زازیانس و تهمینه میلانی
در اواخر سال ۱۳۳۶ همزمان از طرف جعفری و عطاالله زاهد به سینما دعوت شد و با بازی در فیلمهای مردی که رنج میبرد ساخته جعفری و چشم به راه ساخته زاهد فعالیت سینمایی خود را آغاز کرد.
بسیاری معتقدند تا سال ۱۳۳۶ سینمای ایران بازیگر داشت اما ستاره نداشت. با روی پرده آمدن فیلم چشمه آب حیات با بازیگری ایرن، سینمای ایران صاحب ستاره شد.
در همان سال در فیلم قاصد بهشت ساخته ساموئل خاچیکیان نقش ایفا کرد. ایرن در باره این فیلم گفته بود: "آن زمان سینماها در تسخیر فیلمهای ایتالیایی بود و مردم برای دیدن فیلمهای سیلوانا منگانو و سوفیالورن سر و دست میشکستند، با نمایش فیلم قاصد بهشت، برای مدتی فیلمهای ایتالیایی از رونق افتاد. استقبال از فیلم به حدی بود که اکثر سینماها به اجبار دو نوبت بیشتر فیلم را نمایش میدادند".
ایرن نقشهای مختلفی بازی کرده بود: "بازیم متفاوت بود و هر نقشی برایم ویژگی خودش را داشت و سعی میکردم زنهایی را که نقششان را بازی میکردم، درک کنم. مطالعه درباره آنها برایم خیلی جالب بود و در هر زمان با نقشی که داشتم زندگی میکردم. همه نقشهایم را دوست دارم و نمی توانم هیچ کدام را بر دیگری ترجیح دهم و یا حتی نمیتوانم بگویم کار با کدام کارگردان و یا بازی در کنار کدام بازیگر برایم مهمتر بودهاست اما آن چه مسلم است فیلم خروس به دلیل نقش متفاوتی که نسبت به سایر نقشهایم داشتهام را بیشتر میپسندم."
بازی ایرن در فیلمهای مطرحی چون "خداحافظ رفیق" ساخته امیر نادری، "بلوچ" ساخته مسعود کیمیایی، "خروس" ساخته شاپور غریب و "برهنه تا ظهر با سرعت" ساخته خسرو هریتاش و همچنین نقش آفرینی او در نقش مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه در سریال "سلطان صاحبقران" ساخته علی حاتمی به یاد ماندنی است.
فیلم "محلل" ساخته نصرت کریمی نیز پس از سه روز اکران توقیف شد و در زمان خودش فیلم پرسر و صدایی بود.
ایرن پس از انقلاب در دو فیلم "جایزه" ساخته علیرضا داوودنژاد و "خط قرمز" ساخته مسعود کیمیایی بازی کرد که هر دو فیلم توقیف شد و هرگز نمایش داده نشد و پس از آن نیز نام او در لیست افرادی که اجازه کار ندارند قرار گرفت. او سرنوشت خود را پذیرفت، تا پایان عمر در ایران ماند و بیکار ننشست و به عنوان متخصص زیبایی به کار پرداخت.
در گزارش مصور این صفحه که سال ۱۳۸۹ تهیه شده است خانم ایرن از هنر و زندگیاش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ اگوست ۲۰۱۲ - ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
زندگی "گلریز هاشمی" سرشار از آواهای موسیقی است. از کودکی همیشه دست بر پیانو و گوش به آنچه انگشتانش میآفریده داشته است. این آموزگار موسیقی و پیانیست نامآشنا که بازنوازی آثار آهنگسازان بزرگ مثل "امینالله حسین" را در دست انتشار دارد چندی است میکوشد رویاهای موسیقاییاش را در کارگاه تخیل رنگ و نور بازسازی کند.
دوربین عکاسی او حالا آبستن آثاری است که از همزیستی رویاهای صوتی و نوری این هنرمند خلق میشوند. آثاری که شمارشان، پس از آنکه در لندن به نمایش گذاشته شدند، روز به روز رو به افزونی است و بهخصوص در فضای مجازی مداوم شناورند. نطفه رقص نور و رنگ در کارهای گلریز هاشمی به تعبیر خودش در دنیای موسیقی است:
"وقتی پیانو می زنم چشمانم را میبندم و دنیایی از رنگ و حرکت و تصویرهای قشنگ میبینم. همیشه دلم می خواست این چیزهایی را که در خیال خودم میبینم به تصویر درآورم. پیش از این با نقاشی روی اشیاء سعی کردم این تخیلات ذهنیام را روی اشیا پیاده و نقاشی کنم اما به خاطر محدودیتهای نقاشی به هدفم نرسیدم. و حالا مدتی است که از دوربین عکاسی کمک گرفتهام."
الهامبخش عکسهای گلریز "نور در تاریکی" بود. او چراغانیهای خیابانهای تهران و سوسوی لامپهای کوچکی که از پنجره اتاقش در دامن کوههای شمال تهران میدید را در ذهنش میپرورید تا آنرا از دریچه دوربین عکاسی بازسازی کند. بازنگاری این تصاویر آغشته به رویا از دیدگاه او از عکاسی معمولی متفاوت بود:
"من خودم را عکاس نمیدانم. برای من دوربین عکاسی مثل قلمموی نقاشی است. با عکاسی اتفاقات خیلی عجیبی برایم افتاد که من را مشتاقتر کرد. مثلا عکسی دارم که تمام صفحه "علی علی"-های رنگی هستند. یکی دیگر از عکسهایم نتهای موسیقی را در فضای رنگ و نور نشان میدهد. حس میکنم تمام این عکسها حرکت و ریتم دارند. حتا وقتی در لندن نمایشگاه داشتم بعضی افرادی که عکسهایم را میدیدند و نمیدانستند که من موزیسین هستم میگفتند ما در این عکسها موسیقی و ریتم را حس میکنیم."
گلریز هاشمی بعد از اینکه به قول خودش فضای پر رمز و راز نور را تجربه کرد کارش را با عکاسی از موضوعات دیگر ادامه داد و "همانطور که در اجرای پیانو آثار نوازندگان مختلف مثل موتسارت، بتهوون، شوبرت و دیگران را تجربه کرده بود حالا میخواست در عکاسی هم اتفاقهای مختلف را پیدا و ثبت کند". به همین علت در کارهای تازهاش، که بازهم از نظر او نقاشی است و نه عکاسی، ترکیبی از رنگها دیده میشود. میگوید بازسازی عریان واقعیتی که در مقابل لنز دوربین قرار دارد برای او کافی نیست و عکسهایش با قوانین و قواعد عکاسی مرسوم تعریف شده نیست. او میخواهد پیش از ثبت و بازنگاری واقعیت بهوسیله دوربین عکاسی احساس خود را که به دنیای رویاهایش آغشته است نشان دهد. عکسهایی که از نظر او هریک اتفاقی تکرارناپذیر است.
برای کشف دنیای نور و تاریکی و رنگ تا رسیدن به نتیجه دلخواه با یک عکس و دو عکس راضی نمیشود. هر روز چند ساعت و گاه از یک موضوع بارها و بارها تصویربرداری میکند. اما با وجودیکه عکاسی در این روزها بخش قابلتوجهی از زندگی گلریز هاشمی را پر کرده، او همچنان کفه موسیقی را در زندگی هنریش سنگینتر می بیند و بر این باور است که موسیقی او را به سوی دو هنر عکاسی و نقاشی سوق داده است. او به زودی عکسهایش را در گالری "مسنگار" تهران به نمایش خواهد گذاشت.
در نمایش تصویری این صفحه عکسهای گلریز هاشمی را با اجرای آثاری از امینالله حسین که خود نوازندگی آنها را به عهده داشته است میبینید و میشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب