اینجا در میان کاروانسرای شاه عباسی در پای دیواره بیستون نشستهای و تنها نظاره میکنی. گذشته کاروانسرا را به خاطر میآوری که همین چند حجره کوچک مامنی بود برای در راه ماندگان و روزها و شبهایی را میبینی که کاروانیان از نقاط مختلف دور و نزدیک، گرد آتش در انتظار زمان عزیمت از دیارشان میگفتند. و باز میگردی به امروز و آنهایی را میبینی که اگر نه مسافران پناه آورده به کاروانسرا، اما بازهم از فرهنگهای مختلف و به زبان و رسوم مختلف تنها به یک بهانه گرد هم آمدهاند تا در فرصتی کوتاه از هم یاد بگیرند، به هم بیاموزند و به یاد نگه دارند سادگی دوستیهایی را که از همدلیها شکل گرفتهاند؛ دوستیهایی از جنس کاروانسرا و رهگذر بودن را.
اینجا، در کاروانسرای شاه عباسی بیستون، دیوارهای را نظاره میکنی که دست نخوردگی، تنوع و زیباییاش، امروز آدمهایی از جنس و رنگ و فرهنگهای مختلف، در سنین و با تجربههای متفاوت را به بهانه شباهتی شاید کوچک گردهم آورده؛ سنگنوردی.
از میان حجرهها که میگذری به یکباره با تنوعی روبهرو میشوی که مشتافت میکند درجلوی هر یک برای لیوانی چای و گپی دوستانه لحظهای تامل کنی. زبان سخن گفتن فرقی ندارد انگار همه رفته رفته زبانی مشترک یاد گرفتهاند از لبخند و سلام و به همین سادگی گفتگویت شروع شده است. و تو هنوز نمیدانی به کدام زبان سخن میگویی. لحظهای در حجره همسایه به زبانی دیگر در مورد روزمرههای ساده زندگی میگویی و زود میفهمی شباهت ها چقدر زیادند، اما انگار ما عادت کردهایم یا شاید یادمان دادهاند که تنها تفاوتها را بینیم. و امروز، اینجا، در فستیوال سنگنوردی بیستون، همین شباهتها دوستیها را شکل دادهاند.
در بیستون هر روز با آدمهایی زندگی را شروع میکنیم که پیش از این برای ما غریبه بودند اما با اولین صعود، زندگی را با آنها شریک شدهایم. حالا "طناب حمایت"، و طناب زندگی هر کس در دست "اویی" است که تنها با چند ساعت گفتگو از "ناشناس" به "اعتماد" تبدیل شده. در طول مسیر هر لحظه اتفاقی در جریان است، از عبور از شیبی خطرناک گرفته تا از سقوط سنگ و پارهشدن احتمالی طناب و حتا حمل مصدوم از روی دیواره و تنها همراه و همطنابی٬ با دانش فنی کافی و شناخت ابزار و منطقه٬ تو را به مقصد میرساند. صعود هر مسیر از ۷ ساعت تا بیش از ۱۲ ساعت ممکن است طول بکشد و تو با هر احتمالی روبرو هستی، از خستگی و گرسنگی و تمام شدن آب و غذا، تا تاریکی شب و احتمال شبمانی در جایی ناشناخته در مسیر صعود و انتظار برای طلوع آفتاب. اینجاست که با اعتماد به همطناب خود، قدم در مسیری تازه میگذاری و زندگیات را در دستان کسی از آنسوی مرزها که تا دیروز برایت غریبه بودد میسپاری.
و از پس همه اینهاست که بعد از یک روز سنگنوردی بر روی دیوارهای اینچنین متنوع از تو و همطنابت دوستهایی میسازد که میتوانی فردا هم زندگیات و طناب حمایتات را به او بسپاری و بینگرانی از سنگهایی بالا بروی که نمیدانی در قدم بعد چه در انتظارت خواهد بود.
جبهه جنوبی دیواره بیستون با ۵۰۰۰ متر عرض و ۱۲۰۰ متر ارتفاع مشرف به جاده همدان کرمانشاه، تنها پوشیده از سنگ وصخره است و این دیوارههای آهکی مسیرهای زیبای سنگنوردی را پدید آوردهاند برای ماجراجویی در طبیعت.
اولین صعود دیواره بیستون با نگاه سنگنوردی امروزی(۱) در مسیری که امروز "جان پناهها" خوانده میشود، توسط "گروه کوهنوردی ابرمرد" در روزهای پایانی سال ۱۳۴۷ انجام شد. تا امروز بیش از ۶۰ مسیر در طولهای مختلف و با درجههای سختی گوناگون به طور کامل و یا تا بخشهایی از دیواره، توسط دیوارهنوردان ایرانی و خارجی بر روی دیواره بیستون باز شده است که هر یک توسط گشایندگان و به سلیقه آنها نامگذاری شدهاند. نامهایی چون: قرارگاه، عقابها، کاریز، شیرین، فرهاد، سیمرغ، پیتون و گربه ایرانی.
دومین جشنواره سنگنوردی بیستون با اهداف آشنایی کوهنوردان و سنگنوردان کشورهای خارجی با این دیواره، گشایش مسیرهای جدید بر روی دیواره توسط سنگنوردان ایرانی و خارجی، آشنایی کوهنوردان و سنگنوردان ایرانی با کوهنوردان باتجربه و برجسته دنیا از تاریخ۲۳ تا ۲۹ مهرماه ۱۳۹۱ برگزار شد.
حضور قریب به ۵۰ سنگنورد خارجی از کشورهای مختلف نظیر فرانسه، آلمان، ایرلند، سوئد، دانمارک، اسلوونی، ایتالیا، ترکیه و استرالیا، در کنار ۸۰ سنگنورد ایرانی بستر بسیار مناسبی بود برای آشنایی بیشتر در جنبههای گوناگونی چون نکات فنی کوهنوردی و سنگنوردی تا حتا آداب و رسوم و فرهنگهای مختلف.
در طول این جشنواره، اغلب مسیرهای سنگنوردی موجود بر روی دیواره بیستون توسط گروههایی متشکل از سنگنوردان ایرانی و خارجی در کنار هم صعود شد. همچنین مسیرهای جدیدی بر روی دیواره گشایش یافت که از آن جمله میتوان به بازگشایی یک مسیر با درجه سختی بالا توسط یک سنگنورد جوان فرانسوی، و گشایش کامل مسیر "جشنواره" توسط تیم سنگنوردی ایران، بازشدن مسیر "کفگیر طلایی"، توسط کوهنوردان فرانسوی و اسلوونیایی و ایرانی، مسیر "ماه عسل" توسط یک زوج ایرانی به همراه یک زوج استرالیایی اشاره کرد. انتخاب نام "ماه عسل" به این علت بود که دو سنگنورد استرالیایی برای گذراندن ماه عسل خود این سفر ماجراجویانه را انتخاب کرده بودند.
بندبازی و انجام حرکات آکروباتیک، پاراگلایدر و همچنین کلاسهای آموزشی پرسش و پاسخ از جمله دیگر بخشهای جشنواره بود. از جمله حوادث غیرمترقبه در این جشنواره میتوان به برخورد سنگ به یک کوهنورد فرانسوی که باعث مصدومیت او و همچنین کنده شدن تخته سنگ بزرگی در دستان یک سنگنورد فرانسوی که منجر به سقوط او و پاره شدن طناب حمایت اول(۲) و در نهایت مصدوم شدن این سنگنورد از ناحیه دست شد، اشاره کرد.
و چه غرورآفرین بود وقتی فرهنگ، رسوم و مهماننوازیت و مهر بیدریغ مردمانت آنقدر در دل سنگنوردان مینشیند که پیش داوریها را از میان میبرد و خاطرهای زیبا برایشان میسازد به شوق بازگشت به کشورت و اینبار به هدف دیدن ایران و شناخت ایرانیان.
در گزارش تصویری این صفحه تجربه تعدادی از سنگنوردان از کشورهای مختلف را میبینید و میشنوید.
پینوشت:
۱. پیش از این شکارچیان و هیزمشکنان بومی به قصد شکار و بریدن درختان تا ارتفاعی از دیواره بیستون بالا میرفتند.
۲. سنگنوردان در این جشنواره برای رعایت کامل احتیاط و پیشگیری از هر گونه آسیب احتمالی همزمان با دو طناب حمایت صعود میکردند.
*از یک ماه پیش آنها که برای اولین بار در فصل پاییز وارد آمریکا و کانادا شدهاند، کدو حلواییهايى خوش رنگى را در تمام فروشگاهها دیدهاند که در فضاى باز به شکل انبوه چیده شدهاند تا نگاه مشتریان را به خود جلب کنند و آنان را به درون فروشگاه دعوت کنند.
کدو حلوایی، نماد جشنهالوئین است که هر سال در پایان روز ٣١ اکتبر (شب اول نوامبر) در سراسر آمریکا و کانادا و پارهای کشورهای دیگر برگزار میشود.
اگرچه امروزه هالوئین بیشتر یک جشن آمریکایی ـ کانادایی به حساب میآید اما عمر آن در این کشورها زیاد نیست. همین دو قرن پیش، در سدۀ نوزدهم میلادی، مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی آن را به این سرزمینها آوردهاند. در حالی که خود جشن بیش از دو هزار سال قدمت دارد.
این آئین از دو هزار سال پیش در کشورهای بریتانیا و فرانسه برگزار میشده و بیانگر اعتقاد پیشینیان به جهان آخرت و رستاخیز بوده است. بینانگزاران این جشن اقوام سلتی بودهاند که از سدههای قبل از میلاد مسیح در بریتانیا و بیشتر در ایرلند و فرانسه زندگی میکردهاند.
جشنهالوئین در واقع جشن سال نو بوده است. سال نوی اقوام سلتی از ماه نوامبر آغاز میشد. بعدها با ظهور مسیحیت این جشن دگرگونیهایى به خود پذیرفت و "شب مقدسین" نام گرفت. زیرا که معتقد بودند در این شب ارواح پاک از آسمان به زمین میآیند.
سپس حمله رومیها تأثیر خود را بر آن گذاشت و ارواح خبیثه نیز بر ارواح پاک اضافه شدند. اعتقاد بر این شد که در چنین شبی دروازۀ میان دنیا و آخرت گشوده میشود و ارواح درگذشتگان فرصت مییابند تا به دنیای ما سری بزنند. از این رو جشنی برپا میکردند، دور هم جمع میشدند، آتش میافروختند، قربانی میکردند و هرکس هر غذایی داشت بر سر سفرۀ همگانی میآورد تا با دیگران قسمت کند. باور بر این قرار گرفت که هر کس با سخاوت بیشتری در این جشن شرکت کند، نزد خداوند بیشتر مورد شفاعت قرار خواهد گرفت و تا پایان سال از گزند بلاها دور خواهد ماند.
امروزه در شبهالوئین پوشیدن لباسهای عجیب و غریب و غرق شدن در هیأتهای رعبانگیز و رفتن به مهمانیها و بالماسکههایی که در آنها افراد از یوغ کنترل هر روزه آزادند و در مجموع شکستن عبوس روزمرهگی باب است. تمامی این حرکات در گذشتههای دور ریشه دارد. در زمانهایی که مردم در این جشن، لباسهایی از پوست حیوانات به تن میکردند، کلاهخودهایی شبیه سر حیوانات به سر میگذاشتند و تا صبح میخوردند و میآشامیدند.
اگرچه امروزه هم مانند گذشته همۀ مردم در این شادمانی شرکت میکنند اما در زمانۀ ما این جشن نیز، مانند بیشتر جشنهایی که در بیشتر نقاط دنیا برگزار میشود، به کودکان اختصاص یافته است. آنان در این شب به در ِ خانههای مردم میروند و طلب شکلات و شیرینی میکنند و از سخاوت صاحب خانهها بهرهمند میشوند.
پوشیدن لباسهای ترسناک در زمانهای دور برای این بوده است که تصور میکردند ارواح خبیثه به زمین میآیند، بنابراین با گرفتن هیأت ترسناک میکوشیدند این ارواح را از خود دور کنند، اما امروزه با وجود آنکه ارواح خبیثه از دست بشر میگریزند و خود را در هفت سوراخ قایم میکنند، گذشته چنان رنگ و تأثیر خود را گذاشته که تلویزیونها از چند شب پیش از فرارسیدنهالوئین، فیلمهای ترسناک پخش میکنند و تولید کنندگان سینمایی، به همین مناسبت فیلمهای ترسناک تازهای به بازار میفرستند.
تغییرات در این حد و حدود محدود نمانده است. اگر در گذشتهها چنین جشنی را در خانهها برپا میکردند، امروزه در نواحی مختلف آمریکا و کانادا این جشن به پارکها انتقال یافته و به یک جشن جمعی و عمومی بدل شده است.
اگر تا همین چند سال پیش، برگزاری جشنهالوئین به آمریکا و کانادا و پارهای کشورهای اروپایی محدود میشده، امروزه به خاطر وسعت دامنۀ رسانهها بویژه اینترنت، هالوئین نیز مانند هر آئین دیگری شکل جهانی به خود گرفته و خود را تا سطح کشورهای غیر اروپایی گسترش داده است. اکنون در پورتوریکو، در برزیل، در مکزیک این جشن بطور گستردهای برگزار میشود و در کشورهای آسیایی نیز کم و بیش در حال باب شدن است و دور نخواهد بود که به صورت یک جشن جهانی در آید.
به مناسبت هالوئین جدیدآنلاین یک کار ویدئویى براى تماشاى شما فراهم کرده است: 'هالوئین، شب هرج و مرج' کار یاسمن عامرى.
"رادیوسازی را دوست دارم و از اینکه ۵۰ سال از عمرم را وقت این کار گذاشتم پشیمان نیستم. هنوز هم وقتی یک رادیوی قدیمی را تعمیر میکنم و صدای آن را در میآورم احساس خوبی به من دست میدهد". اینها گفتههای "رضا علی میرزایی" رادیوساز قدیمی تهران و شاید بتوان گفت آخرین رادیوسازی باشد که رادیوهای لامپی را تعمیر میکند. او مغازهاش را سه هزار تومان خریده و اکنون سالهاست که رادیوهای قدیمی را تعمیر میکند.
مغازه رادیوسازی آقای میرزایی که در یکی از محلههای قدیمی خیابان مخصوص بود خیلی سریع نظرم را جلب کرد. کم کم داشت کرکره مغازه را پایین میکشید که از او درخواست کردم با هم گپی بزنیم. پیرمرد سرزنده و بشاش بود و مرا به مغازه دعوت کرد. صدای رادیو هنوز شنیده میشد. به من گفت: "سالهاست که آخرین چیزی که در این مغازه خاموش میکنم رادیو است". طوری درباره رادیو صحبت میکرد که گویی درباره فرزندش صحبت میکند. از شغلش راضی بود و هیچ نگرانی نداشت. از دوران کودکیاش گفت که چگونه به راهنمایی برادرش وارد این کار شده و پس از مدتی شاگردی توانست مغازه را تهیه کند و الان او در یکی از مناطق شلوغ تهران به کاسبی مشغول است.
از موقعی گفت که خانههای قدیمی منطقه و باغها یکی پس از دیگری از بین رفتند و الان فقط چند خانه و مغازه باقی است. اگرچه دلش به قدیم بود اما زبانش همچنان شور رادیویی داشت. اشتیاقی که روزگاری صبحها با صدای "حاج عباس شیرخدا" برنامه ورزش صبحگاهی شروع میشد. شنیدن صدای مرحوم بنان و موسیقی مرتضی محجوبی و نمایشهای کمالالدین مستجاب الدعوه هنوز هم برایش خاطرهانگیز بود.
مغازه کوچکش پر از رادیوهای قدیمی بود که بعضی از آنها سالهاست که صاحبان خود را از دست دادهاند و اکنون فرزندان و یا نوادگانشان رادیو را از پستو نمور خانه و یا زیرزمین برای تعمیر پیش این رادیو ساز قدیمی آوردهاند. او رادیو را به هر قیمتی هست تعمیر میکند و معتقد است که رادیوهای قدیمی قابل تعمیر هستند و این رادیوهای جدید هستند که تعمیر نمیشوند و باید دور انداخت.
با ذوق از شاروب لورنس و گراندیک میگفت که رادیوهای قدیمی هستند که حالا حالا کار میکند و مرگ ندارد. رادیوهای قدیمی را یکی یکی به من معرفی کرد. برخی از آنها را روشن کرد. صدای صافی داشتند و به راحتی موجها را عوض میکرد. برای من که مدتی از فعالیتم را در رادیو گذرانده بودم و صدای برخی از قدیمیهای رادیو را شنیده بودم این رادیوها برایم یک جور نوستالژی بود. بخصوص که با حال و هوای استودیو آشنا بودم و میدانستم که بچههای صدابرداری و فنی الان همگی با دستگاههای دیجیتالی کار میکنند و کسی دیگر "ریل" دستش نمیگیرد که به اتاق پخش برود.
پیرمرد از قدیمیهای رادیو گفت و کسانی که اکنون دیگر صدایشان شنیده نمیشود اما همچنان با آن حال و هوا رادیو ها را گوش میکند. برنامههایی چون نمایشنامه جانی دالر، برنامه موسیقی گلها، برنامه سخنرانی مذهبی راشد، برنامههای کارگر و دهقان، صبح جمعه با شما، داستان شب، راه شب، قصه ظهر جمعه و برنامه فرهنگ مردم به همراه اجرای گویندگان و صدای ماندگار برخی خوانندگان، همه حافظه تاریخی سالمندان امروز در مورد رادیو است که هنوز نیز با خاطری خوش از آن یاد میکنند.
خاطراتی که گویی برای عصر تلفن بیسیم بود. همان عصری که رادیو برای بسیاری به رویا شباهت داشت. اما کسی باور نمیکرد که هیجده سال دیگر، قبل از اینکه رادیو در تهران تاسیس شود، در مجله "تحفهالادبا" به مدیریت بنانزاده و ادیبالممالک در سال ۱۳۰۱ مقالهای با عنوان "عصر تلفن بیسیم" منتشر شود که برای خوانندگان آن زمان، این مقاله بسیار عجیب بود. مردمانی که در تهران و در خانههای یک طبقه کاهگلی زندگی میکردند و هنوز آثار برج و باروهای گذشته را در گوشه و کنار شهر داشتند؛ اغلب با نصب یک فرستنده موج کوتاه با قدرت ۲۰ کیلووات و ارتفاع ۱۲۰ متر میبایست مجوز آن را از شهربانی میگرفتند؛ واقعیتی که در سال ۱۳۱۹ به تحقق پیوست و اولین فرستنده رادیویی مورد بهرهبرداری و امواج رادیویی در شهر تهران پخش گردید.
رادیو در آن زمان برای اشراف و اعیان بود اما این اشرافیت عمر طولانی نداشت و رسانه چنان نفوذی پیدا کرد که رادیو به عنوان جزئی از زندگی افراد و خانوادهها به اتاق نشیمن راه پیدا کرد و هویت یافت. در آن زمان داشتن رادیو فخری بود که به راحتی فروخته نمیشد.
اکنون در عصر اینترنت دیگر رادیو آن حال و هوا را ندارد اما هستند کسانی که با رادیو عاشقانه زندگی میکنند و برای رادیو کار میکنند و رادیو میسازند و آقای میرزایی برای همان افراد است. او نه از اینترنت چیزی میدانست و نه رادیوهای دیجیتالی را میتوانست تعمیر کند گویی خبر نداشت که عصر دهکده جهانی است.
از وضعیت فروش رادیوهای قدیمی پرسیدم. باز هم راضی بود گویی این مرد اصلا در کارش از هیچ چیزی ناراضی نیست. میگفت : "فروش رادیو در آن زمان زیاد نبود، بهطوری که در هفته یا پانزده روز یا یک ماه، یک رادیو به فروش میرسید. الان هم همینطور است بعضیها هم رادیو را میخرند و به عنوان سوغاتی به خارج از کشور میبرند. مشتریانی هم داشتم که خارجی بودند و برای کلکسیون عتیقههایشان رادیو را میخریدند. اما همچنان بیشتر کار تعمیر رادیو را انجام میدهم."
داشتن یک رادیوی قدیمی به نظرم لذتی دارد که سعی نکردم به زبان بیاورم تا مجبور شوم رادیوی قدیمی بخرم. گویی ما به این نسل تعلق نداریم. من رادیو را از ماهواره و اینترنت میشنوم و برنامههایش را دانلود میکند. اما او دلش با نسلی بود که اینک فقط خاطراتی از آنها مانده است. صدای رادیو را خاموش کرد. باهم از مغازه بیرون آمدیم.
شاید به قاطعیت نتوان گفت که آقای میرازیی آخرین رادیوساز در تهران باشد و شاید در شهرهای دیگر کسانی باشند که بتوانند رادیوهای لامپی را تعمیر کنند اما او جزو آخرین نسلی است که رادیوهای قدیمی را تعمیر میکند. چرا که زمانی در میدان توپخانه رادیوفروشهای قدیمی بودند و اینک رادیو قدیمی وجود ندارد. اگر هم پیدا شود کسانی هستند که در عتیقه فروشیها از این دست رادیوها دارند. رادیوسازی جزو مشاغلی بود که اکنون به آرامی از میان مردم رفته و جز خاطراتی از آن باقی نمانده است.
در گزارش تصویری این صفحه "رضا علی میرزایی" از خاطرات گذشته و عشق به رادیو میگوید.
پی نوشت:
در این گفتار برخی از مطالب از "مجله رادیو"(۱۳۸۷)، و از مقاله "مردم و رادیو"، سید علیرضا هاشمی، اداره کل پژوهشهای رادیو، شماره ۴۱ اقتباس شده است.
انتخات از آرشیو جدیدآنلاین: ۲۹ اکتبر ۲۰۱۲ - ۸ آبان ۱۳۹۱
تئاتر ایران در سالهای دهه سی با نام "تئاتر نوشین" و "تئاتر اسکویی" گره خورده بود. با بازگشت بسیاری از دانشجویان و تحصیل کردههای رشته تئاتر و سینما از خارج به ایران٬ بخصوص در سالهای بعد، بهتدریج تئاتر ایران دستخوش تغییرات چشمگیری شد. "پری صابری" یکی از این دانشآموختگان بود. او که سال ۱۳۱۱ در تهران متولد شد تحصیلات خود را در رشته سینما در پاریس گذراند. در سال ۱۳۴۲ به ایران بازگشت و علیرقم تحصیل در رشته سینما جذب تئاتر شد و در همان زمان به همراه "حمید سمندریان" گروه تئاتر "پاسارگاد" را بنا نهاد. فعالیتهای این گروه، که از تاثیرگذارترین و فعالترین گروههای تئاتری آن دوران بود، حدود ۱۰ سال ادامه یافت. پری صابری در این دوره آثار ادبی و نمایشی مهمی از کارهای دراماتیک جهان را به روی صحنه برد.
از خصوصیات پری صابری چندوجهی بودن اوست. او از همان ابتدا علاوه بر کارگردانی به بازیگری، ترجمه و طراحی صحنه نیز میپرداخت مانند "مرغ دریایی" اثر آنتوان چخوف که علاوه بر کارگردانی، ترجمه، بازیگری و طراحی صحنه را نیز در آن به عهده داشت.
صابری در همان سالهای ابتدایی که به ایران بازگشت در دو فیلم " شب قوزی" اثر فرخ غفاری و"خشت و آینه" اثر ابراهیم گلستان بازی کرد. او میگوید: "بازی در این دو فیلم و آشنایی با غفاری و گلستان از خاطرات بزرگ زندگی من است."
اولین اثری که به روی صحنه برد "هویج فرنگی" بود که به علت نبود سالن در آن زمان در سفارت فرانسه اجرا شد. "محمد علی کشاورز بازیگر آن بود و اتفاقا با استقبال خوبی روبرو شد و پس از آن ابراهیم گلستان و جلال آل احمد دو نقد بر آن نوشتند و هر دو بسیار تعریف کردند که این دو نقد باعث شد راه کارگردانی من هموار شود."
صابری در ارتباط با ادامه فعالیت گروه پاسارگاد میگوید: "پس از گذشت حدود ۱۰ سال که با سمندریان همکاری داشتم و کارهای بسیار بزرگی از جهان را به اتفاق روی صحنه بردیم تصمیم گرفتم که از سمندریان جدا شوم چون او کماکان میخواست آثار بزرگ جهان را به نمایش بگذارد اما من میخواستم به دنبال نمایش تئاتر خاص خود بروم."
پس از آن صابری به مدت ۱۰ سال ریاست فوقبرنامه دانشگاه تهران را بر عهده گرفت و تالار مولوی را تاسیس کرد، تالاری که مکانی بود برای تئاتر آوانگارد و تجربی: "زمانی که تالار مولوی را میساختیم با مخالفتهای بسیاری روبرو شدم. این تالار به شکلی ساخته شد که بتوان فضایی را ایجاد کرد برای اجرای تئاتر آوانگارد و نو." که البته همینگونه هم شد. کارگردانهایی مانند حمید سمندریان،علی رفیعی، مهدی هاشمی و داریوش فرهنگ بسیاری از کارهای خود را در این تالار به اجرا گذاشتند."
فرح اصولی، نقاش و بازیگر سابق تئاتر، که از دوستان نزدیک خانم صابری و از اولین هنرجویانی است که فعالیتهای تئاتری خود را از همین تالار شروع کرده، در مورد نحوه آشناییاش با پری صابری میگوید: "سال ۱۳۵۱ در نمایشنامه "خانه برنارد آلبا" اثر گارسیا لورکا بازی میکردم که پری صابری رئیس وقت بخش فوقبرنامه دانشگاه تهران برای بازبینی تئاتر به سالن آمد. در تمام طول اجرا توجه خاصی به من داشت. پس از چند روز از من خواست که به دفترش بروم و آن جا پیشنهاد بازی در تئاتر "باغوحش شیشهای" را به من داد و از آن پس یک دوستی عمیق بین ما به وجود آمد و البته بعدها به عنوان دستیار و حتا گریمور هم با او همکاری کردم."
به اعتقاد فرح اصولی "پری صابری دارای ایدهها و خلاقیتهای نو زیادی است و در اجرای آثارش شجاعت بسیاری دارد. آثاری که او قبل از انقلاب به اجرا میگذاشت، که عمدتا شامل آثار ادبی بزرگ جهان بود، با تغییرات بسیار همراه بود. او سعی میکرد در اغلب آنها از موسیقی زنده، آواز و رقص استفاده کند. البته با انتقادهای فراوانی نیز روبرو میشد. چرا که اغلب تصور میکنند این آثار را باید به صورت کلاسیک و بدون هیچ تغییری اجرا کرد در صورتی که صابری چنین تصوری نداشت."
این تغییرات و نوآوریها پایهگذار کارهای بعدی او شد. او پس از انقلاب حدود ۵ سال ایران را ترک کرد و پس از بازگشت به سراغ متون کهن و ادبیات کلاسیک ایران رفت و براساس داستانهای شاهنامه، عطار، مولوی و اشعار فروغ و سپهری متنهایش را نوشت و با همان شیوه خاص خود با استفاده از آواز، موسیقی زنده، رقص، طراحی دکور و لباس، تئاترهایش را به اجرا گذاشت. اولین اثر به این شیوه و پس از انقلاب "هفت شهر عشق" اثر عطار است که در کاخ سعدآباد اجرا شد و پس از آن هم لیلی و مجنون، رستم و اسفندیار، بیژن و منیژه، و شمس پرنده.
یکی از آثار ماندگار پری صابری پس از انقلاب اجرای "آنتیگون" در کولیزه ایتالیا بود: "آنتیگون از بزرگترین و بهترین خاطرات دوران کارگردانی من بود. سال ۲۰۰۰ برای ساخت این تئاتر به ایتالیا و بنای تاریخی کولیزه رفتم و از مسوولین آنجا تقاضا کردم برای اجرا تعدادی اسب در اختیارم بگذارند٬ و همچنین صحنه را پر از شمع روشن کنند٬ که ابتدا با مخالفت مواجه شدم. اما بعد همه امکانات را در اختیارم قرار دادند که برای خودم هم باورکردنش سخت بود و البته اجرای بسیار زیبا و باشکوهی شد". این اجرا مورد توجه اغلب رسانهها در ایتالیا قرار گرفت و پس از آن بود که نشان شوالیه فرهنگ و ادب فرانسه به پری صابری اعطا شد.
فرح اصولی میگوید: "آن چیزی که در خانم صابری برای من بسیار جالب است شباهت او به راهبههای بودایی است. این راهبهها به کنار دریا میروند و با استفاده از شن و ماسه تصاویر زیبایی خلق میکنند، با این ایده که آب میآید و آن را میبرد. ماندگاری اثر برایشان مهم نیست بلکه خلق آن مهم است. آثار پری صابری هم به همین شکل است. کارهایی از او که میتواند ماهها به اجرا گذاشته شود و یا شاید به صورت یک رپرتوار در سال چندین بار به نمایش درآید پس از زمان بسیار اندکی اجرایش متوقف میشود. اما برای او اصلا مهم نیست بلکه دغدغه او خلق آن اثر بوده است و بلافاصله به سراغ کار جدیدی میرود."
پری صابری از کارگردانان موفق تئاتر ایران است. با وجودی که هنر تئاتر مخاطب محدودی دارد٬ آثار او همیشه مورد توجه دوستداران تئاتر قرار میگیرد و سالنهایی که آثار او را به نمایش میگذارند همیشه مملو از جمعیت است؛ اگرچه در رسانهها کمتر نامی از او دیده و شنیده میشود.
در گزارش تصویری این صفحه پری صابری از فعالیتهای هنری خود میگوید.
راشد رحمانی، هنرمند افغان، نقاشی را در زادگاهش کابل و در همان روزهایی که هنر در سایه حکومت طالبان در پشت دیوارها مانده بود، آغاز کرد. با این وجود در قاب نقاشیهای او تنها فقر و جنگ و خشونت نمیبینید. نقاشیهای راشد انتقالدهنده حس هنرمندانه از شهر و سرزمینی است که از قدیم مرکزی مهم برای فرهنگ و هنر بوده و تا امروز هم در این عرصه جایگاه مهمی دارد.
این نقاش که در چند سال گذشته دو نمایشگاه انفرادی و هفت نمایشگاه جمعی در افغانستان داشته و آثارش در آمریکا و کانادا به نمایش گذاشته شده است، میگوید از کودکی به نقاشی علاقهمند بوده و این هنر را با کپیبرداری از نقاشی هنرمندان روسی شروع کرده است:
"از وقتی دست چپ و راستم را شناختم با مداد طراحی میکردم٬ البته خیلی ساده و ابتدایی. در سالهای ۱۳۷۷- ۱۳۷۶ شخصی را در افغانستان پیدا کردم که نقاشی میدانست. در آن زمان به دلیل جنگ بیشتر مردم به کشورهای دیگر مهاجرت کرده بودند و نمیتوانستم نزد استاد بنامی کار کنم. مدتی پیش او درس نقاشی گرفتم اما خیلی مرا راضی نمیکرد و مجبور به ترک کلاسش شدم. پس از آن کار را به تنهایی ادامه دادم. چند کارتپستال خارجی پیدا کرده بودم و از روی آنها کپی میکردم البته با مداد. بعد از آن دوستی یک جعبه آبرنگ و قلممو و چند کاغذ برایم هدیه آورد. این اولینبار بود که با آبرنگ آشنا شدم و باز هم با کپی از روی چند نقاشی آبرنگ روسی که به دستم رسیده بود نقاشی با آب رنگ را ادامه دادم."
راشد از سال ۱۳۸۶ به هرات رفت و با گذشت زمان سبکهای مختلف نقاشی را آموخت و تجارب دیگری کسب کرد. با تکنیک رنگ و روغن و پاستل آشنا شد و آثار جدیدی با این تکنیکها آفرید. اواسط دهه هشتاد، زمانی که طالبان سقوط کرد، به این نتیجه رسید که آبرنگ آن زبان هنری است که او با آن بهتر سخن میگوید و با مخاطبینش بهتر ارتباط برقرار میکند. از آن به بعد تا امروز که بیست و نه سال دارد غالب آثارش را با این تکنیک گسترش داده است.
راشد رحمانی اگرچه به سبکهای مختلف نقاشی چشم دوخته و با کنجکاوی آنها را به صورت خودآموز آموخته٬ اما دستش تنها به ترسیم واقعیتهای محیط اطرافش پیش میرود و قلم مویش تنها رنگهایی را که در جامعه افغانستان و پیش از همه در هرات میبیند، بر بوم حک میکند:
"بینندگان آثار من بیشتر دوست دارند جایی که زندگی میکنم را به تصویر بکشم تا نقاشی به سبک غربی. کپیبرداریهایی که قبلا از آثار غربی داشتم فقط به دلیل یادگیری رنگها و تکنیک خارجیها بوده و نه چیز دیگر. من فکر میکنم این رسالت هر هنرمند است که از فرهنگ خود دفاع کند و آن را به تصویر بکشد. همیشه دوست دارم که زندگی ساده مردم را در آثارم نشان دهم، هرچند که هنر مرزی ندارد و نفوذ فرهنگ غربی را کم و بیش میتوان در آثارم دید."
این هنرمند جوان میگوید زندگی او از تولد تاکنون همیشه در سایه جنگ بوده و جامعه افغانستان حتا سالهایی بیشتر از سن او با جنگ و نابسامانی دست و پنجه نرم میکند، اما او خود را متعلق به آن جامعه و مشکلات آن جامعه را متعلق به خود میبیند و هنر خود را به کار میگیرد تا معضلات جامعه افغانستان را نشان دهد به امید اینکه روزی این مشکلات در جامعه افغانستان وجود نداشته باشد.
راشد رحمانی در محافل هنری افغانستان فعال و عضو گالری هنرمندان این کشور است. درحال حاضر در هرات به تدریس نقاشی و همچنین خطاطی با خودکار به زنان و مردان مشغول است. او از نظر سنی هنوز در آغاز راه هنر نقاشی است اما در همین سالهای کوتاه عمر هنری و با همین امکانات محدود، بخصوص در چند سال گذشته که هنر افغانستان توانسته نفسی در هوای آزاد بکشد، برای نقاشیهای خود سبکی خاص یافته که رنگ و بوی فرهنگ و زندگی روزمره مردم را به تصویر میکشد که گویی ناخواسته و نانوشته امضای او را برخود دارد.
کالسکهای در خیابان، زنی در زیر چادری (برقع)، رهگذری زیر سقف بازار، بادباک بازی، پیرمردی با شاخه انگور به دست٬ که از نظر او هر دانه انگور کشوری در کره زمین است و رنگهای به کار برده شده در این نقاشی رنگ پرچم کشورهاست، و دیگر موضوعات زندگی مردم افغانستان موضوع تازهترین آثار راشد رحمانی بود که با قلم موی او صیقل خوردند و ماه گذشته در نمایشگاهی با عنوان "فـّررنگ" برای علاقمندان هراتی بر دیوارهای "نمایشگاه فرهنگ" قرار گرفتند.
راشد نمونه ای از نسلی نو از هنرمندان افغانستانی است که میروند تا اگر شرائط سیاسی-اقتصادی به آنها اجازه دهد بستر به خیش کشیده هنر کشور خود را دوباره سبز کنند و بوی و عطر گلهای آنرا به مشام جهانیان برسانند.
در نمایش تصویری این صفحه برخی از نقاشیهای راشد رحمانی را در نمایشگاه اخیرش میبینید.
درباره بسطام که شهری است در ۷کیلومتری شمال شاهرود، نوشتهاند که "بستانهای بسیار، میوههای نیکو، روستاهای مصفا و جامع ظریف" داشت. بسطامِ امروزین نیز چنین است. باغهایش مصفا و مسجد جامعش به غایت زیباست. افزون بر این، آرامگاه مردی را دربرگرفته که شهرت خود را مدیون اوست: "بایزید بسطامی".
این که در روزگاران کهن میگفتند: هیچکس از اهل بسطام عاشق نمیشود و اگر عاشقی در آنجا قدم نهد چون از آب آن بنوشد عشق از دلش بیرون خواهد رفت، اشارهای بود به طریقت بایزید که تنها به یک عشق میاندیشید: عشق حق.
سنگ مزار بایزید
نام اصلی بایزید، "طیفور بن عیسی بن سروشان" است و پدرش سروشان، از زرتشتیانی بود که به اسلام گروید. از زندگی او چیز زیادی نمیدانیم و آن چه در منابع تاریخی آمده، پراکنده و ناهمخوان است. گروهی او را متوفی سال ۱۸۰ هجری قمری میدانند و بر این باورند که از شاگردان امام جعفر صادق و سقّای او بوده؛ چندان که به "طیفور سقا" شهرت یافته است.
اما گروهی دیگر که وفاتش را به سال ۲۳۴ و یا ۲۶۱ و مدت عمرش را ۷۳ سال ثبت کردهاند، معتقدند که بایزید پس از وفات امام صادق به دنیا آمده و نمیتواند شاگرد او باشد.
با وجودی که از سفرهای او به بلخ و بغداد و مکه سخن گفتهاند اما سخنان منسوب به خودش قبول این روایات را دشوار میسازد: وقتی کسی با وی گفت که مریدان از سیاحت و طلب نمیآسایند، بایزید جواب داد که یار من مقیم است، نه مسافر و من با او مقیم هستم و مسافرت نمیکنم.
مسجد جامع بسطام
سخنانی که از بایزید نقل شده بیانگر پایبندی او به شریعت است. میگفت: "اگر مردی را دیدید که چندان از کرامت نصیب داشت که در هوا چهار زانو بنشیند، بدان کرامت فریفته مشوید تا آنگاه که بنگرید در برابر امر ونهی و در حفظ حدود و ادای شریعت چگونه است." با این حال، پارهای سخنانش چنان کفرآمیز مینمود که تکفیر اهل شریعت را به دنبال داشت. سخن معروف او "سبحانی ما اعظم شأنی" است که از "انالحق" گویی حلاج کم نداشت.
البته بایزید مثل حلاج بر دار نشد اما ظاهرا چند بار از بسطام بیرونش کردند. مخالفت علما و فقیهان با او دلایل دیگری هم داشت. بایزید به تصریح اغلب منابع، امّی (فاقد سواد خواندن و نوشتن) بود و به عالمان طعنه میزد. درباره ایشان میگفت: "مسکینانند مرده از مرده علم گرفتهاند و ما علم خویش از آن زنده گرفتهایم که نمیمیرد." (۱)
به هر روی بایزید که بنای کارش بر مراقبت نفس بود، در تصوف ایرانی مقامی بس بلند یافت تا آنجا که لقب "سلطانالعارفین" را برازندهاش دانستند. او در بسطام درگذشت و کنار همان صومعهای که خلوت میکرد و ریاضت میکشید، به خاک سپرده شد.
برج کاشانه بسطام
مجموعه آرامگاه بایزید در بسطام که در مرکز این شهر قرار گرفته، مجموعه بزرگی با فضاهای گوناگون همچون مسجد، بقعه، گنبد، مناره، ایوان، دالان، رواق و صحن است که آثاری از دورههای سلجوقی (سده ۱۱ تا ۱۲ میلادی)، ایلخانی (سده ۱۳ تا ۱۴)، تیموری (سده ۱۴ تا ۱۶)، صفوی(سده ۱۶ تا ۱۸) و قاجار (سده ۱۹ تا ۲۰) را در خود جای داده است. بیشترین و زیباترین این آثار مربوط به دوره سلجوقی و ایلخانی است که با آجرکاری، گچبری و کاشیکاری تزیین شده است.
برخلاف انتظار، مزار بایزید بیرون از فضاهای معماری و در گوشهای از صحن مجموعه قرار دارد. اتاقک کوچک فلزی که روی سنگ مرمرین مزار او نصب شده، مربوط به سالهای اخیر است. این میتواند اشارهای باشد به زهد و سادهزیستی بایزید و پرهیز او از مظاهر دنیوی.
نزدیک به سنگ مزار بایزید دو اتاق کوچک وجود دارد که گفته میشود همان صومعه و محل عبادت بایزید است. طبق کتیبه موجود در این اتاقکها، مرمت صومعه در سده پانزدهم میلادی انجام یافته است. دو محراب گچبری که در هر یک از اتاقها به چشم میخورند، از نفیسترین آثار موجود در مجموعه تاریخی بسطام هستند.
نیز باید از بقعه امامزاده محمد بن جعفر صادق یاد کرد که نزدیک به مزار بایزید و در سمت جنوب آن واقع شده است. این بقعه نفیس از آثار دوره اولجایتو - ایلخان مغول - و متعلق به سال ۷۰۰ ه.ق است. این که آیا میتوان بین وجود مزار پسر امام صادق در مجاورت آرامگاه بایزید و روایات مربوط به شاگردی بایزید نزد امام صادق ارتباطی برقرار کرد یا نه، درخور پژوهش است.
گزارش مصور این صفحه، شما را به تماشای مجموعه آرامگاه بایزید بسطامی میبَرد. قطعه موسیقی استفاده شده در این گزارش برگرفته از آلبوم "بر مدار تنبور" کاری از گروه شاهو با موسیقی حامد صغیری است. این را هم بیفزاییم که بایزید بسطامی بسیار طرف توجه و علاقه ترکمنهای ایران قرار دارد و سالانه هزاران ترکمن به زیارت آرامگاه او میآیند.
پینوشت
۱.در این گفتار، مطالب مربوط به زندگی و احوال بایزید مبتنی بر این دو منبع است: زرینکوب، عبدالحسین: جست و جو در تصوف ایران، تهران، ۱۳۶۹ و زریاب خویی، عباس: "بایزید بسطامی"، دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۱۱، مقاله شماره ۴۴۵۰
اگر در خیابانهای ایروان بویژه در تابستان و یا ایام نوروز قدم بزنید، در گوشه و کنار یا صدای کسی را میشنوید که به فارسی حرف میزند یا چهرهای را میبیند که مثل بسیاری از ایرانیان نگاهی کنجکاوانه دارد و یا از شیوه پوشش درمییابید که ایرانی است. گاه در خیابانهای شهر میتوانید ماشین سمند ساخت ایران را هم ببنید که بیشتر آن را برای تاکسی تلفنی به کار میگیرند. تجارت میان ایران و ارمنستان نیز پُررونق است و جادههای ارمنستان پُر است از کامیونهای ایرانی که کالا میآورند و میبرند. ایران پس از روسیه نزدیکترین دوست ارمنستان است و این کشور مقصد بسیاری از ایرانیان برای گذراندن تعطیلات تابستانی و نوروزی.
صحنههای حضور ایرانیان البته در فروشگاهها و پارکها ها هم مشهود است. چراکه خانوادههای ایرانی عصرها در گوشه و کنار پارکها و میدانهای بزرگ مینشینند و گذر عمر و عابران را تماشا میکنند. البته اگر شما هم به فکر دیدن آثار باستانی و کلیساهای کوهستانی و تاریخی بسیار ارمنستان باشید گروهی از ایرانیان را میبینید که به دنبال دیدن آثار باستانی و تاریخیاند و درمیان دیگرانی که به دیدن این بناها میروند صدای ایرانیانی را میشنوید که فارسی صحبت میکند.
گاه هم میتوان لیموزینهای دراز و خودروهای دیگر را دید که برای کلوبها و تماشاخانههای شبانه کار میکنند و در میدانهای اصلی شهر پارک کردهاند. آنها با تابلوهایی به زبان فارسی جوانان ایرانی را دعوت میکنند تا در ساعات اول شب بدون پرداخت هزینه با این خودروهای مجلل به بارها و دیسکوتکهایی بروند که ویژه ایرانیان برنامه تهیه دیدهاند. جاهایی که برخی از جوانان با ولع به دنبال آنند تا به گفته خودشان بتوانند آزادانه در آن برقصند و بنوشند بیآنکه نگران آمدن ماموری ناخوانده باشند که بیاید و بساط شان را برهم بریزد.
ناآشنا بودن برخی از این جوانها با آداب و رسوم محلی و بخصوص تلاش و اصرار بیش از حد در پیداکردن دخترانی که مدتی با آنها باشند مایه حس ناخوشایندی در میان بخشی از جامعه ارمنستان شده تا جایی که در برخی از این اماکن به آنها اجازه ورود نمیدهند. حتا برخی از این مکانها به فارسی نوشتهاند که لطفا نوشابه و خوراکی با خود نیاورید و گرنه ده برابر ورودیه جریمه خواهید شد. در ضمن در برخی از این مکانها عکسبرداری هم ممنوع اعلام شده تا مشتریان با آرامشخاطر بیشتری سرگرم خواستههای خود شوند.
در کنار مسافران فصلی٬ دو دسته دیگر از ایرانیان هم هستند که در این کشور زندگی میکنند، تاجران و دانشجویان. از این مهمانان ارمنستان که بگذریم٬ تعداد ارمنیانی که برای اقامت دایم ایران را بویژه پس از انقلاب رها کرده و به ارمنستان آمدهاند کم نیستند. در واقع آنها حلقه وصل ایران و ارمنستان در عصر حاضرند.
و اما از قدیم یکی از آثار تاریخی که از حضور ایرانیان در ایروان بجا مانده "مسجد کبود" است. مسجدی که یکی از والیان ایران بر ارمنستان در قرن هفدهم ساخته و به مرور ویران شده بود. اکنون این بنای تاریخی با کمک ایران ترمیم شده و مکانی است برای دیدار جهانگردان و نیز مرکزی فرهنگی و آموزش زبان فارسی و ارمنی و محل اجتماع در مراسم ویژه برای دانشجویانی که به ارمنستان فرستاده میشوند. شاید از شگفتیها برای دیدارکننده ایرانی این مسجد این است که میتوان زنانی را دید که بیپوشش موی سر به درون این مسجد میآیند و میروند.
پیشینه پیوند ایرانیان و ارمنیان به دوران هخامنشیان برمیگردد. در کتیبههای هخامنشی بیستون به واژه ارمنی باشندگان ارمنستان اشاره شده است. ارمنستان باستان در دورههایی از دریای خزر تا دریای سیاه و قفقاز و بخش بزرگی از شمال غرب ایران و بینالنهرین و ترکیه کنونی را در برمیگرفت. در دوران اشکانی٬ ارمنستان کشوری بود میانگیر بین دولت اشکانی و دولت روم که هر کدام میکوشیدند شاهزادهای را بر آن بگمارند.
در دو سه میان دوره ارمنیها سربرافراشتند و توانستند پادشاهانی از خود داشته باشند که وحدت و استقلال ارمنستان را در دورههایی تضمین کردند. یکی از آنها "هایک" بود که نام کشور هم به نام اوست. ارمنیها به کشور خود "هایستان" میگویند و نه ارمنستان. به نوشته دایرةالمعارف فارسی از سال ۱۱ بعد از میلاد اغلب شاهزادگان اشکانی بر ارمنستان سلطنت کردند. آنها گاهی با دولت روم همکاری میکردند و گاه با دولت اشکانی ایران. سرانجام در سال ۶۶ پس از میلاد "نرون" پادشاه معروف روم، پادشاهی "تیرداد اول" شاهزاده اشکانی را بر ارمنستان پذیرفت. این بود وضع تا سال ۲۲۴ میلادی که اشکانیان رفتند و ساسانیان آمدند.
چند دهه پس از اینکه ارمنیان به دین مسیح گرویدند٬ ساسانیان خشمگین شدند و این به آزار ارمنیان و جنگ انجامید و سرانجام ارمنستان میان ایران و روم تقسیم شد. گرچه رومیها با ارمنیها هم مذهب بودند اما حس نزدیک بودن با ایرانیان در میان ارمنیها قوی بود. ارمنیان که خط خود را اختراع کرده بودند کتاب مقدس را به ارمنی ترجمه کردند و به گسترش ادبیات و هنر خود پرداختند و هویت ملی خود را تقویت کردند اما این دوره شکوفایی نیز پایان یافت.
با پیروزی اعراب بر ساسانیان ارمنستان نیز در زمان "عثمان" خلیفه سوم به زیر سلطه اعراب درآمد. گرچه ارمنیها کوشیدند خود را از سلطه عربها رهایی بخشند اما سرکوب شدند. نبرد میان اعراب و رومیها تا آمدن سلجوقیها ادامه یافت. سرزمین ارمنستان صحنه جنگهای بسیار شد و از مغولها گرفته تا تیمورلنگ یعنی همه فاتحان ایران به ارمنستان هم رفنتد. در میان کوههای قرهباغ جایگاهی را هنوز میتوان دید که میگویند "امیرتیمور" در آنجا اردو زده بود و جنگها را از آنجا رهبری میکرد.
پس از تیمور ارمنستان به دست امیران سپیدگوسپند یا آق قویونلوها افتاد و سرانجام با پیروزی صفویان بر آنها ارمنستان به دست صفویها افتاد. اما در غرب دیگر رومیها نبودند و پادشاهان عثمانی جای آنها را گرفته بودند که با صفویها در نزاع بودند و این بار نبرد بر سر ارمنستان میان دولت عثمانی و صفوی بود. چنان که میدانیم "شاه عباس" بسیاری از ارمنیان را از مناطق ارمنینشین کوچ داد و به اصفهان برد تا به کار تجارت و حرفههای گوناگون بپردازند. ارمنیها در جلفای اصفهان سکنا گزیدند و بعد بر اثر جنگهای دیگر میان روسیه و عثمانی و نیز کشتار ارمنیان در ترکیه کنونی بر مهاجرین ارمنی به ایران افزوده شد. بسیاری از این ارمنیان قرنهاست که در ایران ماندهاند. ارمنیها در تجارت و سیاست ایران از زمان صفویه تا کنون فعال بودهاند و چنانکه میدانیم یکی از فرماندهان مشروطه "پیرمخان" ارمنی بود.
ارمنیها در ایران به سختکوشی و درستکاری شهرت دارند و با فعالیتهای خود در آشنا کردن ایرانیان به دنیای نو در زمینه چاپ و هنرهای نمایشی مثل تآتر و سینما نقش داشتهاند و بر غنا و تنوع فرهنگی ایران افزودهاند. تنوعی که این روزها اندوهگنانه رو به کاهش است، چرا که بسیاری از آنها در حال کوچ از ایران به ارمنستان یا به کشورهای غربیاند.
نمایش تصویری این صفحه با برخی از مراکز گردشی ایروان و جاهای رفت و آمد ایرانیان آغاز میشود و تصاویری از مسجد کبود و نیز راههایی را میبینید که به ایران رفت و آمد میشود.
شهلا اعتمادزاده (جمال) هنرمندی است که در ایران و در مهاجرت تا بهحال بیش از پنجاه نمایشگاه نقاشی جمعی و فردی با موضوعات مختلف برگزار کرده و حالا عضو کانون هنرمندان کاناداست. موضوع تازهترین آثار او که هنوز به پایان نرسیده "نوستالژی" است؛ سفری به عمق تاریخ برای بازیافتن اشیاء هنری ایران باستان با نگاهی نو و درونگرایانه. اشیائی که طی سدهها در ایران نگهداری میشد و یا توسط باستانشناسان از زیر خاک کشف شد و بعداً در موزههای خارج از محدوده جغرافیای فرهنگی ایران سر درآورد. این نقاشیها که ترکیبی از شیفتگی و عشق به فرهنگ میهن از یکسو٬ و دوری و دلتنگی از میراث کهن اجدادی از سوی دیگر است٬ میتواند برای هنرمندی که به قول خودش چهار بار مهاجرت کرده چون یک "شناسنامۀ هنری" باشد که تعلق خاطر او در آن ثبت شده است. شاید "بیقراری فرهنگی" یکی از مشخصههای هنر شهلا اعتمادزاده است که حالا چند سالی است "کوچنشینی" را ترک کرده و در تورنتو در کانادا مسکن گزیده است.
شهلا اعتمادزاده هنوز کودک بود که در دامان خانوادهاش با کتاب و هنر و نقاشی و موسیقی و همچنین مسائل اجتماعی- سیاسی آشنا شد. او دختر محمود اعتمادزاده (م. ا. به آذین)، یکی از نویسندگان و مترجمین معروف معاصر ایران است که در کنار بسیاری آثار دیگر، ترجمۀ دلنشین رمان بلند "جان شیفته" نوشته "رومن رولان" کارنامۀ او را بس برجسته کرده است. خانم اعتمادزاده که تا به حال نمایشگاههایی از تهران و رشت گرفته تا کشورهای بلاروس و آلمان و آمریکا و کانادا برگزار کرده، میگوید او از کودکی عشق به نقاشی را از تماشای رنگ قلم مو و بوم پدر آموخت. اگرچه پدرش هیچگاه به عنوان نقاش شناخته نشد ولی در جوانی نقاشی میکرد. بعد از تمام کردن دبیرستان، در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته هنر تحصیل کرد و برای گذراندن دوره دکترا باتفاق همسرش "محسن جمال" به پاریس رفت تا در دانشگاه سوربون تحصیل کند. اما با وقوع انقلاب تحصیلاتش در فرانسه را ناتمام گذاشت و به ایران بازگشت.
آثار هنری اعتمادزاده را باید به کارهای پیش از انقلاب و بعد از انقلاب تقسیم کرد. او میگوید "پیش از انقلاب با تیمی متشکل از سه دانشجوی معماری و من به جنوب تهران میرفتیم و پیش طرحها یا اسکیس و عکسهایی از زندگی مردم، دستفروشها در دروازه غار و حلبیآباد میکشیدیم و من بخشی از آنها را با قطع بزرگی با رنگ و روغن میکشیدم. کارهای دیگری هم در رابطه با زندان و شکنجه در حول و حوش سالهای ۵۳-۱۳۵۲روی لینولیوم برای چاپ کشیدم که به علت رنگ و بوی اجتماعی سیاسیاش هرگز نتوانستم آنها را به نمایش بگذارم". با این وجود او پیش از انقلاب و در سالهای اولیه پس از انقلاب تنها چند نمایشگاه در تهران و رشت برگزار کرد. عمر فعال و بیشترین تکاپوی هنری اعتمادزاده پس از انقلاب در قالب برگزاری نمایشگاه، اکثرا در خارج از ایران و از سال ۱۹۸۵شروع شده است.
از این دوره بود که شهلا و هنرش مهاجرت خود را آغاز کردند. او میگوید هیچگاه با پدیده مهاجرت کنار نیامده، در هیچکدام از کشورهایی که تا بهحال زندگی کرده ریشه ندوانده و اکثراً در خلوت خود و در کنار خانواده به خلق آثار هنری پرداخته است. او تاکید میکند که مهاجرت او به کشورهای مختلف احتمالا موجب ناشناختهماندن آثارش در بین مخاطبین شده است. با این وجود این هنرمند ساکن کانادا بر این نکته واقف است که جامعههای میزبان خواسته یا ناخواسته بر کارهای هنری او اثر گذاشته و روحی تازه در آن دمیدهاند: "هنرمند وقتی در محیط تازه قرار میگیرد خواه ناخواه تحت تاثیر آن محیط قرار میگیرد. البته بهترین حالت آن این است که با حفظ هویت خود از محیط تاثیر بگیرد و برای من هم همینطور بوده است".
او باور دارد که "هنر بازآفرینی یک واقعیت است و هنرمند قادر است یک اتفاق و حادثه را چه درونی و چه بیرونی بیان کند. این بیان به شکلهای مختلف صدا، کلمات و رنگ یا ترکیبی از همه آنهاست. اما هنر وقتی میتواند به کمال برسد که در محیطی آزاد بیان شود. هرچقدر آزادی محدود و محدودتر شود، صداقت، خلاقیت و بیان هنری از هنرمند گرفته میشود."
شهلا اعتمادزاده علاوه بر کشیدن طبیعت بیجان، پرتره، نقاشیهایی با موضوع اجتماعی مجموعه دیگری به نام "پرندگان" را در مهاجرت دومش در آلمان به روی بوم نقاشیاش آورده است. اما به قول خودش آثار مشترکی که به اتفاق همسرش محسن جمال خلق کرده و همچنین پروژۀ نوستالژی بیش از همه به او آرامش داده است. پروژه نوستالژی که او خود آن را "موزه نوستالژی" مینامد یک موزه مجازی از عتیقهجات قدیمی و نادر ایرانی است که او خلق آنرا از سال ۲۰۰۸ در تورنتو آغاز کرده است. موزه مجازی او اکنون شامل ۳۱ اثر است و هنوز نمیداند بازآفرینی آثار موزهاش تا چه زمان ادامه خواهد داشت. اما با اطمینان میگوید "این موزه توانسته پیوند من با ایران را عمیقتر و رنج دوری از وطن و خانواده را کمتر کند."
در گزارش تصویری این صفحه شهلا اعتمادزاده (جمال) از فعالیتهای هنری خود میگوید.
سی و سه سال پیش، در سال ۱۳۵۷، "حسین دهلوی" از نوآوران موسیقی ارکسترال ایران به تقاضای یونسکو اپرای "مانا و مانی" را به عنوان هدیهای از ایران برای اجرا در روز جهانی کودک خلق کرد. یونسکو با این ابتکار میخواست اهمیت روز جهانی کودک را به بزرگترها گوشزد کند و همچنین کودکان را با فرهنگ کشورهای مختلف آشنا کند.
حسین دهلوی در آن زمان اپرای خود را در بیست قسمت و ۵۲۰ صفحه نوشت و به یونسکو ارائه کرد. با وقوع انقلاب اسلامی و تغییر در ساختار سازمانهای فرهنگی- موسیقایی اجرای این اثر که نیازمند بودجه، تجهیزات و یک ارکستر بزرگ بود عملی نشد و میرفت تا دست کم در ذهن خالقش اجرای آن به افسانهای دستنیافتنی تبدیل شود.
سالها پیش "علی رهبری"، رهبر ارکستر نامآشنا و از دانشجویان پیشین حسین دهلوی، بخشهای سازی این اپرا را با نوازندگان ارکستر فیلارمونیک براتیسلاوا اجرا کرد اما به دلیل عدم اجرای بخشهای آوازی این اپرا دهلوی همچنان در انتظار آرزوی اجرای این اثر که به باور او با پیام صلح و دوستی میتواند درسی بزرگ برای جهانیان باشد، باقی ماند. حسین دهلوی چندسالی است که در شرایط روحی بدی بسر میبرد و بسیاری علت بیماری او را تحقق نیافتن آرزوی بزرگش میدانند.
"افسانه" اجرای مانا و مانی امسال در روز هفدهم مهرماه، به واقعیت پیوست. هنرجویان کودک و نوجوان "آموزشگاه موسیقی پارس" در حضور حسین دهلوی با همکاری کـُر فیلارمونیک ایران و گروه کـر ملل با رهبری "علیرضا شفقینژاد" و کارگردانی "محمد عاقبتی" و پیش از همه به همت مدیر این آموزشگاه "ناصر نظر" این اثر موسیقایی پیچیده را به مدت یکساعت و نیم در تالار وحدت تهران به اجرا درآوردند.
برای اجرای مانا و مانی یک گروه ۲۵۰ نفره شامل ارکستر موسیقی پارس، سه گروه کـر کودک، نوجوان و بزرگسال همکاری داشتند. برگزاری این کنسرت علاوه بر شش ماه تمرین با هزینه زیادی همراه بود. ناصر نظر تنها هزینه نتنویسی آن را برای اجرای ارکستر و پارتبندی قسمتهای مختلف این اثر (تقسیم بندی خطوط نت برای هر نوازنده) چند میلیون تومان برآورد میکند و معتقد است هیچ ارگان دولتی این هزینه سنگین را به عهده نمیگرفت. او در این ارتباط میگوید "همه عواید این کنسرت برای حسین دهلوی در نظر گرفته شده است. حتا اگر نیازی به آن نداشته باشد وقتی چنین اثری بزرگی اجرا میشود عواید آن باید به صاحب اثر برگردانده شود و همه دست اندرکاران تهیه این اپرا پذیرفتهاند که دستمزدی نداشته باشند."
آموزشگاه موسیقی پارس در سال ۱۳۶۴ تأسیس شد و محور اصلی فعالیت خود را بر آموزش موسیقی کودکان و نوجوانان "اُرف" بنا نهاد. روش ارف از شیوههای شناختهشده آموزش موسیقی به کودکان و نوجوانان است.
این آموزشگاه همچنین بانی اولین کنسرت سمفونیک نوجوانان ایران است. کنسرتهای موسیقی این آموزشگاه در روز جهانی کودک و جشنواره موسیقی فجر هرسال با استقبال گستردهای برگزار میشود. تعداد کثیری از هنرجویان این آموزشگاه اکنون از مربیان و فعالین مطرح موسیقی در ایران هستند.
این آموزشگاه از ۱۲ سال پیش هرساله بطور مستقل به مناسبت روز جهانی کودک کنسرت بزرگی تدارک میبیند. سالها پیش زمانی که علی رهبری در ایران بسرمیبرد و رهبری ارکستر سمفونیک تهران را به عهده داشت، تصمیم گرفت با اجرای مانا و مانی به آرزوی استاد خود جامه عمل بپوشاند. او با همیاری ناصر نظر تمرین بخشهای سازی اپرای مانا و مانی را با هنرجویان آموزشگاه پارس آغاز کرد. اما تمرینهای آن زمان با رفتن علی رهبری از ایران متوقف شد و به اجرا نرسید.
ناصر نظر اما این بارسنگین که به قول خودش بر دوش او گذارده شده بود را امسال با غلبه بر مشکلات به مقصد رساند: "سالها بود که تصمیم داشتم این اپرا را اجرا کنم. بارها با استاد دهلوی صحبت و مشورت کردم اما هر بار مشکلات پیش رو، که عمده آن تامین منابع مالی بود، مانع اجرای آن میشد. تا این که بالاخره سال گذشته و در مراسم روز جهانی کودک تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن این اپرا را به روی صحنه بیاورم. از ابتدای سال تمرین هایمان را با گروه پارس شروع کردیم. با مشورتهایی که با کارگردان اپرا محمد عاقبتی و رهبر گروه کـر آقای شفقینژاد و همچنین خانم سوسن اصلانی داشتیم بخشهایی از نوشته استاد دهلوی که حذف آن در محتوای اثر تاثیری نداشت را جدا کردیم و در ضمن طول زمان را از ۲ ساعت به حدود یکساعت و نیم کاهش دادیم. آقای دهلوی تنظیم پیانو و کـر را سالها پیش در اختیار گروه پارس گذاشته بود تا با بچه ها تمرین کنیم. ایشان حتا در نامهای خواهش کرده بود این اپرا به دلیل پیام اجتماعی که دارد اجرا شود و من خوشحالم که توانستم این کار را انجام دهم. تصمیم دارم برای جشنواره موسیقی فجر امسال برای فضا و دکور این اجرا از تکنولوژی سه بعدی (تری دی) استفاده کنم که البته هزینه سنگینی دارد و امیدوارم حامی مالی پیدا کنم."
با اینکه موسیقی مخصوص کودک هنوز در ایران در آغاز راه است اما به گفته ناصر نظر اگر در دنیا پنج اپرای مخصوص کودکان وجود داشته باشد، یکی از آنها مانا و مانی و متعلق به ایران است. با اجرای این اپرا، پس از سه دهه، شاید راه برای اجراهای بعدی آن چه در داخل، چه در بین فارسیزبانان دیگر و چه در خارج از کشور باز شده باشد تا آرزوی دیگر خالق مانا ومانی، برای جهانی شدن اثرش هم جامه عمل بپوشد.
این اپرا طی ۵ شب از تاریخ ۱۷ تا ۲۱ مهر در تالار رودکی به اجرا درآمده است. انتشار این گزارش هم زمان با پنجمین شب این اجراست. ساعتی قبل با همسر استاد دهلوی خانم "سوسن اصلانی" صحبت کردم و از حال ایشان پرسیدم: "استاد دهلوی شب اول که به دیدن اپرا رفتند روی صحنه به شدت به هیجان آمدند و گریستند. پس از آن به دلیل خستگی موفق به دیدن مجدد اپرا نشدند تا شب گذشته. این بار به نسبت شب اول بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتند و کاملا اثر خود را به یاد داشتند و از اجراکنندگان به خصوص آقای نظر تشکر کردند و همچنین اصرار داشتند که امشب هم برای دیدن آن به تالار وحدت برویم."
گزارش تصویری این صفحه با ترکیب بخشهایی از موسیقی اپرای مانا و مانی و گفتههای ناصر نظر درباره چگونگی اجرای آن تهیه شده است.
اگر این روزها گذرتان به یکی از پارکهای تهران بیفتد، دسته دسته جوانهایی را میبینید که از هر مرام و مسلکی ساعتها در کنارهم نشسته و با هم صحبت میکنند. تنوع موضوعات بحث بسیار زیاد است: از تئاتری که در تئاتر شهر پارک دانشجو به روی صحنه رفته تا نمایشگاه عکس خانه هنرمندان در پارک هنرمندان، از آخرین اجرای همایون شجریان به همراه سهراب پورناظری تا آخرین فیلمی که اکران شده، از تیترهای صفحه نخست روزنامهها تا آژانسهای مسافرتی که تورهای ارزان قیمت دانشجویی برگزار میکنند.
در این میان، هر پارک نشان دهندۀ شخصیت و طبقه اجتماعی مصرفگرانش است. مصرف فرهنگی که در آن مصرف، نوعی ارتباط و خلق معنا برای طبقه متوسط شهری است و مصرفگران به این ترتیب خطوط اجتماعی را ترسیم میکنند.
خیابان ایرانشهر را که بروید بالا بعد از طالقانی، حوض بزرگ خوش آب و رنگ و ساختمانی آجری نمایان میشود، فرقی نمی کند در چه فصلی از سال گذرتان به خانه و بوستان هنرمندان ایرانشهر بیفتد در هر صورت دورتادور حوض جوانهایی را در حال گپ و گفت میبینید.
انبار مهمات سابق، حالا میعادگاه هنرمندان، هنر دوستان و هنرجویان است. در یک سوی خانه، تماشاخانۀ ایرانشهر علاقمندان تئاتر را به سوی خود میخواند. در سوی دیگر، بین تماشاخانه و خانه هنرمندان، سکویی گذاشتهاند که علاقمندان روزهای پنجشنبه در آنجا شعر میخوانند و شعر گوش میکنند؛ برنامهای که "سکوی شعر امروز" نامیده میشود و به همت "گروس عبدالملکیان"، شاعر جوان معاصر، برای ورود شعرامروز به میان مردم اجرا میشود. جابهجای پارک آوای موسیقی سنتی و پاپ که توسط نوازندگان دورهگرد نواخته میشود به گوش میرسد.
در طرف دیگرخانه، تالارها، اتفاقهای هنری هفته از دوسالانه عکس تا نمایشگاههای نقاشی مستقل، و از نمایشگاه ساز تا نقاشی و پوستر درحال برگزاریهستند. در نمایشخانههای طبقه بالا هم نمایش فیلمهای مستند و تجربی همواره پررونق است. کافهها و رستوران گیاهی هم همواره طرفداران خود را دارند، اگرچه بعد از طرح ممنوعیت سیگار تعدادی از مشتریانشان را از دست دادهاند.
بازارچه هم در فضای پارک برپاست که صنایعدستی، لباسها و بدلیجات سنتی را به متقاضیان خود ارائه میکند؛ متقاضیانی که همواره سعی دارند از قافله هنریپوشها عقب نمانند و این روزها هم که تنور سنتیپوشی داغ داغ است.
کمی پایین تر از ایرانشهر، در تقاطع انقلاب و ولیعصر ساختمان "تئاترشهر" در گوشهای از پارک دانشجو قرار گرفته است. در اینجا عدهای را میبینید که فقط برای وقتگذرانی به پارک آمدهاند اما فقط کافیست فقط چندمتر در محوطه بین پارک دانشجو و تئاترشهر جابهجا شوید تا به اندازه چندین سال نوری فضایتان عوض شود. در محوطۀ تئاتر شهر، جوانهای آرزومند عشق تئاتر همواره در حال ارزیابی تئاترهای روی صحنه، اتود زدن، تست دادن، نمایشنامه خواندن، تمرینکردن، گپ وگفت و... هستند. میتوان گفت این روزها نبضهنری تهران در پارک هنرمندان و دانشجو میتپد.
براساس نتایج نظرسنجی از جوانان شهر تهران در زمینه گذران اوقات فراغت که در تارنمای مرکز مطالعات و پژوهشهای جمعیتی آسیا و اقیانوسیه منتشر شده است و جامعه آماری آن جوانان ۱۵ تا ۲۹ ساله بودهاند، بطور متوسط هر جوان از کل جامعه آماری، ۵۹ دقیقه در روز را به گردش در پارک اختصاص داده است. این نتایج همچنین نشان میدهد که نیمی از جوانان ( ۵۰.۲ درصد) معمولاَ با دوستان خود به پارک میروند و وقت خود را در پارک بیشتر به قدم زدن (۳۲.۱ درصد) و صحبت کردن (۲۳.۶ درصد) میگذرانند.
بر اساس پژوهشی دیگر، مربوط به سازمان ملی جوانان، ۳۷ درصد از جوانان جامعه آماری برای گذران اوقات فراغت خود پارک، ۱۳ درصد سالن ورزشی، ۱۱ درصد کتابخانه و ۸ درصد نیز فرهنگسرا را انتخاب می کنند. نتیجه این تحقیق نشان میدهد که دانشجویان یک واحد دانشگاهی، ۲/۴۹ درصد اوقات فراغت خود را با دوستان می گذرانند و اغلب مشغول به کارهایی چون رفتن به پارک، حضور در معابر، سینما و فعالیتهای ورزشی سازمان نیافته میباشند. آنچه در این میان حائز اهمیت است این است که تهران بیش از سه میلیون جوان را در خود جای داده است.
اما تنها آمارهای پژوهشها حاکی از وقت گذرانی جوانان در پارک ها نیست. اگر سری به وبلاگها و وبسایتها بزنید بازهم رد پرسهزنیها را میبینید: "بعد از نیم ساعت نشستن در پارک مختصات تمام درختان و سطلهای زباله و منحنی سینوسی حرکت گربهها و کلاغها را حفظ میشوی و کم کم احساس یک پیرمرد بازنشسته را پیدا میکنی که چند وقت دیگر کارش تمام است."
پرسهزنی در پارکها و خیابانها و پاساژها زاییده تولد کلان شهرهاست. به نقل از کتاب "پرسه زنی و زندگی روزمره ایرانی" تالیف دکتر عباس کاظمی "پرسهزن را ناظر مناظر شهر، خواننده متون شهری و عاشق جماعت میدانند. هرچیز جدیدی که در شهر پدید میآید از نگاه او دور نمیماند. پرسهزن نوعی شهوت نگاه کنجکاوانه برای دیدن مناظر شهری دارد."
جوانهای پرسهزن در پارکها، بخش جداییناپذیری از منظره نمایش شهری هستند. بینندگانی که خود برای دیدهشدن گام در پارکها و پاساژها و خیابانهای شلوغ میگذارند. جامعهشناسان و پژوهشگران مطالعات فرهنگی، آغاز تولد پرسهزنی را سال ۱۸۴۰ در پاریس میدانند و همگام با تولد کلان شهرها، پرسهزنان که اغلب آنها از طبقه متوسط جامعه برخواستهاند نیز پدیدار میشوند.
در جامعه امروز ایران هم پرسهزنان حضوری پررنگ در پارکها و کافیشاپها دارند. جوانانی که تنها با هم سن و سالان خود همزاد پنداری میکنند و آنان که تفاوتهای فاحش ایدئولوژیک با خانواده و محیط خانه دارند، با گروههای همتای خود برای ساعتهای متمادی بر روی نیمکتهای فلزی پارکها مینشینند و در جستجوی خطوطی مشترک بحث و تبادل نظر میکنند.
فرقی نمیکند برای چه به پارک میآیند... شاید برای فراغت از خستگی چندین ساعت کار روزانه و گیراندن سیگاری باشد و یا برای انجام رایزنیهای پیش تولید یک فکر، شاید برای برگزاری جشن تولدی کوچک باشد و یا یک قرار رمانتیک، شاید برای دیدن عکسهای یک دوست و طرحهای استاد یا یک نمایشگاه، مهم این است که آنها پارک را انتخاب میکنند و آنجا میعادگاهشان برای روزها و فصلهای متوالی است.
در گزارش تصویری این صفحه به پارک ایرانشهر و پارک دانشجو سری زدهایم و با چند تن از جوانان گفتگو کردهایم.