Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

پروانه فيروز

هنر بافندگی (نساجی) تاجيکان به عنوان قومی که در امتداد بخش عظيمی جاده ابريشم قرار داشتند، از ديرباز شناخته شده است. اطلس در ميان پارچه هايی ست که تاجيکان روی تار و پود آن نقش و نگار ويژه خود را بافته اند. از اين جاست که طی چندين سده تاجيکان اطلس ابريشمی را به مثابه متاع ملی خود می شناسند و امروز هم عروس تاجيک را نمی توان بدون لباس اطلسی تصور کرد.

در دوران شوروی نيز تاجيکستان کارخانه های متعدد توليد اطلس داشت و فرآورده های اين کارخانه ها در بيرون از تاجيکستان نيز به فروش می رفت. کارشناسان اين رشته در تاجيکستان در باره فراوانى توليدات "خجند اطلس"، يکی از عمده ترين کارخانه های توليد اطلس می گويند که با پارچه های بافته آن می شد شش بار دور کره زمين را پوشاند. صرف نظر از دخالت دولت شوروی در نحوه لباس پوشی مردم اطلس در ميان زنان تاجيک همچنان رايج و محبوب ماند.

صنايع اندک تاجيکستان که يک کشور عمدتا کشاورزی است، در پی فروپاشی شوروی شديدا آسيب ديد و کارخانه های صنعتی معدودی که در اين جمهوری وجود داشت، از جمله "خجند اطلس" معروف از فعاليت باز ماندند.

از يک سو، شمار مشتريان فرآورده های اين کارخانه به شدت افت کرده بود و از سوی ديگر، تهيه نخ ابريشم که لازمه توليد اطلس تاجيکی است، تقريبا ناممکن شده بود. افزون بر آن، ازبکستان، همسايه توانمند تر تاجيکستان، پارچه های اطلس خود را به قيمتی ارزان تر وارد بازار های تاجيکستان کرد که آن هم به مشکلات صنعت نساجی تاجيکستان می افزود. به گفته مسئولان کارخانه خجند اطلس، علت ارزانی اطلس ازبکی بافت و ترکيب آن است که بر خلاف اطلس تاجيکی ابريشم خالص نيست. 

اما با توجه به اهميت اطلس در فرهنگ تاجيکی طی سال های اخير در راستای احيای اطلس تاجيکی گام هايی برداشته شده است. برگزاری آزمون موسوم به اطلس از جمله اين اقدامات است. در اين آزمون دوزندگان چيره دست با استفاده از پارچه اطلس لباس های مدرن می دوزند و به نمايش می گذارند. 

يکی از اهداف اين آزمون جلب توجه جوانان به پارچه ملی است. برای ارتقای جايگاه اين پارچه تاجيکی روز ١٦ آوريل روز اطلس اعلام شده است. مسئولان کارخانه خجند اطلس هم اميدوارند که با تفوق بر مشکلات مالی شان دوباره از تمام ظرفيت اين کارخانه کار بگيرند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محمد پويا

اگر بخواهیم از حرکت هایی که خواهان احقاق حقوق زن در افغانستان هستند، تحت عنوان جنبش زنان در این کشور یاد کنیم، این جنبش هم سن استقلال افغانستان است. در این یکصد سال افغانستان شاهد "اولین" های بسیاری بوده است مثل "اولین" خواننده زن در رادیو، "اولین" حضور زن در تلویزیون، "اولین" داستان نویس یا رمان نویس زن  اما اولین تیم ملی فوتبال زنان این کشورتنها دو سال پیش تشکیل شد.

همین نکته نمايانگر آن است که زنان افغان برای حضور در عرصه ورزش تا چه حد دچار مشکل بوده و هستند. با این همه اما، سه سال بعد از سقوط نظام طالبان دو تن از ٥ ورزشکار افغان شرکت کننده در المپیک آتن زن بودند. یک دونده و یک جودوکار.

در عین حال روی آوردن به ورزش در میان زنان افغان نيز روز به روز وسعت پيدا کرده ، به گونه ای که هم اکنون در کابل پایتخت افغانستان و نیز ولایاتی نظیر بلخ، بدخشان و هرات ده ها تیم اختصاصی زنان افغان در رشته های مختلف ورزشی تشکیل شده است.

این استقبال از ورزش البته از جهتی نیز به بازگشت شمار قابل توجهی از زنان و دختران مهاجر افغانی ارتباط دارد که در دیار مهاجرت به ورزش روی آورده اند. خصوصا این که در چند سال اخیر تیمی از زنان مهاجر افغان ساکن ایران، به عنوان نمایندگان افغانستان در رقابت های آسیایی مانند رقابت های پوسان (کره جنوبی) و نیز دوحه در قطر شرکت کردند و در رشته های مختلف ورزشی، عناوینی را نیز بدست آوردند.

 

همچنین  شماری از ورزشکاران زن افغان که ساکن کشورهایی نظیر آمریکا، آلمان، ایران و هند هستند در اقدامی مشترک خواهان گذراندن دوره های مربیگری شده اند تا با بازگشت به کشورشان به گسترش ورزش در میان زنان کمک کنند.

 

هم اکنون زنان  افغان در تدارک شرکت در بازی های آسیایی ٢٠٠٨ پکن هستند. البته پیش از این که بتوان در شرایط کنونی از زنان افغان انتظار قهرمانی و مدارج عالی را داشت، نفس حضور آنها در میدان های ورزشی - به دلیل شرایط ویژه افغانستان - قابل توجه است.

 

در افغانستان هنوز هم علی رغم تلاش سخت زنان برای تغییر وضعیت جاری جامعه و نیز حمایت های بین المللی از این روند، همچنان دیدگاه های محافظه کارانه و سنتی در اين زمينه مسلط است و زن ها "جنس دوم" به شمار می آیند.

 

فاطمه حمیدی قهرمان تکواندو و از زنان مهاجر افغان در ایران است که تاکنون در چندین مسابقه بین المللی شرکت کرده و موفقيت هائى نيز کسب کرده است. در گزارش مصورى که در اين صفحه مى بينيد او از خودش و از مشکلاتى که پيش روى زنان ورزشکار افغان است صحبت مى کند.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سیروس علی نژاد

در پایانه اتوبوس رانی از مسئول همان شرکتی که ما را از آنکارا به قونیه آورده است بلیت بازگشت می خریم و در ضمن می پرسیم چطور باید به بارگاه مولانا رفت؟

همچنانکه از گرانی تاکسی می گوید، خیابانی را در انتهای پارک و محوطه ترمینال نشان می دهد که دو سه مینی بوس آبی رنگ در آنجا به خط ایستاده اند: با آن مینی بوس ها بروید، ارزان تر است.

مینی بوس ما را از خیابانی به خیابان دیگر عبور می دهد که در حاشیه همه شان ساختمان های بلند چند طبقه نوساز صف کشیده اند. شهر به نسبت تمام آبادی های سر راه بزرگتر به نظر می رسد.

می گویند حدود دو میلیون جمعیت دارد اما بزرگ یا کوچک مانند بیشتر شهرهای دیگر ترکیه است و چندان نوساز و تازه که هیچ نشان از قدمتی ندارد که بتوان حدس زد آرامگاه مولانا باید در آن قرار داشته باشد. بناهای تازه در خیابان های پهن و پاکیزه با تعداد کمی اتومبیل و در مجموع خلوت.

مینی بوس هر جا که مسافری دست نگه می دارد با نیش ترمزی سوار می کند و هر وقت به ایستگاهی می رسد، ترمز زده نزده  عده ای را پیاده می کند، سریع و بی معطلی. مسیر طولانی است و گویا ما باید آخر خط پیاده شویم. نیم ساعتی طول می کشد تا به میدانی می رسد که تپه ای در وسط آن قرار دارد و بر بالای آن مسجد علاء الدین کیقباد، سلطان سلجوقی و حامی مولانا جلوه می فروشد.

به یاد می آورم که اگر این علاء الدین کیقباد نبود پدر مولانا در قونیه توطن نمی کرد. سلطان العلما که از علمای بلخ بود از بیم حمله مغول که دیگر بر بخارا مسلط شده بودند از شهر خود کوچ کرد تا مأمنی دور از دسترس مغول بیابد.

ابتدا به دمشق رفت و امید آن داشت که در آنجا مورد حمایت واقع شود، اما در آن شهر که از مراکز بلاد اسلام بود، علمای بزرگ چندان زیاد بودند که پادشاهان و قدرتمندان از آنها به دیگری نمی پرداختند.

ناگزیر آنجا را ترک گفت و از این شهر به آن شهر رفت تا به قونیه رسید و همین علاء الدین کیقباد که قونیه پایتختش بود، حامی او شد. پس در آنجا رحل اقامت افکند و توطن کرد.

هیچ معلوم نیست آن دویست نفری که می گویند همراه پدر مولانا از بلخ حرکت کرده بودند به قونیه رسیدند یا مانند مرغان منطق الطیر پراکنده شدند.

مولانا که در هنگام حرکت از بلخ ده دوازده ساله بود، در این زمان که سال ٦٢٦ هجری قمری بود، بیست و یکی دو ساله شده بود. زن گرفته بود و بچه دار شده بود اما همچنان تحت حمایت پدر قرار داشت.

سلطان العلما دو سال بعد درگذشت و جلال الدین در این زمان هنوز باید درس می خواند. بنابراین چند باری یا چند سالی به دمشق رفت و بازگشت و مولانا تحت حمایت کیقباد ماند.

مینی بوس از میدان که گذشت بازارچه ای مانند آنچه در دور و بر امام زاده ها وجود دارد هویدا شد، پر از مغازه هایی با نازل ترین کالاهای زیارتی؛ تسبیح، قاب عکس، اشیاء زینتی و خوراکی هایی مانند شکر پنیر و از این قبیل. از دیدن آنها متعجب می شوم. اینها چه ربطی به آرامگاه مولانا دارد؟

آرامگاه مولانا یکی از چهار شاعر بزرگ زبان فارسی در قونیه یا چنانکه خود ترک ها تلفظ می کنند مولانا ( به کسر میم و سکون واو ) مانند آرامگاه هیچ یک از شعرا در ایران نیست. زیارتگاهی است مانند تمام زیارتگاه های جهان که حالت قدسی و مذهبی دارد.

در ایران مردمی که در آرامگاه فردوسی و سعدی و حافظ و دیگران حضور می یابند معمولا و غالباً به شعر آنان توجه دارند اما در قونیه مردمی که بر سر مقبره مولانا حاضر می شوند، نه زبان شعر او را می فهمند و نه اساساً به آن فکر می کنند. آنان زائرانی هستند که به زیارت آمده اند.

از این رو جمعیت بزرگی که بر سر مقبره مولانا جوش می زند از نظر تعداد با بازدید کنندگان آرامگاه سعدی و حافظ قابل مقایسه نیست.

آنها را می توان با جمعیت زیادی که به زیارت اماکن متبرکه می روند مقایسه کرد، با همه مشخصاتی که زائران دارند؛ توده هایی از اعماق اجتماع، با لباس های محلی و رفتار روستایی، از هر رنگ و زبان و قوم و قبیله و بیشتر از گوشه و کنار ترکیه که چند توریست اروپایی هم قاطی شان شده اند.

با خودم فکر می کنم اینها اینجا چه می جویند؟ با مولانا چه کار دارند؟ سوال هایم را بلند بلند تکرار می کنم اما پاسخی نمی یابم. چرا اینجا مانند آرامگاه شعرای ما نیست، چرا زیارتگاه است؟

شاید این حالت زیارتی و زیارتگاه بر اثر آن پدید آمده باشد که ترک زبانان از خواندن اشعار مولانا عاجزند و به نسخه های خطی دیوان کبیر یا مثنوی معنوی که در موزه آرامگاه صفحه اولش باز است و بیت معروف « بشنو از نی ... » در آغاز آن به چشم می خورد اعتنایی ندارند یا اگر دارند نه به لحاظ خواندن آنها که صرفا به خاطر نفاست کتاب است.

ایمان همواره به چیزی آورده می شود که از دسترس فهم ما دور باشد. هر آنچه فهمیدنی است ایمان آوردنی نیست.

شاید هم این دریافت درست نیست و مولانا از قدیم الایام یک حالت قدسی در نزد اهل سلسله و سپس مردمان داشته است. شاید حق با کسانی است که در تفاسیر خود مولانا را به حضرت موسی و شمس تبریزی را به خضر تشبیه کرده اند. یکی سروکارش با توده های مردمان بود و دیگری در دسترس هیچ کس قرار نداشت. شمس هنوز هم در دسترس نیست. مقالاتش غریب است و مقبره اش در گوشه ای از ایران شهر خوی، غریب تر. کسی را پروای او نیست.

آرامگاه مولانا تنها مقبره مولانا نيست. پر از مقبره است. در آن غلغله نمی توان تعداد قبرها را شمرد اما کسی از بانیان آرامگاه می گوید ٦٦ شخصیت عرفانی در آنجا به خاک شده اند. مقبره مولانا و پسرش سلطان ولد که در کنار پدر خفته است از همه بزرگ تر و برجسته تر است و دو عمامه بزرگ بر روی پارچه زربفت یا ترمه ای قرار دارد که مقبره را پوشانده است.

اما عمامه خاص آن دو نیست، بر سر هر مقبره ای یک عمامه نسبتا بزرگ اما در هر حال کوچک تر از عمامه مولانا و سلطان ولد قرار دارد. آرامگاه پر از عمامه هایی است که هر یک بر بالای یک سنگ قبر بزرگ و بلند نسبت به سطح زمین قرار دارد. احتمالا همه از سران طریقت و سلسله مولویه.

در کنار مقبره ها سالنی هست که در آن چیزهای دیگر به چشم می خورد. نسخ خطی نفیس مانند دیوان کبیر و مثنوی معنوی و یک نسخه بی نظیر از دیوان حافظ، دو جعبه شیشه ای که در هر یک تسبیح بزرگ هزار دانه ای درشت قرار دارد، یکی سیاه و دیگری سفید.

در راهرویی که به حیاط ختم می شود پاره ای مجسمه ها که در محفظه های شیشه ای قرار دارند، و مهمتر از همه مجسمه شمس تبریز. در چهره او دقیق می شوم و کلام مولانا را به یاد می آورم:

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
آخر نگویی ای صنم، کاین بشکنم؟ آن بشکنم؟
 ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

و خیال مرا می برد. اگر شمس نبود یا به قونیه نیامده بود اصلا ما مولانایی داشتیم که امروز اینهمه آدم به زیارتش بشتابند و زبان فارسی چنین گنج و گنجینه ای در خود نهفته داشت؟

اصلا مولانایی داشتیم که ترک ها از آن خود بدانند، افغان ها حاضر نباشند جزیی از او هم به دیگران برسد و ایرانیان مدعی باشند که تمام اشعار خود را به زبان فارسی گفته پس دربست متعلق به ماست؟

شمس تبریزی در سال ٦٤٢ وارد قونیه شد. در این زمان مولانا ٣٨ ساله بود. ظاهرا او پانزده شانزده سالی پیش از آن هم مولانا را در دمشق دیده بود اما گویا هنوز قرار نبود خود را بر او آشکار کند.

دیداری که در جان مولانا آتش زد در سرای برنج فروشان قونیه اتفاق افتاد که امروز هیچ نشانی از آن نیست. این که چرا شمس پانزده شانزده سالی از دمشق تا قونیه صبر کرد و با مولانا هیچ نگفت پاسخش در مقالات شمس چنین است: میلم از اول با تو قوی بود الا می دیدم در مطلع سخنت که آن وقت قابل نبودی این رموز را. اگر گفتمی مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان بردیمی.

به حیاط می رسم. وارد خیابان می شوم. فضا تغییر می کند. اتومبیل ها بوق می زنند. دوربینم را بار دیگر بیرون می آورم که عکسی بگیرم.

بارگاه در دوربین نمی گنجد. تمام عظمت مثنوی و دیوان شمس در این بارگاه نهفته است، در زاویه دوربین که سهل است، در هیچ بحری نمی گنجد.

اما جمعیتى که گروه گروه به بیرون و درون می خزد، در فکر زیارت و سبک کردن استخوان خویشتن است و خیال نمی کنم هیچ به عظمت مولانا بیندیشد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

حاجى فيروزها با صورت و دست هاى سياه، لباس سرخ و كلاه مقوائى كه به سر دارند با صداى دايره زنگى ها و شعر و آوازشان بشارت رسيدن نوروز و بهار را در شهرها پركرده اند. حاجى فيروزها اگرچه تنها قاصدان جشن هاى بهاره نيستند اما شناخته ترين و مردمى ترين آنها هستند.

حاجى فيروز شخصيتى قديمى در فرهنگ ايرانی است. در روستاهاى خراسان ننه خانوم بوده، در خمين و اراك به ننه نوروز معروف بوده، در آذربايجان ننه مريم، در گيلان عروس گله و در جاهاى ديگر به اسم هاى ديگرى مثل بابانوروز، عمو نوروز و گله خان خوانده مى شده است. هنوز هم در گوشه و كنار ايران بعضى از اين اسم ها متداول اند.

به روايتى صورت سياه حاجى فيروز نشانه به سررسيدن سياهى زمستان و سرما و لباس سرخ و دايره زنگى اش دعوت به شادى و رفع كينه هاست.

بسيارى معتقدند كه صورت سياه، لهجه مخصوص و تكيه بر كلمه ارباب كه از مشخصه هاى شخصيت حاجى فيروز هستند با حضور برده هاى سياه در ايران و نقش احتمالى آنها در سرگرم كردن ارباب هايشان در جشن نوروز ارتباط دارد. ادامه اين سنت با آزاد شدن برده ها شخصيت حاجى فيروز را به كوچه و بازار كشاند و باعث مردمى تر و فراگيرتر شدن رقص و نمايش شادمانه آنها شد. امروز در خيابان ها و معابر هر شهر بزرگ و كوچكى در ايران حاجى فيروزها بشير نوروز اند.

گزارش عليرضا واصفى و نازنين معتمدى از يك گروه جوان و نوجوان حاجى فيروز را در بالاى اين صفحه ببينيد. 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

يونسکو، سازمان فرهنگى، علمى و آموزشى ملل متحد، سال٢٠٠٧ را به مناسبت هشتصدمين سال تولد مولانا جلال الدين محمد بلخى سال مولوى نام گذاشته است. به همين مناسبت ما هم در صفحات جديد آنلاين گزارش ها و مقالاتى در اين زمينه منتشر مى کنيم.

در گزارش مصورى که در اين صفحه آمده على عطار در گفتگوئى با اهالى بلخ، زادگاه مولوى، به جستجوى  سال هاى کودکى جلال الدين محمد رفته است. پائين تر هم روايت بستان السياحه از زندگى مولانا را مى توانيد بخوانيد.

درباره زندگی مولانا، همچون ديگر شخصيت های برجسته تاريخ،  داستان های بسيار هست. بخصوص در چگونگی رفتن او از بلخ و رسيدن او به قونيه و نيز آشنايی او با شمس تبريزی. آنچه در ميان مردم پذيرفته شده ترکيبی است از تاريخ و داستان سرايی. بستان السياحه نوشته زين العابدين شيروانی، که در سال ١٢٧٤ قمری تاليف شده، روايت شيرينی دارد از زندگی مولانا و آشنايی او با شمس که آن هم  آميزه ای است از واقعيت و افسانه:

فشرده روايت بستان السياحه از زندگی مولانا    

مولود شريفش در قبة الاسلام بلخ از بلاد خراسان در ششم ربيع الاول سنه ۶۰۴ هجری روی نمود. گويند مولانا در کودکی به هر سه يا چهار روز يک بار افطار می نمود و در سن شش سالگی با والد خود مولانا بهاالدين محمد ملقب به سلطان العلما او را اتفاق سفر افتاد . مولانا بهاالدين در نيشابور با جناب شيخ فريدالدين عطار ملاقات نموده جناب شيخ کتاب اسرار نامه را که يکی از مؤلفات خود بود به مولانا جلال الدين عنايت فرمود و به مولانا بهاالدين گفت که اين فرزند را گرامی بدار زود باشد که از نفس گرم آتش به سوختگان عالم بزند. سپس مولانا بهاالدين جناب شيخ را وداع کرده عازم بيت الله الحرام گرديد و به بغداد آمد و در بغداد بزرگان و دانشمندان لوازم احترام نسبت به آن جناب به جای آوردند مولانا بهاالدين در آنجا مدت يک ماه تفسير بسم الله فرمود چنانکه تقرير روز اول به ثانی نسبت نداشت.

جمعی که طرف سلطان علاالدين کيقباد سلجوقی از کشور روم (ترکيه کنونی)  به دارالخلافه بغداد آمده و آن تقرير دلپذير را استماع نموده بودند چون به روم بازگشتند از مناقب مولانا آنچه مشاهده کرده بر سلطان عرضه داشتند.    

سلطان را در غياب اعتقادی راسخ در حق وی پديد آمد و تمنای ملاقات مولانا را داشت. تا اتفاقا مولانا را عزيمت حجاز افتاد و از آنجا به طرف شام عبور فرمود و در آنجا مولانا سيد برهان ترمذی که از مريدان و همراهان وی بود رحلت نمود و در حين وفات به مولانا بهاالدين وصيت کرد که شما به طرف روم عزيمت فرماييد که جهت شما در آنجا فتوحی باشد . مولانا قبول نموده به مدينه ارزنجان (شهری در ترکيه کنونی) آمده در خانقاه عصمتيه تاج ملک خاتون عمه سلطان علاالدين نزول فرمود و پس از مدتی اقامت به طرف روم رهسپار گرديد.    

چون به صحرای قونيه رسيد سلطان با جميع اکابر و ارکان دولت مولانا را استقبال نموده به شهر درآورند و به منزلی که در خور آنجناب بود در آورده و خدمات به جای آوردند. در آن اوان مولانا جلال الدين به سن ۱۴ سالگی بود و در آن صغر سن از علمای بزرگ به شمار می آمد.

چون والد بزرگوارش در سنه ۶۳۱ رحلت نمود مولانا به موجب وصيت والد  لوای نشر علوم و درس فنون و امر معروف و نهی از منکر برافراشت و ذات ملک-صفات او را از رياضات و مجاهدات و مکاشفات روی داد و به صحبت حضرت خضر (علی نبينا و آله السلام) رسيده و جمعی کثير از عرفای عصر را ملاقات نمود.  آخرالامر به خدمت تاج العارفين مولانا شمس الدين تبريزی رسيده و ارادت او را از  جان و دل برگزيد وبا يکديگر در خلوت صحبت داشتند . مولانا طريقه سماع  و وضع دستار به مثابه ايشان ساخت و علم معرفت بر سر عالم بر افراشت چنانکه خود می فرمايد:

 هزاران درج و در آرد بناگوش ضمير من
 از آن الفاظ وحی آسای شکر بار شمس الدين   
 ز عقل و روح ها بگذر حجاب عقل بر هم در
 دو سه منزل از آنسوتر ببين بازار شمس الدين

ملاقات شمس الدين با مولانا را اخبار مختلف است. از جمله چون شمس الدين به روم آمد و مولانا را ملاقات نمود مولانا در کنار حوضی نشسته و کتابی چند در نزد او بود شمس الدين از مولانا پرسيد اين چه مصاحف است ؟ مولانا گفت :‌اينها را قيل و قال گويند تو را با آنها چکار . شمس الدين کتاب ها را در آب انداخته و مولانا را متحير ساخت. مولانا از روی تاسف و تاثر روی بدو کرده و گفت ای درويش چندين علوم بود که ديگر يافت نمی شود فاسد و ضايع ساختی.    

شمس الدين دست دراز کرده کتاب ها را از آب بيرون آورد بدون آنکه آب در آن اثر کرده باشد. مولانا از اين مشاهده پرسيد : اين چه سری بود که به ظهور پيوست ؟ شمس الدين فرمود :‌که اين از ذوق و حال است تو را از آن چه خبر؟    

پس از اين مولانا مريد شمس الدين گشت و تا مدت شش ماه در خلوت با يکديگر صحبت می داشتند تا اينکه دوستان مولانا شور و غوغا بر آورده طعن وتشنيع به شمس الدين زدند که سرو پا برهنه شکم گرسنه ای ظهور نموده مقتدای مسلمانان را گمراه کرده است.    

شمس الدين ناچار به صوب تبريز روان گرديد و مولانا را سوز عشق زبانه کشيد و در فراق شمس الدين اشعار سوزناک گفتن گرفت و بالاخره طاقتش طاق شده به سوی تبريز شتافت و پس از زحمات زياد مطلوب را دريافت و به اتفاق به روم بازگشته چندگاهی خالی از اغيار مشغول صحبت شدند باز حسودان غوغا بر آوردند.    

اين بار شمس الدين به طرف شام فرار نمود. مولانا در فراق او قرار و آرام نداشت و پس از چندی مولانا فرزند خود بهاالدين ولد را به شام فرستاد تا شمس الدين را به شام بازگرداند و بنا به خواهش و تمنای مولانا دوباره شمس الدين به روم بازگشت و پس از مدتی معاندين او را کشته و در چاهی انداختند. مولانا بنا به خوابی که ديده بود جنازه شمس الدين را از چاه بيرون آورده در محلی مدفون ساخت.    

آورده اند مولانا بعد از واقعه پيوسته اندوهناک و بی قرار بود تا اينکه خاطر حزين خود را به صحبت و تربيت حسام الدين چلپی که يکی از شاگردان و مريدان خاص و محبوب و منظور او بود معطوف ساخت و کتاب مثنوی مشهور را بنا به استدعای وی به رشته نظم درآورد و به نور هدايت جان گمراهان ضلالت را از ظلمت جهالت برهانيد. الحق کتابی بدين نظم و نسق به زبان فارسی چشم زمانه نديده و گوش روزگار نشنيده به مرتبه ای مقبول و مطبوع عرفا گرديده که شيخ بهاالدين عاملی قدس سره با آن همه فضل و کمال در تعريف آن می فرمايد:
     
من نمی گويم که آن عاليجناب
هست پيغمبر ولی دارد کتاب
مثنوی او چو قرآن مدل
هادی بعضی و بعضی را مضل

وفات مولانا : چون جلد ششم (مثنوی) به پايان رسيد عارضه ای بر بدن شريف مولانا روی نموده و در آن بيماری در سنه ۶۷۲ از جهان فانی به عالم جاودانی رحلت فرمود . مزار شريفش در شهر قونيه در غايت اشتهار و زيارتگاه ابنای روزگار می باشد. 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

باقر معين

در ایام نوروز امسال  فرصتی پیش آمد که در بلخ باشم و شبی را  با آشنایان اهل فرهنگ  بگذرانم. برای من بلخ حال و هوای غمزده ای دارد. با اینکه نباند چنین باشد. درخت های بلند و سر به فلک کشیده.  دشت هموار و سبز و مردمی با گام های آهسته. بلخ اما شهر ویرانی هاست.  دیدن ویرانی ها و شنیدن داستان ها از زندگی سرآمدان آین شهر و دیار، بیشتر برای عبرت آموزی خوب است  تا شاد شدن.
  
با آشنایان به زیارت رابعه بلخی می رویم. گورش مثل خودش افتاده  است و تنها.  لابد چون زن  بوده درخور زیارتگاه و بارگاهی نبوده. چون در کنار گور او آرامگاهی است بس با شکوه اما نیمه ویران از خواجه پارسا.
 
مزار رابعه یک متر بالای زمین و یک متر زیر زمین است. از پنجره ای دولا می شوید و به زحمت پایین می روید. اتاقی کوچک، دلگیر و تاریک.  گور رابعه این اتاقک را پر کرده و شما را به یاد داستان هایی می اندازد که در شب اول مرگ از فشار قبر می گویند.
   
رابعه که هم عصر رودکی بود در شمار عارفان بزرگ است و نخستین زن شناخته شاعر به فارسی. داستان مرگ و عشق  رابعه ساده است. گویا پدرش از عرب های بلخ بود. حارث، برادرش، غلامی داشت به نام بکتاش. رابعه عاشق بکتاش شد. حارث رابعه را به زندان افکند و به گفته خود رابعه "عشق او باز اندر آوردم به بند." و گویا سر انجام برادرش او را کشت. رابعه با خون خود بر دیوار زندان این رباعی را نوشت و با فروتنی برادر را چنین دعاکرد:
 
دعوت من بر تو آن شد, كايزدت عاشق كناد
بر يكی سنگين دلی نامهربان چون خويشتن
تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری
تا به هجر اندر بپيچی و بدانی قدر من
 
زنان و مردان جدا جدا به درون مزار رابعه می روند و می آیند. زنانی را دیدم که با شوق به درون می رفتند و با اشک بیرون می آمدند. پیش خودم می گفتم که شاید آن ها هم مثل رابعه درد عشق داشته اند. و راز دل خود را به رابعه گفته اند. رازی که لابد با خود آنها به گور خواهد رفت.
 
بلخ کجاست؟ رود آمو مرز کنونی افغانستان است با ازبکستان و تاجیکستان. اگر رو به جنوب و پشت به آمودریا بایستید  در روبرو دشتی می بینید پهناور و هموار. در میان این دشت زمانی شهری بوده است بسیار آباد و بزرگ  که نام آن باختری یا باکتری بوده و بعد ها بلخ شده است. تاریخ ما پر است از نام دانشمندان و شاعرانی که از این شهر برخاسته اند. آن چه ما امروز بلخ می گوئیم شهرکی است بسیار کوچک در میان ویرانه هایی که از شهر باستانی بلخ بجا مانده.
 
بلخ نام استان یا ولایتى هم هست که مرکز آن  شهر مزار شریف است و در سی کیلومترى شرق شهرک بلخ است.
 
در کنار مزارع سبز و در میان باد و خاکی که می وزد مردان دستار به سر و زنانی چادری  را می بینید که به زندگی، دکانداری و زراعت مشغولند و کودکانی که سائل اند و به دنبال جهانگردان می دوند.
 
می گویند زردشت زمانی  نزدیک به ٣٠٠٠ سال پیش در این شهر  پیامبری خویش را اعلام کرد و ٢٥٠٠ سال پیش هزاران تن برای شرکت در جشن های معبد آناهیتا به این شهر می آمدند.
 
در باره شهر قدیمی بلخ  و تاریخ چندین هزار ساله اش  بسیار نوشته اند. در هرگوشه ای از این سرزمین اثری از تمدنی است باستانی؛ هخامنشی ، ساسانی، کوشانی،  یونانی، بودایی، زردشتی و اسلامی.  از دودمان هایی هم  که بر این شهر فرمان رانده اند، آثار بسیاری بجاست در هم تنیده  از همه این تمدنها.
 
میزبان ما  مردی است تنومند از رسته جنگاوران. درس نظامیگری خوانده و داستان ها دارد از سیاست و جنگ. اززندان های افغانستان، از شکنجه های طاقت فرسا، از جنگ در کنار نجیب الله با مجاهدین و بعد  جنگ در کنار مجاهدین  با طالبان و بعد وزارت و رها کردن وزارت.
 
شب که می شود سکوت بر این دشت سایه می افکند.  واقعيات پیش رو وقتی تلخ است بازگشت به گذشته شیرین ترین پناه است. همه گویی از خوابی  دراز برخاسته ایم که تاریخ بر دوشمان سنگینی می کند. و چه خوشتر از حال و هوای مولوی و روزگار او و نگاه به این زمانه  در پرتو همان روزگار.
 
میزبان ما هیچ شباهتی حتی به یک نظامی پیشین ندارد. افتاده است و کم سخن اما نغزگو.  اهل کتاب و شعر و به گفته خودش ناپرهیزی های زندگی است. در این زمانه  پر جنب و جوش و ناپیوستگی، او هم، مثل بسیاری دیگر، با شک و تردیدهای مولوی دمسازتر است و با آنها بیشتر زندگی می کند تا  یقین های او.
 
در کنار او استادی است مولوی شناس که زندگی اش را وقف مولوی کرده است.  کسی که همه اصطلاحات مثنوی را می داند و در باره هر واژه ای که مولوی نوشته و هر نکته اى  که گشوده نظری دارد.  طنز در کلامش موج می زند و لحن و لهجه دلنشین بلخی اش گوش را جذب می کند.

میزبان، که اهل جدل هم  هست، از استاد مولوی شناس می خواهد که بیتی از مولوی را تفسیر کند. ومیزبان  استاد را رها نمی کند.  و او می  پرسد و دنباله دارد شب.
 
در میان ما پزشکی است اهل ایرلند که کارش  جستجو و پژوهش برای پیشگیری از بیماری ایدز و مداوای دردهای بی درمان آن است. او که سال ها در کنار آوارگان افغان کار کرده اکنون در شمال افغانستان کار می کند و سر انجام به این نتیجه رسیده که باید از رهبران دینی کمک بگیرد که مردم را در مساجد از خطرات و راه های ابتلا به این بیماری آگاه کنند. او می گوید مردم افغانستان در مساجد گوش شنواتری دارند.
 
پزشک ایرلندی اهل معنا هم هست و می خواهد بداند چگونه مولوی، کسی که هشتصد سال پیش در این شهر زاده شده، چنان اندیشه های جهانی داشته و فراتر ازمرزهای  زادگاه و کیش و نژاد تا افق های بالاتر رفته و از انسان و جهان سروده است.
 
آیا او فردی است استثنایی یا نماینده شیوه تفکری که در آن جامعه بوده. و اگربوده بر سر آن شیوه تفکر چه آمده و چرا مردمان همین سرزمینی که مولوی از آن برخاسته، و سرزمینهای دیگری که بر مولوی ادعا دارند، این روزها در قفس های خودساخته زبان و نژاد و مذهب و مرز چنین گرفتارند.
 
استاد مولوی شناس  شعر می خواند، به گفتار مولوی اشاره می کند و از آن شاهد و دلیل می آورد.  پزشک ایرلندی، اما در رفتار امروز مردم به دنبال مدرک و دلیل است و می پرسد پس آن خوی فرشتگی کجا رفت؟  بر سر آن پویایی ها و نوآوری های مولوی چه آمد؟
 
دو سه تن دیگر هم وارد بحث می شوند. یکی اهل تعلیم است و دیگری شاعر. آنها هم  از ابوسعید ابوالخیر و از سنایی غزنوی وعطار نیشابوری و دیگران به عنوان پیشگامان مولوی می گویند.  بحث داغتر می شود و صحبت از جهان بینی متفاوت او به میان می آید. شاعر جوان بلخی  سنت شکنی مولوی را حاصل  تجربه مولوی از سفرها و آشنایی اش با زندگی در روم و آمیزش با فلسفه یونان و کلام و عرفان در دمشق آن زمان می داند.
 
حضور استاد مولوی شناس این حسن را دارد که بلخ را خوب می شناسد و می تواند در باره معبد بودایی نوبهار و مسجد نه گنبد و آرامگاه رابعه بلخی و بسیاری دیگر از آثار تاریخی مستند بگوید.   او از گذشته می گوید، از شهر تاریخی بلخ که  از جملۀ قدیمی ترین شهر های جهان بشمار می رود،  با یک حصار بزرگ و دایره ای شکل که گویا چند هزارسال پیش بنا شده است.
 
دیدن ویرانه های بلخ دود ازنهاد هر کس می تواند  بر  آورد. آن چه روی زمین به جای مانده  در حال ویرانی است و آن چه زیرزمین بوده،  و در دسترس، به غارت رفته است.  پس از چند دقیقه راه رفتن در میان این ویرانه ها  در گوشه و کنار  این دیوار و حصار گودال هایی را می بینی که یغماگران همین روزها هم در آن ها کاوش می کنند.
 
گرچه من با رها به بلخ رفته بودم اما استاد مارا به جاهایی برد که تاکنون ندیده بودم و بدون اوهم پیدا کردن آن آسان نبود.  نخست به دیدن مسجد ٩ گنبد رفتیم که از آن گنبدی نمانده و بیشترستون های آن ویران شده و حتی کاشی های آن هم به گفته اهل محل در بازارهای پیشاور به فروش رفته.
 
پس از مسجد، استاد ما را برد از کوچه پس کوچه های پرخاک بلخ در میان کشتزارها و بعد از چند جوی آب و چند باغ با دیوارهای نیمه  ویران گذراند که زن ها درآنجا لباس می شستند. و ناگاه از کوچه دیگری که گذشتیم دربرابرمان بنایی مخرویه اعلام حضور کرد.
 

استاد گفت:  "رسیدیم.  اینجا خانقاه سلطان العلماست  و مکتبی که مولانا در آن از پدر درس آموخته."
 
برای لحظه اى هم که  شده  واژه  خانقاه را فراموش کنید.  خانقاهی نبود. بنایی بود ویران شده و پر از زباله که دیگر نه سقفی داشت و نه دری و نه دیواری.
  
در حالی که استاد می گفت  در همین جا جلال الدین محمد بلخی، پسر سلطان العلما، کودکی اش را گذرانده و در همین جا درس خوانده و تا وقتی پدرش با او به نیشابور و ری و دمشق و سرانجام قونیه کوچ کرد، جلال الدین جوان اینجا بوده است،  ناگهان تاریخ زنده شد و چشم ما به کودکانی افتاد که در انجا درکنار آن خانقاه ویرانه داشتند بازی می کردند.
 
از دیدن این صحنه، و این خرابه که زمانی جایگاه دانش و عرفان بوده،  شهر قونیه به یادم آمد و آرامگاه  سلطان العلما و فرزندش جلال الدین که چون زیارتگاهی مقدس است و  پر از زائر.
 
استاد می گوید: "هنوز کسی به فکر بلخ و بازسازی فرهنگی  آن نیست. و آن چه هم که مانده زیرپا له خواهد شد."
 
از بلخ تا قونیه،  بسیاری  با نزدیک ساختن خود به مولوی  می خواهند در افتخارات سال و نام  مولوی سهیم شوند، اما از جهان بینی  او بیش از ٨٠٠ سال دورند.

خویشان واقعی مولوی، شاید شهروندان جهان فردا باشند.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

گروه همکاران جديد آنلاين فرارسيدن نوروز و بهار سال ١٣٨٦ خورشيدی را به فارسی زبانان وهمه کسانی که در سراسر جهان اين جشن بهاره را برپا می کنند، شادباش می گويند. آرزو می کنيم که سال نو سالی پر از شادمانی، سلامت و صلح برای همه مردم جهان باشد.

تبريک نوروزی را که عليرضا واصفی و نازنين معتمدی به همراه ترانه های نوروزی از اطراف ايران فراهم کرده اند تماشا کنيد.
Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

کیفیت و زیبایی فرش ایرانی شهرت جهانی دارد و فرشهای قم از بهترین هاست. چهار روايت از زنان روستایی، که بیشتر بافندگان این فرشهایند، در باره زندگی شان را در اين صفحه مى بينيد.

 

 

همان گزارش ها با سرعت پایین:

قالی باف اول                                  

قالی باف دوم                               

قالی باف سوم                                  

قالی باف چهارم  

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
وحيد مژده

بعد از واقعه يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ جمعی از اتباع کشور های مختلف در افغانستان، پاکستان و بعضی از کشور های ديگر دستگير و به زندان امريکا در خليج گوانتانامو منتقل شدند. بعضی از اين زندانيان پس از آزادی، از دوران پر مشقتی که در گوانتانامو بر آنان گذشت، سخن گفتند که در رسانه های خبری منعکس شد. در ميان اين زندانيان سه تن از اتباع افغانستان با نوشتن دو کتاب، تلاش کردند تا تصوير روشن تری از آن زندان را جلو چشم خوانندگان قراردهند.

ملا عبدالسلام ضعيف سفير سابق امارت طالبان در پاکستان کتاب تصويری از گوانتانامو را نوشت و دو برادر  به نامهای عبدالرحيم مسلم دوست و بدرالزمان بدر که در پاکستان به اتهام همکاری با طالبان و القاعده دستگير و در گوانتانامو زندانی شدند، بصورت مشترک کتاب زنجير های شکسته گوانتانامو را نوشتند که هردو کتاب به زبان پشتو در پاکستان به چاپ رسيد.

تاثير اين دو کتاب

امريکائی ها به اين مسئله اهميتی ندادند که روايت از وقايع زندان گوانتانامو تا چه حد می تواند روی احساسات مردم در افغانستان و پاکستان تاثير منفی بر جا بگذارد. اين دو کتاب پس از انتشار، در مدت کوتاهی در بازار ناياب شد.  گفته می شد حلقه هائی در پاکستان بخاطر جنبه های ضد پاکستانی آنها، بيشتر نسخه های اين کتاب هارا از بازار خريداری کردند ولی حتی اين کار هم مانع از رسيدن کتاب به دست آنهائی نشد که برای دامن زدن به احساسات ضد امريکائی و زير سوال آوردن جنگ امريکا عليه تروريسم، نيازمند ارائهء مدارک مردم پسند بودند.

انتشار اين کتاب ها در دامن زدن به احساسات ضد امريکائی بخصوص در ميان پشتون ها موثر بود. می توان گفت اکثر علمای دين و معلمين مدارس دينی در مناطق پشتون نشين افغانستان و پاکستان اين کتاب ها را خواندند و در تبليغات از طريق مساجد، با استناد به روايات آنها، به مشروعيت جهاد عليه امريکا فتوا دادند.

هرچند اين دو کتاب را افرادی نوشته اند که نه در زندان و نه بعد از آزادی از گوانتانامو ارتباط چندان نزديکی باهم نداشتند، اما روايت از ماجرا ها بشکل حيرت انگيزی مشابه و همانند است که نشانهء روشن از تجربه های مشابه نويسندگان از اين دوران دارد.

در بخش های مختلف از هردو کتاب، از موضوعی سخن رفته که می تواند صد ها و حتی هزاران نفر را به ترور انتحاری عليه امريکا برانگيزد. تکرار مکرر توهين به قرآن مجيد در زندانهای بگرام، قندهار و گوانتانامو.

ضعيف و تصويری از گوانتانامو

با ملا عبدالسلام ضعيف در زمان طالبان و کار در وزارت امور خارجه آشنا شدم و در سفری به پاکستان در سال ۲۰۰۱ او را بيشتر شناختم که با سخت کوشی تلاش داشت تا در آموزش زبان انگليسی پيشرفت نمايد. اما ضعيف در ميان طالبان بعنوان يک نويسنده شهرتی نداشت. وقتی وی کتاب خود تصويری از گوانتانامو را به منظور ترجمه از پشتو به دری به من سپرد، فرصت مطالعهء دقيق اين کتاب برايم ميسر شد و متوجه شدم که ضعيف در نويسندگی نيز از استعداد بسيار خوبی برخوردار است.

ضعيف در کتاب خويش در تصوير پردازی صحنه ها بسيار موفق است. او می داند که چگونه خواننده را تحت تاثير جو و فضائی قرار دهد که حاصل تجربهء مستقيم خودش است. هم او و هم نويسندگان کتاب زنجيرهای شکستهء گوانتانامو دست خواننده را می گيرند و او را به دنيای درد های جانفرسای زندانيان اين زندان می برند.

مطالب کتاب مربوط به وقايع بعد از يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ است و داستان برای عبدالسلام ضعيف از خوابی که ديده است آغاز می شود. او در خواب می بيند که برادرش با کارد سرش را می برد. اين سمبول اشارهء مستقيم به عملکرد مقامات پاکستانی در برابر او دارد که وی را بدون در نظرداشت اينکه سفير قبول شده از جانب دولت پاکستان است، دست بسته به امريکائی ها تسليم می دهند. ضعيف با سخت ترين الفاظ به مذمت اين عمل پاکستانی ها می پردازد. تقبيح تند دولتمردان پاکستان در بخش های مختلف کتاب و از زبان قهرمانان ديگر اين ماجرا تکرار می شود.

نويسندگان هردو کتاب از زندان آی اس آی در پيشاور سخن می گويند و سپس ماجرای تحويل دهی خويش به امريکائی ها را به تصوير می کشند که چگونه به محض تحويل دهی، در برابر چشمان بی تفاوت پاکستانی ها مورد ضرب وشتم و تحقير و توهين قرار می گيرند. سپس شکنجه هائی که تا رسيدن به زندان فرودگاه  بگرام، در کشتی و سپس در زندان قندهار تحمل می کنند.  سربازان امريکائی با زندانيان رفتاری سخت موهن داشتند. ضعيف می نويسد:

آنچه برای من جالب بود اين بود که اين مدعيان دروغين حقوق بشر که از شير تا ملخ برای هر حيوان قانون دارند اما برای ما که انسان بوديم و گناه ما هم مشخص نبود قانونی نداشتند و هر سرباز بی پدر وحرامزاده که بدرد کار ديگری نمی خورد و به سربازی استخدام شده بود، بر ما فخر می فروخت.

در بخش های مختلف از هردو کتاب از گرسنگی در زندان سخن رفته است. ضعيف نوشته است:

کمبود غذا مشکل و شکايت دايمی و فرياد ما از گرسنگی بلند بود. اين فشار گاهی طاقت فرسا بود و صبر وتوان را از ما می گرفت زيرا مشکل روز هفته و ماه وسال نبود بلکه مشکلی بود که سالها ادامه داشت. اما امريکائی ها به ما می گفتند که شما برما حق غذا را نداريد و همين مقدار غذائی هم که بشما می دهيم در حقيقت احسانی از جانب کشور امريکا به شماست. حقوق برای بشر است اما شما در حقوق بشر شامل نيستيد و حق شکايت را نداريد.

شکنجه های روانی

در هردو کتاب از شکنجه های روانی نسبت به زندانيان به تفصيل سخن رفته است. عبدالسلام ضعيف شرحی دارد در اين باره:

احمد يک عرب مغربی الاصل و پناهندهء‌انگلستان بود. وی بقول خودش برای تحصيلات دينی به پاکستان آمده بود که سپس بر بنياد قرارداد انسان فروشی ميان پاکستان و امريکا، سراز گوانتانامو در آورد. در زندان قندهار هم با من همسايه بود و از کسانی بود که در آنجا چندين متر زنجير بر جسمش تنيده شده بود. او انگليسی را خيلی روان صحبت می کرد.

احمد در نتيجهء‌شکنجه های توانفرسا در قندهار، سرانجام به بيماری روانی مبتلا شد که از کنترل خارج بود اما باز هم وی را جزا می دادند. سرانجام وی کاملا ديوانه شد. در گوانتانامو مريضی وی شدت گرفت و در برابر امريکائی ها عکس العمل های انتقامی نشان می داد.

وی شبی در يک سلول انفرادی بصورت جزائی همسايهء‌من شد. هرچند ميان سلول من و او ديواری آهنين در ميان بود اما تمام شب من از دست وی نخوابيدم. او در طول شب نعت می خواند و تلاوت قرآن می کرد که اکثرا اشتباه می خواند. او با صدای بلند مردم را نصيحت می کرد و به عقيدهء وی که با صدها سوگند همراه بود، امسال سال ظهور حضرت امام مهدی خواهد بود. او به اين شکل خود را تسلی می داد. 

روز بعد سربازی را که برايش غذا آورده بود، با بشقاب زد و مجددا به کمپ ايکو برده شد. در آن قفس داخل اطاق وی سه سال باقی ماند که نه صدائی می شنيد و نه راه رفته می توانست. هرقدر هم که فرياد می زد،‌کسی صدايش را نمی شنيد.

احمد هرچند شخصی باسواد بود اما سرانجام ديوانه شد. امريکائی ها خوب می دانستند که او در آخرين مرحلهء‌فشار روانی قرار دارد و مغزش از وی تبعيت نمی کند اما بازهم وی را شکنجه می دادند.

در کتاب زنجير های شکستهء گوانتانامو، نوشتهء عبدالرحيم مسلم دوست و بدرالزمان بدر، نيز به مطالب مشابه اشاره شده است و به نظر می رسد که با گذشت زمان تعداد ديوانگان در ميان زندانيان بيشتر می شده است. در اين کتاب آمده است:

در کمپ دلتا يک بلاک وجود داشت که در ابتدا زندانيان عادی در آن زندانی بودند اما بعد ديوانگان را هم با زندانيان عادی در همين بلاک جا دادند. چون تعداد ديوانه ها زياد شد، اين بلاک به آنها اختصاص داده شد. ديوانه ها مورد معالجه قرار نداشتند و فقط شب ها به آنان داروی مخدر و خواب آور داده می شد که تا صبح بی هوش می بودند.

در هردو کتاب انواع مختلف از شکنجه های روانی شرح داده شده است که از آن جمله توهين به قرآن مجيد، بی خوابی دادن زندانيان برای هفته های متوالی، نگهداشتن زندانيان در اطاقهای بسيار سرد يا بسيار گرم، تراشيدن ريش، عريان کردن زندانيان در برابر همديگر، قرار دادن زندانيان در برابر ماشينی که گفته می شد ماشين دروغ سنج است، ايجاد سروصدا های بلند در شب تا زندانيان نتوانند آرام بخوابند، دادن خبر های نگران کننده در مورد خانواده های زندانيان از جمله خبر دستگير شدن افرادی از خانوادهء آنان چون پدر، برادر...  قرار دادن زندانيان در برابر پوستر هائی که ياد آور خانواده های شان بود.

در کتاب زنجير های شکستهء گوانتانامو آمده است که در اين تصويرها باغ های خرما و خيمه های سياه همراه با اشتران در کشور های عربی ديده می شد و نان های تازه از تنور بيرون آمدهء افغانی همراه با سيخ های کباب... تصوير هائی از زنان و اطفال... در يک پوستر ديگر طفلی را در مراحل مختلف زندگی از چند ماهگی تا بيست و پنج سالگی نشان می داد و به زندانی اين تصور را می داد که طفلش بزرگ می شود ولی زندانی دهها سال در زندان خواهد ماند.

ماجراهائی از بازپرسی

در جريان بازپرسی در قندهار، به ضعيف پيشنهاد آزادی مشروط می دهند. شرط آزادی، همکاری با امريکائی ها برای دستگيری رهبران طالبان است. اما ضعيف نمی پذيرد و به اين ترتيب وی را به گوانتانامو می فرستند.

داستان انتقال وی با جمعی ديگر زندانيان به گوانتانامو نيز شکنجهء هولناک ديگری است. او سرانجام به گوانتانامو می رسد. وی زندگی در قفس های زندان گوانتانامو را در مقايسه با سلول های زندان بگرام و قندهار بهتر می يابد زيرا در محدودهء قفس آزادی تحرک وجود دارد.

ملا عبدالسلام ضعيف از بعضی از بازپرسان به نکوئی نام می برد اما گاهی نيز شکل بازپرسی از وی طوری است که نشان از سردرگمی مقامات مسئول امريکائی از برخورد با زندانيان گوانتانامو دارد. وی در جائی می نويسد:

روزی يک مرد چاق که شکمش نزديک بود به دهانش بخورد، سوالاتی از من نمود. وی سوالات را به شکل استهزا آميز مطرح می کرد وجواب های مرا نيز با استهزا می شنيد.  اما يک سوال وی خيلی عميق و برخاسته از مکنونات قلبی او و در مجموع دولتمردان امريکا بود. وی پرسيد مسلمانان چه زمانی در برابر ما سر خم خواهند کرد و به زانو در خواهند آمد؟ من در جواب به اين سوال کمی متردد شدم اما بعد جرئت نموده گفتم:

اين اميد شما هرگز تحقق نخواهد يافت و انشاالله همه مسلمانان در برابر شما تسليم نخواهند شد. يک گروه حتما با شما جهاد خواهند کرد تا آنگاه که امام مهدی ظهور نمايد و با ظهور وی مسلمين مقتدر خواهند شد و برشما مسلط خواهند گشت.

وی پرسيد: اين گروه چه کسانی خواهند بود. القاعده يا طالبان؟ من گفتم: خدا (ج) بهتر می داند. اما اينقدر می دانم که اين گروه مانع تحقق اهداف شوم شما خواهند شد اما نمی دانم که اين گروه چه کسانی خواهند بود. او نفس عميقی کشيد و متفکرانه گفت کاش اين مهدی شما زود سر بلند می کرد تا با او نيز حساب خود را تصفيه می کرديم و اين اميد شما مسلمانان هم به پايان می رسيد. من گفتم ما هم بيصبرانه در انتظار او هستيم.

در کتاب زنجير های شکستهء گوانتانامو نيز به موارد مشابه بر می خوريم که بی شباهت به فکاهيات خنده دار نيست. يک بازپرس امريکائی که هفته ها از يک زندانی تحقيق کرده است در جريان تحقيق به  يکی از مولفين می گويد:
ما پدر ترا هم دستگير کرده ايم و قرار است بزودی به گوانتانامو منتقل گردد.
زندانی در جواب می گويد: من خيلی از اين کار خوشحال خواهم شد.
- چرا؟!
- پدر من بيست سال قبل فوت کرده و من اين مطلب را قبلا به شما گفته بودم که شما در دوسيه نوشته ايد. اگر وی دستگير شده باشد به اين معنی است که او دوباره زنده شده است.
عبدالسلام ضعيف در مورد سوالاتی که از وی شده است می نويسد:
در مورد تمام معادن افغانستان و منابع طبيعی مانند نفت، گاز، کرومايت، بيرايت،‌سيماب سرخ، لاجورد، ياقوت، ‌بيروج، ‌ساير سنگ های قيمتی و آهن سوالات متعددی صورت گرفت اما در مورد معدن يورانيم صدها سوال از من پرسيده شد و بخاطر نداشتن معلومات يک ماه در سلول انفرادی محکوم به جزا گرديدم.

در کتاب زنجير های شکستهء گوانتانامو، نويسندگان کتاب، مترجمين زبان فارسی زندان را اکثرا به تعصب در برابر زندانيان پشتون متهم می کنند. در اين کتاب آمده است که اکثر اين مترجمين سخنان زندانيان را به بازپرس غلط ترجمه می کردند. اين غلطی گاهی در اثر عدم آشنائی درست آنان به زبان پشتو بود و گاهی هم قصدا جواب ها را طوری ترجمه می کردند که زندانی را مجرم نشان دهند و برايش مشکل ايجاد نمايند.

زندانبانان

در هردو کتاب چهره زندانبانان اکثرا کريه و ناپسند تصوير شده است. عبدالسلام ضعيف در کتاب خود زندانبانان را از نظر نژادی به سفيد پوست، گندمی، سياه، و سرخ پوست تقسيم می کند و نقش نژاد را در رويهء آنان نسبت به زندانيان موثر می داند. سفيد ها از نظر وی وحشی اما زرنگ اند که از ديگران سوء استفاده می کنند. سياهان کودن اند که بسيار می خورند و می خوابند و خوی غلامی در آنان غالب است. از سفيد ها متنفر اند اما از آنان می ترسند. سرخ پوست ها رفتاری بهتر داشتند اما تعداد شان در زندان اندک و انگشت شمار بود. اما هسپانوی تبارها در مقايسه با ديگران از رفتاری انسانی برخوردار بودند. به همين دليل آنها مدت زيادی در گوانتانامو باقی نماندند.

جرم  و مجازات

چرا امريکا زندان گوانتانامو را بوجود آورد؟ اين سوال در هردو کتاب مطرح گرديده و اين کار ناشی از دشمنی امريکا با اسلام قلمداد شده است. اما برای جواب جدی تر به اين سوال بايد به اين مسئله پرداخت که هدف از ساختن زندانها در مجموع چيست؟ بسياری از صاحبنظران علوم اجتماعی نقش اصلاحی زندان را مهم می دانند و تاکيد دارند که زندان نبايد وسيله ای برای انتقام گيری باشد. دو کتاب فوق در بارهء زندان گوانتانامو اين باور را تقويت می کند که انتقام گيری هرگز نمی تواند در اين رابطه، کارساز باشد.

نويسندگان اين دو کتاب نه تنها خود بلکه اکثريت زندانيان را بيگناه می دانند. عبدالسلام ضعيف از پنچ زندانی بوسنيائی در گوانتانامو سخن می گويد:

... پنج نفر از بوسنيا آورده شده بودند و در گوانتانامو زندانی بودند. از آنها زياد تحقيق صورت می گرفت و جزا های سختی را تحمل می کردند. شيخ صابر، ابوشيما، محمد، مصطفی و الحاج مردمی نهايت مظلوم و مسلمان بودند. آنها تا آخر نفهميدند که چرا به اينجا آورده شده اند و جرم شان چيست؟ شيخ صابر و ابوشيما را به کمپ شماره پنج هم جزائی ساختند. آنها هميشه از اين مسئله رنج می بردند که علت زندانی شدن خود را نمی دانستند و عجيب است که بازپرسان هم از آنها می پرسيدند که شما بايد به ما اقرار کنيد که چرا در اينجا زندانی هستيد! اين سوالی بود که بايد زندانيان از زندانبانان بکنند نه برعکس!

شيخ صابر به بازپرس گفته بود که اگر شما دليل زندانی شدن مارا به ما نگوئيد، ‌ما ديگر به سوالات شما جواب نمی دهيم. آنها مدتی از دادن جواب خودداری کردند و سرانجام بازپرسان دليل زندانی شدن آنها را به آنان ابلاغ کردند که بسيار جالب است. 

به آنها گفته شده بود که امريکائی ها در مورد تمام کسانی که می توانند در آينده برای امريکا يا منافع امريکا خطر ايجاد کنند، اطلاع دارند. هرچند ما در مورد شما سندی نداريم اما در مغز های شما مفکورهء ضديت با امريکا وجود دارد. چون امکان داشت که در آينده نقشهء حمله به منافع امريکا را طرح نمائيد و خطر ايجاد کنيد. پس ما شما را به اينجا آورده ايم و حق داريم تا شما را بدون محاکمه تا هرزمانی که بخواهيم نگهداريم.

لازم به تذکر است که اين افراد نه افغانستان را ديده بودند و نه عضويت کدام گروهی را داشتند. فقط در زمان جنگ بوسنيا، برعليه مظالم سرب ها عليه مسلمانان، در کنار برادران مسلمان خود قرار گرفته بودند.

در هردو کتاب آمده است که حتی کسانی از جبههء متحد هم که نظر به دلايلی به اين زندان افتادند، تحت تاثير رويهء زشت امريکائی ها، با آنها دشمن شدند چه رسد به آنانی که از ابتدا نسبت به امريکائی ها نظر مساعد نداشتند.

 

در همین زمینه 

 افغانستان در پنجمین سالگرد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ظاهر طنين

            ظاهرطنین و کوفی عنان

پنج سال پس از سقوط طالبان، افغانستان تابستان پر تشنجی را پشت سر گذاشت.  طی ماههای گذشته جنوب غرب افغانستان صحنه نبردهای شديد بوده است.  و ساير مناطق جنوب و کابل آماج حملات جدی  طالبان والقاعده بوده که تلاش دارند سناريويی شبيه عراق را در افغانستان عملی کنند. 

وخامت اوضاع امنيتی خصوصا" در مناطق جنوب و تنش های سياسی همراه با آن، دولت افغانستان، نيروهای سياسی و موثر افغانی و جامعه بين المللی را بااين سوال روبرو کرده است که پنج سال بعد از موافقتنامه بن آيا افغانستان به ثبات سياسی و ايجاد يک جامعه چديد دمکراتيک دست خواهد يافت و يا در پرتگاه بحران ديگری سقوط خواهد کرد؟ ظاهر طنين،  سفير و نماينده دايمی جديد افغانستان در سازمان ملل،  نظر خود را درباره علل  وعوامل بازگشت طالبان به صحنه و دورنمای صلح و ثبات در افغانستان بيان می دارد:

بازگشت طالبان والقاعده در افغانستان زنگ های خطر را به صدا درآورده است. به نظر می رسد که هدف آنهايی که در پشت سر اين نبرد قرار دارند کشاندن منطقه به زير سلطه گروههای تندرو اسلامی  از کشمير تا آنسوی مرز های آمو در چارچوب استراتژيی است که در سال های ۹۰ ميلادی مطرح بود. آنها می خواهند سناريوی عراق را در افغانستان تکرار کنند، دولت حامد کرزی را سرنگون سازند و جامعه بين المللی را با شکست روبرو کنند.

آمريکا دراکتوبر و نوامبرسال ۲۰۰۱،  طرح سلطه القاعده و طالبان در منطقه را متوقف ساخت، اما نيرو هايی که ازآماج تند نخستين مراحل جنگ ضد تروريسم امان يافتند، با استفاده از ناتوانی ها و ندانم کاريهای نيروهای بين المللی در افغانستان و روحيه ايکه جنگ عراق پديد آورد، تلاش دارند تا شکست ديروز را با مبارزه در راه دسترسی به هدف های پايان نيافته جبران کنند.    

با آنکه موج اخير خشونتها تهديد فوری برای دولت پرزيدنت کرزی تلقی نمی شود، اما طالبان و حاميان خارجی آنها که اکنون برای يک جنگ جديد تجديد قوا می کنند، می خواهند تاباور به دورنمای روند صلح و دموکراسی را از طريق ادامه حملات تروريستی و جنگ روانی خدشه دار سازند و جنگ کنونی را طوريکه ادعا شده به عنوان يک "جنگ مردمی" گسترش دهند.

طالبان، القاعده و حاميان خارجی آنها از سه "ناتوانی" در مبارزه عليه دولت افغانستان و نيرو های بين المللی سود می برند:

۱- ناتوانی نيرو های بين المللی به رهبری ناتو که در کمبود نيرو های لازم برای جنگ، ناهمگونی و عدم هماهنگی  نيروهای کشور های عضو ناتو، محدوديت های داخلی برخی ازاعضای ناتو درمشارکت کامل در جنگ ضد شورشيان و فقدان وسايل ضرور نظامی جلوه گر می شود. ترديد های برخی از اعضای ناتو مانند آلمان، فرانسه، ايتاليا و ا سپانيا در مورد افزايش نيرو ها و مشارکت نيرو های اين کشور ها در مقابله با خشونت در جنوب که دراجلاس اخير ناتو در ريگا (پايتخت لتونی) نيز بازتاب يافت، به هيچوجه به از بين بردن ذهنيت "ناتوانی ناتو" کمک نمی کند.

۲-بی ميلی يا ناتوانی جامعه بين المللی در ايجاد فشار لازم، دوامدار و جدی بر کشور هاييکه به طور مستقيم و يا غير مستقيم منابع مالی، اسلحه و مهمات، پناهگاههای امن آموزش وفعاليت و ستاد عمليات را برای شورشيان فراهم کرده اند. بازگشت دو باره طالبان بدون اين کمک ها ممکن نبود. ادامه شورش مخالف دولت و نيرو های بين المللی بدون اين کمک ها ممکن نيست. در واقع اين فرصت برای اغلب ناراضی ها، ارتش بيکاران و جنگجويان ديروز مهيا شده که نارضايتی و خشم خود را با مخالفت مسلحانه ابراز کنند و از اين طريق معيشت خود را نيز تامين کنند.

۳- ناتوانی ويا محدوديت امکانات دولت نوپای دموکراتيک افغانستان و جامعه بين المللی در حل سريعتر مشکلات سنگين امنيتی، اقتصادی و اجتماعی، بازسازی، برآورده کردن خواستهای بزرگ اهالی مناطق مختلف کشور، استقرارو گسترش سلطه قانون و ايجاد يک اداره کارا، شفاف و خدمتگذارمردم. ما هنوز در افغانستان از اثرات فروپاشيدگی نظام سياسی و متلاشی شدن دولت طی سالهای جنگ رنج می بريم و به همين علت حل مشکل کمبود ظرفيت دولت، ريشه کن کردن فساد و ايجاد يک اداره موثر و شفاف روندی است طولانی. معمولأ اين حقيقت فراموش می شود، اما آنهايی که می خواهند باز ورق را در افغانستان بر گردانند از وضعيت موجود در جهت سرباز گيری عليه دولت سود می برند.

عوامل ديگری نيز وجود دارد که به طالبان و حاميان خارجی آنها و در مجموع به استراتزی "بی ثبات سازی روند صلح" کمک می کند: شبکه منطقه ای قاچاق مواد مخدر، شبکه منطقه ای قاچاق غير مواد مخدر، روابط قومی و منطقه ای در درون ساختار پيچيده قومی خصوصأ در محلات و شبکه های سياسی ناراضی که خواسته و نخواسته آتش خشونت و تشنج را تيز می کنند. اين عوامل جدا از طالبان و شورش جنوب در مناطق مختلف ثبات را تهديد می کنند اما در جنوب طالبان و حاميان آنها درپيوند با اين عوامل وضعيت را به سود خود تغيير می دهند.

در نتيجه برای بی ثبات سازی اوضاع در داخل افغانستان، طالبان حد اقل از سه متحد عمده بالقوه و اکثرأ بالفعل سود می برند: قاچاقچيان مواد مخدر، فرماندهان کوچک و بزرگ و باند های جنايتکار که در محلات مختلف در ادامه تشنج و کشاندن مردم به ميدان مخالفت  با دولت و نيروهای بين المللی نقش قابل ملاحظه ای بازی می کنند.

واضح است که طالبان يک نيروی سياسی منسجم نيستند که قادر به طرح يک استراتژی بزرگ و هماهنگ کردن تمام عناصر موثر برای اجرای اين استراتژی در مقابله با جامعه بين المللی و دولت افغانستان باشند.  تنها آنهايی که سر نخ را در دست دارند، می توانند نيرو ها و عوامل مختلف را در مبارزه عليه دولت و جامعه بين المللی به کار اندازند.

در چنين وضعی پيروزی در افغانستان در گام نخست به متوقف کردن شورش،  تامين ثبات در محلات و جلو گيری از خطر طالبان بستگی دارد. تامين امنيت و متوقف کردن شورش در افغانستان يک راه حل فوری ندارد.

اتکا به يک راه حل نظامی از طريق افزايش نيروهای ناتو به خودی خود نه مشکل را حل می کند و نه عملی به نظر می رسد.  آنچه حاميان طالبان پيشنهاد می کنند يعنی معامله با طالبان مانند نمونه وزيرستان، چيزی جز قبول شکست وپشت پا زدن به تمام روند صلح و مشروعيت نمی تواند باشد.

پيروزی در افغانستان به زمان، ادامه تعهد واقعی و يکپارچگی نيروهای بين المللی برای کمک نظامی و مالی و حمايت مردم از روند صلح و بازسازی نياز دارد. در واقع يک استراتژی جامع و چند جانبه اساس ثبات و برون رفت از وضع موجود را فراهم می کند. عناصر اصلی اين استراتژی عباتند از:

۱- تقويت نيرو های ناتو، ارتش و پوليس نوپای افغانستان در مقابله با طالبان، قاچاقچيان مواد مخدر و فرماندهان و گروههايی که در بی ثباتی نفع دارند.

۲- متوقف ساختن منابع تامين، تسليح، آموزش و سازماندهی طالبان در خارج از خاک افغانستان و در مناطق مرزی با افغانستان. همکاری پاکستان و فشار واقعی و دوامدار برای جلب همکاری واقعی اين کشور.

۳- تمرکز توجه به خواستهای واقعی مردم و ناراحتی های مشروع از طريق افزايش ظرفيت دولت، مبازره با فساد، جلب حمايت اقوام و پيشبرد سريع طرح های بازسازی.

۴- مصالحه ملی به عنوان يک الترناتيو جامع طرح سازش با طالبان.

چنين استراتژيی البته در صحنه عمل وجود دارد. اما بحث در باره هماهنگی عملی، اجماع سياسی دربرون رفت از مشکل و توانايی جامعه بين المللی در غلبه بر ناتوانی هايی است که شورشيان و حاميان آنها از آن سود می برند.

در افغانستان نمی توان با سرباز کمتر، پول کمتر و تعهدات سطحی پيروز شد؛ اما قيمت عملی، سياسی و اخلاقی شکست برای منطقه و جهان بسيار بزرگ خواهد بود.  


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.