در جستجوی "خانه کودک صباشهر" که به همت "انجمن یاری کودکان درمعرض خطر" بنیانگذاری شده٬ به "صباشهر" (در نزدیکی شهریار و در چهل کیلومتری تهران) رفتم. وقتی به آنجا پا میگذارید مهاجران افغان زیادی را در سطح شهر میبینید. من از کنار بچههایی که با لباسهای سنتی افغانستان مشغول بازی بودند رد شدم و به کوچهای که مدرسه در آن قرار داشت رسیدم. بچههایی که با کیفهای خود منتظر شروع کلاس بودند، تنها نشانهای بود که به من میگفت "اینجا یک مدرسه است".
خانه حیاط کوچکی داشت که تنها یک آبخوری در آن قرار گرفته بود. دو اتاق و یک هال، که نقاشیهای دانشآموزان روی دیوارهای آن خودنمایی میکرد، سه کلاس درس این مدرسه را تشکیل میداد. برای استفاده هر چه بیشتر از فضای مدرسه، ۷۸ دانش آموز آن در دو نوبت و دو گروه جداگانه در کلاسهای درس شرکت میکردند.
محیط کوچک مدرسه از شوق یادگیری کم نمیکرد و باید تا زنگ تفریح منتظر میماندم تا فرصتی مناسب برای گفتگو با بچهها پیش بیاید. دخترها در گوشهای مشغول صحبت و خوردن خوراکیهایشان شدند و پسرها هم سرگرم بازی و شلوغیهای خاص خودشان. وقتی با آنها صحبت کردم متوجه شدم به دلیل نداشتن کارت اقامت، یا سن بالا برای تحصیل و آموزش در مقاطع پایین نتوانسته بودند به مدرسه عادی بروند.
خانم "شری نجفی" مدیر انجمن یاری کودکان در معرض خطر از سال ۱۳۷۳، و از زمانی که فعالیتهای داوطلبانه در عرصههای اجتماعی شکل گرفت، عضو انجمن حمایت از حقوق کودکان بوده است. او در سال ۷۸ طرح "حمایت از کودکان کار و خیابان" را ارائه کرد. این فعالیت از محله ناصرخسرو شروع شد و از دل آن سازمانهای مردم نهاد (سمن یا NGO) زیادی به وجود آمد که تا به امروز به فعالیت خود ادامه میدهند. خانم نجفی از سال ۸۲ با جدیت بر موضوع کودکان در معرض خطر متمرکز شد و پس از مشکلات فراوان در سال ۸۶ انجمن یاری کودکان در معرض خطر را ثبت کرد.
انجمن علاوه بر برنامههای سوادآموزی و راهاندازی کتابخانه و اینترنت در مدارس محروم، فعالیتهایی همچون آموزش مادران، مشاوره و مددکاری، بهداشت و درمان، حمایت از برخی از روستاهای آسیبدیده از زلزله آذربایجان، شناسایی و پیگیری موارد کودکآزاری، برگزاری سمینارهای مربوط به آسیبهای کودکان داشته است.
خانم نجفی میگوید: "در ابتدا اولین خانه کودک در فرهنگسرای خواجوی کرمانی را افتتاح کردیم که تقریبا ۶۰ درصد مراجعهکنندگان افغان بودند. کم کم در بیشتر مناطق تهران سازمانهایی درگیر موضوع کودکان شدند و بعد از آن به سراغ حاشیه شهرهای بزرگ رفتیم که آنجا با تعداد زیادی از کودکان افغان بازمانده از تحصیل مواجه شدیم. بسیاری از این کودکان در مقایسه با کودکان ایرانی، به دلیل نداشتن کارت اقامت حتا از حداقل امکانات برخوردار نبودند".
در این راستا خانم نجفی به تاسیس خانه کودک صباشهر همت گمارد.خانه اولبار اردیبهشت۱۳۹۰ در محیطی کوچکتر فعالیت خود را آغاز کرد و در دی ماه همان سال به علت نامناسب بودن فضای آموزشی مکان دیگری برای آموزش کودکان انتخاب شد. اکنون علاوه بر کودکان، بیست تن از مادران نیز در بخشهای سوادآموزی و کارآفرینی آموزش میبینند.
خانم نجفی در رابطه با مشکلات پیش رو میگوید: "مشکلات زیاد و متفاوت است. خیلی وقتها به بن بست میرسیم. NGOها ظاهرا مجوز دارند ولی در عمل هیچ سازمانی که بتوانیم با آن حل مشکل بکنیم و پاسخگو باشد وجود ندارد. کار یک NGO کار خیریه نیست بلکه فعالیت کاملا تاثیرگذار اجتماعی، فرهنگی است. اگر دولتها نگاه جدی به این نوع انجمنها و یافتههای آنها داشته باشند، میتوانند برای بهبود وضعیت جامعه کارهایی انجام دهند که البته تا به حال این اتفاق نیفتاده است و مشکلات اجتماعی روز به روز بیشتر میشود".
وقتی از دانش آموزان درباره وطنشان میپرسیدم، آنهایی که چند سالی افغانستان بودند طوری برایم توصیف میکردند که انگار از نظر طبیعت زیباترین کشور جهان است. همه آرزو میکردند زودتر جنگ تمام شود و امنیت کشورشان برقرار شود تا بتوانند به وطنشان باز گردند. حتا بچه هایی که در ایران به دنیا آمده بودند و آنجا را ندیده بودند شوق بازگشت به وطن داشتند. اکثر پسرها دوست داشتند سرباز شوند و دخترها هم معلم و یا دکتر تا به کشور خود خدمت کنند. فقط شاه مسعود که تاجیک بود و خیلی پسر شیرین و خوش خندهای بود گفت: "میخواهم خواننده شوم" و برایم یک شعر را به صورت رپ خواند. تقریبا هیچکدام از بچههای مدرسه کار نمیکردند و شاید تنها برنامه متفاوت آنها با بچههای ایرانی رفتن به پیش ملا و آموزش قرآن باشد.
کم کم نزدیک ظهر و وقت تعطیل شدن بچهها فرا میرسد. بچههایی که با توجه به همه مشکلات هنوز شاد و امیدوار هستند. از همه آنها خداحافظی میکنم و هنوز چند کوچه دور نشدم که دلم برایشان تنگ میشود. به خودم میگویم کاش هیچ کودکی دور از وطن و در آرزوی بازگشت به وطن نباشد.
گزارش تصویری این صفحه حاصل دیدار من از مدرسه مهاجران افغان و گفتگو با دانشآموزان و دوتن از مسئولان آن است.
مسیح به روزگار اشکانیان (۲۵۰ پیش از میلاد تا ۲۲۶ میلادى) ظهور کرد و آموزههایش خیلى زود به ایران رسید. اشکانیان که آگاهى از باورهاى دینىشان اندک و پراکنده است، با هیچ دین و آیینى در ستیز نبودند و از این رو مسیحیت در قلمروشان پایه و مایه گرفت.
اما وقتى نوبت به ساسانیان (۲۲۴ تا ۶۵۲ میلادى) رسید، اوضاع دگرگون شد. این عصر از یک سو، با گسترش مسیحیت در ایران همراه بود و از دیگر سو با آزار مسیحیان.
به روزگار ساسانیان، مسیحیت علاوه بر ارمنستان، در بخشیهاى غربى ایران گسترش یافت؛ به گونهاى که شهرهاى بسیارى در کرانه خاورى دجله، کردستان و خوزستان اسقفنشین شدند.
هنگامى که شاهان ساسانى در نبرد با رومیان چیره میشدند، مسیحیان روم را به دوردست ترین نواحى ایران کوچ میدادند و بذر اندیشههاى مسیحى را بىآنکه بخواهند، همه جا میپراکندند.
مخالفت ایشان با مسیحیان، رنگ و بوى سیاسى داشت. تا زمانى که امپراتورى روم – دشمن دیرینه اشکانیان و ساسانیان- مسیحیت را به عنوان دین رسمى نپذیرفته بود، مشکلى در کار نبود، اما وقتى چنین شد، مسیحیان ایران مجذوب دولت روم شدند و ساسانیان احساس خطر کردند.
حتا وقتى مسیحیان ایران حساب خود را از کلیساى روم جدا کردند و کلیساى نسطورى را به عنوان یک کلیساى ایرانى بنیان نهادند، سختىها پایان نیافت.
پى گرد و آزار مسیحیان از ابتداى سده چهارم میلادى به روزگار فرمانروایى شاپور دوم آغاز شد و کمابیش تا پایان دوره ساسانى ادامه داشت. اگر شاهانى مانند یزدگرد اول با روم پیمان صلح میبستند، کشتار و شکنجه مسیحیان پایان مىگرفت یا کمتر میشد و اگر با رومیان وارد نبرد میشدند، بر مسیحیان تنگ میگرفتند.
وقتى هم که پى گردى در کار نبود، فرقههاى گوناگون مسیحى خود به جان هم مىافتادند و روزگار یکدیگر را تباه میکردند. سرانجام نه امپراتورى روم مسیحى، که عربهاى مسلمان، به کار ساسانیان پایان دادند.
فراگیر شدن اسلام در ایران و چیرگى آن بر امپراتورى روم شرقى، از پیشرفت مسیحیت در ایران تا حد زیادى جلوگیرى کرد. اما از آنجا که اسلام، مسیحیان را در زمره اهل کتاب جاى مىداد و آزار ایشان را روا نمیدانست، رخدادهاى محنتبار عصر ساسانى تکرار نشد. البته براى خلفاى اموى و عباسى که همکیشان مسلمان خود را به اتهام خارجى و رافضى و علوى و .... آزار میدادند، پى گرد مسیحیان ناممکن نبود.
شواهد تاریخى از وجود مراکز کوچک و بزرگ مسیحى در بین النهرین، آذربایجان، همدان، فارس، سیستان، خراسان، آسیاى مرکزى، سواحل خزر و حتا قم و رى در نخستین سدههاى اسلامى حکایت میکند. این مراکز تا سده سیزده میلادى و یورش مغولان کمابیش باقى بودند.
عصر مغول دومین دوره گسترش مسیحیت در ایران را همراه آورد. مغولان به آیین شمنى باور داشتند؛ این آیین ادعاى جهانى بودن یا جهانى شدن نداشت و لاجرم دربرخورد با ادیان دیگر از در تساهل و تسامح وارد میشد.
این تساهل براى مسلمانان ایران که اکثریت داشتند، نفع چندانى نداشت، اما به پیشرفت کار اقلیت مسیحى یارى رساند. رقابتى سخت میان اسلام و مسیحیت براى تسخیر مغز و قلب مغولان درگرفت و هنگامى که مادر و همسر هولاکو خان ( سرسلسله ایلخانان مغول در ایران) مسیحى شدند، مسیحیت در دستگاه حکومت جایى براى خود باز کرد و همدلى هولاکوخان را برانگیخت.
با زوال مغولان، پیشرفت مسیحیت در ایران –چه در حیطه قدرت، چه در عرصه اجتماع- کاستى گرفت و تا برآمدن صفویه چنین ماند. عصر صفویه (۱۵۰۱ تا ۱۷۲۲ میلادى) بیش از آن که دوران گسترش مسیحیت باشد، دوران دگرگونى حال و روز مسیحیان، خصوصا ارمنیان بود.
ارمنى یک قوم است، نه یک مذهب. مذهب ارمنیان گریگورى از شاخههاى مسیحیت ارتدوکس است و چون بیشتر ارمنیان پیرو این مذهب هستند، در باور عام، قومیت آنها با مذهبشان یکى گرفته میشود و ارمنى بودن، مسیحى بودن معنى میدهد.
شاه عباس اول، ارمنیان جلفا بر کرانه جنوبى ارس را به اصفهان کوچ داد و محلهاى به همین نام برایشان پى افکند که در قلب پایتخت صفویه یک جامعه خودگردان با امتیازهاى ویژه بود.
شاید ترجیع بندهاتف اصفهانی نمونهای از تساهلی باشد که در بخشى از دوران صفویه نسبت به مذاهب دیگر روا میشد. آنجا که او در باره کلیسا و تثلیث در مسیحیت از زبان دختری مسیحی میگويد:
سه نگردد بریشم ار او را/ پرنیان خوانی و حریر و پرند/ ...
ما در این گفتگو که از یک سو/ شد زناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو
با این حال کوچ ارمنیان جلفا از آذربایجان، موجب ضعف مراکز مسیحى در این ناحیه نشد و آذربایجان تا دویست و اندى سال بعد، یک پایگاه بزرگ مسیحى باقى ماند.
آنچه این ناحیه را تقریبا از وجود ارمنیان تهى کرد، جنگهاى ایران و روس بر سر قفقاز در دوره قاجاربود. در این جنگها ایران به سختى شکست خورد و قفقاز و ارمنستان که بیشتر شهرهایشان مسیحىنشین بود، از خاک ایران جدا شدند.
ارامنه آذربایجان نیز ترجیح دادند که به قلمرو دولت هم کیش خود – دولت روسیه تزارى- بکوچند و کوشش دولت قاجار براى ماندنشان در آذربایجان ناکام ماند.
آنان به تدریج تا پس از جنگ جهانى اول خاک آذربایجان را ترک کردند و آنچه از قرنها حضورشان در آذربایجان باقى ماند، میراثى از کلیساها، نمازخانهها و صومعههاى پراکنده در این سو و آن سو بود.
این کلیساها در تابستان سال ۲۰۰۸ میلادى تحت عنوان "کلیساهاى ارامنه ایران" برابر کنوانسیون ۱۹۷۲ سازمان علمى، فرهنگى و تربیتى ملل متحد (یونسکو) در فهرست میراث فرهنگى جهانى ثبت شدند و در پوشش حمایت و حفاظت بین المللى قرار گرفتند.
اکنون، اگرچه ارامنه آذربایجان کم شماراند و حوالى کلیساهاى بزرگى چون تادئوس مقدس (تاتوس، طاطاوس) و سنت استپانوس خالى از حضور ارمنیان است، اما از میراث پربهاى خود قطع علقه نکردهاند و هر ساله در روزهاى مشخصى از سال از سراسر ایران به زیارتشان میآیند.
آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از سرگذشت کلیساى تادئوس معروف به قره کلیسا ( کلیساى سیاه) که داستان درازش از نخستین سالهاى حضور مسیحیت در ایران آغاز میشود و با ثبت جهانى، دورانی دیگر را تجربه میکند و دیگری روایت مصوری است که به معرفى "وانک سنت استپانوس" مىپردازد.
تجربه جشنی به بزرگی سال نوی میلادی هر چند برای ما که از فرهنگی دیگر میآییم تازه است، اما حال و هوا و شوق و ذوق و جنب و جوش مردمی که به استقبال نو شدن میروند، همان است که میشناسیم، بی هیچ کم و کاستی.
اینجا هم در کلان شهر لندن، مردم به شوق نو شدن سال و شادی شروعی دوباره، به همان زیبایی آشنای نوروز و روزهای آخر اسفند ماه، در تکاپو هستند که خودشان را شاد و نو و پُر هدیه به اول سال برسانند. اینجا هم هفته آخر سال خیابانها همانقدر شلوغ است که خیابانهای آشنای شهرمان. تنها انگار طراوت بهاری را کم دارد، طراوتی که جایش را برف پر کرده است و سرمای بیحد و حساب و نمیدانم بی شوق و ذوق بوی باران و هوای مجنون بهار، چه حسی دارد تحویل سال.
خرید هم چه به نیت نو شدن و چه به نیت هدیه دادن، در هر فرهنگی بخش جداییناپذیر جشن سال نوست و در این میان، خلاقیت برخی فروشگاههای بزرگ در چینش خاص ویترینهایشان، رنگ و بوی دیگری به شلوغترین خیابانهای شهر داده و پنجرههای ویترین هر فروشگاه، نمایشگاهی شده برای رهگذران که در ابتدا با تعجب و بعد با تحسین و پس از آن با لبخند به تماشای این طرحهای زیبا و خلاقانه میایستند.
از جمله دیدنیترین این ویترینها به فروشگاه بزرگ لوازم خانه "جان لوییس John Lewis" میتوان اشاره کرد که از آن با عنوان نبوغ مهندسی یاد کردهاند. آثاری که در آنها گویی همه آنچه را در یک خانه یافت میشود، جمع کردهاند، اجزای هر کدام را از هم جدا کردهاند و دوباره با دقت و وسواس زیاد به آنها جان تازه داده اند: بوقلمونهای حولهای، سنجابهایی از کاسهها و فنجانهای سفالی، طوطیهایی از قاشق و چنگال و خرگوشها و راکونهایی از برسهای شستشو، طرحهایی هستند که نگاه مخاطب را به جستجوی دقیق و یافتن هر یک از اجزا تشکیل دهنده دعوت میکنند و بعدتر او را با شگفتی چگونگی کنارهم قرار گرفتن این همه تنها میگذارند.
ویترین فروشگاه بزرگ "سلفریجز Selfridges"هم شاید یادآور سفرهای گالیور به سرزمینهای شمالی "لی لی پوت" است، سرزمینی پر از بابانوئلهایی در حال تدارک هدیههای کریسمس به همراه هدیههای غولپیکر زیبایی در میان مناظر برفی و در بین لی لی پوتیها.
در این میان و در کنار زیبایی این آثار، چهره رهگذرانی که گرم خرید شب عید، بیخبر از کنار این فروشگاهها میگذرند و به خیال خود در ویترینها در پی همان اجناس همیشگی هستند و ناگهان با طرحی کاملا تازه مواجه میشوند، دیدنی است. چهرههای خندان و چشمهایی که از شوق برق میزنند و با هیجان سراغ ویترین بعدی میروند تا ببینند آنجا با چه مواجه میشوند.
این ویترین ها سن و سال نمیشناسند. از بچهها تا مسنترها، برای همه شهر بازیای تصویری است که با لبخند و شوق از یکی به سراغ دیگری میروند. آنها محو دیدن هزاران بابانوئل که در برفها سرگرم بستهبندی هدیهها و بار کردنشان بر قطار و سوار بر اسکی در حال رساندن آنها هستند، دقایقی را در خیال سپری میکنند.
نمایش تصویری این صفحه ثبت شادمانههای کریسمس و نوآوریهای مربوط به آن است.
شگفتانگیز است که نقاشی چون سُمبات دِر کیورغیان (Sumbat Der Kiureghian) در ایران نام چندان آشنایی نیست. نقاشیهای آبرنگ او در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی تا اواخر دهۀ ۱۹۹۰ شبیه آثاری نیست که بتوان فراموششان کرد. نقاشیهای او را همین اکنون هم میشود در بازارهای مجازیای چون "ایبی" (eBay) دید که با قیمتهای گزافی به فروش میروند. اما در ایران که زادبوم سمبات است، این نقاش را بیشتر، همتبارانش میشناسند و برخی از دستاندرکاران هنر نقاشی. در حالی که به جرأت میتوان گفت، سمبات از برجستهترین نقاشان آبرنگ اصفهان بوده است.
سمبات صد سال پیش در خانوادهای ارمنی در جلفای اصفهان به دنیا آمد. در مدرسۀ ارمنی این شهر از میان همۀ واحدها بیشتر به نقاشی علاقه داشت. زبان انگلیسی را در کالج انگلیسی پسرانۀ اصفهان فرا گرفت. اما فشار روزگار او را واداشت که تحصیل را کنار بگذارد و به کار و کاسبی بپردازد. اما ورود "سرکیس خاچاطوریان"، نقاش ارمنی مقیم پاریس، در سال ۱۹۲۹ بود که سمبات را بازپس به عالم رنگ و تصویر فرستاد.
خاچاطوریان به اصفهان آمده بود تا از روی دیوارنگارههای عالیقاپو و چهلستون نقاشی کند. برای انجام این طرح سترگ او به یک شاگرد نیاز داشت و از سمبات خواست که به او کمک کند. سمبات هر چه بیشتر راز و رمز نقاشی را میآموخت، به همان میزان شیفتۀ این هنر میشد. وی از مهارت خاچاطوریان در استفاده از قلممو و انتخاب رنگ در عجب بود، و از دانستههایش از آثار هنرمندان غرب و هند و ژاپن و آفریقا. طی این دورۀ کوتاه همکاری با خاچاطوریان، سمبات نوجوان اهمیت و ارزش مکتبهای هنری اصفهان را هم دریافت و به مطالعۀ آنها نشست.
خاچاطوریان هم در این نوجوان، استعدادی کمنظیر را میدید و کوشید زمینۀ تحصیل او در پاریس را فراهم کند. این تلاش به ثمر نرسید و سمبات تا سال ۱۹۴۹ از ایران بیرون نرفت.
تا آن سال سمبات، نقاشی زبردست شده بود و در خیابان چهارباغ اصفهان استودیوی خودش را داشت، با نام "نگارستان سمبات". نقاشیهای آبرنگ سمبات از بارو و پل و کاخ و میدان و کوچه و بازارهای اصفهان بیشتر گردشگران غربی را به سوی خود میکشید. نگاه سمبات به محیط و آدمان اطرافش، با این که از درون بود، در عین حال نگاهی بود از دور. گویی سمبات از چشم یک غربی به اشیا و افراد نگاه میکرد و آن را به گونهای میدید که تا کنون نقاشان بومی ایران ندیده بودند. آبرنگهای سمبات، بیان "غربیانۀ" مضمونهای ایرانی است. از این رو، این نقاشیها بیدرنگ به چشم و دل بازدیدکنندگان غربی نگارستانش مینشستند و به فرنگستان راه مییافتند. البته، تعداد زیادی از آثار سمبات را مشتریان ایرانی هم میخریدند.
سُمبات در حال نقاشی در حوالی تهران، ۱۹۷۹ميلادی
نگارستان سمبات پر از صحنههای اصفهانی بود: مسجد شاه و سی و سه پل و پلهای خواجو و مارنان و شهرستان. دلبستگی سمبات به پلها و راهها و جادهها در طول عمر هنریاش محسوس بود. گویی میخواست پلی بزند میان امروز و فردا، میان شرق و غرب. علاقۀ او به درآمیختن مضمونهای ایرانی با شگردهای نقاشی غربی نیز همین پیام را میدهد.
در زندگی هم عاشق جاده بود. از روستا به روستا و از شهر به شهر سوژهجویی میکرد و همیشه با کولهباری از سوژههای تازه برمیگشت. معمولاً در جا مینشست و چتری را بر فراز سرش میگسترد و لحظه یا صحنهای را روی کاغذ منقش میکرد. و گاهی هم عکس آن سوژه را میگرفت و با خود به خانه میبرد، تا سر فرصت و با حوصلۀ تمام از آن عکس، تابلویی دربیاورد. به قول لِوون آبراهامیان، تبارشناس و نویسندۀ ارمنی، سمبات در هنر نقاشی گاه روشهای مردمشناختی را به کار میگرفت که عکاسی صحنه برای تدقیق بیشتر از جملۀ همان روشهاست.
گذشته از این روشها، تابلوهایی هم هستند که سمبات را به عنوان یک نقاش مردمشناس معرفی میکنند: خانههای ارمنی جلفا و اصفهان؛ زنان روستایی که دور تنوری نشستهاند و لواش ارمنی میپزند، یا کنار جویباری نشستهاند و ظرف و رخت میشویند، یا از آبگیری با کوزه آب میگیرند؛ گروهی از ارمنیهای شاد که در مراسم عروسی رقص و پایکوبی میکنند... این عکسها و تابلوها را بهراحتی میتوان در هر پژوهشی مردمشناختی در بارۀ ارمنیتباران ایران به کار برد. به قول اسقف بابیان در جلفای اصفهان: "سمبات با نقاشیهایش تصویر زندگی روستایی ارمنیها را جاودانه کرد، و اصفهان محبوبش را با جلفای نو ارمنینشین آن".
با این که تصویرهای ارمنی، بخشی بزرگ از آثار سمبات را به خود اختصاص داده است، آثار گرانبار او به هیچ روی تنها در این سوژهها خلاصه نمیشود. زنان چادری چهارباغ اصفهان، آخوندی تسبیحبدست در میدان شاه، نینوازی خیابانی کنار یک استکان چایی، شترهای خسته زیر طاقی در اصفهان، کودکان دم دروازۀ کاروانسرایی کهنه، بقعۀ شاهزاده حسین و عشایر و قالیبافیشان را هم میتوان در دهها تابلوی سمبات دید.
سمبات صورتگری ماهر بود. پرترههایی که او از اعضای خانواده و یاران و نزدیکانش یا چهرههای شناختهشده کشیده است، دال بر تبحر او در چهرهپردازی است.
مسافرتهای سمبات طی سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰دامنۀ سوژههای او را گستردهتر کرد. دیگر تنها اصفهان یا حتا ایران نبود که با حرکات موزون قلمموی سمبات روی کاغذ شکل میگرفت. عراق و سوریه و عربستان و لبنان و انگلیس و ایتالیا و سوئیس و فرانسه با مناظر و مکتبهای نقاشیشان روی آثار سمبات به گونهای نقش خود را گذاشتهاند. اما ایران و به ویژه اصفهان برای همیشه در کانون نقاشیهای سمبات باقی ماند، حتا پس از آن که سمبات همراه با همسرش آراکس سال ۱۹۸۰ از ایران به آمریکا رفت و به فرزندانش در شهر لس آنجلس پیوست.
سمبات در آمریکا هم نگارستان خود را داشت و سرگرم کشف چشماندازها و شیوههای تازۀ نقاشی بود. اما نگارستان آمریکایی او هم رنگ و بوی ایرانی داشت. استودیوی سمبات ایران و ایرانیان و آیینهایشان را به طور مصور به هنردوستان آمریکایی معرفی میکرد.
سفر سمبات به ارمنستان در سال ۱۹۹۱ بهانۀ آغاز فصلی دیگر از نقاشیهای او شد. به روستاهای دوردست کشور آباییاش سفر کرد و شیفتۀ رنگهای طبیعت ارمنستان شد: آفتابسوخته، خاکی، زرد براق، سبز روشن... رنگهایی که در کالیفرنیا به چشمش نمیخورد. کلیساهای قدیمی ارمنستان در ردیف سوژههای محبوب او قرار گرفت.
سمبات برای آخرین بار در پاییز سال ۱۹۹۳ به ایران سفر کرد. ارمنیتباران ایران با برگزاری برنامههایی ویژه به نقاش چیرهدست ارج گذاشتند و در جلفا نمایشگاهی از آثارش را برپا کردند. به گفتۀ "آرمن در کیورغیان"، پسر سمبات، خاطرات شیرین واپسین دیدار از زادبوم، تا آخرین روزهای زندگی، تسلای خاطر سمبات بود.
سمبات تابستان ۱۹۹۹در آمریکا درگذشت. وی در طول بیش از ۶۵ سال کار هنریاش، بیش از ده هزار طرح و نقاشی از خود به جای گذاشت. آثار او اکنون در گالریها و موزهها و مجموعههای شخصی گوناگون در سراسر جهان یافت میشوند و از آنچه از آثار او در ایران باقی مانده، به عنوان میراث ملی نگهداری میشود.
یکی دیگر از یادگارهای هنری سمبات، شیوۀ نقاشی موسوم به "سمباتیسم" است. چند نمونه از "سمباتیسم" را در گزارش مصور دوم همین صفحه میبینید که در آنها سمبات رنگهای گوناگون را روی پارهای از روزنامۀ ارمنی یا فارسی پخش کرده و با درآمیختن رنگها سوژههایی شکل دادهاست که گاه با مضمون تیترهای روزنامه گره میخورد.
در گزارش مصور نخست این صفحه "آرمن در کیورغیان" فرزند سمبات و استاد دانشگاه کالیفرنیا که نقاشی هم میکند، از زندگی پدرش میگوید و در گزارش تصویری دوم، ویژگیهای آثار سمبات را توضیح میدهد.
چند سالی است که در ضلع شرقی هاید پارک، یکی از بزرگترین پارکهای لندن، بازار زمستانی بزرگی به نام Winter Wonderland از نیمه ماه نوامبر تا اوایل ماه ژانویه برپا میشود. این بازار هم مجموعهای است تفریحی- تجارتی برای فروش هدایای جشن کریسمس، خوراکی و نوشیدنیهای مختلف وهم میدانی برای بازیها و سرگرمیهای گوناگون و آفریدن لحظههای خوش برای خانوادهها و گردشگران.
من که میخواستم با دوربین عکاسی به شکار این شگفتیها بروم یک روز وسط هفته را انتخاب کردم، با این منظور که شاید آنجا خلوتتر و برای عکسبرداری مناسبتر باشد.
وقتی پا به بیرون گذاشتم، هوا زمستانی بودنش را با باد شدیدی اعلام کرد. نزدیک ظهر بود و برگهای خشک و رنگارنگ درختان با وزش باد روی زمین به یک طرف در پرواز بودند. باد مردمی را هم که برای دیدن شگفتیهای زمستانی به هاید پارک آمده بودند به سوی دروازه "شگفتیهای زمستانی" هدایت میکرد.
وقتی وارد محوطه شدم چرخ فلک بزرگی در مقابلم خودنمایی کرد و آهنگهای کریسمسی از هر طرف در گوشهایم نواخته شد. به هرسو سر میچرخاندم کالاهای مختلف با نمادهای کریسمسی به چشم میخوردند که در این فصل در خانه و خیابان، در میدان و در فروشگاه، دنیایی از رنگ و طرح میآفرینند. نمادهایی مثل بابانوئل، درخت کریسمس، "رادولف" گوزن بینی قرمز بابانوئل، سورتمه، ستارههای بزرگ و فرشتههای کوچک. تا چشم میانداختی رنگ بود و طرح بود و هیجان، و نواهایی که قلب انسانها را در این روزها به هم پیوند میدهد.
کمی جلوتر در هر دو سمت راه، غرفههای کوچک چوبی با ستارههای آویزان بر سر در آنها دیده میشدند. بازار اصلی از همینجا شروع میشد. کالاهایی که در این غرفهها فروخته میشدند بیشترشان صنایع دستی بود که در مغازههای معمولی نمیتوانید آنهارا پیدا کنید. از کارهای چوبی گرفته تا کارهای فلزی، کاغذی، شیشهای و خلاصه هر چیزی که مضمون آنها به درخت کریسمس و یا تزئینات میز شام کریسمس مربوط میشد و البته برای گردشگران نیز اجناسی با نماد لندن در نظر گرفته شده بود.
در لابلای این غرفهها مکانهایی هم برای آدمهای تشنه و گرسنه پیشبینی شده بود، نوشیدنی و خوردنیهایی که باز هم خاص این فصل و این نوع بازارهاست و آنها را در هرجا و در هر فصل نمیتوان یافت. چندین غرفه بزرگ به سوسیسها و آبجوهای آلمانی که طرفداران زیادی دارد، اختصاص داده شده بود. نوشیدنیهای گرم الکلی و غیرالکلی هم که تحمل سرما را برای بازدید کنندگان آسانتر میکرد، همه جا در دست بازدیدکنندگان دیده میشد. برگر و سیب زمینی سرخ شده، ماهی دودی، شکلات آب (ذوب) شده و شیرینیهای مخصوص، فضای این بازار را رنگینتر و متنوعتر میکردند.
هر چه پیش میرفتم جمعیت بیشتر و بیشتر میشد و به من میفهماند که امید به خلوت بودن وسط هفته خیالی واهی است. اما وقتی به شهربازیاش رسیدم دیگر جای سوزن انداختن نبود. گویی شگفتیهای این چنین مکانهایی را خردسالان بهتر از همه میشناسند. همهجا در لابلای مردم زنان و مردانی با جلیقه زرد و نارنجی رنگ دیده میشدند که یا راهنما و یا محافظین امنیت مردم بودند.
قسمتی که من خیلی دوست داشتم آتش بزرگی بود که هم در محلهای سرپوشیده و هم در فضای باز در لابلای غرفهها روشن شده بود و پناهگاهی بود برای آنهایی که سرما امانشان را بریده بود. در نزدیکی این کندههای آتش، غرفهای "مارشمالو" (نوعی شیرینی پف کرده ساخته از شکر همراه با یک سیخ چوبی بلند) میفروخت. خریداران، مارشمالو را اول روی آتش نگه میداشتند و گرم میکردند و بعد میخوردند.
در قلب این مجموعه قسمتی از زمین را با یخ پوشانده بودند. آدمها از کوچک و بزرگ روی سطح یخ سر میخوردند و با شادی و خنده لحظات را میگذراندند. در جایگاهی که در وسط این میدان یخ تعبیه شده بود دختری آهنگهای مخصوص کریسمس را همراه با نواختن گیتار میخواند. در اینجا بود که فضای یخزده زمستانی بر فضای رنگارنگ و متنوع جشن کریسمس غلبه میکرد و شگفتیهای زمستانی با نواهای کریسمس آمیخته میشد. سرزمین شگفتیهای هاید پارک لندن واقعا پُر از شگفتی بود. شگفتیهایی گوناگون که گویی برای سلیقه هر گونه بازدیدکنندهای چیزی در نظر گرفته شده بود.
در نمایش تصویری این صفحه شما را به سرزمین شگفتیهای زمستانی لندن میبریم.
برای او در گرجستان دو موزه ساختهاند؛ دو موزه بر پایه دو نگاه. یکی در شهر گوری (Gori) در زادگاه او و در کنار خانه پدریاش؛ موزهای پر از عکسها و اشیاء و یادگاریها برای روایتی از قهرمانی او. داستان پسری که در ۱۸دسامبر ۱۸۷۸ یا ۱۸۷۹ در خانهای کوچک به دنیا آمد و در کوچههایش بازی کرد و به دبستان رفت و نسبتا با تهیدستی بزرگ شد.
پدرش کفاش بود و مادرش تمیزکار در خانهها. او به اصرار مادر به مدرسه مذهبی رفت تا کشیش شود. اما در نیمه راه با خواندن کتابهایی در باره تکامل و فلسفه دگرگون شد و تا جایی پیش رفت که هم خود منکر خدا شد و هم بسیاری را به بیخدایی فراخواند. سرکشی و شیفتگی به افکار مارکس مایه آن شد که از مدرسه بیرونش کنند. قهرمانی او در این روایت از زمانی آغاز میشود که به شورشیان پیوست و همانند بسیاری از مخالفان تزار ها نه تنها از هر ابزاری برای سرنگونی تزار ها بهره گرفت بلکه از سازماندهندگان چنین کارهایی شد. او برای رسیدن به هدف از هیچ کاری ابا نداشت و در این راه به تبهکاری، دزدی و آدمکشی هم دست میزد. شاید همین حس مایه آن شد که او خود را استالین (مرد پولادین) بنامد. داستان سرکردگی او در سرقت بزرگ از بانک تزاری در تفلیس برای رساندن پول به لنین زبان زد همه است.
در برابر موزه گوری، مجسمه او با کتابی در دست به شما خوشامد میگوید. آن سویتر از مجسمه خانهای را میبینید که استالین در آن تولد یافت و بزرگ شد. خانهای کوچک با چند اتاق و زیر زمینی که از آجر و چوب ساخته شده. گفته میشود که پدرش در زیر زمین کفاشی میکرده و یک اتاق خانه هم در اجاره بوده است.
اما خود موزه گوری، موزهای است با سنگ مرمر و رواقهای بلند و تالارهای دراز و خاطرات نیک و تصاویری بسیار از لبهای خندان و سخنرانیهای پر هیجان. نقش و نگارهای او با سبیل پُرپشتش بر هر چه که میشده حک شده و بر همه چیز دیده میشود. از پیپ تا قمقمه آب و جام شراب تا مینیاتور اهدایی از سوی سازمان مرکزی جوانان حزب توده ایران با زیرنویس فارسی به این شرح: یاد رفیق استالین کبیر قرین افتخار باد!
همچنین نقش او بر قالیچههای ترکمنی و ازبکی و آذربایجانی در اندارهها و رنگهای گوناگون و هدیههایی از چین و ویتنام و قارههای دیگر. یکی از تصویرهای استالین بر قالیچهای از ایران دیده میشود که در کنارش نوشته شده: کار استاد ابراهیمزاده.
پیکرههای جورواجور و نقاشیهای گاه بسیار ارزنده در تالارها بسیار است. عکسهای سیاه و سفید او در جوانی و میانسالی و روزنامههای آن زمان بويژه در دوران قدرت او سرتاسر دیوارها را پوشانده است. مانند عکسهایی از حضور او در کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳در کنار چرچیل و روزولت. یا هم نشینیاش با نویسندگان که نشان میدهد استالین که زمانی روزنامهنگار بود٬ اهل بحث بوده و کتاب میخوانده و مینوشته. راهنمایان موزه از استالینی که دنیا به عنوان دیکتاتوری خونخوار میشناسد چیزی نمیگویند. اما در میان بازدیدکنندگان گهگاه ممکن است بشنوید که کسی با شگفتی و یا دشنام از او یاد میکند اما بیشتر زیرلب.
استالین از سفر با طیاره میترسید و با قطار سفر میکرد. واگن پولادین ویژه او را هم به کنار این موزه آوردهاند. گویا نزدیک به ۸۰ تن وزن آن است. ورود به واگن پولادین استالین با حمام و دستشویی و اتاق مخابرات٬ اتاق کار و پذیرایی با قالی خوش نقش و نگار ایرانی تنها جایی است که حسی به شما میدهد که استالین در اینجا میزیسته و با آن به تهران و دیگر جاها رفته است. با خودم گفتم که ای کاش این قالی را از زیر پاها بر میداشتند و در موزه نگهداری میکردند. کسی در باره این قالی که از کجا آمده چیزی نمیدانست.
اما این یک روی سکه بود.
موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی
(۱۹۲۱-۱۹۹۱)
در موزه و نمایشگاه دیگر که در شهر تفلیس در کنار موزه ملی گرجستان بر پا شده روایتی دیگری داریم از رویدادهایی که در موزه اول نیامده. نام موزه هم خود گویای محتوای آن است: موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی (۱۹۲۱-۱۹۹۱).
در این موزه تا دلتان بخواهد سیاهی هست و تاریکی و سخن از وحشت سازمان یافته. از اردوگاههای کار اجباری تصویرها و فیلمهایی میبینید که شما را دگرگون میکند. از سرکوب و شکنجه و قتل و تبعید داستانهایی میشنوید که به انسانیت بشر بدبین میشوید. داستانهایی از آرمانگرایانی که خشونت را تقدیس میکردند و «داس مقدس تاریخ» برای آنها ابزاری بود برای ایجاد جامعهای فاضله که هرگز نیامد٬ و فقط خشونت را به عادت و سنت بدل کرد و مکتبی شد برای نشان دادن انقلابیبودن و برای کشتار و سر به نیست کردن دگراندیشان و مخالفان.
گوری در ۸۰ کیلومتری شمال غرب تفلیس٬ شهری است در کنار راه ابریشم. و در نزدیکیاش در میان تپهها غارهایی تاریخی است که گویا زمانی کاروانسرای بازرگانان راه ابریشم هم بوده است.
استالین جوانیاش را در گوری و تفلیس گذراند و کارهای سیاسیاش را در همینجا با پیوستن به حزب سوسیال دمکرات آغاز کرد و بعد به بلشویکها یا جناح اکثریت حزب پیوست و در جرگه یاران لنین در آمد. از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۳ پنج بار توقیف شد و هر بار فرار کرد. برای "روزنامه پراودا" مقاله نوشت. به سیبری تبعید شد و با پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷برگشت و در دولت لنین کمیسر خلق ملتهای شوروی شد. در سال ۱۹۲۲ دبیرکل حزب کمونیست شد. لنین در ۱۹۲۴ مرد٬ و استالین عضو هیات رهبری شد. تدریجا این فرصتشناس ۴۵ساله گرجی یاران خود را به کرسیهای قدرت نشاند و رقیبانش (از جمله تروتسکی) را یکی پس از دیگری از سر راه خود برداشت. او از سال ۱۹۲۷به بعد رهبر بلامنازع شوروی شد. و با آمدن او دستگاه حکومت ترس و وحشت همهجا را فرا گرفت.
استالین راه خود را از مسیر لنین جداکرد و در راه صنعتی و اشتراکیکردن شوروی جان مردم بسیاری را گرفت. جنگ دوم جهانی که ویرانی و هزینههای بسیار داشت و سرانجام به پیروزی غرب و شوروی در برابر آلمان نازی انجامید٬ سرنوشت ملتها و کشورهای بسیاری را به دست استالین سپرد. و او خدایگان اردوگاه شرق یا نیمی از جهان آن روز شد.
استالین حکومت خود را دمکراسی واقعی میدانست. البته خود او در اوج اختناق در سال ۱۹۳۷ در یک سخنرانی در ستایش از حکومت شوراها سخن گفت و در بخشی از آن مدعی شد که: «در تاریخ جهان هر گز انتخاباتی چنین آزاد و دمکراتیک نبوده است...»
استالین میخواست از ولایات مرزی شمال ایران هم حکومتهای جداگانه بسازد. در آذربایجان و کردستان این کار را کرد. اما با آمیزهای از بیداری سیاستمدارانی چون قوامالسلطنه و فشار غرب کامیاب نشد.
استالین سرانجام در ۵ مارس ۱۹۵۳ در خواب درگذشت. اما سالها از مرگش گذشت تا جانشینانی چون "خروشچف" بتوانند او را به ستمگری و ترور و دروغ و جعل تاریخ متهم کنند و بگویند دوران اودوران حکوت دروغ و چاپلوسی و وحشت بوده است. دوره استالین زدایی در شوروی آغاز شد. از جمله نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان که "استالین آباد" شده بود دوباره به دوشنبه برگشت. اما در بسیاری از مناطق شوروی٬ از جمله گرجستان و بويژه در زادگاه خود او دههها طول کشید تا از محبوبیت او کاسته شود.
موزه گوری که در زمان استالین به نام موزه تاریخ پایهگذاری شده بود٬ پس از مرگش تکمیل شد و بسیاری از هدایایی را که به او داده شده بود به این موزه آوردند مانند ابزار دفتر کار و اتاق پذیراییاش از کرملین. و نیز واگن قطارش را که در سال ۱۹۸۵ در انبارهای راهآهن شوروی پیدا کردند.
استالین در زادگاهش همچنان محبوب است. پس از استقلال گرجستان دولتها میخواستند موزه را ببندند. مدتی هم بستند و نام آن را موزه فجایع گذاشتند. اما طرفداران او در شورای شهر بر مخالفان چیره شدند. مخالفان چندین بار مجسمههای او را برداشتند و هر بار مجبور شدند مجسمه را به جای اولش برگردانند. دولت گرجستان در واکنش به همین اصرار طرفداران او٬ موزه فجایع شوروی را در تفلیس برپا کرد.
طرفداران استالین در کنار وفاداریهای مرسوم محلی میگویند این برای گرجستان که پیوسته جای تاخت و تاز همسایگانش بوده٬ مایه افتخار است که یکی از فرزندانش به عنوان سیاستمداری زیرک و توانا بتواند بر نیمی از جهان حکم براند.
در هر حال از نگاه هواداران او٬ موزه شهر گوری٬ موزهای است در خور چنین فرزندی. از نظر آنها حتا اگر بسیاری او را دوست نداشته باشند باز هم به دیدن زادگاه او خواهند آمد. و این کار برای اعتبار و مهمتر از آن اقتصاد شهر گوری سودمند است.
گرجستان امروز٬ از آن گذشته بسیار فاصله گرفته و انتخاباتش آزاد و دمکراتیک است. مردم گرجستان و بويژه نسل جوان همانند برخی از کشورهای شوروی پیشین که به آزادی و دمکراسی رسیدهاند٬ میخواهند آن گذشته سیاسی تاریک را فراموش کنند و پیشرفت و آینده را در اروپاییشدن بجویند.
در نمایش تصویری این صفحه موزه استالین را در زادگاهش میبینید.
باورکردنی نیست، اما من هنوز نوارهای کاسِتی را که بیش از سی سال پیش از فروشگاه موزیک بتهوون خریدهام، گوش میدهم؛ در کنار لوح فشرده (سی دی) و هر آن چه که بتوان از اینترنت پیاده کرد.
اما هر بار که یکی از این نوارهای عتیقه را به میدان میآورم، حین گوش دادن به موسیقی، نوارِ تصویرهای ذهنیام خود به خود به عقب کشیده میشود؛ به آن سالهای نوستالژیک و به یک معنا پربار دههً چهل. و در آن انبوهه، روی تصویرهای بتهوونِِ ِ برادران چمنآرا متمرکز میشود و یک به یک مرورشان میکند.
تکرار این مرور آیا از پرباری آن دوره و رونق بازار هنر و موسیقی و ادبیات در آن روزهاست یا از زوال و سکوت و سکون عرصههای جمعی هنر در این روزها؟ هیچ نمیدانم. اما به خوبی میدانم که فروشگاه موزیک بتهوون تنها در طول یکی دو دهه، به جایگاهی همانند یک نهاد دست یافته بود. یعنی همان گونه که یک سینما با فیلمهای برتر، یک تئاتر با نمایشهای آوانگارد، یک مجلهً هنری با نقدهایی ژرفاندیش و یا کافهای که با گردآمدن شماری از سرشناسان هنری و ادبی و بحث و جدلهایش بسا که به یک نوزایی هنری میانجامد، بتهوون نیز با عرضهً آثار برتر موسیقی و به ویژه موسیقی کلاسیک، این عرصه را چشماندازی نو بخشید و سلیقه و ذوق برتر و ژرفتر موسیقایی را گسترش داد و همهگیرتر کرد.
اگرچه همزمان با اندکی پیش و پس، گشایش تالار رودکی و انجمن فیلارمونیک با دعوت از موسیقیدانهای بنام و ترتیب کنسرتهایی در تالارهای دانشگاه تهران و انجمن ایران و آمریکا به اشاعهً این گونه موسیقی کمک چشمگیری کردند، اما نقش بتهوون در کنار اینها همانند یک گالریِ ِ فروش آثار برتر موسیقی کلاسیک جهان به آن روند شدت بخشید.
در بتهوون دههً چهل که هنوز دور، دورِ صفحه و گرام بود، همواره بهترین اجراها از بزرگترین رهبران و برترین ارکسترهای جهان عرضه میشد. متأسفانه، بسیاری از شیفتگان، دوستداران و حتا مورخان تاریخ موسیقی در ایران، اگر که از تالار رودکی و از هنرمندان و مدیران بنام و سختکوشی که در بنیاد و ادارهً آن تالار و جلب شنوندگان و تماشائیان و ارتقای ذوق و درک آنان یاد میکنند، کمتر دیده شده که از فروشگاه موزیک بتهوون یاد کنند.
فروشگاه بتهوون در سالهای رونقش در خیابان پهلوی – ولی عصر کنونی – بالاتر از خیابان شاهرضا، فروشگاه بزرگ و تر و تمیزی بود که برادران چمنآرا آن را اداره میکردند. در دههً چهل من و شماری از دوستان – دانشجویان جوان و آرمانگرای آن روزها، هر هفته یک یا دو بار، سر شبها در راه بازگشت از کلاس درس، سری به بتهوون میزدیم. اگر که جیبهای اغلب خالیمان، دستمان را از خرید صفحههای مورد علاقهمان کوتاه میکرد، اما با خوشرویی برادران این شانس را داشتیم که به طبقهً فوقانی فروشگاه برویم و صفحۀ مورد درخواستمان را تا به آخر بشنویم و بعد سرخوشانه رو به سوی خانه نهیم.
سالها گذشت؛ روزگار و آدمها چهره دگر کردند. با انقلاب و جنگ و مهاجرت و بحران دیگر مجالی برای موسیقی نبود، دیگر مجالی برای هیچ چیز نبود...
اوایل دههً ۱۳۷۰پس از یک دهه و اندی باز گذارم به بتهوون افتاد. فروشگاه برجا بود، اما دیگر رونقی نداشت. دیگر نورباران نبود، از تمیزی برق نمیزد، سوت و کور بود، بی طنین نوای کوچکی حتا...
دیگر دور صفحه و گرام گذشته بود، اما هنوز لوح فشرده همهگیر نشده بود و موسیقی کلاسیک تنها روی نوار کاسِت با کیفیت نهچندان خوب عرضه میشد. اگرچه موسیقی کلاسیک از سالهای میانی دههً ۱۳۵۰هم روی نوار ضبط میشد، اما کیفیت بسیار بالا بود.
آن روز هر چه که خواستم نبود، نداشتند. آقای چمنآرا گفت، ارشاد اجازه نمیدهد. از او خواستم خودش یک نوار انتخاب کند و او یک نوار از قطعات برگزیدهً شومان، موتزارت و چند تن دیگر را با قطعهً زیبای "ترانه پاییزی" چایکوفسکی انتخاب کرد و همین قطعۀ آخری را برایم پخش کرد. پول نوار را پرداختم و از فروشگاه پا به خیابان گذاشتم؛ به خیابان ولی عصر که آن نیز از رونق افتاده بود. با حسرت آن شبهای روشن بتهوون را در دههً چهل به یاد آوردم و با اندوه به این دریافت رسیدم که بتهوون تنها یک فروشگاه نبود. بتهوون نمادی بود از تحول و دگرگونی، نمادی از دورانی نو. آیا افول و بیرونقیاش میتوانست به معنای بدل شدن به نمادی باژگونه باشد؟
"ترانه پاییزی" چایکوفسکی آخرین خرید من و آخرین سر زدن من به بتهوون بود. و این نام در ذهن من با خاطرهً بتهوون عجین شدهاست. پاییز غمانگیز بتهوون افسوس که در زمستانی سترون مدفون شد و دیگر رنگ بهاری را ندید، اما همچنان در جایی از تاریخ موسیقی و فرهنگ ایران جا خوش کرده است.
گزارش مصور این صفحه از فروشگاه بتهوون تهران را شیدا واله تهیه کرده است که به مناسبت شصتمین سال فعالیت این مرکز بازنشر میشود. مراسم شصت سال فعالیت مرکز فرهنگی بتهوون شنبه ۱۹ بهمن ماه، ۸ ماه فوریه در تالار وحدت تهران برگزار میشود.
آدمها از همان ابتدا نگاهشان به آسمان بود و رؤیای پرواز در ذهن خود میپروراندند و آرزو میکردند روزی برسد که در هوا شناور باشند. افسانهها نشان دهندۀ این رؤیای دیرینه است.
در افسانههای یونان باستان آمدهاست که دادلوس، برای رهائی و فرار از جزیرۀ مینوس، بالهایی از جنس پر و موم برای خود و پسرش ایکاروس ساخت. ایکاروس پس از پرواز با این بالها و به دلیل اینکه بیش از حد لازم به خورشید نزدیک شده بود، قسمتی از بالهایش که از جنس موم بود آب شد و موجب سقوط وی در دریا گردید. و نمونۀ مشابه این افسانه، داستان برجهای بابل بود که در انجیل نیز ذکر شدهاست.
به هر حال، این گونه افسانهها نشاندهندۀ تمایل انسان به پرواز میباشد. چند قرن پیش هم لئوناردو داوینچی طرحی کشید که دستها و پاهای انسان به بال تبدیل میشد که بتواند با آن به پرواز درآید. ولی طرحش با همۀ کمکی که به صنعت پرواز کرد، به دلیل نواقص فراوانش روی کاغذ باقی ماند. تا اینکه داستان پر ماجرای پرواز، در ژوئن ۱۷۸۳ به برادران "جوزف و اتین مونت گولیفر" رسید و اولین بالن با هوای گرم را به هوا فرستادند و بشر به آرزوی دیرینۀ خود دست يافت. بعد از سالها در حدود سال ۱۹۸۶ میلادی کوهنوردان سوئیسی برای پایین آمدن از کوه از وسیلهای به نام پاراگلایدر استفاده کردند.
در این روش خلبان به آرامی از سطح شیبدار کوه به سمت پایین میدوید و با حالتی به شکل سُر خوردن در آسمان از کوه جدا میشد و برای شروع پرواز احتیاجی به انجام سقوط آزاد و یا پرش از صخره نداشت. کم کم به دلیل هیجان و امنیتی که در این پرواز وجود داشت به ورزشی همهگیر و محبوب تبدیل شد. و به مهربانترین نوع پرواز معروف گردید.
محسن، پسری سبزه با تهلهجۀ جنوبی است که در یک روستا در دل جنوب با این بالها پرواز میکند. پیدا کردن محسن در آن روستای کوچک کار سختی نبود. پرسان پرسان خانهاش را پیدا میکنم. کنارش که میایستم، با آن کولۀ بزرگش به آن همه انرژی و هیجان غبطه میخورم. الان ۲۷ سال دارد و از ۲۰ سالگی پرواز کردهاست. او قبلاً عکاسی، شعبدهبازی و نوازندگی را هم تجربه کردهاست.
در گوشهای از حیاط پر از نخلشان مینشینیم. انگار که دل پری از روزهای اول پرواز دارد. از روزهایی که برای تأمین هزینۀ پروازش در یک چاپخانه کار میکرده است. از شبهایی که کف سالن چاپخانه میخوابیده و بعد هم در گرمای ۵۰ درجۀ عسلویه کار میکرده. اما به قول خودش، هرگز به مسیری که انتخاب کردهاست، شک نکرده و هرگز پشیمان نشده است.
محسن در یک خانوادۀ پرجمعیت ۱۱ نفری زندگی میکند. میگوید: "روز اول که تلفن زدم خانه و به برادر بزرگترم گفتم که میخواهم پاراگلایدر کار کنم، فکر کرد اسم یک نرمافزار کامپیوتری هست. حتا اسمش را هم نشنیده بود. بقیۀ آدمهای روستا هم وضع بهتری نداشتند و برایشان عجیب بود. اما با همۀ اینها مبارزه کردم و نگاههای پرسشگر مردمان دیارم را تحمل میکردم. و حالا خوشحالم که اولین پارگلایدرسوار جنوبیام و گاهی با پروازهایم مردم روستایم را شاد میکنم."
خیلی زود با محسن صمیمی شدم. پسر خونگرمی است. حس فضولیام گل میکند و از او میپرسم: اگر روزی ازدواج کردی و قرار شد بین همسرت و پرواز یکی را انتخاب کنی، کدام را انتخاب میکنی: خندهاش میگیرد و با شیطنت میگوید:
"فعلاً که زن و بچهمون شده همین چهارتا طناب. اما خب سعی میکنم با کسی ازدواج کنم که با این کارم مشکل نداشته باشه. ولی خب نمیتونم پرواز رو کنار بگذارم. جزو جداناپذیر زندگیم شده. به راحتی به اینجا نرسیدم و اگر وسط راه کنارش بگذارم، یعنی این همه هزینه و وقتم را هدر دادم."
به تجهیزات محسن که نگاه میکنم، خودش نگاهم را میخواند و میگوید: "همه اولین بار همین سئوال را میپرسند که چه قدر هزینه داره. چقد پول میخواد." بدون اینکه منتظر تأیید من باشد، ادامه میدهد که "تقریباً ۴ تا ۵ میلیون خرج بال و تجهیزات دیگه که مثلاً هارنس، رادیو، کلاه و کفش هست میشه. اما در کنارش هزینههای جانبی هم داره. مخصوصاً اگر بخوای بری توی شهر دیگه آموزش ببینی که بدتر. مثلاً توی ایران اکثر استانها آموزش هست، اما فعالترینش رو بخوام بگم، تهران هست و یزد. اصفهان هم خوبه. پس من باید میرفتم یه شهر دیگه برای آمورش."
انگار که همه سؤالهایم را خوانده، خودش باز ادامه میدهد: "مدت زمان آموزش هم بستگی به توانایی فرد داره، اما به طور معمول دو تا سه هفته کافیه."
محسن خستگی برایش معنی ندارد. پر است از انرژی و برنامههای تازهای که در ذهن دارد. از برنامۀ "کایت سرفینگ" میگوید؛ از اینکه هوای ساحل یا آرام است یا باد تند میوزد. اگر هوا آرام بود، زمان خوبی برای پاراگلایدرسواری است و پرواز میکند و اگر هم باد تند بود، میزند به دل دریا و روی موجها هیجان را تجربه میکند. نگاهش را به بالهایش میدوزد و میگوید: "روزی این کار را خواهم کرد."
در گزارش تصویری این صفحه پرواز محسن را با پاراگلایدر در جنوب ایران میبینید.
"آدمی در زندگیاش هرگز تصمیم نمیگیرد کاری شاخص یا نیمه شاخص انجام دهد، استقبال مردم یک کار هنری را به اثری ماندگار یا فراموششدنی تبدل میکند".
این حرفهای هنرمندی است که به همینگونه که خود توصیف میکند نقشهای بسیاری آفریده، و با آنها در دلهای مردم جا گرفته و ماندگار شده است.
" داوود رشیدی حائری" ۲۵ تیرماه ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد. پدرش "عبدالامیر رشیدی حائری"، عضو وزارت خارجه و مادرش، "آغا بیبی" بود که به خاطر ازدواج با پسر عمویش از کربلا به ایران آمد: "مادرم آغا بیبی، در کربلا به دنیا آمده و در آنجا هم بزرگ شده بود و تنها به خاطر ازدواج با پدرم که اصلا همدیگر را نمیشناختند به ایران بازگشت".
داوود رشیدی پس از جدایی پدر و مادرش تا هشت، نه سالگی بیشتر اوقات را با مادرش سپری کرد. در همان سنین کودکی برای نخستینبار در نمایشنامۀ "مردم" کاری از "عبدالحسین نوشین"، کارگردانی که تئاتر علمی را وارد ایران کرده بود، به روی صحنه رفت. رشیدی از دیدارش با نوشین خاطره زندهای دارد: "اولین باری که آقای نوشین را دیدم در بالاخانه٬ رو به روی تئاتر پارس فعلی٬ با خانمی مشغول تمرین تئاتر بود. تمرینشان برایم جالب بود. خانم باید کشیدهای به گوش آقای نوشین میزد و آن خانم خجالت میکشید و نوشین اصرار میکرد که چک بزند. برایم جالب بود که پشت صحنه، چهره بازیگرها عادی بود، ولی وقتی از اتاق گریم برمیگشتند یک جور دیگر شده بودند. وقتی نمایش میخواست شروع شود، صدای مردم برایم جالب بود- هنوز هم صدای تماشاچیها برای من همین طور است. بعد پرده باز میشد، پروژکتورها به طرف صحنه روشن میشدند و جلوی صحنه به یک سوراخ سیاه تبدیل میشد".
رشیدی تحصیلات متوسطه را در پاریس به پایان رسانید و تحصیلات دانشگاهی را در ژنو ادامه داد. همزمان با تحصیل در رشته علوم سیاسی، در کلاس بازیگری خانم "لاشنال"، کارگردان صاحب سبک فرانسوی، شرکت کرد؛ کوششی که درهای تئاتر را به روی او گشود. پس از آن با "فرانسوا سیمون"، مدیر هنری تئاتر "کاروژ سوئیس"، چند نمایش حرفهای بازی کرد و در سن ۲۹ سالگی به ایران بازگشت: "وقتی به ایران بازگشتم در اداره هنرهای دراماتیک که زیر نظر دکتر فروغ اداره میشد به عنوان کارگردان استخدام شدم . او به تئاتر ناب اعتقاد داشت و اجازه نمیداد در فیلم سینمایی بازی کنیم. آن زمان چند کارگردان بودیم که به نوبت هر هفته از طرف وزارت فرهنگ و هنر آن زمان یک تئاتر در تلویزیون اجرا میکردیم. اول میخواستم نمایشنامه "ایوان اف" را کار کنم، ولی چون هنوز با همه آشنا نبودم، بازیگرهایی را که میخواستم نتوانستم پیدا کنم. برای همین نمایش "می خواهید با من بازی کنید" اثر "مارسل آشار" را انتخاب کردم. داستان در سیرکی میگذشت و منوچهر فرید، جعفر والی، پرویز کاردان، ژاله صبا و جمشید مشایخی در آن بازی میکردند".
پس از آن در نمایشنامه "کاپیتان قراگرز" که پیشتر آن را در سوئیس بازی کرده بود، به همراه علی نصیریان، فخری خوروش، جمشید مشایخی، پرویز کاردان و فرزانه تاییدی در سالن فرهنگ خیابان حافظ به روی صحنه رفت: "با این که سالن فرهنگ داغون بود این تئاتر با استقبال رو به رو شد. بعد از ما خواستند نمایش را به تئاتر لالهزار ببریم. برای من خیلی هیجانانگیز بود، تئاتر را در محلی که مردم عادی تماشاچیانش خواهند بود، روی صحنه ببریم، ولی وزیر فرهنگ و هنر موافق این کار نبود. او معتقد بود در تئاترهای لالهزار تماشاچیها که اغلب سرباز یا کاسب بودند اول عکسها را میدیدند، بعد انتخاب میکردند که به دیدن آن کار بروند یا نه. به این ترتیب روزی بیست یا سی تماشاچی بیشتر به دیدن نمایش ما نمیآمد و این واقعا یک شکست بود. بعد متوجه شدم حق با او بود؛ آن جا جای ما نبود".
داوود رشیدی به همراه پرویز صیاد و بهرام بیضایی در "تئاتر کسری" فعالیت داشت و در آنجا نمایش "معجزه در آلاباما" ،داستان زندگی هلن کلر، را روی صحنه برد که با استقبال زیادی رو به رو شد. رشیدی میگوید: "چهل، پنجاه اجرا گذاشتیم و بعد نمایش "اوژنی گرانده" اثر بالزاک را روی صحنه بردیم، ولی بعد با صاحب تئاتر کسری توافقمان به هم خورد. او بیشتر تئاتر تجاری میخواست و ما خواهان کار هنری بودیم. ایدههایمان با همدیگر همسو نبود؛ برای همین یک بار دیگر "می خواهید با من بازی کنید" را اجرا کردیم و این تئاتر را ترک کردیم".
او با ابراز خرسندی از همکاری با بازیگران صاحبنام میگوید: "خیلی از نقشهای اول کارهایم را علی نصیریان و جمشید مشایخی بازی کردند. کار علی نصیریان را به خاطر انضباط و کوششاش دوست داشتم. آدم حس میکرد روی متن کار کرده. جمشید مشایخی هم که این کار را ذاتا داشت. بعد از انقلاب افراد جدیدی مثل مهدی هاشمی و سعید پور صمیمی روی کار آمدند. بازیگرهای خیلی خوبی بودند که از بازیهایشان در کارهایم لذت بردم".وود رشیدی در باره وضعیت کنونی تئاتر ایران میگوید: "آن موقع مثل الان نبود که کار بازیگران زیاد باشد و هر روز یک سریال از تلویزیون پخش شود. به همین علت بازیگر بیشتر میتوانست روی یک کار متمرکز باشد. الان اکثر بازیگران چند کار با هم انجام میدهند و یا حتا وسط کار، به امید دستمزد بیشتر کار رها کرده، یک گروه را تنها میگذارند. این کار خیلی متداول شده، اهمیتی که تئاتر برای نسل ما داشت، دیگر وجود ندارد".
در گزارش تصویری این صفحه به دیدار داوود رشیدی رفتهایم و از خاطرات گذشته و امروزش پرسیدهایم.
میرزا یونس، معروف به میرزا کوچک، فرزند میرزا بزرگ در سال ۱۲۵۷هجری خورشیدی در شهر رشت، محلۀ استادسرا، در خانوادهای متوسط چشم به جهان گشود. وی سنین اوّل عمر را در مدرسۀ حاجی حسن واقع در صالح آباد شهر رشت و مدرسۀ جامع به آموختن صرف و نحو و تحصیلات دینی گذرانید. چندی هم در مدرسۀ محمودیهٔ تهران به همین منظور اقامت گزید. با این سطح تعلیم میتوانست یک امام جماعت یا یک مجتهد از کار درآید، امّا حوادث و انقلابات کشور مسیر افکارش را تغییر داد و او را به راهی دیگر کشاند.
بنا به روایات، او مردی خوشهیکل، قویبنیه، زاغچشم و دارای سیمایی متبسم و بازوانی ورزیده بود. طرفداران او میگویند از نظر اجتماعی مردی با ادب، متواضع، خوشبرخورد، مؤمن به اصول اخلاقی، آدمی صریحاللهجه و طرفدار عدل و آزادی، حامی مظلومان و اهل ورزش بود و از مصرف مشروبات الکلی و دخانیات خودداری میکرد.
نهضت جنگل در بهار ۱۲۹۴خورشیدی به پایمردی میرزا کوچک جنگلی در جنگلهای غرب رشت (منطقۀ فومنات) جرقه زد و در خزان ۱۳۰۰خورشیدی با مرگ وی، یازدهم آذر همان سال، به خاموشی گرایید.
هفت سال عمر نهضت، مشهون از فراز و فرود، شکست و پیروزی و رنج و سرمستی بود. تمام تلاش میرزا و گروه یاران جنگلی او مبارزه علیه استعمار و استثمار، حصول به آزادی و استقلال، رهایی از و ظلم و اعتلا و ترقی ایران و مردم آن بوده است:
مبارزه با بیگانگان اشغالگر روس و انگلیس، قیام علیه حکام نالایق و بیگانهپرست، تاراندن خائنان داخلی و رفع فساد دربار قاجار، برای رسیدن به یک زندگی بهتر و شرافتمندانه. آرزوهای بزرگی که دستیافتنی نشد و جز برههای کوتاه، تداوم نیافت و ماندگار نشد.
در طول هفت سالی که نهضت مقاوم و فعال بود، هر سال حوادث مهمی رخ داد که نظری اجمالی بر خلاصۀ آن، عمق عظمت و کارآیی نهضت و فراگیری آن را در سراسر شمال و تأثیرآن را بر تمامی کشور نشان میدهد.
در سال ۱۲۹۷در جنگهای پراکندهای که به صورت چریکی در دل جنگلهای غرب گیلان (فومنات) رخ داد و نهضت هر بار پیروز شد. در یکی از همین جنگها مفاخرالملک، رییس نظمیۀ رشت و معاون حکمران کل گیلان کشته شد و این امر موجب شد تا شهرت و آوازۀ جنگلیها در سراسر ایران پیچید و اهداف آن به اطلاع همگان برسد و باعث جذب نیروهای جوان به دور آن گردد.
در سال ۱۲۹۸بر اثر دسایس سیاسی و نفاق و نفوذ عناصر فرصتطلب به درون نهضت، تفرقه در میان رهبران جنگل افتاد وموجب شد تا در مقابل پیشرفت قوای قزاق شکست بخورند و در عمق جنگلهای شرق گیلان عقب بنشینند. اما نهضت بار دیگر بعد از چند ماه تجدید قوا کرد و این بار قویتر از گذشته وارد عمل شد.
طی سال ۱۲۹۷در جنگهای بزرگ و درگیریهای پارتیزانی رودررو با روسها و انگلیسیها طرف شدند بخشهایی از خاک گیلان هدف بمبارانهایی هوایی قرار گرفت. و بسیاری از جوانان شیدایی به خاک و خون غلطیدند.
در سال ۱۲۹۹درهنگام جنگ جهانی اول و بروز مرامها و مکتبهای جدید سیاسی و انقلاب کمونیستی تا ورود ارتش سرخ به انزلی نهضت تغییر موضع داد و نخستین جمهوری در ایران را اعلام داشت. اما خیلی زود سلایق داخلی رهبران به مناقشات بیرونی تبدیل شد و رهبر ملیگرای جنگل از سوی رهبران آن کنار گذاشته شد و میرزا به حالت قهر از دوستان خود به جنگل بازگشت. فاجعۀ مهاجرت مردم رشت دو بار در فاصله کوتاه ضربۀ عظیمی بر پیکر گیلان زد.
در سال ۱۳۰۰جنگهای قوای قزاق به سرکردگی رضاخان و رهبران جمهوری سرخ گیلان منجربه شکست جنگل شد. پس از شکست کامل جنگل و فرار و تسلیم یاران خود، میرزا نیز به سوی خلخال عزیمت کرد که در بوران آذرماه در کوههای نزدیک به خلخال بر اثر سرما از پای درآمد و هنوز خونی در بدن داشت که سر به تیغ هموطنی داد که خود برای رهایی او از قید ظلم و جور قیام کرده بود. سر بریدۀ میرزا را به نمایش عمومی گذاردند.
نهضت جنگل ادامۀ راه ناقص مشروطه بود که میرزا و نهضت او تا اعلام جمهوری و صدور آن و اجرای یک رشته عملیات و اقدامات انجام دادند. اما شرایط سیاسی بینالمللی آن روز و توافقات قدرتهای جهانی با هم آن را با شکست مواجه کرد و کار او را نافرجام گذاشت.
*محمدتقی جکتاجی، صاحب امتیاز و مدیر مسئول "ماهنامه گیله وا" در شهر رشت.