Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى


وقتی "بهروز به‌نژاد" در دبیرستان تحصیل می‌کرد، باور خانواده و اطرافیان او این بود که به دلیل استعداد بالایش در ریاضیات، مهندسی کاردان خواهد شد. ولی یک شب همراهی با برادرش باعث شد که او راهش را از نمره‌های مدرسه جدا کند و به دنبال دل خود برود.

در آن زمان او دو سال بود که دیپلم ریاضی گرفته بود و در بخش اداری رادیو ایران کار می‌کرد. در آن شب برادرش که دوستدار تئاتر بود او را به تماشای نمایشی در سالن تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برد. در این نمایش نقشی که در طول برنامه هیچ دیالوگی نداشت، بدون کلام اما تاثیرگذار بود توجه او را به هنرهای نمایشی جلب کرد "چرا من باید روی این صندلی باشم، جای من روی صحنه است".  از آن پس بود كه به‌نژاد به هنر تئاتر دل بست و برای تحصیل در این رشته برای امتحانات کنکور دانشکده هنرهای زیبا ثبت نام کرد، استعداد او در عرصه هنرهاي نمايشي و بازیگری شکوفا شد و درهاي تئاتر، تلویزیون و سینما، هر سه به رويش باز شدند. موفقیت‌های بهروز به‌نژاد در پهنه این سه رسانه چنان قابل توجه بود که مجله اطلاعات بانوان آن زمان، این سه رسانه را بعنوان دلبران او معرفی کرده و نوشته بود: " هنرمندی با یک دل و سه دلبر". 

در اواخر دهه چهل، زمانی که به‌نژاد هنوز در انتظار نتایج امتحانات کنکور دانشکده هنرهای زیبا بود، اولین دلبر، یعنی تئاتر به سراغش آمد. "سعید سلطان پور"، که در آن زمان کارگردانی پرشور بود، او را برای نقش "بیلینگ" در نمایشنامه "دشمن ملت" اثر "هنریک ایبسن" نروژی دعوت کرد. این کار با نام "دکتر استوک مان" به روی صحنه رفت. همزمان با این نمایش، "خسرو هریتاش"، کارگردانی که تازه از امریکا بازگشته بود، از او برای اجرای نقش دوم فیلم "آدمک" دعوت کرد. هنوز فیلم‌برداری آدمک تمام نشده بود که "سیروس ابراهیم‌زاده" از او خواست نقش نخست نمایشنامه تلویزیونی "آقا پسر به خانه می‌آید" را به عهده بگیرد.

به‌نژاد پس از اکران فیلم آدمک با فرزانه تاییدی آشنا شد که در مدت کوتاهی به عنوان زوج موفق هنری معروف شدند و در چندین تئاتر تلویزیونی و همچنین دو فیلم سینمایی در کنار هم بازیگری کردند. او نقش‌های زیادی در سینما تلویزیون و تئاتر به عهده داشته است(۱). اما نام هنری به‌نژاد با "فریاد زیر آب" گره خورد؛ فیلمی که با همراهی داریوش اقبالی، فرزانه تاییدی و شهره صولتی و به کارگردانی "سیروس الوند" ساخته شد و عمیقا در دل بینندگان جای گرفت: "فریاد زیر آب درواقع ادامه فیلم ناتمام "بادام‌های تلخ" به کارگردانی "ایرج قادری" است. اگر تلاش و پادرمیانی من نبود هرگز این فیلم محبوب و ماندگار در تاریخ سینمای ایران ثبت نمی‌شد".  او می‌گوید سریال شش قسمتی که بر اساس مثنوی مولوی به کارگردانی "علی حاتمی" ساخته شده كار مورد علاقه اوست، اما بهترین فیلمی که به نظر خودش در آن شركت داشته، "همان فیلمی است که هنوز بازی نکرده است". 

وقتي به‌نژاد دفتر هنری زندگی خود را ورق می‌زند و عشق و علاقه‌اش به تئاتر، سينما و تلويزيون را مرور مي‌كند، يك دوره بيش از هر زمان دیگر او را به ذوق مي‌آورد: "دوران تئاتر لاله‌زار، بهترین دوران زندگی هنری من بود. تماشاچی‌ها از هر طبقه‌ای بودند، صادقانه برخورد می‌کردند و هیچ ادا و اصولی نداشتند؛ چه در تئاتر سعدی و چه در تئاتر پارس. من شش تئاتر نوشتم و کارگردانی کردم. چند ماه اول درتئاتر پارس روزی سه سانس اجرا داشتیم و نمی‌توانستم باور کنم کسی بتواند روزی سه سانس بازی کند. بعدها به اصرار من دو سانس شد و ما با انرژی بیشتری کار می‌کردیم. متاسفانه در سال ۱۳۵۹ تئاترهای لاله‌زار را یکی پس از دیگری بستند". 

به‌نژاد از یک دوره فعالیتش در سینما آندره به تلخی یاد می‌کند: "نداشتن امکانات فنی صدابرداری سر صحنه رنج‌آورترین بخش ساختن فیلم‌های سینمایی بود. برای ما تئاتری‌ها اینکه شخص دیگری به جای شما دیالوگ‌ها را می‌گفت بدترین بخش بود. فیلم آدمک تنها فیلمی بود که من شانس این را داشتم که با صدای خودم بازی کنم. در فیلم فریاد زیر آب حتا در قرارداد ما ذکر شده بود که با صدای خودمان بازی کنیم اما متاسفانه چنین نشد، شاید به این علت که اجرای زنده برای هنرپیشه‌ها کار ساده‌ای نبود". 

بهروز به‌نژاد بعد از انقلاب، با رکود کارهای نمایشی و بيكار و پراکنده‌شدن بسياري از سینماگران با دوره دشواري روبرو شد و از آنجایی که اجازه کار نداشت به ناچار راه‌های دیگری جز بازيگري برای گذران زندگی جستجو کرد. در همين دوره بود كه به صداپیشگی و صداگذاری روی فيلم‌هاي خارجي روي آورد، دست‌فروشی کرد و بالاخره به همراه دو تن از دوستانش کلوپ ویدیوی "کینو ویدیو" را باز کرد. این کار نیز پس از پنج سال کشف و تعطیل شد. در سال ۱۹۸٦  با سختی‌های زیاد ابتدا خودش را به آلمان و سپس  به لندن رساند. 

در لندن در فعالیت‌های فرهنگی بسیاری از جمله احداث و راه‌اندازی "کتابخانه مطالعات ایرانی"، مشارکت داشت. طولی نکشید که او با سرخوردگی همکاری خود را با این مرکز رها کرد و با وجود دشواری‌ها،  "گروه تئاتر گالان" را تاسیس کرد. حاصل کار این گروه، کارگردانی چندین نمایشنامه از جمله نمایشنامه تک نفره "دیوار چهارم" به بازیگری فرزانه تاییدی است. قصه دیار و دیوار، خرس و خواستگاری از فعالیت‌های او در مهاجرت است که به جز خرس و خواستگاری اثر "آنتوان چخوف"، بقیه را خود نوشته و کارگردانی کرده است. وی همچنین توانست هر "سه دلبر" را این‌بار به زبان انگلیسی تجربه کند؛  دو نمایش The Epic of Gilgamesh و  Wilhelm Rich in Hell، فیلم سینمایی The Kraysو سریال شش قسمتیThe Big Battalions  از اجراهای او به زبان انگلیسی است.

در آخرین کار نمایشی‌اش،"چهره‌های شب"، به مشکلات بازیگران تئاتر در غربت پرداخته است: "این نمایشنامه داستان زندگی دو بازیگر است که یکی ماسک خنده و دیگری ماسک گریه (دو سمبل تئاتر) بر چهره دارد. آن‌ها به دلیل نداشتن محل اجرا، شب‌ها لباس سارقین می‌پوشند، و پس از ورد به سالن‌های خالی تئاتر با نور چراغ قوه که درواقع نور صحنه آن‌هاست بازی را شروع می‌کند. و پس از دقایقی متوجه می‌شوند که سالن پر از تماشاچی است.  در اجرایی که در هامبورگ داشتیم متوجه شدم که تماشاچیان غیر ایرانی بیشتر از ایرانی‌ها این درد را لمس کردند". 

به‌نژاد می‌گوید حادثه ۱۱ سپتامبر در کم‌کاری او بی‌تاثیر نبوده است: "پس از آن حادثه آژانسی که با آن قرارداد داشتم مرا برای بازی در نقش‌های تروریستی معرفی می‌کرد که واضح بود قصد خراب‌کردن چهره خاورمیانه را داشتند. به همین علت کنار کشیدم و از آن پس گه‌گاهی فقط از صدایم استفاده می‌شود". 

از همین زمان بود که "دلبر چهارم"  به‌نژاد در زندگی‌اش جای گرفت و طبیعت و داده‌های طبیعی در زندگی‌اش جای گرفتند: "من همیشه به روح بد و روح خوب و انرژی مثبت و منفی معتقد بوده‌ام...در ابتدا ماسک‌ها من را جذب کرد و سعی کردم با مطالعه و سفر به افریقا اطلاعاتم را در این باره بیشتر کنم. به همین نسبت که کارهای افریقایی من را جذب کرد، از کارهای هنری دور افتادم". او برای شناخت، مطالعه و دستیابی به علاقه‌اش بارها تا قلب آفریقا سفر کرده و گشت و گذار در هنر قبیله‌ای آفریقا بخشی از زندگی روزمره‌اش شده است. 

بهروز به‌نژاد بازيگري كه با انرژی زیاد به میدان آمده بود و شانس خوبی برای ایجاد تحول در اين هنر را داشت امروز آرامش خود را در طبیعت، در میان سنگ‌هایی که از کف دریا و غار و کوهستان در گالری خود دارد وهنرهای مردمی قبایل افریقا و باورهای آن‌ها یافته است: "اگر بگویم دلم هوای صحنه و دوربین نمی‌کند، حقیقت نیست. اوایل که دوربین می‌دیدم، می‌ایستادم و فقط نگاه می‌کردم. دلم برای طبیعت زیبای ایران تنگ است و همیشه نگران ایران هستم".

"مهاجر، تبعیدی، آواره یا هرچه نامش هست، زندگی‌اش تفاوت بسیار دارد با یک زندگی معمولی" و به سادگی نمی‌تواند به آرمان‌های خود دست یابد. "و خلاصه اینکه غربت غم خاص خودش را دارد". بهروز به‌نژاد هرجا هم که باشد و در هر کجا هم که آرامش یابد نام او برای همیشه با هنرهای نمایشی ایرانی گره خورده است.

برای دیدار او به محل کارش رفتیم و از علاقه‌مندی او به طبیعت و هنر پرسیدیم. حاصل این دیدار را در گزارش تصویری این صفحه می‌بینید و می‌شنوید.

پی‌نوشت:

 ۱. از کارهای تلویزیونی بهروز به‌نژاد می‌توان به تئاترهای فاسق، رمئو و ژولیت، گلدان، پناهگاه، رابطه و همچنین سریال‌های لحظه، به دنبال بنفشه، گذر خلیل ده مرد اشاره کرد. آدمک، هیاهو، شام آخر، شب زخمی، شب‌شکن، واسطه‌ها، برهنه تا ظهر، ملکه سبا (محصول مشترک ایران و فرانسه به کارگردانی پیر کورال نیک)، حسنی (نویسنده و کارگردان شاپور قریب- کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) از کارهای سینمایی اوست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

فرصتی داشتم که ماشین را کنار جاده متوقف کنم و قهوۀ گرمی بخورم تا دوباره انرژی بگیرم و با هوش و حواس درست رانندگی کنم. پسرهایم ابرهای لای درخت‌ها را به من نشان می‌دادند که "بابا درخت‌ها رفتن لای ابرها! ما را هم ببر پیش ابرها". یک درخواست کوچک و کودکانه، اما رؤیایی و زیبا. این طوری شد که به سمت جنگل ابر حرکت کردیم و بچه‌ها را میان ابرها رها کردم تا بازی کنند.

یاد روزی افتادم که همکارم در سرویس اجتماعی روزنامه، خبر آتش‌سوزی "جنگل ابر" را کار می‌کرد و انگاری "یک اتفاق ساده" افتاده. البته شاید برای ما که دائما با خبر سروکله می‌زنیم ساده باشد، اما برای کسانی که طبیعت جزو وجودشان شده، شنیدن این خبر عین از دست دادن عزیزترین کسان‌شان است. آتش‌سوزی در جنگل‌ها در سراسر دنیا اتفاق می‌افتد، اما اینکه با اتفاق چه‌گونه برخورد کنیم، شرط عقل است.
 
جنگل ابر از جنگل‌های زیبا و خوش‌آب‌وهوای استان سمنان است که در پنجاه‌ کیلومتری شمال شرق شاهرود و در مسیر جادۀ شاهرود به آزادشهر استان گلستان و در روستای ابر قرار دارد. نام روستا یادآور ابرهای فراوان این منطقه است که گاه و بیگاه بر سطح روستا فرود می‌آید. جنگل ابر با سی‌وپنج هزار هکتار وسعت در ادامۀ جنگل‌های سرسبز شمال کشور است و از آن‌جا که فضای این جنگل را پوششی از ابر فرا گرفته، آن را "جنگل ابر" می‌نامند. 
 
جنگل ابر پس از عبور از میان باغ‌های باصفای بسطام و تحت تأثیر قرار گرفتن در فضای عرفانی دو تن از بزرگترین عارفان ایران یعنی بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی جان ما را جلا می‌بخشد. شیخ ابوالحسن خرقانی که ده قرن پیش می‌زیست، با این گفته که "هر که در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید"، یکی از زیباترین لحظه‌های هستی را به ما نشان می‌دهد؛ و شاید بایزید بسطامی هم  با الهام از همین محل گفته‌ است: "به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد".  
 
صحبت های دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست دربارۀ جنگل باستانی ابر
ارتفاع زیاد جنگل از سطح دریا، پایین بودن درجۀ حرارت در فصل گرما و وجود چشمه‌سارهای فراوان و پوشش جنگلی متنوع از شاخصه‌های این جنگل است. جایى که از ضخامت کوه‌هاى البرز کاسته مى‌شود و ابرهاى گرفتار در پشت این دیواره از لابه‌لاى دره‌ها به سمت جنوب سرازیر مى‌شود؛ به همین خاطر تقریباً از بعد از ظهر تا نیمه‌هاى شب با سرد شدن هوا چنان مى‌نماید که جنگل به روى ابرها سوار شده‌ است.
 
این اتفاق منطقۀ ابر را دگرگون کرده و آب‌وهوایى متفاوت از سراسر سمنان به آن داده‌ است. در قسمت‌هاى جنوبى جنگل، یعنى قسمتى که به تمدن نزدیک‌تر است، پوشش گیاهى تـُنـُک دیده مى‌شود. در عمق جنگل تپه‌هاى پرشیبی وجود دارد که سراسر پوشیده از درختان بلند است. مشهورترین درخت منطقه اورس است؛ درختى با ریشه‌هاى بلند که روى زمین مى‌خزد. مناطق ابتدایى "جنگل ابر" ییلاق چوپانان گلستانى است، اما در عمق جنگل اثرى از انسان دیده نمى‌شود.
 
جنگل ابر شاهرود به سه دلیل برای دنیا اهمیت دارد. اول این که قسمتی از جنگل‌های باستانی هیرکانی است و گیاهان دارویی آن کم نظیر است. دلیل دوم مربوط به میان‌بند زیست‌بومی یا "اکوتن" این ناحیه می‌شود؛ یعنی مرز بین دو سامانۀ زیست‌بومی (اکوسیستم) منطقۀ نیمه‌بیابانی و جنگلی. به‌طوری که می‌توان در جنگل‌های این ناحیه درختان سوزنی‌برگ را در کنار درختان پهن‌برگ مشاهده کرد که این امر در گونه‌های جانوری هم تأثیرگذار بوده‌است. دلیل سوم آنکه به‌خاطر جغرافیای خاص منطقه که دو منطقه پست و بلند را در کنار هم قرار داده ‌است، شاهد تشکیل اقیانوس ابر در این منطقه هستیم که پدیدۀ کم‌نظیری در جهان محسوب می‌شود. میزان نزولات جوّی در این منطقه بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ میلی‌متر و حد اکثر دما ۲۰ و حد اقل دما شش درجه سانتی‌گراد است.
 
جنگل ابر به باور بسیاری از گردشگران، از زیباترین چشم‌اندازهای طبیعت ایران و جهان است و ارزش آن به عنوان بخشی از میراث طبیعی ایران‌‌زمین، هرگز کم‌تر از تخت‌ جمشید و نقش جهان نیست. به عبارتی، یک جنگل باستانی هیرکانی است. جنگل‌های هیرکانی که از دوران ژوراسیک به جای مانده‌اند، ۷/۳ میلیون هکتار پوشش جنگلی ایران را تشکیل می‌داده‌اند که هم‌اکنون به ۸/۱ میلیون هکتار کاهش یافته‌اند.  قدمت این جنگل‌ها که جزو بقایای دوران سوم زمین‌شناسی هستند، از یک سو وجود ۸۰ گونۀ گیاهان چوبی به همراه گونه‌های گیاهی بسیار نادری مانند راش، بلوط، توسکا، نارون، گیلاس وحشی، بارانک، سرخدار، نمدار و غیره را نوید می‌دهد. از سوی دیگر، نشان می‌دهد که این اراضی می‌تواند همچون موزۀ زنده‌ای مورد استفاده قرار بگیرد.
 
جنگل ابر در محل تلاقی سه ‌جریان اقلیمی اصلی غرب و جنوب آسیا، یعنی پرفشارهای سیبری (جریان خشک و سرد)، پرفشار جنب حاره (جریان گرم و بیابان‌زا) و زبانه‌های اطلس و مدیترانه (جریان معتدل و مرطوب) قرار دارد. ترکیب این اقالیم متفاوت و متضاد در یک منطقۀ کوچک جغرافیایی، در جهان کم‌نظیر است.  این ترکیب در میلیون‌‌ها سال، ذره ذره و به‌زحمت توانسته یک چنین زیست‌بومی بیافریند.
 
پارک ملی گلستان که زیستگاه کوچک‌ترین پستاندار جهان (حشره‌خوار کوچک) است، منطقۀ "خوارتوران" با یوزپلنگ ایرانی و گورخر آسیایی و بعضی از کم‌نظیرترین گونه‌های جانوری جهان و پوشش گیاهی آن به عنوان بزرگ‌ترین منطقۀ حفاظت‌شدۀ خاور میانه مطرح است. منطقۀ حفاظت‌شدۀ خوش‌ییلاق و منطقه شکار ممنوع تپال نیز در نزدیکی جنگل ابر واقع شده‌اند؛ جنگلی که هر درخت آن حامل ۱۰ میلیون شناسۀ ژنتیک است و به‌واقع در زمینۀ علوم زیستی یک کتابخانه سبز است.
 
بچه‌ها همچنان مشغول بازی کردنند. دوردست پر از ابر است. کوه‌ها و ابرها به هم پیچیده‌اند. ابرها روی شیشه می‌ریزد. پیشتر که می‌روی درخت‌ها شروع می‌کنند به سبز شدن. یکی، دوتا، هزار تا. آنچه زیاد است، چنار است و بلوط و آنچه چشم به دنبال آن می‌گردد، اورس است. درخت خاص منطقه ابر که مثل ابر روی زمین می‌خزد. نمی‌شود گفت مه غلیظ. در این جنگل، ابر گرداگرد تو را می‌پوشاند.  خنکی و طراوت و بوی خوشی همراه ابر روی صورتت می‌نشیند. ابرها بر گونه و چشم و مویت باران می‌شوند. بیشتر به دریایی می‌ماند که بدون آب‌شـُش می‌شود در آن نفس کشید. ابرها در حال جوششند. انگار که زمین سماوری است بزرگ و جوش‌آمده، که بخار آب با فشار از آن بیرون می‌زند. جوشش سریع ابرها جنگل ابر را به آزمایشگاه یک کیمیاگر شبیه کرده‌است. آخشیج‌ها یا عناصر چهارگانه به کار می‌افتند: آتش، باد، خاک و آب.
 
فاطمه باباخانی از فعالان محیط زیست در گزارش تصویری این صفحه به توصیف جنگل ابر و اتفاقات پیش‌آمده، مانند آتش‌سوزی و جاده‌سازی، اشاره می‌کند. دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست و مدیر جمعیت دیده‌بان طبیعت شاهرود، نیز در مطلب شنیداری دربارۀ جنگل باستانی ابر توضیحاتی می‌دهد.
 
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
 
پی‌نوشت:

چند سالی عملیات راهسازی و تعریض جاده میان جنگل ابر باعث نگرانی اذهان عمومی در ایران شد تا جاییکه مسئولین محیط زیست و سازمان های مردم‌نهاد از رسانه‌های مختلف خواستند در باره  پی‌آمدهای این تصمیم اطلاع رسانی کنند. به تازگی "معصومه ابتکار"، رئیس سازمان حفاظت محیط زیست ایران، از توقف طرح احداث جاده در جنگل ابر خبر داد و از حمایت های مردم از آگاهی‌رسانی در مورد این منطقه تقدیر کرد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

در اواخر دورۀ قاجار یا اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، درست ۱۱۴ سال پیش، تهران صاحب ۱۸۲ حمام بود.(۱) آن روزها کمتر خانه‌ای پیدا می شد که حمام اختصاصی داشته باشد و مردم از هر طبقه‌ای به حمام‌های عمومی می‌رفتند. اگر جمعیت حدودأ ۲۵۰ هزار نفری آن روزگار را تقسیم بر تعداد حمام‌ها کنیم، معلوم می‌شود که تقریبأ به ازای هر ۱۴۰۰ نفر یک حمام وجود داشته است.(۲) و این یعنی که حمام‌های تهران نمی‌توانستند خیلی کوچک یا خلوت باشند.

حالا از آن ۱۸۲ حمام قاجاری، شاید کمتر از بیست تایشان باقی مانده باشد. آن هم در چه حالی؟ غالبأ زار و نزار و در حال احتضار. حمام گلشن، حمام قرقانی‌ها، حمام خانوم (قبله)، حمام مهدی خان، حمام قوام الدوله، حمام نواب و حمام کدخدا از معدود حمام‌های آن روزگار هستند که از ویرانی جان به در برده‌اند.(۳)

در این میان، نام حمام نواب بیش از بقیه گوش‌ها را تیز می‌کند. نه این که فکر کنید این حمام گل سرسبد حمام‌های تهران عصر قاجار بوده‌است. نه! حمامی بود متوسط الحال و نه چندان بزرگ که حتا بخش زنانه هم نداشت. اما چهل سال پیش، یک رخداد چند روزه سرنوشتش را دگرگون کرد و موجب معروفیتش میان همۀ اهالی تهران و بلکه ایران شد، البته برای آنهايی که اهل سینما بودند.

چهل و یکی دو سال پیش، مسعود کیمیایی، حمام نواب را به عنوان ‌محل فيلم‌برداری  قیصر انتخاب کرد و یکی از مهیج‌ترین صحنه‌های فیلم، یعنی کشته شدن "کریم آبمنگل" به دست قیصر را در این حمام جلو دوربین برد. فیلم قیصر که تأثیرش بر سینمای زمان خود بی‌نیاز از شرح  است، به سرعت سر زبان‌ها افتاد و به تَبَع حمام نواب نیز معروفیت زیادی پیدا کرد. 

همین جا حمام نواب و قیصر را داشته باشید تا بار دیگر بر سرشان بازگردیم.

 اما عجالتأ سرنوشت حمام‌های قاجاری تهران را دنبال کنیم که داستان حمام نواب جدای از آن‌ها نیست. این حمام‌ها پس از دورۀ قاجار، خصوصأ از زمانی که رفتن به خزینه موقوف و تعبیه دوش اجباری شد و بعدتر که مردم نمره‌های خصوصی را بر حمام‌های عمومی ترجیح دادند، دخل و تصرفات معماری زیادی را تجربه کردند و خیلی عامیانه بگوییم که از ریخت افتادند. 

کسی اهمیت نمی‌داد که کاشی‌های قاجاری از کف حمام کنده شوند و جای خود را به موزاییک‌های سیمانی دهند یا گرمخانۀ حمام با ساخت دوش‌، تقارن معماری خود را از دست بدهد یا گچ‌بری‌ها و آهک‌بری‌های ظریف زیر توده‌ای از گچ و سیمان دفن شوند.

تازه این زمانی بود که حمام‌های قدیمی هنوز مشتری داشتند و کار و بارشان بَدَک نبود. خود پیداست که وقتی آب لوله کشی همه گیر و هر خانه‌ای صاحب حمام شد، چه بر سر حمام‌های قجری آمد. اما بعضی‌‌هایشان سخت جان بودند. این‌ها در محله‌های مهاجرنشینِ نزدیک بازار قرار داشتند و چون حواشی بازار از قبیل پادوها و شاگرد مغازه ها و باربرها غالبأ در خانه‌های اشتراکی فاقد حمام زندگی ‌می کردند و می‌کنند، همچنان محتاج این گونه حمام‌ها بودند و هستند.

حمام‌‌های قوام‌الدوله، میرزا علی‌‌اصغر و نواب در محلۀ امام‌زاده یحیای تهران، بازماندۀ ۳۰ حمام محلۀ بزرگ عودلاجان در عصر قاجار هستند که چنین وضعیتی دارند. این سه حمام تا شش هفت سال پیش به همان سبک و سیاق قدیم دایر بودند. اگرچه این اواخر، اغلب مشتری‌هایشان کارگران و پادوهای بازار بودند، اما افتخار می کردند که زمانی پذیرای مشتریانی چون سید حسن مدرس (نمایندۀ پرآوازۀ مجلس شورای ملی در دوره‌های سوم تا ششم)، نصیرالدوله بَدِر (نخستین وزیر فرهنگ دوره رضاشاه)، سید جلال‌الدین تهرانی (تولیت آستان قدس رضوی و رییس شورای سلطنت در پایان دورۀ پهلوی) و انبوهی از معاریف تاریخ معاصر ایران بوده‌اند.

زودتر از همه، حمام قوام‌الدوله از نفس افتاد و تعطیل شد. بعد نوبت به حمام نواب رسید که پنج سال پیش درش تخته شد و حمام میرزاعلی‌اصغر همچنان دایر است. البته به گفتۀ اجاره‌ دارش، دخل و خرجش جور درنمی‌آید. زیرا نه می ‌توان از مشتریانِ عمومأ فقیر حمام بیش از دو هزار تومان اجرت گرفت و نه این مقدار پول کفاف هزینۀ آب و برق و گاز و دستمزد کارگر و تعمیرات حمام صد واندی ساله را می‌دهد؛ تا چه رسد به این که چیزی هم برای صاحبش بماند!

حمام قوام الدوله در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است

هرچند که این هر سه، در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده‌اند، اما مشاهدۀ حال و روز حمام قوام‌الدوله یا حتا حمام میرزا علی‌اصغر نشان می‌دهد که خیلی هم نباید به بقایشان امیدوار بود و از سازمان‌های متولی حفظ میراث فرهنگی انتظار زیادی داشت. (عکسی از ورودی حمام قوام‌الدوله را در همین صفحه آورده‌ایم تا خود ببینید حال و روز یک اثر ملی ثبت شده به شماره ۱۴۶۰۶ را.)

اما حساب حمام نواب از این دو جدا بود. هرچند که آن هم در حال احتضار بود و در این دو سه سال اخیر هیچ رونقی نداشت، اما معروفیتش که با نام قیصر گره خورده بود، مانع از این می‌شد که بتوان بی تفاوت از کنارش گذشت؛ علی‌الخصوص که چند بار هم روزنامه‌نگاران درباره تخریب آن هشدار داده و معلوم کرده بودند که ویرانی آن خالی از جنجال نخواهد بود. 

نهایتأ شهرداری منطقه ۱۲ تهران حمام نواب را از مالکانش خرید و خیلی سریع مرمت کرد. البته در این مرمت، فضای داخلی حمام در شکلی که مربوط به دوره ساخت فیلم قیصر بود، یکسر دگرگون شد و حال و هوای حمام‌های اوایل دوره قاجار را پیدا کرد. مثلا قفسه‌های چوبی که جای نگهداری لباس مشتریان بودند، برچیده - و شاید نابود - شدند. از این جهت، بیننده‌ای که امروز به سراغ حمام نواب می‌رود، در نگاه اول کمی جا می‌خورد و نشانی از لوکیشن فیلم قیصر نمی‌یابد. 

ایجاد کاربری جدید هم موضوع دیگری است که هنوز حل و فصل نشده. چند سالی است که از حمام نواب به عنوان مرکز هنرها و صنایع دستی استفاده می‌شود و از هنرمندان دعوت شده تا دست ساخته‌های سنتی خود را در آن جا عرضه کنند اما چون فضای حمام و بافت پیرامون آن نسبتی با این قبیل کارها ندارد، این ایده نیز پانگرفته است. امروزه، بیشتر بازدیدکنندگان حمام نواب کسانی هستند که در جست و جوی رد پای قیصر بدین جا رسیده‌اند.

فعلأ باید خدا را شکر کرد که حمام نواب سفیدبخت شد و از ویرانی نجات یافت. حالا مثل یک تازه‌عروس بزک کرده می‌ماند که اگر چشم اهالی محلۀ امام‌زاده یحیی را ببندند و به دیدارش ببرند، باور نمی‌کنند که این همان پیر صد و بیست ساله است. از فرط نونواری!

گزارش مصور این صفحه شما را به دیدار حمام نواب در نخستین روزهای پس از مرمت می‌برد. با یادآوری‌ خاطراتی از فیلم قیصر و با توضیحات یکی از اهالی قدیمی محل در بارۀ تاریخچه و حال و هوای این حمام در روزگاران قدیم.
 

پی نوشت:
۱- تعیین و ثبت ابنیه محاط خندق شهر دارالخلافه باهره، اخضرعلی شاه، ۱۳۲۰ ه.ق به نقل ازاتحادیه، منصوره: اینجا طهران است، نشر تاریخ ایران، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۸۹
۲- همان جا. البته اخضرعلی شاه نفوس تهران را نشمرده بلکه تعداد خانه‌ها را ۲۷۰۵  باب ذکر کرده و اتحادیه با ملاک قرار دادن عدد ۱۶ نفر در هر خانه که برای خانه‌های بزرگ و پراتاق آن روزگار رقم معقولی به نظر می‌رسد، عدد ۲۴۴ هزار را بدست آورده‌اند.  
۳- پژوهشنامه، مجموعه مقالات پژوهشی اداره کل میراث فرهنگی استان تهران، دفتر پنجم، زمستان ۱۳۸۱، ص۵۴-۵۳ و نیز مدیریت بافت تاریخی شهرداری منطقه ۱۲ تهران، فهرست آثار تاریخی منطقه ۱۲

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

پاییز ایران مثل بهارش زیباست؛ زیبا بدان سان که اخوان ثالث "پادشاه فصل‌ها" می‌خواندش و فروغ فرخ‌زاد، "وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز" می‌یابدش؛ در خیال ایرانیان اما، به رغم بهار که گاهِ عاشقی است، پاییز طلیعه زمستان است، و زمستان چیزی نیست مگر سردی و عریانی و فِسردگی.

هم‌از این روست که در ادب کهن پارسی، پاییز برخلاف بهار چندان دستمایه خیال‌پردازی‌های شاعرانه نبوده است. در شعر سخنورانی چون حافظ و سعدی و مولانا به جای پاییز از واژه خزان - آن هم در معنای زمستان – یاد شده است؛ چنان که سعدی گوید:

دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی‌رغم خزان بازآمد

و حافظ چنین سراید که:

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

در منظومه فکری اینان، دگرگونی ایام از بهار به خزان، و از خزان به بهار مایه فکرت و عبرت آدمیان است. چندان که مولانا در شعر بلندی با مطلع "ای باغبان‌ای باغبان آمد خزان آمد خزان/ بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان" پس از شرح تاراج خزان در گلستان، بدین‌جا می‌رسد که:

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه‌گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

در شعر معاصر ایران اما، پاییز طرف توجه بسیاری از شاعران است؛ شاعرانی که برگ‌ریزان را حلقه واسط  فصل "عاشقی و جوانی" و "درد و بدگمانی" می‌یابند؛ همچون فروغ فرخ‌زاد که پیش و پسِ پاییز  را چنین می‌بیند: 

پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشق ناگهانی
سینه‌ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

فروغ وقتی می‌گوید "کاش چون پاییز بودم" گویی که می‌خواهد آرزوهای سوخته نسل خود را روایت کند:

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش وملال‌انگیز بودم
برگ‌های آرزوهایم، یکایک زرد می‌شد
آفتاب دیدگانم سرد می‌شد
آسمان سینه‌ام پر درد می‌شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می‌زد
اشک‌هایم همچو باران دامنم را رنگ می‌زد

و از این‌جاست که پاییز در شعر معاصر، رفته رفته رنگ و بوی سیاست به خود می‌گیرد و تمثیلی می‌شود از برگ‌ریزان اندیشه و تاراج‌گری استبداد و عریانی اجتماع. بدین‌سان، اخوان - شاعر زمستان - در چهره پاییز، روزگار سپری شده و امیدهای به تارج رفته مردمان سرزمینش را می‌بیند:

باغبان و رهگذاری نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاری نيست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد
ور به رويش برگ لبخندی نمی‌رويد
باغ بی‌برگی كه می‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌های سر به گردون‌سای اينك خفته در تابوت پست خاك می‌گويد
باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی است اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز

و فریدون مشیری از این هم فراتر می‌رود تا در شعر "حریق خزان"، پاییز را دشنام گوید:

من از جنگل شعله‌ها می‌گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو می‌نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه‌ها می‌گذشت
 و سر در پی برگ‌ها می‌گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می‌زد
و برگی که دشنام می‌داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می‌کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می‌سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می‌کرد
حریق خزان بود...

جدا از نگاه شاعران به پاییز، این فصل همچون همه فصل‌های سال زیبایی خاص خود را دارد؛ خصوصا در گیلان و مازندران و گلستان که پوشیده از جنگل‌اند، زیبایی و دلفریبی پاییز دو چندان است.

این زیبایی همچنان که بیننده را مفتون خود می‌سازد، او را دل‌نگران زیست‌بومی می‌کند که با شتابی شگرف در شُرُف ویرانی است. گویی طبیعتی که خزانش تمثیلی بود از دست تطاول ایام، اینک خود در معرض تاراج مردمانی است که قدرش را آن‌سان که باید، نمی‌شناسند و حرمتش را پاس نمی‌دارند.

گزارش مصور این صفحه که با قطعه‌ای از آلبوم "آوازهایی از باغ اسرار" همراهی می‌شود، نگاهی دارد به پاییز جنگل‌های مازندران و روستای شهرستانک در جاده چالوس. عکس‌های مربوط به جنگل‌های سنگ‌چال و فیلبند در استان مازندران، در هفدهم آبان‌ماه ۹۲ گرفته شده‌اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی‌بینم بقایی

این بیت به دستور عضدالدوله دیلمی، روی یکی از ستون‌های تخت جمشید نقر شده است؛ از آن زمان بیش از هزار سال می‌گذرد و هنوز کم نیستند کسانی که مثل این امیر آل‌بویه گمان می‌کنند با نوشتن نام خود روی در و دیوار آثار تاریخی، نام‌شان جاودانه خواهد شد.

این میل به جاودانگی گاه نیز با سماجتی حیرت‌آور همراه می‌شود؛ کسانی از دیوار صاف بالا می‌روند تا در ارتفاع چهار متری با اسپری یا افشانه به جان کتیبه‌های عیلامی ایذه بیفتند، یا ساعت‌ها وقت‌ می‌گذارند تا نام خود را بر ستون‌های تخت جمشید حک کنند.

در کشوری که تعداد آثار تاریخی‌اش افزون بر یک میلیون اثر برآورد می‌شود، نمی‌توان انتظار داشت که یکایک آثار، پاسبان و نگهبان داشته باشند و برای همه، تجهیزات امنیتی از قبیل دوربین مداربسته فراهم شود. اما قصور و تقصیر متولیان آثار تاریخی نیز کم نیست. در اثری مانند معبد آناهیتای کنگاور که محصور است و یگان ویژه حفاظت دارد، فعالان انتخاباتی چگونه توانسته‌اند نام نامزد مورد نظر خود را روی ستون‌های هزاران ساله بنویسند؟ یا چگونه است که عده‌ای می‌توانند در چند قدمی باجه نگهبانی مسجد جامع اصفهان، روی کاشی‌های سردر این اثر جهانی، آگهی ترحیم بچسبانند؟ 

ناتوانی متولیان میراث فرهنگی از حل این مسایل، گاه به پاک کردن صورت مسأله می‌انجامد. برای مثال، چند سال است که درب چهار کاخ تخت جمشید به روی بازدیدکنندگان بسته شده؛ زیرا نگهبانان این مجموعه نمی‌توانند از یادگارنویسی مردم روی ستون‌های هخامنشی جلوگیری کنند.

در جاهای دیگر، با داربست‌های فلزی مانع نزدیک شدن مردم به آثار تاریخی شده‌اند یا دیوارها را تا ارتفاع یک‌ونیم متری زیر شیشه و تلق برده‌اند که به نوبه خود منظر آثار را مخدوش ساخته است.

بعضی اوقات راه حل‌هایی برای کاستن از شدت آسیب‌ها مطرح می‌شود که گمان می‌رود تأثیرشان چشمگیر باشد. برای نمونه، برخی از کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی پیشنهاد تعبیه دیوار یادگاری کنار آثار تاریخی را مطرح کرده‌اند تا آبی باشد بر آتش اشتیاق یادگاری‌نویسان حرفه‌ای؛ اما این راهکار حتا به صورت آزمایشی نیز مورد توجه قرار نگرفته است.

در کنار یادگار نویسی، آسیب‌های دیگری نیز به آثار تاریخی وارد می‌آید که چسباندن اوراق آگهی و ریختن زباله شایع‌ترین آن‌هاست. این‌ها معلوم می‌سازند که موضوع، ریشه‌های عمیق فرهنگی دارد که اگر نتوان شناخت دقیقی از آن بدست آورد، نمی‌توان راه حل مؤثری برایش پیدا کرد.

گزارش مصور این صفحه، دربردارنده عکس‌هایی از یادگاری‌نویسی و آسیب‌رسانی به آثار تاریخی در ۱۳ شهر کشور است که با توضیحاتی از سوی آقای سید حسن حسینی درباره ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی این معضل همراهی می‌شود. آقای حسینی استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران و از پژوهشگران حوزه انحرافات اجتماعی است. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محبوبه شیرخورشیدی

روزهای آخر پاییز روی لباس‌های مردم بریتـانیا گل‌های شقایق می‌روید. گل‌های کاغذی‌ای که همه یک شکل ‌هستند و رنگ قرمزشان چشم هر رهگذری را به خود جذب می‌کند. فرقی نمی‌کند، روی هر لباسی، کهنه و نو، کوچک و بزرگ، زنانه یا مردانه می‌تواند بروید. پیر و جوان، فقیر و غنی، هنرپیشۀ معروف، دانش‌آموز، مجری تلویزیون، فروشنده، فوتبالیست، سیاستمدار و خانه‌دار، هر کدام گلی به سینه دارند.

گل‌هایی که یک دنیا خاطره با خود دارند. این‌ها همان چیزهایی هستند که به مردم اروپا یادآوری می‌کنند گذشتگانشان چه سختی‌ها کشیدند تا امروز کشورشان را بسازند. گل‌هایی  که البته بر لباس‌های آیندگان هم خواهند رویید.

این گل‌های شقایق یادآور کشته‌شدگان جنگ جهانی اول است. رنگ قرمز آن‌ها به نشانۀ سرخی خون است و انگار هر کسی که آن‌ها را بر سینه می‌زند، به آن افتخارمی‌کند.

گل‌های شقایق سال‌هاست که نماد شهدا در اروپا هستند. از زمانی که در یکی از خونبارترین میدان‌های نبرد فلاندرز بلژیک و فرانسه در جنگ جهانی اول گل‌های شقایق بر مزار کشته‌شدگان رویید، این گل به عنوان نماد زنده نگه داشتن یاد فداکاری سربازان و شهروندانی که در همۀ جنگ‌ها قربانی شده‌اند، شناخته شد.

روزهای دیگر اگر به دنبال این گل‌ها بگردی، باید آن‌ها را پای مجسمه‌ها و بناهای یادبود کشته‌شدگان جنگ بیابی؛ بناهایی که زیبایی و شکوهشان گردشگران را مسخ خود می‌کنند و با جاذبه‌ای سحرآمیز سوی خود می‌خوانند تا به پایشان بروی و نام‌هایی را بخوانی که بردیوارهایشان حک شده‌است. نام سربازان و فرماندهان، تاریخ و محل مرگ، یا اگر نامی هم نباشد، تنها محل جبهۀ جنگ و تاریخ کافیست، برای این که نشان دهد از یاد نرفته‌اند.

این بناهای یادبود را فقط در مرکز شهر پیدا نمی‌کنی. هر محله‌ای در شهر یک بنای یادبود کوچک یا بزرگ دارد که نام کشته‌شدگان محل رویش حک شده‌است. این بناها گاهی کنار گذر هستند و گاهی در گوشه‌ای دنج، با چند صندلی که وسوسه‌ات می‌کنند در فضایشان قدمی بزنی یا بنشینی و از آرامش آنجا لذت ببری.

گل‌های کاغذی نشان حمایت از سیاست‌های دولت‌ها و جنگ‌طلبی نیستند. برای مردم فرقی نمی‌کند آن سربازان کجا کشته شده‌اند. جنگ برای کشورگشایی بوده یا دفاع. آن‌ها سربازانی بوده‌اند که آرمانی در سر داشته‌اند و برای کشورشان جنگیده‌اند. همین برای مردم کافی است. آن‌ها را قهرمانان وطن می‌خوانند. در این چند نسل احترام به شهدایشان و قدردانی از آن‌ها را خوب آموخته‌اند و به کودکانشان می‌آموزند.

روز اعلام رسمی پایان جنگ جهانی اول، یازدهم نوامبر ۱۹۱۸، بهانه‌ای است که مردم بریتانیا را همدل می‌کند تا با هم کشته‌شدگان جنگ‌های تاریخ خود، به‌ویژه از پایان جنگ جهانی اول به بعد را به یاد بیاورند و به احترام همۀ آن‌ها در ساعت یازده صبح، هر جا که هستند بایستند و دو دقیقه سکوت کنند؛ در معابر عمومی، فروشگاه‌ها، ایستگاه‌های مترو، مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها و حتا شاید خانه‌ها.

از مدتی قبل شقایق‌های کاغذی توسط سازمان خیریۀ لژیون سلطنتی بریتانیا و با کمک داوطلبان پیر و جوان در سطح شهرها، فروشگاه‌های کوچک و بزرگ، ایستگاه‌های مترو، موزه‌ها، مرکزهای توریستی و محله‌ها و غیره فروخته شده و عواید آن صرف کمک به بازماندگان جنگ‌های کشور می‌شود.

این روز که به روز یادآوری، ترک جنگ، کهنه‌سرباز، یا به سادگی، روز شقایق هم معروف است، از سال ۱۹۲۰ به شکل امروزی به رسمیت شناخته شد و حالا یک مناسبت ملی است که در بیش از پانزده کشور جهان گرامی داشته می‌شود؛ کشورهای عضو جامعۀ مشترک‌المنافع، به علاوۀ چندین کشور اروپایی، آمریکا و هنگ کنگ.  در ساعت یازده روز یازدهم ماه یازدهم سال، مردم با بردن تاج گل به پای بناهای یادبود، ادای احترام و یک یا دو دقیقه سکوت که معمولأ آغاز و پایان آن با شلیک گلولۀ توپ همراه است، از شهیدان‌شان قدردانی می‌کنند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سپهر مهدوی‌فر

از سراشیبی خیابان ولنجک که بالا رفتم نبش کوچه سیزدهم جمعیتی حدود شصت نفر را دیدم. طبق قراری که از هفته پیش در صفحه "رفتگران طبیعت تهران" در شبکه اجتماعی فیس بوک هماهنگ شده بود پاکسازی این هفته به "دره ولنجک" اختصاص داده شده بود.

حدود نه و نیم صبح به سمت دره ولنجک راه افتادیم و بعد از طی یک مسیر پر پیچ و خم به محل رسیدیم. بعد از جمع شدن همۀ اعضا، راهنمای گروه تهران توضیحاتی درباره برنامه ارائه داد. دستکش و کیسه‌های زباله پخش و چهل و یکمین برنامه پاکسازی تهران رسما شروع شد و داوطلبان در گروه‌های چند نفره مشغول جمع‌آوری زباله‌های قسمتی از رودخانه شدند.

"کاظم نجاریون" که همه او را عمو کاظم صدا می‌زدند، این هفته در بین داوطلبان بود و پابه‌پای آن‌ها زباله‌ها را جمع می‌کرد. او موسس گروه رفتگران طبیعت است؛ گروهی متشکل از داوطلبانی که پاکسازی طبیعت، فرهنگ‌سازی پاکیزه بودن محیط و تولید زباله کمتر را هدف خود قرار داده‌اند.

عمو کاظم برایم تعریف کرد که مدت ۲۵ سال در آلمان زندگی کرده و در آنجا با مسائل زیست محیطی آشنا شده است. سال گذشته در یکی از سفرهایش به "دریاچه چورت" در شمال ایران با انبوهی از زباله روبرو شد و همانجا چند عکسی با موبایل گرفت و پس از انتشار آن در صفحه شخصی خودش و استقبال از آن، تصمیم به ایجاد صفحه رفتگران طبیعت ایران در فیس بوک گرفت. گروه او به سرعت شکل گرفت و جمعه بعد از آن اولین برنامه پاکسازی با استقبال خیلی خوبی برگزار شد.

عمو کاظم که بعضی از روزها حدود ۱۶ساعت وقت خود را پای کامپیوتر و به مدیریت صفحه‌های رفتگران در سطح ایران می‌گذراند، می‌گوید بعد از شکل‌گیری گروه، از شهرهای دیگر عکس‌هایی می‌فرستادند و از ما تقاضا می‌کردند که برای پاکسازی به آنجا هم برویم که این برای ما امکان‌پذیر نبود. به همین علت تصمیم گرفتم که برای هر استان یک صفحه ایجاد کنم. آرام آرام در طی چند ماه اعضایی برای این گروه‌ها پیدا کردیم و الان بعد از تلاش و زحمت بسیار در بعضی از استان‌ها برنامه‌هایی داریم که تعداد افراد شرکت‌کننده در آن از برنامه‌های تهران بیشتر است.

یکی از افراد که برای اولین بار در برنامه شرکت می‌کرد گفت: "اولین چیزی که در لحظه اول نظر من را جلب کرد گرمی و جو دوستانه حاکم بر گروه بود طوری که اصلا احساس غریبی و تازه وارد بودن به من دست نداد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از جمع‌کردن زباله لذت ببرم".

پاکسازی طبیعت پیش از این نیز توسط گروه‌های مختلف کوهنوردی و دوست‌داران طبیعت انجام می‌شده اما بازتاب آن گسترده نبوده است. به نظر می‌رسد آنچه که بیش از همه باعث موفقیت کاظم نجاریون شده، اطلاع‌رسانی از طریق پیامک و همچنین شبکه اجتماعی فیس بوک بوده است. او می‌گوید تا به امروز نزدیک به ۵۰ هزار نفر عضو در شبکه اجتماعی فیس بوک تهران و شهرستان‌ها داریم و حدود 5 هزار نفر هم به صورت متناوب در برنامه‌های پاکسازی هفتگی در سطح ایران شرکت دارند. این در حالی است که به گفته او تا چند ماه پیش سازمان‌های دولتی با او همکاری نداشتند و تنها مدت کوتاهی است که در بعضی از استان‌ها حمایت شهرداری و سازمان‌های حفاظت از محیط زیست را شاهد بوده است.

ساعت یازده و نیم را نشان می‌دهد. افراد که بیشتر جوانان هستند، کم کم به نفس نفس افتاده‌اند و حدود بیست تا سی کیسه زباله بزرگ را به همراه خود پایین آوردند. به خاطر دور بودن از محل سطل زباله، بعضی مجبور می‌شوند که کیسه‌ها را با ماشین خود به پایین منتقل کنند. چند نفری که برای کوهنوردی به این منطقه آمده بودند با موبایل‌های خود از گروه عکس می‌گیرند و از کار آن‌ها تشکر می‌کنند.

شادی و رضایت از پاکسازی در چهره تمامی اعضا مشخص است. طبق روال هر هفته دور هم جمع می‌شوند و شعار خودشان را با هم سر می‌دهند و دست جمعی عکس یادگاری می‌گیرند تا هفته بعد و پاکسازی منطقه آلودهای دیگر:

آشغال کمتر، زندگی بهتر
ما دیگه اشغال نمی‌ریزیم

در گزارش تصویری این صفحه همراه با گروه رفتگران طبیعت تهران به محل پاکسازی ولنجک رفته‌ایم تا از نزدیک در جریان فعالیت‌های آن‌ها  قرار بگیریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
زکریا قائمی

کافی است گاهی به پشت بام خانه‌تان بروید و اطرافتان را نگاه کنید؛ احتمالاً چند کبوترباز را در حال " عشق ‌بازی" با کبوترهایشان خواهید دید. و اگر در جایی زندگی می‌کنید که دیدن این آدم‌ها برایتان سخت است، فقط کافی است گاهی به آسمان نگاه کنید.

کسانی می‌گویند که علاقۀ انسان به حیوانات ریشۀ تکاملی دارد. یعنی ادامۀ دوستی هزاران‌سالۀ‌ انسان با حیوان برای شکار، دامپروری و تغذیه که موجب پیوند حیات انسان با حیوان بوده، امروزه به شکل علاقه به حیوانات بروز می‌کند.

نام علمی کبوتر چاهی که بیشتر کبوتران خانگی از نسل آن‌ها هستند، "کلومبا لیویا" Columba Livia است. "کبوتر" یک واژۀ اصیل فارسی است که از دو واژه "کبود" و "تر" تشکیل شده ‌‌است. در فارسی محاوره‌ای، به کبوتر، "کَفتر" می‌گویند و نام‌های محلی آن در کردستان و کرمانشاه "کوتر"، "کموتر" و در بعضی نقاط جنوب "کپتر" و "کبتر" است.

از سه هزار سال قبل از میلاد مسیح، از کبوتر به عنوان پِیک استفاده می‌شده ‌است. یونانی‌ها چند هزار سال قبل از میلاد نام برندگان ورزش‌های المپیک را به پای کبوتر‌ها می‌بستند و به وطن‌شان می‌فرستادند. پس از مصر و یونان، ایران، چین و روم از قدیمی‌ترین مراکز پرورش کبوتر بوده‌اند. می‌گویند که کورش بزرگ برای ارسال اخبار محرمانه به نقاط مختلف امپراتوری خود، کبوترانی در اختیار داشته و ژولیوس سزار، اولین کسی بوده که برای فتح "گال" (فرانسۀ امروزی) از کبوتران نامه‌بر استفاده کرده‌‌است. دریانوردان فنیقی و قبرسی در هنگام سفر با استفاده از کبوترها خانواده‌هایشان را از وضعیت و تاریخ بازگشت خود آگاه می‌کرده‌اند. بر اساس نوشته‌های دینی، در خانۀ انبیا نیز کبوتر نگهداری می‌شده است.

در کتاب تورات به علاقۀ پیامبرانی مثل داود و سلیمان و نیز در متون اسلامی و ادبیات فارسی هم به این پرنده اشارات بسیار است. اکنون هم جامعۀ بشریت کبوتر را به عنوان نماد صلح می‌شناسند.

خاورمیانه زادگاه نژادهای معروف کبوتر است: از کبوتر نامه‌‌بر مصری تا کاکل‌‌دارهای لبنانی و کبوترهای "دم‌‌پهن" سلجوقی. گویا سلاطین سلجوقی این نژاد را برای نامه‌‌رسانی تکثیر کرده‌‌اند. از ذکر برج‌‌ها و کبوترخانه‌ها در سیاحت‌‌نامه‌های دورۀ صفوی این‌طور برمی‌‌آید که شهر های اصفهان و قزوین و کاشان و از قاجاریه به بعد تهران و ری، پر بوده‌است از پشت‌ بام‌‌های کبوترنشین و کبوتربازان حرفه‌ای.

مشهور است که کبوتر‌بازان همیشه سر‌ به هوا هستند و در کوچه و خیابان و در همه حال نگاهشان به آسمان است. اگر در یک میهمانی کسی را دیدید که به جای تماشای غذاها و میوه‌ها و نوشیدنی‌ها و گفتگو با بقیه به سقف خیره است، بدانید که او یک کبوترباز و یا به اصطلاح قدیمی‌ها، "عشق‌باز" است.

برای آنانی که کبوتر‌بازی را فقط عادت و علاقه وافر و اغراق‌آمیز به یک پرنده می‌دانند، جالب است اگر بشنوند که این سرگرمی چه راز و رمزها و چه شگردهایی برای خود دارد. از جوجه‌کشی و تغذیه و دمای لانه‌شان گرفته تا جلد کردن و کوتاه کردن پرهاشان. کافی است یک بار عبارتی مانند "اصطلاحات کبوتربازی" را در یک جستجوگر اینترنتی وارد کنید تا با انبوهی از کلمات و عبارات عجیب و غریب روبرو شوید؛ مثل: "وشویی: کبوتری که هیچ‌گونه محل و مسکنی ندارد و زندگی را باری به هر جهت می‌گذراند و نیز در حد بسیار پایینی از مرغوبیت است." یا "مفلق: کبوترانی که بین سنین جوجگی و بزرگسالی هستند." و یا این یکی: "هِرِش: به معنای دفعه، در اصطلاع کبوتر‌داران هر بار که کبوتران به پرواز در‌آیند، می‌گویند یک هرش پریده‌اند."

همان‌طور که کبوتر به اهلی و وحشی  تقسیم می‌شود، کبوتر‌بازها هم دو دسته اند. دستۀ اول آنانی هستند که کبوتر محور زندگی‌شان است و دیگر اجزای زندگی را دور این محور جمع می‌کنند؛ حال یا از جوجه‌کشی و شرط بندی و خرید و فروش کبوتر بساط کاسبی راه انداخته‌اند و یا کبوتر را تنها به خاطر خود کبوتر نگه می‌دارند. کبوترباز کهنه‌کاری را دیدم که می‌گفت: "همان‌طور که ترک اعتیاد سخت است، ترک کفتربازی هم برای من سخت است. "درست مثل عاشقی که نمی‌تواند علت عشقش را برای کسی توضیح بدهد. یکی دیگر از این کبوتربازان می‌گفت: "من ناراحتی اعصاب دارم، هر روز صبح می‌آیم یکی دو ساعت کفترهایم را تماشا می‌کنم که اعصابم آرام شود."

دستۀ دوم آنانی هستند که کبوتر در حاشیۀ زندگی‌شان است و تنها ساعاتی از روز را به تماشای کبوترها و پرواز و دیگر اطوارشان می‌گذرانند و رفتن و گم شدن یا مردن یکی از کبوترهایشان اثر چندانی بر زندگی‌شان و روان آنها نمی‌گذارد.

شرط‌بندی یکی دیگر از اتفاقات هیجان‌انگیز کبوتربازی است. "شرط‌‌بندی از ۱۵ تیرماه، در گرمترین فصل سال شروع می‌شود."این را کبوتربازی که داور چند شرط‌بندی بوده می‌گوید. ۴۵ تا ۵۰ روز قبل از مسابقه پنج پر مهم و کارساز کبوتر در جریان مسابقه را می‌برند. "ما به این می‌گوییم پنج‌تیز!" او می‌گوید در گذشته شرط‌بندی بر روی ارزن و گندم صورت می‌گرفته، اما این روزها کبوتربازان روی پول و سکه و حتا خودرو شرط می‌بندند. دو طرف شرط‌بندی پول یا چیز دیگری را که در موردش به توافق رسیده‌اند، چند روز قبل از شرط‌بندی پیش داور یا یک فرد مورد اعتماد طرفین می‌گذراند. در روز مسابقه داور و دستیار، یا به قول این کبوترباز قدیمی، "منشی" با دوربین سر قرار حاضر می‌شوند و بعد از مهر زدن زیر بال کبوتر‌ها مسابقه شروع می‌شود. در طول مسابقه داور و کمک‌هایش لحظه به لحظه مشغول تعقیب و رصد کبوتران در آسمان هستند که مبادا کبوتری روی بامی فرود بیاید و به استراحت بپردازد. برندۀ مسابقه کبوتری است که بیشترین مدت پرواز را در آسمان داشته باشد.

این روزها با وجود ذهنیت بدی که در مورد کبوتربازان در میان قشر وسیعی از جامعه شکل گرفته و علیرغم تمام صفات ناخوشایندی مثل "چشم‌چران"، "علاف"، "لات"، "خلافکار" و دیگر کلمات توهین‌آمیز و کاهش چشمگیر کبوتربازان در تمام شهرهای ایران، هستند کبوتربازانی که همچنان به پرورش و پراندن کبوتر می‌پردازند. این در حالی است که با یک جستجوی ساده در اینترنت اسامی کشورهایی را می‌بینیم که تصور کبوتربازی در آنها برای بسیاری از جمله خودم عجیب است. کشورهایی مثل آمریکا، انگلیس، اسکاتلند، آفریقای جنوبی، بلژیک، ژاپن، استرالیا، اسپانیا، هنگ‌کنگ، مالت، ترکیه، چک و کشورهای دیگر. در این کشورها تشکیلات مستقل و اتحادیه‌های غیر دولتی و گاه حتا سازمان‌های دولتی به حمایت از کبوتر و کبوتربازی و مسابقات کبوترپرانی می‌پردازند و برای مسابقات‌شان از تکنولوژی‌های مثل راهیاب (GPS) برای تعقیب و مراقبت از کبوتران در هنگام مسابقه بهره می‌برند.

هر چند که به گفتۀ دوست کبوتربازم، مردم این روزها به دلیل مشکلات و مشغلۀ فراوان نسبت به گذشته چندان رغبتی برای نگهداری کبوتر ندارند، اما از طرف دیگر دنیای نامحدود اینترنت موجب تبادل اطلاعات و به اشتراک گذاشتن تجارب و گسترش ارتباط بین کبوتربازان شده‌است. شاید ما هم که چندین ساعت از روزمان را با اینترنت به سر می‌آوریم، نوعی "عشق‌باز" باشیم و آسمان پروازمان صفحات بی‌شمار اینترنتی. پس آیا بهتر نیست که در نگاهمان به کبوتربازی و کبوتربازان تجدید نظر کنیم؟

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

اراده قوی، روحیه ماجراجو، جسارت و مهارت‌های "مهسا احمدی" بر پیش داوری‌های دیگران که به موفقیت او باور نداشتند، پیروز شد و او توانست در شهریور ۱۳۹۱ نام خود را بعنوان اولین زنی که بعد از انقلاب اسلامی از هواپیما سقوط آزاد کرد، ثبت کند.

روزی که تصمیمش را گرفت، دیگران باورش نمی‌کردند، وقتی برای ثبت نام برای کلاس آموزشی مراجعه کرد، او را جدی نگرفتند و گفتند، پیش از شما هم خانم‌هایی می‌خواستند سقوط آزاد را تجربه کنند ولی بدون پریدن به زمین برگشتند. اما مهسا احمدی علاوه بر ثبت این رکورد توانست وارد قلمرو شغل مردانه "بدل‌کاری ایرانی" هم بشود و در آن شغل بطور حرفه‌ای ریشه بدواند.

مهسا احمدی تنها ۲۴ سال دارد اما سال‌هاست با انضباط و پی‌گیری و تمرین بدنی زیاد خود را آنطور که اراده‌اش می‌خواهد تربیت کرده و دست به تجربه‌های کم‌نظیری زده است.  

او در سن ۶ سالگی ژیمناستیک را شروع کرد و به دلیل علاقه زیاد و پیشرفت در این رشته به سرعت عضو تیم ملی ژیمناستیک شد و تا ۱۷ سالگی به این ورزش ادامه داد. در طی این مدت رشته‌های دیگری چون ووشو (ورزشی رزمی)، پارکور و پاراگلایدر را نیز آزمایش کرده است: "یک دختر در ایران فقط تا ۱۷ سالگی می‌تواند به ژیمناستیک ادامه بدهد و بعد مجبور است این رشته را کنار بگذارد. اما من در اوج آمادگی بودم و به‌خاطر این‌که هیچ رشته ورزشی دیگری هیجان مرا ارضا نمی‌کرد پس از آشنایی با "ارشا اقدسی" وارد گروه بدل‌کاری شدم".

"ارشا اقدسی" بدل‌کار حرفه‌ای ایرانی، به‌ سختی ‌پذیرفت که یک دختر وارد گروه وی شود اما وقتی مهارت، پی‌گیری و سرسختی مهسا را دید، بعد از آزمایش‌هایی او را به عضویت گروه خود درآورد. مهسا احمدی می‌گوید: "دخترهای بدل‌کار دیگری هم هستند که فعلاً فقط تمرین می‌کنند ولی تا به‌حال جلوی دوربین نرفته‌اند اما من اولین دختر بدل‌کار ایرانی هستم که جلوی دوربین می‌روم و در فیلم‌، سریال ‌و تئاترها کار می‌کنم. ما همان گروهی هستیم که در پروژه بزرگ آخرین فیلم جیمزباند (Skyfall) حضور پیدا کردیم و به همراه تیم بزرگ بدل‌کاری این پروژه که از کشورهای مختلف بودند موفق به دریافت جایزه معتبر بهترین گروه بدل‌کاری از آکادمی اسکار شدیم".

این موفقیت‌ها برای این دختر پرشور ایرانی کافی نبود و او همچنان به دنبال ثبت رکوردهای تازه از جمله بانجی‌جامپینگ (پرش توسط محافظ و طنابی فنردار از ارتفاعی بلند) رفت: "من مربی بانجی‌جامپینگ هم هستم؛ یعنی در واقع تنها مربی زن بانجی‌جامپینگ در ایران. تاکنون رکوردهای بسیاری در زمینه پرش از بانجی‌جامپینگ ثبت کرده‌ام".

نوروز ۱۳۹۲ در همایشی که در استادیوم آزادی برگزار شد مهسا با روش بانجی‌جامپینگ از هلی‌کوپتر هم پرید تا دوباره خبرساز شود. او این عملیات خطرناک را طی ۷ دقیقه و در حالیکه ۱۵ متر زیر هلی‌کوپتر آویزان مانده بود، انجام داد.

در مرحله بعدی مهسا به آرزوی دیرینه‌اش رسید؛ سقوط آزاد از هواپیما که از رویاهای زندگیش بود. او می‌گوید قبل از انقلاب خانم‌ها سقوط آزاد از هواپیما را انجام می‌دادند و حتا تیم ملی هم برای سقوط آزاد داشتند اما در طی این همه سال، دیگر هیچ زنی این کار را انجام نداده بود.

پرش از هواپیما در ابتدا فقط برای آموزش‌دیدگان ارگان‌های نظامی کشور میسر بود ولی از دو سال قبل این کار برای افراد عادی (البته فقط آقایان) هم امکان‌پذیر شد و به دنبال آن کلاس‌های آموزشی هم برقرار شد. روحیه ماجراجوی مهسا و پی‌گیری ممتد، راه او را به این کلاس‌ها گشود و او هم تحت آموزش قرار گرفت. با وجود منع دیگران که ابراز می‌کردند او قادر به سقوط آزاد نیست، مهسا سال پیش به آرزویش رسید: "وقتی برای نام‌نویسی رفتیم هیچ کسی مرا جدی نمی‌گرفت اما من در تمام مراحل پافشاری می‌کردم و می‌گفتم می‌پرم. در روز پرش مربی‌ها، خلبان و بقیه تک‌تک از من می‌پرسیدند که واقعاً می‌پری؟ و من همیشه با روحیه می‌گفتم بله می‌پرم! آن‌شب از هیجان نخوابیدم. روز موعود فرا رسید و سوار شدیم. البته هواپیما آن‌قدر که باید، بالا نرفت دلیل آن کمبود امکانات بود اما من بالاخره پریدم تا اولین دختری باشم که بعد از انقلاب سقوط از هواپیما را تجربه می‌کند".

مهسا احمدی بعد از ثبت این رکورد، سقوط آزاد از هواپیما در کشورهای همسایه را تجربه کرده و روز به روز آمادگی بدنی و رکوردهای خود را در این رشته ورزشی بهبود می‌بخشد. او می‌گوید: "خیلی دوست دارم با خانم‌هایی که قبل از انقلاب از هواپیما پریده بودند دیدار کنم چون آن‌ها به عنوان پیشکسوت‌های این رشته می‌توانند تجربیات جالبی را در اختیار جوانانی چون من قرار دهند".

وقتی از این بانوی پرانرژی می‌خواهم احساسش را در زمان پرش بازگو کنند می‌گوید: "این احساس با کلمات قابل بیان نیست. البته می‌توانم با حالات چهره‌ام آن ‌را نشان بدهم اما مرا از بازگفتنش معاف کنید چون واقعاً در کلمات نمی‌گنجد و شما خودتان باید بپرید تا بتوانید این حس را درک کنید".

 در گزارش تصویری این صفحه "مهسا احمدی" از خودش و از نخستین پرش زنان از هواپیما در سه دهه اخیر می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

وارد کوچه‌باغ‌های تفت در نزدیکی یزد می‌شوم. شاخه‌های پُر بر و بار انار از دیوارهای کاه‌گلی آویزان شده‌اند. کنار جوی آبی که وارد باغ می‌شود، می‌نشینم و به صدای باغبان‌ها گوش می‌دهم. امروز از کنار هر باغی که گذشتم، صدای چند نفر می‌آمد که مشغول برداشت محصول باغشان بودند. صدای بلبل‌هایی هم که خود را به ضیافت انارهای ترک‌خورده مهمان کرده بودند، در باغ‌ها غوغایی بپا کرده بود.

اناری را بر می‌دارم تا بخورم؛ مزۀ میخوش و ملسی می‌دهد. با خودم می‌گویم: بی‌راه نبوده که خلفای عباسی والی شهرهایی را که انار داشتند، موظف کرده بودند که به همراه خراج و مالیات مقداری انار هم به دربار بفرستند.

شهرهای بسیاری در ایران و شرق به داشتن انارهای خوب مشهورند. قندهار، ساوه‌، قم‌، یزد، بَجستان‌ خراسان‌، فین‌ کاشان‌؛ که در این میان انار بى‌دانۀ سُرخۀ سمنان‌ و انار سیاه‌‌دانه ساوه نیز شهرت یافته‌اند.

شعر "ترانه شرقی" فدریکو گارسیا لورکا در وصف انار با صدای احمد شاملو
تفت همانند بسیاری از شهرهای حاشیۀ کویر است که تقریبأ همۀ باغ‌هایش پوشیده از انار است. تفت، در ۲۲ کیلومتری یزد، در میان دو کوه بنا شده‌است و اکثر مردمش به کشاورزی مشغولند. جاده‌ای که از تفت عبور می‌کند، طوری است که از بالای آن می‌گذری و تمام تفت را یکجا می‌بینی. می‌بینی که تا چشم کار می‌کند، انار است و باغ‌هایی پر از این میوۀ حیات‌بخش.

دبستان که بودم سر راه برگشت به خانه، سری پیش مادربزرگ می‌رفتم. کنارم می‌نشست و همیشه خوراکی برایم می‌آورد. گاهی اناری برایم می‌آورد و وقتی می‌خوردمش، با دقت نگاهم می‌کرد. همیشه می‌گفت: "یکی از اون دونه‌هایی که داری می‌خوری، بهشتیه. مواظب باش رو زمین نی‌افته، اگه اون رو بخوری میری بهشت". و من هم با دقت‌تر می‌خوردم و بعدش می‌گفت: "برام شعر بخون". و شعر "صد دانه یاقوت دسته به دسته / با نظم و ترتیب یکجا نشسته..." را برایش می‌خواندم.

بزرگ‌تر که شدم مادربزرگ نبود، اما آن حرفش همیشه همراهم ماند و انار را بادقت می‌خوردم. بعدها در کتابی خواندم: "سرسبزی‌ و حفظ سرزندگى‌ و جاودانگى‌ درخت‌ انار، به‌ این‌ رستنى‌ در پنداشت‌ بیشتر مردم‌ جهان‌ تقدس‌ بخشیده‌است‌ و آن‌ را مادر زمین‌ و زهدان‌ طبیعت‌ و مظهری‌ از فراوانى‌ و جاودانگى‌ پنداشته‌اند. پردانگى‌ میوۀ آن‌ را هم‌ نماد برکت‌ و باروری‌ به‌ شمار آورده‌اند. از این‌ رو، درخت‌ انار و میوه‌ و شاخه‌های‌ آن‌ در اسطوره‌های‌ بیشتر اقوام‌ جهان‌ و ادیان‌ الهى‌ مقدس‌ شمرده‌ شده‌اند".

ظاهرأ تاریخ آشنایى‌ ایرانیان‌ با درختچۀ انار و شیوۀ اهلى‌ و بوستانى‌ کردن‌ و پرورش‌ آن‌ در ایران‌ دقیقاً روشن‌ نیست‌. پلوتارک‌ از یک‌ ایرانى‌ یاد مى‌کند که‌ با دادن‌ اناری‌ بسیار بزرگ‌ به‌ اردشیر اول‌، او را از پرورش‌ چنین‌ میوه‌ای‌ شگفت‌زده‌ کرده‌ بود. گفتۀ پلوتارک‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ مردم‌ ایران‌ در دورۀ هخامنشى‌ در پرورش‌ انار بوستانى‌ مهارت‌ و ورزیدگى ‌داشته‌اند و اين که جاودانان یا گارد جاویدان، سربازان برگزیدۀ ایران باستان، نیزه‌هایی به شکل انار داشته‌اند، گواه اهمیت و تقدس این میوه است و چنان که "ابراهیم پورداوود" در مقاله ای نوشته‌است: بنا بر اساطیر یونانى‌، آفرودیته‌، رب‌النوع‌ عشق‌، درخت‌ انار را به‌ دست‌ خود در جزیرۀ قبرس‌ کاشت.

انار در دین‌ مزدیسنا از درختان‌ مینوی‌ و از عناصر مقدس‌ و خجسته‌ به‌ شمار مى‌رود و زرتشتیان‌ شاخه‌ و میوۀ آن‌ را در مناسک‌ و آیین‌های‌ دینى‌ خود به‌ کار مى‌برند. بَرسَمى‌ که‌ زرتشتیان‌ در آیین‌های‌ عبادی‌ به‌ دست‌ مى‌گیرند، بنابر متن‌های‌ متأخر زرتشتى‌، از ترکه‌های‌ درختان‌ اناری‌ است‌ که‌ معمولاً در آتشکده‌ها مى‌کاشتند و ایرانیان‌ باستان‌ با سوزاندن‌ شاخه‌های‌ هذانئپاتا (درخت‌ انار) و پراکندن‌ دود چوب‌های‌ سوختۀ این‌ گیاه‌ در فضا، دیوهای‌ پنهانى‌ را از خانه‌ و کاشانه‌ مى‌راندند و فضای‌ زیست‌ را پاک‌ مى‌ساختند. و کلینی، مؤلف کتاب کافی، می‌نویسد که مسلمانان‌ دود شاخه‌های‌ سوختۀ درخت‌ انار را رمانندۀ حشرات‌ و گزندگان‌ و نگه‌ داشتن‌ شاخۀ انار را گریزانندۀ مار و کژدم‌ از خانه‌ و خوردن‌ انار را رمانندۀ شیطان‌ از دل‌ مؤمن‌ و وسیلۀ دور کردن‌ وسوسۀ شیطانى‌ از او دانسته‌اند.

برای طبیبان نیز انار میوه‌ای است شگفتی‌آفرین و بزرگانی چون ابن سینا، على‌ بن‌ عباس‌ اهوازی، ابوریحان بیرونی و ابومنصور هروی در تألیفات خود‌ در بارۀ این‌ گیاه‌ و خواص‌ دارویى‌ و درمانى‌ اجزاء و میوۀ آن‌ و شیوۀ کاربرد آنها نوشته‌هایی مشروح دارند.

انار در ادبیات هم جای خود را بازکرده‌است. فردوسی در شعرهایش لب زیبارویان را به ناردان و عنصری گونه‌های یار را به نار شکفته و انوری دل‌ پر‌ از درد و اندوه‌ را به‌ انار پاره ‌تشبیه کرده‌اند.

در موسیقی و ترانه‌ها و نیز در ادبیات عامه و فولکلور هم همه شنیده‌ایم که چهرۀ شرمسار و برافروخته‌ و گل‌‌انداخته‌ را به‌ انار و گل‌ انار تشبیه‌ کرده‌، مى‌گویند: "صورتش‌ مثل‌ انار، سرخ‌ یا قرمز شد". یا مثلأ در مورد کسى‌ که‌ از شنیدن‌ خبری‌ یا واقعه‌ای‌ ناگهان‌ به‌ گریه‌ مى‌افتد، مى‌گویند: "مثل‌ انار ترکید و به‌ گریه‌ افتاد". برای سهراب سپهری نیز انار نقش مهمی در شعر و نقاشی‌اش داشت. نقاشی‌های او از انار بسیار ارزشمند است و خودش از اشتیاق به انار چنین می‌گوید: "تا اناری تَرَکی برمی‌داشت، دست، فوارۀ خواهش می‌شد."

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.