۰۸ فوریه ۲۰۱۳ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
فاصله دفتر رییس مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی تا درّه دارآباد، شاید دو سه کیلومتری بیشتر نباشد اما بیست سالی طول کشید تا او این راه را طی کند! راهی که آمد، فاصله یک درّه و یک ساختمان نبود؛ فاصله سیاست بود و فرهنگ؛ خشونت بود و مدارا؛ مسلسل بود و قلم.
سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (متولد ۱۳۲۱ خورشیدی در نجف) یکی از صدها جوانِ "شورشیِ آرمانخواهی" بود که در دهه ۴۰ دست به کار مبارزه مسلحانه شدند. وقتی در سال ۱۳۴۰ تشکیلات مخفی خود را برای سرنگونی دولت پهلوی بنا نهاد؛ نه جمعیت مؤتلفه اسلامی وجود داشت، نه سازمان مجاهدین خلق و نه چریکهای فدایی خلق.
او از چیزهای دیگری الهام میگرفت: از اوجگیری مبارزات ضد استعماری در جهان، از جمال عبدالناصر در مصر، جبهه آزادیبخش ملی در الجزایر؛ هوشی مینه در ویتنام؛ احمد سوکارنو در اندونزی، قوام نکرومه و احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا در آفریقا؛ و کاسترو و چهگوارا در آمریکای لاتین. البته برای کسی که به فرزندی آیتالله العظمی میرزا حسن بجنوردی مباهات میکرد و از جانب مادر به آیتالله العظمی میرزا ابوالحسن اصفهانی، مرجع بلند پایه شیعه نَسَب میبرد، هر مبارزهای میتوانست تنها یک چارچوب داشته باشد: مکتب اسلام.(۱)
بیشک او نمیخواست مصداق این سخن مهندس مهدی بازرگان باشد که همان سالها گفته بود: " خداپرستان خود را مثل بچههای عزیز دردانه خدا خیال کرده[اند] و هر مشکلی را با دعا و توسل میخواهند درست شود. فداکاری اولیای دین را برای تمام امّت تا روز قیامت کافی تصور میکنند. بنابراین کوشش به خرج نمیدهند و حرکتی نمیکنند." (۲) و محمد کاظم میخواست حرکتی بکند. حتا وقتی در عراق بود، در حالی که ۱۶سال بیشتر نداشت به حزب الدعوه پیوست اما خیلی زود، هم حزب و هم محیط نجف برایش بیجاذبه شد و در جست و جوی "فضایی جدید و متفاوت" به ایران، "زادگاه پدر و نیاکان و ایل و تبارش" کوچ کرد.
در ایرانِ آن سالها برای او و همنسلانش پیدا کردن انگیزه مبارزه کار سختی نبود. از پسِ کودتای ۲۸مرداد و سرخوردگی حاصل از آن، گویی دیگر هر مشکلی فقط یک مسبب داشت: حکومت پهلوی؛ و چاره حکومت پهلوی فقط یک چیز بود: مبارزه مسلحانه! مینویسد: "یک شب زمستانی از بازار آهنگران تهران میگذشتم، فقیری را دیدم که در گوشهای کز کرده بود و از سرما میلرزید. همانجا ایستادم و به شدت گریستم. در دل گفتم که بالأخره انتقام اینها را خواهم گرفت. در آن زمان دیدگاه درستی درباره فقر و محرومیت جامعه نداشتم.... تصور میکردم که پس از پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم حاکم با صدور چند اعلامیه میتوان همه محرومان را نجات داد."
بدین سان بود که بجنوردی ۱۹ساله "حزب ملل اسلامی" را به عنوان پیشقراول سازمانهای چریکی در دهه ۴۰ و ۵۰ بنیان نهاد. این حزب طبق مرامنامه خود تابع قوانین اسلامی بود و میخواست که جهانیان - ونه فقط مسلمانان- را به یک ملت واحد تبدیل کند و نیزاجتماع نوینی را بر اساس فلسفه اسلام بنا نَهد.(۳) عمده عضوگیریهای حزب در سالهای ۴۳ و ۴۴ انجام گرفت و تعداد اعضای آموزش دیده تشکیلاتی به بیش از ۱۰۰ نفر رسید. با این حال، این عده پیش از آن که "لحظه انفجار در سکوت" فرا رسد و بتوانند در "سحرگاه انقلاب" اعلام موجودیت کنند، بر اثر اشتباه یکی از اعضا لو رفتند.
بجنوردی و چند تن دیگر از خانه مخفی گروه به درّه دارآباد (شاه آباد) در شمال تهران گریختند اما خیلی زود خود را در محاصره نیروهای امنیتی دیدند. مجموعا ۵۵ نفر از اعضا دستگیر شدند و تشکیلات حزب برای همیشه فروپاشید. بجنوردی به عنوان رهبر و بنیانگذار حزب ابتدا به اعدام محکوم شد اما بعدا با وساطت برخی مراجع شیعه از مرگ نجات یافت و حکم حبس ابد گرفت. بقیه نیز به زندانهای کوتاه یا طویلالمدت محکوم شدند. بسیاری از آنان پس از پیروزی انقلاب به عنوان وزیر، نماینده مجلس، سفیر، فرمانده سپاه، استاندار و غیره در مناصب بلندپایه حکومتی قرار گرفتند اما رهبر حزب به راهی دیگر رفت.
چندان که خود میگوید، زندان برایش دانشگاه بود؛ دانشگاهی که در آن به بیهودگی مبارزه قهرآمیز ایمان آورد؛ نه فقط به خاطر مطالعه بیشتر و جمعبندی گذشته و بحث و جدل با زندانیان دیگر، بلکه شاید به دلیل آنچه در زندانهای رژیم پهلوی میگذشت و نمیتوانست نویدبخش فردایی روشن باشد.
عزتالله شاهی که بعد از انقلاب به مطهری تغییر نام داد، در خاطراتش مینویسد: یک بار در جریان ملاقات زندانیان برای یکی از افراد اتاق۲ (جمع مذهبیها) میوه آوردند. آنها نیز قسمتی را خودشان خوردند و بقیه را بین اتاقهای دیگر پخش کردند اما مجاهدین خلق به علت خط کشیهای سیاسی از پذیرش میوه خودداری کردند. در این میان، یک دانه سیب به دست یکی از زندانیان بیمار میرسد. مسعود رجوی به او میگوید میوه را نخور اما در همین حال شخص دیگری از طرفداران مجاهدین میوه را میخورد و دعوا بالا میگیرد: "بهروز ذوفن گفت: من میوه را میخورم و خورد. شاپور [خوشبختیان] به او اعتراض کرد که ... من آن را برای مریضها آورده بودم و تو سالم هستی. مشاجره و بحث بالا گرفت. مسعود رجوی و سمپاتهایش به طرفداری از بهروز وارد دعوا شدند و به شاپور گفتند تو اینجا عامل تحریک شدهای. بعد با او گلاویز شدند و او را تهدید به قتل کردند."(۴)
زندان سیاسی پر از این قبیل دعواهای ریز و درشت بود و برای کسی چون محمد کاظم بجنوردی سخت نبود که بفهمد افرادی که برای چیزهای بیارزش این گونه به جان هم میافتند، فردای پیروزی انقلاب بر سر تصاحب قدرت چه خواهند کرد. پس از همانجا راهش را برگرداند. راهی که نهایتا پس از انقلاب ۵۷ و یکچند استانداری اصفهان و نمایندگی مجلس به تأسیس مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی به عنوان بزرگترین مرکز پژوهش علوم انسانی در ایران امروز منجر شد؛ آن هم از نوع غیر دولتی.
غیر دولتی، چون بجنوردی نخواست که جام شکننده فرهنگ را بارِ اسب چموش سیاست کند. پس یا هر شیوهای که بود از گرفتن وام بانکی تا راه اندازی استخر پرورش ماهی و ساخت پاساژ؛ و از فروش اینها به شهرداری تهران تا ترتیب سالنی برای همایشها و برنامههایی از این قبیل، کوشید که دایرةالمعارف و اصحابش را تا جای ممکن از وابستگی به دولت برکنار نگاه دارد- هرچند که این ایده هنوز به طور کامل تحقق نیافته است.
نخستین قرار گفتوگو با آقای بجنوردی درباره چگونگی تأسیس این مرکز به علت پادرد شدیدی که بدان مبتلا شده بود، لغو شد. فهمیدن علت پا درد او مشکل نبود. یادم آمد که در خاطراتش خوانده بودم: "[پس از اعتصاب غذا در زندان به همراه بیژن جزنی و دیگران] پادرد شدیدی گرفتم؛ به طوری که نمیتوانستم بایستم. از آن به بعد هم هر وقت یک فشار عصبی به من وارد میشود، پاهایم درد میگیرد."
آن روزها دولت از پرداخت بودجه مصوب مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی خودداری میکرد و برخی نمایندگان مجلس نیز خواهان آن شده بودند که به طور کلی کمکهای دولت به این گونه نهادهای غیردولتی قطع شود؛ و حالا بجنوردی نگران بود که در این اوضاع بد اقتصادی، بنای ۳۰ سالهای که پیافکنده، دچار خلل شود. چند هفته بعد با ردّ پیشنهاد آن نمایندگان و رسیدن یک دهم از بودجه مصوب مرکز، وضع اندکی بهتر شد و او حالِ بهتری برای سخن گفتن پیدا کرد.
آنچه در گزارش مصور این صفحه آمده، برش کوتاهی است از این گفتوگو و گشت و گذار در مرکزی که در سالهای پس از انقلاب به یقین خانه دوم بسیاری از ستارگان سپهر فرهنگ ایران زمین و مأمن آنان در تندباد سهمناک روزگار بوده است: از درگذشتگان و باشندگان، کسانی چون محمد حسن گنجی، عبدالحسین زرینکوب، ایرج افشار یزدی، عنایت الله رضا، احمد تفضلی، شرفالدین خراسانی، عباس زریاب خویی، محمد امین ریاحی، قمر آریان، منوچهر ستوده، محمدابراهیم باستانی پاریزی، بدرالزمان قریب، احمد اقتداری، فتح الله مجتبایی، غلامرضا اعوانی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، مهدی محقق، ژاله آموزگار، عزت الله فولادوند، سید مصطفی محقق داماد، داریوش شایگان، محمد علی موحد، محمد مجتهد شبستری، سید جواد طباطبایی و دیگرانی که مصاحبت و همکاری با آنان پاداش بجنوردی در پایان سفرش از سیاست به فرهنگ بود؛ از خشونت به مدارا؛ از مسلسل به قلم؛ و از رنگ سرب تا رنگ شفق!
پینوشت:
۱- آنچه در این گفتار درباره احوال محمد کاظم بجنوردی و حزب ملل اسلامی گفته شده، برگرفته از خاطرات اوست. چندان که عنوان این گزارش را نیز از نام کتاب وام گرفتهام: بجنوردی، سید محمد کاظم: مسی به رنگ شفق، تهران، ۱۳۸۵
۲- بازرگان، مهدی: راه طی شده، تهران، ۱۳۴۸
۳- مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، پرونده حزب ملل اسلامی، برنامه حزب
۴- خاطرات عزتشاهی، تدوین و تحقیق محسن کاظمی، تهران، ۱۳۸۵
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ فوریه ۲۰۱۳ - ۱۷ بهمن ۱۳۹۱
بهزاد دوران*
"چو ایران نباشد تن من مباد"، شعار سومین جشنوارۀ ایرانی ادینبورگ است که امسال به مناسبت هزارمین سالگرد پایان سرودن شاهنامه، به نام فردوسی نامگذاری شده است. این جشنواره از یکم تا شانزدهم فوریه (سیزدهم تا بیست و هشتم بهمن) در نقاط مختلف شهر ادینبورگ (اسکاتلند) برپا میشود.
جشنواره فرهنگی - هنری ادینبورگ از سال ۲۰۰۹ به اعتبار Edinburgh University Persian Society وبه همت گروهی از داوطلبان، هر دو سال یکبار برگزار میشود. هدف از فستیوال معرفی آثار هنرمندان و اندیشمندان حوزه تاریخ، فرهنگ و هنر ایرانی است. موسیقی و رقص، کتابخوانی، نمایش فیلمهایی از سینمای ایران، نمایشگاه نقاشی و عکاسی، کمدی ایرانی، نقالی، غذای ایرانی، بازی و مسابقه، و سخنرانی و کارگاههای آموزشی از جمله برنامههای متنوع جشنواره است.
جشنواره امسال با سخنرانی علی انصاری٬ استاد تاریخ مدرن خاورمیانه در دانشگاه سنت اندروز- درباره شاهنامه و ایران مدرن، و اجرای اپرای ایرانی توسط "گروه موسیقی همیشه نو" آغاز شد. علی انصاری با اشاره به اهمیت فردوسی و شاهنامه در سخنان خود داستان ضحاک و قیام کاوه را مورد تحلیل و مقایسه با شرایط امروز قرار داد. مراسم گشایش با سخنان "سارا خردمند"، مدیر جشنواره، با سپاس از حامیان و داوطلبان و نیز دعوت حضار برای بازدید از نمایش صنایع دستی و قالی ایرانی خاتمه یافت.
در فستیوال امسال استادان وارویک بال، مایکل روف، دکتر لوید جونز، داریوش بُربُر، و نیز رکسانا ویلک و جیمز مگاچی در مورد تاریخ و فرهنگ ایران سخنرانی میکنند. همچنین کارگاه تاریخ ایران باستان توسط دکتر لوید جونز، کارگاه خط نگاری فارسی توسط دکتر ژیلا پیکاک، کارگاه زبان فارسی توسط دکتر بهزاد دوران، کارگاه سنتور توسط دکتر بودا وثوق احمدی، کارگاه تنبک و دف توسط صهبا آگاهی، و کلاس آشپزی ایرانی توسط رستوران نوروز برگزار میگردد.
سینمای ایران با نمایش منتخبی از تازهترین آثار تولید شده مانند دو دوره گذشته از داغترین بخشهای جشنواره است و فیلمهای "یه حبه قند" از رضا میرکریمی، "بوسیدن روی ماه" ساخته همایون اسدیان، "سلما و سیب" کاری از حبیب بهمنی، "بغض" ساخته رضا دورمیشیان، "نارنجیپوش" به کارگردانی داریوش مهرجویی و "یک پذیرایی ساده" ساخته مانی حقیقی، از هفتم تا چهاردهم فوریه در خانه فیلم ادینبورگ به روی پرده میروند.
اجرای موسیقی توسط گروههای پرواز، باران، ایندی راک رادیو تهران، گل و دی جی برفی شنبه و نیز هنرنمایی کمدین ایرانی ـ ایرلندی "پاتریک موناهن" از دیگر بخشهای جشنواره خواهد بود.
"نمایشگاه مرزها" با ارائه آثار متنوع ویدئو آرت، مجسمه و هنر چیدمان، نقاشی، طراحی و عکاسی، و پرفورمنس از ۲۸ هنرمند بینالمللی از دیگر بخشهای برجسته جشنواره امسال است. به جز این نمایشگاه، موزه ملی اسکاتلند از اول فوریه تا بیست و هشت آوریل میزبانی نمایشگاه "هنر از ایران" را برعهده دارد. با این همه، ویژه برنامه جشنواره امسال را باید اجرای نقالی دانست که توسط "زانته گرشام" و "آرش مرادی" اجرا میشود.
سارا خردمند هدف جشنواره را گردهمایی هنرمندان ایرانی از گوشه و کنار جهان میداند و برای بالابردن کیفیت جشنواره همه را به همکاری با این جشنواره فرهنگی دعوت میکند و میگوید : با اینکه فستیوال هر دوسال یکبار است ولی تداراکات آن از یکسال قبل شروع میشود. ما پذیرای همه کسانی که چه از نظر فکری و چه از نظر مالی قصد کمک به ما دارند هستیم. و چیزی که برای ما مهم است ایجاد یک پایگاه و محیط فرهنگی-هنری برای هنرمندان ایرانی خارج از کشور است تا بتوانند کارهای تازه خود را در این سوی مرزها ارائه دهند.
برگزارکنندگان امیدوارند این جشنواره ادامه یابد و بتواند هر چه بیشتر به معرفی تاریخ، فرهنگ و هنر ایرانی یاری رساند. در گزارش تصویری این صفحه، که به همت و یاری مسئولین جشنواره ایرانی ادینبورگ تهیه شده است، گوشههایی از برگزاری این مراسم را میبینید.
*بهزاد دوران از برگزارکنندگان فستیوال فرهنگی - هنری ادینبورگ است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ فوریه ۲۰۱۳ - ۲۲ بهمن ۱۳۹۱
جواد منتظری
سال ۱۳۷۸در سمت دبیری عکس روزنامۀ اصلاحطلب خرداد مشغول به کار بودم. مدتی پس از واقعۀ کوی دانشگاه تهران که نیروهای لباسشخصی به خوابگاه دانشگاه تهران حمله کرده و دانشجویان را کتک زدند، روزی پیرمردی به دیدنم آمد. نه من او را میشناختم و نه او مرا. نامم را در حاشیۀ عکسهایی که از آن دوران در روزنامه چاپ میکردیم، دیده بود. بستهای از داخلی کیفش بیرون کشید و گفت: "هر چه با خود فکر کردم، کسی بهتر از شما پیدا نکردم که این بسته را به او بسپرم."
سراپا کنجکاو بودم و کمی هم گیج که این چه بستهای میتواند باشد که این مرد بی هیچ شناختی میخواهد آن را به من بسپرد.
بسته را باز کرد، نزدیک به بیست عکس سیاه و سفید در درونش بود. چشمهایم برق زد. عکسهای اجساد اعدام شدۀ تعدادی از امرای ارتش شاهنشاهی که جای گلولهها بر بدنهاشان خودنمایی میکرد. تعدادی دیگر مربوط به تظاهرات روزهای انقلاب بودند و نیز عکسی از مرحوم آیتالله طالقانی با سیگاری در دست و یکی دیگر که حجتالاسلام غفاری را نشان میداد که با همان تندرویهای معروفش از روی یک مینیبوس مردم را هدایت میکرد.
عکسها اصل بودند. نپرسیدم این عکسها از کجا آمدهاند. او نیز گویا سر آن نداشت بگوید و نگفت. پس از لختی گپ و چای، گفت: "میخواهم اینها پیش شما بماند، هر جور که صلاح دانستید استفاده کنید. "بعد رفت بدون این که حتا خود را معرفی کند یا امکانی برای تماس بگذارد.
اتفاقی را که تعریف کردم، گوشهای از تاریخ عکسهای انقلاب سال ۱۳۵۷ است. تاریخی که سی و یک سال پس از انقلاب هنوز در یک جا گردآوری نشده است. عکسهای مستند مهمترین رویداد تاریخ معاصر ایران تکه تکه نزد عکاسان روزهای انقلاب، مردم عادی و نیز عکاسان آژانسهای خارجی مانده است. ارادهای برای جمعآوری و انتشار این عکسها در بخش دولتی دیده نمیشود و انتظار نمیرود که به این زودیها چنین ارادهای در کار آید.
سرنوشت عکاسان روزهای انقلاب نیز راه به جایی بهتر از سرگذشت عکسهای شان نبرد. تعدادی از عکاسان انقلاب پس از سرکوبهای پس از انقلاب، روانۀ فرنگ شدند و به موفقیتهای بزرگی نیز دست یافتند. از آن جملهاند عباس عطار که عضو بااعتبارترین آژانس عکس تاریخ عکاسی،"مگنوم فوتوز" شد و سه سالی نیز رئیس آن بود و رضا دقتی که نامش حالا زبانزد همۀ محافل عکاسی جهان است و علایق مستندنگارانهاش را نه در کشور خود، بلکه در کشور همسایۀ وطنش، افغانستان پی میگیرد.
تعداد کمی از آن عکاسان که در ایران ماندند، براعتقادشان استوار بودند، ادامه دادند، خطرها از سر گذراندند و از سرآمدان حرفۀ خود در روزگارشان گردیدند. از آن جمله اند بهمن جلالی، کاوه گلستان و کاوه کاظمی.
به یاد دارم بهمن جلالی در کلاسهای دانشگاهی رشتۀ عکاسی وضعیت انتشار آثار تصویری انقلاب را به چمدانی تشبیه میکرد که همهساله از کمدهای صدا و سیما بیرون میآید و پخش میشود و دوباره تا سال بعد به درون کمد میرود. این تشبیه، وضعیت غمانگیز داستانی را نشان میدهد که بر آثار مستند انقلاب ایران رفته است.
باز تولید همه عکسهای انقلاب گویا عملی ممنوع بود. به فاصلۀ کمی از انقلاب، تنها چند کتاب عکس به چاپ رسید؛ کمتر از انگشتان یک دست که همانها نیز هیچگاه تجدید چاپ نشد. گزینش های جناحی و تیغ سانسور که کوتاه مدتی پس از انقلاب حاکم شد، هماره بر پیشانی کتابها بود. کسی نباید میدید که چه اتفاقاتی در انقلاب افتاد. نسل جوان انقلاب نباید میفهمید که بار پیروزی انقلاب بر دوش سازمانها، گروهها و احزاب سیاسی دیگری نیز بودهاست که حالا دیگر نشانی از آنها نماندهاست.
در تمامی عکسهایی که در مطبوعات ایران به چاپ رسید، علائم سازمانهای سیاسی، پلاکاردهای گروههای دیگر انقلابی دیده نمیشد. در عکسهای انقلابی که جوانان عصر پس از انقلاب دیدهاند، زنان بدون روسری دیده نمیشدند. انگار نه انگار که ما کشوری بودیم که در آن چادر و حجاب اجباری نبودهاست.
در عکس مشهوری که آیتالله خمینی و همراهان نزدیکش از پلکان هواپیمای ایر فرانس به میهن قدم میگذاشتند، صادق قطبزاده، اولین رئیس صدا و سیمای دولت انقلابی اعدام شد و حجتالاسلام لاهوتی در شرایطی نامعلوم درگذشت. دکتر ابراهیم یزدی، وزیر خارجۀ دولت انقلاب اکنون در زندان است. دکتر ابوالحسن بنیصدر، اولین رئیسجمهوری اسلامی ایران مجبور به فرار از کشور شد. صادق طباطبایی که برادر همسر احمد پسر آیتالله خمینی است دیگر مقامی ندارد. این عکس همواره در طی سالیان پس از انقلاب کوچک و کوچکتر شد، تا آنجا که فقط آیتالله ماند و پسرش و خلبان ایرفرانس.
امروز اما به مدد تکنولوژی و اینترنت، کنترل از نوع سی سال پیش محلی از اعراب ندارد. اگر سری به تارنماهای آژانسهای عکس معروف نظیر کوربیس، گتی ایمجز، مجلۀ لایف و غیره بزنیم، عکسهایی از انقلاب میبینیم که در نوع خود بینظیرند؛ صحنههایی که تا حال ندیدهایم. از خلال این تصاویر ممکن است به نگاهی متفاوت از انقلاب برسیم. نگاهی که چندان خوشایند کسانی نیست که می خواهند روایت آنها از انقلاب پذیرفته شود و نه آن چه روی داد و دوربین ها بی پرده و بی دروغ ثبت کردهاند.
عکسهای انقلاب، روایت راستین تاریخ ماست.
در گزارش مصور این صفحه شادروان بهمن جلالی سرگذشت عکسهای انقلاب را مرور میکند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ فوریه ۲۰۱۳ - ۱۳ بهمن ۱۳۹۱
ثمر سعیدی
ساکنین پایتخت، به خصوص عدهای که به مسیرهای غرب تهران رفتوآمد میکنند ممکن است روزانه یا چند روز در هفته از مسیرهای منتهی به میدان آزادی عبور کنند، اما چه تعداد از سرنشینهای خودروها یا حتا رهگذران، درباره برج آزادی اطلاعاتی دارند؟
میدان آزادی با ترافیکِ دور میدان و ازدحام مسافران شناخته میشود. ورودیهای چهار طرف میدان به سمت خیابان آزادی و مرکز شهر، خیابان جناح که منتهی میشود به آریاشهر و پونک، جاده مخصوص کرج که به سمت فرودگاه میرود و پارکسوار و ترمینال مسافربری غرب تهران بهطور معمول همیشه مملو از خودروهای شخصی و عمومی و ازدحام مسافران و افراد عبورکننده است. میدان آزادی یکی از شاهراههای کلیدی غرب تهران است و حاصل این همه آلودگی صوتی و محیطی، آسیبهایی است که در طی سالیان دراز به برج سفیدپوش وارد شده است.
اما در محوطه برج، زندگی روزانهای جریان دارد که تنها با قدم زدن در این مسیر و عبور از ازدحام میتوان آن را کشف کرد. عکاسهای دورهگرد از سالیان دور تا کنون در این محوطه مشغول به کار هستند. مسافران تازه از راه رسیده و علاقهمندان، برای عکس گرفتن با برج سفیدپوش وسوسه میشوند و با وجود اینکه این روزها کثرت دوربینهای دیجیتال و موبایلهای دوربیندار، اندکی بازار عکاسان دور میدان را کساد کرده است اما آنها باز هم از تجربههای خود میگویند: "مشتریهای ما بیشتر مسافران و سربازهایی که از شهرستانها میآیند و بهخصوص، افغانیها هستند."
عکاسها در بساطشان، چاپکننده فوری عکس هم دارند و تصاویر را چاپ شده به مشتریهای خود تحویل میدهند. ساندویچ فروش، چای فروش و بستنی فروش نیز مثل روزگاران قدیم در محوطه میدان آزادی پرسه میزنند. ساندویچ فروش دورهگرد میگوید: "بیشتر مشتریهای ما افراد عبورکننده هستند، با این حال مشتری ثابت هم دارم که بیشترشان از همین کسبه دور میدان و نگهبانان محوطه هستند."
نگهبانها و باغبانهای فضای سبز برج در محوطه مشغول به کار هستند و تعداد زیادی از مردم فقط از این میدان عبور میکنند تا به سمت دیگر خیابان بروند و به ایستگاههای اتوبوس تندرو برسند. آنها چیز زیادی در مورد برج نمیدانند. حتا رانندههای تاکسی هم که مسیرهای خود را فریاد میزنند و بر سر جلب مسافر با یکدیگر در رقابت هستند توجه چندانی به این بنای سفید رنگ و زیبا ندارند.
از زیرگذرهای برج که تبدیل به بازارچه شدهاند میگذرم و از پلهها بالا میروم. نمای برج در پشت زمینهای از آسمان خاکستری و غبارآلود زمستان تهران قاب شده و عظمت و زیبایی بنا کمکم از این فاصله نزدیک، به چشم میآید.
عملیات ساخت برج آزادی (شهیاد سابق) که یکی از نمادهای مشهور ایران و شهر تهران است از سال ۱۳۴۸ اجرا شده و در دیماه ۱۳۵۰ به بهرهبرداری رسیده است. این بنا نمونهای عالی از تلفیق معماری ایرانی و اسلامی است. مساحت زیر بنای این میدان، حدود ۷۸ هزار مترمربع است و بنای آن به صورت دروازهای به ارتفاع حدود ۴۵ متر ساخته شده است که پنج متر آن داخل زمین فرو رفته است. طاق آن از زمین، ۲۳ متر فاصله دارد، دارای ۸ بخش مجزا بوده و عرض پایه این بنا ۶۶ متر است. در محوطه میدان، ۶۵۰۰۰ مترمربع، به صورتی زیبا باغچهبندی و گلکاری شده است. در ساختمان آن ۲۵۰۰۰ قطعه سنگ به کار رفته و ۹۰۰ تن آهن مصرف شده است.
در سال ۱۳۴۵ طرح یک بنا برای تبدیل شدن به نمادی برای ایران به مسابقه گذاشته شد. مهندس حسین امانت که در آن زمان، جوانی ۲۴ ساله و فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود پس از ارائه طرحش به عنوان برگزیده این رقابت معرفی شد و به این ترتیب، کار ساخت برج آزادی به صورت کنونی آغاز شد.
مجموعه فرهنگی برج آزادی متشکل از بخشهای مختلف فرهنگی است که همگی در زیر برج آزادی بنا شدهاند. موزهها و نگارخانههای مختلف، سالنهای اجتماعات و سالن برگزاری کنفرانس و کنسرت، کتابخانه و واحد سمعی و بصری همگی جزو بناهای ساخته شده در زیر برج آزادی هستند.
اما آنچه که باعث شد نام برج آزادی در ماههای اخیر، بارها در صدر اخبار مطرح شود نگرانیها از ترمیم غیراصولی برج بود که خرابیهایی را در این ساختمان زیبا و ارزشمند به وجود آورده است. شهرداری تهران مسئولیت مرمت و بازسازی بخشهای آسیبدیده برج را برعهده دارد اما این کار به صورتی نگران کننده پیش میرود. رد نم و رطوبت در بسیاری از فضاهای داخلی برج به وضوح دیده میشود و حتا در این روزها بوی رطوبت در برخی از فضاهای بخش زیرین برج به مشام میرسد. قسمت کتابخانه به دلیل شدت خسارات وارده به طور موقت بسته شده و بازدیدکنندگان موزهها و نگارخانه زیر برج با کمی دقت به بخشهای سقف و دیوار این مکانها میتوانند عمق فاجعهای را که در ماههای آینده در این مجموعه فرهنگی هنری به وقوع خواهد پیوست دریابند.
از آنجا که بنای برج آزادی در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است، سازمان میراث فرهنگی، بر روی کار مرمت و بهسازی برج نظارت میکند. در خبرها آمده بود که چندی پیش، کارشناسان این سازمان، پس از اینکه از کارگاه مرمت و بهسازی برج بازدید کردند در حضور سرپرست کارگاه گفته بودند: "اقداماتی که تاکنون در جزیره برج آزادی به بهانه ساماندهی و مرمت انجام شده، مرمت نبوده، بلکه فاجعهای دردناک در تاریخ ساماندهی آثار تاریخی است."
آنطور که پیداست یکی از واضحترین دلایل تسریع روند فرسایش و تخریب بناها نشت رطوبت حاصل از آبیاری چمنهای محوطه برج به طبقات زیرین است. متاسفانه بیشتر بناهای مجموعه فرهنگی درست در زیر این چمنها قرار دارد، همچنین درختهایی که سالیان پیش در این محوطه قرار داشتند و ریشه آنها رطوبت را به خود جذب میکرد و اثری مثبت داشت، اکنون سالهاست که قطع شدهاند. لابهلای برخی از سنگها گیاه سبز شده و رشد گیاه به طور حتم در دراز مدت، باعث تخریب سنگ خواهد شد. همچنین آلودگی هوا و آلودگی صوتی بیش از اندازه، تهدیدی بزرگ برای کل این بناست.
با وجود این معضلات، زندگی روزمره در اطراف برج آزادی اما، با سر و صدا و هیاهوی فراوان جریان دارد. سربازهایی که از شهرستان آمدهاند برای رفتن به بالای این ساختمان هیجانزده هستند اما در عینحال، گلایه دارند که بابت ورود به مجموعه فرهنگی و رفتن به بالای برج از آنها بلیت میخواهند. بهای ورودیه این مجموعه، شش هزار تومان برای تهیه سه قطعه بلیت است. بازدیدکنندگان میتوانند از بخشهای مختلف برج، شامل موزه سنگ و جواهرات قیمتی، موزه ایران شناسی، تالار آینه، نگارخانه، گذرگاه پیشینیان و بادگیرهای بالای بنای برج بازدید کنند.
در قسمت بالای برج پنجرههایی تعبیه شده که از آنها خیابانهای اطراف با منظرهای زیبا مشخص است. اما به نظر میرسد دیگر بلندای این بنا یکهتاز نیست. چرا که در جهات مختلف، میتوان ساختمانهای بلندمرتبهای را در دورنمای خیابانهایی مثل آزادی و آریاشهر دید که با وجود غبارآلودگی هوای دود گرفته تهران، قد افراشته و به برج آزادی سلام میکنند. بعضی از بازدیدکنندههای پیشین در لابهلای پنجرهها با خودکار و ماژیک، یادگاری نوشتهاند. آنچه که در کاشیکاریهای فیروزهای بالای برج دیده میشود اندکی ناراحت کننده است. تعداد زیادی از این کاشیها بهخاطر فرسایش در اثر آب باران، تخریب و کنده شدهاند.
در بازگشت از بنای بالای برج رد رطوبت که بر روی سنگها شوره و سفیدک زده جا به جا به چشم میخورد. به نظر میرسد بهسازی و حفظ و نگهداری بنایی که به عنوان یکی از نمادهای مهم پایتخت و کشور مطرح است به شایستگی، صورت نمیگیرد. به یاد حرف ساندویچ فروش دورهگرد میافتم که گفته بود: "این برج مایه برکت است و سالهاست که نان ِ من و زن و بچهام از اینجا تامین میشود، خدا این برج را از ما نگیرد."
در گزارش تصویری این صفحه یک روز "زندگی برج آزادی" را میتوانید ببینید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ فوریه ۲۰۱۳ - ۱۶ بهمن ۱۳۹۱
نبی بهرامی
در جادههای کویری آنقدر مسیر یکنواخت و بدون تغییر است که حس میکنی درجا میزنی و سرجای خود ماندهای. اگر هوای ظهر هم باشد که جاده در سراب گم میشود و انگار انتهایی ندارد. صبح از یزد حرکت کردهایم و حالا میانه راه رسیدهایم. هوای ظهر است و از ضبط ماشین صدای کمانچه کیهان کلهر میآید. انگار آلبوم "شب سکوت کویر" را برای این جاده ساخته باشند.
جاده باریک است و چشممان به دنبال تابلو "جندق" میگردد. شهری بر حاشیه جنوبی دشت کویر و شرقیترین نقطه اصفهان. شهری که "سون هدین" کویرنورد بزرگ سوئدی در کتاب "کویرهای ایران" از آن نام برده و دو روز در آن اقامت داشته است. اما مقصد نهایی ما "روستای فرحزاد" است که با گذشتن از "روستای مصر" به آن میرسیم. روستایی از توابع جندق که دارای دو خانوار و شغل اصلی آنها زراعت و کشاورزی است. در این روستا که توسط رملها و شنهای روان محصور شده اقامتگاهی قرار دارد که به "بارانداز طباطبایی" مشهور است و من به دعوت حسن دوستم که در آنجا مشغول به کار است قصد سفر به آن را کردهام.
از روستا فاصله داریم. آسمان پولک باران است. انگار ستارهها را دانه به دانه شسته باشی، دستمال کشیده و گذاشته باشی سر جایشان. به روستای مصر که میرسیم انگار قبلا بارها به اینجا آمده باشم. ناخوادگاه یاد فیلم "خیلی دور خیلی نزدیک" ساخته "رضا میرکریمی" میافتم. ظاهرا یکی از صحنه های فیلم، روستای مصر بوده و همین شروعی برای رونق این روستا شده است. آبادی فرحزاد کمی آن طرفتر است. چند خانه قدیمی مخروبه و خالی از سکنه و دو بارانداز همه آن آبادی است. سال ۱۳۸۵ "سید هاشم طباطبایی" که قبلا راهنمایی محلی گردشگران خارجی بوده شروع به بازسازی خانه قدیمی پدریاش میکند و بعد از مدتی که تعداد مسافران و توریستها افزایش مییابد خانه دوم را بازسازی میکند و آن را "بارانداز شماره دو" نام گذاری میکند.
در میان دو بارانداز محوطهای باز برای شترها در نظر گرفته شده و کمی آن طرفتر آلاچیقی از برگ نخل که بساط آتش اطراف آن را روشن کرده است. خانواده طباطبایی بسیار گرم و صمیمی هستند و رفتار آنها خیلی زود بازدیدکنندگان را به عضوی از خانواده آنها تبدیل میکند. ظاهرا هر وعده فقط یک نوع غذا سرو میشود و امشب از خوش شانسی ما "لاخُولی" آماده کردهاند. غذایی شبیه به دیزی اما با این تفاوت که با گوشت شتر است. برای پختن آن چالهایی میکنند و بعد ظرف را در آن چال میکنند. روی آن خاکستر میریزند و بعد روی آن آتش روشن میکنند. آنطور که دوستم حسن میگوید این غذا از بیابانگردها که برای آتش خود از سرگین شتر استفاده میکردهاند به یادگار مانده است. مسافران از همه جای ایران هستند و کویر زیبای فرحزاد میزبان مسافران اروپایی نیز هست.
باراندازها با سبک معماری دورنگرای خانههای محلی کویری بنا شده است. دو بار انداز مجموعا ۱۲ اتاق دارند که هر کدام دارای ایوان شاهنشین با سقف هلالی هستند. درون اتاقها تختخوابی وجود ندارد و از قرار معلوم در مجموع پاسخگوی ۷۰ نفر است. وارد اتاق که میشویم انگار به گذشته برگشتهایم. دیوار اتاق کاهگل است و گوشه آن چند پتو و تشک گذاشته شده است. اما در این هوای سرد یک شوفاژ نعمت بزرگی است که همه اتاق را گرم کرده است.
صبح از بارانداز که بیرون میآیم مثل سالن تئاتری که حالا چراغهایش روشن شده است تازه میفهمم اطرافم چه خبر است. تا چشم کار میکند شن است و ماسه و درختان گز. حسن میگوید: "اگر میخواهی بری توی رملها یا شنها کفشت را در بیار. اینجا همه تمیز میرن توی رملها و کثیف برمی گردن پس خیلی سخت نگیر". شاید خاصیت کویر همین است. آدمها به دور از هر آنچه که هستند بیریا در خاک و ماسه راه میروند و وقتی بر میگردند دیگر خبری از آن لباسهای تمیز اتو کشیده نیست و به قول آقای طباطبایی صاحب بارانداز: "کویر اجازه ژست گرفتن و پز دادن نمیدهد. اینجا همه یکسان میشوند".
وقت ظهر است و برای ناهار به بارانداز برمیگردیم. در مسیر هرچه چشم میچرخانم اثری از زباله و پلاستیک نیست. ظاهرا سال ۸۷ گروهی از دانشگاه آزاد داوطلبانه اقدام به جمعآوری زبالههای این منطقه کردهاند. از آن روز به بعد دیگر ممنوعیت ریختن زباله به طور جدی دنبال میشود و ورودی روستا پلاکاردی با این مضمون نصب شده است که "هر کسی یک کیسه زباله بزرگ به دفتر بارانداز تحویل دهد جایزه میگیرد". اما مدتهاست که کسی نتوانسته جایزهای از دفتر بارنداز بگیرد.
یک روز از اقامتمان میگذرد و باید عصر اتاق را تحویل بدهیم. آنطور که حسن میگوید از چند ماه قبل اتاق رزرو میکنند و چون چادرزدن در محوطه ممنوع است، به همین دلیل متقاضی زیاد است. هوا رفته رفته تاریک میشود و ستارهها یکی یکی پیدا میشوند و من به جاده شب کویری میاندیشم و آن مسیر باریک در دل بیابان. آنچه در گزارش تصویری این صفحه میبینید حاصل سفر یک روزه من به روستای فرحزاد و دمی سکوت و آسایش در کویر است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ دسامبر ۲۰۱۷ - ۱۴ آذر ۱۳۹۶
ریکاردو زیپولی*
اولین سفر من به خلیج فارس در ژانویه سال ۱۹۷۵ و زمانی بود که برای مدت کوتاهی درس و دانشگاه را در تهران تعطیل کردم و عازم جزیره هرمز شدم. وصف طبیعت و کوههای رنگارنگ این جزیره را از دوستانم بسیار شنیده بودم. این سفر برتجربه من از ایران تاثیر عمیقی گذاشت.
در جزیره هرمز شکلها و رنگهای خیره کنندهای کشف کردم: لایههایی سفید از نمک، خاک سرخ غنی از آهن، صخرههای تیره آتشفشانی، چشمهها و حوضهایی از آب زلال و رنگین از انواع املاح معدنی، بوتهزارها و درختهای پراکنده، تپههای بلند و مُضَرس و آسمانی نیلگون. گویی به دنیایی غیرواقعی پرتاب شده بودم. این طبیعت پر از رنگ و شکل و انگار عاری از بُعد که ما هر روز در جهان اطرافمان میبینیم. شاید ترکیب نور قوی همراه با هالههایی شفاف، نبودن سایه، سکوت سنگین و تنهایی مطلق صحنههایی پدید آورده بود مانند یک نقاشی بدون بُعد که یادآور سبک مینیاتورهای ایرانی بود. از آن زمان طبیعت جزیره هرمز به عنوان یک تصویر ایدهآل در ذهن من نقش بسته و همیشه در سفرهایم به ایران در جستجوی آن هستم تا از آنجا عکس بگیرم.
در آن زمان عکاسی برای من هنوز عنصر مهمی از کار و وسیلهای برای تامل در جهان پیرامونم نبود. من بیشتردر پی درک و شناخت محیط تازه اطرافم بودم و برای ثبت احساسم یا زیبایی طبیعت عکاسی نمیکردم. بعد از آن دو بار دیگر به خلیج فارس سفر کردم؛ در سال ۱۹۸۰که مجموعه عکسهای جزیره قشم و تعدادی از عکس از بندرعباس تهیه کردم و دیگری سال ۱۹۹۵ که مجموعه عکسهای چاهبهار شکل گرفت. من تعدادی از این عکسها را از آرشیوم انتخاب کردم تا در کنار عکسهای جزیره هرمز در نمایشگاه "یک خلیج، یک تنگه، یک دریا" به نمایش گذاشته شود. هدفم از گردآوری این مجموعه این بود که در قالب ترکیبی ازخاطرات و مستندنگاری حس و فضای این منطقه را به بیننده منتقل کنم.
تقریبا نیمی از این عکسها تصویرمردم بومی است: زنهایی که با نقاب برچهره و لباسهای رنگارنگ و با کوزههای آب بر سرشان راه میروند و ماهیگیرهایی که در کنار دریا نشسته و به قایقهایشان نگاه میکنند یا به دوربین خیره شدهاند، و بچهها و نوجوانانی که در ساحل راه میروند، بازی میکنند یا مشغول کاری هستند و شما را نگاه میکنند. بقیه عکسها، به استثنای چند عکس از دریا و غروب آفتاب در کنار جزیره قشم، ازمناظر طبیعی و عمدتاً از جزیره هرمز است. تعدادی عکس هم از قایقهای محلی در میان امواج دریا و همچنین سبک خاص معماری این منطقه مانند قلعههای پرتغالی و مسجدها در این مجموعه دیده میشود؛ مجموعهای که مکانی بسیار زیبا و آرام و به دور از تنشهای جاری را به تصویر میکشد.
*ریکاردو زیپولی (Riccardo Zipoli) ایرانشناس و استاد زبان فارسی در دانشگاه ونیز ایتالیا است. نمایشگاه "یک خلیج، یک تنگه و یک دریا"، به مناسبت چهلمین جشنواره هنر محیطی خلیج فارس، از ۲۶ آذرماه در جزیره هرمز برپاست و تا ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ ادامه خواهد داشت. این نمایشگاه با حمایت دانشگاه سافوسکاری ونیز(Ca' Foscari University of Venice) برگزار می شود. در نمایش تصویری این صفحه بخشی از آثار ارائه شده در این نمایشگاه را میبینید. با تشکر از ریکاردو زیپولی که متن وعکسهای این مجموعه را در اختیار ما گذاشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژانویه ۲۰۱۳ - ۹ بهمن ۱۳۹۱
مجید چیتساز
آفرینش هنری برای جاودانگی است. حسی که گویی از همان آغاز مثل حس تولیدمثل بخشی از غریزه انسانها بوده است. جاودانگی در قالب یک اثر هنری ذهن انسانهای هنرمند را پیوسته به خود مشغول داشته تا چیزی به یادگار بگذارند و جاودانه شوند. ثبت کردن واقعیتها و آنچه که هست و دیدن خود در آن اثر چه عکس باشد و چه نقاشی و یا مجسمه و یا آفرینشهای هنری دیگر نیز از همین تلاش برای جاودانگی است. کشیدن تصویر خود یا سلفپرتره و یا به زبان سادهتر خودکِشی هم بخشی از همین غریزه میتواند باشد. همین میل و تلاش برای جاودانگی٬ مایه آن شد تا گروه گرافیتی "چیز" در قالب یک کار گروهی از آدمها دعوت کند تا خودِ خودشان را در کادری کوچک به ابعاد ۱۱در ۱۱سانتیمتر جاودانه کنند. با کنار هم گذاشتن این قابهای یازده سانتیمتری مجموعهای از پیامهای آدمها گرد آمده که در آنها هر کسی آن برداشتی را که در ذهن از خود داشته با دیگران به اشتراک بگذارد. و این مایه خلق یک اثر هنری شده است.
آثار ارائه شده در"نمایشگاه خودکِشی" کار یک نقاش یا گرافیست حرفهای نیست. بسیاری از این کارها توسط افرادی همچون یک دانشجو، محصل و یا زنی خانهدار که بیگانه با هنر نقاشی بوده اند، کشیده شده است. شاید به همین علت "گروه چیز" از شرکتکنندگان خواسته علاوه بر استفاده از خطوط و طرحها و کشیدن شکلکی از خود، با استفاده از کلمات، نوشتن یک شعر و مونولوگ و تکگویی، خود را توصیف کنند تا بیننده اثر بیشتر و بهتر به حالت و روحیات خالق اثر پی ببرد. اینجاست که افراد شخصیت خود را به خوبی نشان میدهند و حتا شاید بتوان گفت که این کادرها، شبیه آینه هستند با این تفاوت که این آینهها چیزی را نشان میدهند که خودت میخواهی و خودت از خودت میبینی.
در معرفی نمایشگاه خودکِشی آمده است: "گاه نوشتن متون اداری و بورکراسیهای طولانی برایمان عادت میشود ولی در نوشتن یک جملۀ کوتاه، از حس و حالمان درمیمانیم و جملات آدمهای بزرگ را به عاریه میگیریم. اما اینجا آثارمان با قابهای دیگران به اشتراک گذاشته میشود و حالا میتوان چند قدم آنسوتر رفت تا خودمان و خودتان را از دورتر ببینیم".
گروه چیز در سال ۱۳۸۸، و با تلاش "امین منتظری"، به عنوان اولین گروه گرافیتی ایران آغاز به فعالیت کرد. امین منتظری، متولد ۱۳۵۷ در اهواز و فارغالتحصیل رشته مهندسی کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته تصویرسازی است. دیگران منتظری را بیشتر به عنوان کاریکاتوریستی موفق میشناسند. کاریکاتوریستی که چندین جایزه معتبر بینالمللی نیز در کارنامه دارد. اما در واقع باید گفت که او گرافیستی است که همواره دل در پی تجربههای جدید دارد. تجربههایی همچون اجرای پروژه گرافیتی "شهر زخمی در خرمشهر" به همراه گروه چیز و "پروژه خودکِشی" که پیش تر یک بار در موزه هنرهای معاصر اهواز در آبان ماه سال ۹۰ در معرض دید عموم قرار گرفت.
اعضای گروه چیز، محمد موسوی پارسا، مرتضی طلائیان، مریم عفراوی، ساناز حمید و فرامهر خواجه هستند. آنها حدود دو سال روی پروژه خودکِشی کار کردهاند "تا کاری را انجام دهند که ببینی و لبخند بزنی، فکر کنی و یا حتا فراموش کنی. کاری کردهاند که نتوانی از کنار هیچ تصویری بیتفاوت عبور کنی. اصلا لازم نیست که نقاش باشی یا گرافیست؛ باید قلم را برداری و هرچه از خودت میدانی را روی کاغذ بیاوری تا بمانی. به بیان دیگر، این قابها را میتوان دریچه کوچکی به حقیقت دانست که در برخی موارد حتا خود فرد نیز از آن حقیقت بیاطلاع است".
آثار گردآوری شده در قالب "نمایشگاه خودکِشی" از اول تا هفتم بهمن ماه در خانه هنرمندان تهران در معرض دید عموم قرار گرفت.
در گزارش چندرسانهای این صفحه پای صحبتهای امین منتظری و چند نفر از شرکتکنندگان در پروژه خودکِشی مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژانویه ۲۰۱۳ - ۶ بهمن ۱۳۹۱
لالهزار٬ این خیابان باریک قاجاری٬ برای این کشیده شد که مانند شانزه لیزه در پاریس جایی باشد برای گلگشت و تماشا. گرچه نه پهنای شانزه لیزه را داشت و نه انسجام معماریاش را٬ اما در فرهنگ ایران برای خود جایی افسانهای پیدا کرد و وارد ادبیات ایران شد. چون٬ این محله نوبنیاد تهران خیلی زود هم پاتوقی شد برای روشنفکران و نوآوران که در گوشه و کنارش به مفاهیم مدرن و تجددگرایانه میپرداختند و تحولات فرهنگی و اجتماعی را پیریزی میکردند٬ و هم مکانی شد که در آن کالاهای نو غربی در مغازههایش برای نوجویان به نمایش در میآمد و به فروش میرسید.
سرگذشت لالهزار با فراز و نشیبهای فراوان هم همراه بوده است. بازشدن فضای فرهنگی و اجتماعی و گاهی سیاسی در برهههایی از دوران پهلوی لالهزار را حتا به کانون فعالیتهای سیاسی هم بدل کرده بود. در هر حال لالهزار نبض فرهنگی ایران شده بود و نمادهای فرهنگ مدرن در آنجا در دسترس بود، از کتابفروشیها گرفته تا سینما و تئاتر و باشگاههای موسیقی وبارها و کافهها.
کافه واژهای است فرانسوی به معنی قهوه. در زبان فارسی معمولا کافه به محلی گفته میشود که در آن نوشیدنیهای سرد و گرم، بخصوص قهوه و چای با تنوع به مشتریان عرضه میشود. کافهها بعد از جنگ جهانی دوم در ایران گسترش یافتند و بیش از هر جا در تهران سر کشیدند که پرچم "مدرن شدن" را به دوش میکشید و به رقابت با قهوه خانههای سنتی پرداختند که حداقل از دوره صفویه در ایران رواج داشتند. از این زمان قهوهخانه و کافه به عنوان دو نماد سنت و مدرنیته در کنار هم در جامعه ایرانی جا باز کردند. کافهها٬ در کنار قهوهخانه های سنتی، بخشی از روشنفکران و شهروندان نسبتا مرفه جامعه را به سوی خود جلب میکرد.
با گسترش تهران فعالیتهای فرهنگی لالهزاربعد از سالهای ۱۳۴۰ به بخشهای دیگر و بویژه شمالیتر تهران رفت٬ و لالهزارکانونی شد برای تجارت و تماشاخانههای رقص و آوازعامهپسند. با آمدن انقلاب این گونه مکانها هم بسته شدند و جای آن را سوداگری گرفت و حالا لالهزار یک منطقه صرفا تجاری است. اگر سری به لالهزارکنونی بزنید گویی آن سابقه تاریخی و فرهنگی در میان انبوه سیم و کابل و صدای موتورها به تاریخ سپرده شده است.
یکی از کافههای موفق اطراف لالهزار که در آن بسیاری از روشنفکران مانند "صادق هدایت" و "جلال آل احمد" و دیگران جمع میشدند٬ "کافه نادری" بود که شهرت بسیاری کسب کرد اما در سالهای اخیر آن رونق و مرکزیت گذشته را دیگر ندارد.
اخیرا "سید حجت شریفی" با همکاری چند نفر دیگر به فکر ایجاد کافهای مشابه با کافه نادری افتادهاند و "کافه کتاب لالهزار" را در تهران تاسیس کردهاند. کافهای که هم محلی برای صرف نوشیدنی باشد و هم مرکزی برای فروش کتاب و روزنامه و هم مکانی برای گفتگو و تبادل نوآوریهای فکری.
در چنین فضایی تاسیس این "کافه کتاب" در لالهزار میتواند نقبی باشد به پیشینه فرهنگی این منطقه و سنتهای گذشته آن و مکانی برای گردآمدن اهل قلم و هنر و روشنفکران و شاید هم طلیعهای برای ارزش نهادن به امور غیرتجاری در یک منطقه کاملا تجاری.
انگیزه بنیانگزاران این کافه کتاب بیشتر یک حس خاطرهانگیز تاریخی به مرکز تهران قدیم است که بخش بزرگی از تغییر و تحولات در کشور از آنجا شروع شد. به گفته آقای شریفی: "حس نوستالژیکی که لالهزار برای من داشت باعث شد که در اینجا در فکر ایجاد یک محیط فرهنگی باشم. در آن زمان بسیاری از اهالی فرهنگ و هنر و روشنفکران و تحصیل کردهها در کافهها جمع میشدند و بسیاری از آثار ادبی در همان دوره و در همین کافهها رشد کرد و بخش بزرگ از پیشرفت ادبی ایران مدیون فرصتی است که کافهها در آن زمان فراهم کردهاند".
کافه کتاب لالهزار در مدت کوتاه عمر خود فعال بوده و در کنار فعالیتهای فرهنگی مانند برگزاری بزرگداشتهایی برای مفاخر فرهنگی ایران به نمایش فیلم، معرفی نویسندگان جوان، رونمایی کتابهای تازه، معرفی صنایعدستی ایران هم پرداخته و به گفته حجت شریفی دست به ابتکارات متفاوتی در این راستا زده است: " تمام میزهای ما به نام بزرگان ادب و موسیقی و هنر نامگذاری شده است. مثل احمد شاملو، ملکالشعرای بهار، فرخی یزدی، علی تجویدی، حسن کسایی و در کنار آن شرح زندگی این بزرگان را هم در اختیار مراجعین قرار دادهایم. همه هدف من این است که تمایلات و علایق مختلف اهالی فرهنگ و هنر را در نظر داشته باشم و پاتوق مناسبی برای نشستهای تنهایی و نشستهای جمعی دوستداران فرهنگ و هنر ایران در این محل به وجود بیاورم".
کافه کتاب لالهزارهمچنین میکوشد با استفاده از تکنولوژی مدرن جنبههای بیشتری از فرهنگ و هنر مناطق مختلف ایران را به نمایش بگذارد مانند تورهای گردشگری تهران و ایران، و همچنین برگزاری شب و هفته مناطق مختلف مانند اصفهان، آذربایجان، شیراز و گیلان و مازندران و عرضه جاذبههای فرهنگی و خوراکهای ویژه برای شناخت بهتر اقوام ومناطق مختلف ایران.
در گزارش تصویری این صفحه حجت شریفی درباره روند شکلگیری کافه کتاب لالهزار و فعالیتهای آن میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ ژانویه ۲۰۱۳ - ۴ بهمن ۱۳۹۱
حسن آرا ميرزا
پشت کوههای بلند و پرچین بدخشان فرهنگی نهفته است که بخشهایی از آن طی هزاران سال ناب مانده. زبانهای ایرانی شرقی مانند شغنی، یزگلامی، منجی، اشکاشمی و وخی از جمله همین ویژگیهای فرهنگ دیرینه این منطقه تقسیم شده میان تاجیکستان و افغانستان است.
منطقه بدخشان در دنیای باستان، به مانند سغد و باختر و خوارزم، با قومهای سکایی مسکون بود. سکاییها کوچیان ایرانی تباری بودند که مناطق پهناوری را ـ از سیبری و آسیای میانه گرفته تا غرب چین و افغانستان و شمال پاکستان ـ فرا گرفته بودند. در یکی از کتیبههای داریوش یکم هخامنشی نام گروهی از سکاییها به شکل "سکا تیگره خودا" (سکای تیزخود یا دارای کلاهخود نوک تیز) آمده است.
بنا به شواهد باستان شناختی، مردم شناختی و زبان شناختی، سکاییها مهرپرست و سپس مزدیسنی بودند و زبانشان از جمله زبانهای شرقی ایرانی بود. اکنون هم زبانهای بدخشی از نزدیکترین گویشها به زبان اصیل سکایی دانسته میشود. زبان اوستیایی یا ایرونی قفقاز نیز از خویشاوندان نزدیک زبانهای بدخشی است.
به نوشته هرودت، تاریخنگار یونانی، سکاییهای "دراز چانه" آسیای میانه بودند که به سلطه یونان بر سرزمین باختر پایان نهادند. به نوشته او، سکاییها چشمهای سبز آبی گونهای داشتند که از چشم مردمان دیگر متفاوت بود. تاریخنگاران چین باستان نیز از سکاییهای "چشم آبی و روشن" گفتهاند که کنترل باختر را از دست یونانیان ربودند. این ویژگیهای ظاهری را اکنون نیز در بسیاری از مناطق کوهستانی تاجیکستان، به ویژه در بدخشان میتوان مشاهده کرد.
جمجمه یک انسان غارنشین ۱۲۰هزار ساله که در غار دره کور بدخشان افغانستان کشف شده، گواه است که در این منطقه از دوران باستان انسانهای اولیه زندگی میکردهاند. کاوشهای باستان شناختی در منطقه مرغاب بدخشان تاجیکستان که طی سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۶۱میلادی انجام گرفت، شواهدی را از موجودیت دهکدههای باستانی در این ناحیه روی خاک آورد که قدمتشان به هزاره هشتم تا پنجم پیش از میلاد بر میگردد.
رود پنج، بدخشان تاجیکستان را که بخش اعظم این منطقه است، از بدخشان افغانستان جدا میکند. این جدایی از سال ۱۸۹۵، از زمان معاملات امپراتوریهای روسیه و بریتانیا موسوم به "بازی بزرگ"، به یادگار مانده است.
اما زبانهای بدخشی تا کنون در هر دو بدخشان زنده است، هرچند شمار گویش وران آنها رو به کاهش است. تعداد زبانهای بدخشی نیز زمانی بیشتر از این بوده، اما با گذشت زمان زبان پارسی جای زبانهای کهن را گرفت. زبان ونجی بدخشان که در سده ۱۹ از بین رفت، از تازهترین نمونههای اضمحلال یک زبان ایرانی است.
اما تاکنون هزاران تن دیگر به زبانهای بدخشی یا پامیری حرف میزنند که همگی به شدت از پارسی تاثیر پذیرفتهاند. بیشتر گویش وران این زبانها در تاجیکستان به سر میبردند و از لحاظ قومی نیز تاجیک به شمار میآیند.
در زبان شغنی که زبان عمده پامیری است، به "چه حال داری؟" میگویند "تسه رنگت؟" که با "چه رنگی" یا "چه رنگت" پارسی هم ریشه است.
افزون بر زبانهای باستانی، مردم بدخشان توانستهاند رسوم دیرین را از دل آشوبهای تاریخ گذر دهند و به روزگار ما برسانند. ارج گذاری به آتش، نحوه خاص خانهسازی که روزنه را در سقف قرار میدهد، رسوم مفصل نوروزی، موسیقی که گویی از فراسوی تاریخ به گوش میرسد، رنگ سپید جامه و کلاههای سرخ زنان و مردان، همه از نوادر حوزه تمدن ایرانی است، که هرچند ریشههای ایرانی ناب دارد، در اندک جایی حفظ شده است.
یکی دیگر از وجوه عمده تفاوت تاجیکان بدخشان از مردم ایرانی تبار دیگر مذهب اکثریت آنهاست. بیشتر جمعیت استان بدخشان پیرو کیش اسماعیلیهاند و حکیم ناصر خسرو، شاعر و فیلسوف سده ۱۱میلادی را به عنوان دینگستر اصلی در این منطقه، بزرگ میدارند.
چه چیزی باعث شده که بدخشیها این همه خودویژه باشند؟
کوهستان صعبالعبور که همواره سپر این منطقه در برابر خطرها و نفوذ خارجی بوده است، میتواند دلیل اصلی این خودویژگی باشد. بلندترین قله اتحاد شوروی پیشین که قبلا کمونیسم نام داشت و اکنون اسماعیل سامانی، در همین منطقه واقع است. از این جاست که بدخشان را مردم محلی "بام جهان" نیز مینامند.
اما این موقعیت جغرافیایی استثنایی تبعات منفی فراوانی نیز دارد.
برای مردم بدخشان، زمستان به معنای گسستگی ارتباط زمینی با دوشنبه، پایتخت این کشور است. ارتباط هوایی نیز به دلیل بدی هوا دچار اختلال میشود. گردنههایی که بدخشان را با دوشنبه میپیوندند، طی پنج تا شش ماه فصل سرما زیر برف انبوه میمانند. این گردنهها بدون سرما و برف هم برای حرکت خودرو چندان مساعد نیستند، چون سالهاست که ترمیم نشدهاند.
برای سفر از شهر دوشنبه به استان بدخشان تاجیکستان دو راه زمینی وجود دارد: یک جاده ۵۷۰ کیلومتری بازمانده از دوران شوروی که پایتخت را با وادی رشت در شرق و سپس با گردنه خابورباط میپیوندد که به شهر خارغ، مرکز استان بدخشان منتهی میشود.
گردنه خابورباط در ارتفاع حدود ۳۵۰۰ متر از سطح آب، یکی از سختترین تکههای این مسیر است. این مسیر همه ساله از ماه نوامبر تا اواخر مارس زیر برف میماند و مسدود است.
جاده دوم که بخشهایی از آن پس از استقلال تاجیکستان ساخته شده، حدود ۷۰۰ کیلومتر طول دارد و از طریق استان ختلان در جنوب کشور به مرکز استان بدخشان میپیوندد. این جاده از شرایطی بهتر از جاده نخست برخوردار است، اما بخشهایی از آن در دست تعمیر است.
این جادهها گاه در فصل بهار نیز بسته میشوند، چون حادثههای زمین لغزه، ریزش بهمن و سیل در این منطقه به وفور اتفاق میافتد. ناسازگاری جادهها با استانداردهای بینالمللی پیآمدهای این حادثهها را فجیعتر میکند.
در گزارش تصویری این صفحه سختی گذر از گردنه خابورباط و رسیدن به شهر خارغ، مرکز استان بدخشان، را میبینید.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژانویه ۲۰۱۳ - ۲ بهمن ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
دکان آقا علیاکبر سفیدگر، دیگر مشتری ندارد. قدیمها که آفتابه و لگن و دیگ و دیگچه مسی اثاثیه معمول خانهها بود، هر از گاهی ظرف و ظروفشان را به یکی از پنج شش سفیدگر بازار میدادند تا سفیدشان کنند و حسابی برق بیندازند اما حالا حتا در این شهر کوچکِ کویری هم، چینی و ملامین و آرکوپال و کریستال و تفلون و استیل جای ظرف و ظروف مسی را گرفتهاند و دیگر گذر کسی به دکان سفیدگر پیر نمیافتد. در عوض، ده پانزده مغازه پلاسکویی و لوازم خانگی ـ یا به اصطلاح خودشان کادویی- که برِ خیابان اصلی شهر برپا شدهاند، حسابی رونق گرفتهاند.
البته فرقی هم به حال آقا علیاکبر نمیکند. چند سال است که رمق از دست و پایش رفته و اگر هم کسی چیزی برای سفید کردن بیاورد، او دیگر توان کار کردن ندارد. با این حال، مثل ۵۴ سال گذشته هر روز صبح در دکانش را باز میکند و بر درگاه چوبیاش چشم به راه مشتری مینشیند. خودش هم میداند که کسی نخواهد آمد اما خب، یک جور عادت است، یک جور فرار از دلتنگی! هرچه باشد بهتر از این است که در خانه بنشیند و در و دیوار را تماشا کند.
در بازار هم خبری نیست. چه بشود که ساعتی یا دو سه ساعتی یک بار، آشنایی در راه رفتن از دروازه چهل دختران به محله نوآباد از جلوی دکان او رد شود و حال و احوالی بکند. گاهی هم توریستهایی که از دیدن دکانِ باز او میان چند صد دکان بسته و در و پیکر شکسته بازار ذوق زده شدهاند، هر طور که شده سر حرف را باز میکنند: پدرجان شما چند سالتونه؟ شغلتون چیه؟ چند ساله تو بازار مغازه دارین؟ این بازار از کِی خالی شده؟ راست میگن که سریال پهلوانان نمیمیرند رو اینجا بازی کردن؟ میشه یه کم از خاطراتتون بگین؟ و کلی سؤوالات جورواجور که تمامی ندارد.
هر کسی بود ممکن بود از این همه سؤال کلافه بشود ولی آقا علیاکبر نه! اصلا چه فرقی میکند؟ کسی هم که نباشد، در تنهایی خودش به هر طرف که چشم میاندازد، خاطرات قدیم مثل فیلم جلوی چشمش رژه میروند. این طور لااقل کمی از تنهایی درمیآید و ضمنا این جوانهای کنجکاو را هم خوشحال میکند.
اخیرا به آنها توصیه میکند که چند مغازه تازه سرِ بازار را هم ببینند؛ آنهایی را که نزدیک به دروازه چهل دختران هستند. دو سه تایی میشوند. میراث فرهنگی مرمتشان کرده و چند هنرمند سفالگر و قالیباف را آورده و آنجا نشانده تا بلکه بازار دوباره رونق بگیرد. بالأخره میراثیها هم فهمیدهاند که فقط با عایق کاری پشتبام و سفتکاری پیها و سفید کردن دیوارها نمیشود یک بازار چند صد ساله را سرِپا نگه داشت. سرزندگی بازار به وجود کسبه است؛ به دکانهایی که تا سقفشان جنس چیدهاند و به مشتریانی که روزی چند بار سر تا ته بازار را بالا و پایین میکنند.
ولی خب، این که بشود کسبه خیابان اصلی شهر را راضی کرد تا مغازههای نونوارِ پر زرق و برقشان را رها کنند و سراغ دکان نمزده پدرانشان بیایند، چیز دیگری است. یک زمانی این بازار وسط محلههای اصلی شهر بود اما حالا بیشتر مردم به محلات جدید رفتهاند و خانههای این اطراف یا خالی است یا خرابه! بعید است که از محلیها کسی برای خرید بیاید. بازاری جماعت هم زرنگتر از این حرفهاست که در یک بازار متروک بنشیند؛ به این امید که روزی چند مسافر و گردشگر از آنجا رد شوند و اگر دلشان خواست، دست در جیب کنند و چیزی بخرند.
خلاصه قضیه به این سادگیها نیست. اگر هم بشود، کار یکی دو روز و یک سال و دو سال نیست. خیلی طول میکشد. آنقدر که شاید به عمر آقا علیاکبر سفیدگر کفاف ندهد. شاید به همین خاطر باشد که مشتاقانه جلوی دوربین خبرنگار مینشیند تا از سرگذشت بازار بگوید. گویی میخواهد اگر روزی روزگاری بازار قدیم نایین دوباره جان گرفت همه بدانند که او آخرین دکانداری بود که بیرق قدیمیها را در دست جدیدیها گذاشت و راضی نشد که رشته پیوند این دو پاره شود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب