۲۵ اکتبر ۲۰۱۳ - ۳ آبان ۱۳۹۲
زهرا باقریشاد
از زمان آغاز به کار حکومت جدید افغانستان تا به امروز که نزدیک به ۱۳ سال از آن میگذرد، سینمای مستند افغانستان، تحت تاثیر تحولات سیاسی این کشور شکل گرفته و رشد کرده است تا جایی که بسیاری از مستندسازان افغان با هم بر سر این مساله توافق نظر دارند که تا پیش از سال ۲۰۰۱ میلادی، افغانستان سینمای مستند نداشت.
بسیاری از هنرمندان جوان افغان که در دهه اخیر وارد حوزه مستندسازی شدهاند امروز در سرزمین خود سکونت ندارند. آنها اغلب در کشورهای اروپایی از جمله سوئد، آلمان و فرانسه زندگی میکنند و این در حالی است که همه آنها دست کم یک یا دو تجربه مستندسازی در افغانستان را در کارنامه هنری خود دارند و دانشآموختگانی هستند که در سالهای اخیر در کارگاههای آموزشی دایر شده در افغانستان توسط کشورهای فرانسه و آلمان شرکت کردهاند، آموزش دیدهاند و توانستهاند به صورت برنامهریزی شده با تمرکز بر مسائل و مشکلات افغانستان به ارائه آثار مستند بپردازند.
چهار نفر از این فیلمسازان جوان، اکتبر امسال در نخستین جشنواره فیلم مستند افغانستان با نام "شب خاکی از افغانستان کوچک" در سوئد حضور دارند و فیلمهایی از آنها با موضوع "سَرکهای کابل" یا خیابانهای کابل نمایش داده میشود. "افغانستان کوچک"، ساخته بصیر سیرت، "جواز رانندگی"، اثر محبوبه ابراهیمی، "شب خاکی"، اثر علی هزاره و "چک پوینت"، ساخته حامد علیزاده فیلمهای برگزیده این جشنواره هستند.
این جشنواره که با حمایت "نهاد فرهنگی آموزش جنبش کارگری سوئد" در استکهلم برپا میشود هم برای مستندسازان جوان افغان و هم برای مسئولان برگزاری آن تجربهای جدید است که نخستین گام برای برگزاری یک جشنواره سالیانه در همین زمینه به شمار میرود. بصیر سیرت، مستند ساز افغان و مسئول برگزاری این جشنواره دراینباره به جدیدآنلاین میگوید: "از زمانی که به سوئد آمدم و بخشی از ارتباطم با فیلمسازان افغان قطع شد به این فکر افتادم که پل ارتباطی تازهای بین فیلمسازان جوان افغان با فیلمسازان دیگر کشورها بسازم. این ایده را با "مسعود مافان" در نهاد فرهنگی آموزش جنبش کارگری سوئد در میان گذاشتم و ما تصمیم گرفتیم برای برگزاری یک جشنواره سالیانه، نخست تجربه یک جشنواره یک روزه را داشته باشیم و در صورتی که در گام نخست، موفق شدیم از سال بعد، این جشنواره را در چند روز و با شرکت فیلمسازان و نمایش فیلمهای بیشتر برگزار کنیم".
به این ترتیب، جشنواره فیلم مستند افغانستان در ۲۵ اکتبر هر سال در سوئد برگزار خواهد شد؛ آن هم در شرایطی که مسئولان برگزاری آن تلاش دارند مدت زمان آن را از یک روز به یک هفته گسترش دهند.
بصیر سیرت از جمله انگیزههای برپایی این جشنواره را اطلاعات کم و ناقص مردم سوئد از افغانستان عنوان میکند: "تا جایی که تجربههای شخصی من نشان میدهند نوعی بیگانه هراسی نسبت به افغانها در سوئد وجود دارد. سوئدیها اطلاعات چندانی از افغانستان ندارند و همین مساله باعث شده در مواردی حقوق اولیه افغانهایی که به سوئد میآیند و به عنوان پناهجو در این کشور سکونت دارند نادیده گرفته شود. حتا بسیاری از پناهجویان افغان از سوئد اخراج میشوند. این مساله برای من انگیزهای بود تا تلاش کنم به عنوان یک فیلمساز به ارائه اطلاعاتی از جامعه افغانستان بپردازم که مخاطبان سوئدی تا به حال آنها را دریافت نکردهاند. همین رویکرد شاید بتواند به تغییر نگاه مردم سوئد به افغانها و بهبود وضعیت مهاجران افغان در این کشور کمک کند".
خیابانهای کابل در استکهلم
علی هزاره، مستندساز جوان افغان این روزها ساکن پاریس هست. او فیلم کوتاه "شب خاکی" را در سال ۲۰۱۱ ساخت. شب خاکی مستندی است از زندگی کارمندانی از شهرداری کابل که شبها خیابانهای کابل را پاکسازی میکنند و خاک را داخل جویهای آب روان در شهر میریزند و صبح روزهای بعد کارمندانی دیگر همان گل و لای را از جویها لایروبی میکنند و داخل خیابانها میریزند. شب خاکی علاوه بر نگاه اجتماعی به مسائل شهری، از کنایههای سیاسی نیز خالی نیست. از این رو توانسته در دو سال اخیر جوایز بسیاری را از جشنوارههای مختلف از آن خود کند. این فیلم در جشنواره سینما رئال فرانسه به عنوان بهترین فیلم کوتاه شناخته شد و نیز توانست برنده هشت جشنواره فیلم مستند دیگر در کشورهای مختلف باشد.
"جواز رانندگی" ساخته محبوبه ابراهیمی مستندی است از فعالیت نخستین زن راننده تاکسی در کابل. محبوبه ابراهیمی، مستندساز افغان ساکن سوئد میگوید: "فیلم بر کار کردن زنان در شهر کابل به عنوان راننده تمرکز دارد. در این شهر رانندگی زنان با مشکلات بسیاری مواجه است. مردان نگاه خوبی به رانندگی زنان ندارند و وقتی میبینند که زنی رانندگی میکنند به هر شکل تلاش میکنند او را آزار بدهند. از این رو برای من جالب بود که ببینم چطور یک زن در کابل شروع میکند به رانندگی و انتخاب آن به عنوان شغل. در این فیلم شما متوجه واکنش مردان نسبت به رانندگی زنان میشوید".
"افغانستان کوچک"، اثر بصیر سیرت، وضعیت افغانستانی را روایت میکند که با وجود پایان یافتن جنگ، هنوز دستخوش نارساییها و مشکلات بسیاری است. این فیلم، مستندی است از یک کوچه در کابل، کوچهای که سه کیلومتر طول دارد و تقریبا ۳۰ هزار نفر در آن رفت و آمد میکنند. ساکنان این کوچه نیازمند حمایت فراوان برای بهبود بخشیدن به شرایط زندگی خود هستند اما به گفته بصیر سیرت، در ده سال اخیر، دولت هیچ گامی در راستای ساماندهی شرایط زندگی مردم این کوچه برنداشته است. این فیلم به تازگی جایزه جشنواره بینالمللی حقوق بشر در افغانستان را از آن خود کرده است. همچنین در جشنوارههایی از ترکیه، آلمان، ایتالیا و لهستان نیز به نمایش گذاشته شده است.
حامد علیزاده دیگر کارگردان جوان افغان است که با فیلم "چک پوینت" در این جشنواره حضور دارد. این فیلم مستندی است از پستهای ویژه بازرسی در کابل که بر رفت و آمد مردم و کالاهایی که با خود حمل میکنند نظارت دارند. در این مستند فعالیتهای مختلف ماموران امنیتی از جمله پیگیری جرایم اخلاقی در کابل، حمله به خانههای مردم در صورت مشاهده موردی مشکوک، حمله به تروریستها و همچنین فساد مالی و اخلاقی که این ماموران با آنها درگیرند به صورت کنایه به نمایش کشیده شده است.
در گزارش تصویری این صفحه، خلاصهای از داستان سه فیلم شب خاکی، جواز رانندگی و افغانستان کوچک را از زبان کارگردانان آنها میشنویم و به تماشای تصاویری از این فیلمها و پشت صحنۀ آنها مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ اکتبر ۲۰۱۳ - ۲۹ مهر ۱۳۹۲
"طبيعت اولين معلم موسيقي انسان است"؛ محمود ذوالفنون كه خود اين را گفته بود بعد از نزديك به نه دهه شاگردی و آموزگاری موسيقی به آغوش اولين معلمش بازگشت.
با مرگ محمود ذوالفنون نغمههای يكي از آهنگسازان و نوازندگان برجسته ویولون ایرانی خاموش شد. اگرچه مرگ محمود ذوالفنون ضایعهای بزرگ برای اهل موسیقی است اما عمر بلند و پُِربارش موجب شد تا موسیقی ایرانی از دانش و مهارت او بهرهای بسزا ببرد و آوازه بلند این هنرمند در کنار آثارش در هنر موسیقی برای همیشه در تاریخ ایران باقی بماند.
خاموشی نوای ساز محمود ذوفنون، که با نام ذوالفنون بیشتر شناخته شده است، تنها دو سال پس از مرگ برادر کوچکترش، جلال ذوالفنون، که سهتار نوازی نابغه و شهره بود، اتفاق افتاد. جلال و محمود یادگیری موسیقی را در خانه پدری آغاز کردند که خود معلم تار بود.
زمانی که حبیب ذوالفنون، پدر محمود و جلال که زاده آباده بود به اصفهان رفت تا درس علوم دینی بخواند، حادثهای زندگی او را چنان تغییر داد که اثر آن نه تنها برگي تازه در زندگی فرزندانش گشود، بلکه توشهای شد برای موسیقی سنتی ایران که در آن زمان کودکی نوپا بود.
حبیب جوان در آن زمان به کارگاه سازسازی یحیی در جلفای اصفهان راه یافت و در آنجا یکباره شیفته این استاد و سازش شد و از آن پس تار را در کنار فرزندانش در آغوش داشت. شاید برای همین بود که فرزندان حبیب هم تا آخرین لحظه زندگی با ساز و آواز خود همنشین بودند و نوادههايش هم دستي در موسيقی دارند.
محمود ذوالفنون که موسیقی را در مكتب "ابوالحسن صبا" و تکنیکهای ویولون را از دستان "روبیک گریگوریان" آموخته بود، از صبا لقب "ویولون فنون" گرفت و بزودی به اركستر انجمن ملي موسيقی به رهبری "روحالله خالقی" راه یافت. در آغاز تأسيس و گشايش هنرستان موسيقی در سال ١٣٢٨، در كنار كار در راديو شروع به آموزش ساز ويولون كرد كه تا پايان عمرش ادامه داشت.
محمود ذوالفنون در سال ١٣٥٥ به آمريكا مهاجرت كرد و تا پايان عمر در آن كشور موسيقی تدريس میكرد. او همچنین طی سالهای زیاد ترانههای محلی ایران را نتنویسی کرد؛ مجموعهای بزرگ که از شيراز شروع و به سراسر ايران كشيده شد اما به علت مشکلات مالی انتشار آن ممکن نشد. از وی همچنين دو آلبوم به نام "نقد صوفی" به یادگار مانده است.
چنانکه فرزندان محمود ذوالفنون گفتهاند، او در میان فرزندانش که به دورش حلقه زده بودند و آهنگهایش را زمزمه میکردند، زندگی را وداع گفت. او چندی پیش در گفتگو با جدیدآنلاین گفت: "من یک نوجوان ۹۰ ساله هستم". تصاويری كه از او در حال نواختن ويولون باقی مانده، نشان میدهد كه او حتا در دهه نهم زندگی وقتی سازش را در آغوش دارد، انرژی و توانش مانند يك نوجوان است.
پارهای از گفتگوی ناتمام ما با این استاد صاحبنام موسیقی را در فایل صوتی این صفحه میشنوید. همچنین گزارش "یاد یار مهربان" که به مناسبت صدسالگی بنان با توضیحات محمود ذوالفنون تهیه شده بود، در این صفحه باز نشر میشود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ اکتبر ۲۰۱۳ - ۲۶ مهر ۱۳۹۲
ثمر سعیدی
روستای شهرستانک از مناطق خوش آب و هوای اطراف تهران در شمال شرق قله توچال است و یکی از کاخهای تفریحی "ناصرالدین شاه"، چهارمین پادشاه سلسله قاجار در آنجا ساخته شده است.
ناصرالدین شاه که بسیار به گشت و گذار و شکار علاقه داشت دستور داد تا این کاخ را مانند کاخهای عشرت آباد، سلطنتآباد، صاحبقرانیه و قصر یاقوت در خارج از شهر تهران به منظور اقامت خاندان سلطنتی و ملازمان در طول سفرهای ییلاقی بسازند.
در حال حاضر برای رفتن به شهرستانک دو راه وجود دارد. نخست از راه کوهستانهای شمال تهران که مسیری حرفهایتر و اغلب مخصوص کوهنوردان است و دوم جاده آسفالته ۸ کیلومتری که از جاده چالوس، نرسیده به گچسر منشعب میشود و برای حرکت با اتومبیل شخصی و دسترسی خانوادگی مناسبتر است.
من و دوستان کوهنوردم راه کوهستانی که به "راه ناصری" معروف است را برای رسیدن به منطقه انتخاب کردیم. این راه در گذشته شهر ری را به منطقه مازندران وصل میکرد اما امروزه بخش بزرگی از آن در اثر عوامل طبیعی از بین رفته است.
کوههای پوشیده از برف، که گاهی تا اواسط تابستان دیده میشود، رودهای پرآب و باغهای پر از میوه که جزو داراییهای روستاییان ساکن شهرستانک هستند، از مشخصات منطقه است. هماکنون از بافت روستایی تا حد زیادی کاسته شده و جوانترها همگی به شهر مهاجرت کردهاند. خانههای قدیمی و روستایی نیز اندکاندک جای خود را به ساختمانهای جدیدتر که با هدف ویلاسازی به روز شدهاند، داده و مانند اکثر مناطق خوش آب و هوای روستایی، رد پای غریبهها و ویلاهایشان در آن دیده میشود.
کاخ در دل روستا قرار دارد. برای جلوگیری از هرج و مرج و ورود افراد غریبه به روستا، در تابلویی از بازدیدکنندگان خواهش کردهاند که با ماشین به داخل روستا نیایند. با این حال عدهای هنوز هم تا نزدیکی کاخ با ماشین آمده و از آلوده کردن محیط زیست نیز ابایی ندارند.
اعتمادالسلطنه، از رجال دربار قاجار، در کتاب خاطرات خود مینویسد هر سال در یک روز معین ناصرالدین شاه به اتفاق وزرا و رجال و شاهزادگان و دیگر نزدیکان خود به شهرستانک میآمد و مراسم مخصوص آشپزان را به راه میانداخت. طبق این مراسم، هر یک از بزرگان و شاهزادگان باید گوشهای از کار را میگرفتند و به دست خود سبزی پاک میکردند و آش میپختند، سپس سوگلی حرمسرای ناصرالدین شاه کاسه آش را برمیداشت و به دست ناصرالدین شاه میداد.
آنچه امروز از ساختمان کاخ باقی مانده، ویرانهای رها شده است که با آنچه به عنوان یک کاخ قدیمی انتظار دارید تفاوت دارد. دیوارهایی که گفته شده بر روی آن نقاشیهای زیبای کمالالملک نقش بسته بود حالا محل یادگاریهای بازدیدکنندگان شده است. از شکوه کاخی که گفته شده در سال ۱۲۹۵ هجری قمری توسط معماری به نام "آقا محمد ابراهیم خان" بنا شده حالا جز مخروبهای باقی نیست.
در گزارش تصویری این صفحه همراه دو گردشگر تهرانی، از شهرستانک و کاخ ناصری دیدن میکنیم و شرح وضعیت این روستا و بنای تاریخی آن را از زبان آنها میشنویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ اکتبر ۲۰۱۳ - ۲۲ مهر ۱۳۹۲
مهدی مهرآیین
به بامیان که میروی، تنها آثار باستانی بجامانده از دورۀ بودایی و ترکان غربی نیست که توجهت را جلب میکند. کشتزارها با پوشش گیاهی سبز و با گلهای سفید و آبی همه جا به چشم میخورد. بامیان بهترین و بیشترین کچالو (سیب زمینی) را درافغانستان تولید میکند و اکثریت زمینهای این ولایت (استان) زیر کشت کچالوست. کچالوی بامیان هم غذای اصلی مردم در زمستانهای سرد است که برف عبور از راهها را دشوار میکند و هم یکی از صادرات بامیان به ولایات دیگر و حتا کشورهای آسیای میانه. کچالوی بامیان انواعی دارد که از آن میان میتوان از صمدی، بیگل، سفیدگل، سرخگل زراعتی، سبزگل و چهارمغزی نام برد.
اگر در پائیزکه فصل برداشت این محصول است، از بامیان بگذری، دود کوچک اما فراوانی را میبینی که ازهر گوشه و کناراین شهر به آسمان میرود. اگرکمی بیشتر دقت کنی، کودکانی را میبینی که چشم طمع عجیبی به این دود دوختهاند و با جدیت خاصی آتش را روشن نگه میدارند. حتا وقتی دود به چشمهایشان میزند، توجهی نمیکنند و قلعۀ کلوخی کوچکی که باید خوب گرم شود، مرکز توجه است.
این قلعۀ کوچک مخروطیشکل که کودکان بامیان آن را قلوخی (کلوخی) مینامند، تشکیلشده ازکلوخهایی نرم است که معمولأ به ارتفاع سی تا پنجاه سانتیمتر و قطری سی- چهل سانتیمتر ساخته میشود که دروازهای برای ورود خس و خاشاک هم برایش درست میکنند. درونش آنقدر آتش میکنند که رنگ کلوخها از سرخی به سفیدی میزند. بعد خاکسترها را بیرون میکشند و کچالوها را داخلش میاندازند. حالا دیگر بچهها باید آمادۀ هیجانانگیزترین قسمت برنامه باشند. یعنی با چوب و بیل و سنگ و هر چه که دم دست آمد، قلوخی را بر سر کچالوها خراب کنند و آنقدر بکوبند که کلوخهای داغ نرم شوند۱.
حالا بچهها دورهم نشستهاند و از قسمتهای هیجانانگیز قلوخیسازی امروز با هم قصه میکنند. چرا که در حدود نیم ساعت باید منتظر بمانند تا کچالوها پخته شوند. تنظیم حرارت این کلوخها با مقدار خاکی که روی کلوخها میپاشند و میزان سرخی آن در چگونگی کباب شدن کچالو مهم است.
کچالوها که پخته شد، خاکها را پس میزنند و نمک و مرچ (فلفل) را که پنهانی از خانه آوردهاند، روی آن میپاشند و با حرص و ولعی خاص ماحصل زحمت امروزشان را میخورند. تجربۀ قلوخی، تجربۀ انکارناپذیر هر بامیانی است که بازگویی آن، لبخند ملیحی را برلبهای آدمبزرگهای جدی مینشاند.
معنی برخی از واژگان گزارش مصور این صفحه که شاید فهمیدن آن برای برخی دشوار باشد، در این جا آمدهاست: میکوفیم، از کوفتن: می کوبیم؛ خَشَک (به فتح خ و شین): خاشاک؛ سرآسیاب: قریهای در مرکز بامیان؛ صلا زدن: دعوت کردن؛ نیلغهها: کودکان؛ اوشتوک: کودک؛ میله میکردیم: جشن میگرفتیم؛ دست هم سیاه، نول هم سیاه: دست هم سیاه و نوک یا دهان هم سیاه.
در این گزارش تصویری چند کودک و بزرگسال بامیانی از تجربۀ خود در درست کردن کلوخی میگویند.
پینوشت:
۱. ساختن این گونه کوره یا تنور در روستاهای خراسان ایران هم رسم بود که در آن جا آن را "داش" مینامند
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ اکتبر ۲۰۱۳ - ۱۹ مهر ۱۳۹۲
مهدی مرعشی
"دموکراسی را هم باید از کودکی به بچهها یاد داد". این گفتۀ کسی است که سالها پیش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای اولین بار کلاسهای آموزش موسیقی به راه انداخته بود٬ در ۵۲ مرکز کانون کلاسهای موسیقی برقرار کرده بود، برای آهنگها دنبال شعر ناب گشته بود٬ کودکانی را در سرتاسر ایران با همصدایی سازها آشنا کرده بود و به صحنههای بیش از چهل فیلم ایرانی با موسیقی خود جان دیگری بخشیده بود. اما زمانی که دیگر موسیقی همراه با آواز و بویژه صدای زنان در ایران ممنوع شد، و سازها از ترس محتسبان گوشه گرفتند٬ او راه غربت در پیش گرفت.
"شیدا قرچهداغی" در سال ۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد. در مدرسۀ ژاندارک درس خواند، با خانواده به آمریکا رفت و بعد به ایران بازگشت و تا دیپلم در ایران بود. از همان کودکی پیانو یاد گرفت. آن زمان معلمهای موسیقی یا روس بودند یا ارمنی و معلم او، بانویی روس و ارمنی به نام "دیانا باغداساریان" بود که نامش تا به امروز در یاد هنرمند مانده است. او باید با جدیت به موسیقی میپرداخت که تفنن نبود، ابزاری برای فخرفروشی هم نبود، بلکه هنری بود که باید میآموخت.
او که در آکادمی موسیقی وین به به گونهای تخصصی پیانو و آهنگسازی آموخته بود، در بازگشت به ایران در سال ۱۹۶۹(۱۳۴۸)، اول در هنرستان موسیقی ملی و کنسرواتوار تهران به تدریس پیانو پرداخت و بعد به کارگاه موسیقی تلویزیون رفت و فیلمهایی در زمینه آموزش موسیقی به کودکان تهیه کرد. در همین زمان "لیلی امیرارجمند"، مدیر وقت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، فیلمها را دید و از او برای کار در کانون دعوت کرد. شیدا قرچهداغی به کانون رفت و با آنکه با کمبود امکاناتی مثل ساز و شعرهای خوب و مناسب برای کودکان روبهرو بود، در کتابخانههای کانون پرورش٬ آموزش موسیقی "اُرف" را راهاندازی کرد که شیوهای است بینالمللی برای آموزش موسیقی و امروزه در اکثر کشورهای دنیا و همچنین ایران روشی موفق و پذیرفته شده برای کودکان و نوجوانان است.
او تلاش کرد فلسفه و موسیقی ارف را به مدرسان آینده این هنر نیز بیاموزد. نتیجۀ کار شیرین بود؛ وقتی پس از چهار سال و نیم از کانون بیرون آمد و به دانشگاه فارابی رفت، در ۵۲ کتابخانۀ کانون در سرتاسر ایران آموزش موسیقی برپا بود و کودکان و نوجوانان ایرانی، آوای مهر را همنوایی میکردند.
در همان کانون بود که آهنگسازی بر روی فیلم را هم شروع کرد و روی بیش از چهل فیلم موسیقی ساخت. فیلمهایی مانند رگبار، کلاغ و سریالهایی مانند داییجان ناپلئون و غارتگران که آخرین کار او در این زمینه در ایران بود. برای سریالها و فیلمهای کودکان مثل بازیخونه هم موسیقی ساخت و همانوقت بر اساس آهنگهای محلی ایرانی کنسرتهایی برگزار کرد. شیدا قرچهداغی در دانشگاه فارابی برنامهریز موسیقی و تئاتر و فیلم بود، دانشگاهی که آن زمان بنا بود بهترین دانشگاه هنر خاورمیانه باشد و جمعی از هنرمندان در آن زمان میکوشیدند تا این رؤیا را محقق سازند.
تمام برنامهریزیها اما با وقوع انقلاب متوقف شد و شیدا قرچهداغی که دیگر نه جایی برای صدای زن میدید و نه جایگاهی برای موسیقی، ایران را ترک کرد و برای مدت شش سال در آلمان اقامت گزید و موسیقی تدریس کرد و بعد در سال ۱۹۸۶ به کانادا مهاجرت کرد. فعالیتهای او در کانادا بیشتر معطوف به تدریس موسیقی شد اما در نوامبر ۱۹۸۹، درست پانزده روز قبل از فروپاشی دیوار برلین، اپرای "پریا" را بر اساس شعر "احمد شاملو" به دو زبان فارسی و انگلیسی در تورنتو به روی صحنه برد. ترجمۀ اشعار به انگلیسی کار "احمد کریمی حکاک" بود. اثری که تا کنون در دسترس همگان نبوده است.
با این همه هنرمند کنسرتهایی در کانادا برگزار کرده به نام "دیالوگ"، که تمام قطعات ساختۀ اوست، تا همصدایی آواها و گفتگوی سازها را از شرق تا غرب یادآور شود. حاصلشان هم شده آلبومی به همین نام که مجموعهای است از موسیقی مجلسی و ساز پیانو که هنرمند خود می نوازد. خانم قرچهداغی همچنین مدتی در دهه نود میلادی در اتریش به تدریس و آهنگسازی پرداخته که حدود ده قطعه از کارهای ایشان توسط رادیواتریش ضبط و پخش شده است.
شیدا قرچهداغی بر این باور است که هر آموزشی را باید از سن کودکی شروع کرد و مشکل جا نیفتادن موسیقی کودکان در ایران را هم جدی گرفته نشدن آن میداند که با منعهای مذهبی و حکومتی این مشکل سختتر هم میشود. از سوی دیگر معتقد است هنوز موسیقی کلاسیک در ایران جا نیفتاده و به رسمیت شناخته نشده است. شاید هنوز باید تمرین دموکراسی کرد تا تکثر در موسیقی را بپذیریم و این که موسیقی انواعی دارد و یکی هم موسیقی کلاسیک غربی است. با این همه در تمام کارهای قرچهداغی ردپایی از حال و هوای ایران دیده میشود که درنگ میکند و ماندگار میشود. او امروز در حال کار بر روی اپرای "جمشید و سیمرغ" است. البته باید منتظر ماند تا شرایط برای به صحنه آمدن این اثر مهیا شود.
در اسفند ۱۳۹۱ در جشن "زنان موسیقی" که با حضور هنرمندانی همچون "سیمین بهبهانی" و "نادر مشایخی" در خانه هنرمندان برگزار شد، تندیس قمرالملوک وزیری به خانم قرچهداغی به عنوان آهنگساز و پیانیست تعلق گرفت. جایزهای که شادی وشیرینیاش برای هنرمند، برافراشته بودن پرچم موسیقی در سرزمینی است که بیش از سه دهه از آن دور است، اما هنوز با نام آن و برای آن نغمه ساز میکند.
در گزارش تصویری این صفحه شیدا قرچهداغی از تجربههای دیروز و امروزش میگوید. همچنین در فایل صوتی "اپرای پریا" ساخته خانم قرچهداغی که برای نخستین بار در وب سایت جدیدآنلاین منتشر میشود را میشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ اکتبر ۲۰۱۳ - ۱۶ مهر ۱۳۹۲
داريوش رجبيان
بنا به روايتی که ميان پارسیان هند رايج است، وقتی نخستين زرتشتیهای فراری پا به خاک شهر بندری "نوساری" در ايالت گجرات هند نهادند و از فرماندار محل درخواست جان پناه و پشتيبانی کردند، حاکم گجرات برای آنها کاسهای شير فرستاد که به معنای خوش آمد بود و در عين حال به فزونی جمعيت در گجرات اشاره میکرد.
موبد موبدان پارسی، مقداری شکر در کاسۀ شير ريخت و کاسه را بازپس فرستاد. شکر افزوده در شير تحليل رفت و آن را شيرين کرد و در عين حال حتا يک قطره از شير کاسه بيرون نريخت؛ يعنی مهاجران مزاحم مردم بومی نخواهند شد و در عين حال در شيرينتر شدن کام آنها خواهند کوشيد. فرماندار گجرات از زرتشتیها با خوشرويی پذيرايی کرد و به آنها پناهگاهی داد که پس از مدتی زادبوم دوم زرتشتيان شد.
صرف نظر از صحت و سقم اين روايت، پارسیهای هند که هزار سال پيش با آتش بهرام زرتشتی از ايران به هند پناه بردند، اکنون تنها اقليت مذهبی آن کشور هستند که میتوانند مدعی بيشترين سهم در شيرين کام کردن مردم آن سرزمين و در افزودن بر غنای مادی و معنوی آن باشند.
با اين که شمار زرتشتیهای هند زير صد هزار تن است و اين در ميان بيش از يک ميليارد هندی قطرهای در دريا را میماند، حضور پارسیها در همه عرصهها محسوس است.
در سراسر هند میتوان خودروها و کاميونها و بيمارستانها و مدرسهها و هتلها و خواربار و فرآوردههای صنعتی "تاتا"، "واديا" و "گودرِج" را ديد که شرکتهای زنجيرهای متعلق به خاندانهای پارسیاند. بسياری از پژوهشگران بر اين باور هستند که تمرکز زرتشتیها در بزرگترين شهر هند مومبای (بمبئی) باعث توسعه چشمگير اين شهر شده است.
"جمشيد جی تاتا"، فرزند يک موبد زرتشتی که سال ١٨٣٩ در شهر نوساری گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و مبادرت فراوان از يک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبديل شد که اکنون او را پدر صنعت هند مینامند.
جمشيدجی تاتا پايه گذار "تاتا استيل" است که نخستين شرکت خصوصی توليد فولاد در آسياست که سالانه چهار ميليون تن فولاد توليد میکند. موسسات و شرکتهای مختلف ديگر موسوم به تاتا هم - مانند موسسه پژوهش بنيادين تاتا و شرکت انرژی تاتا – ميراث اوست. اکنون مجموعه شرکتهای "تاتا گروپ" از زمره بزرگترين شرکتهای هند است.
نخستين کارخانه تصفيه پنبه در هند محصول زحمات يک پارسی ديگر با نام "کاوس جی نانابهای داور" بود که سال ١٨٥٤ در بمبئی آغاز به کار کرد. نخستين تبعه هند هم که به دريافت لقب شواليه دربار بريتانيا مشرف شد، "جمشيد جی جیجی بهای"، پارسی بشر دوستی بود که هم اکنون بيمارستانها، کالجها، خانههای بينوايان و خيابانهای متعددی در هند نام او را دارند.
قديمیترين روزنامه بمبئی با نام "بامبی ساماچار" را هم پارسیها میچرخاندند.
زرتشتیان هند از جمله نخستين اقشار اين کشور بودند که از نظام آموزشی جديد "لرد مکولی" بهره بردند. "لرد مکولی" معتقد بود که به عدهای از مردم هند بايد زبان و فرهنگ انگليسی را ياد داد، تا نياز بريتانيايیها به مترجم و مامور انگليسیدان محلی رفع شود.
نظام آموزشی جديد او سال ١٨٣٥ راه افتاد و پارسیها را بیدرنگ به خود جذب کرد. در نتيجه شمار زيادی از پارسیها شغل سنتی تجارت و داد و ستد را کنار گذاشتند و حرفههای تازه را فرا گرفتند. از اين جاست که نام خانوادگی بسياری از پارسیها، در واقع، نام حرفه اجداد آنهاست، به مانند "وکيل"، "دکتر"، "انجينير" (مهندس) و "کونفکشيونر" (قناد).
اما شمار قابل ملاحظهای از فارغ التحصيلان پارسی مدارس "لرد مکولی" پس از مدتی خار چشم حاکمان بريتانيايی شدند و در زمره پيشاهنگان جنبش استقلال خواهی هند قرار گرفتند.
"دادابهای نوروجی"، ملقب به "پير ملی گرايی هندی"، طی سالهای ١٨٨٦، ١٨٩٣ و ١٩٠٦ رياست کنگره ملی هند را به دوش داشت و از مربيان "ماهاتما گاندی" بود. در ميان مبارزان راه استقلال هند نام پارسيان ديگر از قبيل "مادام بيکایجی کاما" و "سر فيروزشاه مهتا" نيز میآيد. جمشيد جی تاتا نيز نخستين هندیای بود که حلقه انحصار اروپايیها در صنعت هند را شکست و به ساير هندیها هم مجال داد که صاحب صنايع خود باشند.
همين پيشينه باشکوه باعث شده است که منطقه "کولابا"ی مومبای فضايی به شدت پارسی داشته باشد: هتلهای مجلل پارسی، کولونی (مهاجرنشين) خسرو باغ، رستورانهای زرتشتی، کافه لئوپولد (ميعادگاه معمولی جهانگردان در مومبای)، نگارستان جهانگير، کالج کاوسجی، تنديس دينشاه واچا، خيابان نوروز جی فريدون جی، همه و همه يادآور همان کاسه شير گجراتی است که با شکر پارسی درآميخته بود. صحنههايی از کولابا را می توان در گزارش مصور همين صفحه ديد.
کولابا منطقهای است که در محور رمان پرفروش "شانتارام" به قلم "گرگوری ديويد روبرتز"، نويسنده استراليايی قرار دارد. شانتارام زندگی نامه نويسنده آن است که از زندان فرار میکند و با گذرنامهای جعلی وارد هند میشود، چند زبان محلی هند را فرا میگيرد، به هند دل میبندد، در آنجا زندانی میشود و پس از آزادی باز هم زندگی در منطقه کولابای مومبای را اختيار میکند.
تصاوير و ماجراهای جالب اين کتاب که عمدتا در مومبای و در همين منطقه کولابا گذشته است، يکی از انگيزههای سفر من به اين شهر بود.
پارسيان هند، با اين که پوست روشنتر دارند، چندان قابل تشخيص از ساير هندیها نيستند. زبان گجراتی زبان مادری بيشتر آنهاست و برخی از رسوم و آيينهای هندی ميان زرتشتیها هم مرسوم است. ولی لباس فاخر بلند و گشاد و روسرى، بانوان سنتی زرتشتی را در خيابانهای مومبای متمايز میکند.
اما اکنون تعداد پارسیهای هند به شدت رو به کاهش است. بسياری معتقداند که ديدگاههای مذهبی محافظهکارانه انجمنهای زرتشتی هند که ازدواج با ناپارسیها را مجاز نمیداند و مخالف پيوستن هموندان تازه به اين کيش است، در حال سوق دادن جمعيت پارسی هند به ورطه انقراض است.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ اکتبر ۲۰۱۳ - ۱۲ مهر ۱۳۹۲
حمیدرضا حسینی
در حوالی سال ۱۸۶۰ میلادی، اپیدمی مهلکی موجب از نابودی کرمهای ابریشم در شمال ایتالیا شد و به اقتصاد این منطقه لطمه شدیدی وارد کرد. دولتمردان ایتالیایی چاره را در این دانستند که از ایران کرم ابریشم وارد کنند و از اینرو به فکر برقراری روابط سیاسی با این کشور افتادند.
هیأتی که بدین منظور در سال۱۸۶۲ به ایران سفر کرد، موفق شد با ناصرالدینشاه قاجار ملاقات کند و یک توافقنامه تجاری مشتمل بر تجارت کرم ابریشم با گیلان را به امضا برساند. البته آن کرمها سودی به حال ایتالیا نداشتند؛ زیرا پس از ورود به آن کشور به همان اپیدمی مهلک دچار شدند و از بین رفتند اما میراث سفر ایتالیاییها به ایران بسی ارزشمند بود؛ و آن چیزی نبود مگر عکسهای لوئیجی مونتابونه۱ که هیأت ایتالیایی را همراهی میکرد و وظیفه داشت مدارک تصویری لازم برای گزارش هیأت به دولت ایتالیا را فراهم کند.
مونتابونه عکاسی چیرهدست و از خانوادهای بود که همگی به عکاسی اشتغال داشتند. او در سال ۱۸۶۰ استودیوی عکاسی خود را در شهر تورین برپا ساخت و پس از ۱۸۷۰ نیز شعباتی از آن را در شهرهای میلان، فلورانس و رم دایر کرد. با این حال، مونتابونه نخستین ایتالیایی نبود که در ایران عکاسی میکرد. پیش از او سه هموطن دیگرش به نامهای فوکهتی۲، لوئیجی پشه۳ آنتونیو جیانوزی۴ در ایران عصر ناصری عکاسی کرده بودند. دو نفر اول جزء استادان نظامی مدرسه دارالفنون بودند.
عکسهایی که مونتابونه در ایران گرفته، شامل پرترههایی از شاه و ولیعهد و درباریان، مناظر شهری، آثار معماری و صحنههایی از زندگی اجتماعی است. از این عکسها تا کنون سه آلبوم شناسایی شده است که دوتایشان در آلبومخانه سلطنتی کاخ گلستان نگهداری میشوند و دیگری در موزه مارچیانای ونیز است. این سه البته در تعداد عکسها تفاوتهایی با هم دارند و در هرکدامشان عکسهای منحصر به فردی هست که در دوتای دیگر نیست.
دو آلبوم موجود در کاخ گلستان که توسط مونتابونه به ناصرالدینشاه هدیه شدهاند و حاوی زیرنویسهایی به خط این شاه قاجار هستند؛ هیچگاه در ایران منتشر نشدهاند و فقط در سالهای اخیر چندتایی از عکسهایشان در خلال گزیده عکسهای آلبومخانه سلطنتی به چاپ رسید.
در واقع تا پیش از سال ۱۹۷۲ که ۶۲ قطعه از عکسهای مونتابونه در رم به چاپ رسید، کمتر کسی از وجود چنین عکسهایی در ایران اطلاع داشت و گویا این ناشناختگی، موجب سرقت برخی از عکسها شده بود. شادروان یحیی ذکاء گزارش داده است که یکی از آلبومهای اهدایی مونتابونه به ناصرالدینشاه بنا به نوشته دفتر تحویل و تحول این آلبوم دارای ۵۸ عکس بوده اما وقتی او در سال ۱۹۵۸ به سراغ آلبوم رفته، فقط ۵۱ عکس را شمارش کرده است.
به هر روی، برای سالها عکسهای مونتابونه از ایران در دسترس عموم نبود و جز معدودی از پژوهشگران به آن دسترسی نداشتند؛ آخرالامر هم نه آلبومهای موجود در کاخ گلستان بلکه نسخه موزه مارچیانای ونیز به چاپ رسید. این آلبوم دارای ۷۱ قطعه عکس و کاملتر از آلبومهای کاخ گلستان است۵.
آلبوم موجود در موزه مارچیانا که در کتابی با عنوان "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" در اختیار عموم قرار گرفته، بخشی از میراث بزرگ اروپائیان در ایران است. اینان وقتی به ایران سفر میکردند - چه در مقام نماینده سیاسی، چه در قامت مستشار نظامی یا اقتصادی، چه در کسوت بازرگان و چه به عنوان جهانگرد و هنرمند – به ثبت و ضبط رویدادهای سفر و شرح احوال ایرانیان همت میگماردند و در شرایطی که تاریخنگاری دوره قاجار، مثل همه دوران پیش از خود عمدتا معطوف به تاریخ سیاسی و اداری و نظامی بود، اطلاعات دقیقی را از اوضاع و احوال اجتماعی بدست دادند.
این میراث بزرگ وقتی غنیتر شد که دوربین عکاسی به یاریشان آمد و این امکان را فراهم کرد که دیدههای خود را به شکل مستندتری عرضه کنند. بنابراین پس از سال ۱۸۳۹ که عکاسی در اروپا پاگرفت، در کنار سفرنامهها، مجموعه عکسهایی نیز فراهم آمد که نخستینشان متعلق به یکی از هموطنان مونتابونه، یعنی لوئیجی پشه بود. نسخه کاملی از عکسهای او شامل ۷۵ قطعه عکس در موزه متروپولیتن نیویورک نگهداری میشود و قدیمیترین عکسهای موجود در آن در فاصله سالهای ۱۸۵۲ تا ۱۸۵۵ گرفته شدهاند.
اما معروفترین و کاملترین مجموعه عکسهای اروپائیان از ایران، متعلق به آنتوان سوروگین۶، عکاس ارمنی-گرجی است که در اواخر سده نوزدهم سرتاسر ایران را زیر پا نهاد و از مناظر، معماری و مردم ایران عکسهای کممانندی را گرفت.
نیز باید از مهدی ایوانف، ملقب به روسیخان یاد کرد که نقشی بهسزا در پا گرفتن سینمای ایران داشت و عکاسخانهاش در خیابان علاءالدوله (فردوسی) تهران شهره خاص و عام بود. بسیاری از پرترههای معروف مشروطهطلبان و آزادیخواهان ایران اثر اوست.
سوروگین و روسیخان به رغم تبار غیر ایرانیشان، هر دو متولد تهران بودند.
گزارش مصور این صفحه، نگاهی دارد به عکسهای مونتابونه از ایران عصر قاجار که با توضیحاتی از سوی خانم مژگان طریقی، رییس عکسخانه شهر تهران همراهی میشود. کتاب "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" به همت خانم طریقی و مرحوم هرمان واهرامیان، هنرمند ایرانی-ارمنی منتشر شده است.
پینوشت:
Luigi Montabone .۱
Fokkocheti .۲
Luigi Pesce .۳
Giannuzzi .۴
۵. اطلاعات این گفتار درباره سفر هیأت ایتالیایی به ایران و عکسهای مونتابونه مبتنی بر مقالههای شهریار عدل، استاد تاریخ هنر؛ محمد ستاری، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران و کارلو جی چرتی از دانشگاه ساپیینزای رم است که در مقدمه کتاب "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" به چاپ رسیده است.
Antoin Sevruguin .۶
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ اکتبر ۲۰۱۳ - ۹ مهر ۱۳۹۲
ناصر دستیاری
کاپادوکیا را باید دید تا فهمید گوینده از چه سخن میگوید. نه از کلمات، که از تصویر نیز کارى بر نمیآید. نه بخاطر زیبایی غیر قابل وصفش یا سبزی کهربایش یا خشکی ِکِرمی رنگش؛ نه! تشریح شگفتی و تصویر وسعتش دشوار است.
مثلاً اگر من بگویم میلیونها سال قبل، آتشفشانی مهیب این سرزمین را زیر خاکستر خود پوشانده و بعد، میلیونها سال دیگر بادهای مهیبی بر آن وزیده و میلیونها ذره سبک را با خود برده و میلیونها ذره سفت را بر جای گذاشته تا به هزاران کله قند پنج، شش متری که شبیه دودکشهای خانههای غولان است ، تبدیل شوند، شما چه تصورى میکنید؟
اگر بگویم درهای را تجسم کنید که این هزاران کله قند را جای داده است کمکی میکند؟
حتماً برای تصویر خود رنگ میخواهید. اگر بگویم سایههای مختلف کِرِم کافی است؟ آیا هرگز فکر کردهاید ما در زبان فارسی چقدر کمبود اسم رنگ داریم؟ باید اسم رنگ بسازم، مثل کِرِم باد خورده ، یا قهوهای خوابآلود یا زرد مرموز. آخر چطور میشود رنگ چیزی را تشریح کرد که از میلیونها ذره رنگی تشکیل شده است.
نه این که رنگارنگ است. نه! سایه به سایه است. مثل یک رنگ کِرِم که هر بار یک قطره قهوهای در آن بیندازی و هم بزنی؛ آیا میتوان آن را چیزی مگر سایههای کِرِم نامید. سبزی بین این کله قندها را چگونه میتوان تصویر کرد؟ سبز یشمی؟ یا سبز کهربایی مخملی؟ و یا سایههای سبز؟
شگفتی طبیعت "کاپادوکیا" به تنهایی کافی نیست. باید شگفتی تاریخی را هم به آن اضافه کرد. خاکهای پُربار آتشفشانی این سرزمین که در قلب "آناتولی" قرار دارد، برای هزاران سال سرزمین مطلوب کشاورزان بوده است و ایرانیان قدیم آن را "سرزمین اسب های تیزرو" مینامیدند.
واقعه بزرگ تاریخی که سرنوشت این گوشه از کره زمین را رقم میزند، مهاجرت عظیم ترکان آسیای میانه به طرف ایران و آسیای صغیر (ترکیه فعلی) است. اینان که اقوامی دامپرور، شجاع و متجاوز بودند، با تکیه بر شمشیرهای برنده خود، ثاثیر شگرفی بر تاریخ بشری میگذارند.
شاید مقایسه ترکانی که به آسیای صغیر آمدند با اسپانیاییهایی که به آمریکای جنوبی رفتند، پر بیراهه نباشد. هردو، سرزمینهای اشغالی جدید را خانه خود اعلام کرده و بنای حکومتی را گذاشتند مبنی بر ریشههای قومی خویش.
این روزها کاپادوکیا شهرت جهانی پیدا کرده واگرچه در مرکز ترکیه قرار دارد، اما تورهای بسیاری به اینجا میآیند. توریستها هم یکی دو روزی مانده و برمیگردند. من و همسرم نیز به قصد دو روز میآئیم اما پنج روز میمانیم.
بهار است و سرتاسر درهها، غرق شکوفه. اینجا به طرز عجیبی زیباست. اما برای درک زیبائیش باید چشم و دل سیر داشت. زیرا اینجا خبری از کوه و دریا و جاذبههای رایج توریستی نیست. نه شهرهای زرق و برقداری وجود دارد که در مغازههایش بپلکی، نه ساحل دریایی که در آن بلمی!
تنها کاری که ظاهراً میشود کرد، دیدن کله قندهاست و کلیساهای کوچکی که در میان آنها تراشیدهاند. کاری که حداکثر در دو روز میتوان انجام داد. اما برای حس کاپادوکیا باید در آن ماند و در درههای زیبای آن گم شد.
ترکیه اگر کشور مسلمانی نبود، بیشک از مراکز مقدس مسیحیان میشد! آثار و نشانههای مسیحیان اولیه آنقدر زیاد است که آدم تعجب میکند چرا هم اکنون، سیل زوار مسیحی به این سو روان نیست.
قبر حواریونی چون "یوحنا" مقدس که در مسیحیت مقامی مانند خلفای راشدین دارد در غرب ترکیه و در خرابههایی به نام "اِفِس" قرار دارد. حتا عبادتگاهی که ادعا میشود، مریم مقدس در آن عبادت کرده، در همین محل قرار دارد.
در همین کاپادوکیا، دهها کلیسای غاری وجود دارد که نقاشیهای پر ارزشی از روایات انجیل بر روی دیوارهای آن کشیده شده است. اینها نیز متعلق به مسیحیان اولیهای است که بسیار مومن بوده و در جنگ و گریز با رومیان زندگی میکردند.
همۀ اینها غیر از آثار باستانی متعددی است که رومیان مسیحی شده، رقیبان اصلی ساسانیان، که تمدن بیزانس را پایهگذاری کرده بودند، بر جای نهادهاند. جالب اینجاست که هیچ نشانی از تمدن ایرانی در این سرزمین وجود ندارد. نه کاخی ، نه کوخی. انگار نه انگار که آناتولی، قرنها زیر سلطه شاهان ایرانی بوده است.
روزها کاری نداریم مگر گم شدن در درههای پیچ درپیچ اطرافمان. گم شدن در این سرزمین عجایب عالمی دارد. نقشهای در جیب دارم و شهرهای کوچک اطراف چند ساعتی بیشتر فاصله ندارند.
درههایی زیبا، این شهرها را به هم متصل میکنند و ما روزهایمان را در همین درههاست که سر میکنیم. هر روز دهکدهای را نشان کرده و درهای را انتخاب کرده و راه میافتیم تا با رگ و پوستمان احساس کنیم زندگی چقدر زیباست و قدر بدانیم این دم پُربها را، در این سرزمین اسبهای تیزرو.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۳ - ۵ مهر ۱۳۹۲
پرستو قاسمی
هیجانانگیز است یا سخت اگر زندگی و خانواده و دوستانت را رها کنی و به کشف ناشناختهها بروی؟ آن هم بدون پول و تنها با یک دوچرخه؟ هرچه هست بدون شک شهامت و جرات میخواهد و این برای هر کسی ممکن نیست.
محمد تاجران تیرماه سال ۱۳۵۵ در مشهد به دنیا آمد و در رشته مکانیک سیالات از دانشگاه آزاد مشهد فارغالتحصیل شد. مدتی به عنوان پیمانکار تاسیسات در زمینه طراحی سیستمهای تهویه مطبوع کار کرد تا اینکه به گفته خودش دو خواب، زندگی و آینده او را تغییر داد. از آن به بعد بود که کار تاسیسات را رها کرد و از آذرماه ۱۳۸۵سفر به دور دنیا با دوچرخه را شروع کرد.
در اولین سفرش از مرز شرقی ایران عبور کرد و به پاکستان رفت، سفری که غیر از رکابزدن با دوچرخه، اهداف محیط زیستی هم به دنبال داشت: "سفرم را از کشورهای آسیایی شروع کردم تا وقتی به اروپا میرسم به اندازه کافی تجربه کسب کرده باشم. در امریکا و کشورهای اروپایی دیگر فرصتی برای آزمون و خطا نیست و باید از فرصتهایت استفاده کنی".
دوچرخه محمد تاجران از سال ۸۵ تاکنون مسیرهایی در پاکستان، هند، نپال، بنگلادش، مالزی، تایلند، کامبوج، ویتنام، لائوس، تایلند، اندونزی، نیوزیلند، استرالیا، مالزی، سنگاپور، بورنای، چین، ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، قزاقستان، ازبکستان، تاجیکستان، ایران، هلند، آلمان، لهستان، اسلواکی، مجارستان، اتریش، لیختنشتاین، سوئیس، فرانسه، بلژیک، اسپانیا، آندورا و ترکیه را پشت سر گذاشته است.
او تاکنون بیش از ۴۰هزار کیلومتر رکاب زده و می گوید هرگاه راهش به آب رسیده یا ویزایش رو به پایان بوده، سفرش را با هواپیما، کشتی، قطار و اتوبوس ادامه داده است.
حالا تاجران غیر از سفر به دور دنیا و جهانگردی، سفیر صلح و دوستدار محیط زیست هم هست. او در سفرهایش به مدارس سر میزند، درخت میکارد و با طرحی که آن را "ما به درختان نیازمندیم" نامگذاری کرده، به بچهها آموزش محیط زیست میدهد. میگوید عنوان سفیر صلح از سال ۲۰۱۱ و توسط فدراسیون جهانی صلح به او اعطا شده است: "فدراسیون جهانی صلح در صد کشور دنیا نمایندگی دارد. آنها با من و اهداف محیط زیستیام در سفرم به قزاقستان آشنا شدند و مرا به عنوان سفیر صلح انتخاب کردند. در حقیقت هدف فدراسیون جهانی صلح، بالابردن آگاهیهای مردم برای موضوعات بشردوستانه در راستای خدمت به انسانها، حیوانات و طبیعت است. من کار ویژهای برای این فدراسیون انجام نمیدهم بلکه کارم در راستای اهداف آنهاست".
اما سفر با دوچرخه هزینه زیادی دارد. تاجران از موسسه و نهادی پول نمیگیرد و معتقد است که همه کارها و امور زندگیش خود به خود و با کمک دوستان و علاقهمندان محیط زیست رتق و فتق میشود؛ درست مانند زمانی که سفرش را از ایران به مقصد اروپا آغاز کرد: "وقتی میخواستم به اروپا بروم فقط یک بلیت یکطرفه به آمستردام داشتم با حدود ۱۲۰ یورو و ۲۵۰ دلار پول. دوچرخه و خورجین و وسایلم همه در چین جا مانده بود. چهار اکتبر به آمستردام پرواز داشتم. پنجم اکتبر در وبسایتم نوشتم که من به اروپا آمدهام ولی هنوز دوچرخه ندارم. یک پسر آلمانی که من پنج سال قبل او را در نیوزیلند دیده بودم و چند شب با هم گپ زده بودیم و یک صبحانه با هم خورده بودیم، یاداشتم را در وبسایت خواند و برایم ایمیل فرستاد که دوچرخهای دارد که تنها صد کیلومتر با آن رانده و میتواند آن را به من بدهد. او از شهر آخن تا دلف حدود ۲۵۰ کیلومتر رانندگی کرد تا به من رسید. دوچرخه را به من داد، قهوهای با هم خوردیم و دوباره ۲۵۰ کیلومتر رانندگی کرد تا به شهرش رسید چون باید فردا صبح سرکار میرفت. بعد از ۱۰ ماه، و در حالی که بیش از ۹ هزار کیلومتر کل اروپا را رکاب زده بودم، در ژنو برای بازگرداندن دوچرخهاش برای او پیامی فرستادم اما از من خواست دوچرخهاش را همانجا بگذارم تا بتواند در سفری که به ژنو دارد از آن استفاده کند".
گویی خواب در زندگی تاجران نقش مهمی دارد. داستان جاگذاشتن دوچرخه و وسایلش هم همچون آغاز سفرش به خوابهایش ربط پیدا میکند: "من در شهر نانجی چین بودم که ویزایم در حال تمام شدن بود و باید به شانگهای میرفتم تا آن را تمدید کنم. همه وسایل و دوچرخهام را پیش یک پسر چینی گذاشتم و به شانگهای رفتم. خواب دیدم که وسایلم را جایی گذاشته و به ایران برگشتهام. به خوابهایم اعتماد کردم و بدون وسیله به ایران بازگشتم".
گفتگویم با محمد تاجران در فرصت کوتاهی صورت گرفت که او به ایران بازگشته بود. او در حال حاضر به چین رفته تا وسایلش را از پسر چینی بازپس گیرد و زمستان امسال دوباره به ایران بازمیگردد.
در گزارش تصویری این صفحه محمد تاجران از تجربه سفرهایش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ سپتامبر ۲۰۱۳ - ۱ مهر ۱۳۹۲
ساجده شریفی
اگر از یک بلندی، یزد را تماشا کنید؛ شاید با من هم عقیده شوید که بادگیرها به پیانوهایی عمود بر بامها میمانند و آن وقت تصور کنید، اگر گذر یک باد کویری به این شهر افتاد، در این مشبکهایی که خطشان تا افق میرسد؛ چطور زوزه و زمزمهاش، بدل به یک موسیقی باشکوه میشود.
محمد کریم پیرنیا، معمار و پژوهشگر یزدی، در رسالهاش، بادگیرها را به شُشهای یک شهر کویری تشبیه کرده است. در معماری سنتی ایران، بارزترین روش مدیریت جریان و دمای هوا در ساختمانها، بادگیر است که بر بام خانهها یا آب انبارها بنا میشده است.
به این ترتیب، از جایی که مشرف به اتاق بادگیر است؛ با خشت، تنورهاش را با مقطع مستطیل میچیدند، تا به بلندی مورد نظر برسد. سپس بالای این تنورهها چهار دیواره را در دو چوب به شکل ضربدری میگذاشتند. جهتهای رو به باد را به شکل مشبک عمودی تیغه و دیگر جهات را، دیوار میکشیدند.
زمان و مکان ساخت نخستین بادگیرها چندان مشخص نیست. اما به روایت سفرنامه نویسان قرون میانی، بیشترین بادگیرها در مناطق یزد، طبس و گناباد دیده شده و آن را به نامهای واتفر، بادهنج، باتخان، خیشود، خیشخان، خیشور، ماسوره و هواکپ خواندهاند.
قدیمیترین بادگیرهای باقیمانده مربوط به آغاز دوره صفوی در ایران است. امروزه نواحی کویری، حاشیه کویر و سراسر حاشیه خلیجفارس، پرتراکم ترین مناطق بادگیردار هستند.
بادگیرها در جهت بادهای غالب هر منطقه، به سه شکل عمده ساخته میشدند. بادگیر اردکانی، سادهترین شیوه بادگیرهاست و تنها رو به باد شمال دریچه باز داشته و از جهات دیگر بسته بودهاست. به همین خاطر، این بادگیر شکننده بوده. پس، ضلع جنوبی آن را نیمه هلال میساختهاند، تا در صورت وزش باد از جهات دیگر، در برخورد با این هلالی از سرعت و تیزی باد کاسته شود.
بادگیر کرمانی، بر بام خانههای متوسط رو به پایین بنا میشده. از آن رو که بادگیرهای کرمانی دو طرفه هستند، بادگیر دوقلو هم خوانده میشوند. این بادگیرها، کمی دقیق تر از بادگیرهای اردکانی عمل میکنند؛ چرا که به دلیل دو سویه بودن، فشار باد به یک جهت موجب تخلیه سریع هوای گرم و آلوده طرف دیگر میشود.
اما سبک یزدی، غایت معماری بادگیرهاست که گاه سه جهتی و بیشتر چهارسویه است. به طور معمول درون کانالهای آن، با تیغههایی از آجر، چوب یا گچ به چند قسمت تقسیم میشود. بیشتر، زیر کانال بادگیر حوضی میساختهاند که هوای خشک پر از غبار، پس از برخورد با آب، مرطوب و تصفیه شود.
اتاق زیر بادگیر را، حوضخانه میگفتهاند که حوضی هشت ضلعی در آن قرار داشته و آب قنات از آن میگذشته. برای حوضخانه، درهای بسیار تعبیه میکردهاند، تا جریان هوا در تمام ساختمان روان باشد. در بناهایی هم که امکان کشیدن آب قنات به سطح وجود نداشته، راه بادگیرها را تا زیرزمین ادامه میدادهاند.
بلندترین بادگیر را محمدتقی خان یزدی سال ۱۱۶۰ هجری در باغ دولت آباد بنا کرد. محمدتقی خان ابتدا قنات دولت آباد را ساخت و از آب آن باغی و در آن باغ، چند عمارت برپا کرد که بادگیر هشت ضلعی بر عمارت مرکزی ساخته شد.
این بادگیر سی و سه متر و هشتاد سانتی متر بلندی دارد. دهانه فوقانی، هشت سویه و به بلندای یازده متر است و باد از هر سمتی که بوزد به ساختمان هدایت میشود. در این بادگیر، جریان هوا پس از ورود به داخل ساختمان از روی یک حوض سنگی کوچک و فواره عبور میکند و سپس از آنجا به دیگر اتاقها هدایت میشود.
پیرنیا، معماری سنتی ایران را مبتنی بر چهار اصل میداند. مردمواری، یعنی در تناسبات مردمی کار کردن. گریز از بیهودگی که معماران قدیم کاری بیهوده در ساختمانها نمیکردهاند و حتا زیبایی هم در خدمت سازه بوده است. خودبسندگی که سعی میکردهاند از مصالح بوم آوردشان استفاده کنند و داشتن مدولهایی که واحد اندازه گیریهای خاصی است. او، بادگیرها را نمونه کاملی از مراعات این چهار اصل میداند.
از اواخر قرن گذشته که محیط زیست با استفاده بیرویه از انرژیهای فسیلی در معرض تهدید جدی قرار گرفت، استفاده از فناوری سازگار با محیط طبیعی و کاربرد انرژیهای پاک، مانند خورشید، باد و آب اهمیت بسیاری یافتند.
در زمینه معماری نیز از این زمان، تلاش برای طراحی ساختمانهای اقلیمی و معماری همساز با اقلیم آغاز شد. امروز، اگر چه تکرار مشابه بادگیرها در سازه، برای تهویه و خنک کردن هوا چندان عملی نیست، اما میتوان از اصول ساخت آن در معماری جدید الگوبرداری کرد.
در گزارش مصور اين صفحه "دکتر پیروز حناچی"، متخصص مرمت شهری درباره معماری بادگیر، تاریخچه و جایگاه امروزش توضیحاتی داده و "رحیمه رحیمی" از نوادگان محمدتقی خان یزدی، از سالهایی سخن میگوید که هنوز خانههای یزد با بادگیر خنک میشدند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب