۱۲ فوریه ۲۰۱۴ - ۲۳ بهمن ۱۳۹۲
زینب حیدری*
در اتاقی کهنه و کم نور با دیوارهای سیاه و دودگرفته همراه با بوی نان گرم و تازه و چوب سوخته، زنان در کوچه پس کوچههای تنگ کابل اجتماع کوچکی را میسازند. یک زن برای کسب درآمد نانوایی کوچکی را تاسیس میکند و دیگرزنانِ همان محل برای تهیه نان با صرفه و کمک به اقتصاد خانه، با خرید یک بوجی (کیسه) آرد و پرداخت پنج روپیه بابت پختن نانشان این فضای کاری صمیمی را میسازند.
من با این فضای کاملا زنانه ومخصوصا قصههایش درست نه سال پیش وقتی که دوازده سالم بود آشنا شدم. قصههای نانوایی زنانه همیشه برایم شیرین بود. من همیشه قصهگویی را دوست داشتم. یادم میآید تا زمانی که دسترسی به خواندن و نوشتن نداشتم، مادر بزرگ و مادرم برایم قصه میگفتند و وقتی هم که خودم قادر به خواندن و نوشتن شدم داستانخوانی را ادامه دادم. اما بنظرم "قصه شنیدن" مزهای متفاوت از "قصه خواندن" دارد. به همین دلیل زمانی هم که حتا میتوانستم بخوانم و بنویسم به خاطر اینکه داستان را بشنوم و بیشتر لذت ببرم، همراه با مادرم به اصرار به نانوایی زنانه میرفتم و حتا گاهی هم که مادرم سرش شلوغ میشد خودم به تنهایی خمیری که مادرم تهیه کرده بود را به نانوایی میبردم. مادرم از فضای نانوایی خوشش نمیآمد. همیشه میگفت، همین که خمیر را سر نوبت گذاشتم زود برگردم. میگفت آنها قصه نمی گویند، غیبت میکنند و پشت مردم حرف در میآورند و این کار خیلی بدی است. اما همان حرفها برای من جالب بود.
من آن قصهها یا به قول مادرم غیبت ها را دوست داشتم چرا که به نظر من آنها تجربههای زندگیشان را با هم شریک میکردند و سعی میکردند تا حدی برای مشکلاتی که داشتند راه حل پیدا کنند. مشتریها از اتفاقاتی که در محیط کوچک خانهشان میافتاد برای هم میگفتند. گاهی درد دل میکردند و گاهی هم خوشیها و خوشبختیهایشان را به رخ یکدیگر میکشاندند. قصه از بدیها از خوبیها، از شیطنت اطفال، مهمانی، لباس نو، پرده و پوشاک نو و از همه بهتر قصه داغ و مشهور مادر شوهر، خواهر شوهر و عروس نو که از آتش تنور همیشه داغتر بود. یادم میآید به من میگفتند: گوشهای خود را کر بگیرید تا نشنوید چرا که عیب دارد اما من بدون اینکه عکسالعملی نشان بدهم لبخندی میزدم و تظاهر میکردم که گوشهایم را گرفتم و چیزی نمیشنوم.
در آن فضا فقط داستان یا به قول مادرم غیبت و فکاهی نبود. اگر یکی از مشتریها دچار مشکل صحی میشدند به هم آدرس شفاخانهها را میدادند و برای مریضیهایشان برای هم دوا معرفی میکردند. یکبار هم عمهام عادت ماهوارش نامنظم شده بود و پیش از آن هم پیش هر داکتری که رفته بود مشکلاش حل نشده بود تا این که از یکی از زنان نانوایی آدرس قابله خوبی را گرفت و مشکلاش حل شد! فضای جالب ومتنوعی بود. به قول پدرم نانوایی زنانه یعنی قصههای خانه نو٬ زندگی نو در بی بی سی.
بعد از گذشت سالها، دیروز در کوچهای که بوی نان گرم پیچیده بود، صدای خندههای آشنا از پشت در چوبی نیم بازی که دود آرام از آن بیرون میشد را شنیدم. برای یک لحظه یاد گذشته افتادم و خواستم بروم و باز هم قصههای آنها را بشنوم. فرصت را از دست ندادم و به بهانه عکاسی یادی از آن روزها کردم.
*زینب حیدری از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonline dot com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ فوریه ۲۰۱۴ - ۲۴ بهمن ۱۳۹۲
ساجده شریفی
در پیشینۀ تاریخی و فرهنگی ایران، مفهوم "عشق" در آنچنان جایگاه بلندی ایستاده که کاربرد روزمره و زمینی از آن، نوعی گناه به شمار میآید. این واژه، همواره با احتیاط، بر وقایع و آدمها اطلاق میشود، تا مبادا از بام رفیع خود کمی به خیابانها و بین مردم عادی بیاید.
ایران هم مانند بسیاری از سرزمینها در راه تند مدرنیته با شتاب، در حال تغییر است و ایرانیجماعت درصدد هماهنگی با افق جدید است و پیوند آن با تاریخ فرهنگ و ادبیات و آموزههای پشت سرش. گاه از این پیوند گیاهی نو و جذاب میروید و گاه حاصل، درخت کج و کوله بیباری است.
نسل جوان ایرانی، خاطرهای از روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت ندارد. کودکی آنها در تب جنگ و شورشهای داخلی گذشته و تا پا به بلوغ گذاشتهاند، خیابان شهرهاشان پر شده از ماشینهای "کمیته". هر نوع ارتباط با جنس مخالف جرم بوده و دمی قدم زدن با شریک دورشان در خیابان یا کافهنشینی کوتاه به عملیات بزرگ چریکی میمانده که باید مرحله به مرحله مأمورهای حکومتی و پیرزنهای همسایه و کاسبان محل را پشت سر میگذاشتند.
رابطههای سادۀ آنها در سقف کوتاه زمانه، دور و رؤیایی و پرماجرا میشد. تمام داستانهای عاشقانۀ لیلی و مجنون و شیرین و خسرو و غیره پشت مکالمههای تلفنی به حکایت این دو در میآمد و پس از چندی برای پایان دادن به این فراغ بیفرجام، در بهترین حالت داستان عاشقانۀ آسمانی با ازدواجی زمینی پایان مییافت.
یکی دو دهه بعد تمام حجم سنگین از جلو چشمها به لایهای زیرتر رفت. اگرچه لباس رنگین شهرهای بزرگ زوجهای عاشق را در خیابان های گشاد و ازدحام جمعیت خسته پنهان میکرد، اما هنوز، پیشینۀ تاریخی عشق باکره در ته راهرو چراغ سرخ نشان میداد و به هنجارهای کهنۀ خود به مدد حاکمیت، توجیه قانونی هم میداد.
تغییر ایران مدرن آنچنان سرعت گرفته که جوانان بیست و چندساله روابط هجده- نوزده سالهها را غریب میدانند و نشان مشترکی در راه خود و آنها نمییابند. در خیابانها عدهای از جوانان دزدکی هم را میبوسند و عدهای دیگر آنها را ملامت میکنند. برخی در پیادهرو شاد عصرگاهی، از فالفروش گوشۀ خیابان تفألی به حافظ میزنند و عدهای دیگر در گوش هم "بنیامین" میخوانند.
جوانان عاشق همچنان بر سر این دوراهی ایستادهاند. نیم نگاهی به پشت دارند از سر حسرت و خیرگی به جلو از سر امید. نه معشوقشان را زمینی تاب میآورند و نه میتوانند از بوسههای دزدکیاش زیر چنارهای بلند یک پارک چشم بپوشند. گاه بر در و دیوار، گرافیتی سکس زودگذر میکشند و گاه روح مولانا در آنها حلول کرده و نوای "بی تو به سر نمیشود" سر میدهند.
گزارش مصور این صفحه پرسهای است با عاشقان دیروز و امروز ایران و نگاهشان به موضوع داغ عشق.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ فوریه ۲۰۱۴ - ۲۱ بهمن ۱۳۹۲
سپهر مهدویفر
"ماجراهای تن تن و میلو" داستان مصور محبوبی است که اول بار در سال ۱۹۲۹ به قلم "جورج پروسپر رمی" Georges Prosper Remi, با نام مستعار "هرژه" در بروکسل چاپ شد. زبان اصلی این کتاب فرانسه است اما به بیش از۱۵۰ زبان ترجمه شده است.
"تنتن"، این خبرنگار کنجکاو و زیرک، با سگ وفادارش "میلو" معماهای پیچیده زیادی را حل میکنند و هرگاه هم مشکلی پیدا شود به کمک دوستانشان، از جمله "ناخدا هادوک"، آن را حل میکنند. کتابهای تن تن در ایران هم طرفداران زیادی دارد و با قیمت زیاد بین مردم خرید و فروش میشود.
چندی پیش تولد هشتاد و پنج سالگی تن تن و میلو در فروشگاه بتهوون در تهران برگزار شد و من توانستم در این مراسم پرشور شرکت کنم. بتهوون آذین فروشگاهش را متفاوت از قبل و مناسب با این برنامه تدارک دیده بود. بر در و دیوار و بر روی میزهای فروشگاه، تابلوها و کتابهای تن تن، کشتی، هواپیما و دیگر مجموعههایی که هیچ جای دیگر نمونۀ آن را ندیده بودم، قرار داده شده بود.
از همان ساعت اولیه دوستداران و عاشقان تن تن، از کودکانی که خط به خط کتابهای تن تن را حفظ بودند تا بزرگسالانی که کودکی خود را با کتابهای تن تن گذرانده بودند، یکی یکی وارد میشدند. حضور چهار نسل از یک خانواده که همگی از عاشقان تن تن بودند برایم بسیار جالب بود.
در بین مراجعهکنندگان "رامبد نکومنش" نیز دیده میشد. او در کودکی از عاشقان تن تن بوده و بعد از تلاش زیاد توانسته نمایندگی شرکت مولینسار را به عنوان پخشکننده انحصاری محصولات تن تن به عهده بگیرد: "برای اینکه بتوانیم محصولات مرتبط با تن تن را تهیه کنیم مشکلات زیادی وجود داشت و حتا در خاورمیانه هم نمایندگی اصلی موجود نبود. شش سال پیش من به پاریس رفتم و با کمپانی مولیسنار برای گرفتن نمایندگی مذاکره کردم و کم کم با پیگیری توانستیم آنها را راضی کنیم و حدود چهار سال پیش از بلژیک محصولات را وارد کردیم. این محصولات شامل کتابهای مرتبط با تن تن و نویسنده آن هرژه، تیشرت و سرکلیدی و هر آنچه به تن تن مربوط بود، میشد.
انتشار رسمی کتابهای تن تن در ایران به خرداد ماه ۱۳۵۰ بر میگردد، زمانی که انتشارات یونیورسال به مدیریت ماردیک بوقوسیان اولین کتابها از مجموعه داستانهای تن تن به نام "جزیره سیاه" و "هدف کره ماه" را منتشر کرد. داستانپردازی منحصر به فرد، افسانههای جالب و همچنین تجربه جدید کتابهای مصور رنگی در قطع بزرگ به همراه ترجمه روان "خسرو معصومی" باعث جذابیت و استقبال زیاد نوجوانان آن دوره از کتابهای تن تن شد.
انتشارات یونیورسال تا سال ۱۳۵۶ سیزده عنوان از کتابهای ماجراهای تن تن و میلو را به چاپ رساند و مدتی قبل از انقلاب انتشار کتابها به پایان رسید. البته مجوز سه عنوان از کتابهای مجموعه تن تن به علت استفاده از نقاشی مشروبات الکلی، و حجاب با مشکل برمی خورد و به همین علت آقای بوقوسیان از انتشار مجدد کتابها صرف نظر میکند.
در سالهای بعد از انقلاب انتشارات ونوس، اورانوس، ارغوان و دیگران عناوینی از کتابهای تن تن را منتشر کردند. پس از آن در سال ۱۳۷۹ انتشارات "تاریخ و فرهنگ" و در ادامه "رایحه اندیشه"، اقدام به چاپ متوالی تمام عناوین ماجراهای تن تن کرد. کیفیت چاپ این مجموعه به نسبت بهتر و ترجمه آن هم با وجود ترجمه از نسخه انگلیسی روانتر بود. البته سانسور متن و تصاویر از این کتابها هم جدا نشدند ولی همچنان شوق طرفداران تن تن برای تهیه آنها ادامه داشت و باعث شد بعضی دیگر از ناشران هم شروع به چاپ کتابهای تن تن و دیگر کمیک استریپهای معروف کنند.
کم کم تعداد افرادی که برای تولد تن تن به فروشگاه بتهوون میآیند بیشتر میشود. در این میان خواهر و برادری که هرکدام بدون اطلاع قبلی با دوستان خودشان آمده بودند و آنجا هم دیگر را دیدند صحنه جالبی را رقم زد. "بابک چمن آرا" مدیر فروشگاه بتهوون که خود سالهاست از طرفداران تن تن بوده میگوید: "ما دو ماه پیش با آقای نکومنش تصمیم گرفتیم که در بتهوون محصولات تن تن و کتابهای آن را عرضه کنیم. در فروشگاه بتهوون معمولا مراسمهایی برای معرفی محصولات فرهنگی جدید برگزار میکنیم که اکثرا روز پنج شنبه هست. وقتی برای انتخاب روز آن جستجو میکردیم به پنج شنبه ۱۹ دی و ۹ ژانویه رسیدیم که اتفاقا ۱۰ ژانویه هم تولد تن تن بود. برای همین ما با کمپانی مولیسنار آن را در میان گذاشتیم و آنها به ما اجازه دادند که این مراسم را به شرطی که محصولات اورجینال عرضه شود، برگزار کنیم. این حضور اورجینال تن تن در فروشگاه در زمانی که ما برای حقوق معنوی و کپی رایت برای فرهنگ تلاش میکنیم میتواند تاثیری مثبت بر ذهن مردم بگذارد. تن تن با توجه به نوستالژی که در ذهن ما دارد پتانسیل بیشتری دارد و به نظر من خیلی بیشتر از انمیشینها و کتابهایی که خشونت را ترویج میدهند برای تربیت و آموزش مفید است."
تن تن در ایران راه پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است اما هرگز طرفداران خود را از دست نداده و همچنان خرید و فروش میشود و به صورت میراث از پدران و مادران جوان به فرزندان میرسد.
در این گزارش به جشن تولد تن تن در مرکز موسیقی بتهوون رفته ایم و با علاقهمندان به ماجراهای تن تن و میلو گفتوگو کردهایم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ فوریه ۲۰۱۴ - ۱۴ بهمن ۱۳۹۲
مهتاج رسولی
سعدی در حکایتی میگوید، "فواید سفر بسیار است، اما مسلم پنج طایفه راست: نخستین، بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک و... دوم، عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایۀ بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند. سیّم، خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال. چهارم، خوشآوازی که به حنجرۀ داوودی، آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد..."
پوران خواننده، صفت دو گروه از پنج گروهی را که سعدی بر میشمارد، یکجا داشت. هم صاحب جمال بود و هم آواز خوش داشت. عالم هنر از عوالم دیگر جداست؛ مخاطب عام دارد. یکی بر اثر آواز خوش یکشبه ره صدساله میپیماید و البته، به همان سرعت نیز ممکن است جا به دیگران بسپارد.
پوران که زادۀ ۱۵ بهمنماه ۱۳۱۲ بود، در هجده- نوزدهسالگی وارد عالم موسیقی شد. در آن زمان رادیو که در عالم رسانهها رقیب نداشت، تازه داشت در ایران به خانهها راه مییافت و خوانندگان و نوازندگان را به شهرت میرساند. پوران در سال ۱۳۳۱ فعالیت خود را با رادیو آغاز کرد و در همان سال با عباس شاپوری ازدواج کرد و یکشبه ره صدساله رفت. او هفت سال با عباس شاپوری زندگی کرد و حدود ۱۰۰ آهنگ از ساختههای او، از جمله ترانههایی مانند تکدرخت، شانه، عشق و شاعری و نیلوفر را خواند.
او پس از جدائی از عباس شاپوری (۱۳۳۷) با نام پوران به فعالیت خود ادامه داد و توانست جایگاه خود را در عالم تصنیفخوانی حفظ کند. او خواهرزادۀ بانو روحبخش بود که در دهۀ بیست خوانندۀ شهیری بود. صدای خشدار دلنشینی داشت که مانند آن کمتر دیده شده است.
از ترانههای او "کبوتر بهشتیام سفر مکن / ز درد و غصه کشتیام سفر مکن" هنوز ورد زبانهاست. جالبتر این که پوران خواهر مهین اسکویی بود که در تئاتر ایران نامی بزرگ است. میدانیم که مهین اسکویی نام اصلیاش مهین عباس طالقانی بود، چنانکه نام پوران هم، فرحدخت عباس طالقانی بود. مهین اسکویی زمانی که با مصطفی اسکویی ازدواج کرد، نام اسکویی را برگزید. پوران هم از زمانی که خواننده شد، ابتدا عنوان "بانوی ناشناس" و سپس نام "بانو شاپوری" را اختیار کرد، تا در نهایت "پوران" شد.
بعدها پوران با حبیب روشنزاده ازدواج کرد که یکی از دو مفسر بزرگ ورزشی زمان خود بود و نامش مانند نام عطا بهمنش در تفسیر ورزش میدرخشید. پس از انقلاب پوران مانند دیگر خوانندگان راهی خارج از کشور شد، اما دیری نپایید که به مرض سرطان دچار شد و به ایران بازگشت و روز۱۲ مهرماه ۱۳۶۹ به قول پروین اعتصامی، به آخرین منزل هستی رسید و در امامزاده طاهر کرج که گورستان مشاهیر است، به خاک سپرده شد.
پوران استعدادی درخشان و صدایی خوش و دلکش داشت. اسماعیل نواب صفا که یکی از شاعران و ترانهسرایان معروف بود، سرعت فراگیریاش را از دیگر خوانندگان بیشتر میدانست و میگفت: "از باهوشترین خوانندگان زن" است.
حبیبالله بدیعی نیز از او به عنوان بهترین خوانندۀ تصنیف یاد میکرد: "ادیب خوانساری بهترین خوانندۀ مرد و روحانگیز بهترین خوانندۀ زن و پوران بهترین خوانندۀ تصنیف".
پوران از سال ۱۳۳۴ ترانههای متن برخی فیلمهای سینمایی را اجرا میکرد. در آن زمان هنوز سینما قوت رادیو را نداشت و سینمای فارسی از طریق صدای خوانندگان معروف میکوشید گیشۀ خود را رونق دهد. همین همکاری با سینما و البته، آنچه سعدی در حکایت خود "خوبرویی" مینامید، سبب شد که در سال ۱۳۳۹ با بازی در فیلم "اول هیکل" به هنرپیشگی نیز روی آورد و در فیلمهای بسیاری ایفای نقش کند. رویهمرفته، در سیزده فیلم بازی کرد، اما شهرت او همواره بر اثر خوانندگیاش بود، نه به خاطر هنرپیشگیاش. سینما چیزی بر شهرت او نیفزود، چون هنرپیشه نبود. در عوض تا بخواهید، رادیو و نوار کاست موجب شهرتش شد، چون خواننده بود. هنوز هم که نزدیک بیست سال از مرگش میگذرد، جایگاه خود را در بین خوانندگان ایران حفظ کرده و در کمتر خودروی است که سیدیهای او پیدا نشود.
صدای او وسیع نبود، ولی در لطافت از برگ نیلوفر سبق میبرد. همین لطافت صدا سبب راهیابی او به برنامۀ گلها شد. ترانههای دوصدایی او با ویگن نیز از بهترین ترانههای زبان فارسی است.
میگویند صدها ترانه اجرا کرده که بعضی از آنها به خاطر شعر ساده و خواندن راحت، کمنظیرند. یکی از آنها ترانهای است که با عنوان "کیه کیه در میزنه، من دلم میلرزه" معروف است. نیز "گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم"، "ملا ممد جان"، "اشکم دونه دونه" از مشهورترین آهنگهای اوست.
در گزارش تصويری اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، گيتی دريابيگی از خواهرش پوران ياد میکند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ ژانویه ۲۰۱۴ - ۱۰ بهمن ۱۳۹۲
جدیدآنلاین: سده همانند نوروز و مهرگان از جشنهای ملی ایرانیان است که از زمان باستان انگیزهای برای گردهم آمدن و شادی بوده است. این جشن را در دین زردشت نیز گرامی میداشتهاند و میدارند و پس از اسلام نیز در برخی از دربارها به مناسبت سده جشن میگرفتهاند چنان که امروز هم برخی آن را بزرگ میدارند.
فرارسیدن سده در دهم بهمن بهانهای است تا گزارش مصور جدیدآنلاین را که چهار سال پیش ساختهایم از نو پخش کنیم.
مهتاج رسولی
در میان مطبوعات تهران، یک هفتهنامه که نامش "امرداد" است، به آئینهای کهن میپردازد. این هفتهنامه به فارسی سره گرایش دارد و در شمارۀ سه شنبه ۲۹ دیماه، در چند مطلب به جشن سده پرداخته است. فریده شولیزاده در یادداشتی میگوید، واژۀ "سده" منسوب به ۱۰۰ است، اما به گونهای ویژه و آن صدمین روز از زمستان در ایران باستان است.
در ایران باستان سال به دو بخش تابستان بزرگ هفت ماهه و زمستان بزرگ پنجماهه بخش میشد. زمستان از آبان آغاز میشد و صد روز پس از آن (آبان، آذر، دی و ده روز از بهمن) در روز مهرایزد از بهمن ماه، جشن سده را برگزار میکردند. واژۀ "سده" اشاره به صدمین روز زمستان باستانی دارد.
میدانیم که جشن سده پنجاه روز مانده به نوروز برگزار میشود. و میگفتند، از آنجا که این جشن ۵۰ روز و ۵۰ شب مانده به نوروز برپا میشود، سده نام گرفته است. بنابراین، نکتۀ خانم شولیزاده از آن جهت تازگی دارد که دلیل منطقیتری برای جشن سده بر میشمارد.
البته، دیدگاههای دیگر هم در مورد نام "سده" وجود دارد. مهرداد بهار و رضا مرادی غیاثآبادی گفتهاند که "سده" واژهای است اوستایی به معنای برآمدن و طلوع کردن و با عدد ۱۰۰میانهای ندارد و معرب آن "سذق" است.
فرزین فرخمنش، موبد یار، در هفتهنامۀ امرداد در باره جشن سده در یزد نوشته و وجود جشنهای بزرگ ملی را ازنشانههای بزرگی تمدن دانسته است.
بوذرجمهر پرخیده نیز در گزارشی به"سده پس از شامگاه ساسانیان" پرداخته و مینویسد که تا زمان ساسانیان در ایران هر سال حدود هفتاد جشن برگزار میشد که یکی از آنها سده است. هر جشن تا پنج روز طول میکشید و به این ترتیب ایرانیان دویست روز در سال به جشن و پایکوبی مشغول بودند. پس از حملۀ اعراب، ایرانیان که از برگزاری جشنهای خود بطور آشکارا محروم شده بودند، جشنها را در خانههای خود با ترس و لرز برگزار میکردند. تا این که ایرانیانی همچون خاندان برمکیان به بارگاه خلیفه راه یافتند و گرداننده و همهکاره شدند و جشنها را دوباره زنده کردند که با شکوه بیشتر از پیش برگزار شد.
در این مقاله از قول عزالدین ابن اثیر، مورخ عرب، یادآوری میشود که "مرداویج زیاری بر آن شد که ایوان کسرا را دوباره ساخته و جشن سده و نوروز و مهرگان را زنده کند. مرداویج جشن سده را در سال ۳۲۳ قمری برگزار کرد. او دستور داد تا در کنار زایندهرود، پشتههای خار و هیزم بسیار گرد آوردند و بر روی همۀ بلندیها، تپهها و دامنههای کوهها تا جایی که چشم کار میکرد، هیمه و پشتههای خار انباشتند." بنا به نوشتۀ ابن مسکویه و ابن اثیر، در کوهی رو به اصفهان هنگامی که هیمه ها را به آتش کشیدند، چنان نمایی داشت که گویی همۀ کوه میسوزد. در کتابهای تاریخی آمدهاست که "اطعام عمومی و نوشیدن شراب در خوانهای همگانی برای همه برپا شد. ترنم موسیقی و تغنی همگانی بود... برای عیدانۀ کودکان، بوق و شمشیرهای چوبی و صورتکهایی در بازارها به فراوانی یافت می شد."
اما درهمان شب مرداویج به دست غلامان خود در گرمابه کشته شد.
هفتهنامۀ امرداد آنگاه از قول تاریخ بیهقی مینویسد که در روزگار مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ قمری جشن سده چنان باشکوه برپا میشد که آتش افروختهاش از چندفرسنگی دیدنی بود. برای نمونه، بیهقی در بازگویی کارهای مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ ق، پس از آنکه کارهای روز چهارشنبه هفدهم صفر را گزارش میکند، مینویسد:
"... امیر فرمود تا سراپرده بر راه مرو بزدند، بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و همه لشکر به صحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید، و گز میآوردند و در صحرایی که جوی آب بزرگی بود پر از برف، میافکندند، تا به بالای قلعهای برآمد و چارتاقها بساختند از چوب، سخت بلند و... سده فراز کردند. نخست شب امیر بر لب جوی آب، شراعی (خیمهای) زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش به هیمه زدند و ...."
مورخان یادآور شدهاند که سده به اندازهای مهم بود که حتا در سفر نیز از آن غافل نمیماندند. جشنهای ایرانی تا پایان روزگار خوارزمشاهیان و تا زمان یورش مغولان برپا میشده است. تا این روزگار، دهقانان که همواره پاسدار و نگهبان فرهنگ ایرانی بودند، با همان آئینهای گذشته و همانند روزگار ساسانیان به برگزاری جشنها میپرداختند. مثلاً ملکشاه سلجوقی جشن سده را با بزرگی در شهر بغداد برپا داشت و در شکوه و بزرگیاش سخت کوشید. به گونهای که مردم بغداد تا آن هنگام چنان جشنی ندیده بودند. سرایندگان بسیاری آن شب را ستودهاند ودر سروده های خود به زبان عربی از آن به سذق یاد کردهاند.
"صد سال سده در کرمان" هم عنوان مطلبی است از موبد هومن فروهری. وی در این زمینه مینویسد که از صد سال پیش جشن سده در روستای "قنات غستان" در ۳۳ کیلومتری جنوب شهر کرمان برگزار میشد. پس از آن، با رسمیتر شدن این جشن، سده به مدت ده سال در "پیر بابا کمال"، در هشت کیلومتری کرمان برگزار شد و هماکنون نزدیک ۵۰ سال است که جشن سده در جایگاه کنونی آن، یعنی در "باغچه بوداغ آباد" (شاه مهر ایزد) برگزار میشود.
در آنجا هم، مثل هر جای دیگر که جشن سده را گرامی میدارند، مردم دور هیمۀ بزرگ آتش گرد هم میآیند و به شادی سرور میپردازند. بنا به روایات باستانی که در شاهنامۀ فردوسی هم آمدهاست، جشن سده، جشن پیدایش آتش است.
گزارش مصور این صفحه که مهراوه سروشیان تهیه کرده، در بارۀ اهمیت و جایگاه آتش در آیینهای جشن سده و در کل، در دین مزدیسناست.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ ژانویه ۲۰۱۴ - ۷ بهمن ۱۳۹۲
مهدی مرعشی
انتظار در متروهای مونترال چندان سخت نیست وقتی باد صدای آشنای خوانندهای را میآورد که فرسنگها دورتر از سرزمین مادری از قوزک پایی میخواند که یاری رفتن ندارد، اما باز هم تا وقتی هست خواهد رفت!
این صدای مریم بهنام است. خواننده و نوازندهای ایرانی که اگر در مونترال کانادا باشی و گذرت به مترو گی- کنکوردیا بیافتد، آن وقت از راهرو این مترو صدایی ایرانی میشنوی که دارد گیتار میزند و ترانهای ایرانی یا شعری از مولانا میخواند. شاید برای ایرانیان مهاجر هیچ چیز خاطرهانگیزتر از این نباشد که در سرمای غربت صدای گرم و ترانهای به زبان مادری بشنوند. مریم بهنام، خواننده متروهای مونترال، متولد تهران است در خانوادهای که نسبش به دکتر محمد مصدقالسلطنه میرسد. در ایران همه کار کرده، از تجارت تا تدریس فرانسه. خودش میگوید عاشق سفر است. او کشورهای مختلفی را هم گشته و برای آنکه راحتتر سفر کند به کانادا مهاجرت کرده تا پاسپورت کانادایی راه سفر را بر او هموار کند.
چهارساله بوده که به کلاس باله رفته و بعد فریدون فروغی را ملاقات کرده، برایش نواخته و خوانده. زندهیاد فروغی هم او را با پیانو همراهی کرده و تشویقش کرده تا باز بزند و بخواند. دوازده سال داشته که برادرش آهنگ غربت میکند و گیتارش را به مریم میسپارد. مریم هم مدتی بعد که راهی پاریس میشود گیتار را با خود میبرد و شروع میکند به نواختن سبکهای مختلف، راک و جاز و فلامنکو و... بعد هم که به ایران برمی گردد یکی از اولین ترانههایش را میخواند به نام "بتاب آفتاب".
از آن موقع به بعد همیشه نواخته و خوانده. در کانادا هم مشاغل زیادی را تجربه کرده اما خودش میگوید هیچ چیز برایش به اندازه ارتباط مستقیم با مخاطب زیبا نیست. کسب درآمد از طریق خواندن را دوست دارد و لذت میبرد از اینکه بخواند و بنوازد و مردم برای هنرش به او پول بدهند، هرچند قضاوت برخی هموطنان هم همیشه مثبت نباشد! اینها برای مریم بهنام مهم نیست. او لبخندش را از هیچ کس دریغ نمیکند. آبروی مریم بهنام هنر اوست که دلهای هموطنانش را شاد کند، آواز خواندن برایش تئاتری است که در آن زندگی را اجرا میکند. تابستانها در خیابان و زمستانها در مترو. هرجا مردم بگذرند صدا و آهنگ او هم هست.
او در مونترال با لوران فوژر(Laurent Fugère) آشنا شده، نوازنده و خواننده اهل کبک که فارغالتحصیل رشته موسیقی از دانشگاههای لاوال و کنکوردیاست. از چهار سال پیش با هم همکاری میکنند و لوران با آنکه شعر فارسی را نمیفهمد اما حس موسیقی ایرانی را درک میکند. با مریم سعی در بازسازی کارهای فرهاد داشته و وقتی یکی از کارهای فرهاد را مینوازد حس میکنی کار فرهاد مهاجر شده. لوران فرهاد را همتای ژاک برل بلژیکی میداند و میگوید حسی در کار هر دو هست که مشترک است.
مریم بهنام در سال ۲۰۱۲ در کنکور ستارههای مترو در مونترال شرکت کرده و در شمار برگزیدگان اول بوده. در این کنکور خوانندگان و نوازندگانی که در مترو مینوازند شرکت میکنند تا از بینشان ستارهها انتخاب شوند. ستاره مترو شدن برای مریم خوشایند است.
مخاطبان مریم بهنام تنها ایرانیان نیستند. غیرایرانیها هم میایستند و موزیکهایش را به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی میشنوند. موسیقی ایرانی اما علاوه بر جذابیت کنجکاویشان را برمیانگیزد و از او در مورد کارهایش میپرسند و مریم با همان روی خوش جوابشان را میدهد.
اگر بتوان گفت یکی از هدفهای هنرمند رسیدن به رضایت درونی است، مریم بهنام به این رضایت از هنر خود دست یافته چون حالا ایرانیان مونترال، وقتی از راهروهای مترو یا خیابانهای تابستانی شهر میگذرند با صدای او غم غربت را کمتر احساس میکنند.
در گزارش تصویری این صفحه مریم بهنام را در متروهای شهر مونترال کانادا میبینید و نوای ترانههایش را میشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ ژانویه ۲۰۱۴ - ۳ بهمن ۱۳۹۲
باقر معین
اگر نامش را بر زبان بیاورید٬ بسیاری زودتر از نبوغ هنریاش به یاد جلوهگریهایش میافتند. مردی با سبیلهای تابیده٬ چشمان خیره٬ سیمای اغلب ناآرام٬ بازیگوش و گاه همراه با دیوانگیها. دالی جلوهفروش بود. زندگی برایش گونهای بود از هنر و نمایش هنری. او در هر کاری که میکرد میکوشید آمیزه نمایش و هنر به بهترین شکلی تجلی داشته باشد. موزهها و دستاوردهای این هنرمند٬ دنیای خیال شما را تکان میدهد. گویی او از رنسانس به جهان امروز پرتاب شده تا هنر امروز را با هنر رنسانس درهم آمیزد و در تابلو چند رسانهای بزرگی به نمایش بگذارد. خانههای او که اکنون موزه شدهاند نشان میدهند که او هنر زندگی را نیک میدانست. از هر زاویه که به زندگی دالی نگاه کنیم جان جستجوگری را میبینیم که هر مرزی را میشکست تا به عصاره زندگی و هنر دست یابد و آن را بازآفرینی کند، و شاید خاصیت هنر هم این است.
اما دالی که بود و در کجا میزیست؟
دالی در ۱۱ ماه مه ۱۹۰۴ در ساحل کوستا براوا (کرانه سرکش) در شهر فیگرس (Figueres ) در ایالت کاتالونیا در شمال شرق اسپانیا به دنیا آمد و در ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ در همان شهر مرد. دالی در ده سالگی به نقاشی روی آورد. در ۱۲ سالگی هنگام تابستان در بندرگاه پورت لیگات در دهکده کاداکس٬ در نزدیکی مرز فرانسه٬ در کرانه مدیترانه با نقاشی مدرن آشنا شد. هنگامی که او هنوز ۱۵ ساله بود٬ پدرش نمایشگاهی از کارهای دالی را در خانهشان در فیگرس برپا کرد. دالی عزیزدُردانۀ خانواده بود. با اعتماد به نفس و خودمحور بار آمد و زود در فوت و فن نمایشگری و جلوهفروشی مهارت یافت. او در مادرید به دانشگاه رفت و ناتمام رها کرد. اما آموختن را رها نکرد و شروع کرد به خواندن و آشناشدن به همه هنرهای زمان خودش. استعدادی که در هر زمینه نشان داد راه او را برای دیدار و آشنایی با بزرگان هنرهای جهان آن روز هموار کرد.
انفجار هیروشیما از نگاه دالی
دالی فرزند زمان خویش بود و میدانست در زمانه خودش چه میگذرد. به علوم طبیعی و ریاضی نیز علاقه نشان داد. با فروید دوست شد و با روانکاوی و کارهای فروید درباره رویا و تعبیر آن آشنا بود و از ترکیب آنها با آن چه از داداییسم و کوبیسم و سوررئالیسم در نقاشی آموخته بود بیان هنری ویژه خود را شکل داد. بر همین باور او نقاشیهای خودش را عکسهایی از رویاها توصیف میکرد که با دست رنگ شده باشند.
دالی در کنار نقاشی و طراحی و پیکرتراشی٬ سینما را هم دوست داشت. هنرنماییهای سینمایی را در همکاریهایش بابونوئل٬ سینماگر پیشگام اسپانیا٬ آلفرد هیچکاک و والت دیسنی میتوان دید و نمایشگریهای او را در فیلمهایی که از او باقی مانده هم اکنون در در موزههایش نمایش میدهند. بسیاری از دوستان او شاعر بودند از جمله پل الوار٬ لویی آراگون و آندره برتون. شاید برتون بیشترین تاثیر را بر دالی گذاشت. چون برتون نظریهپرداز و نماینده جنبش سوررئالیسم بود و رساله معروف او در باره سوررئالیسم و نقاشی مرامنامه این مکتب شد. رابطه دالی با فدریکو گارسیا لورکا ٬شاعر بزرگ اسپانیا٬ رابطهای عمیق بود و در واقع یک دوستی سهگانه بسیار قوی بین دالی، لورکا و بونوئل وجود داشت که اینروزها بسیار مورد توجه منتقدان و تاریخنگاران هنر است. رابطهای که در آن بونوئل آشکارا٬ در این مثلث دوستی عاشقانه٬ به لورکا حسادت میورزید و نهایتا با ترغیب وی و به جهت دورکردن دالی از لورکا٬ بونوئل دالی را متقاعد کرد تا در پاریس زندگی کند. در باب رابطۀ لورکا و دالی حتا فیلمی هم به کارگردانی پل موریسون ساخته شده است. یکی از زیباترین اشعار لورکا "چکامهای برای سالوادور دالی" نام دارد که از دید بسیاری زیباترین شعر در وصف دوستی در زبان اسپانیایی است.*
دالی جستجوگر سرانجام در هنر نقاشی به اوج رسید. او بر مکتبهای هنری پیشین و مدرن چیره شد و با بزرگان هنر مانند پیکاسو و میرو و ماگریت و دیگران از پیوند داشت. روح ناآرام دالی پیوسته او را به پیش میراند تا پیشگام باشد. او از هر مکتب و سبکی چیزی آموخت و در آنها تجربههایی آفرید اما بیش از هر مکتب دیگری با مکتب سوررئالیسم یا فراواقعگرایی شناخته شد.
حادثهای که زندگی دالی را دگرگون کرد و میتوان گفت به آن شکل داد آشناییاش با گالا بود. دالی در ۲۵ سالگی عاشق النا ایوانوا دیاکونوا٬ زنی روسی شد که ده سال از او بزرگتر بود. دالی او را گالا صدا میکرد. گالا با شوهرش پل الوار٬ شاعر فرانسوی در ۱۹۲۹ به همراه شاعران و نقاشان و هنرمندان دیگر به کداکس آمده بودند. گالا و دالی در ساحل این دهکده عشقی را آغاز کردند که فقط با مرگشان پایان یافت. گالا هنرشناس و در واقع سروش و منبع الهام دالی هم بود. و آن دو یک روح شدند در دو بدن. و گالا در هنر دالی جاودانه شد. تاثیر گالا بر دالی حضور او را در زندگی دالی در همهجا میشود دید.
دالی در زمان جنگ داخلی اسپانیا به امریکا رفت ولی تماس خود را با اسپانیا هیچگاه قطع نکرد. گرایش مشهود دالی به سرمایهداری و زندگی اشرافی و نیز جانبداریش از فرانکو٬ نهایتا منجر به اخراج رسمی وی از حلقه سوررئالیستها شد. هر چند جنگ جهانی و بمباران هیروشیما بر او تاثیر فراوان گذاشت و در برخی از آثارش میتوان نگاه او را به جنگ و پیامدها و آشفتگیهای ناشی از آن و به ویژه انفجار اتمی هیروشیما را دید.
خانه موزههای دالی در سه شهر و دهکده و سه جای دور از هم است. دالی خودش گفته بود که من میخواهم که موزه من٬ همانند یک شیی فراواقعی٬ مجموعهای هزارتو باشد و نیز نمایشی برای دیدن تا مردمی که میآیند هیجانزده از آن جا بروند و حس کنند که با نمایشی خیالی و رویایی روبرو بودهاند. و این حسی است که پس از دیدن این موزهها به شما دست خواهد داد و خواهید پذیرفت که دالی درست گفته است.
۱. خانه- موزه پورت لیگات در بندر کداکس: خانه محبوب دالی و گالا که بر سر موج ایستاده. در آغاز خانهای کوچک بود٬ با مساحت ۲۲ متر. مردی ماهیگیر در آن میزیست. دالی در طول ۴۰ سال با خریدن خانه ماهیگیران دیگر آن را گسترش داد تا به گفته خودش مثل یک ساختار زیستشناسانه هر گوشه آن جایی برای سلولی از هستی او و گالا باشد. سرانجام همانند هزارتویی شد که در هر گوشه آن اتفاقی هنری میافتاد. گوشه ای برای نقاشی٬ جایی برای کتابها٬ گوشهای برای مهمانی و جایی برای خلوت با گالا. همه با سبک و سیاقی هنری و با مهارت آراسته. راهروهایی که به جایی راه نمیبرند و گوشههایی تاریک مثل خانه اشباح. ناگهان تندیس خرسی را با دندانهای تیز میبینید که گویی به شما حملهور است. و در گوشهای دیگر فوارههایی که شما را به آرامش فرامی خوانند. دالی حتا قفسی ساخته بود که در آن جیرجیرکها را زندانی میکرد تا با آوازشان، به گفته سپهری٬ دل تنهاییاش تازه شود. بر دیوارهای این خانه دو سر بسیار بزرگ مانند چون دو دلداره نجواکنان به دریا مینگرند و گذر عمر را میبینند. در باغاش مجسمهای خوابیده که یادآور آدمهای غولپیکر جهان باستان است.
۲. کاخ گالا و دالی در پوبل (Pubol): پوبل روستایی است قرون وسطایی در میان کشتزارها. دالی خواست پناهگاهی برای گالا بسازد تا در آن آرام بگیرد. این بنا را که از ۹۰۰ سال پیش مانده نوسازی کرد. در آن باغ و اتاق و استراحتگاههایی آفرید. نمای ساختمان را با حفظ کهنگیها نگاه داشت و درونش را زیر و رو کرد. با افزودن آثار هنری تاریخی و عکسها و لباسهای گالا و نیز مجسمهها و حوض و فواره٬ آن را به مکانی دلنشین و رویایی بدل کرد. کمتر کسی است که آرزو نکند ای کاش میتوانست در این خانه زندگی کند. سرانجام این بنا آرامگاه گالا شد.
۳. موزه فیگرس: معماری و نوآوریهای درون و بیرون بنای این موزه به خودی خود دیدنی است. درختها و تخم مرغهای بزرگی که بر سر دیوارهاست و پیکره آدمها و سربازانی که بر فراز دیوارهای موزه دیده میشوند و نیز گنبد شیشهای عظیم آن شما را مبهوت میکنند. هر یک از مجسمههایی که دالی در گوشه و کنار کاشته ضربهای است به تخیل شما و گویی فریاد میکنند که بیا مرا ببین! شاید هم از خود ناگهان بپرسید که من در کجادی جهان ایستاده ام؟ دالی جهان نو و کهنه در شکل و محتوا در هم بافته است. در بیرون موزه از تایرهای سنگی ستونی ساخته برای تندیسی باستانی تا بر تقابل دو جهان تاکید کند. در آن سوتر مجسمهای پولادین را روی پلهها میبینید که ترکیبی است از آدمهایی با جنسیتهای چندگانه. آرایش سالنهای درون موزه و راهروها و گوشه کنار آن هریک نیاز به ساعتها تامل دارد. هر گوشه این موزه چند طبقه در زیر گنبدی شیشهای پر است از طرح و مجسمه و نقاشی که بیشتر آنها کار خود دالی است. درکنار این موزه ٬ موزهای است از گوهرها و زیورهایی که دالی طرح کرده. یکی از آنها قلبی است تپنده از سنگهای بهادار و طلا که که با رنگهای گوناگون آرایش شده.
در این موزهها دالی و همسرش زندگی خود را چنان که زیستهاند در معرض دید ما گذاشتهاند. در آرایش این موزهها دالی هر آن چه که از هنر معماری و تزیین و عکاسی و مجسمهسازی و دیگر هنرها میدانسته به کار گرفته تا ما را به فکر وادارد٬ به هیجان آورد٬ تکان دهد و تخیل ما را چنان بگستراند که نتوانیم تا مدتها به حالت پیشین برگردیم و از فکر او و کارهایش رهایی یابیم. اگر شما هم آماده چنین تجربهای هستید حتما به دیدن خانه موزههای او بروید.
در گزارش تصویری این صفحه گوشههایی از موزه- خانههای دالی را میبینید.
*سیاوش روشندل٬ نقاش و هنرشناس٬ چند نکته مهم از زندگی دالی را پیش از نشر این نوشته یادآورشدند. از ایشان تشکر میکنم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژانویه ۲۰۱۴ - ۱ بهمن ۱۳۹۲
بهار نوایی
گرچه ما آگاهی چندان گستردهای از هنر موسیقی در ایران باستان نداریم، آن چه که برای ما از گذشته به یادگار مانده، نشان میدهد که در ایران باستان به هنر موسیقی بسیار توجه میشده و خنیاگران و موسیقیدانان در دربار شاهان ارج بسیار داشتهاند.
قدیمیترین اثری که بر اهمیت موسیقی در سرزمینهای ایرانی گواهی دارد، مُهری است استوانهای شکل که در "چُغامیش" نزدیک دزفول کشف شده و کهنترین همنوازی جهان را در ۵۵۰۰ سال پیش در ایلام باستان نشان میدهد.
به نوشتۀ حسن مشحون در کتاب "تاریخ موسیقی ایران"، در عصر هخامنشیان سازهایی همچون طبل، دهل، گاودم (نوعی نی)، سنج و کرنای در مراسم مذهبی و جنگ نواخته میشد. اما اوج شکوفایی هنر موسیقی در دورۀ پیش از اسلام گویا در دورۀ ساسانیان بوده است. صحنههای گوناگون نواختن موسیقی و رقص بر دیوار کاخها، بر سنگنوشتهها و بر جدار ظروف نشان از راه یافتن موسیقی به دربار شاهان آن سلسله و ارج نهادن به این هنر دارد. در همین زمان است که اردشیر بابکان موسیقیدانان را در طبقۀ ویژهای قرار داد و از همین زمان است که نام موسیقیدانانی همچون باربد، سرکش، نکیسا و رامتین به یادگار مانده است.
شعر و موسیقی درفرهنگ ایران در طول تاریخ پیوندی نزدیک داشتهاند و این دو همواره به توسعه و تکامل یکدیگر یاری رساندهاند. به نظر میرسد هر زمان که در ایران به موسیقی بیمهری شده، شعر فارسی همواره به یاری موسیقی شتافته، آن را در دل خود نگهداری کردهاست.
شاهنامۀ فردوسی از جملۀ منابع ارزشمندی است که علاوه بر اهمیت شعر و ادبیات ایران، گواه بر رونق هنر موسیقی در دوران باستان است. فردوسی با داستانپردازیهای حماسی و بیان شاعرانه، تاریخ بخش بزرگی از فرهنگ و هنر ایران را هم به تصویر کشیدهاست.
داستانهای شاهنامه پر است از اصطلاحات و نام ابزار موسیقی که در زبان روزمره ما کمتر به کار میبریم و شاید بتوان گفت که شاهنامه با به کار بردن این واژهها از آنها نگهداری کردهاست.
حماسه را بدون موسیقی به دشواری می توان تصور کرد. از همین رو در شاهنامه کمتر مبحثی وجود دارد که در آن نام ساز موسیقی و یا واژگان موسیقایی به کار نرفته باشد. گاه آوای رود، چنگ، رباب و آواز رامشگران رونقبخش بزمهای پرشور است:
نیامد سر مرغ و ماهی به خواب/ از آن بزم و آواز و چنگ و رباب
و در جشن پیوند زال و رودابه میخوانیم:
بفرمود تا زنگ و هندی درای / زدند و گشادند پردهسرای
در هنگام تولد رستم و دیدار سام از رستم:
همیخورد هر کس به آوای رود/ همیگفت هر کس به شادی سرود
گاه خروش کوس و تبیره همراهکنندۀ رزمهاست:
برآمد خروش از در پهلوان /ز کوس و تبیره زمین شد توان
و آنگاه که نوای ساز همراهکنندۀ سوگهاست، مانند سوگ سیاوش:
خروش تبیره ز میدان بخاست / همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کرّنای/ تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاوش برانگیخت اسب نبرد/ چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
تقی بینش در کتاب "تاریخ مختصر موسیقی ایران" میگوید که فردوسی ساخت بعضی از سازهای ایرانی را به شهریاران باستانی نسبت میدهد؛ از آن جمله انتساب طبل بزرگ به هوشنگ و نای سفید به افراسیاب و منوچهر.
انگاره مُهر چُغامیش که قدیمیترین همنوازی جهان را نشان میدهد
با دقت در شاهنامه میتوان دید که سازها یا در بزم نواخته میشوند و یا به هنگام رزم. سازهایی مانند رباب، چنگ، بربط، رود و تنبور در بیشتر موارد همراهکنندۀ بزمهایند و سازهایی چون تبیره، رویینه خم، جلب، جرس، زنگ، سنج و طبل بیشتر در رزمها حضور داشتهاند؛ اگرچه، بخشی از سازها همچون نای هم در بزم و هم در رزم بهکار گرفته میشدند. به نظر میرسد سازهایی چون درای (زنگ شتر) و چلب یا جلب (نوعی سنج) و کوس، روزگاری برای ایجاد ترس در دشمن هم به کار میرفته است.
فرنوش بهزاد، آهنگسازو رهبر ارکستر مقیم لندن، سالهاست که در بارۀ ساز و موسیقی در شاهنامه پژوهش میکند. حاصل تلاش او آهنگسازی بر پنج داستان شاهنامه – رستم و سهراب، سیاوش، کیخسرو، فرود و شغاد است که با صدای "بهمن فرسی" همراهی شدهاست و در یک مجموعه شامل پنج لوح فشرده با نام "برخوانی شاهنامه" انتشار یافتهاست.
در گزارش تصویری این صفحه فرنوش بهزاد گوشهای از تجربیات و یافتههای خود در زمینۀ ساز و موسیقی در شاهنامه را بیان میکند.
از مریم هاشمی هم سپاسگزاریم که با خیالآفرینی خویش برخی از صحنهها و سازها را برای این گزارش به تصویر کشیده است.
در نوشتن این متن از کتابهای زیر بهره گرفتهایم:
تقی بینش، تاریخ مختصر موسیقی ایران.- تهران: انتشارات آروین، ۱۳۷۴
حسن مشحون، تاریخ موسیقی ایران.- تهران: انتشارات سیمرغ و فاخته، ۱۳۷۳
عبدالرفیع حقیقت، تاریخ هنرهای ملی و هنرمندان ایرانی.- تهران: انتشارات مولفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۹
کتایون صارمی و فریدون امانی، ساز و موسیقی در شاهنامۀ فردوسی.- تهران: انتشارات پیشرو، ۱۳۷۳
Musical Instruments of the World: An Illustrated Encyclopedia with more than 4000 original drawings, NewYork: Sterling Publishing Co., 1997
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژانویه ۲۰۱۴ - ۲۴ دی ۱۳۹۲
الهام احساس*
افغانستان را در کودکی ترک کردم. آشفتگیهای اجتماعی و اقتصادی افغانستان در دهه شصت دلیل کافی برای ترک افغانستان و جستجوی آیندهای بهتر برای خانواده ما بود.
جستجوها ما را به بریتانیا آورد، سرزمینی که در آن در رشته حقوق تحصیل کردم و در آن جویای کار هستم؛ دو پیامدی که اگر پدر و مادرم مجبور به ترک وطن نمیشدند برای من پیش نمیآمد.
اما زادهشدن در افغانستان و گذران دهه اول زندگی در آنجا؛ جایی که دنبال مرغها میدویدم و لاستیک کهنه دوچرخه را تُر میدادم، برایم خاطراتی به جا گذاشت که همیشه با من است. این خاطرات نقشبسته در ذهن مرا وادار کرد تا در جولای ۲۰۱۲ (تیرماه ۱۳۹۱) عزم، جزم كرده و از وطن دیدن کنم. در همین سفر بود که به امید شکار زیباییهای وطنم که تا آن روز فقط از طریق تلویزیون آنها را دیده بودم، اولین دوربین عکاسیام را خریدم و مجموعهای عکس تهیه کردم: "افغانستان از نگاه دوربین من".
پرواز من از فرودگاه هیترو لندن شروع شد و از دبی ادامه يافت. بخش اول پرواز معمولی و خالی از هیجان بود تا اینکه بر صندلی هواپیمای دبی- کابل نشستم. اینجا بود که حس غریبی به من دست داد؛ هیجانی که به من میگفت یک ساعت دیگر در کابل هستی. "افغانستان حالا چه جور جایی است؟ آیا من به خانه و وطن خود برمی گردم یا ديگر فقط توریستی هستم که از کابل دیدن میکند؟ حالا بعد از تقریبا ده سال به پسر عموها، دخترعموها، عمه و عمویم چه خواهم گفت؟"
هواپیما حركت کرد و بعد از یک ساعت پرواز منظره زیر پای هواپیما تغییر کرد. زمین شروع به بالاآمدن کرد، به کوههای شکوهمند و استوار تبدیل شد، دامن گسترد و پستی و بلندیاش نمایان شد. بعضی كوهها با درخت پوشیده شده بود و بعضی مثل صخرههای بلند عریان مينمود. همه چيز زیبا بود. در حالیکه چشمان من مناظر را میبلعیدند، متوجه شدم که در افغانستان هستم.
بعد از خارج شدن از هواپیما اولین چیزی که توجهم را جلب کرد یک بو و رايحه خوش بود. این همان بویی بود که من با آن، زمانی که در خیابانهای جلال آباد بازی میکردم، بزرگ شده بودم. یک بوی مشکگون از نسیم خاکهای تابستانی.
حالا در وطن بودم. اما به اطرافم که نگاه میکردم به حد وفور چیزهای عجیب و غریب میدیدم. فوج فوج چرخ بالهای جنگی آمریکایی، بریتانیایی و ناتو در امتداد باند فرودگاه صف کشیده بودند. سربازان یونیفرم پوش در خیابانها در رفتوآمد بودند. وقتی با اتوموبیل به طرف خانه عمویم میرفتم صحنههای مشابه دیگری دیدم.
رمز زیبایی کابل در زیبایی مردم آن شهر نهفته است. وقتی که ماشین ما در جاده تازه اسفالتشده راه افتاد، ولوله مردمی را دیدم که زندگی روزمرهشان را رتق و فتق میکردند. بعضی کارت تلفن میفروختند، بعضی غلات. آنچه مرا بسیار غافلگیر کرد، شمار بچههای جوانی بود که روی سینیهای خودساختهای که از گردنشان آویزان بود همه چیز از سیگار گرفته تا آب میفروختند. بعضی دیگر در گرمای بعدازظهر کباب میپختند. در ازای هر بچه شاغل، سه کودک هم در کنار خیابان نشسته بودند، پاهایشان را روی هم انداخته بودند و جهان گذرا را تماشا میکردند.
در نمایش تصویری این صفحه آنچه از افغانستان امروز در خاطرم نقشبسته را میبینید.
*الهام احساس از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonline dot com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژانویه ۲۰۱۴ - ۱۷ دی ۱۳۹۲
شوکا صحرایی
بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش "غلامحسین مفید" از اولین بازیگران تحصیلکردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی مینواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.
بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سالها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامههایی را که به روی صحنه میبرد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی میکرد.
هنوز دانشآموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.
بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی "شاهین سرکیسیان" بازی کرد. او در نمایشنامههایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.
هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی "منیژه وکیلی" و با صدای او و "حسین سرشار"، نقش زال را مقابل "افسانه دیهیم" (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.
در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ "بیژن مفید" آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاسهای مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماهها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای بهیادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.
همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنههای فراموشنشدنی قهوهخانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.
او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلمهای بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سالهای اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آنجا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.
بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب