۱۰ جولای ۲۰۱۳ - ۱۹ تیر ۱۳۹۲
بانگگ بر برده به ابر اندرا
چادرکی رنگین دیدم بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پَرغونه* و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا
رودکی
جدیدآنلاین: سیاوش روشندل٬ هنرمند هنر تجسمی٬ نقاش، مجسمهساز و مترجم است. کارهای او در نمایشگاههای انفرادی و گروهی بسیاری در داخل و خارج ازایران به نمایش در آمده است. از او مقالات بسیار و نیز چهار کتاب در باره ادبیات تجسمی منتشر شده. وی اکنون ترجمۀ مجموعۀ آثار "لئوناردو داوینچی" را در دست دارد. کتاب مفصلی نیز در زمینۀ رنگ به تالیف رسانده که به باور وی امکان چاپ آن با توجه به محدودیتهای چاپ رنگی هنوز در ایران موجود نیست. روشندل درباره زندگی و کارهایش متنی نوشته که چکیده آن را در این جا میخوانید.
سیاوش روشندل
نوشتۀ حاضر خواهناخواه شکل یک کولاژ را به خود میگیرد. کولاژی با اجزای پراکنده که قرار است با ترکیب تکهپارههایی ناهمگون پرترهای از آدمی به دست دهد که نقاشی را پیشه خود قرار داده است. برای سادگی کار سه دهۀ مشخص کارم را از هم تفکیک کردهام، دوران نوجوانی و کودکیام نیز در این نوشتهحذف شدهاند؛ و درواقع قطع پرتره در تناسب با صفحهای که قرار است در آن ارائه شود بریده شده، چنانکه میان نقاشها رسمی دیرین است.
نخستین سالها/ آموختن در دهه ۶۰
من نقاشی را از سال ۶۱ و در دوره سربازیم شروع کردم. در واقع تصمیمش را گرفتم به شکل حرفهای نقاشی کنم. آنجا هم وقت فراوان بود و هم مدل. مدلینگ در ابتدای کار برای سربازها فقط سرگرمی و محض خنده بود، اما من با سماجت به کشیدن پرترههای ناشیانهام ادامه دادم. کار پیش رفت و کمکم میتوانستم موجودی مشابه با سرباز مقابلم روی کاغذ بیاورم. آن سالها سالهای جنگ بود، سربازها برعکس تصور عموم موجودات غمزدهای نیستند، حداقل وقتی که در پادگانند، آنها شادند، چون خیلی جوانند و چون به خوبی میدانند که چقدر به مرگ نزدیکند. به همۀ این دلایل، پادگان جای مناسبی است برای شروع طراحی؛ و افزون بر آن، چون محیط نظامی عموماً خاکستری و رنگگریز است بنابر این درگیر روابط پیچیدۀ رنگ نمیشوی؛ و به همان شکل لباسها هم متنوع نیستند پس کار با فرم هم تا حدی سادهتر است؛ و اینکه آناتومی را میشود به شکل زنده مطالعه کرد؛ سرها تراشیده است، و میتوان فرم جمجمهها را تشخیص داد، و فرصت اینکه آدمهای زیادی را برهنه ببینی هست- البته غیر از زنها، که قدرشان را هم بیشتر خواهی دانست- و مهمتر از همه اینکه در این فضا از کار هنری استقبال میشود، چون هنر هم مثل عشق یکی از آلترناتیوهای مرگ است.
پس از سربازی محدودۀ طراحیم را گسترش دادم و شروع به نقاشی جدی کردم. فرصت بود که با رنگ کار کنم. آن روزها شیفتۀ سبک امپرسیونیستها بودم. عاشق "رنوار"، "ونگوگ" و "سزان" بودم. نقاشهایی که هنوز هم با وجود تفاوتهای اساسی و بیشمارشان تحسینشان میکنم. و طبیعت؛ طبیعت همیشه مرا مجذوب کرده، و اطراف شهرکرد طبیعت بینظیری دارد. خوانده بودم که ونگوگ محض خاطر آفتاب "آرل" بود که به آنجا سفر کرد. در مورد من نیازی نبود تا جایی بروم. آفتاب و نور کوهستان رنگها را به حد اعلا زنده میکرد. من به همان شیوه امپرسیونیستها که الگویم بودند رنگ و بوم را برمیداشتم؛ جایی چادر میزدم و نقاشی میکردم. تجربۀ تنهایی در طبیعت تجربۀ یگانهایست. چهار روز که بگذرد و آدمی نبینی انگار که کل دنیا تغییر میکند، آبی آسمان، رنگها جور دیگریست، و فرم درختها، صداها، و حتا نفس باد و هوا روی پوست بدن، و زمینی که زیر پاست، و خود آدم همه تغییر کردهاند؛ وقتی باز گردی چهره شهر، آدمها و خانهها شگفتی برانگیزند، انگار که پیشتر ندیده باشیشان، و انگارکه حافظه هرگز ابزار دقیقی برای ثبت تصویر نبوده و نیست، و گویی به همین دلیل است که بشر نقاشی، مجسمه و سپس عکاسی و فیلم را اختراع کرده است.
سال ۶۷ این امکان برایم فراهم شد که برای تحصیل به دانشگاه هنر تهران بروم. اما شور و اشتیاق من در همان ماههای اول فروکش کرد. دانشگاه آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم؛ حس میکردم فضا ملالتبار؛ غیر همدلانه و غیر آموزشی است. هر چه بود؛ دانشگاه پاسخگوی عشق من به نقاشی نبود. پس از یک ترم انصراف دادم و محترمانه از هم جدا شدیم. این تصمیم میتوانست همه روند زندگیم را تحتالشعاع قرار دهد. به هر روی دانشگاه فقط برای آموزش ساخته نشده، یک سیستم است که در آن آدمها و گروههای همسنخ همدیگر را پیدا میکنند و البته بابت ماندن در آنجا مدرک هم دریافت میکنند. مدرکی که نه تنها دال بر آنست که شما در رشتهای آموزش دیدهاید بلکه سندی بر پایبندی به قراردادهای اجتماعی است. من آگاه بودم که خروج از دانشگاه میتواند زندگی آیندهام را مشکل کند، اما ده سال پس از سال ۵۷ هنوز این توانایی و شور را داشتم که خطر کنم. خروج اضطراری من شوق کار بیشتر را در من برانگیخت.
درواقع مسیری که تا آن روز طی کرده بودم این بود: تجربۀ طراحی و نقاشیهای امپرسیونیستی، طراحیهای ذهنی کهن الگویی، نگاه به فرمهای کوبیستی، وچند تابلو بر همان اساس. به موازات کار عملی من تئوری نقاشی و هنر تجسمی را نیز به طور جدی دنبال میکردم. مطالعاتم بیشتر حول دو محور میگشت، یکی مینیاتور ایرانی که غنای رنگی و کمپوزیسیونهای پیچیدهاش همراه با انتزاع ریتمیک و موزیکال، فضای تجسمی متفاوتی میساخت، و دیگر نقاشی غربی که بیانیتر بود و آزادی بیشتری برای نقاش ایجاد میکرد. من شروع به یک سری نقاشی با مداد رنگی کردم. موجودی که متولد شد برخی حامل ژنهای مینیاتور و نقاشی غربی با هم بود. از مینیاتور، قطع کوچک رنگهای تخت و درخشان را گرفته بودم و از نقاشی غربی، تصرف در فضا و انتزاع فرم را. این تقریبا مسیری بود که "ماتیس" رفته بود، با این تفاوت که من موضوعاتم را ذهنی انتخاب کرده بودم، نه بر اساس مدل واقعی یا طبیعی. در عین حال من خط سیاه مینیاتور را حذف کردم، همچنان که به شیوه امپرسیونیستها رنگ سیاه را نیز به کار نمیبردم. بر این اساس حدود ۱۰۰ نقاشی کشیدم. مردم نقاشیها را دوست داشتند، اما هنوز مرا راضی نمیکردند. یکی اینکه قطع آنها کوچک بود، و در سطوح گسترده و بزرگتر غنای رنگیشان از دست میرفت، و دیگر وقتی رنگها را خالص بکار میبردم کار بشدت دکوراتیو میشد. من هنوز مجذوب خصلت بیانی رنگ در کار استادان غربی بودم. رنگهای ونگوگ کاملا بیانی بودند و مجذوبم میکردند. من به دنبال سمبولیسم رنگی نبودم، چنانکه در کار مینیاتوریست ایرانی، یا گوگن دیده میشود. من از سوی غرب به ماتیس رسیدم و از سوی شرق به مینیاتور "حسین بهزاد". هر دوی این نقاشها به شیوه خود دقیقا با مسئله من مواجه بودند و فاصله را کمی نزدیکتر کرده بودند. به هر روی اگر پیوند واقعی و ارگانیکی میان این دو گرایش موجود نباشد اثر هنری به همراه خالقش شقه خواهد شد.
علیرغم جذابیت زیاد طرحهای کهن الگویی پیش گفته، من مشکلی اساسی با کار خودم پیدا کردم. چنانکه گفتم تلاش کردم تا برخی از آن کارها را نقاشی کنم. آن کارها برایم از لحاظ فرم کامل بودند، مشکل این بود که چگونه میتوان رنگ را به کاری افزود، بیآنکه ارزش فرمش تقلیل پیدا کند. این همان مشکلی بود که مینیاتوریست ایرانی یا نقاش کلاسیک اروپایی با آن مواجه است. در هر دو مورد نقاش ابتدا طرحش را کامل میکند و سپس رنگ را به کار میافزاید. در عین حال رنگ برای خود هویتی کاملا مستقل دارد، برای مثال نمیتوان یک دایره، یا مربع قرمز را در هرجای تابلو قرار داد. رنگ حتا جای قرار گرفتن، و اندازه خود را هم در کمپوزیسیون تعیین میکند. من دچار چالشی جدی در نقاشیام شدم؛ چالشی که تفاوت کیفی داشت با همه آنچه که تا آن روز انجام داده بودم.
کنکاشها/ دهه ۷۰
سال ۷۲ نقطهعطفی در کارم بود. کار من در بیینال نقاشی تهران پذیرفته شد. این پذیرش برایم اهمیت زیادی داشت؛ چون فکر میکردم میتوانم با دیگرانی که مسیر آکادمیک را رفتهاند رقابت کنم و تصمیمم مبنی بر ترک دانشگاه اشتباه نبوده است. در این اثنا وقفهای در کارم پیش آمد. سال ۷۳ برای پیشرفت و بهبود کارم به آلمان سفر کردم. سفری که نزدیک به دو سال به طول انجامید، و فرصتی بود تا هنر غرب را از نزدیک مطالعه کنم. آنچه تا آن روز از آثار اساتید نقاشی دیده بودم منحصر به آثار چاپ شده در کتابها بود که دو نقص اساسی داشتند: یکی اینکه ابعادشان کوچکتر از اثر اصلی بود و دیگر اینکه رنگها همه در حین چاپ به یغما رفته بودند. مواجهه با اصل کارها برایم خیلی آموزنده بود و از بابتی شوکآور، تفاوت در دیدگاههای کلی، هوشمندی، خلاقیت و احساسی بود که کاملا با خویشتن هنرمند یگانه شده بود. گفته شده که کمالالملک چنان مجذوب کارهای کلاسیک شده بود که زیبایی کار امپرسیونیستهای معاصرش را درنیافت. من هم مجذوب شدم اما نه به شیوه او، چیزی که برایم جالب بود تکنیک "گلیز" بود. تکنیکی که از قضا برایم بسیار مدرن مینمود، اما امروز تقریبا کسی گرایشی به آن ندارد.
لایههای فراوان رنگ بسیار نازک روی هم، نوعی پرسپکتیو ایجاد میکنند که ارزش بصری دارد. امپرسیونیستها برای سرعت بخشیدن به کار تکنیک آلاپریما را بکار میبردند که در آن لایههای رنگی غیر شفاف و ضخیم است و به این ترتیب از ارزشهای تکنیک گلیز چشم پوشی کردند. تابلوی دوچرخهسوار محصول همان دوره است. این تابلو در سال ۷۷ کار شده و ۸۲ به همراه چهل کار دیگر از هنرمندان عضو انجمن هنرمندان نقاش ایران در کانادا به نمایش درآمد، و پس از آن در نمایشگاههای ایران؛ از جمله خانهی هنرمندان، و گالری افرند به نمایش درآمد.
"پل کلی" در آبرنگهای کوچکش تکنیک گلیز را به کار گرفته بود. من سعی کردم این تکنیک را در قطع بزرگ به کار ببندم، فکر میکردم که راه حلی یافتهام که رنگ را در کارهایم به سطحی بالاتر ارتقا خواهد داد. نتیجه تعداد بیشماری اتود بود و چندین تابلوی آبستره که در آنها این ایده را اجرا کرده بودم. من نمایشگاهی از آن آثار را در "خانههنر ارسباران" گذاشتم، همراه با تعدادی از نقاشیهای مداد رنگی، و تعدادی فرم که با کاغذ مچاله شده ساخته بودم. نمایشگاه موفق نبود و فقط تعدادی از کارهای مداد رنگیام به فروش رفت. فکر کردم شاید بهتر است که کارها را در جایی که تخصصیتر است نمایش بدهم، نقاشیهای ترانسپارنتم را برای بیینال نقاشی فرستادم، و حجمها را برای بیینال مجسمهسازی. کارها در هیچ یک از آن دو نمایشگاه پذیرفته نشدند. در کمال تعجب میدیدم همچنان که کارهایم مدرنتر میشدند از سوی جامعه کمتر پذیرفته میشوند. من از کودکی به مرض متهم کردن خودم دچار بودم، در این دوره هم فکر کردم شاید کارها غنای کافی نداشتهاند. پس شروع کردم تا جدیتر کار کنم.
دیدگاههای نو/ دهه ۸۰
حجمهای من همیشه به موازات و در کنار تصاویر دوبعدیام پیش رفتهاند. در کنار کارهای ترانسپارنت نقاشیام و نقشهای برجستهای که با کاغذ میساختم توجه من به شفافیت در حجم جلب شد. من یک سر با تور فلزی ساختم. همین تورهای معمولی که روی پنجره کار میکنند. مهمترین ویژگی که این حجم داشت شفافیت آن بود، در واقع میشد درون و برونش را دید، و در عین حال داخل حجم نیز پیچیدگیهای زیادی داشت که به جزئی از کار بدل شده بودند. من حس کردم که میتوان بر این اساس کار ارزشمندی تولید کرد، اما کار به سادگی به نتیجه نمیرسید. در واقع من حدود ۱۰ سال روی این پروژه کار کردم تا به نتیجه رسیدم. حاصل کار مجموعهای از حجمهای شفاف است که با تور فلزی ساخته شدهاند و سال ۹۲ در نمایشگاهی با عنوان "درون/ برون" در "گالری هفتثمر" به نمایش درآمدند. از جمله ویژگیهای بارزی که در این کارهای وجود دارد به کار گرفتن سایههای تولید شده از حجم در کنار کار است. این اتفاق در چهرهها کاملا معنادار است. سایه طبیعتا ترکیبی دوبعدی دارد، و در کنار حجم سهبعدی تصویری میسازد که پیچیدهتر از نقاشی، طراحی و حجمِ تنهاست. در واقع میتوان آن را ترکیبی از طراحی و حجم به شمار آورد. بنابر این سایۀ تولید شده جزئی از کار است و با حضور و هویت متفاوتش کار را تکمیل میکند. از سوی دیگر در برخی از حجمها از یک "پیچِ موبیوسی" استفاده کردهام که نمودی جدید از حجم است. در واقع حجم تولید شده صفحهایست که در فضا چرخیده تا به حجمی پیچیده بدل شود. پیچِ موبیوسی این امکان را ایجاد کرده تا حجمی تولید شود که متفاوت با حجمهایی است که به شکل طبیعی روی کره زمین یافت میشوند. مواجهه با حجمها شاعرانه و تخیلبرانگیز است. این حجمها به طور کامل "حجم"اند، و رنگ در دورترین فاصله از آنها قرار دارد.
من رنگ را در آخریننقاشیها با هدفی مستقیم به کار بستم. هدفی که فراتر از صرف تطابق رنگ و فرم بود. این نقاشیها در ستایش رنگهای زنده، نور، صلح، عشق و آزادی کار شدهاند. رنگهای پالت من در این کارها محدودتر از سابق است. از این رو قدرت بیانی رنگها افزایش یافته است. شاید برای نخستین بار بود که میدیدم میتوانم رنگ را در رنگینترین حالتش ترکیب کنم و میدیدم که تاثیر کار بر مخاطبانم کاملا مثبت است. هر چه پیشتر میروم به نتیجهای میرسم که رؤیای اولیهام را از بابتی به هم میریزد. انطباق فرم و رنگ در یک پردۀ نقاشی، یا در سطح دوبعدی که از دید "سزان" بزرگترین چالش نقاشی قرن نوزده بود ممکن است، زیباست و به کارش میگیریم اما برای ما کافی نیست، چنانکه اشاره کردم این کار باید واجد هدفی باشد، و نقاشی تنها زمانی معنا دارد که آن هدف را نتوان از هیچ طریق دیگر بیان کرد. گرایش اصلی یک نقاش میتواند معطوف به رنگ یا فرم باشد، امروز من آگاهم که رنگگرا یا کالِریست هستم. این رنگ است که مهمترین ابزار بیانی من است و به مدد آن است که میتوانم احساسم را بیان کنم، دنیای رنگها برایم بینهایت برانگیزاننده و الهامبخش است و دوست دارم آنچه تولید میکنم نیز در ذهن بیننده همین حس را ایجاد کند. هزاران سال است که ما با رنگ مشکل داریم، زمانی مشکل این بود که رنگ کمیاب بود و در دسترس همه نبود. زمانی نقاش نمیتوانست فرمهای دلخواهش را با رنگهای زنده کار کند، چون روایت و فرم بر رنگ غلبه میکرد. امروز این مشکلات به مراتب کمتر شدهاند. ما به این یقین رسیدهایم که رنگهای خالص میتوانند زندگیبخش باشند، و میدانیم که روح ما نیاز به رنگ دارد، چنانکه نیاز به موسیقی دارد.
شاید سادهترین تعریفی که میتوان برای نقاشی ارائه داد این باشد: تبدیل سطح دوبعدی به فضای سهبعدی به کمک طرح و رنگ؛ - و روشن است که این فقط در ذهن بیننده اتفاق میافتد. به واقع این "ذهن" بیننده و نقاش است که امروز همه چیز را به چالش میکشد. ذهنی که هر روز با توفانی از اطلاعات جدید تصویری متلاطم و تحریک میشود، و از سوی دیگر هر روز با امکانات ابزاری جدیدی برای ارائه منظور و مقصودش از کار هنری روبروست. آن جعبه ششتایی مدادرنگی که زمانی برایش تصاحبش میگریستیم الان به پالتی مرکب از یک میلیون رنگ بدل شده که روی هر کامپیوتری هست، و دیگر رشکبرانگیز نیست و هنوز به درستی نمیدانیم با آن چه میتوان کرد. به این ترتیب "ذهن" ما است که تعیین میکند چه چیز هنر است و چه چیز نیست.
زمانی میشد امضای هنرمند را از خلال خطوط و رنگها و ترکیبهای او دریافت، برای یک خبره هنر امکانپذیر بود که میان کار این هنرمند با دیگری تمایز قائل شود، بیآنکه حتا "امضاء" را دیده باشد. اما این امر امروز غیر ممکن است. ما "تخمههای آفتابگردانِ" اثر "آیویوی" هنرمند چینی را اثری هنری قلمداد میکنیم. اما این اثر میتوانست متعلق به هر کس دیگر نیز باشد. بدون کمک رسانهها آن صد میلیون تخمآفتابگردان که با چینی ساخته شدند با میلیاردها تخم آفتابگردان واقعی دیگر روی کرهزمین فرقی نداشتند؛ و از قضا این خود هنرمند نبود که آن صد میلیون را ساخت، او ایده داد، و دیگران ساختند. این شاید به نوعی بازگشت به هنر پیش از تاریخ باشد زمانی که برای مثال هنرمند طرح نقوش تخت جمشید را میریخت و دیگران آن را اجرا میکردند. به نظرم تنها چیزی که در میان همۀ آشفتگی دنیای معاصر میتواند برای هنرمند معاصر راهگشا باشد حفظ آزادی شخصیاش به هر قیمت است. تنها قطبنما و گلباد ما در این راه احساس و ایدهایست که قرار است بیان شود. اینها است که تعیین میکنند امروز طراحی کنیم، یا نقاشی، یا حجم بسازیم یا مجموعهای را اینستال کنیم و برای پرهیز از آشفتگی شاید نیاز داریم تا همه امکانات رسانهای را از هم تفکیک کنیم و شاید نیاز داریم تا دوباره بازگردیم و همهچیز را از نو تعریف کنیم؛ همه چیزِ همه چیز را از سادهترین مفاهیم هنر تجسمی گرفته تا پیچیدهترین آنها.
من از اوایل دهه ۸۰ نوشتن را جدیتر گرفتم و از میان آنچه میخواندم دست به ترجمهبرخی مقالهها زدم. نهایتاً این کار منجر به ترجمه و چاپ چند کتاب شد. اولین کتابم شعری بلند از "فدریکو گارسیا لورکا" بود با عنوان "چکامهای برای سالوادور دالی" که به واقع برای دالی سروده شده بود. کتاب دوم: "درباب هنر"، مجموعه نوشتهها و گفتگوهای ماتیس است. سومین کتابم: "کتاب طراحیها"، مجموعهای از طراحیهای خودم است، همراه با مقدمهای مفصل، که درواقع رسالهایست در باب طراحی. کتاب چهارم که اکنون توسط نشر نظر در حال چاپ است: "نامههای ریلکه"، درباره سزان است، که از سوی منتقدان جهان به مثابه یکی از زیباترین متنهای مرتبط با هنر تجسمی قلمداد میشود. کاری که در دست ترجمه دارم مجموعه نوشتههای لئوناردو داوینچی دربارهنقاشی و هنر است. کتابی شگفتانگیز که برای نخستین بار در سال ۱۹۸۹ به چاپ رسیده و درواقع جُنگی است که از میان مجموعه پراکندهای از اسناد مختلف مربوط به لئوناردو جمعآوری شده است. گذشته از ارزشهای تئوریک و شیرینی رویارویی با متنی که نقاش نابغه درباره نقاشی نگاشته است، این اثر میتواند فهم بهتری از آنچه در رنسانس غرب اتفاق افتاد به دست دهد.
در گزارش تصویری این صفحه نمونههایی از کارهای سیاوش روشندل را میبینید و نظر او را در باره کارهایش میشنوید.
*پرغونه به معنای زشت و نازیبا است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ می ۲۰۱۳ - ۶ خرداد ۱۳۹۲
ثمانه قدرخان
فرمان همایونی که صادر شد یکی از معروف ترین باغهای تهران را نامزد اجرای حکم کردند. شاه میخواست خیابانی مثل شانزلیزه پاریس در تهران ایجاد شود، آخر او در سفرش به فرنگ از دیدنیهای شانزهلیزه خیلی لذت برده بود.
لالهزار باغی مصفا در خارج تهران بود که به خاطر داشتن لالههای خودرو، تفرجگاهی بی بدلیل برای شاهان قاجار شده بود. آن لاله زاری که ناصرالدین شاه با فرمانی شاهانه درختانش را برید، نردههای چوبیاش را از جا درآورد و خیابانی از میانش گستراند ارثیه به جا مانده از فتحعلی شاه بود که اتفاقا شهرتی هم داشت. اما لالهزار بی ورثه امروز خیابانی بی شکل و هویت شده است که انگار محصول هوسی یک شبه است.
آن باغ را که تکه تکه کردند، اول شاهزادهها سر سفره نشستند هرکس لقمه ای گرفت و آخر، قوارههای دیگر به تجار و متمولین شهر فروخته شد: "هر ذرع (یک متر و چهار صدم متر) یک تومان تا شش هفت ریال ."
در قطعه زمینی مرغوب، متعلق به نوههای فتحعلی شاه اولین هتل مجلل و مدرن ایرانی به نام" گراند هتل" ساخته شد که امروز مرد میان سالى در ورودی آن سیم و پیچ و مفتول فروشی دارد.
ناصرالدین شاه با آوردن اسباب مدرنیته از فرنگ کم کم شانزلیزه ای برای خودش ساخت. لالهزار مهد فرهنگ شد از معماری گرفته تا کافهها و تئاترها و فروشگاههای مدرن. عبور اولین واگن اسبی از این خیابان، راه افتادن برق و رد شدن اولین تراموای برقی موجب ترقی بیشتر لالهزار شد. حتی نخستین خط تلگراف هم یادگاری از این خیابان است.
"منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و بشکر اندرش مزید نعمت" این اولین پیامی بود که دراسفندماه سال ۱۲۳۶ شمسی، یعنی ۱۴ سال پس از ارسال اولین پیام تلگرافی جهان توسط ساموئل مورس ، به وسیله کرشش (یکی ازمعلمان اتریشی دارالفنون) بین کاخ گلستان و لالهزار با موفقیت مخابره شد.
یادگارهای شانزهلیزه تهران
یکی از زیباترین یادگارهای لالهزار باغ میرزا ابراهیم خان امین السلطان قهوه چی ناصرالدین شاه و پدر علی اصغر خان اتابک امین السلطان است که اکنون فقط ٩٠٠٠ هزار مترمربع از آن باقی مانده و چون در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده از گزند حوادث مصون است. این عمارت با شکوه ، ته بن بست اتحادیه با در دو لنگه سبز رنگ زمانی لوکیشن سریال معروف "دائی جان ناپلئون" نوشته ایرج پزشک زاد بود که ناصر تقوایی آن را ساخت.
ساختمان سینماهای سارا، ایران، رکس (که به لاله تغییر نام داده)، جهان، شهرزاد و نادر و تئاتر نصرو پارس با گراند هتل و بخشی از باغ باشکوه و تنها عمارت باغ میرزا ابراهیم خان امین السلطان آخرین یادگارهای شانزهلیزه تهرانند.
ولی هنوز روی برخی عمارتهای مرده؛ کاشیکاریها، آجرنماهای بی بدیل و گچ بریهای استادانه، ردى از معروف ترین خیابان تهران به جا مانده است.
شروع لالهزار
در اواخرسلطنت فتحعلی شاه قاجار و اوایل دوره محمد شاه لالهزار فعلی خارج از شهر تهران قرار داشت. چون ارگ سلطنتی منتهی الیه شهر بود فتحعلی شاه و محمد شاه سواره از ارگ برای گردش به باغ لالهزار میرفتند. و هر وقت سفیری یا نمایندهای ازطرف دولتهای خارجی به تهران وارد میشد، باغ لالهزار پذیراى آنها بود.
در سال ١٢٨٤ هجری قمری قرار بر این شد که شهر تهران را از چهار طرف بزرگ کنند ناصرالدین شاه دستور داد دوازده دروازه برای تهران بسازند که یکی دروازه دولت بود، با ساختن دروازه دولت باغ لالهزار داخل شهر تهران افتاد.
چون خانه میرزا اصغر خان اتابک در لالهزار واقع شده بود برای تسهیل آمد و رفت او یک خط واگون اسبی از میدان توپخانه تا لالهزار کشیده شد. مدتی هم با آوردن چند حیوان وحشی لالهزار به باغ وحش تبدیل شد. ولی در تاریخ آمده "به خاطر کندن دست یک بچه توسط یک پلنگ ناصرالدین شاه دستور داد باغ وحش را از آنجا به بیرون ببرند".
از وقایع تاسف انگیزی که در خیابان لالهزار قدیم رخ داد ترور صنیع الدوله هدایت وزیر مالیه وقت است، که در عصر روز ششم صفر ١٣٢٩ هجری قمری در سر چهار راه لالهزار بدست چند قفقازی تبعه روسیه تزاری اتفاق افتاد.
بعداز ظهرهای جمعه لالهزار غلغله ای بود. کوچهها را آب پاشی میکردند و آنها که خوش سلیقگی داشتند ریسههایی از نورهای رنگی در کوچهها میآویختند. نزدیک غروب صدای محمدرضا میرزاده عشقی، عارف قزوینی، عبدالحسین نوشین و دیگر هنرمندان چون قمرالملوک وزیری و بعدها هنرمندانی از نسلهاى دیگر چون سوسن، نعمت الله آغاسی و دیگران از گراند هتل و کافهها به گوش میرسید. مردم برای دیدن سینماهایی که جای "شهرفرنگ" آمده بود سرو دستی میشکستند. سینماهای ٣ فیلمه با یک بلیط.
لالهزار اسطوره ای بود؛ اولین فیلم صامت ایران"آبی و رابی" در یکی از عمارتهای لالهزار ساخته شد و در سینما مایاک روی پرده رفت. اولین فیلم ناطق ایرانی"دختر لر" هم در سینما خورشید همین خیابان نمایش داده شد.
اما لالهزار امروز انبارى است از سیم، کابل، صدای موتور،زبالههای مغازهها و حسرت ٧٠- ٨٠ سالههای تهرانی. نه از تهرانهشت ضلعی عصرناصری چیزى مانده. و نه از کافههاى روشنفکر نشین عصر پهلوى. نسل لالهزار که رفت لالهزار هم قصه شد؛ قصهاى بی سرو ته!
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ سپتامبر ۲۰۱۸ - ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
صبا واصفی
او را سکاندار عرصه ایرانشناسی نامیدهاند. بیش از نیم قرن است که نام فرهنگ و ادب ایران با نام او گره خورده است. استاد "احسان یارشاطر" که از همان جوانی به ادبیات فارسی علاقهمند بود، امروز بدون وقفه هر مانعی را از سر راه برداشته تا کاروان ادب و فرهنگ فارسی را به گرد جهان بچرخاند و بیش از هر زمانی به جهانیان بشناساند. حالا او سالهاست در نیویورک، در خانهای که بیشتر به یک کتابخانه شباهت دارد، زندگی میکند.
عکسهای متعدد از دو زن، نشسته در قابهای قدیمی، نخستین چیزی است که پس از ورود به خانه احسان یارشاطر چشم را میرباید. دو زنی که آنها را مادر و همسرش معرفی میکند. کنار کتابخانهای به بزرگی مساحت خانهاش مینشیند و در میان حرفهایش دائم به گذشته نقب میزند و داستان تاثیر مرگ مادر جوان و تحسر از مرگ همسرش را روایت میکند.
احسان یارشاطر در ۱۲ فروردین ۱۲۹۹ در همدان به دنیا آمد. خانوادهاش اهل کاشان بودند. پدرش، "هاشم"، به داد وستد مشغول بود و اهل علم نیز بود.
وقتی کلاس هفتم بود، مادرش و یک سال بعد پدرش را نیز از دست داد و تحت نظارت عمویش پرورش یافت و روزگارش در تنهایی و انزوا سپری شد. در سال ۱۳۴۰ با "لطیفه" ازدواج کرد. مرگ او در سال ۱۳۷۹ بار دیگر تنهایی را به زندگی او بازآورد.
او تحصیل ابتدایی را در همدان و کرمانشاه و تهران و تحصیلات متوسطه را در دیبرستانهای "تربیت" و "شرف" و سپس "دانشسرای مقدماتی" تهران به پایان برد. پس از آن با بورسی که در نتیجه امتیاز در امتحانات دانشسرای مقدماتی به او تعلق گرفته بود به دانشگاه تهران وارد شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه تحصیل داد. پس از فارغالتحصیل شدن، در دبیرستان "علمیه" تهران به تدریس پرداخت. در ضمن دبیری، تحصیل خود را ادامه داد و در سال ۱۳۲۶ رساله دکتری خود را با عنوان "شعر فارسی در نیمه دوم قرن نهم" ارائه داد. پس از آن با دریافت بورس تحصیلی یکساله به انگلستان رفت و در رشته زبان و ادبیات باستانی مشغول تحصیل شد.
در سال ۱۳۵۲ پس از بازگشت به ایران به سمت دانشیاری زبان و ادبیات فارسی و همچنین زبانهای باستانی ایران منصوب شد. در ضمن تدریس در دانشگاه تهران، در تاسیس و مدیریت "بنگاه ترجمه و نشر کتاب" نقش مهمی ایفا کرد. این بنگاه علاوه بر انتشار ادبیات خارجی، متون فارسی، ایرانشناسی و خواندنیهای کودکان و نوجوانان، اصول ویراستاری را در ترجمهها معمول کرد. از انتشاراتی که در بنگاه ترجمه و نشر کتاب انجام گرفت میتوان به "دانشنامه ایران و اسلام" و "فهرست کتابهای چاپی فارسی" اشاره نمود.
در سال ۱۹۶۱ از احسان یارشاطر برای تدریس در دانشگاه کلمبیا دعوت شد و در آنجا "مرکز تحقیقات ایرانشناسی" را بنیان گذاشت. پس از آن با دعوت تعدادی از ایرانشناسان به تالیف و انتشار دایرهالمعارف ایرانیکا پرداخت.
هرچند طرح و تاسیس و راهبرد دانشنامه ایرانیکا سترگترین کار فرهنگی احسان یارشاطر است، اما خدمات ایرانشناسی او تنها منحصر به تالیف این مرجع عظیم نمیشود. انبوه رسالات، مقالات، تالیفات و ویراستاریهای او در دیگر زمینههای ایرانشناسی از جمله دیگر کوششهای خستگی ناپذیر اوست.
استاد یارشاطر پس از انقلاب اسلامی تمام اوقات خود را در امریکا صرف تدریس در بخش ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا و تالیف و تهذیب کتب و نگارش مقالههای تحقیقی به زبانهای انگلیسی و فارسی کرده است. حاصل این تلاش انتشار بیش از صد جلد کتاب در معرفی تاریخ و ادبیات قدیم و جدید ایران است.
در گزارش تصویری این صفحه استاد احسان یارشاطر از مهمترین فرازهای زندگیاش یاد میکند.
* این مطلب با استفاده از ویژهنامه "آینه جهان" که به مناسبت گرامیداشت استاد احسان یارشاطر منتشر شده، نگارش یافته است.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین ۲۴ می ۲۰۱۳ - ۳ خرداد ۱۳۹۲
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ می ۲۰۱۳ - ۱ خرداد ۱۳۹۲
رویا یعقوبیان
نام: علیرضا
نام خانوادگی: میراسدالله
تحصیلات: طراحی صنعتی
شغل: نویسنده داستانهای کوتاه، نقاش، عکاس، انیماتور، فیلمساز مستند، مربی هنرهای تجسمی کودکان، مترجم، روزنامهنگار، عروسکساز...
به اعتبار اطلاعات فوق علیرضا میراسدالله را میتوان هنرمندی شمرد پُرکار، تجربهگرا و البته عجیب.
میگویم هنرمند به این خاطر که در هرکدام از رشتههای فوق علیرضا رد پای خود را برجای گذاشته است. نقاشیهایش ممکن است پیچیده، باشکوه و آکادمیک نباشند، ولی چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ فرم و تکنیک، آنها اثر انگشت و امضای شخصی او را بر خود دارند. نقاشیهایش عموما شمایلهای تخت و از ریخت افتاده انسانهایی است که از پیرامونش الهام گرفته و با فرمهای ساده و رنگبندیهای درخشان و خالص و بدون پس زمینهای خاص ارائه شدهاند. آنها مانند نقاشیهای بدوی، سرهای بزرگ ولی چهرههای ملموس و بااحساس دارند. آدمهایی که کامل نیستند و یک کمبود و یا نقصانی در آنها به چشم میخورد. انگار برگرفته از انسانهای جوامع در حال توسعهاند. او نه با قلم مو که با انگشت میکشد، در دورههایی زنها شاخ دارند و و یا پس زمینهها سیاه هستند.
داستانهای میراسدالله عموما کوتاهاند. اغلب بازگوکننده خاطرات و یا برههای از زندگی شخصی او هستند و و یا بازگوکننده حکایتهای ساده و روزمره مردم معمولی کوچه و بازار که گاه در قالب ساختار حکایتهای کهن بیان میشوند. او هیچ ابایی ندارد که داستانش را تنها در چند خط بازگو کند. داستانها با زبان سادهای بیان شدهاند و شخصیتهای آن نقص ساختاری، که در نقاشیها هم هست، به همراه دارند. در انیمیشنهای او هم با داستانهای مردم معمولی سروکار داریم که عروسکهای دست ساخته او به آنها جان بخشیدهاند.
عکسهای او عموما تصاویر کج و معوجی از انسانها است که با دستگاه اسکنر گرفته و پرداخت شدهاند. تصاویری دوبعدی و از ریختافتاده از چهرههایی که نوع برخورد و پرداخت آنها یادآور عروسکها و نقاشیهای اوست.
علیرضا میر اسدالله پُرکار است. به این دلیل که او در دوره نسبتا کوتاه عمر هنری خود بیش از ده نمایشگاه انفرادی و گروهی برای نقاشیها و عروسکهایش داشته است. دهها مقاله درباره موسیقی در نشریات مختلف به چاپ رسانده و پیشینه جداگانه در ساخت انیمیشن دارد. بیش از پانزده مجموعه داستان کوتاه و ترجمه دارد که به عنوان کتاب مستقل از او منتشر شده و دهها فیلم تهیه کرده است.
علیرضا میراسدالله تجربهگرا است. چون او تحصیل بیدغدغه در یک رشته مقبول هنری در دانشگاه را به قصد سفر و کسب تجربه ترک کرده و در جوانیاش مانند یک کولی به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و خودش را در معرض تجربههای متفاوت، عجیب و متضادی قرار داده است، از کار در کافه و مزرعه گرفته تا کار به عنوان مربی هنر کودکان در مدرسه، تا زندگی در جنگلهای متروک شمال انگلستان تا جبهههای جنگ و اسارتگاههای عراق.
نمایشگاه جدید علیرضا میراسدالله که آن را "پشتکوهیها" نام گذاشته از چهارشنبه بیست و دوم مه تا نهم ژوئن در گالری میوز (Muse Gallery) در مرکز لندن از ساعت ۱۲ ظهر تا شش عصر برپاست. در این نمایشگاه بیش از هفتاد عروسک دستساز به همراه نقاشیهای او به نمایش در میآیند. چیدهمان عروسکهایش جدا جدا و یا در گروههای دونفره است. نقاشیهایش اکنون کمی بعد دارند و داستان آنها نیز در کنارشان آمده است. به نظر میرسد این نمایشگاه نوع تکامل یافته داستانگویی مصور چند رسانهای است که علیرضا میراسدالله به آن دست یافته است.
در گزارش تصویری این صفحه علیرضا میراسدالله از ساخت عروسکهایی که الهامبخش داستانهایش بودهاند، میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ می ۲۰۱۳ - ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲
جدیدآنلاین: چند روز پیش رسانههای ایران خبر دادند که خانه- باغ بزرگ اتحادیه در خیابان لالهزار تهران از سوی مالکانش به مزایده گذاشته شده است. همچنین مشاهدات خبرنگاران نشان میدهد که زمین بزرگ واقع در ضلع شرقی این خانه برای ساخت یک مجتمع تجاری، بیش از ۱۰ متر گودبرداری شده است. به گفته صاحبنظران این اقدامات میتواند مقدمهای باشد برای تخریب خانه- باغ اتحادیه و به احتمال زیاد ساخت یک مجتمع بزرگ تجاری و اداری بر جای آن. اگر چنین شود، آنگاه تنها باغ بازمانده از دوره قاجار در لالهزار و یکی از مهمترین خانههای تاریخی شهر تهران برای همیشه از میان میرود.
اگرچه بسیاری دیگر از آثار تاریخی تهران نیز در معرض تخریب قرار دارند، اما آنچه موجب حساسیت افکار عمومی درباره خانه- باغ اتحادیه شده، دو چیز است: نخست اینکه خانه مزبور محل فیلمبرداری سریال محبوب دایی جان ناپلئون بوده و برای مردم مکانی خاطرهانگیز به شمار میرود و دیگر آنکه اگر مالکان جدید این باغ ده هزارمتری این عمارت تاریخی نفیس را تخریب کنند و آن را به یک مجتمع تجاری مبدل سازند، آنگاه به گفته صاحبنظران سدی شکسته میشود که در سیل برآمده از آن آثار تاریخی زیادی به کام نابودی کشیده خواهد شد.
سال گذشته جدیدآنلاین گزارشی را درباره پیشینه خانه دایی جان ناپلئون و علل و عوامل اضمحلال آن منتشر کرد که اکنون بازنشر می شود.
حمیدرضا حسینی
شاید بهتر باشد سخن درباره خانه دایی جان ناپلئون را نه با مقدمات تاریخی و بحثهای فرهنگی؛ که از دیدگاه اقتصادی و با یک حساب سرانگشتی آغاز کنیم؛ چون فعلا آن چه سرنوشت آثار تاریخی پایتخت ـ از جمله این خانه ـ را رقم میزند، معادلات اقتصادی است، نه ملاحظات فرهنگی.
داستان از این قرار است: زمین بزرگی به وسعت حدود ۱۰هزارمتر مربع در خیابان لالهزار تهران جا خوش کرده که هرچند کاربری آن در پروندههای شهرداری، باغ مسکونی است اما اکثر درختانش خشکیده (و شاید خشکانده) شدهاند.
این باغ که به اصطلاح دست ورثه افتاده، حول و حوش پنجاه مالک دارد که طبیعتا همه آنها نمیتوانند در آن سکنی گزینند؛ اولا چند عمارت قدیمی باغ گنجایش این عده و خانوادههایشان را ندارد و ثانیا بافت مسکونی آن حوالی تماما از بین رفته و زندگی در میانه بازار لوازم الکتریکی و سیم و کابل خوشایند نیست. در نتیجه، مالکان در فکر فروش باغ هستند تا از حقوق مالکانه خود بهرهمند شوند.
این باغ که تنها باغ قاجاری بازمانده از لالهزار قدیم و دارای چند عمارت اعیانی ارزشمند است، میتواند دست کم سه خریدار داشته باشد: اول، بازاریان که میخواهند در جای آن یک مجتمع تجاری بزرگ بسازند و چند نفرشان آنقدر سماجت دارند که به قول معروف پاشنه در را از جا درآوردهاند.
دوم، سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور که شش سال پیش این خانه را در فهرست آثار ملی ثبت کرد و در صدد خرید آن بود اما فعلا مدعی است که پولی در بساط ندارد؛ نه برای خرید و نه حتی برای مرمت عمارتهای تاریخی باغ.
حتی اگر این ادعا را باور نکنیم، نباید از یاد ببریم که در تهران حدود ۵۰۰ خانه قاجاری دیگر وجود دارد که اغلبشان وضعی بهتر از خانه- باغ مورد بحث ندارند. سازمان میراث فرهنگی با این خانهها چه باید بکند؟ و نیز با هزاران خانه ارزشمند دیگر در شهرهایی مانند اصفهان، یزد، کرمان، تبریز، کاشان و غیره.
خریدار سوم شهرداری تهران میتواند باشد که اخیرا ۳۶۰ نفر از هنرمندان تئاتر و سینما و نیز ۱۰۰ روزنامهنگار خواستهاند پا پیش گذارد و خانه را برای استفادههای فرهنگی بخرد. اگر شهرداری به این خواسته پاسخ مثبت دهد، باید حداقل ۱۰ تا ۱۲ میلیارد تومان بابت خرید باغ بپردازد. مرمت عمارتها و احیای باغ نیز شاید یکی دو میلیارد تومان پول لازم داشته باشد. هزینههای نگهداری و تجهیز برای کاربریهای مختلف (مثلا موزه، فرهنگسرا، کتابخانه و از این قبیل) فعلا قابل محاسبه نیست.
اما اگر بازاریان باغ را بخرند، آن وقت باید برای تغییر کاربری و خرید تراکم عوارض سنگینی را به شهرداری بپردازند. طبق ضوابط، دست کم در ۶۰ درصد از مساحت باغ (۶ هزار متر مربع) میتوان ساخت و ساز داشت. شهرداری در بافت مرکزی تهران و در زمینهای خیلی کوچکتر تا ۱۵ طبقه تراکم تجاری – اداری هم فروخته است اما در خوشبینانهترین حالت فرض میکنیم که در این مورد، فقط ۵ طبقه تراکم بفروشد که در زیربنای ۶هزار متری میشود، ۳۰هزار مترمربع. قیمت تراکم تجاری تابع موقعیت ملک و پارامترهای متعدد است و محاسبه آن به راحتی ممکن نیست؛ اما باز هم در خوشبینانهترین حالت فرض میکنیم که متری ۳ میلیون تومان است. پس شهرداری میتواند نقدا ۹۰ میلیارد تومان درآمد از بابت تخریب باغ داشته باشد و بماند عوارض جور و واجوری که هر ساله از واحدهای تجاری ساخته شده اخذ میکند.
سخت نیست که بفهمیم این نهاد بین دو گزینه خرید و یا سکوت در برابر تخریب باغ، کدام را انتخاب میکند.
این فقط داستان خانه دایی جان ناپلئون نیست. بسیاری از خانههای تاریخی تهران یا حتی آثاری مانند حمامها، سراهای بازار، مدارس، تکایای متروکه و حتی گاهی مساجد در چنین وضعیتی قرار دارند و طعمه مناسبی برای ساخت و ساز تجاری و مسکونی محسوب میشوند. سودی که از بابت این کار حاصل میشود به قدری زیاد است که هر صدای مخالفی را ساکت میکند. برای مثال، چند سال پیش هیأت امنای مسجد جامع تهران که از مساجد دوره صفویه است، جرزهای قطور یکی از دیوارههای مسجد را تراشید و چند مغازه چند صد میلیون تومانی درون آنایجاد کرد. مخالفت سازمان میراث فرهنگی و سر و صدای رسانهها نیز به جایی نرسید.
در این وضع، اگر خانه داییجان ناپلئون تا به امروز دوام آورده، بیشتر به خاطر مشکل تعدّد مالکان و عدم توافق آنان بوده است. اینان از یکسو برای نگاهداری این باغ ارزشمند که هزینههای زیادی را طلب میکند، از هیچ حمایتی برخوردار نیستند و از دیگرسو در صورت فروش یا تخریب، ثروت هنگفتی در انتظارشان است. اگر ما به جای آنان بودیم، چه میکردیم؟
در گزارش مصور این صفحه، شاید برای آخرین بار به درون خانه دایی جان ناپلئون میرویم و داستانش را از صد و اندی سال پیش تاکنون مرور میکنیم. عکسهای این گزارش، به جز تصاویر قدیمی لالهزار، توسط آقای کامران عدل، گرفته شده و با اجازه ایشان منتشر میشوند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ می ۲۰۱۳ - ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
"آکاپلا" نوعی موسیقی است که بدون همراهی ساز و ارکستر و تنها با صدای خواننده اجرا میشود. این شیوه در ابتدا عمدتاً موسیقی کلیسایی و مذهبی را شامل میشده اما درطول تاریخ تفاوت کرده و تنها از اشعار مذهبی در آن استفاده نمی شود. علاوه بر این از نظر اجرایی نیز نوآوریهایی در آن پدید آمده است.
در شاخهای از سبک آکاپلا صدای انسان جایگزین صدای ساز میشود، هر خواننده نقش یک ساز را در ارکستر به عهده میگیرد و فرکانس صحیح صدا را با جلوههای مربوط و شبیه به آن ساز در میآمیزد. از ترکیب این آواها و جلوهها یک قطعه ارکسترال بدون بکارگیری ساز اجرا میشود.
"گروه آوازی تهران" اولین گروه ایرانی است که این سبک از موسیقی آکاپلا را با الهام از گروههای اروپایی به کار گرفت و با هدف "آشتی دادن مردم با موسیقی کـُر و آوازی" در سال ۱۳۸۴ آغاز به کار کرد.
میلاد عمرانلو، سرپرست گروه آوازی تهران، میگوید "پیش از این چندین گروه کر (آواز دسته جمعی) در ایران فعالیت داشتند که اگرچه کار آنها با ارزش هنری بالایی همراه بود، از نظر اجرایی جذابیت مورد انتظار شنوندگان موسیقی را نداشتند. سبک موسیقی گروه آوازی تهران، با سلیقه مردم سازگارتر است و اعضاء میتوانند سبکهای مختلف از محلی و پاپ تا موسیقی کلاسیک را اجرا کنند."
شروع کار گروه آوازی با توجه به ناشناخته بودن این موسیقی در ایران و نبود پشتوانه آموزشی راهی دشوار بوده است. همین امر باعث شده که این گروه کار خود را در ابتدا با کمک لوحهای فشرده و همچنین استفاده از نتهای منتشر شده در کشورهای غربی تجربه و آغاز کند. استقبال غیر قابل انتظار از اولین کنسرت در مرداد ماه ۱۳۸۶ و همچنین کسب مقام اول در جشنوار موسیقی فجر در سال ۱۳۸۷ باعث شد که این گروه فعالیت خود را با هدف شرکت در فستیوالهای خارجی ادامه دهد. از موفقیتهای گروه آوازی تهران در صحنه بینالمللی میتوان به کسب مدال طلا در مسابقات آواز جمعی کره جنوبی، اسپانیا و ایتالیا و مدال نقره کره جنوبی و دو مدال برنز در مسابقات جهانی چین اشاره کرد. این گروه همچنین آلبوم "وکاپلا" را به عنوان اولین سی دی این سبک در ایران منتشر کرده است و انتشار دومین آلبوم را نیز در دست دارد.
میلاد عمرانلو فارغالتحصیل کارشناسی ارشد آهنگسازی، مدرس دانشگاه موسیقی، نوازنده ارکستر سمفونیک تهران و ارکستر موسیقی ملی است. او موسیقی را نزد استادانی چون "مصطفی کمال پورتراب"، "شریف لطفی"، "حسین دهلوی"، و "علیرضا مشایخی" آموخت. و در زمینه آهنگسازی از محضر اساتیدی همچون "طالب خان شهیدی"، "احمد پژمان"، "خیام میرزاده" و و پروفسور "دیچکو" بهره برده است.
اکنون گروه آوازی تهران تنها گروه ایرانی است که در ردهبندی بینالمللی گروههای کر جهان ثبت شده است، اگرچه میلاد عمرانلو امیدوار است "تنها بودن گروهش در صحنه بینالمللی به زودی از بین برود و به مانند کشورهای امریکا و چین، گروههای بیشتری از ایران در صحنه موسیقی بینالمللی حضور یابند". او میگوید: اولین بوده اما آخرین نیست. موفقیت او و یارانش، باعث تشکیل گروههای مشابه دیگری در ایران نیز شده است.
در گزارش تصویری این صفحه میلاد عمرانلو و دو تن از اعضاء گروه موسیقی آوازی تهران، موسیقی آکاپلا و اجرای بدون ساز را معرفی میکنند. با تشکرا ز آرشیو مجله هنرموسیقی که تعدادی از عکسهای این گزارش را در اختیار ما گذاشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ می ۲۰۱۳ - ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
حمیدرضا حسینی
جایی که امروز استان ایلام خوانده میشود، در قدیم پشتکوه لرستان نامیده میشد و میدانیم که در فرهنگ ایرانی، اهل پشتکوه بودن و از پشتکوه آمدن کنایهای است برای تحقیر و خوار شمردن. اما اینها برای کسانی است که نه آن کوه را دیدهاند و نه پشتش را!
این کوه که سرزمین قدیم لرستان را به دو بخش پیشکوه و پشتکوه تقسیم میکرد، "کبیرکوه" نام دارد. دیوارهای است بلند به طول ۲۶۰ کیلومتر که از شمال غرب به جنوب شرق کشیده شده و بلندای برخی قلههایش به سه هزار متر میرسد.
از نظر طبیعی، استان ایلام با چشم اندازهای مسحورکنندهای از کوههای بلند و قلههای پوشیده از برف و جلگههای حاصلخیز و رودهای پرآب و جنگلهای بلوط و ارغوان و اقاقیا و افرا و بُنه و گیلاس وحشی و بادام کوهی شناخته میشود.
از نظر تاریخی نیز در همسایگی گهواره تمدن بشری - بینالنهرین- پیشینهای طولانی دارد. مثلا در جنوب استان و در حوالی دهلران، تپهای هست به نام "علی کش" که کاوشهای باستانشناسی، پیشینه آن را به حدود ۱۰ هزار سال می رساند. اینجا یکی از نخستین جاهایی بود که بشر به اهلی کردن دانههای گیاهی مانند گندم و جو پرداخت و قدیمیترین تاریخ کشاورزی در خاورمیانه را به نام ایلام ثبت کرد.
ایلام در هزاره دوم پیش از میلاد سکونتگاه کاسیها بود و کاسیها همان قومی هستند که به بینالنهرین یورش بردند و قلمرو بابِل را برای ۶۰۰ سال تحت سلطه خود گرفتند. وقتی هم که آریاییها به ایران آمدند و دولتهای ماد و هخامنشی و اشکانی و ساسانی را پیریختند؛ این منطقه از رونق فراوان برخوردار بود؛ زیرا هم آب و هوای مطبوع داشت، هم راههای مهم ارتباطی از آن میگذشت و هم در همسایگی بینالنهرین، از اهمیت سوقالجیشی بالا برخوردار بود.
تاریخ ایلام داستان درازدامنی است که گفتنش در این مجال نمیگنجد؛ فقط میتوان بدین مقدار بسنده کرد که در دوره ساسانیان (سده سوم تا هفتم میلادی) و تا سدههای نخستین اسلامی در اوج شکوه و شکوفایی بود و از آن پس رفته رفته جایگاه ممتاز خود در غرب ایران را از کف داد و به اینجا رسید که اکنون از محرومترین استانهای ایران به شمار میرود. البته زوایای زیادی از تاریخ ایلام هنوز ناشناخته مانده؛ زیرا کاوشهای باستانشناسی در این منطقه به مراتب کمتر از جاهای دیگر بوده است.
با این حال، افزون بر آنچه از زیر خاک بیرون آمده و زینت بخش موزهها شده است، آثار روی خاک نیز پرشمار و پراهمیتاند. قدیمیترین این آثار از دوره عیلامیان (حدود سه هزار سال پیش) باقی مانده و جدیدترینشان مربوط به دوره حکومت والیان پشتکوه در دوره قاجار است. در این میان، چیزی که بیش از همه به چشم میآید، بقایایی قلعههایی است که طی هزاران سال برای محافظت از راههای ارتباطی ساخته شدهاند؛ مانند قلعه "شیاق" که چند ده هکتار وسعت دارد و قدمتش به حدود دو هزار سال پیش میرسد.
هرچند که هیچ نقطهای از پهنه ۲۰ هزار کیلومتر مربعی استان ایلام خالی از آثار تاریخی نیست اما به نظر میرسد که منطقه دره شهر در شرق استان و به مرکزیت شهری به همین نام، گوی سبقت را از سایر جاها ربوده و بیشترین و شگرفترین آثار را در خود جای داده است؛ ضمن این که زیبایی طبیعت و گوناگونی اقلیمش نیز مثال زدنی است. ایلامیها و لرستانیها این منطقه را خوب میشناسند و غالبا در فصل بهار در دامن دشتهای سرسبز و جنگلهای کوهستانیاش به تفریح و تفرج مشغول میشوند اما در جاهای دیگر ایران، این نگین زاگرس کمابیش گمنام است.
گزارش مصور این صفحه شما را به دره شهر میبَرَد و با طبیعت و تاریخ این منطقه آشنا میکند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ می ۲۰۱۳ - ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۲
فاطمه جمال پور
چهل و هفت سال است که در سرما و گرما، برف و باران ظهر و عصر و شب هروقت استقلال بازی داشته به ورزشگاه میرفته با بوقش. از آن زمان که نام "تاج" را فریاد میزده تا حالا که با نوای "اس اسی دستها بالا" (استقلالیها دستها بالا) هنوز هم برای استقلال بوق میزند. برای عشقی که نفسش را گرفت، زانوها و قامتاش را خم کرد و ارمغان این عشق برایش یک کارت لیدری، زانو درد حاصل از بالا رفتن پلههای ورزشگاه آزادی، حقوق آب باریکهای که شاید بدهند و شاید هم نه و انبوه خاطرات نسلهای مختلف فوتبال ایران است.
تا قبل از اینکه پیش "محمود هداوند" معروف به محمود بوقی بروم نمیدانستم لیدرها و بوقچیها یک سبک زندگی دارند، یک فرهنگ واژگان و عشقی که زندگیشان را پایش میریزند. وسط حرفهایش ناخودآگاه "ها" میکشد، نفس کم میآورد اما هنوز هم بوق میزند آن هم بوقی که زدنش نفس میخواهد و کار هر کسی نیست.
محمود بوقی دل پردردی دارد از روزهایی که هر طور شده راهی شهری میشده که استقلال بازی داشته، بدون شام، بدون جایی گرم و حتا پولی برای بلیط برگشت. عشقش آن قدر بوده که پول ودیعه خانهاش را داده بوق خریده و همسرش پنج ماه از خانه بیرونش کرده است اما پنج ماه خیابان خوابی هم این عشق را از سرش نینداخته است.
پای صحبتهایش که مینشینم میگوید: " از بچگی با ۷ برادر عشق فوتبالم به استادیوم امجدیه میرفتم و از ۱۵ سالگی لیدر استقلال شدم. از همانزمانها هم توی زمین خاکی و آسفالت و کوچه فوتبال بازی میکردم. هم بازی میکردم هم لیدر بودم. کمی بعدتر تیمهای باشگاهی آمدند دنبالم و چند سالی بازی میکردم اما هر وقت تیم ما مقابل استقلال قرار میگرفت به خاطر تعصبم بازی نمیکردم".
از بوقهایش حرف میزند، بوقهای مونس ۴۷ سالهاش، بوقهایی که نفساش را گرفتهاند وبا این حال به آنها عشق میورزد و میگوید: "مجبور شدم دوتا از بوقهایم را بفروشم به خاطر مریضی بچهام. بوقها را میدادم مردی در محله گمرک میساخت که حالا سکته کرده و دیگر کسی نیست از این بوقها بسازد".
میگوید با تیم ملی ۵۲ کشور رفته است، جام جهانی آلمان، جام ملتهای آسیا، مالزی، سنگاپور، قطر، اردن و کویت. دل شکستهای دارد از بازیکنان فوتبالی که تحویلش نمیگیرند، با ماشین رد میشوند و خاک میدهند به خوردش. از بازیکنانی که به خاطرشان دعوا کرده، سرش را به دیوار کوبیده، ۹۰ دقیقه بر روی سکو نامشان را فریاد زده اما تحویلش نمیگیرند اما در عوض بازیکنانی را هم اسم میآورد که معرفت دارند که در روزهای کارتون خوابی به دادش رسیدهاند.
از دلخوشیهایش هم میگوید، از پیرمردی با پسرانش که آمدند با او عکس انداختهاند و او جواب داده است "شما چشم مایی، شما برادر بزرگ مایی" و میگوید:همینها باعث میشود به ورزشگاه برود و بوق بزند، مردمی که تشکر میکنند و قدردان هستند و اینها آدم را سر ذوق میآورد.
می گوید: از خدا میخواهم کمک کند همان طور که با فوتبال شروع کردهام تا آخر هم با فوتبال بمانم البته اگر بگذارند آرزویم برآورده شود.
در گزارش تصویری این صفحه محمود هداوند از صدای بوق و طبلش که سالها شادی دوستداران تیم استقلال را همراهی کرده میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ می ۲۰۱۳ - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
آرش دوستار
وقتی از مردم شهر آیخانم در بارۀ نام شهرشان بپرسید، می گویند دوشیزهای بوده با همین نام که در زیبایی و دلربایی شهرۀ شهر بوده، هزار مرد شیرگیر در کمند گیسویش اسیر و هزار دل بیتاب با ناوک مژگانش در خون. زیبایی او چنان خیرهکننده بوده که کس را یارای نگاه کردن به چهرهاش نبوده و مردم شهر عکس او را بر روی ماه میدیدهاند و از این رو او را "آیخانم" یا "ماهبانو" خطاب میکردند. سه شهزادۀ جهانگشای باختری هم دلباختۀ او بودند. هر یک از آنها برای وصالش دل میدادند و جان میسپردند. در نهایت یکی از شهزادگان آیخانم را میرباید و با قایقی که شیرها آن را به دوش میکشیدهاند، از رود آمو عبور میکند و در جایی برای معشوقۀ ترک خویش قلعهای میسازد و معشوقه را در آن پنهان میکند. و سرانجام این شهر به نام معشوقۀ او مسما میشود.
این یکی ازافسانههای عامیانهای است که در مورد آیخانم وجود دارد .عدهای هم وجه تسمیۀ این شهر را برگرفته از نام "سلین/ لونا" (Selene / Luna) الهههای اساطیری مهتاب یونان و روم باستان میدانند و دیگران هم آن را به آناهیتا، الهۀ باستانی عشق و زایش و مهتاب ایران باستان نسبت میدهند.
روایات تاریخی حکایتگر آنند که پس از تأسیس این شهر، شهزادگان و جهانگشایان زیادی به آرزوی یافتن مهبانوهایشان به این شهر آمدند و گاه شهر را زیر و رو کردند و عدهای هم طرحهای نو ریختند و شهرهای عاشقانۀ نو بنا نهادند. عدهای نیز با توجه به اقامت اسطورهای اسکندر درآن شهر، آن را اسکندریۀ آمودریا یا اسکندریۀ اکسیانا میگویند که بطلیموس حکیم نیزگفته است که اسکندر آن را در حدود سه قرن قبل از میلاد بنا نهادهاست؛ اما دقیقاً روشن نیست که آیا منظور همین شهر آیخانم بوده یا شهر ترمذ که در آن سوی آب، در ازبکستان کنونی واقع است. شاید هم آیخانم به دورۀ بعد از اسکندر برگردد و شهر "اوکراتیدیا" باشد که به نام "اوکراتید"، شاه یونان باختری، مسما بودهاست. ولی به هر حالتش آیخانم نسبتی گسستناپذیر با زیبایی و عشق و وصال داشتهاست.
شهرباستانی آیخانم در شمال افغانستان کنونی در شهرستان دشت قلعه استان تخار در پیوندگاه رودهای آمو (جیحون) و کوکچه واقع است. در افغانستان کنونی هم "جیحون" نامی است که به مردان اطلاق میشود و ترکتباران سواحل آمو هم به دخترانشان نام کوکچه را میگذارند که "کوک" معنای رنگ آبی آسمانی را دارد و نماد زیبایی متعالی و عشق آسمانیست. و آیخانم جاییست که این دو یعنی جیحون و کوکچه به هم وصل میشوند و عشقشان تا ابد در دل کوههای آسمانبوس آسیای میانه جاری میشود.
شاید هم همین نمادینگی این ناحیه بوده که لشکریان اسکندر را برای برگزیدن این محل برای ساختن یک شهر نو وا داشته باشد . شهر آیخانم در طول قرنهای متمادی ناپدید بود و باستانشناسان دنبال یکی از شهرهای ناپدیدشدۀ اسکندر در سواحل رود آمور می گشتند تا در نهایت در سالهای ۱۹۶۰ در زمان سلطنت محمد ظاهر شاه آخرین پادشاه افغانستان ، این شهربر حسب تصادف پیدا شد. کشف این شهر، باستانشناسان فرانسوی را به این منطقه کشاند تا کاوشهای علمی را در این منطقه آغاز کنند. در نهایت از آثار تاریخی بهدستآمده از آیخانم این امر ثابت شد که آیخانم ، یکی از شهرهای مهم یونانی- باختری بودهاست .
شهر شکل سهگوشی را دارد که از دو طرف با آب احاطه شده و سمت سوم آن هم جایگاه بلندیست که برج و باروی اساسی شهر را تشکیل میدادهاست. شهر در ارتفاع آن تپه قرار دارد و تمامی مناطق اطراف را میشود از آنجا زیر نظر داشت. و در فاصلۀ نهچندان دور از آن، کوههای لاجورد و زمرد بدخشان موقعیت دارد.
معماری شهر آمیزهای از هنر یونانی و ایرانی و هندی و دیگر هنرهای رایج در منطقه است؛ نمادی از امتزاج فرهنگهای خاوری و باختری در یک شهر آرمانی. شهری که قصر در مرکز آن بود و بناهای دیگری چون نیایشگاه، دیوان حکومتی، آمفیتئاتر، مدرسه و ورزشگاه، و نیز دژ یونانی هم داشت. این دژ دارای برجها و ستونهای بلندِ آذین شده به سبک یونان باستان بود.
در نیایشگاه، که بیشتر بر اساس طرح معماریهای آسیای میانه و بینالنهرین ساخته شده، خدایان یونانی پرستش میشدهاند که این خود نمایانگر آمیزش فرهنگهای گوناگون در این منطقه است. در کتیبهای سنگی که گمان میرود دیوار مقبره کنیاس باشد که گویا او بنیانگذار این شهر یونان- باختری بوده است، این جملات حکیمانه حک شده است:
در طفولیت مؤدب باش
در جوانی به نفس خود حاکم باش
در بزرگسالی عادل باش
در پیری مشاور خوب باش
و چون مرگ به سراغت آمد، گِله مکن!
آثار بهدستآمده از این شهر، مهارت معماران سبک هنری یونانی، ایرانی و هنرهای محلی را به نمایش میگذارد که هر کدام مانند خط و امضای عشاقی است که در پیکر این شهر عشق و وصال به جا ماندهاست و همه به عظمت و شکوه آیخانم، این عروس زیبای باختری خاور در عصر و زمان خودش افزودهاست.
بر اساس شواهد تاریخی بهدستآمده از این شهر، آیخانم در گذشته نیز دستخوش ویرانیهای فراوان و آتشسوزیهای عظیمی شده که بدن این عروس زیبا را مصدوم کردهاست.
با در گرفتن آتش جنگ و ویرانی که در دهه های گذشته بر افغانستان رفت، مردم به سر و صورت آیخانم افتادند و دل این عروس زیبا را با بیرحمی تمام کندند. بدن او را تکه تکه کردند. مردم شهر جهیزیههای عروس را غارت کردند و قاچاقچیان و دزدان بدن مجروح این عروس زیبا را در بازارهای جهان به حراج گذاشتند.
امروز از آن همه شکوه و عظمت تنها یک میدان مملو از گودال و حفرههای وحشتناک ماندهاست که بیشتر از یک شهر اسطورهای، گورستانی را در ذهن انسان مجسم میکند. شاید گور ناپیدای آیخانم را.
البته با همت کارکنان موزۀ ملی کابل، شماری از این آثار از چنگ هیولای جنگ و ویرانی در امان ماند که امروز در موزههای جهان به نمایش گذاشته میشود و زیبایی آیخانم، بار دیگر، چشم هر بیننده را نوازش میکند.
شاید هم بار دیگر شهزادگانی دلباختۀ او شوند و به آرزوی وصال معشوقههایشان شهر جدیدی را بنا گذارند که پیوندگاه عشق باشد و نماد خرد و زیبایی.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ می ۲۰۱۳ - ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
در خیابان امام خمینی تهران یا همان سپه قدیم، بین میدان حسنآباد و خیابان شیخ هادی، خانهای قدیمی هست که گرچه میان ساختمانهای ناهمگون اطراف و تابلوی فروشگاه های همجوار، گرفتار شده است اما سردر چشمنواز و شکوهمندش، رهگذران را به تماشا فرامیخواند.
بر تارک این سردر قدیمی، روی کاشی لاجوردی نوشتهاند: موزه مقدم. موزهای که این روزها در تهران شایع شده گرانترین خانه جهان است و گویا این ادعا مستند به نقل قولی از آرتورپوپ، هنرشناس شهیر آمریکایی است. اما جدا از این که موزه مقدم، گرانترین خانه جهان باشد یا نباشد یا اصلا چنین مقایسهها و اندازهگیریهایی محلی از اعراب داشته باشد، روشن است که این خانه با آثاری که در خود جای داده، یکی از نفیسترین خانههای تاریخی ایران محسوب میشود.
این خانه که در دهههای پایانی دوره قاجار بنا شده و به گفته راهنمایان موزه، خاطراتی را از حضور مظفرالدینشاه قاجار و دیگر بلندپایگان دربار و دیوان به یاد دارد، متعلق به دکتر محسن مقدم بوده است.
محسن مقدم (۱۳۶۶-۱۲۷۹) فرزند یکی از خاندانهای برکشیده عصر قاجار است. او به حاج علیخان حاجبالدوله نَسَب میبَرَد که در دوره ناصرالدینشاه مقام فراشباشی دربار را عهدهدار بود و چون از سوی شاه مأمور اجرای حکم قتل امیرکبیر شد، نام نیکی از خود برجای نگذارد. تیمچه معروف حاجبالدوله در بازار تهران از ساختههای اوست.
پسر بزرگ حاجبالدوله، عبدالعلیخان ادیبالملک بود که پدر بزرگ محسن مقدم است. او مدتی حکومت قم را در اختیار داشت اما بر اثر سکته ناقص، خانه نشین شد و در ۵۷ سالگی از دنیا رفت. برادر کوچکتر ادیبالملک، محمد حسن خان اعتمادالسلطنه است که وزیر انطباعات ناصرالدینشاه و همراه او در سفر و حضر بود و چون کتابها و مقالات بسیاری را درباره تاریخ ایران به رشته تحریر درآورده است، از رجال خوشنام دوره ناصری به شمار میآید.
وقتی ادیبالملک مُرد، اعتمادالسلطنه وساطت کرد تا پسر برادرش، محمدتقی خان، رییس اداره احتسابیه تهران شود و لقب احتسابالملکی بگیرد. این شخص که تا آخر عمر نزدیکی خود به شاهان قاجار را حفظ کرد، پدر دکتر محسن مقدم است. او غیر از محسن، پسر بزرگتری به نام حسن داشت که در جوانی فوت کرد اما به سبب نوشتن نمایشنامه "جعفرخان از فرنگ برگشته" شهرت زیادی یافت.
محسن مقدم، در چنین خاندان اشرافی و سیاست پیشهای متولد شد و در ۱۲ سالگی برای تحصیل به اروپا رفت اما پس از مدتی ــ شاید به سبب بالاگرفتن آتش جنگ جهانی اول ــ به ایران بازگشت و این بار در مدرسه صنایع مستظرفه ثبت نام کرد که مدیریتش با کمالالملک غفاری بود و زیر نظر او به فراگرفتن نقاشی سرگرم شد.
چند سال بعد، دوباره به اروپا رفت و این بار در فرانسه در رشتهتاریخ هنر و باستانشناسی تحصیل کرد؛ ضمن این که تحصیلات خود در زمینه نقاشی را کامل کرد. همانجا نیز با همسر آینده اش "سلما کویومجیان" ــ که او نیز باستانشناسی و هنر خوانده بود- آشنا شد و ازدواج کرد. سپس در سال ۱۳۱۵ به ایران آمد و به فعالیتهای باستانشناسی و تدریس در دانشگاه تهران مشغول شد. از او به عنوان یکی از نخستین استادان آکادمیک باستانشناسی ایران و از بنیانگذاران دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران یاد میکنند.
محسن مقدم از کودکی علاقه زیادی به گردآوری آثار تاریخی و هنری داشت و تحصیلات او در همین زمینهها موجب شد که پس از بازگشت به ایران، گردآوری آثار تاریخی را با جدیت دنبال کند. اغلب این آثار را با ثروت شخصی خود از داخل و خارج کشور خریداری میکرد. در مدت چند دهه، خانه پدری او در خیابان سپه که خود از خانههای اشرافی و زیبای دوره قاجار است، پذیرای مجموعه بزرگی از آثار تاریخی و هنری شامل پارچه، فلز، کاشی، سفال و آبگینه، مهرهای گِلین، عاج و صدف، مصنوعات سنگی و چوبی، مدال، تابلوهای نقاشی و غیره شد.
شهرت این خانه به حدی رسید که بسیاری از کارشناسان و علاقمندان هنرهای شرقی از نقاط مختلف ایران به دیدنش میآمدند و آرتورپوپ نیز در مجموعه "بررسی هنر ایران" * مقاله مستقل و مفصلی را به خانه دکتر مقدم و آثار موجود در آن اختصاص داد.
دکتر مقدم در سال ۱۳۵۱ این خانه و تمام آثار موجود در آن را وقف دانشگاه تهران کرد تا مورد استفاده دانشجویان رشتههای هنر و باستانشناسی قرار گیرد. او در سال ۱۳۶۶ و همسرش سلما در ۱۳۶۹ از دنیا رفتند و اداره مستقیم خانه ــ موزهشان مستقیما برعهده دانشگاه تهران قرار گرفت. این دانشگاه چنین تشخیص داد که موزه مقدم علاوه بر دانشجویان هنر و باستانشناسی به روی عموم مردم نیز گشوده شود و چنین بود که این موزه در مردادماه سال ۱۳۸۸ به شکلی تازه مورد بهرهبرداری قرار گرفت.
گزارش مصور این صفحه، گشت کوتاهی است در خانه ــ موزه دکتر مقدم. راوی این گزارش دکتر رضا مستوفی، استاد باستانشناسی دانشگاه تهران و از دوستان و نزدیکان دکتر محسن مقدم است. او به خواست مرحوم مقدم، در ترتیب و اداره موزه با ایشان همکاری نزدیک داشت و به ویژه، عهدهدار فهرستبرداری از آثار موجود در آن بود.
*A Survey of Persian Art. Arthur Upham Pope
Oxford University Press, 1938-39
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب