۰۱ می ۲۰۱۳ - ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
نبی بهرامی
بهار که میشود، چنارهای خیابان قصرالدشت شیراز غوغایی بپا میکنند. اگر راهت را کج کنی و پا به یکی از کوچههایی که یاس از دیوار هر خانهاش آویزان شده، بگذاری، ناخودآگاه به یاد همۀ عاشقانههای حافظ میافتی و فکر میکنی، همین یاسها بودند که حافظ را به اوج شعر رساندند. حافظی که میپنداشت هیچ گوشهای از بهشت هم لطف کنار آب رکنآباد و گلگشت مصلی شیراز را نخواهد داشت. بهخصوص اگر شیراز، شیراز اردیبهشت باشد که مرغ الهام بسی از بزرگان را به پرواز درآوردهاست.
خسرو ناقد، پژوهشگر ایرانی، مینویسد: "شیراز در اردیبهشتماه، وقتی خوش و هوایی بهشتی دارد؛ این را... از سعدی بپرسید که در پنجاه و اند سالگی عزم گوشهنشینی و خاموشی میکند، لیک چون در اول اردیبهشتماه جلالی، به سال ششصد و پنجاه و شش هجری، در شیراز ره صحرا و باغ میگیرد و سایۀ درختان میجوید و ناپایداری گل و بیوفایی گلستان بهیاد میآرد، طرح گلستانِ همیشهخوشی میریزد که تا امروز نه از تطاول باد خزان بر برگهای سبز و پُر طراوتش آسیبی رسیدهاست و نه گزند گردش زمان بر معانی دلنشین و روشنش غباری نشانده است."
منظور آقای ناقد این دو بیت سعدی است که میگوید: اول اردیبهشتماه جلالی / بلبل گوینده بر منابر قضبان / بر گل سرخ از نم افتاده لآلی / همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
بهار شیراز فقط همین چندصد سال نیست که دلربایی میکند. ۲۵۰۰ سال پیش هم تخت جمشید به دلیل دلپذیری بهار شیراز پایتخت بهارۀ هخامنشیان شد و فرمانروایان دیگر هم تا سلسلۀ پهلوی از فیض اردیبهشت شیراز بهره میبردند. و بیدلیل هم نیست که "روز شیراز" در جمهوری اسلامی ایران درست وسط اردیبهشت - پانزدهمین روز این ماه - برگزیده شد.
اما بهار شیراز تنها در ماه اردیبهشت نبود که عاشقان را به محفلی فرا میخواند. فریدون مشیری از فروردین شیراز هم تعریفی جانانه دارد:
هر که بیند همچو من شیراز را فصل بهار / می زند بی شک از اینجا پشت پا بر هر دیار
آن بهشت جاودان شیراز میباشد که باد / مشک تر میآورد با خود ز هر سو بار بار
از کدامین گوشۀ فردوس دارد کس به یاد / دشت نرگس، باغ سنبل، آب مروارید بار
شبنمش در لاله الماسی به یاقوتی نگین / یا که در جام عقیقی چون نبید خوشگوار
رؤیت سرو "ارم" دیدار باغ "دلگشا" / میرباید هوش از سر، میبرد از دل قرار
بلبلان خوش سخن در باغ و بستان بی حساب / قمریان نغز گو در دشت وهامون بی شمار
گیسوان بید مجنون را خوش آرایش دهد / باد روح افزای ماه فروردین مشاطه وار...
روزگاری شیراز پر بود از باغ و تاکستان که هر روز دایرۀ این باغها تنگتر و تنگتر میشود، اما هنوز هم با همۀ پیشروی فضای شهری باغهایش نفسی میکشند. هنوز هم پارک حاشیهای بلوار چمران رونقی به طبیعت شیراز میبخشد. هنوز هم کوچهباغهای عفیفآباد یادآور میشوند که بهار شیراز دیدنی و دلفریب است.
شاید همین باشد که مسافرتهای نوروزی که در همه جای ایران تا نیمههای فروردین پایان میپذیرد، در شیراز همچنان ادامه دارد. این شهر هنوز پر است از مسافرانی که مشتاق دیدن گلهای باغ ارم و خنکای حافظیه و انداختن سکه در حوض سعدی و به دنبالش آرزویی در دل هستند.
شیراز در این روزها بیدار است. مغازه و فروشگاههایش تا پاسی از شب به روی مشتریانش باز است. مردمانش شبها خود را به خیابانهای شلوغ میسپارند و تا پاسی از نیمه شب خوش میگذرانند.
وجه اصلی بهار شیراز گلهای سپید نارنج است که به بهار نارنج مشهور است. اگر به باغ دلگشا پا بگذاری و از خیابانی که به آرامگاه سعدی منتهی میشود بگذری، مست این بوی بهشتی خواهی شد.
باغهای شیراز کم نیستند، اما باغ صفا و نارنجستان قوام اند که این فضا را ایجاد میکنند؛ فضایی پر از عطر نارنج.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ آوریل ۲۰۱۳ - ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲
رویا یعقوبیان
نقاشی بر دیوار سابقهای طولانی در تاریخ دارد. از نزدیک به ۴۰ هزار سال پیش تا پایان دوره غارنشینی انسانهای نخستین، خاطراتشان و یا آرزوهایشان را بر دیوارها و سقف غارها حک میکردند. و با زبان تصویر روایتگر روحیات و اتفاقات گذشته بودند. نقشهایی که هم روایتگرند و هم هنرمندانه. امروزه بعد از گذشتن قرنها از آن زمان و با پیدایش و گسترش جوامع و ملل مختلف و شکلگیری شهرهای بزرگ همچنان نقش کردن بردیوار خانه (شهر) ادامه دارد. دیوارهای سنگی غارها جایشان را به جدارهها و نماهای شهری دادهاند. این سطوح وسیع و پرمخاطب٬ همچون بوم بزرگ نقاشی٬ هم میتوانند وسیلهای باشند برای هنرنمایی و هم دفترخاطراتی گشوده از شهر و رویدادهایش طی دورههای مختلف.
در ایران نیز کشیدن تصویر بر دیوارها سابقهای طولانی دارد. از حجاریهای به جای مانده بر دیوارهای سنگی کاخها، نقاشیها و کاشیکاریهای زمان صفویه و قاجاریه تا نقاشیها بر نماهای شهری امروز. دیوارهای شهر تهران هم از سالها پیش فرصت بوده برای هنرنمایی. با آمدن و یا تشکیل شرکتهای بزرگ تبلیغاتی دیوارهای بیرونی خانههای تهران در زمان پهلوی دوم مکانی شده بودند برای تبلیغات تجاری محصولات و کالاهای عمدتاً وارداتی. در زمان انقلاب و چندسالی بعد از آن، این دیوارها به محلی برای شعارنویسی و تصویر و نقلقول شخصیتها به ویژه در زمان جنگ و یا انتخابات شدند. در این سالها هنر مردمی هم به روی دیوارها و میدانها آمد و به تدریج تهرانیها شاهد نقاشیهای دیواری بزرگی و نقش برجستههایی بودند که گروهی از مردم را به تصویر میکشید. حتی میتوان گفت که آمدن مجسمههای نو به خیابانها و میدانها از همین راه شروع شد. شیوه و شکل و شمایل این نقاشیها اغلب بومی نبود و بیشتر از نقاشیهای شیوه رئالیسم سوسیالیستی شوروی سابق و نیز نقاشان چپگرای مکزیکی الهام میگرفت که به هدف تبلیغات ایدئولوژیک نقاشی میشد.
در سالهای بعد نیز نقاشانی که با نهاد "حوزه هنری" وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی همکاری میکردند٬ نمونه دیگری از این زنان و مردان و تصاویری از حوادث انقلاب را باز باهمین شیوه ولی با شمایلی اسلامی در سطح شهر نقاشی کردند.
تا دهه هفتاد خورشیدی علاوه بر حوزه هنری، چندین سازمان تبلیغات متولی نقاشی دیواری در تهران بودند از وزارت ارشاد گرفته تا سازمان تبلیغات جنگ و وزارت ارشاد، و همینطور "بنیاد شهید" که بانقاشی "شهدای جنگ" بر دیوارها سعی در پاسداشت راه آنها را داشت.
پس از پایان جنگ و در سالهای دهه هفتاد و هشتاد شمسی شهرداریها شروع به زیباسازی شهرها کردند، و مجسمهها و نقشهایی را برای خیابانها و میدانهای شهر در نظر گرفتند. کاری که پیشتر برای یک جامعه درگیر انقلاب و جنگ٬ تجملی، غیرضروری و حتی ممنوع به نظر میرسید.
از این سالها به بعد تنوع بیشتری در نقاشیهای دیواری تهران به چشم میخورد و استعدادهای زیادی در این زمینه خودنمایی کرد. یکی از این استعدادها مهدی قدیانلو نقاش دیواری جوانی است که چندسالی است دیوارهای تهران را تبدیل به نمایشگاه بزرگی از کارهای خود کرده است.
سال ۱۳۸۵ فراخوانی از طرف شهرداری تهران داده شد که طی آن از هنرمندان دعوت شده بود که طرحها و ایدههایشان را برای دیوارهای شهر ارسال کنند. شورایی هنری از اهل فن شکل گرفت و سرانجام طرحهای مهدی قدیانلو برای اجرا در سطح شهر انتخاب شد. و این شروع کار وی بود.
وی دانشآموخته نقاشی از دانشکده هنرهای زیبای تهران و کارشناس ارشد نقاشی متحرک است٬ و علی رغم اینکه کارش را در زمینه نقاشی دیواری چندسالی است که شروع کرده ولی عناصر، شیوه و امضایش را در کارهایش میتوان تشخیص داد.
چشماندازهای وسیع آفتابی و درخشان، آسمانهای آبی منحصر بهفرد٬ لکههای زیبای ابر، دشتهای سبز پیش زمینههایی از ساختمانهای همگون شده تهران، آدمهای معلق و آزاد، نردبامی بر آسمان، کودکی سوار بر دوچرخه عمود بر سطح دیوار، ایدههای بکر ناممکن، فراواقعی و لطیفیاند که پیش از این بردیوارهای شهر کمتر دیده شده بودند.
کار کردن در مقیاس بزرگ شهری محاسن و معایب خودش را دارد ولی به نظر میرسد مهدی قدیانلو توانسته با مقیاس جدید تطابق پیدا کند و راه خود را بیابد. او توانسته طرحهای سورئالش را که به قول خودش خیلی از آنها به خوابها و رویاهای کودکیاش مربوط میشود به گونهای که رعبانگیز وغولآسا نشوند بر دیوارهای وسیع شهر نقاشی کند. معمولا پیاده کردن طرحهای غیرواقعی و خیالی کار حساسی است و با یک محاسبه نسنجیده و یا انتخاب رنگ نادرست، ممکن است یک رویای شیرین کودکانه به کابوسی ترسناک تبدیل شود. ولی به نظر میرسد، مهدی قدیانلو از پس ارائه درست تصوراتش در مقیاس بزرگ بر آمده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ نوامبر ۲۰۱۵ - ۲۶ آبان ۱۳۹۴
حمیدرضا حسینی
از نقطه شروع؛ با دستهای قابلهای پیر آمدم، در شاهراه خط پر از پیچ زندگی، تا این زمان که در صدمین بار گم شدم؛ همراه من چه بود: یک جفت چشم بهر تماشای رنگها گوشی پر از صدای بدآهنگ زنگها...
دوستار نقاشی، دلباخته شعر و موسیقی، کارمند بانک سپه، روزنامهنگار پرشور، فعال سیاسی، زندانی قلعه فلکالافلاک، خبرنگار پارلمانی خبرگزاری پارس، معاون اول رادیو، اخراجی رادیو، بزرگدبیر کمیته شعر و ترانه، بازنشسته تعلیقی، کشاورز بیزمین مانده کرمانشاهی و... مردی که در ۹۰ سالگی به رغم آن همه سنگها که یک عمر به پا و سَرَش خورد، باز هم میخواند و مینویسد و میسُراید.
سخن از رحیم معینی کرمانشاهی است؛* زاده ۱۵ بهمنماه ۱۳۰۱ خورشیدی. نام خانوادگیاش برگرفته از لقبی است که ناصرالدینشاه به پدر بزرگش داد و بعدها پسوند کرمانشاهی را خود بدان افزود تا با دیگر شاعر پرآوازه - رهی معیّری- اشتباه گرفته نشود.
در سالهای کودکی و نوجوانی، تحت تأثیر طبیعت زیبای کرمانشاه به نقاشی و شعر روی آورد و در جوانی، همزمان با جنبش ملی شدن نفت به عرصه پرتلاطم سیاست گام نهاد. البته پیشینه خانوادگیاش نیز برکنار از سیاست نبود.
پدر بزرگش، حسینخان معینالرعایا که بانی تکیه معاونالملک و از بزرگان کرمانشاه بود، در خلال جنبش مشروطه به صف آزادیخواهان پیوست و در هرج و مرج سالهای پس از مشروطه به دست افراد ناشناس کشته شد. دو برادر دیگر معینالرعایا نیز به دست مخالفان سیاسی ترور شدند که یکی جان به در بُرد و دیگری جان باخت. پدرش کریمخان معینی معروف به سالار معظم، مدتی حاکم اصطهبانات فارس بود و رحیم ثمره ازدواج او با دختری از اهالی کازرون است.
معینی با چنین پیشینهای که مخاطرات ورود به میدان سیاست را گوشزد میکرد، مبارزه را آغاز کرد. با اتکاء به جایگاه خانوادهاش در کرمانشاه، هسته طرفداران جبهه ملی در این شهر را تشکیل داد و با انتشار روزنامه سلحشوران غرب، به نوشتن مقالات تند علیه شرکت نفت انگلیس و ایران پرداخت. همینها کافی بود تا در قلعه فلکالافلاکِ خرم آباد زندانی شود؛ هرچند که اندکی بعد با قتل رزم آرا و نخستوزیری دکتر محمد مصدق آزاد شد.
دیگر در کرمانشاه نماند، به تهران آمد و چون نتوانست به محل کارش – بانک سپه- بازگردد، با دستور مستقیم نخستوزیر به عنوان خبرنگار در اداره انتشارات و تبلیغات که رادیو زیرمجموعه آن بود، مشغول کار شد. خودش میگوید: "این جا همان جایی بود که به کاری که هرگز به آن فکر نمیکردم، پرداختم و ترانه سرا شدم." چنین مینمود که شاعر جوان، سیاست را وداع گفته است اما در سالیان بعد معلوم شد که روحیه مبارزهجویی و پافشاری بر باورها و آرمانها به سختی در وجودش رسوب کرده است.
سمتهای معینی کرمانشاهی در اداره انتشارات و تبلیغات زیاد است اما آنچه او را به فردی تأثیرگذار و جریان ساز بدل کرد، اخراج خوانندگان "کابارهای" و تشکیل ارکسترهای هفت گانه رادیو با همکاری کسانی چون حبیبالله بدیعی و مهدی خالدی بود. همچنین، ترانههایی که میسرود، روح تازهای را بر پیکر موسیقی ایرانی دمید.
آن زمان، رسم بر این بود که آهنگساز، ملودی دلخواه خود را بی هیچ محدودیتی میساخت و ترانهسرا بایست متناسب با آن شعر میگفت. از اینرو، سرودن شعری که علاوه بر نشستن روی آهنگ، از استحکام ادبی و مضامین والا برخوردار باشد کاری بود بس دشوار که معینی کرمانشاهی استاد مسلّم آن شناخته شد؛ البته طبع شعری او محدود به ترانه نبود و در غزل و قصیده و مثنوی نیز طبعآزماییهای موفق داشت.
اقدامات معینی کرمانشاهی، حسادتها و دشمنیهایی را در اطرافش برانگیخت. رقیبان دست به دست هم دادند و او را به بهانه سابقه دوستی با دکتر حسین فاطمی و طرفداری از دکتر مصدق، مدتی از کار برکنار کردند اما جایگاهش در ترانهسرایی چنان بود که بار دیگر به رادیو دعوت شد. زمانه نیز یارش بود. در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد که داوود پیرنیا به رادیو آمد و برنامه گلها را راه انداخت، تقریبا هیچ آهنگساز و ترانهسرا و نوازنده و خواننده بزرگی نبود که به این برنامه راه نیافته باشد و چنین بود که ترانههای معینی کرمانشاهی در قالب آهنگ و تنظیم کسانی چون علی تجویدی، همایون خرم، روح الله خالقی و با صدای کسانی چون دلکش، مرضیه، الهه، داریوش رفیعی، غلامحسین بنان و دیگران رنگ جاودانگی به خود گرفت.
با این حال، از اواسط دهه ۱۳۴۰ این دوره طلایی به پایان خود نزدیک شد. جریان دیگری در رادیو راه افتاد که به گونهای دیگر میاندیشید و نگاهش چیزهایی فراسوی قلمرو فرهنگی ایران را جستوجو میکرد. صباها و محجوبیها و خالقیها مردند و پیرنیا خانه نشین شد و معینی کرمانشاهی ماند و انبوهی از شکوههای گفته و ناگفته:
رقص نو و جیغ نو و نقاشی نو بین/ بیتلگری و مستی و اوباشی نو بین نقد ادبیات به فحاشی نو بین/ در روحِ جوان حاصل سمپاشی نو بین اینها همگی میوه فرهنگ نوین است/ وین پیشکشیها، همه از غرب زمین است
میاندیشید "گلهای رنگارنگ، گلهای جاویدان، یک شاخه گل، برگ سبز و گلهای صحرایی تبدیل به رنگارنگهای بیرنگ و روحی شدهاند که از هنر فقط واژه آن را یدک میکشند." چنین بود که عرصه را بر خویش تنگ دید و وقتی به سازمان جدید رادیو تلویزیون ملی ایران منتقل شد، کارش به مشاجره با رییس آن سازمان کشید؛ در حضور مدیران و کارمندان، دعوتنامه جشن هنر شیراز را پاره کرد و در جشن پنجاهمین سالگرد سلطنت پهلوی، دو مدالی را که به خاطر "سخنسرایی در انواع شعر پارسی" و "ایجاد تحول در ترانهسرایی" تقدیمش شده بود، پس فرستاد.
وقتی مدال شاهنشاهی را نپذیرفت، حکم بازنشستگی تعلیقی را به دستش دادند؛ در ۵۳ سالگی و پس از ۲۲ سال خدمت. دستتنگ و دلشکسته به زادگاهش برگشت تا در زمین آباء و اجدادی زراعت کند.
تازه داشت آرامش مییافت که آتش جنگ شعلهور شد. تکه زمین اجدادی که دو سومش در اصلاحات ارضی رفته بود، با حکم کمیته هفت نفره و بیآن که هرگز دلیلش روشن شود، به دهقانان واگذار شد؛ و او ماند و یک خانه اجارهای در تهران و تظلمی که میگفت نزد خدا میبَرَد و مَدَدی که از او میجوید و قلمی که نمیخواست از کف بنَهَد. حالا وقتش بود که این سوخته "در کورههای خشم هوسهای دیگران" به داوری خویش بنشیند:
در انتهای خطّ پر از پیچ زندگی؛ آنگه به روی تخته سنگی به یادبود، دستی به خط خوش بنویسد که چند روز، ای خلق بیخبر، این زندگی نکرده با آن همه اثر، این جوهر تلاش، این مایهدستِ آن همه سوداگر هنر؛ این هیچ زیر صفر، با هیچ زنده بود!
گزارش مصور این صفحه فرازهایی از زندگی و احوالات این روزهای رحیم معینی کرمانشاهی، با روایت دختر او، خانم نوشین معینی کرمانشاهی است. متأسفانه به دلیل ضعف و بیماری که گریبانگیر استاد معینی است، مجال گفتوگوی حضوری با ایشان فراهم نشد. بیشتر عکسهای گزارش را آقای حسین معینی کرمانشاهی در اختیار گذاردند و تعداد کمی نیز متعلق به آرشیو مجله هنر موسیقی است.
پینوشت:
* آنچه در این گفتار درباره سیر زندگی استاد معینی کرمانشاهی آمده برگرفته از کتاب "ناگفتههایی پیرامون سخنسالاری سالارزاده" نوشته حسین معینی کرمانشاهی و نیز بخشهایی از خاطرات بازگو شده توسط خود ایشان است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ آوریل ۲۰۱۳ - ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
بیژن ترقی روز شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸ در هشتاد سالگی درگذشت. او از ترانه سرایان برجسته نسل پس از بهار و عارف بود. کمتر کسی را می توان یافت که ترانه ای از او را نشنیده و یا به یاد نداشته باشد. یکی از ترانه هایی که سال های ورد زبان ها شده بود ترانه گل اومد بهار اومد بود با صدای پوران:
گل اومد بهار اومد میرم به صحرا
عاشق صحرائیم بی نصیب و تنها
دلبر مه پیکر گردن بلورم
عید اومد بهار اومد من از تو دورم
گر بیام از این سفر ای گلعذارم
از سفر طوق طلا برات میارم
دس بلور، سینه بلور، گردن بلورم
عید اومد بهار اومد من از تو دورم
آشیونم را گل خودرو گرفته
سبزه از هر گوشه تا زانو گرفته
از چمن ها گر گذشتی یاد من کن
گرشنیدی سرگذشتی یاد من کن
تصنیف سازی در دوره جدید، در دوره مشروطه در ایران آغاز شد. پیش از آن تصنیف سازی به این شکل باب نبود. ترانه ها از درون زندگی و کار و فعالیت اجتماعی سر بر می داشت و در شهرها شکل انتقاد سیاسی و اجتماعی به خود می گرفت.
سازندگان تصنیف ها نیز غالباً ناشناخته بودند. اهمیتی نداشت که شاعران برجسته و مشهور به آن بپردازند. از زمان مشروطه تصنیف سازی با اهمیت شد و نخستین بار میرزا علی اکبر خان شیدا بدان پرداخت. بعدها عارف و ملک الشعرای بهار با سروده های انقلابی خود، خون وطن را در رگ های تصنیف جاری کردند.
از دوران رضاشاه که موسیقی شکل آموزشی و عمومی به خود گرفت، تصنیف سازی نیز رواج بیشتری یافت. اما در دوره های بعد، بخصوص پس از تأسیس رادیو در ایران تصنیف سازی به طور قابل ملاحظه ای گسترش یافت، نام ترانه سرائی به خود گرفت و به صورت حرفه ای در آمد. بیژن ترقی از نخستین کسانی بود که به صورت حرفه ای به ترانه سرائی روی آورد، و در آن مشهور شد چنانکه شعر و شاعری وی در سایۀ ترانه سرائی اش گم شد.
بیژن ترقی از نسل دوم ترانه سرایان ایران بود. بعدها نسل دیگری پرورش یافتند که برای خوانندگانی مانند گوگوش و ستار و دیگران ترانه ساختند. از میان ترانه سرایان نسل دوم کسی مشهورتر از ترقی نیست. شاید رحیم معینی کرمانشاهی به اندازۀ بیژن ترقی به ترانه سرائی شهره باشد. دیگران یا شهرت ترقی را ندارند یا مانند رهی معیری بیشتر به شاعری شهرت دارند.
کلام ترقی در ترانه هایش پخته بود، متین بود، وزن ترانه را بالا برد و بدان ارج و قربی درخور بخشید. حتا زمانی که ابتذال به ترانه و ترانه سرائی راه یافت او وزن کار و متانت کلام خود را نگه داشت. بیهوده نیست که مهرداد اوستا نوشت "از میان آنهایی که تصنیف را سنگین می سرایند و ترانه هایشان دارای مفاهیم دلپسند است، بیژن ترقی با چهره ای مشخص و در صف مقدم قرار دارد". مشهورترین ترانه های او را خوانندگانی مانند مرضیه و دلکش و پس از آنها پوران و الهه خوانده اند، که در زمان خود وزن و اعتبار زیادی نزد عموم داشتند.
او در ترانه هایش شیوۀ ویژه ای را باب کرد که محمود خوشنام از آن به جنبۀ روایی یاد می کند. یک حالت داستان گونه و سرگذشت دادن به یک عنصر نمادین مانند آتشی که از کاروان رفته بر جای مانده است و یا برگی که باد پائیزی از پایش در افکنده است:
به رهی دیدم برگ خزان،
پژمرده ز بیداد زمان،
کز شاخه جدا بود.
بدین سان او وارد یک داستان عاشقانه در ترانه های خود می شد و حکایتی از جدایی و عشق می ساخت. آتشی ز کاروان به جا مانده، به زمانی که محبت شده همچون افسانه، می زده شب، چو زمیکده باز آیم، اشک من هویدا شد و... همه همین معماری داستان گونه را دارند. در معنی و لطف گفتار او همین بس که مرضیه که از خوانندگان برجستۀ روزگار خود بود، بهترین ترانه های خود را مدیون بیژن ترقی است، و "بهار دلنشین" اش را بنان جاودانه کرد.
بیژن ترقی متولد ۱۳۰۸ بود، پدرش کتابفروشی و انتشاراتی داشت و اهل کتاب بود. او از کودکی با کتاب سروکار یافت و اهل ذوق شد. از ۱۳۳۵ با رادیو ایران همکاری کرد و تا زمان انقلاب این همکاری ادامه یافت. یکی از دو سه ترانه سرای فعال برنامۀ گلها بود. ترانه "مست مستم ساقیا دستم بگیر" با صدای اکبر گلپایگانی هم، که غزلی در قالب کلاسیک است، از اوست. در شعر بیشتر به شعرای کلاسیک گرایش داشت. با امیری فیروزکوهی و مهرداد اوستا و نوذر پرنگ دمخور بود.
از او آثار چندی بر جای مانده است. "از پشت دیوار خاطره" نام کتاب خاطرات اوست که در آن به خاطره های خود در زمینۀ شعر و موسیقی پرداخته است. نیما، شهریار، پرویز یاحقی، ابوالحسن صبا، رهی معیری و علی تجویدی سهم درخوری در این خاطرات دارند. "آتش کاروان" در واقع نام دیوان اوست.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژوئن ۲۰۱۷ - ۹ تیر ۱۳۹۶
ندا حبیبالله
حدود یک سال پیش گزارشی با عنوان "غریبهای که خودی نشد" در جدیدآنلاین منتشرشد که گفتو گویی بود با "عدنان عفراویان" بازیگر خردسال فیلم " باشو غریبهای کوچک"؛ غریبهای که به رغم حضور موفقش در یکی از به یادماندنیترین آثار بهرام بیضایی، نتوانست ارتباط خود را با سینما حفظ کند، مدتی هم در دام مواد مخدر افتاد و اکنون در شرایط نه چندان مناسب از نظر فردی و معیشتی زندگی میکند.
شاید فیلم بیضایی میتوانست آغاز فصلی از پیشرفت و موفقیت در زندگی این کودک باشد اما گروهی از بینندگان آن گزارش عقیدهای دیگر داشتند و بیضایی را مسؤول زندگی نابسامان عدنان میدانستند. یکی از کاربران در ذیل گزارش نوشته بود: "بیشتر از همه به نظر من خود بهرام بیضایی که سرنوشت این آدم را دستکاری کرد مسئول است. خیلی غمانگیز است که این طور وارد کودکی یک انسان بشوی و رهایش کنی و بروی. به نظر من بهرام بیضایی وظیفه داشت که همان طور که وارد زندگی این آدم شد او را همراهی میکرد. شاید میتوانست تغییری را در زندگی او ایجاد کند." حتی یکی از کاربران پا را از این هم فراتر نهاده و گفته بود :" شاید این خشت کج را فروغ با فرزندخواندگی حسین منصوری (هنرپیشه خانه سیاه است) گذاشت."
البته عاقبت عدنان، عاقبت همه کودکانی نیست که به طور اتفاقی وارد عرصه بازیگری میشوند و هستند کسانی که توانستهاند ارتباطشان را با خانواده سینما حفظ کنند و همین ارتباط توانسته به آنها در پیش برد اهدافشان در زندگی کمکهای زیادی بکند.
محسن رمضانی بازیگر نابینای فیلم "رنگ خدا" تقریبا یازده ساله بود که برای اولین بار درمقابل دوربین مجید مجیدی، کارگردان نام آشنای سینمای ایران قرار گرفت و نقشی ماندگار را از خود به یادگار گذاشت. وضعیت او به گونهای بود که نمیتوانست ادامه حضورش روی پرده سینما را تضمین کند؛ زیرا در سینما درصد بسیار کمی از فیلمنامهها مرتبط با حضور چهرههای نابینا هستند و تازه قرار نیست که همه آنها با نقش آفرینی یک نفر جلوی دوربین برود.
با این حال، محسن رمضانی که فروتنانه میگوید، بازی درخشانش در فیلم رنگ خدا فقط به خاطر فیلمنامه و کارگردانی قوی مجید مجیدی بوده است، از این فرصت استثنایی نهایت بهره را برد و زندگی دیگری را برای خود رقم زد. او با وجودی که دیگر هیچ گاه از سوی مجیدی دعوت به کار نشد، ارتباط خود را با وی حفظ کرد که تا به امروز ادامه دارد.
محسن در سال ۱۳۶۵ درروستای باغان از توابع شهرستان شیروان در استان خراسان شمالی متولد شد و در سه سالگی پدرش را از دست داد. زمانی که ۹ سال داشت به کمک یکی از بستگانش برای تحصیل درمدرسه نابینایان "شهید محبی" راهی تهران شد و در همانجا از میان دهها دانشآموز نابینا، نظر مجید مجیدی را برای ایفای نقش در فیلم رنگ خدا جلب کرد. فیلمی که تا مرز دریافت جایزه اسکار پیش رفت. محسن نیز، موفق به دریافت جایزههای مختلفی شد که از آن جمله میتوان به دیپلم افتخار بهترین بازیگر جشنواره فیلم فجر (۱۳۷۸)؛ بهترین بازیگر جشنواره فیلم کودک و نوجوان(۱۳۷۸)؛ بهترین بازیگر نوجوان جشنواره فیلم مانیل(۱۳۷۸) و بهترین بازیگر هفته فیلم هند(۱۳۸۴) اشاره کرد.
او بعد از رنگ خدا، در دو فیلم سینمایی و یک فیلم تلویزیونی دیگر بازی کرد. سپس از این هم فراتر رفت و یک فیلم مستند با عنوان "ما میتوانیم" و یک فیلم داستانی به نام "کوچ" را کارگردانی کرد و این همه در حالی بود که زمینه فعالیت نابینایان در سینمای ایران بسیار محدود است.
"رنگ خدا" تأثیرات دیگری هم در زندگی محسن داشت یا بهتر بگوییم او از فرصت طلایی این فیلم، بهرههای دیگری هم نصیب خود کرد. او شرایط اقامت خانوادهاش در تهران را فراهم کرد و مادر و سه برادر خود را که از او بزرگتر هستند، به تهران آورد و کمک کرد تا شغل مناسبی را به دست آورند.
خودش نیز با مراجعه به بانک شهر، از شهریور ۱۳۹۰در تلفنخانه مرکزی این بانک مشغول به کار شد و با اعتماد به نفس بسیار بالایی که دارد، نظر مدیران و کارکنان این بانک را به خود جلب کرد. البته نباید برخورد مسؤولانه بانک شهر و امکانات ویژهای را که در اختیار او گذاشتهاند، از یاد برد. محسن رمضانی در این مؤسسه مالی، دارای سرویس ویژه رفت و آمد است و یکی از اعضای دفتر ریاست بانک نیز مسؤول انجام کارهای اداری و مکاتبات و ارتباطات او شده است.
با این حال، خودش معتقد است که تواناییهایش به این مقدار محدود نمیشود و میتواند به عنوان مجری برنامههای رادیویی و تلویزیونی فعالیت کند.
رمز موفقیت او افزون بر اعتماد به نفس بالا، هوش ارتباطی قوی و باوری دورنی است که از آن به عنوان "توکل به خدا" یاد میکند.
محسن رمضانی با مشکلات به مراتب پیچیدهتری از عدنان عفراویان دست به گریبان بود و به رغم همه اینها سرنوشتی متفاوت دارد. و این انگیزهای شد برای ساخت گزارشی تصویری در باره رمضانی و بیان داستان زندگیاش به روایت خود او.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ آوریل ۲۰۱۳ - ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
دکتر باقر عاقلی مردی بود جامعالاطراف: روزنامهنگار٬ مورخ٬ مدیر٬ استاد٬ حقوقدان و مولفی پرکار. در کنار تدریس و کار اداری و روزنامهنویسی بیش از بیست کتاب از او به جای مانده است. از زندگینامه رجال گرفته تا تاریخ معاصر. از آن جا که خود او شاهد بسیاری از وقایع مهم تاریخ بود و یا به منابع دست اول و زنده دسترسی داشت٬ نوشتههایش به واقعیتهای ایران معاصر بسیار نزدیک است. دکتر عاقلی روزنامهنویس هم بود اما دقت در نوشتن و استناد به منبع موثق از ویژگیهای او بود. کاری که در سنت روزنامهنگاری و تاریخنویسی ما هنوز از ارج و قرب چندانی برخوردار نیست و تاریخهایی که روزنامهنگاران ما مینویسند اغلب بر مبنای تحقیق دقیق نیست و در بسیاری موارد ریشه کمتری در واقعیت دارد. از همین رو برای کسانی که با کار پژوهش در تاریخ معاصر سر و کار دارند روزشمار دو جلدی تاریخ معاصر ایران که دکتر عاقلی تدوین کرده است یکی از ارزندهترین مرجعهاست. قرار بود این اثر ارجمند جلد سومی هم داشته باشد که با بیماری و بعد درگذشت این مولف ناتمام خواهد ماند.
دکتر عاقلی در ۲۲ تیرماه ۱۳۸۶ در گفتگویی با شوکا صحرایی که در واقع آخرین مصاحبه اوست در باره کتابها٬ نوشتهها و زندگیاش صحبت کرده است. او نیز در این مصاحبه از تدوین سومین جلد سالشمار تاریخ ایران میگوید و این که۵۰۰ خبر و صدها عکس برای آن فراهم آورده است. اثری که دیگر به دست خود مولف نوشته نخواهد شد. دکتر عاقلی در سال های اخیر به بیماری آلزایمر دچار بود. سرانجام٬ دکتر عاقلی که در سال ۱۳۰۸در قزوین به دنیا آمده بود٬ در ۲۲ فروردین ۱۳۹۲ بر اثر ایست قلبی درگذشت.
در گزارش تصویری این صفحه دکتر عاقلی از زندگی و تالیفاتش میگوید. در گزارش تصویری دیگر این صفحه نیز که از آرشیو جدید آنلاین انتخاب کردهایم، روایت و توضیح دکترعاقلی از مجموعهای از عکسهای انقلاب مشروطه را میتوانید بشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ می ۲۰۱۳ - ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
نبی بهرامی
شهرستان بوشهر. هوا گرگ و میش است. تابلوهای کنار جاده را با دقت میخوانم که روستایشان را رد نکنم. روز قبل گفته بود تابلو کوچک است و روستای "دُمیگـز" از کنار جاده پیدا نیست. بالاخره میپیچم در جادۀ خاکی که انتهایش به چند خانه وصل است. همۀ روستا خواب است و تنها چند جاشو (ملاح) و ماهیگیر گرم گفتگو هستند.
قرار است من با مهدی و برادرش به دریا بروم. ترک موتورش سوار میشوم و با هم راهی دریا میشویم. دریا آرام و بیموج است. شرجی نمیگذارد آبی و زیبایاش نمایان شود. آب دریا هنوز بالاست. مهدی میگوید: هرچه به طرف ظهر برویم، آب پایینتر میرود و تا حد ثابتی میرسد و تا شب دوباره آب دریا بالا میآید.
سوار قایق میشویم و از ساحل آرام آرام دور میشویم. خورشید کم کم دارد طلوع میکند. مهدی سکان قایق را به دست دارد و برادرش کمی آنطرفتر ساکت و آرام بدون هیچ حرفی نشسته است.
مهدی ۳۴ سال دارد. تا کلاس اول دبیرستان درس میخواند و دیگر درس را رها کرد و مشغول کار بر روی قایق پدرش شد. اما الآن اعتراض دارد و پشیمان از کردۀ خود، میگوید: "از وقتی بچه بودم همراه پدرم به دریا میآمدم. دریا چندان جذاب و شیرین بود که کلاسهایم را جدی نمیگرفتم. تا اینکه کامل ولش کردم و آمدم روی دریا. اما اگر الآن دیپلمی هم حداقل داشتم، نمیخواستم هر روز چشم به آسمان باشم و نگاهم به باد، تا ببینم زن و بچهام گرسنه میمانند یا نه. حالا سختیهایش هم جای خود."
نگاهش میکنم و میگویم: "در عوض درآمد خوبی داری. شنیدهای ضربالمثلی هست که: فلانی چاهش رو پهلوی دریا زده؟" به دریا خیره میشود و میگوید: "خدا را شکر، ناراضی نیستم از درآمدش. اما درآمد ثابت ندارد. بستگی به هوا دارد. گاهی ده، بیست روز هوا طوفانی و باد شمال میآید. دیگر نمیشود رفت دریا. خانهنشین میشویم. تازه از اینها گذشته زمستان و تابستان فرق میکند. تابستان هوا خیلی گرم است و خیلی کم میرویم دریا و به ناچار باید پساندازههای زمستان و بهار را خرج کنیم. ولی خب معمولاً در ماه از ۵۰۰ تا ۹۰۰ هزار تومان متغیر است".
حرفش که تمام میشود، دستۀ گاز را میچرخاند و قایق با سرعت بر روی موجها سوار میشود. خورشید دیگر از دریا فاصله گرفتهاست و هوا کاملاً روشن است. حدوداً بیست دقیقهای است که از ساحل فاصله گرفتهایم و مهدی مرتب صفحه "جی پی اس" را چک میکند، تا بالاخره به محل مورد نظر میرسیم. سه روز پیش گرگورهایشان را - که قفسهای توری ماهیگیری است - اینجا ریختهاند و الآن زمان بالا کشیدن گرگورهاست. ماهیها را جمع میکنند و دوباره گرگورها را پرتاب میکنند و دوباره به طرف ساحل حرکت میکنیم. به ساحل که میرسیم، آب دریا حسابی پائین رفتهاست و حد فاصلی که صبح آب تا زانوهایمان بود ماسههایش پیداست.
ماهیهایشان را تقسیم میکنند و به خانه باز میگردیم. حالا دیگر روستا بیدار شدهاست و چند پیرمرد و پیرزن زیر سایۀ دیواری نشستهاند و گرم گفتگو هستند و چند کودک هم آنطرفتر در خاکها زیر سایۀ درختی مشغول بازی هستند. خانۀ مهدی در آن روستای وسیع و بیابانی خانۀ کوچک و سیمانی است. وارد حیاط که میشویم، همسرش و دو بچۀ کوچکش به استقبالش میآیند و او هر دویشان را بغل میگیرد.
در خانۀ مهدی هم، مثل اکثر خانههای جنوبیها، ورودی مهمان مجزاست و به حیاط راه دارد. مستقیم وارد پذیرایی میشویم. پسر بزرگتر مهدی که حدوداً هشت سال دارد، کمی سرسنگین است. مهدی میگوید: "چند روزی هست گیر داده که با خودم ببرمش دریا. اما دلم نمیخواهد او هم مثل من بیاید دریا و عشق دریا هوایش کند و فردا درس و مشقش را ول کند. این دیگر درس بخواند و زندگی راحتی داشته باشد. در شهر برای خودش زندگی کند. کار روی دریا دیگر فایدهای ندارد. آن مریضیهایش به کنار، سال به سال دارد صید کمتر میشود و ماهیها کمتر شدهاند. مگر اینکه ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشی، لنج بخری و بروی جاهای عمیقتر، که آن هم باز بروی از دبی جنس بیاری، بیشتر صرف دارد".
ضبط صوت را روشن میکنم و قرار است همسر مهدی حرف بزند. اما هر بار که میخواهد حرف بزند، نگاهش را به زمین میدوزد و دوباره سکوت میکند. مهدی میخندد و میگوید: "این همیشه این طور است. شرم میکند. مخصوصاً الان که وقت صدا ضبط کردن است، دیگر بدتر". ضبط صوت را به خودش میدهم. با خودش به آشپزخانه میبرد، تا تنهایی حرف بزند. بعد از چند دقیقه که میآید نگاهش نشان میدهد که دوست ندارد صدایش را همانجا بشنوم.
وسایلم را جمع میکنم و موقع رفتن تمام ماهیهای صید آن روزشان را به من میدهند. و اصرارهای من برای رد این خواستهشان فایدهای ندارد. انگار همزیستی با دریا سخاوتمندشان کرده. و بهتر است حرفشان را بپذیرم، وگرنه ناراحت میشوند. تا دم در همراهیام میکنند و آرام در شرجی گم میشوند...
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ آوریل ۲۰۱۳ - ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
حمیدرضا حسینی
ایرانیان دوست دارند که در دنیا ملتی با پیشینه تاریخی درخشان و فرهنگ و تمدن غنی شناخته شوند. البته اگر کسی به کتابهای تاریخی رجوع کند، یا با گردش در این سرزمین پهناور آثار برجای مانده از گذشته را ببیند، با آنان هم عقیده خواهد شد؛ اما اگر همان شخص، همراه ایرانیان به دامن طبیعت برود، صحنههایی را میبیند که کوچکترین نسبتی با غنای فرهنگی و پیشرفت تمدنی ندارند.
کوه و دشت و جنگل و ساحل و رود و درّه، همه جا پوشیده از زبالهاست. لابد اگر همان شخص از همسفران خود بپرسد که موضوع چیست، با شرمساری بسیار و در حالی که میکوشند مسأله را رفع و رجوع کنند، پاسخ میدهند که متأسفانه اندکی از ایرانیان که ما آنها را "طبیعت گردنما" و "کوهنوردنما" و "جنگل نوردنما" لقب دادهایم، از روی ناآگاهی یا غفلت چنین کردهاند! اما اگر آن شخص متقابلا با استناد به آمار رسمی دولت ایران بگوید: آیا ۶۰۰ تن زبالهای که فقط در روز ۱۳ فروردین در مناطق حفاظت شده استان تهران رها شده، کار تعداد اندکی از مردم است، پاسخش چه خواهد بود؟
خوشمان بیاید یا نیاید، ما دیگر نسبت چندانی با آن گذشته درخشان نداریم و فرهنگ عمومیمان چنان افت کرده که تنها یکی از نمودهایش آلودگی شدید محیط زیست است. این که اساس افکار معنوی ایرانیان باستان بر تقدس عناصر چهارگانه، خصوصا آب و خاک بود و در جای جای سرزمینشان، هرجا که چشمه ساری و رودی و برکهای بود، برای ایزدبانوی آبها نیایشگاهی ساخته بودند؛ این که به روزگار پس از اسلام، آب مهریه دختر پیامبر بود و حرمت فراوان داشت و روشنایی چشم با نگاه به سبزه فزونی میگرفت و بر کاشتن درخت ثواب بسیار بود و شکستن شاخه درختان به شکستن بال فرشتگان میمانست، گویی مقولهای است از جنس تاریخ که دشوار بتوان ردپایی از آن را در فرهنگ عمومی امروز پیدا کرد.
بیعملی و گاه بیتفاوتی سازمانهای دولتی مسؤول نیز مزید بر علت شده و وضعیت را وخیمتر کرده است. برای رفع مشکلات کارهای زیادی میتوان کرد. میتوان:
در مناطق حفاظت شده سطلهای زباله تعبیه کرد و در راه های ورودی آنها کیسه زباله در اختیار مردم قرار داد؛
دستکم در مناطق حساس و قابل کنترل با راهاندازی گشتهای کنترل و نظارت با متخلفان برخورد کرد؛
در ورودی پلاژهای ساحلی، پارکهای جنگلی و مکانهای مشابه، مبالغی را از گردشگران دریافت کرد که با جمعآوری و تحویل زباله به آنان برگردانده میشود.
با وضع مالیات بر ظروف پلاستیکی یک بار مصرف که بیشترین و خطرناکترین زبالههای رها شده در طبیعت هستند، تولید و مصرفشان را کاهش داد؛
پلاستیکهای قابل تجزیه با پایه گیاهی را جایگزین پلاستیکهای شیمیایی کرد؛
و از آن مهمتر:
میتوان از طریق تولیدات رسانهای، تبلیغات محیطی، کتابهای درسی مدارس، آموزش تورگردانان و بسیاری شیوههای دیگر، سطح آگاهی عمومی درباره حفظ محیط زیست را افزایش داد و برای پاکیزه نگاه داشتن یا پاکسازی طبیعت، انگیزش درونی در آنان ایجاد کرد.
اینها، سادهترین کارهایی هستند که یا تا کنون انجام نشدهاند یا از گستره و عمق کافی برخوردار نبودهاند. برای مثال، در ماده ۶۴ برنامه چهارم توسعه کشور، مصوب ۲۳/۶/۸۳ مقرر شده بود که " در راستای ارتقای آگاهیهای عمومی و دستیابی به توسعهپایدار به منظور حفظ محیط زیست و با تأکید بر گروههای اثرگذار و اولویتدار از ابتدای برنامهچهارم توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جمهوری اسلامی ایران، آییننامهی اجرایی مربوط را به پیشنهاد شورای عالی حفاظت محیط زیست به تصویب هیأت وزیران برساند. کلیه دستگاههای ذیربط، رسانههای دولتی و صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ملزم به اجرای برنامههای آموزشی بدون دریافت وجه موضوع این ماده قانونی میباشند."
تازه در نوروز امسال، چهار سال پس از پایان مهلت قانونی این برنامه، تلویزیون ایران سریالی را با نام "آب پریا" درباره ضرورت حفظ محیط زیست و پیامدهای تخریب آن نمایش داد و البته انتظار نمیرود که ساخت چنین فیلمهایی در فاصله ۹ سال یک بار، هرچقدر که گیرا و پربیننده باشند، تأثیر کلی در رفتار مردم بگذارد؛ چندان که پس از یک دهه بمباران خبری و تبلیغاتی در موضوع راهنمایی و رانندگی، هنوز هم تعداد تخلفات و تصادفات و تلفات رانندگی در ایران بسیار چشمگیر است.
گزارش تصویری این صفحه که با توضیحات تلفنی آقای مزدک دُربیکی، پژوهشگر محیط زیست و عضو هیأت علمی دانشگاه در شهر گرگان همراهی میشود، نگاهی دارد به صحنههایی تأسف بار از زباله افکنی مردم در طبیعت. تمام این عکسها (به جز سه قطعه عکس مربوط به پرندگان مرده) در نوروز امسال و در سه استان ایلام، کردستان و کرمانشاه گرفته شدهاند. با این توضیح که هم جمعیت و هم تعداد گردشگران ورودی این استانها بسیار کمتر از استانهایی مانند گیلان، مازندران و گلستان است و در نتیجه حجم زباله رها شده در طبیعتشان نیز به مراتب کمتر است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۷ - ۱۹ شهریور ۱۳۹۶
جدیدآنلاین: "نانسی دوپره"، مورخ و پژوهشگر آمریکایی که عاشق افغانستان است پس از دههها تلاش و پشتکار رویای دیرینه خود را به واقعیت رسانید و مرکز افغانستانشناسی او در دانشگاه کابل سرانجام رسما گشایش یافت. نانسی هچ دوپره که نیمه دهه هشتم زندگی را پشتسر گذاشته میتواند خشنود باشد که میراثی بس بزرگ به یادگار گذاشته است. شاید بتوان گفت این بانو با همکاری شوهر فقیدش "لویی دوپره" جامعترین کتابها را در باره افغانسنان نوشتهاند. خانم نانسی دوپره با ایجاد مرکز افغانستانشناسی در دانشگاه کابل مجموعهای کم نظیر از کتاب، سند، تصویر و نشریات را در باره افغانستان را گرد آورده که به شیوه علمی و روشمند گردآوری و فهرستنگاری شده است. کسانی که خواستار تحقیق در باره افغانستان اند با مراجعه به این مرکز و یا سایت اینترنتی آن به ارزش این کار پی میبرند. مرکز افغانستانشناسی که پس از نوروز امسال رسما افتتاح شد در بنایی زیبا جای گرفته که ترکیبی است از معماری نو و سنتی و مجهز به امکانات اطلاعرسانی دنیای امروز. بیشتر اسناد و منابع موجود در این مرکز به زبانهای فارسی و پشتو و انگلیسی است. با این سه زبان نیز میتوان از وب سایت این مرکز بهره گرفت. سه سال پیش ایمان شایسته و معصومه ابراهیمی پس از گفتگو با خانم دوپره گزارشی تصویری از زندگی این بانوی آمریکایی ساختند که وی در آن از تلاش خستگیناپذیرش برای ایجاد مرکز افغانستانشناسی در دانشگاه کابل میگوید. به مناسبت گشایش این مرکز ما این گزارش را بازنشر میکنیم.
ایمان شایسته
در خانه به یک کتاب قدیمی برخوردم که نمیدانم از کجا آمده بود. در مورد نقاط باستانی افغانستان بود و همراه با عکس و نقشۀ نقاط تاریخی؛ واشیائی را که از حفاریهای آن مناطق به دست آمده بود، نشان میداد.
گاهی به آن کتاب، که به زبان انگلیسی بود، و عکسهایش نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم، اینها حالا کجا هستند؟ سالها قبل بعضی از آنها را در موزۀ دارالامان دیده بودم و میدانستم که اکنون بسیاری از آنها از بین رفته و یا غارت شدهاند ویا سر از مجموعههای شخصی در آوردهاند. گاهی به خودم دلداری میدادم که شاید بتوان روزی اشیاء غارتشده را به افغانستان برگرداند.
هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم آن اشیا را چه کسی از دل خاک بیرون کشیدهاست و آن کتاب ارزشمند با آنهمه اطلاعات دقیق حاصل زحمات کیست؟
وقتی چهرهاش را برای اولین بار از طریق یک برنامۀ مستند دیدم، تازه نویسندهاش را شناختم.
باورم نمیشد که افزون بر شصت سال از عمرش را برای افغانستان زندگی کرده و شاید بیشترین اطلاعات را راجع به تاریخ و فرهنگ افغانها، از دوران باستان تا حال حاضر، داشته باشد و ما و فرهنگمان را بیشتر از خود ما بشناسد.
آری، این بانوی نستوه و عاشق، کسی نیست جز نانسی هچ دوپره Nancy Hatch Dupree، تاریخنگار اهل آمریکا. بانوی ۸۲ سالهای که همراه با همسر فقیدش لویی هچ دوپره، باستانشناس معروف آمریکایی، بسیاری از آن اشیائی را که ما در موزهها و کتابها میدیدیم، با سالها حفاری از دل خاک بیرون کشیدهاند و در موزهها، مقالات و کتابها در معرض دید جهانیان گذاشتهاند.
تا قبل از کتابهای نانسی و لویی دوپره دربارۀ افغانستان که همه به زبان انگلیسی نوشته شدهاند، خیلیها در دنیا و خصوصاً در آمریکا و اروپا حتا نام افغانستان را نشنیده بودند. آنها افغانستان و تاریخ و تمدن و طبیعت بیمثالش را از بایگانی وزارتخانهها و و نهادهای دولتی غرب به میان مردم عادی و شیفتگان جهانگردی آوردند و میان مردم دو کشور پلی زدند به بلندای تاریخ. آنها افغانستان را از انحصار دولتها خارج ساختند و به همه نشانش دادند.
آری، نانسی و لویی این کار را کردند و خود نیز در تاریخ جاودانه شدند. خوشیها وتلخیهای این مردم را سالهای سال شریک شدند، در این سرزمین عاشق شدند، ازدواج کردند. با آنها از یورش روسها صدمه دیدند و در جنگهای داخلی رنج کشیدند. و زمانی که افغانها با هم میجنگیدند، او و همسرش نگران اشیای باستانی و موزهها بودهاند و کوچه به کوچه اسناد و کتابهایی را که جنگسالارها میفروختند، خریداری و حفظ میکردند.
نانسی با وجود کهولت، همچنان پرتلاش به زندگیاش ادامه میدهد. پس از رفتن طالبان بدون همسر فقیدش باز گشتهاست، تا گام مهم دیگری را در دهۀ هشتم زندگیاش بردارد و آن هم تأسیس مرکز افغانستانشناسی در دانشگاه کابل است. پلههای وزارتخانههای مختلف را پیمودهاست و پشت درهای دفتر وزرا و مدیران بسیاری ایستادهاست، تا بتواند این مرکز را ایجاد کند، تا هر محقق و دانشجویی در هر نقطه از دنیا به اطلاعات و اسنادی که او وهمسرش در طی بیش از شصت سال زندگی در افغانستان جمعآوری کردهاند، دسترسی داشته باشند.
بین قفسهها می گردد و با اشتیاق توضیح میدهد که تمام این اسناد و کتابها را از خیابانها و کوچه بازارها ، از فروشندههایی که میخواستند در میان آنها نخودشور بفروشند، خریداری کردهاست و همهاش را در میان این قفسهها به یادگار گذاشتهاست. کتابهایی را که در طول سالها جمعآوری کرده، به افغانستان آوردهاست تا فرزندان این مرز و بوم، اگر پس از سالها از غربت بازگشتند، جایی را داشته باشند که نگاهی به گذشتهشان بیندازند. تنها شکایتش از کمبود فضا برای نگهداری اسناد و کتابهاست.
نانسی صمیمانه به مردم، تاریخ و فرهنگ افغانستان عشق ورزیدهاست و در این آشفتهبازار، دوستیاش غنیمتی است برای افغانستان.
سفرهای مداوم بین خانهاش در اسلام آباد و مؤسسهای که در دانشگاه کابل دارد، خستهاش نمیکند. اما چیزی که در افغانستان خیلی آزارش دادهاست، بوروکراسی اداری است که حتا با وجود معرفینامههای بسیاری که از آدمهای مهم افغانستان داشتهاست، تنها با دستور مستقیم رئیسجمهور به سرانجام رسیدهاست.
بعد از ما ملاقات دیگری دارد و ما را در برابر منطقهای که قرار است مرکز افغانستانشناسی شود، تنها میگذارد و میرود. چه کسی میداند این زن ریزنقش و تنها چه چیزهای ناگفتهای از این سرزمین در سینه دارد؟..
قرار بود گزارش در همینجا پایان یابد، اما خبر انشتار کتابی جدید از نانسی دوپره وادارمان کرد که اندکی درنگ کنیم. و اکنون این کتاب زیبا و پرمحتوا به دستم رسیدهاست.
کتاب "افغانستان در کمتر از صرف یک فنجان قهوه" Afghanistan Over a Cup of Tea در۴۶ فصل همراه با تصویرهایی تکاندهنده، زیبا و کم نظیر، نه تنها نمایانگر مشاهدات دقیق نویسنده از زندگی و جامعۀ افغانهاست، بلکه پیوندهای عمیق احساسی او را با مردم، فرهنگ و تاریخ افغانستان و همچنین شخصیتهای اساسی در شکلگیری وقایع تاریخی این کشور را به تصویر میکشد.
نانسی به لحاظ تواناییهای فوقالعادهاش در به تصویر کشیدن تاریخ شفاهی یک ملت به طرزی کاربردی، دقیق، مختصر و در عین حال جامع، نویسندهای بیهمتاست. خواندن هر یک فصل این کتاب، بیش از مدتزمان صرف یک فنجان چای وقتتان را در بر نمیگیرد.
این فصول در ارتباط با وقایع تاریخی سالهای پر از تنش بین ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۷ میباشد، که هر کدام با ساختاری جذاب به مسائلی چون وقایع تاریخی اشغال کابل توسط طالبان در سال ۱۹۹۶، تلاشها برای نهادینه کردن دموکراسی در کشور با برگزاری انتخابات سالهای ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵، وضعیت زنان و درخواستهای فراوان برای آموزش و بهداشت میپردازد.
تجربههای نانسی دوپره با تحولات این کشورگره خورده. آهنگ این تغییرات به زیبایی در کلام خود او تجلی مییابد: "کابل هر روز اندکی تغییر میکند".
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ آوریل ۲۰۱۳ - ۱۹ فروردین ۱۳۹۲
الهام ولیخانی
خیابان سویل رو، که به راسته خیاطهای شهر لندن معروف است، در بخش "وست مینستر" و در قلب این شهر واقع شده و بیش از دو قرن قدمت دارد. گفته میشود پس از عزیمت پزشکان و صاحبمنصبان ارتشی و خانوادههایشان از این منطقه، کارگاههای خیاطی در این خیابان یکی پس از دیگری تاسیس گردید. تا جایی که در گذشتهای نه چندان دورتعداد دویست کارگاه خیاطی در این خیابان به ثبت رسیده بود که عمدتاً وظیفه تولید کت و شلوارهای سفارشی برای آقایان و بعضاً بانوان راعهده داربودهاند.
باوجودیکه امروزه در دسترس بودن پوشاک حاضری و کارخانهای و تنوع کافی و قیمت مناسب این تولیدات از یک سو و بالا رفتن هزینههایی همچون اجاره کارگاهها، بالا رفتن قیمت پارچههای مرغوب و دستمزد نسبتا بالای استادکاران از سوی دیگر باعث کاهش تعداد مشتریها و طبعاً کاهش تعداد کارگاهها، به کمتر از سی واحد شده است، اما هنوز زیبایی، دوام و کیفیت بالای تولیدات این خیابان را در هیچ جای دیگری نمیتوان یافت. در واقع یک بار گذر کردن از این خیابان با چشمان باز تعریف جدیدی از خوشپوشی، شیکپوشی، مرغوبیت پارچه و دوخت را به ارمغان خواهد آورد.
غالب کارگاههای این خیابان همواره به تهیه کت و شلوارهای خوش دوخت و کلاسیک معروف هستند، اما در واقع هر کارگاهی آوازه خاص خودش را دارد. "هاروی اِی میس"، یکی از پر آوازهترین نامهای این خیابان، در ابتدا به عنوان یکی از اولین پیشگامان اروپایی در عرضۀ کت و شلوارهای حاضری برای آقایان درعرصه مد مطرح گردید. سپس با طراحی لباس ملکه برای مراسم بیست و پنجمین سالگرد تاجگذاری او به اوج شهرت رسید و بعدها با طراحی و تهیه لباس برای فیلمهای سینمایی معروفی چون "۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی" بر شهرت جهانی خود افزود.
"هنری هانتزمن" که در سال ۱۸۴۹ تاسیس گردیده و در سال ۱۸۶۵ از دست "پرنس ولز" حکم سلطتنی دریافت کرده است، کارگاه خیاطی معروف دیگری است که شهرت ۵۰ سال گذشتهاش را مدیون کتهای خوشتراش کمر کرستیِ مناسب برای شکار و سوارکاری است.
جیوزاند هُواک " با قدمتی بیش از دویست سال تجربه، آوازه خود را با طراحی و دوخت اونیفورمهای ارتش بریتانیا و نیروی دریایی سلطنتی به دست آورد و امروزه همچنان به طراحی و دوخت اونیفورمهای نظامی برای صاحبمنصبان ارتش، نیروی هوای و نیروی دریایی میپردازد. در میان مشتریان صاحبمنصب و بلندآوازه جیوزاند هُواک نامهای "لرد نلسون"، "دوکِ ولینگتون"، "ادوارد هفتم"، "ادوارد هشتم"، "جورج پنجم"، "وینستون چرچیل"، "میخاییل گورباچف"، "جورج بوش"، "ملکه الیزابت"، "پرنس فیلیپ" ( دوکِ ادینبارو) وهمچنین "چارلی چاپلین"، "مایکل جکسون" و "دیوید بکهام" به چشم میخورند.
"اَندرسوناند ِشپرد" اما، معروفیتش را با معرفی مدل جدیدی از کتهای مردانه به دست آورد. مدلی که برش لندن نام گرفته و در کنار حفظ ظاهر کلاسیک کتهای مردانه به واسطه برش خاص زیر آستین امکان حرکت آزاد دست را نیز فراهم میکند. در لیست مشتریان این کارگاه میتوان نامهای معروفی چون "گری کوپر"، "مارلن دیتریش" و حتا "پرنس چارلز" را مشاهده کرد.
در سالهای اولیه، سویل رو به جز خیاطان چیرهدست کلاسیک کار، خیاط دیگری را به خود راه نمیداد. با آغاز دهه شصت طراحان مد زمان، همچون "تامی ناتو"، آرام آرام راه خود را به خیابان سویل رو باز کردند و به واسطه چیرهدستی و کیفیت بالای برش و دوخت در میان سایر خیاطان این خیابان پذیرفته شدند. پس از آن تامی ناتو با طراحی و تولید بسیاری از لباسهای ماندگار(در عرصه طراحی مد) برای افراد سرشناسی چون "بیانکا جَگِر"، (همسر پیشین میک جگر٬ از گروه رولینگ استونز) وگروه معروف بیتلز و نیز مجموعهای از لباسهای فیلم بتمن (در سال۱۹۸۹)، جای پای طراحان مد را در این خیابان محکم کرد. رفته رفته، رنگهای زنده، بافتهای خاص، پارچههای سبک و مدلهای امروزیتر همراه با طراحان جوان در جواب به نیاز کارفرماهای نسل جدید به مجموعه کلاسیک سویل رو افزوده شد.
کلاسیک و یا مدرن و امروزی، این خیابان و کارگاههایش همواره و هنوز در خدمت افراد سرشناس و ثروتمند میباشند. از این رو استادکاران چیرهدست این خیابان نه تنها باید به عنوان مهارت شغلی، توانایی طراحی و تولید لباس حتا برای افراد خانواده سلطنتی و بسیاری از شاهان و رهبران را دارا باشند، بلکه به عنوان بخشی ضروری از این حرفه، باید آداب معاشرت و گفتار و رفتار مناسب و با اتیکت را نیز آموخته باشند.
مشتریهای سویل رو در تمام نقاط این کره خاکی پراکندهاند. از این رو، استادکاران ماهر برای انجام خدمات مورد نیاز کارفرماهایشان با دریافت دستمزدهای بسیار کلان به سایر قارههای دنیا سفر کرده و سرویس لازم را در اختیار مشتری قرار میدهند. بسیاری از مشتریهای سرشناس نیز از سایر قارهها با صرف وقت و پول فراوان برای سفارش یک دست لباس خوش دوخت به لندن سفر میکنند.
با تمام تغییرات ۳۰ سال گذشته، هنوز هم تدوام تاریخ این خیابان در گرو تربیت نسل بعدی خیاطان زبردست خواهد بود. در گذشته تعداد بانوانی که برای کارآموزی پذیرفته میشدند چندان زیاد نبود. امروزه اما، توانایی و علاقه و پشتکار فراتر از جنسیت، ملاک انتخاب کارآموزان میباشد و در میان کارآموزان بانوان زیادی هم به چشم میخورند. اغلب کارآموزان از ۱۶ سالگی یادگیری و کسب مهارت در این حرفه را آغاز کرده، خود را برای یک زندگی کاملا حرفهای آماده میکنند.
سویل رو اگر چه نام خیابانی در قلب لندن است اما برای کسانی که با آن آشنایی دارند نامی مترادف کیفیت و زیبایی است. در گزارش تصویری این صفحه سری به این خیابان زدهایم و پای صحبت "جو مورگان" یکی از خیاطان مشهور این خیابان نشستهایم که از نحوه کار و مشتریانش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب